۱۳۹۷ مهر ۸, یکشنبه

درباره حمله مسلحانه اهواز و چگونگی استفاده ارتجاع حاکم از آن


درباره حمله مسلحانه اهواز و چگونگی استفاده ارتجاع حاکم از آن

در روز اول مهر و هنگام برگزاری مراسم حکومتی به مناسبت سالروز جنگ ارتجاعی ایران و عراق تهاجمی مسلحانه از سوی گروهی موهوم، به نیروهای سرکوبگر پاسدار در حال رژه و تماشاچیان مراسم صورت گرفت و طی آن حدود 26 نفر کشته و در حدود 60  نفر نیز مجروح شدند.
طبق روال حکومت مخوف و توطئه گرجمهوری اسلامی، حوادث این جریان هم همچون حمله مسلحانه به مجلس و قبر خمینی در 17 خرداد سال1396 در پرده ابهام قرار دارد و مشکوک می نماید. این که واقعا اجرا کنندگان این تهاجم چه کسانی و یا چه گروههایی بودند، هنوز روشن نیست. نخست مسئولیت آن به وسیله سازمان «الاحواز» پذیرفته شده و سپس از سوی این سازمان تکذیب میگردد؛ پس از آن مسئولیت حمله بوسیله  گروه داعش پذیرفته میشود و عکس و فیلم هایی از عاملین حمله نشان داده میشود.
در مورد خود حمله نیز شک و شبهات فراوان و پرسش های بی پاسخ بسیاروجود دارد؛ خواه  در مورد چگونگی  خود حمله و خواه از جهت اهداف اساسی آن. برای نمونه یکی از اعضاء کمیسیون امنیت ملی و سیاست خارجی مجلس که به احتمال از اطلاعاتی های سابق است میگوید: «مهاجمین به مدت 12 دقیقه به مردم تیراندازی کرده اند و هیچکس مانع آنها نگشته است» و یا رئیس این کمیسیون میگوید که «مهاجمین به مردم تیر خلاص زده اند بی آنکه کسی مانع آنها شود».
چنین اظهاراتی میتواند بیانگر این مسئله باشد که نیروهای حکومتی اگر حتی مستقیما دست خودشان در کار نبوده، و مثلا گروه مجری حمله، دست ساز سران سپاه قدس و یا سازمان اطلاعات سپاه نبوده باشد، اما با توجه به نفوذ در گروههایی این چنین و یا بده بدستان هایی با گروههایی از گونه داعش، از برنامه حمله اطلاع داشته اند و دست مهاجمین را باز گذاشته اند تا کشتار خود را صورت دهند و آنها بتوانند به شکل دلخواه از آن بهره برداری کنند.
اما در مورد شرایط بیرونی این تهاجم:
این حمله مسلحانه پس از اعدام سه جوان مبارز کرد و حمله موشکی به پایگاه حزب دموکرات صورت میگیرد. اعدام و حملاتی که  اعتراض و مبارزه خلق کرد را بر انگیخت و انزجار بیشتر میان مردم نسبت به حکام کنونی و پاسداران کریه آن بوجود آورد.
از سوی دیگر، این حمله در استانی صورت میگیرد که هم خلق ستمدیده و دلاور عرب و روشنفکران پیشرو آن در حال مبارزه با حکام کنونی است و هم مبارزه کارگران در شوش و اهواز در اشکال پیشرفته ای، و به همراه مبارزات مردم ایران  با حکام کنونی، در جریان است.
و بالاخره از سوی سوم، این حمله در زمانی صورت گرفته که روحانی رئیس جمهور قرار بوده در سازمان ملل حضور یابد، و در عین حال  تضاد امپریالیسم آمریکا و کشورهای منطقه که این استان در مجاورت آنها قرار دارد با جمهوری اسلامی شدت بیشتری گرفته و حکام کشور را در تنگناهای بیشتری قرار داده است.
بر مبنای شرایط بالا روشن است که نتایج این حمله مسلحانه که ربطی به نیروهای مردمی ندارد، در خدمت منافع حکومت ارتجاعی اسلامی  قرار دارد.
یکم، نیروهای پاسدار و حکومت آخوندی را پس از اعدام سه جوان هموطنمان  و حملات موشکی به حزب دموکرات، در موقعیت «مظلوم» قرار داده و باصطلاح اکنون این نیروها در موقعیتی که میتوانند تهاجم کنند، قرار گرفته اند.
دوم، به این نیروها این امکان را میدهد که شرایط اختناق و سرکوب شدیدتری را در استان خوزستان ایجاد کرده و خلق عرب و کارگران  مبارز را مجبور به عقب نشینی و یا سکوت کرده و مبارزه آنها را مختل سازند. در پی این حمله مسلحانه است که حدود 200 نفر از  روشنفکران و فعالین مبارز عرب بازداشت و روانه زندانها میشوند و تردیدی نیست که  حکام و پاسداران آن میخواهند از فضای بوجود آمده حداکثر استفاده را کرده و جو محافظه کارانه ای بر مبارزه  خلق عرب و کارگران در خوزستان حاکم کنند.
سوم، ظاهر این حمله میتواند دستاویزی برای تحرکات سپاه حداقل در کلام و حرف علیه برخی کشورهای منطقه مانند عربستان سعودی و امارات متحده و در پی آنها امپریالیسم آمریکا که حکومت این حمله را به آنها نسبت میدهد، فراهم کند. های و هوی  خامنه  ای و سپاه درباره پاسخ به آن و«انتقام» گرفتن از عاملین این حمله  نیز در همین راستا قرار داشته است.
و چهارم اینکه موقعیت حکومت منزوی و زیر فشار ایران را در روابط دیپلماتیک با کشورهای امپریالیستی و نیز دیگر کشورهای جهان بهبود بخشد.
 از میان آنچه حکومت ولایت فقیه میتواند انجام دهد، تنها بیشتر کردن خفقان در استان  خوزستان و البته به همین بهانه ها تمامی ایران است که  میتواند تحقق یابد.
اما در مورد پاسخ عملی به کشورهایی مانند عربستان سعودی، امارات و یا اسرائیل:
 مشکل که حکومت اسلامی حتی از طریق عوامل وابسته خود در منطقه مانند حوثی های یمن، حزب الله لبنان و ...  آن هم با توجه به تهدیدات جان بولتون و مایک پمپئو که گفته اند«چنانچه حکومت ولی فقیه دست به عملی بر ضد آمریکائیها و یا متحدان آمریکا در منطقه بزند گوشمالی سختی خواهد شد» دست به عملی بزند. عملی که با وجود چنین تهدیدهایی به هیچوجه عواقب روشنی ندارد.
در مورد موقعیت دیپلماتیک جمهوری اسلامی در جهان و مسئله تحریمها نیز وضع بیش از اینها خراب است که بتوان از چنین «مظلوم نمایی» هایی برای بهبود آن استفاده کرد. 
به این ترتیب ، نتایج اساسی استفاده از این حمله متوجه جنبش توده ای مردم ایران، خلق عرب و طبقه کارگر خواهد بود و کلید مسئله هم همین است.
 خامنه ای و پاسدارانش گمان میکنند که با چنین برنامه هایی و یا استفاده از چنین رویدادهایی، میتوانند طبقه کارگر و توده های خلق را وادار به تمکین  مطلق در مقابل شرایط ناگوار و طاقت فرسای زندگیشان کنند. اوضاع اقتصادی و سیاسی طبقه کارگر و توده های زحمتکش و میانی جامعه  روز بروز و از هر نظر بدتر میشود و تنها راه تقابل با آن از جانب خامنه ای و حکومتش، بازداشت و زندان و اعدام پیشروان آنها است. این چنین پاسخی، نه تنها قادر نیست طبقه کارگر و توده های مردم را ساکت کند، بلکه برعکس آنها را به مقابله به مثل سوق داده و دیر یا زود طبقه کارگر و توده های زحمتکش سلاح بدست گرفته و خود به همت خود ترتیب حکومت کریه خامنه ای و پاسدارنش را خواهند داد. همچنانکه در زمان اوج گیری جنبش خلق علیه رژیم شاه، توده ها به مرور دست به سلاح بردند و نخست به ترورهای انفرادی عوامل کثیف حکومت دست زدند، اشکال مقابله خامنه ای و پاسدارنش با طبقه کارگر و توده ها نیز، مردم و جنبش آنها را به سوی گرفتن سلاح و دست زدن به اشکال گوناگون مبارزه مسلحانه میراند.
تهاجم مسلحانه اهواز بهانه ای هم شده به دست تمامی ورشکستگان سیاسی از اصلاح طلبان حکومتی گرفته تا لیبرالها  که در مذمت کاربرد سلاح و حملات مسلحانه  و «تروریسم» اظهار نظر کنند و چپ و راست مردم را به حذر کردن از چنین اقداماتی فرا خوانند و در گوش مردم بخوانند که چنین اقداماتی آب به آسیاب رژیم ریخته، دست آن  را در سرکوب جنبش مردم بازتر خواهد کرد.
البته ما به سهم خود با هر گونه مبارزه مسلحانه انفرادی و جدا از توده مخالفیم. ما باور داریم که بدست گرفتن سلاح باید متکی به تمایل طبقه کارگر و توده ها و بر مبنای خواست و درجه رشد جنبش آنان باشد و در عین حال بر مبنای درگیر شدن خود آنان انجام شود و نه اینکه بوسیله گروهی جدا از توده صورت گیرد. انقلاب کار توده هاست و حزب و سازمان پیشرو کمونیستی هرگز وظیفه ندارد که بجای طبقه کارگر و توده ها دست به عمل زند و بجای آنان انقلاب کند و از آنان بخواهد که در پی وی بیایند. برعکس وظیفه دارد که با دادن آگاهی دموکراتیک و سوسیالیستی به آنان و سازمان دادن و منظم کردن جنبش آنها، مبارزات آنان را به آگاهی و نظم مجهز کرده و خود آنها را درگیر انواع مبارزه  و از جمله مبارزه مسلحانه کرده، در پیشاپیش توده ها گام برداشته و مبارزات آنان را با اتکاء به پیشروترین عناصر توده رهبری کند. اما اولا امثال این تهاجم مسلحانه که بوی گند توطئه از آن به مشام میرسد، ربطی به جنبش و مبارزه توده ها نداشته، و دوما نه چنین اقداماتی میتواند مانع مبارزه مسلحانه اصیل خود توده ها شود و نه چنین نصایحی میتواند آنها را از چنین اقداماتی باز دارد. این امری است عینی و بیرون از اراده حکومت اسلامی، اصلاح طلبان و یا لیبرالها و همچنانکه تاریخ مبارزات توده های ایران نشان میدهد دیر یا زود صورت خواهد گرفت.
همراه با اصلاح طلبان و لیبرالها برخی گروه های شبه چپ و از جمله ترتسکیستها و خروشچفیست ها نیز که همواره از چنین فرصت هایی استفاده میکنند تا افکار منحط و اکونومیسم متعفن  خود را پیش برند و نفس مسموم خود را درون طبقه کارگر بدمند، زوزه هایی  در رد«گانگستر بازی» به راه انداختند. این حضرات که ته کلامشان این است که با زبان خوش با حاکمان صحبت کرده و بنا به گفته هاشان به «بورژوازی» بگویند «اگر نمیتوانی جامعه را اداره کنی، خواهش میکنم که بفرما کنار و حکومت را بده به ما تا آنرا اداره کنیم»!؟ به فریب کاری خود ادامه داده و این گونه به طبقه کارگر تعلیم میدهند که این طبقه صرفا با سندیکاها و حتی شوراهای غیر مسلح خود، یعنی بدون سلاح و بدون دست زدن به مبارزات و اقدامات مسلحانه، میتواند نظام حاکم را مقهور کرده و حکومت خود را برپا گرداند. آنان با«گانگستر بازی» خواندن این تهاجم مسلحانه، در واقع میخواهند نفس مبارزه مسلحانه توده ها را که دیر یا زود بوسیله طبقه کارگر و توده ها انجام خواهد شد، نفی کنند. تاریخ، خیال باطل این  نوکران بورژواها و امپریالیستها را نیز نقش بر آب خواهد کرد.    
گروهی از مائوئیستهای ایران
7مهر 1397




۱۳۹۷ شهریور ۲۵, یکشنبه

مائوئیسم (7) و عاقبت باد شرق (سوسیالیسم)بر باد غرب(سرمایه داری) وزیدن خواهد گرفت!


مائوئیسم (7)

و عاقبت باد شرق (سوسیالیسم)بر باد غرب(سرمایه داری) وزیدن خواهد گرفت!

برخی منتقدین نام گذاری مائوئیسم برای مرحله ای در تکامل مارکسیسم را درست نمیدانند. جدای از گروهایی که اساسا گسترش و تکامل مارکسیسم  بوسیله مائو را کیفی و جهشی در نظرات مارکسیستی به شمار نمیآورند و روی همان مارکسیسم – لنینیسم ایستاده اند، برخی  دلایلی دیگر( و نه تنها برای نفی مرحله ای به نام مائوئیسم بلکه لنینیسم هم) میآورند و مثلا میگویند چون هر ایسمی به معنای تقابل با دیگر ایسم هاست، و چون لنین در تقابل با مارکس  نبود و مائو نیز در تقابل با این دو، نیازی به مرحله ای به نام لنینیسم و اینک مائوئیسم هم نبوده و نیست و چنانچه استالین- گویا صرفا در مقابله با ترتسکی- اشاره ای به مرحله ای تازه در مارکسیسم به عنوان  لنینیسم نمیکرد، چنین مفهومی نیز در میان مارکسیستها پدید نمیآمد. 
از نظر این افراد تقابل(که میتوان جای آن را مبارزه، جدال یا واژه های همانند دیگر گذاشت) تنها بین اندیشه های مارکسیستی و اندیشه های بورژوایی موجود است، اما هیچ تقابلی میان کسانی که به اندیشه مارکسیستی باور دارند، موجود نمی باشد. از دیدگاه اینان «تقابل» ایدئولوژیک یعنی بیان آنتاگونیسم عملی بشکل اندیشه ای آن( البته ممکن است فراموش گردد که  آنتاگونیسم یا قهر تنها یکی از اشکال حل تضاد است و نه شکل مطلق حل تمامی تضادها).بنابراین چون مارکسیسم در تقابل با اندیشه بورژوایی است، میتوانست «ایسم» بگیرد، اما لنینیسم و مائوئیسم چون در تقابل با مارکسیسم قرار ندارند و در تکامل علوم هستند، نمیتوانند «ایسم» بگیرند.
مارکسیسم به عنوان قله دانش بشری
بطور کلی این درست است که مارکسیسم در تقابل یا در مبارزه با اندیشه های بورژوایی پدید آمد؛ اما این امر تنها وجه مارکسیسم نیست. مارکسیسم در عین حال در تکامل اندیشه های فلسفی، تاریخی، اقتصادی، فرهنگی و... کل بشر و تاریخ این بشر بوجود آمد که بخشا بوسیله دانشهای گوناگون بورژوایی تکامل داده شده بود. مارکسیسم میوه ی تمامی تاریخ و فرهنگ بشر است. تقلیل دادن آن به صرفا اندیشه ای در تقابل با اندیشه های بورژوازی که در جای خود اهمیت دارد، گونه ای پایین آوردن این اندیشه و محدود کردن آن است و این امری است که به هیچوجه به صلاح مارکسیسم نیست.
لنین در جواب این پرسش که چگونه میتوان کمونیسم را آموخت این چنین پاسخ میدهد:
« طبیعی است که در نظر اول این فکر به مغز میاید که معنای آموختن کمونیسم عبارتست از فرا گرفتن آن مجموعه معلوماتی که در درسنامه ها و رساله ها و آثار کمونیستی بیان گردیده است. ولی اگر در مورد آموختن کمونیسم چنین تعریفی بشود بیش از حد سطحی و ناکافی خواهد بود. اگر آموختن کمونیسم فقط منحصر بود به فرا گرفتن آنچه که در آثار و کتابها و رساله های کمونیستی بیان شده است، آنوقت ما خیلی به آسانی میتوانستیم ملانقطی ها و یا لافزنان کمونیست بدست آوریم و این امر در غالب موارد زیان و خسارت به ما وارد مینمود... »
 و پس از شرحی در مورد ایرادهای مکتب قدیم که افراد را کتابی  و قالبی بار میآورد، مینویسد:
«...ولی هر آینه شما در صدد گرفتن این نتیجه برآیید که بدون فرا گرفتن آنچه معلومات بشری گرد آورده است میتوان کمونیست شد، اشتباه بزرگی مرتکب شده اید. اشتباه بودهر آینه تصور میشد که فرا گرفتن شعارهای کمونیستی و نتیجه گیری های علم کمونیستی بدون فرا گرفتن آن مجموعه معلوماتی که کمونیسم خود نتیجه آن است، کفایت مینماید. نمونه اینکه چگونه کمونیسم از مجموعه معلومات بشر پدید آمد، همان مارکسیسم است... اگر شما این پرسش را مطرح کنید که چرا آموزش مارکس توانسته بر قلوب میلیونها و دهها میلیون تن از افراد انقلابی ترین طبقه مسلط گردد تنها یک پاسخ دریافت خواهید داشت و ان اینکه علت این امر آن بوده که مارکس بر بنیاد استوار معلومات بشری که در دوران سرمایه داری بدست آمده بود تکیه میکرد. مارکس با بررسی قوانین تکامل بشری به ناگزیر بودن تکامل سرمایه داری که کار را به کمونیسم منجر میسازد ، پی برد و مهمتر اینکه این امر را فقط بر اساس دقیقترین و مشروح ترین و عمیقترین بررسی این جامعه سرمایه داری و بوسیله فرا گرفتن کامل تمامی فراورده های علم پیشین به ثبوت رسانید. مارکس کلیه دستاوردهای جامعه بشری را نقادانه حلاجی کرد و حتی یک نکته را هم از نظر دور نداشت. وی تمامی آفریده های فکر بشری را حلاجی کرد، در معرض انتقاد قرار داد و در جریان جنبش کارگری وارسی نمود و آنچنان نتیجه گیری هایی کرد که افراد محدود در چارچوب بورژوایی  یا افرادی که در بند خرافات بورژوایی گرفتار بودند، قدرت آنرا نداشتند»
و در مورد آفریدن فرهنگ پرولتری:
« ...بدون درک روشن این نکته که فقط با اطلاع دقیق از فرهنگی که تمام سیر تکامل بشری آنرا بوجود آورده است و فقط با حلاجی آن میتوان فرهنگ پرولتری را شالوده ریخت... فرهنگ پرولتری باید تکامل قانونمندانه آن ذخایر معلوماتی باشد که بشریت تحت ستم جامعه سرمایه داری، جامعه ملاکی  جامعه بوروکراتیک [یا برده داری- دامون] بوجود آورده است.»( مجموعه آثار یک جلدی، وظایف سازمانهای جوانان، ص 782- 781 )
تمامی این تاکیدات نشان میدهد که نظرات مارکس تنها به این دلیل «ایسم» نگرفت که در تقابل با بورژوازی بود(همچنانکه گفتیم این وجهی بسیار مهم از مارکسیسم است)، این نظرات «ایسم» گرفت برای اینکه چکیده و ماحصل تمامی دانش بشری بود و بر قله آن ایستاده بود. مارکسیسم در عین نفی گذشته، رابطه ژرف با این گذشته داشت.(1)
«هر تعینی، نفی است» - اسپینوزا
عبارت بالا یکی از مشهورترین عبارات فلسفی در تاریخ فلسفه است. این جمله بوسیله باروخ اسپینوزا فیلسوف شهیر هلندی گفته شده است. هگل این عبارت را در دیالکتیک ایده آلیستی خود وارد کرد و جایگاهی شایسته بدان بخشید. مارکس نیز به آن بازگشت و در شرح آن نوشت.
 این عبارت ظاهرا پیچیده فلسفی، معنایی بسیار ساده دارد. به شرح مارکس از آن توجه در چاپ دوم سرمایه توجه میکنیم:
« اقتصاد دان عامی هیچگاه این اندیشه ساده را درنیافته است که هر عمل انسانی میتواند به عنوان «خود داری»یا «پرهیز»از عمل عکس خود تلقی گردد. خوردن«خودداری» از روزه است؛ رفتن، خودداری از ایستادن؛ کارکردن «پرهیز» از تنبلی و تنبلی خود داری از کارکردن و غیره. این آقایان خوب بود بک بار در باره این حکم اسپینوزا میاندیشیدند که میگوید تعین، نفی است.»( سرمایه، جلد یکم، به کوشش عزیرالله علیزاده، چاپ اول، تهران، ص 682، افزوده ها)
 بنابراین هر زمان که ما حرفی در موردی میزنیم و یا کاری مشخص میکنیم به این معنا است که حرفی در مورد دیگری نمیزنیم و کار مشخصی که غیراز آن و یا عکس آن باشد نمیکنیم، که خود به معنای وجود یا اثبات حرفی یا کاری و نفی کردن حرف یا کاری دیگر است.
این عبارت فلسفی حتی در اندیشه ی توده های عادی و از جمله ایرانی نیز که در این مورد نه لزوما به کتاب و یا مرجعی فلسفی، بلکه به  تجربه خود اتکاء میکنند، وجود دارد. مثلا  زمانی که  شخصی به فرد دیگری  که به  بیماری سر نزده است، میگوید بهمان شخص مرتب به فرد بیمار در بیمارستان سر زد، منظورش این است- و آن فردهم اگر هشیار باشد معمولا آن را به این معنا میگیرد- که خودش مرتب سر نزده است. این شیوه ای است غیر مستقیم در بیان نقد و انتقاد.
زمانی که ما در مورد این امور ساده به این درک اسپینوزا میرسیم که هر تعینی، نفی است، آنگاه زمانی که از لنینیسم صحبت میکنیم «این تعین» یعنی لنینیسم که یک سلسله نظریات در زمینه های گوناگون، از اقتصاد گرفته تا سیاست و فرهنگ است، چگونه میتواند نفی وجوه معینی در مارکسیسم و یا(مائوئیسم به همین ترتیب نفی وجوه معینی در لنینیسم و همچنین مارکسیسم) نباشد. و برعکس چگونه زمانی که تغییرات فراوان و کیفی در تکامل اندیشه ای پدید میآید که نشان گذار آن اندیشه به مرحله ای تازه باشد، آن اندیشه تازه و نو نتواند «ایسم» بگیرد.    
در عبارات بالا گفتیم وجوه معین؛ زیرا هم نفی ها(وهمچنین تقابلها) متفاوتند و هم این نفی ها، تنها نفی نیستند. نفی ها و تقابلها متفاوتند، زیرا دارای مضامین و اشکال مختلفی هستند و با درجات و درصدهای گوناگونی صورت میگیرند. مثلا نفی یک اندیشه کهنه که اساسا کهنه شده است، با نفی یک اندیشه مدرن که در برخی از وجوه خود دچار کهنگی شده و با  شرایط نوین تکامل یافته وفق نمیدهد، با یکدیگر فرق دارند. نفی ای که  هفتاد و پنج درصد یا بیشتر و یا تمامی امر کهنه را دور میاندازد، با نفی ای که مثلا بیست یا سی درصد را نفی میکند و تغییر میدهد و بسیاری از اصول و قواعد امر پیشین را که کماکان درست است، نگه میدارد، فرق دارد. اما این نکته پایانی به این معناست که این نفی ها، تنها نفی نیستند، بلکه اثبات نیز هستند.    
 نفی، نگه داری و ارتقاء- هگل
یکی از مفاهیم بسیار مهم در اندیشه هگل مفهوم آلمانی Aufheben است. اصطلاحی که هگل بکار میبرد، دو معنا را در خود دارد: یک نفی کردن یا حذف کردن، دو دیگر حفظ و ارتقاء.
 در دیدگاه هگل هر نفی ای، صرفا یک نفی مطلق نیست، بلکه در عین حال اثباتی نسبی نیز هست؛ یعنی فرایندی است از نفی و اثبات. به عبارت دیگر این گونه نیست که اگر چیزی، چیز دیگری را نفی کرد، آنرا بگونه ای مطلق نفی کند و به یکباره شکافی مطلق بین آنچه که در گذشته بوده و آنچه در حال درحال نفی کردن است، بوجود آورد. در چنین صورتی اساسا مفهومی به نام تکامل بی معنا میشد. در درک دیالکتیکی و تکامل گرای هگل، هر نفی ای فرایندی پیچیده است از نفی کردن، حذف کردن، حفظ و نگهداری کردن، تغییردادن، گسترش  و ژرفا بخشیدن، ارتقاء و تکامل دادن و به این ترتیب امر نوینی که غیر از آن چه در گذشته بوده آفریدن؛ آفرینشی بر مبنای گذشته و با خلق امری نو. اینها فرایندی است که در درک دیالکتیکی هگل«سنتز» نامیده میشود.(در اینجا ما کاری به برخی جنبه های نادرست در درک هگلی از سنتز نداریم). تجزیه و ترکیب و یا نفی و اثبات در تمامی حرکتهای طبیعی، اجتماعی و ذهنی وجود دارد؛ از حرکتهای و تغییرات و تحولات کوچک و دارای وجوهی محدود گرفته تا بزرگ و گسترده. 
تقابل با بورژوازی و تقابل با خود
مسئله دیگری که ما باید بروی آن تامل کنیم تقابل اندیشه های مارکسیستی با اندیشه های بورژوازی از یک سو و با اندیشه های خود از سوی دیگر است. میدانیم که مارکس و یا انگلس  از روز نخست مارکسیست نبودند. در حقیقت خود مارکسیسم به عنوان یک اندیشه حاضر و آماده اما تمام نشده، محصول فرایند و زمانی طولانی است. این فرایندی است از ابراز اندیشه های نو در تقابل با بورژوازی، بازبینی مداوم این اندیشه ها طی فراشدهای اقتصادی، اجتماعی، سیاسی، فرهنگی و مبارزه طبقاتی و بالاخره تقابل با گذشته و نظرات پیشینی که یا کهنه شده اند و یا باید درست شده و بروز گردند.
بدین ترتیب مبارزه یا تقابلی دو سویه در مارکسیسم از همان آغاز شکل گرفته است: مبارزه با اندیشه ها و ایدئولوژی  بورژوازی و مبارزه و تقابل با اندیشه های خود برای پیش بردن، نوکردن و گسترش و تکامل دادن آنها. بدیهی است که ماهیت این دو نوع درگیری و تقابل متضاد است، اما در اینکه هر دو تقابل هستند، تردیدی نیست.
از سوی دیگر، علیرغم ماهیت متضاد این تقابلها، آنچه نتیجه فرایند تقابل است، عموما یکسان است. یعنی همان نفی، حفظ ، گسترش و ارتقاء، گیریم همچنانکه اشاره کردیم با مضامین و کمیت و درجات متفاوت. در اینجا از نقطه نظر ترکیب( یا سنتز) فرقی نمیکند که ما با اندیشه بورژوایی در تقابل باشیم یا با اندیشه مارکسیستی. نادرست یا کهنه ، نادرست و کهنه است، خواه از سوی بورژازی ابراز شود و خواه به اندیشه های گذشته خود ما برگردد. تنها شیوه مبارزه و چگونگی حل تضاد و بدورانداختن نادرست و کهنه است که متفاوت است. در یک جا کار به تقابلهای کلامی و مبارزه قهر آمیز عملی میکشد و در جایی دیگر با برخوردهای دوستانه و صمیمانه مسئله حل میشود.
 زمانی که مارکس به تقابل با اندیشه های بورژازی میپردازد، همین روند تجزیه و ترکیب  را پیش میبرد. وی علم اقتصاد سیاسی بورژوازی را به دو دسته علمی و غیر علمی تقسیم میکند و بین اقتصاد کلاسیک علمی و اقتصاد عامیانه علمی که دو شکل اندیشه پردازی بورژوازی بودند فرق میگذارد و به دو گونه متفاوت، خواه در شکل و خواه در محتوی با این دو دسته برخورد میکند(2) .وی اندیشه اقتصاد عامیانه را دور میاندازد و اندیشه های اقتصاد کلاسیک را مورد تجزیه و تحلیل قرار داده وبرخی از آنها را دور میاندازد، برخی را حفظ کرده، برخی را تصیحیح کرده و برخی را توسعه و تکامل میدهد. او بطور مطلق همه  اندیشه های این اقتصاد دانان را رد نمیکند، بلکه در مجموع بروی دوش این نظرات میایستد و نظریات نوین خود را تدوین میکند. همین  نوع فرایند و همین نوع تقابل با اندیشه های در ارتباط با طبقه کارگر و خود مارکسیسم نیز وجود دارد. کافی است که نگاهی به برخوردهای مارکس و انگلس  به نظرات موجود در بطن کمونیسم بیفکنیم: از بابوفی ها گرفته تا سوسیالیستهای تخیلی و از نظرات بلانکی گرفته تا لاسال و بقیه.
افزون بر این باید اشاره کنیم که مارکس و انگلس تمامی اندیشه نه تنها بورژوازی، بلکه اندیشه های محصول فئودالیسم یا برده داری را بطور مطلق نفی نمیکنند. در تمامی این تقابلها و نفی ها همان فرایند نفی، حفظ و ارتقاء وجود دارد.
آشکار است که زمانی که ما در یک جامعه سرمایه داری زندگی میکنیم، آنچه از پیشرفتهای دوران برده داری و یا فئودالیسم تجزیه و سنتز میکنیم بسی کمتر از زمانی است که مثلا در یک جامعه فئودالی زندگی میکنیم و در حال تجزیه و ترکیب  کردن افکار دوران برده داری هستیم. در آن جا اموری هستند که هنوز میتوانند به زندگی خود ادامه دهند، یعنی هنوز کهنه نشده اند و یا بقدر کافی کهنه نشده اند و توانایی زیست و مفید بودن دارند و میشود با آنها کنار آمد. اما در دوران سرمایه داری برخی از این امور دیگر به کهنگی مفرط رسیده و باید دور انداخته شوند. روند ترکیب یا سنتز، عموما خلوص ندارد و در عین حال بسیار پیچیده است و در آن حتی برخی از پیشرفتهای دوران های گذشته، کمابیش با شکل های مدرن شده میتوانند به زندگی خود ادامه دهند، تا جایی که به کهنگی مفرط رسیده و لازم شود که دور انداخته شوند.
در مورد تکامل اندیشه های خود مارکسیسم، طبیعی است که مثلا لنین آن برخوردی را که به اندیشه بورژوایی میکند، به تفکری که خود در آن پرورده شده و میخواهد آنرا ادامه دهد، نمیکند، اما این در نفس تقابل تغییری ایجاد نمیکند؛ اینجا برخورد و لحن بسیار رفیقانه و دوستانه و برای سنتزی در این اندیشه است.
 تکمیل کردن یعنی نفی کردن، ارتقاء دادن و ژرف کردن
برخی میگویند لنین و یا مائو صرفا مارکسیسم را «تکمیل» کرده اند، همچون برخی از دانشمندان برخی علوم که یکدیگر را تکمیل کرده اند و نامشان ایسمی نگرفته است.
 نخست اینکه گستره و ژرفای نظریات نوین لنین و یا مائو را دارای نقش صرفا «تکمیل کننده» دانستن در مارکسیسم،  نوعی تقلیل گرایی در مارکسیسم است.
و دوم: تردیدی نیست که لنین  نظریات مارکس، و مائو نظریات مارکس و لنین را تکمیل کرده اند اما این، نه از نقطه نظر درونی(باورهای پیشین لنین و یا مائو ) و نه بیرونی(افرادی که به نظریات گذشته چسبیده اند، شکستها، یاس ها، نا امیدی ها، دلمردگی ها)امری ساده، بی دردسر و بدون تقابل نبوده است. برای کندن و گسست کردن از برخی نظریات گذشته در مارکسیسم، مبارزه و تقابل لازم است و رهبران ما هر کدام طوفان های ذهنی و تقابلهای بیرونی فراوانی را پشت سر گذاشته اند.
 از اینها گذشته، اینجا تفسیری نادرست از خودهمین مفهوم «تکمیل کنندگی»(همچون مفهوم تقابل) نیز وجود دارد؛ معنای تکمیل کردن، تقابل نداشتن و نفی نکردن نیست؛ مگر آنکه تقابل و یا نفی را صرفا به عنوان رد کردن مطلق امری بگیریم و از تمامی خطوط ارتباط صرف نظر کنیم . تکمیل کردن یعنی تغییر دادن امری یا نظریاتی که در زمینه هایی با توجه به شرایط نو، ناقص بوده، کمبود داشته یا امری کهنه شده بوده و بدرد نمیخورده است، و به آن چیزی افزودن و از آن چیزی کم کردن و آن را ژرفش بخشیدن؛ یعنی در تقابل بودن با موقعیت و وضع پیشین آن، و جایگاه پیشین آن را نفی کردن و آنرا به مرحله ای نوین ارتقاء دادن. مرحله نوی که با مرحله ی پیشین در تقابل است و نافی آن به شمار میاید. نافی ای که تمامی آنچه در گذشته درست بوده حفظ کرده و ارتقاء میدهد. در واقع اینجا نیز لنینیسم  نسبت به مارکسیسم، جوانه است نسبت به دانه. وجوه دیالکتیک در تمامی آنات زندگی جاری است و هیچ چیز نمیتواند از میدان عمل آن بگریزد. امور زندگی، تنها کوچک و بزرگ، با اهمیت یا کم اهمیت دارند.
در مورد علوم  هم این مسئله راست در میاید. این درست نیست که در تاریخ یک علم مثلا فیزیک، نظریات مدرن، نظریات کهنه را صرفا تکمیل کرده و نفی نکرده اند، زیرا مثلا با یکدیگر در تقابل نبوده اند. همین که ما میگوییم که نظریات نیوتن در سطح معینی درست در میآید و در سطوحی عمیقتر درست در نمیآید، یعنی در سطوحی که ما بتازگی کشف کرده ایم، این نظریات کاربردی نداشته و نفی و کنار گذاشته میشود و از آن چیزی باقی میماند که بدرد میخورد. اینجا همچون مورد مارکسیسم نیز همان قاعده تجزیه و ترکیب(آنالیز و سنتز) صدق میکند.
رویزیونیسم و دگماتیسم در مارکسیسم
وقتی در بالا به تقابل مارکس و انگلس با نظرات سوسیالیستی خواه پیش از خودشان و یا همزمان با آنها اشاره کردیم ممکن بود که این گونه پاسخ بگیریم که این نظراتی که ما به آنها اشاره میکنیم و از تقابل با آنها سخن میگوییم، نیز سوسیالیسمی علمی نبوده اند و سخن ما صرفا بر سر سوسیالیسم علمی است و نه چیز دیگر.
 اما مرزهای غیرقابل عبوری مارکسیسم و سوسیالیسم علمی را از اندیشه بورژوایی جدا نمیکند. این دو اندیشه با یکدیگر ارتباط داشته و همگون هستند و بنابراین میتوانند به یکدیگر تبدیل شوند. به عبارت دیگر مرزهای میان این دو نسبی است. اگر مارکسیسم را بگونه ای دگم در آوریم و هر نوع تغییری را در آن مجاز ندانیم و سفت و سخت به برخی از احکام آن که نیاز است، تغییر کنند، بچسبیم، و یا آن جایی که این  تغییرات جهشی کیفی کرده اند؛ قلم بدست بگیریم و بروی آن خط بطلان بکشیم، و یا حتی آنجا که نامها(لنینیسم و یا مائوئیسم) روشنگر مرحله ای نو در تکامل مارکسیسم و مبارزات و شکافهای بزرگ تئوریک، ایدئوژیک، سیاسی و عملی هستند و بین مارکسیسم و رویزیونیسم، و یا اندیشه های نو و اندیشه های بطور نسبی قدیمی خط و مرز میکشند، و موجب این میگردند که افراد با تجهیز ایدئولوژیک خود بتوانند خط و مرزهای روشنی بین خود و اندیشه هایی که هنوز در گذشته مانده اند بکشند، آنها را مزاحم بدانیم و بخواهیم از همان نام یا نامهای گذشته استفاده کنیم، اینها تماما میتواند به قلب مارکسیسم و تبدیل آن به اندیشه ای لیبرالی و بورژوایی منجر شود. همین راه و روش منتهی از سوی دیگر، به رویزیونیسم ختم خواهد شد که نشانگر رسوخ اندیشه بورژوایی درون مارکسیسم یا تغییر دادن مارکسیسم به نظریه ای لیبرالی است.
 بنابراین تقابل با امور کهنه در مارکسیسم، تقابل با بورژوازی نیز هست و برعکس تقابل با بورژوازی، تقابل با خود و آنچه در خود کهنه است، نیز هست(بیاد بیاوریم که مارکس چگونه از انتقاد انقلابهای پرولتری از خود سخن میگوید). امری که کهنه شد بدرد مبارزه طبقه کارگر نمیخورد و هر کس به آن بچسبد و گسست نکند دیر یا زود به حامل نظریه بورژوایی تبدیل خواهد شد. برای نمونه میتوانیم بسیاری از مارکسیست های روس و یا چینی  را مثال زنیم که لنینیست و مائوئیست نبودند و نشدند. اینها به برخی فرمولهای مارکسیستی و یا لنینستی  چسبیدند و در نتیجه مارکسیسم و یا لنینیسم را بگونه ای دگماتیک درک کردند. حاصل این دگماتیسم در روسیه، رویزیونیسم منشویک ها و در چین چن دوسیو و جان گوتائو بود. نه پلخانف با مارکسیسمی که رواج میداد، نماینده طبقه کارگر بود و نه چن دو سیو و جان گوه تائو با مارکسیسم - لنینیسم شان. اینجا تقابل با امور کهنه در مارکسیسم دیگر تقابل مارکسیسم با مارکسیسم پیشین نبوده و به شکل تقابل با لیبرالیسم و دیگر انواع اندیشه های بورژوایی و خرده بورژوایی  در میاید.  
بطور کلی اگر کسی بخواهد با این اندیشه های نو و تکامل یافته همراهی نکند و به آنچه در گذشته درست بوده و اکنون نادرست است بچسبد و از آن گسست نکند، جایگاه خود را تغییر داده و از دوست به دوست کمتر، به نارفیق و به مرور و نهایتا به دشمن تبدیل میشود. نام های متفاوت که گویای این تکاملند، نقشی بسیار روشنگر در این فاصله ها دارند و در شرایط معینی بین نظرات ناسازگار خطوط روشنی میکشند؛ لذا باید به آنها چسبید و ارجشان داشت.   
اما زمانی که مارکس و انگلس طی پنجاه سال و بگونه مداوم در حال توسعه و تکامل اندیشه خود بوده اند تا این که این اندیشه شکل شسته و رفته یعنی مارکسیسم را یافته و به نسل بعدی انتقال پیدا کرده، آیا پس از آنها میتوان گفت که از این پس دیگر هر گونه تغییری در مارکسیسم نباید نام آن را تغییر دهد؟
نقش نام ها
بر خلاف نظراتی که در این مورد وجود دارد، گرچه هر ایسمی یک تقابل با دیگر ایسمها دارد اما هر ایسمی صرفا به عنوان مخالف طبقاتی و یا انحرافی از اندیشه  و تفکر راهنما شکل نمیگیرد. در درون یک مکتب واحد و در تکامل آن نیز میتواند «ایسم» ها بوجود آیند. درست برای همین است که اکنون اگر کسی پیدا شود و بگوید مارکسیست است، اما با نام لنینیسم مخالف است، ما فکر میکنیم« ریگی به کفش دارد». زیرا یک مارکسیست واقعی، با لنینیسم و نام آن برای مرحله ای از تکامل مارکسیسم مخالفتی ندارد. برای همین ما میگوییم که کسانی که روی نام مارکسیست میایستند، دیگر مارکسیست نیستند و نمیتوان مارکسیسم خطابشان کرد. اینها مخالف مارکسیسم و هوادار اندیشه های بورژوایی از جمله ترتسکیستی، مارکسیسم انسانگری، چپ نویی، اروکمونیسم و مارکسیسم غربی و... هستند که تماما اشکالی از اندیشه گری بورژوازی میباشند.
م- دامون
شهریور 97
یادداشتها
1-   همین جا به این نکته هم اشاره کنیم که کاربرد«ایسم ها» در زبان انگلیسی ظاهر قاعده ی خاصی ندارد و در زمینه های گوناگون(اشخاص، وجوه تولید تاریخی، رشته های هنری، و غیره) بکار رفته است، اما  بویژه در دوران جدید،عموما (یا حقا) به دیدگاههای کسانی تعلق گرفته که یک سلسله از نظرات اقتصادی، اجتماعی ، سیاسی و فرهنگی  دارند. در مورد علوم، این امر در حالیکه در مورد بیشتر آنها وجود نداشته، اما در برخی از رشته ها وجود داشته است. مثلا در حالیکه ما عموما در مورد نظریات ریاضیدانان، فیزیک دانان، شیمی دانان و غیره و بطور کلی علومی که با اشیاء سروکار دارند،«ایسم» مشهوری نداریم (و یا نگارنده نشنیده است) اما داروینیسم، فرویدیسم و یا پاولوویسم را داشته ایم. یعنی ظاهرا در برخی از علومی که باموجودات زنده و بویژه انسان سروکار داشته اند. افزون بر اینها، برخی از گرایش های جانبی در تفکرات بورژوازی(فاشیسم در تقابل با لیبرالیسم) و یا درون طبقه کارگر(مانند بابفیسم) و یا انحرافی در طبقه کارگر( مانند پرودنیسم، لاسالیسم، ترتسکیسم و...) نیز «ایسم» گرفته اند.
2-   در حالیکه در نقد اندیشه های بورژوازی بویژه جنبه های غیر علمی ای که از جانب وی ابراز شده(مثلا در اقتصاد عامیانه و بوسیله نمایندگان این مکتب) شکل برخورد وی تحقیرگرانه  است، در برخورد با همین اندیشه ها زمانی که علمی است(مثلا در برخوردبه نمایندگان مکتب اقتصاد کلاسیک ) برخوردش عموما بر مبنای احترام علمی و نقادانه است.






۱۳۹۷ شهریور ۲۳, جمعه

آموزش بزرگ مارکس دیکتاتوری پرولتاریا است!(6) دیکتاتوری پرولتاریا چیست؟


آموزش بزرگ مارکس دیکتاتوری پرولتاریا است!(6)

دیکتاتوری پرولتاریا چیست؟

درباره زوال دیکتاتوری دموکراتیک پرولتاریا
در متنی که در مباحث پیشین از انگلس آوردیم این گونه آمده بود:
« ...و اما هنگامى که دولت سرانجام واقعا نماينده همه جامعه ميگردد، در آن هنگام خود خويشتن را زائد ميسازد...نخستين اقدامى که دولت واقعا بعنوان نماينده تمام جامعه به آن دست ميزند - يعنى ضبط وسائل توليد به نام جامعه - در عين حال آخرين اقدام مستقل وى بعنوان دولت است. در آن هنگام ديگر دخالت قدرت دولتى در شئون مختلف مناسبات اجتماعى يکى پس از ديگرى زائد شده و بخودى خود بخواب ميرود. جاى حکومت بر افراد را اداره امور اشياء و رهبرى جريان توليد ميگيرد. دولت «ملغى» نميشود، بلکه زوال مييابد.»(انگلس، آنتی دورینگ، فصل سوم، ص 236، و نیز لنین، دولت و انقلاب، مجموعه آثار یک جلدی، ص 522)
در بخش های پیشین به نابودی دولت بورژوازی بوسیله طبقه کارگراشاره کردیم و گفتیم که زمانی که طبقه کارگر دولت بورژوازی را نابود میکند( با انقلابات قهرآمیز و درهم شکستن و خرد کردن دولت بورژوایی) و دیکتاتوری طبقه خود را برقرار میکند، دولت را به عنوان دولت نیز نابود ساخته است. زیرا دولت طبقه کارگر دیگر دولت به معنای عام کلمه یا آنگونه که تا کنون در تاریخ بوده است، دولت استثمار گران، دولت اقلیت،  دولتی که «دستگاه خاصی برای سرکوب»(انگلس) که شامل بوروکراسی و ماشین نظامی است میسازد و آنرا بر علیه استثمار شده ها یا اکثریت بکار میبرد، نیست، بلکه دولتی ویژه و مشروط به یک دوره تاریخی برای نابودی استثمار و طبقات است.
 اما نظرات انگلس در اینجا، نه تنها متوجه نابودی دولت بورژوازی(1) بلکه متوجه چگونگی فرایند زوال یافتن خود دولت دیکتاتوری پرولتاریا نیز هست.
لنین در شرح نظرات انگلس در مورد زوال دولت مینویسد:
« وقتى انگلس از «زوال» و حتى از آن هم رساتر و شيواتر از«بخواب رفتن» سخن ميگويد، بطور کاملا روشن و صريح منظورش دوره پس از «تملک وسايل توليد از طرف دولت بنام تمام جامعه» يعنى پس از انقلاب سوسياليستى است.(2) ما همه ميدانيم که شکل سياسى «دولت» در اين دوران کاملترين دمکراسى است. ولى هيچيک از اپورتونيستهايى که بيشرمانه مارکسيسم را تحريف ميکنند به فکرشان خطور هم نميکند که بنابراين، منظور انگلس در اينجا«بخواب رفتن» و «زوال» دمکراسى است. اين در نظر اول خيلى عجيب ميآيد. ولى اين فقط براى کسى «نامفهوم» است که در اين نکته تعمق نکرده باشد که دمکراسى نيز دولت است و بنابراين هنگاميکه دولت رخت بربست، دمکراسى نيز رخت برميبندد. دولت بورژوايى را فقط انقلاب ميتواند «نابود سازد». دولت بطور اعم يعنى کاملترين دمکراسى فقط ميتواند «زوال يابد».   (همان، ص 523، تاکیدها از لنین است)
همچنانکه در بخش های گذشته دیدیم، دولت طبقه کارگر دو جنبه یا دو روی دارد: روی دیکتاتوری و روی دموکراسی. لنین در اینجا روی خصلت دیگر دیکتاتوری پرولتاریا، یعنی  دمکراسی انگشت میگذارد و از به خواب رفتن آن سخن میگوید.
دو جنبه دولت پرولتاریا، دیکتاتوری و دموکراسی است. هر کدام از اینها در چارچوب معینی و در حد و حدود معینی کاربرد دارند. در حالی که دیکتاتوری برای استثمارگران است، دموکراسی برای کارگران یعنی طبقه حاکم و تمامی زحمتکشان است. آنچه برای حکومت طبقه کارگر و سوسیالیسم حیاتی است این است که مرزهای بین این دو با دقت تدوین شود. دیکتاتوری نباید از مرزهای خود بیرون رود و شامل توده های کارگر و زحمتکش و طبقات مردمی شود و دموکراسی نباید از مرزهای خود بیرون رود و شامل استثمار کنندگان گردد.
اگرچه از دیدگاه تکامل سرمایه داری به سوسیالیسم، درجاتی از دموکراسی و آزادی های محدود قائل شدن برای نیروهای ضد انقلابی و ارتجاعی بهتر از نبود آن است و برای توده های زحمتکش مفید؛ زیرا جلوگیری افراطی و تا حد مطلق آزادی ها، موجب این میشود که بُرد تبلیغی نیروهای ضد انقلابی و ارتجاعی بیشتر شود و باصطلاح عده ای فکر کنند که حالا چه خبر است و اینها چه چیزی میگویند؛ از سوی دیگر، همچنانکه مائو گفت تماس و آشنایی توده های  طبقه کارگر و زحمتکشان با تفکرات ضد انقلابی و ارتجاعی، موجب آگاهی و واکسینه شدن بیشتر آنها میگردد. اما دیکتاتوری مطلقا و به هیچوجه نباید شامل توده های مردم گردد؛ در اینجا صرفا آزادی اندیشه و بیان، بحث و مجادله آزاد، اقناع کردن و ترغیب کردن و مبارزه دوستانه بر سر درست و نادرست، خوب یا بد، زیبا و زشت است که باید جریان یابد. این دموکراسی و آزادی نه تنها باید به عنوان یک واکنش حامل وجوهی در نفی دیکتاتوری بورژوازی باشد، بلکه باید در عین حال خلاقانه گسترده تر و ژرفتر شده و در تکامل خود وجوه تازه و نوینی کسب کند.  
اما این دو وجه نمیتوانند تا ابد در کنار یکدیگر ادامه یابند. خصوصیت دیکتاتوری، در دیکتاتوری پرولتاریا بر مبنای اشاره انگلس  وابسته است به وجود طبقات استثمارگر:
«از هنگامى که ديگر هيچ طبقه اجتماعى باقى نماند که سرکوبش لازم باشد، از هنگامى که همراه سيادت طبقاتى، همراه مبارزه در راه بقاء فردى که معلول هرج و مرج کنونى توليد است، تصادمات و افراطهايى هم که ناشى از اين مبارزه است رخت بربندد - از آن هنگام ديگر نه چيزى براى سرکوب باقى ميماند و نه احتياجى به نيروى خاص براى سرکوب، يعنى نه احتياجى به دولت خواهد بود.»(همان جا،همان متن)
بنابراین زمانی که هیچ طبقه اجتماعی (یا در واقع طبقه استثمارگری) ی باقی نماند که نیاز به سرکوب آن وجود داشته باشد، آنگاه ضرورتا جنبه دیکتاتوری پرولتاریا ضعیف شده و به مرور از دایره و شدت آن کم خواهد شد.
 البته ما در اینجا روند را در شکل عام آن تحلیل میکنیم. از قرار باید این واقعیت و مثل دیالکتیکی« زمانی که فواره بلند گردد، سرنگون میشود» اینجا نیز راست در آید؛ بر این مبنا میتوان گفت که  زمانی که استثمارگران آخرین تلاشها- که در عین حال متمرکز ترین، قدرتمندترین و اوج یافته ترین آنها باید باشد- از سلسله تلاشهای خود را میکنند، تا نظام گذشته را برگردانند، بناچار دیکتاتوری برای سرکوب آنها نیز به اوج خود میرسد و به همراه نابودی تلاش های بورژوازی آغاز به افت و تحلیل رفتن و نابودی میکند. به این ترتیب اوج تلاشهای بورژوازی یا رهروان سرمایه داری با اوج گرفتن دیکتاتوری توده ای طبقه کارگر بر آنها توازن دارد.
 افت و تحلیل رفتن و نابودی دیکتاتوری در دیکتاتوری پرولتاریا، روند رشد، گسترش  و زندگی یافتن بیشتر جنبه دموکراسی دولت خواهد بود. زیرا طبقه استثمارگری برای سرکوب وجود ندارد و چون تمامی مردم در نظام کمونیستی مردمی کارکن و بدون تقسیم طبقاتی هستند(3)، آنگاه آنچه که میان آنان حاکم است دموکراسی خواهد بود. اینجا دیگر دولت نماینده تمامی جامعه است و نه نماینده اکثریت آن.
 اما دولت، ماهیتا نه برای ایجاد دموکراسی، بلکه برای دیکتاتوری بوجود آمده است. برای دموکراسی نیازی به دولت نیست. لذا زمانی که دولتی نماینده تمامی جامعه میشود و دموکراسی بر آن غلبه کامل میابد، دیگر نیازی به آن نبوده و نخواهد بود. اینجا دموکراسی با گسترش خود و غلبه یافتن بر کل عملکرد دولت، خود را، یعنی دولت یا بنا به لنین«نیمه دولت» را، به مرور زائل میکند. به گونه ای دیگر،همچنانکه طبقه کارگر با غلبه بر بورژوازی به مرور خود را زائل کرده و از بین میبرد- زیرا وجود وی مشروط به وجود بورژوازی است- دموکراسی نیز با غلبه بر دیکتاتوری و گسترش نهایی از بین میبرد. این معنای همان جملات لنین است که میگوید:
  «ما همه ميدانيم که شکل سياسى «دولت» در اين دوران کاملترين دمکراسى است...» لنین ادامه میدهد:
« بنابراين، منظور انگلس در اينجا«بخواب رفتن» و «زوال» دمکراسى است. اين در نظر اول خيلى عجيب ميآيد. ولى اين فقط براى کسى «نامفهوم» است که در اين نکته تعمق نکرده باشد که دمکراسى نيز دولت است و بنابراين هنگاميکه دولت رخت بربست، دمکراسى نيز رخت برميبندد. دولت بورژوايى را فقط انقلاب ميتواند «نابود سازد». دولت بطور اعم يعنى کاملترين دمکراسى فقط ميتواند «زوال يابد».»
کاملترین دموکراسی درست همان دموکراسی ای است که دیکتاتوری ای در کنارش وجود ندارد. در این صورت به  خود آن هم نیازی نیست. اینجا دموکراسی به مرور خود خویشتن را زائل میسازد یا بنا به انگلس «زوال میابد» و «به خواب فرو میرود».
معنای این عبارت، برچیده شدن وظایف دولت و به مرور پایان یافتن دخالت دولت در امور گوناگون مناسبات اجتماعی و تحلیل تدریجی آن به عنوان ارگان سیادت طبقاتی، در سازمان اداره امور اشیاء  و فرایند تولید است. یعنی همان چیزهایی که  در یک جامعه پیشرفته و بافرهنگ با شرکت تمامی افراد در تمامی ارکان جامعه انجام میشود. اینجا تحلیل رفتن دموکراسی، به معنای عادت شدن آن برای تمامی مردم با فرهنگ و پیشرفته است. اینجا دیگر هیچکس مخل آزادی بیان، آزادی اجتماعات، آزادی انتقاد و بحث و مجادله، آزادی اقلیت شدن و در برابر اکثریت قرار گرفتن و دیگر آزادیها نخواهد شد.
 بنابراین به پیروی از مائو، خود دوران تاریخی و طولانی دیکتاتوری انقلابی پرولتاریا را که بین سرمایه داری و کمونیسم است، باید به دو دوره تقسیم کرد. دوره نخست گذار از سرمایه داری به سوسیالیسم و دوره دوم گذار از سوسیالیسم به کمونیسم. در بخش نخست که گذار از سرمایه داری به دیکتاتوری پرولتاریااست، دیکتاتوری و دموکراسی در کنار یکدیگر وجود دارند و دربخش دوم که گذار از سوسیالیسم به کمونیسم است، دیکتاتوری آغاز به تحلیل رفتن میکند و دموکراسی دارای چیرگی شده و به کمال رسیده و به نوبه خود زوال خود را آغاز میکند. این در عین حال آستانه نظام کمونیستی است. به این ترتیب دو وجه دیکتاتوری و دموکراسی در دوره نخست و دو وجه دموکراسی و زوال در دوره دوم وجود دارند.
چنانچه به مباحث انگلس و لنین دقت کنیم هیچکدام زمان معینی برای آغاز زوال دولت ذکر نکرده اند. این زمان، یک زمان کلی است و همچنانکه انگلس اشاره کرده است مشروط است به اینکه طبقه ای برای سرکوب وجود نداشته باشد.
تفسیری نادرست از نظر لنین در مورد مسئله زوال دولت  
جدای از آنچه که از نظرات لنین در مورد مسئله زوال دولت آوردیم، این عبارات نیز در کتاب  دولت و انقلاب وجود دارد:
«...و دولت را به «پرولتاريايى که بصورت طبقه حاکمه متشکل شده است» مبدل کند و اين دولت پرولتاريايى بلافاصله پس از نيل به پيروزى، راه زوال در پيش خواهد گرفت، زيرا در جامعه بدون تضادهاى طبقاتى، دولت لازم نيست و وجودش محال است.»(منتخب آثار تک جلدی، ص 527)
 این عبارات موجب این تصور شده که گویا لنین فکر میکرده که به محض اینکه دولت طبقه کارگر قدرت را بدست بگیرد و دیکتاتوری پرولتاریا را برقرار کند، دولت راه زوال را پیش خواهد گرفت.(4) اما حتی اگر شکل عبارات اجازه دهد که چنین برداشتی کنیم، اما این برداشتی درست و واقعی از نظرات لنین نخواهد بود.
نخست اینکه در اینجا منظور از «نیل به پیروزی»، نیل به پیروزی نهایی و یا حداقل تعیین کننده طبقه کارگر بر بورژوازی یعنی درهم شکستن استراتژیک مقاومت استثمارگران است و نه صرفا به معنای بدست آوردن قدرت سیاسی بوسیله طبقه کارگر. اشاره لنین در عبارت دوم به اینکه در جامعه بدون تضادهای طبقاتی به دولت نیازی نیست روشنگر نظریه وی است( بنابراین نخست باید جامعه به مرحله ای پا گذارد که تضادهای طبقاتی وجود نداشته باشد و آنگاه دیگر دولت لازم نخواهد بود). اما برای انگلس و لنین این روشن است که این تضادهای طبقاتی نیز  بسرعت محو نخواهند شد.
تعیین دقیق زمان از بین رفتن تضادهای طبقاتی و نیل به پیروزی نهایی نیز کار ساده ای نیست. از دیدگاه مائو هرچه  ما آنرا دورتر تصور کنیم، ضرر کمتری متوجه طبقه کارگر خواهد بود.
دوم اینکه هم انگلس و هم لنین پیرو نظرات مارکس بوده اند. دو نمونه از این نظرات را ما در زیر میآوریم:
« پرولتاريا هر چه بيشتر به گِرد سوسياليسم انقلابى، به گِرد کمونيسم که بورژوازى خود براى آن نام بلانکى را اختراع کرده است، جمع ميشود. اين سوسياليسم اعلام تداوم انقلاب، ديکتاتورى طبقاتى پرولتاريا بمثابه نقطه گذار ضرورى به الغاء اختلافات طبقاتى بطور کلى است، به الغاء کلیه مناسبات توليدى‌اى که مبناى اين اختلافات هستند، به الغاء کلیه روابط اجتماعى منطبق با مناسبات توليدى، به دگرگونى کليه ايده‌هايى که منبعث از اين روابط اجتماعى هستند.»(مبارزه طبقاتی در فرانسه، ترجمه... در دو بخش، بخش دوم، ص 24، تاکیدها از خود متن است. همچنین نگاه کنید به همین کتاب با نام نبردهای طبقاتی در فرانسه، ترجمه باقر پرهام، نشر مرکز، چاپ چهارم، ص 145، در متن پرهام تاکیدها وجود ندارد)
روشن است که برای از بین بردن چنین اختلافات و روابطی که قرنها تداوم داشته است به یک فرایند طولانی مدت و چندین نسلی(حداقل سه یا چهار نسل) نیاز است و نمیتوان پس از پیروزی انقلاب پرولتری بلافاصله به آن نائل شد. و یا در نقد برنامه گوتا:
«بين جامعه سرمايه‌دارى و کمونيستى دورانى وجود دارد که دوران تبديل انقلابى اولى به دومى است. مطابق با اين دوران يک دوران گذار سياسى نيز وجود دارد و دولت در اين دوران چيزى نميتواند باشد جز ديکتاتورى انقلابى پرولتاريا»( تاکید از مارکس).  می بینیم که مارکس دورانی را برای وجود دولت ضروری دانسته است و لنین نیز نه تنها این عبارات را در کتاب دولت و انقلاب میاورد بلکه خود اشاراتی بی حد و حصری به این که دوران دیکتاتوری پرولتاریا دوران تاریخی طولانی و تام و تمامی است در آثاری که بویژه پس از پیروزی انقلاب اکتبر نوشته است، دارد. برای نمونه میتوان  از  نامه به کارگران مجارستان و یا ابتکار بزرگ یاد کرد. (پایین تر در همین مقاله، عباراتی از متن نخست را آورده ایم)
البته این امکان وجود دارد که لنین در زمان نگارش دولت و انقلاب چنین تصوری داشته است که این دوران زمان زیادی نگیرد و در بدترین حالت مثلا چند دهه بیشتر نگردد. تا اینجا میتوان این را جزیی از محدودیت های تاریخی ارزیابی لنین دانست. لنین هنوز جامعه سوسیالیستی را تجربه نکرده بود و از مبارزه طبقاتی گسترش یابنده در جامعه سوسیالیستی و بورژوازی نوخاسته و رهرو راه سرمایه داری تصور روشنی نداشت. اما زمانی که  انقلاب اکتبر صورت گرفت و طبقه کارگر به قدرت رسید، نخستین ارزیابی ها از وضع اقتصادی، سیاسی و فرهنگی داخلی و بیرونی نشان داد که این زمان چندان کوتاه نخواهد بود.( در آینده ما درباره برخی از این مقالات و نکات لنین در مورد دیکتاتوری پرولتاریا بیشتر صحبت خواهیم کرد)  
سوما، تمامی آنچه لنین در همان  سالهای نخست رهبری حزب و دولت پرولتاریا پس از پیروزی پرولتاریا در خصوص دولت گفت کاملا خلاف این است که لنین فکرمیکرد دولت از همان آغاز شروع به زوال خواهد کرد. ما تنها به عنوان نمونه عبارات زیر را از وی نقل میکنیم:
«ولی این فقط اعمال قهر و بطور عمده اعمال قهر نیست که ماهیت دیکتاتوری پرولتاریا را تشکیل می دهد. ماهیت عمده آن تشکل و انضباط پرولتاریا، گردان پیشرو زحمتکشان، پیشاهنگ و یگانه رهبر آنان است. هدف پرولتاریا عبارت است از ایجاد سوسیالیسم، برانداختن تقسیم جامعه به طبقات، تبدیل تمام اعضای جامعه به افراد زحمتکش و از بین بردن پایه هر گونه استثمار فرد از فرد. این هدف را نمی توان فوراً تحقق بخشید، تحقق آن به یک دوران بس طولانی گذار از سرمایه داری به سوسیالیسم نیاز دارد، هم بدان جهت که تجدید سازمان تولیدی کاری است دشوار، هم بدان جهت که برای ایجاد تحول بنیادی در کلیه شئون زندگی وقت لازم است و هم بدان جهت که غلبه بر نیروی عظیم عادت به شیوه خرده بورژوایی و بورژوایی اداره امور فقط در رهگذر یک مبارزه طولانی و سرسخت میسر خواهد بود. به همین جهت نیز مارکس از یک دوران کامل دیکتاتوری پرولتاریا سخن می گوید و آن را دوران گذار از سرمایه داری به سوسیالیسم می نامد.»(منتخب آثار یک جلدی، درود به کارگران مجارستان، ص689)
 و «محو طبقات، لازمه اش مبارزه طبقاتی طولانی، دشوار و سرسختی است که پس از سرنگونی قدرت سرمایه، پس از انهدام دولت بورژوایی، پس از استقرار دیکتاتوری پرولتاریا از بین نمیرود(برخلاف تصور فرومایگان سوسیالیسم قدیمی و سوسیال دمکراسی قدیمی)بلکه فقط شکلهای خود را تغییر میدهد و از جهات بسیاری شدیدترهم میگردد.»(همان، ص690)
این نامه در 27 مه 1919 نگاشته شده و همچنانکه مشاهده میشود نه تنها به دوران طولانی با وظایفی سنگین و سخت اشاره شده است، بلکه به این که مبارزه شکلهای خود را تغییر میدهد و شدیدتر هم میگردد، اشاره میشود. بنابراین چگونه میتوان تصور کرد که در چنین وضعی، در وضعی که مبارزه در حال شدیدتر شدن است و پیروزی نهایی به چنگ نیامده، دیکتاتوری پرولتاریا آغاز به زوال کند؟
هرمز دامان
نیمه دوم شهریور 97
یادداشتها
1-   هرکجا درباره دولت بورژوازی صحبت میکنیم در عین حال شکل تجلی آن در ایران یعنی دولت بورژوایی و فئودال مسلک بوروکرات - کمپرادورهای اسلامی را نیز مد نظر داریم. در مقالات ما در مورد این دولت و ارگانهای مختلف بوروکراتیک و سرکوبگر آن بسیار صحبت شده است(برای نمونه نگاه کنید به چرخش های تکراری و تغییرات در اوضاع سیاسی ایران، بخش پنجم، حکومت یا دولت در ایران). ویژگی مهم این ارگانها این است که ترکیبی هستند. یعنی هم با سازمانهای مدرن بورژوایی همانندی هایی دارند و هم تنه به تن نهادهای فئودالی میزنند و اصلا خود نهادهایی فئودالی هستند؛ در عین حال اینها یکی و دوتا هم نیستند و چندین و چند تا از آنها به موازات یکدیگر وجود دارد؛ مجموعه هایی که با یکدیگر تضادهایی بر سر قدرت برتر دارند و مدام حد و حدود یکدیگر را زیر پا میگذارند. در آینده و در این مقالات نیز به فراخور حال و نیاز در مورد ویژگیهای آن بیشتر صحبت خواهیم کرد.
2-   «بدون انقلاب قهرى، تعويض دولت بورژوايى با دولت پرولترى محال است. نابودى دولت پرولترى و بعبارت ديگر نابودى هر گونه دولتى جز از راه «زوال» از راه ديگرى امکان پذير نيست». (همان، ص 524) و همچنین «در واقع انگلس اينجا از «نابودى» دولت بورژوازى بدست انقلاب پرولترى سخن ميگويد، ولى آنچه درباره زوال آن گفته شده به بقاياى سازمان دولتى پرولترى پس از انقلاب سوسياليستى مربوط است. بنا به گفته انگلس دولت بورژوازى «زوال نمييابد» بلکه بدست پرولتاريا ضمن انقلاب «نابود ميگردد». آنچه پس از اين انقلاب زوال مييابد، دولت پرولتاريا يا نيمه دولت است.»( همان، ص 523، تاکیدها از لنین)
3-   بسیاری تقسیمات و تضادهای  دیگر وجود دارد از جمله پیشرو، میانه، عقب مانده، رهبری کننده و رهبری شونده، اقلیت و اکثریت و تضادهای میان رئوس گوناگون اقتصاد، سیاست و فرهنگ و...
4-   د رکتابی به نام پیش به سوی جنگ موضعی و زیرنام گرامشی در ادامه و گسست از مارکسیسم – لنینیسم نوشته، اّمیل. کِی(مرتبط با حزب کمونیست کانادا) و برگردان شهاب آتشکار، نویسنده در بخشی زیر نام محدودیت های دولت و انقلاب و پس از اشاراتی به تقابل لنین با اپورتونیستها عباراتی را که ما در بالا آوردیم، نقل کرده و بر مبنای این تفسیر که گویا نظر لنین  زوال دولت بلافاصله پس از کسب قدرت سیاسی  بوسیله طبقه کارگر و برقراری دیکتاتوری پرولتاریا است، آنرا جزء محدودیت های دولت و انقلاب میداند و مینویسد:«... اما آنچه دولت و انقلاب  باید راجع به این مسئله بگوید به واسطه عدم وجود جامعه سوسیالیستی تا آن موعد تاریخا محدود میگردد. لیکن آنچه که تجریه تاریخی جامعه سوسیالیستی پیامد انقلاب روسیه در پراتیک نشان میدهد درست نقطه مقابل مفهوم زوال است؛» (ص29)

۱۳۹۷ شهریور ۱۸, یکشنبه

از خون جوانان تغذیه کردن، حکومت اسلامی را هرگز بس نخواهد بود!


از خون جوانان تغذیه کردن، حکومت اسلامی را هرگز بس نخواهد بود!

صبح روز شنبه 17 شهریور97  سه تن از جوانان فعال و مبارز کرد رامین حسین پناهی، زانیار و لقمان مرادی، علیرغم همه مخالفتها داخلی و بین المللی بوسیله حکومت  دزدان و اختلاس گران اعدام شدند. در همین روز و همزمان با این اعدام، مقر حزب دموکرات کردستان در کردستان عراق در روزی که رهبران این حزب برای جلسه ای گرد آمده بودند بوسیله سپاه پاسداران با موشک بمباران گردید. و اینها حمله ای است حساب شده به خلق کرد و مردم ایران.
حکومت اسلامی و پاسدارانش به مدت نزدیک به چهل سال است که جوانان کرد را میکشند و در زندانها می پوسانند، برای اینکه خلق دلاورکرد دست از مبارزه بردارد و از حقوق و خواستهای خود که اساسش حق تعین سرنوشت خود میباشد، دست بکشد.
این حقیرترین حکومت تاریخ ایران عقب نشینی هایش را دربرابر ارتجاع منطقه و امپریالیسم با کشتار داخلی جوانان  ایران جبران میکنند. اینان  در حالیکه در سوریه، لبنان، یمن و ... مجبورند به امر امپریالیسم  و اسرائیل دمشان را روی کول گذاشته، بیرون روند، با کشتار جوانان این مرز و بوم بر حقارت خود پرده میکشند. در حالیکه  آنقدر سالها و دهه ها شعارش را دادند که موشک هایشان را برای مقابله با اسرائیل و آمریکا درست کرده اند، اینک آنها را نه خرج اسرائیل که پی در پی مواضع آنها را در سوریه بمباران میکند و دسته دسته آنها را روانه گورها میکند، بلکه برای مقابله با مردم ستمدیده کرد و احزاب وابسته به آنان بکار میبرند.

اعدام جوانان مبارز کرد بخشی از مقابله حکومت اسلامی با جنبش توده ای است

جانیان حکومت اسلامی تمامی تیر و ترکش خود را برای فرزندان خلقهای دربند و محروم کرد، عرب و بلوچ  بکار میبرد. جنبش توده ای که سر بر میکشد، غارتگران و دزدان دست به اعدام جوانان این خلقها میزنند. آنان با این رویه خود اهداف معینی را دنبال میکنند:
نخست میخواهند خود آن ملت مبارز را سرکوب کنند. طی چهل سال اخیر خلق کرد همواره در حال مبارزه با حکومت اسلامی بوده است. این مبارزه علیرغم کشتارها جمعی، اعدام ها، ترورها در داخل و خارج، بازداشتها و زندانها، توقف بردار نبوده و نیست. مبارزه خلق کرد و عدم تمکین به حکومت اسلامی، همچون تیری در چشمان این کریه ترین جانیان بوده وهست.
دوم، میخواهند زهر چشمی از تمامی خلق ستمدیده ایران، جوانان و مبارزینش بگیرند که اکنون جنبش توده ای را علیه چپاول گران پیش میبرند.
و سوم میخواهند خلقهای ایران را از یکدیگر جدا کنند تا سرکوبشان ساده تر باشد. آنها بین خلق فارس و خلقهای کرد و عرب و بلوچ و آذری جدایی می افکند تا راحتر و بی دردستر جنبش آنها را سرکوب کرده، وادار به تمکینشان کنند.
 اعدام جوانان مبارز کرد، زور آزمایی دیگری از جانب حکومت اسلامی با جنبش مردم این سرزمین، کارگران، کشاورزان و تمامی طبقات خلقی است. آنچه آنان دنیال میکنند به سکوت کشاندن این جنبش است. تا اندکی رکود و یا افت در حرکت و خیزش مردم بوجود میاید، حکومت آغاز به پیش روی میکند و اعدام ها، کشتارها و غیره شروع میشود.
مردم مبارز ایران، تمامی کارگران و زحمتکشان شهر و روستا، تمامی طبقات مردمی، تمامی  دانشجویان و روشنفکران اجازه نمیدهند که بین خلقهای ایران جدایی افتد. آنان هر کدام از این جوانان مبارز را خواه کرد،عرب، بلوچ، آذری و خواه  سنی یا بهایی را متعلق به تمامی مردم  ایران  دانسته و برای خونخواهی آنها با تمامی وجود علیه این حکومت که در راس آن دزدان و غارتگران نشسته اند به مبارزه خود ادامه میدهند.  
گروهی از مائوئیستهای ایران
18شهریور 97       





۱۳۹۷ شهریور ۱۶, جمعه

نگاهی به نظرات «اسطوره شناسان» اقتصاد ایران(17) (بخش دوم - قسمت دوم) درباره «اسطوره» خرده بورژوازی


نگاهی به نظرات «اسطوره شناسان» اقتصاد ایران(17)
(بخش دوم - قسمت دوم)
درباره «اسطوره» خرده بورژوازی

اشاراتی به تفاوت فرایندهای سرمایه داری در کشورهای امپریالیستی و کشورهای زیر سلطه
اکنون به بحث «تمرکز و ادغام و بلعیده شدن سرمایه های خرد» برگردیم.
در مقاله آمده است:
« شتاب این روند در بخش های مختلف سرمایه بین المللی یا جوامع مختلف سرمایه داری دنیا طبعاً یکسان نبوده و نیست. اما این تفاوت ها تغییری در اصل روند و دامنه شمول آن پدید نیاورده است و نمی آورد.»(کمیته هماهنگی، اسطوره «طبقه متوسط»،2 تیر 1389)
بنا به عبارات بالا«شتاب» یکسان و موزونی در روند فوق وجود نداشته است؛یعنی «روند تمرکز بی وقفه... ادغام مستمر و بالنده سرمایه ها، بلعیده شدن سرمایه های خرد توسط سرمایه های کلان، پیدایش و توسعه انحصارها، کنسرن ها، کارتل ها و تراست های غول پیکر» در همه جا با سرعت یکسانی انجام نشده است.
در بند نخست عبارات بالا صرفا به نبود «شتاب یکسان» اشاره شده است اما گفته نشده که این «فقدان شتاب یکسان در تمرکز سرمایه ها و...» موجب چه تغییرات و تفاوتهایی در«جوامع مختلف  سرمایه داری»میگردد. اما آنچه در بند نخست گفته نشده است در بند دوم به شکل نتیجه ای آمده است:« اما این تفاوتها»(کدام تفاوتها؟! گویا منظور باید تفاوتهایی باشد که در فقدان شتاب یکسان بوجود آمده است) «تغییری در اصل روند و دامنه شمول آن پدید نیاورده است و نمیآورد». نویسنده پایین تر به این«تفاوتها» اشاره میکند:
«روند ادغام سرمایه های مجزا درهم و تشکیل تراست ها، کنسرن ها، انحصارها و غول های عظیم صنعتی و مالی در جامعه ما با آنچه در اروپای شمالی و غربی یا ایالات متحده و کانادا رخ داده است، تفاوت هایی داشته است و همین تفاوت ها بر روی جمعیت و شمار صاحبان انفرادی سرمایه تأثیر گذاشته است.»
به این ترتیب نخستین تفاوت در مورد جمعیت این طبقه است: در کشورهای اروپای شمالی و غربی یا ایالات متحده و کانادا( یعنی کشورهای امپریالیستی) «جمعیت و شمار صاحبان انفرادی سرمایه» زیاد نیست، در حالیکه:
«طبقه سرمایه دار ایران در قیاس با آلمان، انگلیس، سوئد، آمریکا، ژاپن و برخی جوامع دیگر، به لحاظ شمار آحاد یا کثرت مالکان منفرد سرمایه طبقه ای بسیار وسیع تر و پرجمعیت تر است.»
نویسنده مقاله ادامه میدهد:
«این را می دانیم که شتاب تمرکز سرمایه در بخش صنعت به گونه ای چشمگیر از بخش تجاری بیشتر است. با این همه، در کشورهایی که نام بردیم کل داد و ستدهای تجاری درون بازار داخلی آن ها در انحصار چند کنسرن عظیم بین المللی قرار دارد. در این کشورها، از بازارهای پر طول و عرض متشکل از هزاران فروشگاه در هر شهر، از زنجیره عظیم واحدهای صنعتی و تجاری حاشیه خیابان های شهرها، از مغازه ها و سوپرمارکت های نواحی مختلف مسکونی، از شمار کثیر کشت و صنعت های پراکنده، از خیل انبوه و بی شمار کارگاه های دارای شمار معدود کارگران خبری نیست. طبقه سرمایه دار در جامعه ما وضعی کم و بیش متفاوت با طبقات سرمایه دار این کشورها دارد.»
در اینجا دیگر جدای از صاحبان سرمایه های خرد که در بخش صنعت مشغول  بکارند، صاحبان سرمایه های خرد که در بخش تجاری نیز مشغول بکارند جزء خرده بورژوازی قلمداد میگردد و مقاله در شرح تفاوتها، این گروهها را سرهم بندی کرده، می شمارد. به این ترتیب، در کشورهایی مانند کشور ما«بازارهای پرطول و عرض متشکل از هزاران فروشگاه در هر شهر... زنجیره عظیم واحدهای صنعتی و تجاری حاشیه خیابان های شهرها، ...مغازه ها و سوپرمارکت های نواحی مختلف مسکونی،... شمار کثیر کشت و صنعت های پراکنده... خیل انبوه و بی شمار کارگاه های دارای شمار معدود کارگران» وجود دارد.  و یا چنانکه  مقاله مینویسد:
«در ایران، ما در کنار انحصارات، تراست ها و غول های عظیم صنعتی و مالی(1)، با جمعیت بسیار کثیری از سرمایه داران منفرد و کوچک نیز روبه رو هستیم.»(2)
نویسنده این میان نظر خود را در مورد اینکه چرا چنین فرایندهایی متفاوتی بوقوع میپوندند چنین ابراز میدارد:
«در باره پایه های اقتصادی این امر و چگونگی وقوع این روند در بخش های مختلف سرمایه جهانی و در سیطره تقسیم کار بین المللی سرمایه می توان به تفصیل بحث کرد. اما اولاً جای این بحث در اینجا نیست و ثانیاً این تفاوت آن قدر مشهود است که حتی بدون رجوع به هیچ استدلال و آمار و ارقامی، باز هم به اندازه کافی قابل درک و تشخیص است.»
اما آنچه مقاله  از یکسو«بدون رجوع به هیچ استدلال و آمار وارقامی، باز هم به اندازه کافی قابل درک و تشخیص میداند» و از سوی  دیگر «ای بحث آنرا اینجا» ندانسته ما اشاره  وار بازگو میکنیم:
 تمرکز و ادغام سرمایه ها در همه جا با شتاب یکسانی به پیش نمیرود (در واقع در اواخر قرن نوزدهم و اوائل قرن بیستم این ادغام سرمایه ها و بوجود آمدن مرحله امپریالیسم در تکامل سرمایه داری در در کشورهای اروپای شمالی و ایالات متحده و نیز ژاپن بوده است و نه در کشورهای زیر سلطه) و همین امر موجب میشود که تفاوتهایی بین کشورهایی که در آنجا شتاب تمرکز و ادغام زیاد است و کشورهایی که شتاب تمرکز و ادغام کم است(کاشکی کم بود!؟) بوجود آید. نتیجه این میشود که در آنجایی که شتاب زیاد است، ادغام سرمایه ها و پیدایش انحصارها، کنسرن ها و تراست ها غول پیکر صورت بگیرد و این به نوبه خود موجب آن میگردد که سلسله ای از کشورها بسرعت ثروتمندتر شده و اتحادیه های بین المللی امپریالیستی را تشکیل دهند و جهان را از تمامی جنبه ها(اقتصادی، سیاسی، نظامی و غیره)میان خود تقسیم کرده و بر مبنای یک« تقسیم بین المللی کار» که بخشی از کشورها تولید صنعتی کنند و بخشی دیگر تولید مواد خام، کشورهایی را که در آنها نه تنها این شتاب کم است یا اصلا وجود ندارد، بلکه در خواب زمستانی هستند، زیر سلطه خود بگیرند. نتیجه تشکیل دسته بندی متفاوتی از کشورها میشود از صنعتی ترین  تا کشاورزی ترین، از ثروتمندترین تا فقیرترین، از کشورهای درجه یک تا کشورهای درجه دو و سه پیشرفته تا کشورهای عقب نگه داشته شده و از کشورهای امپریالیستی تا کشورهای زیر سلطه.
 اما ای حضرات والای مقاله نویس، گفتن اینکه  چنین تفاوتهایی«تغییری در اصل روند و دامنه شمول آن پدید نیاورده است و نمی آورد.» واقعیت را کج و معوج تعریف کردن، از شرح اصل مسئله «در رفتن» و استنتاج را برمقدماتی گذاشتن که از تشریح  و بررسی آنها عامدانه خود داری شده است و تفاوتهای کیفی و تضادهای آنتاگونیستی بین امپریالیستها و کشورهای زیر سلطه را«ماست مالی» کردن است. زیرا این روند( که البته نمیتوان صرفا در روند «ادغام و شتاب تمرکز»محصورش کرد، زیرا ابعاد مسئله و نتایج آن بسیار فراتر از اینهاست، نه تنها تغییری در اصل روند یعنی ایجاد دو نوع کیفیتا متمایز ساخت های اقتصادی و سیاسی و فرهنگی  بوجود آورده، بلکه جهان را به کشورهای امپریالیستی  و زیر سلطه امپریالیستها تقسیم کرده است. بر مبنای این تغییرات و تفاوتها دیگر نمیتوان آن سرمایه داری که در کشوری امپریالیستی به منتهای رشد و تکامل خود رسیده است، با آن شبه سرمایه داری(سرمایه داری بوروکراتیک - کمپرادو و تازه ما در مورد کشورهایی صحبت میکنیم که نیمه فئودالیزم در آنها تا حدودی در اقتصاد کمپرادوری و دلالی تحلیل رفته است) که در کشوری زیر سلطه پدید میآید، یکسان قلمداد کرد و تضادهای اقتصادی، سیاسی و فرهنگی آنها را همانند دانست.
در غیر این صورت  و در صورتی که در «اصل روند و دامنه شمول آن تغییری پدید نیامده باشد»، آنگاه تفاوتی هم نباید بوجود آید و یا اگر بوجود آید از جنس همان تفاوتها بین کشورهای امپریالیستی خواهد بود. به عبارت دیگر، چنانچه این تفاوتها تغییری در اصل روند و دامنه جهان شمول آن پدید نیاورده باشد، آنگاه اکنون باید تمامی کشورهای جهان، سرمایه داری امپریالیستی باشند و اگر تفاوتی میانشان باشد، همان تفاوتی باشد که مثلا بین سرمایه داری آمریکا  با آلمان و یا فرانسه با انگلستان و ژاپن  و یا حداکثر بین این کشورها و کشورهای درجه دو و سه اروپایی موجود است. خوب میدانیم که این گونه نیست و سرمایه داری بوروکرات - کمپرادوری کشورهای زیر سلطه و از جمله ایران حتی با سرمایه داری درجه سه برخی  کشورههای اروپای غربی مانند پرتغال و یونان نیز تفاوتهایی کیفی دارد.
درباره ایران
نویسنده مقاله سپس به ایران میپردازد:
«بحث حاضر ما درباره جامعه ای است که از صد سال پیش شاهد روند پرشتاب توسعه رابطه خرید و فروش نیروی کار بوده است، جامعه ای که از همان زمان به چرخه سامان پذیری و تقسیم کار درونی سرمایه جهانی پیوند خورده است و اینک نزدیک 50 سال است که در تمامی تار و پود اقتصاد، سیاست و ساختار اجتماعی خود زیر فشار حاکمیت شیوه تولید سرمایه داری قرار دارد.»
گسترش و رشد خرید و فروش نیروی کار نشانگر گسترش و رشد سرمایه داری بطور عام  است، اما به خودی خود نشانگر نوع سرمایه داری خاصی(تجاری، کشاورزی، خدماتی، ربایی، دلالی، مستقل، وابسته و غیره) نیست که در حال رشد است. این امر تنها نشان میدهد که نظام موجود(فئودالی، نیمه فئودالی و یا ترکیب های دیگر) در روند یک نوع سرمایه داری در حال تحلیل رفتن و از بین رفتن است، اما مشخص نمیکند که آن نوع سرمایه داری که مقابل ما بوجود میاید، آیا یک سرمایه داری صنعتی مستقل و ایستاده بروی پاهای خود همچون سرمایه داری آمریکا، آلمان، فرانسه،  اسپانیا، بلژیک، پرتغال و یونان است و یا خیر یک سرمایه داری متکی به  امپریالیسم عقب نگاه داشته شده و توسعه نیافته تجاری و دلالی کشورهای مستعمره و نیمه مستعمره است. اگر ملاک و معیار ما برای تشخیص نوع سرمایه داری یک کشور صرفا توسعه رابطه خرید و فروش نیروی کار باشد، آنگاه علی القاعده نباید هیچ تفاوتی بین این سرمایه داری و سرمایه داری کشورهای غربی و ژاپن باشد.
این درست است که  خرید و فروش نیروی کار در جامعه ما از صد سال پیش آغاز به رشد کرده است، اما امر با تبعیت این رشد از نیازهای استعمار و امپریالیسم یعنی درست همان وارد شدن به چرخه «سامان پذیری و تقسیم کار درونی»(3) سرمایه جهانی یعنی امپریالیسم  صورت گرفته است. درست همین «تقسیم کار» امپریالیستی و «سامان» دادن اقتصاد کشورهای زیر سلطه بوسیله امپریالیستها و در خدمت نیازهای آنها است که  اجازه نداد خرید و فروش نیروی کار در خدمت رشد سرمایه داری صنعتی مستقل و نیرومند شدن اقتصاد سرمایه داری درون زای این کشورها قرار گیرد و قطبیت یافتن سرمایه دار و کارگر به عنوان دو  طبقه اساسی و بنابراین تضاد کار و سرمایه به عنوان تضاد اساسی شکل گیرد. پنهان شدن پشت خرید و فروش نیروی کار و گریز از این مباحث، کاری است که تنها از کسانی برمیاید که شلوغ بازی در میآورند، ظاهر سرخ میگیرند اما سفیدند و قصدشان این است که طبقه کارگر را فریب دهند و به سوی رفرمیسم بورژوایی هدایت کنند.
در واقع، امپریالیستها ساخت اقتصاد کشورهای زیر سلطه و از جمله ایران را با توجه به شرایط و امکانات این جوامع و نیازهای تقسیم کار امپریالیسم جهانی به اشکال مختلفی شکل میدهند. بخشی مواد معدنی، برخی مواد کشاورزی، گروهی تبدیل به مراکز اصلی مونتاژ کاری و گروهی  دیگر صرفا داد و ستد کننده و جزایری تجاری میشوند.  با توجه به این رشد نابسامان، در ساخت اقتصادی این کشورها، گاه ترکیبی از روابط مختلف فئودالی یا نیمه فئودالی و سرمایه داری شکل میگیرد. سرمایه داری این کشورها هم همه گونه سرمایه داری است مگر  یک سرمایه داری کلاسیک.
عدم شکل گیری و رشد سرمایه داری کلاسیک  و نیز طبقات به شکل کلاسیک در کشورهای زیر سلطه و مقایسه این دو نوع کشورها، یکی از مهم ترین مباحث صد سال اخیر جهان و حداقل پنجاه سال اخیر ایران بوده است. (و این تازه بخشی از بحث است. نکته این است که حتی در اقتصادهای سرمایه داری امپریالیستی نیز طبقه خرده بورژوازی به دلایل مختلفی رشد داشته است، گرچه در این کشورها عموما جمعیت اصلی نیست)
نویسنده مقاله ادامه میدهد
«در چنین جامعه ای است که سخن از وجود وسیع «طبقه متوسط» و نقش آفرینی سیاسی تعیین کننده اش به امری مشکوک و جاعلانه بدل می شود، اگرچه ویژگی این قشر از طبقه سرمایه دار ایران را نیز نمی توان نادیده گرفت.»
بنابراین اگر کسی به وجود «وسیع» طبقه خرده بورژوازی و نقش «تعیین کننده»سیاسی اش  در رویدادها باور داشته باشد، دچار اشتباه شده است!؟ ولی در صد و پنجاه سال اخیر در بسیاری از کشورها و از جمله کشورهای سرمایه داری و امپریالیستی، مارکسیستها هم به وجود «وسیع» این طبقه باور داشته اند و هم به «نقش تعیین کننده سیاسی» اش( روسیه امپریالیستی در اوائل قرن بیستم و آلمان ایضا امپریالیستی را در دهه سوم همان قرن میتوان نمونه آورد)؛(4) و سیر رویدادها و تکامل آنها نشان داده که این نظرات درست بوده است. منظور مارکسیستها از «نقش تعیین کننده» سیاسی این طبقه هم آن نبوده که مثلا این طبقه باید دارای نقش رهبری کننده انقلاب باشد( در چنین صورتی دیگر صحبت از نظریه خرده بورژوایی و یا بورژوایی است و نه نظریه ای مارکسیستی) بلکه  منظور از نقش«نقش تعیین کننده» این بوده که جذب این طبقه برای انقلاب بسیار مهم و تعیین کننده است و پیوستن وی به صف بورژوازی و یا طبقه کارگر میتواند در پیروزی طبقه کارگر و یا شکست این طبقات نقش تعیین کننده داشته باشد. از نظر مارکسیستها باید از تردید و دودلی بخشهای مهمی از این طبقه استفاده کرد و کل آنرا برای پیروزی انقلاب دموکراتیک و بخشهای پایین آنرا برای انقلاب سوسیالیستی  به زیر رهبری طبقه کارگر کشید. در صورت انفعال طبقه کارگر در مورد این طبقه و پیروز نشدن بر تردید و دودلی این طبقه برای شرکت در جنبش و انقلاب و در آمدن به زیر رهبری طبقه کارگر، این طبقه به زیر رهبری بورژوازی خواهد رفت. امری که طبقه کارگر را در رهبری انقلاب  و پیروزی آن دچار شکست خواهد کرد.
 پس  تا آنجا که سخن نه از شرکت وسیع تر این طبقه در جنبشی دموکراتیک،  بلکه از«نقش آفرینی سیاسی تعیین کننده» آن(به معنای نقش تعیین کننده و رهبری کننده برای این طبقه و نه  طبقه کارگر قائل شدن) «امری مشکوک و جاعل به نظر میرسد»، به همان سان سخن نگفتن از وجود این طبقه در اقتصاد و سیاست و در مبارزه طبقاتی جاری و تخطئه کامل نقش تعیین کننده آن،(و به این ترتیب مخدوش کردن تضادها و طبقه کارگر را از یک متحد بالقوه محروم کردن) تقسیم آن بین دو طبقه کارگر و سرمایه دار، و یا قرار دادن وی در «اسطوره»ها، اگر از آن بیشتر «مشکوک و جاعل» نباشد، کمتر نیست.  
 خرده بورژوازی در ایران
  باری،به بحث خود بازکردیم: قضیه اصلی ما این بود و هست که آیا اصلا این طبقه خرده بورژوازی(یا به گفته نویسنده طبقه متوسط) وجود دارد یا نه؟ اگر وجود دارد، دارای چه ویژگیهای اقتصادی است و نقش وی در تولید و تجارت و خدمات چگونه است؟ اینجا نویسنده درهم و مغشوش و بدون برخی چارچوب های ساده نظری است. وی از یک سو منکر وجود این طبقه  نمیشود، بلکه تنها «وجود وسیع» آن را نفی میکند و بدین ترتیب وجود« معدود» آن را میپذیرد؛ از سوی دیگر آنرا «قشری از طبقه  سرمایه دار»میداند، از سوی سوم خواهان آن است که «ویژگی» آن (لابد در طبقه سرمایه دار) نادیده گرفته نشود. حال این ویژگی چیست که باید نادیده گرفته نشود و بعلاوه آیا نادید نگرفتن این ویژگی تاثیری در برخورد سیاسی طبقه کارگر نسبت به این طبقه دارد یا خیر، کسی نمیداند. نویسنده در مورد این ویژگی بگونه ای مشخص هیچگونه صحبتی نمیکند، اما اشارات بعدی وی بخشی از این ویژگی را شرح میدهد:  
«از یاد نبریم که تا همین حالا از کل 16283 مؤسسه تولیدی دارای 10 کارگر به بالا در سراسر کشور، بالغ بر 12365 واحد آن را مؤسسات دارای 10 تا 50 کارگر تشکیل می دهد. نکته مهم دیگر آن که از رقم نسبی 18200 میلیارد تومان ارزش اضافی تولید شده توسط کارگران مورد استثمار صنایع دارای 10 کارگر به بالا در سال 1383 نیز بیش از 1760 میلیارد تومان آن در همین نوع کارخانه ها و مراکز صنعتی تولید شده است. تعداد واحدهای تولیدی دارای کمتر از 10 کارگر، چه در بخش صنعت و چه به ویژه در کشاورزی و معادن از چندین میلیون بیشتر است. شمار این مؤسسات فقط در بخش اخیر بیش از 3 میلیون است.»
 و این آمار به چه نظری یاری میکند؟ به نظری که میگوید که این طبقه دارای کمیت زیادی است و نه آن نظری که میگوید این طبقه در اقتصاد ایران وسیع نیست. تازه اینها نشانگر وجود این طبقه در تولید است و نه تجارت و خدمات. این آمار ساده نشان میدهد که یک لایه و قشر ضخیم تولید کوچک، خواه در کارگاه های 10 نفر به پایین و خواه حتی تا حدودی کارگاههای تا حد 50  نفر کارگر در ایران وجود دارد. اینها لایه های مختلف تولیدی طبقه خرده بورژوازی هستند. در بند بعدی نویسنده  افزون بر لایه های تولیدی این طبقه از لایه های تجاری و خدماتی آن نیز نام میبرد:
«صاحبان مراکز تولیدی و تجاری و خدماتی بالا با تمامی شمار کثیر خود( پس کثیر است و نه قلیل!؟) همگی آحادی از طبقه سرمایه دارند.»
و انگاه نویسنده قیافه هوادار«سرخ شده» و «آتشین احساس» طبقه کارگر را به خود گرفته و دست به مشتی عبارت پردازی«سرخ» و البته ثنار و سی شاهی میزند:
« تمامی آن ها صاحبان سرمایه اند، سرمایه های هیچ کدام از زهدان شیوه های تولیدی ماقبل سرمایه داری متولد نشده است، بلکه فقط و فقط از ارزش اضافی حاصل از استثمار طبقه کارگر تشکیل شده است.»
اینها نه تنها تحلیل منطقی و علمی نیست، بلکه  نشانگر گریز و عجز نویسنده در اثبات مدعای خود است. مشتی وراجی و قافیه پردازی و شعارهای  دهن پرکن و ادا و اصول طرفدار دو آتشه طبقه کارگر را در آوردن است که برای فریب دبستانی های مارکسیسم نیز جواب نمیدهد!؟ مارکس (و انگلس  نیز، گرچه میدانیم نویسنده هیچکدام را قبول ندارد و این حضرات در بهترین حالت مشتی سوسیال دموکرات هستند که هدف اصلی شان مبارزه با مارکسیسم و جلوگیری از نفوذ آن در میان طبقه کارگر است) نیز میدانستند  دارندگان تولید کوچک بالاخره «صاحب سرمایه» اند. میدانستند برخی از لایه های آن، کارگران معدودی را استثمار میکنند و ارزش اضافی به جیبشان میرود.(5) اما اینها را جزو «طبقه سرمایه دار» ننامیدند، بلکه  از آن و نمایندگان سیاسی آن با عنوان خرده بورژوازی نام بردند. جدا از مباحث اقتصادی، بخش مهمی از کتابهای مبارزه طبقاتی در فرانسه و هیجدهم برومر لوئی بناپارت تجزیه و تحلیل نقش مهم این طبقه در انقلاب است؛ و این نقش نشان میدهد که خرده بورژوازی همیشه و در هر حال به دنبال طبقه سرمایه دار نمیرود، بلکه در برخی مواقع بشدت با وی در ستیز قرار میگیرد و بورژوازی نیز نمایندگان سیاسی این طبقه را زیر شدید ترین فشارها میگذارد.
نویسنده آشفته حال «قرمز» ما ادامه میدهد:
«این سرمایه ها به میزان حجم و قدرت رقابت و حضور خود در بازار سراسری سرمایه سهم معینی از کل اضافه ارزش های تولید شده توسط کارگران را نصیب خود می کنند. این که صاحبان آن ها خود نیز کار می کنند یا نمی کنند، این که سهم هر سرمایه از کل ارزش اضافی تولیدی کم یا زیاد است، اینکه مالکیت و مدیریت حوزه ارزش افزایی آن ها آمیخته است یا جدا و برخی مؤلفه های دیگر از این دست، در اصل مسئله یعنی در سرمایه دار بودن صاحبان آن ها هیچ تغییر و خللی وارد نمی سازد. بنابراین، نفس گستردگی این قشر از طبقه سرمایه دار ایران(آیا این ها بامزه نیستند: «نفس گستردگی این قشر از طبقه سرمایه دار ایران») نمی تواند هیچ مستمسکی برای جراحی آن از بدنه طبقاتی اش و اعطای ماهیتی مجزا از طبقات اساسی جامعه به آن تحت عنوان «طبقه متوسط» باشد.»
ما هم البته مطمئنیم که ادعای هوادار طبقه کارگر بودن و برای حل مسائل روش هارت و پورت در پیش گرفتن و چند تا شعار را چاشنی بحث کردن، شاید ظاهرا نشاندهنده «آتشین» بودن طرف در پشتیبانی کارگران باشد، اما «در اصل مسئله» یعنی خط سرمایه داران را در جنبش کارگری در پیش گرفتن«هیچ تغییر و خللی وارد نمیکند»، زیرا درست هم اینها که نویسنده بر میشمارد، بخشی از همان ویژگیهایی است که این طبقه را از طبقه سرمایه دار جدا میکند.
 یکم: حجم سرمایه و درجه حضور در بازار سراسری و قدرت رقابت داشتن با سرمایه های بزرگ: میدانیم بخشهایی از این طبقه قدرت رقابت با تولید بزرگ را ندارند و ورشکست شده و به طبقه کارگر رانده میشوند و برعکس بخشهایی از آن با افزایش نرخ ارزش اضافی میتوانند در سلک طبقه سرمایه دار آیند. اما تقسیم شدن خرده بورژوازی بین کارگران و سرمایه داران، به معنای تجزیه نهایی و نابودی مطلق این طبقه نبوده و نیست؛ به عبارت دیگر این طبقه هم همواره تقسیم میشود و هم همواره بازتولید.
دوم: کار کردن یا کار نکردن: صاحب سرمایه کوچکی که دارای تولیدی کوچکی است و یا تنها خود و یا با تمامی خانواده اش کار میکند، جزو طبقه سرمایه دار نیست. صاحب سرمایه کوچکی که دارای تولیدی بزرگتری است و یا خود و یا با خانواده اش کار میکند و چند کارگری را نیز استخدام کرده و استثمار میکند، سرمایه دار نیست و جزو طبقه سرمایه دار به حساب نمیاید.
سوم :کمیت سهم از ارزش اضافی تولید شده در جامعه
و همین ها است که در اصل مسئله نویسنده کمیته هماهنگی تغییر و خلل بوجود میاورد.(6)
نویسنده ادامه میدهد:
« افزون براین، سرمایه دار نه لزوماً به اعتبار طول و عرض مالکیت انفرادی خود بر حجم معینی سرمایه در این کارخانه یا آن بنگاه تجاری بلکه، مهم تر و اساسی تر از آن، به حکم موقعیت طبقاتی خویش در ساختار مالکیت و قدرت کل سرمایه اجتماعی است که هستی طبقاتی خود را احراز می کند. جمعیت چند میلیونی مرکب از دولتمردان، سیاستمداران، وزیران، مدیران، مشاوران، مستشاران، حقوقدانان، نظریه پردازان و برنامه ریزان، اقتصاددادنان، قضات، وکلا، زندانبانان، روحانیون، مراجع تقلید، صاحب منصبان سپاهی و بسیجی و ارتشی، رؤسای پلیس و نهادهای متنوع اطلاعاتی و امنیتی و...»
باز هم گریز از طرح درست، بررسی منظم  و حل درست مسئله و به جای آن از این شاخ به آن شاخ پریدن و مشتی عبارت پردازی های بی خاصیت و بی معنا تحویل خواننده دادن! باز هم ماست مالی کردن تضادها زیر عنوان های دهن پرکن و پر طمطراق «موقعیت طبقاتی خویش در ساختار مالکیت و قدرت کل سرمایه اجتماعی» که اگر از نویسنده پرسیده شود منظورت چیست مشکل که بتواند توضیح قانع کننده ای برای این عبارت پردازی خود بدهد.
اولا، که بیشتر این حضرات و گروه هایی که نویسنده نام میبرد، خود یا اساسا از همان دسته نخستین هستند که طول و عرض مالکیت انفرادی و حجم سرمایه شان زیاد است و یا نماینده سیاسی آنها هستند و یا مرید و مجری اوامر آنها و جزیی از ساز وکار تسلط آنها. سرمایه دارها نخست و لزوما برمبنای حجم سرمایه و طول و عرض مالکیت شان بر وسائل تولید است که دارای «موقعیت طبقاتی» و نقش درجه اول و دوم و سوم و غیره میشوند و سپس تمایزات بین صاحبان سرمایه به شکل عام آن و نمایندگان سیاسی این طبقه در دولت (و یا بیرون دولت) و یا گروههایی که در خدمت سرمایه داران هستند به میان میاید.
دوما، این «موقعیت طبقاتی در ساختار مالکیت بر وسائل تولید و قدرت کل سرمایه اجتماعی» یعنی چه و چه فرقی با طول و عرض مالکیت و حجم معین سرمایه دارد؟ اگر منظور این است که لایه های مختلف خرده بورژوازی، گرچه صاحب سرمایه ای نیستند که طول و عرض زیادی  داشته باشد، اما در ساختار مالکیت بر وسائل تولید، نه فروشنده نیروی کار، بلکه مالک وسائل تولید به شمارمیآیند، و همین هم موقعیت طبقاتی آنها را به عنوان سرمایه دار میسازد، که این تنها از یک جانب دیدن قضیه و صرفا در قیاس با طبقه کارگراست که معنا میباید. به عبارت دیگر وقتی یک خرده بورژوا را در مقابل یک کارگر قرار دهیم و تفاوتشان را بررسی کنیم میبینیم که  موقعیت طبقاتی خرده بورژوازی در «ساختار مالکیت بر وسائل تولید»، موقعیت یک کارگر نیست. اما از سوی دیگر، اگر مالکیت بر وسائل تولید یک عنوان عام نباشد که بگوییم هر کسی مالک وسائل تولید است، سرمایه دار است و بر همین مبنا موقعیت طبقاتی اش شکل میگیرد، و واقعا قصد تجزیه و تحلیل ساختار این مالکیت در میان باشد(که در این صورت تضادهای درونی این مالکین وسائل تولید باید بررسی شود) آنگاه دیده میشود که موقعیت این طبقه، خواه از نظر کمی و خواه از نظر کیفی، موقعیت یک سرمایه دار هم نیست. زیرا اینجا بسیار مهم است که آیا وسائل تولید همچون سرمایه و برای بیرون کشیدن ارزش اضافی بکار میروند و یا در خدمت کار شخصی تولید کننده هستند، و در ضمن اگر همچون سرمایه بکار میروند کمیت این کاربرد تا چه حدودی است. دیدگاه و جهان بینی یک خرده بورژوا نیز از یک سو در چارچوب نظام سرمایه داری است و میتواند در خدمت سرمایه داران(در کشورهای زیر سلطه سرمایه داران ملی) قرار گیرد، اما از سوی دیگر و در شرایط کنونی کشورهای زیر سلطه( و حتی امپریالیستی)  در شرایط رهبری طبقه کارگر بر انقلاب دموکراتیک نوین( و در کشورهای امپریالیستی در انقلاب سوسیالیستی  میتواند در خدمت پیروزی انقلاب دموکراتیک که ماهیتا هم بورژوازیی است درآید. به همین دلایل هم هست که این طبقه نه سرمایه دار است و نه کارگر.  
ادامه دارد.
هرمز دامان
نیمه نخست شهریور 97
 یادداشتها
1-    بد نبود اگر مقاله نویس چند از این «انحصارات، تراست ها و غول های عظیم صنعتی و مالی» ایرانی نام میبرد که بتوانند با نمونه های امپریالیستی آن برابری کنند. و خوب است که ما این غول های عظیم صنعتی و مالی را داریم و این قدر بدبخت و محتاج چارتا پیچ و مهره هستیم، اگر نداشتیم چه وضعی برایمان پیش میامد!؟ نویسنده گمان میکندکه «انحصار» قدرت اقتصادی در دست چند موسسه بورژوا- کمپرادوری دلال و مزدور انحصارات بین المللی، لزوما این موسسات را با نمونه های امپریالیستی آن برابر میکند!؟
2-    نوسان(یا شاید راه درو گذاشتن!) بین مفاهیم خرده بورژوازی و بورژوازی، بین سرمایه دار و «سرمایه دار منفرد و کوچک». کمیته هماهنگی هم میخواهد خرده بورژوازی را نابود کند و هم میخواهد آنرا حفظ کند. اینها بگونه ای نمونه ای همچون یک خرده بورژوا فکر میکنند؛ درهم، آشفته و پراز تضادهای حل ناشدنی هستند!
3-   این «درونی» را باید بجا و درست بکار برد. امپریالیسم را اگر یک نظام کل بین المللی درنظر بگیریم، این تقسیم کار، درونی یعنی درون یک نظام واحد بین المللی است. اما اگر نظام امپریالیسم را به کشورهای امپریالیستی و زیر سلطه تقسیم کنیم، این تقسیم کار امپریالیستی(یعنی صنعت مال من، تولید مواد خام و مونتاژ کاری مال تو، پیشرفت مال من ، عقب ماندگی مال تو) جنبه بیرونی هم دارد؛ به عبارت دیگر بخش عمده تولید صنعتی در اختیار کشورهای اصلی امپریالیستی یا امپریالیستها، و بخش های غیر صنعتی کشاورزی و مواد خام معدنی و مونتاژ کاری، به کشورهای بیرون از این کشورهای امپریالیستی یعنی به کشورهای زیر سلطه امپریالیستها سپرده میشود.
4-   ما در اینجا درباره نظر مارکسیست- لنینیست - مائوئیستها صحبت میکنیم. طبقات دیگر نیز ممکن است هم از وجود وسیع این طبقه در جامعه ایران صحبت کنند و هم از نقش تعیین کننده سیاسی اش. ولی آنها یا از دیدگاه نمایندگان بورژوازی ملی صحبت میکنند و یا از دیدگاه خرده بورژوازی. بورژوازی ملی میخواهد این طبقه وسیع را به زیر رهبری خود بکشاند. نماینده خرده بورژوازی نیز میخواهد رهبری این طبقه را بر جنبش تامین کند. بورژوازی کمپرادو نیز از این طبقه استفاده کرده و آن را دستمایه پیشبرد خواستها و برنامه های خود قرار میدهد. 
5-   ضمنا در همین جا بگوییم گاه برای تشکیل حداقل سرمایه، لزوما نیازی به استثمار نیست. بسیاری از سرمایه داران نخستین با پس انداز در نتیجه کار شخصی (از «زهدان» کار شخصی خود در نظام  فئودالی) سرمایه ای تشکیل دادند. بنابراین گفتن اینکه هر کمیتی از سرمایه از استثمار و استخراج ارزش اضافی  ناشی میشود، از نظر منطقی نادرست و از نظر تاریخی نفی چگونگی بوجود آمدن و شکل گیری طبقه سرمایه دار است.
6-    «اینها با سه مولفه اساسی کمی مشخص میشوند: یکم کمیت سرمایه (ابزار و وسایل تولید و یا کالا)، دوم کمیت یا حجم کارو سوم حجم استثمار کار دیگران. بطور کلی هر چقدر که کمیت سرمایه شان بیشتر باشد و کارگران بیشتری داشته باشند، حجم استثمار دیگران افزایش میابد و کمیت کاری شخص خرده بورژوا کمتر و گاه تقریبا هیچ میشود که در این نقطه خرده بورژوا به بورژوازی کوچک تبدیل میگردد و درمقابل کارگران خود نقش یک سرمایه دار را بازی کرده، بیشتردر تضاد با کارگران قرار میگیرد. هر چقدر که کمیت سرمایه شان کمتر باشد و کارگران کمتری داشته باشند، کار شخصی بیشتر میگردد و حجم استثمارکمتر و گاه تقریبا هیچ میشود که گرچه در این نقطه لزوما شخص خرده بورژوا به طبقه کارگر نمی پیوندند، اما به آن نزدیک میگردد؛ بدینسان از حدت تضادشان با کارگران کاسته میشود و به تضادشان با سرمایه داران افزوده میشود. نقطه ای که خرده بورژوا به طبقه کارگر می پیوندد، همانا ورشکستی و ناتوانی در رقابت و سقوط ارزش سرمایه یا از دست دادن آن است.»( هرمز دامان، طبقه کارگر و جنبش دموکراتیک، بخش چهارم، دموکراتیسم مترقی و انقلابی، قسمت اول درباره خرده بورژوازی)