۱۳۹۹ شهریور ۱۰, دوشنبه

درباره برخی مسائل هنر(15) بخش دوم هنر و مخاطب



درباره برخی مسائل هنر(15)

بخش دوم
هنر و مخاطب

در بخش پیشین درباره موانع بیرونی رشد فرهنگ و علائق هنری کارگران و دهقانان و دیگر زحمتکشان صحبت کردیم. اینک به موانع درونی آن بپردازیم.
موانع درونی
1-    کار طولانی و شاق- اوقات فراغت کم
نخستین مانعی که همواره به عنوان یک مانع درونی در روی آوری توده ها به هنر نقش بازی کرده ، امکان فراغت ناچیز تقریبا اکثریت به اتفاق کارگران و دهقانان بوده است. این امر در سال های پس از مشروطیت همچون مانعی جدی برای پیشرفت توده ها در امور فکری و در اینجا ذائقه هنری(هنر های نو و نه هنر فولکولوریک که توده ها خود آفرینشگر آن هستند) و رشد و تعالی احساسات آنها عمل می کرد. در این دوران، اکثریت کارگران حتی در پیشروترین مناطق صنعتی محبور به کار طولانی شاق روزانه گاه تا 14 ساعت بودند. افزون بر این، شدت و سنگینی کار نیز بالا بود و کارگران پس از کار روزانه دیگر رمقی برای شان باقی نمی ماند که بخواهند به کار جدی فکری ای بپردازند. بنابراین هنر که جای خود دارد، حتی برای مطالعه اخبار روزمره سیاسی و اجتماعی نیز وقت کارگران ناچیز بود. به همین دلیل در زمانی طولانی نیازهای اکثریت کارگران پیشرو عموما از طریق گوش دادن به رادیو( اخبار و دیگر برنامه ها) رفع می شد.
2-    گرایش توده ها به طرف هنرمبتذل
 در اینجا متأسفانه گرایشی منفی رشد می کرد. این گرایش بدین گونه بود که بخش مهمی از کارگران و زحمتکشان برای رفع خستگی و تمدد اعصاب و وقت گذرانی به هنر دم دستی-   موسیقی، فیلم و سریال های رایج، داستان های پیش پا افتاده روزنامه ها و مجلات، کتاب های پیش افتاده عامیانه و غیره روی می آوردند.
 گرایش کارگران و زحمتکشان به این گونه آثار، از یک سو بر مبنای گرایش های خود به خودی درونی در ذهن و روان کارگران و نیز زیر تأثیر جو رایج بر جامعه بود و همچنین از تسلط ایدئولوژی و فرهنگ طبقات حاکم بر جامعه ( و نه تنها جامعه موجود بلکه گذشته نیز ) و شیوه شکل دهی این فرهنگ به اذهان توده ها حکایت می کرد؛ از سوی دوم نشان از ذائقه پرورش نیافته توده ها و عدم فعالیت انقلابی و آموزشی پیشرو میان آنها داشت.
در اینجا باید توجه داشت که ما مخالف هنری که گاه حتی وجه عمده اش مفرح و سرگرم کننده باشد نیستیم . اما فرق می کند هنر سالم، نشاط آور و لذت بخش با هنری مبتذلی که ایضا به چنین قصد و نیاتی تولید می شود. حتی اگر هنری وجه عمده اش سالم و نشاط آور باشد و وجه آموزنده در آن عمده نباشد، خوب است که باشد. زیرا نمی توان خواست که تمامی کارگران تمامی ساعات بیکاری و استراحت خود را صرفا و یا به طور عمده وقف آموزش کنند. هر انسانی به استراحت و رفع خستگی و ایجاد نشاط  و سرحالی در خود نیاز دارد و هنر نیز می تواند سرگرم کننده و متفنن باشد و این گونه نیازها را پاسخ دهد.
در مورد نخست یعنی تسلط گرایش های خود به خودی به سوی هنرهای فئودالی و یا سرمایه داری، این نکته باید مد نظر قرار گیرد که حتی در یک جامعه سوسیالیستی نیز تا زمانی که سوسیالیسم به طور کامل پیروز نشده- و زمانی که سوسیالیسم پیروز شود عموما زمانی است که ما در آستانه پا گذاشتن به جامعه کمونیستی هستیم- گرایش های متضاد درمورد هنر و دیگر امور، در ذهن توده های زحمتکش و حتی افراد پیشرو در میان آنها و یا میان روشنفکران وجود دارد. دو گرایش اساسی عبارت است از گرایش به سوسیالیسم و گرایش به سرمایه داری. باید توجه کرد که نیروی کهنه با کهنه شدنش افزون تر می شود و و همچون اختاپوسی دست و پای ذهن و عمل را می بندد. از میان برداشتن آن به زمان طولانی و تلاش و کوشش فراوان نیازمند است. بنابراین تا زمانی که سرمایه داری به عنوان شکل عمده آلترناتیو سوسیالیسم در کشورهای سرمایه داری و به عنوان شکل غیر عمده در کشورهای سوسیالیستی موجود است، نسبت به خود گرایش و تمایل ایجاد می کند. بنابراین گرایش به طرف سرمایه داری در تمامی ارکان جامعه سوسیالیستی وجود دارد و مبارزه سیاسی، اقتصادی و  فرهنگی و از جمله هنری بین دو تمایل و گرایش وجود خواهد داشت.
از این رو در جامعه ای که سرمایه داری عقب مانده حاکم است و ترکیبی از بافت های اقتصادی و فرهنگی نظام های گذشته وجود دارد، این که گمان کرد توده ها به راحتی می توانند خود را از شر این فرهنگ ها آزاد کنند، امری نادرست و غیر قابل تصور است. 
  آنچه در مورد کارگران گفتیم در مورد دهقانان با شدت بیشتری  عمل می کرد. برای همین نخستین و بیشترین مبارزات کارگران ایران پیرامون ساعات کار روزانه و شرایط سنگین کار و عموما برای هشت ساعت کار روزانه بود.
البته این امر با خود پرداخت پول بابت خرید کتاب کامل می شد که در دوران هایی به ویژه در سی سال اخیر که کتاب بسیار گران شده است و الویت خرید آن حتی برای اقشار پیشرو خرده بورژوازی تهیدست در درجات پایین قرار گرفته است، تبدیل به یک مشکل اساسی گردیده است و رابطه توده ها با هنر تبدیل شده به برنامه های هنری تلویزیون ها و ماهواره ها.
3-     فرهنگ کتاب خوانی، ثانوی شدن فرهنگ کتابخانه رفتن و کتاب گرفتن
مانع دیگری که این وضع را دامن می زند خود فرهنگ توجه به هنر و به ویژه کتابخوانی است. در حالی که از یک سو نظام های ارتجاعی حاکم به گسترش نشر کتاب ها و گونه های هنری دامن می زنند، از سوی دیگر دامنه آن را به شدت محدود می کنند.
به گسترش آن دامن می زنند زیرا می خواهند تا آنجا که ممکن است از طریق هنر به ترویج ایدئولوژی حاکم بپردازند و حکومت خود را تا آنجا که هنر می تواند در تثبیت و استحکام آن نقش داشته باشد، پایدار کنند. از سوی دیگر می خواهند مردم را مشغول کنند و تمامی ساعات استراحت و یا بیکاری آنها را اشغال کنند و اجازه ندهند که گرایش های دیگری این ساعات را در اختیار بگیرند.
 اما محدود می کنند، از یک سو با واسطه عدم گسترش فرهنگ توجه به هنر و به ویژه کتاب خوانی و رواج افکار نادرست و تا حدود زیادی منفی در مورد کتاب خوان ها ( که مثلا این ها مشتی روشنفکر بی کار و بی مسئله و مشکل هستند، فکر آب و نان نیستند و ...) و تمامی روشنفکران، و از سوی دیگر با عدم گسترش کافی امکانات هنری. در مورد اخیر می توان برای نمونه از محدود شدن سالن های تاتر به تهران و تا حدودی نیز چند شهر مهم دیگر و تازه محدود بودن تماشاگران نمایشنامه های جدی به اجرا در آمده در آنها به دانشجویان و روشنفکران نام برد. به طور کلی تاتر و نقاشی جزء هنرهای اختصاصی بخش هایی از روشنفکران بوده است و برای مردم به ترتیب موسیقی، فیلم و سریال و شعر و داستان اهمیت بیشتری داشته است.
 اما اگر از نقشی که نظام های حاکم در امر رواج کتاب خوانی دارند بگذریم، فرهنگ کتاب خوانی به طور کلی در ایران نسبت به کشورهای دیگر ضعیف است. بسیاری از توده ها و حتی گاه درس خوانده ها بیشتر تمایل دارند که از طریق گوش دادن به حرف های دیگران و به اصطلاح شفاهی، اطلاعات و دانش خود را بیشتر کنند تا از طریق خواندن کتاب و زحمت و رنج فرا گیری فردی علم و دانش و هنر. 
 یکی از دیگر محدودیت ها، گسترش کتابخانه ها و محل های نمایشی بوده است.  در واقع کتابخانه ها بیشتر تبدیل شده اند به محلی ساکت و آرام برای خواندن درس تا محلی برای گرفتن کتاب و کتاب های هنری، و تا آنجا که به توده های مردم مربوط است، پیشروان این توده ها نیز کمتر با کتابخانه سروکار داشته اند.
4-    تمایلات و گرایشات هنری روشنفکران خرده  بورژوا و بورژوا
چهارمین مانعی که موجب می گشت که هنر خصلت توده ای نیابد این بود که کار فکری و هنری در انحصار روشنفکران طبقات بورژوا و خرده بورژوا بود. در این دوران عموما راه آشنایی با هنر کشورهای دیگر، یا تحصیل در بیرون کشور و یا فراگیری زبان و خواندن متن های خارجی بود و امکان چنین کارهایی را کسانی بیشتر داشتند که متعلق به طبقات دارا و مرفه بودند.
 از سوی دیگر و جدای از تعلقات طبقاتی و بنابراین ویژگی های فکری و روحی این گونه هنرمندان، تأثیر آنها از متن های ادبی خارجی و نیز گرایش ها وسبک های هنری منجر به این می شد که حتی در بهترین هنرمندان که دارای صداقت و صمیمت کلی نسبت به توده ها بودند، توان بنیان گذاردن هنری برای تودهای مردم ممکن نگردد. این  امر موجب می شد که چنین هنرمندانی ، اسیر و دلمشغول  تضادها و تلاطمات روحی و شخصی خویش، که بخشا از جایگاه طبقاتی اینان و بخشا از اوضاع استبدادی حاکم سرچشمه می گرفت،گردند و توش و توان خلق هنری پیشرو و به راستی برای توده ها را کسب نکنند. (حتی در سالهای 20تا 40 نیز کمتر آثار هنری توده ای اصیل و  باارزشی خلق شد).
توجه کنیم که در سال های کمی به ویژه در دهه 40 و 50 که هنر متعهد تسلطی نسبی به دست آورد و آثار با ارزشی خلق شد، چه همان زمان و چه به ویژه در سال ها پس از انقلاب با چه مقاومتی از جانب این گونه روشنفکران – برای نمونه گلشیری و گروهش -  روبرو شد.  نگاهی به مقالاتی از همان زمره که ما در بخش پیوست... مورد بررسی قرار دادیم به طور گویایی نشانگر این امر است.
از سوی دیگر، اینها تازه روشنفکرانی بوده و هستند که مثلا مخالف نظام های استبدادی وابسته به امپریالیسم بوده اند. گروه هایی دیگر نیزوجود داشته اند که دشمنان همیشگی  هنر و ادبیات متعهد و  توده ای  بوده و هستند. تبلیغ و ترویج این هنر از دهه هفتاد به بعد شکل همه جانبه تری به خود گرفت و بخش فرهنگی جمهوری اسلامی به طور غیر مستقیم از آن ها پشتیبانی کرد و اجازه به رواج هنر آنها داد.
نمونه برجسته هنرمندان نوع نخست صادق هدایت بود. و زمانی که در مورد یکی ازبرجسته ترین هنرمندان  وضع چنین باشد، آنگاه روشن است که در مورد هنرمندانی که تعهد و شرافت هدایت را نداشتند، وضع چگونه می توانست باشد. در واقع بیشتر آثار داستانی هدایت برای توده های مردم و حتی روشنفکران طبقات پایین نیستند. برخی از آنها مانند بوف کور همچون نمونه ای برجسته، تأثیر زیادی بر ادبیات ایران گذاشت و تبدیل به یک خط در ادبیات داستانی ایران شد( کتاب دیگری که به همراه آن قرار گرفته است ملکوت بهرام صادقی است که او نیز روشنفکر و هنرمندی متعهد بود). گرایش به خلق چنین آثاری تا حدود زیادی موجب می گشت که آثار هنری به سوی خطی متمایل به ارتباط با مخاطبان محدود در میان طیف هایی از روشنفکران لایه های مرفه و میانی خرده بورژوازی گرایش یابند و توده های مردم از یاد بروند.
 البته ما به هیچ وجه منکر ارزش هنری آثاری مانند بوف کور و یا ملکوت حتی با وجود انتزاعی و غیر ملموس بودن نیستیم و نیز منکر این نیستیم که این آثار خود در جهت مبارزه با نظام حاکم و افشای گنداب و تعفن موجود در طبقات حاکم به وجود آمدند( گرچه مضامین آنها بسیار درهم بود و از یک خط معین پیروی نمی کرد)اما مخاطبین این آثار همان لایه هایی بود که بر شمردیم. و با توجه به این که این نوع آثار هنری در نقد نظام حاکم بر ایران بوده و برای برانگیختن ذهنیت مبارزه با نظام حاکم به وجود آمدند، اما بیشتر مخاطبین- اگر نگوییم همه- آنها نمی توانستند آنچه که هنرمندان آفریننده این آثار می خواستند، انجام دهند. از این رو، این آثار علیرغم میل و خواست آفرینندگان شان تبدیل شدند به موضوعاتی برای بحث های روشنفکرانه و ارضای تمایلات روشنفکرانی که هنر را برای خود و معدودی لایه های روشنفکر می خواهند.
در پیرامون همین خط ، داستان ها و  فیلم ها- برخی از فیلم ها- ساخته شد؛ خواه در آثار هنری در سال های پس از کودتای 32 و خواه در دوران جمهوری اسلامی. برخی آثار نوشتاری و یا فیلم های ابراهیم گلستان که زمانی روشنفکری چپ و عضو حزب توده بود، یک نمونه است. آثار خسرو هریتاش و نیز آربی آوانسیان و حتی برخی فیلم های داریوش مهرجویی و بیضایی که هنرمندان متعهدی بودند به شکل دیگری همین راه را دنبال کرده است.هنری که مخاطب بسیار محدودی دارد. مخاطبی که اساسا در تکامل فرهنگی توده های مردم ایران غیرموثر است. 
 همین خط تا حدودی در خط ترجمه ی آثار هنری کشورهای دیگر و تبدیل کردن آنها به نمونه های قابل پیروی در ادبیات ایران نیز بازتاب یافت( به ویژه کامو، جویس، بکت، اوژن یونسکو، آثار ادبی سارتر و نیز تا حدودی کافکا). مترجمین برخی از این آثار خود روشنفکرانی بودند که زمانی به عنوان«توده ای»( عضو حزب توده ایران) فعالیت می کردند.(1)  
ارتباط برقرار کردن با مخاطبان گستره یکی از معیارهای هنر ممتاز است
یکه و ممتاز بودن یک اثر هنری، صرفا بر مبنای وجوه درونی آن یعنی ساخت و شکل هنرمندانه اثر و یا مضامین عالی آن، مضامینی که با ارزش های طبقات استثمار کننده و ستمگر حاکم( و نیز استعمار، امپریالیسم، فاشیسم و ...) هم در مبارزه است، تعیین نمی شود، بلکه این ممتاز بودن، یک وجه بیرونی، عینی و ارتباطی دارد که دارای اهمیتی فوق العاده است. آثار هنری ای که یکه و ممتاز دانسته شده و محبوب گشته اند( آثار فردوسی، خیام، حافظ، مولوی، نظامی و یا در کشورهای غربی آثار هنری سوفوکل و اوریپید، شکسپیر، سویفت و دیکنز، گوته و شیلر، بالزاک و استاندال، فلوبر، پوشکین و تولستوی، گورکی و شولوخوف، برشت و...) توانایی آنها در نفوذ در مخاطبان گسترده و تأثیرات اساسی آنها  در تکامل فرهنگی و تاریخی به ویژه در برهه ای است که پدید آمده اند. اثر ممتازی که حتی محتوی و شکلی عالی و بی نقص داشته باشد، اما نتواند در حد نامش ارتباط با مخاطبان گسترده بیاید، اسما اثری یکه و ممتاز است.
هزار بار بگویند که فلان نویسنده بهترین نویسنده و هنرمند قرن بیستم  است، اما زمانی که چنین نویسنده ای نمی تواند از راه آثار خویش با توده های میلیونی و میلیاردی زحمتکش و یا روشنفکران پیشرو آنها ارتباط درخور و ارزشمندی بیابد و نقش اساسی در تحول تاریخی کنونی بازی کند، چنین نویسنده و هنرمندی در خور این القابی که به وی می دهند، نیست. چنین هنرمندی همان بهتر که در محیط های دانشگاهی و رشته های دانشگاهی هنر( تازه اگر مقبول تمامی دانشجویان رشته هنر قرار گیرد که چنین نیست) در محافل روشنفکران بورژوا و خرده بورژوا( از ارتجاعی گرفته تا لیبرال و نیمچه دموکرات) مورد بحث قرار گیرد و شاهد وراجی های عموما تمام نشدنی آنها پیرامون خود و آثارش باشد.
روشن است که ما اینجا درباره نو آوری های هنری صحبت نمی کنیم. برخی از این گونه نوآوری ها، خواه در شکل و خواه در مضمون ممکن است که درآغاز مخاطبان محدودی داشته باشند، اما اگر بر مبنای تحلیلی درست از مضامین و شکل های هنری گذشته، نفی اصولی آن و بر این مبنا تدوین مضامین و آفریدن شکل های نوین صورت گرفته باشند، دیر یا زود مخاطبان خود را گسترش خواهند داد. در عین حال باید فرق گذاشت بین نوآوری هایی که بر مبنای تحلیل مشخص از شرایط مشخص و در پاسخ به نیازهای توده ها و یا روشنفکران مردمی صورت می گیرد و پس از مدتی با اقبال توده ای و یا لایه های روشنفکران پیشرو روبرو می شود با نوآوری هایی که همچون تیری عموما بی هدف در هوا شلیک می شود.
برخی از هنرمندان این گونه اخیر خود را دلداری می دهند که آثار آن ها نمی تواند درک شود و مثلا مال دوره و عصر و قرن خودشان نیست و مال قرن بعد و یا  دو قرن دیگر است. برخی از مخاطبین نیز در دوران کنونی به آثاری توجه می کنند که مثلا 150 سال پیش آفریده شده اند و گویا متوجه مثلا شکل های هنری نویی می شوند که در این آثار به کار برده شده و درک نشده باقی مانده بوده اند.
هر چند که به طور کلی در عرصه هنر نمی توان از این ناموزونی ها جلوگیری کرد، اما اگر معیار ما پاسخ به اوضاع و شرایط جامعه ای معین باشد، این گونه هنرمندان نمی توانند برای زمانه ی خودشان مفید باشند. از آن سوی، درک این که در فلان اثر هنری شکل هایی سنت شکن به کار رفته که در زمان خودش درک نشده و برای زمانه ما نیز مدرن است، امتیازی برای این آثار هنری نیست.  زیرا این آثار در زمانه خودشان مبدع اثر ارزش مندی در جامعه و فرهنگ آن نبوده اند.
دو معیار اساسی برای هنر پیشرو عبارت اند از پاسخ دادن آن به مسائل اساسی است که اوضاع و شرایط عمومی جامعه و عصر هنرمند ایجاد کرده است و نیز توانایی ایجاد شکل های هنری که به وسیله ی آنها بتوان این مضامین را به بهترین طریق ممکن ارائه کرده و به مخاطبان توده ای انتقال داد.   
ادامه دارد.
 م- دامون
مرداد 99
یادداشت ها
1-   صحبت ما به هیچ وجه این نیست که این آثار نباید ترجمه و در موردشان صحبت شود، صحبت مان بر سر خطی است که از طریق سرمشق قرار دادن این آثار به اصطلاح مدرن، بر هنر ایران غالب شده و می شود. دوری هنر از طبقه کارگر و توده های مردم


۱۳۹۹ شهریور ۳, دوشنبه

نگاهی به نقد آواکیانیستی از ترتسکیست های حکمتی (10) حکمت و مسئله امپریالیسم



نگاهی به نقد آواکیانیستی از ترتسکیست های حکمتی (10)
حکمت و مسئله امپریالیسم

در بخش هفتم مقاله آناتومی بورژوا دمکراسی چپ ایران با نام «چرا منصور حکمت نظام سرمایهداری حاکم بر جهان ما را نفهمیده است؟» نویسنده می خواهد «با تشریح زاویۀ دیگری از کمبود و اشکال اساسی درک و نگاه حکمت از نظام سرمایهداری در زمانۀ ما یعنی سرمایهداری امپریالیستی» نقد خود را پیش برد.
وی می نویسد:
«منصور حکمت در دورۀ پایان کار فکری و سیاسیاش اساسا به مقولۀ امپریالیسم باور نداشت.»( آتش 102، ص7، تمامی بازگویه ها از همین بخش ص 7 و 8 است)
 در واقع از همان اولش هم باور نداشت و برخی از جریان های چپ و امثال این نویسنده را «سر کار» گذاشته بود( اگر فرض را بر این بگذاریم که این نویسنده آنچه را که واقعا گمان می کند، می نویسد).
حکمت و دارودسته اش از همان آغاز علیه جریان های مبارز چپ و نظرات اساسی تئوریک - سیاسی آنها بودند و به پدیده ای به نام امپریالیسم هم به هیچ عنوان باوری نداشتند. آنها اساسا برای این آمده بودند که امثال این مفاهیم و بورژوازی کمپرادور را از ادبیات چپ حذف کنندو جای پایی برای امپریالیست های غربی و نوکران بورژوا- کمپرادورشان در جنبش چپ باز کنند و این جنبش را به قهقرا ببرند؛ نظرات و عمل آنها جز این چیز دیگری نبوده است.
 نویسنده ادامه می دهد:
« در سند«یک دنیای بهتر»(برنامه حزب کمونیست کارگری) فقط در دو جا از کلمۀ امپریالیسم استفاده کرد.»
 این نوع استفاده ها را از ایده هایی که قبول نداشت همه جا داشت؛ مثلا انقلاب قهری و یا حتی دیکتاتوری پرولتاریا. اما به هیچ کدام از این ها نه تنها مطلقا باوری نداشت، بلکه کاملا برعکس، او و دارودسته مزدورش می خواستند که بنیان این نظرات را در چپ ایران بزنند و مارکسیسم- لنینیسم- مائوئیسم از بین ببرند.
و:
 «یک بار در نقد چیزی که آن را «کمونیسم جهان سومی» مینامید و از زبان آنها گفت: «خروج از سلطۀ سیاسی علنی قدرتهای امپریالیستی...»
 به راستی که چه کشف نابی این آواکیانیست  در مرقومات جناب حکمت نموده است!
«و بار دیگر در بخش مربوط به روابط بینالمللی که خواستار «تلاش برای لغو همۀ نهادها و پیمانهای مراجع بین المللی امپریالیستی» شده است...»
واقعا که دست مریزاد! آواکیانیست ما چه عرقی ریخته و چه جستجویی کرده تا «قدرت های امپریالیستی» و «مراجع بین المللی امپریالیستی» را در نوشته های حکمت یافته است.
وی ادامه ادامه می دهد:
 «بهعبارت دیگر امپریالیسم را بهعنوان یک سیاست و شکلی از روابط بینالمللی دیده است نه آنچنان که لنین از واقعیتِ حرکت و تغییرات کیفی سرمایهداریِ عصر ما یعنی سرمایهداری امپریالیستی تحلیل کرد.»
 راستی راستی که آواکیانیست ما یا زود باور است و یا خود را به زود باوری زده است! حکمت اصلا و ابدا و مطلقا امپریالیسم را قبول نداشت، حتی «به عنوان سیاست و شکلی از روابط بین المللی». او یکی از دست پروده گان و فرستاده گان امپریالیسم  به درون جنبش چپ ایران بود که قرار بود در شرابطی که جنبش چپ می رفت، رشد کند، از یک سو مانع از شکل گیری یک خط انقلابی صحیح مارکسیستی - لنینیستی - مائوئیستی شود و از طرف دیگر نقطه مقابل حزب توده را پر کند و چپ را به طرف غرب بکشد.
 گفتنی است که در آن زمان با این که حزب توده نفوذ زیادی در روشنفکران انقلابی و طبقه ی کارگر نداشت و به اصطلاح امتحان خود را پس داده بود، با این همه، گرایش در جریان های مبارز به طرف شوروی و پذیرش این کشور به عنوان یک کشور سوسیالیستی هنوز نیرومند بود، و حتی با وجود اعلام موضع در مقابل حزب توده از سوی جریان های چپ، دایره ی نفوذ و تأثیر نسبی آن در برخی از آنها، به ویژه جریان چریک های فدایی خلق و راه کارگر کم نبود.
 به این دلیل از سوی امپریالیست های غربی بیم آن می رفت که بر بستر رویدادهای انقلاب، در جریان های چپ، گرایش های انقلابی لنینیستی و به ویژه مائوئیستی نیرومند شوند. از این رو، از جانب این امپریالیست ها این گونه تصور می شد که اگر روی جریان های ترتسکیستی در ایران که البته ریشه های عمیقی نداشتند، کار شود و اینها تقویت شوند و رو بیایند، مشکل از دو سو حل خواهد شد:
 از یک سو، گرایش به سوی شوروی و در نهایت حزب توده تضعیف خواهد شد و در نتیجه از روی کار آمدن این ها جلوگیری خواهد شد و در نتیجه ایران به کشوری متمایل به بلوک شرق تبدیل نخواهد شود، و از سوی دیگر گرایش های لنینیستی و مائوئیستی ناتوان شده و امکان ایجاد یک جمهوری انقلابی دموکراتیک خلق از بین خواهد رفت.
توجه کنیم که از این جور فرستاده گان و دست پروده گان دانشگاه های اروپایی و آمریکایی همین الان هم تو «شبه چپ» ها زیادند. هر کدام از این ها دور یکی دو تا از پروفسورهای بی مایه  تاریک اندیش و تولید کنندگان سموم فکری در غرب می چرخند. پروفسورهایی که در غرب جایگاه و اهمیت آن چنانی ندارند، اما به وسیله این روشنفکران ضعیف النفس و واداده مقابل غرب تبدیل به امام زاده شده و برای دانشجویان و جوانان جویای حقیقت در ایران علم می شوند.
 سپس نویسنده به دنبال شرح مسئله امپریالیسم  در ادبیات مارکسیستی می رود و می نویسد:
«بدون در نظر گرفتن قانونمندیها و ویژگیهای حرکت سرمایه و علمکرد جهانی آن در عصر امپریالیسم، نمیتوان نظام سرمایهداری را بهطور همهجانبه فهمید و تحلیل کرد. درنتیجه، امکان ارائۀ یک بدیل و راه حل واقعی برای گسست از این نظام و حرکت بهسمت یک نظام تولیدی-اجتماعی بنیادا متفاوت هم وجود نخواهد داشت. و این دقیقا کاری است که تفکر منصور حکمت، برنامۀ سیاسی مورد نظر او و جامعۀ «سوسیالیستی» که مدعی آن هستند، انجام میدهد. آنها قادر به شناخت صحیح و همهجانبۀ سرمایهداری، سرمایهداریِ عصر ما (امپریالیسم) نیستند و در نتیجه از ترسیم آلترناتیو واقعی رها شدن از سرمایهداری هم عاجزند.»
 یا این حضرات آواکیانیست دچار اوهام و خیالات شده است و یا خود را به اوهام زدگی و خیالاتی بودن زده است.
گوش کن آواکیانیست! این حکمت تو، اصلا دنبال این چیزها نبود. برای او نه انقلاب مهم بود نه امپریالیسم مهم بود و نه سرمایه داری. او یک ضد انقلابی و شیفته و عاشق امپریالیسم و سرمایه داری بود. او دنبال آلترناتیو دادن برای انقلاب نبود. آلترناتیو او رژیم شاه سابق بود. آلترناتیو او آلترناتیوی بود که امپریالیست های غربی برای ایران در نظر گرفته بودند. این ها زیر عباراتی که حتی شبه مارکسیستی هم نبودند، به گونه ای روشن تجلی می کرد. این که یک عده روشنفکر پر مدعا «فریب» این شخص را خوردند - البته تا جایی که بشود نامش را «فریب خوردن» گذاشت و گرنه همان گونه که در مقالاتی دیگر صحبت کرده ایم، این روشنفکران آنچه را حکمت می گفت در راستای بیان خواست انفعال خود دیدند- نشان از زرنگی های وی نداشت، یا نشان از ساده لوحی این روشنفکران داشت- اگر فریب خورده بودند- و یا نشان از زیرکی های شان که وادادن و انفعال خود را با پناه گرفتن پشت نظرات حکمت، پنهان کردند.
آواکیانیست ادامه می دهد:
«حکمت در دهۀ 60 و پیش از انحلال کامل مفاهیم تئوریک و سیاسی مارکسیستی...»
 این آواکیانیست حسابی ما را مچل کرده است:
اصلا مفاهیم تئوریک و سیاسی مارکسیستی ای در کار نبود که بخواهد انحلال پیدا کند. همش نمایش و فریب و کشک بود. و این نماینده دروغ و نیرنگ شد نماینده سیاسی چارتا چپی که عقل شان توی چشم شان بود البته تا جایی که این ها چپ ها واقعا فریب خورده بودند.
 «و بدل شدن به یک سوسیال دمکرات متعارف...»
حکمت تنها در کلام برخی از عبارات مارکسیستی را به کار می برد که تازه پس از مدتی همین عبارات مارکسیستی را نیز رها کرد. او از ابتدا یک ترتسکیست مزدور بود. هدف اساسی او و امثال او که همچنان که گفتیم همین الان هم وجود دارند، مبارزه با مائوئیسم و هر گونه انقلابیگری مارکسیستی - لنینیستی بوده و هست.
« در برخی از آثار و نوشتههای اولیهاش میکوشید به بحث امپریالیسم لنین، سرمایهداری امپریالیستی و کارکرد و عملکرد آن در نظام تولیدی و اجتماعی ایران بپردازد. چیزی که آن را باعنوان «سرمایهداری وابسته» تعریف میکرد و از آغاز دهۀ هفتاد به کل از بحثهای او حذف شد.»
 برخی از افراد ساده دل بودند که آن حرف ها را باور می کردند. حکمت یک مشت تیله وسط انداخت تا جریان های خط سه متزلزل مانند پیکار و رزمندگان و ...را بفریبد.
 حکمت حتی با« سرمایه داری وابسته» یعنی آن تحلیل هایی که در آن زمان در چپ بین المللی رایج بود، نیز میانه ای نداشت. در حقیقت حکمت می خواست سرمایه داری ایران وابسته باشد. وابسته به  امپریالیست های غربی.(1)
  نویسنده سپس می نویسد:
«اما عناصر غلط در مورد امپریالیسم در همان بحثهای دهۀ شصت حکمت هم موجود بودند.
ناتوانی منصور حکمت در فهم سرمایهداری امپریالیستی به مبانی غیر مارکسیستی تفکر او، بهویژه فهم غلطش از جوهر و چیستی نظام سرمایهداری برمیگردد. او تضاد اساسی سرمایهداری (تضاد میان تولید اجتماعی و مالکیت خصوصی) و قوۀ محرکۀ این نظام (تضاد بین سازمانیافتگی (ارگانیزاسیون) در تولید و هرج و مرج (آنارشی) در بازار) را ندیده و سرمایهداری را به تضادِ کار و سرمایه تقلیل میدهد.»
آمدیم سر اصل مطلب!
 این آواکیانیست ما چنان که از همان آغاز نشان داده است نمی خواهد از یک دیدگاه مائوئیستی با ترتسکیسم حکمت بستیزد. برعکس، او به حکمت امتیاز می دهد. گویی حکمت انقلابی و مبارز بود و واقعا به تضاد کار و سرمایه باور داشت. وی حکمت را بهانه می کند تا با مارکسیسم بستیزد- و این یکی از دلایل نگارش مقالات ماست - و بر مبنای درک آواکیانیستی خویش تضاد کار و سرمایه را یا بی اهمیت و یا محو کند.  
اولا، حکمت به تضاد کار و سرمایه مطلقا باور نداشت، بلکه به انحلال آن باور داشت. وی برای گول زنک، چند تایی مطلب در مواردی مانند کار و سرمایه نوشت، در حالی که هدف اصلی وی نه بالا بردن اهمیت تضاد کار و سرمایه در عمل و مبارزه انقلابی، بلکه تقابل با خط مارکسیست - لنینیست ها و زدن تضادهای دیگر به ویژه بی اهمیت کردن و از درجه اعتبار ساقط کردن تضاد طبقه کارگر و کشاورزان و توده های خلق با سرمایه داری بوروکرات - کمپرادور و امپریالیسم  بود.
حال اگر این آواکیانیست می آید و این نظراتی را که حکمت داده گونه ای نشان می دهد که انگار واقعا به آنها باور داشته، آن هم بعد از این همه تجربه، این دیگرنشان می دهد که  وی خود را به کوچه علی چپ زده و ریگی به کفش دارد.
دوما، ما مخالف نقد کردن آنچه حکمت گفته نیستیم، اما نه این که فرض را بر این قرار دهیم که آنچه گفته عین باورها و اعتقادات وی بوده است. در واقع اینجا باید هم تضاد میان ظاهر و ماهیت حکمت را دید و هم آن آنچه را که در ظاهر می گوید، نقد کرد.
آنچه در مورد بی اهمیت کردن تضاد بین طبقه کارگر و کشاورزان و توده های خلق گفتیم در همین متن آواکیانیست ما در بندی با نام «امپریالیسم و کشورهای تحت سلطه» به این شکل آمده است: 
«در برنامۀ حزب کمونیست کارگری و اندیشۀ منصور حکمت چیزی به نام استقلال سیاسی و اقتصادی از نظام جهانی سرمایهداری امپریالیستی مطرح نشده است. گویی میتوان اقتصاد سوسیالیستی را بدون گسستِ کامل از بندهای وابستگی اقتصادی به نظام سرمایهداری جهانی بنا کرد.»
البته اگر فرض را بر این قرار دهیم که حکمت و دارودسته تروتسکیست اش می خواستند اقتصاد سوسیالیستی بنا کنند که فرض اساسا غلطی است. آنها اصلا و ابدا در چنین فکرهایی نبودند.
و:
« عدم وجود چنین فاکتوری در برنامۀ کمونیسم کارگری، صرفا یک کمبود سیاسی نیست. بلکه بیانگر محدودیتها و اشکالات نگاه حکمت و کمونیسم کارگری به دو مقولۀ سرمایهداری در عصر ما و بدیل آن یعنی سوسیالیسم است... در تفکر متأخر منصور حکمت چیزی به نام ستم ملی در ابعاد جهانی میان ملل امپریالیست و ملل تحت ستم وجود ندارد و سرمایه در همهجا تبارزات و ویژگیهای یگانهای دارد. پس لازم نیست وقت طبقۀ کارگر را با «دغدغههای بورژوازی ناسیونالیست جهان سومی» و مفاهیمی چون «مبارزه ضد امپریالیستی» یا «اقتصاد مستقل از سرمایۀ جهانی» بگیریم!»
 این ها دلیل اصلی برجسته کردن تضاد کار و سرمایه به گونه ای صوری و در عبارت پردازی های حکمت بود.
 اما در مقابل حکمت، خود این آواکیانیست، نه تضاد کار و سرمایه را دارای اهمیت می داند و نه بر مبنای جایگاه طبقه کارگر اهمیتی برای تضاد خلق و امپریالیسم  و در نتیجه مبارزه برای رفع ستم ملی و استقلال اقتصادی، سیاسی و فرهنگی از امپریالیسم قائل است.
در مورد نخست ما درباره ی دیدگاه های وی در مورد اهمیت این تضاد، اهمیت طبقه کارگر و نقش وی در انقلاب، در بخش های گذشته همین مقاله و نیز در مقاله ی نقد نظرات آواکیانیست ها در مورد نیروی محرک سرمایه داری صحبت کرده ایم( این مقاله ادامه دارد) و در اینجا تنها اشاره ای به فشرده ای از نظرات وی می کنیم:
« حکمت تلاش دارد امپریالیسم را چه در سطح جهانی و چه در کشورهای تحت سلطه از همین زاویه یعنی «چپاول کارگران» و تقابل کار و سرمایه توضیح بدهد.»
از نظر حکمت: «توليد فوق سود امپرياليستى بر مبناى استثمار کار ارزان و بازتوليد شرايط اقتصادى و سياسى لازم آن است. اين جوهر عملکرد امپرياليسم در کشور تحت سلطه است»
 اما از نظر این آواکیانیست:
«... تلاش برای کسب فوق سود امپریالیستی از طریق صدور سرمایه، معلول پدیدۀ دیگری یعنی انحصار است که در روند حرکت سرمایه بهسمت تمرکز و در اثر فشارهای ناشی از تضاد آنارشی ارگانیزاسیون و رقابت ایجاد میشوند... نیروی محرکه، تضاد کار و سرمایه و «میل سیریناپذیر بورژوازی به استثمار کار مزدی» نیست. بلکه فشار ناشی از تضاد آنارشی و ارگانیزاسیون است که در کل پیکر شیوۀ تولید سرمایهداری در هیئت قانون «گسترش بیاب یا بمیر» خود را فشرده میکند.
همین جبر و فشار ناشی از آن است که قدرتهای امپریالیستی و بلوکهای سرمایهداری را ابتدا به تقسیم تمام جهان به مناطق تحت نفوذ و سلطه و سرمایهگذاریشان وامیدارد. ..امپریالیسم یعنی جنگ و لنین جزوۀ تاریخیاش را در تشریح علل و ریشههای بروز جنگ جهانی اول نوشت و آن را توضیح داد...اما شما در تحریفات ضد لنینی منصور حکمت از امپریالیسم، هیچ توضیح روشنگری درباره رقابت میان قدرتهای امپریالیستی و تأثیر آن بر اوضاع جهان و جنگهای امپریالیستی و فشاری که از دل ضرورتهای سرمایهداری امپریالیستی برآمده و این جنگها را محتمل میکنند، نمیبینید!
 می بینیم که تضاد کار و سرمایه نسبت به تضاد خلق با امپریالیسم غیر عمده نشده (حکمت تضاد کار و سرمایه را مطلق می کند) بلکه نسبت به رقابت و تضاد میان امپریالیست ها غیر عمده شده است.
 در مورد دوم یعنی تضادخلق و امپریالیسم نیز وی این تضاد را هم با ادامه پرگویی درباره تضاد و رقابت میان امپریالیست ها بی ارج و اعتبار می کند.
 پس از آنچه در بالا از وی در نقد حکمت در مورد بی اهمیت کردن مبارزه برای رفع ستم ملی( یعنی تضاد خلق و امپریالیسم) نقل کردیم، خود  وی نیز با پنهان شدن زیر این مسئله که نظر حکمت درباره«جوهر امپریالیسم» صرفا بر مبنای«توليد فوق سود امپرياليستى، استثمار کار ارزان و بازتوليد شرايط اقتصادى و سياسى لازم آن» استوار است و این ها از نظر وی کافی نیست، به آنجا می رود که دوباره بر سر رقابت میان امپریالیست ها جولان می دهد: 
«در اقتصاد سیاسی حکمتیستی، رقابت میان بلوکهای انحصاری سرمایه و قدرتهای امپریالیستی و ریشهیابی دلایل اقتصادی و زیربنایی نظامیگری امپریالیستها جایی ندارد. گویی در جهانی بدون دو جنگ جهانی با هفتاد میلیون کشته و دهها جنگ و مناقشۀ گرم و سرد امپریالیستی زندگی میکنیم.»
 و پس از بیان پنج اصلی که لنین برای امپریالیسم بر می شمارد:  
«سرمایۀ امپریالیستی تضادها و بحرانهای سرمایهداری عصر رقابت آزاد را در ابعاد بیمانند و کیفیتا شدیدتر و حادتری بازتولید کرده و به جنگ و نظامیگری امپریالیستی منتهی میشود.»
 می بینیم که جناب آواکیانیست  از دو جنگ جهانی چنان صحبت می کند، انگار که تنها رویدادهای جهان آنها بوده اند. وی بیش از یک صد و پنجاه سال مبارزه توده های مردم( طبقه کارگر، دهقانان، خرده بورژوازی و نیز بورژوازی ملی) در آسیا، افریقا و آمریکای لاتین را در سایه این دو جنگ قرار می دهد.
 به این ترتیب، خود نویسنده نیز طبق درک های آواکیانیستی خود که تضاد و رقابت بین امپریالیست های را همواره عمده می بیند، چندان به تضاد خلق و امپریالیسم اهمیتی نمی دهد.  ظاهرا و طبق درک های این حضرات ما باید به جای تضاد طبقه کارگر و کشاورزان و توده های خلق با سرمایه داری بوروکرات کمپرادور و امپریالیسم منتظر رشد تضادهای امپریالیست ها و وقوع جنگ جهانی دیگری بنشینیم.
هرمز دامان
 نیمه نخست شهریور99
یادداشت ها
1-    نگارنده از همان بخش نخست مقاله نگاهی به نظرات «اسطوره شناسان» اقتصاد ایران به دروغین بودن ادعاهای مارکسیستی ترتسکیست ها اشاره کرده ام.
این ها دو بند از همان بخش نخست این مقاله است:
«این بسی حیرت انگیز اما حقیقتی است که بخشی از شبه چپ ایران تلاشی  فراوان کرده و می کند که با نقض، ضدیت و مقابله با تئوری های اساسی مارکسیستی- لنینستی- مائوئیستی که او نمی خواهد آنها را راهنمای پراتیک قرار دهد، واقعیت را بر مبنای یک تئوری از پیش تعیین شده (گویا همان مارکسیسم) تبیین کند. جالب این که که این حضرات «مارکسیست ها» یا «مارکسی های» دروغین چنان از پراتیک حرف میزنند، گویی در همه نظرات خود تابع واقعیت های عینی هستند که به وسیله پراتیک در معرض دریافت احساس و تعقل انسان قرار می گیرد.» و
«یک بار، در زمان های قدیم، شخصی که ترتسکیست بود و درس «اسطور شناسی» را در دانشگاه های انگلستان خوانده بود، به مملکت ما آمد و طبقات را زیر «میکروسکپ» ترتسکیسم خود که او آن را «مارکسیسم انقلابی» اسم گذاری کرده بود، گذاشت و«اسطوره بورژوازی ملی» را کشف کرد. او شاد و و به وجد آمده از اینکه  نه به عنوان یک ترتسکیست، بلکه به عنوان یک اسطوره شناس متبحر شناخته شد، شروع کرد دیگران را دعوت به اسطوره شناسی کردن!»



۱۳۹۹ مرداد ۳۰, پنجشنبه

جنبش توده ای آمریکا و روشنفکرانی که اذهان توده ها را متوهم و مسموم می کنند!

جنبش توده ای آمریکا
و روشنفکرانی که اذهان توده ها را متوهم و مسموم می کنند!

خبرنگار: به نظر می آید که در این کشور( انگلستان) بدون استفاده از ابراز خشونت آمیز انقلاب، راه حل های امیدوار کننده ای وجود داشته باشد. سیستم های حزبی و مطبوعات، تا زمانی که اقلیت به اکثریت تبدیل نشده اند، یک علامت امیدوار کننده ای است.
دکتر مارکس: من آن چنان که شما خوش بین هستند، نیستم. طبقه متوسط انگلستان نشان داده است که تا زمانی که از انحصار قدرت رای دادن برخورداراست حاضر به قبول  آرای اکثریت است.
اما، به نظر من، لحظه ای که این طبقه ببیند قدرت آنها از رای شان بر نمی خیزد، چیزی که برای آنها بسیار حیاتی است، خواهیم دید که یک جنگ ارباب - برده به راه می افتد.(مصاحبه  با تاریخ، گفتگوی خبرنگار مجله «نیویورک ورلد» آمریکا با مارکس در لندن در 18 جولای  سال 1871)

جنبش توده ای ضد نژادپرستی در آمریکا همچنان ادامه دارد. توده های کارگر و زحمتکش و طبقات میانی این جامعه کماکان در خیابان ها هستند. مرکز مهم رویدادهای اخیر پورتلند آمریکا است. پلیس آمریکا در حال سرکوب جنبش و انجام جنایات بیشتر است.
یکی از نکات بارزی که مبارزه توده های آمریکا نشان داد، ماهیت دموکراسی بورژوایی در این کشور است، اما  برخلاف توده ها که به مرور این ماهیت را در مبارزات شان درک می کنند، برخی از روشنفکران در خواب اند و برای دموکراسی دروغین بورژوایی اشک می ریزند. سلمان رشدی یکی از آنهاست.

***
 چندی پیش نوشته ای با این عنوان  در رسانه های آمریکا؛ هشدار سلمان رشدی به ظهور دیکتاتوری در آمریکا چیست؟ در سایت بی بی سی فارسی درج شد( ترجمه امیر پیام، بی‌بی‌سی، 5 ژوئن 2020 ، 16 خرداد 1399)

در این نوشته خلاصه ای از نظرات جناب سلمان رشدی رمان نویس که در یادداشتی در واشنگتن پست با نام  من ظهور و سقوط دیکتاتورهای زیادی را دیده ام، آمریکا حواست جمع باشد( سوم ژوئن 2020) آمده، بیان شده بود. مروری بر این نظرات که درباره ی دموکراسی در آمریکا است، نشان می دهد که چگونه روشنفکران لیبرال خرده بورژوا، مسخ ظواهر دموکراسی بورژوایی امپریالیستی شده اند و از فهم ژرفای این ظواهر که همانا دیکتاتوری یک طبقه استثمارگر و ستمگر است، غافل اند.
 در متن مورد اشاره چنین نوشته شده است:
این لینک‌ها خارج از بی‌بی‌سی است و در یک پنجره جدید باز می‌شود
پنجره همرسانی را ببندید
« سلمان رشدی به مردم آمریکا هشدار می دهد که «"گمان نکنند" ظهور دیکتاتوری در آمریکا "هرگز ممکن نیست".»
بنابراین از نظر سلمان رشدی آنچه اکنون به عنوان حکومت وجود دارد، دیکتاتوری نیست و ممکن است دیکتاتوری در آینده ظهور کند. یعنی از نظر وی تنها زمانی که فاشیسم و استبداد بیایند. پس آنچه وجود دارد باید دموکراسی - و منظور از دموکراسی در قاموس این حضرات دموکراسی واقعی است - باشد.
 وی در یادداشت خود دو نمونه از هند و پاکستان می آورد. در مورد هند می نویسد:
«نخست‌وزیر وقت هند، ایندرا گاندی در سال ۱۹۷۵، به اتهام تخلف در انتخابات مقصر شناخته شد اما با اعلام وضعیت فوق‌العاده عملا استبداد را حکمفرما کرد. او "وضعیت اضطراری" را تنها هنگامی لغو کرد که درخواست برگزاری انتخابات کرد، با این تصور که برنده خواهد شد، اما در انتخابات شکست سختی خورد. تکبر او علت سقوطش شد. بخشی از این داستان عبرت‌آمیز را در رمان "کودکان نیمه‌شب" آورده‌ام.»
بنابراین آنچه از نظر وی ضد دیکتاتوری و یا ضد استبداد است، انتخابات پارلمانی و یا انتخاب ریاست جمهوری است. وی می گوید:« ایندیرا گاندی در انتخابات شکست سختی خورد. تکبرش علت سقوطش شد». می توانیم نتیجه بگیریم  که پس از شکست ایندیرا گاندی، استبداد (یعنی همان وضعیت فوقالعاده!)از میان رفت و دموکراسی برقرار شد. رهبرانی که پس از وی آمدند دیگر نه تخلف کردند و نه تکبر دارند! لابد همه چیز در هندوستان نور الی نور شد.
و در مورد پاکستان:
«در سال ۱۹۷۷، ژنرال محمد ضیاءالحق با کودتا ذوالفقار علی بوتو را در پاکستان برکنار و دو سال بعد (۱۹۷۹) او را اعدام کرد. این فصل تاریک (از تاریخ پاکستان) الهام‌بخش رمان "شرم" من شد. مشاهده وقایعی این چنین در زندگی به من تاحدودی امکان درک ذهن دیکتاتورها را داده... به غایت خودشیفته، از واقعیت گریزان، مجذوب سایکوپات‌ها و بی‌اعتماد به حقیقت‌گویان (رک‌گویان)، وسواس شدید به حفظ ظاهر در منظر عموم، نفرت از روزنامه‌نگاران و خلق و خویی همچون یک بولدوزر غیرقابل کنترل، اینها تنها چند ویژگی شخصیتی آنها (دیکتاتورها) است.»
می توانیم نتیجه بگیریم که ذولفقارعلی بوتو دیکتاتور نبود و«ذهنیت دیکتاتورها» را نداشت( لابد شیفته مردم بود، واقع بین بود، روزنامه نگاران و گفتن حقیقت را دوست داشت و...!) و این درحالی است که می دانیم در پاکستان استبداد و دیکتاتوری طبقه حاکم، صرف نظر از این جناح یا آن جناح آن، همواره وجود داشته است و عمده ی جابجایی ها و کودتاها در پاکستان به وسیله دولت های امپریالیستی آمریکا و انگلیس و سازمان های امنیتی آنها و بنا به منافع کشوری و منطقه ای آنها صورت گرفته و می گیرد. شکل دموکراسی دروغین این کشور قبیله ای تنها پوششی بر استبداد آمریکایی و انگلیسی و طبقه بورژوا- کمپرادور و فئودال پاکستان است.
سلمان رشدی اکنون به  دونالد ترامپ و آمریکا می پردازد.
«به لحاظ خلق و خوی، دونالد ترامپ در زمره حاکمان ستمگر خرد و کوچک است. اما از دست روزگار او رییس جمهور کشوری شده که به طور تاریخی خودش را همیشه طرفدار آزادی دانسته - که به هیچ وجه هم همیشه درست نبوده.»
آیا مضحک نیست که فردی که نماینده یکی از دو حزب بورژوایی ارتجاعی حاکم آمریکا یعنی حزب جمهوری خواه است و گرایش های لایه های به غایت ارتجاعی بخشی مهمی از طبقه سرمایه دار آمریکا را نمایندگی می کند، «ستمگری خرد و کوچک» نامید. اگر این چنین است پس آنان که ستمگر بزرگ بوده اند، چه کسانی هستند؟
 ایراد اساسی این روشنفکران این است که برای آنها تنها هیتلر، موسولینی و فرانکو حاکمان ستمگر بزرگ هستند. و راستی روشن نیست که آنها از کجا در آمدند؟! از آسمان یا از دل همین طبقات حاکم، احزاب بورژوازی و همین دموکراسی های بورژوایی؟
 و اما در مورد آزادی خواهی آمریکا: در واقع به جز دوران نخستین حکومت های آمریکا، که طبقه حاکم بورژوا تا حدودی طرفدار آزادی بود ( و منظور ما آزادی بورژوایی منطبق با بیانیه حقوق بشر انقلاب فرانسه است) طبقه حاکم هرگز طرفدار آزادی نبوده است. به ویژه در قرن بیستم و پس از جنگ جهانی دوم، نه تنها آمریکا طرفدار آزادی نبوده است، بلکه به عنوان سرکرده امپریالیسم جهانخوار و یکی از دو ابرقدرت جهان یک آزادی کش واقعی، به ویژه در کشورهای زیرسلطه بوده است.
وی ادامه می دهد:
« او تا اینجا، به لطف هم دستی حزب جمهوری‌خواه، کم و بیش بدون این که جوابگو باشد پیش رفته.»
آیا این مضحک نیست که رفتار حزبی که با تبلیغات فراوان ترامپ را به عنوان نماینده خود برای تسلط بر دستگاه دولتی برگزید، این گونه نمود یابد که گویا یا این حزب «لطفی» نثار ترامپ کرده و با وی «همدستی» نموده است و یا برعکس، ترامپ «لطف همدستی» این حزب را از طریق لابی های خود در حزب شامل حال خود کرده است و چنانچه این «لطف» نبود، ترامپی هم در کار نبود؟ آیا این نشان گر تارهای خرافی دموکراسی بورژوایی نیست که بر اذهان این گونه روشنفکران تنیده شده است چندان که نمی توانند واقعیت زنده را ببینند.
شکی نیست که در حزب جمهوری خواه هم همچون هر حزب دیگری تضادهایی، جناح هایی و باندهایی وجود دارد. و باز می توان مطمئن بود که در این حزب لایه ها و باندهایی با انتخاب ترامپ موافق نبوده و نیستند. اما آنچه در زمان وی تسلط داشته است و احتمالا تا کنون تسلط آن ادامه یافته است جناحی است که انتخاب ترامپ را بهترین انتخاب برای پیروزی بر حزب دموکرات و نیز گذراندن جامعه آمریکا از بحرانی که گریبانگیرش بود، می دانست. این امر را با واژه « لطف»تعبیر کردن تنها نشان از خرافی بودن سلمان رشدی و روشنفکران خرده بورژوایی مانند او دارد. اندیشه ی افرادی مانند او این است:
«ترامپ یک فرد است و مشتی دوربری دارد. حزب جمهوری خواه منزه است و برای این که ترامپ  و دوربری هاش نرنجد به وی «لطف» می کند. این دوران تمام خواهد شد و حزب جمهوری خواه دیگر چنین لطفی به امثال ترامپ نخواهد کرد»!؟ و در بهترین حالت«مردم مراقب باشید که این «لطف» و «همدستی» ادامه نیابد»!
 لابد ریگان، جرج بوش پدر و پسر اصلا با ترامپ قابل مقایسه نیستند! لابد جناحی از حزب جمهوری خواه( مشهور به جناح بازها) که حمله به افغانستان و عراق را سازمان داد، از جنس امثال ترامپ نبودند! ترامپ استثناء است!؟
رشدی ادامه می دهد:
 «اما حالا انتخابات نزدیک است و او نامحبوب شده و همچون کسی که گرزی چرخان به دست دارد به دنبال (نقطه فرود) استراتژی برنده شدن است. و اگر این استراتژی منجر به پایمال شدن آزادی‌های آمریکایی شد که شد.»
 خیر! ترامپ نماینده یک جریان نیست، نماینده بخشی از طبقه حاکم نیست( لابد همان گونه که هیتلر، موسولینی و فرانکو نبودند!) یک فرد است که «گرزی» در دست گرفته و می خواهد «استراتژی »فردی خود را به انجام رساند و «آزادی های آمریکایی» را نیست و نابود کند. از دیدگاه روشنفکرانی مانند سلمان رشدی گویا یک فرد می تواند هر کاری دلش خواست، انجام دهد، حتی اگر این ها علیه خواست ها و منافع کل طبقه حاکم باشد. 
سلمان رشدی در ادامه به این اشاره می کند«که با وجود اقامت ۲۰ ساله در آمریکا تنها حدود ۴ سال است که شهروند ایالات متحده شده و علت آن هم ستایش و احترامی است که برای متمم اول قانون اساسی آمریکا قائل است.»
 سپس رشدی به بخش مورد ستایش خود در این متمم اشاره می کند:
"به ترامپ که علاقه‌اش به متمم دوم قانون اساسی (مالکیت اسلحه) را بارها اعیان کرده، باید جزییات متمم اول را یادآوردی کرد که در بخشی از آن می‌گوید: کنگره حق تصویب هیچ قانونی را ندارد که محدود کننده آزادی بیان، محدودگر رسانه‌ها و منافی حق تجمع مسالمت‌آمیز یا دادخواست علیه دولت شود... »
پس همه ی داستان از این قرار است! آزادی بیان در جامعه آمریکا وجود دارد؛ رسانه هامحدود نیستند؛ هر گونه تظاهرات مسالمت آمیز آزاد است  و ... و این یعنی دموکراسی واقعی، و نبود اینها یعنی دیکتاتوری. ظاهر تنها ترامپ مزاحم شده است که می خواهد آنها را با «گرز» خود از بین ببرد!
آیا این بزک کردن دموکراسی بورژوایی که اکنون نسبت به قرن نوزدهم و حتی پیش از جنگ جهانی دوم واقعا سرودم بریده شده به وسیله یک روشنفکر خرده بورژوا نیست؟
هر فرد که مدتی در کشورهای سرمایه داری و امپریالیستی زندگی کرده باشد و در مورد این مسائل جستجو کرده باشد، می داند که آزادی بیان در این کشورها از یک طرف کاملا محدود و کنترل شده است و نیروهای واقعا انقلابی آزادی بیان ندارند( نگاه کنید به لیست سیاه مک کارتی و بلاهایی که بر سر هنرمندان مبارز و کمونیست در دهه پنجاه آورد و یا آنچه بر سر سرخپوستان، سیاه پوستان و افراد و سازمان های مبارز آنها در آورده و می آورند) بلکه می داند این آزادی بیان با وجود سرمایه هایی که نیروهای حاکم برای درکنترل گرفتن فضای سیاسی و اجتماعی و افکار عمومی از طریق تمامی وسائل ارتباط جمعی خرج می کنند، جای استفاده و مانور بسیار ناچیزی برای نیروهای اصیل و انقلابی باقی می گذارد. حدود صد سال پیش از این یعنی زمانی که این دموکراسی گونه ای بود که مبارزین، دموکرات های انقلابی و کمونیست های واقعی می توانستند به پارلمان راه یابند، لنین چنین نوشت:
«دمکراسى بورژوایى در عین این که نسبت به نظامات قرون وسطایى پیشرفت تاریخى عظیمى به شمار می رود، همواره دمکراسى محدود، سر و دُم بریده، جعلى و سالوسانه‌اى باقى می ماند(و در شرایط سرمایه‌دارى نمی تواند باقى نماند) که براى توانگران در حکم فردوس برین و براى استثمار شوندگان و تهیدستان در حکم دام و فریب است.»( مجموعه آثار تک جلدی، انقلاب پرولتری و کائوتسکی مرتد، فصل دوم، دموکراسی بورژوایی و دموکراسی پرولتری، ص 633) و
«قوانین اساسى دولت هاى معاصر را بردارید، اداره امور آنها، آزادى اجتماعات یا مطبوعات و «برابرى افراد در برابر قانون» را در نظر گیرید و ببینید که چگونه در هر گام با سالوسى دمکراسى بورژوایى، که هر کارگر شریف و آگاه از آن مطلع است، روبرو هستید. حتى یک دولت دمکراتیک، ولو دمکراتیک‌ ترین دولت ها هم، وجود ندارد که در قوانین اساسى آنها روزنه یا قیدى یافت نشود که امکان به کار بردن ارتش علیه کارگران و برقرارى حکومت نظامى و غیره را، «در صورت بر هم زدن نظم» و در واقع در صورتى که طبقه استثمار شونده وضع برده‌وار خود را «بر هم زند» و بکوشد خود را از حالت بردگى خارج سازد، براى بورژوازى تأمین نکند. کائوتسکى بیشرمانه دمکراسى بورژوایى را آرایش می دهد و مثلا اَعمالى را که دمکرات‌ترین و جمهوری خواه‌ترین بورژواها در آمریکا یا سوئیس علیه کارگران اعتصابى مرتکب می شوند، مسکوت می گذارد.»(همانجا، 634)
 زمانی که یک روشنفکر که قطعا ادعای زیادی هم  دارد، تصور کند که آزادی بیان واقعی در جامعه آمریکا وجود دارد، هر گونه تظاهرات مسالمت آمیز آزاد است( آزاد است البته به شرط  این که از نظر بورژوازی خواست هایی «معقول» داشته باشد و از خط قرمزهای این طبقه عبور نکند، امثال  رشدی سرکوب مبارزات کارگری از قرن گذشته تا کنون را در این کشور اصلا نمی بینند)، آنگاه باید گفت که چنین روشنفکری یا غرض دارد و می خواهد همین دموکراسی بورژوایی را تقدیس کند و یا خود مسموم شده است و چنانچه لنین بارها اشاره کرد به خرافات لیبرالی خرده بورژوایی در مورد دموکراسی غیر طبقاتی خو گرفته است.
 سلمان رشدی پس ذکر انتقاداتی از ترامپ مانند« بی کفایتی» او در کنترل کرونا و «جان گرفتن نژاد پرستی» و نیز سرکوب تظاهرات مسالمت آمیز با «گاز اشک آور و گلوله پلاستیکی » در زمان وی، گویی ترامپ صرفا یک فرد است و یک طبقه و یا حداقل جناحی از یک طبقه پشت وی و سیاست های وی نیست، می نویسد:
«در رمان آخرم، (دن) کیشوت، دنیای امروز را مکانی خوانده‌ام که هر چیزی در آن ممکن است روی دهد و اکنون روی سخنم با مردم آمریکاست که خودتان را با این حرف فریب ندهید که "نه! امکان ندارد چنین چیزی اینجا اتفاق بیفتد".»
و منظور از این که« چنین چیزی اینجا اتفاق بیفتد» برقرار دیکتاتوری است. گویا اکنون دیکتاتوری نیست و دموکراسی تمام عیاری وجود دارد که توده ها باید آن را ارج گذارند و تقدیس کنند!
و یا حتما باید دیکتاتوری فاشیستی برقرار شود تا از نظر سلمان رشدی بتوان نام آن را دیکتاتوری گذاشت! آیا این ها خام کردن توده ها نیست؟
معنای هشدار سلمان رشد به توده های آمریکا که خیال نکنند و خود را فریب ندهند که در آمریکا امکان برقراری دیکتاتوری وجود ندارد، جز این نیست که آنچه وجود دارد، دیکتاتوری طبقه حاکم بورژوا - امپریالیست نیست! بلکه یک دموکراسی ناب است!
وی ادامه می دهد:
«این مرد که تا پیش از قرار گرفتن در منصب فعلی‌اش، تقریبا هرگز کسی او را در عبادتگاهی ندیده بود، حالا انجیل به دست می‌گیرد تا تقوایش را به رخ بکشد... اگر به او اجازه داده شود، از اقدامات گروه بسیار کوچکی از تبه‌کاران و نفوذی‌های راست افراطی که برای بی‌اعتبار کردن معترضان به مرگ جورج فلوید و خشونت پلیس علیه جامعه سیاهپوستان وارد عمل شده‌اند، برای هموار کردن راهش به سوی استبداد استفاده خواهد کرد. او همین حالا هم تهدید کرده که از ارتش علیه مردم آمریکا استفاده کند؛ تهدیدی که ممکن است شما انتظار شنیدنش در اتحاد جماهیر شوروی سابق انتظارش را داشتید اما نه در آمریکا.»
می بینیم که ذهن این روشنفکر چنان کور است که گمان می کند طبقه حاکم آمریکا به فردی( و یا به «گروه بسیار کوچکی از تبه کاران و نفوذی های دست راستی») درون طبقه خود اجازه می دهد که برای این که مثلا تمایلات جاه طلبانه و یا خودشیفتگی فردی اش (یا گروهی شان) را برآورده سازد، استبداد برقرار کند و یا از ارتش علیه مردم استفاده کند.
 و یا خود طبقه حاکم از ارتش علیه مردم استفاده نمی کند، بلکه تنها افراد مستبدند که مردم را به استفاده از آن تهدید می کنند و یا از آن استفاده می کنند. به راستی که یک روشنفکر باید مسخ شده باشد که پس از جنگ جهانی دوم این همه طبقه حاکم آمریکا از ارتش خویش برای سرکوب جنبش ها و انقلابات در کشورهای زیر سلطه استفاده کرد و او نبیند. 
 او حتی متوجه نیست که انجیل در دست گرفتن ترامپ و استفاده از مذهب، جان دادن به تمایلات نژاد پرستی در جامعه آمریکا و غیره نیز به طور عمده کارهایی فردی یا منطبق با تمایلات یک فرد نیستند، بلکه گرایشی قدرتمند هستند در بخش مهمی از طبقه حاکم برای تداوم دادن به قدرت اقتصادی و سیاسی خود بر جامعه آمریکا. نهایت این که عامل پیشبرد این گرایش در زمان کنونی فردی است به نام ترامپ.  ترامپ جدا از برخی خصوصیات شخصی اش که توانسته و می تواند برخی ویژگی ها و اشکال معین در بروز روند های عام وارد کند، در مجموع تبلور خاص خواست ها و تمایلات جناحی از طبقه بورژوا- امپریالیست حاکم بر آمریکاست نه چیزی بیشتر.
[ضمنا مقایسه ی میان آمریکا و اتحاد جماهیر شوروی سابق( کدام شوروی سابق؟ شوروی لنین و استالین شوروی سابق است شوروی خروشچف هم شوروی سابق!) جز آنچه گفتیم چیز بیشتری را نشان نمی دهد. بررسی بیشتر این مقایسه هم از حوصله این مقال بیرون است.]
هرمز دامان
نیمه دوم مرداد99