۱۴۰۰ مهر ۵, دوشنبه

حزب کمونیست( مائوئیست) افغانستان سرنگون باد امارت اسلامی طالبان

 
حزب کمونیست( مائوئیست) افغانستان
 
سرنگون باد امارت اسلامی طالبان
  
طالبان، سه ‏شنبه 16 سنبله، کابینه ی امارت اسلامی‏شان را اعلان کردند. کابینه محض طالبانی، ملایی و مردانه متشکل از رهبران و فرماند‏هان قدیمی و جدید این گروه. این در حالی است که طالبان از همان ابتدا، حرف از حکومت همه ‏شمول و فراگیر می ‏زدند. بسیاری از مرتجعین رژیم دست نشانده ی سابق و کشورهای امپریالیستی و ارتجاعی منطقه که به حرف ‏های طالبان مبنی بر ایجاد امارت اسلامی فراگیر و همه ‏شمول خوشبین بودند ناامید شدند. مراسم تحلیف کابینه ی جدید طالبان که قرار بود در 11 سپتامبر برگزار گردد به دلیل عدم تمایل و علاقه ‏مندی اشتراک کننده ‏گان لغو شد. به نظر می ‏رسد طالبان میان تمایلات و خواست‏ های درونی و ایدئولوژی تنگ ‏نظرانه و تندورانه از یک طرف و کسب مشروعیت جهانی و منطقوی از طرف دیگر با مشکل مواجه شده‏ اند و نیز قادر به حل تضادها و شکاف‏ های اجتماعی چند لایه و چند پارچه ی جامعه افغانستان نیستند و نمی‏ توانند به ‏راحتی روابط و مشروعیت جهانی را به دست آورد.
منظور طالبان از حکومت همه‏ شمول و فراگیر، تقسیم قدرت در میان سران، فرماندهان و شاخه ‏های متعدد خود‏شان است. آن‏ها قدرت سیاسی را غنیمت مجاهدین امارت اسلامی می‏ دانند. سخنگوی طالبان در جواب رسانه‏ ها در توجیه وعده‏ های‏شان مبنی بر حکومت همه شمول گفت که طالبان یک گروه فراگیر افغانستانی هست و از همه افغانستان نمایندگی می‏ کند و منظور ما از حکومت همه‏ شمول این نیست که ما همه را در قدرت سهیم ‏سازیم، بلکه منظور ما این است که طالبان به همه ی مردم افغانستان خدمت می‏ کند. طالبان خود را فاتح میدان جنگ می ‏دانند و قدرت مطلق سیاسی افغانستان را نیز حق مجاهدین امارت اسلامی می ‏شمارند که در راه اسلام قربانی داده ‏اند. به ‏نظر می ‏رسد اختلافات و تضادهای داخلی‏ طالبان در تعیین و چینش اعضای کابینه ‏شان نیز نقش مهم داشته است و کابینه فعلی طالبان جواب به این خطر فوری و درونی آن‏ها بوده است. طوری که برای حل اختلافات داخلی‏ شان، فیض حمید رئیس ای ایس ای پاکستان دخالت نمود. دخالت مستقیم پاکستان در اختلافات درونی طالبان و آمدن فیض حمید به کابل شبه به‏ دخالت امریکا و آمدن جان کری به افغانستان برای حل اختلاف میان اشرف ‏غنی و عبدالله ‏عبدالله در جریان انتخابات 2014 است. قدرت و امتیازخواهی رهبران و فرماندهان طالبان از مشکلات دیگر است که طالبان با آن مواجه هستند. در رژیم دست ‏نشانده پیشین امتیاز و سهم‏ خواهی افراد، گروه ‏ها و احزاب به ‏شکل عریان و وقیحانه به یک روند غالب دولتداری تبدیل شده بود. امری که در گسترش فساد و شکست رژیم تاثیر زیاد داشت. دیده می ‏شود طالبان نیز مانند هر گروه و حکومت ارتجاعی طبقاتی، از این امر مستثنی نیست و قدرت‏ طلبی و امتیازخواهی در میان آن‏ها نیز به شدت وجود دارد.
 حامیان منطقوی و جهانی طالبان نگران انزوای سیاسی و فروپاشی اقتصادی کامل حکومت طالبان هستند و فشار و توصیه این کشورها نیز نتوانست طالبان را متقاعد به‏ حکومت همه ‏شمول، حداقل به لحاظ سمبولیک کند. دیدگاه تندروانه، شوونیستی و واپسگرایانه و از همه‏ مهم تر رقابت‏ های درونی و قبیلوی طالبان به آن‏ها اجازه نمی ‏دهد که حکومت‏ شان را با حداقل معیارهای امروزی هماهنگ سازند و روابط ‏شان را با کشورهای جهان و منطقه تامین کنند. در نظام جهانی موجود، حکومت طالبان یک حکومت افراطی و غیرمعمول است. به همین دلیل مشکل به ‏نظر می‎ رسد طالبان بتواند خود را در سطح جهان و منطقه از انزوای سیاسی و اقتصادی برهاند.
مسئله دیگری که طالبان را در انزوای سیاسی قرار می ‏دهد، ارتباط طالبان با القاعده و سایر گروه‏ های تندرو اسلامی منطقه است. مهم ترین نهاد امنیتی رژیم طالبان به دست افرادی است که سابقه ی همکاری و ارتباط با القاعده دارند و درلیست سیاه «سازمان ملل» و امپریالیسم امریکا قرار گرفته اند. امارت طالبان بدون حمایت امپریالیسم امریکا توسط اکثر کشورهای جهان به ‏رسمیت شناخته نخواهد شد و منزوی خواهد ماند. این مسئله با توجه به وضعیت اقتصادی افغانستان که هشتاد فصید مخارج رژیم از طریق کمک‏ های امپریالیستی و خارجی تامین می‏ شود، امکان فروپاشی اقتصاد در اثر تحریم و عدم مشروعیت و رسمیت طالبان از سوی امریکا و اروپا را به وجود می آورد. با اعلان کابینه ی طالبان نه‏ تنها امریکا و متحدین اروپایی‏ اش اعلان کردند که در به رسمیت شناختن طالبان هیچ عجله ا‏ی ندارند، حتی کشورهای نزدیک و حامی طالبان جمهوری اسلامی ایران و ترکیه نیز صریحا اعلان کردند که به دلیل عدم فراگیر بودن حکومت طالبان آن به رسمیت نمی‏ شناسند. سوسیال امپریالیسم چین ضمن اعلام حمایت از حاکمیت  طالبان به آنان توصیه نمود تا روابط ‏شان را با جهان بهتر نمایند. پاکستان و قطر از حامیان نزدیک طالبان نیز هنوز طالبان را به رسمیت نشناخته ‏اند و به طالبان از پیامدهای حکومت غیرفراگیرشان هشدار داه ‏اند. با این همه، تقریبا بسیاری از کشورهای منطقه و جهان در شرایط کنونی افغانستان، بدیلی غیر از طالبان مد نظر ندارند. به استثنای کشورهایی مثل فرانسه و تاجیکستان که به صورت علنی خواهان حمایت از «مقاومت» ضدطالبان در پنجشیر هستند، سایر کشورها جهان به شمول ایالات متحده امریکا در تلاش اند با فشار و امتیاز طالبان را آرام و قابل کنترل سازند. طالبان یک نیروی وابسته به امپریالیسم، خواهان روابط با کشورهای امپریالیستی منجمله امپریالیسم امریکا است. رژیم طالبان بعد از بیست سال جنگ مسلحانه و گرفتن قدرت هیچ برنامه ‏ای اقصادی ندارد و تماما به کمک ‏های خارجی متکی است.
طالبان میان تمایلات شدید به ایجاد امارت مبتنی بر شریعت اسلامی که اکثریت از اعضای‏ شان به آن باورمنداند و میان وابستگی و نیاز شدید به‏ حمایت مالی جهانی گیر کرده ‏اند. با قطع کمک‏ های امپریالیستی و منجمد کردن دارای ‏های بانک مرکزی افغانستان به وسیله ی امریکا توان مالی طالبان کاملا از میان رفته‏ است و عملاً تمام ادارات ملکی و نظامی پیشین فلج است. پیامد این امر در کوتاه مدت رکود کامل اقتصاد کشور و در بلند مدت فروپاشی کامل اقتصاد افغانستان است. «سازمان ملل» و نهادهای بین ‏المللی و کشورهای امپریالیست از یک طرف نگران فروپاشی کامل اقتصاد و تبعات آن در افغانستان هستند و از طرف دیگر برای کنترل طالبان از ابزارها و فشارهای مالی و اقتصادی کار می‏ گیرند.
طالبان اصولا یک ماشین جنگی است و در نتیجه برای حل تضادها و معضل اجتماعی فرا راه ‏شان به قوه قهریه و توان نظامی‏ شان متکی هستند. این امر بیشتر به این دلیل است که طالبان یک جنبش مردمی نیست بلکه یک ملیشیای نظامی هست که با توسل به آن به قدرت رسیدند. به‏ همین دلیل این گروه به همان اندازه که در عرصه نظامی و وارد کردن تلفات و شکست بر نیروهای اشغالگر و رژیم دست ‏نشانده و فتح شهرها موفق عمل نموده، در عرصه تعامل و حل تضادهای اجتماعی داخلی و جهانی با مشکل مواجه هستند.
طالبان ناتوان از حل اختلاف داخلی چند پارچه و شکننده اوضاع داخلی افغانستان هستند. اعلان کابینه ی سرپرست یک دست طالبانی، تک ‏قومی، تک ‏جنستی و تک‏ مذهبی بر شدت اختلاف و تضادهای اجتماعی افغانستان می ‏افزاید. به ‏همین دلیل هرقدر طالبان در حل اختلاف‏ های اجتماعی و ملیتی در درون کشور ناتوان شوند به همان میزان به ‏سرکوب و خشونت رو می‏ آورد.
مردم افغانستان به ‏خصوص زنان از ابتدا فریب وعده‏ های طالبان را نخوردند و برای مطالبات و حقوق‏ شان به خیابان ها آمدند. طالبان در نخستین قدم آزادی و حقوق زنان را مورد تعرض قرار دادند و زنان کار، شغل و موقعیت اجتماعی ‏شان را از دست دادند. طالبان با زنان دشمنی عمیق دارند و حضور زنان در رسانه و ادارات دولتی و مکاتب و دانشگاه ها با محدودیت شدید مواجه گردیده است. تحمیل آپارتاید جنسی بخشی از برنامه و سیاست امارت اسلامی طالبان است. طالبان با مردم واقلیت‏ های ملی و مذهبی برخورد تهاجمی و اشغالگرانه داشته ‏اند و ادارات این ولایت ‏ها و ولسوالی‏ ها را به قومندان و فرماندهان‏شان سپرده ‏اند و این امر نارضایتی بالقوه تمامی ملیت‏ های تحت ‏ستم و افراد غیر از گروه طالبان را تقویت کرده است. طالبان حاضر نیستند به‏ جز آنانی‏ که در طول بیست سال جنگ در صف آن‏ها «قربانی» داده‏ اند کسانی دیگر را در بدنه ی حکومت ‏شان شریک سازند.
 توده ‏های مردم و به‏ خصوص زحمتکشان با قحطی و فاجعه انسانی رو‏به ‏رو هستند. فقر شدید اکثریت نفوس کشور را به ستوه آورده است و هر روز بر دامنه فقر و گرسنگی در کشور افزوده می‏ شود. صلیب سرخ سازمان ملل از بحران آواره‏ گی و گرسنگی در افغانستان به‏ خصوص زمستان پیش‏ رو هشدار داده است. بر ‏اساس هشدار «سازمان ملل»، افراد زیر «خط فقر» بعد از سقوط رژیم از 70 فصید به 95 فصید افزایش می ‏یابد. برای بسیاری از مردم افغانستان بخصوص کارگران، دهقانان، زنان و ملیت ‏های تحت ‏ستم راهی جز مبارزه علیه ارتجاع سیاه طالبانی و امارت ‏شان وجود ندارد. زنان افغانستان و نسل ‏جوان و آگاه در صف اول مبارزه علیه طالبان قرار دارند و مبارزه جسورانه زنان افغانستان علیه طالبان نه ‏تنها بر سایر بخش‏ های اجتماع افغانستان بلکه بر روحیه مبارزاتی مردم منطقه و جهان نیز اثر گذاشته است. مبارزات زنان افغانستان، از این ‏رو مایه ی الهام است، چون آنان با یکی از زن ستیزترین جریان‌های سیاسی عصر مواجه هستند.
حرکت مبارزاتی زنان، نباید در دایره تنگ لیبرالی محدود باقی بماند و مورد سواستفاده ی طبقات ارتجاعی قرار گیرد بلکه باید از درون مبارزات آزادی‏خواهانه زنان، جنبش و سازمانی با خصلت توده ‏ای، ملی و انقلابی بیرون آید. حزب ما با حمایت بی‏ دریغ از مبارزات زنان افغانستان که جسارت‏ مندانه پا به میدان مبارزه گذاشته ‏اند دفاع می‏ کند و در کنارشان می‏ ایستد و با جدیت تمام  در ترسیم خط روشن انقلابی در میان صفوف زنان تلاش می‏ کند. شرایط کنونی محک و آزمون جدی برای تمام افراد گروه ‏ها و سازمان مترقی و انقلابی است.
مقامات طبقه حاکمه افغانستان در رژیم دست‏ نشانده پیشین عمدتا از کشور متواری شده اند. جناح تکنوکرات غربی دوباره به کشورهای اروپایی، امریکا و کانادا برگشته ‏اند. این افراد به ‏دلیل عدم حمایت مردمی و نداشتن تشکل، فعلا کاری از دست‏ شان ساخته نیست. آن‏ها با نیروهای اشغالگر وارد کشور شدند و با خروج‏ آن‏ها از افغانستان خارج شدند. رهبران احزاب جهادی که در جریان تجاوز نظامی امپریالیسم امریکا و متحدین شان، نقش سربازان پیاده اشغالگران را بازی کردند و در جریان بیست سال گذشته سرمایه و قدرت داشتند نیز از کشور متواری هستند. این افراد اما مسئله اصلی ‏شان سهم در قدرت هستند. در صورتی که طالبان نتواند این جمع را به شکلی راضی سازند و از طرف دیگر توان نظامی طالبان در اثر تضادهای داخلی و اقتصادی تضعیف شود، این‏ ها به دلیل داشتن احزاب تحت رهبری و داشتن روابط در داخل کشور و احتمالا پشتیبانی بعضی از کشورها از آنها، امکان ایجاد دردسر برای رژیم طالبان را دارند. با این همه، برای بخشی از طبقات ارتجاعی بورژوا- فئودال کمپرادورهای وابسته به رژیم پیشین، احزاب جهادی، بورژوازی لیبرال، شوونیست ‏ها، منتفذین، روحانیون و بخش عقب‏ مانده ی جامعه راه‏ آشتی و تبانی با طالبان باز است. در صورت دوام و استحکام امارت طالبانی، این افراد در خدمت امارت خواهند بود و طالبان امنیت جان و مال آن‏ها را تامین خواهند کرد.
مبارزات مردم افغانستان علیه طالبان و مماشات قدرت‏های امپریالیستی با طالبان نشان می ‏دهد که سنگینی مسؤلیت مبارزه با استبداد خشن طالبانی به عهده ی مردم افغانستان قرار دارد. تقریبا همه زحمتکشان کارگران، دهقانان، زنان، نسل جوان و روشنفکران مردمی کوچک ترین اعتمادی به وعده و وعیدهای طالبان نکردند و جسارت‏ مندانه در میدان  مبارزه علیه این گروه به مصاف رفتند. امروز بیشتر درد و رنج و خفقان ناشی از حاکمیت طالبان را مردم افغانستان به ‏خصوص زنان احساس می‏ کنند. بیشترین احساس همدردی و همنوایی با مردم افغانستان نیز به وسیله ی توده ‏های زحمتکش، احزاب، سازمان ‏ها و نهادهای مستقل و مترقی جهان صورت می ‏گیرد، اما طبقات ارتجاع داخلی و جهانی با ارتجاع طالبان سنخیت و وجهی مشترک دارند.
 امارت اسلامی طالبان نه در داخل افغانستان از پایگاه اجتماعی و مردمی برخوردار است و نه حمایت کافی کشورهای جهان و منطقه را با خود دارد. زنان، ملیت ‏های تحت‏ ستم، طبقات متوسط‏ شهری و روشنفکران از امارت طالبانی انزجار و تنفر عمیق دارند. امارت اسلامی طالبان برای مردم و جامعه افغانستان یک حرکت قهقرایی و فاجعه بار است و فقر، بی‏سوادی، ویرانی و عقب‏ ماندگی مفرط کشور تحت اداره ی طالبان حفظ خواهد شد. افغانستان تحت امارت طالبان اختناق و خفقان را بر جامعه مستولی کرده و نسل جوان و روشنفکران و زنان در زندان بزرگ به نام افغانستان شکنجه خواهند شد.
اکنون که پروژه استعماری و اشغالگرانه‏ ی امریکا و متحدین اش بعد از بیست سال در افغانستان به‏ شکست انجامید و مردم افغانستان با امارت سیاه طالبان بار دیگر روبه ‏رو قرار گرفته‏ اند، این امر بیش از هر زمان دیگر مسجل شده است که راه ‏نجات کشور و رهایی مردم افغانستان از اسارت و دهشت سرمایه‏ داری و بنیادگرایی اسلامی، انقلاب ملی دموکراتیک طرازنوین با جهت گیری سوسیالیستی و رفتن به‏ سمت جامعه کمونیستی است. امکان و به‏ سرانجام رساندنِ این وظیفه ی مهم و خطیر فقط با وحدت و همبستگی زحمتکشان کشور پیرامون یک برنامه ی انقلابی و حزب پیشاهنگ ممکن است. بنابراین ما باید برای استحکام و گسترش ایدئولوژیک - سیاسی و تشکیلاتی حزب تلاش می کنیم تا بتوانیم به نیازمندی‏ های مبارزاتی عاجل پاسخ گفته و در مسیر تدارک و برپایی و پیشبرد جنگ خلق گام برداریم.
 
28 سنبله 

۱۴۰۰ شهریور ۳۱, چهارشنبه

یادداشت هایی درباره ی مبارزه ی و جنگ در افغانستان(2) با برخی افزوده ها در یادداشت ده(11 مهر 1400)

 

 

یادداشت هایی درباره ی مبارزه ی و جنگ در افغانستان(2)

با برخی افزوده ها در یادداشت ده(11 مهر 1400)

هفت
شادمانی و اندوه خلق افغانستان
خلق افغانستان در آن واحد هم شادمان است و هم  اندوهگین . از یک طرف دشمنی از کشور بیرون رفته و خلق از بابت آن شادمان است. از سوی دیگر قدرت ارتجاعی منفور و واپسگرایی حاکمیت را در دست گرفته و این خلق را اندوهگین و خشمناک کرده است.
شیرینی بیرون کردن امپریالیسم به تلخی به قدرت رسیدن طالبان انجامید. برجسته کردن تلخکامی، اندوه و رنج خلق افغانستان از به قدرت رسیدن طالبان نباید موجب در سایه قرار گرفتن خوشی و شادمانی از پیروزی این خلق در بیرون راندن امپریالیسم شود.  
رنج های خلق افغانستان تا زمان برقراری جمهوری دموکراتیک انقلابی طبقه ی کارگر ادامه خواهد یافت. هر چند رنجی که از مبارزه با استثمار و ستم امپریالیسم، سرمایه داری و ارتجاع فئودالی ایجاد شود،  موجب کمال است و خلق افغانستان با مبارزه ی خود با ارتجاع طالبانی خواه در اشکال قهرآمیز و خواه در اشکال مسالمت آمیز به استقبال آن رفته است. 
هشت
طالبان مرتجع دشمن عمده کنونی طبقه ی کارگر و خلق افغانستان
اکثریت خلق افغانستان، طبقه ی کارگر، دهقانان و تمامی توده ی خرده بورژوازی افغانستان از طالبان نفرت دارند، اما از آن بر نمی آید که آنها از امپریالیسم و از کشورهای مرتجع منطقه ای که افغانستان را دستخوش پیشبرد منافع کثیف خود ساخته اند، نفرت بیشتری ندارند.
 خلق افغانستان از یک طرف از امپریالیسم متنفر است و از طرف دیگر از طالبان. اما میان این دو در دوران اشغال افغانستان، این امپریالیسم آمریکا و قدرت های بین المللی است که عمده بوده است.
 این به این معنا نیست که اکنون که طالبان قدرت را در دست گرفته باز هم امپریالیسم عمده است.
خیر! در اینجا تغییری در تضادها به وجود می آید و آنکه در زمان اشغال عمده نبود، در زمانی که اشغال نباشد، عمده می شود. بنابراین در دوران کنونی این تضاد با حکومت طالبان است که عمده است.
اما این تغییرات در عمده گی طالبان یعنی نیروی ارتجاعی داخلی در افغانستان مانع از آن نمی شود که امپریالیسم در مجموع آن نیرویی نباشد که مبارزه با آن خواه در هر کشور معین و خواه در کل کشورهای زیر سلطه و امپریالیستی عمده است.
خیر! در کل جهان این امپریالیسم است که عمده است. زیرا عصر، عصر امپریالیسم است و جهان اقتصادی، سیاست و فرهنگ با تسلط قدرت های حاکم امپریالیستی مشخص می شود که نیروهای مرتجعی همچون طالبان و جمهوری اسلامی و حزب الله  و حماس و...در مقابل آن نیرویی نیستند.
امپریالیسم نه تنها طبقه ی کارگر کشور خودی را استثمار کرده و زیر ستم سیاسی و فرهنگی نگه می دارد بلکه در عین حال نیروی مسلط، متجاوز و غارتگر جهانی است و از این رو دشمن شمار یک تمامی طبقه کارگر و خلق های زیر سلطه است. همین امپریالیسم است که این نیروهای کوچک و حقیر مرتجع را می پرورد و به نوکری خود می گمارد. این نیروها نیز در بهترین حالت و زمانی که با یک امپریالیسم مخالف اند، مزدوری و نوکری امپریالیسم دیگری( امپریالیست های رقیب) را به عهده می گیرند. حتی زمانی که برخی از اینها واقعا وابستگی نداشته باشند، ماهیت مرتجع و واپسگرایشان و نیز ضدیت عمیق و استراتژیک شان با نیروهای نوین جامعه، آنها را به سوی انواع و اقسام سازش با امپریالیست ها  سوق می دهد. نهایت این گونه سازش ها رفتن زیر بال و پر امپریالیست ها و وابستگی مستقیم به آنها است.
این عمده بودن کلی امپریالیسم، در دوره ی اشغال مستقیم و تبدیل کشور یک کشور نیمه مستعمره به مستعمره،  آن را که در مجموع عمده است در عین حال در شکل خاص و در آن کشور مشخص نیز عمده می کند. اما در دورانی که اشغال وجود ندارد در عین اینکه کماکان امپریالیسم در کل عمده است  اما در شکل خاص آن نیرویی عمده می شود که امپریالیسم - خواه غرب و خواه شرق -  پشت آن قرار دارد و از طریق آن برنامه هایش را پیش می برد. اکنون در افغانستان مبارزه با امپریالیسم از طریق مبارزه با طالبان صورت می گیرد. این مبارزه ی خاص ویژه گی هایی به آن می بخشد و مضمون و اشکال آن را متمایز از مبارزه ی مستقیم با امپریالیسم می کند.
این درست است که نفرت مردم افغانستان از امپریالیسم مانع از عمده شدن نفرت شان از طالبان شد اما این به این معنا نیست که پس از بیرون رفتن امپریالیسم هر گونه چرخشی ممکن نبود.
مردم افغانستان بین دو نیروی ارتجاعی ضروری بود که یکی را عمده بدانند و نه در یک زمان واحد هر دو را. به این ترتیب در دوران تجاوز و اشغال، این امپریالیسم بود که دشمن عمده شد. اما اکنون و پس از بیرون رفتن امپریالیسم، این طالبان مرتجع است که دشمن عمده ی طبقه ی کارگر، دهقانان و خلق افغانستان است.
نه
 طالبان و تضادهای درونی
 این درست است که طالبان که نه رهبری کل مبارزه ی خلق افغانستان، اما رهبری بخشی از  مبارزه را در دست داشت، نیرویی دست ساز امپریالیسم، پاکستان و عربستان سعودی بوده است و این نیز درست است که ماهیت طالبان ماهیتی ملی نیست( راستی نیرویی که می خواهد «امارات اسلامی» درست کند و همچون نمونه ی ایرانی اش «ولایت فقیه»، به 1500 سال به عقب برگردد چه از ملت و ملی می فهمد!) اما این اولا به این معنا نیست که کل طالبان یک وابسته مطلق است و دوما از آن بر نمی آید که پیروی وی از یک امپریالیسم، مانع مطلقی در راه وابسته گی به امپریالیست های قطب مخالف ایجاد می کند. 
 طالبان یک نیروی ارتجاعی یعنی ماهیتا ارتجاعی و ضد ملی است، اما بر چنین مبنایی نمی توان گفت که طالبان یکدست است و درون آن طیفی از جناح های گوناگون و با سیاست های متضاد وجود ندارد. هم اکنون تضادهای درونی این نیرو در حال سرباز کردن است و همچنان که جمهوری اسلامی طی چهل سال تکه تکه شد طالبان نیز به احتمال زیاد شقه شقه خواهد شد و نخواهد توانست وحدت نسبی خود را حفظ کند و پابرجا نگه دارد. جالب است که حتی هم اکنون که زمانی از به قدرت رسیدن آن نمی گذرد، تضادهای درونی آن سر باز کرده و حتی این گونه که شنیده می شود برخی رهبران آن نیز در پی درگیری های درونی به قتل رسیده اند.
هیچ شی و پدیده و نیرویی در جهان نیست که بی حرکت و فارغ از تضاد باشد. هر نیروی ارتجاعی دستخوش حرکت و تغییرات درونی و بیرونی است. این تغییرات هم در بطن آن نیرو رخ می دهد و هم  در ارتباطات بیرونی آن. طالبان یک نیروی دست ساز امپریالیسم غرب و کشورهای مرتجع منطقه بود، اما زمانی که این نیرو تحرک خود را آغاز کرد امپریالیسم شرق و کشورهای مرتجعی که به امپریالیسم شرق وابسته اند تلاش کرده و می کنند در این نیرو نافذ شوند، آن را وابسته به خود کنند و علیه امپریالیسم رقیب برانگیخته و به مبارزه با آن وادار کنند. در نتیجه کشاکشی در این نیرو و باندها و جناح هایی در آن به وجود می آید که برخی طرفدار غرب و برخی طرفدار شرق اند. از سوی دیگر درون این نیرو علیه هر دو این گرایشات نیروهای دیگری شکل می گیرند که می خواهند ضمن حفظ ماهیت ارتجاعی این نیرو علیه هر دو این امپریالیست ها دست به کار شوند. آنها  می توانند از تضاد منافع امپریالیست ها استفاده کنند و منافع خاص خود را پیش ببرند. این نیروها در عین این که وابسته به امپریالیسم نیستند، اما وجه ملی و مترقی نیز ندارند. ماهیتا ارتجاعی اما ناوابسته هستند. گرچه همان گونه که در بالا اشاره کردیم اینها نیز در نهایت با امپریالیست های سازش می کنند.
 تجزیه یک نیروی سیاسی ارتجاعی و یا مترقی و بررسی جناح ها (و باندهای آن) و ماهیت تضاد میان این جناح ها موجب می شود که طبقه ی کارگر بتواند از یکسو در تجزیه بیشتر نیروهای دشمن و متلاشی کردن آنها با هوشیاری عمل کند و مانع یکدستی و اتحاد دشمنانش مقابل خود شود. و از سوی دیگر موجبات وحدت نیروهای و طبقات درون خلق را فراهم نماید و پیگیرانه دنبال کند.     
ده
انعطاف داشتن امپریالیست
و تلاش برای در دست گرفتن ابتکار عمل در عین شکست
ما اکنون در عصر امپریالیسم به سر می بریم. نظام بین المللی حاکم نظام امپریالیستی است و ساخت اقتصادی و سیاسی و فرهنگی تمامی کشورها خواه مسلط و خواه زیر سلطه تابع این نظام جهانی است. این نظام برای هر کشور معین نه صرفا بیرونی است و نه صرفا درونی. به عبارت دیگر هم درونی است و هم بیرونی.
شکست های تاکتیکی و استراتژیکی امپریالیسم در یک کشور و یا تعدادی از کشورها هنوز به معنای شکست استراتژیک جهانی و نهایی آن نیست. شکست استراتژیک جهانی امپریالیسم یعنی پیروزی طبقه کارگر و سوسیالیسم و کمونیسم  در بیشتر کشورهای جهان.
امپریالیسم، هر امپریالیستی، خواه پیش و خواه  پس از هر شکست تاکتیکی می تواند مانور دهد و اشکال پیشبرد منافع خود را تغییر دهد. این که امپریالیسم آمریکا در افغانستان نمی تواند به شکل پیشین، اشغالگری خود را ادامه دهد به معنای شکست وی در امر تجاوز و اشغالگری است( در این کشور معین و یا در چند کشور  - و در عین حال به این معنا نیست که امر تجاوز و اشغالگری و تبدیل نیمه مستعمرات به مستعمره به طور کلی پایان یافته است. امپریالیسم در صورت وقوع انقلابات و یا کانون های بی ثبات باز هم دست به تجاوز و اشغال کشورها – و نه تنها کشورهای زیر سلطه بلکه حتی کشورهای پیشرفته - خواهد زد) و این اساسا به سبب تضاد خلق و امپریالیسم است که صورت عملی پیدا می کند.
اما شکست در تجاوز و اشغالگری و حضور نظامی به این معنا نیست که امپریالیسم مزبور در آن کشور شکست استراتژیک خورده است( در اینجا می توان از سطح جهانی نیز صحبت کرد و نه حتی شکست استراتژیک امپریالیسم در یک کشور معین و در یک فرایند معین که آن هم البته حرکت ثابت و بدون بازگشتی نیست. مثلا امپریالیسم آمریکا در چین و ویتنام در مقطع معینی نه تنها شکست تاکتیکی بلکه شکست استراتژیک خورد اما به هر دو این کشورها بازگشت و این به سبب عدم شکست استراتژیک آن در عرصه ی جهانی بود) در اینجا منظور ما عمدتا متوجه عامل امپریالیسم است. روشن است که شکست انقلابات چین و ویتنام صرفا نتیجه وجود امپریالیسم نیست بلکه تضاد و مبارزه ی طبقاتی درون این کشورها نقش اساسی را دارد) و دیگر به هیچ طریقی نمی تواند منافع خود را در آن کشور معین پیش برد.
پس از یک سو باید بین شکست تاکتیکی و شکست استراتژیک در یک کشور تفاوت قائل شد و از سوی دیگر بین  شکست استراتژیک در یک کشور با شکست استراتژیک در سطح جهانی تفاوت قائل شد. در نگاه کلی امپریالیسم در افغانستان شکست تاکتیکی خورد و نه شکست استراتژیک. این شکست در اجبار آن به این که شکل تجاوز و اشغالگری را ترک کرده (در این کشور معین و نه لزوما در سطح جهانی) و به اشکال دیگر نفوذ روی آورد خود را نشان داد. در طالبان جناح های هوادار و وابسته به امپریالیسم غرب حی و حاضرند و در سازش با آنها امکان حفظ منافع امپریالیسم غرب منظور شده است. از این رو امپریالیستی که از در بیرون رانده شده است می تواند از پنجره بازگردد.
از سوی دیگر تغییر اشکال نفوذ و سلطه هم می تواند با توجه به برخی تغییرات درون کشور امپریالیستی از جمله مبارزه ی طبقاتی موجود، تغییرات در رقابت میان امپریالیست ها و هم شرایط خاص کشور زیر سلطه و یا در شرایط وجود اردوگاه سوسیالیستی به سبب تضاد میان دو اردوگاه باشد. همچنین تغییر تاکتیک همواره از موضع پیروزی نیست، بلکه گاه می تواند از موضع شکست باشد و به امپریالیسم تحمیل می شود.
یازده
نقش پاکستان،عربستان سعودی و قطر
زمانی که امپریالیستی نیرویی را می سازد و این نیرو را علیه امپریالیسم دیگری بسیج می کند و به مبارزه وا می دارد نیروی مقابل ضمن مبارزه با این نیروی ساخته شده به وسیله ی امپریالیسم رقیب، تلاش می کند در آن نفوذ کند و جناح ها و باندهای وابسته به خود را در آن ایجاد کرده و مبارزه اش را به سازش کشاند.
با بیرون رفتن سوسیال امپریالیسم شوروی از افغانستان و چرخش جنگ در این کشور و سپس فروپاشی شوروی و برآمدن امپریالیسم روسیه، این کشور تلاش کرد که نیرویی را که آمریکا علیه آن آموزش داده و رها کرده بود، علیه خود امپریالیسم آمریکا به مبارزه وادارد. به این ترتیب کشاکش به درون طالبان انتقال یافته و تشدید گردید.
به همین سان و از سوی مقابل امپریالیسم آمریکا اینک نیرویی را که خود آموزش داده بود در مقابل خود می دید. از این جا نیز این امپریالیسم در تلاش بود که برای این که این نیرو به طور کلی وابسته به شرق نشود، آن را وابسته به خود نگه دارد. حال که تفنگ طالبان به سوی امپریالیسم آمریکا برگردانده شده بود، کشورهایی مانند عربستان سعودی، قطر و خود پاکستان جریان هایی بودند که به طور غیرمستقیم وظیفه چرخش دوباره ی این تفنگ و یا توقف شلیک آن و وابسته نگه داشتن طالبان به بلوک غرب را به عهده گرفتند. در این مورد انگیزهای خاصی هم این کشورها داشتند که برای این نقش هم توانا و هم مفیدشان می ساخت( جدال سنی و شیعه، جدال وهابی ها برای داشتن مناطق نفوذ خواه علیه ایران و خواه علیه هندوستان، تبدیل شدن به یک قدرت منطقه ای و مسائلی از این گونه). این انگیزه ها می تواند نشانگر تضادهای میان نوکران امپریالیست ها و یا تضاد میان نوکران یک امپریالیست و ارباب خود باشد.
در عین حال از نظر فرهنگی- ایدئولوژیک سه تمایل در طالبان پدید آمد. یکی در نتیجه ی نفوذ غرب و دیگری در نتیجه ی نفوذ شرق و سومین تمایل استقلال از هر دو نیرو و پیشبرد منافع خود بر مبنای جهان بینی ارتجاعی مذهبی اش. این تمایل سوم همان تمایلی است که بر مبنای بی اعتمادی به کشورهای امپریالیستی و تلاش برای مستقل ماندن و صرفا استفاده از تضادها به نفع خود به وجود آمده است. اکنون هر سه ی این تمایلات در طالبان موجود است و همه هم زیر تفاسیر مذهبی پنهان اند. اکنون طالبان از یک سو از نظر اقتصادی و سیاسی وابسته به شرق و از سوی دیگر وابسته به غرب و همچنین زیر نفوذ نیروهای ارتجاعی درونی ای است که زمزمه ی استقلال این نیرو را می کردند.
پس نقش کشورهای بالا به طور کلی این بوده است که نگذارند طالبان از نظر اقتصادی و سیاسی وابسته ی به امپریالیسم شرق شود. نتیجه این تلاش این گونه بود که امپریالیسم آمریکا با کمک نوکران اش یعنی پاکستان، عربستان سعودی و قطر توانست سازش نهایی با طالبان را پیش برد. سازشی که می تواند همچنان که در بالا اشاره کردیم امپریالیسم غرب را از پنجره وارد کند.
 نکته دیکری که درمورد این کشورها  می توان گفت این است که آنها با امپریالیسم روسیه و یا چین هم روابط حسنه دارند، اما این روابط حسنه تنها درچارچوب تقسیم نفوذ امپریالیست ها است. همچنان که ایران در دوران سلطنت به طورمطلق منطقه ی نفوذ آمریکا و غرب نبود و سوسیال امپریالیسم شوروی نیز به عنوان امپریالیسم غیر عمده با آن روابط اقتصادی و در آن نفوذ داشت. این نوع نافذ بودن امپریالیست ها در مناطق یکدیگر در کشورهای زیر سلطه همواره وجود داشته و خواهد داشت.
و بالاخره گرچه گاهی به سبب سرگرم بودن امپریالیست های رقیب به جدال با یکدیگر و تضعیف و یا افول نسبی یک امپریالیسم، ممکن است که در مناطق زیر نفوذش نوکران اش گردن افرازی کنند و بخواهند برخی منافع خاص خود را به پیش برند( برای نمونه ترکیه و دنبال کردن امپراطوری عثمانی، پاکستان و مساله ی کشمیر و غیره...) اما به سبب وابستگی عمیق اقتصادی و سیاسی و داشتن جناح ها و باندهایی که منافع امپریالیسم حاکم را پیش می برند، گسست از یک امپریالیسم و پیوست به امپریالیسم رقیب به ساده گی ممکن نمی گردد، چه برسد به این که بورژوازی بوروکراتیک - کمپرادور(و یا بورژوا- فئودال کمپرادور) که بر این کشورهای زیر سلطه غالب است بخواهد مثلا مستقل شود.  
هرمز دامان
2 مهر 1400

۱۴۰۰ شهریور ۲۵, پنجشنبه

به یاد گونزالو تبلور مبارزه و مقاومت طبقه ی کارگر و خلق پرو

به یاد گونزالو تبلور مبارزه و مقاومت طبقه ی کارگر و خلق پرو

 آبیمال گوسمان(گونزالو) صدر پیشین حزب کمونیست پرو پس از این که نزدیک به سی سال در زندان ها رژیم ارتجاعی پرو، سیا و آمریکای امپریالیست حبس شده بود در11 سپتامبر 2021 و در سن86 سالگی درگذشت. وی نماینده ی طبقه ی کارگر پرو و تبلور آگاهی، مقاومت و مبارزه ی این طبقه و توده های ستمدیده ی خلق و یکی از قهرمانان طبقه ی کارگر بین المللی در رزم جهانی برای کمونیسم بود.
گونزالو پیش از دستگیر شدن، زندگی ای سراسر مبارزه داشت. مبارزه با ارتجاع پرو، امپریالیسم جهانی و در صدر آن دو ابرقدرت آمریکا و سوسیال امپریالیسم شوروی و همچنین علیه انواع رویزیونیسم از نوع خروشچفی گرفته تا رویزیونیسم تنگ سیائو پینگی. کینه و نفرت بی پایان امپریالیست ها از وی موجب شد که وی را در قفسی به دادگاه بیاورند. اما شیر در قفس نیز می غرید و ارتجاع و امپریالیسم و رویزیونیسم را به تمسخر می گرفت و تحقیر می کرد و مارش راه پیمایی به سوی کمونیسم را می نواخت.
ادامه ی راه ماریاتگی و مبارزه علیه رویزیونیسم
گونزالو ادامه دهنده ی راه خوزه ماریاتگی مارکسیست - لنینیست برجسته ی پرو و آمریکای لاتین و بنیانگذار حزب کمونیست این کشور بود. او و همرهانش در دهه شصت مبارزه ی گسترده ای را برای بازسازی این حزب آغاز کردند. حزبی که اپورتونیسم از همان سال های نخستین، و به دلیل مرگ ماریاتگی که دو سال پس از تاسیس حزب پیش آمده بود، بر آن مسلط شده بود و پس از بروز روزیونیسم در شوروی در ورطه ی رویزیونیسم خروشچفی افتاده و یک طویله ی اوژیاس کامل گردیده بود؛ مبارزه ای که فرایندی نزدیک به 15 سال را شامل شد. گونزالو و یاران اش نه تنها علیه اپورتونیسم و رویزیونیسمی که در پرو خواه درون حزب و خواه به شکل آشکار آن در احزاب کمونیست (وابسته به سوسیال امپریالیسم شوروی) وجود داشت مبارزه کردند، بلکه این مبارزه را با هماهنگ کردن آن با مبارزه علیه رویزیونیسم بین المللی خروشچفی و بعدها تنگ سیائو پینگی منحط و رویزیونیسم آلبانیائی خوجه و دنباله روش رامیزآلیا تداوم بخشیدند.
آنها در این مبارزه ی بزرگ خود در عین حال به تمامی نوآوری های مائو تسه دون و به ویژه انقلاب کبیر فرهنگی - پرولتاریایی طبقه ی کارگر چین تکیه کردند و به مضامین اساسی آنها در پرو جان بخشیدند و در نتیجه گذار از مارکسیست - لنینیست به مارکسیسم - لنینیسم- مائوئیسم را شکل دادند. از این رو فعالیت عملی در راه بازسازی حزب بر یک مبنای انقلابی با اتکاء به نیروی خود، با مبارزه با ارتجاع، امپریالیسم، رویزیونیسم داخلی و رویزیونیسم بین المللی گره خورد و در عین حال به مدارج تازه و نویی مبنی بر اندیشه های مائو تسه دون تکامل یافت.
 این گونه حزب کمونیست پرو پس از مبارزه ی داخلی و بیرونی طولانی در اواخر دهه ی هفتاد همچون سمندری از دل خاکستر برخاست و دوباره متولد شد. اکنون دیگر حزب کمونیست پرو تبدیل به یک حزب مارکسیست- لنینیست - مائوئیست واقعی شده بود و زمان نیز برای عمل گسترده تر توده ای آن بر مبنای اندیشه های انقلابی فرا رسیده بود.
مبارزه تاریخی حزب کمونیست پرو به رهبری گونزالو علیه ارتجاع و امپریالیسم در پرو
از آغاز دهه ی هشتاد حزب کمونیست پرو ضمن تجزیه و تحلیل مشخص از شرایط داخلی پرو و نیز اوضاع جهانی دست به جنگ خلق زد؛ جنگی تاریخی که در کشوری از آمریکای لاتین این به اصطلاح حیات خلوت آمریکا شکل گرفت و تا زمان دستگیری گونزالو در سال 1992 به پیشرفت های چشم گیری دست یافت. این جنگ توده ای بیش از یک دهه ارتجاع  فوجیموری و امپریالیسم آمریکا و نیز سوسیال امپریالیسم شوروی و رویزیونیست های وابسته به آن در کشور و منطقه را در در ترس و وحشت فرو برد.
 جنگ خلق تقریبا دوازده ساله به وسیله ی زنان و مردان جنگجوی طبقه ی کارگر و دهقان و روشنفکران وابسته به این طبقات به پیش برده شد. جهت عمده ی این جنگ را جنگ در روستا و جهت غیر عمده ی آن را جنگ در شهرها می ساخت. این جنگ با آزادسازی مناطق روستایی و ایجاد پایگاه های انقلابی تداوم یافت. در این پایگاه ها دهقانان پرو دست به تقسیم اراضی زدند و تساوی حقوق بین زنان و مردان و همچنین بین بومیان و خلق های پرو در زمینه های اقتصادی و سیاسی و فرهنگی برقرار گشت. حزب کمونیست پرو به عنوان رهبر طبقه ی کارگر و خلق پرو توانست شبح کمونیسم را در این کشور زنده کرده و بر اندام امپریالیسم و ارتجاع لرزه اندازد. 
شورش زندانیان در پرو
یکی از تاریخی ترین اقدامات حزب کمونیست پرو ( در مطبوعات برای این حزب نام« چریک های راه درخشان» را به کار می بردند) در طول این دوازده سال شورش و مبارزه ی سترگ زندانیان این حزب در سال 1986 بود. مبارزه ای که از سوی فوجیموری و ارتجاع آمریکایی در 19 ژوئن 1986به شدت سرکوب شد و به جانباختن تعداد زیادی از مبارزین، کادرها و رهبران حزب انجامید. این مبارزه به گفته ی گونزالو یکی از«عالی ترین تجلیات قهرمانی اعضای حزب کمونیست پرو»( در مصاحبه با ال دیاربو) بود و در میان طبقه ی کارگران بین المللی و روشنفکران این طبقه شور و شوق ایجاد کرد و به ادامه دادن راه آنها برانگیخت. حزب کمونیست پرو این روز را «روز قهرمانی» نام نهاد.
 نوآوری ها و خدمات صدر گونزالو
مبارزه و جنگ خلق حزب کمونیست پرو و رهبر آن گونزالو، در دهه ی هشتاد و نود یعنی زمانی که خود پرستان فاسد و رویزیونیستی همچون تنگ سیائو پینگ که در انقلاب فرهنگی چین از قدرت به زیر کشیده شده و به طویله پاک کنی فرستاده شده بودند، قدرت را در این حزب به دست گرفتند و تلاش کردند که یاس و ناامیدی را در جنبش بین المللی دامن بزنند، الهام بخش طبقه ی کارگر و انقلابیون کمونیست و جنبشی امید آفرین در سراسر دنیا بود.
 نوآوری این حزب در جنگ خلق، به ویژه در تحلیل مشخص از شرایط مشخص پرو و آمیزش جنگ در روستا با جنگ در شهرها آن هم در آمریکای لاتین بود. رهبری این حزب به ویژه بر مبنای انقلاب فرهنگی- کارگری چین و اندیشه های مائو تسه دون شکل نهایی را یافت و همین رهبری و حزب بود که اعلام کرد«مائوئیسم مرحله جدید، سومین و در حال حاضرعالی ترین مرحله در تکامل مارکسیسم است»( از مصاحبه گونزالو با ال دیاربو). و از آن پس این درک نوین به وسیله ی انقلابیون و احزاب کمونیستی که پیرو مارکسیسم- لنینیسم- اندیشه ی مائوتسه دون بودند، پذیرفته شد.  
بروز انحرافات راست در حزب کمونیست پرو و شکست جنگ خلق
پس از دستگیر شدن گونزالو حزب کمونیست پرو در سال 1992 حزب پر افتخار پرو دچار انحرافات اپورتونیستی راست شد و همین انحرافات که گونزالو از درون زندان نیز به مقابله با آن بر می خاست به تسلیم طلبی و شکست جنگ خلق در پرو و ضعیف شدن حزب کمونیست این کشور انجامید.
 انتقادهای جنبش بین المللی کمونیستی به حزب کمونیست پرو
 از دیدگاه مائوئیسم بین المللی، حزب کمونیست پرو در حالی که نوآوری های فراوان در عرصه ی نظری و عملی داشت و یکی از برجسته ترین مبارزات را پس از انقلاب فرهنگی پیش برد، از اشتباه مبرا نبود. از نظر این جنبش دو اشتباه برجسته تر بوده است. یکی تاکید به روی «اندیشه ی گونزالو» و دیگری تاکید روی« عمدتا مائوئیسم». در مورد نخست به نظر بحث از صرف تلفیق مارکسیسم با شرایط مشخص کشور گذشته است و حزب ادعاهای بیشتری داشته است و در مورد دوم نیز ظاهرا گسست نسبی که همواره در تکامل یک اندیشه پدید می آید، نزدیک به گسست مطلق دانسته شده است.
مقایسه ی عقاب کوهی با مرغ خانگی
 ارج و ارزش صدر گونزالو، این عقاب کوهی، زمانی بیشتر مشخص می شود که ما نگاه به باب آواکیان این عضو انحلال طلب جنبش و رویزیونیست شده ی بین الملل کمونیستی، این مرغ خانگی می اندازیم. گونزالو مبارزه ای که رویزیونیست های روسی و چینی و آلبانیایی به گنداب می کشاندند با تلاش های فداکارانه در بیش از سه دهه و با رزم بی امان به اوج قله ها کشاند و آواکیان مبارزه را از اوج قله ها پایین آورده و به گنداب باتلاق های حقیر فرصت طلبی و پیروی از امپریالیسم فرو برد.
برخی نظرات گونزالو 
فلسفه
«بگذارید فلسفه از كشوی میز تحریر بیرون بیاید. فلسفه را از چنگ كتاب پرستان و نهادهای قلابی آكادمیك آزاد كنید و به میان توده ها، به درون مبارزه طبقاتی روزمره، به میان خلق ببرید. ذهن توده ها ربوده شده است؛ آن را پس بگیرید و به آنها باز گردانید تا دیگر نگذارند كسی تحمیق شان كند. فلسفه و علم به دانشمندان و نخبه گان تعلق ندارد بلكه از آن توده هاست. امروز دید توده ها بیش از پیش دیالكتیكی می شود اما این امر باید آگاهانه صورت گیرد تا آنها قوانین دیالكتیك را آگاهانه به كار گیرند و قانون تضاد را با شناخت كامل از مفهوم آن در طبیعت، جامعه و اندیشه ها به كار بندند.»( دربـاره كارزار اصـــلاح مبتنی بر مطالعه ســند «انتخـابـات نـه! جنگ خلق آری»از مجله جهانی برای فتح، شماره 19، سال 1372)
آموزش های مارکسیسم 
« مبارزه طبقاتی، قهر انقلابی، سوسیالیسم و دیكتاتوری پرولتاریا، مبارزه علیه رویزیونیسم. از این چهار مسئله، سوسیالیسم و دیكتاتوری پرولتاریا عمده است»( از مصاحبه با ال دیاربو از جهانی برای فتح، شماره 18، 1371، برگردان فارسی، سربداران)
 رویزیونیسم
«ال دیاریو: صدر... می خواهیم بدانیم نظر شما راجع به احزاب رویزیونیست كه به وسیله ی بنیادهای بین المللی و قدرت های بزرگ امپریالیستی و سوسیال امپریالیسم تامین می شوند، چیست؟
صدر گونزالو: آنها به انقلاب جهانی خیانت كرده اند؛ به انقلاب در همه كشورها خیانت می كنند، به خلق و طبقه ما خیانت می كنند، چرا كه خدمت به ابرقدرت ها و قدرت های امپریالیستی، خدمت به رویزیونیسم به ویژه سوسیال امپریالیسم، رقصیدن به ساز آنها و تبدیل شدن به مهره های آنها در بازی تسلط بر جهان، خیانت به انقلاب است.»( مصاحبه...)
درباره نیروهای مسلح ارتجاع‏
«نیروهای مسلح[ارتجاع] هیچ چیز ندارند كه به آن بنازند؛ آنها متخصص شكست خوردن و استاد حمله به توده های غیر مسلح اند.»( مصاحبه...)
درباره مبارزه برای سوسیالیسم و کمونیسم
«در تاریخ هیچ طبقه نوینی موفق به استقرار یک باره قدرت خود نگردیده است؛ قدرت بارها دست به دست شد، به دست آمد و از کف رفت تا این که بالاخره در بحبوحه  ی مبارزات و درگیری های عظیم آن طبقه قادر به کسب پیروزی و حفظ قدرت گشت. این امر در مورد پرولتاریا هم صدق می کند.»( مصاحبه...)
یادش گرامی و مبارزه اش پر دوام باد
مرگ بر ارتجاع و امپریالیسم
زنده باد کمونیسم
 گروه مائوئیستی راه سرخ ایران
26 شهریور 1400
 

۱۴۰۰ شهریور ۲۱, یکشنبه

یادداشت هایی درباره ی مبارزه ی و جنگ در افغانستان(1) یک پیروز نشدن امپریالیست های غربی در افغانستان

 

یادداشت هایی درباره ی مبارزه ی و جنگ در افغانستان(1) 

یک
پیروز نشدن امپریالیست های غربی در افغانستان
امپریالیسم آمریکا در افغانستان پیروز نشد و نتوانست دولت دست نشانده ای را که خود برقرار کرده و بیست سال تمام از آن پشتیبانی کرده بود، تداوم بخشد.
این که آمریکا با طالبان «مصالحه» کرد به این معناست که جنگی وجود داشت که این مصالحه در خدمت پایان دادن به آن بود. و اگر جنگی وجود داشت باید دید که در این جنگ کدام طرف بود که برایش نفع اقتصادی، سیاسی و نظامی تداوم این جنگ به ضررش نمی چربید، و در نتیجه پای مصالحه آمد؛ و در ضمن پای مصالحه آمدن اش از آمدن طرف دیگر مهم تر بود.
این که طالبان یک نیروی دست ساز امپریالیست ها و کشورهای مرتجع منطقه و برای پیشبرد منافع شان بود این را تضمین نمی کند که این نیرو در رشد و توسعه اش آن هم بعد از بیش از سی سال، به طور مطلق به آنچه در آغاز بوده پایبند بماند. امپریالیست های نیروهای دست ساز و نوکرانی در کشورهای زیر سلطه دارند اما هم نیروهای دست ساز و هم نوکران در کشورهای زیر سلطه در شرایط معینی می توانند گاه با اربابان اختلاف پیدا کنند، دربیفتند و یا ارباب خود را عوض کنند.(برای نمونه می توان به گرایش رضا خان نوکر انگلیس به ایجاد روابط با امپریالیسم آلمان پیش از جنگ جهانی دوم اشاره کرد).  
طبق آمار رسمی دولت آمریکا بیش از 2500 نفر از نیروهای نظامی این کشور در جنگ کشته شده اند. چگونه این تلفات به آمریکا وارد شد؟ آیا به سبب وجود صلح در افغانستان بود و یا به سبب جنگ؟ اگر نه به سبب صلح، بل به سبب جنگ بود، آن گاه اگر طالبان- این حلقه ی دست ساز امپریالیسم و کشورهای مرتجع منطقه- در این جنگ فعالیتی نمی کرد چگونه به نیروهای آمریکا تلفات وارد می شد؟
پس می توان پذیرفت که این جنگ بود. و در این جنگ طالبان هم حضور داشت و در جنگ به نیروهای آمریکایی تلفات وارد می کرد و این یکی از دلایلی بود که آمریکا را به پای صلح کشانید.
نگاهی به رویدادها نشان می دهد که نفع تداوم این جنگ برای امپریالیسم آمریکا و غرب دیگر کمتر از ضررش بود؛ خواه درون خود این جنگ( تلفات و مخارج)، خواه از نظر داخلی (مسائل اقتصادی درونی و مبارزات داخلی خلق آمریکا در سال 2020) و خواه از نظر بین المللی( نه تنها رقابت درون امپریالیست های غربی بلکه رقابت با روسیه و چین نیز).
آمریکا پای مصالحه آمد نیروهایش را خارج کرد و از دولت دست نشانده اش گذشت. طالبان پای مصالحه آمد، اما قدرت دولتی را به دست آورد.

دو
سرمایه جای امن می خواهد
 برخی تصورات جاری بر این است که حضور امپریالیسم آمریکا به منافع اقتصادی این کشور تحقق بخشیده بود و اکنون نیز با وجود ترک افغانستان باز هم به منافع این کشور درحال تحقق بخشیدن است. اما لزوما این گونه نیست.
در واقع  به واسطه ی خود این جنگ، امپریالیست ها و در راس شان آمریکا نمی توانست از حضورش آن گونه که می خواهد بهره برداری اقتصادی کند.
سرمایه برای تولید و اقتصاد محیط امن می خواهد و چنین محیطی نمی توانست در شرایط جنگی افغانستان- حتی اگر بپذیریم که وجود داشت - حداقل آنچنان که باید و شاید شکل بگیرد. اگر آمریکا می توانست با صدور سرمایه، تولید را به ویژه در استخراج معادن در افغانستان فعال کند، می توانست رونقی نسبی به اقتصاد درهم شکسته ی افغانستان دهد و بیکاری را کاهش داده و در نتیجه به نوعی ثبات و ایمنی برای دولت دست نشانده به وجود آورد و البته طالبان را نیز از نظر تبلیغی، درون محیط های معین زیر نفوذش، خلع سلاح کند.
اما چنین نشد و آمریکا طی بیست سال حضورش نتوانست چنین وضعی را به وجود آورد و برعکس بر تورم، گرانی، بیکاری، فقر و دربدری و بی خانمانی توده های طبقه ی کارگر و دهقان و فساد در مقامات دولتی افزود. یک طرف  جنگ و کشتار هر روزه و فقر و بی خانمانی و طرف دیگر فساد در دستگاه اداری افغانستان؛ اینها شاخص ترین برآمدهای حضور امپریالیسم آمریکا و غرب در افغانستان بود و نه راه افتادن اقتصاد افغانستان. روشن است که عامل تداوم جنگ تنها طالبان نبود بلکه رقبای امپریالیسم آمریکا و برخی کشورهای دست نشانده ی منطقه نیز بودند. 
با بیرون رفتن آمریکا و روی کار آمدن طالبان و دخالت امپریالیسم روس و نیز چین و قدرت های دیگر، افغانستان، آن افغانستانی که می توانست با حضور آمریکا و حتی با بیرون رفتن آن اما با حفظ دولت دست نشانده ی بیست ساله اش باشد، نیست. این البته به این معنا نیست که امپریالیسم آمریکا و غرب به طور کامل از افغانستان بیرون رفته است و در مصالحه با طالبان منافع اقتصادی( و یا برخی منافع سیاسی و نظامی)خود را منظور نکرده است. امپریالیست های غربی می توانند با طالبان روابط اقتصادی داشته باشند و منافع امپریالیستی خود را پیش برند اما خود این چرخش از دولت دست نشانده به دولت طالبان و ناایمنی ای که طالبان می تواند با حضور خود در قدرت در افغانستان و منطقه بیافریند و گرایش های موجود در درون طالبان به نفع امپریالیسم روس و نیز دولت دخالت گر چین، مشکل که بگذارد که منافع امپریالیست ها غربی به ساده گی تضمین شود. در یادداشت های دیگر از دخالت پاکستان، عربستان و قطر صحبت خواهیم کرد.

سه
نظریه ی تغییر استراتژی آمریکا
آمریکا  با طالبان مصالحه کرد نه بدین سبب که قرار شده بود استراتژی خود را تغییر داده و  جنوب آسیا و اقیانوسیه را مرکز نوینی برای عملیات علیه دولت سرمایه داری رقیب و چاق و چله شده ی چین رویزیونیستی سازد، که اگر چنین باشد کل جنگ و مبارزه خلق افغانستان علیه امپریالیسم ماست مالی شده و همه چیز به ماجرایی و داستانی کنترل شده در دستان آمریکا تقلیل خواهد یافت. این سان، گویی امپریالیسم همه چیز و خلق هیچ است.
اما اگر همه چیز در دستان امپریالیسم آمریکا( و غرب) و این کشور در افغانستان پیروز مطلق بود می توانست تغییر استراتژی خود را با تداوم دولت دست نشانده ی اشرف غنی و بدون دادن حکومت افغانستان به دست طالبان پیش برد.
تقلیل تمامی جوانب قضیه به طرح و نقشه ی امپریالیسم و ابتکار عمل مطلق آنها در مصالحه به این معناست که گرچه آمریکا و امپریالیسم غرب از افغانستان بیرون رفتند اما نه با شکست بلکه با پیروزی بیرون رفتند. و تنها و به گونه ی تاکتیکی(لابد!) نخواستند پیروزی خود را در بوق و کرنا کرده بلکه یک جورهایی برنامه را تنظیم کردند که گویا طالبان با نیروی خود به پیروزی رسیده است.
گرچه امپریالیسم آمریکا در یک مصالحه و توافق افغانستان را تسلیم طالبان کردند اما این به معنا نیست که طالبان هیچ جنگی نکردند و  زوری هم نداشتند و در نتیجه همه چیز به دلخواه آنها بوده و طبق طرح و برنامه ای از پیش تعیین شده شکل گرفته و پیش رفته است.
از سوی دیگر چنین دیدگاهی به این معناست که گویا در افغانستان به مدت بیست سال جنگی وجود نداشته است. همه چیز به خوبی و خوشی بوده و یک تغییر استراتژی موجب این گشته که آمریکا نیروهای خود را از افغانستان بیرون رود.
 اما اگر جنگی وجود داشت، ویژگی های این جنگ چه بود که آمریکا را مجبور کرد تا تن به سه تغییر دهد: با طالبان مصالحه کند؛ نیروهای خود را از افغانستان بیرون برد، و دولت دست نشانده اش را با دولت طالبان تعویض کند؟
  تنها یک پاسخ نادرست می تواند از جانب این نظر که همه چیز در دستان امپریالیسم بود داده شود و آن این است که حکومت طالبان درست ایده آل امپریالیست هاست و آنها به این نتیجه رسیدند که منافع خود را خواه درون افغانستان و خواه در تقابل با امپریالیست های رقیب به بهترین شکل می توانند با دولت طالبان پیش برند!
اما برای رسیدن به چنین نتیجه ای بیست سال جنگ لازم نبود. از سوی دیگر اینکه رسیدن به چنین نتیجه ای را تغییر استراتژی امپریالیست ها به وجود آورد به این معناست که اگر تغییر استراتژی به وجود نمی آمد، طالبان نمی توانست تحقق بخش ایده ال های امپریالیست ها باشد و این البته پاسخ پرسش های بالا نیست. 

چهار
دولت دست نشانده نماینده ی امپریالیست های غربی
اگرآمریکا شکست نخورده بود، همان دولت اشرف غنی اش که بیست سال بر سر کار بود را بازهم بر سر کار نگه می داشت، و بنابراین چه مرض و نیازی داشت که به سراغ مصالحه با طالبان برود؟! اگر قرار بود که منافع امپریالیسم آمریکا و غرب در افغانستان حفظ شود، دولت دست نشانده اشرف غنی بسیار بهتر از طالبان می توانست آن را حفظ کند، پس چرا باید آن را تغییر دهد؟
ممکن است که این نظر موجود باشد که امپریالیست ها چون دیدند که با طالبان بهتر از دولت اشرف غنی می توانند برنامه های امپریالیستی را پیش برند، نقشه ی خود را تغییر دادند و به اصطلاح سرمایه گذاری خود را از روی دولت دست نشانده برداشتند و به روی طالبان متعصب و واپسگرا گذاشتند. این کمابیش همانند همان استدلالی است که به وسیله برخی جریان ها در مورد بیرون رفتن شاه از ایران، آن هم پس از یکسال که از انقلاب می گذشت و پس از دولت های جور واجوری که بر سر کار آوردند و قصدشان نگه داشتن شاه و خاندان اش در راس قدرت بود، ارائه شده و می شود.
 این دیدگاه فراموش می کند که امپریالیسم آمریکا مدت چهل سال است یعنی از زمان بروز ولایت فقیه اسلامی در ایران، با جریان هایی همچون طالبان روبروست و بنابراین می توانست همان بیست سال پیش به جای آنکه به افغانستان حمله کند با طالبان( و بن لادن و داعش نیز) سازش کرده و از همان آغاز دولت افغانستان و نیز دیگر دولت ها را در منطقه با آنها بسازد.
 آمریکا به افغانستان حمله کرد نه به دلیل بن لادن و این که دولت طالبان او را به وی تحویل نداد بلکه به این دلیل که سوسیال امپریالیسم شوروی فرو پاشید و امپریالیسم آمریکا موقعیت را مناسب دید که با تجاوز به این کشور آن را ضمیمه امپراطوری خود سازد. این یک تجدید تقسیم بود که پس از 11 سپتامبر و در زیر لوای «چون بن لادن را به ما ندادید ما مجبورشدیم به افغانستان حمله کنیم» صورت گرفت.

پنج
آمریکا در افغانستان شکست خورد
 تجاوز به یک کشور به وسیله امپریالیسم همواره مخالفت، کینه و نفرت، مقاومت و مبارزه ی مردم آن کشور را و دست زدن شان به مقابله و جنگ را بر می انگیزد. تداوم تجاوز و اشغالگری موجب تداوم مبارزه و جنگ خلق خواهد شد هر چند این جنگ، گاه رهبری انقلابی نداشته باشد و برعکس نیروهایی ارتجاعی بر این مقاومت و مبارزه سوار شوند. 
این مبارزه خلق افغانستان علیه تجاوز گری و اشغال بود که عامل اساسی شکست امپریالیسم آمریکا و متحدین غربی اش گردید. این تضاد خلق و امپریالیسم، تضاد تمامی طبقات ملی و مردمی افغانستان با امپریالیسم بود که موجب شکست امپریالیسم آمریکا گردید.
علت اساسی شکست امپریالیسم آمریکا در افغانستان، عدم مشروعیت و مقبولیت امپریالیست ها و دولت دست نشانده ی آنان در میان توده ها کثیر، نفرت و کینه ی عمیق خلق افغانستان از نیروهای اشغالگر و جنگ طولانی مدت تحمیلی شده به آنان، کشته شدن روزمره مردم افغانستان، وجود دولت فاسد دست نشانده و تداوم مبارزه به وسیله تمامی طبقات مردمی این کشور علیه این نیروها بود.
در این که بین امپریالیسم آمریکا و طالبان سازشی صورت گرفته است تردیدی نیست. از سوی دیگر در این که امپریالیسم آمریکا نقشه ها و یا توجیهات تاکتیکی و استراتژیکی برای بیرون بردن نیروهای نظامی اش از افغانستان دارد نیز تردیدی نیست، اما اینکه همه ی مسائل و سیاست ها به این سازش و این نقشه و یا توجیهات تقلیل داده شود، نفی و انکار مبارزه ی خلق افغانستان با امپریالیسم و مبارزه ای است که این خلق طی بیست سال با امپریالیسم آمریکا داشته است. و این البته اشتباه کوچک و ساده ای نیست.
با این داستان سرایی ها، تو گویی خلق افغانستان مبارزه ای با امپریالیسم متجاوز و اشغالگر نداشته، خوشحال و راضی از تجاوز و حضور امپریالیسم در این کشور بوده و حالا که امپریالیسم آمریکا وی را تنها گذاشته از «خیانت» وی نارضا و خشمگین است. در حالی برعکس مردم افغانستان بسیار خوشحال اند که امپریالیسم آمریکا و ناتو این کشور را ترک کرده اند و آن هم با این وضع. گرچه آنها از اینکه ثمره ی مبارزات بیست ساله شان را طالبان غصب می کند، طالبانی که نماینده ی واقعی طبقه کارگر، دهقانان  و خلق زحمتکش افغانستان نیست، ناراضی اند و در حال مبارزه این بار با این یکی.
 
 شش
حلقه ی فراموش شده: مبارزه ی خلق افغانستان علیه امپریالیسم آمریکا و غرب
این درست است که خلق افغانستان از طالبان نفرت داشته و دارد، اما این به معنا نیست که این خلق بیش از آنکه با امپریالیست ها مخالف باشد با طالبان مخالف بوده است و بنابراین ترجیح می داده امپریالیست ها در کشورش بمانند، اما طالبان بر سر کار نیایند.
خلق افغانستان گرچه از طالبان نفرت داشته و دارد و همین هم موجب مبارزه ی گسترده ی کنونی به ویژه در پنجشیر و در برخی دیگر مناطق با این جریان متعصب و متحجر است، اما این به این معنا نیست که برای روی کار نیامدن طالبان به امپریالیست ها کمک کرده تا این نیرو را سرکوب کرده و بساطش را جمع کنند. اگر چنین بود طالبان دیری نمی پایید و شکست می خورد.
در واقع قضیه برعکس است. به واسطه ی نفرت از امپریالیست ها به دلیل تجاوز و اشغال و تداوم جنگ خانمانسوز، توده ی مردم افغانستان بیشتر با حضور امپریالیست ها مخالف بودند تا با طالبان. از این رو طالبان نه تنها در مناطق جنوبی پشتون نشین در میان لایه های پایینی و فقیر سنتی مردم نفوذ داشت بلکه می توانست بدون مزاحمت مردم و در بدترین حالت انفعال مردم، در مناطق دیگر نیز با آمریکا رویاروی شود و به نیروهای این کشور تلفات وارد کند. 
بنابراین درست است که مردم از طالبان نفرت عمیق داشتند و کوچک ترین تمایلی برای به قدرت رسیدن دوباره ی آن نداشتند، اما برای شکست آن نیز به امپریالیست کمک نکردند. حتی اگر فرض کنیم که مردم در قبال جنگ طالبان با آمریکا منفعل بودند، این امر چنان که نتایج نشان می دهد باز هم بیشتر به نفع طالبان بوده است تا به نفع آمریکا و دولت دست نشانده اش.
این که  نیروهای داوطلب حاضر بودند برای جلوگیری از روی کار آمدن طالبان با آن بجنگند به این معنا نیست که آنها از دولت دست نشانده امپریالیست ها راضی بودند، که اگر چنین بود خود سربازان ارتش دست نشانده که فرزندان کارگران و دهقانان هستند به جای تسلیم و عقب نشینی با طالبان می جنگیدند.
آنچه که این گروه های داوطلب را به جنگ با طالبان بر می انگیخت گذشته از تجربه چهار سال حکومت آنها در بیست سال پیش، این امر مهم هم بود که طالبان در شهرها و مناطق تسخیر شده قوانین شریعت اسلامی را پیاده می کرد و بر مبنای آن با توده های مردم به بدترین شکل رفتار می کرد. آنچه که این گروه ها که البته آن زمان شکل آنچنانی نگرفتند نمی خواستند این بود که آنکه از خروج امپریالیسم بهره می گیرد طالبان باشد. آنها مایل بودند که دولتی بهتر مثلا دولتی ملی جایگزین دولت کنونی شود.  
گرچه مردم افغانستان از حضور طالبان در قدرت بسیار در رنج اند و دست به مبارزه زده اند و گرچه که از این خروج  امپریالیست ها این طالبان است که بهره برده است اما این نیز روشن است که در صورتی که خلق افغانستان از حضور طالبان در قدرت بیشتر از حضور امپریالیست ها در کشور می ترسید، طالبان مشکل که می توانست به موفقیت دست یابد.
هرمز دامان
22 شهریور 1400

۱۴۰۰ شهریور ۱۸, پنجشنبه

یادداشتی در مورد وضع اجتماعی - سیاسی پاکستان

 مقاله ی زیر به وسیله ی یکی از دوستان هوادار حزب کمونیست( مائوئیست) افغانستان و با توجه به نقش کثیف دولت مرتجع بورژوا- کمپرادور پاکستان در پشتیبانی از طالبان و به ویژه در تهاجم به جبهه ای که در پنجشیر علیه طالبان گشوده شد، و به عنوان دریچه ای کوچک بر وضع کشور پاکستان نگاشته شده است.  در نوشته ها پیشین در مورد افغانستان نیز نکاتی در مورد علل دخالت پاکستان در افغانستان و پشتیبانی این کشور از طالبان بیان شده است.

یادداشتی در مورد وضع اجتماعی - سیاسی پاکستان
 
پاکستان کشوری است که در سال ۱۹۴۷ پس از آزادی شبه قاره هندوستان از بریتانیا و بر اساس مذهب شکل گرفت. و این زمانی است که درگیری های مذهبی در دوران استعمار انگلیس به‌ اوج خود رسیده بود.
محمد علی جناح که عضو حزب کنگره ملی هند و یکی از رهبران مسلم لیگ بود، بعد از درگیری های شدید بین هندو ها و مسلمانان خواهان جدایی هندوها از مسلمانان هندوستان شد. گرچه‌ تعدادی از رهبران مسلم لیگ در حزب کنگره ملی هندوستان خواهان این جدایی نبودند، اما محمد علی جناح که تحصیل کرده ی انگلیس بود خواهان این جدایی بود.
پاکستان و هند
پاکستان از بدو تاسیس خود مشکلات سرحدی داشت؛ یکی از مشکلات پاکستان مساله ی کشمیر بوده و هست. دولت پاکستان ادعا می‌کند که کشمیر متعلق کشور اوست ولی هندوستان ادعا می کند که‌ متعلق به هندوستان است.  
پاکستان و افغانستان
از طرف دیگر پاکستان با افغانستان نیز مشکل داشت. یعنی زمانی که پاکستان از هند جدا شد، انگلیس شکست خورد و پارلمان افغانستان تمام معاهداتی که با هند بریتانیایی داشت منسوخ کرد. پاکستان مناطق پشتون نشین را که‌ قبل از معاهده متعلق به‌ افغانستان بود جزو خاک خود می دانست. از سوی دیگر افغانستان یک روز را برای پشتون های آن سوی سرحد اختصاص داد که‌ آن را« روز پشتونستان» یاد می کرد و جشن می‌گرفت.
افغانستان در سال های پیش  از دهه 80 تعدادی زیادی از ناراضیان آن طرف سرحد را پناه داده بود. این مسئله برای دولت پاکستان به‌ مثابه یک خطر که ایجاد دولت پاکستان را زیرا سؤال می‌برد وجود داشت. بنابرین دولت پاکستان هیچ وقت خواهان یک دولت با ثبات در افغانستان که مساله پشتونستان را دامن بزند، نبوده است، ولی دولت های پیشین افغانستان همیشه از مساله ی پشتونستان جهت ضعف پاکستان استفاده می کردند. حالا که باز وضع سیاسی معکوس شده است پاکستان از پشتون های دو طرف سرحد استفاده کرده هوای تسخیر افغانستان را در سر می پروراند، اما مطمئنا در باتلاق افغانستان گیر خواهد کرد.
نظام سیاسی
در پاکستان حکومت فدرالی است که چهار صوبه دارد ، صوبه پنجاب، صوبه سند، صوبه بلوچستان،  صوبه سرحد که همان مناطق پشتون نشین است.
قدرت حاکمه در دست پنجابی هاست و ملیت های دیگر مانند سندی، بلوچ و پشتون زیر ستم هستند.  پنجاب دارای زمین حاصل خیز است و مردم چهار فصل سال‌ از زمین هاشان حاصل به دست می آورند.
درگیری های قومی و مذهبی
درگیری های قومی و مذهبی در تاریخ کوتاه تشکیل پاکستان خیلی اتفاق افتاده است. از جمله جنگ های میان سندی ها و بلوچ ها، درگیری بین بلوچ و پشتون و...
در پاکستان بین مذاهب مختلف نیز درگیری های خونبار صورت گرفته است. لشکر جنگوی و سپاه صحابه، شیعه را کافر می دانند و در بسیاری از دیوار ها شعار ضد مذهب شیعه نوشته(« شیعه شیعه، کافر شیعه») و از این گونه موارد. از سوی دیگر شیعه ها بر ضد لشکر جنگوی و سپاه صحابه، تشکیلاتی به نام سپاه محمد دارند. دولت پاکستان مدت هاست مردم پاکستان را به جان هم انداخته است. سیاست «تفرقه بنداز حکومت کن» هنوز برای دولت پاکستان منفعت دارد. جز اینها، اقلیت های قومی زیادی هم در پاکستان وجود دارند که طعمه ی همین درگیری های قومی‌ و مذهبی می باشند.
در اکثر شهرهای پاکستان تعدادی از مسیحیان وجود دارند. وظیفه تنظیف و پاک سازی شهر به دوش آنها است. مردم به آنها به‌ چشم حقارت نگاه می کند وآنها را نجس می‌دانند. البته که محله های آنها مشخص است. تمام مراسم دینی و غیر دینی آنها در همان محله به دور از اجتماع انجام می‌شود.
در پاکستان مانند افغانستان مناسبات هنوز قومی‌، قبیله ای، دینی و مذهبی است و در این کشور درگیری های قومی قبیله ای و مذهبی شدیدتراز افغانستان وجود دارد. پاکستان بشکه بارورت را مانند است؛ اگر نظم موجود برهم بخورد باعث انفجار خواهد شد.
زبان ملی شان اردو و انگلیسی است. در ادارات دولتی، انگلیسی زبان رایج است. ولی هر ایالات و یا صوبه، زبان محلی خود را دارد. زبان پنجابی، سندی، پشتون و فارسی، زبان های معمولی و رایج در کشور می‌باشد.
اقتصاد
یک بخش عمده‌ای اقتصاد پاکستان را زراعت و دام پروری تشکیل می‌دهد. صنایع نیز تا حدودی در سال‌های اخیر رشد داشته است. دلیل رشد صنایع پاکستان همانا نیروی ارزان کار و مواد خام ارزان است. بازار محصولات پاکستان معمولا کشورهای همسایه آن است. بعضی اقلام محصولات پاکستان از بندر کراچی به کشورهای عربی و غیر عربی نیز ارسال می‌گردد.
نیروی کار
چون نیروی کار در پاکستان خیلی ارزان است، سیستم تولیدی (سرمایه بر) کمتر است و سیستم اقتصادی( کار بر) زیاد تر رواج دارد. یعنی سرمایه دار برای سود و در واقع ارزش اضافی بیشتر، نه از ماشین، بلکه از نیروی انسانی استفاده و آن را استثمار می‌کند؛ مثلا کارگران راه سازی پاکستان برای شکستن سنگ، نه از ماشین بلکه از وسیله ی ابتدایی چکش و نیروی انسانی استفاده می کردند. به این گونه کار«سنگ کوتایی» می‌گفتند. ممکن است در سال های اخیر با رشد تکنولوژی تغییرات زیادی در سیستم تولیدی پاکستان به وجود آمده باشد، زیرا با رشد تکنولوژی نرخ وسایل تولید نیز کاهش عظیم داشته است. 
بیکاری
نرخ بیکاری در پاکستان خیلی زیاد است. نیروی عظیم مردم بیکار است. کارخانه ها و مؤسسات تولیدی توان جذاب خیل عظیم از لشکر بیکاران را ندارد. سطح زندگی و توقعات مردم بسیار پایین است. مردم می‌توانند با درآمد کم شب و روز شان را سپری کنند. کارگرانی را دیدم که بی خانمان بودند. روز ها کار می کردند و شب ها در خیابان ها و پارک های نزدیک دکه ها می‌خوابیدند. اینها کارگرانی بودند که نتوانسته بودند تشکیل خانواده دهند. به چنین افرادی می‌گفتند «تکری» یا مجرد.
 وضع کارگران معادن ذغال سنگ هم رقت بار بود. آن ها هفته ها با وسایل ابتدایی در اعماق کوه نیروی خود را مصرف تولید می کردند. بعضی از آنها هفته یک بار بر سر خانه‌ و زندگی شان بر می گشتند و بعضی از آنها ماه‌های متوالی را در محل کار شان سپری می‌کردند.
احزاب سیاسی
احزاب و جریان های ملی و مترقی به حدی نیست که‌ بتوانند مبارزات مردم را به‌ صورت‌ اصولی و درست رهبری کنند. مردم پاکستان بیشتر مذهبی هستند و از احساسات مذهبی مردم، حاکمان و دولتی ها و حتی کشورهای همسایه استفاده می کنند و آنها را به جان هم می اندازند تا حاکمیت شان در امان باشد.
ارتش
ارتش‌ در پاکستان دست بالا را دارد. تمام سیاست های اساسی پاکستان را ارتش تنطیم می‌کند. دو حزب عمده که از طرف ارتش پاکستان پشتیبانی می‌گردد یکی حزب مسلم لیگ است و دیگر پیپلز پارتی( حزب مردم پاکستان ). البته احزاب خرد دیگری هم وجود دارد. هر از گاهی ارتش پاکستان تصمیم می‌گیرد کدام  یکی را در قدرت سهیم سازد و کدام‌ را از قدرت دور نگهدارد.
پاکستان از لحاظ تاریخی روابط نزدیک با انگلیس دارد. قوانین ادارات و حتی قوانین رانندگی در پاکستان انگلیسی است.
گاه و بیگاه، جنبش‌ های خود جوش اجتماعی در پاکستان شکل می گیرد، ولی این جنبش ها از طرف ارتش پاکستان به شدت سرکوب می شود .البته در این جنبش ها بعضاً دست کشورهای همسایه ی پاکستان نیز وجود دارد.
 همان طور که پاکستان در امور افغانستان دخالت می کند، در دوران حکومت های پیشین افغانستان، این کشور نیز به مخالفین دولت پاکستان پناه داده و آنها را تقویت می کرد.هندوستان نیز به‌ افراد وگروه های وابسته اش در پاکستان کمک می‌کرد. جمهوری اسلامی ایران نیز گروه شیعه را تقویت می کرد و پاکستان گروه های اهل سنت را در سیستان و بلوچستان تقویت می کند. مانند جندالله  به رهبری عبدالملک ریگی. زمانی که بین دو دولت تبانی صورت گیرد بدون رودربایستی آن مهره ها را تبادل می کنند.

17 سنبله 400

۱۴۰۰ شهریور ۱۴, یکشنبه

آموزش بزرگ مارکس دیکتاتوری پرولتاریا است! (31) بخش دوم تحریف آموزه ی انقلابی دیکتاتوری پرولتاریا

 

   آموزش بزرگ مارکس دیکتاتوری پرولتاریا است! (31)
بخش دوم
تحریف آموزه ی انقلابی دیکتاتوری پرولتاریا
 

انگلس و انتشار اثر مارکس نقد برنامه ی گوتا
هال دریپر در بخش بعدی که« دوران سوم "دیکتاتوری پرولتاریا"» نام داده است چنین می نویسد:
«پس‏ از مرگ مارکس‏ این واژه به مدت 8 سال مورد استفاده قرار نگرفت(یعنی تا 1891 سال انتشار نقد برنامه ی گوتا ی مارکس به وسیله انگلس) و تا استفاده مجدد از آن توسط انگلس‏، هفت سال دیگر وقت لازم بود. در طی این وقفه پانزده ساله، مسئله کهنه بلانکیستی که در اصل بر این اصطلاح سایه افکنده بود به طور کامل دگرگون شد. ظهورمجدد این اصطلاح در حقیقت بازتابی از سال 1875 بود بدین معنا که علت طرح مجدد آن، انتشار "نقد برنامه گوتا"ی مارکس‏ بود. (مارکس در باره دیکتاتوری پرولتاریا، پیشین، ص 18)
به این ترتیب می توان امیدوار بود که با تحلیل رفتن بلانکیسم( جناب دریپر از واژه «دگرگون» استفاده می کند!) به عنوان یک گرایش چپ روانه در جنبش طبقه کارگر، جناب هال دریپر دست از سر این بلانکیسم که از نظر تحریف گرانه ی وی« در اصل بر آن[ دیکتاتوری پرولتاریا] سایه افکنده بود» بر دارد و روشن کند که چرا انگلس دست به انتشار نقد برنامه ی گوتای مارکس زد و بروز دوباره ی این «اصطلاح»علیه کدام درک ها و نظریات در حزب سوسیال دمکرات آلمان بود.
دریپر در ادامه می نویسد:
 «در 1890 حزب سوسیال دموکرات آلمان در تدارک یک برنامه جدید بود که باید جایگزین برنامه 1875 گوتا می شد (برنامه جدید باید به وسیله کنگره ارفورت به تصویب می رسید). انگلس‏ مصمم بود که از مباحثات ما قبل کنگره استفاده کرده و به جنبش‏ نشان دهد که رهبری حزب (به ویژه لیبیکنشت، در آن زمان ببل در زندان بود) تا آنجا که از دستش‏ بر می آمده در سرکوب نظرات مارکس‏ به ویژه در مورد لاسال و لاسالیانیسم کوتاهی نکرده است. انگلس‏ نسخه موجود را از میان کاغذهای مارکس‏ پیدا کرد و با یک سلسله مشکلات توانست آن را در مطبوعات حزبی به چاپ برساند.» ( ص 19 و 18)
 به این ترتیب، انتشار نقد برنامه ی گوتا به این دلیل بوده است که نظرات مارکس در حزب «سرکوب» شده است و انگلس نیز در تقابل با برنامه ی اپورتونیستی راست جدید که باید به وسیله ی کنگره ی ارفورت به تصویب می رسید به سراغ  انتشار  نقد برنامه گوتای مارکس می رود و آن را منتشر می کند. دریپر روشن نمی کند که  نظرات مارکس در مورد چه مسائلی سرکوب شده است و این جریان راست چه نظریاتی داشتند. با این وجود روشن است که برنامه تازه همچون برنامه ی گوتا، که معرف لاسالیسم بود، راست روانه بوده و برای همین هم انگلس سراغ نوشته ای از مارکس می رود که علیه لاسالیانیسم و راست ها است و نه سراغ نوشته هایی در نقد بلانکیست ها و یا آنارشیست ها. و اما شاخص ترین نظرات مارکس علیه اپورتونیست راست در حزب همان شرح و بسط دیدگاه مارکس در مورد آموزه ی دیکتاتوری پرولتاریاست.
توجه کنیم که همچنان که دریپر مهم ترین نکات  نقد برنامه ی گوتا را که علیه لاسالیسم و راست روی های حزب آلمان بود ماست مالی کرد، اینک انتشار آن را که بازهم بر علیه راست های حزب سوسیال دمکرات آلمان است ماست مالی می کند و از آن رد می شود.( برای مرور نظرات دریپر در مورد نقد برنامه گوتا نگاه کنید به بخش های 30- 28 همین مقاله)
انگلس و تاثیر دیکتاتوری سیاسی پرولتاریا بر روی ساخت اقتصادی
 سپس دریپر به «مورد دهم» می پردازد:
« در اکتبر 1890هنگامی که انگلس‏ نقد را از آرشیو مارکس‏ استخراج می کرد، نامه ای به یکی از رفقایش‏ درباره ماتریالیسم تاریخی نوشت. این یکی از نامه هائی است که در آن انگلس‏ توضیح داده است که ماتریالیسم تاریخی عوامل اقتصادی را به مثابه تنها عوامل دست اندر کار در تاریخ به حساب نمی آورد. او می گوید به هجدهم برومر مارکس‏ نگاه کن "که تقربیاً به طور انحصاری به مسئله نقش‏ مبارزه سیاسی و رویدادها در چهارچوب وابستگی عمومی آن ها به شرایط اقتصادی پرداخته است". آنگاه انگلس‏ با اشاره به تحلیل های دیگر مارکس‏، می گوید:
"و یا اگر قدرت سیاسی فاقد قدرت اقتصادی است، پس‏ چرا ما برای دیکتاتوری سیاسی پرولتاریا مبارزه می کنیم؟ قهر (به عنوان نمونه قدرت دولتی) نیز خود یک قدرت اقتصادی است." ( نامه به اشمیت، 27 اکتبر، ص‏ 1890).
"و یا اگر قدرت سیاسی فاقد قدرت اقتصادی است، پس‏ چرا ما برای دیکتاتوری سیاسی پرولتاریا مبارزه می کنیم؟ قهر (به عنوان نمونه قدرت دولتی) نیز خود یک قدرت اقتصادی است." ( نامه به اشمیت، 27 اکتبر، ص‏ 1890).
سپس دریپر ادامه می دهد:
یکبار دیگر مشاهده می کنیم که چگونه انگلس‏ به شیوه ای که جای هیچ گونه چون و چرائی باقی نمی گذارد "دیکتاتوری پرولتاریا " را صرفاً معادل کسب قدرت سیاسی به وسیله طبقه کارگر قرار می دهد. آری اگر این واژه به مفهوم محدودتر و یا ویژه تری دلالت می کرد دیگر استناد انگلس‏ به رابطه علت و معلولی معنائی نمی داشت.»
انگلس که نه، زیرا نظر وی روشن است و جای چون و چرا ندارد اما تفسیر کذایی دریپر نه تنها جای چون و چرا دارد بلکه تحریف گرانه و ضد نظر انگلس است. 
 انگلس در این نامه ی خود به کنراد اشمیت( لندن 27 اکتبر 1890) به رابطه ی متقابل علت و معلولی و نه رابطه یک سویه بین ساخت اقتصادی و ساخت سیاسی می پردازد و بر این نکته تاکید می کند که پذیرفتن تعیین کننده بودن کلی زیرساخت اقتصادی به معنای تعیین کننده بودن یک جانبه و مکانیکی آن نیست، بلکه به این معناست که در فرایند کلی، در یک دوره ی زمانی نقش تعیین کننده دارد و این به این معناست که روساخت جامعه یعنی ساخت سیاسی و ساخت فرهنگی خواه بر یکدیگر و خواه بر ساخت اقتصادی تاثیر می گذارند؛ یعنی به نوبه ی خود علت تغییرات اقتصادی می شوند.
 انگلس برای نشان دادن اهمیت ساخت سیاسی و نقش آن به عنوان علت در تغییر و تحول جامعه، به مبارزه ی طبقه ی کارگر برای برقراری دیکتاتوری سیاسی پرولتاریا اشاره می کند تا نشان دهد که طبقه ی کارگر قدرت سیاسی را برای در دست می گیرد و دیکتاتوری خود را برقرار می کند تا بتواند روی ساخت اقتصادی تاثیر گذاشته و آن را در جهت سوسیالیسم و کمونیسم تغییر دهد( بدون دیکتاتوری طبقه ی کارگر و اجباری که این طبقه در تغییرات به وجود می آورد، تغییری در اقتصاد به نفع سوسیالیسم و کمونیسم ایجاد نخواهد شد).
این جا انگلس می گوید که نیرو و یا قهر و به عنوان مثال قهر دولتی در سیاست می تواند نقش مهمی در تغییر اقتصادی اجرا کند و به نوبه ی خود تبدیل به قهر و قدرت اقتصادی یعنی آنچه که طبقه ی کارگر در جامعه عملا فاقد آن است بشود.  به این ترتیب، انگلس بین قهر و قدرت در سیاست و قهر و اجبار در تغییر روابط اقتصاد، قدرت در سیاست و قدرت در اقتصاد با تقدم قدرت در سیاست و علت شدن آن، یک وحدت دیالکتیکی برقرار می کند.(هر دو در عین استقلال، وابستگی دارند و به روی یکدیگر تاثیر می گذارند و این گونه نیست که علت اقتصادی همه کاره ی مطلق باشد. انگلس در بخش پایانی نوشته اش به این نکته اشاره می کند که برای این گونه تحلیل گران، انگار که هگلی وجود نداشته است).
 دریپر اینجا خصلت این حکومت یعنی دیکتاتوری( قدرت، نیرو و یا قهر و اجبار) را از آن می گیرد و آن را به در دست گرفتن قدرت سیاسی به وسیله طبقه ی کارگر( چنانکه اشاره کردیم گرفتن قدرت از طریق مبارزه ی پارلمانی و برقراری دموکراسی مطلق کذای اش) محدود می کند. از نظر دریپر انگلس می خواهد بگوید دیکتاتوری پرولتاریا به معنای «قدرت سیاسی طبقه ی کارگر» است، زیرا اگر معنای دیکتاتوری جز قدرت سیاسی بود، چرا انگلس باید از مفهوم قدرت اقتصادی استفاده کند و میان این دو رابطه ی علت و معلولی برقرار کند. از نظر دریپر دیکتاتوری پرولتاریا در سیاست نمی تواند معنای دیکتاتوری پرولتاریا در اقتصاد را به خود گیرد. پس منظور انگلس این است که علت «قدرت سیاسی» طبقه ی کارگر، «قدرت اقتصادی» است و برعکس.
 اما اولا در نظام سرمایه داری، قدرت اقتصادی طبقه کارگر( کمیت طبقه کارگر- سازمان یافتگی و نقش آن در تولید بزرگ- ایجادکننده اساسی ارزش افزوده و غیره) معرف قدرت سیاسی طبقه ی کارگر نیست، زیرا طبقه ی کارگر در حالی که در اقتصاد قوی است( به همان معنایی که اشاره کردیم) از نظر سیاسی می تواند بسیار ضعیف و تابع بورژوازی باشد؛ و دوما نمی تواند به قدرتی واقعی و جهت دهنده به اقتصاد تبدیل شود مگر اینکه نخست قدرت سیاسی را با انقلاب قهری به چنگ آورد و اتوریته ی خود را برای تغییرات اقتصادی اعمال کند.
اما اگر معنای دیکتاتوری را از «قدرت سیاسی» بگیریم و آن را توخالی کنیم، آن گاه این«قدرت سیاسی» بدون قدرت به چه درد طبقه ی کارگر می خورد؟ اگر طبقه ی کارگر نتواند از این قدرت( نیرو، اتوریته، دیکتاتوری، اعمال قدرت) استفاده کند و آن تغییراتی را که می خواهد در اقتصاد، فرهنگ و خود سیاست به وجود آورد، آن گاه این«قدرت» ذره ای هم قدرت نخواهد بود؛ و روشن است که هر تغییری که طبقه ی کارگر در جهت سوسیالیسم و کمونیسم و در هر زمینه ای به وجود آورد با مخالفت و مقاومت بورژوازی روبرو خواهد شد. به همین دلیل و برای پیروزی بر این مقاومت ها خواه در عرصه ی اقتصاد و خواه در عرصه ی سیاست طبقه ی کارگر نیاز به اعمال قدرت، زور و اجبار یعنی دیکتاتوری طبقه ی خود را دارد.
دریپر ادامه می دهد:
«انتشار "نقد" مارکس‏ در " Neue Zeit" (همان طور که انگلس‏ می گوید) مانند شلیک یک "گلوله توپ" بود. علت اصلی اهمیت آن، نقد علیه لاسالیانیسم بود. اما استناد آن به "دیکتاتوری انقلابی پرولتاریا" خشم جناح راست حزب را برانگیخت. یکی از رهبران گروه پارلمانی در تربیون مجلس‏ آلمان (رایشتاگ) آن را مردود اعلام کرد. برای یک دوره همه رهبری حزب انگلس‏ را بایکوت شخصی کردند زیرا او موجب شده بود که نظرات مارکس‏ برای اعضاء حزب و نیز عموم مردم آشکار شود. هیچ گاه دشمنی جناح راست علیه مارکس‏ این چنین برملا نشده بود.»
حالا دریپر روغن داغ مخالفت با جناح راست را زیاد می کند بی آنکه آنچه مایه ی اصلی این مخالفت با مارکس و انگلس  و نظریه شان درباره ی دیکتاتوری پرولتاریاست را درست و حسابی رو کند.
می توان پرسید که این تاکید روی دیکتاتوری پرولتاریا که هم به وسیله مارکس و هم به وسیله انگلس به فاصله ی 8 سال و در دو برهه که لاسالیانیسم  و جناح راست در حزب سوسیال دموکرات آلمان برتری داشت، صورت گرفت، برای چیست؟ جناح راست حزب با چیز نظریه ی دیکتاتوری پرولتاریا مخالف بود که مارکس و انگلس لازم می دیدند که به روی آن تاکید کنند و بسط اش دهند تا بتوانند با آن به مقابله برخیزند؟
 آیا جناح راست با آن معنایی که دریپر از دیکتاتوری افاده می کند مخالف بود؟ اما چنین معنایی درست همان معنایی است که خود راست ها به آن می دهند! آیا راست ها با گرفتن قدرت سیاسی به وسیله حزب از طریق پارلمانتاریسم مخالف بودند؟ آیا با آن قدرت سیاسی ای که بر مبنای دموکراسی بورژوایی به وسیله طبقه کارگر به دست آید- امری که هرگز امکان پذیر نیست- مخالف بودند؟ آیا با دموکراسی مطلق کذایی دریپر مخالف بودند؟
خیر! دشمنی جناح راست علیه مارکس درست به این علت بود که آنان حکومت کردن طبقه ی کارگر را برنمی تابیدند.  اینها نماینده بورژوازی در جنبش طبقه ی طبقه کارگر بودند و نماینده ی بورژوازی البته دیکتاتوری بورژوازی را بر می تابد( و تازه اگر هم با آن مخالفت کند در چارچوب درک های خرافی خرده بورژوایی از دموکراسی است) اما دیکتاتوری پرولتاریا را بر نمی تابد.
می دانیم تکامل این خط به گنداب برنشتین و بعدها کائوتسکی در دوران جنگ جهانی اول و به خصوص پس از برقراری دیکتاتوری پرولتاریا در شوروی ختم شد. کائوتسکی تقریبا به همان دلایلی که دریپر علیه معنای دیکتاتوری اقامه می کند با دیکتاتوری پرولتاریا مخالفت کرد.
ادامه دارد.
هرمز دامان
نیمه نخست شهریور1400