۱۴۰۰ شهریور ۳۱, چهارشنبه

یادداشت هایی درباره ی مبارزه ی و جنگ در افغانستان(2) با برخی افزوده ها در یادداشت ده(11 مهر 1400)

 

 

یادداشت هایی درباره ی مبارزه ی و جنگ در افغانستان(2)

با برخی افزوده ها در یادداشت ده(11 مهر 1400)

هفت
شادمانی و اندوه خلق افغانستان
خلق افغانستان در آن واحد هم شادمان است و هم  اندوهگین . از یک طرف دشمنی از کشور بیرون رفته و خلق از بابت آن شادمان است. از سوی دیگر قدرت ارتجاعی منفور و واپسگرایی حاکمیت را در دست گرفته و این خلق را اندوهگین و خشمناک کرده است.
شیرینی بیرون کردن امپریالیسم به تلخی به قدرت رسیدن طالبان انجامید. برجسته کردن تلخکامی، اندوه و رنج خلق افغانستان از به قدرت رسیدن طالبان نباید موجب در سایه قرار گرفتن خوشی و شادمانی از پیروزی این خلق در بیرون راندن امپریالیسم شود.  
رنج های خلق افغانستان تا زمان برقراری جمهوری دموکراتیک انقلابی طبقه ی کارگر ادامه خواهد یافت. هر چند رنجی که از مبارزه با استثمار و ستم امپریالیسم، سرمایه داری و ارتجاع فئودالی ایجاد شود،  موجب کمال است و خلق افغانستان با مبارزه ی خود با ارتجاع طالبانی خواه در اشکال قهرآمیز و خواه در اشکال مسالمت آمیز به استقبال آن رفته است. 
هشت
طالبان مرتجع دشمن عمده کنونی طبقه ی کارگر و خلق افغانستان
اکثریت خلق افغانستان، طبقه ی کارگر، دهقانان و تمامی توده ی خرده بورژوازی افغانستان از طالبان نفرت دارند، اما از آن بر نمی آید که آنها از امپریالیسم و از کشورهای مرتجع منطقه ای که افغانستان را دستخوش پیشبرد منافع کثیف خود ساخته اند، نفرت بیشتری ندارند.
 خلق افغانستان از یک طرف از امپریالیسم متنفر است و از طرف دیگر از طالبان. اما میان این دو در دوران اشغال افغانستان، این امپریالیسم آمریکا و قدرت های بین المللی است که عمده بوده است.
 این به این معنا نیست که اکنون که طالبان قدرت را در دست گرفته باز هم امپریالیسم عمده است.
خیر! در اینجا تغییری در تضادها به وجود می آید و آنکه در زمان اشغال عمده نبود، در زمانی که اشغال نباشد، عمده می شود. بنابراین در دوران کنونی این تضاد با حکومت طالبان است که عمده است.
اما این تغییرات در عمده گی طالبان یعنی نیروی ارتجاعی داخلی در افغانستان مانع از آن نمی شود که امپریالیسم در مجموع آن نیرویی نباشد که مبارزه با آن خواه در هر کشور معین و خواه در کل کشورهای زیر سلطه و امپریالیستی عمده است.
خیر! در کل جهان این امپریالیسم است که عمده است. زیرا عصر، عصر امپریالیسم است و جهان اقتصادی، سیاست و فرهنگ با تسلط قدرت های حاکم امپریالیستی مشخص می شود که نیروهای مرتجعی همچون طالبان و جمهوری اسلامی و حزب الله  و حماس و...در مقابل آن نیرویی نیستند.
امپریالیسم نه تنها طبقه ی کارگر کشور خودی را استثمار کرده و زیر ستم سیاسی و فرهنگی نگه می دارد بلکه در عین حال نیروی مسلط، متجاوز و غارتگر جهانی است و از این رو دشمن شمار یک تمامی طبقه کارگر و خلق های زیر سلطه است. همین امپریالیسم است که این نیروهای کوچک و حقیر مرتجع را می پرورد و به نوکری خود می گمارد. این نیروها نیز در بهترین حالت و زمانی که با یک امپریالیسم مخالف اند، مزدوری و نوکری امپریالیسم دیگری( امپریالیست های رقیب) را به عهده می گیرند. حتی زمانی که برخی از اینها واقعا وابستگی نداشته باشند، ماهیت مرتجع و واپسگرایشان و نیز ضدیت عمیق و استراتژیک شان با نیروهای نوین جامعه، آنها را به سوی انواع و اقسام سازش با امپریالیست ها  سوق می دهد. نهایت این گونه سازش ها رفتن زیر بال و پر امپریالیست ها و وابستگی مستقیم به آنها است.
این عمده بودن کلی امپریالیسم، در دوره ی اشغال مستقیم و تبدیل کشور یک کشور نیمه مستعمره به مستعمره،  آن را که در مجموع عمده است در عین حال در شکل خاص و در آن کشور مشخص نیز عمده می کند. اما در دورانی که اشغال وجود ندارد در عین اینکه کماکان امپریالیسم در کل عمده است  اما در شکل خاص آن نیرویی عمده می شود که امپریالیسم - خواه غرب و خواه شرق -  پشت آن قرار دارد و از طریق آن برنامه هایش را پیش می برد. اکنون در افغانستان مبارزه با امپریالیسم از طریق مبارزه با طالبان صورت می گیرد. این مبارزه ی خاص ویژه گی هایی به آن می بخشد و مضمون و اشکال آن را متمایز از مبارزه ی مستقیم با امپریالیسم می کند.
این درست است که نفرت مردم افغانستان از امپریالیسم مانع از عمده شدن نفرت شان از طالبان شد اما این به این معنا نیست که پس از بیرون رفتن امپریالیسم هر گونه چرخشی ممکن نبود.
مردم افغانستان بین دو نیروی ارتجاعی ضروری بود که یکی را عمده بدانند و نه در یک زمان واحد هر دو را. به این ترتیب در دوران تجاوز و اشغال، این امپریالیسم بود که دشمن عمده شد. اما اکنون و پس از بیرون رفتن امپریالیسم، این طالبان مرتجع است که دشمن عمده ی طبقه ی کارگر، دهقانان و خلق افغانستان است.
نه
 طالبان و تضادهای درونی
 این درست است که طالبان که نه رهبری کل مبارزه ی خلق افغانستان، اما رهبری بخشی از  مبارزه را در دست داشت، نیرویی دست ساز امپریالیسم، پاکستان و عربستان سعودی بوده است و این نیز درست است که ماهیت طالبان ماهیتی ملی نیست( راستی نیرویی که می خواهد «امارات اسلامی» درست کند و همچون نمونه ی ایرانی اش «ولایت فقیه»، به 1500 سال به عقب برگردد چه از ملت و ملی می فهمد!) اما این اولا به این معنا نیست که کل طالبان یک وابسته مطلق است و دوما از آن بر نمی آید که پیروی وی از یک امپریالیسم، مانع مطلقی در راه وابسته گی به امپریالیست های قطب مخالف ایجاد می کند. 
 طالبان یک نیروی ارتجاعی یعنی ماهیتا ارتجاعی و ضد ملی است، اما بر چنین مبنایی نمی توان گفت که طالبان یکدست است و درون آن طیفی از جناح های گوناگون و با سیاست های متضاد وجود ندارد. هم اکنون تضادهای درونی این نیرو در حال سرباز کردن است و همچنان که جمهوری اسلامی طی چهل سال تکه تکه شد طالبان نیز به احتمال زیاد شقه شقه خواهد شد و نخواهد توانست وحدت نسبی خود را حفظ کند و پابرجا نگه دارد. جالب است که حتی هم اکنون که زمانی از به قدرت رسیدن آن نمی گذرد، تضادهای درونی آن سر باز کرده و حتی این گونه که شنیده می شود برخی رهبران آن نیز در پی درگیری های درونی به قتل رسیده اند.
هیچ شی و پدیده و نیرویی در جهان نیست که بی حرکت و فارغ از تضاد باشد. هر نیروی ارتجاعی دستخوش حرکت و تغییرات درونی و بیرونی است. این تغییرات هم در بطن آن نیرو رخ می دهد و هم  در ارتباطات بیرونی آن. طالبان یک نیروی دست ساز امپریالیسم غرب و کشورهای مرتجع منطقه بود، اما زمانی که این نیرو تحرک خود را آغاز کرد امپریالیسم شرق و کشورهای مرتجعی که به امپریالیسم شرق وابسته اند تلاش کرده و می کنند در این نیرو نافذ شوند، آن را وابسته به خود کنند و علیه امپریالیسم رقیب برانگیخته و به مبارزه با آن وادار کنند. در نتیجه کشاکشی در این نیرو و باندها و جناح هایی در آن به وجود می آید که برخی طرفدار غرب و برخی طرفدار شرق اند. از سوی دیگر درون این نیرو علیه هر دو این گرایشات نیروهای دیگری شکل می گیرند که می خواهند ضمن حفظ ماهیت ارتجاعی این نیرو علیه هر دو این امپریالیست ها دست به کار شوند. آنها  می توانند از تضاد منافع امپریالیست ها استفاده کنند و منافع خاص خود را پیش ببرند. این نیروها در عین این که وابسته به امپریالیسم نیستند، اما وجه ملی و مترقی نیز ندارند. ماهیتا ارتجاعی اما ناوابسته هستند. گرچه همان گونه که در بالا اشاره کردیم اینها نیز در نهایت با امپریالیست های سازش می کنند.
 تجزیه یک نیروی سیاسی ارتجاعی و یا مترقی و بررسی جناح ها (و باندهای آن) و ماهیت تضاد میان این جناح ها موجب می شود که طبقه ی کارگر بتواند از یکسو در تجزیه بیشتر نیروهای دشمن و متلاشی کردن آنها با هوشیاری عمل کند و مانع یکدستی و اتحاد دشمنانش مقابل خود شود. و از سوی دیگر موجبات وحدت نیروهای و طبقات درون خلق را فراهم نماید و پیگیرانه دنبال کند.     
ده
انعطاف داشتن امپریالیست
و تلاش برای در دست گرفتن ابتکار عمل در عین شکست
ما اکنون در عصر امپریالیسم به سر می بریم. نظام بین المللی حاکم نظام امپریالیستی است و ساخت اقتصادی و سیاسی و فرهنگی تمامی کشورها خواه مسلط و خواه زیر سلطه تابع این نظام جهانی است. این نظام برای هر کشور معین نه صرفا بیرونی است و نه صرفا درونی. به عبارت دیگر هم درونی است و هم بیرونی.
شکست های تاکتیکی و استراتژیکی امپریالیسم در یک کشور و یا تعدادی از کشورها هنوز به معنای شکست استراتژیک جهانی و نهایی آن نیست. شکست استراتژیک جهانی امپریالیسم یعنی پیروزی طبقه کارگر و سوسیالیسم و کمونیسم  در بیشتر کشورهای جهان.
امپریالیسم، هر امپریالیستی، خواه پیش و خواه  پس از هر شکست تاکتیکی می تواند مانور دهد و اشکال پیشبرد منافع خود را تغییر دهد. این که امپریالیسم آمریکا در افغانستان نمی تواند به شکل پیشین، اشغالگری خود را ادامه دهد به معنای شکست وی در امر تجاوز و اشغالگری است( در این کشور معین و یا در چند کشور  - و در عین حال به این معنا نیست که امر تجاوز و اشغالگری و تبدیل نیمه مستعمرات به مستعمره به طور کلی پایان یافته است. امپریالیسم در صورت وقوع انقلابات و یا کانون های بی ثبات باز هم دست به تجاوز و اشغال کشورها – و نه تنها کشورهای زیر سلطه بلکه حتی کشورهای پیشرفته - خواهد زد) و این اساسا به سبب تضاد خلق و امپریالیسم است که صورت عملی پیدا می کند.
اما شکست در تجاوز و اشغالگری و حضور نظامی به این معنا نیست که امپریالیسم مزبور در آن کشور شکست استراتژیک خورده است( در اینجا می توان از سطح جهانی نیز صحبت کرد و نه حتی شکست استراتژیک امپریالیسم در یک کشور معین و در یک فرایند معین که آن هم البته حرکت ثابت و بدون بازگشتی نیست. مثلا امپریالیسم آمریکا در چین و ویتنام در مقطع معینی نه تنها شکست تاکتیکی بلکه شکست استراتژیک خورد اما به هر دو این کشورها بازگشت و این به سبب عدم شکست استراتژیک آن در عرصه ی جهانی بود) در اینجا منظور ما عمدتا متوجه عامل امپریالیسم است. روشن است که شکست انقلابات چین و ویتنام صرفا نتیجه وجود امپریالیسم نیست بلکه تضاد و مبارزه ی طبقاتی درون این کشورها نقش اساسی را دارد) و دیگر به هیچ طریقی نمی تواند منافع خود را در آن کشور معین پیش برد.
پس از یک سو باید بین شکست تاکتیکی و شکست استراتژیک در یک کشور تفاوت قائل شد و از سوی دیگر بین  شکست استراتژیک در یک کشور با شکست استراتژیک در سطح جهانی تفاوت قائل شد. در نگاه کلی امپریالیسم در افغانستان شکست تاکتیکی خورد و نه شکست استراتژیک. این شکست در اجبار آن به این که شکل تجاوز و اشغالگری را ترک کرده (در این کشور معین و نه لزوما در سطح جهانی) و به اشکال دیگر نفوذ روی آورد خود را نشان داد. در طالبان جناح های هوادار و وابسته به امپریالیسم غرب حی و حاضرند و در سازش با آنها امکان حفظ منافع امپریالیسم غرب منظور شده است. از این رو امپریالیستی که از در بیرون رانده شده است می تواند از پنجره بازگردد.
از سوی دیگر تغییر اشکال نفوذ و سلطه هم می تواند با توجه به برخی تغییرات درون کشور امپریالیستی از جمله مبارزه ی طبقاتی موجود، تغییرات در رقابت میان امپریالیست ها و هم شرایط خاص کشور زیر سلطه و یا در شرایط وجود اردوگاه سوسیالیستی به سبب تضاد میان دو اردوگاه باشد. همچنین تغییر تاکتیک همواره از موضع پیروزی نیست، بلکه گاه می تواند از موضع شکست باشد و به امپریالیسم تحمیل می شود.
یازده
نقش پاکستان،عربستان سعودی و قطر
زمانی که امپریالیستی نیرویی را می سازد و این نیرو را علیه امپریالیسم دیگری بسیج می کند و به مبارزه وا می دارد نیروی مقابل ضمن مبارزه با این نیروی ساخته شده به وسیله ی امپریالیسم رقیب، تلاش می کند در آن نفوذ کند و جناح ها و باندهای وابسته به خود را در آن ایجاد کرده و مبارزه اش را به سازش کشاند.
با بیرون رفتن سوسیال امپریالیسم شوروی از افغانستان و چرخش جنگ در این کشور و سپس فروپاشی شوروی و برآمدن امپریالیسم روسیه، این کشور تلاش کرد که نیرویی را که آمریکا علیه آن آموزش داده و رها کرده بود، علیه خود امپریالیسم آمریکا به مبارزه وادارد. به این ترتیب کشاکش به درون طالبان انتقال یافته و تشدید گردید.
به همین سان و از سوی مقابل امپریالیسم آمریکا اینک نیرویی را که خود آموزش داده بود در مقابل خود می دید. از این جا نیز این امپریالیسم در تلاش بود که برای این که این نیرو به طور کلی وابسته به شرق نشود، آن را وابسته به خود نگه دارد. حال که تفنگ طالبان به سوی امپریالیسم آمریکا برگردانده شده بود، کشورهایی مانند عربستان سعودی، قطر و خود پاکستان جریان هایی بودند که به طور غیرمستقیم وظیفه چرخش دوباره ی این تفنگ و یا توقف شلیک آن و وابسته نگه داشتن طالبان به بلوک غرب را به عهده گرفتند. در این مورد انگیزهای خاصی هم این کشورها داشتند که برای این نقش هم توانا و هم مفیدشان می ساخت( جدال سنی و شیعه، جدال وهابی ها برای داشتن مناطق نفوذ خواه علیه ایران و خواه علیه هندوستان، تبدیل شدن به یک قدرت منطقه ای و مسائلی از این گونه). این انگیزه ها می تواند نشانگر تضادهای میان نوکران امپریالیست ها و یا تضاد میان نوکران یک امپریالیست و ارباب خود باشد.
در عین حال از نظر فرهنگی- ایدئولوژیک سه تمایل در طالبان پدید آمد. یکی در نتیجه ی نفوذ غرب و دیگری در نتیجه ی نفوذ شرق و سومین تمایل استقلال از هر دو نیرو و پیشبرد منافع خود بر مبنای جهان بینی ارتجاعی مذهبی اش. این تمایل سوم همان تمایلی است که بر مبنای بی اعتمادی به کشورهای امپریالیستی و تلاش برای مستقل ماندن و صرفا استفاده از تضادها به نفع خود به وجود آمده است. اکنون هر سه ی این تمایلات در طالبان موجود است و همه هم زیر تفاسیر مذهبی پنهان اند. اکنون طالبان از یک سو از نظر اقتصادی و سیاسی وابسته به شرق و از سوی دیگر وابسته به غرب و همچنین زیر نفوذ نیروهای ارتجاعی درونی ای است که زمزمه ی استقلال این نیرو را می کردند.
پس نقش کشورهای بالا به طور کلی این بوده است که نگذارند طالبان از نظر اقتصادی و سیاسی وابسته ی به امپریالیسم شرق شود. نتیجه این تلاش این گونه بود که امپریالیسم آمریکا با کمک نوکران اش یعنی پاکستان، عربستان سعودی و قطر توانست سازش نهایی با طالبان را پیش برد. سازشی که می تواند همچنان که در بالا اشاره کردیم امپریالیسم غرب را از پنجره وارد کند.
 نکته دیکری که درمورد این کشورها  می توان گفت این است که آنها با امپریالیسم روسیه و یا چین هم روابط حسنه دارند، اما این روابط حسنه تنها درچارچوب تقسیم نفوذ امپریالیست ها است. همچنان که ایران در دوران سلطنت به طورمطلق منطقه ی نفوذ آمریکا و غرب نبود و سوسیال امپریالیسم شوروی نیز به عنوان امپریالیسم غیر عمده با آن روابط اقتصادی و در آن نفوذ داشت. این نوع نافذ بودن امپریالیست ها در مناطق یکدیگر در کشورهای زیر سلطه همواره وجود داشته و خواهد داشت.
و بالاخره گرچه گاهی به سبب سرگرم بودن امپریالیست های رقیب به جدال با یکدیگر و تضعیف و یا افول نسبی یک امپریالیسم، ممکن است که در مناطق زیر نفوذش نوکران اش گردن افرازی کنند و بخواهند برخی منافع خاص خود را به پیش برند( برای نمونه ترکیه و دنبال کردن امپراطوری عثمانی، پاکستان و مساله ی کشمیر و غیره...) اما به سبب وابستگی عمیق اقتصادی و سیاسی و داشتن جناح ها و باندهایی که منافع امپریالیسم حاکم را پیش می برند، گسست از یک امپریالیسم و پیوست به امپریالیسم رقیب به ساده گی ممکن نمی گردد، چه برسد به این که بورژوازی بوروکراتیک - کمپرادور(و یا بورژوا- فئودال کمپرادور) که بر این کشورهای زیر سلطه غالب است بخواهد مثلا مستقل شود.  
هرمز دامان
2 مهر 1400

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر