۱۳۹۸ مرداد ۱, سه‌شنبه

درباره برخی از مسائل هنر(3) هنر و طبقات اجتماعی


درباره برخی از مسائل هنر(3)
هنر و طبقات اجتماعی
طبقات اجتماعی و هنر طبقاتی
در بخش پیشین ما در مورد مسئله وجود اجتماعی و نیز بنیان اساسی آن یعنی ساخت اقتصادی صحبت کردیم. اکنون باید بیفزاییم که در جوامعی که این ساخت اقتصادی بر مبنای مناسبات تولیدی اشتراکی استوار است، هر فرد عضوی از جامعه است، و در جوامعی که این مناسبات اقتصادی بر مبنای روابط تولید استثماری استوار است، و جوامع به طبقات استثمار کننده و استثمار شونده تقسیم می شوند، هر فردی عضوی از یک طبقه است.
در جوامع طبقاتی، رابطه طبقات استثمار کننده و استثمار شونده و نیز طبقات بینابینی، بر اختلاف و تضاد و مبارزه طبقاتی استوار هستند. در اینجا، وجود اجتماعی همان وجود طبقاتی است و شعور هر فرد، شعور طبقاتی و از منافع و خواست های آن طبقه ای که وی عضو آن است، بر می خیزد و به وسیله آن تعیین می شود.
در دوران کنونی کمتر اندیشمند و هنرمندی یافت می شود که تقسیم جامعه به طبقات و وجود مبارزه بین طبقات را انکار کند. در حقیقت کشف تقسیم جامعه به طبقات و وجود مبارزه طبقاتی در اجتماع نه به وسیله مارکس و انگلس، بلکه به وسیله اندیشمندان بورژوازی صورت گرفت.(1)
 بنابراین، در جوامع طبقاتی هر احساس و اندیشه ای، طبقاتی است. در این چنین جوامعی، نمی توان از احساس کلی، اندیشه کلی، منفعت غیر طبقاتی و نمایندگان سیاسی و یا هنری غیر طبقاتی صحبت کرد. زیرا در این صورت، لازم می آید که فرد یا دسته ای از افراد به هیچ طبقه ای تعلق نداشته باشند، و از منافع هیچ طبقه ای دفاع ننمایند، بلکه نماینده موجودات موهومی به نام «همه» باشند و مثلا از منافع «جامعه بطور کلی» دفاع نمایند. و یا برعکس، در حالیکه به طبقه معینی تعلق دارند، در مقام دفاع از تمامی طبقات و منافع متضاد برآیند و بگویند ما نماینده هیچ طبقه ای نیستیم و از منافع هیچ طبقه ای دفاع نمی کنیم، بلکه نماینده همه ی طبقات هستیم و از منافع تمامی طبقات دفاع می کنیم.
بر این مبنا میتوان نکات زیر را استنتاج کرد:
هنرمند به یک طبقه معین تعلق دارد و بر مبنای منافع آن طبقه می اندیشد. در جامعه طبقاتی،
هنرمند نمی تواند تعلق طبقاتی نداشته باشد و غیر طبقاتی یا فرا طبقاتی باشد.
هنر به عنوان شکلی از شعور اجتماعی و وجهی از روبنای ایدئولوژیک- فرهنگی، در جوامع طبقاتی، مهر و نشان طبقات را می خورد، و خواه ناخواه هنر طبقاتی خواهد بود. هنر نمی تواند طبقاتی نباشد، مگر در جامعه ای که طبقاتی نباشد.
هنر به عنوان شکلی از احساس و اندیشه، به عنوان شکلی از بازتاب واقعیت اجتماعی- تاریخی، خواه ناخواه در خود، منافع طبقات متخاصم و مبارزه طبقاتی میان آنها را بازتاب می دهد و هنرمند بر مبنای طبقه ای که به آن تعلق دارد، موقعیت و جایگاه طبقاتی خود را در این مبارزه طبقاتی و چگونگی پیشرفت و تکامل آن مشخص می کند.
 پرسش هایی که  در این مورد به میان می آید اینهاست:
آیا هنر وی در خدمت پیشرفت و تکامل جامعه است و یا در خدمت ایستایی و یا عقب گرد جامعه؟ آیا به طبقات پیشرو و بالنده متعلق است یا به طبقه واپسگرا و میرنده؟ آیا هنر طبقات استثمار شونده و ستمدیده است یا هنر طبقات استثمار کننده و استثمارگر؟
و این همه را چگونه بازتاب می دهد: آیا جانب دار نیست و ارزش گذاری نمی کند و یا خیر، جانب دار است و ارزش گذاری می کند؟ (2) آیا زیبایی و زشتی، خوبی و بدی، ستایش و تحقیر، ارج گذاری و تمسخر، پیشرو بودن و ارتجاعی بودن را در چارچوب پیشرفت و تکامل، و درست نمایش می دهد، و یا خیر، در چهارچوب ایستایی و یا عقب گرد جامعه، و نادرست؟
هنر غیر طبقاتی و فراطبقاتی
 برخی بر این باورند که در جامعه طبقاتی، هنرمند طبقه ندارد و هنر هم فرا طبقاتی است. هنرمند از منافع و آینده تمامی طبقات و تمامی جامعه  دفاع می کند و هنر وی چنین امری را بازتاب می دهد.
 چنین سخنی و درکی نادرست است. زیرا طبقات استثمارگر و استثمار شونده منافعی متضاد دارند و دائما در حال تخاصم و نبردند. این طبقات، آینده را بر طبق منافع خود و آن گونه که بدردشان بخورد و برایشان مفید باشد، در خیال خود تصویر و برای آن تلاش و مبارزه می کنند. هیچ هنرمند و هنری، از یک سو نمی تواند در جامعه طبقاتی، نماینده فرا طبقات یا منافع کلی جامعه باشد، زیرا چنین چیزی در واقعیت عینی- یعنی تقسیم جامعه به طبقاتی با منافع متخاصم- وجود ندارد و از سوی دیگر، نمی تواند در هنر خویش، بین منافع متضاد طبقاتی که تضاد آنتاگونیستی دارند، آشتی به وجود بیاورد.
در مورد اخیر می توان افزود که حتی بر فرض که  تبلور چنین باوری باشد، این نشان نمی دهد که این هنر فراتر از طبقات است، بلکه نشان دهنده دلبستگی ویژه طبقات معینی است به آشتی طبقاتی بین طبقات استثمار شونده و طبقات استثمارگر؛ و کوشش آنها برای نشان دادن و تحقق این آشتی طبقاتی در آثارشان.
حتی اگر چنین هنری موفق شود که چنین آشتی ای به وجود آورد، این به هیچوجه به نفع طبقات استثمار شونده نخواهد بود، بلکه به نفع طبقات استثمارگر تمام خواهد شد. این آنان هستند که از آشتی طبقات استثمار شونده با خود و تمکین آنها به زندگی سراسر فقر، بدبختی، نکبت، تحقیر و ستم جاری که طبقه حاکم برایشان ساخته است، سود خواهند برد و نه طبقات استثمار شونده. از این رو چنین هنری در عمل، به خدمت طبقات استثمار کننده در خواهد آمد.
 هنر پیشرو و پایگاه طبقاتی
 برخی دیگر چنین می اندیشند که در حالیکه هنرمند به طبقه معینی تعلق ندارد و هنر وی منافع طبقه معینی را بازتاب نمی دهد، اما هنرمندی پیشرو است و هنر وی نیز انقلابی و بیان آینده است.
این نیز سخنی باطل است. هنرمند نمی تواند دگرگونی طلب و پیشرو و هنر وی تاثیر گذار در تغییر جامعه به پیش و انقلابی باشد، اما نه هنرمند به طبقه ای که پیشرو است، تعلق داشته باشد و نه بتواند آرمانهای آن طبقه پیشرو را بازگو نماید.
 باید توجه داشت که ما در مورد جوامع طبقاتی صحبت می کنیم و نه در مورد جوامع بی طبقه. در چنین درک هایی از هنرمند و هنر، هنرمند به اقلیتی از لایه های روشنفکر جامعه تعلق دارد، و هنر وی ظاهرا بیانگر باورهای پیشروی چنین اقلیت و لایه ای از روشنفکران است. اما چنین تفسیری، روشنفکران را «معلق»(گویا معلق مثبت، نه منفی) و بی تعلق طبقاتی می بیند. امید این هنر«پیشرو» و «انقلابی» این است که این روشنفکران«معلق» و بی طبقه و یا فرا طبقه، به آرمان هایی که در این گونه آثار هنری طرح می شوند، تحقق ببخشند.
اما در جامعه طبقاتی، این طبقات تولیدی اصلی هستند که نقش تعیین کننده در سمت و سوی جامعه دارند، و این نقش هرگز به تساوی بین طبقات تقسیم نشده و نمی شود. در جامعه سرمایه داری، طبقه کارگر نقش اصلی را در تحول جامعه و تکامل آن دارد و نقش دیگر طبقات زحمتکش و ستمدیده و یا خرده بورژوازی از نظر کیفی با نقش وی برابر نیست. در چنین جامعه ای، هنرمند نمی تواند «تیله ای» در هوا بیاندازد و منتظر بنشیند تا ببیند که کدام قشر و لایه و طبقه، «تیله»  وی را  از هوا می گیرد و دنبال می کند.
این ذهنی گرایی محض و خود یک اندیشه ی طبقاتی است که هنرمند پیشرو در جامعه سرمایه داری این تصور را داشته باشد که مثلا جامعه سرمایه داری را مورد ژرفترین و انقلابی ترین نقد قرار می دهد و هنر پیشرو و انقلابی می آفریند و مثلا طبقه ای غیر از طبقه کارگر به آرمانهای وی برای تغییر نظام سرمایه داری که ماهیتا استثماری است، به نظام غیر سرمایه داری( نظامی که در آن استثمار و ظلم و ستم نباشد و افراد از آزادی و برابری برخوردار باشند- اسمش را هر چه می خواهید بگذارید!) جامه عمل می پوشاند. چنین عاملین تاریخی یا باید روشنفکران «بی طبقه» باشند و یا طبقه ی خرده بورژوا. و تجارب تاریخی تا کنون ثابت کرده است که هیچکدام از این  دو دسته و طبقه، عاملین اصلی تغییر جامعه سرمایه داری به جامعه ای پیشرو(آزاد و برابر) نیستند.
در جامعه سوسیالیستی نیز همین مسئله وجود دارد و طبقه کارگر رهبر اصلی و هادی جامعه است. در چنین جامعه ای که هنوز طبقات وجود دارند، ما با اقلیت روشنفکر پیشروی غیر طبقاتی یا فرا طبقاتی روبرو نیستیم، بلکه با روشنفکران طبقه کارگر، روشنفکران طبقه خرده بورژوا و روشنفکران طبقه بورژوا روبروییم.   
 ممکن است که بین هنرمند پیشرو طبقه کارگر و خود این طبقه، جدایی موقتی به وجود آید و هنرمند این طبقه، باورهای پیشرویی را به میان آورد که در آن زمان از سوی اکثریت این طبقه جذب نشود و در نتیجه فرد هنرمند و یا دسته ای از هنرمندان روشنفکر طبقه کارگر، برای مدتی از توده جدا بیفتند. اما روشن است که آنها باید این جدایی را از میان بردارند و با کار اقناعی در میان پایگاه طبقاتی خویش، آنها را به باورهای پیشروی خود مسلح نمایند، نه اینکه نظرات پیشرو یا هنر پیشرویی را به وجود آورند، اما هیچگونه تلاشی به عمل نیاورند که آن را در میان طبقه ای که این هنر برای تجهیز وی به احساسات و اندیشه های نو و نیرویی نوین، پدید آمده است، توده ای نکنند.
 استانیسلاوسکی و برشت هر دو نمایندگان هنری طبقه کارگر بودند و در دوران خود برای بیان مضامین پیشرو و انقلابی، در شکل های بیان هنری، تغییرات زیادی را به وجود آوردند. اما نه این هنرمندان پیشرو، غیر طبقاتی شدند و نه هنرشان. هر دو این هنرمندان تلاش کردند تا با ایجاد بهترین و بیشترین ارتباط با توده کارگر، هنر خود را توده ای کنند و پایگاه اجتماعی- طبقاتی خود را برای تلاش برای تغییر تجهیز کنند.
 در هنر کشور خودمان، نیز هنرمندانی که نمایندگان طبقه کارگر بودند(و یا نزدیک به این طبقه و کلا طبقات انقلابی و ترقی خواه) تلاش کردند تا با ایجاد ارتباط با مخاطبین کارگر و توده ای کردن آثار خود، رابطه بین هنر پیشرو و انقلابی و توده را برقرار سازند. هیچکدام از این هنرمندان و کلا هنرمندانی که به «هنر متعهد»( یا هنر اجتماعی- سیاسی) پایبند بودند، نگفتند که هنرمند غیر طبقاتی هستند و یا هنرشان بیان منافع یک طبقه معین نیست و بیان غیر طبقاتی یا حتی بیان منافع تمامی طبقات انقلابی و مترقی است.(3)
در خصوص این گونه هنرمندان و کلا هنر متعهد  و سیاسی می توانیم از فرخی، لاهوتی، برخی از آثار نیما و هدایت، برخی از آثار علوی، چوبک، شاملو، کسرایی، ابتهاج، صمد بهرنگی، احمد محمود، ساعدی، کارهای دولت آبادی پیش از انقلاب، برخی کارهای فروغ، سلطانپور، گلسرخی، بسیاری از آثار بیضایی و...) سخن به میان آوریم. خود شاملو که نو آوری های بسیار در شکل شعر انجام داد، به هیچ عنوان از تعلق غیر طبقاتی حرف نزد و از اینکه برخی وی را «شاعر ملی»( که منظور از آن می توانست به معنای نماینده تمام طبقات انقلابی و مترقی جامعه باشد) نامیده بودند، انتقاد کرد. او از طیف هنرمندان انقلابی ای نام برد که می توانند بین هنر پیشرو و توده های زحمتکش پل بزنند. در آثار خود شاملو اشعار انقلابی بسیاری یافت می شوند که در عین حفظ زیباترین شکل های شعری و  مضامین ژرف، به سادگی با توده های پیشرو طبقه کارگر رابطه برقرار می کند و بسیاری از کارگران پیشرو اشعار وی را از حفظ بوده، و به تناوب خوانده و می خوانند.    
 بازتاب دو طبقه ای ها و جابجایی های طبقاتی در هنر
به این دلیل که در طبیعت و جامعه، همه ی مرزها و حدود نسبی است(لنین)، در جوامع طبقاتی، نیز حدود و مرزهای هر طبقه ای نسبی است و طبقات به یک دیگر گذر می کنند.  در این چنین جوامعی، افرادی وجود دارند که نه عضو یک طبقه، بلکه عضو دو طبقه هستند. مثلا فردی که هم کارگر است و هم خرده بورژوا؛ خرده بورژوایی که هم به لایه پایین این طبقه تعلق دارد و هم به لایه میانی و ...؛ خرده بورژوایی که هم خرده بورژوا است و هم بورژوا؛ بورژوایی که هم فئودال است و هم بورژوا و... به این سبب، در این جوامع، نه تنها یکدستی و خلوص طبقاتی، بلکه در عین حال، درجات بسیار متفاوتی از آمیختگی طبقاتی وجود دارد.
در این گونه آمیختگی ها و درهم شدن طبقات، ممکن است هم وجهی بر وجه دیگر غلبه داشته باشد و مثلا کارگر بودن فردی، بیش از خرده بورژوا بودن وی باشد، که در این صورت، تعلق طبقاتی وی کارگر تعین می شود. ممکن است، تعادلی میان دو وجه برقرار شده و  فردی، نیمی کارگر و نیمی خرده بورژوا و یا نیمی خرده بورژوا و نیمی بورژوا باشد.
بجز درهم شدن های اقتصادی طبقات و در نتیجه، داشتن افکار متعلق به دو طبقه، تاثیر و نفوذ فکری و فرهنگی، عادات، علائق و سبک زندگی طبقات و لایه های طبقات در یکدیگر نیز، موجود است. برای نمونه، طبقه کارگر از یک سو زیر تاثیر ایدئولوژی و فرهنگ حاکم بورژوایی (و قاعدتا هنر این طبقه حاکم) است و از سوی دیگر، افکار و اندیشه های خرده بورژوازی، به واسطه ی مناسبات اقتصادی که با این طبقه دارد، در وی نفوذ می کند.
 همچنین، در جوامع طبقاتی همواره با جابجایی طبقاتی روبروییم. یعنی افرادی که به طور نهایی  از یک طبقه گسسته و به طبقه دیگر ملحق می شوند و در نتیجه افکار و عادات آنها، به گونه ای کیفی تغییر می یابد.
 این گونه نوسانات و جابجایی های طبقات، خواه ناخواه در احساسات و شعور افراد و در وجهی بزرگتر لایه ها، تاثیر می گذارد و در روبنای ایدئولوژیک - فرهنگی، و در نتیجه در هنر به عنوان بخشی از شعور فرهنگی، بازتاب می یابد. یعنی آثار هنری ای که به یک طبقه تعلق ندارند، بلکه مثلا به دو طبقه تعلق دارند و یا در آنها اجزاء شعور و احساس دو طبقه با یکدیگر درهم و ممزوج شده است. هنرمندی که در حالی که بطور کلی متعلق به طبقه کارگر است، اما نفوذ اندیشه های هنری، تصاویر، مضامین و یا اشکال هنری که به طبقه خرده بورژوازی تعلق دارد، در آثارش دیده می شود. و یا برعکس، هنرمندی که نماینده خرده بورژوازی است، از اندیشه ها و تصاویر و اشکالی که متعلق به طبقه کارگر است بهره می گیرد.
ناخالصی ها و درهم آمیزی های گفته شده، گاه تحلیل طبقاتی و تعیین جایگاه طبقاتی هنرمند و اثر هنری را مشکل می کند. و چون کار از نظر محتوی و شکل هنری، به گونه ای سرو ساده نمی تواند تفسیر شود، راه آسان پیش گرفته شده و گفته می شود که مثلا فلان اثر هنری، فرا طبقاتی است.   
گذشته از این، ما در عرصه هنر، با هنرمندی روبروییم که تا دیروز یک جور حرف می زد و به اصطلاح  در آثارش، منافع، آرزوها و امیدها یک طبقه را بیان می کرد و امروز جور دیگری حرف می زند و منافع و آرزوها و کلا احساسات و اندیشه های طبقه دیگری را بیان می کند. در هنر معاصر کشور خودمان، به ویژه در یکصد سال اخیر، ما به دفعات با این گونه دوزیستی های طبقاتی و یا جابجایی های طبقاتی و در نتیجه با هنرمندان و آثار هنری دو زیستی یا تغییر جایگاه داده روبرو بوده ایم. هنرمندانی که آثارشان، مضامین درهمی از اندیشه های طبقات مختلف، مثلا طبقه کارگر و خرده بورژوازی را در خود منعکس می کند؛ و یا هم حاوی اشکال هنری است که عموما به پرولتاریا و توده های استثمار شده تعلق دارد و هم اشکال هنری ای که عموما به خرده بورژوازی و یا بورژوازی متعلق است.
و یا هنرمندی که تا دیروز هنرمند طبقه کارگر بود، امروز هنرمند طبقه خرده بورژوا می شود. و مخاطبین وی از کارگران پیشرو و روشنفکران پیشرو هوادار این طبقه، به لایه هایی از طبقه خرده بورژوا و روشنفکران این طبقه  تغییر می یابد.
 چنین هنرمندانی سیر تحول هنری خویش را عموما  تحول اندیشه ای می نامند. دیروز درک معینی از فلسفه، علم، هنر، مذهب، آداب، سنن و کلا جامعه  داشتند و امروز درک دیگری. دیروز درک دیگری از نقش و جایگاه هنر داشتند و امروز درک دیگری دارند. به این ترتیب، مسئله برای آنها، صرفا در شکل اندیشه ای آن طرح و ردیابی می شود.
اما این تغییر اندیشه ها، نمی تواند با جابجایی های طبقاتی و تحولات و نوسانات مبارزه طبقاتی در جامعه منطبق نباشد و بطور مطلق از تحول سیر اندیشه آنان برخاسته باشد. مثلا فرض کنیم که دیروز روشنفکران زیادی علاقه به طبقه کارگر داشتند و در راه منافع این طبقه مبارزه میکردند. انقلاب شکست می خورد و بسیاری از این روشنفکران از این طبقه بریده می شوند و به علائق دیگری سمت و سو می یابند. همانگونه که برخی از این روشنفکران سیر تحول خود را، نه از وضعیت های عینی طبقات و مبارزه طبقاتی، بلکه صرفا از تغییر در اندیشه های خود می دانند و یا توضیح و یا توجیه می کنند، هنرمندانی که تغییر جایگاه(منفی و نه مثبت) می دهند نیز همین کار را می کنند و تلاش می کنند که تغییر موضع طبقاتی خود را صرفا در چارچوب های اندیشه ها و نظرات  و تغییر نظرشان  در مورد اشکال هنری تحلیل و تبیین کنند و هرگونه رابطه ای را بین این تغییر عقیده و تحولات مبارزه طبقاتی و یا تغییرات اقتصادی در وضعیت طبقات منکر شوند.
 اگر این نادرست است که تغییرات اندیشه ای و یا شکلی آنها در حوزه هنر،هیچ انگاشته شود، این نیز نادرست است که همه تغییرات با این تغییرات اندیشه ای و تغییرات اشکال هنری توضیح داده شود و از ربطی که به تغییرات مبارزه طبقاتی و جایگاه اقتصادی طبقات می یابد، سخنی به میان نیاید.  
مسائل فراطبقاتی
یکی از مباحث دیگری که در این خصوص طرح می شود، مسئله تحلیل طبقاتی است. گفته می شود که برخی مسائل طبقاتی نیستند. زیرا در مورد آنها، صفوف طبقات درهم می شود. برای نمونه، مسئله ملی، مذاهب زیر ستم یا برابری حقوق زنان و برخی آزادی های معین که به این مسئله ربط دارد، طرح می شود و گفته می شود که صف بندی هایی که در مورد این مسائل به وجود می آید، ربطی به یک طبقه مشخص ندارد و از هر طبقه ای در یک صف واحد دیده می شود.
اما واقعیت این گونه نیست. برای نمونه مسئله ملی را نگاه کنیم. برای حل این مسئله، ممکن است که در شرایط مشخص تاریخی بین طبقات مختلف که با یکدیگر تضاد دارند، مثلا کارگران، خرده بورژوازی و بورژوازی ملی، یک اتحاد معین و مشروط به وجود بیاید و مبارزه برای حل این مسئله با اتحاد این طبقات پیش رود. اما این اتحاد طبقاتی، به این معنا نیست که مسئله ملی، طبقاتی نیست و فرا طبقاتی است.
نخست اینکه مسئله ملی، طبقاتی و ماهیت آن بورژوایی است. در عین حال، نوع برخورد به مسئله ملی نیز طبقاتی است. طبقه کارگر از دید خود، خرده بورژوازی از دید خود و بورژوازی از دید خود به مسئله ملی نگاه می کنند. اتحاد بین این طبقات که نظرات و منافع متضاد دارند و از دید منافع خود به این مسئله نگاه می کنند، به هیچوجه تضادهای آنها را در مورد مسئله مورد بحث، از میان نمی برد. هر کدام از موضع طبقه خود به این اتحاد می پیوندند و نه از موضع طبقه ای دیگر و تازه دهها اختلاف بین آنها در مورد همین مسئله موجود است. بنابراین، در مورد همین مسئله هم اتحاد طبقاتی وجود دارد و هم تضاد طبقاتی. این مسئله هم تحلیل طبقاتی را نشان می دهد، هم مبارزه طبقاتی و هم دورنما و چشم اندازهایی متضاد طبقاتی را .
 و یا مسئله ی حقوق زنان را در نظر بگیریم. برخی به این سبب که در مورد این موضوع، گاه بین طبقات انقلابی، مترقی و ارتجاعی اتحادی( خواسته و ناخواسته، فکری یا عملی، نوشته و یا نانوشته) پدید می آید، آن را از نفس طبقاتی بودن تهی می کنند. شیوه برخورد به این مسئله در دوران مشخص تاریخی که در آن بسر می بریم، طبقاتی است. طبقه کارگر از موضع خود به مسئله نگاه کرده و آن را تحلیل می کند، خرده بورژوازی مترقی از دید خود و طبقه بورژوازی نیز از دید خود. این مسئله هم می تواند در یک چارچوب بورژوایی طرح شده و حل و فصل گردد، که قطعا حل رادیکال این مسئله نیست؛ و هم می تواند در یک چارچوب پرولتری طرح شده و حل و فصل گردد. حال فرض بر این می گذاریم که دو صف پیرامون این مسئله ایجاد شود، صف موافق و صف مخالف. در صف موافق ما  کارگر، خرده بورژوا و بورژوا داریم و در صف مخالف نیز به همچنین کارگر، خرده بورژوا و بورژوا. هر کدام از اینها، از دیدگاه منافع خود و افق و دورنمای خود، نظریه ای دارند. فرض را بر این می گذاریم که حق به جانب صف موافقین حقوق زنان باشد. آنگاه و بر این مبنا، وضع کارگران و خرده بورژواهایی که موضعی مخالف می گیرند، با منفعت طبقاتی خود آنها سازگار نیست. در عین حال این مسئله، سطوح بسیار متفاوتی دارد و روشن است که مثلا فلان بورژوا و یا لایه بورژوا که با مسئله حقوق زنان موافق است، نگاهش به این مسئله، با نگاه یک کارگر پیشرو که پیشروترین و رادیکال ترین شیوه برخورد را به مسئله زنان دارد و حل نهایی این مسئله را  در گرو برقراری نظام سوسیالیستی می بیند، تفاوت کیفی دارد.(4)
هنر در موضع مخالف منافع طبقاتی هنرمند
آنچه در بالا گفتیم یعنی تجانس یا هماهنگی نسبی بین وجود طبقاتی و شعور طبقاتی نشانگر روندهای عمده و قواعد نسبتا پایدار در جوامع طبقاتی است. اما روندهایی متضاد با این قواعد نیز وجود دارند. افزون بر وجود دو طبقه ای ها، نفوذ اندیشه ها، عادات، رسوم و سنت های طبقات گوناگون در یکدیگر و یا جابجایی های طبقاتی، که در هنرمند و هنر بازتاب می بابند، گاه با دسته ها و گروه های طبقاتی یا افرادی مواجه ایم که در حالی که از نقطه نظر جایگاه اقتصادی، متعلق به طبقه ای هستند، اما از نقطه نظر طرز فکر و عقیده، نماینده منافع طبقه ای دیگر می شوند. کارگری که افکار خرده بورژوا و یا بورژوا را بیان می کند و حتی در هنگام مبارزه، جایگاهی که انتخاب می کند، جایگاه خرده بورژوا و یا بورژوا است. بورژوایی که موضع کارگران را می گیرد و خرده بورژوایی که یا منافع بورژوازی و یا منافع طبقه کارگر را بیان می کند.  در این موارد، در رابطه بین شعور طبقاتی و وجود طبقاتی، وحدت و پیوستگی  غیر عمده و شکاف و تضاد عمده می شود. وجود، حرفی، و اندیشه، حرفی دیگر می زند.
تا آنجا که قضیه در سطح و حدود آگاهی های طبقاتی طرح است، این مسئله، در مورد طبقات استثمار شونده که زیر نفوذ اندیشه های طبقات استثمار کننده حاکم هستند تا حدودی می تواند قابل توضیح باشد. مثلا گفته شود که فلان کارگر و یا فلان خرده بورژوای فقیر به منافع طبقاتی خود آگاه نیست و( امر ناآگاهی را به سادگی نمی توان برای بورژوا بکار برد، زیرا بورژوا درجه ای از تحصیلات و سواد اجتماعی دارد)اما گاه مسئله در این حدود نیست.  رسوخ اندیشه به حدی است که هزاران تلاش برای آگاه کردن نتیجه ای نمی دهد و فرد کارگر حاضر نیست که جز منفعت بورژوا را بیان کند.
در هنر نیز اینگونه روندهای غیر عمده وجود دارد. هنرمندی که به اشراف کهنه پرست و مرتجع تعلق دارد و از نظر سیاسی پیرو باورهای آنهاست، اما در آثار هنری اش، نماینده بورژوازی نوین و انقلابی می شود. هنرمندی که دارای تفکرات ارتجاعی مذهبی است، اما در آثار هنری اش، نماینده و آیینه انقلاب می شود. مهمترین نکته ای که چنین شکاف ها و تضادهایی را رقم زده است، نقش ویژه خود هنر و تضادهای درونی آن بوده است. برای نمونه، هنرمند وفادار به سبک رئالیسم است. این سبک هنری، بیان واقعیتها و حقایق اجتماعی است و هنرمندی که می خواهد واقعیات و حقایق اجتماعی را بیان کند، به ناچار در موضعی خلاف طبقه ی کهنه، مرتجع و میرنده ای در می آید که به آن تعلق دارد. مخاطب این هنرمند، طبقه خودش نیست، زیرا واقعیتها و حقایق اجتماعی مخالف این طبقه است و خود آن طبقه نیز از آنها فاصله می گیرد. از این رو هنرمندی که به طبقه ی ارتجاعی تعلق دارد و در سیاست پیرو آنهاست، مخاطبین هنر خود را در طبقه ای می یابد که کاملا ضد طبقه مرتجع حاکم است.
البته این قضیه پویش و اشکال روانی خود را نیز دارد. مثلا هنرمندی که در طبقه خود دارای وجهی پیشرو است و معایب، زشتی ها، پستی ها، ستم ها، حقارت ها و شکست طبقه ای را که به آن متعلق است، می بیند، و از نظر ذهنی، در حالیکه ممکن است به حال طبقه خود، ناراحتی و افسوس بخورد، اما آنچه را می بیند، حس می کند و می فهمد، در مورد عاقبت این طبقه و میرایی ناگزیر آن در هنرش  که می خواهد به واقعیت وفادار بماند، بیان می کند.
 بالزاک و تولستوی عموما نمونه و بر آمده چنین روندهایی بوده و در چنین جایگاهی قرار گرفته اند. هنرمندانی که منافع طبقاتی طبقه ای که به آن تعلق داشته اند، در آثارشان بازتاب نیافته، بلکه برعکس، آثارشان بازتاب منافع طبقه دیگری بوده است. چنین مسائلی نشان می دهد که  از یکسو آمال و آرزوها طبقه پیشرو، نه تنها در آثاری که نمایندگان هنری خود آن طبقه هستند، بازتاب می باید، بلکه در آثار هنرمندان طبقات میرا نیز می توانند بازتاب یابند. از سوی دیگر چنین بازتابی نشان می دهد که  آثار یک هنرمند، متعلق به یک طبقه ارتجاعی و میرنده، به سبب سبک هنری ویژه وی می تواند در عمل بازتاب منافع طبقه دیگری،یعنی  طبقه ای مترقی و پیشرو گردد.(5)
برخی منتقدین هنری، از این گونه روند های استثنایی و در کل تاریخ هنر غیر عمده، عدم انطباق کلی هنرمند را با منافع طبقه ای که به آن تعلق دارد، نتیجه گرفته اند. امری که درست نیست. در دوران بالزاک و تولستوی، ده ها هنرمند دیگر به وجود آمدند که از منافع توده های مردم، دهقانان و زحمتکشان و یا بورژوازی دفاع کردند. در همین فرانسه، بالزاک چهره ای تقریبا استثنایی است. در کنار وی ما با هنرمندی چون استاندال روبروییم و همین گونه بسیاری از نویسندگان دیگر که در همان زمان مستقیما نماینده بورژوازی بوده و هنرشان تجلی وضعیت و آرمان ها و مبارزات این طبقه بود. اموری که  در زمانی دیگر و مثلا در قرونی که بورژوازی به مبارزه علیه اشراف و فئودالها برنخاسته و به انقلاب دست نزده بود، نمی توانست به وجود آید. همین امر در مورد دهقانان نیز صادق است. وضع، منافع و مبارزات  دهقانان، زمانی در آثار نویسندگان روسیه و از جمله تولستوی بازتابی چشمگیر یافت که  این طبقه  رو به بیداری نهاده و در مبارزه طبقاتی با شدت بیشتری درگیر شده بود و کلا روسیه وارد یک دوران تاریخی نوین گردیده بود.
تحلیل طبقاتی و مبارزه طبقاتی در آثار هنری
در آثار هنری شسته و رفته، ما هم با تحلیل طبقات مختلف روبروییم و هم با مبارزه طبقات و هم گاه با سیمایی از آینده مبارزه طبقاتی. همچنانکه جامعه پیش می رود و تکامل می یابد و به همراه آن فلسفه و علم نیز پیش می روند، در آثار هنری به ویژه در آثار رئالیستی و یا با مضمون رئالیستی نیز، از نظر بازتاب وضع جامعه، روشنی و ژرفش بیشتری به چشم می خورد. در آثار نویسندگان رئالیست اروپایی بالزاک، استاندال، فلوبر، دیکنز، پوشکین، لرمونتوف، گوگول، تولستوی و... تحلیل طبقات صورت می گیرد و مبارزه طبقاتی در اشکال هنری بازتاب می یابد.  
در این گونه آثار، جایگاه اقتصادی، شغل و نوع کسب درآمد افراد، وضع عمومی زندگی خانواده، دوستان و غیره، موقعیت و جایگاه عمومی افراد در سلسله مراتب اجتماعی، همراه با خصوصیات، روحیات، علایق ، دردها و رنج ها، عشق ها، یاس ها، امیدها و آرزوها، شرایط و موقعیت های متضادی که در آن قرار می گیرند، تضادها و مبارزات آنها با طبقات حاکم برای تغییر اجتماعی، با روشنی و به شکل نمونه ای(تیپیک) تحلیل شده و شرح داده می شوند.
در آثار پس از رئالیست ها، به ویژه در اثر بزرگ زولا ژرمینال، این تحلیل طبقاتی و مبارزه  طبقاتی با روشنی بیشتری به چشم می خورد. زولا خود، حلقه واسط بین رئالیست ها و نمایندگان هنری طبقه کارگر است(بحث ما در اینجا صرفا تشریح اقتصادی طبقات و مبارزه طبقاتی در هنر است).
  در ایران نیز هنرمندان  از زمان مشروطیت به بعد به  شکل و شیوه هایی این چنین به بازتاب زندگی طبقات مختلف اجتماعی، تحلیل وضع و موقعیت آنان و مبارزات آنها پرداختند.(6)
ادامه دارد.
م- دامون
تیرماه 98

1-   : مارکس می گوید: «... نه كشف وجود طبقات در جامعه ی كنونی و نه كشف مبارزه میان آنها هیچكدام از خدمات من نیست. مدت‌ها قبل از من مورخین بورژوازی تكامل تاریخی این مبارزه طبقات و اقتصاددانان بورژوازی تشریح اقتصادی طبقات را بیان داشته‌اند...»(نامه به وید میر، 5 مارس 1952)  سپس مارکس به کشف نوین خود یعنی دیکتاتوری پرولتاریا، اشاره می کند. در اینجا، دو نکته مد نظر ما عبارتند از:1- تشریح اقتصادی طبقات، اندیشه ی اقتصاددانان بورژوازی است. 2- تایید مبارزه طبقات، اندیشه مورخین بورژوازی است. پس ظاهرا این اندیشه که جامعه به طبقات تقسیم می شود و بین طبقات مبارزه طبقاتی وجود دارد، باوری نیست که از سوی منتقدان و هنرمندان خرده بورژوا و بورژوا بتوان به آن اتهام «ایدئولوژیک» بودن وارد کرد، زیرا اینها ماهیتا اندیشه هایی بورژوایی هستند.
2-    در اینجا ما وارد بحث شکل مستقیم و یا غیر مستقیم ارزش گذاری و جانبداری نمی شویم. در مباحث آتی این مسئله را بررسی خواهیم کرد.
3-    در بیشتر آثار هنرمندان انقلابی و مترقی ایران، طبقات زحمتکش و ستمدیده و به ویژه پیشروان آنها مخاطبین اصلی بوده اند. در بسی از آثار این هنرمندان، بخشی از روحیات، منش ها و رفتارهای  لایه های خرده بورژوا مورد نقد قرار گرفته اند. این که این آثار به وسیله طبقات زحمتکش مطالعه شده یا دیده شده است، مسئله دیگری است که در جای خود به آن می پردازیم.
4-   مسائلی همچون پیشرفت های علمی و تکنولوژیک نیز وجود دارند که مشمول گذشت زمان و همه گیر شدن آنها می شوند. برای نمونه ویدیو، ماهواره و اینترنت. زمانی بخشی از طبقات حاکم در ایران مخالف آنها بودند، اما اکنون لایه هایی بسیاری از طبقه حاکم هم موافق آنها هستند. 
5-   آیا از این نکات می توان اینگونه نتیجه گرفت که این امر مهم نیست که یک فرد هنرمند به چه طبقه ای تعلق دارد، و یا آنچه می گوید محرک طبقه ای است که از آن برخاسته و یا وضعیت و آمال و آرزوهای طبقه ای دیگر را بازگو می کند و محرک طبقه ای دیگر است؟ بطور کلی، نظراتی بر آنند که پایگاه طبقاتی هنرمند مهم نیست، آنچه می گوید مهم است. در همین راستا، نظر دیگری نیز وجود دارد که می گوید اساسا«نیت مولف» اثر هنری مهم نیست، آنچه از اثر بر می آید، و یا خواننده برداشت می کند- که گاه مخالف نیت هنرمند است- مهم است. به نظر ما، چنین نظراتی که وحدت نسبی بین پایگاه طبقاتی هنرمند و اثرش، و یا آگاهی و قصد هنرمند و اثرش را نفی می کنند، مطلق کردن نسبی گرایی  و نوعی سوفسطایی گرایی است  واز بن  با دیالکتیک  در این موارد فرق می کند. تردیدی نیست که باید بین هنرمند و اثر وی تفاوتی قائل شد و این دو را در وحدت مطلق ندید. اثر هنری است که نشانگر این است که او چه می گوید و در عمل نماینده هنری کدام طبقه است. اما این تضاد را نباید همچون دوپارگی مطلق دو پدیده و بی ارتباطی محض هنرمند و اثرش دید و از دیدن وحدت نسبی بین هنرمند و اثرش، که هر اثری هنری را بر آمده از یک شرایط مشخص اجتماعی-  تاریخی و در عین حال دارای زندگی می کند، سرباز زد. در مباحث آینده به گونه ای مشخص به این نکات می پردازیم.
6-   در بخش نخست این نوشته درباره جهت گیری های طبقاتی در آثار نویسندگان پس از مشروطه اشاره وار صحبت شد.از این رو، در اینجا دیگر به آن نمی پردازیم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر