۱۳۹۸ تیر ۲۴, دوشنبه

آموزش بزرگ مارکس دیکتاتوری پرولتاریا است!(11) بخش دوم تحریف آموزه انقلابی دیکتاتوری پرولتاریا



آموزش بزرگ مارکس دیکتاتوری پرولتاریا است!(11)

بخش دوم
تحریف آموزه انقلابی دیکتاتوری پرولتاریا

در بخش نخست این مقاله درباره روش برخورد تجدید فرصت طلبان به آموزش مارکس درباره دیکتاتوری پرولتاریا چنین نوشتیم:
«...و یا پیرامون این آموزش به  تکرار نظرات مشتی تروتسکیست بی مایه غربی از قماش هال دریپر و دیگر شرکاء دست می زنند که با« اصطلاح بازی» ها و « تعریف بازی»های صنار و سی شاهی از قماش کائوتسکی، سر و ته اش را زده، و اصل آن را، با پهن کردن دایره تعریفات تاریخی و «قیقاژ» دادن در تاریخ گذشته(درست همان گونه که کائوتسکی انجام می داد) و خفه کردن معنای واقعی و سر راست آن،«سر به نیست» می کنند.»
هال دریپر
هال دریپر از جمله افرادی است که آثارش (به ویژه مقاله ای که مورد بحث ما خواهد بود)مورد پذیرش بسیاری از افراد، جریان ها و سازمان های «شبه چپ» ایران قرار گرفته است؛ از رویزیونیست ها و از جمله طوایف ریز و درشت و خروشچفیست راه کارگری و تروتسکیست ها از هر قماش گرفته تا جریان هایی که میان این دو قطب دست و پا می زنند و حتی جریان هایی که ادعای مارکسیست- لنینیست بودن دارند و بین مارکسیسم- لنینیسم و رویزیونیسم نوسان می کنند و حتی هال دریپر را«مارکسیست» می خوانند، همگی نظرات وی را منبع خویش معرفی می کنند و چپ و راست به وی رجوع و از وی نقل قول می کنند.  در اینجا ما به  بررسی وی  درباره دیکتاتوری پرولتاریا که «مانیفست» سیاسی نظرات بیشتر این گروه ها در این موضوع شده است، می پردازیم. 
تمرکز نقد ما روی مقاله ای با نام مارکس و دیکتاتوری پرولتاریا(تابستان 1962 و 1987) است. هال دریپر در این مقاله و به گونه مرکزی این گونه نشان می دهد که می خواهد با جریانهای بورژوایی که مارکس را متهم به داشتن نظریه بلانکیستی دیکتاتوری یعنی «دیکتاتوری اقلیت» می کنند، مبارزه کند، و قصد خود را رفع این اتهام از مارکس می داند. به این ترتیب، او به هیچوجه وارد این بحث نمی شود که مارکس نظریه دیکتاتوری پرولتاریای خود را، نه اساسا در برابر نظریه بلانکیستی، بلکه در برابر دیکتاتوری بورژوازی و در تکامل تاریخی دولت (دیکتاتوری برده داران، فئودال ها و بورژوازی) و شکل حکومتی برای انتقال به جامعه کمونیستی پیش می گذارد.(ما در بخش نخست و از وجوه گوناگون، به مسئله دموکراسی پرولتری پرداخته ایم و بنابراین نیازی نیست بخواهیم توضیح دهیم که دولت هر طبقه نمی تواند به خود آن طبقه ای که اعمال دیکتاتوری می کند، دیکتاتوری اعمال نماید. این به کلی مسخره و مضحک است و مبتذل کردن بحث است). 
آموزه مارکس و انگلس از یک سو در تکامل آموزه های کمونیستی،  که از همان ابتدای قرن نوزدهم آغاز شده بود، و در تشریح اختلاف نظریه سوسیالیسم علمی با انواع تخیلی و تمامی اشکال ناقص و خرده بورژوایی آن پدید آمد. روشن است که بخشی از اختلافات بر سر این بود که خصوصیات حکومتی که پس از سرنگون طبقه بورژوازی باید سر کار بیاید، چه باید باشد و چه نباید باشد. اختلاف نظریه مارکس و انگلس در مورد دیکتاتوری پرولتاریا با بلانکی و بلانکیست ها که اختلافی در تکامل  تضادهای درون جنبش کمونیستی بود بر سر این بود که نه اقلیت، بلکه طبقه است که باید دیکتاتوری را اعمال کند. از این رو، آنها در مورد نفس دیکتاتوری بودن این دولت، نه با بلانکیست ها  و نه عموما با هیچ یک از گروه های دیگری که پیش از آنها پدید آمدند و در نفس این که این حکومت باید دیکتاتوری باشد، تردیدی نمی کردند، اختلافی اساسی نداشتند و تمرکز خود را در مجادله با آنها بر سر مسئله طبقه گذاشتند.
 از سوی دیگر، نظریه دیکتاتوری پرولتاریا، یعنی اینکه طبقه کارگر پس از گرفتن قدرت سیاسی باید دیکتاتوری خود را بر استثمارگران اعمال کند، در مقابل  دیدگاههای ایدئولوگ های بورژوا و در مقابل دولت دیکتاتوری بورژوایی شکل گرفت. از دیدگاه مارکس و انگلس طی انقلاب دیکتاتوری بورژوازی باید به دیکتاتوری طبقه کارگر تبدیل شود و طبقه کارگر باید این دیکتاتوری را تا زمانی که طبقات وجود دارند، حفظ و نگهداری کند. این جنبه، اساس و بنیاد آن بود.
 بنابراین، این تئوری، برخلاف نظر یا در حقیقت تحریف هال دریپر به هیچوجه و یا در اساس خود، برای مخالفت و مقابله با نظریه بلانکیست های انقلابی طرح نشده، شکل نگرفته و تکامل نیافته، بلکه دقیقا از انقلابات در اروپا، به ویژه در فرانسه سرچشمه گرفته و در تکامل مبارزه طبقاتی طبقه کارگر با بورژوازی پدید آمده و در تجارب مبارزه این طبقه طی تقریبا نیم قرن تکامل یافته و به شکلی که مارکس در نقد برنامه گوتا آن را به عالی ترین شکلی که تا آن زمان و تا جایی که تجربه کمون پاریس اجازه می داد، پرورده، درآمده است. تمامی تاکید مارکس و انگلس روی وجه قهر و دیکتاتوری برای این بوده که به طبقه کارگر و بر مبنای تجارب خود این طبقه، آموزش داده شود که وی نه می تواند به طور ساده قدرت سیاسی را به دست آورد(همان کاربرد قهر برای درهم شکستن ماشین دولتی یعنی نیروی نظامی و بوروکراسی) و نه می تواند بدون تداوم آن و تا زمانی که نظام سوسیالیستی به نظام کمونیستی تبدیل نشده است، آن را حفظ کند. حلقه کلیدی ، مرکزی و زندگی بخش این آموزش برای طبقه کارگر، کاربرد قهر برحق و انقلابی، زور، اجبار و اتوریته طبقاتی خود به مثابه طبقه مسلط و هدایت کننده جامعه به سوی کمونیسم و برای پیروز شدن بر هرگونه مقاومت بورژوازی و یا اکنون و پس از تجربه انقلاب فرهنگی چین رهروان راه سرمایه داری و بورژوازی نوخاسته و برآمده از، یا در حزب کمونیست است.
 این آموزه در مقابل دیکتاتوری بورژوازی، دیکتاتوری طبقه کارگر را پیش می گذارد و بر این مبنا، وجه مورد تاکید نظر مارکس و انگلس در مقابل نظریه پردازان بورژوا و طبقه بورژوازی صرفا وجه طبقاتی دولت طبقه کارگر نیست، بلکه در عین حال روش آن در قبال مقاومت و تلاشهای خرابکارانه و براندازانه استثمار گران و بورژوازی برای برگشت به نظام سرمایه داری، یعنی دیکتاتوری به مثابه اعمال زور و قهر است. تمامی تلاش هال دریپر و درازگویی کسالت آور و خسته کننده اش، تحریف همین نکته «کوچک» است. و دلیل اینکه این مقاله به مانیفست گروههای «شبه چپ» ایرانی تبدیل شده به این دلیل است که هیچ کدام از آنها باوری به این تئوری انقلابی مارکس و انگلس ندارند.
باری، همچنان که در زیر نشان خواهیم داد او زیر این دیدگاه به ظاهر طرفدارانه از مارکس به تحریف نظریه مارکس (او خیلی کم سراغ انگلس میرود و به لنین هم کاری ندارد) دست می زند و آن را از روح انقلابی اش خالی می نماید. 
 برگردان فارسی این مقاله  که مورد استفاده ما قرار گرفته است به وسیله م - مهدیزاده صورت گرفته است.(این مقاله در سایت های اینترنتی موجود است مترجم خود نیز به همین افکار رویزیونیستی اعتقاد دارد، گرچه در مقدمه ای که بر مجموعه مقالاتی که در آن این مقاله هم آمده، نوشته است، گاه ظاهرا از هال دریپر جدا می شود و به التقاط (دروغین؟) می گراید. متن ترجمه شده متن سال 1987 است. این متن تفاوتهایی با متن 1962 دارد و درآمد کوتاهی که هال دریپر بر آن نوشته و دلایل خود را برای نوشتن مقاله شرح می دهد، ندارد.
 در این در آمد، هال دریپر، «موضوع بزرگ» برای خود را مسئله « دولت و دموکراسی»( لابد برای اینکه دولت در طول تاریخ معرف دموکراسی استثمارگران برای عموم بوده است) در نوشته های مارکس می داند، و دلیل خود را برای نگارش این مقاله، از یکسو، مخالفت با نظریه پردازان بورژوازی می داند که مارکس را متهم به دفاع از دیکتاتوری می کنند، و از سوی دیگر، مخالفت با آن نظریه پردازانی که به پیروی از نظریه ای- که وی آن را«استالینیسم» می خواند- تلاش می کنند در آثار مارکس دلیلی برای دیکتاتوری در شوروی بیابند
در این متن، وی  خود را «سوسیالیست انقلابی» ای( منظور دریپر بین الملل چهارمی و ترتسکیست است) می خواند که «کاملا دموکراتیک» و «سوسیالیسم دموکراتیکی که کاملا انقلابی» است. عباراتی که احزاب سوسیال دموکرات آلمان، سوسیالیست فرانسه و حزب کارگر انگلستان نیز کمابیش آنها را به کار می برند و در ایران گروههای تروتسکیستی و رویزیونیستی  به تناوب و با پس و پیش کردنشان، از آنها استفاده می کنند.    
دیکتاتوری پرولتاریا
هال دریپر در آغاز مقاله خود می نویسد که «عبارت "دیکتاتوری پرولتاریا"  برای اولین بار.... و سه بار در هر یک از  سه فصل تشکیل دهنده سلسله مقالات... »  کتاب مارکس به نام مبارزه طبقاتی در فرانسه«ظاهر شده اند».
به این ترتیب هال دریپر، آموزه ( نظریه، تئوری، مجموعه ای از اندیشه های و برنامه های سیاسی که در یک مفهوم کلی عام گرد آمده یا متمرکز شده اند) دیکتاتوری پرولتاریا را که در صدر آموزش های مارکس و انگلس قرار داشته است، طبق معمول  رویزیونیست ها و تروتسکیست ها«عبارت» یا «اصطلاح»( phrase و term )می نامد و بحث را همچون کائوتسکی که در مقاله خود درباره دیکتاتوری پرولتاریا از«لفظ» دیکتاتوری پرولتاریا آغاز کرده بود، از« عبارت» یا «اصطلاح» دیکتاتوری پرولتاریا آغاز می کند. این برای این نیست که مثلا بخواهد بگوید این«عبارت» یا اصطلاح بیان یک آموزه یا تئوری همه جانبه دولت است، بلکه درست برعکس، برای این است که بگوید آموزه ای در آن نهفته نیست و صرفا«عبارت» یا «اصطلاح»ی است
در عین حال، این گونه نیست که نداند که مارکسیست ها( یا م- ل یا م- ل- م ها) از زمان مارکس تا کنون متوجه بودند که این «عبارت یا اصطلاح»ی ساده نیست، بلکه یک نظریه، یک دکترین، یک تئوری دولت انقلابی طبقه کارگر است و پشت هر دو واژه ای که در آن به کار رفته مجموعه ای از اندیشه ها نهفته است. او در همین متن  و در بند مربوط به پرودون یک بار به جای این واژه ها از«اندیشه دیکتاتوری پرولتاریا»، نام می برد و البته طبق معمول برای اینکه دیکتاتوری را نفی کند. بنابراین قصد او از کاربرد این واژه ها که گاه  به مقتضای شرحی پیش می آید و برای توضیح مطلب، نیست، بلکه برعکس، اساسا مبارزه با همین وجه قضیه است و در حقیقت، می خواهد بگوید که دیکتاتوری پرولتاریا، نظریه یا تئوری دولت و انقلاب پرولتاریایی و مارکسیستی نیست، بلکه صرفا یک «اصطلاح» است و همانگونه که خواهیم دید به کار بردن«حکومت طبقه کارگر» به جای آن کفایت می کند و بنابراین حمل بر چیز ویژه ای نیست.
وی  سپس می نویسد:
«اولین مسئله ای که باید طرح کرد این است که هنگامی که این اصطلاح( کذا) برای اولین بار در بهار 1850 ظاهر شد معنای آن برای مارکس‏ و خوانندگان هم دوره اش‏ چه بود؟»
توجه کنیم که واژه «ظاهر شدن» درست به این معنا به کار می رود که گفته شود این نظریه جزء بنیانی و حلقه مرکزی اندیشه ها و تئوری های مارکس و انگلس و آموزشهای اساسی آنها بر مبنای تجارب زنده مبارزه طبقاتی نیست، بلکه صرفا در زمانهای معینی «ظاهر » می شده است. زمان هایی که آنها می خواستند با نظریه  دولت «اقلیت» بلانکی مبارزه کنند و به جای آن دولت «طبقه» کارگر یا «اکثریت» را بگذارند.
و آنگاه می گوید:
«آن واقعیت کلیدی که تاریخ این اصطلاح را در هاله ای از پیچیدگی فرو می برد به قرار زیر است: در اواسط قرن نوزدهم کلمه قدیمی "دیکتاتوری" هنوز‏ معادل اصطلاحی بود که این کلمه قرن ها پیش از آن‏ برخوردار بود و در این معنا، این واژه معادل استبداد، نظم استبدادی، حکومت مطلقه، یا اتوکراسی نبوده و بالاتر از همه، معنای آن در قطب مقابل دموکراسی قرار نداشت.»
اولا، که تاریخ این «اصطلاح» تنها برای اپورتونیست ها و رویزیونیست ها«هاله ای از پیچیدگی» دارد و یا دقیق تر، آنها، هاله ای دور آن بوجود می آورند و پیچیده می کنند؛ و اما برای مارکسیست هایی که نظریه دولت مارکس را می دانند، یعنی این نظریه که دولت در تاریخ عبارت بوده از دیکتاتوری، یعنی دیکتاتوری طبقه ای که قدرت سیاسی را در دست داشته است، چیز پیچیده ای ندارد. برای آنها این روشن است که مارکس به چه معنایی و برای چه از آموزه خود درباره دولت به عنوان دیکتاتوری پرولتاریا و نه«دموکراسی پرولتاریا» نام می برد و آن را درست در مقابل  دیکتاتوری تمامی طبقات استثمارگر تاریخ و از جمله دولت بورژوایی، یعنی دیکتاتوری بورژوازی قرار می دهد.(1)
دوما، این روشن است که دیکتاتوری از دیدگاه مارکس «معادل استبداد، نظم استبدادی، حکومت مطلقه، یا اتوکراسی» (یعنی معنایی که امروزه بورژوازی به آن می دهد)به کار نرفته است. اما اینجا هال دریپر سفسطه می کند و می گوید که «اصطلاح» دیکتاتوری در مقابل استبداد، نظم استبدادی، حکومت مطلقه، قرار نداشت. به این ترتیب با بازی با مفهوم دیکتاتوری این گونه  به خواننده القاء می کند که گویا استبداد و یا حکومت مطلقه، در ماهیت خود دولت یا همان دیکتاتوری( دیکتاتوری طبقات مشخص یا استثمارگران) نبوده اند.
فرق است بین دیکتاتوری و استبداد و یا حکومت مطلقه. اما نه به این مفهوم که استبداد  و حکومت مطلقه، دیکتاتوری (طبقاتی) نیستند، بلکه به این مفهوم که دیکتاتوری (طبقاتی) تنها به شکل  استبداد یا حکومت مطلقه نیست. آنچه که ماهیت استبداد، نظم استبدادی و حکومت مطلقه است، قطعا دیکتاتوری،  دیکتاتوری یک طبقه مشخص است. اما دیکتاتوری در تاریخ تنها به این اشکال بروز نکرده، بلکه  در اشکال دیگری نیز خود را بروز داده است و از جمله دموکراسی بورژوایی.
 سوما، این نادرست است که معنای امروزی دیکتاتوری مساوی با استبداد و نظم استبدادی و حکومت مطلقه است. این به این معناست که آنچه در کشورهای سرمایه داری غربی وجود دارد، و شکل حکومتی بورژوازی امپریالیستی را تشکیل می دهد، چون «استبداد، نظم استبدادی و حکومت مطلقه» نبست، پس دیکتاتوری بورژوازی هم نیست.
و اما نکته اصلی در اینجا این است که از نظر هال دریپر «دیکتاتوری  در قطب مقابل دموکراسی قرار نداشت». و در اینجا نکته اصلی وی که منجر به  چرند سرهم کردن درباره دیکتاتوری پرولتاریا شده است، نهفته است.
 این درست همان «پیچیده و مبهم کردن» مسئله ای است که مارکس  و انگلس تلاش کردند آن را از ابهام و پیچیدگی  که مورخین و جامعه شناسان و سیاستمداران حقه باز و شارلاتان بورژوا به آن دچارش می کردند، بیرون آورند.
 در تاریخ سیاسی، مفهوم «دیکتاتوری مقابل دموکراسی نبوده است»!؟
به عبارت دیگر اگر کسی به  نظریه مارکسیستی دیکتاتوری پرولتاریا باور داشته باشد، و روی مفهوم دیکتاتوری تاکید کند، وی در قطب مقابل دموکراسی قرار گرفته است.به عبارت دیگر، دموکراسی و دیکتاتوری ربطی به یکدیگر ندارند و دو پدیده کاملا مجزا و صرفا دو قطب مقابل یکدیگر هستند که یکدیگر را طرد و دفع می کنند. یا دیکتاتوری و یا دموکراسی! یا سیاه یاسفید! این است تمامی حرف دل جناب هال دریپر!
 و بالاخره این به این معناست که آنچه به نام دموکراسی بورژوایی می شناسیم، دموکراسی است و نه دیکتاتوری. زیرا دیکتاتوری یعنی «استبداد» و «حکومت مطلقه»، و چون دموکراسی بورژوایی نه استبداد است و نه حکومت مطلقه، پس دیکتاتوری بورژوازی هم نیست.
دوباره به این مهملات هال دریپر باز خواهیم گشت. اکنون  تنها اشاره می کنیم که اولا، دیکتاتوری مقابل دموکراسی است؛ یعنی دیکتاتوری پرولتاریا  نه دموکراسی بلکه دیکتاتوری است و عبارت از فقدان دموکراسی برای سرمایه داران و استثمارگران است و مجبور کردن آنها به گردن گذاشتن به تغییر انقلابی جامعه به سوی جامعه بی طبقه  کمونیستی می باشد؛ و دوما، دیکتاتوری مقابل دموکراسی نیست، زیرا دیکتاتوری پرولتاریا همان دموکراسی پرولتاریا برای پرولتاریا و تمامی توده های خلق یعنی طبقات حاکم است.
مال باید ببینیم جستجوی ریشه یابی تاریخی «اصطلاح » دیکتاتوری هال دریپر، معرف چه معنایی برای مارکس و انگلس بوده است.
خلاصه تاریخ اصطلاح دیکتاتوری
هال دریپر در شرحش از تاریخ دیکتاتوری مینویسد:
«در همه زبان ها، در آغاز کلمه "دیکتاتوری" (…dictature,Diktatur) استنادی بود به dictatura یا نهاد مهمی در جمهوری رم باستان که بیش‏ از سه قرن تداوم داشته و تاثیری ماندگار بر اندیشه سیاسی بر جای نهاده بود. این نهاد برای اعمال قدرت در شرایط اضطراری توسط یک شهروند مورد اعتماد برای مقاصد موقت و محدود و حداکثر تا شش‏ ماه، در نظرگرفته شده بود. هدف آن حفظ وضع موجود جمهوری بود؛ این نهاد هم چون تکیه گاهی برای دفاع از جمهوری علیه خطر براندازی از خارج و داخل قلمداد شده و در حقیقت علیه عناصری بود که ما امروزه آن ها را متهم به دیکتاتوری می نمائیم. کارکرد این نهاد حداقل تا هنگامی که ژولیوس‏ سزار با نابود کردن نهاد جمهوری، خود را دیکتاتور نامحدود و همیشگی اعلام کرد یعنی دیکتاتور به معنای امروزی کلمه، ادامه داشت.»
نتیجه ای که از این متن به دست می آید و بر این مبنا که مارکس و انگلس هم، چنین معنایی(معنای قرون نوزدهمی) را برای دیکتاتوری قائل بودند، و در بهترین حالت و تفسیر( که هال دریپر به آن هم اعتقادی ندارد) می تواند این باشد که  مارکس و انگلس باورمند بودند که«دولت طبقه کارگر» می تواند، «نهادی» را«برای اعمال قدرت در شرایط اضطراری» و با گماردن «یک شهروند قابل اعتماد» در راس آن و« برای مقاصد موقت و محدود حداکثر تا شش ماه» به وجود آورد و پس از شش ماه و هنگامی که مثلا «خطر براندازی از داخل و خارج» بر طرف شد، بساط آن را جمع کند.
آیا این به سخره گرفتن یک نظریه انقلابی دولت یعنی نظریه ای که دیکتاتوری انقلابی پرولتاریا را برای یک دوره تاریخی تام و تمام، یعنی دوره تبدیل انقلابی فاز نخست کمونیسم به فاز دوم و بالاتر آن ضروری می داند؟ (2)
و اینها از نظر هال دریپر در مقابل معنای امروزی آن قرار دارد. یعنی مقابل استبداد و نظم استبدادی و حکومت مطلقه، یا مقابل دولتی که حکومتی مطلقه و نظمی استبدادی دارد. به عبارت دیگر، آنچه ما به عنوان دولتهای سرمایه داری می بینیم چون «حکومت مطلقه» نیستند و «نظم استبدادی» ندارند(که البته همین ها هم پایش بیفتد تعارف را کنار می گذارند و مثل مور و ملخ هیتلر بیرون میدهند و نظام فاشیستی برقرار می کنند) پس دیکتاتوری سرمایه داران، دیکتاتوری استثمارگران نیستند! هال دریپر به دنبال دفاع از نظریه دولت مارکس، نظریه دیکتاتوری پرولتاریا در برابر دولت سرمایه داران، در برابر دیکتاتوری بورژوازی نیست، به دنبال دفاع از دولت سرمایه داران، دفاع از دیکتاتوری بورژوازی برابر نظریه مارکس، برابر نظریه دیکتاتوری طبقه کارگر است.   
وی به تاریخ کاوی خود ادامه می دهد:
«معادل امروزی "دیکتاتوری" نهاد حکومت نظامی (یا حالت فوق العاده) است. حکومت نظامی از سه زاویه با نهاد رم متمایز است. این تفاوت به ترتیب زیر است: نهاد رم بر مشروعیت قانون اساسی استوار بود نه بر استبداد؛( ظاهرا تا پیش از اینکه ژولیوس سزار «نهادجمهوری» یعنی در قاموس دریپر نهاد دموکراسی را نابود کند و «دیکتاتور نامحدود و همیشگی اعلام کند، یعنی دیکتاتور به معنای امروزی کلمه» در روم «قانون اساسی» اجازه دیکتاتوری نمی داد بنابراین در آنجا دموکراسی وجود داشت!؟) اختیارات آن به ویژه در عرصه اعمال قوانین جدید و قوانین مربوط به قانون اساسی محدود و دوره برقراری آن نیز موقت بود. نهادهای مربوط به حکومت نظامی همواره به شکل یک حکومت دوره بحران و یا رژیم حالت فوق العاده عمل می کنند. تنها تعداد انگشت شماری می توانند مدعی شوند که این نهادها به خودی خود ضد دمکراتیک اند. اگر چه از آن ها می توان مانند موارد دیگر در خدمت اهداف ضد دموکراتیک بهره برداری کرد.»(عبارت داخل پرانتز دوم از ماست)
به این ترتیب، نهایت برداشتی همانند برداشت روم از دیکتاتوری در دوران امروزی، می تواند برقراری حکومت نظامی باشد. ویژگی این نهادها این است که«همواره به شکل یک حکومت دوره بحران و یا رژیم حالت فوق العاده عمل می کنند» و« تنها تعداد انگشت شماری می توانند مدعی شوند که این نهادها به خودی خود ضد دمکراتیک اند».
روشن نیست منظور هال دریپر از نهاد حکومت نظامی، حکومت نظامی در کدام کشورهاست. آیا ما می توانیم بدین شکل تصور کنیم که حکومت های بورژوایی تنها در صورتی که حکومت نظامی برقرار کنند، دیکتاتوری اعمال کرده اند؟ در این صورت باید اینگونه نتیجه گرفت که در شرایط عادی، این حکومتها دیکتاتوری نیستند، بلکه دموکراسی های ضد دیکتاتوری یا دموکراسی های خالص اند!
  و اما در مورد نظریه مارکس و انگلس چنانچه بخواهیم آن را به کار بریم: اینجا نیز نظریه دیکتاتوری پرولتاریا به حد برقراری یک «رژیم حالت  فوق العاده» یا «حکومت نظامی» تقلیل می یابد. شاید دریپر می خواهد بگوید از برقراری چنین حکومت هایی و در چنین دوره هایی دفاع می کند و آنها را خود بخود ضد دموکراتیک نمی داند. این معنا را از متن عبارات بعدی میتوان  نتیجه گیری کرد.
«اندیشه اروپائی و همه زبان های آن تا قرن نوزدهم تحت تاثیر معنای قدیمی(دیکتاتوری) قرار داشتند اگرچه در کاربرد آن میل به کم رنگ کردن برخی از جنبه های آن به وجود آمده بود. اما جاافتاده ترین معنای آن به دست گرفتن قدرت در شرایط اضطراری به ویژه در خارج از روال قانونی و عادی امور بود. اگر چه خصلت فردی معنای آن، برخی اوقات از اهمیت اساسی برخوردار بود اما هنگامی که راست گرایان به تسلط ارگان های منتخب توده ای حمله می کردند اغلب به ویژه از برجستگی این جنبه کاسته شده است.»
 به این ترتیب کل معنای دیکتاتوری در نظریه دیکتاتوری پرولتاریا، تبدیل به« به دست گرفتن قدرت در شرایط اضطراری و به ویژه در خارج از روال قانونی و عادی امور» می شود.
دریپر ادامه می دهد:
«در انقلاب فرانسه – مانند همه انقلابات که در آن ها دیگ جوشانی از واژگان سیاسی ظاهر شده است-  ژیروندن ها گرایش داشتند که "دیکتاتوری کنوانسیون ملی" (اوج دموکراسی انقلابی در زمان خود) و یا"دیکتاتوری کمون پاریس‏" (دموکراتیک ترین بیانی که در جنبش های توده ای از پائین ظاهر شده است) را مورد انکار قرار دهند. بیش‏ از یک قرن هیچ کس‏ حتی خم به ابرو نمی آورد که چرا پارلمان انگلیس‏ به خاطر به دست گرفتن همه قدرت در دست خود به عنوان دیکتاتور زیر حمله قرار دارد اگر چه در این مورد واژه دیکتاتوری به معنای دولت زمان بحران نبود»
البته نباید گمان کرد که منظور دریپر از«دیکتاتوری کنوانسیون ملی»، دیکتاتوری بورژوازی نسبت به فئودالها و اشراف است و یا منظور از«دیکتاتوری کمون پاریس»، دیکتاتوری طبقه کارگر نسبت به بورژوازی می باشد(که مارکس و انگلس معتقد بودند به اندازه کافی نبوده است). خیر! هم چنانکه اینجا اشاره کرده و مقاله وی اساسا در همین خصوص است، اینها دیکتاتوری نبوده اند، بلکه صرفا دموکراسی بوده اند. کنوانسیون«اوج دموکراسی انقلابی بورژوازی»برای همه طبقات بود و کمون پاریس «دموکراتیک ترین بیانی که در جنبش های توده ای از پایین ظاهر می شود» باز هم برای تمامی طبقات و از جمله بورژوازی و استثمارگران!
ادامه دارد.
هرمز دامان
 نیمه دوم تیرماه 98
یادداشتها
1-   مارکس و انگلس خود را موظف می دانستند که وحدت و تضاد نظریه خود را با نظریات جریانهای انقلابی خرده بورژوایی «چپ رو» و البته نه تنها بلانکیست ها بلکه همچنین آنارشیست ها از یک سو و جریان اپورتونیستی راست مانند لاسالیست ها و غیره از سوی دیگر روشن کنند. اما اینکه این نظریه صرفا در مقابل این جریانات به کار رفته، تحریف محض آن است.
2-    ما در بخش های پیشین در مورد این نکات که دیکتاتوری پرولتاریا در فاز نخست که تبدیل سرمایه داری به سوسیالیسم است، وجود دارد و در فاز دوم که تبدیل سوسیالیسم به کمونیسم است، آغاز به خواب رفتن یا تحلیل رفتن می کند، و در کمونیسم شرایط موجودیت و ضرورت وجودی خود را از دست می دهد، صحبت کرده ایم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر