۱۳۹۹ بهمن ۱۰, جمعه

یورش هواداران ترامپ به کنگره و الم شنگه ی آواکیان و رویزیونیست های آواکیانی درباره«کودتای فاشیستی» در آمریکا(2)

یورش هواداران ترامپ به کنگره و الم شنگه ی آواکیان 

و رویزیونیست های آواکیانی درباره«کودتای فاشیستی» در آمریکا(2)

    نگاهی به تحلیل جان بولتون   
اکنون به مرور تحلیل جان بولتون که از جناح خود ترامپ و یک سال در دولت ترامپ و مشاور امنیت ملی وی بوده است، می پردازیم.
وی می نویسد:
«روز ششم ژانویه یکی از غم انگیزترین روزها در تاریخ آمریکا بود. یک رئیس جمهور روی کار، دارودسته حامیان اش را برای حمله به ساختمان کنگره آمریکا تحریک کرد، جایی که مجلس نمایندگان و مجلس سنا بر طبق الزام قانون اساسی نشست مشترکی برای شمارش آرای کالج الکترال برگزار کردند. نیت روشن ترامپ در تقاضا کردن این اقدام خشونت آمیز علیه قسمت پایانی انتخابات ریاست جمهوری ۲۰۲۰ مختل ساختن فرآیند شمارش آرا و به موجب آن خریدن زمان بیشتر برای فرار از نتایج غیرقابل اجتناب انتخابات بود.»( گفته های بولتون با نام «یکی از غم انگیزترین روزها در ایالات متحده آمریکا»، ایسنا، یکشنبه 21 دی ماه 99، تاکید از ماست، تمامی بازگویه های زیر از همین نوشته است)
بنابراین از نظر بولتون هدف از«اقدام خشونت آمیز ... (حمله به کنگره) مختل ساختن فرایند شمارش آرا و به موجب آن خریدن زمان بیشتر برای فرار از نتایج غیر قابل اجتناب انتخابات بود.»
 اینکه منظور بولتون از «زمان خریدن» چه است و ترامپ در این زمان ممکن یعنی تا 20 ژانویه چه می توانست انجام دهد، چندان روشن نیست. آنچه تا اینجا روشن است این است که هدف ترامپ  از حمله هواداران اش به کنگره که در اینجا بولتون آن را« اقدام خشونت آمیز»  می نامد«مختل ساختن فرایند شمارش آرا» و«زمان خریدن» بوده است.
بولتون ادامه می دهد:
«نمایش مضحک ترامپ(  در اینجا بولتون اشغال کنگره را«نمایش مضحک ترامپ »می نامد) این ایده را ترویج داد که کنگره می‌تواند نتایج به درستی تایید شده انتخابات مربوط به ایالت های کلیدی میدان مبارزه را لغو کند و این برای منتقل ساختن اکثریت آرای کالج الکترال به او کافی است. و ایده دیگری نیز بود و آن که اینکه مایک پنس معاون اش در ریاست جمهوری به نحوی کلمات واضح قانون اساسی را نادیده گرفته و با تصمیم گرفتن درباره اینکه کدام یک از گواهی‌های ایالتی مربوط به نتایج شمرده شده و کدام یک نادیده گرفته شوند نتیجه خودش را بر انتخابات تحمیل کند.»
آنچه که بولتون در این بخش می گوید از نظر وی هدف اصلی ترامپ بوده است. یعنی نخست اینکه با این اعمال فشار به وسیله هواداران ترامپ، کنگره نتایج انتخابات مربوط به ایالت های کلیدی را لغو کند و دوم اینکه مایک پنس بخشی از گواهی های ایالتی را شمرده و برخی را نادیده گیرد و نتیجه خودش را بر انتخابات تحمیل کند.
 سپس وی درباره نقش و جایگاه کنگره در انتخابات ریاست جمهوری و آیا آنچه ترامپ می اندیشید می تواند به آن تحمیل کند، می گوید:
« تدوین کنندگان قانون اساسی آمریکا کالج الکترال را صرفا برای هدف انتخاب کردن رئیس جمهور ایجاد کردند. این هیچ نقش دیگری ندارد... منطق روشنی پشت این رویکرد است: ایجاد تفکیک واقعی قوا، نقش کنگره در انتخابات ریاست جمهوری باید محدود به وظیفه صرفا رسمی اعلام نتایج می شد. تدوین کنندگان قانون اساسی آمریکا یک نظام پارلمانی همراه با یک رئیس جمهوری که به نحوی برای مشروعیت اش متکی به کنگره باشد را رد کردند.(در موردی واقعا استثنایی که در آن هیچ کاندیدای ریاست جمهوری اکثریت کالج الکترال را نداشته باشد، مجلس نمایندگان بر مبنای قانون هر ایالت یک رای، رای‌گیری می‌کند نه بر مبنای اعضای انفرادی مجلس نمایندگان)»
بولتون ادامه می دهد
«همه‌اش همین است. چیز بیشتری ندارد. برنامه‌های ترامپ برای کنگره و معاون رئیس جمهور خودشان حملاتی به نظم قانون اساسی، تلاشی برای جایگزین کردن انتخابات ایالات با نتیجه ارجح اش به شکلی دیکته شده توسط اکثریت در کنگره هستند. این به خودی خود حیرت انگیز و محکوم به شکست است و نهایتا نیز شکست خورد.»
به این ترتیب ترامپ تلاشی بیهوده و بی فایده ای را پیش می برد که از همان آغاز محکوم به شکست بود. زیرا آنچه می خواست با تقاضا از نمایندگان جمهوری خواه به کنگره تحمیل کند، اساسا در حد اختیارات آنها و اساسا کنگره  نبود.
بولتون در بخش پایانی صحبت های خود می گوید:
«ترامپ فهمید که تلاش اش برای آنچه که چاک کوپر، دادستان واشنگتن (دوست و همکار قدیمی من در وزارت دادگستری ریگان) «کودتای کنگره‌ای» خواند شکست می خورد.»
در اینجا بولتون اقداماتی که ترامپ  با جار و جنجال خود در مورد تقلب- و چنانچه بولتون اشاره می کند بدون هیچ سند و مدرکی(1)- تلاش می کرد پیش ببرد و بر مبنای آنها کنگره را مجبور کند که وی را برنده انتخابات معرفی کند، یک«کودتای کنگره ای» می نامد. کودتایی که شکست خورد.
بولتون ادامه می دهد:
«بنابراین تصمیم به توسل به زور گرفت. ترامپ در تجمعی چند ساعت قبل از تشکیل جلسه ششم ژانویه در کنگره به حامیان اش گفت: «شما هرگز کشورتان را با ضعف پس نخواهید گرفت. شما باید قدرت نشان دهید و باید قوی باشید.» رودی جولیانی، مشاور کلیدی ترامپ خواستار«محاکمه با مبارزه» شد. آنها دقیقا می‌دانستند چه چیزی می خواهند و همین طور حامیان شان.
خوشبختانه آنها شکست خوردند. آنها در تلاش شان برای کودتای کنگره‌ای شکست خوردند و آنها در تلاش شان برای کودتای خشونت آمیز شکست خوردند.»
پس از نظر بولتون معاون سابق ارشد ترامپ دو بخش اقدامات ترامپ یعنی خواه «کودتای کنگره ای» و خواه «کودتای خشونت آمیز»  محکوم به شکست بود و نهایتا شکست خورد.
به نظر می رسد که آنچه از بخش پایانی گفته های بولتون می توان برداشت کرد این باشد که وی برنامه و اقدامات ترامپ را به دو بخش تقسیم می کند. بخش نخست برنامه وی را که فشار به اکثریت کنگره برای تغییر در نتایج انتخابات بود« کودتای کنگره ای» و بخش دوم یعنی حمله به کنگره را«کودتای خشونت آمیز» می نامد.
بنابراین و در کل روشن نیست که آیا ما باید اقدام ترامپ را اقدامی برای« مختل ساختن فرایند شمارش آرا» و« خریدن زمان بیشتر برای فرار از نتایج غیرقابل اجتناب انتخابات» و نیز برنامه ریزی برای اقدامات بعدی بدانیم( که روشن نیست چه می توانست باشد اگر می توانست کودتایی باشد پس اینها نمی توانست کودتا باشد و اگر اینها کودتا بودند پس دیگر چه نیاز به زمان خریدن؟)و یا اساسا«کودتای کنگره ای».
 همچنین روشن نیست که آیا باید کل اقدامات ترامپ را خواه در مورد فریب هواداران اش درمورد تقلب در انتخابات، گردآوردن آنها در واشنگتن دی سی و نهایتا تحریک شان به یورش به کنگره  را یک «نمایش مضحک» بدانیم و یا یک کودتای برنامه ریزی شده خشونت آمیز.
 آنچه روشن است این است که بولتون به بخشی از حزب جمهوری خواه تعلق دارد که مخالف ترامپ است. خود وی نتوانست در پست مشاور امنیت ملی بیش از یکسال با ترامپ همکاری کند. بنابراین بزرگنمایی کردن اقدامات ترامپ و تاکیدی که روی فریب دادن هواداران اش می کند( گفته های وی در یادداشت نخست همین مقاله)می تواند به وسیله تضادهای بخشی از تضادهای درون حزبی توجیه شود.
در واقع حزب جمهوری خواه به دو بخش اساسی تقسیم شده است: بخش موافق ترامپ و بخش مخالف آن. آنچه که برای هر دو بخش اهمیت حیاتی دارد، حفظ طرفدارانی حزب جمهوری خواه است به اضافه آنها که به دلیل برخی از ویژگی های ترامپ جمع شده اند.  
بولتون در پایان می نویسد:   
«قانون اساسی آزموده شد و با قدرت ایستاد. انحراف ترامپ خواهد گذشت، هر چه زودتر بهتر.. محافظه کاران آمریکا کاری قابل توجه پیش روی شان برای ترمیم آسیب هایی که ترامپ به کشور ما، گفتمان مدنی ما، و حزب جمهوریخواه وارد کرده، دارند.اما آنها تنها آسیب دیده اند، در هم شکسته نشده اند. ترامپ کسی است که در هم شکسته شده و شایسته آن نیز بوده است.»
به این ترتیب هدف بیشتر ضربه زدن به خود ترامپ است که رفتارها و کنش ها و برنامه ها ی وی - و البته نه همه ی آنها- صدمات شدیدی به پرنسیپ حزب جمهوری خواه وارد کرده است. گرچه ترامپ 75 میلیون رای آورد اما اگر وی از حزب جمهوری خواه جدا شده و بخواهد حزب تازه ای بسازد، سخت و مشکل است که بتواند حتی یک سوم آنها را حفظ کند.
پیش از اینکه این بخش را پایان ببریم، به انگیزه های ترامپ اشاره می کنیم.
انگیزه ی ترامپ
ترامپ که نمی خواست به سادگی نتایج انتخابات ریاست جمهوری را بپذیرد و پس از اینکه 75 میلیون رای آورد، دیگر خود از خود نمی شناخت، از یک سو مایل بود-  و نه تنها خود برانگیخته می شد بلکه از سوی برخی لایه های ماجراجوتر نیز برانگیختگی بیشتری پیدا می کرد - از این پشتوانه به شکلی استفاده کند و تیری در تاریکی شلیک کند و اگر گرفت و تیر به هدف خورد، مثلا نتایج ریاست جمهوری را برگرداند( که بر مبنای سازو کار قانونی موجود به جوک و شوخی می ماند و نیز امری بود در شرایط کنونی سیاسی آمریکا نشدنی و غیرممکن،  چنانچه از اشاره های بولتون هم پیداست) و از سوی دیگر مایل بود که این هواداران را که هسته سفت و سخت مرکزی آن را لایه ی راست افراطی محافظه کار تشکیل می دهد تا آن جا که ممکن است هم فعال نگه دارد و به اصطلاح نشان دهد که اهل عقب نشینی نیست مثل مابقی سُوسِه آمدن ها و کارهای مشنگ اش، و هم برای فشار بر حزب برنده انتخابات و هم برای  دور آتی ریاست جمهوری زنده و فعال نگه دارد.
در مورد این بخش دوم مساله که پای حفظ هواداران حزب جمهوری خواه و نباختن قافیه به حزب دموکرات در میان بود، جناح کمابیش محدود ترامپ در حزب جمهوری خواه تنها نبود و بخش های دیگری از حزب نیز کمابیش با وی همراهی کردند.
در این مورد در بخش بعدی این مقاله بیشتر صحبت خواهیم کرد.
ادامه دارد.
هرمز دامان
نیمه نخست بهمن 99
 یادداشت ها
1-   بولتون می نویسد که ترامپ« مکررا درباره آنچه که در آن انتخابات اتفاق افتاده دروغ گفت و میلیون ها نفر از مردم صادق و نجیب را قانع کرد که مخالفانش مرتکب تقلب سیستماتیک شده‌اند و عملا حامیانش را فریب داد.» و نیز«اگر مدرکی از وقوع این تقلب وجود دارد ترامپ هنوز آن را به یک دادگاه قضایی یا اداری، فدرال یا ایالتی ارائه نکرده است.»


۱۳۹۹ بهمن ۹, پنجشنبه

یورش هواداران ترامپ به کنگره و الم شنگه ی آواکیان و رویزیونیست های آواکیانی درباره «کودتای فاشیستی» در آمریکا(1)

 یورش هواداران ترامپ به کنگره و الم شنگه ی آواکیان و رویزیونیست های آواکیانی درباره

«کودتای فاشیستی» در آمریکا(1)

     رویدادها عبارت از چه بودند؟
در شش ژانویه 2021 جمعیتی حداکثر بالغ بر چندین هزار نفر از هواداران ترامپ در شهر واشنگتن دی سی گرد آمدند. بخشی از آنها به کنگره حمله کردند و آن را به اشغال خود در آوردند. پلیس و ماموران امنیتی به دلیل تعداد کم( امر مشکوک!؟ بعدا به آن می پردازیم) نتوانستند از ورود آنها به کنگره جلوگیری کنند. سپس با دخالت پلیس و نیروهای گارد ملی قضیه جمع شد و داستان اشغال کنگره  با یک مقدار خرابی و عکس های نمایشی حضرات مهاجمان در اتاق های کنگره و پشت میزها و نهایتا پنج کشته که یکی از آنها پلیس بوده است، پایان یافت. هواداران ترامپ با دعای خیر ترامپ که بدرقه ی راهشان بود به خانه های خود بازگشتند و گویا به همراه ترامپ قرار گذاشتند که چهار سال دیگر برگردند و قدرت را به دست آورند.
این داستان یک«کودتای فاشیستی» است که با آب و تاب غلیظی از سوی برخی ژورنالیست ها وصف می شود.
این داستان یعنی اقدام بسیار محدود و سرودم بریده و شیر بی یال و دم و اشکم «کودتای فاشیستی»هواداران ترامپ با «نسبت دادن» برنامه هایی به آن که گویا قرار بوده انجام شود و «نتوانسته بشود» از جمله  پروژه ی«کشتن نمایندگان  دموکرات کنگره و نیز نمایندگان  جمهوری خواهی که مخالف وی هستند» و«همراهی پلیس و ارتش»( پلیس ها و ارتشی های فاشیست که بعضا اعضای حزب جمهوریخواه بوده اند) و «اجرای برنامه های همانند در دیگر شهرهای آمریکا» عمدتا از سوی آواکیانیست ها( و نیز خروشچفیست های راه کارگری و تک و توکی مارکسی های ترتسکیست ها) که می خواهند آن را«کودتای فاشیستی» قالب کنند، بزرگنمایی گشته و در شیپور می شود!
آواکیانیست ها چه می گویند؟
اگر کسی بخواهد تحرک فاشیسم و قدرت گیری آن را در امپریالیسم آمریکا تبیین کند، باید نه تنها به پایه های اقتصادی، اجتماعی، سیاسی و فرهنگی آن در این کشور بپردازد، بلکه در عین حال به اینکه چرا امپریالیسم و طبقه حاکم آمریکا در شرایط کنونی به آن نیاز دارد و نیز شرایط بین المللی بروز فاشیسم در این کشور توجه کند و آنها را توضیح دهد.
حال ببینیم آواکیانیست ها چگونه تحلیل خود را پیش می برند. توجه ما نخست به مقاله ی فاشیسم طناب های دارش را برپا کرد و سپس به مقاله ی ضرورت به رسمیت شناختن واقعیت و خدمات باب آواکیان و تغییر جهان( آتش 111) خواهد بود. این میان به برخی دیگر از نظرات نیز توجه می کنیم.
حضرات که مقاله خود را با عنایت به نظرات آواکیان پیش می برند، ضمن اشاره به نظرات وی در توضیح فاشیسم در آمریکا می نویسند:
«او در تحلیل هایش، علاوه بر توجه به عوامل اقتصادی در عرصه ی داخلی و جهانی به عنوان «عامل تعیین کننده در وهله ی نهایی»، هیچ وقت تعین های روابط اجتماعی و ارزش های سیاسی را از نظر دور نمی کند. اگر چه فاشیسم و امکانات تحقق یک برنامه ی فاشیستی نهایتا توسط عوامل اقتصادی تعیین می شود، اما تحلیل دیالکتیکی از روابط بین زیربنا و روبنا، و در نظر گرفتن فاشیسم به مثابه یک جهان بینی ما را از یک جانبه نگری و تقلیلگرایی اقتصادی، در مورد فرایند برآمدن فاشیسم، بر حذر می دارد.»
 بنابراین باید در انتظار آن باشیم که با تحلیلی همه جانبه از بروز و اوج گیری فاشیسم در آمریکا روبرو شویم.
نویسنده در آغاز مقاله ی فاشیسم طناب دار... از تقابل دموکراسی بورژوازی با دیکتاتوری فاشیستی بورژوای در آمریکا می نویسد:
«چهارشنبه ششم ژانویه، ترامپ به هواداران و پایه های توده ایش فراخوان حضور در خیابان های واشنگتن را داد. این که این فراخوان برای ششم ژانویه بود، یعنی روزی که مقرر شده بود کنگره رسما ریاست جمهوری بایدن را تایید کند، اتفاقی نبود. ترامپ رسما فرایندهای قانونی دموکراسی بورژوایی را به چالش کشید. او نه تنها پایه هایش را به پایتخت کشاند، بلکه آن ها را برای حمله به کنگره نیز برانگیخت.
آنچه در حمله به کنگره روی داد از جهات مختلف قابل تامل است. اما رژه ی هوادارن ترامپ رژه ی یک جهان بینی بود که در مقابل دموکراسی بورژوایی صف آرایی می کرد: جهان بینی فاشیستی که خود از دل دموکراسی بورژوایی در آمده بود، ظواهر آن را به چالش می کشید و خواستار شکل  دگرگونه ای از اعمال دیکتاتوری بورژوازی بود، شکل عریان اعمال دیکتاتوری طبقه ی مسلط، که به فرایندهای قانونی معمول دهن کجی می کند.» (تاکیدها از خود مقاله است).
به عبارت دیگر تقابل بین شکلی«دگرگونه ای»( حالا چرا نه شکل «دیگری»؟) از اعمال دیکتاتوری بورژوایی یعنی«شکل عریان اعمال دیکتاتوری طبقه مسلط» یا همان دیکتاتوری فاشیستی(باید نتیجه بگیریم دموکراسی بورژوایی شکل پنهان دیکتاتوری طبقه ی مسلط است) با شکل دیگری از حکومت بورژوازی یا همان دموکراسی بورژوایی یعنی تقابل فاشیسم و دموکراسی بود. در این تقابل آواکیانیست ها سمت «دموکراسی بورژوایی» را گرفتند.
سپس مقاله به «جهان بینی فاشیستی» که همچنان که خواهیم دید و علیرغم وعده و وعیدشان مرکز ثقل آواکیانیست ها برای توضیح قدرت گرفتن فاشیسم در آمریکا است می پردازد:
«جهان بینی فاشیستی در آمریکا ریشه های تنومندی در تاریخ آن دوانده است. ایالات جنوبی آمریکا که با برده داری، مردسالاری، نژادپرستی، برتری طلبی آمریکایی و سایر ارزش ها و روابط سنتی تعریف می شد، با اتحادش با شمال هیچگاه ارزش های سنتی اش را وا ننهاد.» یعنی فاشیسم که در کنار  لیبرالیسم به عنوان یک جهان بینی بورژوایی عام شناخته می شود و ظهور آن  در هر کشور امپریالیستی معین منوط به گردآمدن شرایط ویژه ای است، در آمریکا صرفا مربوط به ایالات جنوبی است. انگار که طبقه حاکم سرمایه دار و امپریالیست حاکم بر آمریکا  کماکان و به تبعیت از تاریخ قرن نوزدهم به دو بخش شمالی و جنوبی تقسیم می شود(جالب این است که واژه ی «مردم سالاری» - که گویا باید همان دموکراسی بورژوایی باشد - برای جنوبی ها در کنار برده داری، نژاد پرستی و برتری طلبی آمده است). بخش جنوبی طبقه حاکم( به همراه فاشیست های میان مردم این ایالات) طرفدار فاشیسم و بخش شمالی آن طرفدار لیبرالیسم و دموکراسی بورژوایی است؟!
مقاله پس از اشاره به جنگ بین جنوب و شمال و رابطه ای که آواکیان بین برده داری جنوبی ها و فاشیسم کنونی می بیند، می نویسد:
«سیستم سرمایه داری که خود مدام تضادهای اجتماعی را تقویت می کند، نمی تواند به واسطه ی اصلاحات قانونی و آن هم قسمی، این تضادها را به صورت اجتماعی محو کند. اگر چه به زنان و سیاهان حقوقی اعطا شد، اما همین امر دیدگاه های فاشیستی را به تحرکی جهت انتقام واداشت. فضایی که بر جنبش های دهه ی ۶۰ حاکم بود کاملا در تقابل با جهان بینی فاشیستی بود که مدام داشت از سیستم ارتزاق می کرد و به دنبال فضایی برای بروز خود می گشت.»
 به این ترتیب تمامی تحرکات و فعالیت های نژادپرستانه و همچنین ضد زن بخشی عموما ناچیز از سفیدها( کوکلاس کلان ها و ...) علیه سیاهان و یا زنان آمریکا( این مورد ضدیت با زنان تنها شامل سفیدهای نژادپرست نمی شود)که همواره در تاریخ این کشور امپریالیستی( و به شکل های دیگری در دیگر کشورهای امپریالیستی اروپا و ژاپن) وجود داشته است و عموما بدون جای دادن آن در گروهبندی فاشیستی و یا جهان بینی فاشیستی توضیح داده شده است، اکنون جزیی از فاشیسم تاریخا و همواره موجود در آمریکا به شمار آمده و با توسل به فاشیسم توضیح داده می شود.
 روشن است که اینکه اکنون این ها می توانند جزیی از ریشه های یک جهان بینی فاشیستی به شمار روند، با اینکه اینها همیشه جزیی از جهان بینی فاشیستی همواره موجود بوده اند، دو مساله ی متمایز است. به عبارت دیگر هر فاشیستی می تواند نژاد پرست و گاه ضد زن( و مردسالار)هم باشد و یا مسیحی از نوع افراطی آن، اما هر نژادپرست  و یا ضد زنی( که در آن نژاد کمتر مطرح است) و یا مسیحی ای لزوما فاشیست نیست. این که نژادپرست می تواند به فاشیست تکامل یابد یک مساله است و اینکه نژادپرستی در کار نبوده بلکه از آغاز فاشیست ها بوده اند که نژاد پرست هم بوده اند یک بحث دیگر.
 مقاله ادامه می دهد:
«آواکیان از نیمه ی دوم دهه ی نود این جریان را ردیابی و تحلیل کرد. او با بررسی تاریخ ایالات متحده عنوان کرد که «یک خط مستقیم «کنفدراسی» (ایالت های برده دارِ جنوب آمریکا) را به فاشیست های امروز وصل می کند.»
«فاشیسم مسیحی (عنصر فاشیسم مسیحی در درون هیئت حاکمه و به طور کلی در جامعه) یک نیروی قدرتمند است و… مساوی با کلیت حزب جمهوری خواه نیست و صرفا دنباله روی برنامه های دیگر در آن حزب نخواهد بود… فاشیسم مسیحی یک نیروی واقعی است و دارای دینامیک خودش درون طبقه حاکمه و کل جامعه می باشد.»
 در مورد بخش نخست عبارات همان نکته بالای ما صدق می کند. اینکه ممکن است یک فاشیست آمریکایی یک کنفدراسی باشد یک مساله است و اینکه  فاشیسم در آمریکا صرفا از کنفدراسی های بیرون می آید چیز دیگر.
در مورد بخش دوم عبارات توجه کنیم که جریان حزب جمهوریخواه که در سالهای ریگان و بوش قدرت را در دست داشت و به ویژه جناح بازها گرایش مسیحی را قویا داشت و رواج می داد، اما نه دوران ریگان و نه  دوران بوش و جناح بازها به عنوان قدرت گیری و تسلط فاشیسم بر آمریکا معرفی نشدند.
تا اینجا به ما صرفا مسائل جهان بینی یعنی نژادپرستی، ضد زن بودن، مسیحی بودن و نیز یک مساله اجتماعی- سیاسی یعنی ضد دموکراسی بودن معرفی شد. یعنی مسائلی که عموما در آمریکا - و نه تنها در آمریکا - همواره وجود داشته است، بی آنکه افرادی و به ویژه جناح هایی از  طبقه حاکم  در دوران در دست گرفتن قدرت؛ به واسطه اینکه دارای چنین عقایدی هستند، متهم به فاشیسم شوند( باید توجه کرد که عملکرد طبقه ی حاکم امپریالیست در کشوری خودی با کشورهای زیر سلطه فرق می کند. هم دموکرات ها و هم جمهوری خواه ها می توانند در کشورهای زیر سلطه فاشیستی باشند و فاشیستی عمل کنند).
علل رشد فاشیسم در آمریکا از نظر آواکیان
مقاله در توضیح شرایطی بیرونی ای که منجر به اوج گیری فاشیسم در آمریکا شده است، نکات زیر را بر می شمارد:
«شکاف های جامعه ی آمریکا که از دهه ی هشتاد هر چه بیشتر شدید شده بود، حاد شدن تضادهای امپریالیستی بین چین و آمریکا که صدرنشینی آمریکا در روابط امپریالیستی را تهدید می کرد و در پی آن سیالیتی که بر فضای سیاست جهان حاکم شده بود، به همراه ریشه های عمیق جهان بینی فاشیستی که در تاریخ آمریکا ریشه دوانده بود، برنامه ی فاشیستی را به عنوان یک بدیل ممکن در چارچوبه های سیستم بورژوایی پیش کشید. این برنامه ی فاشیستی در سال ۲۰۱۶ دارای یک رهبر رسمی شد.»
پس آنچه به عنوان شرایط اقتصادی و سیاسی عنوان می شود عبارتند از «شکاف های جامعه آمریکا» از دهه هشتاد به این سو( یعنی متجاوز از 25 سال، مقایسه کنیم با رشد فاشیسم در آلمان، ایتالیا و اسپانیا در نیمه ی نخست قرن بیستم) « حاد شدن تضادهای امپریالیستی بین چین و آمریکا» و «سیالیت فضای سیاست جهان».
جالب است که در این دوره که شکاف های جامعه ی آمریکا تشدید شده ما دوره ای را داریم که اتفاقا آمریکا در پی سقوط امپریالیسم شوروی، جشن«نظم نوین جهانی» را گرفت، دوره ریگان را از سرگذراند و دوره ای از تسلط راست ترین جناح های حزب جمهوری خواه که بوش نماینده آنها بود و جنگ های افغانستان، عراق و ... را پیش بردند، تجربه کرد. و جالب است که اگر قرار بود فاشیسمی رشد کند، بهترین دوره همان دوره ای بود که همین امثال بوش که اکنون مخالف ترامپ هم هستند، و کلا جناح بازها آن را پیش بردند. جالب تر این است که اکثریت مردم آمریکا در پی این دوران و در دو دوره پی درپی اوباما از حزب دموکرات را انتخاب کردند. و در تمامی این دوره به ویژه دوره اوباما تمامی این شرایط شمرده شده از سوی مقاله، وجود داشت.
باید توجه کرد که روی کار آمدن فاشیسم در یک کشور باید برنامه ی بخش عمده یک طبقه باشد و نه جناحی محدود و اقلیتی از یک طبقه. خواه در آلمان، خواه در ایتالیا و نیز اسپانیا این بخش عمده ی یک طبقه بود که شکل فاشیستی حکومت را برای پیش برد مقاصد خود- خواه در تضادش با جنبش طبقه ی کارگر و توده ها عمدتا در کشور خودی خواه در تضادش با دیگر امپریالیست ها (1)بهتر دید و نه یک بخش کوچک از یک طبقه؛ حتی اگر در آغاز از سوی یک بخش و یا جناح از طبقه ی حاکم پیشنهاد شود، به عمل در آید و جناح  یا جناح های دیگر عملا در برابر موجودیت آن قرار گیرند. به عبارت دیگر اگر به عنوان یک اقلیت در یک رقابت و مبارزه ی درون طبقه ای حاکم شود، نمی تواند به عنوان اقلیت در طبقه حاکم، حکومت فاشیستی خود را ادامه دهد و باید بخش عمده ی طبقه ی حاکم را با خود همراه سازد. چنین همراه سازی ای به این معناست که بخش های دیگر طبقه ی حاکم نیز برای پیشبرد منافع کل طبقه به این شکل حکومت احساس نیاز می کنند و به آن تسلیم می شوند. هر زمان که طبقه حاکم دیگر این شکل حکومت را برای پیشبرد منافع خود به صرفه نبیند، آن را تغییر می دهد و شکل های دیگر دیکتاتوری را برمی گزیند؛ از جمله دموکراسی بورژوایی را.     
واکنش توده ها
«اما متاسفانه بخش عمده ی توده ها و همچنین اکثریت عظیم تحلیل گران به خصلت های فاشیستی گفتمان و برنامه ی ترامپ توجهی نشان نمی دادند، و صرفا او را به عنوان یک سیاستمدار «غیرمعمول» در نظر گرفتند.
این تحلیل گران زن ستیزی و مردسالاری همبسته با جهان بینی فاشیستی و پایه های توده ای فاشیست ترامپ را نادیده گرفته بودند. آنها فراموش کرده بودند که « میان زن ستیزی پدرسالارانۀ این فاشیسم (انزجار از زنان و تحقیر آنان) و برتری طلبی تهاجمی نژادپرستانۀ سفیدِ آن رابطۀ مستقیم و حلقۀ اتصال قدرتمندی وجود دارد.»
می بینیم که تمامی آنچه که نویسنده مقاله برمی شمارد تنها به جهان بینی تعلق دارند. اینها همواره در آمریکا و درون طبقه حاکم چه جمهوریخواه و چه دموکرات به نسبتی کم یا زیاد وجود داشته اند، بی آنکه این جناح ها و یا کل طبقه حاکم به واسطه وجود آنها در جهان بینی خویش، متهم به جناح فاشیستی و از آن مهم تر متهم به تلاش برای برقراری حکومت فاشیستی شده باشد.
آواکیانیست و نشانه های«کودتای فاشیستی»
مقاله در این مورد به فاکت های زیر که عموما از نوشته های آواکیان آورده شده است و خواننده می تواند در متن اصلی مراجع آنها را بیابد، اشاره می کند:
یک - «فاشیست ها در روز چهارشنبه یک دار عظیم در مقابل ساختمان کنگره برپا کردند .«این دار اشاره ای است به واقعۀ «روز طناب ها» در رمان نژادپرستانۀ «روزنگارهای ترنر» The Turner Diaries . در این واقعه، فاشیست ها، سیاهان و هر کسی را که «دشمن» می دانند، از جمله «سیاستمدارانِ» جریان اصلی را لینچ می کنند (به دار می کشند). به عبارت دیگر، برپا کردن این دار عظیم در آن روز تهدیدِ آشکار همه مخالفان فاشیست ها به خون ریزی و قتل بود.»
 «تهدید آشکار همه ی مخالفان فاشیسم به خون ریزی و قتل»!
 بهتر است به آنچه عملا این به اصطلاح کودتای فاشیستی انجام داد توجه کنیم.  چند نفر را به دار آویختند و یا کشتند؟
 دو- «بسیاری از فاشیست ها پرچم کنفدراسیون را حمل می کردند. این پرچم نماد ایالت های جنوب برده دار در جنگ داخلی در دفاع از نظام برده داری است.» برافراشتن پرچم ایالت های جنوب، در روز حمله به کنگره آمریکا، معنایی جز اهتزاز ارزش های پوسیده ی برده دارنه نخواهد داشت.»
 آنچه که یک کودتا و آن هم کودتای فاشیستی را نشان می دهد، اقدامات عملی کودتا و شکل فاشیسم گونه آن است و نه اینکه جریان های افراطی و فاشیست در جناح ترامپ چه تبلیغاتی در گردهمایی خود در کنگره برای خود می کنند.
سه- «هنگام حمله، اعضای گروه فاشیستی «پسران مغرور» صلیب عظیمی را برافراشته کردند. هستۀ اصلی جنبش فاشیستی امروز در آمریکا، فاشیسم مسیحی است… مسیحیت اینها یک تعصب مذهبی افراطی، قساوتمندانه و ضد علمی است که کاملاً هم جهت است با نژادپرستی عریان ترامپ، مردسالاری، عظمت طلبی پرخاشگرانه آمریکایی و بیگانه هراسی (نفرت از مهاجران) و می خواهند اگر لازم شد این ها را با استفاده از زور به جامعه تحمیل کنند.» و
پس اینکه طرفداران ترامپ «طناب دار... برپا کردند»، «پرچم قدیمی کنفدارسیون رو را حمل کردند» و «صلیب عظیمی برافراشتند» نشان این است که در آمریکا هواداران ترامپ یک «کودتای فاشیستی» انجام دادند!
 اما اینها هیچکدام نشانه صورت گرفتن «کودتای فاشیستی» و حتی تلاشی در اقدام به آن نیست. نشانه های یک کنش ماجراجویانه است که از همان آغاز و پیش از صورت گرفتن اش نیز مشخص بود که جز آب در هاون کوبیدن ترامپ چیز دیگری نیست و بنابراین محکوم به شکست است.
ادامه دارد.
هرمز دامان
نیمه نخست بهمن 99
یادداشت ها
1-   زیرا عملکرد امپریالیسم در کشورهای زیر سلطه هم عموما به وسیله ی حکومت هایی پیش می رود که یا فاشیستی اند و یا تنه به تنه فاشیسم می زنند و هم هر زمان که منافع امپریالیسم در خطر قرار گیرد نخستین گزینه عموما اشکال فاشیستی حکومت و برخوردهای فاشیستی  است.

۱۳۹۹ بهمن ۶, دوشنبه

آموزش بزرگ مارکس دیکتاتوری پرولتاریا است!(30) بخش دوم تحریف آموزه انقلابی دیکتاتوری پرولتاریا

 

آموزش بزرگ مارکس دیکتاتوری پرولتاریا است!(30)

بخش دوم

تحریف آموزه انقلابی دیکتاتوری پرولتاریا

      نقد برنامه گوتا( ادامه)
اکنون و پس از مرور نظرات مارکس و تمایزی که ما میان آنچه در برنامه گوتا آمده و آنچه مارکس در نقد آن می نویسد، به دریپر بر می گردیم.
دریپر نظر خود را درباره عباراتی که مارکس در آن به دیکتاتوری پرولتاریا اشاره می کند(«بین جامعه سرمایه داری و سوسیالیستی دوران تبدیل انقلابی اولی به دومی است. متناسب با این دوره یک دوران انتقال سیاسی نیز وجود دارد که چیزی نمی تواند باشدجز دیکتاتوری انقلابی پرولتاریا»)این چنین می نویسد:
«این بیان کوتاه یک چیز را روشن می کند و آن اینکه مارکس‏ دولت کارگری را در دوران انتقالی با کم و زیاد بودن دیکتاتوری نمی سنجد.»
«در قرن بیستم به ویژه برخورد به این ادعا امری معمولی است که مارکس‏ دولت کارگری را بر حسب شدت دیکتاتوری، "دیکتاتوری پرولتاریا " بنامد.»( مارکس درباره دیکتاتوری پرولتاریا، ص 18)
 به این ترتیب مغلطه و تحریف مزورانه دریپر شکل می گیرد: مارکس از «دولت کارگری» صحبت می کند و دولت کارگری را نیز با« کم و زیاد بودن دیکتاتوری» نمی سنجد! (ظاهرا تا اینجا مشکل خود دیکتاتوری بود حالا شده «کم و زیاد بودن آن»!)
 اولا این جا نه از دولت کارگری به بیان دریپر بلکه از دیکتاتوری طبقه کارگر که نوعی از دولت در مقابل خواه حکومت های استبدادی و خواه دیکتاتوری های بورژوایی (یا جمهوری دموکراتیک بورژوایی)است صحبت می کند. تفاوت این ها در نفس دولت بودن این است که دولت بورژوایی، دولت و دیکتاتوری اقلیت است و دولت پرولتاریا، دولت و دیکتاتوری اکثریت.
دوما در این جا از موجودیت دو نوع سازمان سیاسی صحبت می شود؛ یکی دوره ی انتقال از سرمایه داری به کمونیسم (1)که دولت دارد یعنی فاز پایینی یا مرحله ی نخستین که به «مرحله سوسیالیستی» معروف شده است و دولت آن دیکتاتوری پرولتاریا است و دیگری مرحله ی بالایی که جامعه کمونیستی  است که سازمان سیاسی آن دیگر دیکتاتوری پرولتاریا نیست و اساسا«دولت» در آن وجود ندارد. 
توجه کنیم که مارکس اشاره به دیکتاتوری پرولتاریا را درست در بخشی لازم می بیند که برنامه در مورد خواست «دولت آزاد» و«مبارزه» برای ایجاد آن صحبت می کند. یعنی مارکس این بار برنامه طبقه کارگر را در مورد قدرت سیاسی و دولت در مقابل جریانی می گذارد که جریان اپورتونیست راست است و در برنامه اش، نه اشاره ای به جامعه کمونیستی و نه به چگونگی گذار به آن وجود ندارد(مارکس، همانجا، ص 34). به این ترتیب این دوران گذار به کمونیسم و شکل سیاسی آن یعنی دیکتاتوری پرولتاریا را که مارکس به روی آن تاکید هم می کند( برنامه طبقه کارگر دیکتاتوری پرولتاریا است و نه «دولت آزاد» و «اوراد دموکراتیک» درباره آن که در جمهوری های دموکراتیک بورژوایی کنونی تحقق یافته است- همانجا، ص 35- 34) را درست در مقابل آن قصه های سرگرم کننده ی لاسالیست های آلمانی درباره «دولت آزاد» می گذارد؛ یعنی دولتی که دیکتاتوری نبوده بلکه «آزاد» تام است و در آن «دموکراسی کامل» وجود دارد( آن چه که راه کارگری ها نیز به تبعیت از لیدرشان خروشچف دنبال آن هستند). مارکس به روشنی می گوید که این «دولت آزاد» شما چیزی شبیه همین جمهوری های دموکراتیک بورژوایی است که در آمریکا و سویس وجود دارد. این ها نیز چنانکه در بخش نخست سخنان خود می گوید آزاد نیستند بلکه جدا شده از جامعه و سوار بر جامعه اند و بر آن سروری می کنند. چنین دولت هایی که مسلط بر جامعه اند را نمی توان «آزاد» نامید.
سوما ما نمی دانیم کدام مارکسیست، لنینیست و یا مائوئیستی یعنی کسانی که از دیکتاتوری پرولتاریا دفاع می کنند، از این سخن مارکس «کم یا زیاد بودن» و یا «شدت و ملایمت» دیکتاتوری را برداشت کرده باشد. اساس و نفس قضیه وجود دیکتاتوری پرولتاریا است و وجود این دیکتاتوری هم درست برای درهم کوبیدن مقاومت بورژوازی در برابر تحول سوسیالیستی و تلاش وی برای برگرداندن جامعه به راه سرمایه داری است و روشن است که چنانچه این تلاش ها و مقاومت ها شدید باشد، درهم کوفتن آنها شدت می گیرد و چنانچه شدید نباشد، از شدت دیکتاتوری یا اعمال زور کاسته می شود. 
جالب است که لنین یعنی مارکسیستی که در مقابل انواع اپورتونیست های راست از پلخانف گرفته تا کائوتسکی به دفاع از دیکتاتوری پرولتاریا پرداخت، تفسیری یک سر متفاوت با آنچه دریپر می گوید، تفسیری اساسا استوار به وجوه گوناگون کیفی( در تقابل با بورژوازی استثمارگر و در غلبه بر تولید کوچک) و نه مثلا از زیادی و کمی قهر از دیکتاتوری پرولتاریا به دست می دهد:
 وی  در بیماری کودکی «چپ روی» در کمونیسم (1920)نوشت که:
«دیكتاتوری پرولتاریا عبارت است از یك مبارزه ی سرسخت، خونین و بی‌خون، قهری و صلح‌آمیز، جنگی و اقتصادی، تربیتی و اداری بر ضد نیروها و سنن جامعه كهنه. نیروی عادت میلیون‌ها و ده‌ها میلیون نفر- دهشتناك‌ترین نیروهاست. بدون حزب آهنینی كه در مبارزه آبدیده شده باشد، بدون حزبی كه از اعتماد تمام عناصر پاكدامن طبقه خود برخودار باشد، بدون حزبی كه بتواند همواره مراقب روحیات توده باشد و درآن تاثیر نماید، انجام موفقیت آمیز چنین مبارزه‌ای محال است. غلبه بر بورژوازی بزرگ متمركز هزاربار آسان تر از« غلبه » بر میلیون‌ها خرده مالك و صاحبكار كوچك است، اینها با عملیات روزمره، معمولی، نامشهود، نامحسوس و متلاشی كننده خودهمان نتایجی را حاصل می‌آورند كه بورژوازی بدان نیازمند است و بورژوازی را احیا مي نماید. هر كس ولو اندكی انضباط آهنین حزب پرولتاریا را تضعیف نماید(به ویژه در دوران دیكتاتوری پرولتاریا) عملاً علیه پرولتاریا به بورژوازی كمك می‌كند.»( منتخب آثار، پیشین، ص 744)
بنابراین بحث بر سر شدت و ضعف نیست زیرا این اساسا به اوضاع هر کشور و شرایط خاص هر مرحله مبارزه طبقاتی پرولتاریا با بورژوازی در آن کشور خاص و نیز بورژوازی بین المللی مرتبط است. اما نفس و ماهیت این حکومت و علیرغم شدت و ضعف زور و اجبار برای تسلط بر مقاومت استثمارگران این است که این دولت پرولتاریا، دیکتاتوری پرولتاریا یعنی فقدان آزادی و مانور برای اقلیت استثمار گر و طبقه ای است که تلاش می کند که سرمایه داری را احیاء کند و می کوشد که این طبقه استثمار گر را در حالت انفعال و تسلیم نگاه دارد. از سوی دیگر این دیکتاتوری باید با دقت و مراقبت هر چه تمام تر پیگیر شرایط تولید خرد باشد و آن را به سوی تغییر در جهت سوسیالیستی هدایت کند.
دریپر ادامه می دهد:
 «اما نگاهی به سخنان مارکس‏ این تفسیر را منتفی می کند: از نظر مارکس‏ دولت کارگری چیزی نمی تواند باشد مگر "دیکتاتوری پرولتاریا"؛ به بیان دیگر، این دو اصطلاح با هم مترادف اند.»(همانجا)
اما این جا مارکس از چیزی به نام «دولت طبقه کارگر» به عنوان یک مفهوم مستقل از دیکتاتوری طبقه کارگر، صحبتی نمی کند؛ بلکه می گوید دولت این دوره گذار سیاسی«چیزی نمی تواند باشد مگر دیکتاتوری انقلابی پرولتاریا».
دریپر می گوید«چه علی خواجه و چه خواجه علی». چه بگوییم «دولت طبقه کارگر» و چه بگوییم «دیکتاتوری طبقه کارگر». این هر دو در یک عرض اند.
اما در واقع این جا به جایی یک سویه است. یعنی از نظر دریپر ما باید به جای دیکتاتوری انقلابی طبقه کارگر بگوییم «دولت طبقه کارگر». زیرا اولی همان دومی است و چون به دومی رسیدیم دیگر اولی از دور بیرون می رود و برای ما می ماند همان «دولت کارگری» که به گفته مترجم خروشچفیست « دموکراسی کامل» است.(2) و منظور از «دولت کارگری» چیست؟ دولتی که «دیکتاتوری طبقه کارگر» نباشد. باری دریپر هم دنبال همان برنامه اپورتونیست های راست یعنی لاسالیست ها است که مارکس اپورتونیسم آنها را در به کار بردن واژه های « مردم» و «دولت» در هزار ترکیب گوناگون به سخره گرفت و آموزه ی علمی خود را در برابر آنها نهاد.
فرق «دولت» با «ماشین حکومت»
سپس دریپر برای این که دولت کارگری را از نفس دیکتاتوری( خواه با شدت زیاد و خواه کم) تهی کند، تحریف خود را پیش می برد. وی می نویسد:
« در این ارتباط، شایسته است یاد آوری شود که پس‏ از نقل این عبارت، مارکس‏ درباره اختلاط معنای "دولت" با "ماشین حکومتی" هشدار می دهد. این را باید به گفته قبلی تسری داد که در آن مارکس‏ می گوید که دولت دوران انتقال، دیکتاتوری پرولتاریا خواهد بود. برای مارکس‏ این اظهار نظری است درباره محتوای اجتماعی دولت و خصلت طبقاتی قدرت سیاسی، نه بیان اشکال ماشین حکومتی و یا سایر جنبه های ساختاری حکومت و یا سیاست های آن...»
اکنون باید بپردازیم به تفاوتی که از نظر دریپر در متن مارکس بین «دولت» و «ماشین حکومتی» وجود دارد. دریپر آن را این گونه تحریف می کند که اگر بگوییم دیکتاتوری و منظورمان اعمال زور باشد سازمان مان می شود«ماشین حکومتی» و «جنبه ی ساختاری حکومت و  سیاست های آن»؛ اما  اگر بگوییم دیکتاتوری و منظورمان همان دولت کارگری باشد و نه دیکتاتوری طبقه کارگر، آن گاه منظورمان می شود محتوای طبقاتی«دولت» به معنای درست کلمه.
 ولی تفاوت این دو مفهوم یعنی« دولت»( state)و «ماشین حکومتی» (government  mashin ) در نظر مارکس کدام اند؟
 مارکس می نویسد:
 «تنها از این جمله که«حزب کارگران آلمان به عنوان بنیاد دولت خواستار یک نظام مالیات بر درآمد تصاعدی است» می توان دریافت که منظور از«دولت» همان «ماشین حکومت» است یا دولت همچون ارگانیسم خاصی است که به لحاظ تقسیم کار از جامعه جدا گشته.»( نقد برنامه گوتا، پیشین، ص 37- 36)
پس  آیا منظور برنامه گوتا و لاسالیست ها از دولت، دولت همچون ارگانیسم خاصی است که از نظر تقسیم کار از جامعه جدا گشته است و بر فراز و بیرون از کنترل جامعه  قرار گرفته است،(3) یا ماشین حکومتی یعنی ماشین بوروکراتیکی است که به وسیله دولت به حرکت در می آید؟
مارکس از طریق بررسی خواست برنامه گوتا به این که این برنامه چه چیز را نشانه گرفته است، ادامه می دهد:
 «مالیات تنها بنیاد اقتصادی ماشین حکومت را  تشکیل می دهد. در جامعه آینده، که ظاهرا تبلور آن را در سویس می توان یافت، این خواست برنامه عمدتا تحقق یافته. پیش فرض مالیات بر درآمد، منابع گوناگون درآمد برای طبقات اجتماعی گوناگون و وجود یک جامعه سرمایه داری است و از این رو جای تعجب نیست که مصلحین مالی شهر لیورپول نیز به رهبری برادر بورژوا صفت گلاستون، دقیقا همان خواست های این برنامه را مطرح کرده باشند.»( همان جا، ص 37، تاکید از متن است)
 به این ترتیب منظور برنامه گوتا از«دولت» همان ماشین حکومتی یا دستگاه بوروکراتیک دولت است و نه خود دولت.
دولت امری عام است. دولت امور خود را از طریق دستگاه بوروکراتیک- نظامی که شکل خاص موجودیت دولت هستند و یا به بیانی دیگر دولت ذات و جوهر آنهاست، پیش می برد؛ یعنی دو ماشین بوروکراسی( دستگاه قانون گذاری یا پارلمان، دستگاه اجرایی و وزارت خانه های وابسته و دستگاه قضایی) و نظامی( ارتش، پلیس، سازمان های اطلاعاتی و نیروهای شبه نظامی). دولت دیکتاتوری طبقاتی اعمال می کند. این دیکتاتوری جزء جدایی ناپذیر و ماهیت دولت است که از طریق این دو ماشین یا دو دستگاه صورت می گیرد. تغییرات اصلاحی ممکن است در دستگاه ها به وجود آید؛ حال با تمایلات و خواست خود طبقه حاکم و برای راست و ریست کردن بهتر آن در همراهی با تغییرات اقتصادی، اجتماعی و یا سیاسی و خواه با فشار از پایین و از سوی اجتماع برای تخفیف فشار و یا امکان فضای تنفس را بیشتر کردن. اما هر تغییر اصلاحی در این دو ماشین خاص، خصلت عام یا ماهیت دولت یعنی خصوصت دیکتاتوری آن را تغییر نمی دهد( دموکراسی برای طبقه ای که دولت وی را نمایندگی می کند و دیکتاتوری علیه طبقه یا طبقاتی که از نظر طبقه ی حاکم دشمن طبقاتی آن به شمار می آیند).
 وقتی که مارکس می گوید که «مالیات تنها بنیاد  اقتصادی ماشین حکومت را تشکیل می دهد» و بنابراین تغییرات در مالیات بر درآمد نمی تواند وجود آن را که نشانگر «منابع گوناگون درآمد برای طبقات اجتماعی گوناگون و وجود یک جامعه سرمایه داری است» تغییر دهد، درست همین نگاه نادرست به دولت و «منظور» لاسالیست ها از دولت را نقد می کند. مارکس می گوید که شما می خواهید مالیات تصاعدی برقرار گردد. این اصلاح در ماشین حکومتی است و نه تغییر و تبدیلی انقلابی در دولت. از نظر مارکس، خواست برنامه برای «جامعه ی آینده» اکنون در سویس تحقق یافته است. و نیز این خواست ها همان هاست که گلادستون بورژوا صفت در لیورپول طرح کرده است. این خواست ها هر تغییری به وجود آورد اما نمی تواند نفس دولت یعنی دولت سرمایه داران، دولت استثمار گران، دیکتاتوری استثمارگران بر استثمارشدگان را تغییر دهد.
اما مارکس نظر خود را در مقابل این درک نادرست و اپورتونیستی از دولت پیش می گذارد.
یعنی منظور مارکس از دیکتاتوری پرولتاریا نه «ماشین حکومتی» بلکه درست خود دولت به عنوان یک امر عام و ماهوی است.
هر دولتی، دیکتاتوری است. این جوهر قضیه است. دولت پرولتاریا، دیکتاتوری پرولتاریا است. دولتی به عنوان «دولت آزاد»که هیچ قید و محدودیتی برای دشمنان طبقاتی خود نمی گذارد(و« دموکراسی کامل» و مطلق برقرار می کند) وجود ندارد و نمی تواند وجود داشته باشد. آنچه برنامه زیر نام «دولت آزاد» و « اوراد دموکراتیک شناخته شده کهنه» پنهان می کند، تغییراتی در اشکال موجودیت دیکتاتوری بورژوازی یعنی ماشین حکومتی است. این ها اکنون در همه ی جمهوری های دموکراتیک بورژوایی وجود دارد.   
می بینیم که دریپر با تحریف سخنان مارکس و سفسطه کردن، دیکتاتوری را که ماهیت و نفس دولت در گذار سیاسی به جامعه کمونیستی است به جای ماشین حکومتی یعنی اشکال یا ماشین هایی که دیکتاتوری را تحقق می بخشند( به طور عمده دستگاه بوروکراتیک) جا می زند. وی به این وسیله می گوید اگر بگویید دیکتاتوری و منظورتان اعمال زورباشد، آن گاه شما به جای «دولت» سراغ «ماشین حکومتی» یا« جنبه های ساختاری حکومت» و یا« سیاست های آن» رفته اید. حال آنکه از نظر دریپر منظور مارکس« محتوای اجتماعی»( یعنی مثلا« این دولت طبقه کارگر است») و یا «خصلت طبقاتی قدرت سیاسی»( یعنی قدرت سیاسی دست طبقه کارگراست) می باشد.
از دیدگاه دریپر دولت طبقه کارگر نمی تواند دیکتاتوری باشد، بلکه باید دولت دموکراسی و آزادی تام و کامل باشد تا دیکتاتوری نباشد. یعنی ماهیتا همان «دولت آزاد» ی که مارکس آن را نقد کرد و آموزه ی علمی« دیکتاتوری پرولتاریا» ی خود را در مقابل آن قرار داد.
ادامه دارد.
هرمز دامان
نیمه دوم دی ماه 99
یادداشت ها
1-   مترجم خروشچفیست راه کارگر(روبن مارکاریان) که کاسه ای داغ تر از آش و رویزیونیستی دوآتشه تر و راست تر از دریپر است حتی به متن دریپر معلم خودش نیز وفادار نمانده و واژه ی «کمونیستی» را که در متن مارکس است و دریپر هم به تبعیت از اصل متن مارکس به کار برده است،«سوسیالیستی» ترجمه کرده است!؟ این جالب است که در متن خود «برنامه گوتا» نیز که مورد انتقاد قرار مارکس قرار گرفته، نیز چنین نوشته شده است:« بر پایه ی این اصول اساسی، حزب کارگران آلمان با توسل به تمامی شیوه های قانونی، برای دولت آزاد و جامعه سوسیالیستی...مبارزه می کند.»( نقد برنامه گوتا، پیشین، ص 27) و مارکس پس از نگارش عبارات مشهور خود، چنین می نویسد:« این برنامه نه به این دوران، و نه به نظام آتی کمونیستی اشاره ای نمی کند.»( نقد برنامه گوتا، پیشین، ص 34) ضمنا این فرد در مقام«مترجم» حتی به خود زحمت نداده که به متن مارکس وفادار بماند و تاکیدی که مارکس روی این مفهوم می کند را قید کند. در تمامی نسخه هایی که نگارنده مرور کرد، چنین تاکیدی وجود ندارد.( مارکس و دیکتاتوری پرولتاریا، هال دریپر، ترجمه م- مهدیزاده، همین نسخه در کارگاه اندیشه و پیکار کارگری، و نیز مندرج در مارکسیسم و دیکتاتوری پرولتاریا، مونتی جانسون و هال دریپر و با ترجمه ی سوسن روستا، ح، ریاحی و م- مهدی زاده.
2-   نگاه کنید به مقدمه ی روبن مارکاریان بر مقاله ی دریپر.   
3-   می توان این «جدا شدن» را با آن عبارات مارکس در بالا مقایسه کرد که دولت را «ارگانی بر فراز جامعه» می دید و خواست خود را«دولتی در کنترل مطلق جامعه» بیان کرد.

 

 

 

۱۳۹۹ بهمن ۳, جمعه

آموزش بزرگ مارکس دیکتاتوری پرولتاریا است!(29) بخش دوم تحریف آموزه انقلابی دیکتاتوری پرولتاریا

 

آموزش بزرگ مارکس دیکتاتوری پرولتاریا است!(29)

بخش دوم

تحریف آموزه انقلابی دیکتاتوری پرولتاریا 

      نقد برنامه گوتا( ادامه)
 سپس دریپر این عبارات  را می نویسد:
«مارکس‏ بعداً با درآمیختن معنای "دولت امروزی" و "جامعه امروزی" به مخالفت برمی خیزد. دومی جامعه سرمایه داری است، و دولت های مختلف امروزی بر بنیاد اجتماعی جامعه سرمایه داری بنا شده اند.»( مارکس در باره دیکتاتوری پرولتاریا، پیشین، ص 18)
پس مارکس برای برخورد به «دولت امروزی» لازم می بیند در مورد «جامعه امروزی» صحبت کند و بنابراین در برخورد به «دولت آینده» در مورد «جامعه آینده».
 دریپر نیازی نمی بیند که اشارات مارکس را در مورد این «دولت های امروزی» که بر بنیاد اجتماعی جامعه سرمایه داری بنا شده اند بیاورد. اما برای ما مهم است که ببینم از نظر مارکس این دولت های مختلف کدام دولت ها بودند. ضمنا توجه به این نظرات مارکس می تواند زمینه ای برای گسترش بیشتر بحث کذایی «دولت آزاد» نیز باشد که در بخش پیشین به آن اشاره شد.
جامعه ی سرمایه داری و دولت های بورژوایی
 مارکس در آغاز این بخش می نویسد:
 « بنا بر بند دوم برنامه، حزب کارگران آلمان برای یک « دولت آزاد» مبارزه می کند. ولی دولت آزاد کدام است؟»( نقد برنامه گوتا، برگردان ع- م، بازنوشت سهراب. ن، ص 33، تمامی بازگویه های ما از همین متن است، تمامی تاکیدها از خود مارکس است)
سپس اشاره می کند که:
«بی شک برای کارگران که از سلطه ی روحیه ی کوته فکرانه ی زیردستانی حقیر رهایی یافته اند، آزاد ساختن دولت هدف نیست. دولت امپراطوری آلمان کم و بیش مانند دولت روسیه «آزاد »است.»(همان جا)
و پس از عبارتی که ما در بخش پیش آن را مورد بررسی قرار دادیم یعنی«آزادی واقعی به این معناست که دولت را از ارگانی مسلط بر جامعه به ارگانی زیر تسلط مطلق جامعه تبدیل کنیم»  در نقد«دولت آزاد» برنامه می نویسد:
« حزب کارگران آلمان، حداقل با پذیرفتن این برنامه، سطحی بودن عقاید سوسیالیستی خود را نشان داده، چرا که به جای بررسی جامعه موجود به عنوان بنیاد دولت موجود (و جوامع آتی به عنوان بنیاد دولت های آینده) را پدیده ای مستقل و متکی بر بنیادهای فکری، اخلاقی و آزادمنشانه خاص خود به شمار می آورد.»( همان جا)
 پس چرا از نظر مارکس عقاید سوسیالیستی حزب کارگران آلمان سطحی است؟ زیرا مبارزه برای «دولتی که آزاد باشد»، در بردارنده این تصور است که گویا دولت «پدیده ای مستقل» است که «متکی بر بنیادهای فکری، اخلاقی و آزادمنشانه خاص خود» می باشد. و نه پدیده ای متعلق به روساخت سیاسی که بر مبنای یک جامعه با ساخت اقتصادی معین می تواند موجودیت یابد.
آنگاه مارکس ادامه می دهد:
«جامعه کنونی» یک جامعه سرمایه داری است که در تمام کشورهای متمدن  وجود دارد. این جامعه کمابیش از رسوبات قرون وسطایی مبری است و به تناسب شرایط تاریخی هر کشور، کم و بیش تغییر یافته است.» (ص 34)
بنابراین مارکس ساخت اقتصادی جامعه ی زمان خود را سرمایه داری می داند. ساختی که به تناسب شرایط تاریخی هر کشور، کمابیش خلوص سرمایه داری بیشتری یافته و عناصر ساخت های اقتصادی قرون وسطایی خود را بیشتر تصفیه کرده است. بین این ساخت ها تفاوت اساسی وجود ندارد.
 اینک مارکس به دولت های موجود بر این بنیاد اقتصادی می پردازد:
«از طرف دیگر « دولت کنونی» در محدوده هر کشوری شکل خاص دارد و میان دولت امپراطوری آلمان پروس و دولت سویس و آمریکا و انگلستان تفاوت هایی است. پس می بینیم که [مفهوم] «دولت کنونی» [ مفهومی] ساختگی و تخیلی است.»( ص 34- 33)
در اینجا مارکس مفهوم «دولت کنونی» را ساختگی می داند. زیرا دولت های بر پایه سرمایه داری متفاوت اند. این دولت ها از دولت های مستبد(همچون امپراطوری آلمان و یا روسیه) تا جمهوری های دموکراتیک بورژوایی همچون سویس، انگلستان و آمریکا را  شامل می شوند.
تاکید بر این تمایز بسیار مهم است. ساخت اقتصادی موجود جوامع کنونی کمابیش همانند، اما ساخت سیاسی دولت کنونی دارای تفاوت های گاه کیفی است. یعنی از استبداد سیاسی تا جمهوری دموکراتیک بورژوایی را شامل می شود.
« ولی به رغم تفاوت های موجود در شکل دولت های جوامع مختلف، وجه اشتراکی نیز میان آنان وجود دارد و آن وجه مشترک این است که همگی بر بنیاد جوامع بورژوایی جدیدی استوارند که البته در یکی سرمایه بیشتر و در دیگری کمتر رشد یافته است. به این خاطر، این دولت ها در برخی از ویژگی های عمده خود مشترک اند. فقط در این مفهوم می توان از« دولت کنونی » سخن گفت و آن را با دولتی در آینده مقایسه کرد که در آن ریشه های فعلی دولت، یعنی جامعه بورژوایی، خشک باشد.»
به عبارت دیگر از دیدگاه مارکس نمی توان از «دولت آینده» سخن گفت، مگر اینکه ریشه های اقتصادی و اجتماعی دولت که بنیاد جوامع کنونی را تشکیل می دهند، تغییر یافته باشد. یعنی ساخت اقتصادی و نظام اجتماعی سرمایه دارانه آنها به ساخت اقتصادی و نظام اجتماعی کمونیستی( فاز یا مرحله اول) تغییر یافته باشد.
 بدون این تبدیل انقلابی (که مارکس در ارائه نظرات خود در مقابل نظریه ی لاسالیستی«ارتقاء» در همین متن نقد برنامه گوتا به آن اشاره کرده بود)(1) هر گونه صحبتی از«دولت آینده» یا«دولت آزاد»می تواند فعالیت در ساخت های سرمایه دارانه و عموما فعالیت مسالمت آمیز و پارلمانی را در جمهوری های دموکراتیک بورژوایی در نظر داشته باشد. یعنی درست قلب نظریه ی لاسال.
پس تا این جا ما با دو اشاره ی توامان از جانب مارکس روبروییم. یکی اشاره وی به ساخت اقتصادی جوامع کنونی و دو دیگر اشاره وی به ساخت سیاسی یا دولت های این جوامع. این هر دو ساخت باید تغییر انقلابی کنند و به جامعه ای با ساخت اقتصادی و سیاسی دیگری تبدیل شوند.
دریپر ادامه می دهد:
« او بعداً به مسئله دولت آینده در فراسوی جامعه بورژوائی می پردازد:
"آنگاه این مسئله مطرح می شود: در جامعه کمونیستی دولت مشمول چه تغییراتی خواهد شد؟ به سخن دیگر، کدام کارکردهای اجتماعی که شبیه کارکردهای دولت کنونی است برای آن باقی خواهند ماند؟"»
جواب او به طور تأسف آوری خلاصه است:
«بین جامعه سرمایه داری و سوسیالیستی (این واژه در متن مارکس کمونیستی است و نه سوسیالیستی!) دوران تبدیل انقلابی اولی به دومی است. متناسب با این دوره یک دوران انتقال سیاسی نیز وجود دارد که چیزی نمی تواند باشد جز دیکتاتوری انقلابی پرولتاریا»(همانجا،اشاره داخل پرانتز از ماست)
نظرات دریپر را پایین تر پی می گیریم پیش از آن نخست به آنچه که مارکس گفته توجه می کنیم.
همچنان که می بینیم مارکس در پی ارائه نظرات خود در مورد ساخت اقتصادی«جوامع کنونی» و نیز خصوصیات متفاوت « دولت های کنونی» جامعه و دولت انقلابی خود را در مقابل آنها قرار می دهد.
بین جامعه سرمایه داری و کمونیستی  دوران تبدیل انقلابی اولی به دومی است. یعنی دوران تبدیل انقلابی که «جامعه کنونی» را به جامعه ی آینده تبدیل می کند.
متناسب با این دوران یک دوران گذار سیاسی نیز وجود دارد که چیزی نمی تواند باشد جز دیکتاتوری پرولتاریا. یعنی  دوران گذار سیاسی یا دوران تبدیل «دولت های کنونی» به بی دولتی آینده( دولتی که جامعه بر آن تسلط مطلق دارد و این دیگر «دولت» نیست- نگاه کنید به بخش 28) چیزی نمی تواند باشد جز دیکتاتوری پرولتاریا.
 به این ترتیب مارکس نقد خود را فشرده می کند. نه ما می خواهیم در این جامعه صرفا برای«ارتقاء» آن تلاش کنیم بلکه می خواهیم با مبارزه طبقاتی و انقلاب آن را به جامعه کمونیستی تبدیل کنیم، و نه می توانیم مستقیما  از جامعه سرمایه داری به جامعه کمونیستی و بدون طی دورانی از تبدیل انقلابی اولی به دومی گذار کنیم. این دوران تبدیل انقلابی یک ساختار اقتصادی انتقالی دارد و یک ساختار سیاسی انتقالی. ساختار سیاسی آن چیزی مانند «دولت آزاد» و از این گونه چرندیات بورژوایی نیست، بلکه دیکتاتوری است، دیکتاتوری پرولتاریا.
 اکنون و پیش از اینکه به نظرات دریپر درمورد این عبارات بپردازیم به آنچه که مارکس پس از آوردن این بخش می نویسد، توجه می کنیم. کنه نقد مارکس در این بخش نهفته است. 
نظرات مارکس در مورد جمهوری دموکراتیک بورژوایی
مارکس در پی این عبارات مهم چنین می نویسد:
«این برنامه نه به این دوران و نه به نظام دولتی آتی جامعه ی کمونیستی اشاره ای نمی کند.»( همان، ص 34)
پس این اشاره ها به «ارتقاء» و«دولت آزاد» و این گونه چیزها به چه معناست؟ مارکس می نویسد:
«خواست های سیاسی این برنامه حاوی چیزی سوای اوراد دموکراتیک شناخته شده ی کهنه ای چون حق رای همگانی، قانون گذاری مستقیم مردم، حقوق عمومی و ارتش مردمی نیست که در واقع همان طنین مجدد خواست های حزب مردم و اتحاد برای صلح و آزادی بورژواها است. اگر در تشریح این خواست ها، اغراق های ناروا نگردد، آنگاه باید اذعان کرد که همه ی آنها امروزه تحقق یافته اند. ولی دولت مطلوب برنامه را در حال حاضر نمی توان، فعلا در محدوده امپراطوری آلمان یافت و برای یافتن آن باید به سویس و آمریکا رفت. این نوع « جامعه آینده» ، در واقع« همان جامعه کنونی» است که در حال حاضر آنسوی « چارچوب» امپراطوری آلمان صورت تحقق پذیرفته است.»( همان، ص 35-34)
پس آنچه خواست های سیاسی این برنامه را تشکیل می دهند، خواست های دموکراتیک بورژوایی است که احزاب بورژوایی هم آن ها را پیش گذاشته اند و این همه امروزه تحقق یافته اند. آن دولتی هم که این برنامه پیش می گذارد یعنی همان «دولت آزاد»گرچه در حال حاضر نمی توان در محدوده امپراطوری آلمان یافت، اما اگر به سویس و آمریکا برویم در آنجا آن را خواهیم یافت.
مارکس ادامه می دهد:
 «ولی در این میان یک نکته از قلم افتاده است، از آنجا که حزب کارگر آلمان اعلام کرده که تنها « در چارچوب دولت ملی موجود» یعنی در چارچوب دولت امپراطوری آلمان پروس، عمل می کند- البته در غیر این صورت، خواست های حزب پوچ و بی معنی می شد، چرا که تنها می توان چیزی را خواست که در دست نیست- در ( برنامه حزب) این نکته اصلی نمی باید فراموش می شد که تمام این الفاظ پوچ و زیبا فقط در جوامعی مصداق می یابد که حاکمیت مردم در آن به رسمیت شناخته شده است. به دیگر سخن، این خواست ها تنها با شرایط یک جمهوری دموکراتیک سازگار است.»( ص 36- 35 )
به این ترتیب از نظر مارکس آن خواست هایی که جریان لاسال به عنوان «جامعه آینده» و « دولت آینده» پیش می گذارد گرچه اکنون در آلمان وجود ندارد، اما در کشورهایی که جمهوری دموکراتیک بورژوایی حاکم است یعنی امثال سویس و آمریکا وجود دارد یعنی «در واقع «همان جامعه کنونی» و «دولت کنونی» است ی که نه در امپراطوری آلمان، بلکه «در آنسوی آن صورت تحقق یافته است».
مارکس ادامه می دهد:
« از آنجا که به اقتضای شرایط موجود و به حکم عقل، نمی توان جرات کرد که در حال حاضر، مانند برنامه های احزاب کارگری در دوران لویی فیلیپ و لویی ناپلئون، خواست یک جمهوری دموکراتیک را مطرح ساخت، پس نباید به طفره های « صادقانه» و یا « شرافتمندانه» توسل جست و از یک دولت پلیسی مستبد نظامی که استخوانبندی بوروکراتیک پیدا کرده و لعابی از اشکال حکومت پارلمانی را در کنار بقایای فئودالیسم همراه دارد، و در عین حال تا حدی هم زیر نفوذ بورژوازی است، خواست هایی را طلب کرد که تنها می تواند در یک جمهوری دموکراتیک بار دهد و معنی بیابد، و آنگاه فرض کرد که چنین دولتی را می توان به مذاکره خواند و از طریق « ابزار قانونی» خواست های مطلوب را بر آن تحمیل کرد.
حتی دموکراسی مبتذلی که حیات جمهوری دموکراتیک را همان هزاره موعود می پندارد و باور ندارد که دقیقا در همین آخرین شکل جامعه بورژوایی است که مبارزه ی طبقاتی به نتیجه ای قطعی  خواهد رسید، حتی [ این دموکراسی مبتذل] نیز بر دموکراتیسمی که نه به حکم منطق که به حکم اقتضای آنچه که پلیس مجاز دانسته عمل می کند، ارجحیت دارد.»( همان جا، ص 36)
بنابراین از نظر مارکس خواست برنامه گوتا در بهترین حالت خواست جمهوری دموکراتیک بورژوایی یعنی «آخرین شکل جامعه بورژوایی» است. از نظر مارکس تفاوت این آخرین شکل حکومت بورژوازی یعنی جمهوری دموکراتیک بورژوایی با دیگر اشکال آن و از جمله حکومت های استبدادی آن است که در اینجا مبارزه طبقاتی به نتیجه ای قطعی خواهد رسید.(2)
ادامه دارد.
هرمز دامان
نیمه دوم دی ماه 99
یادداشت ها
1-   بند سوم این برنامه چنین است:« برای رهایی کار، می بایست ابزار کار به مالکیت اشتراکی جامعه تعالی یابد...»( در برگردان فارسی می توان به جای «تعالی» واژه ی«ارتقاء» را گذاشت). مارکس در نقد این بند در همان آغاز می نویسد:« ذکر این نکته ضروری است که به جای« ابزار کار به مالکیت اشتراکی جامعه تعالی یابد» باید گفته می شد که« ابزار کار به مالکیت اشتراکی جامعه تبدیل گردد.»( همانجا، ص 13) این اشاره مارکس به «تبدیل» به جای واژه ی«ارتقاء» تفاوت بین دو خواست و مبارزه انقلابی و رفرمیستی است. تبدیل انقلابی با مبارزه ی قهر آمیز و «ارتقاء» با مبارزه در چارچوب همان جامعه ی سرمایه داری که صرفا اصلاح طلبانه خواهد بود. این کاربرد را می توان در جای به جای متن دید. مارکس از« به جای مبارزه ی طبقاتی، عباراتی ژورنالیستی چون «مساله اجتماعی» نشسته که برای « حل» آن راه باید «همواره گردد»..» و« مبارزه انقلابی برای تغییر جامعه»( ص 31) و یا« انقلابی کردن شرایط فعلی تولید»( ص 34) و از« بین جامعه سرمایه داری و جامعه کمونیستی دوران تبدیل (یا دگرگونی ( transformation  انقلابی اولی به دومی قرار دارد.»( ص 34) صحبت می کند.
2-    اکنون باید تفسیر و تحلیلی مطابق با دوران امپریالیسم و شرایطی که ایجاد کرده است از این عبارات کرد؛ خواه شرایط در خود کشورهای امپریالیستی یعنی کشورهایی که جمهوری دموکراتیک بورژوایی بودند و مبارزه طبقاتی در این کشورها و پیشرفت ها و پسگردهای آن و خواه مبارزه طبقاتی در کشورهای زیر سلطه. در کشورهای زیر سلطه امپریالیسم( مستعمره و یا نیمه مستعمره) چنین جمهوری های دموکراتیک بورژوایی وجود نداشت با این حال در برخی از آنها مبارزات طبقاتی به گسترده ترین و شدیدترین اشکال خود و نیز نتایج قطعی خود یعنی برقراری دیکتاتوری های دموکراتیک خلق و دیکتاتوری پرولتاریا تکامل یافت. نظرات لنین در تزهای آوریل(1917) که نیاز به گذار از یک دوران جمهوری دموکراتیک بورژوایی در روسیه را برای طبقه کارگر روسیه نمی بیند و همچنین کتاب  دموکراسی نوین (ژانویه 1940)مائو که شرح و تبیین مبارزه طبقاتی در کشورهای زیر سلطه در این دوران و چگونگی تبدیل انقلابی این جوامع به جوامع کمونیستی است، از جمله ی چنین تحلیل هایی است. در ضمن شکست نظام های سوسیالیستی را در این کشورها نمی توان بر مبنای اینکه چنین جوامعی( روسیه و چین و...) از نظر اقتصادی عقب مانده تر از کشورهای سرمایه داری غربی بودند، و مثلا از یک جمهوری دموکراتیک بورژوایی عبور نکرده بودند، تبیین کرد. 

 

 

 

 

 

۱۳۹۹ بهمن ۱, چهارشنبه

آموزش بزرگ مارکس دیکتاتوری پرولتاریا است!(28) بخش دوم تحریف آموزه انقلابی دیکتاتوری پرولتاریا

  

آموزش بزرگ مارکس دیکتاتوری پرولتاریا است!(28)

بخش دوم

تحریف آموزه انقلابی دیکتاتوری پرولتاریا

نقد برنامه گوتا

پس از مورد انگلس، هال دریپر به سراغ یکی دیگر از آثار مارکس می رود. برعکس مقاله ی انگلس که مستقیما با بلانکیست ها مجادله می کند( و ما سفسطه ها و تحریفات دریپر را در مورد آن در بخش گذشته بررسی کردیم) نوشته ی مارکس، نه تنها شامل هیچ مجادله ای با بلانکیست ها یعنی مثلا« افراطیون چپ»ی که می خواهند دیکتاتوری فردی برقرار کنند نیست، بلکه اتفاقا با کسانی است که جریان سازشکار و اپورتونیست راست حزب سوسیال دموکرات آلمان آن زمان را تشکیل می دادند. افرادی که کمابیش همچون دریپر و ترتسکیست های مزدور و خروشچفیست های راه کارگری، تصورشان از دولت ایده آل، دولتی«آزاد» بود که«دموکراسی» را به طور «مطلق» اجرا می کرد. اما دریپر زیر نام«دوره ی دوم» که آن را از آغاز سال های هفتاد قرن گذشته تا سال 1875 می داند، با آن چنان روبرو می شود که گویی این هم در همان چارچوب مورد ادعایش یعنی داستان تقابل با بلانکیست ها جا می گیرد. ببینیم که دریپر شیاد چگونه پشتک و وارو می زند تا تحریفات خود را پیش ببرد.
وی می نویسد:
«مورد نهم: همان گونه که مشاهده کردیم تقابل با بلانکیست ها فرصت هائی برای طرح "دیکتاتوری پرولتاریا " در نیمه اول دهه 1875 به وجود آورد. این اصطلاح مجددا نیز ظاهر شد آن هم به خاطر آن که مارکس‏ آن را در یک سند مهم در 1875 به کار برده بود.» ( مارکس و دیکتاتوری پرولتاریا، ص 17، متن های بازگو شده از دریپر از همین نوشته ص 18-17 است)
پس از نظر دریپر این باید تداوم مبارزه با بلانکیست ها باشد که  فرصت طرح مساله ی دیکتاتوری پرولتاریا را در سند مورد اشاره یعنی نقد برنامه گوتا فراهم کرده باشد، زیرا این « سند مهم» در سال 1975 نگارش یافته است. با این وصف این جا هم درپیر دنبال این خواهد بود که  اشاره به این موضوع در متن را دنباله ی همان تقابل عموما مضحک دریپر ساخته، یعنی مخالفت مارکس با بلانکیست ها در مورد دیکتاتوری پرولتاریا معرفی کند و نه با جریان  اپورتونیست راستی که در برنامه آن نه ذکری از دیکتاتوری پرولتاریا وجود داشت و نه از چگونگی سازمان سیاسی در جامعه کمونیستی.
وی ادامه می دهد:
«همزمان با تدارک اتحاد دو حزب سوسیالیست آلمان - به اصطلاح "ایزناخیست ها" به رهبری ببل و لاسالی ها - در کنگره گوتا پیش‏ نویسی برای برنامه تهیه شد که آکنده از امتیاز به لاسالی ها بود. مارکس‏ که از این مسئله به خشم آمده بود در نامه ای به رهبران ایزناخیست برنامه مزبور را مورد تحلیل انتقادی قرار داده و به فرمولبندی ها و اندیشه های لاسالی ها حمله کرد.»
احتمالا این «فرمول بندی ها و اندیشه ها» را لاسال از بلانکیست ها به ارث برده بود!؟ راستی آنها یعنی آن اندیشه ها و فرمول بندی های لاسالی چه بودند؟
دریپر ادامه می دهد:
«این"نقد برنامه گوتا" نه یک نامه شخصی بود و نه یک مقاله برای عموم بلکه جزوه ای با انتشار محدود در ارتباط با مباحثات سیاسی بود.»
حالا از این که این «نه نامه شخصی بود و نه یک مقاله برای عموم» و صرفا« جزوه ای با انتشار محدود در ارتباط با مباحثات سیاسی بود» چه استنتاجی باید کرد؟ اینکه نقد برنامه گوتای مارکس نمی تواند اهمیت آنچنانی داشته باشد.( لابد برای اینکه دریپر راضی شود می بایست مارکس در ارائه چکیده ی نظرات اش یک کتاب کامل برای عموم می نوشت!؟)
می بینیم که  دریپر مزورانه بر آن است که یکی از مهم ترین اسناد مارکسیستی که در آن مارکس فشرده ی نظرات خود را درباره ی دولت دموکراتیک بورژوایی، دیکتاتوری پرولتاریا در دوره بین سرمایه داری و کمونیسم ، فاز پایینی دوره ی گذاربه کمونیسم( یا همان مرحله سوسیالیستی) و فاز بالایی آن یعنی کمونیسم طرح می کند کم اهمیت به شمار آورد.
وی پیش می رود:
« عبارتی که در آن مارکس‏ به "دیکتاتوری پرولتاریا" استناد می کند از مواردی است که بیش‏ از همه نقل قول شده و در عین حال یکی از صریح ترین موارد است.»
پس عبارتی که در متنی که «برای عموم نبوده» و « جزوه ای محدود در ارتباط با مباحثات سیاسی» بوده است یکی از« صریح ترین »(   barest واژه ای که در متن انگلیسی به کار برده شده است- می توان آن را «بی پرده ترین»،«روشن ترین» و یا «سرراست ترین» نیز به فارسی برگرداند - اما به راستی منظور دریپر از «صریح ترین» چه می تواند باشد؟) موارد اشاره به دیکتاتوری پرولتاریا است و جالب اینکه از آن بیش از همه موارد «نقل قول» شده است.
 بد نیست اشاره کنیم که گرچه نظری که مارکس در نقد برنامه گوتا ارائه می دهد یکی از روشن ترین بیانات وی در این مورد می باشد و چنانکه لنین می نویسد فرمولبندی نوینی از آموزه ی دیکتاتوری پرولتاریا و جایگاه آن در ساخت سیاسی گذار از سرمایه داری به کمونیسم است(1) اما بیانی که مارکس از این آموزه در کتاب مبارزه طبقاتی در فرانسه می کند( مشهور به چهار کلیت) و ما آن را در بخش های پیشین نقل کردیم، از جهت  گستره ی این دیکتاتوری و وظایفی که مقابل پای طبقه کارگر می گذارد، حاوی نکات معین ریزتر و صریح تری است( به نظر می رسد که در انقلاب فرهنگی چین تمرکز روی عبارات مارکس مشهور به «چهار کلیت» که باید نابود شوند، در آن کتاب بیش از دیگر نظرات وی بوده است).(2)
دریپر ادامه می دهد:
«کاربرد واژه در بخشی آمده که مارکس‏ اولین بار به فرمول لاسالی "دولت آزاد" حمله می کند. مارکس‏ می نویسد که ما نمی خواهیم دولت را آزاد کنیم بلکه می خواهیم آن را تحت کنترل دموکراتیک قرار دهیم.»
سپس نظر مارکس را چنین بازگو می کند:
 «آزادی در دگرگونی دولتی که بر فراز جامعه قرار دارد و تبدیل آن به ارگانی که کاملاً تابع جامعه است به دست خواهد آمد و امروزه دولت ها تا آن درجه آزاد و یا کمتر آزاد هستند که "آزادی دولت" را محدود سازند.»(3)
نخست توجه کنیم که مارکس در این عبارات نقل شده از این چنین ترمی یعنی «دولت» ی که قرار است«زیر کنترل دموکراتیک» قرار گیرد استفاده نمی کند( این مفهوم در چاپ 1987 مقاله دریپر به کار رفته و دریپر در متن 1962 خود از این مفهوم استفاده نکرده است و مستقیما به بازگویی نظر مارکس  پرداخته است). این مفهومی دریپر ساخته و تحریف گرانه است.
از دیدگاه مارکس چنانچه دولت از ارگانی که برفراز جامعه و مسلط بر جامعه است به ارگانی که کاملا زیر تسلط جامعه است تبدیل شود، دیگر نفس دولت بودن خود را از دست می دهد و بنابراین در جامعه ی کمونیستی دیگر دولتی وجود ندارد که بخواهند آن را«زیر کنترل دموکراتیک» قرار دهند. آنچه وجود دارد سازمانی( یا کمون) ی است که یک سلسله رتق و فتق امور را در جامعه انجام می دهد. برای چنان کمونی نیاز نیست که مفهوم« کنترل دموکراتیک دولت» به کار برده شود، زیرا از یک سو وظایف دولت به سادگی می گراید و در نتیجه از  عهده ی افراد جامعه ای که بر این ارگان مسلط است بر می آید و از سوی دیگر اداره ی دموکراتیک امور یا همان« دموکراسی» که ماهیتا شکلی از دولت است، تبدیل به عادت می شود.
مفهوم«کنترل دموکراتیک» دولت زمانی به کار می رود که هنوز دولت( خواه به معنای متعارف آن یعنی دولت دیکتاتوری بورژوایی و خواه به معنای دولت دیکتاتوری پرولتاریا که دیگر دولت به معنای متعارف نیست) وجود دارد. در صورت تبدیل دولت به ارگانیسمی ساده چنین مفاهیمی دیگر در مورد آن صدق نمی کند.
 مروری بر نظرات مارکس، انگلس و لنین در این زمینه روشنگر مساله خواهد بود.
 مارکس در مورد کمون پاریس می نویسد:
« از این رو [کمون] انقلابی بر علیه این یا آن شکل «مشروع»، «قانونی»، «جمهوری» و یا «سلطنتی» قدرت دولتی نبود. بلکه انقلابی بود علیه نفس دولت، این سقط جنین ماوراء طبیعی جامعه؛ انقلابی بود که مردم برای باز پس گرفتن کنترل زندگی اجتماعی خودشان برپا داشتند، این دیگر انقلابی نبود که قدرت متشکل حکومتی را از یک جناح طبقات حاکمه به جناحی دیگر منتقل کند، بلکه انقلابی برای درهم شکستن خود این ماشین منفور سلطه طبقاتی بود.»( خصلت کمون، پیش نویس اول جنگ داخلی در فرانسه، برگردان فرهاد نیکو)
لنین نیز پس از بیان نظرات مارکس در جنگ داخلی در فرانسه در مورد دولت می نویسد:
« نابودى قدرت دولتى» که «قرحه انگل» بود، «از بين بردن» آن، تخريب» آن، «قدرت دولتى اکنون ديگر زائد مي گردد» - اين است آن اصطلاحاتى که مارکس ضمن صحبت از دولت و ضمن ارزيابى و تحليل تجربه کمون، به کار می برد.»( منتخب آثار یک جلدی، دولت و انقلاب، ص 536 برای درک درستی از نظرات مارکس در مورد  دولت و سازمان کمون نگاه کنید به لنین، دولت و انقلاب، فصل سوم، بخش پنجم،«نابود ساختن دولت»، منتخب آثار یک جلدی، ص 536 به بعد؛ همچنین برای نقد لنین از به اصطلاح «دولتی بودن» مارکس در کمونیسم و «دولتی نبودن» انگلس در این خصوص نگاه کنید به همان، ص 548 به بعد)
انگلس در نامه به ببل( لندن 18 تا 28 مارس 1858) و پس از شرح مفصل نظرات خود در مورد مفهوم« دولت آزاد خلقی» می نویسد: 
« به این دلیل ما پیشنهاد می کنیم که در برنامه همه جا به جای مفهوم دولت از واژه Gemeinwesen  استفاده شود، چرا که از این واژه به خوبی می توان همان مفهوم فرانسوی کمون را مستفاد کرد.»( نقد برنامه گوتا، پیشگفتار و یازده نامه از انگلس و یادداشت های لنین، بخش دوم، ص 6)
 وی همچنین می نویسد:
« هنگامی که  دولت در مورد مهم ترین بخش وظایف خود کارش به یک چنین حساب و کنترلی از طرف خود کارگران منحصر گردد، آنگاه دیگر چنین دولتی « دولت سیاسی» نخواهد بود و وظایف اجتماعی جنبه سیاسی خود از دست داده به وظایف اداری ساده بدل می شوند.( مناظره انگلس با آنارشیست ها، به نقل از لنین، دولت و انقلاب، مجموعه آثار، پیشین، ص 553، زیر نویس)
 و این هم نظرات لنین در دولت و انقلاب:
« دمکراسى که با چنان شکل کامل و پيگير عملى شده بود که اصولا قابل تصور است، از دمکراسى بورژوايى به دمکراسى پرولترى و از تبدیل دولت (- نيروى خاص براى سرکوب طبقه معين) به چيزى که ديگر دولت به معناى خاص آن نيست.»(همانجا، ص 532)
همچنین لنین در یادداشت های خود بر نقد برنامه گوتا می نویسد:
« و نیز« معمولا مفاهیم« آزادی» و « دموکراسی» برابر قلمداد شده و به عنوان مترادف به کار گرفته می شوند. معمولا مارکسیست های مبتذل ( و در راس آنها کائوتسکی و پلخانف و شرکا) چنین برداشتی از این دو مفهوم دارند. دیالکتیک تکامل چنین است: از استبداد به دمکراسی بورژوایی؛(4) از دموکراسی بورژوایی به پرولتاریایی؛ از پرولتاریایی به هیچ»( نقد برنامه گوتا- پیشگفتار و یازده نامه از انگلس و یادداشت های لنین، بخش دوم، ص 28).
 و باید توجه داشت که «دموکراسی شکل دولت و یکی از انواع آن است»( مجموعه آثار تک جلدی، پیشین، ص 553).
 آنجا که دموکراسی به کامل ترین شکل خود تکامل یابد، دیگر این دموکراسی، دولت نیست. بنا به گفته لنین:
«دمکراسى براى اکثريت عظيم مردم و سرکوب قهرى يعنى مستثنی داشتن استثمارگران و ستمگران مردم از دمکراسى، اين است آن تغيير شکل دمکراسى به هنگام گذار از سرمايه‌دارى به کمونيسم. تنها در جامعه کمونيستى هنگامى که مقاومت سرمايه‌داران ديگر قطعا در هم شکسته است، سرمايه‌داران از بين رفته‌اند و طبقات وجود ندارند (يعنى بين افراد جامعه، از لحاظ مناسبات آنان با وسائل اجتماعى توليد، فرقى نيست) تنها در آن هنگام «دولت ناپديد می گردد و از وجود آزادى مي توان سخن گفت». تنها در آن هنگام دمکراسى واقعا کامل و واقعا عارى از استثناء ممکن بوده و عملى خواهد شد. و تنها در آن هنگام دمکراسى راه زوال در پيش خواهد گرفت و علت آن اين کيفيت ساده است که افرادى که از قيد بردگى سرمايه‌دارى و از دهشت هاى بي شمار، وحشيگری ها، نابخردی ها و پليدی هاى استثمار سرمايه‌دارى رسته‌اند رفته رفته عادت خواهند کرد قواعد بدوى زندگى اجتماعى را که قرن هاست شناخته شده و طى هزاران سال در نوشته‌هاى گوناگون تکرار گرديده است بدون اِعمال قهر، بدون اجبار، بدون تبعيت و بدون دستگاه ويژه براى اجبار که نامش دولت است مراعات نمايد.»( همانجا، ص 548، تمامی تاکیدها از لنین است )
و اما آزادی را نباید با «دموکراسی» که شکلی از دولت است درهم کرد:
« فقط حالا است که ما می توانیم به صحت کامل سخنان انگلس که نابخردانه بودن ترکیب دو کلمه «آزادی» و « دولت» را بیرحمانه مورد استهزا قرار می داد پی بریم. زمانی که دولت وجود دارد آزادی برای همه وجود ندارد و هنگامی که آزادی برای همه وجود دارد، دولت وجود نخواهد داشت.»(همانجا، ص 551).
و اما عباراتی که دریپر از مارکس نقل می کند:
در اینجا مارکس علیه آزادی ادعایی دولت های دموکراتیک بورژوایی موضع گرفته است. مارکس می نویسد این ها به درجه ای آزادند که «آزادی دولت» را محدود سازند. منظور مارکس از آن آزادی دولت که دولت های کنونی آن را محدود می سازند درست همان نکته ای است که در بخش نخست عبارت می گوید یعنی «ارگانی که کاملا تابع جامعه باشد». بنابراین دولت ها تا درجه ای آزادند که این آزادی را هر چه بیشتر یا کمتر محدود سازند،( سخنان انگلس در مورد آزادی سرکوب به وسیله دولت های استبدادی در نامه مورد بحث لنین) یعنی دولت را هر چه بیشتر از ارگانی تابع جامعه به ارگانی مسلط بر جامعه و تحمیلی به آن تبدیل کنند.
دریپر پس از نقل این عبارت می نویسد:
«این ضربه ای بود علیه "اعتقاد چاکرمنشانه فرقه لاسال به دولت"».
 این تنها ضربه ای نبود «علیه اعتقاد چاکر منشانه فرقه لاسال به دولت» بلکه در واقع ضربه ای بود به اعتقاد چاکرمنشانه فرقه لاسال به «دولت آزاد بورژوایی» و یا بهتر بگوییم «دولت دموکراتیک بورژوایی».
ادامه دارد.
 هرمز دامان
نیمه ی دوم دی ماه 98

یادداشت ها

1-    لنین در دولت و انقلاب درباره عبارات مارکس در مورد دیکتاتوری پرولتاریا می نویسد: «در گذشته مسأله اين گونه طرح مي شد: پرولتاريا براى اينکه به رهايى خود نايل آيد بايد بورژوازى را سرنگون سازد، قدرت سياسى را به کف آورد و ديکتاتورى انقلابى خود را به پا دارد. اکنون مسأله اندکى  به گونه ای ديگر طرح مي شود: گذار از جامعه سرمايه‌دارى، که به سوى کمونيسم تکامل مي يابد، به جامعه ی کمونيستى بدون يک «دوران گذار سياسى» ممکن نيست و دولت اين دوران فقط مي تواند ديکتاتورى انقلابى پرولتاريا باشد.»( منتخب آثار یک جلدی، پیشین، ص 547).
و اما عبارات مشهور مارکس در نقد برنامه گوتا که ما در بخش بعدی به نظر هال دریپر درباره آن خواهیم پرداخت:« بين جامعه سرمايه‌دارى و کمونيستى دورانى وجود دارد که دوران تبديل انقلابى اولى به دومى است. مطابق با اين دوران يک دوران گذار سياسى نيز وجود دارد و دولت در اين دوران چيزى نمي تواند باشد جز ديکتاتورى انقلابى پرولتاريا»( به نقل از لنین، منتخب آثار یک جلدی، پیشین، ص 547)
2-   در این مورد نگاه کنید به بخش 17 همین مقاله.
3-   برگردان دیگری از عبارات مارکس:« آزادی واقعی به این معناست که دولت را از ارگانی مسلط (superimposed سوار شده) بر جامعه به ارگانی زیر تسلط کامل جامعه تبدیل کنیم.»
4-    باید توجه کرد که می توان از حکومت استبدادی به جمهوری دموکراتیک خلق که دموکراسی بورژوایی نیست نیز گذر کرد؛ یعنی برای کشورهای نیمه مستعمره و زیر سلطه امپریالیست ها لزومی به طی کردن مرحله دموکراسی بورژوایی یا دیکتاتوری بورژوازی ملی نیست.