۱۳۹۷ تیر ۱, جمعه

فوتبال و سیاست


   

  فوتبال و سیاست


1
مردم ایران به ویژه توده های بزرگ کارگران، دهقانان و زحمتکشان در شهرها و روستاهای ایران به ورزش عشق و علاقه زیادی دارند. جدای از نیاز روزمره انسان به ورزش و حفاظت از سلامتی جسمی و روانی خود که دلیل اصلی است، بخشی از این علاقه مربوط است به وجود برخی از رشته های ورزشی در ایران مانند کشتی و نیز سنن رقابت سالم ورزشی از زمان کهن؛ بخشی دیگر ریشه هایش در وابسته به ورزش بودن آمادگی جسمانی و داشتن بدن ورزیده برای رزم و نبرد در میان ایرانیان از زمان باستان تا کنون است و بالاخره بخشی هم  به گستردگی ورزش و رشته های ورزشی در دوران کنونی، تبلیغات گسترده نظام ها در این موارد و برخی علائق ویژه چون شهرت و پول و این گونه چیزها برمی گردد.
در میان رشته های ورزشی، کشتی که ورزش سنتی ایرانیان به شمار می آید و فوتبال محبوب ترین رشته ها بشمار می آیند. والیبال و بسکتبال نیز که در سال های اخیر یا رشته های مدال آوری در سطح آسیا و یا مطرحی در سطح جهانی بوده اند، در میان مردم (بویژه لایه های خرده بورژوازی) که اینک بیش از هر زمان دیگر تشنه پیروزی در هر زمینه ای که پیش آید هستند، کمابیش محبوب شده اند.
فوتبال اما رشته ای است که به طرزغریبی محبوب و مورد علاقه مردم ایران (و البته نه تنها مردم ایران زیرا این رشته ورزشی محبوب ترین در اکثریت کشورهاست. اما ایران جزو کشورهایی است که این علاقه در آن در سطح بسیار بالایی می باشد) است، چندان که اغراق نیست بگوییم که با توجه به وجود و رقابت دو تیم فوتبال مشهور ورزشی پایتخت، این رشته ورزشی، خانواده ها، فامیل ها، اقوام و تقریبا بخش مهمی ازتمامی طبقات  مردم ایران را از دهه چهل تا کنون به هواداران این دو تیم تقسیم کرده است.
2
این مسئله اکنون بیش از هر زمان دیگری قابل رویت است که ورزش در کنترل دولت ها، باندهای حکومتی و مافیایی است و از آن به بهترین شکل های ممکن برای استثمار، سودجویی، سرگرم کردن و تحمیق توده ها استفاده می شود. سران باشگاه ها(نمونه وارترین آنها  باشگاه های ایتالیا و اسپانیا هستند)که خود نوعی کمپانی ها و تراست های ورزشی به شمار می آیند، جزو طبقه حاکم و ثروتمندترین افراد و گروه ها به شمار می آیند. موسساتی مانند فیفا و یا کنفدراسیون های قاره ای بنگاه های عظیمی هستند که همه چیز آن در دست ثروتمندترین افراد و پولسازترین  ورزشکاران می باشد و به وسیله با نفوذترین دولت های منطقه ای و یا باشگاه های متمول کنترل می شود. بسیاری از برد و باخت های ورزشی به ویژه در رشته های مهم و عامه پسندی مانند فوتبال با برنامه قبلی و از پیش تعیین شده صورت می گیرد. ورزشکاران رشته های مهم و پولساز مبالغ میلیاردی دستمزد می گیرند و همچون هنرمندان سینما و یا برخی از دیگر رشته های هنری تبدیل به تافته های جدا بافته ای از توده های مردم می شوند. بخشی از آنان این دستمزدها را در کارهای نون و آبدار سرمایه گذاری می کنند و تبدیل به سرمایه داران کوچک و بزرگی شده، یا جزیی از طبقه حاکم گردیده و یا به جریان های بورژوا- لیبرالی در جنبش مردم تعلق می یابند.
 در ایران ورزش و تقریبا مهم ترین باشگاه های ورزشی در کنترل دولت، باندهای اطلاعاتی، سپاه، نیروهای انتظامی و ارتشی قرار دارند و به صورت دوره ای ملک یکی از باندها می گردد. در فدراسیون ها جنگ و دعوا بر سر پست و مقام و دزدی ها و فساد وحشتناکی حکمفرماست. رئیس بازی و دلال بازی و دخالت نهادهای نظامی در امور چنان تمامی ورزش را در بر گرفته که سروصدای بسیاری از اهالی آن را در آورده و یکی پس از دیگری از محیط متعفن و فضای غیر حرفه ای که بر آن حاکم است، سخن می گویند. در این میان پو لهای هواداران و کمک های مالی آنهاست که در پی توطئه های از پیش تعیین شده به وسیله این سلاطین ورزش و فریب دادن آنها که که اغلب به کارگران و زحمتکشان تعلق دارند، به جیب زده می شود.
در کل  ورزش به دو پاره ی بزرگ تقسیم می شود: پاره ی بالایی ها که سر نخ آن را در دست دارند و تمامی حرکت های آن را کنترل می کنند ، یعنی دولت ها، مالکان باشگاه ها، اطلاعاتی ها، دلال ها و ورزشکارانی که خود را بالا می کشند... و پاره ی پایین که توده های بزرگ کارگران و زحمتکشان هستند که به دور از این هیاهوی پول پرستان و دزدان ومافیایی ها به ورزش علاقه ای سالم  دارند و رقابت های ورزشی را با شور و هیجان دنبال می کنند.
هرگونه بحث درباره غیر سیاسی بودن ورزش در دوران کنونی امری اشتباه است و با واقعیت تطبیق نمی کند.
3
 زمانی که ملتی در بسیاری زمینه های زندگی اقتصادی، سیاسی، اجتماعی و غیره شکست های تلخی را تجریه می کند و دچار ضعف نفس می شود، آن گاه این ملت  به جستجوی حتی کوچک ترین دریچه ها و جزیی ترین امکان ها که در آنها بتواند این ضعف نفس را جبران کرده و اعتماد به نفس خویش را بازگرداند، بر می خیزد.
 ملت ایران بیش از چهار دهه است که اسیر یک نظام کهنه پرست و ددمنش  قرون وسطایی شده است. نظامی که  مانع شادی ها و حداقل لذت بردن از زیبایی های زندگی گشته و آنان را در غم و ماتم فرو برده و موجب آن گشته که این ملت به جای پیشرفت در بسیاری موارد پسگرد کند. ملتی که بنا به دلایل گوناگون  تاکنون نتوانسته وضع و نظم جاری را تغییر دهد و روان رنج کشیده و آسیب دیده خود را بازسازی کند. این ملت گاه با حسرت و بغض به پیشرفت های مثلا اقتصادی همسایه خود(حتی اگر ما آنها را پیشرفت ملی ندانیم) می نگرد و مغموم از عقب ماندگی خویش می گردد، و گاه از آزادی های ساده اجتماعی و سیاسی که در کشورهای دیگر وجود دارد اما وی از آنها محروم است، دل آزرده و غمگین می شود.
 برای چنین ملتی، بوجود آمدن یک حفره کوچک که بتوان از آن بهره برد تا بتوان این بار سنگین و کمابیش غیر قابل تحمل را که اینک بطرز سهمگینی بر دوش وی سنگینی میکند، قابل تحمل کرد، غنیمتی است. حفره ای که میتواند زندگی را اندکی با آنچه این نظام متعفن به آنها تحمیل کرده، متفاوت کند و سازی دیگر در آن نواخته شود. این امر به این ملت یاری میکند تا در آنچه همچون یک تاریکی بی پایان، همچون یک غم و افسردگی تمام نشدنی جلوه میکند، لحظه ای روشنایی و شادی و نشاط و شور و هیجان پدید آورد.
باری برای چنین ملتی به ویژه طبقات میانی آن، پیروزی هایی حتی کوچک در رشته های ورزشی و یا جایزه بردن یک هنرمند می تواند برخی خلاء های روحی و روانی موجود را پر کرده و احساس اعتماد به نفس را حتی در حد کوچکی به آنها بر گرداند. اعتماد به نفسی که می تواند همچون یک تجدید قوا جلوه کند و شادی ای که می تواند همچون نقطه ای سفید و روشن  بر یک اندوه بی پایان باشد.
 بدینسان است که مثلا پیروزی تیم فوتبال ایران بر استرالیا مردم را به خیابان می کشاند و تبدیل به جشن بزرگ ملی می شود. جشنی که همچون جرقه  کوچکی بر تاریکی های این ایام نکبت بار زندگی است. جشن و شادی ای که همچون خاری در چشم حکام متحجر و تنگ نظر جمهوری اسلامی فرو می رود.
تردیدی نیست که این یک مبارزه است. استفاده از فرصت هایی بسیار کوچک برای ایجاد خللی حتی کوچک در نظام کنونی، تودهنی زدن به آن و بازگرداندن اعتماد به نفس ملی و آن حس شادی و شورو حال و هیجانی که به انسان نیرو می بخشد تا نه تنها بتواند وضع را بر خود و در حد تحمل خود بگرداند، بلکه با آن مبارزه کند و به سود خود تغییر دهد.
 اکنون نیز که جام جهانی فوتبال در جریان است و تیم ملی فوتبال ایران در آن شرکت دارد بهانه ها برای آمدن به خیابان و به راه انداختن کارناوال های شادی، به مردم و به ویژه به جوانان وابسته به لایه های خرده بورژوازی و طبقه کارگر داده شده است.
روشن است که این گونه آمدن به خیابان ها صرفا برای پیروزی تیم ایران نیست. مردم ایران حتی اگر تیم ملی شان شکست هم بخورد،می خواهند به خیابان بیایند و شادی کنند. به این ترتیب مسئله، به هیچ وجه هویت یک شادی ساده ناشی از پیروزی ورزشی و بالیدن به آن را ندارد، بلکه بهانه ای و نوع و شکلی از مبارزه  با نظام و حکومت کنونی و آفریدن لحظه ها و وضعیتی است که ب به کلی در جهت متضاد با آنچه این حکومت خواهان آنست، می باشد.  تقابل و جنگ خانه و خیابان است که در جامعه ما دو قطب متضادند. شکافی ایجاد کردن است برای تحمل اوضاع کنونی و در عین حال  پیشروی بعدی.
و چه خوب می فهمند حکام کنونی این را که نه تنها آنچه که آنها می خواهند، نیست، بلکه کاملا در قطب مخالف جای دارد.
4
ممکن است برای برخی این گونه شادی های جوانان و مردم خیلی خوشایند نباشد و به آن دهن کجی بکنند و حتی مقابل آن موضع گرفته و آن را خوار شمارند و مثلا بگویند چرا ملت ما باید از پیروزی ساده در یک رقابت ورزشی این چنین خوشحالی زاید الوصف و مثلا غیرمعقول و نا مناسب با مورد، از خود بروز دهد؟ آیا این نشان نمی دهد که ما شایسته پیروزی های بزرگ تر و خوشحالی ها و شادی های بزرگ تری نیستیم؟ و بالاخره آیا بهتر نیست که مبارزه را مستقیما و در یک خط راست پیش ببریم و همواره با مشت های گره کرده و بروز خشم و کینه در خیابان حاضر شویم؟
5
انقلاب کنونی انقلابی دموکراتیک است و تمامی طبقات مردمی کارگر، دهقان، خرده بورژوازی و بورژوازی ملی در آن شرکت دارند. حکومت اسلامی کنونی نیز مبارزه ای را در تمامی وجوه علیه خود برانگیخته  است. از جمله ی این وجوه، مبارزه فرهنگی است و بخشی از این مبارزه فرهنگی، نبرد برای نشاندن شادی و شور و نشاط و هیجان به جای غم و اندوه و افسردگی و انفعال و گوشه گیری، نبرد برای روان هایی متکی به نفس و قوی به جای روان هایی آسیب دیده و ضعیف شده است. شکل پیشروی این مبارزه خاص نیز که با دیگر مبارزات و از جمله با اشکال ضد خود یعنی شورش های دی ماه 96 در پیوند است، بخشا از درون همین اشکال جاری است و نه مثلا اشکال ایده آلی که ما در ذهن خود می آفرینیم. ممکن است در این مبارزه این طبقه و یا لایه هایی از این طبقات بیشتر شرکت داشته باشند تا طبقه ای دیگر و یا لایه هایی از طبقات دیگر و در مبارزه ای دیگر برعکس. این تفاوتی در جایگاه و اهمیت مسئله ایجاد می کند، اما به هیچ وجه  نقش، جایگاه و اهمیت آن را هیچ نمی کند و بویژه منفی نمی نماید.
6
مبارزه طبقاتی در ایران بسیار پیچیده است و بالا و پایین و خم و قوس های بسیار دارد. آنچه ایده آل ماست یعنی یک جنبش متحد طبقات خلقی به رهبری طبقه کارگر، به طور مستقیم و پله به پله و رو به بالا پدید نمی آید، بلکه با حرکت از پیچ و خم های بسیار، مارپیچ ها و رفت و برگشت های فراوان و بی شمار و گاه حتی به شدت رنج آور و زجر آوری تحقق می یابد. ملت ایران از هر فضای و مورد حتی کوچکی برای پیشبرد مبارزه خود با نظام حاکم کنونی استفاده می کند. طبقه کارگر باید ویژگی های این مبارزات و وجوه مختلف آنها را بشناسد، هر کدام از بخش ها را در حد خود آن به آن توجه کند. آن را آگاهی ای گسترده تر و ژرفتر بخشد و با آن حرکت و همراهی نموده و رهبری اش کند.
هرمز دامان
نیمه نخست تیرماه 97    



   

از سکوت به فریاد - مبارزه به تمامی سلول های جامعه گسترش می یابد


از سکوت به فریاد

مبارزه به تمامی سلول های جامعه گسترش می یابد

مبارزه دموکراتیک کنونی توده های مردم با حکومت اسلامی از دو نظر درحال پیشروی است. از نظر گسترده گی و در بر گرفتن افراد و لایه های بیشتری از طبقات خلقی و از نظر ژرفا یافتن.
نگاهی به رویدادهای روزانه نشان از این امر دارد. هر رویداد کوچک و بزرگی میتواند نقش تازه ای در گسترده شدن مبارزه و پیوستن افراد و لایه های بیشتری به آن بازی کند و در هر زمینه ای نیز میتواند عمق تازه ای به مبارزه ببخشد.
 در چند هفته اخیر اتفاقاتی که در یکی از مدارس تهران افتاد پرده از روی رفتارهای کثیف یک ناظم با شاگردان نوجوان مدرسه برداشت. شخصی که وابسته به یکی از روحانیونی است که در حکومت کنونی دارای موقعیت هستند. افشای تک به تک و پس از آن گسترده تر خانواده ها در مورد رفتارهای شرم آورو منحرفانه جنسی این ناظم، که همچون بسیاری از حکام کنونی شهوت پرست و اساسا دست پروده آنها و نظام آنهاست، حلقه را برای حکام پول و زور و شهوت  بویژه جناح خامنه ای که دم و دستگاه فاسد قضایی و قضات جانبدار، رشوه گیر و پول پرست آن را در اختیار دارد، تنگ کرد. رژیمی که خود را منزه و پاک جلوه میدهد و میخواهد توده های مردم ایران را به زور هم که شده روانه «بهشت» کند، اما هر روز یکی از گنده کاری حکام منحرف و یا آقازاده ها و وابستگان آنها بیرون میزند.
شکی نیست که چنین کثافت کاریهایی در گذشته وجود داشته و اغلب مردم بنا به دلایل گوناگون از جمله فضای بسته و تنگ  سیاسی و نیز وجود برخی آداب و سنن و وجوه فرهنگی نادرست در میان مردم، در مقابل آنها سکوت میکرده اند، اما حال که مبارزه جاری در حال گسترده تر شدن است، مردم سکوت را درست نمیدانند؛ بویژه که بوی تعفن فساد و دزدی های میلیاردی طبقه حاکم نیز تمامی جامعه را در بر گرفته است.
آنچه در گذشته تماما مخفی صورت میگرفت، اکنون درپی تضادهای درونی جناح ها و باندهای طبقه حاکم از یک سو و بی پروایی و رعایت نکردن برخی ملاحظات آداب و سنن عقب مانده اجتماعی از سوی مردم، یکی از پس دیگری از پرده بیرون میافتد.
جدای از مسئله دبیرستانی در تهران، افشاگری های مردم و در پی آنها امام جمعه اهل سنت ایرانشهر( که گویا در حال جدال با دادگستری و دادستانهای شیعه ی استان سیستان و بلوچستان نیز هست و دیر نیست که پی اتهامات رئیس دادگستری استان و همچنین  دزد و جاه طلبی دیگر از خاندان قضایی یعنی جناب منتظری بازداشت هم بشود) در مورد قضیه تجاوز گروهی به بیش از چهل دختر و زن در ایرانشهر، نیز از همین گسترده شدن و عمق یافتن مبارزه بر میخیزد.
در شهری نه چندان بزرگ و با فرهنگ و ملاحظاتی بشدت سنتی که اجازه پنهان کردن ماجراهای این چنینی و یا حتی کشتن دختر بیگناهی  که مورد تجاوز قرار گرفته و برای حفظ «آبرو»، به خانواده وی میدهد، اینک دیگر مردم فریاد را بر سکوت و خاموشی ترجیح میدهند. آنان و بویژه دختران و زنان یکی پس از دیگری تمامی  این محضورات سنتی دست و پاگیر وعقب مانده را کنار گذاشته و تمامی خشم و کینه خود را نسبت به اعمال کریهی که نسبت به آنها و یا فرزندان آنها انجام شده، بیرون میریزند.
اینک و اینجا دیگر مردم تنها با نظام حاکم مبارزه نمیکنند، بلکه بناچار و در هر لحظه با خود و بارهای سنگینی که بر تمامی اذهانشان، بر فرهنگشان و بر تمامی آداب و سننشان سنگینی میکند، به مبارزه بر میخیزند.  اینک و اینجا این دو مبارزه چه پیوند درست و دقیقی دارند. مبارزه با کهنه پرست های حکومت مذهبی و پنهان کاری های آنها، در عین حال مبارزه با تمامی چیزهای کهنه و دست و پا گیری است که بویژه از برخی تعصبات مذهبی و آداب و سنن دینی بر میخیزد و آشکار کردن تمامی موارد ستمی است که پیش از این به دلایلی اینچنینی پنهان میشد. اینها اشکالی خاص از مصداق همان جملات انقلابی مشهور مارکس، انگلس،  لنین، استالین و مائو است و بروشنی نیزهمانها را بیاد میاورد:
 «چنانچه میخواهی خود را تغییر دهی باید جهان را در عمل تغییردهی و چنانچه میخواهی جهان را در عمل تغییردهی، باید خود را تغییر دهی.»
اخباری که تا کنون از این حوادث بیرون آمده این است که دست برخی از فرزندان وابسته به طبقات ثروتمند حاکم بر شهر و کشور و نیروهای بسیح و نظامی در کار است و این  نشان از توطئه برنامه  ریزی شده ای برای تقابل با جنبش زنان و سرکوب غیر مستقیم آن و ایجاد انحراف در جنبش خلق رادارد. با سخنانی که این جا و آنجا از رئیس دادگستری استان سیستان و بلوچستان بیرون میزند، هیچ بعید نیست که بسیاری ازافراد اصلی این ماجرا را فراری داده باشند.
همچنین است مبارزه  دختران و زنان شجاعی که تک و تنها  و گردآفرید وار به میانه میدان آمده و هماورد طلبانه و سلحشورانه، روسری از سر بر میگیرند، شعار بی حجابی سر میدهند و یا فریاد میزنند مرگ بر این حکومت، مرگ بر خامنه ای و نیروهای انتظامی رژیم نیز حقیرانه آنها را با کتک کاری دستگیر کرده و روانه بازداشتگاهها، شکنجه گاهها و زندانها میکند.
زمانی که ما این همه را کنار هم میگذاریم می بییم که توده های مردم از دختران و زنان گرفته تا خانواده ها و طبقات زیر استثمار و ستم اقتصاد، اجتماعی، سیاسی و فرهنگی، اکنون همگی  از سکوت به فریاد رسیده اند.
رودهای زیادی یکی پس از دیگری جاری میشود. رودهایی که تا کنون راکد بوده اند. این رودها در کنار یکدیگر جاری میشوند و با یکدیگر ارتباط میبابند و به مرور یکی خواهند شد. یکی شدن رودها و تبدیل آنها به سیلی بنیان کن آینده ای است که در انتظار حکام متحجر و کثیف کنونی است.
هرمز دامان
نیمه نخست تیرماه 97
            

خودزنی و تهاجم به خلق


خودزنی و تهاجم به خلق

محمد ثلاث درویش زندانی، مبارزی از میان توده های عادی، اعدام شد؛ و این اعدام همچون دیگر اعدام ها، زندانی ها، بازداشت ها، ضرب و شتم و بگیر و ببندها قرار است که هم نقش بازدارنده مبارزه دراویش برای گرفتن حق آزادی خویش و ساکت کردن آنها را بازی کند و هم  در ابعادی باز و گسترده تر نقش بازدارنده خلق قهرمان ایران را برای پیگیری خواستهای دموکراتیک و آزادی خواهانه اش را. چنین اعدام و اعدام هایی ممکن بود در شرایط مشخص سالهای شصت بتوانند چنین نقشی بازی کنند و بازی کردند، اما در  شرایط کنونی که چهل سال از این حکومت ننگ و نکبت میگذرد و مردم بجان آمده به هزار و یک دلیل، دیگر تحمل آن را ندارند، نه نقش بازدارنده، بلکه راهگشا برای خلق بازی کرده و وضع را برای جمهوری اسلامی و حکومت کریه آخوندهای متحجر و پاسداران محافظ آن بدتر خواهد کرد.
این اعدام در شرایطی صورت گرفت که وکیل مبارز محمد ثلاث اطلاعات جدیدی درباره پرونده وی افشا کرد و گفت که تمامی اعترافات پیشین ثلاث زیر شکنجه صورت گرفته است و وی اساسا روز پیش از حادثه بازداشت شده و بوسیله شکنجه های بی حد و حصر مجبور به این اعترافات شده است.
اطلاعات مکملی که این وکیل مبارز و شجاع در اختیار عموم قرار داد و خود نیز پس از آن دستگیر شد، پرده از روی یکی از خودزنی های جمهوری اسلامی برداشت. این اطلاعات بوسیله برخی رفتارهای حکومت همچون عدم توجه به خواست ثلاث به رسیدگی دوباره به پرونده، کافی دانستن صرف اعترافات وی و تایید انگشت نگاری نشدن اتوبوس، اعدام سریع ثلاث و مخفیانه خاک کردن  وی تقویت و تایید شد.
خودزنی در اصطلاح سیاسی یعنی طبقه حاکم و یا جناح هایی از آن با برنامه ریزی ای پشت پرده ای و بسیار مخفی که بعضا همه باندها از آن مطلع نبوده و نخواهند شد، حمله ای را که میتواند اشکال بیشمار و متنوعی داشته باشد( ایجاد انفجار در یک محل گردهمایی نیروهای حکومت، تیراندازی پنهانی به نیروهای خودی، ترور برخی از شخصیت های خودی، حمله به یک تظاهرات و...) به نیروهای خود میکند و سپس آن را به نیروهای مخالف نسبت داده و از آن برای حمله نیروهای خود به جریان مخالف، که عموما طبقات توده ای کارگر، کشاورز، خلقها و ملیتهای دربند، مذاهب دیگر و غیره هستند، بهره برداری میکند و جنبش آنان را به شدت سرکوب میکند. در این موارد به اصطلاح خوراک تهاجم به خلق را همان خودزنی حکومت آماده میکند. در پی آن، مراسمی راه میاندازند و آه و ناله و گریه برای «کشتگان» خود سر میدهند و سپس خشمی مصنوعی و کاذب ایجاد میکنند و بر مبنای این خودزنی، دلایلی برای تهاجم خود بوجود میاورند. خودزنی اخیر نیز خوراکی برای دستگیری گسترده دراویش زن و مرد و بویژه عناصر کلیدی آنها، ضرب و شتم گروهی و شکنجه وحشتناک آنها در بازداشت، زندان های طویل بریدن برای آنها و خلاصه سرکوب جنبش آنها که انگار خاری در گلوی حکومت مذهبی و آخوندهای نکبت زده آن بوده اند، بازی کرد.
حکومت نیز پس از بیانات و افشاگریهای وکیل مبارز وی، بسرعت کار را یکسره کرد تا سکوت بر این پرونده حاکم کند. علت این است که آنها نمیخواستند افشاگری های بیشتری صورت گیرد. چنانچه این افشاگری ها بیشتر شده و وجوه بیشتری از پرونده افشا میشد، آنگاه خودزنی رژیم در پیشگاه خلق آشکار شده و امر را از دو سو برای حکومت دشوار میکرد.
یکی از جانب مردم از ستم و استثمار به تنگ آمده ای که اکنون کوچکترین بهانه ها نیز آنها را به خیابان میکشاند و برای خواسته خود فریاد سر داده و دست به مبارزه میزنند و مبارزه جاری نیز میرود که فرد فرد مردم ایران و هر کدام را به شکل و شیوه ای دربر میگیرد و به تمامی سلول های جامعه جاری شود. اطلاع مردم از شیوه های مبارزه حکومت با جنبش مردم و بویژه خودزنی های آن، جنبش مردم را نه تنها جری تر و مهاجمتر در مقابل حکومت میساخت، بلکه باهوش تر و داناتر میکرد.
از سوی دیگر، و این بسیار مهم است، اطلاع تمامی نیروهای خُرد انتظامی، پاسدار، بسیجی و ارتشی از این شیوه های خود زنی حکومت است. در واقع راهی جز اعدام ثلاث باقی نمانده بود و اگر وی اعدام نمیشد حکومت بر خودزنی خود صحه گذاشته بود. پی بردن این دسته ها نیز برای حکومت بسیار خطرناک بوده و باید باشد. این نیروها میتوانند پی ببرند و چه بسا که بسیاری از آنها تا کنون پی برده اند که این حکومت برای بقای خویش هیچ ترسی از قربانی کردن نیروهای خویش از کوچک تا بزرگ(برخی مواقع که کار به جاهای باریک میکشد)را ندارد. خانواده های نیروهای انتظامی ای که در جریان راندن اتوبوس میان آنها کشته شدند، اکنون میتوانند بدانند که این پروژه ای از جانب خود حکومت بود و نه از جانب دراویش. این امر میتواند به آنها یاری کند که در انتخاب بین حکومت و مردم، مردم را انتخاب کنند و به جنبش گسترده توده ها بپیوندند.
 حکومت قرون وسطایی آخوندهای بورژوا - کمپرادور غاصب، ناتوان از حل ساده ترین مسائل اقتصادی و سیاسی توده ها و در حالیکه سرتاپایش را فسادی متعفن و درمان ناپذیر فرا گرفته مانند همیشه  کشتار خلق را راه چاره میداند. این حکومت هر روز بیش از روز پیش در انزوا قرار گرفته و نمیتواند جز آنچه انجام میدهد، راه چاره ی دیگری بجوید. اینها بسود طبقه کارگر و توده های زحمتکش است. باشد که خلق بتواند از فرصت استفاده کند.
هرمز دامان
نیمه نخست تیرماه 97     


۱۳۹۷ خرداد ۲۶, شنبه

آموزش بزرگ مارکس دیکتاتوری پرولتاریا است!(2) دیکتاتوری پرولتاریا چیست؟


آموزش بزرگ مارکس دیکتاتوری پرولتاریا است!(2)

دیکتاتوری پرولتاریا چیست؟

دیکتاتوری پرولتاریا شکلی از دولت است
همان گونه که مارکس گفت دیکتاتوری پرولتاریا شکلی از دولت است. شکلی از دولت در دوران  گذار(یا تبدیل  انقلابی) از جامعه سرمایه داری به جامعه کمونیستی. دولت در اساس خود شکل سازمانی و یا تشکیلاتی است که دیکتاتوری بوسیله آن اعمال میشود.
 دیکتاتوری پرولتاریا از یکسو همچون همه  اشکال دولتی که تا کنون وجود داشته دولت یک طبقه مشخص یعنی دولت طبقه کارگر است؛ و از سوی دیگر همچون تمامی دولتها وظیفه آن اعمال دیکتاتوری این طبقه مشخص بر طبقات استثمار کننده و یا جریانهای طبقاتی بورژوایی است که در جامعه  سوسیالیستی و حزب کمونیست در جهت تبدیل نظام سوسیالیستی به نظام سرمایه داری و بر قراری دوباره جامعه استثماری تلاش و فعالیت میکنند.
 به این ترتیب این مسئله دو سو دارد1- نفس دولت بودن آن یعنی اعمال دیکتاتوری. 2- سوی طبقاتی این دولت.
 نخست به این نکته می پردازیم که دیکتاتوری پرولتاریا، دولت یک طبقه مشخص یعنی دولت طبقه کارگر است.
 دولت طبقاتی است.
 هر دولتی طبقاتی است. این یکی از مهمترین نکات است. در تاریخ، دولت غیر طبقاتی وجود ندارد. دولت فرا طبقاتی یا فراز طبقات نیز که بالاتر از طبقات درگیر در مبارزه طبقاتی جاری میایستد، خود یک دولت طبقاتی است با ویژگیهایی معین نسبت به دولتی که با خلوص کامل از منافع طبقه یا طبقاتی معین دفاع میکند. چنین دولتهایی در تاریخ استثنائات نادری هستند و پس از اینکه مدت زمانی عموما کوتاه دوام یافتند یا خود  به دولت طبقه مشخصی استحاله میابند و یا اینکه جای خود را به دولت طبقه ای مشخص میدهند.
 دولت طبقاتی، دولت یک یا چند طبقه مشخص است که یکی از آنها نقش رهبری را دارد.
دولت در پی آشتی ناپذیری تضادها بوجود آمد
لنین در کتاب مشهور خویش به نام دولت و انقلاب پس از شرح نظرات انگلس در مورد چگونگی پدید آمدن دولت مینویسد:
«در اينجا ايده اساسى مارکسيسم در مورد نقش تاريخى و اهميت دولت، با وضوح کامل بيان شده است. دولت محصول و تجلّى آشتى‌ناپذيرى تضادهاى طبقاتى است. دولت در آنجا، در آن زمان و در حدودى پديد ميآيد که تضادهاى طبقاتى در آنجا، آن زمان و در آن حدود بطورعینی ديگر نميتوانند آشتى‌پذير باشند. و بالعکس: وجود دولت ثابت ميکند که تضادهاى طبقاتى آشتى‌ناپذيرند.»(مجموعه آثار تک جلدی، دولت و انقلاب، ص 519، تاکیدها از لنین است)
به این ترتیب دولت خود محصول تضادهایی است که «نمیتوانند آشتی پذیر باشند». اما آشتی ناپذیر بودن تضادها بین طبقات چه وضعیتی را ایجاد میکند؟ این وضعیت که به وسیله دولت طبقات معینی، بناچار و علیرغم آشتی ناپذیر بودن تضاد منافع خود با منافع طبقات دیگر، به تسلط آنها یعنی به تسلط اقتصادی آنها که منافع اساسی آنها را در بر دارد، گردن گذارند.
بنابراین، همچنانکه لنین میگوید نخستین نکته مهم این است که دولت ارگان آشتی طبقات نیست. وظیفه دولت این نیست و برای این بوجود نمیآید که بین طبقات درگیر مبارزه طبقاتی در جامعه، «آشتی» بوجود آورد. چنین امری غیر ممکن است. زیرا چنانچه  آشتی ای ممکن و میسر بود، خود طبقات با منافع مختلف و متضاد نیز میتوانستند بنا به میل خود مذاکره کنند و تضادها را حل و فصل کرده و به آشتی برسند و دیگر نیازی به دولت به عنوان یک سازمان و دم و دستگاه جداگانه نبود؛ و یا در صورتی که نیاز به نیروی سومی پیدا میشد یعنی دولت فراز طبقات بعنوان «ریش سفید» و یا «نیروی حکمیت»، آنگاه  وظیفه «دولت حکمیت»  و «ریش سفیدان» این بود که برای اینکه بین طبقات آشتی ایجاد کند، بناچار اختلافات منافع آنها را در زمینه مختلف از بین ببرد و آنها را حل وفصل کند. در این صورت دولت وظیفه داشت که اساسا طبقات با منافع آشتی ناپذیر را از میان بردارد و یا همه را یکسان کند و پس از انجام این کار که بیش از مدتی معین زمان نمیبرد، خود را نیز منحل اعلام میکرد.
 اما میدانیم که هیچ دولت طبقاتی که نماینده طبقات استثمارگر و ستمگر است چنین نمیکند. برعکس دولت به میدان میابید تا از منافع طبقه معینی دربرابر  طبقات دیگر دفاع کرده و آنها را نهادینه کند. درست برای دفاع از این منافع و طبقات دیگر را مجبور به تمکین کردن است که دولت بوجود میاید. دولت ارگان و سازمان تسلط و حاکمیت یک طبقه (اساسا طبقات استثمار گر) بر طبقات دیگر است. 
دولت، دولت طبقه نیرومندتر و دارای سلطه اقتصادی است
لنین به نقل از انگلس مینویسد:
« ازآنجا که انگيزه پيدايش دولت لزوم لگام زدن بر تقابل طبقات بوده؛ از آنجا که در عين حال خود دولت ضمن تصادم اين طبقات بوجود آمده است، لذا بر وفق قاعده کلى، اين دولت، دولت طبقه‌اى است که از همه نيرومندتر بوده و داراى سلطه اقتصادى است و به يارى دولت، داراى سلطه سياسى نيز ميشود و بدين طريق وسائل نوينى براى سرکوب و استثمار طبقه ستمکش بدست ميآورد... نه تنها دولت ايام باستان و دوران فئودال ارگان استثمار بردگان و سرفها بود، بلکه  دولت انتخابى کنونى هم آلت استثمار کار مزدى از طرف سرمايه‌دار است.» (همانجا،ص 520، تاکید از ماست)
هر طبقه ای دارای منافع خاص خویش است و از این منافع تا پای جان، نگهبانی و دفاع میکند. هیچ طبقه ای هم بخشنده نیست. به این معنا که بخواهد حال که از نظر اقتصادی نیرومند است، دیگر طبقات را در منافع خود شریک و سهیم کند. در حقیقت این نیرو و توان اقتصادی را به مثابه یک طبقه داشتن، هرگز از کار و تلاش صرفا فردی برنمیخیزد، بلکه خود با واسطه استثمار طبقات یا اقوام و ملتهای دیگر را به بردگی گرفتن بر میخیزد. بنابراین سلطه یک طبقه بر اقتصاد، به این نتیجه نمی انجامد که این طبقه مثلا برای رتق و فتق امور و آسایش مردم، دولتی«عموم خلقی»، «دولت خدمتگزار» و یا «دولت رفاه» تشکیل دهد که در آن«آزادی عموم خلق»،«منافع عموم خلق» و یا «رفاه عموم خلق» رعایت گشته و یا «دولت خدمتگزار» مردم باشد. در این صورت این طبقه ای که اکنون مسلط گشته، هرگز موقعیت نیرومندتر و از لحاظ اقتصادی قوی تر پیدا  نمیکرد.
همچنانکه در عبارات انگلس و لنین می بینم  دولت ارگان طبقه ای است که از همه طبقات دیگر نیرومندتر بوده، دارای سلطه اقتصادی است و با واسطه دولت، سلطه سیاسی نیز بدست میاورد. این سلطه سیاسی به نوبه خود بوی یاری میکند که اولا آن تسلط اقتصادی موجود را حفظ، نهادینه و متداوم کند و دوما بوسیله دولت، آنرا همه جانبه تر کرده، تعمیق بخشد. به این ترتیب، دولت آلت استثمار طبقات استثمار شونده بوسیله طبقات استثمارگر و تثبیت و تداوم آن میشود.
هرمز دامان
نیمه دوم خرداد 97


۱۳۹۷ خرداد ۲۵, جمعه

تقلیل مبارزات اقتصادی - سیاسی توده ها به مبارزه برای«سبک زندگی»(2) نقد نظرات خشایار دیهیمی


تقلیل مبارزات اقتصادی - سیاسی  توده ها به مبارزه برای«سبک زندگی»(2)

نقد نظرات خشایار دیهیمی
اصلاح طلبان و مطالبات مردم
دیهیمی میگوید وقتی اصلاح طلبان حكومتی از حوزه سیاستگذاری و دولت كنار گذاشته شده بودند( یا به بیان «شفاف» ما بوسیله جناح خامنه ای در ائتلافش با جریان رفسنجانی بیرون ریخته شدند) این بیرون كردن آنها از حكومت كه برای خودشان تلخ و نامیمون بود، در توده مردم اثری نگذاشت. زیرا در مجموع مردم دو جناح را یكی میدانستند و برایشان فرقی نداشت كه كدام یك برسر قدرت باشد و در نتیجه كاری هم نكردند.
اما جناح اصلاح طلبان درون حكومت كه بخشی از آن جوان بودند، حال که پس از خدماتشان به جناح راست در عرصه های مختلف و بخصوص امنیتی  و در وزات اطلاعات، حالا بشکلی تحقیرآمیز بیرون رانده شده بودند و از خوان یغما دیگر بهره ای نداشتند،«متوجه مطالبات مردم شده» واین مطالبات را بگونه ای و تا اندازه ای در خواستهای خود بیان نمودند. واژگانی كه این مطالبات در آن بیان شد«كرامت انسانی، دمكراسی حق مردم، ایران برای ایرانیان بود».(نقل به معنی از دیهیمی)
بی تردید اساس تحرك بعدی اصلاح طلبان درون حكومت، پس از«بیرون ریخته شدن» یا با واژه های محترمانه «كنار گذاشته شدن»، همین حذف از قدرت بود. منتها، این جریان در به اصطلاح بازسازی جهان بینی خویش گرایش به انتخاب ایدئولوژی جدیدی به جای جهان بینی پیشین پیدا کرد و به جای استقرار بر وجوه درونی اندیشه اش، تا حدودی از آنها گسسته و  نگاه به غرب و نهضت اصلاح دین و روشنگری را در پیش گرفت و خود را تا حدودی«لیبرالیزه» كرد، و از این نهضت اصلاح دین و روشنگری بر علیه جریان راست سنتی و مدرن بهره گرفت. تا آنجا كه این جریان در عرصه فكری از مبانی تفكر گذشته خود گسست و تا آنجا كه اندیشه های لیبرالی آغاز رشد بورژوازی غرب را جذب كرد، توانست با خواستهای سیاسی بخش هایی از طبقات مردم، یعنی آزادی و دموكراسی بورژوایی همراهی  نشان دهد؛ اما از آنجایی كه این  لیبرالیسم و دموكراسی خواهی را کماکان در چارچوب ایدئولوژی مذهبی و این بار با نام «روشنفکری دینی» محصور كرد و آن را در چهار چوب تنگ بازگشت خویش به قدرت و حفظ نظام، محدودنمود، با جنبش مردم تضاد پیدا كرد.
مسئله انتخاب موسوی و خاتمی
دیهیمی مینویسد:
« و در واقع بحث سیاسیونی كه زمانی در قدرت بودند و زمانی دیگر كنار گذاشته شده بودند مطرح بود كه در ابتدا به فردی نظیر خاتمی نظر نداشتند. كاندیدای اول آنها میرحسین موسوی بود. میرحسین موسوی شخصی «بسیار ایدئولوژیك » و به سیاست از منظر«ایدئولوژی» می نگرد. بنابراین كسانی كه قصد داشتند به صحنه برگردند مجدداً می خواستند با چهره ایدئولوژیك به صحنه برگردند. تصادفاً و بنا بر اتفاق فردی مثل خاتمی آمد و روش و منش او چرخش هائی در این نحوه گفتار و بیان ایجاد كرد.»
اولا كسی وجودندارد كه به سیاست از منظر«ایدئولوژیك» ننگرد. تنها ایدئولوژیهای متفاوت یا به بیان دیگر جهان بینی های متفاوت موجود است.(1) خود دیهیمی نیز تا جایی در این بررسی دیده ایم و خواهیم دید، از منظر«ایدئولوژیك» و نوع بخصوصی از آن یعنی ایدئولوژی«لیبرالیسم» بورژوایی به سیاست می نگرد. در مورد موسوی و خاتمی نیز میتوان گفت که در جهان بینی موسوی، دین «چسبندگی» بیشتری به دولت دارد، در تفكر خاتمی این «چسبندگی» كمتر است. خود موسوی درهمان هنگام انتخابات دوم خرداد، به اعلا درجه خاتمی را تائید كرد.
اما انتخات موسوی از جانب سیاستگران اصلاح طلب بیرون انداخته شده از حكومت، در اساس به دلائل ایدئولوژیك بودن موسوی نبود. آنان نمی خواستند به صحنه سیاست با چهره ایدئولوژیك بیایند.                                                                          
 انتخاب موسوی دو دلیل اصلی داشت: اولا او مشهورترین چهره در بین سیاستمداران خط امامی و بعدها  دوم خردادی بود كه زمان تسلط روحانیون مبارز بر حکومت، مدتی زیادی نخست وزیر بود و توده های مردم با چهره اش آشنائی داشتند؛
 و دوما (و این بسیار مهم تر است ) سیاستهای تعدیل اقتصادی و حذف سوبسیدهای رفسنجانی، دمار از روزگار توده ها  بویژه زحمتكشان شهر و روستا در آورده بود و مردم كلافه و بی پناه، در یك بازگشت ذهنی به گذشته، دولت موسوی را كه دولت زمان جنگ بود، از نظر اقتصادی بهتر میدیدند؛ و باصطلاح چون به مرگ گرفته بودند، مردم به تب راضی شده بودند. دولت موسوی با وجود شرایط جنگ و فروش پائین نفت توانسته بود با سیاستهای اقتصادی دولتی، سوبسیدها و سطح قیمتها و تورم را حفظ كند و به نظر مردم، شرایط زندگی آن زمانشان در قیاس با شرایط حكومت رفسنجانی بهتر بود.
بنابراین تمایل به دولت موسوی و خود موسوی در میان زحمتكشان كه اكثریت اهالی بودند، از روی ناچاری بیشتر شده بود؛ و چه بهتر از این برای اصلاح طلبان حكومتی. دلایل مخالفت جناح خامنه ای با موسوی و تهدید او، اتفاقا بدلیل ترس از رأی آوردن او بود و بدینسان موسوی كنار رفت.
همین مخالفت با انتخاب خاتمی صورت نگرفت و به دو دلیل: نخست به این دلیل كه خاتمی چهره مشهوری در میان زحمتكشان نبود، و دوم به این دلیل كه در رابطه با مسائل اقتصادی و سیاسی چهره آشكاری از خودنشان نداده بود و بویژه همچون موسوی، نماینده یك وضع اقتصادی در مقابل وضع اقتصادی بدتر نبود.عمده كار خاتمی در بخش فرهنگ بود.
اما آیا بعضی چیزها هم این وسط «اتفاقی» بود؟ آیا خاتمی« تصادفا» و بر سر اتفاق آمد؟
بی تردید در تاریخ اتفاق و تصادف وجود دارد؛ اتفاقات و تصادفاتی که یا موجب جهش از وضعیتی به وضعیت دیگر میگردند و یا مسیر معینی را دستخوش تغییر کرده  و سیر حوادث  و رویدادها را در مسیر دیگری میاندازند. اما در کل، از خلال اتفاقات و تصادفات همواره  ضرورت های معینی و در رابطه ای علت و معلولی، خود را نشان میدهند. اما نه خاتمی «خودش» آمد و نه انتخاب او معلول «تصادف» بود.
اصلاح طلبان حكومتی، پس از كنار رفتن موسوی به دلیل فشار فزون از حد جناح خامنه ای به او و بهرحال كنار رفتنش، جستجوی خود را برای انتخاب شخص دیگری آغاز نمودند. این شخص برای گذر از فیلتر شورای نگهبان باید از میان روحانیون انتخاب میشد و علی القاعده بهترین محل برای اصلاح طلبان حكومتی كه محل عمده فعالیتشان (حداقل داخل ایران) مركز تحقیقات استراتزیك و زیر نظر موسوی خوئینی ها وهمچنین روزنامه سلام بود، انتخاب یك روحانی از میان تشکل روحانیون مبارز بود.                                                              
در تشکیلات روحانیون مبارز، شخصی كه میان زحمتكشان و توده ها ارجی داشته باشد، وجود نداشت. برخی از آنها مثل خلخالی وغفاری به دلیل کراهت رفتار و عملکرد و بدنامی شان، دیگر قابل اعتنا نبودند و برخی دیگر چون محتشمی به سبب دوران وزارت و «مجله بیان»ش محبوبیتی نداشتند و همینطور احتمال رد شدنشان از سوی شورای نگهبان وجود داشت . كروبی نیز با عملكردش در مجلس سوم جایگاهی درخور نداشت و برخی افراد چون لاری و بیات صاحب چهره های اجتماعی- سیاسی جدی نبودند. تنها دو شخص می ماند كه تاحدودی واجد شرایط بودند؛ یكی موسوی خوئینها و دیگری خاتمی.
خوئینها نیز هر چند در دوران اشغال سفارت آمریکا تا حدودی میان دانشجویان خط امام محبوبیت داشت، اما بدلیل دادستانی انقلاب از مقبولیت در میان روشفكران دگراندیش برخوردار نبود و البته خود نیز گویا تمایلی برای این پست نداشت.می ماند خاتمی.
ازمیان این مجموعه، خاتمی میتوانست بهترین انتخاب باشد. زیرا اگر چه خاتمی را توده های زحمتكشان نمی شناختند، ولی تاحدودی و بدلیل دوران وزارت ارشادش، صاحبان قلم، هنرمندان و دانشگاهیان با وی آشنا بودند و استعفای وی نیز از آن  وزارت، بر گرایش نسبی  به وی درمیان این اقشار و البته در محدوده های‌معینی افزوده بود.
بنابراین حال كه موسوی نشده بود، یعنی كسی كه توده زحمتكشان با كارهای دولت وی و سوبسیدها و كالاهای كوپنی اش آشنا بودند و رفسنجانی و سیاستهای مخرب تعدیلش او را تا حدودی دوباره برای آنها مطرح كرده بود، و یا به عبارت دیگر، توده های زحمتكش از دست رفسنجانی و سیاستهایش، به دوران او پناه برده بودند، كسی كه راستها به آن دلیل كه امكان انتخاب شدنش را میدادند، او را از ورود به عرصه انتخابات باز داشتند، كسی كه  نخبگان غیرحكومتی (دانشگاهیان وهنرمندان ) به دلایل گرایشش به چسبندگی دین با دولت، با وی مخالف بودند، نشده بود و شخص دیگری نیز در این حدود نبود، پس خاتمی می توانست با بُرد نسبی خویش میان نخبگان، روشنفكران دانشگاهی، ناشران و هنرمندان، شرایطی را برای اصلاح طلبان حكومتی فراهم سازد كه بتوانند با حمایت نخبگان و روشنفكران، حمایت میانه ها و از آنجا حمایت توده های شهر و روستا را جلب نمایند.
پس، حال كه حركت از پائین، یعنی از توده مردم به بالا یعنی نخبگان نمی توانست صورت بگیرد، باید برعکس آن، حركت از بالا به پائین، یعنی از نخبگان به توده محروم صورت میگرفت؛ و خاتمی جلوه‌ چنین حركتی بود.
بطور کلی، ما با دو شخصیت یعنی موسوی و خاتمی با این ویژگیهای خاص و فردی و دو انتخاب طرف بودیم:
انتخاب اول حمایت گران خاص خود بویژه توده های زحمتكش شهر و روستا را داشت و در آن، نقطه‌ عزیمت مسائل اقتصادی بود و از آن جا به مسائل سیاسی گذر میكرد. از این رو به  قدرت رسیدن موسوی، او و جریانش  را مجبور میكرد كه بدو علت، گذر به مسائل سیاسی را انجام دهد؛ یكی از این دو، حفظ حمایت نخبگان، روشنفكران وهنرمندان برای در قدرت ماندن بود و دوم فشار جناح راست كه جز به كل قدرت به چیز دیگر راضی نبود و خواه ناخواه فشارهای معینی را در عرصه سیاسی وارد میكرد و مركز ثقل مبارزه را به هر حال به مبارزه سیاسی اجتماعی و فرهنگی منتقل می نمود. این نکته که آیا موسوی مسائل اقتصادی را پیش می برد و مسائل سیاسی و فرهنگی را بعهده ‌وزیرانش میگذاشت و یا صورتهای دیگری پیش میآمد، تغیری دراین مسئله پدید نمی آورد كه مبارزه جاری، زمینه های متنوع بین دو جناح و بین مردم و كل حاكمیت را در بر میگرفت؛ یعنی زمینه های اقتصادی- اجتماعی و سیاسی ـ فرهنگی را. این جهات میتوانست بطور ناموزون و با رهبری های متنوع دولتی به پیش رود.
انتخاب دوم، وضع را معكوس كرد. یعنی خاتمی حمایتگران خاص خود یعنی نخبگان، روشفكران دانشگاهی و هنرمندان را داشت كه برایشان مسائل سیاسی و فرهنگی در درجه نخست اهمیت قرار داشت و در آن، مبارزه جاری با اولویت دادن به مسائل سیاسی و فرهنگی پیش میرفت واز آنجا به مسائل اقتصادی گذر میكرد.
دو دلیل مهم  خاتمی را مجبور به  گذر به مسائل اقتصادی میكرد: یكم تمایل توده های زحمتكش شهر و روستا كه خواستهای معین اقتصادی داشتند و خواهان بهبود اوضاع فلاکت بار و در بداغان شده خود طی حكومت رفسنجانی بودند، و از سوی  دیگر فشار جناح راست که او را مجبور میكرد كه مركز ثقل حركتهای خود را به حركتهای اقتصادی انتقال دهد. به همین دلایل، خاتمی روشنفكر«غیر ایدئولوژیك» و فرهنگی - سیاسی مجبور شد، پیشبرد كار فرهنگی - سیاسی خود را به وزرای فرهنگ و کشور خویش یعنی مهاجرانی و نوری بسپارد و خود تا حدودی در حوزه خواستهای اقتصادی مردم و بعد از آن هم كمتر، به حاشیه های وظایف رئیس جمهوری بسنده كند.
در هر دو مورد ذكر شده در بالا، باید تغیرات پدید آمده در جریانی كه بعدها به  دوم خردادی ها معروف شدند و طیف ناهمگونی را از تجدید نظرطلبان جدی تا قدرت طلبان فرصت طلب تشكیل میدادند، در نظر گرفت. این جریان پس از بیرون شدن از قدرت و باصطلاح «بازسازی» جهان بینی خود و در طی حركت برای قدرت گرفتن و همین گونه پس از قدرت گرفتن، دگردیسی های زیادی را طی كرد. در این جریان شكافهای جدی بروز كرد و این شکافها تا دو قطبی شدن آن پیش رفت. یكی از این قطب ها، تجدید نظر طلبی را تا استحاله نسبی در تفكر بورژوازی لیبرال غرب بعنوا ن جنبه تاثیر از بیرون، و اتكا به سنتهای مبارزه جریانی یا همانند و یا تا حدودی نزدیک به این  بورژوازی در كشور، یعنی حركت از فضل اله نوری به نائینی، از كاشانی به مصدق و از فقهای رسمی به منتظری را طی نمود. قطب دیگر به مرور یا دنبال رفسنجانی و کارگزاران افتاد و یا با گرفتن سهم خود از قدرت با جناح خامنه ای کنار آمد.
مجموع كنشها و واكنشهای طیف نخست، تنها زیر تاثیرعوامل خارجی متضاد بالا شكل نگرفته، بلكه در عین حال و تا حدودی برخاسته از تجارب این جریان در حکومت اسلامی و تكوین وجوه درونی خودش نیز میباشد. هر چند اجبارهای بیرونی، گاه او را به چپ و گاه او را به راست كشاند و در انتهای این فرایند، بخش مهمی ازاین جریان را در مخالفت علنی و مبارزه با تكامل مبارزه توده های مردم قرار داد.
بنابراین انتخاب خاتمی نه تصادفاً و نه بنابراتفاق، بلکه بر مبنای شرایط ویژه تاریخی بالا صورت گرفته است. «گفتار و بیان» خاتمی تنها بجای حركت از حوزه اقتصادی به حوزه سیاسی، از حوزه سیاسی به حوزه اقتصادی كشیده شد.
نقش روش و منش
واما در باره روش ومنش شخص خاتمی:  اساسی ترین وجه  روش و منش خاتمی همان باصطلاح جنبه مداراجوئی و تسامح او میباشد. این مدارا و تسامح نیز دولبه داشت: از یك سو و در دوره اول تا انتخابات مجلس ششم و ترور حجاریان، مدارا و تسامح عمدتا در قبال مردم است، و در این دوره «گفتار و بیان» بر مبنای همین تساهل و تسامح و با طرح کردن شعارهایی پیرامون «حقوق ملت» در قانون اساسی و مبارزه با تعطیل شدن آنها از سوی حکومت  صورت میگیرد و نسبت به خامنه ای و جناح راستها كمتر تسامح است و بیشتر مبارزه است(بویژه افشای وزارت اطلاعات به عنوان مسبب قتلهای روشنفکران)؛
 و در دوره دوم (‌پس از انتخابات مجلس ششم) برعكس میشود، و تساهل و تسامح در قبال خامنه ای و راست ها،  پیگیری حقوق ملت و تساهل و مدارا با مردم را بطور تقریبا کاملی تحت الشعاع قرار میدهد. بدینسان خاتمی در هر لحظه، با آن گفتار و بیانی بهتر كنار میاید كه با منافع جریان طبقاتی وی انطباق داشته و از دیدگاه این منافع، با شرایط مبارزه طبقاتی بهترین همخوانی را داشته باشد.
پس هیچ چیز غریبی نیست و نقش راهبرد مبارزات اقتصادی- سیاسی را گفتار و بیان به عهده ندارد، بلكه برعکس، گفتارها و بیان ها، برگردان منافع طبقاتی و مبارزه طبقاتی بزبان گفتار و بیان می باشند. امثال گفتار و بیان خاتمی طی تاریخ روحانیت شیعه چیز نادر و استثنائی نبوده است. این تیپ ها و چهره ها كه در روحانیون ایران و جهان همواره و بویژه پس از پروتستانیسم وجود داشته، در اساس طبقاتی میباشند.
روحانیون از یك سو به دلیل منافع خاص قشر روحانیت، همراه با هم و در وحدت نسبی هستند، و دیگر سو و از آنجا که جهان بینی های متفاوت دارند و منافع طبقات مختلفی را بازتاب میدهند، با یكدیگردر تضاد بسر می برند. گاه منافع قشری مسلط به منافع طبقاتی است و آنها بر حسب  منافع قشر روحانیت متحد میشوند و گاه منافع طبقاتی بر منافع قشری مسلط است و در نتیجه تضادهای درونی روحانیت بر مبنای این منافع طبقاتی پیش میرود.
برخی از اقشار و طبقات خرده بورژوازی و بورژوازی در روحانیت نمایندگانی دارند. این نمایندگان اصولا نمیتوانند خیلی با منافع قشری روحانیت کنار بیایند و بیشتر تابع جریان های طبقاتی خود میشوند. اینها به نمایندگی از طبقات بالا دو چهره اساسی زیر را از خود نشان میدهند: روحانی- لیبرال هائی كه تبلور دمكراسی خواهی(بورژوایی) در قبال استبداد جریان های مطلقا واپسگرا و ارتجاعی هستند و روحانی- لیبرال هائی كه تبلور دیكتاتوری طبقات بالا در قبال طبقات پائین اجتماع هستند.
در مجموع شخصیت های معینی با توجه به ویژگیها ی فردی و شخصی خود نماینده برجسته یكی از این  وجوه می شوند. محتشمی در روحانیون مبارز، بیشتر جلوه گر تیپ دیكتاتوری درمقابل زحمتكشان و كارگران و روشنفکران طبقات خلقی  بود(دوران وی در وزارت كشور) و در برخورد با سیاستهای جریان رفسنجانی نیز خواه به حكم ویژگیهای شخصی و بازمانده از دوره‌ ی پیشینش و خواه به سبب ویژگیهای طبقاتی خود، حامل این خصوصیات در مجله «بیان» بود. و خاتمی در همین مجمع روحانیون مبارز، نماینده آن وجه دیگر این ویژگیها بود و نوع تكوین شخصی و فردی وی و خصوصیات اخلاقی و روحی اش، او را بیشتر به جلوه گاه آن خصوصات تبدیل و در «دوم خرداد76» و عمده شدن مبارزه با استبداد، بیشتر به عرصه آورد.
اما این تیپ خاتمی نه تنها در ایران و با اگرها واماهای متفاوت، امثال  شیرازی و نائینی را یادآوری می كند، بلكه درهمین  دوره كنونی نیز امثال مجتهد شبستری، كدیور و اشكوری نمونه هایی برجسته ای  از این تیپ روحانیون میباشند. امثال این چهره ، در دنیای غرب و مسیحیت نیز وجود داشته و دارد. آن روحانیونی كه وظیفه ی شخصی خود میدانند و میكوشند از خود چهره ای رئوف و انسانی نشان دهند و از طریق اشاعه این چهره، به ارائه چهره ای رئوف و انسانی از  دین و تبلیغ و ترویج آن دست زنند، از این دسته هستند. كشیش «بینوایان» ویکتور هوگو( و البته با وجوهی ظاهرا عمیق تر و  رادیکال تر) نمونه ی ادبی برجسته این تیپ میباشد و گویا یکی از «سوپرایگو»های مسیحیان مومن بوده و خیلی ها از میان آنها همواره  دوست داشته اند، همانند وی باشند.
در توضیح «اتفاق» در عرصه سیاسی، ضمن دادن خود ویژگی به آن و تحلیل خاص آن، باید آن را به مانند شکل بروز قوانین و ضرورتهای عینی معینی تفسیر كنیم، و نیز در بررسی شیوه های متفاوت «گفتار و بیان» و یا «ویژگیهای شخصی»، شرایط بروز آنها و چگونگی و نقش آنها  در پیشبرد منافع طبقاتی و مبارزه طبقاتی، توجه خود را به محتوی آنها معطوف كنیم و نه صرفا به تفاوتهای صوری میان این گفتار و بیان و ویژگیهای شخصی با گفتار و بیان  و یا ویژگیهای شخصی متفاوت و یا حتی متضاد با آن. اهمیت اساسی«گفتار و بیان» یعنی شكل بروز اندیشه، تنها در خوب یا بد، قوی یا ضعیف، مناسب یا نامناسب بیان كردن است و هر چند این مسائل به خودی خود اهمیت دارند و گاه میتوانند اندیشه بیان شده را بکلی از معنای اصلی آن خارج کرده و حتی به ضد آن تبدیل کنند، لیكن در مجموع، اهمیت آنها به پای مضمون و محتوی خود اندیشه نمیرسد.
ایران برای ایرانیان
 دیهیمی میگوید بین خواستهای « اجتماعی و سیاسی» مردم با تقاضای صرفا «سیاسی» اصلاح طلبان حكومتی  و آن هم از نوع تنگ نظرانه محدودش یعنی تقاضا برای برگشت به قدرت، تفاوت اساسی وجود داشت. بنابراین در وجه اساسی خود، دوم خرداد، یك «نه» محسوب شده و سلبی و منفی بود. اما درعین حال دوم خرداد یك آری به جریان اصلاح طلبی هم بود. او در ادامه می افزاید:
 « به هرصورت چیزهائی از زبان و تبلیغات خاتمی شنیده بودند وآن چیز ها لاقل در لفظ و كلام می توانست عین مطالبات مردم باشد. برای اولین بار شعار«ایران برای همه ایرانیان» مطرح شد. این شعار اولین شعار غیرایدئولوژیك است كه از زبان حكومتیان  بعد از انقلاب بیان میشود. شعار ایران برای همه ایرانیان برای اولین بار این مسئله را مطرح كرد كه فارغ از ایدئولوژی و سبك زندگی و ارزش های حاكم بر تو كرامت انسانی و حقوق انسانی تو نیز تضمین میشود. ایران برای همه ایرانیان جذاب ترین شعار خاتمی بود.»
بی تردید شعار ایران برای همه ایرانیان از طرف یك فرد حكومتی چون خاتمی در مقابل استبداد حاكم و درجه یك و دو كردن شیعه و سنی، شهروندان مسلمان و غیر مسلمان، ملیتها غیر فارس و فارس ها و خودی و دگراندیش، تقاضای مبهم  یك دموكراسی ظاهری می باشد و این  نسبت به شعارهای به اصطلاح« ایدئولوژیك» قبلی، حداقل یك گام به پیش بود. اما آیا خود این شعار «ایدئولوژیك» نبود؟ آیا در واقع با بكار بردن واژه«جذاب ترین»، ابهام های موجود در آن را پنهان نمی كنیم؟
 «ایران برای همه ایرانیان» یك شعارسطحی، ظاهری و بورژوائی(حتی بدون تعیین ملی یا کمپرادور بودن آن) میباشد كه مورد علاقه بورژوائی ملی ایران حداقل در زمان كنونی میباشد. این شعار در ظاهر هیچ معنای  طبقاتی مشخصی ندارد و پنهان شدن معنای طبقاتی در آن، در ماهیت امر، شعار را طبقاتی و شعار طبقات معین و مشخص میكند.
ایران یك كشور مشخص است با مرزهای معین جغرافیائی و شرایط خاص اقتصادی - اجتماعی.  در ایران، ایرانیان زندگی می كنند. ایرانیان یك كل مطلقاً بهم پیوسته نیستند و این را دیهیمی حداقل با قبول متفاوت بودن سبك های زندگیشان پذیرفته است.
ایرانیان نه تنها سبك زندگیشان متفاوت است، بلكه این متفاوت بودن سبك زندگی، از متفاوت بودن شرایط زندگی آنها بر می خیزد. شرایط زندگی متفاوت، طبقات و گروهای اجتماعی بزرگ متفاوت ایجاد می كند. گروههای طبقاتی كه با نام «كارگران»  و« دهقانان» (با لایه بندیها شان) خرده بورژوازی شهری و روستائی( از زمره سنتی و مدرن ) و بورژوازی می شناسیم . در كشور ایران علی القاعده حكومت و دولت در دست طبقات و گروههای معینی است. در تاریخ ایران، همه ایرانیان با هم و بعنوان نمادی از ایرانیان زندگی نکرده اند، بلكه همواره این طبقات معینی با وضعیت های اقتصادی وسیاسی معینی بوده اند كه از میان ایرانیان برخاسته و به مثابه حاكم بر بقیه ایرانیان حكومت كرده اند و لذا ایران در درجه اول و بیش از همه به آنها تعلق داشته است. به بیان روشنتر این طبقات اقتصادی ـ سیاسی فئودال ها، فئودال - كمپرادور ها و یا بورژوا های ملی بودند كه همواره بر حكومت و دولت مسلط بوده اند و این طبقات سیاستهای اقتصادی- اجتماعی و سیاسی ـ فرهنگی خودرا به پیش می برده اند و بقیه طبقات ایرانی بویژه طبقات زحمتکش  را مجبور به تبعیت از خود می كرده اند.
 با نگاه دیهیمی به شعار «ایران برای ایرانیان» و غیر ایدئولوژیک دانستن آن، حكومت شاه سابق این تضاد را با جمهوری اسلامی دارد كه «ایدئولوژیك» نبود؛  زیرا در زمان شاه، مذهب و دین به عنوان  ركن ایدئولوژیك  بر حكومت و دولت  حاكم نبوده است. آیا میتوان گفت در زمان شاه«ایران برای همه ایرانیان» بود؟
بطور اساسی خیر! ایران برای همه ایرانیان نبود. ایران از آن بورژوا – ملاک های کمپرادور و امپریالیستها ی غرب بود.
آیا ایران در زمان مصدق برای ایرانیان بود؟
هم آری و هم خیر! ایران بطور كامل از امپریالیستها گسیخته نشده و از سویی هنوز از آن فئودال ـ كمپرادورها و انگلستان بود، اما از سویی ایران بطور كامل به آنها تعلق نداشت و تا حدودی در سیطره بورژوازی ملی ایران بود. اما از آن كارگران، دهقانان و زحمتكشان نبود و اگر بود، اینها سهمی بسیار ناچیز داشتند؛ سهمی که با کمیت آنها و نقش آنها در تولید به هیچوجه برابر نبود.
در جمهوری اسلامی نیز ایران به همه ایرانیان تعلق نداشته و بدتر از همه اساسا به كارگران و زحمتكشان تعلق ندارد. بنابراین این شعار تنها در مقابل جمهوری اسلامی و در مقابل دیدگاه فوق تنگ نظرانه مذهبى  حكومت است كه تا حدودی مترقی جلوه میكند و گرنه برای كارگران وزحمتكشان ایران جذابیت چندانی ندارد. چرا كه اساسی ترین تضاد های طبقاتی درون ایران و نیز بین طبقات خلقی و امپریالیستها  را پرده پوشی كرده و آنها را بنفع استثمارگران و ستمگران  و امپریالیستها تخفیف میدهد.
 این شعار حتی منعكس كننده منافع طبقاتی بورژوا ملی ها نیز نمیباشد.زیرا این شعار بخودی خود همانطور كه گفتیم می تواند شعار حكومت شاه سابق هم باشد و یا در دوران کنونی تمامی سلطنت طلبان و وابستگان به امپریالیسم را در بر گیرد. بنابراین حتی از نقطه نظر بورژوازی ملی نیز كامل نیست و باید با شعارهای دمكراتیک مانند آزادی احزاب، آزادی بیان، آزادی اجتماعات، انتخابات آزاد و تشکیل مجلسی از نمایندگان ملت و غیره تكمیل گردد. وتازه اگر این ها را درون آن قراردهیم، شعار بورژوازی ملی ایران و به اصطلاح حامل دمكراسی بورژوازی در مقابل استبداد، خواه نوع سلطنتی و خواه نوع مذهبی آن خواهد بود.
اما دمكراسی بورژوازی یعنی همین آزادی های اندیشه، بیان، احزاب و اجتماعات و غیره در ماهیت امر، آزادی به سبك و سیاق بورژوازی است. اقلیت را در برمیگیرد و نه اكثریت را؛ جالب كه درهمین دموكراسی خیالی نیز، قدرتهای حاکم، احزاب دیگر را صرفاً اصلاح طلبانی می خواهند كه در چهار چوب قوانین بورژوائی موجود فعالیت كنند و اساسا تقاضای تغییر قانون اساسی را نداشته باشند؛ و میدانیم که چنانچه کار از سوی طبقات کارگر و دهقان و دیگر زحمتکشان به آنجا برسد که به نفی وجوه اساسی قانون اساسی موجود برخیزند، و قانون اساسی نوینی را که با منافع واقعی طبقاتی آنها منطبق باشد، تقاضا کنند، دموکراسی بورژوایی عموما سرودم بریده نیز تعطیل و فاشیسم بورژوایی یعنی دیکتاتوری عریان بورژوازی جایگزین دیکتاتوری پنهان بورژوازی میگردد.
بنابراین شعاری كه گویا از ایدئولوژی میگریزد و علی الظاهر همه جهان بینی های گوناگون را آزاد میگذارد، درواقع امر بیان ایدئولوژیك و جهان بینی طبقه ای است كه خواستهای خود را خواستهای ملت میداند و خواستهای وسیع كارگران و زحمتكشان را در چهار چوب خواستهای تنگ ومحدود دمكراسی خواهی صوری خود به انقیاد میكشد.
نگارش آذرماه 82
ویراستاری نیمه دوم خرداد 97
افزوده ها
1-     این ایدئولوژیک بودن و نبودن حکومتها نیز آتویی شده در دست روشنفکران خرده بورژوا و بورژوا. گویا ممکن است حکومتهایی باشند که ایدئولوژیک نباشند. در واقع ما حکومت غیرایدئولوژیک نداریم. تمامی حکومتها بلااستثناء ایدئولوژیک هستند. البته اینها منظورشان تنها حکومتهایی با ایدئولوژی لیبرالیستی است. اما این حکومت لیبرالیستی با دموکراسی بورژوایی اش که بیشتر این روشنفکران پشت آن پنهان میشوند و میخواهند وانمود کنند که برخلاف حکومتهای مذهبی، فاشیستی یا کمونیستی، حکومتی غیر ایدئولوژیک است، خود یکی از حکومتهای ایدئولوژیک، یعنی حکومتی بورژوایی با ایدئولوژی بورژوایی لیبرالیستی است. جدایی دین و دولت، و یا نبود ایدئولوژی فاشیستی به عنوان ایدئولوژی حکومت، آن حکومت را از حکومت ایدئولوژیک مذهبی و یا فاشیستی به حکومت غیر ایدئولوژیک تبدیل نمیکند، بلکه حکومت ایدئولوژیک مذهبی یا فاشیستی را به حکومت ایدئولوژیکی که در آن مذهب و یا فاشیسم نقش مسلط در دولت ندارد، تبدیل میکند. ادعای حکومتهای بورژوایی به اینکه به هیچ تفکری اعتقاد ندارند و در این مورد دموکراسی را رعایت میکنند ، فریب محض است و تنها آن ایدئولوژی ای را که آن حکومتها در صدد تبلیغ و ترویج آن هستند، پنهان میکند. حکومت هیچ طبقه ای بدون تسلط ایدئولوژی آن طبقه بر تمامی شئون زندگی، امکان تداوم و بازتولید ندارد.این ایدئولوژی است که تسلط طبقات استثمارگر را به گونه ای جلوه میدهد که برای طبقات استثمار شونده طبیعی و ازلی و ابدی  جلوه کند و آنها به آن گردن گذارند. این حضرات ممکن است بگویند که در حکومتی با ایدئولوژی مذهبی - مثلا حکومت اسلامی - با همه چیز مردم کار دارد ولی این حکومتهای لیبرالی با همه چیز مردم کار ندارند و مثلا کاری به  لباس و نوع تفریحات و روابط خصوصی و غیره ندارند. البته این درست است و به هر حال حکومت بورژوا- لیبرالی در تقابل با حکومتهای دینی قرون وسطایی اشراف و فئودالها پدید آمد و گامی به پیش بود، اما این مسئله یعنی تقابل با حکومتهای دینی قرون وسطایی، آنها را به حکومتهای غیر ایدئولوژیک تبدیل نمیکرد و نکرد. همین مسئله در مورد حکومتهایی با ایدئولوژی فاشیستی صدق میکند. اینها نیز گرچه حکومتهایی بدتر از نوع لیبرالی هستند، اما آن روی دیگر نوع لیبرالی حکومت بورژوایی هستند و نه تافته ای جدا بافته از کل حکومت بورژوازی. اما اینها همه به این معنا نیست که حکومتهای لیبرالی که در پس دموکراسی اینک سر و دم بریده بورژوایی (بویژه در کشورهای امپریالیستی غربی) پنهان شده اند، ایدئولوژیک نیستند. در این کشورها آزادی و دموکراسی سیاسی واقعی تنها برای اقلیت استثمارگر و ستمگر وجود دارد و برای اکثریت مردم بویژه کارگران و زحمتکشان و حتی لایه های خرده بورژوازی وجود ندارد. در این کشورهای باصطلاح دموکراتیک مواردی مانند نوع تفکردرباره هویت شخصی و مسائل زندگی، لباس و پوشش، نوع تفریحات، زندگی خصوصی و این گونه مسائل، بوسیله اهرمهای تبلیغاتی و ترویجی که بطرز هولناکی بر اوضاع تسلط دارند و ان را کنترل میکنند، در جهتی سوق میبایند که در خدمت منافع اقتصادی و سیاسی تراست ها و کمپانی های استثمارگران و ستمگران است و نه انتخابی که آزادنه بوسیله مردم صورت میگیرد؛ اما اینگونه وانمود میگردد که گویا تماما انتخابهایی بوسیله خود مردم است. این حکومتها نیز به شکل های دیگر، زیرکانه تر و پو شیده تر و از طریق اهرمهای دیگری، مسائل ایدئولوژیک خود را که برای آنها تسلط آن، برای حفظ منافع اقتصادی و جایگاه سیاسی شان اساسی است، پیش  میبرند. تصور اینکه انسان غربی، در انتخاب های خویش در موارد اساسی و حتی نوع تفکر و اندیشه آزاد است، تصوری است بس کودکانه و ظاهری از روابط سرمایه داری در غرب و تسلط لیبرالیسم  موذیانه و دموکراسی بورژوایی در این کشورها.



۱۳۹۷ خرداد ۲۰, یکشنبه

تضاد دو راه لیبرالی و انقلابی در مبارزه طبقاتی در ایران درباره سخنان اخیر خشایار دیهیمی



تضاد دو راه لیبرالی و انقلابی در مبارزه طبقاتی در ایران

درباره سخنان اخیر خشایار دیهیمی

اخیرا خشایار دیهیمی خاک های زیادی برداشته و به چشم توده های زحمتکش ایران پاشیده است. وی که از زمره روشنفکران لیبرال این مرز و بوم و از طرفداران اصلاحات از بالاست، مردم و پیشروان آنها را که وی «انقلابیون» مینامد، متهم کرده که گویا چون ترامپ از برجام بیرون رفته و تضاد آمریکا با حکومت اسلامی شدیدتر شده، بُل گرفته اند و قصد براندازی حکومت اسلامی را دارند. وی این مسئله را بشکلی که از یک روشنفکر نه چندان کم ادعا بعید است، به «بوی کباب» حس کردن تعبیر کرده است و خود را در این مقام دیده که به مردم ایران و انقلابیون یاد آوری کند که خیر این بوی« خر داغ کردن» است. اینکه یک روشنفکر لیبرال  خود را موظف ببیند به این شکل با مردم خویش برخورد کند، واقعا جای تاسف و«نگرانی» دارد.
 تکامل مبارزات مردم و جهت یافتن آنها برای سرنگونی حکومت ایران، ربطی به ترامپ و سیاستهای امپریالیسم آمریکا در قبال ایران ندارد، بلکه از تضادهای کنونی تمامی توده های مردم (و حتی لیبرالها که حال دیگربخشهایی از آنها نیز دیگر خواهان سرنگونی هستند) با این حکومت و نظام بر می خیزد. حال اگر دستجاتی کم شمار در میان مردم وجود دارند که از مواضع ترامپ در مورد حکومت ایران خوشحالند و منتظرند آمریکا بیاید و ملت ایران را آزاد کند، این ربطی به کل مردم ایران و تضادهای اساسی توده های بزرگ مردم بویژه کارگران، دهقانان و زحمتکشان شهر و روستا با این نظام ندارد و درهم کردن این دسته با کل مردم و یا بدتر، این دستجات کوچک را نماینده کل مردم دانستن امری است که علی القاعده نباید به وسیله روشنفکری که ادعا دارد در «رویا نیست» و «هوادار مردم کشور» خویش است، صورت گیرد.
خیلی پیش از اینها ترامپی نبود و حکومت آمریکا نیز بوسیله بانک جهانی و صندوق بین المللی پول با این حکومت روابط و بده و بستان داشت. اما در نتیجه اجرای این سیاستها که به سیاستهای «تعدیل اقتصادی» معروف شدند، جنبشهایی در ایران پدید آمد و همین جنبشها نیز به دوم خرداد و «نه بزرگ» مردم به حکومت مذهبی منتهی شد. همچنین تمامی مبارزات پس از آن، یعنی مبارزات دانشجویی 18 تیر ماه  78 و بویژه مبارزات توده ای پس از انتخابات ریاست جمهوری سال 88  ربط مستقیمی به سیاست حکام آمریکا در مورد حکومت ایران نداشت. مبارزات کنونی که حرکت ها و اعتصابات اقتصادی و مبارزات سیاسی توده ها وجوه بارز آن میباشند، نیز دنباله همان مبارزات و در پیشرفت و تکامل آنها است و ربطی به سیاستهای ترامپ که همین تازگی در پیش گرفته شده، ندارد. در واقع باید گفت که برعکس است، زیرا این درست سیاستهای ترامپ است که در نتیجه مبارزات روبه گسترش و تکامل یافته تر توده هاعلیه جمهوری اسلامی، درپیش گذاشته شده است.
دیهیمی میگوید:
«من هیچ روزی از روزهای گذشته مان را فراموش نمی کنم. زمانی که به روحانی رای دادم در خواب و خیال نبودم و الان هم رویا نمی بافم.»
خوب مگر برجام گونه ای باز کردن درهای مملکت بروی کشورهای غربی از جمله همین آمریکا نبود؟ آیا خود دیهیمی از برجام «بوی کباب» نشنیده بود؟ آیا خوشحال نشده بود و تصور نمیکرد حال که امپریالیستهای غربی با روحانی و حکومت اسلامی کنار آمده اند، چشم انداز آینده برای اصلاحات چی های حکومتی که گویا تمامی «رویاهای» دیهیمی در آنها خلاصه شده و تنها امید وی برای تغییرات تدریجی بوده و هستند (و اینها کسانی بودند که یکی بدنبال دیگری در پی جاه و مقام راه افتاده بودند) بهتر خواهد شد؟ آیا طرفداران اصلاحات و نه تغییر انقلابی، به «شکمشان صابون نزده بودند» که دیگر بساط انقلاب و انقلابی جمع شد؟ خوب آیا این گناه انقلابیون است که روحانی نتوانست و نخواست با خامنه ای و رئیسی مبارزه کند و خودش را دربست تسلیم جناح آنها کرد و مردم هم دیگر نتوانستند با اصلاحات چی ها و روحانی کنار بیایند؟  
دیهیمی  به دشمنانش که از نظر وی انقلابیون، یعنی کسانی که در شرایط حاضر هوادار سرنگونی حکومت و تغییر انقلابی هستند، میگوید:
«من از شما نمی ترسم. از تهمت هایتان، از کوته بینی تان نمی ترسم. برای من هر روز زندگی این مردم و آینده شان مهم است. این آینده از نظر من از مسیر امروزهایمان می گذرد. از مسیر روزنه های کوچکی که با اصلاحات و تحولات کوچک و ایستادگی های راستین باز می شود تا به اصلاحات اساسی تر برسیم. من چشمم بر مصایب موجود بسته نیست اما فایق آمدن بر این مصایب را هم جز از طریق باز شدن تدریجی راه تنفس و آگاهی بیشترهمین مردم میسر نمی دانم .»
خوب این یک دیدگاه تدریج گرایانه است و اینکه روشنفکر لیبرالی بیاید و بگوید که من طرفدار اصلاحات و تغییر از طریق «روزنه های کوچک» و رفرم هستم  و نه براندازی و خودش را«بلند نظر» و«ایستاده ای راستین»(لابد پشت روحانی و در مقابل خامنه ای و برای باز کردن همان روزنه های کوچک) و انقلابیون را «تنگ نظر» و لابد «نایستاده و نامقاوم»ببیند، بخودی خود هیچ اشکالی ندارد. این افراد جز این گونه نمیتوانند بیندیشند زیرا دست خودشان نیست و نمیتوان مانع گفتن این اندیشه ها شد و تقابل بین دو راه اصلاح و انقلاب هم امری است که در تمامی جنبشهای مبارزاتی وجود داشته و دارد. مشکل اینجاست که وی (و افرادی مانند وی) بخواهد تمامی مردم  و یا پیشروان انقلابی این نظر وی را بپذیرند و از«بلند نظری» وی که صرفا در پی روزنه های «کوچک» تغییر است(امری که چهل سال تجربه عینی توده ها نشان داده که ممکن نبوده و نیست. برعکس در این حکومت اسلامی روز بروز «روزنه های کوچک»باقی مانده بسته  شده و میشوند) پشتیبانی کنند. و بدتر اینکه، وقتی وضع را به گونه ای میبیند که عده زیادی «بلند نظری» وی را عملا نپذیرفته و نمیپذیرند و جریان رویدادها و حوادث به سویی دیگر، بسوی سرنگونی سوق میابند، مردم و انقلابیون کشور خویش را به این زمختی متهم کند که گویا مطیع سیاستهای ترامپ و آمریکا هستند و «بوی کباب» شنیده اند.
آیا این خود شیوه ای از «ارعاب کردن» نیست که دیهیمی انقلابیون مردم و کسانی را که دیگر نمیخواهند با حکومت اسلامی کنار بیایند را متهم بدان میکند؟
و آیا این شیوه ای از ارعاب نیست که به مردم بگوییم بیایید به «تب» رضا دهید، زیرا رئیسی «فاجعه ای تمام عیار» (از همان نوشته) و «مرگ» بود اگر چنانچه انتخاب میشد؟
 نگارنده در آذر 82 مقاله ای در نقد نظرات دیهیمی در مورد اصلاحات نوشتم. نظراتی که نشاندهنده درجه دیدگاه «باز» و «بلند نظری» وی و نیز «عنایت» وی به مردم کشور خویش است که اکثریت آنها را کارگران و کشاورزان و توده های زحمتکش شهری و روستایی تشکیل میدهند. در زیر بخش نخست این مقاله که برای نخستین بار انتشار میبابد، آمده است. بخش بعدی آن نیز طی روزهای آینده در وبلاگ ما گذاشته خواهد شد.
هرمز دامان
نیمه دوم خرداد97

تقلیل مبارزات اقتصادی - سیاسی  توده ها به مبارزه برای«سبک زندگی»(1)

نقد نظرات خشایار دیهیمی

 خشایار دیهیمی مترجم ادبی ـ فلسفی، روشنفکری«دگراندیش» و منتقد اصلاحات و یكی از افراد حساسی است كه در دوره كنونی در مطبوعات راجع به اصلاحات نظرمی دهد و در مجموع نظرات خود را بصورتی صریحتر و روشن تر از بقیه ارائه میدهد. وی در روزنامه نوروز و اخیرا در دو مصاحبه با روزنامه های یاس نو(شماره 190 و191 5 و6 آبان 1382 ) و شرق (شماره41 23 مهر 1382) نقد خویش را از اصلاحات بیان نموده است.
نظرات دیهیمی تفاوت چندانی با بهترین نظرات ناقدانه اشخاص وابسته به بورژوازی ملی همچون پیمان، عزت الله سحابی، تقی رحمانی و. از جریان دوم خرداد های حكومتی ندارد. بررسی این نظرات مجموعا ‌بنیاد و اساس نظرات اپوزیسیون بورژوازی ملی خارج از قدرت و تضاد آن با بورژواهای  درون قدرت را نشان داده و از طرف دیگر تضاد بنیادی حركت توده مردم (طبقه كارگر وزحمتكشان ) را با آنها آشكار خواهدكرد.
 آقای دیهیمی در آغازمصاحبه میگوید كه مایل است كه سخنانش «شفاف» وبا استفاده از«مفاهیم آشنا» باشد.
بنیان های اختلاف بین مردم و حکومت در آستانه دوم خرداد
او میگوید جنبش دوم خرداد در شرایطی صورت گرفت كه «شكاف بین دولت وملت به حداكثر خود رسیده بود» وجامعه حالتی«انفجاری»(خوب است دیهیمی میگوید حالت انفجاری داشت. اما انفجار جامعه به چه چیز منتج میشود؟ به تغییر در «روزنه های کوچک»؟!) ‍داشت او اظهار میدارد كه شكاف بین ملت ودولت نه تنها «سیاسی» آن هم در معنای محدود اصلاح طلبان حكومتی، بلكه «سیاسی ـ اجتماعی »بوده است.
وی میگوید:
 «مشكل اصلی مردم چه بود؟ من صرفاً به نخبگان هم اشاره نمیكنم. من به توده مردم نظر دارم. به نظر من توده مردم به نوعی احساس میكردند حكومت به دلیل داشتن وجه ایدئولوژیك میخواهد سبكی از زندگی را به آنان تحمیل كند و تنها یك شیوه واحد زندگی را به رسمیت می شناسد وچیزی جز آن را برنمی تابد. بنابراین شكافی كه بین ملت و دولت پدید آمده بود در واقع میان ملت و حكومت ایجاد شده بود. یعنی نظام، نظام ایدئولوژیك بود و تصور خاصی از نحوه زندگی مردم وارزشها داشت... اما واقعیت این است كه در میان مردم، هم سبك های زندگی متنوع بودند وهم ارزش های متفاوت و متنوعی حاكم بود. این تنوع ارزش ها طبیعی هر جامعه است. متأسفانه حكومتهای ایدئولوژیك نیز طبیعتشان این است كه می خواهند مردم را به توده بی شكل دارای ارزش های واحد و بلند گوی حكومت تبدیل كنند.»
پس شكاف بین توده مردم و حكومت از مقوله «اجتماعی، سیاسی و ایدئولوژیك» بود. آیا این سخنان درست است وبا واقعیت تطبیق میكند؟
از سویی و تا حدودی این سخنان درست است و با بخشی از واقعیت تطبیق میكند، یعنی تضاد توده‌ مردم با حكومت در حوزه های سیاسی، اجتماعی و ایدئوژیك بود. و این نسبت به برداشت برخی دوم خردادی های حكومتی كه خواستهای مردم را درچارچوب خواستهای خودشان محدود و تنگ  می كردند، گامی به پیش است، اما ازسوی دیگراین سخنان كافی نیست و تمامی حقیقت رابیان نمیكند.
« توده مردم» یعنی  چه كسانی؟ در صحبت دیهیمی، این توده مردم یك كلیت بی تفكیك، و بی تفاوتی در آن است؛ یك توده بی شكل. اما واقعیت آن است كه توده ‌مردم به طبقات تقسیم می شوند. كارگران، دهقانان، خرده بورژوازی سنتی و مدرن. اكثریت توده مردم را كارگران و دهقانان و کلا زحمتكشان شهر و روستا تشكیل میدهند. بخش مهمی از تضاد بین توده های مردم با نظام حاكم بر زمینه تولید، کار و دستمزد و درآمد استوار است و به دلیل فشار اقتصادی است. بسیاری از توده های مردم زیر استثمار هستند و شیره شان كشیده میشود و با این فشارهای كمر شكن اقتصادی نمیتوانند قدراست كنند. با حذف مقوله ی اقتصاد، تولید و استثمار، بخش بسیار مهمی از تضاد توده مردم با حكومتیان ماست مالی میشود و به سطح اختلافاتی در مورد«سبك زندگی» که مجموعا و یا بیشتر مسئله ای فرهنگی است، تنزل مییابد.
«سبك زندگی را تحمیل كردن» یعنی چه؟ آیا سبك زندگی صرفاً یك رشته آداب، عادات وسنن زندگی است. اگر این چنین باشد، در میان طبقات مختلف مردم آداب و سنن مختلفی در جریان است و مردم از تحمیل آداب و سنن ویژه ای بخود در رنج خواهند بود. اماّ این تقلیل محتوای تضاد بین اكثریت مردم یعنی كارگران، دهقانان و زحمتكشان و حكومتگران میباشد.
تضاد زحمتكشان ودر راس آنها طبقه كارگر با حكومتگران اساسا جنسی اقتصادی داشته و بر منافع اساسی اقتصادی این طبقه استوار است، اما تنها به عرصه اقتصادی محدود نشده بلکه  تمامی زمینه های اجتماعی، سیاسی، فرهنگی و ایدئولوژیك را در بر میگیرد. تسلط نسبی خواستهای سیاسی، اجتماعی و فرهنگی در برخی دوره ها به هیچ وجه به معنی مطرح نبودن خواستهای اساسی اقتصادی نیست.
تضادهای اقتصادی در عرصه تولید، هویت و تكوین خاص خود را دارند(تكوین مبارزات اقتصادی كارگران و زحمتكشان درعرصه تولیدی) و درعین حال زمینه و اساس تضادهای دیگر را میسازد ویا در آنها پنهان میگردند. تضادهای سیاسی - اجتماعی و فرهنگی ـ ایدئوژیك نیز هویت و تكوین خاص خود را دارند و بیشتر زمانها، مركزثقل اصلی حركت مبارزه طبقاتی و دربردارنده تضادهای اقتصادی و دیگر تضادها میشوند. هر كدام از این تضادها درفردیت نهائى خودش، تاریخ و تكاملى خود ویژه دارد، ولى در عین حال در ارتباط با دیگر سطوح مبارزه طبقاتى تأثیرگذار و تأثیر پذیراست. اهمیت ویژه ی تضادها و مبارزه سیاسی(در اشكال خاص وسطوح متمایز و متفاوت خود ) دراین است كه نقش رهبری كننده وهدایت كننده  منافع اساسی طبقاتی را در عرصه سیاسی دارند.
در هر مرحله، یكی ازاین تضادها عمده میشود و نقش رهبرى كننده مییابد و بقیه تضادها نقش تابع یافته و یا درآن پنهان میگردند. دردوره ای تضادها و مبارزه سیاسی ـ اجتماعى، در مرحله اى دیگر تضادها و مبارزه فرهنگى ـ ایدئولوژیك و در شرایطی تضادها ومبارزه اقتصادى عمده میشود و دردل خود تضادهای دیگر را حمل میكند. اماّ اینها مجموعاً عرصه های گوناگون مبارزه طبقاتی به شمار میایند و در عین استقلال نسبی و تكامل خود ویژه و اهمیت جداگانه هركدام در مبارزه طبقاتی، پیوند ساختاری با یكدیگر داشته بر یکدیگرخواه  در وحدت و خواه  در تضاد شان تأثیر میگذارند.
در دوره كنونی، خواستهای اقتصادی ازسویی در درون خواستهای سیاسی واز راه آنها و در وحدت با آنها بیان میشود وآنها را قوام، شدت و سرعت می بخشد و از سویی تكوین خاص خود را دارد و گاه در تضاد جدی با خواستهای سیاسی قرار میگیرد( تكوین مبارزات اقتصادی كارگران عمدتاً حول خواست ابتدائی عقب افتادن حقوق ها) واز سویی گاه فوراً به خواستهای سیاسی تبدیل میشود (مبارزات اقتصادی ای كه به سرعت سیاسی میشود)‌. در بسیاری مبارزات صنفی- اقتصادی خواستها ی مشخص سیاسی پنهان است( مبارزات مردم قزوین و سمیرم ) و در بسیاری مبارزات سیاسی، خواستهای مشخص اقتصادی مستقر است( رأی بالای مردم در دوم خرداد به خاتمی). 
طبقات مختلف مردم ایران سبك های زندگی مختلف دارند. این  سبك های زندگی( آئین و آداب، رسوم و سنتها، شیوه های زندگی) درحالیكه تاریخ خاص خود را دارد، متأثر از شرایط واقعی زندگی آنها میباشد و این شرایط واقعی زندگی در اساس خود شرایط تولیدی طبقات مختلف مردم میباشد. سبك زندگی كارگران و زحمتكشان تافته ای جدا بافته از دیگر وجوه زندگی آنها نیست و در حقیقت بطور اساسی متاثر از شرایط اقتصادی زندگی آنها میباشد.
دیهیمی میگوید به نظر من «توده مردم به نوعی احساس میكردند حكومت به دلیل داشتن وجه ایدئولویك می خواهد سبكی از زندگی را به آنان تحمیلكند.»
 طبقات مسلط به دلیل جهان بینی خود یعنى یگانگی دین و دولت، «سبكى از زندگى» را به توده های زحمتكش ملت ایران وهمین گونه به طبقات خرده بورژوازی و بورژوازی ملی تحمیل میكنند. اما آنها چرا این سبك زندگی (عقاید، آداب و رسوم) را تحمیل میكنند و نه سبک زندگی دیگری را؟
چون صرفا از این سبك زندگی خوششان میاید؟ چون این سبك زندگی را بهترین نوع زندگی میدانند؟ چون خودشان این گونه زندگی میكنند، دوست دارند دیگران هم به این شكل زندگی كنند؟ و یا چون جهان بینی دینی دارند، میخواهند این جهان بینی و ملزومات آن را به آن شكل كه خود می پسندند به مردم تحمیل كنند؟ آیا اگر این حكومت، جهان بینی دینی خود را كنار بگذارد و سبك زندگی دلخواه خود رابه مردم تحمیل نكند، مردم دیگرهیچ تضادی با این حكومت نخواهند داشت؟ آیا با از بین رفتن وجه ایدئولوژیك، شرایط اساسی زندگی توده ها تغییر می كند؟
 البته ممكن است «سبك زندگی توده ها» درحدود برخی عادات و آداب تغییر كند(مثلاً حجاب برداشته شود و مردم لباس راحت تری بپوشند و بتواند در مجالس عروسی شان راحت تر شادمانی كنند و...) ولی در شرایط اساسی زندگیشان تغیر اساسی رخ نخواهد داد. زیرا میتوان این حكومت را با حكومتی كه این« وجه ایدئولوژیك» را نداشته باشد، جابجا نمود، بی آنكه در تسلط طبقات ستمگر و استثمارگر كه شرایط اقتصادی-اجتماعی و سیاسی - فرهنگی معینی را به توده مردم دیكته میكنند، تغییری اساسی بروز یابد. حتی خود این حكومت، تحت شرایط معینی ممکن است بتواند این اصلاح را درون خود صورت دهد (به شرط تسلط جناح راست مدرن به رهبری رفسنجانی )‌ ولی در شرایط واقعی زندگی اكثریت زحمتكشان كه توده واقعی مردم را تشكیل میدهند تغییری  بوجود نیاید.
آیا اگر حكومت از نظر این جناب«غیرایدئولوژیك» بود و مثلا لیبرالیسم بود، آیا سبك دیگری از زندگی را به تودها تحمیل نمی كرد؟ گیرم به اشكال پیچیده تر و در شكل ظاهری آزاد گذاشتن نسبی آنها؛ آیا توده مردم و روشنفكران روسیه و اروپای شرقی پس از كنار گذاشتن «وجه ایدئولوژیك »از سوی حكومتهای  بعدی، با این حكومتها تضاد نداشته وندارند؟ آیا توده مردم با حكومت شاه تضاد نداشتند ؟ آیا با این تفاصیل نمی باید بگوئیم كه مردم نمی بایستی با حكومت شاه تضاد داشته باشند، به این علت كه حكومت شاه «وجه ایدئولوژیك» نداشت ؟
 تحمیل جهان بینی دینی و سبك زندگی به خودی خود و در استقلال مطلق از دیگر شئون زندگی اجتماعى غیر قابل درك است. زیرا مضحك است بپذیریم كه حكومتی این همه دردسر برای خودش درست كند به این دلیل كه میخواهد سبك زندگی معینی را به توده های مردم تحمیل نماید؛ و یا برعکس حكومتی كه وجه ایدئولوژیك نداشته باشد و سبك زندگی معینی را تحمیل نكند، مشكل اساسی با مردم نخواهد داشت. 
تفكرات و سبك زندگی کهنه و متحجر، هاله ای است كه پیرامون شرایط واقعی زندگی را گرفته است. این شرایط واقعی در اساس شرایط اقتصادی زندگی است و پس از آن شرایط اجتماعی، سیاسی و فرهنگی میباشد. نگاهداری شرایط مشخص اقتصادی زندگی برای حكومت كنندگان یعنی حفظ منافع اساسی اقتصادی طبقات استثمارگر، حفظ شرایط مشخص زندگی اقتصادی برای توده مردم و حكومت شوندگان یعنی حفظ شرایط استثمار آنها است . نگاهداری این وضعیت برای حكومت كنندگان، نیاز به شرایط مشخص سیاسی ـ اجتماعی و فرهنگی ـ ایدئولوژیك دارد. در مقوله حكومت دینی، نقش ایدئولوژیك و فرهنگی در حفظ شرایط زندگی طبقات حاكم را بطور عمده دین به عهده دارد و مخالفت مردم با حكومتگران كه اساساً بر سر شرایط اقتصادی، اجتماعی است، در مقوله مخالفت با مبانی ایدئولوژیك آنها یعنی در مخالفت با دولتی کردن دین نموده میشود.
هر چند درست نیست و نباید نسبت به آن هاله و باز نمود تضادها در آن بی اهمیت بود و یا اهمیت دوره ای آن را نادیده گرفت، یعنی در واقع مبارزه درعرصه جهان بینی ها(مبارزات ایدئولوژیك و فرهنگی  و بر این مبنا تحمیل سبكهای زندگی) و یا مبارزه در زمینه آزادی های اجتماعی  را به حال خود رها كرد، بلكه  باید با در نظر داشت اهمیت آنها، در عین حال اساسی ترین وجوه تضادهای اساسی طبقاتی را كه خود را در پس اینها پنهان میسازد، عیان و آشكار كرد و مبارزات را گسترده تر، همه جانبه تر و ژرفتر کرد.
پس آیا شكاف بین دولت و ملت «اجتماعی- سیاسی » بود؟    
 خیر! شكاف بین جمهوری اسلامی و حكومتگرانش با مردم ایران و درجه اول كارگران و زحمتكشان كه اكثریت جامعه را تشكیل میدهند، صرفا سیاسی و اجتماعی نبوده، بلكه در بنیاد خود اقتصادی بوده است. شكاف بین اكثریت تحت فشاراز نظر اقتصادی یعنی کارگران و زحمتكشان و حكومت بود كه آخرین رئیس جمهورش رفسنجانی، سیاست های تعدیل امپریالیستی را با پیروی از بانک جهانی و صندوق بین المللی  پیاده كرد و این سیاستها كمر طبقه كارگر و بقیه زحمتكشان را شكسته و خرد كرده بود. اولین انفجارهای رخ داده در دوره رفسنجانی(یعنی اسلام آباد )در یكی از فقیرترین شهركهای اطراف تهران رخ داده است و جریان های اراك، مشهد، قزوین نیز بطور اساسی از طرف توده زحمتكش (تحت عناوین متفاوت ) رخ داده است. این جریانها  عمدتا به مقوله تضاد های اقتصادی مردم با حكومت تعلق داشته است.
دیهیمی با افزوده كردن واژه «اجتماعی» در جائی از اصلاح طلبان حكومتی جلو افتاده، اما با حذف مقوله بسیار مهم«اقتصادی» در تعارض بین زحمتكشان و حكومت، كه تا پایان نه تنها این مقاله، بله مقالات دیگر نیز ادامه میبابد، نتوانسته گفتار خود را با روشن بینی توام سازد. و این البته از یك متفكر پیرو ایدئولوژی لیبرالیسم بورژوایی چیز عجبیی نیست.

پایان بخش نخست