۱۳۹۹ آبان ۷, چهارشنبه

یادداشت هایی در مورد مقاله ی فرار به جلو رویزیونیست های آواکیانیستی

 

 

یادداشت هایی در مورد مقاله ی فرار به جلو رویزیونیست های آواکیانیستی

 

در مقاله ای با نام فرار به جلو رویزیونیست های آواکیانیستی که مدتی پیش در وبلاگ ما قرار گرفت به این مسأله اشاره شد که آواکیان در گذشته علیه کتاب  بیماری چپ روی( کودکی) در کمونیسم  لنین و نیز علیه تضاد عمده که به وسیله مائوتسه دون به شکل فلسفی تئوریزه شد، موضع گرفته است و مهم ترین نظرات تاکتیکی لنین در کتاب مزبور و نیز نظریه مائو را نفی کرده است. در زیر به نکاتی در این باره اشاره می کنیم.

1-    آواکیان در دو جزوه به نام های فتح جهان و گسست از ایده های کهن دست به نقادی گذشته مارکسیسم از مارکس و انگلس به این سو زد. مهم ترین نتایج وی از این نقد همان نکاتی است که ما به آنها اشاره کرده ایم و در کتاب مارکسیسم و نقادی آن از جانب«چپ»( نوشته ی هرمز دامان) مورد بررسی قرار گرفت.

2-    بخشی از جزوه فتح جهان به رد نظرات لنین در کتاب مورد اشاره می پردازد. مهم ترین این موارد شرکت در انتخابات بورژوایی و پارلمان بورژوایی به وسیله کمونیست هاست.  فعالیت در اتحادیه های کارگری زرد نیز که به وسیله لنین در کتاب مزبور به آن اشاره شده است به وسیله آواکیان رد شده است.

ما در فصل های یکم تا هشتم کتاب مارکسیسم و نقادی آن از جانب «چپ» به طور مفصل نادرستی نقادی آواکیان و چهره ی به ظاهر چپ وی را مورد نقد قرار دادیم و از نظرات لنین دفاع کردیم.

3-     آواکیان در بخش دیگری از جزوه فتح جهان به رد نظرات اصلی مائو تسه دون در مقاله ی درباره سیاست ( منتخب آثار، جلد دوم، ص665)می پردازد. بنیان این نظرات اصل «درهم شکستن یکایک دشمنان» است. آواکیان می گوید که مائو گرایش دارد که این نظر را به صورت یک اصل در آورد، در حالی که این واقعا یک اصل است. وی  در صفحاتی از آن جزوه با  آسمان و ریسمان بافتن و ارائه مثال های بی خاصیت تلاش در رد نظریه مائو و این اصل دارد.

4-    هر چند در این بخش مربوط به مائو و نقد اصل مزبور به تضاد عمده اشاره ای نشده است اما باید روشن باشد که اصل «درهم شکستن یکایک دشمنان» در واقع یکی از تبلورات مساله ی تضاد عمده است و اساسا بر آن استوار است( تبلورات دیگری از آن «به همه سو ضربه نزدن» و یا با «دو مشت به دو سمت ضربه نزدن» است). بنا به نظر مائو در هر مرحله از تکامل تضاد اساسی هر پدیده ای، تنها یک تضاد عمده وجود دارد و در آن یک دشمن و یا یک بلوک از دشمنان عمده می شود و باید  لبه تیز حمله متوجه آنان گردد. در نتیجه زیر ضرب قرار دادن آن دشمنان و زدن و درهم شکستن آنها در دستور کار قرار می گیرد و نه همه دشمنان با هم.

ناگفته نماند که تضاد عمده می تواند تغییر کند و دشمن و یا دشمنانی که در آن مرحله زیر ضرب قرار گرفته اند، ممکن است در شرایطی که تضاد عمده تغییر کرده است، از زیر ضرب خارج شده و زدن دشمنان دیگری که در تضاد عمده نوک حمله باید متوجه آنان باشد در دستور قرار گیرد.

بنابراین نباید از اصل درهم شکستن یک به یک دشمنان یک درک خطی مستقیم داشت و فکر کرد که «نابودی  یک به یک» به این معناست که اگر طبقه کارگر و حزب اش امروز زدن یک دشمن خود را آغاز کرد تا زمانی که این دشمن را نابود نکند نمی تواند به سراغ دشمن دیگری برود. این درک درست نیست و تصوری منجمد و دگماتیستی از اصل مزبور ارائه می دهد. نگاهی به تجربه انقلاب چین خود نشانگر این است که مائو چنین برداشتی ندارد. مثلا در دوران لشکر کشی به شمال (1928) تضادعمده با دیکتاتورهای نظامی و گومیندان بود و درهم شکستن آنان در دستور قرار داشت. در این حال نمی باید دشمنان دیگر با آن قاطی می شد. این وضع تا سال 1937 یعنی زمان لشکر کشی امپریالیسم ژاپن در دستور روز قرار داشت. ولی زمانی که ژاپن به چین لشکرکشی کرد، وضع تغییر کرد و تضاد عمده عوض شد. در این زمان امپریالیسم ژاپن دشمن عمده شد و باید همه چیز در خدمت مبارزه با این دشمن عمده در می آمد. در آن مقطع و شرایط، گومیندان دیگر دشمن اصلی ای نبود که باید نابود می شد. در نتیجه امکان اتحاد نسبی و جبهه متحد با گومیندان پدید آمد. و این در حالی بود که نابود کردن گومیندان به عنوان دشمن عمده در مرحله پیشین به اتمام نرسیده بود. می دانیم که مبارزه با این دشمن پس از شکست ژاپن و طی سال های 1945 تا 1949 به وقوع پیوست.

بنابراین اصل« درهم شکستن یکایک دشمنان» را باید به گونه سیال درک کرد و تنها بر بستر عمده شدن و نشدن آنها، یعنی بر بستر تضاد عمده در آن مرحله و شرایط مشاهده کرد و نه بر این مبنا که حتما یک دشمن باید تا نفر آخر آن نابود شود تا بتوان به سراغ دشمن بعدی رفت. اگر مائوئیست ها می خواستند این اصل را نه تابع تضاد عمده، بلکه در خود آن مشاهده کنند، آن گاه آنها نمی باید با گومیندان متحد می شدند و با امپریالیسم ژاپن می جنگیدیدند، بلکه می باید به درهم شکستن و نابود کردن گومیندان ادامه می دادند و پس از آن به سراغ ژاپن می رفتند. اما اگر چنین می کردند چین به سادگی به دست ژاپن می افتاد، زیرا مبارزه  میان حزب کمونیست و گومیندان موجب تضعیف نیروی های داخلی می گردید و امکان اتحاد ملی را علیه امپریالیسم ژاپن از بین می برد.

به این ترتیب فرایند یک انقلاب را باید به عنوان یک امر کامل دید و سیاست خود را به طور کلی بر مبنای زدن یک به یک دشمنان در کل آن فرایند قرار داد. با تغییر دشمنان و عمده شدن و نشدن آنها، نفس این زدن یک به یک تغییری نمی کند، بلکه تنها دشمنان در هر مرحله تغییر می کنند و اگر یک به یک در مرحله پیشین شامل یک دشمن مشخص می شد پس از آن شامل دشمن دیگری خواهد شد.

 پس زدن یک به یک بر مبنای تضاد عمده استوار است و اصل مستقل و در خودی نیست. بدون تضاد عمده اصل زدن یک به یک دشمنان تبدیل به اصلی ذهنی گرایانه خواهد شد. از سوی دیگر، نفی و انکار این اصل و یا تقلیل آن از یک اصل به سیاستی که ممکن است برخی زمان ها به کار آید به معنای نفی و انکار اصل تضاد عمده است و در بهترین حالت تبدیل تضاد عمده به مواردی محدود.      

ضمنا در اینجا به این نکته هم اشاره کنیم که زمانی که طبقه کارگر در یک مرحله معین به مبارزه با دشمن عمده خود در آن مرحله می پردازد و با برخی از دشمنان استراتژیک خود وارد اتحاد های نسبی می شود و یا شدت مبارزه علیه آن ها را پایین می آورد، این مبارزه صرفا به تقویت دشمنان دیگر منجر نمی شود، بلکه به طور نهایی به تضعیف آنها در مقابل طبقه کارگر می انجامد. مضمون و ماهیت مبارزه طبقه کارگر با هر دشمنی در راستای رشد و تکامل انقلاب دموکراتیک و سوسیالیستی قرار دارد و در نتیجه در ماهیت امر و اگر سیاست ها به درستی و پیگیرانه اجرا شود، این طبقه کارگر و حزب وی است که در نهایت در این مراحل رشد می کند. دشمنان اساسی یک انقلاب، دشمنانی که مباحث عموما گرد آنها می چرخد، یا ماهیتا ارتجاعی اند یا ضد انقلابی و  رفرمیست و بنابراین نمی توانند در فرایند انقلاب و مراحل آن مواضع رادیکال اتخاذ کنند. آنها سرشار از تردید و دو دلی هستند و امر مبارزه با دشمن عمده در آن مرحله ای که حزب با برخی از آنها وارد ائتلاف و یا اتحاد موقتی می شود را کجدار و مریز پیش می برند، و در نتیجه به مرور از درون ریزش می کنند و تضعیف می شوند. به این ترتیب به کار گیری اصل تاکتیکی تضاد عمده به رشد و تکامل تاکتیکی و استراتژیکی طبقه کارگر و ضعیف شدن استراتژیک دشمنان اصلی وی می انجامد. هر چند ممکن است که این دشمنان متحد در فرایند اتحاد تاکتیکی تا حدودی رشد کنند.

همچنین باید به این نکته توجه داشت که اصل تضاد عمده که در هر مرحله یکی است همه امور یک حزب کمونیست را در خدمت تضاد عمده در می آورد. و این به این معناست که نه تنها تضادهای بین طبقه کارگر و توده های زحمتکش  با این دشمن در صدر امور است، بلکه در عین  حال تضاد های درون خلق نیز در چارچوب این تضاد مورد حل و فصل قرار می گیرند. بنابراین در حالی که شکل تضاد عمده در هر زمینه، بخش و رشته تفاوت دارد، اما مضمون آن در خدمت تضاد عمده ای است که در آن مرحله تشخیص داده می شود.

پس در صورتی که فردی که ادعای مارکسیست- لنینیست - مائوئیست بودن دارد اصل زدن و نابود کردن یک به یک دشمنان را نفی کند، او در واقع و به طور اساسی تضاد عمده را نفی کرده است.

5-    به همین دلیل در حالی که  ما به طور مبسوطی در کتاب مارکسیسم و نقادی آن از جانب چپ ( فصل های هشتم تا دوازدهم) به رد استدلال های آواکیان پرداختیم و نشان دادیم که رد این اصل بر دلایل توخالی و پوچی استوار است، بر این مبنا که این اصل سیاسی با اصل تاکتیکی تضاد عمده در ارتباط است و در واقع زیر بنای فلسفی و تاکتیکی نابودی یک به یک دشمنان، بر اصل تضاد عمده استواراست، ما فصول بعدی کتاب مزبور را - به جز برخی بخش ها - به نظریه تضاد عمده اختصاص دادیم و به طور مفصل درباره ی آن صحبت کردیم( فصل دوازدهم تا پایان فصل هجدهم).

6-     آواکیانیست های داخلی حزب کمونیست ایران( م ل م) نیز در واقع همین خط را خواه در مورد نقد آواکیان از لنین و کتاب بیماری« چپ روی»... و خواه در مورد نقد مائو دنبال کرده و مواضع خود را تماما در این چارچوب اتخاذ کردند.

7-     در مقاله ای با نام پرونده مائو را به این سادگی نمی توان بست( سیامک پرتوی، 19 آبان 1387) نکات مشخصی در ارتباط با آنچه در بالا بیان کردیم، آمده است. ما نکات زیرین را انتخاب می کنیم که نشانگر پیوند مباحث حضرات حتی در آن زمان که هنوز از«سنتز نوین» صحبتی نکرده بودند(و گویا قضیه پنهانی دنبال می شد) با آواکیانیسم است و نیز نشانگر این که اتحاذ مواضع این حزب، خواه خواه مواضع  داخلی و خواه بین المللی( به ویژه در مورد افغانستان و تاکتیک رفقای حزب کمونیست(مائوئیست) افغانستان) بر پایه همین نظرات آواکیان صورت می گیرد.

این هاست نظراتی که در این مقاله ارائه شده است:

«یكی از مسائلی كه مرا به نوشتن این پاسخ وا داشته است، آگاهی به این واقعیت است كه بخش بزرگی از نیروهای جنبش كمونیستی در دوره های مختلف با دستاویز قرار دادن بخشی از آموزه های مائو یا با بدفهمی آن، گاه به صورت تاكتیكی و گاه استراتژیك، راه بر سازش طبقاتی گشوده اند و باعث انحراف یا عقبگرد جنبش ها و انقلابات شده اند.»

«بطور مسلم زمانی که این اصول و مبانی نیاز به تکامل و غنی تر شدن دارند - و در برخی مواقع نیاز به گسست از پاره ای جوانب غلط یا جوانبی که در دوره خود صحیح بوده اما با واقعیات عینی امروز نمی خواند - این مبارزه پیچیده تر، حادتر و جدی تر از هر زمان دیگر خواهد بود.»

«بسیاری قبل از اینکه چنین پروسه بررسی و تحقیق علمی را از سر بگذرانند، آموزه های رهبران را دستاویز قرار می دهند تا سیاستهای پراگماتیستی (و چپ و راست زدنهای) خود را توجیه کنند. این بلا بارها بر سر بسیاری از آموزه های مائو تسه دون نیز نازل شده است.»

«"جبهه متحد"، "سیاست تك به تك زدن دشمنان"، "مراحل انقلاب" و "تضاد عمده" جزء مقولات و آموزه هایی هستند كه در بسیاری موارد برای توجیه سازشكاری و محافظه كاری و دنباله روی از نیروها و احزاب بورژوایی و خرده بورژوایی (و حتی فئودالی) به كار گرفته شده اند.»

«سیاست تك به تك زدن دشمنان نیز كه مائو در آثار خود مطرح كرده بود، به غلط به همه دوره ها و همه شرایط (حتی در برخی موارد توسط خود وی) تعمیم یافت. نتیجه تعمیم این سیاست، عملا از زیر ضرب خارج شدن دشمنان غیر عمده و فرصت یافتن آنها برای جمع آوری قوا و ضربه زدن به انقلاب بود.»(1)

و

«حزب ما طی 26 سال گذشته، آثار متعددی را از باب آواكیان و حزب كمونیست انقلابی آمریكا ترجمه و ارائه كرده است. در این میان، جمعبندی و سنتز فشرده ای كه وی از تاریخچه جنبش بین المللی كمونیستی از ماركس تا مائو جلو گذاشت و در دو كتاب ”فتح جهان“ و ”گسست از ایده های كهن“ منتشر شد، نقش مهمی در بازسازی فكری حزب ما در دوران بحرانی جنبش كمونیستی ایران بعد از شكست انقلاب 57 بازی كرد.»( به این نکته هم ما در همان کتاب مارکسیسم و نقادی آن از جانب چپ  اشاره کردیم.

«به عقیده حزب ما، بدون رجوع به نظرات و سنتزهای آواكیان در مورد سوسیالیسم، دیكتاتوری پرولتاریا، حزب و دولت، انترناسیونالیسم پرولتری و مقوله رهبری، نمی توان امر نوسازی جنبش بین المللی كمونیستی و حل تضادهای تئوریك و عملی پیش روی كمونیستهای دنیا را به طور جدی و پیروزمند جلو برد.»

8-    تمامی اشاراتی که در این مقاله به نظرات مائو و « دستاویز قرار دادن آن»،« برخی جوانب غلط» و «گشودن سازش طبقاتی و موجب انحراف شدن» و این که« در بسیاری موارد برای توجیه سازشكاری و محافظه كاری و دنباله روی از نیروها و احزاب بورژوایی و خرده بورژوایی (و حتی فئودالی) به كار گرفته شده اند» و غیره شده است همان نظراتی است که باب آواکیان در جزوه فتح جهان در مورد کتاب بیماری کودکی «چپ روی»... لنین نیز ارائه داده است.

9-    روشن است که برای این حزب که نظرات خود را بر پایه نظرات آواکیان قرار داده و مدت دو دهه است که مخ همه را برای آواکیان و سنتز نوین اش به کار گرفته است، اتخاذ مواضع کاملا بر پایه همان نظرات صورت می گیرد. خواه در مورد کتاب لنین به نام بیماری چپ روی (کودکی) در کمونیسم و خواه درمورد مقاله درباره سیاست مائو.

10-                      اکنون بر بسی از کسان که مواضع این جریان را که 38 است در حال ترجمه آثار آواکیان هستند، دنبال می کنند، مواضع راست و رویزیونیستی آواکیان و حواریونش روشن شده است.  گفتنی است که برخی از کسانی که این مواضع آواکیان را نقد می کنند به قاطی و درهم کردن مسائل می پردازند و تر و خشک را با هم می سوزانند. بررسی این قاطی کردن ها و تر و خشک سوزاندن ها نیاز به مقاله ای مستقل دارد.   

 هرمز دامان

نیمه نخست آبان ماه 99

 

۱۳۹۹ آبان ۴, یکشنبه

در آستانه سالگرد جنبش آبان ماه 98 - جنبش توده ای و هراس حکومتیان

  در آستانه سالگرد جنبش آبان ماه 98   

جنبش توده ای و هراس حکومتیان

 جنبش توده ای و جرقه

 در شرایط کنونی جنبش توده های مردم همچون هیزمی از نفرت و کینه و خشم است و به نظر می رسد که بهانه و جرقه ای می خواهد که اوضاع دوباره گُر بگیرد و شعله های آتش جنبش سر به آسمان کشد.

خامنه ای و پاسداران اش نیز تنها یک گارد مقابل جنبش مردم گرفته اند:

ما آماده ی کشتار هستیم. هر کس می خواهد به خیابان بیاید!

در واقع نشان دادن چنگ و دندان و آماده بودن برای این که تفنگ و آتش و گلوله خرج جنبش مردم کند تنها کاری است که در تقابل با جنبش توده ای برای این رژیم باقی مانده است.

 در آبان ماه سال گذشته این افزایش بهای بنزین بود که جرقه را زد. دو سال پیش از آن در دی ماه 96 پخش یک فراخوان که گویا از سوی دسته های حکومتی بود جرقه را زد و بیش از صد و چهل شهر به آتش کشیده شد. در سال 88  تقلب در انتخابات  و در جریان 18 تیر 78 بستن یک روزنامه.

اکنون دستگاه های امنیتی از این جرقه، از این نقطه آغازکننده است که هراس دارند. هراسی مرگبار؛ آنها نمی خواهند جرقه ای زده شود تا حریقی هم در نگیرد.

کنترل تمامی مراسم ها و رویدادهای بزرگ و کوچک

هر رویدادی که در این کشور پیش می آید و این احتمال می رود که تبدیل به نقطه آغاز جنبشی بزرگ گردد، خامنه ای و دم و دستگاه های امنیتی اش را هراس فرا می گیرد. آنها دست به کنترل همه چیز می زنند.

نوید افکاری این جوانی که اکنون نماد بسیاری از جوانان مبارز شده است را کشتند و تمامی حرکت های خانواده وی و مراسم  خاکسپاری وی و دهی را که وی در آن به خاک سپرده شد و خلاصه تمامی اموری را که ممکن بود از آنها آب سرریز کند و سیل راه بیفتد کنترل کردند تا کشتن نوید، به انگیزش بزرگ توده ای و به جنبشی که از آن وحشت دارند، نینجامد. در ایران در برخی شرایط  وضع این گونه می شود: شهری برخیزد، بسیاری شهرها در پی آن برمی خیزند و آن گاه کنترل دشوار و دشوارتر می گردد.

 شجریان هنرمندی که بیشتر مورد علاقه لایه های میانی طبقه خرده بورژوازی بود درگذشت. و توده های مردم که دنبال فرصت می گردند، تا جنبش خود را بروز دهند، درگذشت وی و مراسم های وی را تبدیل به گردهمایی هایی برای ابراز نفرت و کینه و خشم شان کردند. دستگاه های امنیتی تا به گور سپردن وی دست به کنترل همه چیز از خانواده تا مردم زدند تا مبادا گردهمایی ای از آن نوع که پیش از انقلاب و بر مزار مصدق صورت گرفت، به وجود آید.

 دختری حجاب از خویش بر می دارد و سوار بر دوچرخه می شود و بی پروا و سبکبال در خیابان های یکی از مذهبی ترین شهرهای ایران نجف آباد دست به گردش می زند. جمعیتی را امام جمعه شهر بسیج می کند و از نقش بی حجابی در بی امنیتی کشور صحبت می کند و جمعیت را وادار به سر دادن شعارهایی بر علیه بی حجابی می کند.

 ترس و وحشت از هر حرکت کوچکی خواب از چشمان شان ربوده است. برخی آن را کمتر و برخی بیشتر و برخی بیشتر حس می کنند و بر زبان می رانند.

همین چند روز اخیر یک فیلم در فضای مجازی پخش شد از دختری آبادانی که خونین و مالین شده بود و بر تن بی حال و آش ولاش اش شده اش و پیرامون اش، جمعی که وی را گویی به قصد کشت زده بودند، نشسته بودند. این وضع جز دلسوزی و همدمی با دختر، احساسی در بیننده بر نمی انگیخت و نیز نفرت از رفتار کریه و انزجار آوری که با وی شد.

سران و عمال رژیم را از دم و دستگاه قضایی تا نیروهای انتظامی، هراس فرا گرفت و کار نکرده ای باقی نگذاشتند که قضیه را زود جمع و جور کنند، مبادا موجب تحریک اذهان شود و ایجاد کننده ی جنبشی در آبادان گردد و از آنجا به شهرهای دیگر سرایت کند.

آتش سوزی های مشکوک

تنها این ها و از گونه ی این ها نیست!

مدت هاست که هفتگی و یا روزانه خبر آتش سوزی می شنویم. روزی در جنگلی در شمال و روز دیگر شهری در جنوب. در مراکز صنعتی، در کارگاه و کارخانه، در مراکز پزشکی و درمانی، در شهر و  صحرا. خلاصه جاهایی که آتش می گیرند روز به روز بیشتر می شوند و گویا تمامی و یا سر کم شدن ندارند.

 آیا این آتش سوزی ها عمدی نیست؟ آیا به این دلیل نیست که مرکز توجه مردم همواره منحرف شود و شلوغ بازاری درست شود که سگ صاحب خود را نشناسد؟ آیا به این دلیل نیست که نیاز به امنیت به صورتی دروغین بیشتر احساس گردد و امنیتی کردن و نظامی کردن فضا را بیشتر به مردم بقبولانند؟ آیا جزیی از پروژه ی روی کار آمدن دولتی از نظامیان پاسدار در ایران نیست؟ پاسدارانی که همواره در همه امور از بیرون دخالت کرده اند و سران و اعضا اصلی شان نیز در تمامی دم و دستگاه ها، از مجلس و دولت و دستگاه قضایی گرفته تا دم و دستگاه های امنیتی و اقتصادی همواره حاضر بوده اند و همواره هم گفته اند که هرگز دخالتی نداشته اند؟

 همه جا باشید و موی دماغ مردم شوید!

همه جا باشید! هر جا مردم هستند، شما هم باشید! هر جا مردم می روند شما زودتر بروید و همانجا جا بگیرید و آماده باشید! توی خیابان، توی شهر، توی روستا، توی جشن و سوگواری،  تو عروسی و عزا. تو کوه و دشت و کنار دریا. نگذارید مردم احساس کنند که کسی بالای سرشان نیست! همه جا در و در همه امور مردم دخالت کنید! نگذارید مردم کاری که دوست دارند بکنند! مبادا هنجارهامان شکسته شود و از خط قرمزهای ما عبور شود! از آخوند و کت شلواری، از مرد و زن، از  سپاهی و بسیجی راه بیفتید!  به بی حجاب امان ندهید، امر به معروف کنید، اگر مقاومتی صورت گرفت،  با وی درافتید و تا توانستید تحقیر کنید و موقعیت مناسب بود و زورتان می رفت کتک بزنید!

 این ها خلاصه ای است از دستوراتی که از سوی مرکز برنامه ریزی پروژه های امنیتی که سر نخش در دفتر رهبری است به تمامی  نیروهای سپاهی و بسیجی و جیره خواران ریز و درشت داده می شود و به وسیله آنها اجرایی می گردد. کمتر کسی از میان این حضرات امر به معروفی و نهی از منکری صرفا بر مبنای  علائق و اعتقادات فردی خودش عمل می کند.

تفکری نیز پشت این برنامه ها و اعمال است. اگر اجازه دهیم در جایی منفذی باز شود، این منفذ به مرور بزرگتر و بزرگتر خواهد شد. اگر ما با مردم خود را در یک تقابل و درگیری مداوم و تنگ کردن فضای تنفس آنها قرار ندهیم، کنترل فضا از دست مان خواهد رفت و آنچه مردم بی ما انجام می دهند شکل یک امر مستقل و مقابل ما را به خود خواهد گرفت.    

مهاجمین ناتوان

این دشمن نفرت انگیز در همین وضعیت که به فرداش هم مطمئن نیست، دست به تهاجم در همه جا می زند. تهاجمی نه از سر توانایی و پُر نیرویی، بلکه از سر عجز و ناتوانی و ناچاری. همه چیز علیه این  دشمن است و اگر این دشمن چنین نکند، چه بکند؟ 

در چند ماه اخیر و به ویژه در آستانه آبان ماه موج های تازه و پیاپی ای از دستگیری، بازداشت، شکنجه، زندان و اعدام به راه افتاده است. مادر و دختر مبارز و پدر و پسر مبارز. جوان و پیر؛ از هر دسته و گروهی؛ دیگر فرقی نمی کند.  

هر روز و هر ساعت و هر دم فردی و گروهی را دستگیر می کنند و روانه بازداشت گاه ها و زندان ها می کنند. اگر بتوانند همه ی مردم را در بند می کنند تا مشتی زالو به بقای کثیف و ننگین شان ادامه دهند.

زندانیان را در شرایط کرونا از همه امکانات بهداشتی محروم می کنند. می خواهند اگر کسانی قرار است زندان شان تمام شود و برگردند، یا زنده از زندان بر نگردند و یا اگر برگشتند پیر و فرسوده و بیمار و ناتوان برگردند.

تفنگ های نشانه رفته شان کافی نیست. هیچ گونه حرکتی را بر نمی تابند. می خواهند علاج واقعه را پیش از وقوع بکنند. اما در تاریخ هیچ حکومت رفتنی ای نتوانسته علاج واقع را پیش از وقوع بکند. زیرا همه چیز در حکومت های فاسد از کنترل بیرون می شود و « علاج » های چنین حکومتی خود به « وقوع» یاری می رسانند.

همه چیز ویران شده است!

 تمامی اقتصاد کشور ویران شده، تورم و بیکاری و بی حقوقی از درجات قابل تحمل مدت هاست گذشته است تا جایی اعتصابات برای گرفتن حقوق های عقب افتاده بیشتر کارخانه ها و مؤسسات را فرا گرفته است. اجتماع ا ز پیرو و جوان ناامید و آشفته و غرق در مشکلات فراوان و وصف ناشدنی گشته. بی حقوقی سیاسی و فرهنگی دیگر امری را نیست که در بر نگرفته باشد. کشتار کرونا با بی مبالاتی های ادامه دار حکومت و دولت بیداد می کند. ایران گورستان دست جمعی مردم ایران شده است. تاریخ ایران کم اوضاعی این چنین را به یاد دارد.  

فساد و افشاگری های بی پایان

 فساد حکومتیان بیداد می کند. باندهای گوناگون درهمه ی ارگان های حاکم از مجلس و دولت و دستگاه قضایی گرفته تا سازمان های امنیتی  و نظامی به جان یکدیگر افتاده اند. هیچ تشکیلات و ارگانی در این حکومت نیست که باندهای آن یکدیگر را رسوا نکنند و اگر جایی صدایش به گوش نمی رسد نه به این دلیل است که وجود ندارد و همه چیز در کنترل است، بلکه برای این است که در آنجا نمی گذارند بوی تعفن و گند فساد بیرون بیاید.

وضعیت این حکومت، ویژه است. از گذشته تا حال، در حکومت های وابسته به امپریالیسم، افشاگری هایی از جانب برخی از باندهای حاکم علیه باندهای دیگر صورت گرفته است. این زمانی بوده که یا نوکران امپریالیسم در کشور مزبور به جان یکدیگر افتاده بودند و یا زمانی که امپریالیست ها می خواستند باندی از نوکران خود را از کار برکنار کنند و باند دیگری از نوکران و سگ های زنجیری شان را به جای آنها بنشانند. مورد نخست نیز، یعنی زمانی که جنگ و دعواها و افشاگری ها صرفا داخلی بود، امرمزبور با دخالت امپریالیست ها پایان می یافت و نوکر انتخاب شده از زیر ضرب بیرون می آمد و رؤسای باندهای دیگر نیز از سمت های خود برکنار می شدند. نوکر مزبور همه کاره می شد و بقیه مجبور به تبعیت از وی می شدند و سیر امور به طور موقت آرام می گرفت.

اما وضع این سرمایه داران مستبد و مذهبیون ریاکار چنان است که نه تنها باندهای درونی بلکه حتی امپریالیست های غربی (و در راس آنها امپریالیسم آمریکا) که هزار و یک رابطه پنهان با آنها برقرار می کنند دست به افشاگری آنها می زنند. ده ها رادیو و تلویزیون از جانب امپریالیست ها و نوکران در نمک خوابیده شان یعنی شاه پرستان و جمهوری خواهان درست شده که از صبح تا شب کارشان افشاگری فسادهای این حکومت است.

مردم و سی سال افشاگری

بیش از سی سال است که آنها آغاز به  رو کردن  دزدی ها، اختلاس ها، مال مردم خوری ها و جنایت های یکدیگر کرده اند و گویا این امر ادامه دارد و این پته ی یکدیگر را روی آب ریختن پایانی ندارد.

 این سی سال افشاگری در مورد فساد درونی حکومت و به ویژه این ده سال اخیر آن، به همراه افشاگری هایی که از بیرون و از جانب مبارزین در مورد جنایت های این رژیم در بازداشت گاه ها، شکنجه گاه ها و نیز اعدام ها شده است، طبقه کارگر و  توده های مردم ایران را بار آورده و آگاه کرده است و نفرت و کینه ی روز افزون و وصف ناپذیری نسبت به سران این حکومت کثیف و ریاکاری ها و فریب های آنها ایجاد کرده است. اینک در میان مردم به جز جیره خواران سپاهی، بسیجی و افراد و دسته های نزدیک به آنها کمتر می توان فردی را یافت که پشتیبان این حکومت باشد.

دلار سی هزار تومانی

چرا زمانی که  دلار ده هزار تومان شد، مردم به اعتراض برخاستند و اکنون که سی هزار تومان شده ظاهرا از آن اعتراضات خبری نیست؟ این پرسشی است که گروهی به میان می آورند.

 برخی این گونه برداشت می کنند که گویا آستان تحمل مردم زیاد شده است و عادت به ظلم و ستم کرده اند. یا به  نداری و کم خوری و فقر خو می گیرند، یا خشم و کینه شان را از آنچه به سرشان آمده و می آید سر یکدیگر خالی می کنند، یا خودکشی می کنند و یا... 

 آنان هر چه از دهن شان می آید نثار مردم می کنند. بسیاری از آنها بیرون گود نشینانی بی عار هستند. پرگو ها و وراج هایی بی مایه و خاصیت. 

 البته این فاجعه است برای ملتی که خو به ظلم و ستم کند و زندگی برده وار برایش قابل تحمل گردد. اما نه ملت ایران این گونه است و نه شرایط ایران از این گونه. آنچه مانع آمدن مردم به خیابان است، اکنون جز تفنگ هایی که در دست سپاه و بسیج  آنها را نشانه رفته و آماده شلیک اند، چیز دیگری نیست. این طناب داری است که رژیم بالای سر مردم نگاه داشته است و بدان وسیله می خواهد بقای خود را تامین و تضمین کند.

 از آن سوی، مردم نه رهبری هدایت کننده ای دارند و نه سازمان هایی نظم دهنده و با برنامه برای مبارزه ای جانانه با این تفنگ ها. و این یک کمبود و آشفتگی بزرگ است.

 با این همه گویی انتظار است که مردم می کشند. منتظر فرصت، روزی و یا لحظه ای که بتوانند ورق را برگردانند.

عملا مرگ بر استبداد!

 گفته شده است که در زمان مشروطه فریاد سر داده می شد:«مرگ بر استبداد»، «مرگ بر استبداد»، «مرگ بر استبداد» و گویی فریاد مرگ بر استبداد گفتن پایانی نداشت.

و حکایت است که  شخصی (میرزاده عشقی؟) نوشت و یا میان مردم گفت که«مردم، عملاُ مرگ بر استبداد!»

 و نیاز کنونی طبقه کارگر و توده های مردم نیز عملا مرگ بر این مال دزدان و مفت خوران، این ریاکاران و سالوسان و این حکومت مستبد دینی است. امری که تنها به وسیله خود آنها و دیر یا زود صورت خواهد گرفت.

 هرمز دامان

4 آبان 99

 

 

 

 

 

 

 

 
 
 
 
 

 

۱۳۹۹ آبان ۱, پنجشنبه

نقد نظرات آواکیانیست ها در مورد نیروی محرک عمده سرمایه داری(11)

نقد نظرات آواکیانیست ها در مورد نیروی محرک عمده سرمایه داری(11)


نقش درجه دوم نیروی رقابت
اینک به نظرات لوتا در مقابله با نظرات مخالف ابراز شده می پردازیم.
وی می نویسد: 
«البته برخی از منتقدان وجود نیروی رقابت را قبول می کنند اما به آن نقشی درجه دوم می دهند.»
پس لوتا این مطلب را تایید می کند که مخالفین نظر وی در جنبش مائوئیستی نیروی رقابت را دارای نقش درجه دوم می بینند حال آن که برعکس از نظر لوتا نیروی رقابت دارای نقش درجه اول است.
 و ادامه می دهد:
« از نگاه آنان رقابت نسبت به عمق و ذات سرمایه، نسبت به رابطه ی کار- سرمایه یک چیز «خارجی» است. برخی از آنان نقل قولی از جلد یک کاپیتال می آورند که در آن مارکس به «قوانین جبری رقابت» اشاره می کند اما خاطرنشان می کند که «تحلیل علمی از رقابت پیش از آن که ما مفهومی از ماهیت درونی سرمایه داشته باشیم غیرممکن است.» و با اعتراض می گویند که آنارشی سرمایه داری در نهایت ریشه در خصلت استثمارگرانه ی سرمایه داری دارد.»
ریموند لوتا، پیشین)(1)
اما برخلاف نظر لوتا، بررسی ما از تحلیل مارکس نشان داد که تنها این گفته وی نیست که می تواند مورد استناد برای تعیین جایگاه رقابت در تحلیل علمی تولید سرمایه داری باشد. چنین ادعایی از جانب لوتا جز چشم پوشیدن از تمامی فرایند تحلیل مارکس در جلد یک و دو سرمایه که به سرمایه انفرادی( و نه به رقابت) می پردازند، نیست. دو دیگر، در جلد سوم( و پیش از آن در نقداقتصاد سیاسی- گروند ریسه) که به رقابت می پردازد نکات بسیاری در ادامه و تکمیل آن نظر مارکس آمده است و ما تقریبا به مهم ترین نکات آن در بخش 9 اشاره کردیم.
پس این که منتقدان مورد اشاره، رقابت را نسبت به عمق و ذات سرمایه و نسبت به رابطه کار- سرمایه یک رابطه ی خارجی و در کل دارای نقش درجه دوم به شمار می آورند و قانون مطلق این رابطه ی تولیدی را کشاندن ارزش اضافی از گرده ی کارگران می دانند، امری من - در آوردی و مربوط به خودشان نیست بلکه بیانگر نظرات مارکس در تحلیل این نظام تولیدی می باشد.
 وحدت اضداد در متد علمی مارکس - کدام جنبه مهم تر است؟
سپس لوتا وارد تقابل با منتقدان در مورد متد مارکس می شود و در مورد این متد می نویسد:
«در مورد این استدلال که مارکس در «ماهیت درونی سرمایه» به رقابت نقش درجه دوم را می دهد می گویم که باید به یک جنبه ی مهم از متد مارکس در کاپیتال توجه کنیم. در جلد اول این اثر، مارکس به طور علمی به درون سرمایه نفوذ می کند و ماهیت اساسی آن را تشخیص می دهد؛ سرمایه را از دیگر شکل های تولید ثروت متمایز می کند و آن را از روابط درونی سرمایه های بسیار تجرید می کند.»
 توجه کنیم که در اینجا لوتا می گوید که «مارکس به طور علمی به درون سرمایه نفوذ می کند و ماهیت آن را تشخیص می دهد» به عبارت دیگر وظیفه علم نفوذ کردن در ظواهر و رفتن به درون و پی بردن به ماهیت پدیده هاست.
 روشن است که این جنبه تنها «یک جنبه مهم» نیست بلکه چنان که مارکس گفت مهم ترین جنبه و اساسا نشانگر ضرورت علم است.  این ها سخنان مارکس در نقد اقتصاددانان عامیانه است که اگر قرار بود به ظاهر پدیده ها بچسبیم و از آن پیشتر نرویم، پس دیگر چه نیازی به علم بود.(2)
جنبه دیگر این متد که نقش مکمل را دارد برگشت از ژرفا و ماهیت که پایه و اساس است، به سطح و تبیین سطح بر مبنای آن است و پاسخ به این پرسش که چرا این سطح به این شکل نمود یافته و بر نگاه بیننده ظاهر شده است.
 این دو جنبه که عبارت از دو روند معکوس یکدیگر هستند، وحدت اضداد در متد مارکس هستند که به نوبه خود به وسیله واقعیت برانگیخته می شوند؛ زیرا واقعیت همواره دارای دو سطح است: سطح ظاهری و سطح باطنی یا ماهوی. در میان این دو جنبه، جنبه نخست یعنی حرکت از ظاهر به ماهیت جنبه ی عمده است. در حالی که این جنبه به تنهایی و بدون جنبه دوم یعنی حرکت از ماهیت به ظاهر ناقص است و نمی تواند پدیده را به عنوان یک کل توضیح دهد.
پایه و اساس سرمایه به عنوان یک رابطه اجتماعی
آن گاه لوتا به این امر که تشریح ماهیت اساسی سرمایه در جلد نخست صورت گرفته است، اشاره می کند و می پذیرد که:
«سرمایه یک رابطه ی اجتماعی و فرآیندی است که ذاتش سلطه ی منافع بیگانه و متخاصم بر نیروی کار و بازتولید و بازتولید گسترش یابنده ی آن رابطه است. اساسی ترین قانون شیوه ی تولید سرمایه داری قانون ارزش و تولید ارزش اضافه است. مهم ترین رابطه ی تولیدی سرمایه داری رابطه ی میان سرمایه با کار است. و استثمار کار مزدی اساس آفرینش و تصاحب ارزش اضافه است.» و «این حقیقت به طور علمی معلوم و مشخص شده است.»
 در اینجا مهم ترین نکته از جانب لوتا پذیرش این امر است که اساسی ترین وجه یا تضادی که نشانگر این است که سرمایه یک رابطه اجتماعی است همانا رابطه سرمایه با کار است. وی
وی این رابطه را مهم ترین رابطه تولید سرمایه داری می داند. همچنین از نظر وی اساسی ترین قانون شیوه تولید سرمایه داری قانون ارزش و تولید ارزش اضافه است. وی پس از تأیید این نکات به رد درک منتقدان می پردازد:
« اما ( این «اما» از آن اماهایی است که لنین درباره آنها می گفت«گوش بالاتر از پیشانی نمی روید»- دامان) منتقدان می خواهند آنارشی را بر پایه ی استثمار کار مزدی توضیح دهند زیرا این استثمار شالوده است.»
 این در واقع نه منتقدان جناب لوتا بلکه خود مارکس بود که بر این نظر بود که هر آنچه در سطح و به عنوان تضادهای غیرماهوی رخ می دهد در اساس خود برخاسته و یا انگیزش یافته تضادهای ماهوی است و نه برعکس، و این امور را بر پایه ی آنها توضیح می داد. در نظریه مارکس و همان طور که لوتا سالوسانه به ان اشاره می کند «اساسی ترین قانون شیوه ی تولید سرمایه داری قانون ارزش و تولید ارزش اضافه است» و اگر این اساسی ترین و شالوده است چرا بر پایه ی همین شالوده و اساس نباید آنچه را که در سطح و همچون امر غیر اساسی رخ می نماید توضیح داد.
معنای حرکت از واقعیت چیست؟
« اما این روش، روشی علمی نیست.»
لوتا کمی بالاتر به این که مارکس در سرمایه« به طور علمی نفوذ کرد» اشاره کرد و نیز بر این نکته که «این حقیقت به طور علمی تایید شده است»، صحه گذاشت.
اکنون می گوید که نظر مخالفین وی که پیرو همین روش هستند، علمی نیست؟ پرسش ما این است که چرا علمی نیست؟
لوتا پاسخ می دهد:
« زیرا از واقعیت حرکت نمی کند، تضاد اساسی را با پیچیدگی اش و «حرکت واقعی سرمایه» نمی نگرد بلکه به واقعیت با دیدی تقلیل گرا نگاه می کند و آن را تحریف می کند تا به روایت خود در مورد تقدم مبارزه ی طبقاتی خدمت کند.»
 اینها جز مشتی وراجی و حرافی چیز دیگری نیستند. در واقع «پیچیدگی» و «حرکت واقعی» سرمایه که مد نظر لوتاست و بر این است که گویا مائوئیست های منتقد وی از آن به عنوان واقعیت حرکت نمی کنند، همان حرکت واقعیت ماهوی در سطح است. به عبارت دیگر آنچه نام پیچیدگی به خود می گیرد چیزی نیست مگر فعل و انفعالات و جزر و مدی که در سطح نظام تولید سرمایه داری و در عرصه ی گردش به وجود می آید. یعنی تفاوت ارزش با قیمت بازار، تضاد عرضه و تقاضا، رقابت میان سرمایه داران بر سر تصرف بازارهای بیشتر و نیز کسب سود بیشتر، رقابت میان کارگران، میان خریداران و فروشندگان و ...)
و ...  مارکس  به به این همه  می پردازد و جایگاه هر کدام را بازگو می کند و ما نیز در بخش 9 ضمن شرح مارکس از این سطح، به  مهم ترین نکات مد نظر مارکس اشاره کردیم. اما این تضادهایی که موجب می شود ماهیت نه در شکل سرراست و مستقیم خود بلکه به شکل کجدار و مریزی بازنمود کند، درست همان سطحی است که واقعیت مستقیم و آنچه در نگاه نخست بر ما ظاهر می شود را تشکیل می دهد. در واقع به پیروی از مارکس باید از آن حرکت کرد، اما بنا بر مارکس نباید به آن بسنده کرد.
اگر ما سطح رویی و ظاهری واقعیت را ملاک قرار دهیم و از تبیین آن بر مبنای سطح دیگر واقعیت یعنی سطح  زیرین و ماهوی خود داری کنیم و یا آن را در مقابل این سطح ماهوی، عمده بدانیم، در این صورت ما به واقعیت با دیدی تقلیل گرا نگاه کرده ایم و آن را تحریف کرده ایم.
در اینجا بد نیست اشاره کنیم که با توجه به آنچه در مورد روش مارکس شرح دادیم دو گرایش تقلیل گرای متضاد می تواند وجود داشته باشد: یکی تقلیل گرایی به مفهوم بسنده کردن به ظاهر و دوم تقلیل گرایی به مفهوم بسنده کردن به ماهیت.
تقیل گرایی به مفهوم نخست عبارت از این است که به ظاهر واقعیت بسنده کنیم و از آن پیشتر نرویم و یا در صورتی که حتی پیشتر رفته و به ماهیت دست یافتیم اما این ظاهر را عمده و تعیین کننده ماهیت بدانیم.
تقلیل گرایی به مفهوم دوم عبارت از این است که آن گاه که به ماهیت دست یافتیم و آن را اساس قرار دادیم، به طور مطلق همه ی ظواهر را بر مبنای واقعیت ماهوی توضیح دهیم؛ استقلال نسبی ظاهر را نبینیم و علت بیرونی شدن آن را نسبت به ماهیت، مشروط شدن ماهیت به وسیله آن و تاثیرات آن را بر ماهیت انکار کنیم. این هر دو انحرافاتی هستند که یکی به تجربه گرایی و سطحی نگری منجر می شود و دیگری به عقل گرایی و دگماتیسم.(3)
 آنچه که در تحلیل لوتا به چشم می خورد در مجموع انحراف نخست است. وی به قانون اساسی سرمایه داری و مسائل ماهوی اشاره می کند، اما حاضر نیست هیچ گونه نقشی برای ماهیت در تبیین ظاهر قائل شود. وی در نهایت ظواهر را عمده و تعیین کننده این روابط تولیدی به شمار می آورد.
پس آنچه مد نظر لوتا است و به گونه ای موذیانه «حرکت کردن از واقعیت» را به سان ماتریالیسم و «حرکت نکردن از واقعیت» را به سان ایده آلیسم  وانمود می کند. کاملا نادرست است و این در حقیقت خود وی است که دچار دیدگاه ایده آلیستی است. وی تحریف گرایانه و پس از بیان نظر مارکس، سطح  جاری واقعیت را به جای کل واقعیت می نشاند که صرفا این سطح نیست و ضمنا این سطح مهم ترین سطح آن نیست. وی واقعیت را صرفا در این سطح تعریف  می کند و آنچه که باید نقطه آغاز باشد، تبدیل به  تنها نقطه و یا مهم ترین نقطه در رسیدن به واقعیت می کند.
 عبارت پایانی لوتا نیز جز لوده بازی چیز دیگری نیست. بحث بر سر این نیست که واقعیت را به گونه ای تفسیر کنیم که به تقدم مبارزه طبقاتی خدمت کند، بلکه بحث بر سر این است که اصلا واقعیت چیست. همانی است که می بینیم و یا خیر آنی است که با اتخاذ روش علمی مارکس می توانیم ببینیم.
روشن است که نتایج چنین دیدنی و حتی دوره ها و مراحلی که ما نه تضاد کار و سرمایه بلکه رقابت سرمایه داران را دارای نقش عمده و جهت دهنده می بینیم در هر حال باید در خدمت مبارزه طبقاتی، الویت دادن به آن و تلاش در پیشرفت آن باشد و نه تسلیم انفعال کردن آن. این که لوتا می خواهد از رقابت میان سرمایه داران، رقابتی که باید از آن به وسیله طبقه کارگر و حزب سیاسی وی به نفع پیشرفت مبارزه طبقاتی این طبقه بهره گرفته شود، به نفع عدم تقدم مبارزه طبقاتی و برای آن نقش منفعل قائل شدن بهره بگیرد، گویای نفس رویزیونیسمی است که در طرز تفکر وی و اساسا آواکیانیسم نهفته است.
پس از اشاره به دیدگاه «تقلیل گرای» منتقدان، لوتا اینک برای این که ثابت کند که رقابت نقش عمده را در تحرک سرمایه داری دارد و نه استثمار طبقه کارگر، به نقش رقابت در مجبور کردن سرمایه داران به بالا بردن درجه استثمار می پردازد.
مسئله اجبار
«چه چیزی استثمار کار مزدی را تحریک می کند؟ یا متفاوت تر سوال کنیم: آیا جبری در استثمار کار مزدی بر پایه ای عریض تر و سرمایه بَری بالاتر وجود دارد؟ جواب مثبت است. بله جبری موجود است و این جبر از رقابت ناشی می شود. سرمایه زیر فشار دائم است که مرتبا گسترش یابد. سرمایه برای این که بقا یابد باید رشد کند: سرمایه تنها در صورتی می تواند زنده بماند که سرمایه ی بیشتری انباشت شود.»
به این ترتیب، از نظر لوتا نقش رقابت این است که موجب «تحریک»، استثمار کارمزدی می شود؛ و یا«جبری» در استثمار کار مزدی بر پایه ای عریض تر و سرمایه برتری وجود دارد و این « جبر» از رقابت ناشی می شود.
آنچه لوتا در این بند می گوید نتیجه گیری نادرست از مقدماتی درست است. رقابت در نقش یک عامل بیرونی بر عوامل درونی تاثیر می گذارد و استثمار کار مزدی را تحریک و تشدید می کند. سرمایه دار، نه تنها در نتیجه عوامل درونی خود سرمایه بلکه در نتیجه عوامل بیرونی یعنی سرمایه های دیگری که با وی در حال رقابت هستند خود را ناچار از تشدید استثمار می بیند؛ زیرا اگر این درجه استثمار بالا نرود، او در رقابت( فروش کالا بالاتر از ارزش آن و کسب  سود فوق العاده، ارزان کردن بیشتر کالا و در نتیجه کسب بازار فروش، بهره بردن بیشتر از ارزش اضافی استخراج شده) نیرو و توان خود را از دست خواهد داد. هر سرمایه دار نه تنها در نتیجه عوامل درونی، بلکه همچنین در نتیجه عوامل بیرونی به ناچار باید انباشت بیشتری  بکند و سرمایه خود را افزایش دهد. در این ها تردیدی نیست و ما به کرات به آن اشاره کرده ایم.
 آنچه تحریف در نظر مارکس به شمار می آید این است که در تحلیل مارکس این جبر بیرونی که از سوی هر سرمایه دار همچون فشاری از جانب دیگر سرمایه ها بر وی مشاهده می شود، شکل تغییر یافته و معکوس ضرورت و جبر درونی است، اما از دید لوتا این جبر بیرونی تبدیل به جبری قائم به ذات و مستقل و دارای نقشی همواره عمده و تعیین کننده شده و جای ضرورت درونی را می گیرد.
ادامه دارد.
هرمز دامان
نیمه دوم مهرماه 99

یادداشت ها
1-   لوتا در ادامه می نویسد: «و برخی از آن ها این نظریه را به انگلس نسبت می دهند. اما انگلس آنارشی تولید سرمایه داری را در استثمار کار مزدی و استخراج کار اضافه به این معنا، مکان یابی نمی کند.» ما نظرات انگلس را که در کتاب آنتی دورینگ ابراز شده و در مجموع در یگانگی با مارکس قرار دارند، به طور مفصل بررسی کرده ایم و دیگر به آن نمی پردازیم.
2-    نامه مارکس به کوگلمان،  یازدهم ژوییه 1868، جلد نخست سرمایه، پیشین، ص 720)
3-   البته همین جا باید آنچه را در نخستین بخش از بررسی تحلیل مارکس به آن اشاره کردیم( بخش ششم) تکرار کنیم. تولید سرمایه داری یک کل است و تمامی اجزا در آن نقش دارند. مارکس می نویسد:«این اجزای گوناگون با همه ی گرایشی که به هم دارند و تاثیری که متقابلا بر یکدیگر می گذارند اتصال، تطبیق و انطباق آنها با هم امری مسلم نیست. این اجزای گوناگون البته اجزای یک کل واحدند ولی هر کدام از آنها در عین حال امری مستقل است که ربطی به اجزای دیگر ندارد. یکی از سرچشمه های تضاد در همین جاست.»( گروند ریسه، جلد یک، ص 402)
پس در نظر مارکس اجزا  با این که در کلی یگانه به یکدیگر پیوسته و نسبت به یکدیگر گرایش داشته و اجزای آن کل شمار می آیند اما در عین حال دارای استقلال فردی بوده و موقعیت، نقش ویژه و تاثیر خاص خود را در مناسبات با اجزای دیگر و در تکامل کل دارند. برداشت نادرست از یک کل از یک سو می تواند با تعیین نکردن آنچه در واقعیت عمده، مسلط و تعیین کننده است- در رابطه سرمایه، تولید مسلط و تعیین کننده دیگر عرصه ها است-  و این نقش را به به عرصه ای دیگر دادن و یا برای همه، نقش برابر در نظر گرفتن، بروز کند و از سوی دیگر با قائل نشدن استقلال نسبی برای دیگر عرصه ها و نقش ویژه و کم و زیاد آنها در تکامل این کل.       

 

 

 

 

۱۳۹۹ مهر ۲۶, شنبه

آموزش بزرگ مارکس دیکتاتوری پرولتاریا است!(27) بخش دوم تحریف آموزه انقلابی دیکتاتوری پرولتاریا


آموزش بزرگ مارکس دیکتاتوری پرولتاریا است!(27) 

بخش دوم

تحریف آموزه انقلابی دیکتاتوری پرولتاریا

دریپر، سر دسته ی غربی ترتسکیست ها، خروشچفیست های راه کارگری، دارودسته های سوسیال لیبرال و سوسیال دمکرات و«مارکسی» ها(جماعتی که نام خود را «مارکسی» گذاشته اند، برای این که مارکس را از مارکس بودن تهی کنند) در موضوع مورد بحث است. و این ها گروه هایی هستند که اگر بتوانند از تمامی رویزیونیست ها و در صدرشان برنشتین و کائوتسکی( راستی مگر ته حرف برنشتین و کائوتسکی چه بود؟) نیز اعاده ی حیثیت می کنند و علامت «رویزیونیست شده» را از جلوی نام شان پاک می کنند( که ظاهر برخی از آنها این کار را کرده اند!). و این همه برای این که مارکسیسم- لنینیسم- مائوئیسم کاملا از این مملکت رخت بربندد و خیال حضرات از بابت تسلط یافتن رفرمیسم راحت شود. 
 این ها پشت دریپر پنهان می شوند زیرا باید کسانی یافت شوند تا بتوان به وسیله آنها راه ترتسکیسم و رویزیونیسم را به کارگر و روشنفکر جوان و مبارز ایرانی حقنه کرد. و چه بهتر که یک غربی باشد این فرد. زیرا بر این گمان اند که همچون خودشان، برخی اذهان خود کم بین ایرانی را نام «غربی» بس است تا دهان شان کف کند و پاهاشان سست شود. آن گاه و در پناه این «سرسبد» های ترتسکیسم و رویزیونیسم غربی، این حضرات بی مایه هم می توانند بلبل شده و مبارز ایرانی را به وسیله سم مهلک رویزیونیسم شان مدهوش نمایند.
باری اکنون می رسیم به مقاله ای از انگلس به نام برنامه کمونارهای بلانکیست فراری. انگلس در این مقاله خود درست با بلانکیست ها وارد مجادله می شود و از دیکتاتوری پرولتاریا نیز نام می برد. همین  دلیل هم باید موجب آن شود که دریپر سراغ آن برود. این جا، جایی است که جناب دریپر باید پشتک و وارو بزند و با دُم خود گردو بشکند. بالاخره اگر هیچ جا نظر وی نتواند دلایل کافی جمع و جور کند و ارائه دهد، اینجا - اگر راست بگوید - باید بتواند.
برنامه کمونارهای بلانکیست فراری
دریپر چنین می نویسد:
«مورد هشتم: روشن ترین( خوب توجه شود- اما این به هیچ وجه به نفع دریپر نیست!) تشریح معنای "دیکتاتوری پرولتاریا" به زودی در مقاله انگلس‏ (1874) ظاهر شد که دقیقاً به مسئله اتخاذ واژه "دیکتاتوری پرولتاریا" توسط بلانکیست ها در جزوه ی آن ها تحت عنوان "به کموناردها" اختصاص‏ داده شده بود...آنچه که به بحث ما مربوط می شود در زیر می آید:
"از آنجا که بلانکی هر انقلاب را هم چون حمله ضربتی یک اقلیت کوچک می فهمد، به خودی خود این نتیجه گرفته می شود که به دنبال پیروزی آن یک دیکتاتوری باید ایجاد گردد- خوب توجه کنید، نه دیکتاتوری تمام طبقه انقلابی،(یعنی) پرولتاریا، بلکه (دیکتاتوری) عده کوچکی که ضربه را وارد آورده اند و خودشان قبلاً زیر دیکتاتوری یک یا چند نفر سازمان یافته اند.
روشن است که بلانکی یک انقلابی متعلق به نسل گذشته است." »( مارکس و دیکتاتوری پرولتاریا، پیشین، عبارت داخل پرانتز از ماست)
"از آنجا که بلانکی هر انقلاب را هم چون حمله ضربتی یک اقلیت کوچک می فهمد، به خودی خود این نتیجه گرفته می شود که به دنبال پیروزی آن یک دیکتاتوری باید ایجاد گردد- خوب توجه کنید، نه دیکتاتوری تمام طبقه انقلابی،(یعنی) پرولتاریا، بلکه (دیکتاتوری) عده کوچکی که ضربه را وارد آورده اند و خودشان قبلاً زیر دیکتاتوری یک یا چند نفر سازمان یافته اند.
روشن است که بلانکی یک انقلابی متعلق به نسل گذشته است." »( مارکس و دیکتاتوری پرولتاریا، پیشین، عبارت داخل پرانتز از ماست)
البته دریپر حق دارد که بگوید «روشن ترین»( البته در برابر بلانکیست ها)! ولی «روشن ترین» به چه معنا؟ به معنای مورد نظر دریپر یا به معنای مورد نظر ما؟ راستی که دریپر چنین نگوید، چه بگوید!
سپس دریپر با ظاهر دروغین حق به جانبی که به خود گرفته است، ظاهری که در زیر آن یک ترتسکیست مزور و موذی آماده برای تحریف نظر انگلس وُول می خورد، وارد میدان می شود و چنین می نویسد:
«تمایزی آموزنده تر( خوب توجه شود! بالا روشن تر بود، اکنون آموزنده تر! این هم به نفع وی نیست) از این نمی توان میان دو دریافت ترسیم کرد؛ – از یکسو – دریافت مارکس‏ از "دیکتاتوری پرولتاریا" به مثابه حاکمیت ("دیکتاتوری") طبقه و یا جنبش‏ طبقاتی اکثریت و – از سوی دیگر – دریافت سنتی از دیکتاتوری، اندیشه "نسل قبلی" به مثابه دیکتاتوری حزب و یا یک گروه انقلابی، که بدین ترتیب به دیکتاتوری آن ها بر طبقه کارگر منجر می شود.»( همانجا، عبارت داخل پرانتز از ماست).
پیش از هر چیز توجه کنیم که اینجا دریپر مفهوم  دیکتاتوری را که از نظر خودش به معنای «حکومت» است برای مارکس و انگلس از یک سو و بلانکیست ها از سوی دیگر، یکسان به کار نمی برد. برای مارکس و انگلس، دیکتاتوری« به مثابه حاکمیت» ( دریپر معنای برابر حاکمیت یعنی از نظر خودش دیکتاتوری را در پرانتزی و در گیومه می گذارد) و یا «جنبش طبقاتی اکثریت» را به کار می برد(1)، اما برای بلانکیست ها و برای «نسل قبلی» که به «دریافت سنتی» از دیکتاتوری اعتقاد دارند، عبارت«به مثابه دیکتاتوری حزب و یا یک گروه انقلابی» را به کار می برد که به این ترتیب به «دیکتاتوری آنها بر طبقه کارگر منجر می شود».
به عبارت دیگر گفته نمی شود که از نظر بلانکیست ها نیز دیکتاتوری «حکومت» حزب و یا یک گروه انقلابی است که به این ترتیب به «حکومت» آنها بر طبقه کارگر منجر می شود.
توجه کنیم که اگر معنای قرن نوزدهمی دیکتاتوری همان «حاکمیت» است،  برای بلانکیست ها هم باید به معنای حاکمیت ( و در بدترین معنا و«دریافت سنتی» آن«مرکزیت» یا حکومتی مانند همان «دیکتاتوری آموزشی» اقلیت) باشد. بنابراین از جانب «حکومت» آنها ( حالا حزب باشد یا فرد) «دیکتاتوری» ای به معنای امروزی آن اعمال نمی شود. یعنی مشکل و یا تفاوت صرفا حکومت فرد یا گروه با حکومت طبقه است. 
اما از این مهم تر این است- و چه بد است این - که مانور دروغین دریپر نمی تواند کارا و موثر باشد؛ زیرا انگلس در اینجا به هیچ وجه معنای «حکومت طبقه کارگر»( یعنی آنچه دریپر تلاش می کند از این مفهوم استنتاج کند) و از آن بدتر«جنبش طبقاتی اکثریت»(  که آن را می توان در وضعیت های متفاوتی تصویر کرد) را در نظر ندارد، بلکه درست همان دیکتاتوری یعنی دیکتاتوری حکومت یا دولت طبقه کارگر را به جای دیکتاتوری فرد یا گروه در نظر دارد. به عبارت دیگر اختلاف انگلس با بلانکیست ها همچنان که ما در طول این مقال اشاره کرده ایم بر سر نفس دیکتاتوری ای که باید پس از تصرف قدرت پدید آید، نیست، بلکه بر سر این است که آیا این دیکتاتوری یک طبقه یعنی طبقه کارگر است یا دیکتاتوری فرد یا تعدادی معدود.
در این متن چهار بار واژه ی دیکتاتوری آمده است که سه تای آنها مربوط به دیکتاتوری اقلیت است و یکی از آنها مربوط به دیکتاتوری طبقه.
در نخستین اشاره به دیکتاتوری گفته می شود که«از آن جا که بلانکی هر انقلابی را به عنوان اقدام یک اقلیت کوچک انقلابی تلقی می کند، الزاما دیکتاتوری بعد از پیروزی خواه ناخواه نتیجه آن خواهد بود.»
به بیان دیگر«هر انقلابی»( که البته نباید آن را«اقدام یک اقلیت کوچک انقلابی تلقی» کرد بلکه هر انقلاب واقعی) به دیکتاتوری می انجامد. زیرا این انقلاب به وسیله ی یک طبقه نو است علیه طبقه ی ارتجاعی دیگری که قدرت را در دست دارد و به ناچار زمانی که انقلاب پیروز می شود و طبقه  کهنه و ارتجاعی سرنگون می گردد، برای درهم شکستن آن مقاومتی که آن طبقه ی ارتجاعی برای برگشتن به قدرت و اعاده نظام کهنه شده بروز می دهد، علیه او دیکتاتوری اعمال می شود.
 روشن است که در مورد سوسیالیسم که برقراری آن با یکی دو فرمان اداری و یا در یک دوره یکی دوساله میسر نیست و فرایندی است طولانی، به ناچار این دیکتاتوری باید نه صرفا در «دوران اضطراری» بعد از انقلاب و در نتیجه «موقتی» به معنای مثلا شش ماه یا یک سال، بلکه در طول تمامی فرایند برقراری سوسیالیسم( فرایندی که مارکس در مبارزات طبقاتی در فرانسه به روشنی تصویر می کند) ادامه یابد.
 پس تفاوتی که انگلس در عبارت نخست بین خودش و مارکس با بلانکیست ها می گذارد تفاوت در برداشت از انقلاب است. آیا انقلاب اقدامی توده ای است و یا اقدام یک اقلیت کوچک انقلابی؟ 
در اشاره دوم، انگلس باز هم به نفس دیکتاتوری اشاره می کند و می گوید در پی این «اقدام اقلیت کوچک انقلابی» دیکتاتوری برقرار می شود اما نه «دیکتاتوری تمام طبقه انقلابی یعنی پرولتاریا» که علی القاعده نتیجه انقلاب واقعی توده پرولتاریا است. به عبارت دیگر این دیکتاتوری با دیکتاتوری ای که از سوی تمام طبقه انقلابی یعنی پرولتاریا برقرار می شود، متفاوت است.
 و آن گاه به تفاوت بین دیکتاتوری مد نظر خودش و مارکس و بلانکیست ها اشاره می کند و می گوید که این دیکتاتوری« دیکتاتوری تعداد معدودی از افرادی ست که دست به این اقدام زده‌اند».
به این ترتیب آن دیکتاتوری که بلانکیست می خواهند برقرار کنند، دیکتاتوری تعداد معدودی  از افرادی ست که دست به «اقدام» توطئه آمیز و به جای انقلاب توده ای واقعی زده اند.
 و سپس به دیکتاتوری در این عبارت پایانی اشاره می کند:« خودشان نیز به نوبه خود قبلاً تحت دیکتاتوری یک یا چند نفر معدود متشکل شده اند». 
 مضحک و مسخره و عمق سالوسی است که بگوییم نظر انگلس در این عبارت این است که این افراد معدود توطئه گر قبلا تحت «حکومت» یک یا چند نفر معدود متشکل شده اند یعنی «حکومتی» که دیکتاتوری به معنای واقعی این واژه نبوده و احتمالا همان «حکومت فرد یا افراد» بوده است. اگر معنای دیکتاتوری، خود دیکتاتوری به مفهوم امروزی آن یعنی اعمال آمریت و زور نباشد، آن گاه این یک حکومتی است که حتی اگر دموکراتیک نباشد دیکتاتوری به معنای اعمال زور هم نیست و بنابراین افراد معدود مورد ذکر پیش از این که دست به اقدام فردی خود بزنند، تحت دیکتاتوری یک یا چند نفر معدود متشکل نشده اند، بلکه تحت حکومت( و یا چنان که گفتیم «مرکزیت») یک یا چند نفر متشکل شده اند.
از این دیدگاه، دیکتاتوری در این عبارت، نباید حاوی معنای خاص دیکتاتوری( و از نظر دریپر منفی ای) باشد، در حالی که در این جا معنای دیکتاتوری فردی( یا اقلیت) نه به این سبب که دیکتاتوری است، بلکه به این سبب که «فردی»( یا نماینده اقلیت) است معنایی منفی دارد. و اتفاقا همان گونه که در پاره نخست اشاره کردیم دریپر ظاهرا آن را همان دیکتاتوری منظور می کند و به همان معنای منفی آن از نظر خودش یعنی آمریت و اجبار و زور می گیرد.
 این ها در حالی است که در نظر انگلس که بلانکی  را انقلابی ای می داند متعلق به نسل گذشته و می گوید« این تصورات از جریان حوادث انقلابی لااقل برای حزب کارگر آلمان از مدت ها قبل کهنه شده است و در فرانسه نیز فقط می تواند مورد استقبال کارگران نا شکیبا و یا آن هائی که از بلوغ کمتری برخوردار می باشند، قرار گیرد» تماما متوجه، نه معنای دیکتاتوری که در نفس آن با بلانکیست های اختلافی ندارد، بلکه تصورات متضاد از انقلاب، یعنی به معنای اقدام یک اقلیت و یا اقدام توده های استثمار شده است. 
 باری روشن است که در اینجا نظر انگلس از دیکتاتوری همان معنای امروزی آن است و نه معنای تهی از معنا و بی مایه ای که حضرت هال دریپر و پیروان ترتسکیست، خروشچفیست راه کارگری و مارکسی های لیبرال و سوسیال دموکرات  ایرانی اش بلغور می کنند.
اشاره صریح انگلس به دلیل نیاز طبقه کارگر به دیکتاتوری
حال که صحبت بر سر انگلس است بگذار این عبارات مشهور را از وی بیاوریم که نظر وی را درباره حکومت و دولت طبقه کارگر یعنی آنچه این حکومت و دولت نسبت به دشمنان استثمارگر خویش انجام دهد به روشنی( به همان روشنی همین عبارات بالا) بازگو می کند:
« نه تنها دولت باستانی و فئودالی بلکه«دولت انتخابی  معاصر هم آلتی است برای استثمار کار مزدوری بوسیله سرمایه»... از آنجا که دولت فقط موسسه گذرنده ای ست که در مبارزه و انقلاب باید از آن استفاده کرد تا دشمنان را قهرا سرکوب ساخت، لذا سخن گفتن درباره دولت آزاد خلقی خام فکری مطلق است. مادام که پرولتاریا هنوز به دولت نیازمند است، این نیازمندی از لحاظ مصالح آزادی نبوده بلکه به منظور سرکوب دشمنان خویش است و هنگامی که سخن گفتن درباره آزادی ممکن می گردد، آنگاه دولت به معنای اخص کلمه دیگر موجودیت خود را از دست می دهد.»(2)
آیا از این ها روشن تر می توان ماهیت هر دولتی و از جمله این دموکراسی های بورژوایی یعنی دیکتاتوری های بورژوایی و به ویژه دولت طبقه کارگر یا دیکتاتوری پرولتاریا را روشن ساخت؟جناب دریپر! این ها باید مد نظر حضرت والا و پیروان ایرانی ات باشد!؟
ادامه دارد.
هرمز دامان
نیمه دوم مهرماه 99

یادداشت ها

1 دیکتاتوری انقلابی پرولتاریا می تواند به معنای «جنبش طبقاتی اکثریت» یعنی جنبش استثمار شده گان در قدرت باشد؛ جنبشی طبقاتی - انقلابی که علیه استثمار کنندگان و در مبارزه با آن ها و برای نابودی نظام طبقاتی است؛ اما«جنبش طبقاتی اکثریت»، لزوما به معنای دیکتاتوری پرولتاریا نیست و نمی تواند باشد. جنبش طبقاتی اکثریت می تواند در یک مبارزه  مسالمت آمیز در دورانی که پرولترها در قدرت نیستند، برای نمونه یک  اعتصاب عمومی که به وسیله اتحادیه های کارگری فراخوان داده می شود، یک مبارزه حقوقی - سیاسی جمعی و یا اتحاد بر سر یک رای انتخاباتی در دموکراسی های بورژوایی نیز بروز کند.
2-   از نامه  انگلس به ببل، به تاریخ 28 مارس 1875، به نقل از لنین، انقلاب پرولتری و کائوتسکی مرتد، مجموعه آثار تک جلدی، ص 633 ، تاکید از خود انگلس است، عبارت داخل پرانتز از ماست. همچنین نگاه کنید به بخش پنجم همین سلسله مقالات. ما باز هم به این عبارات انگلس باز خواهیم گشت.