۱۴۰۱ فروردین ۷, یکشنبه

سر باز کردن تضادهای درون باند خامنه ای و سپاه بر سر برجام

 
سر باز کردن تضادهای درون باند خامنه ای و سپاه بر سر برجام
 
ظاهرا برجام تازه ی خامنه ای و سران پاسدارش در حال پیشرفت است. این پیشرفت علیرغم برخی از اختلافات واقعی است که این میان وجود داشته و دارد. اختلافاتی که بیشتر نشان از آن دارد که دولت بایدن( حال خودش و یا زیر فشار حزب جمهوری خواه) و طرف های اروپایی می خواهند با در منگنه قراردادن بیشتر خامنه ای و باند سپاهی اش، امتیازاتی بیشتر گرفته، آنها را به مواضعی اسارت بارتر از برجام جناب روحانی و ظریف برانند.
این اختلافات که عموما پوشیده و پنهان اما در پس پرده به مرور به حل نزدیک شده است، توام با برخی بامبول بازی ها و پهلوان بازی ها و خلاصه مخالف نمایی های دروغین خامنه ای و شرکا علیه برجام شده است که بیشتر مصرف داخلی داشته و برای اقناع حضرات حزب اللهی ها و لالمون گرفته های کفن پوش استفاده شده و همچون مسکنی خواب آور برای آنها و برای برخی از جریان های بیرونی مانند حزب الله لبنان و دیگر چماق بدستان جمهوری اسلامی در کشورهای سوریه، افغانستان و عراق و یمن به کار می رود. حضراتی که با ضدآمریکا بازی های خود برجام ظریف را هر روزه به نقد گرفتند امروز مجبورند با برجامی بسیار ضعیف تر و به گفته ی خودشان«تسلیم طلبانه تر» کنار آیند.
با این همه، از میان اختلافات واقعی یک اختلاف جدی آشکار شده است. این اختلاف بر سر تروریستی خواندن سپاه پاسداران از سوی دولت آمریکا است.
آمریکا از سپاه چه می خواهد؟
ظاهر قضیه این گونه است که امپریالیسم آمریکا و اروپای غربی برای بیرون آوردن سپاه از فهرست گروه های تروریستی دولت آمریکا، شرط و شروط مهمی گذاشته اند( احتمالا این ها تا حدود زیادی شرط و شروط ترامپ است).
این شرط و شروط به هیچ وجه بر سر فعالیت داخلی سپاه و نقش کریه و جنایتکارش در سرکوب جنبش های داخلی در چهل سال اخیر( به ویژه از سال 88 به این سو) نیست. از این گذشته در این مورد نیست که سپاه پاسداران فعالیتی بیرون از ایران نداشته باشد. خیر! دولت امپریالیستی آمریکا در مورد هر فعالیتی مشکل داشته باشد در مورد سرکوب مبارزات خلق ایران مشکل ندارد و از آن سوی نیز در این مورد مشکلی ندارد که نیروی نظامی کشوری در کشور دیگری نقشی جنایتکارانه در سرکوب جنبش های توده ای بازی کند و یا در جانب آمریکا در تقابل امپریالیست های آمریکایی و روسی بایستد. به نظر حتی آمریکایی ها با امثال حزب الله، حوثی ها، حشد الشعبی و غیره هم مشکل اساسی ندارند. آنچه که مشکل امپریالیست های آمریکایی و اروپایی است نقش به اصطلاح «امنیتی» و «دفاعی» سپاه پاسداران که خامنه ای و باندش در بوق و کرنا می کنند نیست( باید دید «امنیتی» و«دفاعی» را خامنه ای و پاسداران اش چگونه تفسیر می کنند!) بلکه این است که سپاه پاسداران و تمامی نیروهایی که از جانب وی کمک نظامی و مالی دریافت می کنند نقشی را بازی کند که آنها می خواهند، نه نقشی مثلا مستقل به نفع ایجاد خلافت اسلامی شان در منطقه و یا در چارچوب برنامه ها و خواست های امپریالیست های روسیه.
به عبارت دیگر، همان گونه که امپریالیسم روسیه (و البته در کنارش امپریالیسم آمریکا و اسرائیل) مخالف دخالت قاسم سلیمانی و سپاه قدس اش در سرکوب مبارزات خلق سوریه نبود و از آن به شکلی عالی به نفع خود بهره برداری کرد، امپریالیسم آمریکا نیز باید بتواند چنین نیروهایی را به زیر رهبری خود در آورد و از آنها به نفع  سیاست های خود در خاورمیانه و یا در مناطق دیگر استفاده کند.(توجه کنیم که وجود حشدالشعبی در عراق در مراحلی به نفع آمریکا بوده است و هنوز هم می تواند باشد).
این ها به این معناست که شرط و شروط آمریکا در این خصوص است که سپاه دست از حرکاتی که مخالف مشی و سیاست های امپریالیست های آمریکا و اروپا در منطقه است بردارد و فعالیت های خود را در چارچوب سیاست ها و بر مبنای خواست امپریالیست های غربی تنظیم کند. تنها در این صورت است که آمریکا سپاه را از فهرست گروه های تروریستی خود بیرون می آورد.
شرط و شروط آمریکا دلیل دو شاخه شدن دفتر خامنه ای
از سوی دیگر خامنه ای و سپاه پاسداران اش ظاهرا هنوز آن گونه که بایسته است اعتماد لازم به امپریالیست های آمریکایی را به دست نیاورده اند. ترس اساسی آنها از این است که آمریکا پس از اینکه به  خواست هایش رسید سپاه را تضعیف کند و نیز پشتیبانی لازم را از حکومت اینان به عمل نیاورد و مثلا کماکان سرمایه گذاری خود را به روی سلطنت طلبان و مجاهدین و دیگر نیروهای مخالف جمهوری اسلامی ادامه دهد.
شرط و شروط آمریکا بر سر خروج سپاه از فهرست گروه های تروریستی و برداشتن تحریم ها علیه آن، اختلافی واقعی را در باند حاکم که بخشی است از جناح به اصطلاح اصول گرا به وجود آورده است و این امر موجب دو شاخه شدن دفتر خامنه ای و پاسداران اش شده است.
یک سوی جریانی است که می گوید ما نمی توانیم شرط و شروط آمریکا و متحدان اروپایی اش( که احتمالا در مفاد توافقنامه برجام بیان خواهد شد و در غیر این صورت یا لو خواهد رفت و یا نتایج آن در شکل عملی بروز خواهد نمود) را برای بیرون آوردن سپاه از لیست گروه های تروریستی بپذیریم؛ زیرا در آن صورت بسیاری برنامه ها را که برای ثبات و مانده گاری و نیز گسترش حکومت به دیگر مناطق که آن نیز ضامنی برای بقا و ثبات ما و مانده گاری ماست، طرح کرده و به پیش برده ایم( از جمله به وجود آوردن گروه های ایدئولوژیک- نظامی  در کشورهای اسلامی از عراق و یمن گرفته تا سوریه و لبنان... )مجبوریم تعطیل کنیم و چنان که اشاره کردیم به آمریکا نیز اعتمادی نیست. بخش هایی از اصول گرایان، باندهایی در دفتر خامنه ای و بخشی از سران سپاه در این گروه هستند. سخنگوی این جریان هم شده مرتجع ترین مرتجع ها شریعتمداری کیهان چی.
شاخه دیگر اما اساسا تمرکز خود را بر این نقطه گذاشته که ما باید به هر قیمت برجام را به آخر برسانیم زیرا بدون آن اصلا امیدی نیست که بتوانیم بمانیم، چه برسد به اینکه ثباتی کسب کنیم و گسترشی را تداوم بخشیم. به نظر می رسد که بخشی از اصول گرایان و باندهایی در دفتر خامنه ای و نیز بخشی از سران سپاه  نیز در این گروه باشند. سخنگوی این جریان در حال حاضر جناب امیرعبدالهیان وزیر امور خارجه ی رئیسی است. این فرد حکایت را به این شکل تعریف کرده که سران سپاه به وی گفته اند که در صورتی که حل برجام به مساله ی سپاه گره بخورد واین امر مانع بستن توافقنامه شود شما برجام را بدون این شرط پیش ببرید. وی پذیرش این مساله یعنی مصالحه و حل برجام بدون بیرون آمدن سپاه از فهرست را از جانب سپاه، «ایثار» سران سپاه خوانده است( روشن است که بخشی از سران سپاه در جهت امیرعبدالهیان هستند و او که خود از افراد نزدیک خامنه ای است مشکل که بدون اطلاع حرف بزند).
 این اختلاف اکنون به نقطه ای گره ای رسیده است زیرا یک ماده ی مهم از برجام است و اساسا در مورد سیاست خارجی سپاه و به ویژه سپاه قدس می باشد. دولت امپریالیستی آمریکا نیز ظاهرا حاضر است برجام را بدون توافق بر سر این بند به نتیجه برساند و توافق بر سر خروج سپاه از لیست و لغو تحریم ها علیه آن را به آینده موکول کند.(مشکل است که سپاه پاسداران را از فهرست بیرون آورند بدون اینکه شرط و شروط شان پذیرفته شود. از سوی دیگر هر گونه پنهان کاری و فریبکاری از سوی دولت بایدن و یا خامنه ای دیر یا زود به بیرون درز خواهد کرد).  
به نظر می رسد که حل این مشکل، خواه آن را از سوی شاخه ی به سرانجام رساندن برجام در نظر گیریم و خواه از سوی شاخه ی مخالفی که به واسطه ی بی اعتمادی و یا به واسطه وابستگی به روسیه خواهان پذیرش شرایط آمریکا نیست، آنها را به این نتیجه رسانده بود که ما برجام را می پذیریم همراه با تداوم این بند قرارداد. سخنان عبدالهیان درمورد «از خودگذشتگی» سران سپاه نشان از توافقی می داد که صورت گرفته بود. اما این توافق دو گروه به واسطه ی برخی جریان های مخالف نهایی کردن توافقنامه بدون از لیست تروریست ها خارج کردن سپاه پاسداران به زیر سئوال رفت.
حال تمامی جار و جنجال دو جناح بر سر همین امر تجلی کرده است. باندی که می خواهد شرایط از لیست خارج کردن سپاه از جانب آمریکا تعدیل شده و یا حداقل اطمینان های لازم به آنها داده شود و باندی که می خواهد به هر قیمت شده سر و ته قضیه را بند آورد و برجام را به عاقبت برساند حتی اگر مجبور شود برخی« خط قرمز»را زیر پا گذارد و در مورد آنها «مصالحه» کند. 
 برخلاف برخی نظرات  این ها به هیچ وجه دعوای زرگری نیست بلکه تضادهای جدی است که همواره درون جناح اصول گرا و دفتر خامنه ای و سپاه پاسداران وجود داشته و همواره شدیدتر شده است. این تضادها بین باندهای وابسته به آمریکا و غرب و یا حداقل با گرایش به آن سمت و باندهای وابسته به روسیه است. این هر دو باندها در دفتر خامنه ای حضور دارند و حداقل تا کنون خامنه ای نتوانسته که به عنوان حلال مشکل وارد شده وبه نفع یک طرف موضع بگیرد. در واقع خامنه ای مایل است برجام به بهترین شکل به نفع ثبات جمهوری اسلامی پایان یابد اما شرایط شرایطی نیست که وی بتواند نظر خود را به آمریکا و متحدین اش دیکته کند بلکه برعکس است. این آنها هستند که در شرایط بحرانی به سر می برند و هر آن جنبشی توده ای تهدید شان می کند. جنبشی که نشان نمی دهد که چگونه جهش خواهد کرد و در اشکالی غیر قابل پیش بینی رخ خواهد نمود( قیام تبریز سال 1356 را به یاد بیاوریم).
 آنچه اساسی به نظر می رسد این است که مشکل باید حل شود و توافق نامه ی برجام باید به سرانجام خود برسد.
هرمز دامان
نیمه نخست فروردین 1401
     

۱۴۰۱ فروردین ۶, شنبه

بازگشت در تاریخ - نقد نگاه ایده آلیستی به تاریخ(3)

 

بازگشت در تاریخ

نقد نگاه ایده آلیستی به تاریخ(3)

دیالکتیک و تاریخ
حق شناس می نویسد:
« برداشتی که نگارنده از دیالکتیک در تاریخ دارد و هم آن را مبنای این پژوهش قرار داده است این است که دیالکتیک در تاریخ در حقیقت همان منطق دیالکتیکی هگلی است که مبنای منطقی بررسی های تاریخی، به ویژه در رابطه با سیر تاریخ و تحولات آن قرار گرفته است.»( پیشین، ص 9)
حق شناس دیالکتیک در تاریخ را کاربرد همان «منطق دیالکتیکی هگلی» می داند. اگر هسته ی این منطق را که تضاد است( جدا از توسعه و تکامل آن که در آثار خود مارکس، لنین و مائو انجام شده است) به گونه ای ماتریالیستی در تاریخ به کار ببریم به نتایج سودمندی می رسیم اما اگر آن را به گونه ای ایده آلیستی به کار ببریم چنانکه خود هگل به کار برد( و چنانکه خواهیم دید حق شناس نیز به کار می برد) بدون تردید به نتایج ارزشمندی نخواهیم رسید. در واقع منطق دیالکتیکی هگلی به دلیل وجه ایده آلیستی آن به تاریخ که می رسد جز اشاره به تحرک«ذهن یا روح» در تاریخ، چندان چیز به درد بخور و با ارزشی برای گفتن ندارد. به گفته ی لنین این مارکس بود که این منطق را در شکل درست و ماتریالیستی آن در تاریخ به کار برد و ماتریالیسم تاریخی را کشف کرد.
اکنون و پیش از آنکه به کاربرد دیالتیک هگل در تاریخ به وسیله ی حق شناس بپردازیم باید  اشاره ای به درک های حق شناس از این منطق دیالکتیکی کنیم.
معنای بالقوه و بالفعل
«در این منطق از هر پدیده ای به عنوان سر جمع دو قطب متضاد سخن می رود. نیز از حرکتی یاد می شود که از برخورد قطب های دوگانه ی آن تضاد( که همان پدیده باشد) نشات می یابد. قطب های دو گانه ای که یکی فعلیت دارد و دیگری هنوز از محدوده ی امکان و قوه فراتر نرفته است و مجبور است برای گذر از قوه به فعل با آنچه هم اکنون فعلیت دارد درگیر شود. درگیری بین این دو قطب با هم موجب بروز حرکتی می شود که چون سوی آن از قوه به فعل، از ممکن به واقع است، ناگزیر حرکتی تکاملی است. گذر یک پدیده از قوه به فعل، درحقیقت به مفهوم نوشدن و زایش دوباره آن در جامه ی فعلیتی نو است؛ فعلیتی نوی که برآیند یا آمیزه ای از فعلیت سابق و امکانات تحقق ( برای ساختن قبلا باید ویران کرد) یافته و به فعلیت رسیده ی خود آن پدیده می باشد. حرکت تکاملی از قوه به فعل پس از تحقق یافتن فعلیت نو به پایان نمی رسد. بلکه آن فعلیت نو، به نوبه ی خود، با امکانات تازه ای که در پدیده ی مزبور به وجود آمده است در تضاد قرار می گیرد و بار دیگر همان حرکت، از درگیری قطب های دوگانه تضاد و این بار در مرحله ای متعالی تر آغاز می شود و هر بار از راه فعلیت یافتن امکانات تازه به تکامل بیشتر می انجامد. و این حرکت جاودانه است و هرگز نمی ایستد.»( ص 10)
نخستین نکته مربوط به ناروشنی دو وجه بالفعل و بالقوه و معنا و جایگاه آنها در دیالکتیک است. حق شناس می نویسد «قطب های دو گانه ای که یکی فعلیت دارد و دیگری هنوز از محدوده ی امکان و قوه فراتر نرفته است و مجبور است برای گذر از قوه به فعل با آنچه هم اکنون فعلیت دارد درگیر شود».
از عبارت نخست بر می آید که از قطب های دوگانه یکی فعلیت دارد و آن دیگری فعلیت ندارد و صرفا امکان و بالقوه است. از عبارات بعدی بر می آید که قطبی که امکان و بالقوه است برای اینکه از قوه به فعل درآید «باید با آنچه هم اکنون فعلیت دارد درگیر شود».
 می توان نخست پرسید که معنای امکان و بالقوه بودن یعنی فعلیت نداشتن چیست و دوما این«درگیری» که بین امکان و  فعلیت روی می دهد چیست و چگونه صورت می گیرد؟
 کمی پایین تر حق شناس باز می نویسد: 
 «رویاروی وجه غالب یا موقعیت موجود و نیز در تضاد با آن، آرمان ها، نظرها، خواست ها و هدف های تازه و تحقق نیافته در نقش برابر نهاد قرار می گیرند. برابر نهاد چون بالقوه و به صورت امکان وجود دارد و هنوز فعلیت تام نیافته، پویاست و برای شکستن ایستایی جامعه و به جنبش در آوردن آن به هر کاری لازم باشد همت می گمارد و از هر گونه ایستایی گریز دارد.»
در اینجا از این که بالقوه تنها به صورت امکان وجود دارد و «هنوز فعلیت تام نیافته»، سخن می رود. بنابراین بین فعلیت داشتن و فعلیت نداشتن و بین فعلیت داشتن و فعلیت تام نداشتن که تعبیری تازه از بالقوه و امکان است تضاد وجود دارد.
 از سوی دیگر در اینجا امکان و یا بالقوه صرفا به صورت« آرمان ها، نظرها، خواست ها و هدف های تازه و تحقق نیافته در برابر نهاد» وجود دارد. به این ترتیب فعلیت نداشتن یا فعلیت تام نداشتن به این علت است که عناصر بالقوه صرفا به صورت آرمان ها و ... وجود دارند و احتمالا وجوه عملی ندارند. این نیز با عبارت«آنتی تز ...پویاست و برای شکستن ایستایی جامعه و به جنبش در آوردن آن به هر کاری لازم باشد همت می گمارد و از هر گونه ایستایی گریز دارد.» در تضاد قرار می گیرد.
در نتیجه ما در مجموع با ناروشنی و تفاسیری مغشوش از فعلیت و بالقوه طرف هستیم. این ناروشنی از یک سو در چگونگی معنای درست این دو و از سوی دیگر در اشکال درگیری ای که حق شناس از آن صحبت می کند، وجود دارد.
 معنای درست«بالفعل» یا «فعلیت» داشتن این است که یک سر تضاد، جهت عمده است و بنابراین نقش رهبری کننده دارد و تعیین کننده ی خصلت و ماهیت پدیده و جهت حرکت آن می باشد. این نقش عمده و رهبری کننده موجب می شود که  تحرکات عمده و جهت حرکت از طریق این جهت عمده صورت گیرد و شی و یا پدیده به واسطه ی آن شناخته شود. معنای بالقوه تنها این است که جهت دیگر نقش غیرعمده را دارد و پدیده به واسطه ی آن شناخته نمی شود، اما می تواند به وسیله مبارزه برای سرنگونی جهت عمده و کهنه، پدیده را از آن خود کند، خود را تحقق بخشیده و نقش رهبری کننده و جهت دهنده را از آن خود سازد و در نتیجه پدیده را به واسطه ی خود بشناساند.
اما معنای بالقوه به هیچ وجه این نیست که جهت غیرعمده«بالفعل» نیست و فعلیت ندارد. برعکس جهت بالقوه به همان سان بالفعل، فعال است(و اگر نسبت های کمی در نظر گرفته شود بسیار بیشتر از بالفعل)، زیرا می خواهد پدیده را تغییر دهد و خود رهبری پدیده را به دست گیرد. حق شناس خود از «درگیری» و اینکه بالقوه برای «به جنبش درآوردن آن به هر کاری که لازم باشد همت می گمارد و از هرگونه ایستایی گریز دارد» صحبت می کند و بنابراین می توان این گونه استنتاج کرد که درگیری بالقوه و بالفعل صرفا نظری و در حوزه «آرمان ها، نظرها، خواست ها و هدف های تازه و تحقق نیافته در برابر نهاد» نیست، بلکه فعالیت و مبارزه ی عملی در تمامی ابعاد فرهنگی، سیاسی، اقتصادی و نظامی می باشد. اساسا بدون این بخش عملی و صرفا در محدوده ی «آرمان ها و نظرها، خواست ها و هدف ها...» یعنی در عرصه ای صرفا فرهنگی مخالف باقی ماندن نمی تواند بالقوه یعنی جهت غیر عمده  را به بالفعل یا جهت عمده، رهبری کننده و جهت دهنده تبدیل کند.
بنابراین معنای بالفعل و بالقوه را نباید با موجودیت عملی و موجودیت غیر عملی و یا فعال و منفعل از نظر عملی، درهم کرد. چنین درک هایی موجب می شود که گمان کنیم که بالقوه بدون فعالیت عملی، و صرفا یک امکان نظری است و حداکثر در زمینه های محدودی که اساسا فرهنگی است درگیری دارد. نگاهی به تحولات تاریخی نشان می دهد که عناصر ضد بالفعل همواره در تحرک و خود به نوعی بالفعل بوده اند. به عبارت دیگر هر دو جریان از دیگری از جهت حضور و بالفعل بودن تفاوتی ندارند. تفاوت در این است که یکی عمده است و دیگری غیر عمده. یکی حاکم است و دیگری محکوم. معنای بالقوه این است که محکوم اکنون حاکم نیست، اما می تواند حاکم شود. معنای امکان این است که محکوم این  امکان را ( امکانات عینی و ذهنی) را دارد که مسلط شود و بدون چنین فعالیت و مبارزه ی عملی ای نمی تواند حتی به عنوان امکان مطرح شود چه به برسد به اینکه خود بر پدیده مسلط گردد و ماهیت آن را تعیین کند. معنای بالفعل(یا فعلیت داشتن) در مقابل بالقوه جز این تسلط و تعیین روند تکامل پدیده، چیز دیگری نیست.
حضور جریان سرمایه داری در دل فئودالیسم و حضور جریان کمونیسم در دل سرمایه داری روشنگر این نکته است. این حضور تنها خصلت تئوریک و نظری نداشته، بلکه کاملا دارای خصلت عملی و بالفعل بوده است. بدون مبارزات ایدئولوژیک، تئوریک و کلا فرهنگی امر بالقوه نمی تواند اظهار وجود کرده و جهان بینی ونظرات خود را تبلیغ و ترویج کند، اما بدون مبارزات سیاسی و اقتصادی و نظامی اساسا هیچ گونه تبدیل عملی نمی توانست صورت گیرد.
برای نمونه کمونیسم امکانی درون سرمایه داری است که می تواند سرمایه داری را از میان بردارد و خود جایگزین شود. این نظام بالقوه ی تبدیل است و می تواند با تبدیل سرمایه داری به کمونیسم خود تعیین کننده ی جهت تکامل شود. طبقه ی کارگر و حزب کمونیست این طبقه برای تغییر پدیده و بدست آوردن تسلط باید نه تنها دست به مبارزات ایدئولوژیک بزند بلکه باید دست به مبارزات عملی طولانی و از جمله نظامی بزند تا بتواند جهت کهنه را سرنگون کرده و خود مسلط شود و تعیین کننده جهت حرکت پدیده باشد. ضمنا باید به این هم اشاره کنیم که ممکن است در مراحلی پدیده دیگر حتی به واسطه ی جهت عمده صرف شناخته نشود بلکه بینابینی شود. برای مثال نگاه کنیم به وجود دو قدرت مرکزی سرمایه داران( کرنسکی) و شوراهای کارگران  در روسیه بعد از انقلاب فوریه 1917 و یا مناطق پایگاهی سرخ در سال های منتهی به 1930 در چین و سپس گسترش آنها طی جنگ با ژاپن و نیز سال های جنگ با چیانکایچک برای فرارویاندن چین نو.  
چنان که می بینیم حق شناس تنها نفس منطق هگلی را به کار نمی برد بلکه آن را تا حدود زیادی متاثر از دیدگاه ایده آلیستی( یعنی در واقع همان گونه که در نزد هگل بود یعنی منطق ایده آلیستی و نقش ذهن یا روح در تاریخ) به کار می برد. این امر از این نکته که حق شناس به تقابل های فرهنگی بیش از جایگاه شان اهمیت می دهد بیشتر بارز می گردد.
م - دامون
 فروردین 1401

۱۴۰۰ اسفند ۲۸, شنبه

بهار نو فرخنده باد

 

بهار نو فرخنده باد

 

بر کارگران و کشاورزان

 

بر شیر زنان و شیر مردان مبارز و در بند

 

بر پیران و جوانان 

 

بر تمامی خلق ها و اقلیت های مذهبی رنج کشیده

و زیر ستم

 بر تمامی بستگان جانباخته گان راه آزادی و استقلال

 

بر ملت ایران

 

مبارک باد 

 

نوروزتان

 

بهارتان

 

خجسته

 

  و مبارزات تان علیه استثمار و ستم 

در این سال

 پردوام و پیروز باد 

  

یادداشت هایی در مورد جنگ امپریالیستی در اوکراین(3)

 

 

یادداشت هایی در مورد جنگ امپریالیستی در اوکراین(3)

 

خلق اوکراین قربانی اهداف و مطامع امپریالیست های غرب و روسیه

 گفته می شود که اوکراین کشور مستقلی است و حکومت این کشور مستقل است و حق انتخاب دارد. مردم این کشور هم دارای حق حاکمیت ملی هستند و به خودشان مربوط است که ترجیح دهند به سوی غرب جهت گیری کنند و عضوی از بلوک غرب باشند و نه بلوک روسیه و هیچ کس هم نمی تواند آنها را مجبور کند که راه دیگری را انتخاب کنند.

آیا این سخنان درست است؟

 به هیچ وجه! این تنها ظاهر قضیه است که به ویژه امپریالیست های غربی می خواهند در ذهن توده های اوکراینی - و در مورد این جنگ در ذهن مردم جهان - فرو کنند. آنچه در این سخنان و نظرات نادرست است این است که جهت گیری مردم اوکراین به سوی امپریالیسم غرب بر مبنای دانش و آگاهی و اراده و تصمیم طبقه ی کارگر و توده های زحمتکش و طبقات میانی اوکراین که جمعیت اصلی این کشور هستند و بر مبنای منافع واقعی اقتصادی و سیاسی شان اتخاذ شده است.

 این نگاه و نظریه و استدلال بسیار خام است و تنها بر مبنای شواهد حسی و ظواهر است و نه بر مبنای تفکر و تعمق و آگاهی. ظاهر قضایا این گونه است که حکومت مستقلی بر اوکراین حاکم است و این حکومت مدافع منافع ملی مردم اوکراین است. افکار عمومی پشتیبان این حکومت است و این حق این دولت و مردم پشتیبان وی است که جهت خود را تعیین کنند.

 سوی دیگر قضیه باز هم در ظاهر این گونه است که چنانچه ما دنبال مردم اوکراین راه نیفتیم و از حق آنها در تعیین سرنوشت خود یعنی در اینجا پیوستن به امپریالیست های غربی دفاع نکنیم حق توده ها را به جا نیاورده ایم. اخلاق را زیر پا گذاشته ایم و نسبت به خلق دلسوزی نکرده ایم.

 تاکید بر این این گونه همراهی کردن جز تبدیل دلسوزی نسبت به خلق به مشتی شعار بی خاصیت چیز دیگری نیست. وظیفه ی یک انقلابی کمونیست تحلیل مسائل است و تحلیل مسائل نیز باید از یک دیدگاه مارکسیستی- لنینیستی- مائوئیستی صورت گیرد و نه از دیدگاه های خرده بورژواهای نیمچه دموکرات و یا لیبرال ها؛ نه از یک دیدگاه صرف اخلاق گرایانه و دلسوزانه ی خرده بورژوایی و بورژوایی.

شکی نیست که ما از این همه فجایعی که در طول این جنگ صورت می گیرد از این همه کشتار و ویرانی و آسیب در رنجیم و دلسوز طبقه ی کارگر و خلق اوکراین هستیم؛ و نه تنها خلق اوکراین که هستی و نیستی اش آماج حمله ی امپریالیست های روسیه و غرب قرار گرفته، بلکه همچنین طبقه ی کارگر و خلق روسیه که سربازان اش که کارگران و زحمتکشان و یا فرزندان جوان آنها هستند مجبورند برای منافع مشتی سرمایه دارمنفعت طلب حاکم بر روسیه، به جنگ هم طبقه ای های خود در اوکراین بروند.  

 واقعیت چیست؟

 واقعیت این است که طبقه ی کارگر و تودهای اوکراین حق واقعی تعیین سرنوشت خود را ندارند( این امر در مورد طبقه ی کارگر روس نیز راست در می آید). آنها در دست سرمایه داران اوکراین و امپریالیست های غرب اسیرند و این آنها هستند که دیدگاه های خود را در آنها نفوذ می دهند و به شکل دهی افکار و جهت گیری هاشان می پردازند و برای آنها تعیین سرنوشت می کنند. البته این امر را به گونه ای انجام می دهند که توده ها گمان کنند افکار و منافع خودشان را دنبال می کنند و بر سرنوشت خود حاکم اند.

اگر کمونیست ها صرفا دلسوز خلق باشند اما نتوانند خلاف جریان آب حرکت کرده و با این دیدگاه حاکم که طبقه ی کارگر و خلق اوکراین را زیر سیطره و نفوذ خود در آورده و دیدگاه وی را نسبت به منافع واقعی خود تیره و تار کرده، به مبارزه پردازند و به جای آن جهان بینی مارکسیسم- لنینیسم- مائوئیسم را که بیانگر منافع واقعی و استراتژیک طبقه ی کارگر و خلق است است در آن نفوذ دهند، آن گاه چنین کمونیست هایی صرفا دنباله روی بینش حاکم و مسلط بر توده های طبقه ی کارگر شده و جز دلسوزی های خرده بورژوامابانه ی بی خاصیت کاری برای خلق نکرده اند. دلسوزی هایی که در عمل سیاسی خواه ناخواه و آگاهانه یا ناآگاهانه چنین جریان هایی را به دنباله روی از منافع طبقات سرمایه دار حاکم و پیروی از آنان می کشاند.

یک آرمان و یک آرزو:

اگر طبقه ی کارگر اوکراین به وسیله کار مداوم و آگاه گرانه کمونیستی به این جهان بینی و آگاهی مجهز می شد، اگر این طبقه به وسیله یک حزب کمونیست انقلابی واقعی رهبری می شد و تبدیل به رهبر توده ها می گردید و اگر مسیر حرکت مبارزه ی توده ها را تعیین می کرد، آیا وضع به کلی فرق نمی کرد؟

 روشن است که در چنان صورتی طبقه ی کارگر و خلق اوکراین این چنین قربانی جنگ میان امپریالیست ها و مطامع آنها نمی شد بلکه واقعا مستقل و متکی به خود تصمیم می گرفت و اهداف خود را تعیین می کرد. می توانست حکومت کنونی را سرنگون کند و حکومتی از آن خود بر سرکار آورد. چنان حکومتی مستقلی نه به نفع روسیه موضع می گرفت و نه به نفع غرب. هر گونه تهاجم به چنین حکومتی آشکار تهاجم به طبقه ی کارگر خلق اوکراین بود و این حق را می داد که از حکومتی که از آن خود وی است دفاع کند و مهاجم و تجاوزگر را از سرزمین خود بیرون کند و سر جای خود بنشاند. هر نوع قربانی در چنین نبردهایی ارزش والایی داشت و در خدمت عالی ترین اهداف طبقه ی کارگر و توده های زحمتکش بود.(1)

 اما اکنون خود طبقه ی کارگر و خلق اوکراین اسیر حکومت سرمایه داران است. این خلق آگاهی روشنی از وضع خود ندارد و به همین دلیل هم جهان بینی سرمایه داران اوکراینی و امپریالیست های غربی بر ذهن آن مسلط است و وی را جهت می دهد. طبقه ی کارگر و خلق اوکراین( و روسیه نیز) قربانی این وضع خود و ناآگاهی خود است. و نهایت نادانی و یا منتهای رذالت است که ما تصمیمی را که از روی ناآگاهی نسبت به منافع واقعی خویش گرفته می شود، در بهترین حالت به آگاهی طبقه ی کارگر و خلق منسوب کنیم و با «دلسوزی» خود آن را موجه جلوه دهیم و در بدترین حالت آن را امری واقعی و بیرون از اراده ی خود بپنداریم که به ناچار باید سر زیر انداخت و از آن تبعیت کرد.

 چنانچه بخواهیم مقایسه ای کرده باشیم باید از وضع ناآگاه طبقه ی کارگر( و همچنین دهقانان) روسیه در 1914 یاد کنیم که قربانی مطامع امپریالیست های حاکم بر این کشور بود و به جبهه های جنگ فرستاده می شد تا از منافع سرمایه داران و ملاکین روسیه دفاع کند و هم طبقه ای های خود از کشورهای دیگر را بکشد. برخی این میان صرفا به «دلسوزی» و اشک ریختن برای خلق پرداختند امری که به حال وی سودمند نبود و تغییری در اعمال اش به وجود نمی آورد.(معمول چنین است که این گونه دلسوزی های عاطفی و صوری خرده بورژوایی همواره با بی تفاوتی های واقعی و عملی و گاه شدیدترین بی حسی و بی علاقه گی نسبت به منافع واقعی طبقه ی کارگر و توده ها همراه  می شود). 

 باری این طبقه در آن دوران در نتیجه ی فعالیت مداوم بلشویک ها در جبهه ها علیه جنگ و با شعار«جنگ امپریالیستی را به جنگ داخلی تبدیل کنیم» (2) به مرور دارای آگاهی سیاسی شد و جنبش ضد جنگ و برای صلح را به راه انداخت. انقلاب فوریه 1917 و سپس انقلاب سوسیالیستی اکتبر در تکامل این جنگ و در نتیجه ی رشد آگاهی طبقه ی کارگر و توده های دهقان صورت گرفت. این طبقه زیر رهبری حزب کمونیست خویش  و با آگاهی تمام علیه تجاوز چهارده کشور امپریالیستی ایستاد و از حکومت خود دفاع کرد و تمامی  آنها را از کشور خود بیرون کرد.

خلق آگاه برای اهداف عالی خویش قربانی می دهد و خلق ناآگاه قربانی می شود. قربانی دادن از روی آگاهی به منافع خویش و قربانی شدن از روی ناآگاهی به منافع خویش دو امر کیفیتا متفاوت و مخالف اند.

آیا اگر طبقه ی کارگر و توده های اوکراینی وضع آن زمان طبقه ی کارگر روسیه و توده های آن را داشتند اجازه می دادند این چنین گوشت دم توپ سرمایه داران و قربانی جنگ آنها بر سر سرزمین و منابع شان و استثمار آنها شوند؟

خلق ما

باید روشن باشد که آنچه ما در مساله ی اخلاق و دلسوزی مورد نقد قرار می دهیم صرفا در مورد طبقه ی کارگر و توده های زحمتکش اوکراین نیست، بلکه کلیت آن در مورد طبقه ی کارگر و خلق خودمان نیز صدق می کند.

 اینجا می توان به ویژه از موضعی که مردم ما عموما در مخالفت با روسیه (و چین) و در پشتیبانی تقریبا مطلق از مردم اوکراین می گیرند، صحبت کرد. جدا از روشن نبودن در مورد جنگ اوکراین، پنهان نیست که بخش مهمی از این موضع گیری، از جهت مخالفت با حکومت مرتجع خامنه ای و سران پاسدار و روحانیون حاکم است که در حال حاضر طوق بردگی و بنده گی روس ها و چینی ها را به گردن گذاشته اند و کشور فروشی به آنها را پیشه کرده و به بالاترین حد رسانده اند.

ما باید این پشتیبانی را از شکل یک جانبه ی آن که اساسا شکل واکنش مخالف با حکومت خامنه ای است بیرون آوریم و به آن گستره ی مخالفت با امپریالیست های غرب را نیز بدهیم. نباید اجازه داد که این گرایش به مخالفت با روسیه و چین که در درستی آن شکی نیست اجازه رشد گرایش به همبستگی با امپریالیسم غرب را بدهد و این تصور را حاکم کند که چنانچه سران حکومت به امپریالیسم غرب متمایل شوند و یا پس از سرنگون کردن این حکومت، حکومتی نوکر غرب در ایران همچون حکومت سلطنتی پهلوی به روی کار بیاید، خوب است.

 چنین دیدگاه هایی می تواند اگر چه نه لزوما زیر نفوذ جهت گیری های باند های طرفدار روس و چین در بارگاه خامنه ای و سران پاسدارش، اما زیر نفوذ جناحی دیگر از اصول گرایان حاکم که هوادار فروش کشور به امپریالیست های غربی و نوکر غربی ها شدن هستند، اصلاح طلبانی که گرایش به امپریالیست های غربی دارند و گمان می کنند با بستن قرارداد برجام همه ی مشکلات جامعه حل می شود، سلطنت طلبان پیرو امپریالیست های غربی، تاریک فکران غرب پرست که نام روشنفکر بر خود نهاده اند و نیزهر گونه توهم لیبرالی و یا خرده بورژوایی باشد؛ نفوذی که باید با آن مبارزه کرد و از ذهن طبقه ی کارگر و توده های زحمتکش خلق زدود.    

هرمز دامان

نیمه ی دوم اسفند 400


یادداشت ها

1- ممکن است این میان کسی - و ما فرض را بر این می گذاریم که این فرد صادق است- بگوید «طبقه ی کارگر و خلق اوکراین در دوره ای طولانی این ها را امتحان کرد و شکست خورد. بهتر است که دنبال آنچه امتحان شده نرود». نتیجه ی عمومی این دیدگاه جز این نیست که سرمایه داری خوب است( و البته غربی اش بهتر از شرقی اش است) و مردم اوکراین حکومت و زندگی خوبی دارند و اگر بروند زیر نفوذ غرب وضع شان بهتر هم می شود. آمال دسته هایی که این دیدگاه ها را دارند و عموما زیر نفوذ جهان بینی رایج می باشند، همان حکومت های ثروتمند غربی است و گمان می کنند نیمچه رفاهی را که بخش ناچیزی از طبقه کارگر و توده ها در آنجا دارند، می توان به همه ی کشورها گسترش داد و گسترش هم داده می شود. آنچه که نمی بینند و نمی خواهند ببینند از یک سو این است که معیشت اکثریت طبقه ی کارگر و توده ها در کشورهای حتی ثروتمند امپریالیستی همواره مورد تهدید و هجوم حکومت سرمایه داران است و از سوی دیگر آنها چشم شان را در مورد وضع فلاکت بار طبقه ی کارگر و توده های دهقان و دیگر زحمتکشان در اکثریت کشورهای زیر سلطه به روی هم می گذارند. در عین حال آنها نمی توانند کارکرد تضادهای میان امپریالیست ها را ببینند. کارکردی که همواره در هر منطقه می تواند جنگ و ویرانی و کشتار به وجود آورد و نیز چشم انداز یک جنگ جهانی را مجسم کند.

2- شعارهای لنینیست ها در مورد جنگ، بر تبدیل جنگ امپریالیستی به جنگ داخلی استوار بود. مبارزه علیه جنگ و برای صلح واقعی و دموکراتیک میان ملت ها جز از طریق جنگ داخلی و سرنگونی حکومت سرمایه داران و ملاکان و برقراری حکومت طبقه ی کارگر نمی توانست جامه ی عمل پوشد. باید برای توده ها تبلیغ می شد که برقراری صلح در دوران امپریالیسم و زمانی که سرمایه حاکم بر زندگی طبقه ی کارگر و توده های مردم است، ممکن و مقدور نیست. در چنین دورانی، خیرخواهانه شعار صلح دادن و امید بستن به ایجاد صلح دموکراتیک میان ملت ها امری خیالی و پوچ بود. در واقع هر صلحی درهر منطقه برای جنگی در منطقه ای دیگر است و هر صلح جهانی میان امپریالیست ها تنها به معنای تدارک جنگی دیگر است. سال ها کار بلشویک ها میان طبقه ی کارگر و دهقانان و نیز تجارب خود توده ها موجب شد که شعار جامه ی عمل به خود پوشد و انقلاب های فوریه و اکتبر به وقوع پیوندند.

یادداشت هایی در مورد جنگ امپریالیستی در اوکراین(2)


 

یادداشت هایی در مورد جنگ امپریالیستی در اوکراین(2)


 

معنای «جنگ ادامه ی سیاست است به اشکال دیگر» چیست؟

این روزها مرتب این عبارت را به کار می برند بی آنکه در معنای آن به درستی بیندیشند و یا پیگیر نتایجی که از آن برمی خیزد باشند. آنها کلی در اطراف مسائل و تضادهای اقتصادی و سیاسی ریز و درشتی که به این جنگ منجر شد داد سخن می دهند اما آنجا که باید این تحلیل ها به موضع گیری بینجامد ناتوان از آن می باشند. این امر از مواضعی که در مورد جنگ می گیرند آشکار است. یک بار تنها امپریالیسم غرب را محکوم می کنند و با عنوان کردن «موضع دفاعی» روسیه (و مبارزه اش با نازیسم در اوکراین) به روی اهداف توسعه طلبانه و پلید امپریالیستی آن و تمایل اش برای ایجاد «امپراطوری روسیه ی کبیر» پرده می کشند. یک بار تنها امپریالیسم روسیه را محکوم می کنند و نقش غرب متجاوز را در سایه و پس و پشت قرار می دهند و یک بار هم جنگ را صرفا در حد «تجاوز روسیه  اوکراین» محدود می کنند و ربطی میان این جنگ با تضاد میان امپریالیست ها نمی بینند و یا این ربط را بسیار کم رنگ  کرده و در حاشیه قرار می دهند.

خلاصه یا به نفع یکی از این دیدگاه ها موضع می گیرند و یا همچون پاندول ساعت میان این موضع گیری ها نوسان می کنند و ناتوانند از این که  پایه و اساس نظر خود را به روی  دیدگاهی معین متکی کنند. بنیان چنین  جهت گیری ها و نوساناتی هیچ نیست مگر ناتوانی در درک و یا رد تئوری امپریالیسم لنین و تضادهایی که در عصرامپریالیسم  جهت حرکت آن را تعیین می کنند.

 این جنگ یا امپریالیستی است و یا امپریالیستی نیست و صرفا «تجاوز» یک کشور یعنی روسیه است به کشور«مستقل» و دارای «حاکمیت  ملی» دیگری مانند اوکراین.

در صورتی که امپریالیستی باشد هم می توان آن را میان دو امپریالیسم روسیه و اوکراین دانست و هم میان امپریالیست های روسیه و غرب. روشن است که به هر کدام از این دیدگاه ها باور داشته باشیم مواضع ما با آن دیدگاه هماهنگ خواهد بود.

ما می گوییم این جنگ امپریالیستی است و نه صرفا حمله ی روسیه به اوکراین «مستقل»؛ در عین حال نمی توان آن را محدود به جنگ بین دو امپریالیسم روسیه و اوکراین کرد و از نقش تضاد میان امپریالیسم روسیه و غرب و جنگ های دامنه دار میان آنها که هر از گاهی در منطقه ای سر باز می کند چشم پوشید. در چارچوب این تضاد نیز نمی توان زیر نام« دفاع روسیه» از خود و در برابر «نازیسم در اوکراین» خصلت «دفاعی» و «ملی» برای تهاجم روسیه به اوکراین قائل شد.

وقتی می گوییم جنگ ادامه ی سیاست است به طرق دیگر به این معناست که تهاجم روسیه به اوکراین یکباره از زیر زمین بیرون نزده است بلکه در چارچوب سیاست ها و تضادهای دامنه دار امپریالیستی بین روسیه و غرب و رقابت میان آنها شکل گرفته و در تکامل آنها به وجود آمده است. این تضاد بین امپریالیست ها درحال حاضر در شکل تهاجم آشکار روسیه به اوکراین جلوه گر شده است.

 در حقیقت این تهاجم یا تجاوز نظامی یا باید ادامه ی اشکال تهاجم سیاسی واقتصادی خود روسیه به اوکراین و یا در مناطق دیگر باشد و یا در مقابل تهاجم اقتصادی و سیاسی غرب به اوکراین و اهداف نهایی آن که رسیدن به مرزهای روسیه، یعنی از دیدگاه امپریالیسم روسیه به نوعی تهاجم و تجاوز به حدوحدود وی است، به وجود آمده باشد.  

 به بیان دیگر، گسترش یافتن حد و حدود نفوذ سیاسی باید تبدیل به گسترش حد و حدود نظامی شود و این یک هم عموما برای گسترش نفوذ اقتصادی است. این حدو و حدود زمانی که از وضع مشخصی عبور کرد تبدیل به تهاجم می شود.(1)

چنانچه وضع را ازجانب امپریالیسم روسیه نگاه کنیم این تهاجم در چارچوب توسعه طلبی های تازه ی روسیه و رقابت با امپریالیست های غرب برای سهم بری بیشتر از کشورهای زیر سلطه صورت گرفته است. در مورد خاص اوکراین، دولت روسیه به دنبال رویای خویش برای بازگرداندن وضع به زمان«روسیه کبیر» است.  

از سوی دیگر این تهاجمی است در مقابل تهاجمی دیگر. این تهاجم دیگر از جانب امپریالیست های غربی نسبت به امپریالیسم اوکراین اعمال شده است. امپریالیست های غربی برای این که اقتصاد و سیاست اوکراین را مال خود کرده و به کشورهای عضو ناتو ملحق کنند از هیچ اقدامی فروگذار نکرده اند. شکی نیست که اقدامات آنها در دو دهه ی اخیر تهاجم به حریم مردم این کشور بوده است. منتهی تهاجمی سیاسی و اقتصادی و فرهنگی؛ گرچه این تهاجم یا تجاوز به میل سران اوکراین و همراهی افکار عمومی صورت گرفته شده باشد. آنها تقریبا این کشور را از دست روسیه در آورده و پشیزی هم برای استقلال آن ارزش قائل نبوده و نیستند.

چه «استقلالی» و چه «حاکمیت ملی» ای؟ زمانی که سران اوکراین متمایل به امپریالیست های غربی اند و از هر گونه اقدامی برای این که این کشورها اوکراین را به منطقه ای از آن بلوک خود تبدیل کنند فرو گذاری نمی کنند جایی برای استقلال و حاکمیت ملی مردم اوکراین( به معنایی که برای یک امپریالیسم درجه دو وجود دارد) باقی نمی ماند. اوکراین مال طبقه ی کارگر و توده های زحمتکش اوکراین نیست، مال سرمایه داران امپریالیست اوکراین و غرب است و ایستادن در طرف سیاست های طبقه ی حاکم ایستادن در طرف امپریالیست های غرب است.(2)

پس از جانب امپریالیسم روسیه تهاجم نظامی این کشور به اوکراین در حرکت میان امپریالیست ها می تواند این گونه تفسیر شود که این از یک سو در تکامل تمایلات توسعه طلبانه ی روسیه صورت گرفته و از سوی دیگر گامی متقابل است در مقابل تهاجم اقتصادی و سیاسی امپریالیست های غربی به اوکراین که در صورت تداوم می تواند به تهاجم و تجاوز نظامی یعنی پیوستن اوکراین به ناتو نیز منجر شود. دیدن تهاجم نظامی روسیه به اوکراین و ندیدن تهاجم سیاسی و اقتصادی امپریالیست های غربی به اوکراین و اهداف نهایی آنها و برعکس، نفهمیدن این قضیه ساده است که جنگ ادامه ی سیاست است به طرق دیگر.

بر مبنای نظرات گفته شده در بالا ما هم امپریالیسم روسیه را مهاجم و تجاوزگر می دانیم و هم امپریالیسم غرب را؛ این ها هر دو مهاجم و تجاوزگر و«مقصر» هستند(3). از سوی دیگر این جنگ از جانب اوکراین نمی تواند جنگی ملی و برای استقلال به شمار آید زیرا دولت این کشورعملا زیر نفوذ امپریالیست های غربی است و وحدت میان آن و دولت های امپریالیست غربی وجود دارد. برمبنای دیدگاه ما در نهایت این جنگی است بین امپریالیسم روسیه و غرب که از تضاد میان امپریالیست ها و تمایلات و رقابت آنها برای گسترش نفوذ و الحاق مناطق دیگر به خود بر می خیزد. تضادی که یکی از تضادهای مشخصه ی عصر امپریالیسم است. تضادی که اکنون در کشوری مشخص گره خورده و یا عجالتا به این منطقه و کشور خاص انتقال یافته است و همچنان که در گذشته در کشورهای دیگر و مناطق دیگری گره خورده بود در آینده نیز به مناطق و کشورهای دیگر انتقال خواهد یافت. ما بر این باوریم که این تضاد میان مردم یک کشور مستقل و یا زیرسلطه و امپریالیسم و برای استقلال و آزادی نیست( زیرا اوکراین نه تنها خودش کشور امپریالیستی است بلکه سیاست حاکم بر جدال کنونی اش با امپریالیسم روس نیز امپریالیستی است و تهاجم روسیه به اوکراین مثل آن می ماند که امپریالیسم آلمان در چارچوب تضاد میان امپریالیست ها به امپریالیسم اطریش و یا بلژیک حمله کند و در این کشورهای اخیر هم این تضاد یعنی تضاد میان امپریالیست ها نقش عمده، مسلط و تعیین کننده را بازی کند) بلکه میان امپریالیست های روسیه و غرب است که اکنون بر سر اوکراین بروز کرده است. تبدیل زمین اوکراین به زمین جنگ میان امپریالیست ها، از یک سو در پی توسعه طلبی های تازه ی روسیه و آرزوهای سران آن برا بازگرداندن آن به زمان امپراطور ی روسیه ی بزرگ، و از سوی دیگر جهت گیری سران بورژوا- امپریالیست اوکراین به سوی غرب و تبدیل اوکراین به محل نفوذ و زائده ی چند قدرت بزرگ غربی و رسیدن امپریالیست های غربی به مرزهای روسیه صورت گرفته است.

پس با این دیدگاه، وضع خلق اوکراین چه می شود؟  

 

 هرمز دامان

نیمه ی دوم اسفند 400

یادداشت ها

1- گفتنی است که جابجایی و پس و پیش کردن حدو حدود اقتصادی، سیاسی و نظامی( و فرهنگی نیز) و این که کدام اول و کدام دوم و کدام سوم باشد تغییری در اصل مساله به وجود نمی آورد. گاه نخست سیاسی است و سپس اقتصادی و در موارد مورد نیاز این ها به اشکال نفوذ نظامی تبدیل می شود. گاه نخست نظامی است و سپس سیاسی و نهایتا اقتصادی و غیره.

2-  تهاجم به اوکراین برخلاف تهاجم به یک کشور مستقل و زیر سلطه قرار داذن و مستعمره کردن آن است. در چنان وضعی تضاد میان خلق و امپریالیسم نسبت به تضاد های درونی در صورتی که تابعی از تضاد میان خلق و امپریالیسم مهاجم نباشند و نیز نسبت به تضاد میان امپریالیست ها می تواند فعال تر و عمده تر شود.

3-  در سطحی این چنین تعبیر«مقصر» عموما محل و بُرد ندارد. چنین تعبیری به این معناست که اگر فلان سرمایه دار و امپریالیسم دچار «حرص و آز» و یا  مثلا«اشتباه» نمی شد و چنین و چنان نمی کرد فلان رویداد هم پیش نمی آمد. اما تضاد میان امپریالیست ها امر و تضادی عینی است که بر طبق ضرورت های گسترش سرمایه جهانی و بیرون از اراده ی امپریالیست ها حرکت می کند و پیش می رود. چنان که در یادداشت یک به نقل از مارکس اشاره کردیم سرمایه است که سرمایه شخصیت یافته یا سرمایه دار را پیش می راند و نه سرمایه شخصیت یافته سرمایه را؛ سخن راندن از «تقصیر» خوش خیالی محض خرده بورژوایی و به این معناست که می توان فرد یا کشور خاطی و مقصر را یافت و پس از مجازات، وی را مجبور کرد که از این پس رفتار و اعمال درستی انجام دهد!؟ مثلا منطبق با موازین و قوانین بین المللی رفتار کند که این ها نه تنها موازین و قوانین سرمایه حاکم بر روابط بین المللی است بلکه در شرایطی که با منافع سرمایه داران در تضاد قرار گیرد و یا در شرایط حاد شدن تضادهای منطقه ای و جهانی به ساده گی از سوی خود دولت های سرمایه داری و امپریالیستی زیر پا گذاشته می شود.

 

۱۴۰۰ اسفند ۲۵, چهارشنبه

یادداشت هایی در مورد جنگ امپریالیستی در اوکراین(1)

 


یادداشت هایی در مورد جنگ امپریالیستی در اوکراین(1)

 

امپریالیسم غرب و حمله ی روسیه به اوکراین

امپریالیست های غرب از عدم دخالت مستقیم در جنگ و رویارویی نظامی با تهاجم روسیه به اوکراین دم می زنند. آنها در مورد خواست دخالت ناتو به نفع اوکراین می گویند که این کار غیرممکن است زیرا چنین کاری جنگ مستقیم با روسیه است. آنها همچنین در پاسخ به خواست سران اوکراین که می خواهند فضای آسمان اوکراین پرواز ممنوع اعلام شود می گویند که چنین کاری را نخواهند کرد زیرا در صورت دست زدن به آن جنگ جهانی سوم آغاز خواهد شد.

 از سوی دیگر آنها هر گونه کمک نظامی به اوکراین می کنند و روسیه را نیز زیر شدیدترین تحریم های اقتصادی خود قرار داده اند و آن را تهدید می کنند که چنانچه کوچک ترین حمله ای به هر کشور عضو این پیمان و یا نیروهای ناتو کند با پاسخ سخت آنها روبرو خواهد شد. در مقابل امپریالیست روسیه نیز از غربی ها می خواهد که از هر گونه دخالت نظامی در اوکراین و یا فرستادن تجهیزات  و آلات و اداوات جنگی پرهیز کنند. وی نیز آنها را تهدید می کند که در مقابل چنین دخالتی واکنش نشان خواهد داد.

شکی نیست که هر گونه روبرویی مستقیم امپریالیست های روسیه و غرب این امکان را که تبدیل به جنگ جهانی سوم شود در خود دارد. این که این جنگ زود تمام شود و یا به طول انجامد تقریبا غیر قابل پیش بینی است.

 و نیز روشن است که دست زدن یا دست نزدن به عملی که منجر به جنگ جهانی سوم شود و یا کوتاه و طولانی بودن آن امری نیست که در دست امپریالیست ها باشد و به آگاهی و اراده ی آنها بستگی داشته باشد، بلکه این امری است که از تکامل عینی تضادهای اقتصادی- سیاسی و رشد ناموزون کشورهای امپریالیستی سرچشمه می گیرد. در نهایت رخ دادن جنگ بر مبنای ضرورت است و نه بر مبنای آگاهی و اراده. آگاهی و اراده ی سران کشورهای امپریالیستی و کلا انحصارات و تراست ها تابع این ضرورت است و نه برعکس. به سخن مارکس این سرمایه است که سرمایه ی شخصیت یافته یا سرمایه دار را پیش می راند.

به بیان دیگر، این تضاد عینی میان امپریالیست ها و توازن عینی و ذهنی نیروهای آنها در هر گام و مرحله است که در تحرک خود، آنها را به سوی دست زدن به چنین جنگی پیش می راند. تبدیل حالت صلح و یا نیمه جنگ - نیمه صلح( و صلح در سرزمین های اصلی و جنگ در سرزمین های کشورهای دیگر که عموما کشورهای زیر سلطه هستند)، چنانچه در جهت پیشروی تضادهای مابین امپریالیست ها باشد، با کوچک ترین حرکتی می تواند جهش کند و به جنگ جهانی منجر شود. کوچک ترین حرکت یا حرکت آخر نیز در دست کسی نیست، زیرا از یک سو از اینکه این حرکت آخر است و پشت آن جهش خواهد بود عموما آگاهی ای وجود ندارد و تازه اگر هم وجود داشته باشد و کنترل آن نیز تنها در دست خودشان باشد، مشکل بتوانند جلو خود را بگیرند و به آن دست نزنند. خرد یا آگاهی سیاسی سرمایه داران در زمان جنگ های جهانی اول و دوم و این که چنین جنگ هایی به نسبت پیشرفت ساز و برگ جنگی زمان آنها چه میزان کشتار و ویرانی به بار می آورد نیز کم نبود، اما با این وجود آن جنگ ها صورت گرفت و آگاهی و خرد تبدیل به حماقتی دیوانه وار شد. جنگ در ذات امپریالیسم است و در بهترین شرایط، امپریالیست ها تنها می توانند آن را به عقب اندازند و نه این که جهانی بی جنگ بسازند.  

اما چرا اکنون امپریالیست های غربی دست به تعرض متقابل نمی زنند؟

 آنها می گویند که چنین کاری به جنگ جهانی سوم منجر می شود و این جنگ برنده ندارد بلکه تنها بازنده دارد. این شاید تا حدودی درست باشد اما همه ی جوانب چنین عدم دخالتی را توضیح نمی دهد. 

برتری کلی امپریالیست های غربی نسبت به روسیه

چنانچه اوضاع را در مجموع  نگاه کنیم می توانیم بگوییم که اکنون امپریالیسم غرب است که دست بالا را دارد و نه روسیه؛ و این علیرغم این است که غرب مشکلات نه چندان کوچکی نیز دارد.

روسیه در حال حاضر نه ابرقدرت است و نه قدرت اقتصادی ای همپایه ی غرب دارد. از نظر سیاسی نیز جز در برخی کشورهای زیر سلطه نفوذ ندارد. در مقابل این غرب است که سیطره ی تقریبا مطلقی بر جهان زیر سلطه دارد. در عین حال در طی 30 سال اخیر این روسیه بوده است که تکه تکه شده و امپریالیسم غرب بیشتر تکه های آن را قورت داده است و خورده است. مواردی مانند جنگ در سوریه و پیشتر از آن دخالت های روسیه در گرجستان و ... جزو مواردی است که به معنای جلوگیری از بیشتر از دست دادن مناطق نفوذ پیشین است تا تهاجمی به غرب؛ گرچه در چارچوب های معینی می تواند آن را خیز برداشتن روسیه و تهاجم آن نیز دانست.

 این سان، به گونه ای تقریبا غیر قابل مقایسه این سرمایه داران امپریالیست غربی هستند که از اوضاع اقتصادی- سیاسی بهتری برخوردارند و بر بیشتر کشورهای جهان سیطره دارند؛ و آنکه موضعی برتر دارد به ساده گی نخواهد خواست که این موضع را در معرض برد و باخت قرار دهد و احیانا از دست بدهد. بر این مبنا، دست زدن به جنگ با روسیه در حالی که پایان آن روشن نیست برای غرب یک ریسک است و همان گونه که سران امپریالیست ها گفته اند ممکن است برنده نداشته باشد و در نتیجه بر روی برتری کنونی غربی ها تاثیر بگذارد. از دید آنها چنانچه جنگ در شرایط کنونی در بگیرد این امکان که آنچه غرب از دست خواهد داد بیش از آنی باشد که روسیه از دست می دهد، وجود دارد.

 بنابراین آنها بدون دست زدن به چنین ریسکی و با توجه به موقعیت برتر خود می توانند حتی اگر روسیه اوکراین را مجبور کند که از گرایش به غرب و عضویت در ناتو دست بردارد( که گویا قضایا در چنین جهتی پیش می رود) و جنگ در این حدو و حدود متوقف شود، باز در تحرکات اقتصادی و سیاسی و نظامی بعدی خود روسیه را در منگنه بگذارند و نه تنها نگذارند به ابرقدرت تبدیل شود بلکه سرزمین های کنونی وی را نیز در یک حالت نیمه مصالحه از دست اش دربیاورند.  

به این ترتیب یک وجه مهم عدم دخالت نظامی مستقیم غرب در اوکراین و درگیر شدن با روسیه از آنجا بر می خیزد که غربی ها نیازی ندارند که وارد این درگیری مستقیم شوند حتی اگر در مورد اوکراین مجبور به عقب نشینی در مقابل روسیه شوند. آنها موقعیت برتر را دارند و حتی با یک عقب نشینی موضعی در مورد اوکراین می توانند تهاجمات آرام دیگری را در آینده در جا به جای کشورهای زیر سلطه و یا  نیمه مستقل اروپایی و آسیایی سازمان دهند و روسیه را سرجای خود بنشانند.

 در یک کلام، آنکه برتر و پیش است مجبور نیست که خود را به آب و آتش بزند. طرف مقابل را آرام و کنترل می کند و با حفظ وضعیت کنونی، در انتظار فرصت تهاجم خود می ماند. تهاجمی که می تواند صرفا در شکل نظامی بروز نکند.

بحران اقتصادی و تضادهای طبقه ی کارگر و زحمتکشان با سرمایه داران

وجه دیگر خودداری امپریالیست های غربی از دست زدن به جنگ، وضع نابسامان اقتصادی این کشورهاست. آنها از سال های 2008 به بعد درگیر یک بحران اقتصادی گسترده شدند. بحرانی که در پی خود جنبش بزرگ توده های کارگر و زحمتکش را در کشورهای غربی به همراه داشت. در عین حال در این کشورها مبارزاتی مانند مبارزات جلیقه زردها در فرانسه و یا علیه تبعیض نژادی در آمریکا به راه افتاد که کار را به درگیری های طولانی مدت توده های زحمتکش با سرمایه داران حاکم کشاند. مبارزات و درگیری هایی که کنترل آنها برای دولت های امپریالیستی فرانسه و آمریکا کار چندان ساده و آسانی نبود. چنانچه آنها بخواهند درگیر جنگ شوند به ناچار باید تاثیر چنین جنگی را بر اقتصاد نه چندان توانمند کنونی خود( علیرغم برتری این اقتصاد بر اقتصاد روسیه) و بنابراین بر طبقه ی کارگر و دیگر طبقات زحمتکش در کشورهای خود را در نظر داشته باشند. روشن است که این امر می تواند اقتصاد آسیب دیده از بحران های دهه 2000 و نیز کرونا در این کشورها را شدیدتر و وخیم تر کند و تضاد میان طبقه ی کارگر و سرمایه داران را در کشورهای امپریالیستی دامن بزند.

اگرامپریالیست ها گاه برای انتقال بحران داخلی و پیشگیری از رشد مبارزه ی با طبقه ی کارگر و زحمتکش دست به جنگ می زنند و مسیر پیشروی و تکامل جنبش توده ها را منحرف و بدین سان بحران درونی خود را حل و فصل می کنند، برعکس آن نیز هست که گاه در شرایط ضعف و ناتوانی و از ترس به راه افتادن و رشد چنین مبارزه ای، دست به جنگ نمی زنند و به اصطلاح اوضاع را برای خود بدتر از آنچه که هست نمی کنند.

 باید توجه داشت که در دهه ی اخیر امپریالیسم آمریکا و دیگر امپریالیست های غربی، بساط نظامی شان را از عراق و افغانستان جمع کردند و این امر نیز تا حدودی نشانگر وضع کنونی اقتصادی- سیاسی و نیز نظامی آنهاست. فرصت طلبی روسیه در تهاجم به اوکراین تا حدودی با این وضع درونی و بیرونی کنونی امپریالیست های غربی نیز در رابطه است.     

 و نکته ی آخر این که که در شرایط کنونی جهانی، امپریالیسم غرب از نظر اقتصادی نیاز به روسیه دارد و یک روسیه خرد شده نمی تواند آن نقشی را که اکنون در اقتصاد جهانی و در رفع نیازهای کشورهای غربی دارد بازی کند و ممکن است وضعیتی به وجود آورد که برای آنها مناسب نباشد.

 هرمز دامان

 نیمه ی دوم اسفند 400

۱۴۰۰ اسفند ۲۰, جمعه

خروشچفیست های راه کارگری و استالین بزرگ(1)

 
 
خروشچفیست های راه کارگری و استالین بزرگ(1)
 
آیا حزب کمونیست( رویزیونیست) فدراسیون روسیه پیرو استالین است؟
 
طایفه ی کمیته ی مرکزی راه کارگر در یکی از تازه ترین اعلامیه های خود در مورد جنگ اوکراین می نویسد:
«حمله ارتش روسیه به اوکراین تحت فرمان پوتین، به نقد موجب رنج و عذاب فزاینده مردم اوکراین شده است. آنها قربانیان اصلی این جنگ ارتجاعی هستند. چه به لحاظ شکل و چه به لحاظ محتوی این جنگی است از نوع جنگهای امپریالیستی که تا کنون بویژه در تخصص امپریالیسم آمریکا و متحدانش قرار داشته است. جنگی از نوع حمله و اشغال عراق و افغانستان توسط آمریکا و انگلستان و شرکای شان. هیچ نیروی آزادیخواه و عدالتخواهی نمیتواند و نمی باید از این جنگ حمایت کند. حمایت “حزب کمونیست فدراسیون روسیه ” و رای موافق آن در دوما به این تهاجم که تحت لوای شعارهای میهن پرستانه تند و تیز صورت میگیرد تنها نشان دهنده ماهیت استالینسیتی و شووینیسم روسی، (همان به بیان لنین”روس قلدر”) این حزب هست.» (از اعلامیه کمیته مرکزی سازمان راه کارگر - علیه جنگ دو اردوگاه ارتجاعی در اوکراین، 27 فوریه 2022)
ما اینجا تنها با کاربرد واژه ی«استالینیستی» کار داریم که به عناوین گوناگون به وسیله ی راه کارگری ها به کار می رود!
این واژه ی است که رویزیونیست ها، مارکسیسم غربی یا اروکمونیست ها، مارکسی های هوچی ضد مارکس و ترتسکیست های رنگارنگ که هیچ کدام نه مارکسیسم را قبول دارند و نه لنینیسم را، به کار می برند. آنها عموما این مفهوم را برای نفی حکومت طبقه ی کارگر در شوروی و نفی سوسیالیسم به کار می برند و از واژه ی «استالینیسم» برای بیان آنچه آنها« دیکتاتوری» و «استبداد» و«اختناق» و «سرکوب آزادی و دموکراسی» و « بوروکراسی» می خوانند استفاده می کنند. اکنون می خواهیم ببینیم که خروشچفیست های راه کارگری که در مجموع با همین دسته ها همراهی می کنند و یا دقیق تر بگویین خودشان معجونی از آن ها هستند آن را به چه دلیلی به کار می برند.
طایفه ی مورد ذکر این واژه را برای خواندن مواضع «حزب کمونیست فدراسیون روسیه» به کاربرده  است.
طبق این اعلامیه چون«حزب کمونیست فدراسیون روسیه» در «لوای شعارهای میهن پرستانه  تند و تیز»به تهاجم روسیه امپریالیستی به اوکراین در دوما رای موافق داده«ماهیت استالینیستی» دارد!
 گویا این کاربرد تازه ای است!؟
 و پیش از ادامه ی بحث،
یک پرسش:
 این «شووینیسم روسی» آیا خصلتی جدا از«ماهیت استالینیستی» است و یا از همان «ماهیت استالینیستی» این حزب بر می خیزد؟ یعنی آیا «شووینیسم» از «استالینیسم» بر می خیزد و یا نه این ها دو جریان اند؟
بد نبود کمی توضیح می دادید حضرات خروشچفیست!
لنین حزب سوسیال دمکرات آلمان به رهبری کائوتسکی را چه نامید؟
رای دادن حزیی که خود را«کمونیست» می نامیده به تهاجم یک کشور امپریالیستی به کشوری دیگر خواه امپریالیستی باشد و خواه زیرسلطه امر تازه ای نیست. مشهورترین نمونه، حزب سوسیال دمکرات آلمان( سوسیال دمکرات نام پیش از جنگ جهانی اول بیشتر احزاب کمونیست بود) به رهبری کائوئسکی است که در جنگ جهانی اول به اعتبارات جنگی دولت امپریالیستی آلمان رای موافق داد .
راستی حضرات راه کارگری ها یادتان است که لنین سران حزب و در راس شان کائوتسکی را چه نامید؟
اگر نیست و فراموش کرده اید که مطمئن هستیم فراموش کرده اید!؟(و نمی خواهید هم به یاد آورید) به یادتان می آوریم:
لنین آنها را رویزیونیست و سوسیال امپریالیست نامید.
آیا به یاد آوردید!
 اگر هنوز نه، به شما توصیه می کنیم کتاب های امپریالیسم به مثابه بالاترین مرحله ی سرمایه داری، دولت و انقلاب و انقلاب پرولتری و کائوتسکی مرتد و بسیاری مقاله های کوتاه و بلند لنین را از سال های 1914 یعنی کمابیش از همان زمان رای دادن حزب سوسیال دمکرات آلمان به اعتبارات جنگی به بعد و در مورد گرایش های ارتجاعی انترناسیونال دوم بخوانید!
[ در مورد خروشچفیست های کمیته مرکزی راه کارگر:
حیف که استالین آن زمان عضو حزب سوسیال دمکرات آلمان نبود و گرنه راه کارگری ها به مخالفت با لنین بر می خاستند و «ماهیت» این حزب را به این دلیل که به اعتبارات جنگی رای موافق داده است نه کائوتسکیستی بلکه«استالینیستی» می خواندند!] 
حزب سوسیال شوینیست فرانسه پشتیبان امپریالیسم فرانسه برای تسلط بر مستعمرات
در دوره های پس از جنگ نیز مورد حزب کمونیست(رویزیونیست) فرانسه به رهبری تورز مشهور است که از تمامی اقدامات دولت امپریالیستی فرانسه در تقابل با مبارزات آزادیخواهانه و استقلال طلبانه ی کشورهای زیر سلطه ی افریقایی از جمله الجزایر و زیر پا گذاشتن استقلال آنها دفاع کرد. این حزبی بود که پس از کودتای خروشچف، از تمامی موازین و معیارهای مارکسیسم- لنینیسم گسست و علیه آنچه به تبعیت از دارودسته ی خروشچف مسلکان،«استالینیسم» می نامید موضع گرفت و کمی بعد هم جهان بینی ای را که عموما«کمونیسم اروپایی»( یا مارکسیسم غربی) می نامیدند رواج داد. این حزب سوسیال شووینیست و پیرو سرمایه داران امپریالیست فرانسه، همچون مابقی احزاب اروکمونیسم ( احزاب کمونیست اسپانیا و ایتالیا و پرتغال و...) از سوی مارکسیست - لنینیست ها رویزیونیست خوانده شد.
اکنون ما به خود حق می دهیم که به پیروی از لنین و استالین و دیگر احزاب انقلابی کمونیست،«حزب کمونیست فدراسیون روسیه» را رویزیونیست و سوسیال امپریالیست و سوسیال شووینیست بنامیم و نه «استالینیست»!
  اما ای حضرات! شما که به لنین اقتدا می کنید و عبارت« روس قلدر» را برای اثبات این حکم خود- در اینجا منظور ما تساوی یا ارتباط برقرار کردن بین این واژه و واژه ی «شوینیسم روسی» از یک سو و«استالینیسم» از سوی دیگر است - از وی نقل می کنید( کسی ته و بن افکار شما را نشناسد گمان می کند لنین را قبول دارید! خیلی بلدید بابا! پنهانکاری و مانور دادن را می گوییم!) در واقع می خواهید مسائل را با هم قاطی کنید!
منظور لنین از « روس قلدر» کدامین روسیه بود؟
 می دانیم که منظور لنین روسیه ی تزاری بود و اگر بتوان دولتی را با آن روسیه تزاری مقایسه کرد و از «روس قلدر» نام برد می باید از دولت شوروی سوسیال امپریالیستی وهمین دولت پوتین نام برد( درحال حاضر امپریالیسم روسیه را خیلی نمی توان «روس قلدر» نام نهاد زیرا در حال حاضر ابرقدرت نیست و در تقابل با غرب دست پایین را دارد و فعلا می خواهد امپریالیست های غربی سرزمین های بیشتری را از دست شان در نیاورند و فردا با موشک ها و زراد خانه ی هسته ای خود، در خانه شان سبز نشوند!). اما این «شووینیسم» و این «روس قلدر» چه ربطی به شوروی زمان استالین دارد؟
حکایت چیست که کمیته مرکزی کذایی«حزب کمونیست فدراسیون روسیه» را«استالینیستی» می خواند؟ آیا این حزب واقعا استالین را قبول دارد و پیرو آموزش های وی است؟
 استالین یک مارکسیست- لنینیست بود؛ آیا آنها هم مارکسیست- لنینیست هستند؟
 آیا به این دلیل که رهبر حزبی رویزیونیست، از یکپارچگی مردم اتحاد شوروی سوسیالیستی در جنگ با نازی های آلمان صحبت می کند و بر این مبنا از استالین یاد می کند و هواداران این حزب هم در برخی از راهپیمایی های خود عکس استالین را در دست می گیرند و یاد دوران شوروی و اتحاد آن را می کنند، می توان آنها را هوادار استالین نام نهاد؟
اگر چنین باشد و شما به این دلیل آنها را«استالینیسم» خوانده اید( که البته این دلیل واقعی شما نیست بلکه شما پشت آن پنهان شده اید!) پس علت اش را نمی دانید و باید برای شما علت این سنگر گرفتن رویزیونیست های روسی را پشت استالین توضیح دهیم:
جان مان برایتان بگوید که این حزب بیشتر از خروشچف شما، ضد استالین است اما می خواهد «شوونیسم روسی» و در ابعادی گسترده تر «ناسیونالیسم آن شوروی سوسیال امپریالیستی» را که برای خودش یک ابرقدرت بود، زیر لوای استالین بر انگیزد. اما نه «شووینیسم روسی»  و نه «روس قلدر» ربطی به استالین ندارند.
یک - « روس قلدر»:
استالین به مدت نزدیک به بیست و پنج سال( از حدود 1895 تا 1917) با نظام روسیه تزاری یعنی همان«روس قلدر» که ملت های روسیه را در بند کرده بود، در کنار لنین و دیگر رفقای مبارزش جنگید. استالین و لنین جزو نخستین کسانی بودند که از «حق تعیین سرنوشت ملت ها» سخن گفتند و اتحاد آگاهانه و داوطلبانه ی آن ها را در شوروی سوسیالیستی عملی کردند.
دو- « شوینیسم روسی»:
آخر ای حضرات رویزیونیست!
 در جنگ جهانی دوم طبقه ی کارگر و خلق شوروی سوسیالیستی زیر رهبری استالین بزرگ از میهن خود در مقابل تهاجم ارتش فاشیستی امپریالیسم آلمان دفاع کرد( و شما قطعا می دانید که امپریالیست های غربی نیز راضی بودند که هیتلر به شوروی سوسیالیستی حمله کند)، نبرد بزرگ استالینگراد را آفرید و در مجموع  سرانجامی هولناک تر از آنچه که مردم روسیه برای  ناپلئون در حمله اش به روسیه در سال 1812 رقم زدند، برای هیتلر و آلمان فاشیستی رقم زد.
در آنجا این میهن پرستی کاملا به حق بود و اساسا نه «شووینیسم روسی» بود و نه«ناسیونالیسم روسی»، بلکه چنانچه نام آن را میهن دوستی طبقه ی کارگر شوروی که صرفا از روس ها تشکیل نشده بود بلکه بسیاری ملیت ها در آن بودند بگذاریم، آن گاه این میهن دوستی و دفاع از خلق شوروی بر حق بود و عین انترناسیونالیسم طبقه ی کارگر شوروی بود. زیرا این میهن سوسیالیستی به طبقه ی کارگر تعلق داشت. این میهن در عین حال پایگاه طبقه ی کارگر جهانی بود و به تمامی طبقه ی کارگر جهان تعلق داشت. حمله ی ارتش فاشیستی آلمان به این سرزمین و میهن، حمله به طبقه ی کارگر شوروی و جهان، حمله به سوسیالیسم و کمونیسمی بود که طبقه ی کارگر و خلق شوروی با زحمات و رنج ها و قربانی های فراوان بنا کرده بودند. بنابراین دفاع از آن به معنای دفاع از قدرت سیاسی طبقه ی کارگر در یک کشور و دفاع از طبقه ی کارگر جهانی در مقابل یورش و تجاوز و اشغال فاشیستی دولت امپریالیستی آلمان بود.
سه - «حزب کمونیست فدراسیون روسیه» و جناب زیوگانف:
حالا اگر یک حزب رویزیونیستی می خواهد میهن سوسیالیستی را با میهن سرمایه داری و  امپریالیستی درهم کند و طبقه ی کارگر روسیه را فریب داده و با تداعی کردن دفاع متحدانه ی آنها از میهن سوسیالیستی در زمان استالین و جنگ جهانی دوم، از احساسات پاک و شریف آنها استفاده کرده و حس ناسیونالیستی کارگران را در دفاع از کشوری سرمایه داری و امپریالیستی و یا تهاجم این کشور به کشوری دیگر برانگیزد، این چه ربطی به استالین دارد؟!
 آیا اکنون طبقه ی کارگر روسیه در قدرت است؟ آیا روسیه، سوسیالیستی است؟ آیا این کشور میهن طبقه ی کارگر است؟ آیا تهاجم نظامی امپریالییسم روسیه به امپریالیسم اوکراین را می توان با حمله فاشیسم هیتلری به اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی مقایسه کرد و بر این مبنا گفت این مثل آن می ماند؟
آیا برانگیخته شدن حس ناسیونالیستی خلق شوروی در مقابل آلمان هیتلری و دفاع از میهن سوسیالیستی در زمان استالین و به رهبری وی، با شیادانه برانگیختن حس ناسیونالیستی کارگران روس در دفاع از منافع سرمایه داران لاشخور حاکم بر روسیه در تهاجم امپریالیستی پوتین به اوکراین و درگیر شدن در جنگی که اساسا جنگ بین روسیه با غرب امپریالیست است یکی اند؟
 البته می توان تهاجم پوتین را با تهاجم آلمان نازی مقایسه کرد - مقایسه با تهاجم آلمان فاشیستی به فرانسه و دیگر کشورهای امپریالیستی و نه به شوروی سوسیالیستی - اما میهن دوستی و دفاع از میهن کارگران در دوران استالین با میهن دوستی و ناسیونالیسمی که «حزب کمونیست فدراسیون روسیه» خواهان آن است غیر قابل مقایسه اند.(در واقع وظیفه ی طبقه ی کارگر فرانسه هم در مقابل تهاجم آلمان، تبدیل جنگ امپریالیستی به جنگ داخلی و برقراری حکومت طبقه ی کارگر بود و نه دفاع از میهن سرمایه داری و امپریالیستی)  
قضایا این گونه است:
«حزب کمونیست فدراسیون روسیه» به رهبری رویزیونیستی مانند زیوگانف در سیاست های خود فرصت طلبانه و سالوسانه پشت استالین پنهان می شود تا امر کثیف خود را در دفاع از سرمایه داران حاکم بر روسیه پیش ببرد. راه کارگری ها هم می خواهند پاسخی در برابر آن ها که آن را یک حزب رویزیونیست می دانند داشته باشند. این است که به جای واژه ی رویزیونیسم و سوسیال شوینیسم و سوسیال امپریالیست، «استالینیست» را می نشانند.
نفی مارکسیسم - لنینیسم زیر لوای « استالینیسم»
ما در بالا گفتیم که این واژه ای است که:
« رویزیونیست ها، مارکسیسم غربی یا اروکمونیست ها، مارکسی های هوچی و ترتسکیست ها به کار می برند.»
دلیل به کار بردن این مفهوم از جانب این دسته ها بسیار ساده است. آنها هیچ کدام از آموزش های اساسی مارکس و انگلس و لنین را قبول ندارند و نه تنها زمانی دراز است که با این آموزش بدرود گفته اند بلکه علیه آنها نیز دهه هاست که کتاب و مقاله می نویسند.
 اما چرا «استالینیسم»؟
 زیرا برخی از آنها هنوز حاضر نیستند که مخالفت خود را با آموزش های اساسی مارکسیسم - لنینیسم زیر نام مخالفت با مارکسیسم یا مارکسیسم- لنینیسم اعلام کنند( گرچه مارکسی ها مارکسیسم را به «مارکسی» تبدیل کرده و لنینیسم را ادامه ی«مارکس لیبرال شده شان» نمی دانند و علیه انگلس و لنین بسیار گفته و می گویند) برای همین می دوند و می روند زیر پرچم ضد استالینی پنهان می شوند تا بتوانند دغلکاری و تقلب و فریب خود را راحت تر پیش ببرند.
ار سوی دیگر آنها می خواهند حکومت طبقه ی کارگر پس از انقلاب اکتبر و برقراری دیکتاتوری پرولتاریا و ساخت سوسیالیسم را در شوروی استالینی انکارکنند. زیر نام« استالینیسم» که همچون «انحرافی بزرگ» از مارکسیسم- لنینیسم و به کلی ضد آن نموده می شود، تمامی تجربه ی تاریخی طبقه ی کارگر در شوروی نفی می گردد.  
 به این ترتیب رد استالین به ویژه زیر نام «استالینیسم» یعنی رد مطلق آموزش های بنیانی مارکسیسم و لنینیسم( و البته مائوئیسم). یعنی رد دیکتاتوری طبقه ی کارگر و سوسیالیسم درشوروی.
 کسی و جریانی با ادعای چپ( و نه دموکرات های خرده بورژوا و یا لیبرال ها که حساب شان جداست) نیست در جهان که به رد مطلق استالین دست زده باشد و یا از«استالینیسم»( به همان معنای بالا) نام برده باشد و یا ببرد، اما به آموزش های اساسی مارکس و انگلس و لنین وفادار باقی مانده باشد و یا بماند.
 و این گونه نفی و رد مطلقی به کلی با بررسی و نقد همه جانبه ی نظرات و اعمال استالین تفاوت دارد. نقد اخیر ضمن پیروی از آموزش های درست وی به عنوان یک مارکسیست- لنینیست بزرگ و ضمن احترام عمیق به خدمات فراوان وی به عنوان یک رهبر بزرگ طبقه ی کارگر جهانی، اشتباهات وی را از یک دیدگاه مثبت و آموزنده و تکامل گرا بررسی می کند و تلاش می کند از آنها درس گرفته و در تجربه خود به کار بندد. بررسی و نقدی که مائو تسه دون رهبر طبقه ی کارگر چین و جهان انجام داد و آنها را در چین مائوئی به کار بست، از این زمره است.
پس نفی مطلق استالین زیر نام«استالینیسم» یعنی رد بنیان های تئوریک - سیاسی و عملی مارکسیسم - لنینیسم و در نهایت رد دیکتاتوری پرولتاریا اساسی ترین آموزه ی مارکس.
برای همین هم در ادبیات این گروه ها یا اساسا اثری از نام و آموزه ی مارکسیسم - لنینیسم و نیز مفاهیم رویزیونیسم و دیکتاتوری پرولتاریا باقی نمانده است و یا اگر باقی مانده باشد( مانند برخی از ترتسکیست ها) آنها آن را سالوسانه و شیادانه به کار می برند.
راه کارگری ها نیز از این زمره اند. پشت تقبیح استالین و« استالینیسم» پنهان می شوند تا رویزیونیسم و خروشچفیسم خود را پنهان کنند. آنها نمی خواهند واژه ی رویزیونیسم را به کار برند زیرا خودشان رویزیونیست اند. آنها می خواهند این واژه را از ادبیات چپ ایران حذف کرده و به جای آن واژه ی« استالینیسم» را بنشانند.
 بسیاری اکنون می دانند که کمیته مرکزی راه کارگری ها و در کنارشان دیگر دسته های راه کارگری معجونی از خروشچفیسم و سوسیال دموکراسی منحط  اروپایی هستند.
هرمز دامان
نیمه ی دوم اسفند 400