۱۳۹۷ خرداد ۲۵, جمعه

تقلیل مبارزات اقتصادی - سیاسی توده ها به مبارزه برای«سبک زندگی»(2) نقد نظرات خشایار دیهیمی


تقلیل مبارزات اقتصادی - سیاسی  توده ها به مبارزه برای«سبک زندگی»(2)

نقد نظرات خشایار دیهیمی
اصلاح طلبان و مطالبات مردم
دیهیمی میگوید وقتی اصلاح طلبان حكومتی از حوزه سیاستگذاری و دولت كنار گذاشته شده بودند( یا به بیان «شفاف» ما بوسیله جناح خامنه ای در ائتلافش با جریان رفسنجانی بیرون ریخته شدند) این بیرون كردن آنها از حكومت كه برای خودشان تلخ و نامیمون بود، در توده مردم اثری نگذاشت. زیرا در مجموع مردم دو جناح را یكی میدانستند و برایشان فرقی نداشت كه كدام یك برسر قدرت باشد و در نتیجه كاری هم نكردند.
اما جناح اصلاح طلبان درون حكومت كه بخشی از آن جوان بودند، حال که پس از خدماتشان به جناح راست در عرصه های مختلف و بخصوص امنیتی  و در وزات اطلاعات، حالا بشکلی تحقیرآمیز بیرون رانده شده بودند و از خوان یغما دیگر بهره ای نداشتند،«متوجه مطالبات مردم شده» واین مطالبات را بگونه ای و تا اندازه ای در خواستهای خود بیان نمودند. واژگانی كه این مطالبات در آن بیان شد«كرامت انسانی، دمكراسی حق مردم، ایران برای ایرانیان بود».(نقل به معنی از دیهیمی)
بی تردید اساس تحرك بعدی اصلاح طلبان درون حكومت، پس از«بیرون ریخته شدن» یا با واژه های محترمانه «كنار گذاشته شدن»، همین حذف از قدرت بود. منتها، این جریان در به اصطلاح بازسازی جهان بینی خویش گرایش به انتخاب ایدئولوژی جدیدی به جای جهان بینی پیشین پیدا کرد و به جای استقرار بر وجوه درونی اندیشه اش، تا حدودی از آنها گسسته و  نگاه به غرب و نهضت اصلاح دین و روشنگری را در پیش گرفت و خود را تا حدودی«لیبرالیزه» كرد، و از این نهضت اصلاح دین و روشنگری بر علیه جریان راست سنتی و مدرن بهره گرفت. تا آنجا كه این جریان در عرصه فكری از مبانی تفكر گذشته خود گسست و تا آنجا كه اندیشه های لیبرالی آغاز رشد بورژوازی غرب را جذب كرد، توانست با خواستهای سیاسی بخش هایی از طبقات مردم، یعنی آزادی و دموكراسی بورژوایی همراهی  نشان دهد؛ اما از آنجایی كه این  لیبرالیسم و دموكراسی خواهی را کماکان در چارچوب ایدئولوژی مذهبی و این بار با نام «روشنفکری دینی» محصور كرد و آن را در چهار چوب تنگ بازگشت خویش به قدرت و حفظ نظام، محدودنمود، با جنبش مردم تضاد پیدا كرد.
مسئله انتخاب موسوی و خاتمی
دیهیمی مینویسد:
« و در واقع بحث سیاسیونی كه زمانی در قدرت بودند و زمانی دیگر كنار گذاشته شده بودند مطرح بود كه در ابتدا به فردی نظیر خاتمی نظر نداشتند. كاندیدای اول آنها میرحسین موسوی بود. میرحسین موسوی شخصی «بسیار ایدئولوژیك » و به سیاست از منظر«ایدئولوژی» می نگرد. بنابراین كسانی كه قصد داشتند به صحنه برگردند مجدداً می خواستند با چهره ایدئولوژیك به صحنه برگردند. تصادفاً و بنا بر اتفاق فردی مثل خاتمی آمد و روش و منش او چرخش هائی در این نحوه گفتار و بیان ایجاد كرد.»
اولا كسی وجودندارد كه به سیاست از منظر«ایدئولوژیك» ننگرد. تنها ایدئولوژیهای متفاوت یا به بیان دیگر جهان بینی های متفاوت موجود است.(1) خود دیهیمی نیز تا جایی در این بررسی دیده ایم و خواهیم دید، از منظر«ایدئولوژیك» و نوع بخصوصی از آن یعنی ایدئولوژی«لیبرالیسم» بورژوایی به سیاست می نگرد. در مورد موسوی و خاتمی نیز میتوان گفت که در جهان بینی موسوی، دین «چسبندگی» بیشتری به دولت دارد، در تفكر خاتمی این «چسبندگی» كمتر است. خود موسوی درهمان هنگام انتخابات دوم خرداد، به اعلا درجه خاتمی را تائید كرد.
اما انتخات موسوی از جانب سیاستگران اصلاح طلب بیرون انداخته شده از حكومت، در اساس به دلائل ایدئولوژیك بودن موسوی نبود. آنان نمی خواستند به صحنه سیاست با چهره ایدئولوژیك بیایند.                                                                          
 انتخاب موسوی دو دلیل اصلی داشت: اولا او مشهورترین چهره در بین سیاستمداران خط امامی و بعدها  دوم خردادی بود كه زمان تسلط روحانیون مبارز بر حکومت، مدتی زیادی نخست وزیر بود و توده های مردم با چهره اش آشنائی داشتند؛
 و دوما (و این بسیار مهم تر است ) سیاستهای تعدیل اقتصادی و حذف سوبسیدهای رفسنجانی، دمار از روزگار توده ها  بویژه زحمتكشان شهر و روستا در آورده بود و مردم كلافه و بی پناه، در یك بازگشت ذهنی به گذشته، دولت موسوی را كه دولت زمان جنگ بود، از نظر اقتصادی بهتر میدیدند؛ و باصطلاح چون به مرگ گرفته بودند، مردم به تب راضی شده بودند. دولت موسوی با وجود شرایط جنگ و فروش پائین نفت توانسته بود با سیاستهای اقتصادی دولتی، سوبسیدها و سطح قیمتها و تورم را حفظ كند و به نظر مردم، شرایط زندگی آن زمانشان در قیاس با شرایط حكومت رفسنجانی بهتر بود.
بنابراین تمایل به دولت موسوی و خود موسوی در میان زحمتكشان كه اكثریت اهالی بودند، از روی ناچاری بیشتر شده بود؛ و چه بهتر از این برای اصلاح طلبان حكومتی. دلایل مخالفت جناح خامنه ای با موسوی و تهدید او، اتفاقا بدلیل ترس از رأی آوردن او بود و بدینسان موسوی كنار رفت.
همین مخالفت با انتخاب خاتمی صورت نگرفت و به دو دلیل: نخست به این دلیل كه خاتمی چهره مشهوری در میان زحمتكشان نبود، و دوم به این دلیل كه در رابطه با مسائل اقتصادی و سیاسی چهره آشكاری از خودنشان نداده بود و بویژه همچون موسوی، نماینده یك وضع اقتصادی در مقابل وضع اقتصادی بدتر نبود.عمده كار خاتمی در بخش فرهنگ بود.
اما آیا بعضی چیزها هم این وسط «اتفاقی» بود؟ آیا خاتمی« تصادفا» و بر سر اتفاق آمد؟
بی تردید در تاریخ اتفاق و تصادف وجود دارد؛ اتفاقات و تصادفاتی که یا موجب جهش از وضعیتی به وضعیت دیگر میگردند و یا مسیر معینی را دستخوش تغییر کرده  و سیر حوادث  و رویدادها را در مسیر دیگری میاندازند. اما در کل، از خلال اتفاقات و تصادفات همواره  ضرورت های معینی و در رابطه ای علت و معلولی، خود را نشان میدهند. اما نه خاتمی «خودش» آمد و نه انتخاب او معلول «تصادف» بود.
اصلاح طلبان حكومتی، پس از كنار رفتن موسوی به دلیل فشار فزون از حد جناح خامنه ای به او و بهرحال كنار رفتنش، جستجوی خود را برای انتخاب شخص دیگری آغاز نمودند. این شخص برای گذر از فیلتر شورای نگهبان باید از میان روحانیون انتخاب میشد و علی القاعده بهترین محل برای اصلاح طلبان حكومتی كه محل عمده فعالیتشان (حداقل داخل ایران) مركز تحقیقات استراتزیك و زیر نظر موسوی خوئینی ها وهمچنین روزنامه سلام بود، انتخاب یك روحانی از میان تشکل روحانیون مبارز بود.                                                              
در تشکیلات روحانیون مبارز، شخصی كه میان زحمتكشان و توده ها ارجی داشته باشد، وجود نداشت. برخی از آنها مثل خلخالی وغفاری به دلیل کراهت رفتار و عملکرد و بدنامی شان، دیگر قابل اعتنا نبودند و برخی دیگر چون محتشمی به سبب دوران وزارت و «مجله بیان»ش محبوبیتی نداشتند و همینطور احتمال رد شدنشان از سوی شورای نگهبان وجود داشت . كروبی نیز با عملكردش در مجلس سوم جایگاهی درخور نداشت و برخی افراد چون لاری و بیات صاحب چهره های اجتماعی- سیاسی جدی نبودند. تنها دو شخص می ماند كه تاحدودی واجد شرایط بودند؛ یكی موسوی خوئینها و دیگری خاتمی.
خوئینها نیز هر چند در دوران اشغال سفارت آمریکا تا حدودی میان دانشجویان خط امام محبوبیت داشت، اما بدلیل دادستانی انقلاب از مقبولیت در میان روشفكران دگراندیش برخوردار نبود و البته خود نیز گویا تمایلی برای این پست نداشت.می ماند خاتمی.
ازمیان این مجموعه، خاتمی میتوانست بهترین انتخاب باشد. زیرا اگر چه خاتمی را توده های زحمتكشان نمی شناختند، ولی تاحدودی و بدلیل دوران وزارت ارشادش، صاحبان قلم، هنرمندان و دانشگاهیان با وی آشنا بودند و استعفای وی نیز از آن  وزارت، بر گرایش نسبی  به وی درمیان این اقشار و البته در محدوده های‌معینی افزوده بود.
بنابراین حال كه موسوی نشده بود، یعنی كسی كه توده زحمتكشان با كارهای دولت وی و سوبسیدها و كالاهای كوپنی اش آشنا بودند و رفسنجانی و سیاستهای مخرب تعدیلش او را تا حدودی دوباره برای آنها مطرح كرده بود، و یا به عبارت دیگر، توده های زحمتكش از دست رفسنجانی و سیاستهایش، به دوران او پناه برده بودند، كسی كه راستها به آن دلیل كه امكان انتخاب شدنش را میدادند، او را از ورود به عرصه انتخابات باز داشتند، كسی كه  نخبگان غیرحكومتی (دانشگاهیان وهنرمندان ) به دلایل گرایشش به چسبندگی دین با دولت، با وی مخالف بودند، نشده بود و شخص دیگری نیز در این حدود نبود، پس خاتمی می توانست با بُرد نسبی خویش میان نخبگان، روشنفكران دانشگاهی، ناشران و هنرمندان، شرایطی را برای اصلاح طلبان حكومتی فراهم سازد كه بتوانند با حمایت نخبگان و روشنفكران، حمایت میانه ها و از آنجا حمایت توده های شهر و روستا را جلب نمایند.
پس، حال كه حركت از پائین، یعنی از توده مردم به بالا یعنی نخبگان نمی توانست صورت بگیرد، باید برعکس آن، حركت از بالا به پائین، یعنی از نخبگان به توده محروم صورت میگرفت؛ و خاتمی جلوه‌ چنین حركتی بود.
بطور کلی، ما با دو شخصیت یعنی موسوی و خاتمی با این ویژگیهای خاص و فردی و دو انتخاب طرف بودیم:
انتخاب اول حمایت گران خاص خود بویژه توده های زحمتكش شهر و روستا را داشت و در آن، نقطه‌ عزیمت مسائل اقتصادی بود و از آن جا به مسائل سیاسی گذر میكرد. از این رو به  قدرت رسیدن موسوی، او و جریانش  را مجبور میكرد كه بدو علت، گذر به مسائل سیاسی را انجام دهد؛ یكی از این دو، حفظ حمایت نخبگان، روشنفكران وهنرمندان برای در قدرت ماندن بود و دوم فشار جناح راست كه جز به كل قدرت به چیز دیگر راضی نبود و خواه ناخواه فشارهای معینی را در عرصه سیاسی وارد میكرد و مركز ثقل مبارزه را به هر حال به مبارزه سیاسی اجتماعی و فرهنگی منتقل می نمود. این نکته که آیا موسوی مسائل اقتصادی را پیش می برد و مسائل سیاسی و فرهنگی را بعهده ‌وزیرانش میگذاشت و یا صورتهای دیگری پیش میآمد، تغیری دراین مسئله پدید نمی آورد كه مبارزه جاری، زمینه های متنوع بین دو جناح و بین مردم و كل حاكمیت را در بر میگرفت؛ یعنی زمینه های اقتصادی- اجتماعی و سیاسی ـ فرهنگی را. این جهات میتوانست بطور ناموزون و با رهبری های متنوع دولتی به پیش رود.
انتخاب دوم، وضع را معكوس كرد. یعنی خاتمی حمایتگران خاص خود یعنی نخبگان، روشفكران دانشگاهی و هنرمندان را داشت كه برایشان مسائل سیاسی و فرهنگی در درجه نخست اهمیت قرار داشت و در آن، مبارزه جاری با اولویت دادن به مسائل سیاسی و فرهنگی پیش میرفت واز آنجا به مسائل اقتصادی گذر میكرد.
دو دلیل مهم  خاتمی را مجبور به  گذر به مسائل اقتصادی میكرد: یكم تمایل توده های زحمتكش شهر و روستا كه خواستهای معین اقتصادی داشتند و خواهان بهبود اوضاع فلاکت بار و در بداغان شده خود طی حكومت رفسنجانی بودند، و از سوی  دیگر فشار جناح راست که او را مجبور میكرد كه مركز ثقل حركتهای خود را به حركتهای اقتصادی انتقال دهد. به همین دلایل، خاتمی روشنفكر«غیر ایدئولوژیك» و فرهنگی - سیاسی مجبور شد، پیشبرد كار فرهنگی - سیاسی خود را به وزرای فرهنگ و کشور خویش یعنی مهاجرانی و نوری بسپارد و خود تا حدودی در حوزه خواستهای اقتصادی مردم و بعد از آن هم كمتر، به حاشیه های وظایف رئیس جمهوری بسنده كند.
در هر دو مورد ذكر شده در بالا، باید تغیرات پدید آمده در جریانی كه بعدها به  دوم خردادی ها معروف شدند و طیف ناهمگونی را از تجدید نظرطلبان جدی تا قدرت طلبان فرصت طلب تشكیل میدادند، در نظر گرفت. این جریان پس از بیرون شدن از قدرت و باصطلاح «بازسازی» جهان بینی خود و در طی حركت برای قدرت گرفتن و همین گونه پس از قدرت گرفتن، دگردیسی های زیادی را طی كرد. در این جریان شكافهای جدی بروز كرد و این شکافها تا دو قطبی شدن آن پیش رفت. یكی از این قطب ها، تجدید نظر طلبی را تا استحاله نسبی در تفكر بورژوازی لیبرال غرب بعنوا ن جنبه تاثیر از بیرون، و اتكا به سنتهای مبارزه جریانی یا همانند و یا تا حدودی نزدیک به این  بورژوازی در كشور، یعنی حركت از فضل اله نوری به نائینی، از كاشانی به مصدق و از فقهای رسمی به منتظری را طی نمود. قطب دیگر به مرور یا دنبال رفسنجانی و کارگزاران افتاد و یا با گرفتن سهم خود از قدرت با جناح خامنه ای کنار آمد.
مجموع كنشها و واكنشهای طیف نخست، تنها زیر تاثیرعوامل خارجی متضاد بالا شكل نگرفته، بلكه در عین حال و تا حدودی برخاسته از تجارب این جریان در حکومت اسلامی و تكوین وجوه درونی خودش نیز میباشد. هر چند اجبارهای بیرونی، گاه او را به چپ و گاه او را به راست كشاند و در انتهای این فرایند، بخش مهمی ازاین جریان را در مخالفت علنی و مبارزه با تكامل مبارزه توده های مردم قرار داد.
بنابراین انتخاب خاتمی نه تصادفاً و نه بنابراتفاق، بلکه بر مبنای شرایط ویژه تاریخی بالا صورت گرفته است. «گفتار و بیان» خاتمی تنها بجای حركت از حوزه اقتصادی به حوزه سیاسی، از حوزه سیاسی به حوزه اقتصادی كشیده شد.
نقش روش و منش
واما در باره روش ومنش شخص خاتمی:  اساسی ترین وجه  روش و منش خاتمی همان باصطلاح جنبه مداراجوئی و تسامح او میباشد. این مدارا و تسامح نیز دولبه داشت: از یك سو و در دوره اول تا انتخابات مجلس ششم و ترور حجاریان، مدارا و تسامح عمدتا در قبال مردم است، و در این دوره «گفتار و بیان» بر مبنای همین تساهل و تسامح و با طرح کردن شعارهایی پیرامون «حقوق ملت» در قانون اساسی و مبارزه با تعطیل شدن آنها از سوی حکومت  صورت میگیرد و نسبت به خامنه ای و جناح راستها كمتر تسامح است و بیشتر مبارزه است(بویژه افشای وزارت اطلاعات به عنوان مسبب قتلهای روشنفکران)؛
 و در دوره دوم (‌پس از انتخابات مجلس ششم) برعكس میشود، و تساهل و تسامح در قبال خامنه ای و راست ها،  پیگیری حقوق ملت و تساهل و مدارا با مردم را بطور تقریبا کاملی تحت الشعاع قرار میدهد. بدینسان خاتمی در هر لحظه، با آن گفتار و بیانی بهتر كنار میاید كه با منافع جریان طبقاتی وی انطباق داشته و از دیدگاه این منافع، با شرایط مبارزه طبقاتی بهترین همخوانی را داشته باشد.
پس هیچ چیز غریبی نیست و نقش راهبرد مبارزات اقتصادی- سیاسی را گفتار و بیان به عهده ندارد، بلكه برعکس، گفتارها و بیان ها، برگردان منافع طبقاتی و مبارزه طبقاتی بزبان گفتار و بیان می باشند. امثال گفتار و بیان خاتمی طی تاریخ روحانیت شیعه چیز نادر و استثنائی نبوده است. این تیپ ها و چهره ها كه در روحانیون ایران و جهان همواره و بویژه پس از پروتستانیسم وجود داشته، در اساس طبقاتی میباشند.
روحانیون از یك سو به دلیل منافع خاص قشر روحانیت، همراه با هم و در وحدت نسبی هستند، و دیگر سو و از آنجا که جهان بینی های متفاوت دارند و منافع طبقات مختلفی را بازتاب میدهند، با یكدیگردر تضاد بسر می برند. گاه منافع قشری مسلط به منافع طبقاتی است و آنها بر حسب  منافع قشر روحانیت متحد میشوند و گاه منافع طبقاتی بر منافع قشری مسلط است و در نتیجه تضادهای درونی روحانیت بر مبنای این منافع طبقاتی پیش میرود.
برخی از اقشار و طبقات خرده بورژوازی و بورژوازی در روحانیت نمایندگانی دارند. این نمایندگان اصولا نمیتوانند خیلی با منافع قشری روحانیت کنار بیایند و بیشتر تابع جریان های طبقاتی خود میشوند. اینها به نمایندگی از طبقات بالا دو چهره اساسی زیر را از خود نشان میدهند: روحانی- لیبرال هائی كه تبلور دمكراسی خواهی(بورژوایی) در قبال استبداد جریان های مطلقا واپسگرا و ارتجاعی هستند و روحانی- لیبرال هائی كه تبلور دیكتاتوری طبقات بالا در قبال طبقات پائین اجتماع هستند.
در مجموع شخصیت های معینی با توجه به ویژگیها ی فردی و شخصی خود نماینده برجسته یكی از این  وجوه می شوند. محتشمی در روحانیون مبارز، بیشتر جلوه گر تیپ دیكتاتوری درمقابل زحمتكشان و كارگران و روشنفکران طبقات خلقی  بود(دوران وی در وزارت كشور) و در برخورد با سیاستهای جریان رفسنجانی نیز خواه به حكم ویژگیهای شخصی و بازمانده از دوره‌ ی پیشینش و خواه به سبب ویژگیهای طبقاتی خود، حامل این خصوصیات در مجله «بیان» بود. و خاتمی در همین مجمع روحانیون مبارز، نماینده آن وجه دیگر این ویژگیها بود و نوع تكوین شخصی و فردی وی و خصوصیات اخلاقی و روحی اش، او را بیشتر به جلوه گاه آن خصوصات تبدیل و در «دوم خرداد76» و عمده شدن مبارزه با استبداد، بیشتر به عرصه آورد.
اما این تیپ خاتمی نه تنها در ایران و با اگرها واماهای متفاوت، امثال  شیرازی و نائینی را یادآوری می كند، بلكه درهمین  دوره كنونی نیز امثال مجتهد شبستری، كدیور و اشكوری نمونه هایی برجسته ای  از این تیپ روحانیون میباشند. امثال این چهره ، در دنیای غرب و مسیحیت نیز وجود داشته و دارد. آن روحانیونی كه وظیفه ی شخصی خود میدانند و میكوشند از خود چهره ای رئوف و انسانی نشان دهند و از طریق اشاعه این چهره، به ارائه چهره ای رئوف و انسانی از  دین و تبلیغ و ترویج آن دست زنند، از این دسته هستند. كشیش «بینوایان» ویکتور هوگو( و البته با وجوهی ظاهرا عمیق تر و  رادیکال تر) نمونه ی ادبی برجسته این تیپ میباشد و گویا یکی از «سوپرایگو»های مسیحیان مومن بوده و خیلی ها از میان آنها همواره  دوست داشته اند، همانند وی باشند.
در توضیح «اتفاق» در عرصه سیاسی، ضمن دادن خود ویژگی به آن و تحلیل خاص آن، باید آن را به مانند شکل بروز قوانین و ضرورتهای عینی معینی تفسیر كنیم، و نیز در بررسی شیوه های متفاوت «گفتار و بیان» و یا «ویژگیهای شخصی»، شرایط بروز آنها و چگونگی و نقش آنها  در پیشبرد منافع طبقاتی و مبارزه طبقاتی، توجه خود را به محتوی آنها معطوف كنیم و نه صرفا به تفاوتهای صوری میان این گفتار و بیان و ویژگیهای شخصی با گفتار و بیان  و یا ویژگیهای شخصی متفاوت و یا حتی متضاد با آن. اهمیت اساسی«گفتار و بیان» یعنی شكل بروز اندیشه، تنها در خوب یا بد، قوی یا ضعیف، مناسب یا نامناسب بیان كردن است و هر چند این مسائل به خودی خود اهمیت دارند و گاه میتوانند اندیشه بیان شده را بکلی از معنای اصلی آن خارج کرده و حتی به ضد آن تبدیل کنند، لیكن در مجموع، اهمیت آنها به پای مضمون و محتوی خود اندیشه نمیرسد.
ایران برای ایرانیان
 دیهیمی میگوید بین خواستهای « اجتماعی و سیاسی» مردم با تقاضای صرفا «سیاسی» اصلاح طلبان حكومتی  و آن هم از نوع تنگ نظرانه محدودش یعنی تقاضا برای برگشت به قدرت، تفاوت اساسی وجود داشت. بنابراین در وجه اساسی خود، دوم خرداد، یك «نه» محسوب شده و سلبی و منفی بود. اما درعین حال دوم خرداد یك آری به جریان اصلاح طلبی هم بود. او در ادامه می افزاید:
 « به هرصورت چیزهائی از زبان و تبلیغات خاتمی شنیده بودند وآن چیز ها لاقل در لفظ و كلام می توانست عین مطالبات مردم باشد. برای اولین بار شعار«ایران برای همه ایرانیان» مطرح شد. این شعار اولین شعار غیرایدئولوژیك است كه از زبان حكومتیان  بعد از انقلاب بیان میشود. شعار ایران برای همه ایرانیان برای اولین بار این مسئله را مطرح كرد كه فارغ از ایدئولوژی و سبك زندگی و ارزش های حاكم بر تو كرامت انسانی و حقوق انسانی تو نیز تضمین میشود. ایران برای همه ایرانیان جذاب ترین شعار خاتمی بود.»
بی تردید شعار ایران برای همه ایرانیان از طرف یك فرد حكومتی چون خاتمی در مقابل استبداد حاكم و درجه یك و دو كردن شیعه و سنی، شهروندان مسلمان و غیر مسلمان، ملیتها غیر فارس و فارس ها و خودی و دگراندیش، تقاضای مبهم  یك دموكراسی ظاهری می باشد و این  نسبت به شعارهای به اصطلاح« ایدئولوژیك» قبلی، حداقل یك گام به پیش بود. اما آیا خود این شعار «ایدئولوژیك» نبود؟ آیا در واقع با بكار بردن واژه«جذاب ترین»، ابهام های موجود در آن را پنهان نمی كنیم؟
 «ایران برای همه ایرانیان» یك شعارسطحی، ظاهری و بورژوائی(حتی بدون تعیین ملی یا کمپرادور بودن آن) میباشد كه مورد علاقه بورژوائی ملی ایران حداقل در زمان كنونی میباشد. این شعار در ظاهر هیچ معنای  طبقاتی مشخصی ندارد و پنهان شدن معنای طبقاتی در آن، در ماهیت امر، شعار را طبقاتی و شعار طبقات معین و مشخص میكند.
ایران یك كشور مشخص است با مرزهای معین جغرافیائی و شرایط خاص اقتصادی - اجتماعی.  در ایران، ایرانیان زندگی می كنند. ایرانیان یك كل مطلقاً بهم پیوسته نیستند و این را دیهیمی حداقل با قبول متفاوت بودن سبك های زندگیشان پذیرفته است.
ایرانیان نه تنها سبك زندگیشان متفاوت است، بلكه این متفاوت بودن سبك زندگی، از متفاوت بودن شرایط زندگی آنها بر می خیزد. شرایط زندگی متفاوت، طبقات و گروهای اجتماعی بزرگ متفاوت ایجاد می كند. گروههای طبقاتی كه با نام «كارگران»  و« دهقانان» (با لایه بندیها شان) خرده بورژوازی شهری و روستائی( از زمره سنتی و مدرن ) و بورژوازی می شناسیم . در كشور ایران علی القاعده حكومت و دولت در دست طبقات و گروههای معینی است. در تاریخ ایران، همه ایرانیان با هم و بعنوان نمادی از ایرانیان زندگی نکرده اند، بلكه همواره این طبقات معینی با وضعیت های اقتصادی وسیاسی معینی بوده اند كه از میان ایرانیان برخاسته و به مثابه حاكم بر بقیه ایرانیان حكومت كرده اند و لذا ایران در درجه اول و بیش از همه به آنها تعلق داشته است. به بیان روشنتر این طبقات اقتصادی ـ سیاسی فئودال ها، فئودال - كمپرادور ها و یا بورژوا های ملی بودند كه همواره بر حكومت و دولت مسلط بوده اند و این طبقات سیاستهای اقتصادی- اجتماعی و سیاسی ـ فرهنگی خودرا به پیش می برده اند و بقیه طبقات ایرانی بویژه طبقات زحمتکش  را مجبور به تبعیت از خود می كرده اند.
 با نگاه دیهیمی به شعار «ایران برای ایرانیان» و غیر ایدئولوژیک دانستن آن، حكومت شاه سابق این تضاد را با جمهوری اسلامی دارد كه «ایدئولوژیك» نبود؛  زیرا در زمان شاه، مذهب و دین به عنوان  ركن ایدئولوژیك  بر حكومت و دولت  حاكم نبوده است. آیا میتوان گفت در زمان شاه«ایران برای همه ایرانیان» بود؟
بطور اساسی خیر! ایران برای همه ایرانیان نبود. ایران از آن بورژوا – ملاک های کمپرادور و امپریالیستها ی غرب بود.
آیا ایران در زمان مصدق برای ایرانیان بود؟
هم آری و هم خیر! ایران بطور كامل از امپریالیستها گسیخته نشده و از سویی هنوز از آن فئودال ـ كمپرادورها و انگلستان بود، اما از سویی ایران بطور كامل به آنها تعلق نداشت و تا حدودی در سیطره بورژوازی ملی ایران بود. اما از آن كارگران، دهقانان و زحمتكشان نبود و اگر بود، اینها سهمی بسیار ناچیز داشتند؛ سهمی که با کمیت آنها و نقش آنها در تولید به هیچوجه برابر نبود.
در جمهوری اسلامی نیز ایران به همه ایرانیان تعلق نداشته و بدتر از همه اساسا به كارگران و زحمتكشان تعلق ندارد. بنابراین این شعار تنها در مقابل جمهوری اسلامی و در مقابل دیدگاه فوق تنگ نظرانه مذهبى  حكومت است كه تا حدودی مترقی جلوه میكند و گرنه برای كارگران وزحمتكشان ایران جذابیت چندانی ندارد. چرا كه اساسی ترین تضاد های طبقاتی درون ایران و نیز بین طبقات خلقی و امپریالیستها  را پرده پوشی كرده و آنها را بنفع استثمارگران و ستمگران  و امپریالیستها تخفیف میدهد.
 این شعار حتی منعكس كننده منافع طبقاتی بورژوا ملی ها نیز نمیباشد.زیرا این شعار بخودی خود همانطور كه گفتیم می تواند شعار حكومت شاه سابق هم باشد و یا در دوران کنونی تمامی سلطنت طلبان و وابستگان به امپریالیسم را در بر گیرد. بنابراین حتی از نقطه نظر بورژوازی ملی نیز كامل نیست و باید با شعارهای دمكراتیک مانند آزادی احزاب، آزادی بیان، آزادی اجتماعات، انتخابات آزاد و تشکیل مجلسی از نمایندگان ملت و غیره تكمیل گردد. وتازه اگر این ها را درون آن قراردهیم، شعار بورژوازی ملی ایران و به اصطلاح حامل دمكراسی بورژوازی در مقابل استبداد، خواه نوع سلطنتی و خواه نوع مذهبی آن خواهد بود.
اما دمكراسی بورژوازی یعنی همین آزادی های اندیشه، بیان، احزاب و اجتماعات و غیره در ماهیت امر، آزادی به سبك و سیاق بورژوازی است. اقلیت را در برمیگیرد و نه اكثریت را؛ جالب كه درهمین دموكراسی خیالی نیز، قدرتهای حاکم، احزاب دیگر را صرفاً اصلاح طلبانی می خواهند كه در چهار چوب قوانین بورژوائی موجود فعالیت كنند و اساسا تقاضای تغییر قانون اساسی را نداشته باشند؛ و میدانیم که چنانچه کار از سوی طبقات کارگر و دهقان و دیگر زحمتکشان به آنجا برسد که به نفی وجوه اساسی قانون اساسی موجود برخیزند، و قانون اساسی نوینی را که با منافع واقعی طبقاتی آنها منطبق باشد، تقاضا کنند، دموکراسی بورژوایی عموما سرودم بریده نیز تعطیل و فاشیسم بورژوایی یعنی دیکتاتوری عریان بورژوازی جایگزین دیکتاتوری پنهان بورژوازی میگردد.
بنابراین شعاری كه گویا از ایدئولوژی میگریزد و علی الظاهر همه جهان بینی های گوناگون را آزاد میگذارد، درواقع امر بیان ایدئولوژیك و جهان بینی طبقه ای است كه خواستهای خود را خواستهای ملت میداند و خواستهای وسیع كارگران و زحمتكشان را در چهار چوب خواستهای تنگ ومحدود دمكراسی خواهی صوری خود به انقیاد میكشد.
نگارش آذرماه 82
ویراستاری نیمه دوم خرداد 97
افزوده ها
1-     این ایدئولوژیک بودن و نبودن حکومتها نیز آتویی شده در دست روشنفکران خرده بورژوا و بورژوا. گویا ممکن است حکومتهایی باشند که ایدئولوژیک نباشند. در واقع ما حکومت غیرایدئولوژیک نداریم. تمامی حکومتها بلااستثناء ایدئولوژیک هستند. البته اینها منظورشان تنها حکومتهایی با ایدئولوژی لیبرالیستی است. اما این حکومت لیبرالیستی با دموکراسی بورژوایی اش که بیشتر این روشنفکران پشت آن پنهان میشوند و میخواهند وانمود کنند که برخلاف حکومتهای مذهبی، فاشیستی یا کمونیستی، حکومتی غیر ایدئولوژیک است، خود یکی از حکومتهای ایدئولوژیک، یعنی حکومتی بورژوایی با ایدئولوژی بورژوایی لیبرالیستی است. جدایی دین و دولت، و یا نبود ایدئولوژی فاشیستی به عنوان ایدئولوژی حکومت، آن حکومت را از حکومت ایدئولوژیک مذهبی و یا فاشیستی به حکومت غیر ایدئولوژیک تبدیل نمیکند، بلکه حکومت ایدئولوژیک مذهبی یا فاشیستی را به حکومت ایدئولوژیکی که در آن مذهب و یا فاشیسم نقش مسلط در دولت ندارد، تبدیل میکند. ادعای حکومتهای بورژوایی به اینکه به هیچ تفکری اعتقاد ندارند و در این مورد دموکراسی را رعایت میکنند ، فریب محض است و تنها آن ایدئولوژی ای را که آن حکومتها در صدد تبلیغ و ترویج آن هستند، پنهان میکند. حکومت هیچ طبقه ای بدون تسلط ایدئولوژی آن طبقه بر تمامی شئون زندگی، امکان تداوم و بازتولید ندارد.این ایدئولوژی است که تسلط طبقات استثمارگر را به گونه ای جلوه میدهد که برای طبقات استثمار شونده طبیعی و ازلی و ابدی  جلوه کند و آنها به آن گردن گذارند. این حضرات ممکن است بگویند که در حکومتی با ایدئولوژی مذهبی - مثلا حکومت اسلامی - با همه چیز مردم کار دارد ولی این حکومتهای لیبرالی با همه چیز مردم کار ندارند و مثلا کاری به  لباس و نوع تفریحات و روابط خصوصی و غیره ندارند. البته این درست است و به هر حال حکومت بورژوا- لیبرالی در تقابل با حکومتهای دینی قرون وسطایی اشراف و فئودالها پدید آمد و گامی به پیش بود، اما این مسئله یعنی تقابل با حکومتهای دینی قرون وسطایی، آنها را به حکومتهای غیر ایدئولوژیک تبدیل نمیکرد و نکرد. همین مسئله در مورد حکومتهایی با ایدئولوژی فاشیستی صدق میکند. اینها نیز گرچه حکومتهایی بدتر از نوع لیبرالی هستند، اما آن روی دیگر نوع لیبرالی حکومت بورژوایی هستند و نه تافته ای جدا بافته از کل حکومت بورژوازی. اما اینها همه به این معنا نیست که حکومتهای لیبرالی که در پس دموکراسی اینک سر و دم بریده بورژوایی (بویژه در کشورهای امپریالیستی غربی) پنهان شده اند، ایدئولوژیک نیستند. در این کشورها آزادی و دموکراسی سیاسی واقعی تنها برای اقلیت استثمارگر و ستمگر وجود دارد و برای اکثریت مردم بویژه کارگران و زحمتکشان و حتی لایه های خرده بورژوازی وجود ندارد. در این کشورهای باصطلاح دموکراتیک مواردی مانند نوع تفکردرباره هویت شخصی و مسائل زندگی، لباس و پوشش، نوع تفریحات، زندگی خصوصی و این گونه مسائل، بوسیله اهرمهای تبلیغاتی و ترویجی که بطرز هولناکی بر اوضاع تسلط دارند و ان را کنترل میکنند، در جهتی سوق میبایند که در خدمت منافع اقتصادی و سیاسی تراست ها و کمپانی های استثمارگران و ستمگران است و نه انتخابی که آزادنه بوسیله مردم صورت میگیرد؛ اما اینگونه وانمود میگردد که گویا تماما انتخابهایی بوسیله خود مردم است. این حکومتها نیز به شکل های دیگر، زیرکانه تر و پو شیده تر و از طریق اهرمهای دیگری، مسائل ایدئولوژیک خود را که برای آنها تسلط آن، برای حفظ منافع اقتصادی و جایگاه سیاسی شان اساسی است، پیش  میبرند. تصور اینکه انسان غربی، در انتخاب های خویش در موارد اساسی و حتی نوع تفکر و اندیشه آزاد است، تصوری است بس کودکانه و ظاهری از روابط سرمایه داری در غرب و تسلط لیبرالیسم  موذیانه و دموکراسی بورژوایی در این کشورها.



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر