۱۴۰۰ شهریور ۱۴, یکشنبه

آموزش بزرگ مارکس دیکتاتوری پرولتاریا است! (31) بخش دوم تحریف آموزه ی انقلابی دیکتاتوری پرولتاریا

 

   آموزش بزرگ مارکس دیکتاتوری پرولتاریا است! (31)
بخش دوم
تحریف آموزه ی انقلابی دیکتاتوری پرولتاریا
 

انگلس و انتشار اثر مارکس نقد برنامه ی گوتا
هال دریپر در بخش بعدی که« دوران سوم "دیکتاتوری پرولتاریا"» نام داده است چنین می نویسد:
«پس‏ از مرگ مارکس‏ این واژه به مدت 8 سال مورد استفاده قرار نگرفت(یعنی تا 1891 سال انتشار نقد برنامه ی گوتا ی مارکس به وسیله انگلس) و تا استفاده مجدد از آن توسط انگلس‏، هفت سال دیگر وقت لازم بود. در طی این وقفه پانزده ساله، مسئله کهنه بلانکیستی که در اصل بر این اصطلاح سایه افکنده بود به طور کامل دگرگون شد. ظهورمجدد این اصطلاح در حقیقت بازتابی از سال 1875 بود بدین معنا که علت طرح مجدد آن، انتشار "نقد برنامه گوتا"ی مارکس‏ بود. (مارکس در باره دیکتاتوری پرولتاریا، پیشین، ص 18)
به این ترتیب می توان امیدوار بود که با تحلیل رفتن بلانکیسم( جناب دریپر از واژه «دگرگون» استفاده می کند!) به عنوان یک گرایش چپ روانه در جنبش طبقه کارگر، جناب هال دریپر دست از سر این بلانکیسم که از نظر تحریف گرانه ی وی« در اصل بر آن[ دیکتاتوری پرولتاریا] سایه افکنده بود» بر دارد و روشن کند که چرا انگلس دست به انتشار نقد برنامه ی گوتای مارکس زد و بروز دوباره ی این «اصطلاح»علیه کدام درک ها و نظریات در حزب سوسیال دمکرات آلمان بود.
دریپر در ادامه می نویسد:
 «در 1890 حزب سوسیال دموکرات آلمان در تدارک یک برنامه جدید بود که باید جایگزین برنامه 1875 گوتا می شد (برنامه جدید باید به وسیله کنگره ارفورت به تصویب می رسید). انگلس‏ مصمم بود که از مباحثات ما قبل کنگره استفاده کرده و به جنبش‏ نشان دهد که رهبری حزب (به ویژه لیبیکنشت، در آن زمان ببل در زندان بود) تا آنجا که از دستش‏ بر می آمده در سرکوب نظرات مارکس‏ به ویژه در مورد لاسال و لاسالیانیسم کوتاهی نکرده است. انگلس‏ نسخه موجود را از میان کاغذهای مارکس‏ پیدا کرد و با یک سلسله مشکلات توانست آن را در مطبوعات حزبی به چاپ برساند.» ( ص 19 و 18)
 به این ترتیب، انتشار نقد برنامه ی گوتا به این دلیل بوده است که نظرات مارکس در حزب «سرکوب» شده است و انگلس نیز در تقابل با برنامه ی اپورتونیستی راست جدید که باید به وسیله ی کنگره ی ارفورت به تصویب می رسید به سراغ  انتشار  نقد برنامه گوتای مارکس می رود و آن را منتشر می کند. دریپر روشن نمی کند که  نظرات مارکس در مورد چه مسائلی سرکوب شده است و این جریان راست چه نظریاتی داشتند. با این وجود روشن است که برنامه تازه همچون برنامه ی گوتا، که معرف لاسالیسم بود، راست روانه بوده و برای همین هم انگلس سراغ نوشته ای از مارکس می رود که علیه لاسالیانیسم و راست ها است و نه سراغ نوشته هایی در نقد بلانکیست ها و یا آنارشیست ها. و اما شاخص ترین نظرات مارکس علیه اپورتونیست راست در حزب همان شرح و بسط دیدگاه مارکس در مورد آموزه ی دیکتاتوری پرولتاریاست.
توجه کنیم که همچنان که دریپر مهم ترین نکات  نقد برنامه ی گوتا را که علیه لاسالیسم و راست روی های حزب آلمان بود ماست مالی کرد، اینک انتشار آن را که بازهم بر علیه راست های حزب سوسیال دمکرات آلمان است ماست مالی می کند و از آن رد می شود.( برای مرور نظرات دریپر در مورد نقد برنامه گوتا نگاه کنید به بخش های 30- 28 همین مقاله)
انگلس و تاثیر دیکتاتوری سیاسی پرولتاریا بر روی ساخت اقتصادی
 سپس دریپر به «مورد دهم» می پردازد:
« در اکتبر 1890هنگامی که انگلس‏ نقد را از آرشیو مارکس‏ استخراج می کرد، نامه ای به یکی از رفقایش‏ درباره ماتریالیسم تاریخی نوشت. این یکی از نامه هائی است که در آن انگلس‏ توضیح داده است که ماتریالیسم تاریخی عوامل اقتصادی را به مثابه تنها عوامل دست اندر کار در تاریخ به حساب نمی آورد. او می گوید به هجدهم برومر مارکس‏ نگاه کن "که تقربیاً به طور انحصاری به مسئله نقش‏ مبارزه سیاسی و رویدادها در چهارچوب وابستگی عمومی آن ها به شرایط اقتصادی پرداخته است". آنگاه انگلس‏ با اشاره به تحلیل های دیگر مارکس‏، می گوید:
"و یا اگر قدرت سیاسی فاقد قدرت اقتصادی است، پس‏ چرا ما برای دیکتاتوری سیاسی پرولتاریا مبارزه می کنیم؟ قهر (به عنوان نمونه قدرت دولتی) نیز خود یک قدرت اقتصادی است." ( نامه به اشمیت، 27 اکتبر، ص‏ 1890).
"و یا اگر قدرت سیاسی فاقد قدرت اقتصادی است، پس‏ چرا ما برای دیکتاتوری سیاسی پرولتاریا مبارزه می کنیم؟ قهر (به عنوان نمونه قدرت دولتی) نیز خود یک قدرت اقتصادی است." ( نامه به اشمیت، 27 اکتبر، ص‏ 1890).
سپس دریپر ادامه می دهد:
یکبار دیگر مشاهده می کنیم که چگونه انگلس‏ به شیوه ای که جای هیچ گونه چون و چرائی باقی نمی گذارد "دیکتاتوری پرولتاریا " را صرفاً معادل کسب قدرت سیاسی به وسیله طبقه کارگر قرار می دهد. آری اگر این واژه به مفهوم محدودتر و یا ویژه تری دلالت می کرد دیگر استناد انگلس‏ به رابطه علت و معلولی معنائی نمی داشت.»
انگلس که نه، زیرا نظر وی روشن است و جای چون و چرا ندارد اما تفسیر کذایی دریپر نه تنها جای چون و چرا دارد بلکه تحریف گرانه و ضد نظر انگلس است. 
 انگلس در این نامه ی خود به کنراد اشمیت( لندن 27 اکتبر 1890) به رابطه ی متقابل علت و معلولی و نه رابطه یک سویه بین ساخت اقتصادی و ساخت سیاسی می پردازد و بر این نکته تاکید می کند که پذیرفتن تعیین کننده بودن کلی زیرساخت اقتصادی به معنای تعیین کننده بودن یک جانبه و مکانیکی آن نیست، بلکه به این معناست که در فرایند کلی، در یک دوره ی زمانی نقش تعیین کننده دارد و این به این معناست که روساخت جامعه یعنی ساخت سیاسی و ساخت فرهنگی خواه بر یکدیگر و خواه بر ساخت اقتصادی تاثیر می گذارند؛ یعنی به نوبه ی خود علت تغییرات اقتصادی می شوند.
 انگلس برای نشان دادن اهمیت ساخت سیاسی و نقش آن به عنوان علت در تغییر و تحول جامعه، به مبارزه ی طبقه ی کارگر برای برقراری دیکتاتوری سیاسی پرولتاریا اشاره می کند تا نشان دهد که طبقه ی کارگر قدرت سیاسی را برای در دست می گیرد و دیکتاتوری خود را برقرار می کند تا بتواند روی ساخت اقتصادی تاثیر گذاشته و آن را در جهت سوسیالیسم و کمونیسم تغییر دهد( بدون دیکتاتوری طبقه ی کارگر و اجباری که این طبقه در تغییرات به وجود می آورد، تغییری در اقتصاد به نفع سوسیالیسم و کمونیسم ایجاد نخواهد شد).
این جا انگلس می گوید که نیرو و یا قهر و به عنوان مثال قهر دولتی در سیاست می تواند نقش مهمی در تغییر اقتصادی اجرا کند و به نوبه ی خود تبدیل به قهر و قدرت اقتصادی یعنی آنچه که طبقه ی کارگر در جامعه عملا فاقد آن است بشود.  به این ترتیب، انگلس بین قهر و قدرت در سیاست و قهر و اجبار در تغییر روابط اقتصاد، قدرت در سیاست و قدرت در اقتصاد با تقدم قدرت در سیاست و علت شدن آن، یک وحدت دیالکتیکی برقرار می کند.(هر دو در عین استقلال، وابستگی دارند و به روی یکدیگر تاثیر می گذارند و این گونه نیست که علت اقتصادی همه کاره ی مطلق باشد. انگلس در بخش پایانی نوشته اش به این نکته اشاره می کند که برای این گونه تحلیل گران، انگار که هگلی وجود نداشته است).
 دریپر اینجا خصلت این حکومت یعنی دیکتاتوری( قدرت، نیرو و یا قهر و اجبار) را از آن می گیرد و آن را به در دست گرفتن قدرت سیاسی به وسیله طبقه ی کارگر( چنانکه اشاره کردیم گرفتن قدرت از طریق مبارزه ی پارلمانی و برقراری دموکراسی مطلق کذای اش) محدود می کند. از نظر دریپر انگلس می خواهد بگوید دیکتاتوری پرولتاریا به معنای «قدرت سیاسی طبقه ی کارگر» است، زیرا اگر معنای دیکتاتوری جز قدرت سیاسی بود، چرا انگلس باید از مفهوم قدرت اقتصادی استفاده کند و میان این دو رابطه ی علت و معلولی برقرار کند. از نظر دریپر دیکتاتوری پرولتاریا در سیاست نمی تواند معنای دیکتاتوری پرولتاریا در اقتصاد را به خود گیرد. پس منظور انگلس این است که علت «قدرت سیاسی» طبقه ی کارگر، «قدرت اقتصادی» است و برعکس.
 اما اولا در نظام سرمایه داری، قدرت اقتصادی طبقه کارگر( کمیت طبقه کارگر- سازمان یافتگی و نقش آن در تولید بزرگ- ایجادکننده اساسی ارزش افزوده و غیره) معرف قدرت سیاسی طبقه ی کارگر نیست، زیرا طبقه ی کارگر در حالی که در اقتصاد قوی است( به همان معنایی که اشاره کردیم) از نظر سیاسی می تواند بسیار ضعیف و تابع بورژوازی باشد؛ و دوما نمی تواند به قدرتی واقعی و جهت دهنده به اقتصاد تبدیل شود مگر اینکه نخست قدرت سیاسی را با انقلاب قهری به چنگ آورد و اتوریته ی خود را برای تغییرات اقتصادی اعمال کند.
اما اگر معنای دیکتاتوری را از «قدرت سیاسی» بگیریم و آن را توخالی کنیم، آن گاه این«قدرت سیاسی» بدون قدرت به چه درد طبقه ی کارگر می خورد؟ اگر طبقه ی کارگر نتواند از این قدرت( نیرو، اتوریته، دیکتاتوری، اعمال قدرت) استفاده کند و آن تغییراتی را که می خواهد در اقتصاد، فرهنگ و خود سیاست به وجود آورد، آن گاه این«قدرت» ذره ای هم قدرت نخواهد بود؛ و روشن است که هر تغییری که طبقه ی کارگر در جهت سوسیالیسم و کمونیسم و در هر زمینه ای به وجود آورد با مخالفت و مقاومت بورژوازی روبرو خواهد شد. به همین دلیل و برای پیروزی بر این مقاومت ها خواه در عرصه ی اقتصاد و خواه در عرصه ی سیاست طبقه ی کارگر نیاز به اعمال قدرت، زور و اجبار یعنی دیکتاتوری طبقه ی خود را دارد.
دریپر ادامه می دهد:
«انتشار "نقد" مارکس‏ در " Neue Zeit" (همان طور که انگلس‏ می گوید) مانند شلیک یک "گلوله توپ" بود. علت اصلی اهمیت آن، نقد علیه لاسالیانیسم بود. اما استناد آن به "دیکتاتوری انقلابی پرولتاریا" خشم جناح راست حزب را برانگیخت. یکی از رهبران گروه پارلمانی در تربیون مجلس‏ آلمان (رایشتاگ) آن را مردود اعلام کرد. برای یک دوره همه رهبری حزب انگلس‏ را بایکوت شخصی کردند زیرا او موجب شده بود که نظرات مارکس‏ برای اعضاء حزب و نیز عموم مردم آشکار شود. هیچ گاه دشمنی جناح راست علیه مارکس‏ این چنین برملا نشده بود.»
حالا دریپر روغن داغ مخالفت با جناح راست را زیاد می کند بی آنکه آنچه مایه ی اصلی این مخالفت با مارکس و انگلس  و نظریه شان درباره ی دیکتاتوری پرولتاریاست را درست و حسابی رو کند.
می توان پرسید که این تاکید روی دیکتاتوری پرولتاریا که هم به وسیله مارکس و هم به وسیله انگلس به فاصله ی 8 سال و در دو برهه که لاسالیانیسم  و جناح راست در حزب سوسیال دموکرات آلمان برتری داشت، صورت گرفت، برای چیست؟ جناح راست حزب با چیز نظریه ی دیکتاتوری پرولتاریا مخالف بود که مارکس و انگلس لازم می دیدند که به روی آن تاکید کنند و بسط اش دهند تا بتوانند با آن به مقابله برخیزند؟
 آیا جناح راست با آن معنایی که دریپر از دیکتاتوری افاده می کند مخالف بود؟ اما چنین معنایی درست همان معنایی است که خود راست ها به آن می دهند! آیا راست ها با گرفتن قدرت سیاسی به وسیله حزب از طریق پارلمانتاریسم مخالف بودند؟ آیا با آن قدرت سیاسی ای که بر مبنای دموکراسی بورژوایی به وسیله طبقه کارگر به دست آید- امری که هرگز امکان پذیر نیست- مخالف بودند؟ آیا با دموکراسی مطلق کذایی دریپر مخالف بودند؟
خیر! دشمنی جناح راست علیه مارکس درست به این علت بود که آنان حکومت کردن طبقه ی کارگر را برنمی تابیدند.  اینها نماینده بورژوازی در جنبش طبقه ی طبقه کارگر بودند و نماینده ی بورژوازی البته دیکتاتوری بورژوازی را بر می تابد( و تازه اگر هم با آن مخالفت کند در چارچوب درک های خرافی خرده بورژوایی از دموکراسی است) اما دیکتاتوری پرولتاریا را بر نمی تابد.
می دانیم تکامل این خط به گنداب برنشتین و بعدها کائوتسکی در دوران جنگ جهانی اول و به خصوص پس از برقراری دیکتاتوری پرولتاریا در شوروی ختم شد. کائوتسکی تقریبا به همان دلایلی که دریپر علیه معنای دیکتاتوری اقامه می کند با دیکتاتوری پرولتاریا مخالفت کرد.
ادامه دارد.
هرمز دامان
نیمه نخست شهریور1400

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر