۱۴۰۲ فروردین ۲۹, سه‌شنبه

حکومت اسلامی ویران می شود! درباره ی فیلم برادران لیلا

 
حکومت اسلامی ویران می شود!*

با تجدید نظر در 6 اردیبهشت 1402
 
درباره ی فیلم برادران لیلا ساخته ی سعید روستایی
 
مهم  ترین نکته ای که کارگردان در آن توفیق به دست آورده ... نشان دادن همبستگی درونی و مهر و محبت خواهر و برادران به یکدیگر و نیز یک احترام درونی متقابل در عین تنش ها و جنگ و دعواها و بی احترامی هایی است که میان آنها در جریان است. 
 
ظاهرا در فیلم ها این سیلی زدن به گوش کارگران مد شده است. پیش از نیز در فیلم فروشنده جناب اصغرفرهادی که خود را علاقمند به بیان مسائل طبقه ی متوسط دانسته یک فرد از طبقه ی میانی( یک کتابخوان روشنفکر) به گوش یک فرد کارگر(راننده ی زحمتکش یک وانت که او نیز به نادرست به عنوان نماینده ی عقب مانده گی و سنت و تحجر و تجاوز انتخاب شده بود) سیلی می زند و اینک هم در این فیلم.
 
جمع و جور نبودن و شکسته بودن محتوای نوشته را خواننده خود ببخشد!
 
داستان فیلم در مورد یک خانواده کارگری است.
پدر کارگر است و مادر همسر کارگر. یک دختر و چهار پسر فرزندان آنها هستند.
از میان این ها سه فرد محورهای اصلی داستان هستند؛ به ترتیب پدر، علیرضا و لیلا.
از میان این سه فرد پدر نه نماینده ی افراد زحمتکش و ستمدیده ی جامعه و خصوصیات تیپیک آنها بلکه بیشتر نماینده ی سنت و تحجر و صفاتی همچون خودخواهی، خودپرستی و تسلط طلبی و... است و در مقابل لیلا نقش جستجوگر راه زندگی در بیغوله ی جمهوری اسلامی و هادی و رهبر مبارزه علیه سنت و تحجر و خودخواهی و خودپرستی و تسلط طلبی مورد اشاره را دارد و علیرضا کارگری است که به دلیل نقش اش در تولید صنعتی عامل اساسی تغییر و تحول و دگرگونی از جهان کهنه به جهان نو می باشد. روشن است که این لیلا است که همچون یک روشنفکر مدرن و با جهان بینی پیشروش، نقش هادی ذهنی را در تحول فکری و روانی علیرضا اجرا می کند. به این ترتیب در این جا دو قطب اصلی پدر نماینده گذشته و علیرضا نماینده ی آینده و لیلا میانجی تحول علیرضا است به آنچه که باید بشود.
دیگر برادران به ویژه پرویز و فرهاد و منوچهر در قبال رویدادها اگر چه نه منفعل اما در مجموع نقش پیشرویی ندارند و بیشتر دنباله رو و پیرو هستند و نقش های تکمیل کننده در این فرایند را اجرا می کنند.   دو نکته ی اساسی در بیان این فرایند وجود دارد: یکی خصال افراد است و اینجا پرسش این است که آیا این خصال با جایگاه و موقعیت طبقاتی آنها هماهنگ است و یا خیر!
و دوم این که آیا تا چه حد این افراد و زندگی و حرف هایی که می زنند جایگاه نماد شدن برای افراد و زندگی هایی را دارد که خواسته و یا ناخواسته نماد آن شده اند.
سکانس آغازین
سکانس ابتدایی هم با چهره ی دردکشیده و رنجور پدر آغاز می شود که لباس سیاه پوشیده و در صندلی ای زوار درفته ای فرو رفته و در دریای اندیشه غرق است( گویا اندیشه درباره ی بزرگ فامیل شدن! زیرا تحرکات بعدی پدر و رخدادها آن را نشان می دهد)؛ با علیرضا ادامه می یابد که در کارخانه مشغول کار است و به لیلا می رسد که در حالی که فیزیوتراپ روی وی کار می کند فیلم اعتراضات خیابانی را نگاه می کند. این سکانس با هر سه تداوم می یابد. پدر به مجلس سالگرد عزای غلام جوررابلو پسرعمویش  و سپس با یک پیراهن و ماشین ریش تراشی به خانه ی فرزندان اش برای درآوردن لباس سیاه و تراشیدن ریش بایرام پسر بزرگ غلام می رود و در انتها هم مقبول واقع نشده با حسرت پشت دربی بسته می ماند در حالی که بچه های پسرعمو و نزدیکان مشغول درآوردن لباس سیاه و پوشیدن پیراهن های سفید هستند. در عین حال در این زمان کارخانه تعدیل نیرو می کند و اعتراض کارگران به شدت سرکوب می شود. علیرضا که از اعتراض و درگیری می گریزد، بیکار می شود و لیلا نیز در حال و هوای سرکوب کارگران و مشت ها و لگدهایی که بر کارگران فرود می آید و در فضای سرخ رنگی که در فیزیوتراپی حاکم است و زیر ضرباتی که  به وی وارد می شود درد می کشد. پایان این سکانس به صورت پدر در توالت خانه ی پدر کات می شود و از اینجا داستان خانه ی پدر آغاز می شود.
پدر
از سویه ای مثبت، پدر کارگری زحمتکش بوده و پس از کاری طاقت فرسا از نظر جسمی خرد و دچار انواع بیماری ها شده است. 37 سال با اتوبوس سر کار رفته و برگشته و یک دختر و چهار پسرش به وی و مادرشان وابسته و کمابیش با آنها مرتبط  و یا زندگی می کنند و مامن و ماوای شان همین خانه و این پدر و مادر و خواهر و برادرانشان است. لحظاتی در فیلم هست که نشان می دهد پدر، پسران و دختر خود را کم و یا زیاد دوست دارد. مثلا صحنه ای که منوچهر پس از دیدن بالارفتن دقیقه ای سکه ها و با توجه به معامله ای که خودش در مورد خرید ماشین انجام داده، حال اش به هم می خورد و پدر نگران از وضع جسمی او به وی یاری می کند سرپا بایستد؛ و یا در پی دیدن وضع مستاصل فرزندان پس از بالا رفتن قیمت سکه می گوید «اگر این طوره برید مغازه را پس بگیرید». پسران نیز که بین سی تا 50 سال شان است باز با همین پدر کمابیش یک سفره هستند. آنها کاره ای نشده اند و وضع شان یا مانند خودش و یا بدتر از خودش است: نه شغلی بدردبخور و نه خانه ای و نه زندگی ای.
از سویه ای منفی پدر، بزرگ خانواده خویش است و«پبرمرد متوهم بدبختی»است که می خواهد بزرگ فامیل شود و از لذت نشستن و لم دادن بر تخت بزرگ فامیل( در فیلم نماد ولایت فقیه) سروری بر فامیل و کشیدن شهد از انگور کامیاب شود. او معتاد به تریاک است و پسر عمویش ارث پدری را نیز از دست اش در آورده است. او از پسرانش برای ماندن در خانه پول می گیرد و در صورت ندادن این پول به دادگاه و پلیس شکایت می کند و به همسر و دخترش  ناسزاها می گوید. پدر پنهان از اعضای خانواده چهل سکه ی طلا، نه برای روز مبادای خانواده بلکه برای دریافت کردن مقام بزرگ فامیل پس انداز کرده است، در حالی که فرزندان وی نیاز شدیدی به این پول دارند. پدر به فرزندان خود در این باب دروغ می گوید و زندگی آنها را فدای امیال جاه طلبانه خویش می کند.  پدر نوه ی پسر می خواهد و آن هم نه تنها برای این که پسر است، بلکه برای این که نام «غلام» را روی وی بگذارد و در راه «بزرگ فامیل» شدن بگوید اسم پسر عمویش را روی این پسر گذاشته است و...
 علیرضا
وی یک کارگر صنعتی است که در یک کارخانه کار می کند. تضادهایی در شخصیت و منش و روان اش دارد که هنوز نتوانسته حل شان کند. وی تا حدودی فردگرا و به نظر محافظه کار و نه محتاط (گرچه در تصمیم گیری های همراه لیلا و دیگر برادران بیشتر محتاط است اما لیلا واژه های«بزدل بازی» و « ترسو» را در مورد وی به کار می برد و از او می خواهد«ترسو» نباشد) و دچار ضعف نفس و از جمع و شلوغی و به گفته خودش«عصبی بازی» خانواده بدش می آید. خواه از خانواده و خواه کارگران گریزان و گوشه گیر شده است. دل به مبارزه همراه کارگران نمی سپارد و از طرف کارگران همکار مورد سرزنش قرار می گیرد. حقوق یک سال اش را رها می کند و می گریزد به این دلیل که کارخانه شلوغ شده بود. با وجود عشق و علاقه و مهر و محبت عمیق اش به پدر و مادر در خانواده نقشی فعال ندارد و در آغاز هم حاضر نیست چنین نقشی را به عهده بگیرد.( برادران اش را«اینا» می نامد و در جواب از لیلا می شنود که« اینا نه، ما»). به کوچک ترین پیشامدی و رخدادی تهدید می کند که می رود و بر نمی گردد، و اگر هم برگردد« هشت سال یک بار بر می گردد». او از همه چیز و همه کس می گریزد و به گفته ی لیلا همیشه در فکر فرار کردن است. لیلا خواهرش  با وی رابطه ای گرم و صمیمانه، پر عشق و محبت و فعال و انتقادی دارد و همه تلاش اش را برای دگرگون کردن روحیات وی برای ساختن یک زندگی نو به کار می برد. با این همه او فردی است سالم و پاک و وارسته و از نظر برادران آدمی منطقی و مورد اعتماد همه در امور حساس، چندان که همه حاضرند سند مغازه را به نام او زنند.
در یکی از نماهای کلیدی فیلم که لیلا و علیرضا در بیمارستان با یکدیگر گفتگو می کنند هر کدام در یک سر دو راهروی بیمارستان که یکدیگر را قطع کرده اند قرار گرفته اند و به این ترتیب بر جدایی نخستین این دو از یکدیگر و در عین حال به هم پیوستن آنها تاکید می شود. این صحنه ای است که نخستین تلاش های جدی لیلا برای تغییر دادن علیرضا در آن شکل می گیرد. در پایان این صحنه لیلا دست به زیر سر گذاشته و اشک می ریزد و علیرضا سر در دستان می گیرد و به سختی به فکر فرو می رود. در صحنه ی دیگری در بیمارستان زمانی که برخلاف درگیری ها، مغازه خریده می شود  لیلا و علیرضا در یک خط قرار می گیرند هر دو در بیمارستان در صندلی هایی نزدیک به هم در یک ردیف نشسته اند.
 در پایان وی و پس از گذشتن از رخدادها و نوسانات چندی به خودآگاهی می رسد. متحول می شود به جمع باز می گردد و نقش یک معترض و پیشاهنگ را برای کارگران استثمارشده و ستمدیده اجرا می کند.
یکی از صحنه هایی که تفاوت بنیادی بین علیرضا و برادارانش را نشان می دهد صحنه ی زنان مدل است. در این صحنه برادران بر روی پلکانی نشسته اند و ماشینی لوکس در آنجا می ایستد و زنانی سانتی مانتال از آن پیاده می شوند و سه برادر مسحور زنان شده و تا آنجا که می توانند این زنان را با چشمانشان دنبال می کنند و تنها علیرضا است که چنین کاری را نمی کند و از آنها می خواهد دیگر بس کنند. به عبارت دیگر آنچه خواست برادران است آن زندگی است که کمابیش خواست عمومی است: ماشین، رفاه و آسایش و زرق و برق! اما علیرضا خلاف برادران اش است(گر چه وی مرتاض و یا عارف مسلک نیست).
همچنین است صحنه ای که از برادر خود فرهاد می خواهد که پس از خوردن از سفره کنار نرود و همراه وی ظرف ها را جمع کند و بشورد.
و یا پند واندرزهایی که می دهد مبنی بر اینکه در کار یکدیگر فضولی و دخالت نکنید و اجازه دهید که هر کس خودش برای زندگی خودش تصمیم بگیرد.( البته«فضولی» و دخالت کردن در کار یکدیگر یک چیز است و پذیرش و باز کردن میدان« مشورت» و« مراقبت از یکدیگر»، یادگیری و دو سویه بودن آن چیزی دیگر!). برای همین دیدگاه اش در اعتراض به برادران و خواهرش که در قضیه سکه ها وی را بی خبر به وسط ماجرا انداخته اند می گوید:«چرا منو انداختین وسط» و یا« من بازی خوردم» و« شما جای من فکر کردید».
علیرضا در اواسط فیلم و در حالی که هنوز تحول نیافته اما در مرز آن قرار گرفته تردید خود را چنین بیان می کند:«آدم واقعا نمی دونه چکار کنه» و لیلا به وی می گوید: «آدم تا بدبختیش از حد نگذره راه خوشبختی را پیدا نمی کنه!»( یک دیالکتیک ظریف!)  
وظیفه ی علیرضا در قبال خانواده ی جورابلو
لیلا و برادران هیچ کس بهتر از علیرضا را نمی یابند که بتواند خانواده ی عمو را تهدید کند و از آنها بخواهد که خودشان به جای پدر آنها سکه بگذارند و بعد آنها را پس بگیرند. و این جا علیرضا بیش از آنکه با تهدید بر بایرام مسلط شود و برنامه را پیش ببرد با بایرامی روبرو می شود که از موضع قدرت به وی برخورد می کند و در نتیجه به التماس کردن می افتد و به حقیرترین موقعیت در زندگی خود گرفتار می شود. به نظر می رسد که سازنده ی فیلم تلاش دارد تقابل دو طبقه ی کارگر و خرده سرمایه دار ریاکار و یا سرمایه دار را نشان دهد(مجلسی آن سان را عموما یک سرمایه دار و یا یک خرده سرمایه دار مرفه می تواند برگزار کند) و بخشی از به خودآگاهی رسیدن علیرضا را در آن بیابد. علیرضا بی آنکه خود بداند وارد این بازی می شود و زمانی که می پرسد «چرا به من نگفتید»( در بالا اشاره شد) به او جواب می دهند « اگه می دونستی مخالفت می کردی». در هر حال گیر افتادن علیرضا در آن گوشه ی تنگ و زیر سقف کوتاه و نیز تسلط فیزیکی بایرام بر او و ناسزاهایی همچون«عقب مانده ی علاف گدا» که بایرام به او می گوید و کشیدن اوج حقارت( صرف نظر از این که حس علیرضا به وسیله ی بازیگر بیان و منتقل می شود یا نه)، نقش چشمگیری در اوج گیری آگاهی و روان و احساسات وی دارد و به نظر یکی از نقطه های اساسی تحول وی است. نقطه های مهم  دیگر تحول وی، رابطه ی پر افت و خیزش با لیلا و به ویژه نقش راهنمای آگاهی و اراده ی لیلا برای او، وضعیت پدر و درس آموزی از زندگی وی و نیز ملاحظه ی وضعیت اقتصادی برادران(و جامعه) در داستان بالا رفتن قیمت سکه و دلار و نقش آن در به نیستی کشاندن خانواده های زحمتکش است. 
لیلا
 مرکز ثقل «پنهان» و در«پستو»ی خانواده و روشن اندیش ترین و تحول طلب ترین و فعالترین  و با اراده ترین عضو خانواده است که تا پایان عزم اش را برای ایجاد تغییر در شرایط خانواده به کار می گیرد و در پس دادن مغازه در میان برادران و در دموکراسی خانواده گی در انفراد قرار گرفته و به براداران هشدار اشتباه بودن تصمیم و بدبختی در انتظار آنها را در صورت پس دادن مغازه می دهد و ناراحت به گوشه ای پناه می برد و می گرید.
 او هست و نیست اش را فدای خانواده (یا اجتماع) کرده است و به همراه پدر و علیرضا حقوق شان خرج خانواده می شود. خانواده و به ویژه برادرانش را به شدت دوست دارد و عشق بی پایان اش نثار آنهاست. او در حالی که مراقب اصلی پدر و مادر است و سلامتی جسم آن ها برای وی اهمیت دارد خریدار نازهای اضافی آنها نیست و در عین حال علیه سنت و تحجر و امیال خودپرستانه ی پدر و نیز انفعال و تسلیم هولناک مادرش به زندگی در سایه ی پدر و بدون هیچ گونه نقش مهمی در زندگی و تحقیری مدام که همه در چهره ی تکیده و رنجورش جمع و متجلی شده است شورش می کند. او در عین حال و در حالی که قربان و صدقه ی برادرانش می رود نقدهایی به هر کدام دارد و مدام با ایرادات و عیوب برادارنش در ستیز است. او می گوید«باید کاری کرد»اما توان او برای تغییر دادن و« کاری کردن» حدوحدودی دارد و گاه ضعف ها و اشک هایش که ناشی از وضع « پسرفت» مداوم خانواده است نشانگر شک و تردید او در این است که آیا به دلیل زن بودن اش و موقعیت فروتری که به این دلیل به وی تحمیل می شود خواهد توانست وضع را دگرگون کند و یا خیر!
 در این چارچوب می توان گفت که منوچهر با بالا آوردن بدهکاری از ایران می گریزد( که نجات یافتن نیست) و به احتمال دیگر بر نمی گردد و کاری هم از لیلا جز این که با این وضع همراهی کند بر نمی آید!همچنین وی به سبب دروغ پدر در مورد گرو گذاشتن سند خانه برای گرفتن چهل سکه طلا، تسلیم نظر برادران برای پس دادن مغازه می شود. لیلا زمانی به سند خانه که پدر پنهان اش کرده است دست می یابد که دیر شده است.
از سوی دیگر وی در دو صحنه اصلی مقابل پدر و مادر می ایستد: در یک صحنه پدر را در دادگاه خود(خانواده با وی همراه نیست) محکوم به دروغ گویی و فریب فرزندان خود و نیز علائق خودخواهانه اش می کند و به صورت پدر سیلی می زند و در صحنه ای دیگر مادرش را به سبب این که مدرن بودن و مبارزه جویی لیلا را علیه روابط پوسیده و کهنه بر نمی تابد و مدام به وی نق می زند و حتی وی را «سلیطه» می نامد و علیرضا را تحریک به این می کند که لیلا را «سر جای خود» بنشانند، به دلیل آبستن بودن 6 ماهه اش هنگام ازدواج ( یعنی داشتن روابط بیرون از ازدواج با پدرش)«افشا» می کند و به نقد می کشد(یعنی نسل سنتی گذشته هم مبادی آداب نبوده است و از این کارها می کرده است).
 اما موقعیت وی در جامعه به دلیل زن بودن فروتر است. برای همین نام فیلم «لیلا و برادرانش» گذاشته نشده بلکه «برادران لیلا» گذاشته شده است. یعنی آنچه در جامعه وجود دارد و نیز آنچه روی آن تاکید می شود برادران هستند و نه خود لیلا. در فیلم نیز نخست پدر است و سپس علیرضا و در آخر لیلا.
برادرها
اگرچه برادرها کمابیش با پدرهستند اما توانایی کمک آنچنانی به خانواده را ندارند و بیشترشان( فرهاد و پرویز، منوچهر و ...) هشت شان گرو نه شان است و با این سن و سال ها کار درست و حسابی ندارند. همه دارای ایرادهایی هستند و در رابطه شان با هم از این ایرادها استفاده کرده متلک بار یکدیگر می کنند و یا با یکدیگر درگیر می شوند( لیلا می گوید:«دلشان از دنیا پر است و سرهمدیگه خالی می کنند). پرویز با پنج دختر و اکنون یک پسر تازه به دنیا آمده( نام اش را بر خلاف میل پدر که می خواهد «غلام» باشد«پویان» می گذارند) در فلاکت و بدبختی دست و پا می زند و در کاسبی خود که تمیز کننده ی دستشویی یک ساختمان تجاری است از مشتریان خود بیش از قیمت پول می کشد؛ منوچهر از زمره ی افراد«ته خلاف» شده و نمونه ی افراد«پز عالی و جیب خالی» است. و فرهاد که« عقل اش در عضله هاشه» یک زوربازو و یک قلب مهربان و پر از عشق به براداران( او با همه ی کش و قوس ها با منوچهر و تمسخر وی در پایان گذرنامه اش را برای رهایی به وی می دهد و هنگام رفتن اش اشک می ریزد) و یک تعصب کور به پدر دارد. در فیلم برادران نماینده ی بخش هایی از توده های مردم هستند.
 نام های برادرها
سه نفر از برادران نام های فارسی پرویز و فرهاد و منوچهر را دارند و تنها علیرضا نام مذهبی دارد و با چهره ای کمابیش مانند حزب اللهی ها نماینده خصال نیک و نیروی نوین است. آیا برای گذر از سانسور و یا...
مهم  ترین نکته ای که کارگردان در آن توفیق به دست آورده و از نکات قوت فیلم به شمار می آید نشان دادن همبستگی درونی و مهر و محبت خواهر و برادران به یکدیگر و نیز یک احترام درونی متقابل در عین تنش ها و جنگ و دعواها و بی احترامی هایی است که میان آنها در جریان است. 
مکان و زمان فیلم
مکان های اصلی فیلم محدودند و به ویژه دو قطب اصلی دارد: یک سو خانه ی محقر پدر که مکان اصلی فیلم است و یا خانه ی کوچک منوچهر با آن آسانسورعجیب و غریب و بی درو پیکرش( در مقابل آسانسورمدرن پاساژ) و سوی دیگر و در قطب مخالف تالار مجلس عروسی با آن پهنا و ارتفاع و زرق برق اش و یا پاساژ پر رنگ و جلایی که قرار است مغازه ای در آن خریداری شود و یا پاساژی که منوچهر، برادران را به آن می برد. بیشتر نماها خواه از کوچه های محل خانه و درون خانه و خواه در صحبت های بین افراد بسته و خفقان آور است( مانند ابد و یک روز). به این ها باید بیمارستان دولتی را که پر از بیمار است و همچنین توالت ها را اضافه کرد. توالت ظاهرا مکانی مهمی در فیلم است به ویژه توالت عمومی ای که پرویز آنجا کار می کند و قرار است خراب شود و به جای آن مغازه های نو درست شود.
در میان این ها خانه ی پدر اصل است. خانه ی پدر با رنگ های کدر(سبز روشن چرکی شده، آبی کدر، کرم روشن اما مرده، سبز لجنی و خاکستری و آبی تیره) و با فضای بسته و محدود و با خرت و پرت زیاد نفس انسان را تنگ می کند. این خانه درست در مقابل مکان مهمانی و مکان پرزرق و برق پاساژ مدرن قرار می گیرد و از دید فیلم، بیانگر دو قطب اصلی فیلم یعنی طبقات حاکم و طبقات محکوم است. زمان فیلم نیز اکنون یعنی زمان حکومت استبداد دینی آخوندها است.
حوادث و رویدادها
حوادث و رخدادها زیاد نیستند و به توجه به زوایای بسته و حرکات محدود دوربین( به جز حرکات مداوم و تند در تالار عروسی)که قرار است زندگی های بسته و قفل شده ی طبقات پایین را ترسیم کند حالت تئاتری بیشتر بر فیلم حاکم است تا فضایی سینمایی. رخداد مرکزی فیلم مساله ی بزرگ فامیل شدن است و بیشتر درگیرهای بین افراد پیرامون آن صورت می گیرد. بخش جنبی رخدادها از تلاش های لیلا و برادران اش برای یافتن کار و سامان دادن زندگی شکل می گیرد.
فردیت و عامیت
 یک داستان دارای دو وجه اساسی است. خاص و ویژه یعنی این که داستان به خودی خود چه هست و شخصیت ها و رویدادها و حوادث چه خصوصات و ویژگی هایی دارد و چگونه به کمال خود می رسند. در اینجا باید خصوصیات مثبت و منفی هر شخصیت و رویداد تشخص فردی داشته باشد. دوم عام یعنی این که این ها می توانند نماد چه شخصیت ها و رویدادها و حوادثی عمومی ای باشند و یا به آنها تبدیل شوند. بین این دو بخش باید رابطه ای ارگانیک و هماهنگ وجود داشته باشد. بدون این رابطه ی ارگانیک و هماهنگ امکان تبدیل شدن خاص به عام، هر گونه نماد سازی زورکی و بی معنا می شود.
واقعیت و نماد
فیلم در هر دو بخش دچارایراد است. ویژگی های فردی برخی افراد درست تعریف شده و این امکان را داده تا آنها در وجهی گسترده تر به نمونه های اجتماعی تبدیل شوند و نماد در آنها به بار نشیند. اما این در مورد همه ی شخصیت ها و به ویژه پدر(و در کنار او مادر) جور در نیامده است. او نه به طور کامل یک نمونه از طبقه ی خویش است و نه می تواند نماد آن چیزهایی باشد که از وی برداشت می شود و یا  به وی نسبت داده می شود.
برای مثال ممکن است برخی از خودخواهی ها و خودپرستی های پدر و یا فامیل بازی های سنتی در خانواده و این که پدر طرف فامیل خود و مادر طرف فامیل خود را بگیرد و خانواده را دوشقه کنند و وسیله ای برای جروبحث و مرافعه ی دائمی و«جنگ اعصاب» در خانواده بسازند، یا حرف های پدر مانند این که «هر کی دوست نداره بره» درست در بیاید، اما این که پدر همه چیز خانواده اش را فدای خودپرستی خود کند و برای اینکه مقام«بزرگ فامیل» را به دست آورد و بر «تخت پادشاهی» نشیند دست به چنین دروغگویی هایی بزند در میان طبقه ی کارگر چنانچه میانگین این طبقه را در نظر گیریم( و نه حتی پیشروان)عمومیت ندارد.
 آنچه عمومیت دارد این است که کارگران زندگی خود را فدای بچه های خود می کنند. کار می کنند تا فرزندان در آسایش باشند، درس بخوانند و یا کاری به دست آورند و پیشرفت کنند. در مورد زنان کارگران و یا دهقانان باید گفت حتی در نیم قرن پیش نیز چنین اسیر و مطیع و منقاد نبودند و بسیاری از آنها هم در دعواهای خانواده گی طرف فرزندان خود را می گیرند نه طرف پدر خانواده را. در عین حال در خانواده های دهقانان و یا کارگران در برخی از مناطق ایران گاه مادرسالاری بیشتر است تا پدرسالاری و زن فرمانروای مطلق خانه و برنامه ریز اصلی امور زندگی است( در یکی از لحظات فیلم مادر روبروی پدر می ایستد و بزرگ فامیل شدن وی را فریب از جانب خانواده ی پسرعمویش می داند سخنان مادر با پدر و تمسخری که نسبت به این قضیه و فریب خوردن همسرش در آنها هست جالب است و برای دقایقی مادر را روشن تر و مسلط تر از همسرش نشان می دهد اما کمی بعد فریب چرب زبانی پدر را می خورد.)
بر این مبنا یک کارگر زحمتکش و ستمدیده نمی تواند نماد خامنه ای و یا آخوندهای حاکمی شود که سرمایه دار و مفتخور هستند. یک کارگر نمی تواند نمونه ی این همه خودخواهی، جاه طلبی، دروغگویی و ریاکاری شود و آن هم نسبت به کسانی که تا چهل سالگی نیز آنها را کنار خود نگه داشته است. نمی تواند از جیب پسر بزرگ خود که صاحب شش بچه است تخم مرغ بیرون کشد. چنین کارگری اگر پی برد هم چشم بر هم می گذارد.
به نظر ما زندگی ها، شخصیت ها و حوادث در موارد مهمی نمی تواند نماد آن چیزهایی شود که به آنها نسبت داده می شوند. از این دیدگاه شکاف هم در خود واقعیت و بنابراین عدم ترسیم خاص و هم بین واقعیت و نماد یعنی عدم امکان تبدیل خاص به عام به ویژه در نکاتی مهم کاملا حس می شود.
     البته اگر فیلم می خواست شیوه ی واقع گرایی خاص خود را بنا کند و نماد های خود را بر موازین و شیوه هایی خاص خود استوار کند قضیه فرق می کرد( گر چه در چنان صورتی باز هم نیاز به چنین تصویری از یک کارگر نبود و ما این را در تصویر کارگران در آثارهنرمندان ایرانی و خارجی که واقع گرایی را به یک شیوه ی آن یعنی شیوه ی بالزاکی محدود نکرده اند دیده ایم). در چنان صورتی می بایست تمامی عناصر فیلم باید از چنین سبک و موازین و شیوه ای پیروی می کرد. اما فیلم چنین نیست و آنچه در مورد پدرنمی تواند جا بیفتد در مورد بقیه با توجه به شخصیت آنها کمابیش جا می افتد.  

جامعه و برداشت از اثر  
این به این معنا نیست که پس هیچ نمادسازی ای از این فیلم نشود و هیچ عامیتی به خصال و رویدادها و حرف ها داده نشود. جامعه ی ایران در متن بحران سیاسی مزمن و خیزشی بزرگ قرار گرفته است و تماشاگران فیلم بین داستان و شخصیت ها و حرف ها و جامعه رابطه برقرار می کنند. حال یا کارگردان عمدا این ها و یا برخی از آنها را طوری نشان داده است که نماد شوند و یا بیرون از خواست و نیت کارگران به فیلم نسبت داده می شود. در هر حال نمی توان این گونه گفت که چون این ها نمی توانند نماد شوند پس در این اوضاع کسی هم آنها را نماد نکند. خیر! برداشت جامعه از یک اثر هنری گاهی با مضمون آن منطبق می شود و گاهی تا حدودی منطبق می شود و گاهی هم برداشت دیگری از مضمون می شود.
در مورد این فیلم به نظر می رسد که نماد شدن ها تا حدودی عامدانه بوده است و نیت کارگردان است و ما می گوییم این که کارگردان یک کارگر زحمتکش را جوری نشان داده که خصال اصلی او تبدیل به نماد خامنه ای و طبقه ی سرمایه دار ریاکار حاکم شود اشتباه است و بدآموزی دارد. اما نمی توان مانع گرایش تماشاگر شد. چرا که تماشاگر در چنین نماد سازی ای دیگر فکر این نیست که این فرد، کارگر زحمتکشی است که 37 سال کار کرده و با اتوبوس به سرکار خود رفته است و 5 فرزند خود را بزرگ کرده است و بنابراین نمی تواند و نباید نماد سالوس مستبدی مانند خامنه ای شود. بنابراین نماد شدن از فیلم بیرون می آید و یا به عبارت دیگر فیلم تخت پرش می شود و پس از پرش می ماند حرف ها و این که نماد چه چیزی و یا چه کسی است و در نتیجه استفاده ی سیاسی برای مبارزه از آن. به بیانی دیگر جامعه با فیلم حرکت می کند اما اوج گرفتن و به غلیان در آمدن وی، از داستان و فیلم جدا می شود و دیگر نه کارگری و نه فیلمی دیده نمی شود، بلکه تنها آنچه نماد آن شده است دیده می شود. اینجا آنچه بیشتر مهم است این غلیان و فرد یا رخدادی است که جامعه علیه آن موضع می گیرد.     
سیلی زدن به گوش کارگران و زحمتکشان هم مد شده است!
در همین راستا باید مرافعه ی پایانی و سیلی زدن لیلا به صورت پدر کارگرش را بررسی کرد که قرار است نماد روابطی در جامعه و در عرصه ی سیاسی شود؛ طغیان نو علیه کهنه. نقد نو از کهنه (سیلی نسل نو به کهنه ی سنت گرا و یا سیلی نسل نوین جامعه به گوش خامنه ای). اما چرا با یک کارگر استثمار شده و ستمدیده؟  این درون یک خانواده ی کارگری چفت و بست جوری ندارد و همان خاصی است که می گوییم خاص درستی نیست. کارگر خود نماد نو است. نماد نیروهای مولد نوین است( و شاهد آن علیرضا در فیلم است). نقد عقب مانده گی های فرهنگی و خصال نادرست در طبقه ی کارگر و نقش تربیتی نسل پیشین که اساسا هم نه مساله ای روانی و شخصیتی، بلکه یک مساله ی اقتصادی و اجتماعی و سیاسی است، با تبدیل این طبقه به نماد سنت و تحجر و عقب مانده گی و خودپرستی دو مساله ی کیفیتا متفاوت است. نخستین چنانچه اصولی و منطقی تحلیل شود درست و دومی به کلی نادرست است.
ظاهرا در فیلم ها این سیلی زدن به گوش کارگران مد شده است. پیش از نیز در فیلم فروشنده جناب فرهادی یک فرد از طبقه ی میانی( یک کتابخوان روشنفکر) به گوش یک فرد کارگر(راننده ی زحمتکش یک وانت که او نیز به نادرست نماینده ی عقب مانده گی و سنت و تحجر و تجاوز شده بود) سیلی می زند و اینک هم در این فیلم. به نظر هم وزارت ارشادی ها و اطلاعاتی ها هم نه تنها مزاحم این سیلی زدن ها نیستند بلکه بدشان هم نمی آید که افراد طبقه ی میانی و«روشنفکران» به گوش کارگران سیلی بزنند!  
نقش خه لا(خلا) در فیلم
خلا(مستراح، توالت) به عنوان یک مکان نقش مهمی در فیلم دارد. خواه در خانه و خواه در ساختمان پاساژ. در خانه رابطه ای درونی بین ویژگی های منفی ای که کارگردان به پدر داده و این مکان وجود دارد. در ساختمان تجاری نیز وضع به گونه ای است که به دلیل مشتریان بسیاری که مغازه های نو آنجا دارند( دو نفر افراد خانواده یعنی لیلا و پرویز آنجا کار می کنند) قرار است که  توالت تخریب شود و تبدیل به مغازه های نو شود.
آیا فیلم جمهوری اسلامی را خلایی( نماد فضولات و تعفن) می داند که باید ویران شود و به جای آن ساختمان نویی ساخته گردد؟

 
م- دامون
فروردین 1402
توضیح
·        نگارنده می خواست نام این مقاله را«حکومت اسلامی خه لایی که باید ویران شود» بگذارد. واژه ی کهنه ی«خلا» را نیز به جای دستشویی، توالت و مستراح آورده بود تا از این کلمات استفاده نکند. در واقع هم دو واژه ی نخست بار معنایی لازم را نداشت و کار بردن واژه ی پایانی که بهترین واژه در این خصوص بود در نام یک مقاله جالب نبود! به هر حال در آخرین لحظات ترجیح داد که نام را تغییر دهد و تنها این توضیح را اضافه کند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر