۱۳۹۹ اردیبهشت ۷, یکشنبه

نقد نظرات آواکیانیست ها در مورد نیروی محرک سرمایه داری(1)



نقد نظرات آواکیانیست ها در مورد نیروی محرک سرمایه داری(1)

یکی از وجوه اساسی دیدگاه آواکیانیستی را تجدیدنظر در نظرات مارکس و انگلس در مورد مبارزه طبقاتی به مثابه نیروی محرک نظام سرمایه داری تشکیل می دهد. بر مبنای این دیدگاه نیروی محرکه اساسی این نظام، مبارزه طبقاتی میان کارگر و سرمایه دار نیست، بلکه نیروی آنارشی یا هرج و مرج تولید است.
 آواکیان و به دنبال وی ریموند لوتا دیدگاه خود را متکی به نظرات انگلس می دانند. خلاصه ی نظر آواکیانیست ها از این قرار است که انگس تجلی تضاد اساسی سرمایه داری را که میان اجتماعی شدن تولید و تصاحب خصوصی وسایل تولید است، در دو تضاد دیده است. یکی از این دو، تضاد میان طبقه کارگر و سرمایه داران است و دیگری تضاد میان سازمان دهی تولید در موسسات جداگانه و آنارشی تولید در سطح در جامعه . بر مبنای تفسیر آواکیانیستی،  این دو تضاد به نوبه خود یک تضاد را تشکیل می دهند. نقطه نظر نهایی آنها این است که از میان این دو تضاد، آن که نقش عمده را دارد، تضاد میان سازماندهی تولید در موسسات جداگانه و آنارشی تولید در سطح جامعه است.
افزون بر این، آواکیان و لوتا خود را به نظرات مارکس در مورد نقش رقابت میان سرمایه داران در شیوه تولید سرمایه داری متکی می دانند. آنچه که موجب  آنارشی و هرج می شود، رقابت میان سرمایه داران در بازار و بر سر کسب سود بیشتر است.  بنابراین از نظر آنها، رقابت میان سرمایه داران در سطح جامعه، نیروی محرکه عمده  شیوه تولید سرمایه داری و علت اصلی یا عمده تکامل این شیوه تولید است. آنان معتقد هستند که می توان از نظرات مارکس درباره رقابت سرمایه داران بر سر سود بیشتر، این نتیجه را گرفت که نه مبارزه طبقاتی میان طبقه کارگر و سرمایه دار، بلکه رقابت میان سرمایه داران نیروی محرکه سرمایه داری است.
بر اساس چنین تفاسیر و نظراتی است که آواکیان و دارودسته اش نظرات خود را گسترش و تعمیق داده و جدایی جنبش کمونیستی از طبقه کارگر را موعظه می کنند و در نتایج  عملی خود، به حزب کمونیست بدون پایگاه طبقاتی و یا حزب کمونیست فراطبقاتی( و یا تمام خلقی) می رسند.
شکل بسط یافته این نظرات به وسیله ریموند لوتا صورت گرفته است. وی هم در بخشی از یک جزوه به نام آمریکا در سراشیب و هم در مقاله ای با نام «نیروی محرکۀ آنارشی» و دینامیک های تغییر ( هر دو این نوشته ها در سایت آواکیانیست ها موسوم به حزب کمونیست م- ل- م موجود است)این نظرات را توضیح داده است و نوچه های ایرانی شان نیز آنها را ورد زبان خویش ساخته اند و چپ راست آنها را در بوق می کنند.
 در این نوشته توجه اصلی ما به مقاله  مورد اشاره و نیز بخش هایی از کتاب است. نخست شرح مبسوط این نظریه و آنچه  در آن به انگلس نسبت داده می شود، می آوریم، سپس نظرات انگلس را شرح داده و استنتاجات خود را بر مبنای قیاس بین این دو دسته نظرات بازگو می کنیم. پس از آن همین شیوه را در مورد  آنچه به مارکس نسبت می دهند و نظرات مارکس ادامه می دهیم و در پایان به برخی از مثال هایی که در مستدل کردن و اثبات به اصطلاح تفاسیر خود می آورند و نتایج عملی این نظرات می پردازیم.
نظرات آواکیانیست ها در باره تضاد اساسی و عمده
در مقاله درباره« نیروی محرکه آنارشی» و دینامیک های تغییر نخست به تضاد اساسی نظام سرمایه داری اشاره می شود:  
«این تضاد اساسی عبارت است از تضاد میان نیروهای تولیدی به شدت اجتماعی شده، درهم تنیده و جهانی از یک سو و روابط مالکیت و کنترل خصوصی این نیروهای تولیدی از سوی دیگر.»
نویسنده سپس به اختلافاتی اشاره می کند که در جنبش بین المللی انترناسیونالیستی بر سر حرکت تضاد اساسی در شیوه تولید سرمایه داری و نظریه ی آواکیان در این مورد، پدید آمده بود:
«در جنبش بین المللی کمونیستی پلمیک حادی در مورد ماهیت و پروسه ی عمل کرد تضاد اساسی سرمایه داری تضاد میان تولید اجتماعی و مالکیت خصوصی وجود دارد. مناظره حول شکل های حرکتِ این تضاد و شکل عمده ی آن گره خورده است.
 مسأله ای که هم «مسائل مهمی از اقتصاد سیاسی را در بر دارد» و هم «در عین حال ـ و عمدتا ـ مسایل مربوط به متد و رویکرد را به میان می کشد.»
به این ترتیب بحث ریموند لوتا بر سر شکل های حرکت تضاد میان تولید اجتماعی و مالکیت خصوصی و عمده و غیر عمده بودن این اشکال است.
 در اینجا لوتا بر سر منبر می رود و برای جنبش بین المللی انترناسیونالیستی که با برداشت ها و تفاسیر آواکیانیستی از نظرات مارکسیستی توافقی ندارد، موعظه می کند. ما در پایان به این موعظه ها که مشتی سفسطه است و هیچ ربطی به اتهامات جنبش بین المللی علیه نظرات آواکیان ندارد، برمی گردیم و آنها را مورد ارزیابی قرار می دهیم. در اینجا تنها  به این نکته اشاره می کنیم که لوتا مخالفین نظر خود در جنبش بین المللی انترناسیونالیستی را به دو شق« رد اصول پایه ای کمونیسم و در آغوش کشیدن دموکراسی بورژوایی» و یا« چسبیدن متحجرانه و مذهب گونه به تجربه ی قبلی سوسیالیسم و تئوری کمونیستی » متهم می کند. تصور ما این است که به این دلیل که ما نه تنها اصول پایه ای کمونیسم را رد نمی کنیم، بلکه تجزیه و تحلیل شرایط کنونی جهان را بر مبنای آنها پایه ریزی و استوار می کنیم، از این رو جزو آن دسته قرار می گیریم که «به تجارب قبلی سوسیالیسم و تئوری کمونیسم» به گونه ای « متحجر و مذهب گونه چسبیده» ایم و یا «دگماتیست» هستیم.
اکنون توجه ما به این است که لوتا چگونه  نظر خود را شرح داده و ریشه های آن را در مارکسیسم، در کدام مباحث جستجو می کند.
وی می نویسد:
«یکی از نظرات باب آواکیان نقش مرکزی را در این کار تئوریک بازی کرد. او «قوه ی محرکه ی آنارشی» را به عنوان شکل عمده ی حرکت تضاد اساسی سرمایه داری مشخص کرد که شرایط کلی مبارزه ی طبقاتی را ایجاد می کند.»
باید توجه کرد که منظور از «نیروی محرکه آنارشی» در ماهیت امر رقابت میان طبقه سرمایه دار است. بنابراین باید این گونه استنتاج کرد که«شرایط  کلی مبارزه طبقاتی» یعنی در واقع شرایط مبارزه طبقاتی میان طبقه کارگر و طبقه سرمایه دار را، رقابت میان سرمایه داران و تضاد میان سرمایه داران تعیین می کند.
اینک وی به سراغ ریشه های دیدگاه خود در نظرات انگلس می رود و در بخشی از این مقاله با نام «تعمق در اقتصاد سیاسی» این گونه نظر خود را شرح می دهد:
«فردریک انگلس در اثر خود به نام آنتی دورینگ نشان می دهد که تضاد میان تولید اجتماعی شده و تملک سرمایه دارانه ی محصولِ کارِ اجتماعی شده در دو شکل متخاصم بروز کرده و حرکت می کند.» و
«یک شکل حرکت عبارت است از تخاصم پرولتاریا و بورژوازی».
و پس از شرح مختصری از تاثیر این تضاد می نویسد:
«بنابراین، تضاد طبقاتی و تضادهای اجتماعی بخشی از ضرورت مستمر مقابل پای سرمایه هستند.»
 به این ترتیب یک شکل حرکت تضاد اساسی، همانا تضاد طبقاتی، «تخاصم»، مبارزه، نبرد و جنگ طبقاتی میان پرولتاریا و بورژوازی است. این مبارزه و جنگ طبقاتی در سرمایه داری به ناچار پدید می آید و از نقطه نظر تضاد های سرمایه داری، ناگزیر و اجتناب ناپذیر است. لوتا این معنا را به این شکل بیان می کند که این تضاد طبقاتی «بخشی از ضرورت مستمر مقابل پای سرمایه است». 
وی سپس به شرح شکل دیگر حرکت تضاد اساسی می پردازد:
«تخاصم میان پرولتاریا و بورژوازی یک شکل از حرکت تضاد اساسی است. شکل دیگر حرکت تضاد اساسی سرمایه داری تخاصم میان سازماندهی تولید در سطح کارگاه، کارخانه، شرکت منفرد و واحد سرمایه با آنارشی تولید در سطح کلی جامعه است.»
 و در توضیح تضاد اخیر می نویسد:
 «اما همان اندازه که تولید در سطح شرکتی به شدت سازمان یافته است اما در سطح جامعه هیچ گونه برنامه ریزی منظم و عقلایی موجود نیست و نمی تواند باشد...»
 به این ترتیب، شکل دوم حرکت تضاد اساسی میان برنامه ریزی و سازماندهی تولید در سطح شرکت ها و بی برنامگی و هرج و مرج در سطح جامعه است.
 و سپس گفته می شود:
 «تضاد اساسی سرمایه داری ـ تضاد میان تولید اجتماعی و تصاحب خصوصی ـ به واسطه ی این دو شکل حرکت رشد می یابد: تضاد میان بورژوازی و پرولتاریا و تضاد میان سازماندهی در واحد تولیدی- شرکتی و آنارشی... در کلیت تولید جامعه. هر یک از این شکل های حرکت تاثیرات خود را داشته و در دیگری نفوذ می کند »
و بالاخره نتیجه گیری نهایی وی این است:
«اما در کلیتِ امر، تا زمانی که شیوه ی تولید سرمایه داری در مقیاس جهانی سلطه دارد، این آنارشی تولید سرمایه داری است که موجب می شود در حیطه ی مادی که بستر مبارزه ی طبقاتی را تشکیل می دهد، تغییرات اساسی به وجود آید. حرکتی که آنارشی ایجاد می کند، روابط پر هرج و مرج میان تولیدکنندگانِ سرمایه دار که توسط رقابت رانده می شود٬ شکل عمده ی حرکت تضاد اساسی است.»
از این عبارات در حالی که می توان این گونه استنباط کرد که «حیطه ای مادی» وجود دارد که «بستر مبارزه طبقاتی را تشکیل می دهد» و «آنارشی تولید سرمایه داری» عامل و «موجب» تغییر در این حیطه مادی است، اما روشن  نیست که  اولا حیطه های دیگر کدام است و دوماً خود آنارشی تولید به کدام حیطه تعلق دارد.
از سوی دیگر در اینجا به «رقابت» اشاره می شود و اینکه رقابت میان سرمایه داران مسبب هرج و مرج میان تولید کنندگان سرمایه دار است. از این نظر می توان این گونه استنتاج کرد که رقابت میان سرمایه داران و یا در واقع تضاد درون طبقه سرمایه دار و مبارزه ی درون این طبقه، که به بخش تصاحب و تملک خصوصی و یک ضلع از تضاد تعلق دارد، شکل عمده حرکت تضاد اساسی است که پیش از این گفته شد که میان اجتماعی شدن تولید و تصاحب خصوصی وسائل تولید است.( دوباره به این نکات بر می گردیم).
 لوتا سپس به امپریالیسم می پردازد معتقد است که  در زمان امپریالیسم:
«تخاصم میان سرمایه های ملی امپریالیستی گوناگون و مبارزه بر سر تقسیم جهان، به طور عمده از بطن تضاد میان ارگانیزاسیون و آنارشی ـ سازماندهی در سطح شرکتی و آنارشی در سطح تولید اجتماعی ـ رشد می کند و نشانه ی تشدید کیفی آن است. در قرن بیستم، این تخاصم موجب به راه افتادن دو جنگ جهانی شد.» و
«مبارزه ی طبقاتی در هر مقطعی می تواند در سطح محلی (ملی) یا مقیاس جهانی عمده شود. اما به طور عموم و در بازه ی زمانی طولانی و روی هم رفته، تا زمانی که شیوه ی تولید سرمایه داری در مقیاس جهانی سلطه دارد، نیروی محرکه ی آنارشی نظام امپریالیستی جهانی شکل عمده ی حرکت تضادهای انباشت سرمایه در مقیاس جهانی خواهد بود.»
اینها هستند استنتاجات اساسی آواکیانیستی از نظرات انگلس. ما عجالتا کاری به لفاظی ها و مغلطه ها و سفسطه های موجود در این تبیین که اجزاء آن وصله های نچسبی هستند، نداریم و در مقالات آتی به آنها توجه خواهیم کرد. اکنون و پیش از هر چیز باید نظرات انگلس را مرور کنیم و ببینیم که وی چگونه تضادها را شرح داده و چگونه استنتاجاتی از آنها نموده است.
ادامه دارد.
هرمز دامان
 نیمه نخست اردیبهشت 99



۱۳۹۹ اردیبهشت ۵, جمعه

ماتریالیسم تاریخی و نظریه ی«از خود بیگانگی انسان »


                                  ماتریالیسم تاریخی و نظریه ی«از خود بیگانگی انسان »         





6- رایا دونایفسکایا - فلسفه و انقلاب
در نوشته ها، یادداشت ها و پیوست های پیشین(عمدتاً در بخش سوم) اشاراتی به نظریات رایا دونایفسکایا داشتیم. در اینجا بخشی را که به کتاب فلسفه و انقلاب توجه دارد، به دلیل ارتباط آن با نکات دیگر دوباره بازگو می کنیم و سپس به مسئله شکل ارزش توجه می کنیم. ضمنا این موضوع تا حدودی در بحثی که نگارنده در نقد ف- فرخی(پاسخی به نقد«ادای سهم») داشته ام، نیز پیگیری شده است، که بخش دهم این سلسله نوشته ها را تشکیل می دهد. امیدواریم که ضمن مباحثی که در آینده درباره لوکاچ خواهیم داشت بتوانیم به این موضوع توجه بیشتری کنیم. اینک بحث ما با دونایفسکایا:


مارکس و تئوری ارزش اضافی 
«مارکس که جهان او را بنیان گذار تئوری ارزش اضافی می داند، این ویژگی را دارد که از پذیرش این افتخار سر باز زد. زیرا این تئوری به طور تلویحی در تئوری کلاسیک ارزش مبتنی بر کار وجود دارد. به گفته مارکس کار جدید او این بوده است که نشان دهد چه نوع کاری ارزش و در نتیجه ارزش های اضافی می آفریند و ازطریق چه فرایندی . بدین سان او این تئوری را آشکار می سازد.» )مارکسیسم و آزادی، ص 138 ( تأکیدها از ماست)
«ساده کنندگان نظرات مارکس گفته اند که اشکال اقتصادسیاسی کلاسیک در ندیدن نابرابری برخواسته از مبادله برابر، ناشی ازعدم « درک مبارزه طبقاتی» بوده است. اگر مسئله فقط (و این از آن فقط هاست که جای درو برای دونایفسکایا ایجاد می کند چرا که او نه به استثمار توجهی دارد و نه به مبارزه طبقاتی انقلابی) چنین بود، مارکس هنگامیکه از جامعه بورژوایی گسست، به جای اینکه دو دهه با سماجتی انعطاف ناپذیر به کند و کاو پیوندهای درونی دقیق میان اندیشه و تولید، میان مقولات اقتصادی «به معنای دقیق کلمه» بپردازد و سرانجام شکل ارزش را به عنوان ویژگی مشخص سرمایه داری استخراج کند، تحلیل آن را کنارمی گذاشت. برای اثبات وجود استثمار در این نظام، تئوری مارکس درباره ارزش و ارزش اضافی، انباشت سرمایه و سقوط نرخ سود، بحران ها و قانون کلی بیکاری، کاملا کفایت می کرد.»(رایا دونایفسکایا، فلسفه و انقلاب، ص148- 147، تأکیدها با خط زیرین از ماست).
متن گویا است. جهان نباید مارکس را بنیان گذار ارزش اضافی بداند. مبارزه طبقاتی اهمیت مبارزه ی غیر طبقاتی(علی الظاهر یعنی مبارزه بر علیه شکل ارزش) را ندارد. سخن از ارزش اضافی و استثمار نباید نقش محوری داشته باشد. و کسانی«ساده کنندگان نظرات مارکس»(منظور دونایفسکایا انقلابیونی است که عمیقا به مارکس وفادارند) به شمار می روند که بر این نکات انگشت گذارند. از دید دونایفسکایا در شکل ارزش یا شیء وارگی «نابرابری بر خواسته از مبادله برابر» وجود ندارد و در نتیجه بر حول این مسئله نیز «مبارزه ای طبقاتی» نیست، زیرا در صورتی جز این، او نیازی نداشت که شکل ارزش را در مقابل مسائلی از قبیل مبادله نابرابر و یا مبارزه طبقاتی ذکر می کرد.
و اما این ساده کنندگان نظرات مارکس از آن عنوان هایی است که می توان زیرآن درست و نادرست را درهم کرد. می تواند کسانی را در بر بگیرد که به هیچ رو نظرات مارکس را«ساده» نکرده، بلکه به درستی و با پیچیدگی های تئوریک آن، دریافتش می کنند؛ یعنی کسانی که عمیقا به مارکس وفادارند. و نیز می تواند شامل کسانی باشد که نظرات مارکس را«ساده» یعنی بی مایه و بی عمق، یا به اصطلاح عامیانه می کنند. همچنانکه خواهیم دید منظور دونایفسکایا گروه نخست است؛ یعنی کسانی که به نظرات انقلابی مارکس وفادارند. اما خود او به آن دسته کسانی تعلق دارد که نظرات مارکس را چنان عامدانه درهم و برهم می کنند که جز گیجی و تاریکی و نهایتا رفرمیسم، چیزی تولید نمی کنند.
بدین سان، عملا کسانی که مسئله ارزش اضافی و استثمار را در مرکز دریافت های خود قرار می دهند از نظر دونا یفسکایا کسانی هستند که نظرات مارکس را عامیانه یعنی فارغ از ژرفا و پیچیدگی های آن دریافت می کنند. اما پیچیدگی های مورد نظر رایا دونایفسکایا کدامند؟


شکل ارزشی محصول کار
در این خصوص نخست به مارکس رجوع می کنیم:
« شکل ارزشی محصول کار مجردترین و عام ترین شکل شیوه تولید بورژوایی است که خود از این راه به عنوان نوع مخصوصی از تولید اجتماعی و بنابراین در عین حال از لحاظ تاریخی تمیز داده می شود. پس اگر به خطا آن را شکل طبیعی جاویدان تولید اجتماعی تصور کنند ناگزیر مختصات آن یعنی شکل کالایی و اشکال تحول یافته آن که پول و سرمایه است از نظر دور خواهند داشت.» ( کارل مارکس، سرمایه، ترجمه ایرج اسکندری، ویراستار، عزیزاله علیزاده، انتشارات فردوس، ص 134 یادداشت1، تمامی بازگفت های ما از همین کتاب خواهد بود).
آن چه مارکس می گوید این است که« شکل ارزشی محصول کار، مجردترین و عام ترین شکل شیوه تولید بورژوایی است». اما نمی توان از آن استنتاج کرد که این شکل تنها مختص این شیوه تولید بوده است و در تولید کالایی ساده، که در نظام های دیگر به طور جانبی و محدود موجود بود، وجود نداشته است. یعنی این شکل، نه به شکل عام و همه شمول، بلکه به شکلی غیر عمومی نیز در نظام های پیش از تولید بورژوایی وجود نداشته است.
به عبارت دیگر، این شکل معرف این نظام است، نه به این علت که تنها در این نظام وجود دارد، بلکه به این دلیل که این شکل در سرمایه داری به عام ترین شکل موجود تبدیل می شود واین نظام نیز به واسطه همین «عام ترین» شدن شکل ارزشی، «به عنوان نوع مخصوصی از تولید اجتماعی و بنابراین از لحاظ تاریخی تمیز داده می شود»؛ برخلاف نظام های فئودالی و یا برده داری که شکل ارزشی محصولات، تنها شکل و مجردترین و عام ترین شکل نبود و اشکال دیگری وجود داشت که نقش مسلط در تولید اجتماعی داشتند، و آن نظام ها نه به دلیل تولید کالایی، بلکه به واسطه صفات ممیزه دیگری، کیفیات اساسی خویش را نشان می دادند.


انتزاع و تاریخ
«از آنجا که از نظر مارکس، تاریخ و تکامل دیالکتیکی بالفعل یکسان بودند، وی بحث خود را با« واحد» ثروت سرمایه داری یعنی کالای ناچیز شروع کرد. وی به این ترتیب توانست نشان دهد که نمود شکل ارزشی محصول کار بتواره ای است چنان مشخصا مرتبط با سرمایه داری و چنان تاریخی که تمام ایدئولوگ ها را- از جمله اقتصاددانان سیاسی کلاسیک که کار را به عنوان منشأ تمام ارزش ها کشف کرده بودند- محدود کرده بود. تئوریسین های استالینیست بر عکس«اصل تاریخی»را به مبادله محصولات کار میان جوامع در سپیده دم تاریخ تقلیل دادند. آنان از این امر که گویی این مبادله کالایی بوده است، این نتیجه کژدیسه را گرفتند که همان طور که کالاها قبل از سرمایه داری وجود داشته اند، پس از آن هم خواهند بود و در «سوسیالیسم» هم وجود خواهند داشت. رویزیونیست های روسی با زودودن خصلت مشخصا طبقاتی سرمایه داری از شکل کالایی محصول کار، راه را برای انحرافی شگفت آور در تحلیل مارکسی از قانون ارزش به عنوان شاه فنر تولید سرمایه داری گشودند. در حالی که تا به حال، هم مارکسیست ها و هم غیر مارکسیست ها این قانون را در سوسیالیسم قابل اجرا نمی دانستند،اکنون تئوریسین های استالینی تصدیق می کردند که قانون ارزش عملا در روسیه که در همان حال «کشوری سوسیالیستی» است عمل می کند.» (رایا دونایفسکایا، فلسفه و انقلاب، ترجمه حسن مرتضوی، ص137- 138، تأکیدها از متن)
پس از نظر رایا دونایفسکایا یکسان بودن تاریخ و تکامل دیالکتیکی به این معنی است که چنانچه مارکس بحث خویش را با واحد ثروت یعنی کالای ناچیز آغاز کرده است، پس معنی آن این است که او کاری به کار تولید کالایی ساده و تاریخ آن ندارد و او، کالا را تنها از آغاز تاریخ سرمایه داری، یعنی گسترده ترین و تکامل یافته ترین نوع و شکل تولید کالایی، یعنی آن نوع تولید کالایی که در آن کار انسان نیز به کالا تبدیل می شود، مورد ارزیابی قرار می دهد.
نخست بر خلاف نظر رایا دونایفسکایا باید بگوییم که آغاز بررسی سرمایه داری با کالا به هیچ عنوان به این معنی نیست که مارکس کالا را صرف نظر از تاریخ گذشته آن و صرفا در ارتباط با تاریخ سرمایه داری بررسی می کند.
شروع نقد سرمایه داری با کالا به آن معنی است که هیچ رابطه ای در سرمایه داری نمی توان یافت که به چیزی پیش از آن رابطه، ارتباط نیابد یا به چیز دیگری پیش از خود تکیه نکند. ساده ترین و عمومی ترین رابطه سرمایه داری همانا رابطه کالایی است. چیزی که میلیاردها بار در روز دیده می شود:
« در آغاز- ساده ترین، عادی ترین، و بی واسطه ترین «وجود»: یک کالای مفرد( «وجود» در اقتصاد سیاسی) تحلیل آن به مثابه یک رابطه اجتماعی- تحلیل مضاعف، استقرایی و استنتاجی، منطقی و تاریخی(صور ارزش)»(لنین، دفترهای فلسفی، پیشین،  دفتر اول، مقدمه)
تحلیل تاریخی کالا - و نه تحلیل منطقی آن- نشان می دهد که کالا با تمامی خصوصیاتی که مارکس در بندهای 1 و 2 فصل اول از لحاظ منطقی برای آن بر می شمارد در نقاطی پدید می آید که اجتماعات نخستین با یکدیگر تلاقی می کنند:
« مبادله کالاها هنگامی آغاز می گردد که زندگی اشتراکی پایان می یابد و در نقاطی سر می گیرد که این قبیل جماعات با جماعات اشتراکی غیر یا اعضا آنها تماس پیدا می کنند. ولی به محض اینکه اشیاء از لحاظ روابط خارجی مشترک کالا می شوند، در زندگی داخلی جماعات اشتراکی نیز به طور واکنش کالا می گردند و... در این ضمن احتیاج به اشیاء مصرفی خارج کم کم استقرار می یابد و تکرار مداوم مبادله، آن را به صورت یک جریان اجتماعی منظم در می آورد. به مرور زمان لازم می آید که دست کم قسمتی از محصولات کار عمداً به منظور مبادله تولید گردد.»( سرمایه، بخش درباره مبادله، ص142).
بدین ترتیب، نفس تبدیل محصول به کالا در زمانی صورت می گیرد که محصول در مبادله با محصولی دیگر قرار می گیرد و تبدیل محصول به کالا از نقطه نظر خارجی، در عین حال تبدیل محصول به کالا از نظر داخلی، است.
و از زمانی که محصولات کار عمداً به منظور مبادله تولید می گردند«تفاوت بین سودمندی اشیاء از لحاظ احتیاجات مستقیم و مفید بودن آنها از جهت مبادله تثبیت می شود. ارزش مصرف آنها از ارزش مبادله ایشان تفکیک می گردد.» (همانجا، همان صفحه)
بنابراین، روند جدایی ارزش مصرف از ارزش مبادله و تثبیت خصوصیت ویژه ارزش مبادله به عنوان شکل ارزش و تکامل ویژه آن، یعنی عبور آن از شکل هایی چون کالا و سپس پول و در نهایت سرمایه، از نظر تاریخی در پایان دوره اشتراکی اولیه آغاز شده است.
مارکس در بخش سوم فصل اول کتاب خود، پس از تجزیه و تحلیل ویژه شکل ارزش یعنی ارزش مبادله ای نشان می دهد که این شکل از لحاظ تاریخی دارای تحول ویژه ای است. یعنی از مبادله دو کالای منفرد، که زمانی که یکی از آنها نقش ارزش مبادله ی را بازی می کند دیگری نقش ارزش مصرف را به عهده می گیرد و برعکس، آغاز شده است. پس از آن کالاهای متعدد نقش ارزش مبادله ای را بازی کرده اند، سپس این کالاهای متعدد به چند کالا و در نهایت به یک کالا تبدیل شده اند و این کالا شکل پول به خود گرفته است . این مسیر نیز هم تحلیل منطقی و هم تاریخی را در بر دارد. اما عموما تاریخ در فشرده ترین شکل آن . لنین در مورد این بخش از سرمایه چنین گفت:
«مارکس، پس از تجزیه و تحلیل دقیق خصلت دوگانه ی کار متبلور در کالا، به تجزیه و تحلیل اشکال ارزش و پول می پردازد. در این جا وظیفه عمده مارکس عبارتست از بررسی منشأ شکل پولی ارزش، بررسی روند تاریخی گسترش و تکامل مبادله: از زمانی که مبادله ها رویدادهای جداگانه و تصادفی بودند(«شکل ساده، جداگانه و تصادفی ارزش» کمیت مفروض از یک کالا با کمیت مفروض از کالای مبادله شونده) تا شکل عام ارزش یعنی زمانی که چندین کالای مختلف با یک کالای واحد و معین مبادله می شوند و تا شکل پولی ارزش که طلا به همان کالای معین یا معادل عام تبدیل می شود. پول که عالیترین محصول تکامل مبادله و تولید کالایی است، خصلت اجتماعی کار فردی و پیوند اجتماعی موجود میان تولید کنندگان پراکنده ای را که به وسیله بازار بهم بسته اند، پنهان می کند و از نظرها دور می دارد.مارکس وظایف گوناگون پول را با موشکافی فوق العاده ای بررسی می کند. حتما باید توجه داشت که در اینجا (و به طور کلی در کلیه فصل های نخستین سرمایه) شکل تجریدی بیان، که در ظاهر کاملا شبیه دودکسیون است( دودوکسیون یعنی روند نتیجه گیری منطقی که در آن از عام به خاص، از کل به جزء راه می برند و از محمل ها و مقدمات کلی معین، نتایج مشخصی می گیرند) در واقع امرچکیده بررسی انبوه بسیار عظیمی از فاکت ها و اطلاعات مربوط به تکامل مبادله و تولید کالایی است.» (لنین، کارل مارکس (زندگینامه با فشرده ای از مارکسیسم)، ترجمه ف، م، جوانشیر، ص14، تمامی تأکیدها بجز تأکید پایانی از لنین است ).
و بالاخره در آغاز فصل سرمایه، مارکس می نویسد:
«گردش کالایی سر آغاز سرمایه است. تولید کالایی و دوران رشد یافته ی کالاها یعنی بازرگانی تشکیل دهنده آن وسایط تاریخی ای هستند که سرمایه در میان آن به وجود می آید. تجارت جهانی و بازار جهانی در قرن شانزدهم تاریخ زندگی جدید سرمایه را می گشایند.»(جلد اول، ص204)
به این ترتیب مبادله محصولات کار میان جوامع، در سپیده دم تاریخ وجود داشت و تأیید این نکته هیچ ربطی به «تئوریسین های استالینیست» ندارد، بلکه این خود مارکس و انگلس بودند که چنین تحلیلی ارائه دادند.
نکته دوم بر سر مسئله تولید کالایی و کارکرد قانون ارزش و شکل ارزش است. در این که تولید کالایی از نظر تاریخی پیش از سرمایه داری و در نظام های برده داری و فئودالیسم وجود داشته است و هر زمان، هر جا و در هر حدود تولید کالایی ساده وجود داشته باشد، قانون ارزش عمل می کند، تردیدی نیست- و بحث در این خصوص را به شاگردان دبستان می سپاریم- اما در مورد وجود آن در سوسیالیسم، بهتر است رایا دونایفسکایا باز هم به جای « تئوریسین های استالینیست» با نظریات لنین دراین خصوص ستیز می کرد. لنین در باره وجود تولید کالایی در سوسیالیسم چنین می نوسد:
« ما در روسیه اكنون (سومین سال پس از سرنگون ساختن بورژوازی) نخستین گام‌های انتقال از سرمایه‌داری به سوسیالیسم، یا نخستین مرحله كمونیسم را بر می داریم. طبقات باقی مانده‌اند و همه جا، پس از تصرف قدرت سیاسی توسط پرولتاریا، سال ها باقی خواهند ماند. شاید در انگلستان، كه در آنجا دهقان وجود ندارد (ولی به هر حال در آنجا خرده مالك وجود دارد!) این مدت كوتاه ‌تر باشد. محو طبقات معنایش این نیست كه فقط ملاكین و سرمایه‌داران بیرون ریخته شوند - این كار را ما نسبتاً به آسانی انجام داده‌ایم - بلكه همچنین معنایش آن است كه مولدین كوچك كالا نیز محو گردند؛ و اما اینها را نمی توان بیرون ریخت، اينها را نمی توان سركوب نمود، با آنها بايد مدارا كرد، آنها را می توان ( وباید) اصلاح نمود و به شیوه نوین تربیت كرد، ولی فقط ضمن یك كار سازمانی طولانی و بطئی و با احتیاط.» (لنین، بیماری کودکی«چپ روی» در کمونیسم، منتخب آثار دو جلدی ، جلد دوم، قسمت دوم، ص 439-438). و
« دیكتاتوری پرولتاریا بی‌دریغ‌ترین و بی‌امان‌ترین جنگ طبقه جدید علیه دشمن مقتدرتر یعنی بورژوازی است كه مقاومتش پس از سرنگونی (ولو در یك كشور) ده بار فزونتر گردیده و اقتدارش تنها ناشی از نیروی سرمایه بین‌المللی و نیرو و استواری روابط بین‌المللی بورژوازی نبوده بلكه ناشی از نیروی عادت و نیروی تولید كوچك نیز هست. زیرا تولید كوچك متأسفانه هنوز در جهان زیاد و بسیار هم زیاد است و همین تولید كوچك است كه همواره، همه روزه، هر ساعته، به طور خود به خودی و به مقیاس وسیع، سرمایه‌داری و بورژوازی را پدید مي آورد. بنا بر مجموعه این علل، دیكتاتوری پرولتاریا ضروری است و پیروزی بر بورژوازی بدون یك جنگ طولانی، سرسخت و حیاتی و مماتی، جنگی كه مستلزم پایداری، انضباط، استقامت، تزلزل ناپذیری و وحدت اراده است، امكان‌پذیر نیست.»(  همان کتاب، ص 411، تمامی تأکیدها از متن است
و نیز دائره عملکرد قانون ارزش تنها به حدود تولید کالایی ساده محدود نشده، بلکه حتی در حوزه تبادل کارها نیز بر قرار است:
«  در اینجا سر و كار ما با آنچنان جامعه كمونیستی نیست كه بر پایه خاص خود بسط و توسعه یافته باشد [می بینیم بعد از نظام تولید کمونیستی، نظام«تولید انسانی» یعنی نظام مورد ادعای رایادونایفسکایا نیست که جایگزین می گردد] بلكه برعكس با چنان جامعه‌ای است كه به تازگی از درون جامعه سرمایه‌داری بیرون آمده است. چنین جامعه از هر حیث اعم از اقتصادی، اخلاقی و فكری هنوز آثار جامعه كهنه‌ای را كه از درون آن سر به در آورده است در بر دارد. در نتیجه هر تولید كننده - پس از همه برداشت‌ها - درست همان قدر كه به جامعه می‌دهد از آن پس می‌گیرد، آنچه كه تولیدكننده به جامعه داده مقدار كار انفرادی او است. مثلاً روز كار اجتماعی از حاصل جمع ساعات كار انفرادی تشكیل می‌شود، زمان كار انفرادی هر تولید كننده که آن بخش از روزكار اجتماعی است كه تولیدكننده آورده است، سهم او در روز كار اجتماعی است. او از جامعه برگه‌ای دریافت می‌دارد مبنی بر اینكه این یا آن اندازه كار تحویل داده است (پس از برداشت بخشی ازكار او برای صندوق همگانی) و با این برگه، از ذخیره اجتماعی وسائل مصرفی، آن مقدار برداشت می‌كند كه برای آن كار مصرف شده است. همان مقدار كاری كه او به شكلی به جامعه تحویل می‌دهد به شكل دیگری پس می‌گیرد.
در نتیجه هر تولید كننده - پس ازهمه برداشت‌ها - درست همان قدر كه به جامعه می‌دهد از آن پس می‌گیرد... آنچه كه تولیدكننده به جامعه داده مقدار كار انفرادی او است. در اینجا به وضوح همان اصلی حاكم است كه مبادله كالاها را تنظیم می‌كند، چون مبادله كالا، مبادله ارزش‌های یكسان است. اما مضمون و شكل تغيیر پذیرفته‌اند، زیرا كه در شرایط تغيیر یافته هیچكس به جز كارش چیزی نمی‌تواند تحویل دهد و زیرا كه از سوی دیگر هیچ چیز به غیر از وسائل مصرفی فردی نمی‌تواند به مالكیت افراد جداگانه در آید و اما در مورد توزیع وسائل مصرفی میان تولیدكنندگان جداگانه، همان اصلی حاكم است كه در مبادله كالاهای هم ارز برقراراست یعنی مقداری كار به یك شكل با همان مقدار كار به شكل دیگر مبادله می‌شود. از این رو حق مساوی دراینجا ، بنا براصل، هنوز حق بورژوائی است كه چه اصل و عمل دیگر در تضاد با یكدیگر قرار ندارند، در حالی كه در مبادله كالاها، مبادله كالاهای هم ارز فقط به طور متوسط وجود دارد و نه در حالات جداگانه. علیرغم این پیشرفت، این حق مساوی هنوز از چارچوب بورژوائی فراتر نمی‌رود و حق تولید كنندگان متناسب با كاری است كه تحویل می‌دهد، تساوی دراین است كه اندازه‌گیری، با مقیاس واحدی صورت می‌گیرد - با كار.» (کارل مارکس، نقد برنامه گوتا، ص 14، تأکیدها  خط دار از مارکس و تأکیده های برجسته و نیز نوشته داخل کروشه از ماست)
نیاز به دیکتاتوری پرولتاریا یعنی شکل سیاسی دوران گذار، سوای سرکوب مقاومت استثمارگران پیشین،  درست از وجود همین اشکال امکان رشد بورژوازی در عرصه تولید، ناشی می شود. رشد همین عوامل است که در حزب مداوماً رهروان راه سرمایه داری یعنی بورژوازی در شکل رویزیونیسم را بازتولید می کند.
پس این تئوریسین ها ی استالینیست نبودند که از نیاز به وجود قانون ارزش در سوسیالیسم سخن راندند. لنین و پیش از او مارکس و انگلس از وجود این قانون در سوسیالیسم سخن راندند. گویا دونایفسکایا برای پیشبرد مبحث ضد مارکسیستی و ضد لنینیستی خویش دیواری کوتاهتر از «تئوریسین های استالینیست» پیدا نکرده است!
به راستی اگر می شد که یکباره تولید کالایی را از میان برداشت، پس چه نیاز به مدار با تولید کنندگان خرد یا دهقانان، چه نیاز به تبادل کار بر مبنی ارزش؟ اگر می شد به یکباره نه سوسیالیسم، بلکه کمونیسم را برقرار کرد، پس چه نیاز به دوران گذار و دیکتاتوری پرولتاریا؟


انحراف سرمایه داری
به بحث پیشین خود بازگردیم:
نخست اینکه مارکسیست ها میدانند که پیش از مارکس،  اقتصاد دانان بورژوا و به ویژه ریکاردو این تضاد و مبارزه طبقاتی را آشکار کرده بود:
«صرف نظر از اینکه سهمی که از کل محصول به کارگران می رسد زیاد باشد یا کم . سهمی از محصول که بابت مزد داده می شود در مسئله سود بیشترین اهمیت را دارد،چه ناگفته آشکار است که زیادی و کمی سود با کمی و زیادی مزد دقیقا متناسب است.» ( کتاب اصول اقتصاد سیاسی و مالیات ستانی، دیوید ریکاردو، ترجمه حبیب الله تیموری، انتشارات نی، چاپ اول 1374، ص76) و
«ترقی ارزش کار امکان ندارد مگر اینکه سود کاهش یابد... و اگر پارچه یا اجناس پنبه ای میان کارگر و کار فرما تقسیم شود هر چه سهم دومی بیشتر شود، سهم اولی کمتر خواهد بود»( همانجا، ص82)
و«... قسمتی از کل محصول که ممکن است بابت مزد داده شود، از لحاظ سود بیشترین اهمیت را دارد، چه بی درنگ باید معلوم باشد که زیادی یا کمی سود درست متناسب با کمی و زیادی مزد است.» ( ص94، تمامی تأکیدها از ماست).
بدین سان، زمانی که ریکاردو از تضاد میان سه شکل توزیع ثروت یعنی سود سرمایه، بهره زمین و دستمزد کارگر صحبت می کند و می گوید هرچه به سود بیفزایید از دستمزد کم می شود و هرچه به دستمزد بیفزایید از سود کم خواهد شد، به فهم تضاد طبقاتی و مبارزه طبقاتی رسیده است. همچنین تضادهای میان سود و بهره زمین یعنی تضاد میان گروه های مختلف بورژوازی و مالکین زمین.
خود مارکس هم مکرر بر این نکته انگشت گذاشته که کشف تضاد طبقاتی و مبارزه طبقاتی مربوط به وی نیست :
« و اما در باره خود بگویم ، نه کشف وجود طبقات و نه کشف مبارزه میان آنها، از خدمات من نیست مدتها پیش از من مورخین بورژوازی تکامل تاریخی این مبارزات واقتصاد دانان بورژوازی تشریح اقتصادی طبقات را بیان داشته اند.»( نامه 5 مارس 1852مارکس به وید میر، تأکیدها از ماست). و
« انگلستان را به طور مثال بگیریم. علم اقتصادآن مربوط به دوره ای است که هنوز مبارزه طبقاتی توسعه نیافته است. آخرین نماینده بزرگش در این علم ریکاردو است که بالاخره پایه تحقیقات خود را عالما بر اساس تضاد منافع طبقاتی، بر اختلاف بین مزد و سود و بهره مالکانه قرار داد ولی با کمال ساده لوحی این اختلاف را(اختلاف میان دستمزد و دو شکل دیگر توزیع ثروت) یکی از نوامیس طبیعی اجتماع دانست.اینجا دیگر علم اقتصاد بورژوایی به سرحد غیر قابل عبور خود رسیده بود.»( سرمایه، مارکس، پی گفتار چاپ دوم، 1873 تأکیدها از ماست) مارکس می افزاید که سیسموندی ( که اندیشگر اقتصادی خرده بورژوای بود) نخستین ناقد اقتصاددانان بورژوازی بود .
به این ترتیب، اشکال اساسی اقتصاد دانان بورژوازی، نه عدم درک تضاد طبقاتی، بلکه مقدمتا این نکته بود که گویا چنین تضادی از پدیده های طبیعی و جاودان است.
و دوم اینکه اقتصاد سیاسی کلاسیک نواقص اساسی زیادی داشت که تنها یکی از آن ها عدم بررسی شکل ارزش بود و «ساده کنندگان نظرات مارکس» کمابیش با این گفته ی مارکس آشنا هستند:
« یکی از نواقص اساسی اقتصاد سیاسی کلاسیک ... و بهترین نمایندگان آن آدام اسمیت و دیوید ریکاردو ... این است که شکل ارزشی را مانند چیزی بی اهمیت و خارج از طبیعت کالا تلقی می کنند.»(سرمایه، ص 134). عدم توفیق در کشف شکل ارزش دلایل زیادی داشت.
سوم اینکه عدم درک شکل ارزش، سوای اهمیتی که برای نفی تولید کالایی دارد، به نقص اساسی دیگری، یعنی عدم فهم ارزش اضافی پا می دهد که برای فهم روابط استثمار گرانه اساسی است. در غیر این صورت نیازی نبود که مارکس یا لنین بر اهمیت آن برای درک تمامی مسائل کتاب پافشاری می کردند.
و نهایتا آیا خود مارکس مهم ترین چیز در کتابش را «شکل ارزش» می داند: بد نیست رایا دونایفسکایا را که با سخنان او در این زمینه آشناست(او در کتاب مارکسیسم و آزادی عبارت کوچکی را از این متن می آورد اما نکات اساسی آن را ذکر نمی کند)، آشناتر کنیم:
«بهترین چیزی که در کتاب من است ( و تمام درک فاکت ها براساس آن قرار دارد) این است که اولا از فصل یکم ، صفت دوگانه کار برحسب اینکه به صورت ارزش مصرف یا ارزش مبادله بیان شده باشد، برجسته گردیده است و ثانیا تحلیل اضافه ارزش، مستقل از شکل های ویژه آن، مانند بهره، مالیات بر درآمد زمین وغیره ... در اقتصاد سیاسی کلاسیک [بورژوایی] تحلیل اشکال خاص که پیوسته با شکل عام مشتبه می شود یک نوع سالادی به دست می دهد.» ( مارکس، نامه به انگلس به تاریخ24 اوت1867، در سرمایه ، پیوست ها، تأکیدها از ماست)
به طور کلی، بهترین چیز، مساوی با صفت مشخصه یا وجوه تمایز اقتصاد سیاسی مارکسیستی نسبت به اقتصاد سیاسی کلاسیک است. هسته اصلی و پایه و اساس آموزش این اقتصاد، همانا تئوری ارزش اضافی است که نه تنها چگونگی ایجاد آن در عرصه تولید و تبدیل آن به سرمایه، بلکه حرکت بعدی آن درشکل های سه گانه در عرصه گردش و چگونگی تبدیل آن به سود و سود متوسط و توزیع نهایی آن به وسیله مارکس بررسی می شود. البته ر. دونایفسکایا بخش نخست گفته مارکس را در صفحه 135 کتابش می آورد اما از بخش دوم صحبتی نمی کند . ضمنا این درهم گو در جای دیگر کتابش(ص172) ارزش اضافی را «نکته اصلی» و «محور» می نامد.
«آموزش مربوط به ارزش اضافی بنیان تئوری مارکس است». (لنین، سه منبع و سه جزء مارکسیسم)
و چنانچه ارزش اضافی بنیان تئوری مارکس باشد، آنگاه مسئله عمده کنونی سرمایه داری، استثمار بوده و مبارزه طبقاتی برای از بین بردن آن و ضرورت دیکتاتوری پرولتاریا برای جلوگیری از بازگشت سرمایه داری ضروری خواهد بود. 


مبارزه با شکل ارزش به جای مبارزه با استثمار 
اما در صورتی که خواه از جهت تکامل اندیشه اقتصادی و خواه از جهت شرایط مشخص موجود، از اهمیت« نابرابری برخاسته از مبادله برابر» و «درک مبارزه طبقاتی » به هر عنوان کاسته شود و این تضادها تحت الشعاع تضاد های «شکل ارزش» قرار بگیرند، از اهمیت تضادهای آشتی ناپذیر کاسته شده و درمقابل، آشتی پذیری تضادها، موعظه شده است.
به شیء وارگی در نوشته ی مستقلی پرداخته ایم، اینک توجه خود را معطوف به این نکته کنیم که چگونه بجای اینکه از چگونگی حل و فصل تضادهای آشتی ناپذیر و آنتاگونیستی روابط تولید سرمایه داری صحبت شود و راه و عمل مبارزه با نظام های فاسد، گندیده و ارتجاعی امپریالیستی و نیز چگونگی حکومت آینده مورد بررسی قرار گیرد، فلسفه و انقلاب !؟(باید گفت فلسفه ی ارتجاع، زیرا این کتاب ها و امثال آن، اساسا علیه انقلاب و کمونیسم هستند و زیر پوشش«انقلاب» - البته خیالی- آینده بر علیه شیء وارگی یا در حقیقت تولید کالایی، انقلاب علیه نظام کنونی سرمایه داری را نفی می کنند) دونا یفسکایا هم خود را مصروف آن می دارد که انقلاب حی و حاضر را به «تولید کنندگان آزادانه همبسته»ای (مفهومی که عموما در جامعه کمونیستی می تواند به کار رود و نه حتی در جامعه سوسیالیستی که مبارزه طبقاتی در آن ادامه دارد)حواله دهد که نه به مبارزه علیه روابط تولید سرمایه داری و نظام های ارتجاعی در کشورهای زیر سلطه، بلکه به نابودی «بت واره» کالا و پول، همت می گمارند. و گویا کل جامعه و از جمله بورژوازی هم در این مبارزه در کنار تولید کنندگان همبسته جای دارند و مشغول مبارزه علیه شیء وارگی! هستند. او فریاد سر می دهد:
« تنها انسان هایی که آزادانه همبسته اند می توانند بتواره را نابود کنند، زیرا تنها آنان آن را از درون، از درون فرایند تولید، می شناسند. و بنابراین تنها آنان این قدرت و شناخت راستین از واقعیت را دارند. در فرایند تولید و نه توزیع است که کنش کژدیسه سوژه به ابژه انجام می شود. و در خود جامعه است که همین مفهوم عینیت که کاذب است، پدیدار می شود. چنانکه می بینیم، «جادوی بت واره» به خاستگاه خویش محدود نمی شود. برعکس! شیء وارگی مناسبات انسانی واقعیتی است چنان قدرتمند که بر کل جامعه واز جمله خود سرمایه و اندیشه مسلط می گردد.»( فلسفه و انقلاب، ص 149، تأکیدها از ماست)
اما حتی نابودی نهایی تولید کالایی و شیء وارگی نیز از درون مبارزه ی طبقاتی ی طولانی ای می گذرد که درون نظام سوسیالیسم، میان طبقه کارگر و کسانی که از ایجاد محدودیت ها برای تولید کالایی و نیز مبارزه با حقوق بورژوایی جلوگیری می کنند و خواهان بازگشت سرمایه داری هستند، جریان می یابد.
خود رایا دونایفسکایا بخشی از سخنان مارکس را در مورد این پروسه در صفحه 149 کتاب خود ذکر می کند، بی آنکه متن را به طور کامل بازگو نماید . اینک متن کامل مارکس:
«شکل اجتماعی جریان زندگی به معنی چهره مادی پروسه تولید فقط هنگامی نقاب عرفانی و مه آلودی که روی وی را پوشانده است بر می دارد که خود به مثابه حاصل کار مردمی که آزادنه با یکدیگر تشریک مساعی می کنند و تحت نظارت آگاه و طبق نقشه آنان در آید. ولی رسیدن به این مرحله مستلزم وجود مبنای مادی معینی در اجتماع و یا گردآمدن یک سلسله شرایط مادی در زندگی است که خود نتیجه یک تکامل تاریخی طولانی و پر رنج است.»(مارکس، سرمایه، فصل نخست، ص 133، تأکید از ماست).
بجای تجزیه و تحلیل مشخص از تضادهای مشخص و آشتی ناپذیر، مشتی کلمه، مشتی عبارت بی رنگ و بو تحویل می دهند. و نام آن را  فلسفه و انقلاب می گذارند. این نوع فلسفه ها به تنها چیزی که کار ندارند همانا انقلاب است.
بیهوده نیست که رایا دونایفسکایا که علی الظاهر پشت دیالکتیک (که او آن را مسخ و تبدیل به هجویاتی از قبیل تئوری بیگانگی و انسان باوری می کند) پنهان می شود، تمامی نیروی خود را نه مصروف چگونگی پیشرفت و تکامل انقلاب و مبارزه طبقاتی انقلابی، چگونگی مبارزه طبقه کارگر و توده های زحمتکش علیه سرمایه داری و نظام های ارتجاعی بلکه (همچون جان ریز) علیه شکل های مشخص بوجود آمده دیکتاتوری پرولتاریا می کند. 


رایا دونایفسکایا: یک ضد کمونیسم، ضد مارکسیسم دو آتشه!
شنیدن نظرات ضد کمونیستی دونایفسکایا خود حکایتی است. این « دیالکتیسین» قلابی که خود را پیرو مارکس می داند و می خواهد به ما بباوراند که مارکس معتقد بود که ما با توجه به قانون «نفی در نفی» و «منفیت مطلق» هگلی از نظام کمونیستی «فراتر» رفته و به نظام تولیدی «انسان باور» ی خواهیم رسید که نفی نظام کمونیستی است، علیه کمونیسم به مبارزه بر می خیزد. او که سرمایه داری دولتی ( سوای دوران استالین که کانون اصلی نقد وی است، احتمالا وی دورانی را نیز در نظر دارد که لنین«سرمایه داری دولتی» را در روسیه نسبت به وضع اقتصادی آن زمان و برای انتقال سریع به سوسیالیسم گامی به پیش و مفید نامید. ضمنا وی نظام سوسیالیستی دوره استالین را اغلب با نظام سرمایه داری دولتی خروشچف و برژنف یک کاسه می کند. و تازه امتیازاتی که به خروشچف می دهد به استالین نمی دهد) را سوژه خوبی برای حمله به کمونیسم می یابد، چنین درهم و برهم نیات خود را آشکار می کند:
« این دقیقا همان چیزی است که کمونیسم رسمی ( احتمالا! منظور سرمایه داری دولتی است!؟ اما کمونیسم غیر رسمی کدامست؟) حتی اکنون به عنوان دشمن عمده ی خود از آن در هراس است. منفیت مطلق نه تنها بر ضد سرمایه داری خصوصی بلکه برعلیه سرمایه داری دولتی است که خود را کمونیسم( خودش را کمونیسم می داند یا منظور این است که کمونیسم همان سرمایه داری دولتی است؟) می داند.» (ص110)
«از طرف دیگر، با دگرگونی کمونیسم به ضد خویش یعنی سرمایه داری دولتی،( در اینجا کمونیسم رسمی و غیر رسمی ندارد؛ کمونیسم به ضد خویش یعنی سرمایه داری دولتی- منظور باید استالین باشد- تبدیل شد) تئوریسین های روسی احساس کردند که گویی مارکس به واقع مهر شیطان را بر تمامی محصولات تولید صنعتی زده است.» (ص151)
« به همین ترتیب، امروزه ، سرمایه داری دولتی کمونیستی( سرمایه داری دولتی یا کمونیسم! اینجا دوباره «دیالکتیسین قلابی» قاطی کرد!؟) حملات خود را به «دیالکتیک هگلی» معطوف کرده است. هم زمان به حمله به «میراث هگلی» تلاش می شود تا زمان زایش تاریخی از دهه 1840به 1850، اواخر دهه 1850 به عقب انداخته شود...»(ص102)
«پس از جنگ جهانی دوم، مقالات انسان باور مارکس همچنان تاریخ ساز بود. خروشچف به مراتب بیش از استالین آنها را زنده می دانست( پس صد رحمت به خروشچف و دولت انسانی و حزب انسانی و رویزیونیسم انسانی او !؟)، زیرا در اروپای شرقی انقلاب علیه کمونیسم(علیه کمونیسم یا علیه سرمایه داری دولتی؟! ظاهرا اینجا «منفیت مطلق» به کار افتاد؛ سرمایه داری دولتی مالیده، همان کمونیسم بگوییم بهتر است!؟) خود یک «نفی در نفی» بود، حال آنکه خود کمونیست ها(منظور چه کسانی است طرفداران سرمایه داری دولتی یعنی رویزیونیست های خروشچفی- برژنفی و اعوان وانصارشان یا ...!؟) ارجاع به آثار مارکس جوان را امری مشخص می دانستند. بار دیگر پیکاری برای جدا کردن «مارکس جوان» و آلوده به «هگلیانیسم» از «اقتصاد دان پخته» بر پا شد.» (ص 111-110)
« گویی نفی دوم پیکاری بی وقفه و ابدی را پیش می برد. عجیب نیست که «ماتریالیسم علمی» بر مارکس جوان برچسب «پیش مارکسیستی» زد و از پذیرش 1844 به عنوان تاریخ زایش ماتریالیسم تاریخی اجتناب کرد. شاید این عدم پذیرش از سوی کمونیسم( کدام کمونیسم؟) در نگاه نخست طنز آمیز به نظر رسد، زیرا حملات مارکس به هگل در هیچ جا به اندازه ی این مقالات تند نبوده است...»( ص 111)
«سپس تسویه حساب خود را با کمونیسم ارائه می کند که آن را به دلیل فرا رفتن از مالکیت خصوصی می ستاید، اما تأکید می کند که که فقط پس از «فرا رفتن از این میانجی» است که یک جامعه به واقع انسانی(منظور دونایفسکایا شیوه تولید «انسانی» است که پس از نفی شیوه تولید کمونیستی به وسیله ترتسکیست ها به جای آن خواهد نشست. آخه شیوه تولید کمونیستی هنوز انسانی نیست!) خواهیم داشت»(ص115)
« قبل از انتشار گروند ریسه، عموما عقیده بر این بود که به محض آنکه مارکس مبارزه طبقاتی را «کشف» و تئوری ارزش اضافی را تدوین کرد، دیالکتیک هگلی را کنار گذاشت( این از اون سفسطه های مارکسیسم غربی وچپ نویی هاست که گفتیم؛ نگاه کنید به بخش هشتم همین نوشته) مارکسیسم رسمی، سوسیال دمکرات ها و کمونیست ها چنین القا کرده بودند.»(ص 119). اما ترتسکیست ها کنونی، مارکسیسم غربی و چپ نویی ها می گویند که مارکس پس از دست نوشته های فلسفی، نه از قهر انقلابی صحبت کرد و نه از دیکتاتوری پرولتاریا !؟ یکسر افتاد دنبال انسان باوری!؟ و تلاش کرد که همه انسان ها را سوای طبقه شان با هم متحد کنه!؟ تا همه با هم علیه بیگانگی و شیء وارگی و بت وارگی بجنگند!؟ و یک جامعه حسابی انسانی درست کنند!؟
«مارکس تمام این ملاحظات ژرف را تقریبا به عنوان حواشی صرف برای دلمشغولی عمده اش یعنی تحلیل تکامل سرمایه داری نوشته بود. هر چند این ملاحظات می توانست پایه ای برای تئوری کشورهای توسعه نیافته باشد. کمونیست ها بر اساس ملاحظات کاملا متفاوتی با تئوری مارکسیستی یا انقلاب جهانی آنها را تغییر داده اند تا برای خط مشی خود پشتیبان بتراشند...»(ص 126) عجب جانورهایی هستند این کمونیست ها!؟
«این به هیچ روی نخستین تحریف ساختار دیالکتیکی سرمایه نبود- از زمان زایش رفرمیسم، ادوارد برنشتین بر این امر پافشاری کرده بود که «جنبش» باید خود را از شر « داربست دیالکتیکی» رها سازد- اما کمونیست ها( بالاخره منظور از این کمونیست ها چه کسانی است!) برای نخستین بار بود که جرات کرده بودند به سوی برجسته ترین اثر تئوریک مارکس دست دراز کنند. (ص 138). (مثلا لنین که دیالکتیک مارکس را قبول داشت و دست به سوی تغییر ساختار سرمایه دراز نکرد، کمونیست نبود؟! )
و «کمو نیست ها فکر می کنند که می توانند با اعلام اینکه خود کار سازی عصر طلایی است، تاریخ را عاری از دیالکتیک کنند، به شرط آنکه کارگران از فرامین ماشین اطاعت کنند و مالکیت خصوصی وجود نداشته باشد که در خود و برای خود«بر بیگانگی فائق می آید». »(ص 151، حواشی)
«کمونیسم روسی( دوباره برگشتیم سر جای اولمان. اینجا دیگه سرمایه داری دولتی، کمونیسم روسی شد) می اندیشد که می تواند از عنوان سرمایه داری دولتی با این دستور که فصل اول در آموزش سرمایه حذف شود، بگریزد. چه توهمی،...)(ص 156)
... و این کسان قرار است که به ما مارکسیسم و دیالکتیک مارکسیستی بیاموزند. گویا به سبب کم کاری ما، این دارو دسته های ترتسکیست هستند که با «مال خود» کردن دیالکتیک مارکس و لنین، و تبدیل «ذات انقلابی» آن به امری مسخ شده، و نیز کانالیزه کردن آن در تئوری های «از خود بیگانگی» و «انسان باوری» می خواهند مارکسیسم را از مهمترین وجه خود تهی کنند.
اما مشکل اصلی این نیست که کسانی چون رایا دونایفسکایا یافت می شوند که چنین پرت و پلاها، هذیان گویی های ارتجاعی و آل و آشغال هایی را ردیف می کنند؛ مشکل این جاست که کسانی در جامعه پرالتهاب ما یافت می شوند که این گونه چرندیات را به عنوان جدیدترین فلسفه ها، فلسفه هایی«پر محتوی و عمیق» می پذیرند، آنها را جدی می گیرند، برای یکدیگر بلغور می کنند و به خورد نسل جوان ما می دهند!؟

7- حسن مرتضوی، مقدمه وی بر کتاب دست نوشته های اقتصادی - فلسفی
مرتضوی می نویسد:
« این اثرکه به دوران جوانی مارکس مربوط است بعد از جنگ جهانی دوم شهرت گسترده ای در اروپا یافت و بسیاری از جریان های فلسفی بحث های همه جانبه ای راپیرامون آن، خصوصا مبحث از خود بیگانگی دامن زدند به گونه ای که که برداشت های تازه ای از اندیشه های مارکس رواج یافت که به تجدید نظر طلبی در برداشت مارکسیسم راست کیش از مارکسیسم انجامید.»
مارکسیسم راست کیش؟
این مارکسیسم کدامست و مشخصات آن چیست ؟ آیا این مارکسیسم، مارکسیسم بین الملل دوم است؟ مارکسیسم حزب رویزیونیست خروشچف و برژنف است؟ مارکسیسم احزاب رویزونیست اروپای غربی مثل حزب کمونیست فرانسه، ایتالیا، اسپانیا که خود به نظریه ی بیگانگی باور داشتند، است! مارکسیسم استالین است ؟ و یا شاید مارکسیسم لنین و مائو است؟ به راستی مارکسیسم راست کیش کدامست؟
برداشت تازه از اندیشه مارکس؟
این برداشت کدامست؟ اینکه کارگر از محصول کار بیگانه می شود، از نوع خودش، از خودش و از دیگران بیگانه می شود؟
از این برداشت چه نتایجی گرفته می شود؟ این برداشت تازه، در مقابل کدام برداشت ها قرار می گیرد؟
اینکه چون محصول تولید شده کارگر(ارزش اضافی) در کام سرمایه دار فرو می رود، کارگر نباید به وسیله قهر انقلابی این روابط تولید را تغییر دهد؟ و باید با مبارزه در چارچوب قانون و پارلمانی مبارزه کند. اینکه طبقه کارگر نیازی به دیکتاتوری طبقاتی خودش ندارد؟ آیا چنین مقدماتی، مخالف مارکسیسم نیست؟
در اینجا مبحث از خود بیگانگی به وسیله خودش توضیح داده نمی شود، بلکه به وسیله برداشتی که نام مجعول مارکسیسم راست کیش بر آن نهاده می شود، توضیح داده می شود.
« متاسفانه مارکس و مارکسیسمی که در ایران شناخته شده اند، آن چنان به روایت مارکسیسم رسمی و آثار دست دوم مسخ شده است، که شاید برای بسیاری این آثار چندان عتیق نباشد.»
مارکسیسم رسمی؟
منظور از رسمی چیست؟ آیا منظور رسمیت یافتن مارکسیسم و آزاد بودن آن از جانب حکومت هاست؟ در ایران کدام مارکسیسم بوده است که به وسیله نظام حاکم رسمیت یافته باشد و کدام نیروی مخالفی تا کنون توانسته به مارکسیسم در ایران رسمیت بخشد؟
آیا منظور مارکسیسمی است که به وسیله توده ای ها و اکثریتی ها تبلیغ می شود؟ منظور مارکسیسم علنی است یا مارکسیسمی است که تا حدودی در دوره های اختناق به مطبوعات راه یافته است؟ ولی کجای این نوع مارکسیسم، مارکسیسمی از نوع لنینی، مائوئی و حتی استالینی است؟ این مارکسیسم درست از نوع مارکسیسم غربی و یا چپ نویی است، یعنی از همان نوعی است که شما به تبلیغ آن دست می زنید؟
آثار دست دوم؟
آیا تمامی آثار مارکسیستی که طی قریب به 70سال از شروع ترجمه آنها می گذرد، آثار دست دوم بوده اند و تنها همین یک کتاب اثر دست اول محسوب می شود؟ به راستی کدام یک از آثار دست اول و مشهور مارکسیسم- اقتصادی، فلسفی و سیاسی- در ایران ترجمه نشده اند؟
« نزدیک به هفتاد سال است که همین اثر به زبان اصلی در غرب منتشر شده اما در هیچ یک از مباحثات نظری مخالف و موافق جای خود را باز نکرده است. سال های سال این مسائل جایی در مباحث سیاسی و احتماعی ما نداشت: از یک سو عقب ماندگی فرهنگی و اجتماعی جامعه و از سوی دیگر رواج چندین دهه مارکسیسم رسمی روسی و مریدان وطنی اش که شک را از منکرات می دانستند، دست در دست بی بنیاد و بی ریشه بودن تفکر فلسفی غربی در ایران به آنجا انجامید که در طیف موافق، یا مارکس را پیشگویی می دانستند که جامع العلوم است، یا مرشدی صاحب کرامت که احدی حتی حق تو گفتن به او را نداشت. در طیف مخالف وضع بهتر نبوده و نیست : حرافی پر گو، لافزنی خیال پرداز و دودمان بر باد ده که فقط به درد اروپائیان و آن هم اروپایی قرن نوزدهم می خورد. دیگر فهم آنچه مارکس می گفت، مطرح نبود چرا که هزاران مفسر تحصیل کرده و مارکس شناس می توانستند به خوبی بگویند که او چه گفته و چه نگفته است، ما همیشه با این مشکل ریشه دار مواجه بوده ایم...»
جای خود را باز نکرده؟
چگونه جای خود را باز نکرده، وقتی که تقریبا بیشتر آثار سارتر و اگزیستانسیالیست ها به فارسی ترجمه شده است و مصطفی رحیمی یکی از پر کارترین مروجان این اندیشه بوده است؟ زمانی که بخشی از مهمترین آثار اریش فروم و هربرت مارکوزه به فارسی ترجمه شده و نظریات آنان برای مدت ها جامعه روشنفکری را مشغول کرده است؟ آیا کسانی مشهور از مروجان این کتاب در غرب بوده که نظراتش در ایران ترجمه نشده باشد؟ آیا گروهی که در سال های پیش از انقلاب در مجله ی جهان نو کار می کرد و شماره های متعدد از آن بیرون داد، مروج نظرات ترتسکی، ایزاک دویچر و ارنست مندل... نبود؟
مارکسیم روسی؟ منظور از مارکسیسم روسی چیست؟ مارکسیسم رویزیونیست هایی نظیر خروشچف و برژنف؟ و یا مارکسیسم لنین و استالین؟
مریدان وطنی؟ منظور توده ای هاست؟ این های و هوی «شبه چپ» به اصطلاح ضد توده ای از سوی هواداران بیگانگی برای چیست؟ آیا مایه اصلی نظریات بیگانگی، ضد نظریات توده ای است؟ به راستی کدام یک از نتایج اصلی شما از مبحث بیگانگی با نتایج اصلی ای که حزب توده و اکنون به همراه آنان اکثریتی ها به آن می رسند، تفاوت دارد؟ آیا نتایج شما از این مبحث، شما را در مباحث اساسی مارکسیسم متحد حزب توده و مارکسیسم روسی نمی کند؟
یا شاید منظور مارکسیست – لنینیست ها باشد؟ اگر چنین است چرا شجاعانه دست به بیان صریح و روشن آن زده نمی شود؟
آیا مارکسیسم «روسی» ترتسکیسم را شامل نمی شود؟ آیا ترتسکیسم یکی از شکل های تئوری پردازی «روسی» نبود؟
آیا مارکسیسم غربی(فرانسوی یا آلمانی و یا انگلیسی- آمریکایی) و «مریدان وطنی» آن نظیر حزب کمونیست کارگری جزو این کاتگوری شما قرار نمی گیرند؟ آیا تئوری پردازان روسی نظیر ترتسکی مقتدای مارکسیست های غربی نبوده اند؟ آیا بین بنیادهای اصلی مارکسیسم روسی نوع خروشچف و برژنف با مارکسیسم غربی اختلاف اساسی وجود دارد؟ آیا جز این است که مارکسیسم غربی با کمی رنگ آمیزی خودش به وسیله تئوری بیگانگی،«روشنفکرانه تر» شده و ادعای روشنفکری بیشتری نسبت به رویزیونیسم خروشچفی - برژنفی دارد؟
آیا بین مباحث اساسی شاخه ای از شبه چپ ترتسکیستی با حزب توده اختلافی اساسی دارد؟
شک ؟ شک در کدام مباحث آقای مرتضوی؟ آیا چیزی از مباحث مارکسیستی باقی مانده است که درجامعه روشنفکری ایران مورد شک قرار نگرفته و در آن تجدید نظر نشده باشد!
آیا کسانی که در مارکسیسم به حد نهایت شک و تجدید نظر کرده و مارکسیسم را اکنون به گندابی تهوع آور کشیده اند، که به سختی و دشواری هر چه تمام تر می توان دوباره اعتماد توده ها را به آن برگرداند، همین توده ای ها و اکثریتی ها، همین بوروکرات های حزب کمونیست( شبه ترتسکیست) کارگری( که در به گند کشیدن مارکسیسم دست توده ای - اکثریتی ها را از پشت بسته است) نیستند؟ به راستی شما و هواداران بیگانگی در کدام نکات مخالف اینان هستید؟
شک؟ «تو» گفتن به مارکس؟
آیا شما می خواهید در مارکسیسم شک روا دارید و به اصطلاح آن را نقد کنید؟ به واقع شما چه چیز را در مارکسیسم قبول  دارید که اینک می خواهید در آن شک روا دارید؟
مگر نه این است که شما، حلقه ی حکیمی و طرفداران «پراکسیس»، مارکسیسم لنین و یا مائو را سراپا تجدید نظر طلبی یا به نوعی «تو» گفتن به مارکس می دانید؟ آیا شما تنها مبحث بیگانگی را غیر قابل شک می دانید؟
« راقم این سطور امید دارد که که ترجمه این اثر مارکس، به درک اندیشه این متفکر بزرگ یاری رساند و کج فهمی های مولود غرض ورزی و احیانا سوء تعبیرات ناشی از«عدم دسترسی به منابع» که سال هاست در این مملکت بیداد می کند و هر کس به ظن خود برداشت و تفسیری از این نظریه دارد، تصحیح گردد.»
سوء تعبیرات ناشی ازعدم دسترسی به منابع؟
این هم از آن حرفهاست!
واقعا غریب است! سال هاست که بخش عمده آثار مارکس ترجمه شده و تقریبا هرکس که به طور جدی خواهان خواندن این آثار باشد می تواند در ایران آنها را گیر بیاورد، آیا نبود تنها یک کتاب در میان آثار مارکس را عدم دسترسی به منابع نام نهادن، نهایت«کج فهمی» نیست؟
آیا شما نمی دانید که مبحث عمده این کتاب یعنی کار از خود بیگانه سال ها پیش ترجمه و منتشر شده بود و در کتابهای جلد سفید سی سال پیش می شد آن را پیدا کرد و اکنون نیز همان ترجمه در سایت ها به سادگی یافتنی است.(1) آیا شما نمی دانید که اریش فروم در کتاب سیمای انسان راستین به تفصیل در باره این کتاب و به ویژه این مقاله صحبت کرد و تقریبا تمامی این مقاله را و یا خلاصه ای از مهمترین بخش های آن را در آن مندرج نمود. و این کتاب در سال های پیش از انقلاب ترجمه شده و در سال های پس از خرداد 60 نیز شما هر زمان می خواستید (شاید به دلیل تیراژ بالایش یا به دلیل استقبال کم ) می توانستید آن را گوشه کتابفروشی های انقلاب گیر آورید؟
کج فهمی های مولود غرض ورزی؟ به راستی منظور چیست؟
آیا با خواندن این اثر «کج فهمی های مولود غرض ورزی » از بین خواهد رفت؟ به راستی چگونه زمانی که همه آثار اصلی مارکس «کج فهمی ها» تولید کرده اند، یک اثر می تواند همه ی آنها را و نیز غرض ورزی های مسبب کج فهمی را از بین ببرد؟
همچنین منظور کج فهمی های چه کسانی است: بورژوا- کمپرادورها، مرتجعین قرون وسطایی، توده ای ها و اکثریتی ها، حکمتیست - ترتسکیست ها و یا شاید لنینیست ها؟
« برای پیشگفتار این کتاب خلاصه ای ازمقدمه ای که لوچیو کولتی ... انتخاب گردید که به وضوح اهمیت دست نوشته ها راتوضیح می دهد.» (ص 7 و 8 و 11 یادداشت مترجم).
در باره «به وضوح» گفتن کولتی، جداگانه سخن گفته ام.



یادداشت بخش 11
1- «کار الینه شده» در مقدمه انگلس بر مبارزه طبقاتی در فرانسه و دو مقاله دیگر، چاپ دوم، تهران، شباهنگ، 1358 و نیز مالکیت خصوصی و کمونیسم، چاپ دوم، پیشاهنگ،1358





12- پاسخی به یک نقد

این پاسخی است به مقاله ی «ادای سهمی... به «آگاهی خودبخودی بورژوایی و آگاهی طبقاتی کمونیستی کارگران»(1) ... نوشته ف- فرخی. این نوشته مدتی پس از دریافت مقاله فرخی نگارش یافت ولی بنا به دلایلی که مجال بازگویی آن در اینجا نیست، نشر آن همچون مانده ی بخش های این مقاله به عقب افتاد.
ضمنا من از این دوست، به خاطر توجه و عنایتی که به این مقاله کرده و به تحلیل و نقد بخشی ازآن دست زده
بود، صمیمانه تشکر می کنم.

روش مارکس
«در آنجا خاطر نشان کردم که بحث من فقط برداشت من از درک مارکسی قضیه است، اینکه چگونه مارکس این مقوله ای را که از نسل های متفکر قبلی به ارث رسیده بود، گرفته، تکامل داد و به پایه ای مادی ـ تاریخی رساند ..» و
«البته همین جا دوباره یادآور می شوم که اساس بحث من درک مارکسی از موضوع را شامل می شود و نه هیچ گروه یا دسته مشخصی را و فقط و فقط حاصل مطالعات شخصی در آثار بنیانگذاران سوسیالیسم علمی می باشد.» و
«یکم: اینکه همان طور که دوستمان هم اشاره کرده اند این بخش از دریافت مارکسیستی، همانند اکثر دیگر مفاهیم آن، مورد استفاده و یا احتمالأ سوء استفاده گروه یا دسته هایی بوده است، اما این هیچگونه مناسبتی با دریافت خود کارل مارکس که در اینجا مد نظر است ندارد.»
نخست اینکه برخی دوستان مارکسیست( یا مارکسیست- لنینیست) ما سعی دارند به «دریافت خود مارکس» واحتمالا به هر چه از آغاز تا پایان به وسیله مارکس نگاشته شده وفادار باقی بمانند از یک نظر امری مثبت و از نظر دیگر امری منفی است.
مثبت است زیرا موجب می شود که برداشت ها در چارچوب و حد وحدود اندیشه خود مارکس محصور گردد و از تحریفاتی که برخی تفاسیر در اندیشه های مارکس داده اند، دوری شود و بخش هایی که برای بورژوازی پذیرفتنی است به زیان بخش های دیگر(و یا حذف کامل این بخش ها) که محتوی انقلابی اندیشه مارکس را تشکیل می دهد، برجسته نگردد.
با وفاداری به درک مارکسی که علی القاعده نباید تنها در این مسئله «بیگانگی» باشد، و باید دیگر مفاهیم آن و در حقیقت مفاهیم اساسی فلسفی، اقتصادی و سیاسی اندیشه مارکس مانند ارزش اضافی، طبقات آنتاگونیست، مبارزه طبقاتی، انقلاب قهری و دیکتاتوری پرولتاریا را نیز در بر گیرد، برخی دوستان صدیق مارکس ممکن است که بتوانند- و شاید برای دوره ای- هم به وجوه اصلی مفهوم«از خود بیگانگی» وفادار بمانند و هم به اهمیتی که مارکس برای قهر انقلابی و دیکتاتوری پرولتاریا قائل بود، اما بی گمان این مدت تداوم نخواهد داشت.
اما از سوی دیگر منفی است به دو علت
:
اول اینکه این روش با روش مارکس بیگانه است. مارکس یک تحلیل گر و منتقد برجسته اندیشه بود و به هر چیز نگاهی نقادانه داشت. تمامی فلسفه پیش ازخود به ویژه فلسفه هگل و فوئرباخ را نقد کرد و نسبت به آن برخورد متضاد در پیش گرفت. تمامی اندیشه اقتصادی پیش از خود را نقد و بررسی عمیق کرد و جایگاه هراقتصاددانی، اندیشمند و ژرف بین، مبتذل و سطحی نگر را مشخص کرد و...
او این روش را در مورد نزدیک ترین دوستان و ساده ترین مسائل نیز به کار می برد. در نامه به انگلس و در پاسخ انتقادهای او به مارکس در مورد شکل های توضیح برخی مقوله های اقتصادی در سرمایه چنین می نویسد:
« اما در مورد توضیح شکل ارزش، من هم اندرز تو را به کار بسته و هم به کار نبسته ام تا در این مورد نیز یک موضع دیالکتیکی اتخاذ کرده باشم.»( نامه نگاری های مارکس و انگلس درباره سرمایه، نامه مارکس به انگلس 22 ژوئن1867، سرمایه، ترجمه فارسی، بخش پایانی، تأکیدها از من است).
تحقیق و بررسی می کنم، تحلیل و نقد می کنم، بخشی را می پذیرم و بخشی را دور میافکنم. چنین است روش مارکس.
همچنین مارکس این روش را نه تنها در مورد دیگران، بلکه در مورد اندیشه خود نیز به کار می بست. از این رو اندیشه و«دریافت خود مارکس» اندیشه ثابتی نبوده، بلکه با تحقیقات مداوم علمی، در پیوند نزدیک با پیشروترین عناصر طبقه کارگر و شرکت وی در مبارزه طبقاتی جاری کارگران و توده های زحمتکش، تغییرات پر شماری پشت سر گذاشته است.
گاه در نقد انقلابی اندیشه نظری پیشین و یا کنکاش های تئوریک خود دچار تغییر می شود. چنانکه پس از ژرف تر شدن دانش مارکس از مقوله های اقتصادی، وی به جای صحبت از اینکه کارگر ارزش« کار» خویش را می فروشد مفهوم ارزش« نیروی کار» را به کار برد. گاهی در وابستگی به شرایط عینی و تکامل مبارزات و تجارب به دست آمده تغییر می کند. مثلا پس از کمون پاریس و تصرف قدرت به شکل قهر آمیز و نیاز به دیکتاتوری کارگران نسبت به دشمنان خویش، مارکس و انگس در مقدمه ای به مانیفست حزب کمونیست، تنها 20 سال پس از انتشار آن، آن را در برخی قسمت ها «کهنه»اعلام کردند. همچنین است دریافت مارکس از مفهوم بیگانگی. این دریافت نیز دریافت ثابتی نبوده، بلکه چنانکه دوستمان می گوید مثلا در گروند ریسه نسبت به دریافت های پیشین دچار«جرح وتعدیل» شده است.
و دوم نتیجه ای است که می توان از نکات بالا گرفت و آن اینست که اندیشه ای که بر ذات پر تحرک و تغییر پذیر خویش صحه میگذارد و مؤلفش آن را بدین شکل در برخورد به دیگران و به خویش، پیگیرانه تغییر می دهد، نمی تواند پس از او و با تغییرات واقعیت و تکامل توانایی های شناخت انسان تغییر نکند. بنا به گفته مارکس، اندیشه ای که نسبت به خویش برخوردی نقادانه و انقلابی در پیش نگیرد، اندیشه ای انقلابی نیست.(نگاه کنید به بخش اول ایدئولوژی آلمانی و نیز «درباره دیالکتیک هگل» در دست نوشته های اقتصادی- فلسفی و همچنین درهجدهم برومر لوئی بناپارت چگونگی برخورد انقلاب های طبقه کارگر به خویش)
مثلا تغییر و تکوین اقتصاد سرمایه داری از مرحله رقابت آزاد به مرحله امپریالیسم که در زمان مارکس تجربه اش موجود نبود، تکوین مقوله های اقتصادی مارکسیستی را ضرورتی مطلق ساخت. و یا برپایی حکومت های دیکتاتوری پرولتاریا در روسیه و چین، شناخت مارکسیست ها را به پیش برد و در نتیجه بسط و تعمیم دادن و یا تکوین مقوله هایی را ضروری ساخت که مارکس عمدتا به یاری تجربه محدود کمون پاریس آنها را تدوین کرده بود.
به هر حال چنین تغییراتی نمی تواند عناصری نوین به آن وارد نسازد و برخی عناصر آن را به نفع عناصر دیگر کم و زیاد و یا حذف نکند. اگر ما دگرگونی های شرایط و تکامل مبارزات طبقه کارگر و توده های زحمتکش را مد نظر نداشته باشیم، و آنچه در اندیشه هایمان باید تغییرکند را نبینیم، آنگاه تغییرات واقعیت را به درستی بازتاب نخواهیم کرد و در بند گفته ها، بدون در نظر گرفتن شرایط تاریخی و لزوم تغییرات آن، گرفتار خواهیم شد. از یاد نبریم که مارکس و انگلس تئوری ها و دانش خویش را، نه آموزشی دگم، که «راهنمای عمل» نامیدند.
و دو نکته دیگر:
اول- آنچه نسل های متفکر قبلی به ویژه در قرون وسطی در باره«بیگانگی» گفته اند اساسا به چیزی به نام دو پارگی انسان و متخاصم بودن روابط میان انسان ها مربوط بوده است. بیشتر این متفکران بر این بوده اند که انسان در جستجوی رفع دوگانگی و وحدت با خویش است. آنان این دو گانگی و رنج های پیامد آن را، نتیجه دور شدن از یگانگی با یک «ذات» ماورایی «قدسی» دانسته اند. بیشتر این کسان تا خود هگل یا عارف بوده اند و یا گرایشی عرفانی داشته اند.( در ایران ما متصوفین جز این چیزی نمی گویند. اوج این دیدگاه، مولوی این «شاکی جدایی هاست»).
اگر ما از عرفان گرایی این نسل ها چشم به بپوشیم و مسئله را به عنوان تضاد درونی انسان و میان انسان ها طرح کنیم و آن را از کانونی ذهنی به کانونی عینی انتقال دهیم، آنگاه پی می بریم که اولا تضاد میان نیروهای مولد و روابط تولید، بنیان اساسی تضاد میان انسان هاست و دوما، این عمدتا جوامع طبقاتی- که در درجه معینی از رشد نیروهای مولد و مناسبات تولید پدید آمدند- هستند که به تضاد میان انسان ها، ماهیتی متخاصم می بخشند و دو پارگی و مبارزه درونی انسان را که بازتاب جهان بینی های طبقات متخاصم و تضادهای عینی طبقاتی است، بغایت درد آلود و رنج آور می کنند.
با از بین رفتن جوامع طبقاتی و تولد انسان های با فرهنگ، ماهیت متخاصم تضاد میان انسان ها، از میان آنها به طور کلی رخت بر خواهد بست و تضاد درونی انسان ماهیت طبقاتی خود را از دست خواهد داد. اما نه تضاد میان انسان ها از میان خواهد رفت و نه تضاد درونی انسان. یگانگی مطلق انسان و انسان ها (یا انسان با ذات و سرشت خود) افسانه ای بیش نیست و در پرتو دیالکتیک غیر قابل تصور است. ممکن است که آنگاه که ما دوپاره هستیم، آرزوی وحدتی شیرین را داشته باشیم، اما زمانی که به این وحدت دست یافتیم هیچ معلوم نیست که این وحدت درونی شیرین را به آرزوی جنب وجوش ها، طوفان ها و نبردها، قربانی نکنیم.
و دوم- گر چه تعبیر و کاربرد کلی مفهوم بیگانگی به وسیله مارکس بیانی مادی - تاریخی نسبت به دریافت های هگلی یا فوئر باخی به این مفهوم می بخشد. اما این مفهوم تنها به آن کاربرد کلی محدود نشده و تبعات معنوی ویژه ای (همچون بیگانگی با یک ذات نوعی که خواه ناخواه باید پیشین فرض شود) با خود حمل می کند که در نفس خود، غیر تاریخی هستند. این آن چیزی است که مارکس بزودی از آن گسست می کند.

یگانگی و شکاف
« دوم: اینکه ما لااقل این را به مارکس مدیونیم که او را نه با شقه شقه کردن به، آنگونه که متأسفانه مرسوم شده است، مارکس جوان و پیر! و یا مارکس فیلسوف و سیاسی و یا انواع و اقسام دیگر، بلکه از طریق دیالکتیکی که از خود او آموخته ایم، او را در کنش یک انسان( البته انسانی نابغه) با مواد تاریخأ مشخص در اختیارش و در بحبوحه ای معین و در تکاملش در این کنش و غیره در نظر بگیریم.»
دوم: در این تردیدی نیست که هر انسانی از آغاز زندگی تا پایان یا مرگ، یک واحد کل به شمار می آید. خواه آن را بعنوان یک فرایند جسمی بشمار آوریم، خواه به عنوان یک فرایند معنوی. اما هیچ پروسه کلی جسمی یا اندیشه ای نیست که شکافته نشود و به دوره ها و مراحل تقسیم نشود. تکوین هر حرکت جسمی انسان، نوزاد، کودک، نوجوان، جوان، میانسال و پیر، دوره ها، مراحل و شکل های کیفیتا متمایزی است که یک واحد کل در زندگی خود می پیماید. اینها صرفا تغییراتی کمی نیستند، بلکه تغییراتی کیفی هستند. تبدیل هر کدام از این دوره ها به دیگری با جهش و گسست از دوره پیشین استوار است. گسستی که در عین حال به دوره پیشین پیوسته است و برخی چیزهای گذشته را تجزیه و در ساختار نوین خویش ترکیب می کند.
همین امر در مورد تکوین پروسه اندیشه یک انسان راست در می آید. اندیشه هر انسانی از آغاز شکل گیری تا پایان یک پروسه، یک کل است. اما این اندیشه در سیر تکوین خود به دوره ها و مراحل، به تغیرات کمی و تغییرات کیفی معین تقسیم می شود و سرشار از گسست ها و جهش ها است. برای نمونه می توان به دوره های متفاوت زندگی برخی اندیشمندان همچون ارسطو، کانت پیش از فلسفه نقدی و پس از آن و یا دوره های مختلف زندگی هگل نگاه کرد.
این امر در مورد مارکس که اوج گاه و نقطه تاریخی تبدیل سیلان های اندیشه های پیشرفته بورژوازی در زمینه های فلسفه، اقتصاد، سیاست و سوسیالیسم به ضد خویش یعنی اندیشه های پرولتاریا است و پروسه بی نهایت پیچیده ای را طی کرده است، بسی بیشتر از هر کسی صادق است.
ما با توجه به دوره ها و مرحله های گوناگون اندیشه وی و در نظر گرفتن گسست ها و پیوست ها، به سیرتکوین او نزدیک تر می شویم. اینکه او چگونه در دوران پر تلاطم انقلاب های اروپا و پیشرفت مبارزات طبقه کارگر و اوج این تلاطمات یعنی کمون پاریس همواره پوست می اندازد و نو می شود و اندیشه های خویش را غنی، جامع و روشن تر می سازد.
به گونه ای دیگرمی توان گفت که دیالکتیک مارکس به ما می آموزد که  اولاً «تاریخ مشخص » و« بحبوحه معین»  به عنوان یک واحد کل حاوی تضاد و تقسیم پذیر است وبه گونه ای متضاد  پیش می رود، و دوماً، ذهنی که به ادراک، فهم و تعقل واقعیت تاریخی می نشیند در فراز و نشیب های این تاریخ به گونه ای متضاد تکامل یافته، گستردگی و ژرفش  آن بیشتر می گردد و هر پله این گستردگی و ژرفش تغییری کمی - کیفی نسبت به گذشته است. هر پله هم نافی پله گذشته و هم اثبات پله ای نوین است هم  به گذشته خویش بدرود می گوید وهم امری تازه را می پذیرد.
تکوین اندیشه مارکس در فهم دانش اقتصاد سیاسی نیز همین پروسه را نشان می دهد. دست نوشته های اقتصادی - فلسفی، تقریبا نقطه آغازین آمیزش فلسفه و اقتصاد است. در ادامه، مفاهیم فلسفی با مفاهیم اقتصادی آمیزش بیشتری یافته و به مرور در این مفاهیم تحلیل می روند. مفاهیم اقتصادی نوین جایگزین مقاهیم فلسفی گرفته شده از فیلسوفان پیشین می شود. فلسفه در اقتصاد تحلیل می رود. دیالکتیک هگلی که در کتاب علم منطق وی به اوج خود می رسد، دراقتصاد به کار افتاده و دیالکتیک تکوین واقعیت زنده و مقوله های اقتصادی آفریده شده بر آن پایه، می گردد. در حالی که بسیاری چیزهای منطق هگل به کار گرفته می شود، بسیاری چیزها حذف و به دور ریخته می شود و در نهایت چیزی نوین خلق می گردد.
همه ما این گفته مارکس را در مقایسه انقلاب های بورژوایی قرن هیجدهم وانقلاب های پرولتاریایی قرن نوزدهم خوانده ایم:
«انقلاب های پرولتاریایی، برعکس، مانند انقلاب های قرن نوزدهم، همواره درحال انتقاد کردن از خویشند. لحظه به لحظه از حرکت باز می ایستند تا به چیزی که به نظر می رسد انجام یافته است دوباره بپردازند و تلاش خویش را از سر گیرند.»( مارکس، هیجدهم برومرلویی بناپارت، مترجم باقر پرهام، نشر مرکز 1377، ص19).
نمی توان «همواره در حال انتقاد کردن از خویش» بود، اما هیچ چیز را تغییر نداد و یا حذف نکرد.
«سوم: اینکه در یک مبحث تا زمانی که درک خود را از آن ارائه نداده ایم، نمی توانیم به شکلی شایسته استفاده صحیح یا اشتباه دیگران را از آن به اثبات برسانیم.»
سوم: در یادداشت های همان نوشته به این مسئله اشاره شده که در پیوستی به پایان بخش یکم نقدی از مفهوم بیگانگی ارائه شده است. در این پیوست من تلاش کرده بودم تا این مفهوم را خواه در شکل نخستین آن و خواه در کاربرد های بعدی آن مورد بررسی قرار دهم.
«اگر این تکه از بحث ایشان را این گونه درک کنیم که مارکس آن دوره بخصوص، مارکسی بود که تازه با فلسفه اتمام حجت کرده (بعنوان هگلی جوان سابق) و هنوز حدودا دو سالی بیشتر از مطالعات اقتصاد سیاسی او نگذشته بود و اثر او نیز طبیعتأ حال و هوای همین شرایط را بازتاب می کرده، در این صورت مشکل خاصی پیش نمی آمد.»
این نکته درست است و بخشی از منظور نوشته به شمار می آید. مارکس یادداشت ها، مارکسی است که «حال و هوای شرایطی» را داشته که تازه از هگلی های چپ بریده بوده و در میانه راه تبدیل اندیشه فلسفی به اندیشه اقتصاد سیاسی بسر می برده است. اما تایید تأثیر«حال و هوای این شرایط» بر مارکس، به خودی خود این نکته را در بر دارد که آثار بعدی در «حال و هوای» دیگری نوشته شده و طبعا تغییرات معینی کرده است.

نقد انقلابی- سیاسی
«اما اگر این را در تقابل اقتصادی ـ فلسفی بودن و سیاسی ـ انقلابی نبودن ذکر کرده باشند( چیزی که بنظر می رسد احتمال قوی تری را دارا باشد)، در آن صورت لااقل دو اشکال اساسی بر آن وارد است. الف ـ مطلبی که این گونه فلسفه را رادیکالیزه می کند و با این حدت به نقد اقتصاد سیاسی می نشیند نمی تواند سیاسی ـ انقلابی نباشد. ب ـ مارکس مفهوم کار بیگانه شده را در دستنوشته های اقتصادی و فلسفی به مالکیت خصوصی و از آنجا به تضاد کار و سرمایه و سپس حل این تضاد توسط جنبش کمونیستی بسط می دهد.»
در متن مقاله آمده که مارکس از دست نوشته های اقتصادی- فلسفی به اقتصادی- سیاسی گذر می کند. اما این به این معنی نیست که دست نوشته ها و یا برخی نوشته های پیش از آن، سیاسی- انقلابی نیستند.
نقد سیاسی- انقلابی امری نسبی است. نقد مارکس از نظام سرمایه داری پیش از نگارش دست نوشته ها، مثلا گامی در نقد نظریه «فلسفه حق» هگل و نسبت به نقد هگلی های جوان ، نقدی انقلابی- سیاسی است. همین طور این نقد در دست نوشته ها.. نیز نقدی انقلابی است. اما زمانی که نقد مارکس با گذر از فلسفه به اقتصاد و با طرح نظریه ارزش اضافی و استثمار کارگران، روشن تر و ژرفتر می شود، نقد دست نوشته ها... آن شفافیت و روشنی خود را که نسبت به آثار هگل و فوئر باخ و هگلی های چپ دارا بود، نسبت به این پله جدید تکوین اندیشه مارکس، از دست می دهد. آثار پس آن و به ویژه آثاری که پس از گسترش مطالعات اقتصادی مارکس نگارش یافت، شفافیت و روشنی بیشتری داشتند و نقدی ژرف تر و پالوده تر بودند. این در مورد اندیشه خود مارکس است. ولی برجستگی که مارکسیسم غربی، چپ نویی ها، پسامدرن ها و نیز ترتسکیست های رنگارنگ به دست نوشته ها ... داد، به نفع نقد انقلابی سیاسی و «شفافیت و روشنی» نبود، بلکه برعکس، به نفع «تارو کدر» کردن پیشرفت مارکس و به نفع رفرمیسم بود.
کار از خود بیگانه و ارزش اضافی
«صد البته که هرچه جلوتر می رویم درک مارکس شفافتر و صیقلی تر شده و صد البته که مبحث ارزش اضافی جایگاه خاصی در این رابطه پیدا می کند، اما این ذره ای از پایه ای بودن مقوله بیگانگی کار نزد او نمی کاهد بلکه برعکس، خواننده دقیق اساس و ماده خام تئوری اضافه ارزش مارکس را می تواند در اثار جوانیش بخصوص اثر یادشده پیدا کند.»

وقتی چیزی«شفاقتر و صیقلی تر» می شود تغییر کرده است؛ یعنی پله پیشین نسبت به پله نوین کمتر شفاف و کمتر صیقلی است. نمی توان «شفافتر و صیقلی تر» شد اما چیزی را تغییر نداد. «ماده خام» آنگاه که به ماده« پخته» بدل شود، تغییر کرده است. ماده پخته «جهش» ماده خام به ضد خویش است. چیزی نمی تواند جایگاه «خاصی » در یک تئوری بیابد، مگر آنکه در تناسب پیشین تغییری پدید آید و چیزی دیگر، جایگاه خاصش را از دست بدهد. و اما «پایه ای بودن مقوله بیگانگی کار»:
نظریه ارزش اضافی علی الظاهر چیزی جز گسترش و تعمیق نظریه «کار از خود بیگانه» نیست که از شکل بدوی یک مقوله ی ترکیبی فلسفی- اقتصادی به در آمده، از اضافات فلسفی رها شده و بر بستر علم اقتصاد سیاسی، شکل «پاکیزه» و تکامل یافته یک مقوله اقتصادی صرف را یافته است. «کار از خود (یا از
کننده خود) بیگانه»، چیزی جز کار اضافی نیست که از تملک کننده آن خارج می شود و به تملک غیر در می آید. کار اضافی در کالا، یعنی یک ارزش مصرف- ارزش مبادله ای متجلی است که هم کار لازم در آن است و هم کار اضافی. ارزش مصرف در بازار تبدیل به ارزش مبادله ای می شود. بخشی از ارزش مبادله ای کار لازم است و بخشی کار اضافی. در ارزش مبادله ای، کار اضافی شکل ارزش اضافی را به خود می پذیرد و ارزش اضافی در صورتی که دوباره در بهره وری از نیروی کار و افزایش خود به کار بیفتد، به صورت سرمایه در می آید. این روند استثمار نامیده می شود. استثمار یعنی نیروی کار دیگری را به خود کشیدن. یعنی کار دیگری را از خود او جدا کردن و دور کردن. یا هم ردیف با مفهوم «بیگانگی» یعنی کار دیگری را از خود او « بیگانه کردن» و به خود ملحق کردن. سرمایه، استثمار است.
اگر ما مفهوم ارزش اضافی را به عنوان یک مقوله اقتصادی و محور اساسی اقتصاد مارکسیستی دراقتصاد بپذیریم، نیازی به مفهوم بیگانگی کار نداریم. «پایه ای» بودن مقوله بیگانگی نزد مارکس تنها به این معنی است که بخشی از آنچه کارگر تولید می کند یا کار اضافی، تبدیل به نیرویی مستقل می شود و این نیرو در شکل معین شرایط عینی کار یا ابزار و وسایل تولید ( سرمایه یا کار مرده ) بر کارگر (شرایط ذهنی کار یا کار زنده) مسلط می شود. برای چنین توضیحی ما نیازی به مفهوم « از خودبیگانگی» نداریم که تنها به این نکته مادی محدود نشده، بلکه  در زیر این نکته، موارد و مشخصه هایی معنوی چون «بیگانگی از ذات نوعی انسان»
(کدام ذات؟)، بیگانگی از خود(از کدام خود؟) و بیگانگی از دیگران( آیا انسان در جامعه انفرادی و بی ارتباط با دیگران زندگی می کند. ارتباط یعنی آشنایی یعنی وابستگی. آیا «اجتماعی» شدن تولید به جای تولید «پراکنده» و«همکاری»  به جای تولید انفرادی، کارگران را به هم مرتبط، وابسته، آشنا و یگانه نمی کند؟ آیا تمرکز و اجتماعی شدن تولید و همکاری کارگران، هیچ تاثیری بر ذهن کارگران باقی نمی گذارد؟) را با خود حمل می کند. اینها می تواند به آن چیزی منجر شود که شد. یعنی محو آنتاگونیسم طبقاتی از تضاد میان کارگر و سرمایه دار و کلا طبقات متخاصم.
آنچه برای مارکسیسم انسان باور اهمیت دارد این نکته اساسی نیست که نیروی کار کارگر ارزشی بیش از ارزش پرداخت شده خویش برای سرمایه دار تولید می کند. این اهمیت ندارد که کار بیگانه شده یعنی سرمایه یا استثمار؛ بلکه این اهمیت دارد که کارگران و نه کارگران بلکه انسان از سرشت انسانی خودش بیگانگی پیدا کرده است. استثمار مهم نیست بلکه از خود بیگانگی مهم است. و این تنها ظاهر و شکل بیرونی قضیه است؛ زیرا این وسیله ای است برای تهی کردن مارکسیسم از وجوه انقلابی خویش و تبدیل آن به رفرمیسم .
تفاوت مارکسیست ها و رویزیونیست ها در برخورد به تغییرات اندیشه ی مارکس
وی ضمن اشاره به این جمله من که:
« این مفهوم [ از خود بیگانگی کار] در مباحث مارکس به مرور زمان و در پی کندن از مفاهیم فلسفی«هگلی» و «فوئرباخی» و گذر از مباحث مجرد و انتزاعی اقتصادی ـ فلسفی و همچنین پختگی مباحث، کمرنگ شد(در گروندریسه) و یا به کلی حذف گردید( در«سرمایه»).» کروشه از ماست. چنین می گوید:
«البته ایشان مطلع هستند که این هم طرز دریافتی از مسئله است مصطلح شده توسط گروه خاصی از چپ اروپایی، اما چون موضوع بحث ما نوشته ایشان است، این را همین گونه مطرح شده توسط ایشان می انگاریم و ثابت می کنیم که صحت ندارد. اما نخست دو نکته را باید تذکر داد:
یکم ـ شکی نیست که مارکس از اینکه مجبور به استفاده از اصطلاحات هگلی بود( به دلیل حاکمیت مطلق آنان در آن دوران بخصوص) نمی توانست خرسند باشد، اما مفاد اینها نزد او چنان تغییری کرده بودند که از جنبه هگلیشان( یا فوئرباخیشان) فقط بخش های خاصی باقی مانده بود، مثل همان سرنوشتی که نصیب دیالکتیک شد، و این هیچگونه دخلی به درک مارکسیستی از آنها ندارد. بلکه همانگونه که در بالا هم اشاره شد، باید در هر مورد بدنبال خود اصل دریافت بود نه کپی
های ناشیانه و مغلوط از آن.»
نخست بگوییم که فراوانند کسانی که معتقدند اندیشه مارکس دچار تغییراتی شده است. اما برخی از اینان این تغییرات را مثبت می دانند و برخی منفی. برخی ها مانند مارکسیسم غربی یا چپ نو و پسامدرن ها ظاهرا دوره اول ( یا مارکس جوان ) را برجسته می کنند، اما انقلابی ترین چیزهای آن دوره و همچنین دوره دوم را حذف می کنند. اینان داد و فریاد آثار نخستین سر می دهند، اما این نکته که مارکس با روشنی تام می گوید «تئوری همین که در توده ها نفوذ کند به نیروی مادی تبدیل می شود»، نقد عملی یا «انتقاد سلاح» مقاله گامی در نقد فلسفه حق هگل را که در دوره اول نگاشته شده است و دیکتاتوری پرولتاریا را در دوره دوم به کلی حذف می کنند. برخی ها چون تمامی لنینیست ها و مائوئیست ها دوره دوم را برجسته می کنند. ضمن آنکه به بهترین، روشن ترین و انقلابی ترین اندیشه های دوره اول نیز وفادارند. نکته اساسی اینست که آنان که دوره دوم را به نفع دوره اول حذف می کنند، چیزی از اندیشه انقلابی مارکس باقی نمی گذارند، ولی آنان که دوره دوم را نسبت به دوره اول برجسته می کنند، تمامی اندیشه انقلابی دوره اول را حفظ می کنند.
افزون براین دو گروه، برخی کسان نیز هستند که مفهوم بیگانگی را قبول ندارند ولی اینان هم چونان هواداران مفهوم بیگانگی، نه از وجوه روشن و سیاسی- انقلابی دوره اول چیزی باقی می گذارند و نه از وجوه انقلابی دوره دوم. مثل برنشتین و کائوتسکی . (خواننده می تواند به بخش هشتم این نوشته نیز که در مورد برخورد متفاوت لنین و پیروان نظریه ی بیگانگی به انترناسیونال دوم است، نیز رجوع کند).
دوم اینکه در نکته بالا، به درستی بر«ناخرسندی» مارکس از کاربرد اصطلاحات هگلی و فوئرباخی- اصطلاحاتی که مباحث را گنگ و کدر می کند- انگشت نهاده شده است. این امر منجر به حذف همواره بیشتر این واژه ها و مفاهیم از متون مارکس می شود.
و سوم و مهمترین نکته: این قیاس دوستمان که باقی ماندن بخش های خاصی از مفاهیم هگلی (مانند مفهوم بیگانگی با تغییراتی که در مفاد این مفهوم نزد مارکس شد ) را با سرنوشتی که نصیب دیالکتیک شد (یعنی در دیالکتیک نیز برخی عناصر حفظ شد و برخی حذف شد) یکسان به شمار می آورد،
قیاسی نادرست است.
دیالکتیک، قانون تغیر و تحول اشیاء و پدیده ها در جهان است. نجات آن از «محدودیتی» که هگل به آن تحمیل می کند و پالودن آن از «فلسفه بافی» و«عرفان گرایی» نوع هگلی، آن را به جایگاه شایسته آن یعنی قانون اساسی حرکت و تکامل طبیعت(جامعه و اندیشه) و مهمترین رکن اندیشه مارکسیسم تبدیل می کند. اما مفهوم بیگانگی به هیچ وجه چنین نقشی را در تکوین اندیشه مارکس و مارکسیسم ندارد. بیگانگی نه تنها و به هیچ وجه از ارکان اندیشه مارکسیسم محسوب نمی شود، بلکه زائد بر این تفکر است. در بخش هشتم همین مقاله در مورد آن صحبت شده است.
«دوم ـ چون این بخش از بحث ایشان به وسیله دیگران نیز به عنوان برهان بر علیه این برداشت ـ که برخواسته از درک مادی تاریخ است ـ استفاده شده، لذا ما مجبور به آوردن نقل و قول های فراوان از دو کتاب یاد شده توسط ایشان می باشیم و قبلأ از این بابت از خواننده پوزش می خواهیم.»
در این باره که مفهوم بیگانگی تا چه حدود با درک مادی تاریخ یا ماتریالیسم تاریخی در پیوند است من دربخش های پیشین این مقاله صحبت کرده ام و در اینجا دیگر به آن نمی پردازم.
گروند ریسه ومفهوم از خود بیگانگی کار
« پس آیا این صحت دارد که دریافت مارکس از مقوله بیگانگی کار در گروندریسه کم رنگ و در کاپیتال محو گردید!؟ خیر به هیچوجه. مثال هایی از گروندریسه: (متن این قسمت از نوشته فرخی که آوردن عباراتی از کتاب گروند ریسه است به بخش پایانی همین مقاله منتقل شد).
و تازه اینهمه را ما فقط بعنوان نمونه و فقط از یک جلد گروندریسه آوردیم. خواننده علاقه مند و دوستمان پیام دامون می توانند با مراجعه مستقیم خود صدها مورد دیگر را پیدا کنند و به نتیجه گیری شخصی خود دست یابند. آنچه حاجت ما بود برآورده شد. البته ممکن است که برای خواننده ما باعث سردردی هم شده باشد، اما میبایستی که یکبار برای همیشه این موضوع فیصله مییافت که در گروندریسه تنها دریافت کار بیگانه کمرنگ نشده، بلکه وجب بوجب هرکجا که ضرورت بود به این درک پایه ای رجعت داده شده است.»
«صدها مورد دیگر» اغراق آمیز است. تقریبا مهم ترین بخش های جلد یک نقل شده و در جلد دوم نیز در همین حدود کاربرد این مفهوم وجود دارد. در قطعات یاد شده عمدتا شکل «مادی» کاربرد آن وجود دارد که می تواند با مفاهیم هم ردیف جایگزین گردد. اما بیگانگی اشاره به بیگانگی صرف محصول از کارگر و یا تسلط شرایط کار بر کارگر نیست. بلکه وجوه و معانی دیگری بر آن مترتب است که تنها در یکی دو پاره از جملات بالا وجود دارد. و اما کمرنگ شدن:
کمرنگ شدن، مفهومی نسبی است و تنها در نسبت به چیزی دیگر معنا و مفهوم می یابد. کمرنگ شدن چیزی یعنی پر رنگ شدن چیزی دیگر. آیا در کتاب گروند ریسه کاربرد و روشن کردن مفهوم ارزش اضافی پر رنگ است یا مفهوم «بیگانگی»؟ آیا آنچه بر این کتاب تسلط تقربیا مطلق دارد مفهوم ارزش اضافی است یا مفهوم بیگانگی؟
در مقاله کار از خود بیگانه که حجم آن بسیار ناچیز است، مفهوم بیگانگی چون مفهوم مطلقا مسلط خودنمایی می کند. در کتاب هزار صفحه ای گروند ریسه این مفهوم حتی درحد همان مقاله نیز به کار نمی رود. درمقاله به طور منظم و سیستماتیک به تحلیل مفهوم بیگانگی پرداخته می شود و سیرانکشاف آن(بیگانگی از ذات نوعی انسان، بیگانگی از خود و بیگانگی از دیگران) پیگیری و بخش مهمی به مفهوم انسا ن شناسانه «ذات نوعی» اختصاص می یابد. اما در گروند ریسه، فصل یا بخشی که تحلیل منظم تر(سیستماتیک)، بسط یافته تر و عمیق تر مفهوم بیگانگی باشد وجود ندارد و این مفهوم در معنای کلی و مادی آن( و به ندرت در معنای بسط یافته آن به بیگانگی از ذات انسانی) در بند هایی مجزا در گوشه و کنار کتاب پخش است. بجای آن مفهوم ارزش اضافی مفهومی است که از آن، تا جایی که گروند ریسه را کتابی ویراسته به حساب آوریم، به طور منظم تجزیه و تحلیل شده است. در مقاله، مفهوم بیگانگی هنوز نسبت به مفاهیم اقتصادی از استقلال نسبی برخوردار است. چندان که بدون کاربرد این مفهوم، مفاهیم اقتصادی مورد نظر نمی تواند تحلیل شود. در گروند ریسه مفهوم بیگانگی با مفاهیم و مقوله های اقتصادی آمیزش یافته و درهم شده است، چندان که بدون مفاهیم اقتصادی این مفهوم بی معنا می شود. در مقاله حذف مفهوم بیگانگی و از خودبیگانگی مقاله را بدون منطق و جهت می کند. در گروند ریسه و در بیشتر باز گفت های کتاب که در بالا آمده، حتی اگر این مفهوم حذف شود و جای خود را به مفاهیمی هم ردیف مثل «تبدیل» یا «استقلال» ( که در خود مقاله نیز به کار رفته است) بسپارد که دیگر مفهومی فلسفی و انسان شناسانه بشمار نیایند و عواقبی بر آنها مرتب نباشد، مطلقا آسیبی به مفاهیم مورد نظر وارد نمی شود. منظور من از کمرنگ شدن چنین چیزی است.
«ضمنأ برای کسی که با آثار مارکس آشنایی حتی نسبی دارد، خواندن سطور گروندریسه حکایت از جرح و تعدیل و تداوم دستوشته های اقتصادی و فلسفی را دارد. وانگهی همانگونه که معرف حضور همگان است و یا لااقل مارکس خود مستقیمأ بیان کرده، مهمترین ابزار تحقیقی وی استفاده از انتزاع بوده که در گروندریسه و بخصوص در کاپیتال به شدت هرچه تمام تر از آن بهره مند شده است و نتیجه منطقی این عمل فرصت کمتر برای پرداختن به قوانین عام حرکت نیروهای اجتمایی است( که تحلیل کار بیگانه شده و مالکیت خصوصی منتجه از آن و فراروی کمونیستی، از این دسته اند). اما بیگانگی کار آن چنان نقش مرکزیی در دریافت او داشته که علیرغم اینهمه همانطور که ثابت شد، بارها و بارها به آن رجوع می کند.»
در مورد بخش اول این بند: بد نبود که دوست ما می نوشت که از نظر او چه چیز دست نوشته ها در گروند ریسه«جرح و تعدیل» شده است. بخش دوم به نظر من مبهم می آید. هرچند این درست است که مفاهیم اقتصادی درفصول اولیه سرمایه به گونه ای انتزاعی مطرح می شود، اما به مرور که مطلب پیش می رود، مفاهیم انتزاعی، تشخصی عینی می یابد. و این شیوه مارکس است که در تحقیق از مشخص به مجرد می رود و در تشریح بالعکس، از مجرد به مشخص. اما هر گاه که مفهوم بیگانگی در چسبندگی به مفاهیم اقتصادی به کار رود، این مفاهیم نه حالت مشخص، بلکه حالت انتزاعی تری می یابند. از این رو من این نکته ایشان را نمی فهمم که بیگانگی مقوله ی عینی تری نسبت به انتزاعات اقتصادی مارکس است. در مورد نقش مرکزی« بیگانگی کار» تا جایی که منظور همان روندی باشد که من در بالا درباره آن صحبت کردم، حذف آن آسیبی به محتوی نمی زند.
سرمایه و مفهوم از خود بیگانگی کار
« آیا اینکه گفته شود این مقوله در کاپیتال محو شده صحیح است؟ با عرض پوزش دوباره از خواننده این را از نزدیکتر مورد بررسی قرار میدهیم. در کاپیتال آمده است: ( در اینجا همچون مورد بالا عباراتی از سرمایه آورده شده است که همراه با بررسی آنها به بخش پایانی انتقال یافت).
فکر میکنم که تا همین حد دوست ما و خواننده مطلب قانع شده باشند که دریافت کلی مارکس از بیگانگی در همه جای کاپیتال یافت می شود و ابدأ از آن محو نشده است.( و ما تعمدأ از همه جای کاپیتال نقل و قول آوردیم). و نه تنها این بلکه در همه آثار مارکس می توان ردپای این درک پایه ای نزد او را دنبال کرد، اما همانطور که در بالا هم اشاره شد، در جاهایی که بنا بر ماهیت موضوع اجبار در تجرید در سطح بسیار بالا ملازمت داشته، ادراکات کلی تر منطقأ جنبه حاشیه ای تری ایفا می کنند، مثلأ در تئوری های ارزش اضافی از نتیجه گیریهای عام و کلی مانند مبحث بیگانگی کمتر استفاده شده است( چیزی که به خودی خود واضح است، اما در همانجا هم کاملأ غایب نیست)، در صورتی که در ایدئولوژی آلمانی از این گونه و از جمله موضوع بحث ما بفراوانی یافت می شود.»
مفهوم بیگانگی در شکل کلی و مادی آن عبارت است از جدا و مستقل شدن کار کارگر از او و تسلط این کار به شکل شرایط عینی کار بر خود کارگر. اما این، تنها معنای کلی و مادی این مفهوم است. اگر مفهوم بیگانگی تنها به این نکته محدود می شد، حرجی بر آن نبود. این نکته را خواه به کار می بردیم و خواه به کار نمی بردیم، در اصل مطلب تغییری داده نمی شد. در بخش سوم مقاله آگاهی خود بخودی- بورژوایی و... به روشنی به این نکته اشاره شده است:
«مفاهیم اقتصادی (کار) و طبقاتی( کارگر) و رابطه تولیدی (مالکیت غیر) مستتر درون این مفهوم، جای خود را به مبحث « تملک» و«تصاحب» کار پرداخت نشده یا«ارزش اضافی» تولید شده کارگران توسط سرمایه داران، و«استثمار» کارگران به وسیله سرمایه داران داد. بدین ترتیب، مارکس کشف کرد که چگونه« نیروی کار» کارگر که به عنوان ارزش مصرف به سرمایه دار( نماینده ارزش مبادله ای) فروخته شده، در زیر تسلط و نظارت سرمایه دار بر روند کار و تولید، به کارعینیت یافته تبدیل می شود و بخشی از این کارعینیت یافته یا کار اضافی با تعلق به « غیر» یا همان سرمایه دار و تبدیل به سرمایه ،چونان خون آشامان، به مکیدن خون کار زنده می پردازد.»(2)
در بند فوق نکته اساسی بیگانگی که مورد نظر دوستمان می باشد، بسیار دقیقتر از کاربرد کلی این مفهوم تشریح شده است، بدون اینکه از مفهوم بیگانگی استفاده شود. گمان نکنم که این شیوه بیان مطلب به این معنی باشد که ما آن درک پایه ای (یعنی کار بیگانه شده و مالکیت خصوصی ) را کنار گذاشته ایم.
اما مفهوم «از خود بیگانگی کار» تنها نکته فوق نیست. بلکه یک تحلیل سیستماتیک و بسط نفس بیگانگی کار به بیگانگی با یک ذات نوعی انسان، بسط آن به بیگانگی کارگر از ذات خویش و بیگانگی وی از دیگران است . چنین درجه ای از بسط این مفهوم در سرمایه که کتابی 3 جلدی و بیش از 2000 صفحه است، بجز به شکل مواردی بسیار استثنایی چون یکی از موارد ی که در بالا دوستمان آورده، وجود ندارد. ضمن آنکه بیگانگی از ذات نوعی انسان و نه حتی بیگانگی تولید کننده از خویش (با وجود تفاسیری که بر این باورند که در این مقاله، از نظر مارکس، ذات نوعی انسانی یک ذات مشخص تاریخی است. نگاه کنید به تفسیر لوچیو کولتی از دست نوشته ها... که در ترجمه فارسی دست نوشته ها گزارده شده است) خواه در گروند ریسه و خواه درسرمایه وجود ندارد و اگر باشد(مثلا در گروند ریسه) در حکم استثناهاست.
از سوی دیگر واژه بیگانگی در کتاب سرمایه ( و همین طور در گروند ریسه) به معناهای بسیار متفاوت به کار رفته که بیشتر آنها ربطی به مفهوم تئوریک بیگانگی ندارد. مثلا به معنای «غریب» بودن مبادله کنندگان کالا در فصل مبادله در جلد یک. و یا بیگانه شدن چیزی از چیزی دیگر با تبدیل آن به آن «چیزدیگر». مثلا تبدیل کالا به پول که پول را شکل بیگانه شده کالا می کند. یا شکل ربایی سرمایه که مارکس آن را شکلی بیگانه با نفس تولید سرمایه داری می نامد در جلد سوم . همچنین در حالی که عموما هم ردیف مفهوم بیگانگی مفاهیمی چون «جدا شدن» و«مستقل شدن» به کار رفته است، در ردیف کاربرد این واژه ها، از مفهوم بیگانگی استفاده نشده است. همچنین مفهوم «غیر یا دگر» و«غیریت یا دگر شدگی» نیز در سرمایه استفاده شده است که هر چند از فلسفه هگل به اقتصاد انتقال یافته اند، اما آن گستردگی درونی مفهوم بیگانگی و نتایج مترتب به آن را ندارند. در پیوست های همان مقاله ی بالا نوشته ام  که «از این دیدگاه تبدیل هر چیز به چیزی متضاد با آن چیز، یک دگر گشتگی، یک غیریت یافتگی، یک «بیگانگی» به شمار می آید».
و بازازنگاهی دیگر، اگر مارکس بدانسان که دوستمان می گوید نه به کاربرد کلی و مادی این مفهوم چنانکه در بالا اشاره کردیم ، بلکه به کاربرد سیستماتیک و منظم آن چنانکه در مقاله کار ازخود بیگانه آمده، باور داشت، فصل یا بخش معینی را به تحلیل منظم این مفهوم اختصاص می داد و درک دقیقتر و ژرف تری از آن ارائه می داد. بهترین جایی که مارکس می توانست به تحلیل منظم این مقوله بپردازد، فصل روند کار و روند ارزش افزایی است که گاه حتی جمله ها و نکات شبیه مقاله کار از خود بیگانه است. به قسمت زیر توجه کنیم:
« پروسه کاربه مثابه مصرف نیروی کاربه وسیله سرمایه دار،اکنون دو پدیده خاص ازخود بروز می دهد.
کارگر تحت نظارت سرمایه داری کار می کند که کارش به وی تعلق دارد. سرمایه دار مراقب است که کار به طور منظم پیشرفت کند، وسایل تولید طبق منظور به کار رود و بنابراین مواد خام تلف نگردد و تیمار کارافزار نگاه داشته شود. یعنی تنها به همان اندازه که استعمال آنها در کار ایجاب می کند، آسیب ببیند.
ثانیا محصول ملک طلق سرمایه داراست نه از آن تولید کننده مستقیم آن یعنی کارگر. سرمایه دار مثلا ارزش روزانه نیروی کار را می پردازد. استفاده از آن مانند هر کالای دیگری برای تمام روز، عینا مثل اسبی که برای یک روز کرایه شده باشد، به وی تعلق دارد. استفاده از کالا حق خریدار است و صاحب نیروی کار در حالی که کار خود را انجام می دهد در واقع ارزش مصرفی که فروخته تحویل می دهد. از لحظه ای که وی وارد کارگاه سرمایه دار می شود ارزش مصرف نیروی کار او و بنابراین استفاده از آن نیرو یعنی کار به سرمایه دار تعلق دارد.»
این بخش جایی است که مارکس می توانست مباحث مقاله کاراز خود بیگانه را به طور منظم تکرار کند. مارکس می توانست در هر دو بخش یک و دو از واژه «بیگانگی» بهره ببرد، اما مارکس عامدانه از تکرارآن واژه و مباحث چشم می پوشد. زیرا به طور کلی از مفاهیم این چنینی(هگلی) مقاله نام برده گسسته است. او در صفحاتی پیشتر از آنچه در بالا آوردیم و متضاد با مباحث آن مقاله که در آن درباره طبیعت نوعی (حتی اگر این طبیعت نوعی را کار آزادانه بدانیم) صحبت می کند چنین می گوید: «... در حالی که وی با این حرکت( یعنی حرکت قوا و نیروهای طبیعی انسان ، بازوها، پاها، سرو دست) روی طبیعت خارج از خود تاثیر می کند و آن را دگرگون می سازد، در عین حال طبیعت ویژه خویش را نیز تغییر می دهد».
پس از نظر مارکس، طبیعت یا سرشت انسان، طبیعت یا سرشت ثابتی نبوده است که انسان از آن بیگانه شده باشد. این طبیعت یا سرشت مداوما و با تغییر دادن طبیعت بیرونی ،تغییر می کند. در جوامع بدون طبقه تغییر می کند، در جوامع طبقاتی نیز تغییر می کند. در جوامع بدون طبقه ،غیر طبقاتی است. در جوامع طبقاتی، طبیعت و سرشتی طبقاتی می گردد.
چنین است که بیگانگی در شکل کلی آن در سرمایه به کار می رود و به راحتی می توان این واژه را از این بخش ها حذف کرد و به جای آن از واژه های «جدا شدن»،«انفکاک»،« از آن دیگری شدن» ،«استقلال» و چیزهایی از این قبیل گذاشت، بی آنکه به محتوی مطلب آسیبی وارد شود.
با این همه، از آنجا که در نوشته من روشن نشده که منظور من از «محو» این مفهوم در سرمایه، چه نوع درکی از این مفهوم می باشد، و ضمنا این مفهوم در شکل کلی و مادی آن و افزون بر آن در حد چند «استثناء» در چارچوب مورد نظر من، در سرمایه به کار رفته ، من بابت کوتاهی خودم در روشن کردن مطلب و اشتباهم درعدم ذکر استثناها در آن کتاب، از خواننده این نوشته و دوستمان فرخی پوزش می طلبم.
کلیت تئوریک و زنجیر مارکسیسم
« اولأ اینکه کسان بسیاری سعی در خاطر نشان کردن کانونهای اساسی متفاوت برای نقد انقلابی از سرمایه داری بوده اند، یکی میگوید« تئوری ارزش»، دیگری میگوید« ارزش اضافی»، سومی میگوید«بیگانگی»، بعدی میگوید«کارمزدی» و گروهی می گویند«دیالکتیک» و الاآخر، اما همه قافلند از اینکه سوسیالیسم علمی بعنوان بیان تئوریک جنبش کمونیستی در بر دارنده یک کلیت تئوریک است مشمول بر تمام این اجزاء، و هرآنگاه شما حلقه ای از این زنجیره را بگسلید، کلیت را نفی کرده اید. اما همانگونه که در اولین نقل قول هم آمده، نقد بیگانگی مارکس جایگاه خاصی را در اساس درک او اشغال می کند. ثانیأ اینکه دوست ما اظهار میدارند که «قانون تولید ارزش اضافی قانون مطلق این وجه تولید است»، یک اشکال عمده دارد و آن اینکه مشخصه تولید بشیوه ی سرمایه داری نه خود صرف تولید ارزش اضافه بلکه صورت ویژه تصاحب آن توسط سرمایه داران میباشد و همانطور که آقای پیام دامون هم مستحضر هستند ارزش اضافه در تمام نظامات حتی در کمونیسم هم ایجاد خواهد شد، اما اینکه شکل مالکیت آن چگونه است، تفکیک کننده اینها از یکدیگر میباشد.»
در مورد کلیت تئوریک، اجزاء و نیز تغییرات مارکسیسم. اندکی صحبت در این مورد بی فایده نخواهد بود.
مارکسیسم به عنوان یک کلیت تئوریک مشمول است بر اجزای معینی که تعیین دقیق آنها نیز واجد اهمیت فراوان است و ما پایین تر به آنها اشاره خواهیم کرد؛ اما از یک سو مارکسیسم همچون هر کلیتی، اجزاء مطلقا ثابت و بی تحرک ندارد و اینها  در گیرودار تکامل خود دچار تغییرات کوچک و بزرگ می شود؛ و از سوی دیگر، در هر کلیتی و از جمله مارکسیسم، همه اجزاء اهمیت و نقش یکسانی ندارند(همچنانکه مثلا فرخی جایگاه خاصی برای بیگانگی قائل می شود) برخی اساسی تر و یا مهم تر از برخی دیگر هستند، به نحوی که حذف آنها منجر به حذف کلیت می شود. برخی دیگر واجد اهمیت کمتری هستند. مثلا این طبیعی است که در یک ارگانیسم زنده قلب و مغز اجزای بی نهایت مهم تری نسبت به دیگر اجزاء هستند به نحوی که آسیب به این دو جزء، نابودی کل سیستم را با خود به همراه دارد. در حالی که آسیب به دست و یا پا آسیب به کل سیستم را به همراه ندارد.
همچنین هنگامی که ما اجزای اندیشه مارکسیسم را به حلقه زنجیر مانند کنیم، باید متوجه این نکته باشیم که این اجزاء چونان حلقه های یکسان یک زنجیر ساده و یک دست نیستند. مارکسیسم به عنوان یک حلقه زنجیر کلی، به زنجیرهای مختلفی تقسیم می شود مانند فلسفه، اقتصاد، سیاست و... هرکدام از این زنجیرها به حلقه مرکزی و حلقه های پیرامون تقسیم می شود. مثلا این مسجل است که در فلسفه: دیالکتیک، در اقتصاد: ارزش اضافی و بحرانهای اقتصادی جبری و در سیاست: مبارزه طبقاتی، قهر انقلابی و دیکتاتوری پرولتاریا، حلقه های مرکزی هستند. در عین حال در تکوین مبارزه طبقاتی، گاه این و گاه آن حلقه، گاه این و گاه آن نکته، برجسته می شود. برخی از بخش های مارکسیسم برای بورژوازی پذیرفتنی است. برخی از بخش های آن نیست.
بر این سیاق، مارکسیسم یک کلیت مرده شامل اجزائی و حلقه هایی که روزی پدید آمدند و بدون هیچ تغییری باقی مانده اند، نیست، بلکه یک کلیت زنده است. مارکسیسم نمی تواند ثابت نباشد و نیز نمی تواند ثابت باشد. مارکسیسم زنجیری با ثبات و بی ثبات است.
با ثبات است. زیرا « مطلق» دارد. صدق قانون«وحدت اضداد» به عنوان قانون اساسی «حرکت» در جهان و«تغییر»،«تحول» و «تکامل» بر این بنیاد، مفاهیم «مطلق» دانش بشر و مارکسیسم هستند. ثبات دارد زیرا تا زمانیکه سرمایه داری وجود دارد، اینکه سرمایه دار بدنبال «ارزش اضافی» و «استثمار» است صدق مطلق دارد. ثبات دارد، زیرا معتقد است که نظام سزمایه داری و نظام های ارتجاعی موجود را جز به زور و با «قهرانقلابی» و «زور سلاح» نمی توان سرنگون کرد. و ثبات دارد زیرا تا زمانی که سرمایه داری به طور نهایی نابود نشده است، مفاهیمی چون «دیکتاتوری پرولتاریا» (و ادامه انقلاب تحت این دیکتاتوری) صدق «مطلق» دارد. چنیند مطلق ها یا اجزاء و یا زنجیرهای اصلی مارکسیسم.
اما بی ثبات است. زیرا«نسبی» است. از یکسو مطلق های آن همواره در اشکال مشخص نسبی جلوه می کند. دیکتانوری پرولتاریا عام است، اما اشکال مشخص آن در کمون پاریس، شوروی و چین تفاوت داشت. قهرانقلابی عام است اما اشکال مشخص آن در کشورهای مختلف با هم تفاوت دارد. در شوروی به شکلی و در چین و ویتنام به شکلی دیگر در می آید. استثمار عام است، اما اشکال مشخص به خود می گیرد و قانون وحدت اضداد نیز قانون عام و مطلق جهان است اما تنها دراشکال مشخص و نسبی خود را می نمایاند.
از سوی دیگر مارکسیسم مدام در کوران مبارزه طبقاتی تغییر می کند. از کشوری معین برمی خیزد و پس از تغییرات فراوان، به کشورهای دیگر می رود. همه اجزای این کشورها را می کاود و آنگاه تصوری عمومی از تغییر در این کشورها را پردازش کرده و راه انقلاب تدوین می کند. کانون های حرکت آن متحول می شود و از منطقه ای به منطقه دیگر و از غرب به شرق می رود وحال های معین و ویژه ای یافته، تغییرات پرشماری را پشت سر می گذارد و آن گاه پالوده تر از همیشه سر بر می کشد و به کل جهان می نگرد.(3)
اینک با آنچه در آغاز بود، تفاوت دارد. استخوانبندی اصلی خود را حفظ کرده اما برخی از حلقه های آن کهنه شده و دیگر با نگاه نوین جفت نمی شود. مارکسیسم خود را می تکاند و از این حلقه ها گسست می کند. برخی از حلقه هایش«شفاف تر و صیقلی تر» شده اند و حلقه های نوینی نیز کسب کرده است که گسترش و غنایی تازه به آن می بخشد. چنین است تغییرات مارکسیسم و نسبی بودن آن.
نمی توان چنین تغییراتی را انکار کرد و با اتکا به اینکه مارکسیسم یک کلیت است اجزاء آن را ثابت دانست و یا تصور کرد که هیچ جزئی از خود به دور پرت نمی کند و در نتیجه آن را به یک کلیت ثابت و بی تکانی تبدیل کرد که گویی کلیت آغازین را بی هیچ تضاد و تنشی حفظ می کند و تنها تغییراتش «صیقلی تر» و«شفاف تر» شدن همه آن چیزی بوده که همان از آغاز، در او پدید آمده است. نه چیزی تازه به آن اضافه شده و نه چیزی کهنه از آن به دور انداخته شده است.
و اما در این باب که «کانون نقد انقلابی از سرمایه داری» چیست؟ این نیز مبارزه ای است و بهتر است که ما به این مبارزه به طور جدی توجه کنیم. تلاش می کنم برخی نکات را در این زمینه بیان کنم:
مفهوم ارزش، کانون نقد انقلابی نظام سرمایه داری نیست. می توان ارزش مبادله ای نداشت، اما استثمار داشت. در جامعه برده داری و یا فئودالیسم در میان برده دار و برده، فئودال و دهقان، قانون ارزش حاکم نبود،
ولی استثمار وجود داشت. در تولید کالایی قانون ارزش حاکم است، ولی استثماری وجود ندارد. استثمار تنها با تبدیل نیروی کار به کالا به وجود می آید. در سوسیالیسم، تولید کالایی برای دورانی در خدمت به رشد اقتصاد سوسیالیستی باقی می ماند و قانون ارزش در حوزه ها و محدوده هایی معینی عمل خواهد کرد، اما به طور کلی استثمار نخواهد بود. در کمونیسم تولید کالایی و ارزش(ارزش مبادله) از بین خواهد رفت و بازگشت سرمایه داری غیر ممکن خواهد شد.
می توان قانون ارزش- کار را قبول داشت اما ناقد سرمایه داری نبود. مفهوم ارزش و ارزش- کار از اقتصاددانان بورژوا یعنی آدام اسمیت و دیوید ریکاردو گرفته شده که اصولا نمی توانستند ناقد انقلابی سرمایه داری باشند. اما مارکس برای فهم ارزش اضافی به مفهوم ارزش احتیاج داشت. سال ها است که ایدئولوگهای بورژوازی می کوشند که ارزش اضافی را نفی کنند. آنان برای اینکه ارزش اضافی را نفی کنند، ناچارند ارزش - کار را نفی کنند.
کارمزدی نیز مرکز نقد انقلابی سرمایه داری نیست. زیرا لزوما همراه کارکردن و مزد گرفتن، استثمار نیست. در برده داری کار برده ها مزدی نبود، ولی استثمار وجود داشت. در فئودالیسم، دهقانان مزدی کار نمی کردند، ولی استثمار وجود داشت. در تولید کالایی نه کار مزدی وجود دارد و نه استثمار، اما تولید انفرادی و پراکنده است. در سوسیالیسم برای دورانی کار با دستمزد و پول به عنوان وسیله پرداخت وجود دارد، اما به طور کلی استثمار وجود ندارد. در اینجا دولت کارگران به کارگران برای انجام کار، دستمزد می دهد. یعنی در واقع کارگران دو نقش پرداخت کننده و گیرنده را توأما بازی می کنند.(البته این تا جایی است که دولت کارگران تغییر ماهیت نداده است). در کمونیسم کار با دستمزد از بین خواهد رفت.
بی تردید همه اینها باید در نظام کمونیستی، یا در حقیقت فاز بالایی کمونیسم، از بین بروند. اما در حال حاضر و در نقد سرمایه داری و شکل گیری فاز اول کمونیسم (یا سوسیالیسم) کانون نقد انقلابی این نظام نیستند؛ یعنی اموری که بلافاصله پس از تصرف قدرت سیاسی به وسیله طبقه کارگر، بتوان آنها را اجرا کرد. اینکه ما خواست ها و شعارهایی در نقد سرمایه داری در پیش بگذاریم که تحقق آن تنها در فاز دوم کمونیسم مقدور است، یعنی پس از نابودی نهایی سرمایه داری و نیز تولید کالایی ساده، یعنی پس از شکل گیری و رشد نظام کمونیستی بر پایه خود، و نه به عنوان نظامی که از دل نظام پیش از خود بیرون آمده باشد، ممکن است که به عنوان امری ترویجی درست باشد، اما به عنوان امری تبلیغی قطعا درست نیست.
اما بدون فهم مفهوم ارزش و ارزش- کار و کالا شدن نیروی کار، فهم ارزش اضافی و استثمار مقدور نیست. در تولید سرمایه داری که نیروی کار به کالا تبدیل می شود، ارزش اضافی و استثمار صورت می گیرد. نابودی استثمار انسان از انسان، کانون و قلب نقد انقلابی جوامع طبقاتی وهمچنین نظام سرمایه داری است. این نقد خود را در نقد شکل خاص استثمار در نظام سرمایه داری یعنی بیرون کشیدن ارزش اضافی از کار کارگران، نشان می دهد. برای از بین بردن استثمار نخست باید شرایط اصلی خود استثمار یعنی مالکیت خصوصی وسایل تولید را از میان برداشت و سپس شرایطی را که می تواند دوباره استثمار را ایجاد کند، یعنی تولید کالایی و حق بورژوایی.
به طور کلی در سوسیالیسم یا مرحله اول کمونیسم، ارزش اضافی و استثمار از بین می رود، ولی ارزش و کار با دستمزد باقی می مانند.
کمونیسم حذف و نابودی نهایی استثمار، تولید کالایی، ارزش مبادله، حق بورژوایی و کار با دستمزد است . در کمونیسم که به واسطه صفت مشخصه آن تنها می تواند در عرصه جهانی بروز یابد و شکل بگیرد، تولید اجتماعی است و محصول اجتماعی تولید می شود و نه کالا. در نتیجه تنها ارزش مصرف باقی می ماند و ارزش مبادله یعنی شکل بروز ارزش از بین می رود.
اما در مورد دو مفهوم دیالکتیک و «بیگانگی»:
لنین در نقد دموکرات های خرده بورژوا و رویزیونیست های انترناسیونال دوم چنین می گوید:
« همه آنها خود را مارکسیست می نامند ولی مارکسیسم را به طور غیر قابل تحملی خشک مغزانه درک می کنند. نکته قطعی را در مارکسیسم، که همانا دیالکتیک انقلابی آن است، به هیچوجه نفهمیده اند.»(لنین، درباره ی انقلاب ما، منتخب آثار 2 جلدی، جلد دوم، قسمت دوم ، ص 873 ). مفهوم، حلقه، رکن اساسی یا به گفته لنین «نکته ی قطعی» در مارکسیسم دیالکتیک یا یگانگی اضداد است. هیچ مفهومی جز این نمی تواند قانون اساسی طبیعت(جامعه و ذهن) و از این رو رکن یا قانون اساسی مارکسیسم به شمار آید.
دیالکتیک به عنوان شیوه تفکر در مقابل شیوه تفکر مکانیکی و متافیزیکی که شیوه های تفکر خرده بورژوایی و بورژوایی هستند به عنوان یک تفکر علمی- انقلابی مطرح می شود یعنی شیوه ی انقلابی در مقابل شیوه محافظه کارانه تفکر است.
دیالکتیک در حالی که نکته قطعی در مارکسیسم و همچنین ابزار نقد انقلابی سرمایه داری به شمار می آید، به خودی خود و فی نفسه نقد انقلابی سرمایه داری نیست. زیرا دیالکتیک یعنی ادراک و فهم تضادهای عینی ای که در بطن نظام سرمایه داری( و نه تنها سرمایه داری بلکه تضادهای عینی همه اشیاء و پدیده های عالم یا هر شیء و پدیده ی عینی و ذهنی ای، از جمله سوسیالیسم و کمونیسم؛ در واقع دیالکتیک تولید سرمایه داری تنها یکی از اشکال دیالکتیک است. کاربرد آن در عرصه اقتصاد سرمایه داری به مارکس یاری کرد تا «دیالکتیک درونی» این اقتصاد را بفهمد و چگونگی گسترش و تکامل آن و نیز نابودی و مرگ آن را دریافت کند. کاربرد آن در سیاست ما را به دیالکتیک درونی سیاست آگاه می کند و...
حذف دیالکتیک به عنوان مقوله ی محوری فلسفه ماتریالیسم دیالکتیک، حذف مارکسیسم است. حذف ارزش اضافی در عرصه اقتصاد – یا کم اهمیت جلوه دادن آن- نفی مارکسیسم است. حذف قهر انقلابی به عنوان قاعده و چگونگی کسب قدرت، حذف مارکسیسم است. حذف دیکتاتوری پرولتاریا به عنوان مقوله ی سیاسی محوری مارکسیسم، حذف مارکسیسم است. اما حذف مفهوم بیگانگی، حذف مارکسیسم نیست.
دراندیشه لنین و مائو مفهوم «بیگانگی» جایگاهی نداشت. اما دیالکتیک(هگلی - مارکسی)، مفاهیم ارزش اضافی، استثمار، مبارزه طبقاتی، تضادهای آنتاگونیستی، قهر انقلابی و دیکتاتوری پرولتاریا، جایگاهی فوق العاده داشت. آنان مارکسیسم را به پیش بردند و به مارکس و نفس انقلابی اندیشه مارکس وفادار ماندند. مارکسیسم غربی
و چپ نو به مفهوم بیگانگی وفادار ماند، اما تمامی مفاهیم اساسی مارکسیستی و از جمله دیالکتیک، قهر انقلابی و دیکتاتوری پرولتاریا را حذف کرد و در نتیجه به نفس اندیشه انقلابی مارکس وفادار نماند و مارکس را تبدیل به یک لیبرال و رفرمیست کرد. مفهوم «بیگانگی» نمی تواند «کانون نقدانقلابی سرمایه داری» باشد .
و بالاخره در مورد نکته آخر: مقاله در مورد سرمایه داری است و در بخشی که در بالا نیز آوردم از:
« ...« تملک» و «تصاحب» کار پرداخت نشده یا «ارزش اضافی» تولید شده کارگران به وسیله سرمایه داران، و«استثمار» کارگران به وسیله سرمایه داران...» صحبت کرده ام. بنابراین روشن است که اگر از این سخن می رود که تولید ارزش اضافی، قانون مطلق این شیوه تولید است، منظور تولید سرمایه داری است و در تولید سرمایه نیز این سرمایه داران هستند که ارزش اضافی را به جیب می زنند. و اما در کمونیسم قانون «ارزش»( یا ارزش مبادله) عمل نمی کند که ما از «ارزش اضافی» سخن برانیم.
آنچه اضافی تولید می شود، تنها به شکل فرآورده، محصول یا یک ارزش مصرف است. کار اضافی نیز همه انجام نمی دهند. زیرا هر کس به اندازه توانش کار می کند و ممکن است این کار به حد توان، نه تنها کاری اضافی نباشد، بلکه حتی کار لازم نیز برای باز تولید خود آن شخص نیز نباشد. اما او می تواند به اندازه نیاز خود بردارد، یعنی گاهی این برداشت او بیش از کاری است که انجام داده است. برعکس برخی دیگر، بیش از نیاز خود کار می کنند و در نتیجه کار اضافی دارند ولی آنچه که برداشت می کنند، کمتر از کل کارشان است. این نیز نابرابری در کار اضافی، اضافه محصول، یا ارزش های مصرف اضافی است.
« در ادامه گلایه ایشان به آنجا می رسد که می گویند« مبحث بیگانگی چگونگی روند به کارگیری نیروی کار و مکانیزم تولید ارزش اضافی را توضیح نمی دهد». البته ممکن است اینچنین باشد و حق را بتوان به ایشان داد، اما من فکر نمیکنم که این بهیچ عنوان نیت مارکس هم بوده و یا ادعایی در این زمینه کرده باشد. و الالقاعده به همین دلیل هم دست به تجزیه و تحلیل هر چه عمیقتر و دقیقتر سرمایه داری در ادامه کار خود میزند.»
تجزیه و تحلیل «عمیق تر» یک اثبات است که نفی تجزیه و تحلیلی با«عمق کمتر» است. در تجزیه و تحلیلی که «کمترعمیق» است ممکن است مفاهیمی به کار رفته باشد که در تجزیه و تحلیل «عمیق تر» یا تابع کشف جدید شوند و یا نفی شوند. مفهوم بیگانگی با حشو و زوائدش، تنها یک نگاه از دور (یا به گفته دوستمان فرخی یک نگاه کلی است. محصول از کارگر دور می شود و به شخص دیگری تعلق می گیرد و تبدیل به ابزار تولید می شود و بر کارگران تسلط می یابد.) نه نگاهی از نزدیک. ضمن آنکه این مفهوم تعیناتی دارد که «معنوی» هستند. به طور کلی، در نگاه عمیق تر و دقیق تر به سرمایه داری و در تسلط مقوله های اقتصادی بر تحلیل مارکس، این تبعات مفهوم بیگانگی، اهمیت خود را از دست داده و تنها همان نگاه کلی و بخشا با واژه ها و بیانی تازه، باقی ماند. نگاهی که ما اگر از مفهوم بیگانگی استفاده نکنیم، آسیبی نمی بیند. مثلا نگاه کنید به شرح های ساده انگلس از کتاب سرمایه و کلا اقتصاد سیاسی مارکسیستی.

نکاتی درباره باز گویه ها
الف - بازگفت های فرخی از گروند ریسه:
1-" خصیصه اجتماعی فعالیت و نیز شکل اجتماعی فراورده و سهم افراد در تولید در اینجا چیزی بیگانه(مستقل) به نظر می رسد که عینأ رویاروی افراد است..."
و یا:
2- "این پیوندها همه ساخته کار افراد ست،... ظاهر خارجی و خصلت از خود بیگانه (استقلال یافته) این پیوندها که سبب رویاروئی شان با ذات انسانی است،... که تولید بر اساس ارزش مبادله ای نخست به حد کافی پیشرفت کند تا هم از خودبیگانگی فرد نسبت به خویشتن خود و دیگران امری جهانشمول گردد."
و یا:
3- " نظام مزدبگیری خود مبتنی بر سرمایه است به طوری که از این زاویه نیز سرمایه همین جابجایی و حرکت جوهریست که الزامأ به بیگانه شدن( مستقل شدن) فعالیت خود کارگر نسبت به او میانجامد."
و یا:
4-" بدین سان مالکیت یعنی همان شرایط مادی کار کاملأ از دید نیروی کار جدا و منفک می شود. وسایل تولید کارگر بصورت مالکیت غیر....جدایی مطلق مالکیت از کار... سبب می شود که کارگر نسبت به محتوای کار خود بیگانه (دور) شود."
و یا:
5-" ... اما این عینیت پذیری تبدیل به نیرویی مادی، مستقل از وجود او و مسلط بر او شده..." در اینجا همان واژه مستقل به کار رفته
و یا:
6-" ثروت که در چارچوب کار زنده چیزی جز یک امکان نبود اکنون در پرتو تولید به واقعیتی خارجی، و حتی به واقعیتی بیگانه( مستقل) نسبت به کار تبدیل شده است."
ویا:
7-" نتیجه کار تولید ثروتی بیگانه با کارگر و.... شرایط عینی و واقعی انتفاع کار... در روند تولید فراهم می شود و صورت اشیاء و واقعیاتی مستقل و بیگانه ( در اینجا خود مارکس واژه بیگانه را هم ردیف با مستقل به کار برده است) را بخود می گیرد..."
و یا:
8- " وجود کارگر در چیزهایی عینیت مییابد که از آن خود او نیست. ضمنأ کار زنده در برابر کار زنده حالتی بیگانه (مستقل) پیدا می کند."
تجزیه مواردی که دوستمان از جلد اول گروند ریسه آورده است:
1- از 8 مورد نقل شده تنها در یک مورد (مورد2) به« رویارویی با ذات انسانی» و «از خود بیگانگی فرد نسبت به خویشتن خود و دیگران» اشاره شده. درمورد 5 شماره  اصلا واژه بیگانگی به کار نرفته و در 6 مورد دیگر اگر واژه بیگانگی حذف شود و واژه هایی مانند، استقلال و مستقل شدن یا جدایی و یا منفک شدن، به کار رود هیچ تغییری در معنی یا مفهوم داده نمی شود. مورد 2 نیز از موارد نادر در گروند ریسه است.
2- ضمنا در صورتی که ما واژه هایی همانند جدا و منفک شدن ،مستقل شدن یا استقلال یافتن را به کار بریم، این واژه ها بار معنایی و فلسفی بیگانگی را ندارند و مواردی که بر مفهوم بیگانگی مترتب است، یعنی بیگانگی از یک ذات نوعی، بر آنها مترتب نیست.  در متن های آورده شده، واژه ها مشابه را در پرانتز گذاشته ام.
3- کاربرد این واژه ها به معنایی دیگر. بهتر است ما اینها را وجود برخی بازمانده های فوئر باخی و هگلی یعنی وجود یک شکلواره تحمیل شده به واقعیت به شمار آوریم. حذف اینها کوچک ترین لطمه ای به مبارزه طبقه کارگر نخواهد زد.
ب- بازگفت ها از سرمایه
1-" بدین سان صورت مستقل و بیگانه شده ای که شیوۀ تولید سرمایه داری به طور کلی برای شرایط و محصول کار در برابر کارگر ایجاد می کند، با ماشینیسم تحول می یابد و به تضاد کاملی بدل می گردد."
و یا:
2-" بنابراین کارگر خود پیوسته ثروت عینی را بصورت سرمایه یعنی مانند قدرتی که از او بیگانه است، بر او حکومت می کند و ویرا مورد بهره کشی قرار می دهد تولید می کند،..."
و یا:
3-" بنابراین تأثیر روزافزونی که کار گذشته ... به شکل سرمایه نسبت داده می شود، به عاملی نسبت داده می شود که نسبت به کارگر ... بیگانه است."
و یا:
4-" این نحوۀ برداشت کمتر مایۀ تعجب است، زیرا که با نمود واقعیت منطبق است، چراکه مناسبات سرمایه عملأ پیوند درونی را در بی تفاوتی، سطحی گرایی و بیگانگی محضی که مناسبات سرمایه، کارگر را در مقابل شرایط تحقق کارش قرار می دهد، میپوشاند."
و یا:
5-" بالاخره همانطور که قبلأ دیدیم { اینجا اشاره به فصل روزانۀ کار است}کارگر به خصلت اجتمایی کارش و به ترکیب شدن این کار با کار دیگران برای هدف مشترک، بچشم قدرتی بیگانه مینگرد."
کروشه از ماست.
و یا:
6-" مسئله تنها به از خود بیگانگی و بی تفاوتی کارگر که ناقل کار زنده است از یکسو و صرفه جویی یعنی به کاربستن مقتصدانه شرایط کارش از سوی دیگر ختم نمی شود."
و یا:
7-" از آنجایی که در اینجا اینگونه بنظر میرسد که بخشی از ارزش اضافه مستقیمأ نه به روابط اجتماعی بلکه به یک عنصر طبیعی، زمین، گره خورده است، لذا بیگانه و فسیل شدگی بخش های مختلفه ارزش اضافه در مقابل یکدیگر کامل شده است."
و یا:
8-" از جهتی دیگر این بسیار طبیعی است که عوامل واقعی تولید خود را در این اشکال بیگانه شده و غیر منطقی، کاملأ در خانه احساس کنند."
از 8 مورد ذکر شده از سرمایه تنها موردشماره 6 که از جلد 3 نقل شده اشاره به مفهوم «از خود بیگانگی کارگر» دارد. بقیه موارد مانند مورد گروند ریسه است.

یادداشت های بخش 12
1- این مقاله با نام ادای سهمی... به «آگاهی خودبخودی بورژوایی و آگاهی طبقاتی کمونیستی کارگران»  در برخی سایت ها قرار داده شد.
2- در پاسخ به منتقدی که تقریبا مشابه نکات فرخی را بازگو می کرد ضمن آوردن همان عبارات بالا نکات زیر را نوشتم که بی مناسبت نیست که در اینجا بازگو گردد:
در قطعه فوق اشاره به «مالکیت غیر» اشاره به «مالکیت بیگانه» است. «تملک» و «تصاحب» کار پرداخت نشده، تملک و تصاحب کار اضافی متعلق به کارگر است که از او دور می شود و به شکل ارزش مبادله ای و در ارزش مبادله ای به شکل ارزش اضافی در می آید. این ارزش اضافی به مرور به صورت ابزار و وسایل تولید یعنی شرایط عینی کار، دوباره در درون تولید به کار گرفته می شود و بر کارگر مسلط می گردد. اشاره به «سرمایه» اشاره به «کار مرده» است که بسیار روشن اشاره شده که «چونان خون آشامان، به مکیدن خون کار زنده می پردازد.»
کار اضافی یا ارزش اضافی تصاحب شده به وسیله دیگری، سرمایه و استثمارهمه یعنی ثمره بردن از نیروی کار دیگری، و معنی آن این است که بخشی از کار کارگر، بخشی از وجود کارگر از وجود او دور شده و در دستان غیر او، به صورت نیرویی متخاصم و بهره کش از کارگر در می آید. «استثمار» همان «کار بیگانه» است. مفهوم بیگانگی در استثمار نیروی کار مستتر است.
اما از خود بیگانگی کار تنها در ویژگی های بالا خلاصه نمی شود، بلکه مشخصه های دیگری دارد. همچون بیگانگی از خود، از دیگران و از نوعیت انسان. پذیرش این مؤلفه ها در تئوری بیگانگی امری است که راه به مسیرهای متفاوتی می برد.
به عنوان نمونه آیا زمانی که نیروی کار کارگر از او دور می شود، او از وجود نوعی خویش، از خویشتن خود و دیگران دور می شود؟ اگر پاسخ مثبت دهیم، معنای آن این می شود که اگر این نیروی کار به کارگر برگردانده شود، کارگر دیگر از وجود نوعی خویش ، خویشتن خود و دیگران بیگانه نیست.
در این صورت می توان به تقدیس تولید در جامعه اشتراکی اولیه و یا تولید کوچک پرداخت. زیرا مثلا در تولید کوچک، تولید کننده هم بر روند کار خویش تسلط دارد، هم محصول کار متعلق به خودش است، و در نتیجه نه از خویش بیگانه است و نه از دیگران و بنابراین نه به طور کلی از نفس وجود نوعی بشر.
3- « نبوغ مارکس و انگلس از این واقعیت سرچشمه می گیرد که آنان در روند یک دوره طولانی نزدیک به نیم قرن، ماتریالیسم را تکامل دادند، که یک گرایش اساسی در فلسفه را پیش بردند، که در تکرار مسائل تئوری شناخت که قبلا حل شده بودند، توقف نکردند، بلکه همین ماتریالیسم را به نحوی استوار در حوزه علوم اجتماعی به کار بردند- و نشان دادند که چطور باید آن را به کار برد... (لنین، ماتریالیسم و امپریو کریتیسیسم، به کوشش غلامرضا پرتوی، ص266، تأکیدها از لنین)