۱۳۹۹ فروردین ۳۱, یکشنبه

آموزش بزرگ مارکس دیکتاتوری پرولتاریا است!(23) بخش دوم تحریف آموزه انقلابی دیکتاتوری پرولتاریا




  

آموزش بزرگ مارکس دیکتاتوری پرولتاریا است!(23)
بخش دوم
تحریف آموزه انقلابی دیکتاتوری پرولتاریا
مارکسیسم و بلانکیسم
اینک مونتی جانستون به سراغ تفاوت مارکسیسم و بلانکیسم در مسأله مورد بحث می رود:
«تفاوت بین این "دیكتاتورى" دموكراتیك توده­اى و آن چه كه توسط یك گروه كوچك نخبه اعمال می­گردد با فراست تمام توسط انگلس‏ در مقاله­اى بنام "برنامه كموناردهاى بلانكیست پناهنده" در سال 1874 تشریح شده است. در این مقاله او مفهوم ماركسیستى "دیكتاتورى ... یك طبقه انقلابى ... پرولتاریا را" با این مفهوم بلانكیستى كه هر انقلابى دست­ساز یك اقلیت كوچك انقلابى است" در برابر هم قرار می­دهد. دومى، پس‏ از پیروزى، ضرورتا به دیكتاتورى تعداد معدودى از كودتاگران منجر می­شود كه خود قبلا تحت دیكتاتورى یك یا چند نفر سازمان یافته­اند
در نوشته ­هاى ماركس‏ درباره كمون، هیچ نشانى از موافقت او با نظام تك حزبى و یا هر شكل دیگرى از ساختار یكپارچه سیاسى دیده نمی­ شود، "كیش‏ شخصیت" كه جاى خود دارد. برعكس‏، آنچه كه از كمون حاصل می­شود مفهوم تكثرگرایانه آن به مثابه "یك شكل سیاسى كاملاً باز است در حالی­كه تمام اشكال حكومتى سابق به شكل موكدا سركوب­گر بوده­اند".»(کمون پاریس و دریافت مارکس از دیکتاتوری پرولتاریا، ترجمه م- مهدی زاده)
نتیجه کاملا حاصل شد! یک حکومت کارگری که در آن نه تنها احزاب طبقات خلقی، بلکه احزاب تمامی طبقات و از جمله احزاب طبقات مرتجع آزادند تا در یک دوره« صلح عمیق» که قطعا برقرار خواهد شد و با «رعایت تمام مبادى و ظواهر لیبرالیسم» به وسیله طبقه کارگر شکوفاتر هم خواهد گشت، از این آزادی ها استفاده کنند.(1)علت این است که مارکس گفته که تمامی اشکال حکومتی سابق به شکل مؤکد «سرکوب گر» بوده اند، در حالی که  از نظر جانستون، رویزیونیست های خروشچفی و اروکمونیست ها، حکومت کارگری مارکس، هیچ کس، حتی دشمنان طبقاتی خود را در صورت مقاومت در مقابل تغییرات و تحولات سوسیالیستی انقلابی«سرکوب نمی کند» و به آنها در «یک شکل سیاسی باز» حداکثر آزادی را، تا مرز گرفتن دوباره قدرت سیاسی و برقراری دوباره نظام سرمایه داری، اعطا خواهد کرد.(2)
 به این ترتیب جانستون پشت عباراتی از مارکس که مایه اساسی آن گسترش دموکراسی برای اکثریت یا تمامی طبقاتی که جزو خلق هستند( تمامی زحمتکشان شهری و روستایی و طبقات میانی) و دیکتاتوری بر اقلیت است، پنهان می شود تا همان آت و آشغال های «دموکراسی خالص» کائوتسکی و هال دریپر را به خورد خوانندگان بدهد. از دید جانستون، وجود یک شکل کاملا باز سیاسی و تکثر گرایی این معنا را دارد که مرتجعین نیز آزاداند که احزاب خود را داشته باشند و به درجه ی طبقه کارگر و توده ها از آزادی بیان، مطبوعات، اجتماعات و لابد انتخاب نماینده برای« پارلمان» برخوردار باشند. سازشی پایدار و بده بستانی «معقول» بین انقلاب و ارتجاع، بین طبقه کارگر و بورژوازی در یک «دموکراسی کامل»! این کنه نظر مونتی جانستون است.
 طبقه کارگر و «رعایت شئون لیبرالی» در دوران دیکتاتوری پرولتاریا
«در پیش‏­نویس‏، ماركس‏ خلاصه­اى از روزنامه "لندن دیلى نیویز"را نقل كرده، كه در آن این حقیقت آشكار می­شود كه "كمون تجمع افراد برابر بود كه هر یك دیگرى را تحت نظارت داشت بدون آنكه به هیچیک از آنها توانائى كنترل دیگرى اعطاء شده باشد." در زیر جمله آخر ماركس‏ خط كشیده و نوشته بود كه "بورژوازى ... به وفور به بت­هاى سیاسى و"مردان بزرگ" نیاز دارد."»
 جناب جانستون گویا نمی داند که این در مورد خود کمون، خود حکومت طبقه کارگر و برای کارگران و توده های زحمتکش است که کمون را بر پا کرده اند و مارکس به یک یک آنها اشاره می کند و نه برای همه طبقات. در دیکتاتوری پرولتاریا این گونه برابری بین طبقه استثمار شونده و استثمارگر وجود ندارد. در نتیجه این گونه نیست که طبقه استثمار شونده، توانایی کنترل طبقه استثمارگر را نداشته باشد. برعکس، طبقه استثمار شونده، طبقه استثمارگر را کنترل کرده و مجبور به گردن نهادن به راه سوسیالیستی و برقراری کمونیسم می کند و در صورتی که به این اجبار تن داد که فبها، اما اگر نه تنها تن نداد، بلکه دست به مقاومت زد و برای برگشتن نظام استثماری تلاش کرد، آنگاه از نیروی زور و قهر کمون خود، از نیروی دولت طبقاتی خود استفاده خواهد کرد و او را مجبور به تمکین و سرسپردن به راه رفتن به جامعه ای که در آن طبقات نباشد، خواهد کرد.
 تمامی تجارب مبارزه طبقاتی در جوامع سوسیالیستی به ویژه شوروی و چین نشان داد که« صلح عمیق» کذایی جانستون برقرار نخواهد شد و مبارزه طبقاتی پس از تصرف قدرت سیاسی، نه تنها قطع نخواهد شد، بلکه به واسطه وجود طبقات در نظام سوسیالیستی تداوم خواهد یافت و در عرصه های اقتصادی، اجتماعی، سیاسی و فرهنگی شدت خواهد گرفت. بورژوازی نه تنها به سادگی تن به راه سوسیالیستی نخواهد داد، بلکه به بازتولید خود در اشکالی نوین دست خواهد زد و تمامی تلاش خود را خواهد نمود تا قدرت را از استثمار شوندگان بگیرد و راه را به سوی برقرار دوباره سرمایه داری کج کند.(3)
 در نتیجه، آنچه که مارکس در مورد شرایط خاصی که کمون با آن درگیر بود، یعنی توطئه ها، دسیسه ها و تحرکات ضد انقلابی بورژوازی در ورسای و دست زدن به جنگ داخلی علیه طبقه کارگر، می گوید و به واسطه عدم هوشیاری، رویه معتدل و« رعایت ظواهر و شئون لیبرالیستی» از جانب کمون در قبال آنها،  آن را مورد انتقاد قرار می دهد( جنگ داخلی در فرانسه، پیشین، ص127) یک بار برای همیشه نخواهد بود، و به هیچ وجه پس از سرکوب، خاتمه نخواهد یافت. چنین رویه هایی از جانب نیروهای بورژوازی در تمامی دوران گذار موجود بوده و تنها پیچیده تر و پنهانی ترشده و شدت و ضعف خواهد یافت. صلح و سازش از جانب دیکتاتوری پرولتاریا در قبال بورژوازی، نسبی است و مشروط است به گردن نهادن وی به تغییرات انقلابی به سوی کمونیسم، حال آنکه مبارزه میان این دو تا زمان بروز جامعه بی طبقه کمونیستی، مطلق است.  
خرد کردن ماشین نظامی- بوروکراتیک
 در بخش پایانی نوشته اش، جانستون به مسأله  درهم شکستن  ماشین دولتی می پردازد. وی  نویسد:
«بسیارى براین عقیده­اند كه نظریه درهم شكستن قدرت متمركز بوروكراتیك ماشین دولتى دركتاب جنگ داخلى در فرانسه، یك عنصر بیگانه در اندیشه ماركس‏ است.(78) از نظر من، این نظریه حاصل مطالعه آثار او نیست. برعكس‏، براى او از اوائل 1840 تا پایان زندگى­اش‏، مبارزه علیه بوروكراسى به عنوان یك موضوع قوى و دائمى همواره مطرح بوده است.»
 به این ترتیب، جانستون، با عنوان کردن این مسأله که نظریه درهم شکستن ماشین دولتی «عنصر بیگانه ای در نظریه مارکس» نیست، و در قالب «دفاع از نظریه مارکس»، وظیفه خرد کردن ماشین بوروکراتیک - نظامی را که تازه وجه نظامی آن اهمیتی به مراتب بیشتر نسبت به وجه بوروکراسی آن دارد، تنها و یا عمدتاً محدود به «مبارزه با بوروکراسی» می کند. وی پس از نقل برخی از اشارات مارکس به بوروکراسی می نویسد:
«...از آنچه كه در این متن آمد آشكار است كه آن قدرت دولتى كه ماركس‏ و انگلس‏ خواهان در هم شكسته شدن آن بودند آن قدرت دولتى است كه به مثابه تجسم اتحاد (ملى)، خود را مستقل از ملت و بر فراز آن قرار می­داد. نقش‏ این دولت كه نه خدمتگزار، بلكه سرور جامعه است، در "جامعه كاملاً رشد یافته بورژوائى" عبارتست از تدارك " ابزار بردگى كار توسط سرمایه". كمون در پى درهم شكستن چنین دولتى و نیز جایگزینى آن توسط دولتى از نوع جدید بود، كه "درآن نه تنها باید ارگان­هاى سركوب قدرت دولتى كهن ساقط می­شد" بلكه "كاركردهاى مشروع آن از قدرتى كه از جایگاه ممتاز خود بر فراز جامعه سوءاستفاده می­كند، جدا شده و به مجریان مسئول در برابر جامعه واگذار می­گردید.»
نخست باید گفت که این اشاره که مارکس و انگلس خواهان درهم شکستن«آن» قدرت های دولتی بودند که«به مثابه تجسم اتحاد (ملی) خود را مستقل از ملت و بر فراز آن قرار می داد» به این معناست که گویا دولت های بورژوایی بوده اند که چنان نبودند و مثلا با ملت آمیخته و یگانه بودند و بنابراین لزومی به درهم شکستن شان نبود. این تنها ایجاد شبهه، تحریف نظریه مارکس و انگلس و ایجاد راه دررو است.  
در واقع، ما قدرت دولتی دیگری در نظام سرمایه داری نداریم که مارکس و انگلس آن را استثناء کرده باشند( مورد بریتانیا و آمریکا در برهه ای و موقتی بود) و گفته باشند که مثلا دولت هایی در نظام سرمایه داری کنونی وجود دارند که «تجسم اتحاد ملی» بوده و «مستقل از ملت و بر فراز آن»(در واقع این اشارات مارکس در جنگ داخلی در فرانسه به هیچوچه تنها شامل کمون نمی شوند) نیستند. آنچه که مارکس، خواه در هجدهم برومر لویی بناپارت و خواه در جنگ داخلی در فرانسه در مورد دستگاه بورکراتیک- نظامی دولتی و لزوم خرد کردن آن می نویسد، در مورد تمامی دولت های موجود بورژوازی در کشورهای سرمایه داری صدق می کرد و می کند. آنچه  هم که کمون انجام داد( و البته نه بدون نقص و ایراد) وظیفه طبقه کارگر در تمام کشورهای سرمایه داری بوده و هست.
اما خرد کردن ماشین نظامی- بوروکراتیک  در درجه اول و بیشتر متوجه وجه نظامی این ماشین است نه وجه بوروکراسی آن. خرد کردن وجه نظامی ماشین دولتی هم، نخست با نیاز پرولتاریا به قهر انقلابی برای سرنگونی حکومت بورژوازی ارتباط دارد؛ دوم، با تسلیح عمومی طبقه کارگر و توده ها و جایگزینی آن با ماشین ویژه نظامی دستگاه حاکم؛ و بالاخره با تداوم دیکتاتوری پرولتاریا که برای پیشبرد برنامه های خود در مقابل طبقه مقاوم در مقابل تحول سوسیالیستی، به اجبار به نیروی توده مسلح خود متکی است.
برای این که ما جایگاه خرد کردن ماشین نظامی- بوروکراتیک را در نظریه مارکس و انگلس به درستی بیان کنیم، باید بخشی از کتاب دولت و انقلاب لنین را ذکر کنیم . لنین در فصل سوم کتابش که به تجربه کمون می پردازد و در پاره نخست آن با نام جنبه قهرمانی اقدام کمونارها می نویسد:
«عبارت « درهم شکستن ماشين بوروکراتيک و نظامى دولتى»، بيان خلاصه‌اى است از درس عمده مارکسيسم در مورد وظايف پرولتاريا در انقلاب نسبت به دولت» و همين درس است که در نتيجه «تفسير» کائوتسکيستى مارکسيسم که اکنون حکمرواست، نه تنها به کلى فراموش گرديده بلکه به تمام معنى تحريف شده است! ...اين موضوع در سال ١٨٧١ يعنى هنگامى که انگلستان هنوز نمونه يک کشور صرفا سرمايه‌دارى بود ولى در آن دستگاه ارتشى و تا حد زيادى بوروکراسى يافت نمي شد، مفهوم بود...
...هم انگلستان و هم آمريکا که از لحاظ فقدان دستگاه ارتشى و بوروکراتيسم بزرگترين و آخرين نمايندگان «آزادى» آنگلوساکسون - در همه جهان - بودند کاملا در منجلاب کثيف و خونين اروپايى مؤسسات بوروکراتيک و نظامى که همه چيز را مطيع خود می نمايند و همه چيز را به دست خود سرکوب مي سازند، درغلتيده‌اند...
ثانيا تذکر فوق‌العاده عميق مارکس حاکى از اين که انهدام ماشين بوروکراتيک و نظامى دولتى اگر به عنوان مثال انقلاب هاى سده ی بيستم را در نظر بگيريم،
...دو طبقه نامبرده را اين موضوع متحد می سازد که هر دوى آنها به توسط «ماشين بوروکراتيک و نظامى دولتى» در معرض ستم، فشار و استثمار قرار گرفته‌اند. خرد کردن اين ماشين و درهم شکستن آن، - اين است آنچه که منافع واقعى «خلق»، منافع اکثريت آن يعنى کارگران و اکثريت دهقانان را در بر دارد»( تمامی تأکیدها به جز دو تأکید پایانی از ماست)
چنانکه می بینیم برای لنین که بر مبنای نظریات مارکس و انگلس صحبت می کند، مسآله صرفا مبارزه با بوروکراسی دولتی نیست( خواننده می تواند این بخش را با بخش مورد بحث در مقاله جانستون مقایسه کند)، بلکه مسأله خرد کردن دستگاه نظامی- بوروکراتیک نظام حاکم است و اشارات پر شمار لنین در متنی کم تر از یک صفحه به این مسأله، دال بر اهمیت آن برای طبقه کارگر است. در این دستگاه، اهمیت ماشین نظامی بیشتر از اهمیت بوروکراسی است. اما مونتی جانستون قضیه را گونه ای تفسیر می کند که این «خرد کردن ماشین دولتی» سر آخر با «مبارزه با بوروکراسی»، سر و ته اش هم می آید.  
باری، مونتی جانستون به اندازه هال دریپر بالا و پایین نمی رود و سرش را به در و دیوار نمی کوبد، اما وی نیز کمابیش و در نهایت بخشی اساسی نظریات دریپر را تکرار می کند. بی خود نیست که حضرات خروشچفیست های راه کارگری، ترتسکیست ها و لیبرال های شبه چپ نظریات این دو فرد را در مجموعه ای به نام مارکسیسم و دیکتاتوری پرولتاریا گرد آورده اند. مجموعه ای که بهتر بود نامش گذاشته می شد، « ترتسکیست ها، اروکمونیست ها وخروشچفیست ها علیه دیکتاتوری پرولتاریا»!؟
ادامه دارد.
هرمز دامان
نیمه دوم فروردین 99
یادداشت ها
1-   مونتی جانستون در مقاله دیگرش مارکس، بلانکی و حاکمیت اکثریت به سراغ اختلافات مارکسیسم و بلانکیسم می رود. او تا اندازه ای این اختلافات را درست بیان می کند( اراده گرایی، نخبه گرایی، توطئه اقلیت برای کسب قدرت سیاسی) ولی با دگرگون کردن مباحث مارکس و انگلس در مجادله شان با بلانکی، و تبدیل مسأله تفاوت اقلیت روشنفکر مورد نظر بلانکی و طبقه مورد نظر مارکس و انگلس، به مسئله اقلیت و اکثریت در انتخابات عمومی، موضع لیبرالی کسب اکثریت از طریق انتخابات عمومی بورژوایی را در پیش می گیرد و بدین سان مواضع مارکس و انگلس را در مورد مسأله «حق رای عمومی»و «پارلمانتاریسم بورژوایی» تحریف می کند.
2-   «تعدد تعبیرهایی که از جریان کمون صورت گرفته، و تعدد منافعی که خود را به کمون منتسب می دارند، نشان می دهد که این شکل سیاسی از آن شکل هایی بوده که کاملا امکان گسترش داشت، در حالی که تمامی [دیگر] صور حکومت تا آن روز فقط بر ابزار سرکوب تأکید داشته اند.»( جنگ داخلی در فرانسه، ص 117) روشن است که این جا منظور مارکس این است که کمون یک شکل بندی سیاسی تازه تولد یافته و نارس و ناپخته دیکتاتوری پرولتاریا بود، و امکان گسترش تمامی وجوه و اجزاء آن(برنامه ریزی و سازماندهی، قانون اساسی، رابطه کارگران با دهقانان و شهر و روستا، حکومت ارزان و غیره) وجود داشت و گسترش چنین وجوهی در خدمت به طبقه کارگر و زحمتکشان، یعنی اکثریت اهالی، این حکومت را با حکومت های پیشین که برای  حکومت کردن اقلیتی، تنها به ابزار سرکوب و آن هم بر اکثریت زحمتکشان متکی بودند، متفاوت می کرد. اما از اشارات پیش و پس مارکس به خوبی روشن است که این بسط و گسترش به طرف برقراری مثلا «دموکراسی خالص» یا «دموکراسی کامل»- آنها اساسا چنین مفهومی را از نظر علمی نادرست ارزیابی می کردند- پیش نمی رفت. از نظر مارکس این حکومت،«حکومتی بود از آن طبقه کارگر و زاییده نبرد طبقاتی تولید کننده بر ضد طبقات بهره مند از برخورداری و تملک».( همانجا) حکومتی که زاییده نبرد طبقاتی است و وظیفه خود را برانداختن بردگی اجتماعی و نابودی پایه های اقتصادی وجود طبقات قرار می دهد، و می خواهد از سلب مالکیت کنندگان سلب مالکیت کند، نمی تواند در فرایند پیشرفت این امور با مقاومت بورژوازی روبرو نشود. درست برای همین است که مارکس در ادامه همین بخش از سخنان خود، از نیاز طبقه کارگر به « پشت سر گذاشتن دورانی طولانی از مبارزه» صحبت می کند.
3-   اینجا گاه مبارزه بین دو طبقه در شکل مبارزه میان گروه هایی می شود که در گذشته در وحدت بوده اند. عده ای بر سر مارکسیسم ایستاده اند و عده ای دیگر قلب ماهیت داده و از نماینده طبقه کارگر به نماینده بورژوازی تبدیل شده اند. مائو و مائوئیست ها به عنوان نماینده گان سیاسی و رهبران طبقه کارگرچگونه می توانستند در مقابل لیوشائوچی، لین پیائو و تنگ شیائو پینگ نمایندگان سیاسی و رهبران بورژوازی درون حزب با اعتدال رفتار کنند، در شرایطی که آنها افسار گسیخته تهاجمات پی درپی خویش را درون حزب برای غصب رهبری و اتخاذ راه سرمایه داری و برقراری آن، سازمان می دادند.


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر