۱۳۹۸ مرداد ۶, یکشنبه

درباره بیانیه 14 نفر


درباره بیانیه 14 نفر

در تاریخ 22 خرداد ماه 98 بیانیه ای به امضای چهارده نفر از فعالین سیاسی، فرهنگی و مدنی منتشر شد.
در این بیانیه، به عملکردهای«ضد دموکراتیک» و «استبداد فردی» باند خامنه ای و نقدهای دلسوزانه»ای که از سوی«نخبگان اجتماعی و فرهنگی و فعالان مدنی» برای « اصلاح و تغییرات ساختاری و بنیادین در نظام اجتماعی و سیاسی » در نظام صورت گرفت، اشاره می شود، و تلاش آنها را که همواره از «مسئولان نظام» خواسته اند که «با احترام به رأی مردم و رعایت حقوق شهروندی» و«با بهره گیری از الگوهای دموکراتیک از واپسگرایی و سقوط کشور به دام ویرانگری های سیدعلی خامنه ای و سردارانش بپرهیزند»، بی نتیجه به شمار آورده و از سرنوشت این فعالان که جز«زندان»، «کشته شدن» و« آسیب های سخت» نبوده، سخن می گوید.  
 بیانیه سپس به شرح تغییراتی که به نفع استبداد فردی خامنه ای در قانون اساسی داده شد، می پردازد و«اختیارات بی در و پیکر رهبر»، فقدان«امکان انتخاب قوه مقننه و مجریه  به وسیله مردم»، نقش ارگانهای انتخابی رهبری همچون « شورای نگهبان» و فراموشی«فصل سوم قانون اساسی که حاصلش حقوق ملت است» را در این خصوص مثال می آورد و می نویسد که:
« با این توصیف و بر خلاف تعریف نخستین قانون اساسی، نه از «جمهوریت» خبری ست و نه از آزادی!»
سپس بیانیه از«مردم، فعالان، و اندیشمندان دلسوز» می خواهد که« با کنار گذاردن تمایلات مصلحت جویانه ای که اسباب نابودی فرهنگ و تمدن و ثروت کشور را فراهم آورده، با صراحت تمام پای به میدان گذارده و با درخواست تغییر بنیادین قانون اساسی و استعفای رهبری که هر روز بر حدود اختیارات به ناحق خود می افزاید، پیشقراول این حرکت ملی باشند».
در پایان بیانیه، خواست های خود را به شکل نفی«رای و نظر مستبدانه اشخاص»،« وجود مجلس فرمایشی»، «دولت بی اختیار»، «قوه قضائیه بی استقلال »برای ملت ایران طرح می کند و بدون آنکه به راه رسیدن به همین خواست ها اشاره کند، می نویسد:
«این یک حرکت ملی و فراجناحی ست و انتظارمان از هموطنان ایراندوست و آزادیخواه مان این است که با نگاه به ضرورت های تاریخی و عصری، و فارغ از منفعت جویی و یا اختلافات سیاسی و گروهی یاورمان باشند.» و
«امیدواریم تا همه با هم، با خیزش و مطالبه گری آگاهانه از مسلخ این استبداد سیستماتیک و غیر مسئول گذر نماییم.»
 در پی این بیانیه و به پشتیبانی از آن، از سوی 14 نفر دیگر بیانیه ای در تاریخ 30 خرداد ماه 98 انتشار یافت. در این بیانیه،  ضمن اشاره به خواستهای 14 نفر و تنظیم آنها در چارچوب«نه به جمهوری اسلامی» و ضمن تاکید بر وجود«استبداد سیاسی» در تاریخ ایران و وجود «جنبش دموکراسی خواهی»علیه استبداد، نیاز خود را به پشتیبانی همه مردم و آزادی خواهان و دلسوزان مملکت» می داند.
 در این بیانیه دوم که نسبت به بیانیه نخست گامی به پیش برداشته شده، بر خلاف بیانیه نخست، برخی خواستها به شکل مثبت طرح شده اند. این خواست ها عبارتند از:
1-   گذار مسالمت آمیز از رژیم جمهوری اسلامی با رفراندوم آزاد زیر نظر مجامع جهانی.
2-   جدایی کامل دین از سیاست .
3-   پذیرش مفاد منشور ملل متحد و اعلامیه ی جهانی حقوق بشر و میثاق های آن.
4-   پذیرش زبان فارسی به عنوان زبان رسمی و آموزش به زبان مادری رایج در سرزمین ایران.
5-   تاکید بر حقوق برابر همه ی اقوام ایرانی.
6-   حفظ تمامیت ارضی و استقلال ایران.
7-   تاکید بر برابری حقوق زن و مرد.
8-   تاکید بر دموکراسی ، حقوق بشر و آزادی های اساسی.
9-   حکومتی دموکراتیک برخاسته از رای مستقیم ملت و انتخابی بودن کلیه نهادها و مسولیت ها بر پایه حکومتی غیر متمرکز.
خواست های بیانیه ها
  نگاهی به خواست های این بیانیه ها، به ویژه بیانیه دومین گروه 14 نفری که آنها را به گونه ای مثبت، روشن تر و صریح تر به میان می آورد، نشان می دهد که بطور کلی، آنها در چارچوب خواست های دموکراتیک خلق ایران قرار می گیرند.
خواست محوری بیانیه یعنی«برپایی حکومتی دموکراتیک» (بند 9) خواست اساسی تمامی طبقات خلقی ایران است. البته این مسئله که چنین حکومتی در کدامین فرایند مبارزاتی می تواند برخاسته از«رای مستقیم مردم» باشد و به« انتخابی بودن کلیه نهادها و مسئولیت بر پایه حکومتی غیر متمرکز» شکل دهد و یا منجر گردد، خود مبحثی جداگانه است.
این خواست کلی، خواست های جدایی دین از سیاست(بند 2)، بند 3 و بند 8 که در یک راستا هستند، حقوق اقوام و ملل ساکن در ایران(بند 4 و 5) و برابری حقوق زن ومرد( بند7) را در بر می گیرد.
  جانمایه این خواست ها، دموکراسی است. بنیان برقراری دموکراسی، تحقق خواست های اقتصادی، سیاسی، فرهنگی کارگران و کشاورزان یعنی پر جمعیت ترین طبقات جامعه ایران است که دارای ابعادی بسیار گسترده و دارای وجوه فراوان می باشد. در بیانیه اول و به ویژه دوم، در حالیکه از مردم می خواهد از آنها پشتیبانی کنند،اما به خواست های ویژه کارگران و دهقانان ایران در زمینه دموکراسی اشاره ای نمی شود و این از کمبودهای مهم بیانیه ها در زمینه خواست ها است.
امضاء کنندگان و مخاطبان بیانیه
در میان کسانی که بیانیه ها را امضا کرده اند، هم افرادی هستند که در مجموع وابسته به جناح های حکومت بوده اند،هم کسانی که به لایه میانی خرده بورژوازی تعلق دارند و هم کسانی که جزو لایه های زحمتکش شهری و از جمله آموزگاران و نمایندگان آنها هستند و در مبارزات  این طبقه همواره شرکت داشته اند.
مخاطبان این بیانیه «نخبگان اجتماعی و فرهنگی و فعالان مدنی»، « مردم، فعالان و اندیشمندان دلسوز»،« دلسوزان و وطن دوستان»، «آگاهان»، «ایران دوستان»( بیانیه نخست)، «همه مردم و آزادی خواهان و دلسوزان» و«ایرانیان و آزادیخواهان» (بیانیه دوم) می باشد.
این ها البته مخاطبان عام و کلی هستند.  در مجموع، خطاب اصلی بیانیه و تا آنجا که بر مبنای همین عنوان ها که آمده است، داوری کنیم، بیشتر لایه های روشنفکر طبقات میانی و بالای جامعه هستند تا طبقات زحمتکش  پایین و کارگران و کشاورزان.
 راههای عملی و تحقق خواست ها
 بیانیه نخست، تا آنجا که صحبت سر تحقق بخشیدن به چنین خواستی یعنی«استعفای رهبری» و «تغییر بنیادین قانون اساسی»است، از «مردم» می خواهد که «تمایلات مصلحت جویانه» را کنار بگذارند و «با صراحت تمام پای به میدان» بگذارند. اما نه روشن است که «تمایلات مصلحت جویانه» را کنار گذاشتن یعنی چه، و نه «با صراحت تمام پای به میدان گذاردن» چگونه است، و نه اساسا« میدان»، که مسئله ای کلیدی و اساسی است، کجاست که پا در آن گذاشته شود. تنها چیزی که در نگاه نخست می توان از آن برداشت کرد، این است که آنها(احتمالا اصلاح طلبان حکومتی و یا نیروهایی همچون استادان دانشگاه، پزشکان، مهندسان و... طبقات مرفه و میانی که بخشا مصلحت طلب هستند و یا روشنفکران و پیشروان طبقات پایین خرده بورژوازی) نیز باید همچون این افراد بیانیه بدهند و این خواست ها را طرح کنند.
بیانیه دوم در آغاز«معضل استبداد سیاسی در ایران را به دلیل ریشه دار بودن فرهنگ و تفکر آن، بدون ارائه یک راه حل اساسی»غیر قابل حل می داند، و ضمن اشاره به اینکه« جنبش دموکراسی خواهی ایران خروج از دوران استبداد را آغاز کرده است» و بدون اشاره به اینکه جنبش دموکراسی خواهی این «خروج» را تا کنون چگونه انجام داده است(آیا «خروج» یعنی فعالیتهای اصلاح طلبان و چک و چانه زدن های آنها با باند خامنه ای و یا مبارزات  توده ها در سال 88 و دی 96 و تمامی اعتصابات و گردهمایی ها و تظاهرات های خیابانی) خواست «گذار مسالمت آمیز از رژیم جمهوری اسلامی با رفراندوم آزاد زیر نظر مجامع جهانی» را طرح می کند.
بطور کلی، این بیانیه ها را از نقطه نظر مضمون می توان در راستای تکامل  طرح« به رفراندوم گذاشتن قانون اساسی» دانست که در یکی دو سال گذشته طرح شد و عده ای هم(بیشتر اصلاح طلبان حکومتی) به گرد آن حلقه زدند. البته، بیانیه دوم از نظر طرح خواست ها به ویژه طرح مستقیم استعفای خامنه ای که به خودی خود و از نظر تبلیغی مهم است و نیز طرح خواستهای دموکراتیک و تغییر قانون اساسی، از طرح  رفراندوم بسیار فراتر می رود، اما چون در مورد راه رسیدن به این خواست ها، همان رفراندوم را طرح می کند، از این نظر در همان چارچوب می گنجد. از نقطه نظر راه حل، این بیانیه ها در چارچوب حرکتهای اصلاح طلبانه( اگر چه نه لزوما در چارچوب محدود و بسته ای که اصلاح طلبان حاکم برای اصلاح طلبی رسم می کنند) و نه انقلابی قرار می گیرد. روشن است که ته راه عملی تحقق این خواست ها به گرد«گذار مسالمت آمیز »می چرخد.
آنچه که خصلت ذهنی گرایانه خواست«رفراندوم» و «گذار مسالمت آمیز» از حکومت اسلامی را مشخص می کند، غیر ممکن بودن تحقق عملی آن است، که به نظر می رسد برخی از امضاء کنندگان، خود آن را می دانند و از این نظر امیدی ندارند که با این بیانیه ها، حکومت تغییری بکند.
 دادن بیانیه و ارائه خواست های دموکراتیک (ناقص و محدود و یا کامل) در حالیکه به خودی خود ارزشمند است و نسبت به صحبت های در محافل و مجامع محدود و به ویژه میان طبقات مرفه مخالف حکومت، یک گام به پیش است، اما هیچکدام یک گام واقعی و عملی نیست. هم بر  نگارندگان بیانیه ها و هم بر بیشتر مردم اکنون به خوبی روشن است که نه رهبری استعفا خواهد داد،(1) نه رفراندومی را خواهد پذیرفت، نه تغییر قانون اساسی به سادگی میسر است و نه گذار مسالمت آمیزی ممکن.
 به این ترتیب نقش اساسی و مهم این بیانیه ها و طرح خواستها، به ویژه خواستی همچون استعفای خامنه ای در پیشگاه عموم مردم را، باید یک تاکتیک و در حد یک  کار تبلیغی دانست و در همین حدود هم شایسته پشتیبانی است و احترام به همت امضاء کنندگان که خطرات بسیاری را برای امضاء این بیانیه به جان می خرند.
برخی هم این میان مسائل را درهم می کنند و شلوغ بازی در می آورند. آنها مسئله را به این شکل طرح می کنند که گویا احزاب و گروه هایی هستند که  توده ها را دعوت به مبارزه مسلحانه می کنند و حضرات هم مخالف آنند. آنها  داد و هوار راه می اندازند که:«ای بابا! مگه مردم باید از راه قهر آمیز قدرت را به دست بگیرند. مردم دل و دماغ خشونت و این جور چیزها را ندارند».
اما آنچه  آنها نمی خواهند درک نمی کنند و یا از طرح درست آن فرار می کنند( دقیقتر خود را به «کوچه علی چپ» می زنند) این است که این خود حکومت اسلامی و سران آن هستند که از راه مسالمت آمیز کنار نمی روند و اجازه نمی دهند که توده ها از چنین راه هایی قدرت دلخواه خود را به روی کار آورند. در چنین وضعی، بیم آن میرود که تاکید روی راه حل مسالمت آمیز، جنبش مردم را در دوری باطل گرفتار کند.
 اکنون بیش از بیست واندی سال است که مردم تلاش می کنند تا از راه مسالمت آمیز تغییراتی در حکومت به وجود بیاورند، اما نتیجه ای عایدشان که نشد، هیچ، نظام روز به روز بیشتر به طرف سرکوبی خشونت بار جنبش های برحق مردمی رفت. از جنبش دانشجویان در 18 تیر 78 گرفته تا مبارزات سال 88 و تا تمامی اعتراضات صنفی  بازنشسته ها، مال باختگان، آموزگاران، کارگران، کشاورزان، رانندگان، کسبه و بازاریان معترض به بالا رفتن قیمت ارز، خلق های کرد، بلوچ، کرد و عرب، جنبش زنان و جنبش اقلیت های مذهبی به ویژه دراویش، تماما به وسیله خامنه ای و پاسدارانش سرکوب شدند. به راستی کدام یک از این جنبش ها به نبرد مسلحانه با حکومت دست زدند؟ حتی همین امضاء کنندگان این دو بیانیه  که در داخل ایران به سر می برند، به هیچوجه مصون از خطر آسیب و کشته شدن به دست خامنه ای و سازمان های اطلاعاتی و امنیتی و اراذل و اوباش اجیر شده به وسیله آنها نیستند.
  گفتنی است که حتی اگر جنبش بخواهد به گونه مسالمت آمیز حکومت را سرنگون کند، باید به مرحله گردهمایی ها و تظاهرات های میلیونی  در اکثریت به اتفاق شهرها و نیز اعتصابات توده ای سراسری گام گذارد. و ما فرض را بر این می گذاریم که  هدف واقعی این بیانیه ها نیز این است که مردم با «صراحت» وارد  چنین«میدان»ی شوند. اما خامنه ای و سپاه و بسیج و دستگاه نظامی چنین اجازه ای را نمی دهند و نخواهند داد. هدف اساسی آنها این است که تمامی راههای تغییر و تحول را بسته و«قفل» کنند، تا یاس و ناامیدی در میان مردم پراکنده گردد و ناامید شدن از تغییر در میان مردم شیوع یابد و مردم در بهترین حالت به مبارزه منفی و مهاجرت و این جور چیزها گرایش یابند.
در مجموع،  دادن این بیانیه ها بهتر از ندادن آنهاست، تا جایی که مانع بروز جنبش دموکراسی خواهی اصیل و رادیکال که از مبارزات طبقه کارگر و دیگر زحمتکشان شهری و روستایی بر می خیزد، نشوند، در تقابل با آنها قرار نگیرند و به مذمت حرکت های رادیکال توده ای دست نزنند. به ویژه خوب هستند، زمانی که خیزش های دموکراتیک توده ها تا حدودی دچار افت است و برخی از این اقدامات، به طور جانبی می توانند نقش نیروهای محرک را بازی کنند و جنب و جوشی ایجاد کنند. از سوی دیگر بیانیه هایی این چنین، می توانند لایه های از طبقه خرده بورژوازی به ویژه لایه های میانی و مرفه آن را به جنبش جذب کنند و از انفعال و بی تحرکی آنها جلوگیری کنند.
تفاوت مهم تکامل جنبش خودبخودی و نقطه های اوجی مانند دی ماه 96 و یا اعتصابات بزرگ کارگری هفت تپه، اهواز و اراک، با بیانیه هایی از این دست این است که آن جنبش ها می توانند فضای عمومی جامعه را تغییر اساسی دهند و در تکامل خود، شرایط تسلط حکومت کنونی را بکلی غیر ممکن کنند، اما این بیانیه ها نمی توانند.
 هرمز دامان
نیمه نخست مردادماه 98
یادداشت
1-   روشن است که خامنه ای نه  تنها استعفا نخواهد داد، بلکه تا آنجا که بتواند بر اختیارات خود، باز هم بیشتر خواهد افزود؛ همانگونه که تا کنون و پله به پله افزوده است و تمامی مخالفین خود را در رده های بالا یا حذف کرده و یا با تهدید مجبور به سکوت کرده است.








۱۳۹۸ مرداد ۳, پنجشنبه

امپریالیسم آمریکا و فتنه گری تازه در خاورمیانه(6)



امپریالیسم آمریکا و فتنه گری تازه در خاورمیانه(6)

نشانه هایی در تکامل اوضاع
توقیف یک کشتی حامل نفت ایران به وسیله امپریالیسم انگلستان و نیز توقیف یک کشتی با پرچم انگلستان به وسیله سپاه پاسداران، روابط جمهوری اسلامی با امپریالیست ها را وارد مرحله تازه ای نمود. در همین مدت، یک پایگاه حشدالشعبی( شبه بسیج عراق و ساخته فرماندهان سپاه پاسداران) در عراق مورد حمله هواپیمای ناشناس قرار گرفت که احتمال داده می شود که از آن عربستان سعودی و یا امارات بوده باشد.
شکی نیست که چنین اقداماتی بجای آنکه وضع را به نفع نشستن پشت میز مذاکره سنگین کند، به نفع جنگ سنگین می کند و یا نشانه هایی به نفع جنگ هستند. با این وجود، همچنان، دو روند مذاکره و جنگ به عنوان دو روند متضاد، پای به پای هم پیش می روند.
 البته برخی از اقدامات و کنش هایی نیز هستند که در حالیکه در چارچوب مذاکره و یا جنگ به نظر می رسند، بیش از آنکه اقدامات واقعی و عملی باشند، بیشتر خود را همچون حرف و یا بازی کردن با مذاکره یا جنگ نشان می دهند و نه گامی عملی در جهت مذاکره و یا جنگ. با این همه، گرچه مذاکره و جنگ، رشدی ناموزون می یابند، اما با توجه به گفته های مداوم سران کشور آمریکا و جمهوری اسلامی در مورد اینکه دنبال جنگ نیستند، هنوز حالت بینابینی کماکان حالت مسلط است و گاه این سو و گاه آن سو رشد می یابد.
آنچه از ظواهر امر پیداست، دو دلیل اصلی برای آغاز نشدن جنگ از سوی امپریالیسم آمریکا، از یکسو، تمایل سران این کشور برای اثر گذاشتن نهایی تحریم ها و ضعیف شدن کامل اقتصاد ایران و به اصطلاح قرار گرفتن دستهای باند خامنه ای و شرکاء در پوست گردو است، و از سوی دیگر، مسائلی که به هر حال در دست زدن به چنین جنگی با آن روبرو هستند. یکی از مهمترین این مسائل، پیوستن امپریالیست های اروپایی به امپریالیسم آمریکا برای آغاز کردن جنگ و یا در صورت بروز چنین جنگی است.
گویا همین مشکلات و مسائل پیش پا، اساس تحلیل های استراتژیست های جمهوری اسلامی و سپاه را بر اینکه که آمریکا دست به جنگ نمی زند، تشکیل می دهند. خامنه ای و فرماندهان پاسداران بر این اندیشه اند که هر کاری  انجام دهند، امپریالیسم آمریکا دست به واکنش نظامی و جنگ نخواهد زد. این است که خود را تا حدودی بی محابا، وسط میدان انداخته و هل من مبارز می طلبند.(1) مروری بر برخی روندها نشان دهنده این است که این دیدگاه- چنانچه واقعا حاکم باشد- دیدگاهی خودفریبانه بیش نیست.   
سناریو محتمل
 چنانچه کمی به گذشته بازگردیم می بینیم که آمریکا به تنهایی از برجام بیرون رفت. 12 شرط گذاشت و گفت که سران جمهوری اسلامی می توانند با پذیرش این پیش شرط ها سر میز مذاکره بنشینند. این اقدام آمریکا، در تضاد با دیگر امپریالیست های اروپایی قرار گرفت که خواهان تداوم برجام بودند. آمریکا نخست به تنهایی  دست به تحریم اقتصادی ایران زد، اما در همان حال می خواست که نه تنها تمامی امپریالیست های اروپایی، بلکه تمامی کشورهای دنیا به وی بپیوندند. آمریکا این کار را با تهدید تمامی کشورها به قطع رابطه اقتصادی خود با آنها و یا بستن جرائم سنگین به آنها انجام داد. طی فرایندی که مدتی به طول انجامید، تمامی امپریالیست های اروپایی یک به یک به وی پیوستند. زیرا جدا از آنکه امپریالیست های اروپایی اساسا آمریکا را رها نمی کنند، طرف ایران را بگیرند، در عین حال، منافعی که در ارتباط اقتصادی با آمریکا داشتند به هیچ وجه قابل مقایسه با ایران نبود.
 اما آمریکا گرچه می توانست با تهدید منافع اقتصادی این کشورها در ارتباط با آمریکا، آنها را به تحریم اقتصادی ایران بکشاند، اما کشاندن آنها به خلیج فارس و از آن بدتر جنگ ( با آوردن ناتو و یا حداقل نیروهای نظامی چند کشور عمده عضو ناتو و غیره) کار ساده ای نبود. این جا دیگر با تهدید آنها، نمی توانست این کار را انجام دهد. نیاز به یک سناریو داشت. سناریویی که عملا آنها را( و یا شاید اساسا افکار عمومی را) مجاب کند که به این منطقه، نیروی نظامی بفرستند. فرستادن پهپاد و اجازه داده به ایران که آن را بزند و به اصطلاح «شیر» شود و عدم واکنش به آن، و سپس ترغیب انگلستان(2) به توقیف کشتی انگلیسی و دادن این امکان به سپاه پاسداران که در پی زدن پهپاد آمریکایی، کشتی ای انگلیسی هم توقیف کند، بخشی از این سناریو بود که تا کنون به واسطه حماقت های بی چون و چرای رهبری حاکم بر ایران و سپاه پاسداران  به خوبی و درست طبق نقشه پیش رفته است.
 ناگفته نماند که خامنه ای و فرماندهان سپاه بر سر یک دو راهی قرار گرفته اند؛ اگر عکس العمل نشان ندهند و تلاش کنند که برای عادی کردن روابط  و برداشته شدن تحریم ها از راه دیپلماتیک و چک و چانه زدن، و بدون نشستن پای میز مذاکره، کار خود را پیش ببرند، نه تنها توفیقی به این زودی ها نصیبشان نخواهد شد( توقیف کشتی ایران برای مدت یک ماه تمدید شد) بلکه اثرات تحریم ها بیشتر شده و نه تنها خود آنها نیز در مضیقه های شدید مالی قرار خواهند گرفت، بلکه مردم بزودی زیر فشارهای بیشتری قرار گرفته و عاصی تر از گذشته خواهند شد. از سوی دیگر، نشستن پای مذاکره، گر چه می تواند آنها را نوکر خوب و سر عقل آمده امپریالیست ها کند و شاید، در صورتی که همه چیز به خوبی پیش رود و آنها با امپریالیست ها و امپریالیست ها با آنها راه بیایند، در کوتاه مدت، ثباتی را بر آنها بیاورد، اما عجالتا خفت و ذلت داخلی و بین المللی، برای آنها خواهد داشت. ضمن آنکه باید پایه های حزب اللهی شان را خواه در داخل کشور و خواه بیرون از آن توجیه کنند؛ امری که به نظر ساده نمی رسد. اما اگر واکنش نشان می دادند، که دادند، درست در چارچوب برنامه های امپریالیسم آمریکا پیش رفته بودند. خامنه ای و فرماندهان سپاه، راه دوم را انتخاب کردند و به این ترتیب، به بازیگران سناریویی شدند که به وسیله امپریالیسم آمریکا و احتمالا انگلستان طرح ریزی شده بود.
 می گویند زمانی که می خواهید، درست بودن و یا نادرست بودن نظری و برنامه ای را بفهمید به نتایج آن نگاه کنید. نتایج زدن پهپاد و گرفتن کشتی انگلیسی، این می شود که  آرام آرام نیروهای نظامی قدرت های امپریالیستی به اسم حفاظت از کشتی ها و منافع خود وارد خلیج فارس شوند.(3) و در عین حال افکار عمومی بین المللی علیه ایران شکل بگیرد.
این رویدادها را نمی توان خود بخودی پنداشت. شما کاری می کنید و من کاری دیگر؛ نه شما از پیش نقشه ای دارید و نه من. همه چیز بدون نقشه و برنامه به طرف درگیری و یا جنگ پیش می رود. خیر! امپریالیسم آمریکا و امپریالیست ها اروپایی هرگز حاضر نمی شدند که چنین هزینه های سنگینی به دوش خود بار خود کنند، در حالیکه می توانستند با حکام ایران راه بیایند و به همان برجام بسنده کنند. پس به احتمال باید کاسه ای زیر نیم کاسه باشد. 
مشکلات باند ترامپ
کنش ها و رویدادهایی که یکی پس از دیگری به وقوع می پیوندند، تماما در جهت رفع مشکلاتی است که در راه رام کردن سران جمهوری اسلامی و یا در صورت لزوم دست زدن به جنگ در راه امپریالیسم آمریکا وجود داشته است. به این مشکلات در بخش های پیشین- به ویژه بخش های چهار و پنج-  این نوشته اشاره کرده ایم. تمامی تلاش های صورت گرفته طی این دو سال برای رفع آنها بوده است.
 در بخش های مورد اشاره، برخی از مشکلات را مسائل ترامپ و باند وی برای انتخابات ریاست جمهوری آینده و به ویژه دو مسئله مهم وضع اقتصادی و اقناع افکار عمومی در آمریکا برای آغاز جنگ دانستیم. در زیر اشاره ای به راه های طی کرده امپریالیسم آمریکا برای حل آنها می کنیم.
مشکل نخست ظاهرا تنها از طریق سبک کردن بار جنگ که بر دوش آمریکاست و کشاندن امپریالیست های اروپایی به جنگ در کنار آمریکا و همین گونه کشورهایی همچون عربستان، امارات، بحرین، عراق و احتمال پاکستان می توانست حل شود. دو کشور نخست اهمیت ویژه ای دارند و احتمالا هم بخشی از بار مالی و هم تا حدودی نظامی را به دوش خواهند کشید. روشن است که درگیر کردن تمامی این کشورها، بار مالی و جانی آمریکا را به حداقل ممکن خواهد رساند. همچنین تمامی برنامه جنگی که- حداقل تا کنون- صحبت آن شده است، گرد برق آسا و سهمگین بودن ضربات در آغاز جنگ و پایان دادن سریع آن چرخیده است. شدت و سرعت، می تواند بار مالی و هزینه های جانی آن را به حداقل برساند.
 در مورد اقناع افکار عمومی درون آمریکا و نیز افکار بین المللی، پروژه های زدن پهپاد و توقیف نفتکش به وسیله سپاه پاسداران، در این راستا عمل کرده است. این احتمال که پروژه های دیگری نیز در راه باشد، و به سپاه پاسداران باز هم اجازه «میدان داری» و«نفس کش طلبیدن» داده شود، دور از ذهن نیست.
مشکل دیگر آنها این است که دو جنگ آمریکا در منطقه یعنی حمله به افغانستان و عراق، نه تنها  پیروزی دندان گیر و نتایج حداکثری که آمریکا می خواست، به همراه نداشت، بلکه مشکلات بسیاری به ویژه در بخش اقتصاد داخلی برای آن تولید کرد. از این رو بی گمان در مورد آغاز جنگی دیگر در منطقه «دست به عصا» خواهد بود.
این «دست به عصایی» تا کنون به چند شکل تجلی کرده است. یکی  دست نزدن به واکنش فوری و حداقل تا کنون. این امر نشانه عدم تمایل آنها به درگیر شدن در یک جنگ طولانی و پرهزینه است و دلیلی برای اینکه تا جایی که ممکن است تلاش کنند تا مسئله را از راه مذاکره پیش ببرند. همچنین این امر، موجب تمایل آنها به گسترده کردن صف جنگ به نفع خودشان گردیده است؛ و نیز تکرار فراوان این فکر که اگر آنها بخواهند جنگ بکنند، جنگ هایی همچون افغانستان و عراق نخواهد بود، کار به فرستادن نیروی زمینی نخواهد کشید و جنگ به سرعت پایان خواهد یافت. 
مشکل دیگر که در راه امپریالیسم آمریکا بوده است، کشاندن امپریالیست های اروپایی به ویژه هم پیمانان خود در ناتو به منطقه و به احتمال در جنگ پیش رو است که در بالا به آن اشاره کردیم.
اکنون و پس از توقیف کشتی انگلیسی نیز، آنها مشغول برنامه ریزی برای اسکورت کشتی های خود در خلیج فارس هستند. تا کنون انگلستان، ایتالیا و دانمارک آمادگی خود را اعلام کرده اند و کشورهای دیگر نیز در حال گفت و گو و تصمیم گیری در مورد آن هستند. در همین حال گفته شده که نیروی هوایی نیز برای مراقبت از کشتی ها به منطقه فرستاده می شود. حضرات خامنه ای و فرماندهان سپاه کماکان می توانند به هل من مبارز طلبیدن خود ادامه دهند!
پنداشت های نادرست در مورد «مدارا»ی آمریکا
برخی از سران سپاه بر این باورند که یکی از دلایل آمریکا برای نشان ندادن واکنش های عجیب و غریب، این است که «ایران دست بالای نظامی را در منطقه دارد و آمریکایی‌ها اصراری برای درگیرشدن در چنین شرایطی ندارند». عده ای نیز این  نظر را به عنوان یکی از دلایل آمریکا برای عدم نشان دادن واکنش می دانند.
 این نظر بسیار نادرست است. آمریکا و هم پیمانان وی در معادلات جاری، جای زیادی برای قدر قدرتی سپاه باز نکرده و نمی کنند. طی همین روزهای اخیر بود که ترامپ در مورد افغانستان گفت که اگر ما میخواستیم جنگ را شدت ببخشیم، چیزی به نام افغانستان باقی نمی ماند. ترامپ تهدیدهایی ظاهر توخالی همانند این را در مورد کره شمالی به کار برد و در مورد ایران نیز زمزمه هایی کرد و بطور کلی شاید بتوان چنین تهدید هایی را برای ترساندن ایران دانست.
 اما باید توجه داشت که حداقل برنامه های آمریکا در صورت مجبور شدن به واکنش و یا اساسا آغاز جنگ، این است که به سرعت جنگ را پایان دهد. از این رو اگر تمامی این حرفهای ترامپ را حتی شوخی فرض کنیم( آنها در گذشته در مورد همین ایران شوخی نکردند. کما اینکه در مورد بسیاری کشورهای دیگر که دخالت کردند همچون جنوب شرقی آسیا از پیشرفته ترین تکنولوژی و تجهیزات نظامی خود استفاده کردند) اما قدر مسلم این است که آنها تلاش خواهند کرد در همان آغاز جنگ ضربات سنگینی به ایران بزنند به گونه ای که نیروهای ایران نتوانند قد راست کنند. از این دیدگاه، این اندیشه که مثلا قدر قدرتی جمهوری اسلامی در منطقه بتواند مانعی در برابر آنها باشد و اگر بخواهند جنگ را آغاز کنند، به این دلیل آن را آغاز نکنند و یا مثلا مدارا کنند، اندیشه پوچی است.
اگر این مجموعه را کنار یکدیگر بگذاریم، این تصویر را که اقدام سپاه پاسداران به توقیف کشتی انگلیسی، برخلاف تصور خودشان، وضع را برای آنها بدتر خواهد کرد، دور از ذهن نیست. گویا یکی از نمایندگان مجلس چندی پیش  چیزی مانند« آب که از سر گذشت چه یک وجب چه صد وجب» به زبان آورده است. و نیز شریعتمداری از اینکه «شتر سواری دولا دولا نمی شود»، صحبت کرده است. این سخنان نشان می دهد که وضع تحریمها و در مضیقه قرار گرفتن سران جمهوری اسلامی بد جوری بوده است و وضع آنها را نه تنها در ایران، بلکه در منطقه و میان نیروهای هواخواه شان بد جوری تخریب کرده است. بیشتر توپ و تشرهایی که باند خامنه ای و فرماندهان پاسداران می زنند، مطلقا نه از موضع قدرت، بلکه از موضع ضعف، درماندگی و یاس است.
هرمز دامان
نیمه نخست مرداد 98
1-    در بخش پنجم این مقاله چنین نوشتیم:
«اولین تصور و یا اندیشه ای که بر خامنه ای و سران پاسداران که ظاهرا تحلیل گران اصلی نظامی باید میان آنها باشند، مسلط می باشد، این است که آمریکا به سبب مشکلات فراوان جنگ را آغاز نخواهد کرد.» به نظر می رسد،همین  یقین مسلط موجب «شیر» شدن حضرات مقابل آمریکا و متحدین گشته است. روشن است که اینجور هارت و پورت ها تا زمانی است که آنها اقدامات جنگی ای را آغاز نکرده اند.
2-    این کشور در میان کشورهای اروپایی نزدیک ترین رابطه را با آمریکا دارد و به ناچار برای چیزی بودن در میان اروپاییان باید پشت به آمریکا داشته باشد. به احتمال خود انگلستان نیز باید در جریان سناریو آمریکا و اقدام به توقیف کردن کشتی ایران بوده باشد.این احتمال که برخی از کشورهای اروپایی هم در جریان اقدامات آمریکا باشند، بعید نیست. طی دو سال اخیر سفرهای زیادی به وسیله باند ترامپ به این کشورها صورت گرفته است.  
3-   برخی می گویند که مثلا ترامپ و باند حاکم بر دولت آمریکا می تواند از وضعیت نا امن کشتیرانی در خلیج راضی باشد، زیرا قیمت نفت بالا رفته است . تو گویی کل این پروژه و این همه فعالیت های دیپلماتیک سران آمریکا به ویژه پمپئو و بولتون که به دفعات  طی همین دو سال اخیر این طرف و آن طرف رفته اند و با سران بسیاری از کشورها به ویژه در منطقه، برای بالا رفتن قیمت نفت بوده است!



۱۳۹۸ مرداد ۱, سه‌شنبه

درباره برخی از مسائل هنر(3) هنر و طبقات اجتماعی


درباره برخی از مسائل هنر(3)
هنر و طبقات اجتماعی
طبقات اجتماعی و هنر طبقاتی
در بخش پیشین ما در مورد مسئله وجود اجتماعی و نیز بنیان اساسی آن یعنی ساخت اقتصادی صحبت کردیم. اکنون باید بیفزاییم که در جوامعی که این ساخت اقتصادی بر مبنای مناسبات تولیدی اشتراکی استوار است، هر فرد عضوی از جامعه است، و در جوامعی که این مناسبات اقتصادی بر مبنای روابط تولید استثماری استوار است، و جوامع به طبقات استثمار کننده و استثمار شونده تقسیم می شوند، هر فردی عضوی از یک طبقه است.
در جوامع طبقاتی، رابطه طبقات استثمار کننده و استثمار شونده و نیز طبقات بینابینی، بر اختلاف و تضاد و مبارزه طبقاتی استوار هستند. در اینجا، وجود اجتماعی همان وجود طبقاتی است و شعور هر فرد، شعور طبقاتی و از منافع و خواست های آن طبقه ای که وی عضو آن است، بر می خیزد و به وسیله آن تعیین می شود.
در دوران کنونی کمتر اندیشمند و هنرمندی یافت می شود که تقسیم جامعه به طبقات و وجود مبارزه بین طبقات را انکار کند. در حقیقت کشف تقسیم جامعه به طبقات و وجود مبارزه طبقاتی در اجتماع نه به وسیله مارکس و انگلس، بلکه به وسیله اندیشمندان بورژوازی صورت گرفت.(1)
 بنابراین، در جوامع طبقاتی هر احساس و اندیشه ای، طبقاتی است. در این چنین جوامعی، نمی توان از احساس کلی، اندیشه کلی، منفعت غیر طبقاتی و نمایندگان سیاسی و یا هنری غیر طبقاتی صحبت کرد. زیرا در این صورت، لازم می آید که فرد یا دسته ای از افراد به هیچ طبقه ای تعلق نداشته باشند، و از منافع هیچ طبقه ای دفاع ننمایند، بلکه نماینده موجودات موهومی به نام «همه» باشند و مثلا از منافع «جامعه بطور کلی» دفاع نمایند. و یا برعکس، در حالیکه به طبقه معینی تعلق دارند، در مقام دفاع از تمامی طبقات و منافع متضاد برآیند و بگویند ما نماینده هیچ طبقه ای نیستیم و از منافع هیچ طبقه ای دفاع نمی کنیم، بلکه نماینده همه ی طبقات هستیم و از منافع تمامی طبقات دفاع می کنیم.
بر این مبنا میتوان نکات زیر را استنتاج کرد:
هنرمند به یک طبقه معین تعلق دارد و بر مبنای منافع آن طبقه می اندیشد. در جامعه طبقاتی،
هنرمند نمی تواند تعلق طبقاتی نداشته باشد و غیر طبقاتی یا فرا طبقاتی باشد.
هنر به عنوان شکلی از شعور اجتماعی و وجهی از روبنای ایدئولوژیک- فرهنگی، در جوامع طبقاتی، مهر و نشان طبقات را می خورد، و خواه ناخواه هنر طبقاتی خواهد بود. هنر نمی تواند طبقاتی نباشد، مگر در جامعه ای که طبقاتی نباشد.
هنر به عنوان شکلی از احساس و اندیشه، به عنوان شکلی از بازتاب واقعیت اجتماعی- تاریخی، خواه ناخواه در خود، منافع طبقات متخاصم و مبارزه طبقاتی میان آنها را بازتاب می دهد و هنرمند بر مبنای طبقه ای که به آن تعلق دارد، موقعیت و جایگاه طبقاتی خود را در این مبارزه طبقاتی و چگونگی پیشرفت و تکامل آن مشخص می کند.
 پرسش هایی که  در این مورد به میان می آید اینهاست:
آیا هنر وی در خدمت پیشرفت و تکامل جامعه است و یا در خدمت ایستایی و یا عقب گرد جامعه؟ آیا به طبقات پیشرو و بالنده متعلق است یا به طبقه واپسگرا و میرنده؟ آیا هنر طبقات استثمار شونده و ستمدیده است یا هنر طبقات استثمار کننده و استثمارگر؟
و این همه را چگونه بازتاب می دهد: آیا جانب دار نیست و ارزش گذاری نمی کند و یا خیر، جانب دار است و ارزش گذاری می کند؟ (2) آیا زیبایی و زشتی، خوبی و بدی، ستایش و تحقیر، ارج گذاری و تمسخر، پیشرو بودن و ارتجاعی بودن را در چارچوب پیشرفت و تکامل، و درست نمایش می دهد، و یا خیر، در چهارچوب ایستایی و یا عقب گرد جامعه، و نادرست؟
هنر غیر طبقاتی و فراطبقاتی
 برخی بر این باورند که در جامعه طبقاتی، هنرمند طبقه ندارد و هنر هم فرا طبقاتی است. هنرمند از منافع و آینده تمامی طبقات و تمامی جامعه  دفاع می کند و هنر وی چنین امری را بازتاب می دهد.
 چنین سخنی و درکی نادرست است. زیرا طبقات استثمارگر و استثمار شونده منافعی متضاد دارند و دائما در حال تخاصم و نبردند. این طبقات، آینده را بر طبق منافع خود و آن گونه که بدردشان بخورد و برایشان مفید باشد، در خیال خود تصویر و برای آن تلاش و مبارزه می کنند. هیچ هنرمند و هنری، از یک سو نمی تواند در جامعه طبقاتی، نماینده فرا طبقات یا منافع کلی جامعه باشد، زیرا چنین چیزی در واقعیت عینی- یعنی تقسیم جامعه به طبقاتی با منافع متخاصم- وجود ندارد و از سوی دیگر، نمی تواند در هنر خویش، بین منافع متضاد طبقاتی که تضاد آنتاگونیستی دارند، آشتی به وجود بیاورد.
در مورد اخیر می توان افزود که حتی بر فرض که  تبلور چنین باوری باشد، این نشان نمی دهد که این هنر فراتر از طبقات است، بلکه نشان دهنده دلبستگی ویژه طبقات معینی است به آشتی طبقاتی بین طبقات استثمار شونده و طبقات استثمارگر؛ و کوشش آنها برای نشان دادن و تحقق این آشتی طبقاتی در آثارشان.
حتی اگر چنین هنری موفق شود که چنین آشتی ای به وجود آورد، این به هیچوجه به نفع طبقات استثمار شونده نخواهد بود، بلکه به نفع طبقات استثمارگر تمام خواهد شد. این آنان هستند که از آشتی طبقات استثمار شونده با خود و تمکین آنها به زندگی سراسر فقر، بدبختی، نکبت، تحقیر و ستم جاری که طبقه حاکم برایشان ساخته است، سود خواهند برد و نه طبقات استثمار شونده. از این رو چنین هنری در عمل، به خدمت طبقات استثمار کننده در خواهد آمد.
 هنر پیشرو و پایگاه طبقاتی
 برخی دیگر چنین می اندیشند که در حالیکه هنرمند به طبقه معینی تعلق ندارد و هنر وی منافع طبقه معینی را بازتاب نمی دهد، اما هنرمندی پیشرو است و هنر وی نیز انقلابی و بیان آینده است.
این نیز سخنی باطل است. هنرمند نمی تواند دگرگونی طلب و پیشرو و هنر وی تاثیر گذار در تغییر جامعه به پیش و انقلابی باشد، اما نه هنرمند به طبقه ای که پیشرو است، تعلق داشته باشد و نه بتواند آرمانهای آن طبقه پیشرو را بازگو نماید.
 باید توجه داشت که ما در مورد جوامع طبقاتی صحبت می کنیم و نه در مورد جوامع بی طبقه. در چنین درک هایی از هنرمند و هنر، هنرمند به اقلیتی از لایه های روشنفکر جامعه تعلق دارد، و هنر وی ظاهرا بیانگر باورهای پیشروی چنین اقلیت و لایه ای از روشنفکران است. اما چنین تفسیری، روشنفکران را «معلق»(گویا معلق مثبت، نه منفی) و بی تعلق طبقاتی می بیند. امید این هنر«پیشرو» و «انقلابی» این است که این روشنفکران«معلق» و بی طبقه و یا فرا طبقه، به آرمان هایی که در این گونه آثار هنری طرح می شوند، تحقق ببخشند.
اما در جامعه طبقاتی، این طبقات تولیدی اصلی هستند که نقش تعیین کننده در سمت و سوی جامعه دارند، و این نقش هرگز به تساوی بین طبقات تقسیم نشده و نمی شود. در جامعه سرمایه داری، طبقه کارگر نقش اصلی را در تحول جامعه و تکامل آن دارد و نقش دیگر طبقات زحمتکش و ستمدیده و یا خرده بورژوازی از نظر کیفی با نقش وی برابر نیست. در چنین جامعه ای، هنرمند نمی تواند «تیله ای» در هوا بیاندازد و منتظر بنشیند تا ببیند که کدام قشر و لایه و طبقه، «تیله»  وی را  از هوا می گیرد و دنبال می کند.
این ذهنی گرایی محض و خود یک اندیشه ی طبقاتی است که هنرمند پیشرو در جامعه سرمایه داری این تصور را داشته باشد که مثلا جامعه سرمایه داری را مورد ژرفترین و انقلابی ترین نقد قرار می دهد و هنر پیشرو و انقلابی می آفریند و مثلا طبقه ای غیر از طبقه کارگر به آرمانهای وی برای تغییر نظام سرمایه داری که ماهیتا استثماری است، به نظام غیر سرمایه داری( نظامی که در آن استثمار و ظلم و ستم نباشد و افراد از آزادی و برابری برخوردار باشند- اسمش را هر چه می خواهید بگذارید!) جامه عمل می پوشاند. چنین عاملین تاریخی یا باید روشنفکران «بی طبقه» باشند و یا طبقه ی خرده بورژوا. و تجارب تاریخی تا کنون ثابت کرده است که هیچکدام از این  دو دسته و طبقه، عاملین اصلی تغییر جامعه سرمایه داری به جامعه ای پیشرو(آزاد و برابر) نیستند.
در جامعه سوسیالیستی نیز همین مسئله وجود دارد و طبقه کارگر رهبر اصلی و هادی جامعه است. در چنین جامعه ای که هنوز طبقات وجود دارند، ما با اقلیت روشنفکر پیشروی غیر طبقاتی یا فرا طبقاتی روبرو نیستیم، بلکه با روشنفکران طبقه کارگر، روشنفکران طبقه خرده بورژوا و روشنفکران طبقه بورژوا روبروییم.   
 ممکن است که بین هنرمند پیشرو طبقه کارگر و خود این طبقه، جدایی موقتی به وجود آید و هنرمند این طبقه، باورهای پیشرویی را به میان آورد که در آن زمان از سوی اکثریت این طبقه جذب نشود و در نتیجه فرد هنرمند و یا دسته ای از هنرمندان روشنفکر طبقه کارگر، برای مدتی از توده جدا بیفتند. اما روشن است که آنها باید این جدایی را از میان بردارند و با کار اقناعی در میان پایگاه طبقاتی خویش، آنها را به باورهای پیشروی خود مسلح نمایند، نه اینکه نظرات پیشرو یا هنر پیشرویی را به وجود آورند، اما هیچگونه تلاشی به عمل نیاورند که آن را در میان طبقه ای که این هنر برای تجهیز وی به احساسات و اندیشه های نو و نیرویی نوین، پدید آمده است، توده ای نکنند.
 استانیسلاوسکی و برشت هر دو نمایندگان هنری طبقه کارگر بودند و در دوران خود برای بیان مضامین پیشرو و انقلابی، در شکل های بیان هنری، تغییرات زیادی را به وجود آوردند. اما نه این هنرمندان پیشرو، غیر طبقاتی شدند و نه هنرشان. هر دو این هنرمندان تلاش کردند تا با ایجاد بهترین و بیشترین ارتباط با توده کارگر، هنر خود را توده ای کنند و پایگاه اجتماعی- طبقاتی خود را برای تلاش برای تغییر تجهیز کنند.
 در هنر کشور خودمان، نیز هنرمندانی که نمایندگان طبقه کارگر بودند(و یا نزدیک به این طبقه و کلا طبقات انقلابی و ترقی خواه) تلاش کردند تا با ایجاد ارتباط با مخاطبین کارگر و توده ای کردن آثار خود، رابطه بین هنر پیشرو و انقلابی و توده را برقرار سازند. هیچکدام از این هنرمندان و کلا هنرمندانی که به «هنر متعهد»( یا هنر اجتماعی- سیاسی) پایبند بودند، نگفتند که هنرمند غیر طبقاتی هستند و یا هنرشان بیان منافع یک طبقه معین نیست و بیان غیر طبقاتی یا حتی بیان منافع تمامی طبقات انقلابی و مترقی است.(3)
در خصوص این گونه هنرمندان و کلا هنر متعهد  و سیاسی می توانیم از فرخی، لاهوتی، برخی از آثار نیما و هدایت، برخی از آثار علوی، چوبک، شاملو، کسرایی، ابتهاج، صمد بهرنگی، احمد محمود، ساعدی، کارهای دولت آبادی پیش از انقلاب، برخی کارهای فروغ، سلطانپور، گلسرخی، بسیاری از آثار بیضایی و...) سخن به میان آوریم. خود شاملو که نو آوری های بسیار در شکل شعر انجام داد، به هیچ عنوان از تعلق غیر طبقاتی حرف نزد و از اینکه برخی وی را «شاعر ملی»( که منظور از آن می توانست به معنای نماینده تمام طبقات انقلابی و مترقی جامعه باشد) نامیده بودند، انتقاد کرد. او از طیف هنرمندان انقلابی ای نام برد که می توانند بین هنر پیشرو و توده های زحمتکش پل بزنند. در آثار خود شاملو اشعار انقلابی بسیاری یافت می شوند که در عین حفظ زیباترین شکل های شعری و  مضامین ژرف، به سادگی با توده های پیشرو طبقه کارگر رابطه برقرار می کند و بسیاری از کارگران پیشرو اشعار وی را از حفظ بوده، و به تناوب خوانده و می خوانند.    
 بازتاب دو طبقه ای ها و جابجایی های طبقاتی در هنر
به این دلیل که در طبیعت و جامعه، همه ی مرزها و حدود نسبی است(لنین)، در جوامع طبقاتی، نیز حدود و مرزهای هر طبقه ای نسبی است و طبقات به یک دیگر گذر می کنند.  در این چنین جوامعی، افرادی وجود دارند که نه عضو یک طبقه، بلکه عضو دو طبقه هستند. مثلا فردی که هم کارگر است و هم خرده بورژوا؛ خرده بورژوایی که هم به لایه پایین این طبقه تعلق دارد و هم به لایه میانی و ...؛ خرده بورژوایی که هم خرده بورژوا است و هم بورژوا؛ بورژوایی که هم فئودال است و هم بورژوا و... به این سبب، در این جوامع، نه تنها یکدستی و خلوص طبقاتی، بلکه در عین حال، درجات بسیار متفاوتی از آمیختگی طبقاتی وجود دارد.
در این گونه آمیختگی ها و درهم شدن طبقات، ممکن است هم وجهی بر وجه دیگر غلبه داشته باشد و مثلا کارگر بودن فردی، بیش از خرده بورژوا بودن وی باشد، که در این صورت، تعلق طبقاتی وی کارگر تعین می شود. ممکن است، تعادلی میان دو وجه برقرار شده و  فردی، نیمی کارگر و نیمی خرده بورژوا و یا نیمی خرده بورژوا و نیمی بورژوا باشد.
بجز درهم شدن های اقتصادی طبقات و در نتیجه، داشتن افکار متعلق به دو طبقه، تاثیر و نفوذ فکری و فرهنگی، عادات، علائق و سبک زندگی طبقات و لایه های طبقات در یکدیگر نیز، موجود است. برای نمونه، طبقه کارگر از یک سو زیر تاثیر ایدئولوژی و فرهنگ حاکم بورژوایی (و قاعدتا هنر این طبقه حاکم) است و از سوی دیگر، افکار و اندیشه های خرده بورژوازی، به واسطه ی مناسبات اقتصادی که با این طبقه دارد، در وی نفوذ می کند.
 همچنین، در جوامع طبقاتی همواره با جابجایی طبقاتی روبروییم. یعنی افرادی که به طور نهایی  از یک طبقه گسسته و به طبقه دیگر ملحق می شوند و در نتیجه افکار و عادات آنها، به گونه ای کیفی تغییر می یابد.
 این گونه نوسانات و جابجایی های طبقات، خواه ناخواه در احساسات و شعور افراد و در وجهی بزرگتر لایه ها، تاثیر می گذارد و در روبنای ایدئولوژیک - فرهنگی، و در نتیجه در هنر به عنوان بخشی از شعور فرهنگی، بازتاب می یابد. یعنی آثار هنری ای که به یک طبقه تعلق ندارند، بلکه مثلا به دو طبقه تعلق دارند و یا در آنها اجزاء شعور و احساس دو طبقه با یکدیگر درهم و ممزوج شده است. هنرمندی که در حالی که بطور کلی متعلق به طبقه کارگر است، اما نفوذ اندیشه های هنری، تصاویر، مضامین و یا اشکال هنری که به طبقه خرده بورژوازی تعلق دارد، در آثارش دیده می شود. و یا برعکس، هنرمندی که نماینده خرده بورژوازی است، از اندیشه ها و تصاویر و اشکالی که متعلق به طبقه کارگر است بهره می گیرد.
ناخالصی ها و درهم آمیزی های گفته شده، گاه تحلیل طبقاتی و تعیین جایگاه طبقاتی هنرمند و اثر هنری را مشکل می کند. و چون کار از نظر محتوی و شکل هنری، به گونه ای سرو ساده نمی تواند تفسیر شود، راه آسان پیش گرفته شده و گفته می شود که مثلا فلان اثر هنری، فرا طبقاتی است.   
گذشته از این، ما در عرصه هنر، با هنرمندی روبروییم که تا دیروز یک جور حرف می زد و به اصطلاح  در آثارش، منافع، آرزوها و امیدها یک طبقه را بیان می کرد و امروز جور دیگری حرف می زند و منافع و آرزوها و کلا احساسات و اندیشه های طبقه دیگری را بیان می کند. در هنر معاصر کشور خودمان، به ویژه در یکصد سال اخیر، ما به دفعات با این گونه دوزیستی های طبقاتی و یا جابجایی های طبقاتی و در نتیجه با هنرمندان و آثار هنری دو زیستی یا تغییر جایگاه داده روبرو بوده ایم. هنرمندانی که آثارشان، مضامین درهمی از اندیشه های طبقات مختلف، مثلا طبقه کارگر و خرده بورژوازی را در خود منعکس می کند؛ و یا هم حاوی اشکال هنری است که عموما به پرولتاریا و توده های استثمار شده تعلق دارد و هم اشکال هنری ای که عموما به خرده بورژوازی و یا بورژوازی متعلق است.
و یا هنرمندی که تا دیروز هنرمند طبقه کارگر بود، امروز هنرمند طبقه خرده بورژوا می شود. و مخاطبین وی از کارگران پیشرو و روشنفکران پیشرو هوادار این طبقه، به لایه هایی از طبقه خرده بورژوا و روشنفکران این طبقه  تغییر می یابد.
 چنین هنرمندانی سیر تحول هنری خویش را عموما  تحول اندیشه ای می نامند. دیروز درک معینی از فلسفه، علم، هنر، مذهب، آداب، سنن و کلا جامعه  داشتند و امروز درک دیگری. دیروز درک دیگری از نقش و جایگاه هنر داشتند و امروز درک دیگری دارند. به این ترتیب، مسئله برای آنها، صرفا در شکل اندیشه ای آن طرح و ردیابی می شود.
اما این تغییر اندیشه ها، نمی تواند با جابجایی های طبقاتی و تحولات و نوسانات مبارزه طبقاتی در جامعه منطبق نباشد و بطور مطلق از تحول سیر اندیشه آنان برخاسته باشد. مثلا فرض کنیم که دیروز روشنفکران زیادی علاقه به طبقه کارگر داشتند و در راه منافع این طبقه مبارزه میکردند. انقلاب شکست می خورد و بسیاری از این روشنفکران از این طبقه بریده می شوند و به علائق دیگری سمت و سو می یابند. همانگونه که برخی از این روشنفکران سیر تحول خود را، نه از وضعیت های عینی طبقات و مبارزه طبقاتی، بلکه صرفا از تغییر در اندیشه های خود می دانند و یا توضیح و یا توجیه می کنند، هنرمندانی که تغییر جایگاه(منفی و نه مثبت) می دهند نیز همین کار را می کنند و تلاش می کنند که تغییر موضع طبقاتی خود را صرفا در چارچوب های اندیشه ها و نظرات  و تغییر نظرشان  در مورد اشکال هنری تحلیل و تبیین کنند و هرگونه رابطه ای را بین این تغییر عقیده و تحولات مبارزه طبقاتی و یا تغییرات اقتصادی در وضعیت طبقات منکر شوند.
 اگر این نادرست است که تغییرات اندیشه ای و یا شکلی آنها در حوزه هنر،هیچ انگاشته شود، این نیز نادرست است که همه تغییرات با این تغییرات اندیشه ای و تغییرات اشکال هنری توضیح داده شود و از ربطی که به تغییرات مبارزه طبقاتی و جایگاه اقتصادی طبقات می یابد، سخنی به میان نیاید.  
مسائل فراطبقاتی
یکی از مباحث دیگری که در این خصوص طرح می شود، مسئله تحلیل طبقاتی است. گفته می شود که برخی مسائل طبقاتی نیستند. زیرا در مورد آنها، صفوف طبقات درهم می شود. برای نمونه، مسئله ملی، مذاهب زیر ستم یا برابری حقوق زنان و برخی آزادی های معین که به این مسئله ربط دارد، طرح می شود و گفته می شود که صف بندی هایی که در مورد این مسائل به وجود می آید، ربطی به یک طبقه مشخص ندارد و از هر طبقه ای در یک صف واحد دیده می شود.
اما واقعیت این گونه نیست. برای نمونه مسئله ملی را نگاه کنیم. برای حل این مسئله، ممکن است که در شرایط مشخص تاریخی بین طبقات مختلف که با یکدیگر تضاد دارند، مثلا کارگران، خرده بورژوازی و بورژوازی ملی، یک اتحاد معین و مشروط به وجود بیاید و مبارزه برای حل این مسئله با اتحاد این طبقات پیش رود. اما این اتحاد طبقاتی، به این معنا نیست که مسئله ملی، طبقاتی نیست و فرا طبقاتی است.
نخست اینکه مسئله ملی، طبقاتی و ماهیت آن بورژوایی است. در عین حال، نوع برخورد به مسئله ملی نیز طبقاتی است. طبقه کارگر از دید خود، خرده بورژوازی از دید خود و بورژوازی از دید خود به مسئله ملی نگاه می کنند. اتحاد بین این طبقات که نظرات و منافع متضاد دارند و از دید منافع خود به این مسئله نگاه می کنند، به هیچوجه تضادهای آنها را در مورد مسئله مورد بحث، از میان نمی برد. هر کدام از موضع طبقه خود به این اتحاد می پیوندند و نه از موضع طبقه ای دیگر و تازه دهها اختلاف بین آنها در مورد همین مسئله موجود است. بنابراین، در مورد همین مسئله هم اتحاد طبقاتی وجود دارد و هم تضاد طبقاتی. این مسئله هم تحلیل طبقاتی را نشان می دهد، هم مبارزه طبقاتی و هم دورنما و چشم اندازهایی متضاد طبقاتی را .
 و یا مسئله ی حقوق زنان را در نظر بگیریم. برخی به این سبب که در مورد این موضوع، گاه بین طبقات انقلابی، مترقی و ارتجاعی اتحادی( خواسته و ناخواسته، فکری یا عملی، نوشته و یا نانوشته) پدید می آید، آن را از نفس طبقاتی بودن تهی می کنند. شیوه برخورد به این مسئله در دوران مشخص تاریخی که در آن بسر می بریم، طبقاتی است. طبقه کارگر از موضع خود به مسئله نگاه کرده و آن را تحلیل می کند، خرده بورژوازی مترقی از دید خود و طبقه بورژوازی نیز از دید خود. این مسئله هم می تواند در یک چارچوب بورژوایی طرح شده و حل و فصل گردد، که قطعا حل رادیکال این مسئله نیست؛ و هم می تواند در یک چارچوب پرولتری طرح شده و حل و فصل گردد. حال فرض بر این می گذاریم که دو صف پیرامون این مسئله ایجاد شود، صف موافق و صف مخالف. در صف موافق ما  کارگر، خرده بورژوا و بورژوا داریم و در صف مخالف نیز به همچنین کارگر، خرده بورژوا و بورژوا. هر کدام از اینها، از دیدگاه منافع خود و افق و دورنمای خود، نظریه ای دارند. فرض را بر این می گذاریم که حق به جانب صف موافقین حقوق زنان باشد. آنگاه و بر این مبنا، وضع کارگران و خرده بورژواهایی که موضعی مخالف می گیرند، با منفعت طبقاتی خود آنها سازگار نیست. در عین حال این مسئله، سطوح بسیار متفاوتی دارد و روشن است که مثلا فلان بورژوا و یا لایه بورژوا که با مسئله حقوق زنان موافق است، نگاهش به این مسئله، با نگاه یک کارگر پیشرو که پیشروترین و رادیکال ترین شیوه برخورد را به مسئله زنان دارد و حل نهایی این مسئله را  در گرو برقراری نظام سوسیالیستی می بیند، تفاوت کیفی دارد.(4)
هنر در موضع مخالف منافع طبقاتی هنرمند
آنچه در بالا گفتیم یعنی تجانس یا هماهنگی نسبی بین وجود طبقاتی و شعور طبقاتی نشانگر روندهای عمده و قواعد نسبتا پایدار در جوامع طبقاتی است. اما روندهایی متضاد با این قواعد نیز وجود دارند. افزون بر وجود دو طبقه ای ها، نفوذ اندیشه ها، عادات، رسوم و سنت های طبقات گوناگون در یکدیگر و یا جابجایی های طبقاتی، که در هنرمند و هنر بازتاب می بابند، گاه با دسته ها و گروه های طبقاتی یا افرادی مواجه ایم که در حالی که از نقطه نظر جایگاه اقتصادی، متعلق به طبقه ای هستند، اما از نقطه نظر طرز فکر و عقیده، نماینده منافع طبقه ای دیگر می شوند. کارگری که افکار خرده بورژوا و یا بورژوا را بیان می کند و حتی در هنگام مبارزه، جایگاهی که انتخاب می کند، جایگاه خرده بورژوا و یا بورژوا است. بورژوایی که موضع کارگران را می گیرد و خرده بورژوایی که یا منافع بورژوازی و یا منافع طبقه کارگر را بیان می کند.  در این موارد، در رابطه بین شعور طبقاتی و وجود طبقاتی، وحدت و پیوستگی  غیر عمده و شکاف و تضاد عمده می شود. وجود، حرفی، و اندیشه، حرفی دیگر می زند.
تا آنجا که قضیه در سطح و حدود آگاهی های طبقاتی طرح است، این مسئله، در مورد طبقات استثمار شونده که زیر نفوذ اندیشه های طبقات استثمار کننده حاکم هستند تا حدودی می تواند قابل توضیح باشد. مثلا گفته شود که فلان کارگر و یا فلان خرده بورژوای فقیر به منافع طبقاتی خود آگاه نیست و( امر ناآگاهی را به سادگی نمی توان برای بورژوا بکار برد، زیرا بورژوا درجه ای از تحصیلات و سواد اجتماعی دارد)اما گاه مسئله در این حدود نیست.  رسوخ اندیشه به حدی است که هزاران تلاش برای آگاه کردن نتیجه ای نمی دهد و فرد کارگر حاضر نیست که جز منفعت بورژوا را بیان کند.
در هنر نیز اینگونه روندهای غیر عمده وجود دارد. هنرمندی که به اشراف کهنه پرست و مرتجع تعلق دارد و از نظر سیاسی پیرو باورهای آنهاست، اما در آثار هنری اش، نماینده بورژوازی نوین و انقلابی می شود. هنرمندی که دارای تفکرات ارتجاعی مذهبی است، اما در آثار هنری اش، نماینده و آیینه انقلاب می شود. مهمترین نکته ای که چنین شکاف ها و تضادهایی را رقم زده است، نقش ویژه خود هنر و تضادهای درونی آن بوده است. برای نمونه، هنرمند وفادار به سبک رئالیسم است. این سبک هنری، بیان واقعیتها و حقایق اجتماعی است و هنرمندی که می خواهد واقعیات و حقایق اجتماعی را بیان کند، به ناچار در موضعی خلاف طبقه ی کهنه، مرتجع و میرنده ای در می آید که به آن تعلق دارد. مخاطب این هنرمند، طبقه خودش نیست، زیرا واقعیتها و حقایق اجتماعی مخالف این طبقه است و خود آن طبقه نیز از آنها فاصله می گیرد. از این رو هنرمندی که به طبقه ی ارتجاعی تعلق دارد و در سیاست پیرو آنهاست، مخاطبین هنر خود را در طبقه ای می یابد که کاملا ضد طبقه مرتجع حاکم است.
البته این قضیه پویش و اشکال روانی خود را نیز دارد. مثلا هنرمندی که در طبقه خود دارای وجهی پیشرو است و معایب، زشتی ها، پستی ها، ستم ها، حقارت ها و شکست طبقه ای را که به آن متعلق است، می بیند، و از نظر ذهنی، در حالیکه ممکن است به حال طبقه خود، ناراحتی و افسوس بخورد، اما آنچه را می بیند، حس می کند و می فهمد، در مورد عاقبت این طبقه و میرایی ناگزیر آن در هنرش  که می خواهد به واقعیت وفادار بماند، بیان می کند.
 بالزاک و تولستوی عموما نمونه و بر آمده چنین روندهایی بوده و در چنین جایگاهی قرار گرفته اند. هنرمندانی که منافع طبقاتی طبقه ای که به آن تعلق داشته اند، در آثارشان بازتاب نیافته، بلکه برعکس، آثارشان بازتاب منافع طبقه دیگری بوده است. چنین مسائلی نشان می دهد که  از یکسو آمال و آرزوها طبقه پیشرو، نه تنها در آثاری که نمایندگان هنری خود آن طبقه هستند، بازتاب می باید، بلکه در آثار هنرمندان طبقات میرا نیز می توانند بازتاب یابند. از سوی دیگر چنین بازتابی نشان می دهد که  آثار یک هنرمند، متعلق به یک طبقه ارتجاعی و میرنده، به سبب سبک هنری ویژه وی می تواند در عمل بازتاب منافع طبقه دیگری،یعنی  طبقه ای مترقی و پیشرو گردد.(5)
برخی منتقدین هنری، از این گونه روند های استثنایی و در کل تاریخ هنر غیر عمده، عدم انطباق کلی هنرمند را با منافع طبقه ای که به آن تعلق دارد، نتیجه گرفته اند. امری که درست نیست. در دوران بالزاک و تولستوی، ده ها هنرمند دیگر به وجود آمدند که از منافع توده های مردم، دهقانان و زحمتکشان و یا بورژوازی دفاع کردند. در همین فرانسه، بالزاک چهره ای تقریبا استثنایی است. در کنار وی ما با هنرمندی چون استاندال روبروییم و همین گونه بسیاری از نویسندگان دیگر که در همان زمان مستقیما نماینده بورژوازی بوده و هنرشان تجلی وضعیت و آرمان ها و مبارزات این طبقه بود. اموری که  در زمانی دیگر و مثلا در قرونی که بورژوازی به مبارزه علیه اشراف و فئودالها برنخاسته و به انقلاب دست نزده بود، نمی توانست به وجود آید. همین امر در مورد دهقانان نیز صادق است. وضع، منافع و مبارزات  دهقانان، زمانی در آثار نویسندگان روسیه و از جمله تولستوی بازتابی چشمگیر یافت که  این طبقه  رو به بیداری نهاده و در مبارزه طبقاتی با شدت بیشتری درگیر شده بود و کلا روسیه وارد یک دوران تاریخی نوین گردیده بود.
تحلیل طبقاتی و مبارزه طبقاتی در آثار هنری
در آثار هنری شسته و رفته، ما هم با تحلیل طبقات مختلف روبروییم و هم با مبارزه طبقات و هم گاه با سیمایی از آینده مبارزه طبقاتی. همچنانکه جامعه پیش می رود و تکامل می یابد و به همراه آن فلسفه و علم نیز پیش می روند، در آثار هنری به ویژه در آثار رئالیستی و یا با مضمون رئالیستی نیز، از نظر بازتاب وضع جامعه، روشنی و ژرفش بیشتری به چشم می خورد. در آثار نویسندگان رئالیست اروپایی بالزاک، استاندال، فلوبر، دیکنز، پوشکین، لرمونتوف، گوگول، تولستوی و... تحلیل طبقات صورت می گیرد و مبارزه طبقاتی در اشکال هنری بازتاب می یابد.  
در این گونه آثار، جایگاه اقتصادی، شغل و نوع کسب درآمد افراد، وضع عمومی زندگی خانواده، دوستان و غیره، موقعیت و جایگاه عمومی افراد در سلسله مراتب اجتماعی، همراه با خصوصیات، روحیات، علایق ، دردها و رنج ها، عشق ها، یاس ها، امیدها و آرزوها، شرایط و موقعیت های متضادی که در آن قرار می گیرند، تضادها و مبارزات آنها با طبقات حاکم برای تغییر اجتماعی، با روشنی و به شکل نمونه ای(تیپیک) تحلیل شده و شرح داده می شوند.
در آثار پس از رئالیست ها، به ویژه در اثر بزرگ زولا ژرمینال، این تحلیل طبقاتی و مبارزه  طبقاتی با روشنی بیشتری به چشم می خورد. زولا خود، حلقه واسط بین رئالیست ها و نمایندگان هنری طبقه کارگر است(بحث ما در اینجا صرفا تشریح اقتصادی طبقات و مبارزه طبقاتی در هنر است).
  در ایران نیز هنرمندان  از زمان مشروطیت به بعد به  شکل و شیوه هایی این چنین به بازتاب زندگی طبقات مختلف اجتماعی، تحلیل وضع و موقعیت آنان و مبارزات آنها پرداختند.(6)
ادامه دارد.
م- دامون
تیرماه 98

1-   : مارکس می گوید: «... نه كشف وجود طبقات در جامعه ی كنونی و نه كشف مبارزه میان آنها هیچكدام از خدمات من نیست. مدت‌ها قبل از من مورخین بورژوازی تكامل تاریخی این مبارزه طبقات و اقتصاددانان بورژوازی تشریح اقتصادی طبقات را بیان داشته‌اند...»(نامه به وید میر، 5 مارس 1952)  سپس مارکس به کشف نوین خود یعنی دیکتاتوری پرولتاریا، اشاره می کند. در اینجا، دو نکته مد نظر ما عبارتند از:1- تشریح اقتصادی طبقات، اندیشه ی اقتصاددانان بورژوازی است. 2- تایید مبارزه طبقات، اندیشه مورخین بورژوازی است. پس ظاهرا این اندیشه که جامعه به طبقات تقسیم می شود و بین طبقات مبارزه طبقاتی وجود دارد، باوری نیست که از سوی منتقدان و هنرمندان خرده بورژوا و بورژوا بتوان به آن اتهام «ایدئولوژیک» بودن وارد کرد، زیرا اینها ماهیتا اندیشه هایی بورژوایی هستند.
2-    در اینجا ما وارد بحث شکل مستقیم و یا غیر مستقیم ارزش گذاری و جانبداری نمی شویم. در مباحث آتی این مسئله را بررسی خواهیم کرد.
3-    در بیشتر آثار هنرمندان انقلابی و مترقی ایران، طبقات زحمتکش و ستمدیده و به ویژه پیشروان آنها مخاطبین اصلی بوده اند. در بسی از آثار این هنرمندان، بخشی از روحیات، منش ها و رفتارهای  لایه های خرده بورژوا مورد نقد قرار گرفته اند. این که این آثار به وسیله طبقات زحمتکش مطالعه شده یا دیده شده است، مسئله دیگری است که در جای خود به آن می پردازیم.
4-   مسائلی همچون پیشرفت های علمی و تکنولوژیک نیز وجود دارند که مشمول گذشت زمان و همه گیر شدن آنها می شوند. برای نمونه ویدیو، ماهواره و اینترنت. زمانی بخشی از طبقات حاکم در ایران مخالف آنها بودند، اما اکنون لایه هایی بسیاری از طبقه حاکم هم موافق آنها هستند. 
5-   آیا از این نکات می توان اینگونه نتیجه گرفت که این امر مهم نیست که یک فرد هنرمند به چه طبقه ای تعلق دارد، و یا آنچه می گوید محرک طبقه ای است که از آن برخاسته و یا وضعیت و آمال و آرزوهای طبقه ای دیگر را بازگو می کند و محرک طبقه ای دیگر است؟ بطور کلی، نظراتی بر آنند که پایگاه طبقاتی هنرمند مهم نیست، آنچه می گوید مهم است. در همین راستا، نظر دیگری نیز وجود دارد که می گوید اساسا«نیت مولف» اثر هنری مهم نیست، آنچه از اثر بر می آید، و یا خواننده برداشت می کند- که گاه مخالف نیت هنرمند است- مهم است. به نظر ما، چنین نظراتی که وحدت نسبی بین پایگاه طبقاتی هنرمند و اثرش، و یا آگاهی و قصد هنرمند و اثرش را نفی می کنند، مطلق کردن نسبی گرایی  و نوعی سوفسطایی گرایی است  واز بن  با دیالکتیک  در این موارد فرق می کند. تردیدی نیست که باید بین هنرمند و اثر وی تفاوتی قائل شد و این دو را در وحدت مطلق ندید. اثر هنری است که نشانگر این است که او چه می گوید و در عمل نماینده هنری کدام طبقه است. اما این تضاد را نباید همچون دوپارگی مطلق دو پدیده و بی ارتباطی محض هنرمند و اثرش دید و از دیدن وحدت نسبی بین هنرمند و اثرش، که هر اثری هنری را بر آمده از یک شرایط مشخص اجتماعی-  تاریخی و در عین حال دارای زندگی می کند، سرباز زد. در مباحث آینده به گونه ای مشخص به این نکات می پردازیم.
6-   در بخش نخست این نوشته درباره جهت گیری های طبقاتی در آثار نویسندگان پس از مشروطه اشاره وار صحبت شد.از این رو، در اینجا دیگر به آن نمی پردازیم.

۱۳۹۸ تیر ۲۹, شنبه

آموزش بزرگ مارکس دیکتاتوری پرولتاریا است!(12) بخش دوم تحریف آموزه انقلابی دیکتاتوری پرولتاریا


آموزش بزرگ مارکس دیکتاتوری پرولتاریا است!(12)

بخش دوم
تحریف آموزه انقلابی دیکتاتوری پرولتاریا

از آنچه تا کنون در شرح تاریخ«اصطلاح» دیکتاتوری به وسیله هال دریپر آمد، این نکات به دستمان می آید:
1-   «دیکتاتوری» اشاره به «نهاد مهمی در جمهوری رم باستان بوده است که بیش از سه قرن تداوم داشته»است.
2-   دیکتاتوری «برای اعمال قدرت در شرایط اضطراری توسط یک شهروند مورد اعتماد و برای مقاصد موقت و محدود و حداکثر تا شش ماه، در نظر گرفته شده بود».
3-   دیکتاتوری یعنی حکومت نظامی موقتی.
 اینجا دیکتاتوری یک نهاد موقتی است که گویا قانون منع  آمد و شد شبانه رابر قرار می کند، و یا چند نفری را که مقررات را رعایت نکرده اند، بازداشت کرده و پس از بررسی مدارک احتمالا آزاد می کند!؟
4-   دیکتاتوری عموما یعنی دیکتاتوری فرد یا دیکتاتوری فردی= ژولیوس سزار.
5-   معنای امروزی دیکتاتوری یعنی اعمالی ضد دموکراسی.
6-   دیکتاتوری یعنی حکومت« کنوانسیون ملی» یا «کمون پاریس»
به طور کلی، هال دریپر در مورد این مسئله که «اعمال قدرت»ی که به وسیله این نهاد موقتی ( دیکتاتوری) باید انجام شود، چه اعمالی است و آیا ماهیت طبقاتی دارد و در صورتی که دارد، مثلا از جانب کدام طبقه و علیه کدام طبقه است، سکوت می کند و اساسا علاقه ای ندارد وارد بحث آن شود. گویا سر و کار این نهاد با کسانی است که می خواهند دیکتاتوری اعمال کنند. اما   اینجا هم(مانند تمامی جاهای دیگری که این واژه را بکار می برد) نمی گوید که دیکتاتوری در قاموس این کسان، چه بوده است. دریپر را همین بس است که بگوید منظور از دیکتاتوری نهادی بوده است موقتی و برای انجام اعمالی در دوران اضطراری.
نظر دریپر درباره تاریخ«اصطلاح» دیکتاتوری میان کمونیست ها
درپیر در ادامه تاریخ نویسی خود به تاریخ این اصطلاح میان کمونیست ها می پردازد و پس از اشاره به بابوف و سازمان«توطئه برای برابری» به نظر بوناروتی معاون بابوف می رسد. وی در این بخش می نویسد:
« بوناروتی بحث های توطئه گران را در مورد حکومت موقت پس‏ از پیروزی درکسب قدرت تشریح کرده است. او به خاطرآن که از واژه دیکتاتوری، معنای تسلط فردی آن را می فهمد از استعمال این کلمه خودداری کرده اما جای هیچ شک و شبهه ای باقی نمی ماند که حکومت انقلابی، دیکتاتوری یک گروه کوچک از انقلابیون است که انقلاب را انجام داده و وظیفه خود را آموزش‏ مردم تا مرحله ای می دانند که احتمالاً باید به آن ها دموکراسی اعطاء کنند. این مفهوم از دیکتاتوری آموزشی، تاریخی طولانی قبل از این دوره دارد. در برقراری "دیکتاتوریِ" توده مردم و یا "دیکتاتوری" به وسیله توده مردم تردیدی وجود ندارد، که باید از طریق سرنگونی جامعهِ مبتنی بر استثمار تحقق یابد که آن ها را فاسد کرده است. تنها گروه انقلابی دیکتاتورهای آرمان گرا، باید دیکتاتوری دوران انتقال را برای یک دوره نامعین، حداقل تا یک نسل اعمال کنند.»(مارکس و دیکتاتوری پرولتاریا، برگردان م - مهدیزاده)
در تمامی این قطعه بلند بالا شرحی از خود مفهوم دیکتاتوری داده نمی شود. تنها این گونه گفته می شود که بوناروتی«معنای تسلط فردی» را از آن می فهمد. و سپس به این اشاره می شود که «حکومت موقت» و «انقلابی» ای که پس از کسب قدرت به وسیله سازمان« توطئه گران» برقرار می گردد، قرار است که« دیکتاتوری یک گروه کوچک از انقلابیون باشد». اما به این پرسش اساسی پرداخته نمی شود که این دیکتاتوری اساسا یعنی چه و واجد چه مشخصاتی است. تنها چیزی که ما می فهمیم این است که این یک « دیکتاتوری آموزشی»( دیکتاتوری آموزشی یعنی چه؟ طبق تعاریف دریپر عمدتا یعنی دموکراسی آموزشی موقتی اقلیت) است و انقلابیون باور دارند که بطور کلی، دیکتاتوری باید«به وسیله توده مردم  و پس از سرنگونی جامعه مبتنی بر استثمار» برقرار شود، اما پیش از رسیدن این  دوره« گروه انقلابی دیکتاتورهای آرمان گرا، باید دیکتاتوری دوران انتقال را برای یک دوره نامعین، حداقل تا یک نسل اعمال کنند.» به عبارت دیگر، تنها بین انقلابیون آرمان گرا و توده فرق گذاشته می شود، اما در این باره که اصلا خصوصیت دیکتاتوری و یا«اعمال قدرت» چیست، صحبتی نمی شود؛ درست همان گونه که در مورد نهاد روم صحبتی نشده بود.
و بالاخره دریپر به بلانکی می رسد. یعنی همانی که اساسا مارکس «اصطلاح» دیکتاتوری پرولتاریا را در مقابل نظرات وی پرورده است. وی می نویسد:
«این همان محتوای دریافت دیکتاتوری به وسیله اگوست بلانکی و گروه های بلانکیست در دهه های سی و چهل بود.»
منظور از«محتوای دریافت دیکتاتوری» نه محتوی خود دیکتاتوری، نه این که اصلا دیکتاتوری چیست، بلکه این است که آیا«نهاد  موقتی» در دست توده است یا در دست اقلیت آرمان گرا. این هم درجه ای است از خود را به بلاهت زدن. بحث نه بر سر خود دیکتاتوری و اشکال اجرای آن، بلکه بر سر یک «نهاد» موقتی است: اقلیت یا توده. بنابراین، دیکتاتوری یعنی نهاد موقتی اقلیت یا نهاد موقتی توده!؟
وی ادامه می دهد:  
 «علاوه بر این، بلانکیست ها(و نه فقط آن ها) از "دیکتاتوری پاریس‏" بر شهرستان ها و کشور حمایت می کردند- که معنای آن، بالاتر از همه، اعمال دیکتاتوری بر دهقانان و پیشه وران بود؛ مگر شهرستان ها در انقلاب کبیر نشان نداده بودند که متمایل به ضد انقلاب هستند؟ پس به نام مردم، ناجیان انقلابی از انقلاب علیه مردم دفاع خواهند کرد.»
 در اینجا باز هم انحراف از معنای دیکتاتوری را می بینم. دیکتاتوری یعنی« دیکتاتوری پاریس» بر شهرستان ها. «دیکتاتوری پاریس» بر شهرستان ها یعنی «اعمال دیکتاتوری بر دهقانان و پیشه وران»، دیکتاتوری یعنی «ناجیان انقلابی که از انقلاب علیه مردم دفاع خواهند کرد».
 البته اینجا، هال دریپر مقداری «شیر» می شود و جایی که «دیکتاتوری علیه پیشه وران و دهقانان» است و یا «علیه مردم»، دیگر منظورش  نه دموکراسی بلکه خود دیکتاتوری است، و اشاره می کند که از دیدگاه جریان های بلانکیست!؟ طبقات مزبور نماینده یا« متمایل به ضد انقلاب» هستند. بنابراین این نتیجه به دست می آید که دیکتاتوری به وسیله انقلاب علیه آنچه (درست یا نادرست) ضد انقلاب نامیده می شود، به کار می رود. اما همین جا نیز مضمون طبقاتی این دیکتاتوری که علیه ضد انقلاب و علیه «پیشه وران و دهقانان» است، و ماهیت آن و اشکال اجرایی آن در آن زمان روشن نمی شود.
 پس تا اینجا درپیر همه معنایی برای دیکتاتوری متصور می شود، جز معنای خود دیکتاتوری، یعنی اعمال قهر، اعمال زور، اعمال اجبار و مجبور کردن نیروی مخالف به تمکین و گردن گذاشتن به اوامر دولت طبقه یا طبقات حاکم.
 سپس هال دریپر در مقام مدافع مارکس، مقابل ایدئولوگ های بورژوا قرار می گیرد و از« دیکتاتوری پرولتاریا» دفاع می کند؛ دفاعی به کلی مسخره و مضحک!
«ضمناً انتساب واژه "دیکتاتوری پرولتاریا" به بلانکی افسانه ای است که مکرراً به وسیله مارکس‏ شناسانی که می خواهند اثبات کنند که مارکس‏ یک کودتاگر بلانکیست بوده، از کتابی به کتاب دیگر کپی شده است. ولی در واقعیت امر، همه مراجع صاحب نظر درمورد زندگی و آثار بلانکی اعلام کرده اند (و برخی اوقات با ابراز تاسف) که چنین واژه ای در آثار بلانکی وجود ندارد.»
البته اینکه دیکتاتوری پرولتاریا به بلانکی منتسب می شود، درست نیست. اما قصد دریپر از این دفاع از مارکس چیست؟
اگر بلانکی « واژه "دیکتاتور پرولتاریا"» را به کار برده باشد و مارکس از او گرفته باشد، در آن صورت مارکس یک «کودتا گر بلانکیست» بوده است. اما چرا؟ زیرا در آن صورت، منظور از دیکتاتوری پرولتاریا تنها می توانست «توطئه اقلیت برای کسب قدرت و حکومت اقلیت باشد». پس مارکس از بلانکی آن را نگرفته است و نتیجه ای که بدست می آید این است که مارکس طرفدار حکومت اکثریت بوده است. به این ترتیب اصلا معنای دیکتاتوری یعنی قهر و اجبار در این آموزه حذف می شود.(1)
وی پس از آن عبارات، چنین می نویسد:
«مهم تر از آن، مفهوم قدرت سیاسی که به وسیله توده های دموکراتیک اعمال می شود به طور اساسی با اندیشه دیکتاتوری آموزشی بیگانه است.»
 هال درپیر بدون آنکه روشن کرده باشد که معنای دیکتاتوری در «دیکتاتوری آموزشی» چیست، حال به یکباره می گوید که«قدرت سیاسی که به وسیله توده های دموکراتیک اعمال می شود، به طور اساسی با اندیشه دیکتاتوری آموزشی بیگانه است». او در اینجا مفهوم دموکراتیک را که در عبارت « قدرت سیاسی ... توده های دموکراتیک» به کار رفته است، مقابل مفهوم دیکتاتوری می گذارد که در«دیکتاتوری آموزشی» وجود دارد، اما چون تا کنون مفهوم دیکتاتوری را مقابل دموکراسی، ندانسته ایم،( زیرا از دید هال دریپر در اندیشه قرن نوزدهم و از جمله در اندیشه بلانکی و مارکس، دیکتاتوری مقابل دموکراسی قرار نداشت) آنگاه قضیه تنها می تواند به این شکل طرح شود که قدرت سیاسی که به وسیله توده ها اعمال می شود، مقابل قدرت سیاسی است که به وسیله اقلیتی که قصد آموزش توده ها را دارد، اعمال می شود!
 از این رو، می توان نتیجه گرفت که مجادله مارکس با بلانکی اصلا بر سر چگونگی«دیکتاتوری» نبوده است. زیرا در واقع، هر دو می خواستند «حکومت دموکراتیک» به وجود آورند. منتهی یکی (بلانکی) نهادی دموکراتیک درست می کرد که نقش «آموزشی» داشت و به وسیله اقلیت اداره می شد و میخواست که آن را  صرفا برای مدتی محدود برقرار کند(باید متوجه باشیم که نام این نهاد را می شود «دیکتاتوری» گذاشت) و دیگری از همان آغاز نهادی درست می کرد که  به وسیله «توده های دموکراتیک» کنترل می شد که «بطور اساسی با اندیشه دیکتاتوری آموزشی بیگانه است». ظاهرا هر دو می خواستند که دموکراسی را «اعمال قدرت» کنند؛ یکی به وسیله اقلیت و دیگری به وسیله اکثریت یا طبقه!؟ چنین است کلپتره گفتن ها و شِر و ورهای هال دریپر !
پس تا اینجا،«اصطلاح» دیکتاتوری پرولتاریا از نظر مارکس و بلانکی دیکتاتوری نبوده، بلکه به مفهوم «قدرت سیاسی»بوده است. مارکس قدرت سیاسی طبقه کارگر را می خواسته و بلانکی، برعکس، قدرت سیاسی اقلیت را خواسته است. آن«نهاد» مجری و یا «قدرت سیاسی» که به وسیله اقلیت اعمال می شود، اسمش «حکومت اقلیت» است، و آن «نهاد» یا «قدرت سیاسی» که به وسیله طبقه کارگر اعمال می شود، اسمش «حکومت طبقه کارگر» است. نگاهی به نوشته های تمامی تروتسکیست ها و خروشچفیست نشان می دهد که همه این معنا را پذیرفته اند و آب از لب و لوچه سرازیر تکرار می کنند.
اشاره به مارکس
اکنون دریپر به سراغ مارکس میرود:
«در قرن نوزدهم زبان سیاسی حاوی مراجعات مکرری به "دیکتاتوری" اکثر مجالس‏ دموکراتیک، جنبش‏ های توده ای مردم، و یا حتی واژه مردم در معنای عام آن بود. همه تلاش مارکس‏ عبارت بود از کاربرد این واژه کهنه سیاسی برای قدرت سیاسی یک طبقه. ولی کاربرد واژه دیکتاتوری توسط مارکس‏ در 1850 به طور قابل ملاحظه ای نه فقط با تاریخ طولانی این کلمه بلکه به ویژه با تاریخ دوره انقلابی ای مشروط می شد که او پشت سر گذاشته بود.»
 همچنانکه می بینم آموزه دیکتاتوری پرولتاریا در نظریه مارکس(و انگلس)، صرفا به«قدرت سیاسی یک طبقه» کاهش یافته است. یعنی  اگر در دوران مارکس و در قرن نوزدهم، زبان سیاسی به دیکتاتوری«مجالس دموکراتیک»، دیکتاتوری «جنبش های توده ای مردم»(اصلا دیکتاتوری یعنی«مردم به معنای عام آن»!؟ حتی اگر فرض بگذاریم که به چنین معنایی بکار رفته باشد این به هیچوجه معنای مورد نظر مارکس نیست) اشاره می کند، معنایش تنها چیزی که نبوده دیکتاتوری به معنای اعمال قهر و زور بوده است.
 می توان از درپیر پرسید که مگر چه مشکل و مانعی در برابر مارکس( و انگلس) وجود داشت که علیه این «مراجعات مکرر» و مصرف عمومی برخیزد، و واژه ای به قشنگی و خوش نوایی«دموکراسی» را کنار گذارد و از واژه «زشت»، «بد آهنگ»، «وحشت انگیز» و «خشن» دیکتاتوری استفاده کند؟! به چنین شیوه ای  یک آموزش از مضمون اساسی آن تهی می شود!
 انقلاب 1848 و لویی بلان
سپس دریپر به دیکتاتوری در انقلاب 1848 می پردازد. وی اینجا از «انقلابات» یعنی دوره انقلاب و تا زمانی که حکومت جدید مستقر نشده به عنوان «دوره های اداره ی قدرت در شرایط بحران و اضطراری»( «اداره قدرت»!؟ فرار مداوم دریپر از معنای دیکتاتوری) نام می برد که« در آن ها قانونیت های کهن متزلزل و متلاشی می شوند». بنابراین اینجا نیز دیکتاتوری تنها «اداره قدرت» در دورانی است که قانونیت های کهن متزلزل و متلاشی می شوند و احتمالا قانونیت ها نو هنوز به وجود نیامده اند.
 وی می نویسد:
«این امر برای هر دو طرف مصداق دارد. ضدانقلابیون برای قانون، دیگر احترامی قائل نیستند.  انقلاب 1848 شاهد اعمال "دیکتاتوری" ژنرال کاونیاک بود که سرآغاز تاریخ جدید است. ولی ضرورت شکلی از اشکال دیکتاتوری (بنابر واژه شناسی آن روز) از سوی همه طرف های درگیر اذعان شده و آزادانه به وسیله اغلب گرایش های مختلف از راست تا چپ مورد بحث قرار می گرفت.»
پس ظاهرا، تمامی مجادلات نیروهای متضاد طبقاتی بر سر دیکتاتوری، بحث بر سر «احترام» به «قانون» و یا بی احترامی به قانون و نهایتا«اداره قدرت» بوده است!؟ اگر این ابتذال نیست، پس چیست؟
دریپر تلاش زیادی می کند که از اصل قضیه طفره رود. در همین عبارات دریپر به «اعمال" دیکتاتوری" ژنرال کاونیاک» اشاره می کند و البته به عنوان «سرآغاز تاریخ جدید»، اما در مقابل آن- و البته نه در ارتباط با آن و یا به مثابه ضد آن- تنها این نکته را ذکر می کند که «همه طرف های درگیر از راست تا چپ» به « ضرورت شکلی از اشکال دیکتاتور... اذعان» می کردند.
 ژنرال کاونیاک به عنوان نماینده بورژوازی، دیکتاتوری (قهر، زور)علیه طبقه کارگر به کار می برد و کشتار به راه می اندازد، اما  اگر جریان های چپ از دیکتاتوری خودشان حرف می زنند، «بنا به واژه شناسی آن روز» تنها می توانست به مفهوم یک «نهاد موقتی برای مدت محدود» باشد. و یا بر مبنای اراجیفی که دریپر تا کنون ردیف کرده، اگر طبقه کارگر که از جمله طرف اصلی درگیری بوده است و جنبش وی به خاک و خون کشیده شده است، می خواست مقابل دیکتاتوری کاونیاک موضعی بگیرد و از دیکتاتوری خودش حرف بزند، این نظر طبقه کارگر( لابد طبق واژه شناسی مارکس) نه در مقابل دیکتاتوری کاونیاک، نه در مقابل دیکتاتوری طبقه بورژوازی که برای حفظ قدرت و منافع خود علیه طبقه کارگر اعمال می کند، بلکه مقابل نظریه بلانکیست ها بوده و صرفا به معنای «قدرت سیاسی طبقه کارگر» در مقابل «قدرت سیاسی اقلیت» بوده است! چرند که شاخ و دم ندارد!    
دریپر در ادامه به لویی بلان نماینده جریان چپ در قدرت سیاسی می رسد:
 «لوئی بلان که در آن زمان سرآمد سوسیال دموکرات ها در آغاز دوره تاریخی این جنبش‏ بود معنای اساسی "دیکتاتوری" را به بهترین شکل ممکن بیان کرده است.» و
« لوئی بلان خواهان ادامه دیکتاتوری و الغاء انتخابات بود تا فرصت کافی برای یک دوره بازآموزی توده ای وجود داشته باشد...»
بنابراین بهترین شکل تعریف دیکتاتوری که لویی بلان آنرا بیان کرده است، موجودیت نهادی (مثلا دولت موقت) است که« فرصت کافی برای باز آموزی توده» داشته باشد.
و تعریف دیکتاتوری از نظر لویی بلان چیست؟
« بلان نه فقط در آن زمان بلکه در کتابی که در ده سال بعد منتشر شد اعلام کرد که حکومت موقت باید خود را "هم چون دیکتاتوری قلمداد کند که توسط انقلاب به طور اجتناب ناپذیر به قدرت رسیده و تا زمانی که که مصلحت را به اجرا در نیاورده است به تائید آرای عمومی نیازی ندارد".
 در اینجا، کل قضیه به قدرت رسیدن یک حکومت موقت است و اجرای «مصلحتی» که روشن نیست، چیست، و اینکه این قدرت طی دورانی به تایید آرای عمومی نیاز ندارد.
 و
«کاملا روشن بود که "دیکتاتوری" مایملک "افراطیون" و انقلابیون دوآتشه نیست. و در قطب مقابل دموکراسی نیز قرار ندارد بلکه از طرف موافقان و مخالفان تواما به مثابه یکی از جنبه های جنبش‏ دموکراسی در نظر گرفته می شد.»
پس، تمامی جریانهای درگیر در انقلاب، یعنی بورژوازی(لامارتین)، خرده بورژوازی و طبقه کارگر، «اصطلاح» دیکتاتوری را به کار می بردند و برای همه این طبقات  دیکتاتوری«یکی از جنبه های جنبش دموکراسی» در نظر گرفته می شد، و نه قطبی مقابل دموکراسی!؟  بر این سیاق، تمامی این جریانات دموکراسی را نه تنها برای طبقه خود، بلکه برای مخالفین طبقه خود و از جمله اشراف و فئودالها( و بورژوازی برای خرده بورژوازی و کارگران وبالاخره کارگران برای همه طبقات) نیز می خواستند و لابد آن را اعمال هم می کردند!؟
دریپر پس از اشاره به نظر وایتلینگ در مورد «دیکتاتوری مسیحایی» و دیکتاتوری فردی(همانند بلانکیست ها) و باکونین  در مورد« قدرت دیکتاتوری نامحدود» و «انضباط بی قید و شرط»ی که «تابع یک مرجع واحد» است(ظاهرا تعریفی متفاوت با تعاریفی که تا کنون هال دریپر به آنها اشاره کرده است)، دوباره به سراغ  کاونیاک می آید:
«در "روزهای ژوئن" 1848 طبقه کارگر پاریس‏ یکی از بزرگ ترین شورش های تاریخ مدرن را به راه انداخت. پاسخ حکومت موقتِ وحشت زده واگذاری همه قدرت نظامی "دیکتاتوری" به ژنرال کاونیاک بود، که نامبرده نیز حتی هنگامی که سرنوشت جنگ روشن شده بود از آن برای یک خونریزی آموزشی در مقیاس‏ توده ای بهره برداری کرد.(واژه "دیکتاتوری" رسماً به کار گرفته نمی شد ولی استفاده از آن در مطبوعات و در گفتارها بسیار رایج بود؛ کلمه رسمی "وضعیت فوق العاده" بود.)
مطمئناً دیکتاتوری کاونیاک یک دیکتاتوری مدرن نبود ولی پیش‏ درآمد تاریخ مدرن این واژه به شمار می رود. بدین ترتیب پایه قضائی برای وارد کردن ماده قانونی مربوط به حالت فوق العاده در قانون اساسی نوامبر 1848 فرانسه ریخته شد، که به نوبه خود به قانون 9 اوت 1849 تبدیل گردید، و هنوز هم در قرن بیستم به مثابه قانون پایه ای "دیکتاتوری مبتنی بر قانون اساسی" در فرانسه اعتبار خود را حفظ کرده است.»
همچنانکه دیده می شود در اینجا به خاک و خون کشیدن تظاهرات کارگران پاریس در ژوئن 1848 به وسیله کاونیاک نماینده بورژوازی به مثابه رفتاری جدا از کلیت حکومت بورژوازی و به مثابه یک «اقدام اضطراری» در «حالت فوق العاده» نموده می شود. در عین حال از آن با نام «خونریزی آموزشی» نام برده می شود تا شاید ذهن خواننده، آن را همانند با «دیکتاتوری آموزشی» درک کند. از این دیدگاه، دیکتاتوری «ماده ای قانونی» است «مربوط به حالت فوق العاده» و «هنوز هم در قرن بیستم به مثابه پایه " دیکتاتوری مبتنی بر قانون اساسی" در فرانسه اعتبار خود را حفظ کرده است». پس کل دولت بورژوازی، دیکتاتوری نیست، بلکه زمانی به دیکتاتوری تبدیل می شود که از این قانون استفاده کرده و آن را به عنوان یک «اقدام اضطراری» و در «حالت فوق العاده» بکار برد.
ادامه دارد.
هرمز دامان
نیمه دوم تیرماه 98

یادداشت
1-   باید اشاره کنیم که هال دریپر در جلد نخست کتاب خود با نام نظریه انقلاب مارکس( در بخشی با نام «دولت و جامعه» و زیر بخشی به نام «اقتدار سیاسی و پیش سیاسی»، ص 264- 277)  و هنگامی که به شرح نظرات مارکس و انگلیس در مورد دولت می پردازد، به مفاهیمی که ما تا کنون به دفعات، در مورد کارکرد اصلی دولت به کار برده ایم یعنی قهر، زور، اجبار و... اشاره می کند و همین طفره رفتن و فرار او را در این شرح مورد بررسی ما نشان می دهد.  البته اشارات وی روشنی و صراحت لازم را ندارد و برخی درهمی ها در آن مشاهده می شود. کافی است که بخش مورد اشاره با بخش نخستین دولت و انقلاب لنین که به نظرات مارکس و انگلس در مورد دولت اختصاص دارد، مقایسه شود تا به تفاوت شرح روشن، صریح و سر راست لنین با شرح کجدار و مریز دریپر پی برده شود. ضمنا جلد سوم این مجموعه چهار جلدی درباره دیکتاتوری پرولتاریا است که در سال 1986 نگارش یافته است. ظاهرا آنچه در این مقاله مارکس و دیکتاتوری پرولتاریا آمده( خواه در سال 1962 و خواه در سال 1987)باید حاوی تحریفات اصلی هال دریپر در نظر مارکس و انگس باشد.    
.