۱۳۹۹ اردیبهشت ۴, پنجشنبه

ماتریالیسم تاریخی و نظریه ی«از خود بیگانگی انسان » م- دامون متن کامل






ماتریالیسم تاریخی و نظریه ی«از خود بیگانگی انسان »




م- دامون






متن کامل




بهمن 1398














                                                فهرست
قسمت اول
1- کار از خود بیگانه
            الف- عینیت(مادیت- شیئیت) یافتگی
            ب- « کار»از«خود» بیگانه 
            پ- نکات عام در نظریه«بیگانگی کار»
2- ماتریالیسم تاریخی و نظریه«بیگانگی»
            الف- ماتریالیسم تاریخی و بیگانگی
            ب- ماتریالیسم تاریخی، نظام سرمایه داری و نظریه «بیگانگی»
            پ- نظریه«بیگانگی» واقتصاد سرمایه داری
            ت- نخستین نتایج
            ث- نگاهی کوتاه به وجوه مشترک وتضاد نظریه بیگانگی واکونومیسم
            یادداشت های بخش 2
3- «انسان»از« خود» بیگانه
           الف- وجوه تمایزمیان مارکس و نظریه پردازان «بیگانگی»
           ب- انسان از «کدام خود»، از« چه چیز خود» بیگانه گشت؟
                   یکم- انسان از «سرشت انسانی» خود بیگانه گشته است              
                   دوم- انسان از «توانایی خود به تغییر محیط و خویشتن» بیگانه گشته ا است
                   سوم- انسان از «نظارت بر روند کار» بیگانه گشته است
                   چهارم- انسان از« فعالیت آگاهانه وآزادانه» خود«بیگانه» گشته است
           پ- نتایج
           یادداشت های بخش 3     
4 – مقدمات و نتایج در نظریات بیگانگی
           الف- مارکس و نظریه از خود بیگانگی
           ب- مقدمات و نتایج در نظریات بیگانگی
           یادداشت های بخش 4
قسمت دوم
5- مسئله ی گسست از گذشته تاریخی
           الف-  «فراموشی » و«گمگشتگی »
           ب- فرد گرایی و جمع گرایی
           پ - دو پی نوشت برای مفهوم «بیگانگی»
6- طبقه ی انقلابی و ساخت - فرایندهای اقتصادی - سیاسی حاکم
یادداشت های بخش 6
7- خرد ابزاری
           الف- خرد ابزاری چیست؟ 
           ب- انقلاب را دریابید! تولید را سازمان دهید!
           یادداشت های بخش 7  
8 - « شی وارگی » مناسبات «انسانی»
         الف - شیء شدگی چیست و واژگونگی چه معنا دارد؟
         ب- تفاوت شیء وارگی و بیگانگی
          پ- مارکس و شیء شدگی
        ت - نمود و ماهیت در شیئی شدگی تولید کالایی ساده و سرمایه داری
        ث - نقدی کوتاه بر نظریه شیء وارگی لوکاچ
        ج- کالا و پول پرستی
        چ - هم بست نتایج
قسمت سوم
9- اهداف اساسی هواداران تئوری بیگانگی و شیء وارگی
        الف- کاستن از اهمیت  کتاب سرمایه
          ب-علل توجه، برجسته کردن و گسترش تئوری «بیگانگی»
        یادداشت های بخش9
10 - هگل در مارکسیسم و « مارکسیست- لیبرال های هگلی »
        مارکس و انگلس
          پس از مارکس و انگلس
          لنین - نقد ماتریالیسم مکانیکی انترناسیونال دوم
          مائو تسه تونگ
          تضاد و وحدت نظرات مارکسیسم غربی و انترناسیونال دوم
          یادداشت های بخش 10
11- یادداشت هایی مختصر بر برخی نظرات «بیگانگی»
        1- اریش فروم - انسان از دیدگاه مارکس
                 عام و خاص
                   امکانات بالقوه و بالفعل
        2- جان ریز - جبر انقلاب
        3- نکاتی درباره برخی نظرات رایادونایفسکایا در کتاب فلسفه و انقلاب
                 مارکس و تئوری ارزش اضافی
                 شکل ارزشی محصول کار
                 انتزاع و تاریخ
             انحراف سرمایه داری
                 رایا دونایفسکایا: یک ضد کمونیسم، ضد مارکسیسم دو آتشه!
4- بررسی مقدمه ی حسن مرتضوی مترجم کتاب دست نوشته های اقتصادی – فلسفی
   یادداشت بخش 11
12- پاسخی به یک نقد
                روش مارکس
                یگانگی و شکاف
                نقد انقلابی- سیاسی
                کار از خود بیگانه و ارزش اضافی
               تفاوت مارکسیست ها و رویزیونیست ها دربرخورد به تغییرات اندیشه ی مارکس
                گروند ریسه ومفهوم از خود بیگانگی کار
                سرمایه و مفهوم از خود بیگانگی کار
                کلیت تئوریک و زنجیر مارکسیسم
                نکاتی درباره بازگویه ها
              یادداشت های بخش 12








































توضیح اسفند 89:
 شکل نخستین این نوشته در چند صفحه خلاصه می شد و قرار بود پیوستی به مقاله ی «آگاهی خودبخودی - بورژوایی و...» باشد . به علت اهمیت موضوع و فراوانی کتاب ها و مقالاتی که با این دیدگاه در ایران ترجمه و تألیف  شده اند، به بسط آن پرداخته شد تا آن جا که خود به مقاله ی مستقلی تبدیل گردید.




متن کنونی، که در چند بخش در سایت گذاشته خواهد شد متن کامل است با ویراستی تازه، تجدید نظر و اضافات.
م- دامون
فروردین 99



























قسمت اول


1- «کار» از خود بیگانه

الف-عینیت(مادیت- شیئیت) یافتگی
1- «عینیت یافتگی» کار دراندیشه ی اقتصادی- فلسفی، یعنی جداشدن کار به مانند استعداد، نیرو و فعالیتی ذهنی- جسمانی از کننده کار و «خارجیت»، عینیت و تحقق یافتگی آن در شی یا چیز(فرآورده- محصول) بیرونی تولید شده. تحقق «خود» در«غیر خود»، یا فاصله گرفتن و جدا شدن«خود»از«خود» و پیدایش  دو خود که یکی از این دو، یعنی خودی که بیرونی شده وعینیت یافته، از خودی که به این بیرون شدگی تحقق بخشیده، مستقل و به اصطلاح « بیگانه» می شود. بدین سان، محصول تولید شده نتیجه فعالیت آدمی، به عنوان جزیی از وجود آدمی، از وی جدا شده و نسبت به وی (در محصول تولید شده) شکلی بیرونی و مستقل می یابد.
به بیانی ساده تر، زمانی که ما با فعالیت فکری و بدنی مان مثلا روی مقداری خاک و آب، استعداد و نیروی خود را بیرون بریزیم و با کاری که روی آن انجام می دهیم، آن را به چیزی دلخواه مان تغییر دهیم، یعنی خاک را به کوزه تبدیل کنیم، استعداد و توانایی مان را وجودی خارجی وعینی بخشیده ایم. آنچه خاک را به کوزه تبدیل کرده است کار ماست؛ پس کوزه به عنوان یک شیء، دیگر تنها خاک و آب نیست، بلکه بخشی از وجود ما نیزهست که ما را بدرود گفته و رها کرده، از ما جدا و مستقل شده و در آمیزش با خاک و آب، شکل مجسم(یا متجسد) یک کوزه را به خود گرفته است.
کار تنها بیرونی شدن وعینیت یافتن نیروهای درونی انسان نیست، بلکه درونی شدن و ذهنیت یافتن چیزهای بیرونی نیز هست. هر«چیز» بیرونی(شیء یا پدیده- در نمونه ما خاک یا گِل) یک« دگر یا غیر» نسبت به انسان، نسبت به«خودی» محسوب می شود. در کار، انسان با آمیزش با این چیز بیرونی، با کار بروی آن، با دگرگون کردن و تبدیل آن به چیزی دیگر، از آن چیز( از ویژگی های گوناگون و ماهیت آن چیز)«شناخت» پیدا می کند و«خارجیت»(غرابت یا بیگانگی) آن را برای«خود» ازمیان برمی دارد. در نتیجه،«چیز» به درون«ذهنیت» انسان رخنه می کند و انسان با آن« یگانه» (یا آشنا) می شود.
 پس روند کار(یا تولید) روندی دوگانه است: از یک سواستعدادها و نیروهای آدمی بیرونی می شوند و در اشیا و پدیده ها، شکل« دگر» به خود می گیرند. از سوی دیگر، اشیا بیرونی برای انسان درونی می شوند و در انسان شکلی«خودی» به خود می گیرند. به این ترتیب، در فرایند عینیت بخشی یا آفرینش بیرونی، انسان خود را می آفریند، به حدود و مرزهای توانایی های ذهنی و عینی خویش و چگونگی گسترش آنها پی می برد و نیروی شناخت، استعدادها و توانایی های خود را کمال می بخشد.
البته انسان تنها تولید کننده نیست، بلکه مصرف کننده نیز هست. آنچه یکی تولید می کند، دیگری(و یا خود آن شخص) مصرف می کند. در حالیکه «کار» و تولید یکی از« خود»او جدا می شود(«بیگانه» می گردد(، در نتیجه مصرف«دیگری»، به این شخص دوم، پیوست)یا آشنا( می شود. هرچند استعدادها و توانایی های آدمی، به طورعمده، خود را در تولید و آفرینشگری می نمایاند، اما مصرف بسیاری چیزها و درونی کردن آنها نیز، استعداد، آموزش، توانایی و«کار» می خواهد و توانایی مصرف درست و درونی کردن نیز، استعداد و تحقق بخشیدنی است نه آنچنان کمتر از استعداد و تحقق بخشی خود در شیء بیرونی؛ و این هم درباره محصولات مادی صدق می کند و هم در باره ی تولید معنوی.
 دریک نگاه کلی، انسان ها، با کار و تولید، با تولید و مصرف، جهان طبیعی و اجتماعی خویش را دگرگون می کنند و درعین حال خود را نیز به همراه آن دگرگون می سازند.
2- چون عینیت بخشی بیرونی، تولید محصول است و انسان نه انفرادی، بلکه اجتماعی تولید می کند، از یک سو، ابزار و وسائلی که تولید اجتماعی به وسیله آنها انجام می شود و از سوی دیگر روابط میان انسان ها در تولید، یعنی چگونگی مالکیت ابزار و وسائل تولید، چگونگی نظارت بر روندکار و توزیع محصولات اهمیت می یابد.  
3- آنچه در نزد هگل «بیگانگی» نامیده می شود،«خارجیت یافتگی ایده» (یا ذهن) و یا تبدیل امر ذهنی به ضد خود یعنی امر عینی است.  در فلسفه هگل «از خود بیگانگی ذهن»، تبدیل«ذهنیت» یا«ایده مطلق»آغازین به عینیت جهان بیرونی( طبیعت) است.همچنین، هگل«عینیت یافتگی» و بیرونی شدن نیروها و توانایی های ذهنی انسان به وسیله کار را «بیگانگی» می خواند. کاری که در عین حال شرایط فهم و ادراک عین خارجی، ازمیان بردن بیرونی بودن آن و به درون بازگشتن آن را  می سازد. در این تفکر، ذهنیت یا«ایده مطلق»آغازین با تبدیل شدن به ضد خود، یعنی عینیت، جهان بیرونی یا«طبیعت»، از خود بیگانه می شود و با کار و کوشش- که هگل آن را تنها کار فکری می داند- دراز و پر درد و رنج انسان( از جمله بنده) به روی طبیعت و گذری طولانی در دل تاریخ، دوباره در« ذهنیت = اندیشه » انسانی، در هنر، دین و در نهایت در فلسفه (فلسفه هگل) خویشتن خود( ذهنیت بزرگ آغازین) را باز می یابد یا به خود باز می گردد. «خود آگاهی، دانش مطلق- آزادی» ذهن، نهایت این پویش تاریخی است.
4- آنچه دراندیشه فوئرباخ «بیگانگی» نامیده می شود، گونه ای از«خارجیت یافتگی» وهمگون و «فراجهانی» شدن نیروها و توانایی های واقعی انسانی است و شکلی از تبدیل امر«واقعی» به متضاد خود، یعنی امر«خیالی» به شمارمی آید. از دید فوئرباخ  توانایی های انسان در قالب« خدا» از انسان جدا شده، موجودیتی مستقل یافته و نسبت به وی«بیگانه» می گردند. این نیروهای انسانی بیگانه شده، در شکل دین، بر آفریدگار خود یعنی انسان مسلط می شوند و او را«بنده» خویش می گردانند. گذشتن از این «بیگانگی» به معنای بازیافت نیروهای «بیگانه شده» انسان می باشد.
5 - به این نکته نیزاشاره کنیم که هگل این عینیت یافتگی توانایی های ذهنی انسان را«از خود بیگانگی» نامیده، اما مارکس آن را«از خود بیگانگی» ندانسته و همان عینیت (مادیت- شیئیت) یافتگی خوانده است و چنین روندی را ذات کار دانسته است. البته مارکس ازمفهوم«بیگانگی» به معنای جدا شدگی، دگرگشتگی(غیریت یافتگی)، استقلال یافتگی نیز استفاده کرده است. برای نمونه  در سرمایه «بیگانگی» به مفهوم جدا شدگی، مثلا جدا شدن یک «کالا» از دیگر کالاها و دگرگشتگی آن به «پول» و استقلال آن در برابر جهان کالاها، و یا«قیمت» به عنوان شکل «ازخود بیگانه» شده «ارزش واقعی»، به کار رفته است. همچنین،  تبدیل روابط سرمایه داری به چیزی«غیر خود» و به اصطلاح «بیگانه با خود» که دیگر حتی روابط سرمایه داری نیست (مثلا سرمایه ربایی) نیز «بیگانگی» خوانده شده است.از این دیدگاه تبدیل یک چیز به چیزی متضاد با «اصل- هویت- نقطه عزیمت»آن چیز، یک جداشدگی، یک دگر گشتگی، یک «بیگانگی» به شمار می آید. در چنین راستایی است که مارکس در سرمایه، «سرمایه» را شکل«غیریت» یافته، «استقلال» پیدا کرده یا«بیگانه شده» کار می داند.
6- تمامی آنچه در بالا درباره کارگفتیم، تنها به شکل مجرد کار تعلق دارد و خارج از اشکال مشخص و تاریخی تولید اجتماعی می باشد که کار درون آنها صورت می پذیرد.

 ب - « کار»از«خود» بیگانه
1- در جوامع طبقاتی، به واسطه اینکه بخشی از جامعه دارای مالکیت خصوصی بر ابزار تولید است، می تواند قسمتی از محصول تولید شده بخش دیگر را تصاحب کند. در این جوامع «بیرون شدگی» استعدادها و توانایی های انسان (برده  -دهقان- کارگر) با کار و تولید و استقلال عمومی آن در قبال سازنده، با مالکیت یافتن « دگر یا غیر» نسبت به آن، توام می گردد. زیرا نه تنها کار به شکل«خود دیگر» بیرونی شده و عینیت یافته، بلکه بخشی از آن«خود عینیت یافته» یا کار اضافی، دیگر به «خود عینیت بخشنده» تعلق ندارد، بلکه نسبت به وی «بیگانه» شده و به «دیگری» تعلق می گیرد. به این شکل، نیروهای انسان در کار، هم دگر گشتگی می یابد و هم به دگر تعلق می گیرد. یا به بیانی دیگر و در انطباق با واژه بیگانگی، کار هم از کننده اش«بیگانه» می شود،هم«بیگانه ای» آن را به تصاحب و مالکیت خود در می آورد( بیگانه نسبت به کننده آن و عدم تملک وی بر آن و تملک غیر بر آن= مارکس جوان). برده، دهقان و کارگر، بخشی از خود« دگر گشته وعینیت» یافته خویش را درعین حال، در«مالکیت» جز خود یا «دیگری» و نسبت به خود «بیگانه» شده می بینند.
به این نکته نیز اشاره کنیم که درجوامع اشتراکی اولیه به این علت که مالکیت ابزار تولید اشتراکی است، محصول نیز از آن همه است. در این جوامع مالکیت خصوصی بر ابزار تولید وجود ندارد ودر نتیجه، محصول کار از کننده کار«بیگانه» نمی شود. 
2- درتولید کالایی ساده، تولید کالا، تنها بیرونی شدن و«شیئیت» یافتگی کار نیست، بلکه افزون بر آن، این کالا  با میل و خواست تولید کننده آن که دارای مالکیت خصوصی انفرادی بر وسایل تولید خویش است، در مبادله کالایی، به شخص دیگری واگذار یا به مالکیت « دیگری- بیگانه » در می آید. در این بده - بستان به طور کلی«برابری» معینی موجود است و این به دیگری واگذار شدن محصول کار، با« بیگانگی» بدان گونه که تولید کننده - که صاحب وسایل تولید نیست و بدون میل و خواست خود و به اجبار، سهمی از تولید خود را به رایگان به دیگری واگذارد، تفاوت دارد. در تولید کالایی ساده، تبدیل کار خصوصی به کار اجتماعی و بهره بردن بیشتر یا کمتر کار خصوصی از کار اجتماعی، سود بردن و ضررکردن، بیشترکردن سرمایه و یا ورشکست شدن، به معنای تسلط  قانون «ارزش» و روابط و نیروهای« بازار» بر تولید کنندگان است، اما در این گونه تولید، استثمار یکی به وسیله دیگری که با مالکیت خصوصی سرمایه دارانه و تولید کالایی سرمایه داری پا به میدان می گذارد، وجود ندارد.
3- در تولید کالایی سرمایه داری که نیروی کار انسان به شکل کالا در می آید و خرید وفروش می گردد، عینیت یافتگی همچنان پابرجاست و به دیگری تعلق گرفتن محصول کار نیز صورت می گیرد. تفاوت آن با تولید کالایی ساده در اینجاست که در تولید کالایی ساده، این فروش و تعلق گرفتن نیرو و توان های تولید کننده در شکل محصول تولید شده به دیگری، آزادانه، بنا به خواست فروشنده، و در یک بده - بستان شیئی- کالایی عموما «برابر» بین دو تولید کننده که هر دو مالک ابزار تولید خود بودند، صورت می گرفت، در حالی که در تولید کالایی سرمایه داری و در رابطه بین سرمایه دار و کارگر، بین دو«مالک» که یکی مالک ابزار تولید و دیگری تنها مالک کالایی به نام نیروی کاراست، صورت می گیرد. در نتیجه، از سوی کارگر، نه «آزادانه» و بنا به میل و خواست است( اگرآن را نفروشد از گرسنگی می میرد) و نه این  بده بستان و خرید و فروش، بر خلاف ظاهر آشکار خویش که «برابر»می نماید، واقعا برابراست.( ازمصرف نیروی کار، ارزشی بیش از ارزش مبادله ای پرداخت شده بابت آن بیرون کشیده می شود) این روند، همان چیزی است که «از خود بیگانگی کار» نامیده شده است.
4- بنابراین، در سرمایه داری، با توجه به وجود مالکیت خصوصی بر ابزار تولید، از یک سو، بخشی از ثمره کار یعنی بخشی از محصول تولید شده انسانی به «بیگانه» یا انسانی دیگر تعلق می گیرد و از سوی دیگر این محصول- کار عینیت یافته یا «کارمرده»، به شکل وجودی جدا از کار زنده، مستقل و به اصطلاح «بیگانه» با کار زنده، یعنی« سرمایه» درمی آید؛ در مقابل«کارزنده» می ایستد، بر آن مسلط می شود و به مکیدن خون آن می پردازد. به این ترتیب، «سرمایه»، کار«عینیت» یافته کارگر، شکل بیگانه شده کار، یا«کار از خود بیگانه» می باشد، که از شکل نخستین خود یعنی ذهنیت و عینیت جسمانی کارگر، «بیگانه» شده (« جدا» شده، به مالکیت دیگری درآمده و در شکل و جایگاه نوین قرار گرفته) و بر آن تسلط می یابد.
 5-«بیگانگی کار» در آستانه این تحلیل می ایستد و پیش تر نمی رود و به نتایج این بیگانگی می پردازد: بیگانگی از«روند نظارت برانجام کار»، «بیگانگی کارگر از خود» و«بیگانگی وی از دیگران».
6- سه محور مالکیت سرمایه دارانه بر ابزار تولید، عدم نظارت کارگران بر روند کار و تصاحب محصول کار به وسیله مالکین ابزار تولید (چگونگی توزیع محصول کار)، محورهای«روابط تولید» هستند، و به مقوله«ساخت اقتصادی»(زیربنا) تعلق دارند. اما دو نوع بیگانگی، کارگر از خویش و از دیگران، مقوله هایی هستند که وجه« روانی» و« ذهنی» دارند و جزیی از بخش های مقوله«روساخت»(روبنا) می باشند. بدین ترتیب، مولفه های سطوح اول «ساخت» که تنها بر روابط اقتصادی یا مناسبات تولید دلالت دارند، دو مؤلفه ی سطوح دوم یعنی وجوه «روانی» نیروهای مولد یا «روساخت» ایدئولوژیک را تعیین می کنند. 

پ- نکات عام در نظریه«بیگانگی کار»
1- نظریه«ازخود بیگانگی کار» به خودی خود دارای این معنی است که در گذشته، زمانی که  محصول از آن تولید کننده بود و مالکیت خصوصی وجود نداشت، انسان با خودش، با «ذات انسانی» اش یگانه بود و به واسطه این یگانگی درونی، با دیگران نیز در یگانگی بسر می برد. یعنی در مجموع، در تمامی وجوه زندگی، یگانگی تام وجود داشت و«بیگانگی» وجود نداشت.«انسان» واقعی با «جوهر» خود، با خویشتن خود، با«انسانیت» یگانه بود.
2- از زمانی که محصول تولید کننده به «بیگانه» تعلق گرفت و«مالکیت خصوصی» بر ابزار تولید پدید آمد، انسان از فعالیت آزاد و آگاهانه خویش به دورافتاد و نظارتش را نیز، بر فرایند کار از دست داد. این بیگانگی های عینی، بین انسان و «انسانیت» جدایی انداخت و انسان را به «بیگانگی» از «جوهرانسانی» خویش دچارکرد.
بدین سان، مالکیت خصوصی، بیگانگی(یا جدایی) بشر از شرایط و وجوه اساسی تولید زندگی مادی خویش است. پدید آمدن آن موجب شد که آدمی، از «سرشت انسانی» پیشینی خویش، از خصال «نوعی انسان»، تهی یا نسبت به آن بیگانه شود. پس نظام های دارای مالکیت خصوصی و از جمله نظام سرمایه داری، در سنجش با «انسانیتی» که در گذشته موجود بوده، نظام های«غیر انسانی» و«انسانیت زدا» به شمارمی آیند.
3- اگر مالکیت خصوصی، بیگانگی بشر با خویشتن خویش است و اگر در گذشته، یگانگی تام در انسان و میان انسان ها موجود بود، پس بازگشت همگان به این یگانگی، باید هدف همه انسان ها شمرده شود. از این رو، دراین نظریه، بازگشت به «ذات انسانی»،  پیش فرض مالکیت اجتماعی و ساختن سوسیالیسم می باشد. نخستین هدف این بازگشت، همانا، بازیافت، آشنایی و یگانگی با«سرشت نوعی» انسان یا یگانگی با«انسانیت» گمگشته است.
4- بدین گون، در این نظریه، خواه ناخواه یک «جوهرانسانی» پیشا تاریخی- «انسانیتی»که بر فراز سر انسان موجود تاریخی، پرو بال می زند- به عنوان یک پیش فرض وجود دارد که مستقل از تولید اجتماعی بشر، از تاریخ  تکوین فرایندهای مادی و معنوی بشر و ضرورت ها و قوانین عینی تکامل این فرایندهاست و پراتیک اجتماعی- تاریخی تولید بشر، و شیوه های تولید مادی تاریخی و نیز هرگونه معنویتی، نسبت به دوری  یا نزدیکی به آن ذات ایده آل ، نسبت به بود و نبود آن، مورد سنجش و ارزش گذاری قرارمی گیرد.
5- مباحث بالا را با مفاهیم منطقی « نفی در نفی» نیز می توان توضیح داد:
1- جامعه اشتراکی نخستین اثبات است. در این جامعه  یگانگی تام میان زندگی انسان و «جوهر» کمونیستی وی وجود دارد.
2-  جامعه طبقاتی بعدی نفی است. یعنی جامعه اشتراکی نخستین است. در این جامعه میان زندگی انسان و جوهر کمونیستی وی تضاد ایجاد می شود. انسان از جوهر خویش بیگانه یا «از خود بیگانه» می شود.
3- جامعه کمونیستی، نفی در نفی است. در این جامعه  دوباره میان زندگی انسان و جوهر کمونیستی وی  یگانگی ایجاد می شود. انسان به جوهر کمونیستی خویش باز می گردد و ازخودبیگانگی خود را رفع می کند.
 روشن است که این سه گانه طنینی تقدیرگرایانه دارد.
























2- ماتریالیسم تاریخی و نظریه«بیگانگی»

 الف- ماتریالیسم تاریخی و بیگانگی
1- بیگانگی یعنی نبود یگانگی. نبود پیوند. یعنی جدا شدن(یا بودن) چیزی از چیز دیگر، دور شدن(یا بودن) چیزی از چیز دیگر. یعنی چیزی از چیزی که پیش از این با آن یگانه بوده، جدا شده، نسبت به آن«خارجی» گشته، به چیز دیگری تبدیل شده و در«تقابل» با چیز نخستین قرار می گیرد.
2- «بیگانگی» یعنی تضاد میان دو نیرو. یگانگی یعنی پیوند و هماهنگی میان دو نیرو. اگر ما رابطه تولیدی را درعرصه های مالکیت خصوصی بر ابزارتولید، نظارت بر کار و دور شدن محصول از کننده کار، «بیگانگی» بینگاریم، باید در نقطه های معینی هماهنگی و وابستگی نسبی میان این روابط تولیدی و نیروهای مولد که انسان ها و ابزار تولید را در برمی گیرد، وجود داشته باشد تا حرکت در دو سو پیش آید. نیروهای مولد بتواند از مناسبات تولید تاثیر بگیرد و تکامل انجام پذیرد. این با تاریخ حرکت روابط تولید و نیروهای مولد تطبیق می کند. یعنی اگر چه درهر شیوه تولیدی، میان این دو تضاد و به اصطلاح«بیگانگی» وجود دارد، لیکن میانشان یگانگی یا همان هماهنگی نسبی نیز موجود است. هماهنگی ای که موجب رشد نیروهای مولد یعنی «انسان ها» و«ابزار» در چارچوب روابط تولیدی می شود. روابطی که نسبت به نیروهای مولد نوین و در تضاد با این نیروها، به مرو خارجیت، قطبیت و «بیگانگی» بیشتری می یابد، بر این نیروها مسلط می شود، مانع رشد آزادانه این نیروها شده و شرایط برخورد ها و تقابل های شدیدتر نیروهای مولد را با خود و در نهایت واژگون کردن و به جای آن نشاندن مناسبات نوین تولیدی راموجب می گردد.
 3- اگر ما«بیگانگی» را به مفهوم تضاد میان روابط تولید و نیروهای مولد تصورکنیم  در آن صورت این تضاد تنها در جوامع طبقاتی موجود نبوده است، بلکه  درجوامع اشتراکی اولیه هم موجود بوده و در جوامع کمونیستی نیز موجود خواهد بود؛ زیرا در این جامعه نیز بین نیروهای مولد و روابط تولید تضاد وجود خواهد داشت. یعنی گر چه جامعه کمونیستی نفی  تضادهای(بیگانگی های) سرمایه داری و کلا جوامع طبقاتی است، اما به نوبه خود حاوی تضادهای نوینی بین نیروهای مولد و روابط تولید خواهد بود. 
اما چنانچه آن را تنها در دوره و روابط تاریخی معینی (جوامع طبقاتی) درست بدانیم، دیگر«بیگانگی» به مفهوم تضادعام میان نیروهای مولد و روابط  تولید نبوده، بلکه تنها شکل خاصی از تضاد میان این دواست. ازاین رو رفع این شکل خاص به معنای یگانگی نوین میان نیروهای مولد و مناسبات تولید یعنی مالکیت عمومی بر ابزار تولید، نظارت کننده کار بر فرایند کار و تعلق محصول تولید شده به کننده کار خواهدبود، اما به معنای از بین رفتن همیشگی تضاد میان نیروهای مولد وروابط تولید نخواهد بود.

ب- ماتریالیسم تاریخی، نظام سرمایه داری و نظریه «بیگانگی»
1- پس«بیگانگی» عطف به «یگانگی یا پیوند» است. بدون وجود همزاد بیگانگی یعنی «یگانگی یا آشنایی»، بیگانگی نمی تواند وجود داشته باشد و حرکت و رشد کند. درعین حال بیگانگی بدون تحرک بخشیدن(به، و) رشد مخالف خود یعنی «آشنایی»، امکان تکوین ندارد. اگر تسلط و نظارت دیگری بر روند کار و از دست دادن محصول برای کارگر در «روابط تولیدی»، به معنای عدم نظارت وی بر کار خویش و جدایی بخشی از فعالیت وی از خود او است و بیگانگی«تلخی» به شمارمی آید، برای مالک ابزار تولید، این نظارت و الحاق بخشی از دیگری به وی، آشنایی«شیرینی» به حساب می آید. این «آشنایی شیرین» مالک ابزار تولید را در تداوم این روند انگیزه مند می کند و موجب آن می شود که وی بخش بزرگ آنچه را از کاراجتماعی به درون خود فرو کشیده است برای افزایش آن، دوباره به درون تولید بدمد.(1) ادامه این روند، موجب تمرکز  ابزار تولید و تکامل آنها به گونه ای که جز به شکلی اجتماعی نمی توان آنها را به کاربرد، تمرکز و اجتماعی ترشدن هر چه بیشتر فرایند کار و تولید، و رشد«نیروهای مولد» می گردد. اگر مالکیت خصوصی بر ابزار تولید اجتماعی شده، «بیگانگی» کار با خویش است، تولید اجتماعی شده، شرایط آشنایی نوین کار(کارگر) با «اجتماعیت» را در خود دارد. اگر مالکیت خصوصی به نهایی ترین درجه خود، یعنی«انحصار»ها می رسد، تولید نیز به «اجتماعی» ترین شکل خود تکامل می یابد. در نظریه  بیگانگی، تضاد درون یک شیوه تولیدی، بین مالکیت «بیگانه شده» خصوصی و تولید «آشنا کننده یا یگانه کننده» اجتماعی یعنی تضاد درونی شیوه تولید بین روابط تولید که با«مالکیت خصوصی» مشخص می شوند و نیروهای مولد که «اجتماعی» شده اند، یا وجود ندارد یا در تاریکی و ابهام قرار می گیرد.
2- رقابت، کارگران را به عنوان افراد یک طبقه، از یکدیگر جدا می سازد و با یکدیگر در تضاد یا«بیگانگی» قرار می دهد، اما منافع مشترک (اقتصادی و سیاسی، کوتاه مدت و درازمدت) و مبارزه در راه این منافع، آنها را به عنوان یک طبقه بهم نزدیک کرده و در یگانگی یا «آشنایی» قرار می دهد. کارگران هم از یکدیگر دورمی شوند و هم به یکدیگر نزدیک می شوند. با مبارزه آگاهانه و سیاسی- انقلابی طبقه کارگر برای برقراری نظام کمونیستی و گذشتن از یک سلسله مبارزات پر فراز و نشیب گوناگون، روند دورشدن کارگران از یکدیگر ضعیف و روند نزدیک شدنشان به یکدیگر و وحدتشان به عنوان یک طبقه، قوی می شود.اما در نظریه بیگانگی، ما تنها با وجه«بیگانگی»، با وجه«جدایی»، با وجه «دوری» روبروهستیم و کارگر یک ازخود بیگانه مطلق، یک از دیگران بیگانه مطلق است. اینکه کارگران چگونه می توانند راه نجاتی از این جبریت نفرت انگیز« بیگانگی»، از این «تقدیر شوم» که گریبانشان را رها نمی سازد، پیدا کنند، در پرده ابهام قرارمی گیرد.(2)
3- در نظریه ماتریالیسم تاریخی، ما با تضاد میان ساخت اقتصادی و روساخت سیاسی- ایدئولوژیک - یا به بیانی عام تر وجود و شعوراجتماعی- و کنش متقابل میان این دو، روبروییم. در این نظریه، حرکت و تغییر این دو ناموزون است. یک رابطه یک سویه میان این دو نیست. یعنی تنها این گونه نیست که ساخت اقتصادی، روساخت ایدئولوژیک را به گونه ای مطلق تعیین کند، بلکه گاهی اجزایی در روساخت پیش می افتند و نقش محرک و تکامل دهنده را ایفا می کنند. بنابراین، در حالیکه در ساخت اقتصادی، روابط تولیدی به اصطلاح«بیگانه کننده»است و شکاف می اندازد، بخش هایی از روساخت نقش آگاه کننده یا«آشنا کننده» را به عهده می گیرد.
اما نظریه بیگانگی، گر چه ظاهرا برای حوزه اندیشه ارزش قائل است و مبارزه دراین میدان را مهم می شمارد، اما اولا آنچه مرکز جدال است نه آگاهی نوین، نه علم و دانشی اجتماعی- طبقاتی و انقلابی که به عنوان ضد ایدئولوژی طبقات مسلط و بعنوان جهان بینی طبقه کارگر پدید می آید، بل« بازیافت» یک«جوهرانسانی» گمگشته و در واقع  نفی(و مبارزه بر ضد)هر گونه اندیشه انقلابی نوین طبقاتی است. و دوما جدال در حوزه اندیشه، مطلق شده و مبارزه انقلابی عملی طبقه کارگربا طبقات ارتجاعی به فراموشی سپرده می شود.
4-  نظریه انقلابی نه تنها درعرصه ایدئولوژیک با افکار و اندیشه های حاکم می ستیزد، بلکه به رسوخ و نفوذ خود میان طبقه کارگر و توده های زحمتکش می پردازد و به متشکل نمودن پیشروترین کارگران و زحمتکشان در یک سازمان انقلابی رزمنده که بر ضد سازمان موجود طبقات ارتجاعی یعنی دولت حاکم پیکار می کند، می پردازد و بدین سان، خواه درعرصه ی نظر و خواه درعرصه ی عمل با قدرت حاکم به نبرد برمی خیزد و نقش محرک را در مبارزه طبقات ایفا می کند. اما نظریه بیگانگی، درگیری را در همان زمینه ی نظری(که او آن را به مسیری روانشناسانه- ذهنی گرایانه، راز ورز و بی نتیجه می کشاند یا آگاهانه منحرف می کند) خلاصه کرده و بر پایه ی مقدمات فکری خویش یعنی «بازگشت همگان به ذات انسانی »، از یک سو هر گونه مبارزه طبقاتی انقلابی را نفی می کند و از سوی دیگر به مماشات با طبقات ارتجاعی حاکم می پردازد.
5- بدین گونه، بر مبنای این تفکر، هر گونه تضاد میان روابط تولیدی و روساخت های سیاسی وایدئولوژیک و امکان«پیش افتادن» جنبشهای فکری و تشکلات سیاسی انقلابی از جنبش های عینی ناممکن دانسته شده و نقش محرک و سازماندهنده این جنبش ها نادرست (و یا گونه های دیگر«ازخود بیگانگی») تلقی می شود. روساخت سیاسی- ایدئولوژیک (یا شعور اجتماعی) منحصر به«بیگانگی» شده و اضداد از دل آن رخت برمی بندند یا موجودیتشان نفی می گردد. این نظریه حتی زمانی که این تضادها را می پذیرد، خود را بر فراز آنها قرار داده و ندای«آشتی» میانشان سرمی دهد.
 از این دیدگاه، آگاهی کارگران و جنبش خودبخودی آنها، از یک سو، تابع محض و مطلق روندهای بیگانگی در روابط مالکیت است و در نتیجه «از خود بیگانه » قلمداد می گردد و بدین سان، وجود هرگونه وجوه انقلابی در دل جنبش طبقه کارگرنفی می گردد؛ و از سوی دیگر، با عدم تبلیغ تئوری انقلابی و نفی این آموزه ی انقلابی مارکس که« تئوری همین که در میان توده ها نفوذ کند به نیروی مادی تبدیل می شود»، همان جنبش خودبخودی و البته وجوه بورژوایی این جنبش، گاه به گونه ای مستقیم و گاه به گونه ای غیرمستقیم، تأییدمی شود.

پ- نظریه«بیگانگی» واقتصاد سرمایه داری
 1- در حوزه اقتصاد سرمایه داری ورای اینکه به طور کلی کار عینیت یافته ی تولید کننده از صاحب خود جدا شده و به شکل مالکیت خصوصی دیگری درمی آید و به مانند نیرویی«بیگانه» بر کارگرمسلط می شود- یعنی عام ترین و نهایی ترین نکاتی که نظریه ی بیگانگی می گوید- پرسش ها بسیاراست: «ارزش» چیست ؟ «ارزش- کار» یعنی چه؟«ارزش نیروی کار» کدامست؟ چگونه کار به«دیگری» تعلق می گیرد و یا به بیانی دیگر، مکانیزم این تعلق محصول کار کارگربه دیگری یا « استثمار» چیست و چگونه صورت می پذیرد؟ چگونه «کار»عینیت یافته پرداخت نشده در شکل «کار اضافی» و«ارزش اضافی» به غیر خود یعنی«سرمایه» تبدیل می شود؟ مفهوم «بیگانگی کار» خاموش است و در مورد تمام اینها چیزی نمی گوید. این تحلیل تلاش می کندکه با درجاتی بیش و کم به جوامع طبقاتی تعمیم پذیرد،اما از تحلیل ویژگی های مشخص تضادهای اقتصادی سرمایه داری و آشتی ناپذیری این تضادها، پرهیزمی کند. کاری که مارکس در پی آن بود که آن را انجام دهد و انجام داد و در پی آن با گسترش این مفاهیم و رسیدن به مفاهیم نوین، از  آنها گسست.

ت- نخستین نتایج
 1-  نظریه بیگانگی یک نگاه کلی و از دور به پدیده استثمار در جوامع طبقاتی است. کار تولید کننده از تولید کننده جدا و نسبت به او«بیگانه» می شود و به مالکیت شخصی دیگر در می آید. اما نظریه بیگانگی درباره این که اشکال تعلق یافتن کار به «غیر» در جوامع طبقاتی چگونه است چیزی نمی گوید. نظریه مارکس در خصوص«بیگانگی کار» در مقابل نظریه بیگانگی هگل و فوئرباخ  گامی به پیش است، اما در مقابل پیشرفت های بعدی مارکس در حوزه علم تاریخ و علم اقتصاد، شناختی نارسا و اقتدا به آن، گامی به پس است.
2- به طورکلی، نظریه بیگانگی، نه فلسفه تاریخ (ماتریالیسم تاریخی) است و نه یک نظریه اقتصاد سیاسی در باره مکانیسم نظام سرمایه داری؛ در حالیکه ظاهرا در مورد هر دو این مسائل سخن دارد و میان این دو حوزه نوسان می کند. در نظریه بیگانگی، ما با شکل نارس و ناپخته مباحث ماتریالیسم تاریخی و اقتصاد مارکسیستی روبروئیم . مارکس درآثار آن دوره از جمله دست نوشته های اقتصادی- فلسفی، علیرغم حرکت از شالوده مادی جامعه و تحلیل پدیده های معنوی بر بستر این شالوده مادی، نه هنوز مفاهیم اساسی ماتریالیسم تاریخی یعنی« نیروهای مولد» و«روابط تولید»، «ساخت اقتصادی» و« روساخت سیاسی- ایدئولوژیک» و«وجود اجتماعی» و«شعور اجتماعی» را ساخته بود و نه یک اقتصاد مارکسیستی و مفاهیمی نظیر« نیروی کار» و«ارزش اضافی» را بنیان نهاده بود. نخستین بیان نسبتا منظم ماتریالیسم تاریخی در ایدئولوژی آلمانی - که مارکس هدف آن را«روشن کردن مسائل برای خودشان»(او و انگلس) می داند(3) و نخستین تحلیل نسبتا منظم مفاهیم ساخت اقتصادی در فقرفلسفه، شکل گرفت.(4)

  ث- نگاهی کوتاه به وجوه مشترک وتضاد نظریه بیگانگی واکونومیسم
1- نظریه«بیگانگی» با نظریه اکونومیستی در وحدت و تضاد بسر می برد.از یک سو، در وحدت است، زیراهر دو  نظر، آگاهی خود به خودی کارگران را، بازتاب صرف شرایط اقتصادی می دانند. ازسوی دیگر، در تضاد است، زیرا برخلاف نظریه اکونومیستی که آگاهی خودبه خودی کارگران رابه گونه ای مطلق، مثبت ارزیابی می کند، دیدگاه بیگانگی، آن را به طور مطلق، منفی ارزیابی می کند.
برمبنای چنین مقدماتی، اکونومیست ها با هر گونه آگاهی و تئوری انقلابی که از بیرون از طبقه کارگر بیاید، مخالفت می ورزند و می گویند که خود طبقه کارگر به گونه ای خود به خودی، آگاهی مورد نیاز خود را تولید می کند. اما هواداران دیدگاه «بیگانگی»: اینان چون آگاهی طبقه کارگر را«آگاهی از خود بیگانه» می دانند، گویا باید بر این عقیده باشند که آگاهی«فاقد بیگانگی»، از بیرون طبقه کارگر وارد این طبقه شود. 
2- البته به این دلیل که هواداران نظریه بیگانگی، بیگانگی را نه تنها شامل حال طبقه کارگر بلکه شامل حال کلیه طبقات از جمله سرمایه داران نیزمی دانند، خویشتن را موظف می دانند که «آگاهی» را برای آنها نیز بیاورند. برخی ازاینان پیش تر رفته و حتی مفهومی به نام«طبقات» را درست نمی دانند. بدین سان، از نظر اینان، «بازگشت به خود» و «آشنایی باخود» گمگشته، تنها شامل حال طبقه کارگر نشده، بلکه شامل حال همه انسان ها می شود.از اینرو هواداران بیگانگی نظریه خاصی را برای طبقه کارگر نمی آورند، بلکه این نظریه را برای همه انسان ها می آورند. آنها نمایندگان سیاسی طبقه کارگر نیستند، بل نمایندگان«انسانیت» فرا تاریخی همه انسان ها هستند!؟
3- آنچه اینان برای انسان ها می آورند، نظریه ی بازگشت به«ذات انسانی» است. از این رو کانون اساسی مبارزه!؟ انسان ها - اگر ما پذیرش چنین مبارزه ای را به هواداران نظریه«بیگانگی» نسبت دهیم-  حوزه ای نظری، یعنی آشنایی با ذات پیشینی انسانی و پیروی عملی از چنین ذاتی است. اینکه این ذات پیشینی انسانی چیست و اینان چه چیز را به عنوان«آگاهی با خود آشنا!؟» برای انسان ها و از جمله طبقه کارگر می آورند، ما اینک به آن خواهیم پرداخت. اما پیش از آن به این نکته اشاره کنیم که این آگاهی«باخود آشنا»همه چیز هست مگر وجوه انقلابی یا بنیان های اساسی نظریه ی مارکس. و این مسئله، یعنی نفی جوهره ی آموزش مارکس، نفی تئوری انقلابی، لزوم تبلیغ و ترویج آن میان طبقه کارگر و دامن زدن به مبارزات طبقاتی- انقلابی این طبقه، دومین وجه مشترک اینان با اکونومیست هاست.






































یادداشت های بخش 2
1- ما این روند را نه از دید گرایش و الزام درونی خود سرمایه یعنی «ارزش خود افزا» یی که اگر افزایش نیابد، نابود می شود، بلکه از دید «عامل آگاه این حرکت»، «سرمایه شخصیت یافته» و« دارای اراده وشعور شده» یعنی سرمایه دار که «ارزش افزایی ارزش، هدف ذهنی اوست» شرح می دهیم :«...آن مرد پولدار سابق به مثابه سرمایه دار در پیشاپیش می رود و دارنده نیروی کار به دنبال او مانند کارگر متعلق به وی روان است. آن یکی باد در دماغ افکنده، لبخند زنان و کار اندیش، این یکی دیگری سرافکنده و منزجر،همچون کسی که پوست خویش را به بازار آورده است. و اکنون جز این انتظاری ندارد که به دباغیش برند.»( مارکس، سرمایه، ترجمه ا- اسکندری، فصل چهارم، ص187).
2- آنچه دراین بند آمده، تنها، پاسخی به این نظریه بیگانگی است که می گوید کارگر از خودش «بیگانه» است و یا از دیگران«بیگانه»است و از این رو تنها تضاد های درونی طبقه کارگر را می بیند. چنانچه تنها مبارزه در راه منافع اقتصادی کارگران در نظر گرفته شود، باز این امر نیازمند و به وجود آورنده درجاتی از آگاهی یا«آشنایی» کارگران با شرایط زندگیشان و همچنین فهم این نکته است که همین مبارزات ابتدایی نیز بدون حداقلی ازآگاهی(سندیکایی) و همکاری و اتحاد کارگران پیش نخواهد رفت.
  3 و4- نگاه کنید به  پیش گفتار کتاب نقد اقتصاد سیاسی مارکس. در این پیش گفتار، مارکس، آن کتاب را« تسویه حساب» با« پیشینه فلسفی شان» می خواند. همچنین انگلس در مقدمه ای بر چاپ اول آلمانی کتاب فقر فلسفه آن را نوشته ای می خواند که زمانی نگارش یافت که «مارکس در مورد اصول چگونگی بینش تاریخی و اقتصادی با خودش تعیین تکلیف می کرد.»( تأکیدها از ماست)                                                                                                              
                                                                                                        
























3- «انسان»از« خود» بیگانه

الف: وجوه تمایزمیان مارکس و نظریه پردازان «بیگانگی»
1- چند تفاوت اساسی میان مارکس«دست نوشته ها...» و به طور کلی آثار جوانی مارکس و جریاناتی که در پشت «مارکس جوان» پنهان شده و از او علیه«مارکس پخته و تکامل یافته» سنگر ساختند و نظریه« ازخودبیگانگی انسان» را پس از وی درسده ی بیستم (به ویژه در سال های هفتاد به بعد) به عنوان نظریه اساسی درشناخت نظام سرمایه داری به کارگرفتند، یعنی مکتب فرانکفورتی ها، مارکسیسم غربی، چپ نو و پسامدرن ها، وجود دارد.
نخست اینکه پایبندی مارکس«جوان» به بینش«انسان باوری» نسبی و محدود است. یعنی این نظریه پایه ی نظریات و جهت گیری مارکس جوان نیست و تنها به عنوان یک گرایش در کنار گرایش های متضاد با آن یعنی گرایش طبقاتی رشد یابنده، وجود دارد. وجود این گرایش تا حدودی است که مارکس دوره گذار به سوی تدوین نظریه ی ماتریالیسم تاریخی و اقتصاد سیاسی مارکسیستی را می گذراند. مفهوم بنیادی این نظریه یعنی بیگانگی انسان از«جوهر یا طبیعت نوعی» بر بستر تحول و تکامل وی و گسست از اندیشه های انسان باورانه(اومانیستی) رنگ می بازد و از بین می رود.
مارکس مانیفست که تاریخ جوامع را«تاریخ مبارزه طبقات» می داند، مارکس فقر فلسفه که از«تضادهای طبقاتی» که به «جنگ تن به تن» منجر می شود، سخن میگوید، مارکس سرمایه که از «خون آشامی سرمایه» و چپاول کارگران، از تضادهای آشتی ناپذیر طبقاتی، حرف میزند و«قهر»انقلابی کارگران علیه دولت سرمایه داران را، «مامای جامعه ی نو» می خواند، مارکس مبارزه طبقاتی در فرانسه، جنگ داخلی در فرانسه و نقد برنامه گوتا  که به روشنی از نیاز طبقه کارگر به«درهم شکستن ماشین دولتی» و لزوم بر قراری«دیکتاتوری پرولتاریا» سخن می راند، پیرو تفکر لیبرالی- بورژوایی«انسان باوری» نیست. ولی هواداران نظریه«ازخودبیگانگی»، درست برعکس، همان نکاتی را در اندیشه مارکس برجسته و علم می کنند که مارکس از آنها گسست کرده بود.
دوم: دراندیشه مارکس در این دوران در کنار مفاهیم بورژوایی چون«انسان نوعی» یا«سرشت واحد انسانی»،
مفهوم«پرولتاریا» که در گامی درنقد فلسفه حق هگل - درآمد او را دگرگون سازنده نظام حاکم می داند، وجود دارد. مارکس در پیوند نزدیک با کارگران و مبارزه ی آنها، وجوهی را دراندیشه خویش تکامل می دهد که جنبه طبقاتی و جهت گیری طبقاتی تفکر وی را استوارتر و تیزترمی کند، درحالیکه طرفداران نظریه ی بیگانگی برعکس، همین جنبه طبقاتی را کم رنگ یا بی رنگ می کنند.
سوم: در اندیشه مارکس«جوان» که درآن زمان هنوز زیر بار نفوذ برخی
اندیشه های نادرست هگل، فوئر باخ و سوسیالیست های تخیلی قرار دارد، وجوه انقلابی قدرتمندی وجود داشت که جنبه عمده و اساسی اندیشه وی را تشکیل می دادند(1) در حالی که نظریه «ازخود بیگانگی انسان» یک نظریه سراپا رفرمیستی است وهیچ گونه جنبه ی انقلابی درآن وجود ندارد.
و چهارم اینکه مارکس «جوان»از«لفاظیهای فلسفی» و«تمرین های اسکولاستیک مآب»(نگاه کنید به یادداشت های همین نوشته) محیط های نخبگان گسست می کند و فلسفه و دانش را به میان توده ها می آورد و کار درحوزه تئوریک را به فعالیت(پراتیک) انقلابی عملی می کشاند . اما نظریه
«ازخود بیگانگی» درست برخلاف نظر مارکس، دانش را از توده ها و پراتیک انقلابی هر چه بیشتر جدا کرده و به حوزه فعالیت صرفا تئوریکی، در جمع نخبگان تبدیل می کند.
2- به طور کلی، تداوم کاربرد مفهوم «کارازخود بیگانه» در مکتب فرانکفورت، مارکسیسم غربی، چپ نو، پسامدرن ها و...عموما به شکل گسست ازمفاهیم« اقتصادی» و«طبقاتی» مندرج در تحلیل مارکس صورت گرفت. به این شکل که«کار» و« کارگر» از این مفهوم رخت بر بستند و جای خود را به مفاهیمی کلی و غیر طبقاتی چون«انسان» ازخود بیگانه و بیگانگی«انسان ها» از یکدیگر سپردند.«بیگانگی» به گونه ای تام، تبدیل به مقوله ای فلسفی- انسان شناسانه و غیرتاریخی گشت. مارکسیسم که به روشنی اعلام می کند جهان بینی طبقه کارگر است، تبدیل به مارکسیسم «انسان باور»(ایدئولوژی همه طبقاتی یا غیر طبقاتی) شده و کانون پیشرفت«انسان ها»، حوزه ای مطلقا نظری، یعنی آشنایی با یک «ذات پیشینی» قرار داده شد. اینها وجوه ایده آلیستی این نظریه است.
در پاره ی دوم این نوشته، ما به نقد برخی ویژگی های اساسی اندیشه و عمل هواداران این نظریه ازدیدگاه ماتریالیسم تاریخی مارکس پرداختیم. اینک از همین دیدگاه به وجه پایه ای این نظریه یعنی مسئله«ذات انسانی» توجه خواهیم کرد.

ب - انسان از «کدام خود»، از« چه چیز خود» بیگانه گشت؟
یکم : انسان از «سرشت انسانی» خود بیگانه گشته است
1- گفته می شود که انسان از«سرشت عام انسانی» خود« بیگانه» گشته است و باید به آن «بازگردد» و با آن« آشنا» شود. در گذشته این «سرشت یا ذات» انسانی، عموماً مشخصاتی روانی تلقی می شد. اما این نوع نگرش، از جانب مخالفین آن نقد گردید.( به پیوست نگاه شود) برطبق این نقد، نمی توان سرشت عام انسانی تغییر ناپذیری را برای بشر فرض کرد که گویا درطول تاریخ ثابت بوده و بشر باید آن را به خود و یا خود را به آن، پیوسته سازد.
آیا این سرشت چیزی«موهوم»است که از نخستین روز بر آمدن، به نهاد انسان آغازین سرشته شده و او به مروراز آن دورگشته (آنچه که در ادیان به عنوان«هبوط» انسان یا سقوط وی ازجایگاه ملکوتی اش آمده است) و این همه«سرگشتگی ها » و«گم گشتگی ها»، پی آمد آن دوری از«گوهرانسانی» است؛ پس آدمی باید برای پایان بخشیدن به این «بدبختی ها» و«فلاکت ها»، جستجوی«گوهر» خویش کند، آن را دریابد و به «اصل خویش» بازگردد؟ و یا خیر! به شکلی «مشخص» در جوهرانسان نخستین وجود داشته است و از آغاز با وجود این انسان عجین بوده است؟
تردیدی نیست که درصورت نخست ما با«عرفان» روبروییم که کسانی که از«سرشت انسانی»سخن می گویند، گویا چنین چیزی را مد نظرنداشته اند.(2) در صورت دوم با«رمانتیسیسم» طرف هستیم. سخت است که بتوان انسان نخستین را (گرچه در دل «طبیعت» و دور از جامعه صنعتی«آزارنده»
ی کنونی،« آزاد»! و«فارغ»! می زیسته است) که تازه ازعالم حیوانی خارج شده بود، دارای آنچنان سرشتی دانست که اینک، باید به آن بازگشت!
2- گفته می شود که سرشت«نوع» انسان آن است که حرمت «همنوع» خود، انسان دیگر را نکو  دارد، نه او را به هزار«زور»،«نیرنگ» و«تزویر» بچاپد یا بکشد. می دانیم که جوامع طبقاتی، خارج از اراده انسان ها شکل گرفت و چنین«سرشت »هایی را ایجاد کرد. تفاوت اساسی نوع آدمی با«انواع» دیگراین است که انسان تولید کننده وسائل مورد نیاز خویش است. ابزارتولید و مناسبات تولید دارد و«سرشت» وی وابسته و در کنش متقابل با وضع مشخص تاریخی آنهاست. این نقد اساسی مارکس«جوان»از چنین اندیشه ای(و کلا هر اندیشه ی«انسان باور»ی) است:« گوهرانسان امری تجریدی نیست که درهر فرد انسان نهفته باشد. در واقعیت خود، گوهرانسان مجموعه مناسبات اجتماعی است.» (تزهایی درباره فوئر باخ، تز ششم. تأکیدها از ماست).
همچنین نادرست است که گمان کنیم بشر در طول تاریخ، از چیزی به نام سرشت« انسانی» خود دور شده است و بنابراین، همه ی وظیفه ما«بازگشت» به این«انسانیت» است. زیرا اگر برای« انسانیت» بهترین مشخصه ها را درهر مرحله تاریخی در نظر گیریم،همواره در طول تاریخ ، این مشخصه ها، کم یا زیاد، به تناوب، در سرشت و خوی بسی مردمان موجود بوده است.
3- تاریخ تکامل زندگی اقتصادی، اجتماعی و سیاسی انسان ها، درعین حال، تاریخ تکامل سرشت و خوی انسان ها می باشد. درهر دوره تاریخی، وجوه مشترک سرشت های خاص و فردی انسان ها، در مجموع خود، تشکیل یک سرشت عام را می دهد. این سرشت عام به نوبه خود برای مردمان، به مثابه تبلور ارزشهای والای انسانی، سرشتی راهنما و آموزگاری عمومی تلقی گردیده، به وسیله مردمان از آن پیروی شده و در اشکال مشخصی، موجودیت یافته و به یاری آیین ها و سنن تداوم می یابد.
درجوامع طبقاتی، به دلیل جایگاه متضاد طبقات در تولید اجتماعی، این سرشت دوگانه می گردد و ما با سرشت طبقات «استثمارکننده» و ستمگر و با سرشت طبقات«استثمار شونده» و ستمدیده، روبروهستیم. گر چه سرشت های طبقات استثمارگر و استثمار شونده، با هم رابطه دارند و در هم تداخل و نفوذ می کنند، اما تمایز و استقلال آنها از یکدیگر و تخاصم میان آنها، امری محتوم است. بین سرشت طبقات استثمارگر برده دار، فئودال و سرمایه دار وجوه مشترکی موجود است، هرچند سرشت این طبقات با یکدیگر تفاوت دارد. بین سرشت برده، دهقان و کارگر وجوه مشترک وجود دارد، گرچه سرشت این طبقات از یکدیگرمتمایز است.(3)
4- نفی نسبی یا مطلق نکته شماره 3 یکی ازحلقه های کلیدی دیدگاهی است که«از خود بیگانگی انسان » را به نظریه تحلیل مناسبات سرمایه داری تبدیل می کند. این نظریه با گرایش به«سرشت واحد انسانی»، مفهوم«طبقات» و«مبارزه طبقاتی» را یا به طور کلی حذف می کند و یا آن را در سایه مفهوم «انسان » و«آشتی طبقاتی» کمرنگ کرده و یگانگی انسان ها( درقالب مفهوم یگانگی انسان با سرشت خویش) را موعظه می کند. این آموزه، درواقع با برجسته کردن دیدگاه یگانگی «سرشت نوعی» انسان، بیش ازآنکه بخواهد ناقد تفاسیر نادرست از اندیشه های مارکس باشد و یا به نقد تجارب پرولتاریا در قدرت(شوروی و چین) بنشیند، می خواهد( و یا در نهایت و در عمل به این نتیجه می انجامد) که در شکل و شیوه برخورد و مبارزه طبقه کارگر با طبقه سرمایه دار و طبقات ارتجاعی موثر باشد و در این زمینه به نتایج مشخص عملی دست یابد. از دیدگاه این نظریه کارگر باید حرمت سرمایه دار(یا طبقات ارتجاعی) را نگه دارد و سرمایه دار نیز حرمت کارگر را. کارگر باید تلاش نکند غیر«انسانی» و با«خشونت» سرمایه دار را از قدرت خویش پایین بکشد. سرمایه دار نیز باید با طبقه کارگرمدارا کند. بدین سان در پناه این مفهوم، مبارزه طبقاتی انقلابی، قهر انقلابی و دیکتاتوری پرولتاریا (یعنی جوهر آموزش مارکس) تخطئه می شود. دوباره به این نکات بازخواهیم گشت.(4)
5- آنچه به عنوان وارونه ی چیزهایی که گفتیم می توانیم افزون کنیم این است که بورژوازی کمونیست ها را متهم می سازد که با«سرشت انسانی» بیگانه اند. بورژوازی ادامه می دهد که شما می خواهید مالکیت خصوصی را براندازید؟ اما مگر نمی دانید که مالکیت خصوصی درسرشت آدمیانست و این سرشت نمی پذیرد که آن را حذف کنند یا وجودش را نادیده گیرند؟ بورژوازی در پایان می گوید که جامعه کمونیستی یک جامعه از خود بیگانه است، زیرا از سرشت آدمی، از مالکیت «مقدس» خصوصی دور می شود.
6- پس شماری می گویند ما باید به از خودبیگانگی های بشر پایان دهیم. شماری نیزمی گویند ما نباید با دست بردن در قواعد دیر
پای زندگی، آدمی را نسبت به خود بیگانه گردانیم. آیا این دو نظر در نقطه ای به یکدیگرخواهند رسید و به وجوه مشترکی دست خواهند یافت؟
7- برای انسان، آفرینش«انسان نوین»(یا ویژگی های عام چنین انسانی)، مفهوم و کنشی گشوده است که برای تحقق آن، نخست باید طبقات از میان بروند. نمی توان تصورکردکه ما بتوانیم در یک جامعه طبقاتی که طبقات استثمار گر و استثمار شونده دشمن یکدیگرند، به سرشت« نوعی» یگانه ای جامه عمل پوشانیم و« دشمنان خود را دوست بداریم»(مائو، سخنرانی در محفل ادبی- هنری ینان).«بنی آدم» در جوامع طبقاتی «اعضای یکدیگر» نیستند. هر چند کوتاه بیاییم و بپذیریم که در آغاز از« گوهر یگانه ای» بوده باشند.(5)
8- در نظام کمونیستی بی طبقه، همپای رشد نیروهای مولد، همپای ایجاد، گسترش و تکامل روابط تولیدی نوین، وهمچنین برپایی، توسعه و تکوین مناسبات فرهنگی نو و تازه میان انسان ها، برای کسب یک سرشت تکامل یافته تر انسانی، چشم اندازهای گسترده ای ایجاد می شود. نمی توان چنین گشودگی و امکان گسترده ای را در قاموس«خود» نوعی انتزاعی یا ثابتی که گویا از آن«بیگانه» گشته و باید به آن باز گردد، محصور کرد و به بند کشید.
دوم :انسان از «توانایی خود به تغییر محیط و خویشتن» بیگانه گشته است
1- اینک کمتر به چنین برداشت هایی از سرشت انسانی دست می زنند و این ذات و سرشت را«توانایی تغییرمحیط  و همراه آن تغییر خویشتن»،« عدم نظارت بر روند کار» و یا«فعالیت آگاهانه و آزادانه» عنوان می کنند.(6)
2- «توانایی  تغییر محیط  و همراه آن تغییر خویشتن» نیز مفهومی انتزاعی است. در تاریخ تنها به طور مشخص می توان از توانایی «تغییرمحیط» و«تغییر خویشتن» سخن گفت. در طول تاریخ، انسان به وسیله کار خویش، محیط  خویش را تغییر داده و همراه با آن خود را دگرگون کرده است. توانایی انسان برای دگرگون کردن محیط و خویشتن خویش، همواره تکامل یافته است.
«تغییر محیط» به وسیله«کار» و کار به وسیله«انسان» و«ابزار» صورت می گیرد. انسان با آموزش ها و مهارت های تاریخی مشخص و با ابزار و وسائل معین، محیط را دگرگون می کند. انسان نخستین با مهارت و ابزاری ابتدایی، برده و دهقان با آموزش ها و مهارت هایی بهتر و با خیش و گاو آهن و کارگران با ابزار و وسائل تولید و مهارت هایی تکامل یافته تر، با ماشین ها و کارخانه های صنعتی، محیط را دگرگون کرده اند. انسان و ابزار بروی هم، نیروهای مولد هستند. دگرگونی محیط، به طور عمده، به وسیله نیروهای مولد، صورت گرفته است.
« تغییر خویشتن» یعنی تغییر روابط میان انسان ها.«انسان»، روابط انسان است. زیرا آدمی نه به گونه ای انفرادی و منزوی، بلکه به گونه ای اجتماعی در کنار دیگران زیست می کند. هرگونه تغییر و کمال یافتن منش انسانی، در صورتی که انسان «انزوا» اختیار کند، واجد هیچ گونه ارزشی نخواهد بود و در واقع، «تغییر» و«کمال» محسوب نخواهد شد. بهترین منش های انسان، تنها در روابط با دیگران است که « فضیلت» نام می گیرد. پس هر گونه دگرگونی واقعی در انسان، نخست به معنی دگرگونی روابطش با دیگران است. روابط انسان ها با یکدیگر، در درجه اول همان روابط و مناسباتی است که در تولید برقرارمی شود.
مناسبات تولید،
رابطه ی بین«نیروهای مولد» یعنی«انسان» و«ابزار» و چگونگی مناسبات میان«انسان ها» در روند تولید و به گفته مارکس«مستقل از اراده آنها»ست. مناسبات میان انسان و ابزار همانا چگونگی مالکیت ابزار( حقوقی و واقعی) است. مناسبات میان انسان ها سوای چگونگی رابطه ی انسان ها با ابزار که در عین حال رابطه ای میان انسان هاست، حاوی دو وجه چگونگی نظارت بر روند کار و تولید و چگونگی توزیع فرآورده های تولید شده است. بدین سان روابط تولید چنانکه پیش ازاین اشاره کردیم بر سه محور مالکیت بر ابزار تولید، نظارت بر روند کار و تولید، و چگونگی توزیع فرآورده های تولید شده، استوار است. از میان این سه محور، عمده ترین آنها، چگونگی مالکیت بر ابزار تولید است. گرچه دو محور دیگر در زمان های مشخصی به ویژه در دوران سوسیالیسم گاه عمده می گردند.
نیروهای مولد و روابط تولید وحدت اضدادند. هر کدام محرک و پیش برنده و در عین حال مانع رشد دیگری است.
تضاد میان نیروهای مولد و روابط تولید در جوامع طبقاتی به شکل مبارزه طبقات بروز می کند. مبارزه طبقاتی نیروی محرک اساسی جوامع طبقاتی به سوی پیشرفت و نابودی است.
3- هماهنگ با روابط تولیدی به مانند ساخت اقتصادی، در روساخت این روابط، انسان ها با یکدیگر روابط معین سیاسی و فرهنگی، برقرار می کنند. از خلال دگرگونی و تحول روابط تولیدی (که در جوامع طبقاتی به طورعمده به وسیله نبرد عینی طبقات درعرصه سیاسی صورت می گیرد) و تکوین روساخت های فرهنگی متناسب با آن( که باز هم در جوامع طبقاتی به وسیله مبارزه طبقات در عرصه ی ذهنی صورت می گیرد) تغییر و تحول انسان ها صورت گرفته است.
4- نیروهای مولد و روابط تولید در اشکال مشخصی که
هر کدام تابع قانونمندی تکوین خویش بوده است، در تاریخ پدید آمده اند، بر طبق ضرورت های مشخصی گسترش یافته اند، دگرگون گشته اند، تحول و تکامل پذیرفته اند و کهنه شده، جای خویش را به نیروهای مولد و روابط تولید نوین داده اند. نیروهای مولد و مناسبات تولیدی نوین با«جهش ها» و«گسست ها» از نیروهای مولد و مناسبات تولیدی کهنه، جایگزین آنها گشته اند. این تحولات همواره، با گسست ها و جهش هایی در عرصه اندیشه ها آغاز گردیده است و در عین حال به گسست ها و جهش های نوینی در اندیشه ها انجامیده است. تنها با نیروهای مولد (ابزار تولید و شرایط و مهارت های خود انسان) معین تاریخی و در روابط تولیدی مشخص تاریخی است که انسان توانسته «محیط» را دگرگون کند و جهان بینی «خویشتن» را دگرگون و نوین سازد.
5- تکامل نیروهای مولد و روابط تولید در«تغییر محیط  و تغییر خویشتن» به مرور و طی نظام های اشتراکی، برده داری، فئودالیسم و سرمایه داری تکامل یافته است. هر کدام از این جوامع در حالی که در نقطه های آغازین خود، امکانات بسیار و گسترده ای برای «تغییرمحیط» و«انسان» یا تکوین نیروهای مولد و روابط تولید گشوده اند و با تکامل خود آن را به کمال رسانده اند، در سیر نزولی خویش، کهنه گردیده و به«مانعی» در راه تکامل این نیروها و روابط،
«تغییر محیط  و انسان» تبدیل شده اند.
6- نظام سرمایه داری نیز،
از این حکم بری نیست. این نظام در نقطه های آغازین خود، امکانات گسترده ای برای تکامل نیروهای مولد و روابط تولید گشود و طی تکامل خود، چنین امکاناتی را به کمال رساند و در«محیط  و انسان» تغییرات بسیاری ایجاد کرد؛ اما اینک به طور کلی مانع اساسی تکامل نیروهای مولد و روابط تولید یا «تغییر محیط و انسان ها» گردیده است. این به این معنی است که باید بجای آن نظامی والاتر بنشیند که برای تغییر محیط و تغییر انسان ها امکانات نوینی گشوده سازد. چنین تغییر محیط  و چنین دگرگون ساختن انسان، همه آن چیز های با ارزشی را که در گذشته رخ داده است(و حتی برخی چیزهای ارزشمند و نیک جوامع پیش از سرمایه داری که سرمایه داری، نابودشان کرده است) در خود جذب خواهد کرد، اما به چیزی موهوم که گویا از آن« بیگانه» بوده و اینک دوباره باید با آن«آشنا» گردد، برنخواهد گشت.
7- پس بر این مبنا که مناسبات تولیدی سرمایه داری، اینک و در سیر تکاملی خود، به مانعی در راه پیشرفت بشر تبدیل گردیده، نمی توان این حکم واهی را داد که گویا بشر از آغاز و به اصطلاح با بیگانه شدن از ذات «توانایی تغییر محیط  و تغییر خویشتن»، راهی نادرست را در طول تاریخ انتخاب کرده و بدین سان مرتکب«اشتباهی» تاریخی گشته است. زیرا چنین تصور خواهد شد که گویا رفتار بشر همواره و از آغاز تحت اختیار وی بوده و تابع هیچ قانونمندی و جبری(جبرهماهنگی ضروری مناسبات تولید با درجه رشد نیروهای مولد و تناسب ضروری ساخت اقتصادی با روساخت سیاسی- فرهنگی) نبوده است.
سوم : انسان از «نظارت بر روند کار» بیگانه گشته است
1- نظارت بر روند کار نیز یکی از سه محور روابط تولید است و امری تاریخی به شمار می آید. در برخی نظام های طبقاتی، نظارت بر روند کار از سوی تولید کننده وجود نداشته است. در برخی دیگر وجود داشته است. در نظام برده داری، برده بر روند کار نظارت ندارد. در فئودالیسم، دهقان تا حدودی بر روند کار نظارت دارد. در یک روابط تولید واحد(مثلا برده داری)نیز، درحالیکه بخشی از طبقات تولید کننده (برده ها) بر کار خود نظارت نداشته اند، بخش دیگر(تولید کنندگان آزاد) بر روند کار خویش نظارت داشته اند.
2- در روابط تولیدی سرمایه داری، به طور کلی، کارگر تحت نظارت سرمایه دار کار می کند.اما اولا:
در همین نظام ما شاهد کارهایی هستیم که در آنها، خود کارگر بر روند کار نظارت دارد، همچون قطعه کاری در کارخانه و یا کار خانگی. یعنی شکل های کاری که« مراقبت سرمایه دار را به طور عمده زاید می سازد».(7)
دوما: در کنار طبقه کارگر، ما اقشار پیشه ور و خرده مالک را داریم که این دو دسته نیز بر روند کار خویش نظارت دارند. به این ترتیب، در نظام سرمایه داری اگر ملاک ما طبقات تولید کننده باشد و نه صرفا بخشی از طبقه کارگر، می توان گفت که نظارت بخشی از تولیدکنندگان بر کار وجود ندارد، اما بخش دیگری از تولید کنندگان به درجات مختلف بر کار خویش نظارت دارند.
سوم: اگرهواداران«بیگانگی» تنها به این گفته مارکس بسنده می کردند که طبقه کارگر به طور کلی نظارتش را بر کار از دست می دهد و یا به اصطلاح از نظارت بر روند کارش«بیگانه» می شود، حرجی بر آن نبود.(8) اگر آنان این خصوصیت را یکی از ویژگی های جانبی نظام سرمایه داری به شمار می آوردند و به بررسی ژرفتر و پایه ای تر مسئله که همانا استخراج ارزش اضافی از گرده ی کارگران است(خواه کارگر بر روند کار نظارت نداشته باشد و خواه داشته باشد) می پرداختند- کما اینکه مارکس چنین می کند- آنگاه سخن شان بیراه نبود. مشکل اینجاست که این کسان از این نقطه آغاز می کنند و به این نتیجه می رسند که چون طبقه کارگر بر کار خویش نظارت ندارد پس از«هویت» و«سرشت انسانی» خود، «بیگانه» می گردد. و آنگاه این نتیجه را به کل انسان ها تعمیم می دهند و می گویند که چون در روابط تولیدی سرمایه داری نظارت بر کار از سوی تولید کننده وجود ندارد پس در این روابط همه «انسان ها» (و از جمله سرمایه داران که بر روند کارنظارت داشتند) از خودشان «بیگانه» می شوند.
سپس این نظریه«از خود بیگانگی انسان» را به جای بیرون کشاندن ارزش اضافی از نیروی کار کارگران و استثمار آنها به وسیله سرمایه داران قرار داده، تضادهای آشتی ناپذیر طبقاتی را آشتی پذیر قلمداد می کنند.
3- از سوی دیگر و در نگاهی تاریخی می توان به دو نکته اشاره کرد. یکم
:فقدان نظارت بر کار از طرف تولید کننده، چنانکه در بالا اشاره کردیم، در طول تاریخ جوامع طبقاتی، مطلق نبوده است. در برخی نظام ها وجود داشته و در برخی دیگر وجود نداشته است؛ و حتی در یک نظام واحد طبقاتی، این دو جنبه در کنار یکدیگر وجود داشته اند. بنابراین از چنین گونه ها و اجزاء متضادی در روابط میان انسان ها، نمی توان به عنوان مبنایی برای نظریه ی«ازخودبیگانگی» انسان به عنوان یک کل بهره گرفت .
و دوم: چنانچه به مقایسه مناسبات تولیدی معین تاریخی از دیدگاه تکامل آنها بپردازیم، آیا می توانیم بگوییم که چون در جامعه برده داری، برده مالک وسائل تولید نیست و نظارتی بر روند کار ندارد یا با آن «بیگانه» است، پس برده داری نظامی عقب مانده تر است از نظام اشتراکی نخستین که انسان کارکن هم مالک ابزار تولیدش بود و هم بر روند کارش نظارت داشت و با آن «یگانه» بود؟ آیا انسان جوامع اشتراکی نخستین به این سبب که دارای «نظارت بر روند کار خویش» و«تصاحب کننده کار خویش» است در بند هیچ گونه«بیگانگی ای» نیست؟ آیا«شناخت» و«آشنایی» چنین انسانی نسبت به جهان پیرامون و موقعیت خویش در آن، آشنایی با قانونمندی های طبیعت و جامعه، قابل قیاس با شناخت دوره ی برده داری هست؟
آیا می توان گفت که نظام سرمایه داری، به این دلیل که کارگر بر روند کار نظارت ندارد و یا به اصطلاح با آن «بیگانه» است، نسبت به جامعه فئودالی، که دهقان و رعیت (و یا پیشه ور) به درجاتی بر روند کار فردی خویش نظارت داشت، عقب مانده تر است؟ آیا می توان گفت که دهقان یا پیشه وری که بر روند کار خویش نظارت دارد، نسبت به کارگری که از نظارت بر روند کار«بیگانه»است، شرایط و «سرشت» تکامل یافته تری دارد؟
4- نظام سرمایه داری چونان هر نظام دیگر تاریخی، از آغاز دستخوش تضادها بوده و از میان تضادها به پیش رفته است. این نظام از یک سو به شکلی وحشیانه، به سلب مالکیت وسایل تولید از بسیاری مالکین خرد که صاحب وسایل تولید و معیشت خویش بودند، پرداخته و آنها را به مالکیت عده ای اندک و وسیله استثمار اکثریت فاقد این وسایل، تبدیل کرده است. و از سوی دیگر، فعالیت انفرادی و پراکنده تولید کنندگان و وسایل تولید تکه پاره را به فعالیت اجتماعی عظیم و متمرکز و ابزار تولید گرد آمده و مجتمع شده تبدیل کرده است. از یک سو به رشد و تکامل نیروهای مولد یعنی انسان ها و ابزار در شکل های همکاری، مانوفاکتور و تولید ماشینی پا داده است و از سوی دیگر، با شدت دادن تقسیم کار اجتماعی و برده ماشین کردن کارگران، مانع رشد نیروها و استعدادهای آنها شده است و الی آخر...
بنابراین، علیرغم«عدم نظارت کارگران بر روند کار» یا به اصطلاح «بیگانگی» با آن در نظام سرمایه داری، چنین رابطه تولیدی ای، نقشی ضروری و موثر در تکامل نیروهای مولد فئودالی داشته است. زیر اگر چه سرمایه داری، به طور کلی کارگران را از نظارت بر روند کار باز داشته است، لیکن با از انفراد
و پراکندگی درآوردن دهقان و پیشه ور(یا انباشت آغازین- هر چند این روند را در برابر آرایش کنندگان سرمایه، که آن را طبیعی، قدیمی و جاودان وانمود می کنند به درستی، چرکین و خونبار بدانیم)، مجتمع کردن و تمرکز انسان و ابزار در کارخانه، رشد همکاری و تقسیم کار، آموزش دادن و منضبط کردن کارگران و اجتماعی کردن تولید، راهی را گشوده است که می تواند به نظارت اجتماعی کارگران بر روند تولید، منجر گردد. کارگر(متوسط و نه حتی پیشرو) را از هر لحاظ که بنگریم از دهقان یا پیشه ور دارای«نظارت بر روند کار»، دارای امکاناتی بسی بیشتر برای آگاهی، دید گسترده تر، فرهنگ بالاتر، اتحاد نیرومندتر، بری از تنگ نظری های رایج پیشه ور و دهقان خرد، و دارای خصوصیات و« سرشت انسانی» بسی پیشروتر است.
چهارم: انسان از« فعالیت آگاهانه وآزادانه» خود«بیگانه» گشته است
1- خصلت کار به عنوان یک فعالیت«آگاهانه» و«آزادانه» نیز(خواه همزمان در نظر بگیریم و خواه در زمان) امری نسبی است نه مطلق. در طول تاریخ، فعالیت آگاهانه انسان در تغییر محیط به همراه دگرگون کردن محیط، دگرگون شده است و آزادی انسان گسترش و تکامل یافته است. آیا «آگاهی» و«آزادی» کارگری که از فعالیت آگاهانه« بیگانه» است و فعالیتش به دیگری متعلق است نسبت به آگاهی و آزادی مردمان نخستین که از خود«بیگانه» نبودند، عقب مانده تر و محدودتراست؟
آیا تولید خرد انفرادی و پراکنده دهقانی یا پیشه وری، و همچنین زندگی دهقان یا پیشه وری که مالک وسایل تولید خویش است و شخصیت خویش را در کار و فعالیت، آزادانه رشد می دهد، می تواند آرزو و مأوای بشریت باشد؟(9)
2- مارکس کل زندگی پیش از جامعه کمونیستی را«پیش از تاریخ»انسان نامید و جامعه کمونیستی را جامعه ای دانست که در آن انسان می تواند تاریخ خود را«آگاهانه» و«آزادنه» پیش برد. آیا این به این معنی است که در جوامع پیش از تاریخ بشر، هیچ گونه تکوینی در فعالیت «آگاهانه» انسان و گسترش «آزادی» بشر صورت نگرفته است؟ آیا به این معنی است که ما در جامعه کمونیستی، که نسبت به خویش و طبیعت، آگاه ترین جوامع خواهد بود، هیچ گونه«ناآگاهی» نخواهیم داشت؟ در شناخت پدیده ها، دچارهیچ گونه گمراهی و محدودیتی نخواهیم شد؟ و قوانین و ماهیت همه پدیده ها و روندهای مورد بررسی مان را به سادگی درخواهیم یافت؟
راست است که در پیش از تاریخ انسان، ما«اسیر» جبر و ضرورت های کور بوده ایم. اما آیا چنین امری به این معناست که در این دوره ها، ما از اسارت هیچ ضرورت و جبری، خواه طبیعی و خواه اجتماعی، آزاد نشده ایم؟ و آیا به این معناست که ما در جامعه کمونیستی که آزادترین جوامع خواهد بود،«آزادی مطلق» خواهیم داشت و از هر گونه«اسیری» در بند«ضرورت» و«محدودیتی» بری خواهیم گشت؟

پ- نتایج
1- نظریه«از خود بیگانه» شدن انسان، به خودی خود، خواسته و ناخواسته، یک نقطه ثابت را فرض می گیرد که در آن یگانگی«مطلق» و آرمانی ای میان«وجود»انسان و«ذات» طبیعی
یا اجتماعی نخستین وی (هر گونه ذاتی را برای وی تصور کنیم) موجود است. در این نقطه ثابت، تضاد بین «وجود» و«ذات» پدید می آید و حرکت و جدایی «وجود» از«ذات»آغاز می گردد. جدایی ای که تضادی شدیدتر، و «بیگانه» شدن هر چه بیشتر«وجود» انسان را از«ذات» انسانی اش، در پی دارد. «ذات» ثابت می ماند و«وجود» که اینک، تهی از ذات شده!؟ یا به تنهایی به حرکت ادامه می دهد ویا با ذات های دیگری که از آن او نیست( و روشن نیست از کجا آمده اند، شاید دست اهریمن و ابلیس در کار باشد!؟) آمیخته می شود. و آنگاه پس از یک دوران تاریخی دوباره به ذات نخستین بازمی گردد یا آن را باز می یابد؛ این دو کنار یکدیگر خواهند غنود و دیگر هرگز حتی برای لحظه ای یکدیگر را ترک نخواهند کرد. پس وحدت «مطلق» از نو بازسازی می گردد؛ انسان با سرشت انسانی خود یگانگی یافته و دیگر هیچ گونه تقابلی میان این دو رخ نخواهد داد!؟ بدین سان، بازگشت به نقطه یگانگی آغازین، به گذشته آرمانی یا وحدت وجود از ذات خویش بیگانه شده، و ذات ثابتی که این وجود در گذشته با آن یگانه بوده است، آرمان و افق این نظریه و نتیجه ی محتوم مقدمات آن است.عرفان و رمانتیسیسم ارتجاعی شکل های عمده ی بیان چنین نظریه ای هستند.
2- زمانی که ما مؤلفه هایی چون
توانایی«تغییر محیط و تغییر خویشتن»، «نظارت بر روند کار خویش» و یا«فعالیت آگاهانه و آزادانه» را به عنوان اموری عینی، «ذات» و«جوهر نوعی» انسان تصور کنیم، نکات بالا به گونه ای مشخص تر در باره آن درست در می آید.
ازدوحال خارج نیست. یا باید یگانگی وجود بشر را با ذات خویش، امری پنداشت که در گذشته موجود بوده است؛ با چنین پنداری، در صورتی که انسان نخستین را مبداء این یگانگی قرار دهیم (چنانکه برخی هوادارن نظریه بیگانگی قرار می دهند)، باید بپذیریم که این انسان در جامعه اشتراکی بدوی، به راستی با فعالیتی«آگاهانه» و«آزادانه» با تسلط و« نظارتی (آگاهانه و نه خود به خودی) بر کار خویش» به «تغییر محیط و خویشتن» همت می گماشت و در طی تمامی دوران پس از آن، در«محیط» و«انسان» تغییری رخ نداده، در«آگاهی» و«آزادی»انسان گشایشی حاصل نگردیده است و همه تاریخ جز یک مسیر اشتباه، جز یک بی ثمری، جز یک«ازخودبیگانگی»، چیز دیگری نبوده است.
و در صورتی که نه زندگی انسان نخستین، بلکه دوران قرون وسطی و جوامع پیشاصنعتی و روستایی را، نقطه یگانگی انسان با خویشتن (مثلا در حوزه نظارت بر کار خویش و بر این زمینه رشد نسبتاً آزاد فردی ) و با طبیعت، در نظر بگیریم (چنانکه برخی دیگر از پیروان این نظریه در نظر می گیرند) و بازگشت به سده های میانه را خواهان شویم، در این صورت ظاهرا، تا آن زمان میان وجود و ذات یگانگی بوده و تاریخ مسیر درستی پیموده و از آن پس با پدیدآمدن روابط و نظام سرمایه داری و صنعتی شدن جوامع و زندگی شهری میان وجود و ذات انسان جدایی افتاده و همه چیزهای با ارزش زندگی انسان و نیز یگانگیش با طبیعت، از دست رفته است. بدین گونه بازگشت به زندگی پیشه ور و دهقان صاحب زمین، آمال انسانی می شود که در جامعه شهری و صنعتی و نظام سرمایه داری زندگی می کند. این نیز چشم انداز رمانتیسیسم ارتجاعی است که در آغاز رشد سرمایه داری پدید آمد.(نگاه کنید به یادداشت شماره 9)
3- و یا این یگانگی وجود و ذات را به طور کلی، نه یک امر رخداده واقعی در گذشته، در انسان نخستین و در زندگی اجتماعی وی، و یا در زندگی پیشه ور و دهقان سده های میانه، بلکه یک امرآرمانی که همواره چشم انداز بشراست، تصور کنیم. در این صورت می توان گفت که:
یکم: این دیگر بیگانگی از آنچه در گذشته موجود بوده، از یک ذات ثابت پیشینی نمی باشد، بلکه بیگانگی نسبت به آینده، از آن چه در آینده می تواند بوجود آید، از یک ذات پسینی،
ذاتی که هنوز به وجود نیامده و وجود انسان درپی تحقق آن است، می باشد.
و دوم اینکه این چشم انداز، این افق و این تصور ایده آل از «زندگی انسان»، آن گونه که شایسته و بایسته است و از «انسان» آن گونه که باید باشد، در گذشته تاریخی بشر موجود نبوده، بلکه در پی رشد نظام سرمایه داری، پدید آمده است. نخست به گونه ای تخیلی تصور گشته و در پی آن به گونه ای علمی ثابت گردیده که انسان و نه انسان به گونه ای عام، بلکه یک طبقه مشخص اجتماعی یعنی طبقه کارگر می تواند با یک انقلاب سیاسی و نابود کردن ساختاراقتصادی نظام سرمایه داری و ایجاد یک نظام سوسیالستی شرایطی را پدید آورد که به راستی برای همه انسان ها زدودن همه ی کثافات قرون گذشته ممکن گردد.
4- از سوی دیگر و در نگاهی تاریخی می توان گفت که میان شرایط زندگی و سرشت انسان آن گونه که هست و تصور آن، آن گونه که باید باشد در هر دوره تاریخی و در هر نظام اقتصادی- اجتماعی با دیگر دوره های تاریخی و دیگر نظام های اقتصادی - اجتماعی اختلاف وجود دارد. در دوره جوامع اشتراکی نخستین، تصور انسان های کارکن از زندگی بهتر و سرشتی والاتر، وجوهی خاص آن دوره داشت. تصور برده ها و دهقانان تحت استثمار و ستم از زندگی شایسته، زندگی آن گونه که باید باشد، هم با انسان های کارکن نخستین، و هم با یکدیگر تفاوت داشت. تصور طبقه کارگر از زندگی آن گونه که باید باشد نیز با تصورات طبقات دهقان، برده و انسان های جوامع اشتراکی نخستین تفاوت دارد.
به این ترتیب، مسئله خواه ازجنبه آنچه هست و خواه از حیث آنچه باید باشد، نسبی است. تصور طبقه کارگر از زندگی انسان های کارکن نوین آینده و سرشت چنین انسان هایی، به عنوان یک آرمان و آرزو، یک چشم انداز که محرک عمل است، همواره در پیشاپیش حرکت خواهد کرد. هر چه این طبقه به چشم اندازهای پیشین دست یابند، افق های نوینی در پیش رویش گشوده خواهد شد و تحقق آنها در دستور کار وی قرار خواهد گرفت. بدیهی است که انسان کارکن جامعه کمونیستی نهایت بشر نخواهد بود. دراین جوامع باز بین زندگی انسان و انسان، آن گونه که هست و آن گونه که باید باشد، تضاد شکل خواهد گرفت و باز چشم اندازهای نوین تازه تری برای انسان تصور خواهد شد.
5- در چنین صورتی ناروشن بودن طبقه کارگر از وضع خویش در نظام سرمایه داری و نقش و وظایف تاریخی اش نه به مثابه «از خود بیگانگی»، یعنی بیگانگی از ذاتی پیشینی، بلکه به مثابه نا آشنا بودن با «ذاتی پسینی»، ناآشنایی با«تئوری انقلابی» که به طور عمده بیان آینده و سرشتی نوین برای طبقه کارگر و هواداران این طبقه است، بشمار می آید.
همچنین باید به این نکته توجه کرد که گر چه این امری عینی است که کار اضافی(محصول اضافی- ارزش اضافی) طبقه کارگر به تملک طبقه دیگری درمی آید، اما آگاهی طبقه کارگر صرفا برمبنای چنین روندی شکل نمی گیرد. یعنی این گونه نیست که چون بخشی از نتیجه کار و تلاش این طبقه از وی جدا می شود، پس این طبقه نیز از ذات خودش و از سرشت خودش دور می گردد. زیرا برگشت کار و تلاش کارگر به وی و به اصطلاح به سرشت انسانی خود برگشتن طبقه کا رگر، انسان کارکن جامعه کمونیستی تولید نمی کند؛ بلکه  پیشه ور یا دهقان، با مالکیت شخصی بر کارخویش که بر این سیاق، باید با ذات خود یگانه باشد، تولید می کند. به عبارت دیگر، کارگر پیش از اینکه کارگر شود، مالک انفرادی کار خویش بود و در نتیجه سرشتی که با آن یگانه بود، سرشت یک پیشه ور یا دهقان ( یا سرشت یک خرده بورژوا) بود.
این امر یعنی آشنا نبودن طبقه کارگر با«تئوری انقلابی» سوای عللی چون ویژگی های شکل ظاهری تضادهای اقتصادی سرمایه داری، و چگونی بازتاب آنها به وسیله شعور کارگران، به دلایل
عمده ای چون تقسیم کار بین کار فکری و کار جسمی و به ویژه فعالیت ایدئولوژیک طبقات حاکم استثمارگر، شکل می پذیرد.
6 - به طور کلی وجه مشترک تمامی تفاسیر مفهوم «بیگانگی» همانا انتزاعی و غیر تاریخی بودن آنهاست. در تمامی این تفاسیر،
تحلیل مشخص از تکامل تاریخی جوامع انسانی، جای خود را به به یک سلسله تفاسیر ذهنی گرایانه و انسان شناسانه از سرشت عام انسانی داده و انسان مشخص اجتماعی (که در جوامع طبقاتی به طبقات تقسیم می شود)جای خود را به انسان به طور کلی، انسانی انتزاعی، سپرده است .
7- مفهوم «از خودبیگانگی انسان»، با محصور کردن مارکسیسم در انتزاع ، آن را« راز ورز» می کند.










یادداشت های بخش 3
1
- «... سلاح انتقاد به هر روی نمی تواند جايگزين انتقاد سلاح شود. قهر مادی بايد با قهر مادی برانداخته شود. اما تئوری[ منظورتئوری انقلابی است] زمانی که در توده ها نفوذ کند به قهر(یا نیروی) مادی تبدیل می شود...» و«همان گونه که فلسفه، سلاح مادی خويش را در پرولتاریا می يابد، پرولتاريا نيز در فلسفه، سلاح معنوی خويش راخواهد یافت.» و«به محض آنکه جرقه اندیشه[ منظور اندیشه انقلابی است] در... بنیاد خلق درگیرد رهایی... تحقق خواهد یافت.» (مارکس، نقد فلسفه حق هگل - درآمد، با استفاده از برگردان رضا سلحشور. دو تأکید نخست و پایانی وعبارات داخل قلاب از ماست). نظریه پردازان «بیگانگی» و آثار«جوانی» مارکس، هیچ کدام از این وجوه اساسی اندیشه«مارکس جوان» را قبول ندارند.
2- نگاه کنید به« نکاتی درباره یک کتاب» در پایان همین بخش.
3- دراینجا، ما با نفس سرشت استثمارشدگان، که به طور کلی در نتیجه ی یک شرایط عینی اقتصادی، اجتماعی و سیاسی - فرهنگی ایجاد می شود سر و کار داریم. باید اشاره کنیم که در مورد طبقه کارگر، سرشت کمونیستی تنها محصول یک موقعیت اقتصادی یا اجتماعی معین نیست، بلکه افزون بر آن، نتیجه تلاش و کنش فرهنگی و یک فرایند پیگیرانه انتقاد از خود و نوسازی مداوم سیاسی- ایدئولوژیک جهان بینی خود، در جریان دگرگون کردن عملی- انقلابی جهان می باشد.
4- مارکس و انگلس در نقدی تیز از سوسیالیسم آلمانی یا سوسیالیسم «حقیقی» در
مانیفست حزب کمونیست نیز به همین نکات تأکید دارند:«این ادبیات می بایستی تنها چیزی شبیه به خیالبافی فارغ بالان ... و درباره تحقق یافتن ماهیت انسانی به نظر آید.» و«... بدین معنی که اباطیل فلسفی خود را در زیر متن فرانسه نوشتند. مثلا در زیر انتقاد فرانسوی از مناسبات پولی نوشتند:" از خود جدا شدن ماهیت بشری...".» مارکس و انگلس این عمل را« لفاظی های فلسفی» و«تمرین های اسکولاستیک مآب و چرند» نام نهادند و در باره آن نوشتند که« از آنجا که این ادبیات در دست آلمانی ها دیگر مظهر مبارزه طبقه ای علیه طبقه دیگر نبود، آلمان ها مطمئن بودند که مافوق«یک سویه بودن فرانسوی»قرار گرفتند و به جای نیازمندی های حقیقی از نیازمندی به حقیقت و به جای منافع پرولتاریا از منافع ماهیت بشری و انسان ها به طور کلی یعنی انسانی که متعلق به هیچ طبقه ای نیست و اصولا در واقع موجود نیست بلکه تنها هستی او در آسمان مه آلود پندارهای فلسفی متصور است دفاع می نمایند.» و« این سوسیالیسم مکمل تسلیت بخش تازیانه های سوزان و گلوله های تفنگ بود که همین حکومت ها به کمک آنها قیام های کارگران را سرکوب می کردند» (تمام بازگفت ها ازمانیفست حزب کمونیست، برگردان...؟ انتشارات مرکزی کومله، ص79- 75 تمامی تأکیدها از ماست).
5- این«گوهرواحد»اولیه چیز غریبی است و حتی در انسان نخستین نیز یافت نمی شود. این انسان«وحشی شریف» هر چند درون جوامع بسته خویش اشتراکی و البته«انسانی»!؟ می زیست اما برای گسترش شکارگاه ها و چراگاه های خود به قبایل دیگر حمله می کرد و بسیاری از افراد قبایل دیگر را می کشت. گویی این«گوهر یگانه »( یا گوهر اهورایی)
تنها در درون جوامع بسته امکان بروز داشت، اما در رابطه میان قبایل محومی شد و«گوهر یگانه» دیگری(گوهراهریمنی؟) به جای آن می نشست!؟ می دانیم که در اندیشه دیالکتیک ابتدایی در ایران، این دو، یعنی«اهورامزدا»و«اهریمن» از یکدیگر جدا هستند. و اما از نظر ما، یگانگی این دو( که قاعدتا می باید در انسان موجودیت درونی یافته و دو وجه یک موجود در می آمدند) به این معنا نیست که انسان ذاتا نیمی«اهورا» و نیمی«اهریمن»است. پدید آمدن هر گونه یگانگی میان اضداد خوبی و بدی، زشتی و زیبایی در انسان و شکل های خاص آنها، مشروط به شرایط معین اجتماعی- تاریخی و نسبی است
6- نکاتی راکه ما در این نوشته بررسی می کنیم، می توان به ویژه درکتاب های زیر یافت:1- جریانهای اصلی مارکسیسم، نوشته لشک کولاکوفسکی، ترجمه عباس میلانی، ویراستار حسن مرتضوی 2- مقدمه ی لوچیوکولتی بردست نوشته های اقتصادی- فلسفی، ترجمه حسن مرتضوی، نشرآگاه 3- فلسفه و انقلاب، نوشته رایا دونایفسکایا، ترجمه ی حسن مرتضوی4- جبر انقلاب نوشته جان ریز ترجمه اکبرمعصوم بیگی 5- مارکس و آزادی، و درآمدی بر ایدئولوژی هر دو نوشته تری ایگلتون، هر دو ترجمه اکبرمعصوم بیگی و هر دو نشرآگاه 6- درآمدی تاریخی بر نظریه اجتماعی (بخش مربوط به مارکس) نوشته الکس گالینیکوس، ترجمه اکبر معصوم بیگی، نشر آگاه 7- سیمای انسان راستین، نوشته اریک فروم.
به عنوان یک حاشیه بر نام کتاب های ترتسکیست هایی چون رایادونایفسکایا و جان ریز که نام«انقلاب» را به خود بسته اند باید بگوییم که دراین کتاب ها همه چیز هست مگر انقلاب و مبارزه انقلابی. نویسندگان این کتاب ها، دشمن اندیشه های انقلابی مارکس به ویژه قهر انقلابی و دیکتاتوری پرولتاریا هستند. در ادامه ی این مقال ما به برخی از این نوشته ها اشاره خواهیم کرد.
7- سرمایه، ترجمه ا- اسکندری فصل نوزدهم« کار مزد». مارکس در همین فصل از اینکه «هر دو شکل دستمزد( گاه مزد و کارمزد) در زمان واحد و در رشته های صنعت پهلوی یکدیگر  قرار دارند» و«...اینکه ممکن است یک شکل برای تولید سرمایه داری مساعدتر از شکل دیگر  باشد» صحبت می کند. هم او می گوید«در کارخانه های انگلیسی، به معنای واقعی کلمه، آنجا که کارمزدی حکومت عام دارد، برخی عوامل کار بنا به علل فنی از این قاعده مستثنی هستند». و در خصوص کارمزد با توجه به حذف نظارت مستقیم سرمایه دار چنین می گوید:«... ولی میدان وسیع تری  که کار مزد برای بروز شخصیت ایجاد می کند از سویی موجب می شود که شخصیت و بنا بر این استقلال و خود وارسی کارگر تکامل یابد...». و بالاخره« کارمزد متناسب ترین شکل دستمزد برای شیوه تولید سرمایه داری است». (ص 500- 505)
 8- تا جایی که بحث بر سر کاربرد یک«واژه» باشد، گمان نکنم مشکلی پیش آید اگربه جای اینکه گفته شود شرایط مادی تولید و محصول کارگر از او«بیگانه» می شود، گفته شود شرایط مادی تولید در اختیار سرمایه دار و محصول کارگر به تملک سرمایه دار در می آید. و یا به جای اینکه گفته شود کارگر از روند نظارت بر کار«بیگانه» می شود، گفته شود تولید کننده مستقیم بر روند کار خویش نظارت ندارد. و یا برعکس، چنانچه هدف از کاربرد این واژه، معنای عادی و نه فلسفی آن بود، گمان نمی کنم که ما نیز در مورد کاربرد آن بر خود سخت می گرفتیم. سخن مارکسیسم غربی نه صرفا بر سر یک «واژه» بلکه بر سر یک «مفهوم فلسفی» و پنهان شدن پشت آنست و اساسا به قصد استنتاج های نادرست تئوریک و سیاسی- عملی معینی به کار می رود.
 9- مارکس در نقد تولید پیشه وری و دهقانی(که در آن تولید کننده مالک محصول خویش است و بر کار خویش نظارت دارد) می گوید: این شیوه تولید متضمن تکه پاره شدن زمین و دیگر وسائل تولید است. شیوه تولید مزبور همچنان که نافی گردآیی وسایل تولید است، همکاری، تقسیم کار در درون همان پروسه تولید، تسلط اجتماعی بر طبیعت و منتظم نمودن آن، و تکامل نیروهای تولید اجتماعی تولید را نیز نفی می کند. این شیوه تنها در درون مرزهای تنگ خودرویی از تولید و جامعه می گنجد. همچنانکه پیکور به درستی گفته است،« میل به جاویدان ساختن این شیوه تولید آن است که فرمان میانه حال ماندن عمومی را صادر نماییم». شیوه مزبورهنگامی که به درجه معینی از تکامل خود برسد وسایل مادی انهدام خویشتن را به وجود می آورد... این شیوه باید منهدم شود و منهدم می شود...»( سرمایه، پیشین، جلد یک، فصل24، گرایش تاریخی سرمایه داری، ص 690).


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر