۱۳۹۸ تیر ۲۱, جمعه

درباره برخی از مسائل هنر(2) هنر و اجتماع با تجدید نظر در فروردین 1400




 درباره برخی از مسائل هنر(2)

هنر و اجتماع

با تجدید نظر در  فروردین 1400
هنر
هنر گونه ای از احساس و اندیشه است. شکلی از شناخت، یعنی شناخت هنری، که گرچه با  شناخت فلسفی و یا علمی پیوند دارد، اما کیفیتا از آنها متمایز است.
هنر، فلسفه نیست؛ گرچه، هنر هم فلسفه ویژه خود را دارد و هم می تواند هنری فلسفی باشد، و یا  بیانگر اندیشه های فلسفی در قالبی هنری. کم نبوده اند آثار هنری در کشور ما که بیانگر اندیشه های فلسفی بوده اند و در عین حال وجوه زیبای یک اثر هنری را حفظ کرده اند.
هنر، علم نیست؛ گرچه می تواند اثری هنری- علمی و یا اثری هنری درباره علم باشد. از علوم یاری بگیرد و به علوم خدمت کند. در تاریخ هنر آثاری بوده اند که وجهی علمی داشته اند. این وجه هم می توانست واقعی و هم تخیلی باشد.
هنر و جهان بیرونی
هنر بازتاب ذهنی است. این بازتاب می تواند بازتاب جهان درونی فرد و یا جهان ذهنی وی و فعل و انفعالات درونی آن باشد، و یا بازتاب جهان بیرونی یا واقعیت عینی خارجی باشد و یا از آن سرچشمه بگیرد. چون جهان درونی و یا ذهنی فرد، خود بازتابی از جهان عینی بیرونی است که در فرد شکل ویژه ای یافته، لذا، در کل، هنر، بازتاب جهان بیرونی یا واقعیت بیرون از ذهن فرد هنرمند است.
به این ترتیب، هنر گونه ای از شناخت حسی و عقلانی است که به گونه ای معین از واقعیت عینی تاثر پذیرفته و یا آن را بازتاب داده، به گونه ای معین  در ذهن هنرمند سازمان یافته و به گونه ای معین شکل بیرونی می یابد. همان گونه که  فلسفه و علم و یا مذهب به اشکالی دیگر بازتاب(درست، نادرست یا کژدیسه و کج و معوج) واقعیت بوده و سازمان و شکل یافته اند. بنابراین، هم چنانکه می توان از طریق فلسفه و علم به شناخت دنیا پی برد، از طریق هنر نیز به می توان به گونه هایی از شناخت جهان بیرونی و درونی رسید.
اینکه از مفهوم عقلایی استفاده می کنیم به این معنا نیست که هنرمند همه ی آنچه در هنر خود رو می آورد و می آفریند، بر مبنای حساب و کتاب های منطقی لزوما از پیش تعیین شده است.  شکی نیست که در این جا، غلیان احساسات هنرمند و باز و جوشان بودن حافظه و تخیلات وی در هنگام آفرینش اثر هنری،«تداعی معانی» و همچنین کنش های غیرارادی و ناآگاهانه ذهن، یک  حساب و کتاب همواره از پیش تعیین شده و دو دو تا چهارتای صرف را در آفرینش هنری نفی می کند. بنابراین، اثر هنری یا با حساب و کتاب نسبی پیش می رود و یا برعکس، در فرایند آفرینش، حساب و کتابی می یابد.  
در سلسله مراتب شناخت بشری و از نقطه نظر عامیت شناخت و تاثیر آن، بطور کلی، شناخت فلسفی در درجه نخست، شناخت علمی(علوم طبیعی یا اجتماعی) در درجه دوم و شناخت هنری یا زیباشناسانه در درجه بعدی قرار می گیرد.
این حکم البته نافی آن نیست که در برخی شرایط اجتماعی مشخص، شناخت هنری نسبت به شناخت فلسفی یا علمی (ویا مذهبی) عمده شود، و شناخت هنری ملت و قومی در آن دوره مشخص اجتماعی، شاخص تر از شناخت فلسفی و علمی آن ملت و قوم گردد، و نقش عمده را در تحرک ذهنی و عینی آن ملت و قوم بازی کند. برای نمونه،  شاخص فرهنگی روسیه قرن نوزدهم و یا وجه عمده یا تعیین کننده در آن، بیشتر از آن که فلسفه و یا علم باشد، هنر، به ویژه ادبیات(شعر و داستان) است. هم چنانکه در مراحلی از تاریخ کشور خود ما، در برخی دوره ها، وجه عمده و پیش برنده فرهنگ ما، وجه هنری و به ویژه شعر بوده است. ناموزونی تکامل این اشکال اندیشه در فرهنگ و عمده شدن و غیر عمده شدن آنها نسبت به یکدیگر، به واسطه شرایط متضادی است که در تکامل زندگی اقتصادی، سیاسی و فرهنگی یک ملت پدید می آید.  
هنر شکلی از شعور اجتماعی
هنر شکلی از شعور اجتماعی است. شکلی خاص از شناخت و یا «تصرف» فکری جهان طبیعی و اجتماعی.(1) شکلی از رسوخ ذهنی به ژرفای طبیعت و زندگی اجتماعی انسانها و آن را از دیدگاهی معین روشن و بارز کردن.
هنر، روشن کردن و تشخص بخشیدن به هر حقیقت عام اجتماعی و یا برعکس، عمومیت بخشیدن به وجوهی پراکنده و خاص، برای برانگیختن احساس و اندیشه است. بنابراین هنر دارای دو وجه روشن کردن و تشخص بخشیدن به حقیقت برای رشد و تکامل اندیشه و احساسات انسان هاست. این که این تشخص بخشیدن و روشن کردن به چه شکل هنری انجام پذیرد، به هنرمند و ابزار کار وی بستگی دارد.
 امر «روشن کردن» و یا «بارز کردن»به این معنا نیست که ابهام و یا مثلا آشنایی زدایی و بیگانه سازی(چنانکه برشت در نظریه خود درباره تئاتر حماسی ارائه می دهد) در هنر وجود ندارد. این امر به این معناست که آنچه در اثر هنری بازنمایی و واکاوی می شود، پس از دریافت آن، ذهن ما را نسبت به واقعیت( هر نوع واقعیتی) روشن تر می کند و یا محرک حسی و ذهنی ماست برای اینکه واقعیت بیرونی و درونی خود را بهتر بشناسیم و در تغییر انقلابی آن با دانایی و نیروی بیشتری بکوشیم. اینکه این فرایند دریافت واقعیت و یا حقیقت، از روشن کردن تاریکی ها و ابهام های موجود در واقعیت و یا برعکس، ایجاد ابهام در آنچه در واقعیت، روشن، اما سر و ساده است و در شکل موجود سرو ساده و روشن خود، نادرست و ناراست است، و برای برانگیختن  شک و تفکر، صورت بگیرد، فرقی نمی کند. در هر دو حالت، نتیجه یکی است. فرق این است که یکی از راه آشنا کردن و رفع غرابت از واقعیت و پرده برداشتن از حقیقت صورت می گیرد. و دیگری از راه آشنایی زدایی، ایجاد غرابت و بیگانه سازی، برای آنکه واقعیتی یا حقیقتی، عادی و ابدی پنداشته نشود.(2)
شعور اجتماعی و وجود اجتماعی
شعور نه فردی، بلکه اجتماعی است. فرد در اجتماع زیست می کند و اجتماع نیز تاریخ دارد. هیچ فردی نیست که بیرون از اجتماع زیست کند و بنابراین نتواند و یا امکان ندهد که رنگ و بوی اجتماع را بگیرد. فرد به تنهایی و در گوشه ای یا در خلاء، نه زندگی می کند و نه می تواند زندگی کند. فردی که گوشه عزلت گرفته حتی اگر فرض را بر آن بگذاریم که از مقطعی از زندگی خویش به هیچ عنوان متاثر از امور معنوی اجتماع نشود- امری که غیر ممکن است- و یا نیازمند کمک فکری دیگران نگردد، به ناچار و حداقل برای رفع حوایج مادی خود کماکان نیازمند کمک اجتماع است و همین رابطه ساده اجتماعی - تاریخی، خواه ناخواه در ذهن وی بازتاب می یابد.
 وجود اجتماع وابسته به فرد نیست، بلکه برعکس، وجود فرد وابسته به اجتماع است. این امر البته به این معنا نیست که فرد صرفا اثر پذیر است و نمی تواند بر اجتماع اثر گذارد.
 شعور اجتماعی فرد بیرون از وجود اجتماعی وی نیست. شعور اجتماعی متأثر از وجود اجتماعی است. وجود اجتماعی، تعیین کننده شعور اجتماعی است. هر فردی و هنرمندی درون اجتماع زندگی می کند و متاثر از زندگی اقتصادی، اجتماعی، فرهنگی و سیاسی و در یک کلام مادی و معنوی اجتماع، و مسائلی است که در زمینه های گوناگون اجتماعی بوجود می آید. رابطه مادی و معنوی بین فرد و اجتماع  که تعیین کننده موجودیت اجتماعی فرد است، خواه ناخواه در شعور فرد بازتاب می یابد. هنر فرد هنرمند بازتابی ویژه است از روندهای اجتماعی- تاریخی ویژه که هنرمند در آن زیست می کند. اینکه این بازتاب چگونه شکل می گیرد، چگونه سازمان می یابد، به دوران یا مرحله تاریخی ای که وی در آن زندگی می کند، موقعیت اجتماعی هنرمند، یعنی اینکه کجا ایستاده است، ویژگی های فردی وی و درجه تکامل ابزارهای هنری که با آنها کار می کند، بستگی دارد.
  بر این مبنا، هنر آنگاه که بی تفاوت ترین و خنثی ترین مواضع را در قبال رویدادها، اتفاقات و حوادث  و روندهای اجتماعی می گیرد(هنر شخصی، هنر برای هنر، هنر انتزاعی، هنر ضد اجتماعی، هنر غیر سیاسی و یا ضد سیاسی و غیره) و یا هنرمند آنگاه که منزوی ترین، گوشه گیرترین، پوچ گرا ترین، منفعل ترین فرد از نظر اجتماعی، بی تفاوت ترین  و فردگراترین فرد جهان باشد و بر همین مبنا موضعی ویژه را در قبال تغییرات و تحولات اجتماعی بگیرد، باز تبلور کنشی یا ویژگی ای از دوران اجتماعی - تاریخی خاص خود است که به وی این امکان تفرد و اینگونه اندیشیدن را بخشیده است. باز، تبلور خصوصیات و ویژگی های دوره ی تاریخی معینی از فعالیت اجتماعی و یا شرایط ویژه اجتماع خویش و بازتاب دهنده جهان بینی طبقه ای ویژه است.
اساس وجود اجتماعی، مناسبات تولیدی است
از دیدگاه مارکسیسم، وجود اجتماعی در اساس خود، آن مناسبات تولیدی معین تاریخی ای است که بین انسانها وجود دارد. این مناسبات تولیدی، زیر ساخت جوامع را تشکیل می دهند و نقش اساسی و تعیین کننده را در تکامل جوامع دارد. به روی این زیرساخت، روساخت جامعه  پدید می آید؛ یعنی  نهادها و مناسبات سیاسی و نهادها و مناسبات و وجوه ایدئولوژیک - فرهنگی( شامل اندیشه های فلسفی، علمی، مذهبی، اسطوره ای، هنری، آیین ها و آداب و سنن، قوانین حقوقی و ..). هنر به این دلیل که گونه از کار اندیشه ای است، جزیی از روساخت ایدئولوژیک - فرهنگی به شمار می آید.
استقلال نسبی هنر از ساخت اقتصادی و تاریخ ویژه آن
زمانی که ما می گوییم که نقش تعیین کننده را در تکامل جامعه، مناسبات تولیدی یعنی زیرساخت جامعه به عهده دارد و وجوه روساخت در تحلیل نهایی به وسیله آن تعیین می شوند، این  از یک سو استقلال مطلق و انتزاعی این وجوه روساختی را نسبت به زیر ساخت نفی می کند، و از سوی دیگر، این را که در سیر تاریخی جوامع نقش تعیین کننده نهایی را وجوه ایدئولوژیک - فرهنگی داشته اند. چنین نکاتی، به هیچوجه به این معنا نیست که اولا، این وجوه روساختی- و در اینجا که بحث ما بر سر روساخت ایدئوژیک - فرهنگی است همین بخش-  در سطحی معین از تحلیل، استقلال ویژه خود را نداشته و ندارند و مطلقا و به گونه یک جانبه وابسته به زیرساخت هستند. و دوما، پیش افتادن از زیر ساخت و در نتیجه قادر به تاثیر گذاری بر زیر ساخت نیستند.
 بنابراین باید بر این نکته تاکید کرد که فلسفه، علم، هنر، مذهب و...گرچه از آسمان به زمین نمی آیند و پدیده هایی بدون ارتباط با دیگر پدیده های اجتماعی و از جمله ساخت اقتصادی نیستند و در یک کل مرکب اجتماعی، در تحلیل نهایی به وسیله ساخت اقتصادی که پایه و اساس جامعه است، تعیین می شوند، اما خودمختاری و استقلال نسبی از زیر ساخت اقتصادی دارند، تاریخ ویژه، تضادها و تکامل درونی خود را دارند که در سطح معینی از تحلیل، اساس تحرک و پویایی و زندگی و مرگ آنها را تشکیل می دهد، و در روندهای پیچیده و مرکب می توانند از ساختی که در آن پرورش یافته اند، پیش بیفتند و تاثیرات بزرگی بر ساخت اقتصادی جامعه بگذارند.
هنر زاده کار است
هنر، زاده کار اجتماعی و خود نیز نه تنها نوعی از اندیشه و شناخت، بلکه در عین حال نوعی کار اجتماعی است که می توان آن را از کارهای فکری دیگر همچون فلسفی یا علمی تفکیک کرد.
هنر بر آمده از کارهایی است که برای تولید مادی صورت گرفته و به این معنا خود نیز یک کار تولیدی است؛ تولیدی برای مصرف؛ خواه مصرف گسترده و و خواه مصرف محدود. اما این کار تولیدی در حالیکه (به ویژه با پیچیده شدن بیشتر فرایندهای اقتصادی) با کارهای تولید مادی ارتباط بیشتری یافته(به ویژه در هنری همچون فیلمسازی که هنر- صنعت خوانده می شود) ویژگی هایی دارد که آن را از کارهای تولید مادی متفاوت می کند. به این معنا، هنر، در حالیکه کار تولیدی است، اما کاری یا تولیدی اقتصادی به معنای تولید کالای مادی نیست. گرچه این تولید، گاه می تواند شکل مادی داشته باشد، ممری اقتصادی برای هنرمند باشد، سرمایه دار با سرمایه گذاری در آن، توده بسیاری را استثمار کند، و یا از راه هایی معین به رشد اقتصاد خدمت کند و غیره. 
هنر و کار آفریننده -  تقلید و آفرینش
هنر به عنوان شکلی از شعور اجتماعی در عین اینکه بازتاب وجود اجتماعی است اما بازتابی خلاقانه و آفرینشگر است.  فرق است بین بازتاب مکانیکی واقعیت و بازتاب خلاقانه و دیالکتیکی آن. هنر از زندگی جاری تقلید می کند و در عین حال زندگی نویی را می آفریند. از زندگی می گیرد و به زندگی می دهد. هر کدام از این وجوه بدون دیگری ارزش ندارد. هنر نمی تواند بگیرد و ندهد و یا آنچه می دهد، تقلید صرف و به همان گونه که گرفته و بی کم و کاست باشد. امر اخیر، هنر یا آفرینشگری نیست، بلکه  گونه ای رونویسی یا نسخه برداری است. بنابراین هنرمند راستین تنها آنچه را که گرفته، بدون دخل و تصرف، بیرون نمی دهد، بلکه آن چه را که گرفته در کارگاه ذهن خود از نوخلاقانه می آفریند و آنچه نو آفریده است، بیرون می دهد.
همچنانکه هر تولید مادی، با کار آفریننده، مواد خام موجود را به مواد دیگری، موادی با کیفیتی متمایز از مواد پیشین تبدیل می کند، هنرمند نیز مواد خام موجودی که از جهان بیرونی می گیرد، با کار ذهنی و آفریننده خویش، به مواد دیگری که کیفیتا متمایز از مواد پیشین است، تبدیل می کند. نوع و کیفیت این تبدیل است که کیفیت انقلابی و پیشرو یا واپسگرا و نیز انبوه درجات میان آنها را روشن می کند.
جهان واقعی و جهان هنری
 به این ترتیب ما با دو جهان روبرو هستیم. جهان واقعی بیرونی یا همان واقعیت عینی، و جهان هنری، یعنی جهانی که هنرمند بر پایه این جهان بیرونی و بازتاب فعال آن خلق می کند. جهان هنری درست مساوی و برابر جهان بیرونی نیست. بل جهانی است آفریده شده بر اساس جهان بیرونی و متاثر از آن.
جهان هنری آفریده شده به وسیله هنرمند در حالیکه با جهان واقعی موجود پیوند دارد، در عین حال از آن متمایز و از جهات معینی برتر و والاتر از آن است و باید باشد. و چون برتر است، میتواند مصرف کننده  آن را، به این امر برتر، بالا کشیده یا ارتقاء دهد. به این ترتیب، هنر به عنوان شعور اجتماعی، نقش خنثی یا منفعل  در قبال جهان واقعی بیرونی بازی نکرده، بلکه نقش فعال داشته، موثر بر آن  بوده و در برخی مواقع تعیین کننده حرکت آن به پیش است.(3)
هنر و تضاد بین احساس و عقل
 برخی گفته اند در هنر وجه احساسی و یا لذت زیبا شناسانه بر وجه عقلایی و برانگیزاننده اندیشه و شناخت برتری دارد. این اشاره دو نکته را شامل می شود:
نکته نخست این است که هنر برآمد خلاقانه واقعیت در اثر هنری با واسطه انگیختگی تاثرات ، احساسات و تخیل هنرمند است. نکته دوم این است که هنر برانگیزاننده احساسات خواننده یا بیننده و یا شنونده با واسطه تجسم حسی و زیباشناسانه موضوع هنری است.
چنین نکته ای تنها در نگاه نخست راست در می آید. بطور کلی این درست است که در هنر مشخص بر انتزاع غلبه دارد (گرچه هنرهایی به ویژه از اوائل قرن بیستم به وجود آمده که هنر انتزاعی یا آبستره نام گرفته اند و یا هنری که مصرف کننده خود را از راه انتزاع، انتزاع هنری، به مشخص کشانده است)، اما این به معنا نیست که در پس مشخص، انتزاعی نهفته نیست.
 سبب این است که هیچ اثر ارزشمند هنری و یا دارای جایگاه در هنر نیست که پیش از آن که آفریده شود، کار فراوان عقلایی یا انتزاعی نبرده و آفریننده آن تلاش فراوان برای شناخت منطقی واقعیت نکرده باشد.(4)از سوی دیگر هیچ اثر پیشرو و ارزشمند هنری نیست که پس از مصرف آن، که خود فرایندی است از کار و زحمت فکری برای درک اثر هنری، جدا از لذت حسی و زیباشناسانه، دیدگاه عقلایی و منطقی ما را به واقعیت ارتقاء و کمال نداده باشد و نیروی ما را با انگیختن وجوه مثبت مان بیشتر نکرده باشد و تلاشمان را برای رفع کمبودها، معایب و ضعف های خود در جهت تغییر موثرتر و سریع تر جهان پیرامون، ارتقاء نداده باشد.
آثاری بزرگ هنری که در زمان خود پیشرو بوده اند، تنها محصول شناخت حسی نسبت به واقعیت و یا تجسم حسی و یا زیباشناسانه صرف آن نیستند، بلکه در عین حال محصول شناخت منطقی هنرمند از واقعیت هستند، و بدون این یکی، اساسا احساسات نیک و لذت بردن از زیبایی در خواننده یا بیننده خود نسبت به واقعیت یا بر نمی انگیزند و یا چنانچه برانگیزند، این احساسات و یا این لذات چندان نمی تواند ژرف باشد. زیرا از یک سو رسوخ به ژرفای واقعیت، فهم حقیقت و برجسته کردن آن، نیاز به تفکر و تعمق دارد و با احساس صرف و یا شکل هنری نمی توان به آن دست یافت. و دوم، یافتن اشکالی برای بهترین و عالی ترین بیان واقعیت، نیاز به اندیشه و تعمقی دیگر و به اصطلاح عرق ریختن فکری دارد و همین گونه  سرسری و به صرف یکی دو « الهام» نمی تواند انجام شود.
به طور کلی هنرمند در حالیکه نیاز دارد که در زمینه هنری که در آن کار می کند،  دارای دانش گسترده باشد، در عین حال نیاز دارد با دانش عمومی زمان خویش آشنا باشد و نیز در شناخت جامعه خویش، چند پیراهنی پاره کرده و تجربه ای بیندوزد. یک هنرمند هوادار طبقه کارگر همان گونه که مائو و برشت به آن اشاره کرده اند، باید با فلسفه دیالکتیک ماتریالیستی، ماتریالیسم تاریخی، اقتصاد سیاسی مارکسیستی، تاریخ سیاسی و فرهنگی جهان و کشور خویش و بسیاری علوم دیگر آشنا باشد.(5)    
جهان اجتماعی و جهان شخصی
هنر امری اجتماعی است که با واسطه امری عموما فردی و شخصی صورت می گیرد. ( می گوییم عموما به این دلیل که در بسیاری از هنرها، هنرمند به یاری دیگران در آفرینش هنری اش نیاز دارد) اما اینکه هنرمند شخص و فرد است و به هر حال جهان را از دیدگاه فردی و شخصی خود می بیند، موجب این اندیشه گردیده که هنرمند جهانی را که می آفریند، می تواند جهانی فردی یا شخصی باشد.
 این را از برخی از هنرمندان به ویژه لایه های متوسط و بالای خرده بورژوا می شنویم که می گویند:« من جهان شخصی خود را و برای دل خود می آفرینم. دیگران دوست دارند و می توانند در آن شریک شوند بفرمایند شریک شوند. دوست ندارند و یا نمی توانند به من مربوط نیست». به گونه ای دیگر نیز می توان گفت که از این دیدگاه، اینکه آنچه هنرمند به عنوان «دنیای شخصی» خود می آفریند، آیا با دنیای دیگران می تواند رابطه بگیرد یا خیر، و یا برعکس، دنیای دیگران می تواند در این «دنیای شخصی» شریک و سهیم گشته آن را دنیای خودشان بدانند یا خیر، به هنرمند ربطی ندارد. بر مبنای این نظر، هنرمند تنها وظیفه ی عرضه ی دنیای خویش را دارد.
ظاهرا این گونه آثار برای دل شخص هنرمند و یا عده ای از نزدیکان خود و یا معدودی افراد که عموما روشنفکران لایه های میانی و مرفه طبقه خرده بورژوا هستند، آفریده می شوند.
جدا از اینکه هنرمندی که اثری هنری اش صرفا جهان شخصی خودش است و یا آنرا صرفا برای دل خود می آفریند آن را در اختیار اجتماع نمی گذارد، ما جهان شخصی که منتزع از جهان و زندگی اجتماعی باشد، نداریم.
اما آیا هنر امری برای اجتماع است یا امری شخصی و برای دل هنرمند و صرفا حدیث هایی از نفس وی بدون این که این حدیث ها تجلی تجربه ای اجتماعی در فرد هنرمند باشند و باری و یا وجهی اجتماعی داشته باشند؟ آیا هنر امری است برای اینکه دیگران را به جهانی فردی و غیر جمعی زندگی بکشانیم یا خیر، هنر همواره این مسئولیت سنگین را داشته که به اجتماع و مسائل مختلف سیاسی، فرهنگی، اقتصادی، ویژگیهای اخلاقی و روحیات اجتماعی - طبقاتی انسانها از زاویه ی هنری توجه کند و درک، شعور و احساسات و ویژگیهای اخلاقی آنها را ارتقاء دهد؟
تصور و درک نادرست این گونه هنرمندان که جریان عمده ای هم نیستند، و آثارشان هم چندان هواخواه ندارد، این است که جهان شخصی خود را از جهان اجتماعی جدا می کنند. آنها گمان می کنند تافته جدا بافته هستند و جهانشان چیزهایی منحصر به فرد دارد که در جهان واقعی اثری از آنها نیست. حال آنکه زمانی که ما در این جهان شخصی با آنها شریک می شویم و به آنچه آنها میگویند نزدیک می گردیم، آنچه بیشتر مشاهده می کنیم همان فرد گرایی رایج  و یا انفعالی ( پاسیفیسم) است که در اشکالی مانند پوچ گرایی، نیهلیسم، هنر انتزاعی( آبستره)، بی معنایی(آبزورد)، تلنبار کردن غم و اندوه و بدبینی و یأس و اشکالی از از این گونه به چشم می خورند و به اصطلاح این گونه هنرمندان شکلی هنری به آن داده اند.  
هنر برای اجتماع و یا هنر برای هنر  
در مقابل این امر که هنر اجتماعی است و برای اجتماع است، درک مقابل دیگری وجود دارد که هنر را صرفا نه برای اجتماع بلکه برای نفس هنر می داند. بر مبنای این دیدگاه، لذت از هنر(عموما زیبایی صرف طبیعی، زیبایی شکل یا ابراز هنری یا حتی برخی وجوه اجتماعی) در اساس باید به خاطر خود هنر باشد.
در نقد نظریه«هنر برای هنر» بسیار صحبت شده است.(6)  تردیدی نیست که در برخی مواقع، ما می توانیم که از یک زیبایی طبیعی یا اجتماعی به دلیل زیبا بودنش لذت ببریم و حظ کنیم. درختی، چمنزاری، گلی، صدای قشنگ و یا شکل زیبای حیوانی، خنده نوزاد یا بچه ای، شادابی جوانی و یا زوج سن و سال داری که کنار یکدیگر در پارکی نشسته اند، و یا برخی موقعیت ها که در اجتماع بوجود می آید، می تواند سبب این نوع  لذت بردن باشد. هنر می تواند این ها را به گونه ای هنرمندانه از نو بیافریند و در متن اثری اجتماعی، منبع لذت و به اصطلاح«کیف کردن» کند. تا اینجای کار و در این حدود به هیچ جای دنیا بر نمی خورد. آنچه مشکل این نظریه است،  و آن را به یک نظریه ارتجاعی تبدیل می کند، این است که این نظریه با برجسته کردن اینها، خود را در مقابل نظریه هنر برای اجتماع، هنر برای طبقه انقلابی قرار می دهد، آن را نفی و خود را مطلق می کند.
اینجا دیگر سروکار ما با یک لذت جزیی و گذرای ساده زیبا شناسانه نیست که از منظره ای طبیعی یا اجتماعی به فردی دست می دهد، بلکه تبدیل امری جزیی و خاص، به امری کلی و عام است و در پشت آن دیدگاهی ایدئولوژیک، و نظریه اجتماعی و سیاسی یک طبقه، یعنی بورژوازی نهفته است. نظریه «هنر برای هنر» می گوید، به جای اینکه هنر برای اجتماع باشد، مطلقا باید برای لذت زیبا شناسانه هنری باشد. هنرمندانی که پای بند این نظریه هستند، حتی موقعیت های اجتماعی و یا وضعیت قهرمانان خود را به گونه ای ترسیم می کنند که تنها اهمیتی زیبا شناسانه دارند ونه اهمیت  اجتماعی و یا دارای بار و تاثیر مثبت در پیشرفت جامعه. به گفته برشت«آن ها به نقاشانی می مانند که دیواره های کشتی ای در حال غرق شدن را با تصاویری از گل و بلبل و میوه جات می آرایند. همان سبک هنری طبیعت بیجان»(منبع شماره5) بر مبنای این نظریه اگر ما هنر را برای اجتماع  و برای پیشرفت و تکامل آن بدانیم ارزش آن را پایین آورده و آن را به یک وسیله و ابزار حقیر تبدیل کرده ایم.
اما در واقع، وضع به کلی برعکس است. زیرا در واقع، اگر ما هنر را صرفا برای بیان زیبا شناسانه واقعیت بدانیم، نقش و جایگاه هنر را به شدت تقلیل داده ایم. این تقلیل نقش هنر به این می انجامد که هنر و هنرمند پیشرو به جای آن که آیینه ی مسائل، مشکلات، رنجها، غمها، شادی ها، شکست ها، پیروزی ها و بطور کلی تضادها و مبارزات اجتماعی موجود باشد و بتواند به نوبه خود بر این تضادها و مبارزات اجتماعی (بر مبنای اینکه در کدام مسیر و راه است) تاثیر بگذارد، از تمامی این مسئولیت های خود طفره رود و به گفتن حقایقی در مورد برخی زیبایی ها مضمونی و یا ایجاد شکل زیبای هنری بسنده کند. بر این مبنا است که برشت می گوید که در زمانه ای که ما با چنین مصایب و مشکلاتی طرفیم و بخش بزرگی از بشر در فقر، بدبختی، بی خانمانی، تحقیر، رنج و غیره بسر می برد و دائما جنگ ها و کشتارها پیرامون ما پدید می آید و میلیون انسان را به کام خود می کشد، اگر ما بخواهیم از زیبایی درختی و گلی و منظره ای صحبت کنیم، نه تنها اثری هنری نیافریده ایم، بلکه جنایتی کرده ایم.(نقل به معنی) 
هدف اساسی دیدگاه ارتجاعی «هنر برای هنر» نه این است که هنر به لذت زیبا شناسانه بپردازد، بلکه این است که هنر به مسائل اجتماعی نپردازد و برای اجتماع و نیروهایی که آن را پیش میبرند، نباشد. این نظریه در واقعیت اجتماعی هم وجود ندارد. به این معنا که آنچه به عنوان  نظریه «هنر برای هنر» تبلیغ می شود، خود گونه ای هنر برای اجتماع است. منتهی هنری مخدر و سکرآور؛ هنری که وظیفه دارد مخاطب خود را از فهم حقایق اجتماعی دور کند و وی را با انداختن در کوره راههای لذت بردن پوچ و بی حاصل از زیبایی های طبیعی و یا اجتماعی غیر عمده، مسخ کند و نیرو و قوای  اجتماعی وی را برای تغییر انقلابی سست و خنثی سازد. به این ترتیب، پشت این نظریه، یک دیدگاه طبقاتی نهفته است. گفتنی است که هنر بورژوازی از همان دوران پدید آمدنش در قرن شانزدهم و در دوران رشد و شکوفایی خود تا اواخر قرن نوزدهم، و در برجسته ترین نمایندگانش، هنری برای اجتماع و هنری مبارز بوده است و به هیچوجه چنین نظریاتی را تئوریسین ها بورژوا ارائه نمی دادند. اما اکنون که نوبت به طبقه کارگر رسیده است این تئوریسین ها آه و ناله برای تقلیل دادن هنر سر می دهند و از آن گلایه می کنند!   
ادامه دارد.
م- دامون
تیرماه 98
یادداشتها
1-   « تصرف هنری  یا دینی جهان با تصرف علمی آن تفاوت دارد.»(مارکس، گروندریسه- مقدمه)
2- در مورد اخیر باید به نظر برشت برگردیم که گفت از دید وی، تماشاگر خوب تئاتر، تماشاگری است که آنچه عادی است در نظرش غیرعادی بیاید و آنچه غیر عادی است، عادی و معمولی.(نقل به معنی)
3-  و میتوان گفت به پس. اما آنچه در این جا مد نظر ماست، هنر پیشرو و در خدمت طبقه کارگر است و نه هنر واپسگرا. به این مسائل در بخش های بعدی می پردازیم.
4-   ممکن است که برخی هنرمندان در جوانی یعنی در زمانی که نه معلومات گسترده ای از علوم زمان خود همچون اقتصاد، جامعه شناسی، تاریخ  و ... داشته اند و نه شناخت آنها از وضعیت شرایط جامعه خود ژرف بوده باشد، آثار با ارزشی آفریده باشند، اما بهترین آثار هنری و ماندگار در تاریخ، عموما در دوران پختگی هنرمندان آفریده شده اند. پختگی هم از نظر گستردگی دانش و معلومات عمومی، هم شناخت عقلانی از جامعه خود و انواع  آدمها و موقعیت ها و شرایط و هم چم و خم آن ابزار هنری که  با آن کار می کرده اند.
5-  مائو در مقاله سخنرانی در محفل ادبی و هنری ینان (منتخب آثار، جلد سوم،ص 107و 120 ) و برشت در مقاله پنج مشکل در نوشتن حقیقت
6-    نقد مارکسیستی از نظریه «هنر برای هنر»،  به دفعات و از دیدگاههای گوناگونی صورت گرفته است. نمونه هایی از آن دیدگاه پلخانف است که در کتابش به نام هنر و زندگی اجتماعی (1912، ترجمه منوچهر هزارخانی)صورت گرفته است و دیگری دیدگاه لوکاچ در مقاله ای احتمالا با نام معنای طبقاتی «هنر برای هنر»( 1922 ترجمه خ.ش).










هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر