۱۴۰۲ آذر ۵, یکشنبه

درباره شناخت(11) - یقین و تردید

 درباره شناخت(11)
بخش دوم
ماتریالیسم و دیالکتیک شناخت
 
یقین و تردید

ثبات و تغییر
در تمامی حرکت های ماده دو حال یا دو وضع دیده می شود: حال سکون و یا ثبات شکل ها و حال حرکت و تغییر و تحول. حال سکون و ثبات نسبی است و حال حرکت و تغییر مطلق است. این دو یعنی ثبات نسبی و تغییر مطلق، وحدت اضداد در موضوع حرکت عینی اشیاء و پدیده ها هستند.
شناخت بشر که بر پایه ی عمل دگرگون کننده برای تغییر اشیاء و پدیده ها استوار است، بر مبنای این دو حال است و دو وضع معین را پدید می آورد: وضع سکون و یا ثبات نسبی و پایدار شناخت بشری و وضع حرکت و تغییر و تحول مداوم آن.
ثبات نسبی و تغییر مطلق در اشیاء و پدیده ها
 ثبات نشانگر وحدت و انسجام درونی و پایدار بودن نسبی یک شیء یا پدیده معین از نقطه ی آغاز پدید آمدن تا پایان است و موجب می شود پدیده ی معینی به حال خود بماند و به این ترتیب از دیگر پدیده ها قابل تفکیک و تشخیص باشد؛ تغییر مطلق است و نشانگر مطلق بودن حرکت تضادهای شیء یا پدیده است که همواره در حال پدید آمدن و حل شدن هستند.
اطمینان و تردید
از وضع سکون و یا ثبات نسبی، حال اطمینان و یقین نسبی نسبت به قوانین آن پدیده و تفاوت کیفی آن از امور و پدیده های دیگر پدید می آید و از حرکت و تضادهای بی پایان و تغییر، عدم اطمینان و شک ظاهر می شود.
این دو وضع مداوما در حال تبدیل به یکدیگر هستند. شک به یقین نسبی و اطمینان نسبی تبدیل می شود و اطمینان و یقین نسبی به شک.
تکرار و نو شدن
در حال ثبات نسبی برخی از اشکال بروز در عین تغییر مداوما تکرار می گردند. دوباره گی یا بازآمدن بخش مهمی از حرکت و تغییر است. برای نمونه در طبیعت جاری روز و شب و فصول سال در یک دور با سرعت زیاد یا کم تکرار می گردند و جای یکدیگر را می گیرند. این تکرار ها و دوباره گی ها در عین اینکه نشانگر ثبات نسبی پدیده هستند اما تکرار مطلق امر پیشین نیستند و همواره در آنها تغییراتی جزیی گاه غیرقابل دیدن و لمس پدید می آید. به بیان دیگر در این تکرارها به طور مداوم عناصری نفی و ناپدید و عناصری تازه پدید می آیند و بنابراین به طور مداوم اموری تغییر می کنند و متحول می شوند. تغییر، وحدت تکرار و نو شدن است که در نهایت در فرایند تکامل یک شیء یا پدیده ی معین تکرار ناپدید و امر نو آشکار می گردد.
وجود تکرارها، نشانگر تغیرات کمی و تدریجی در اشیاء و پدیده های باثبات است. وجود نفی تکرار و چگونگی پدید آمدن امری تازه و نو، نشانگر تغییر کیفی و جهشی پدیده ها و بی ثباتی آنهاست.
شناخت باثبات و شناخت در حال تغییر
در شناخت بشر از اشیاء و پدیده ها دو وضع پدید می آید: وضع ثبات نسبی شناخت و وضع تغییر مداوم شناخت. وضع ثبات نسبی از درک ماهیت با ثبات پدیده و بروز آن در تکرار نمودهایش بر می خیزد و حال تغییر از تغییرات این ماهیت و تمامی تضادهایی که از آن برمی خیزند و یا به وسیله ی آن به گردش و تغییر در می آیند.
ماهیت با ثبات و شناخت با ثبات
شناختی که از وضعیت ثبات نسبی و تکرار وجوه اساسی شیء یا پدیده به وجود می آید دارای یک ثبات نسبی است. دلیل اساسی این ثبات نسبی این است که در تکرارها پایداری نسبی شیء یا پدیده و بیان خود همچون امری یگانه پدیدار می گردد. این امر یگانه که به پدیده هویت مستقل داده و آن را به حال خود و استوار نگه می دارد و در عین حال موجب تفاوت آن پدیده از پدیده های دیگر می شودهمان کنه و ماهیت پدیده است که در تکرار شکل ها و نمودهای بیرونی پدیده خود را نشان می دهد.
 در پی عمل مداوم بشر روی اشیاء و پدیده ها برای تغییر آنها، شناخت انسان از این شکل ها و نمودها عبور کرده و در شناخت منطقی و عقلایی به ماهیت و قوانین پدیده دست می یابد.
ماهیت شیء یا پدیده با این که در تکرارها تغییرات کمی جزیی می کند، اما تغییر اساسی کیفی نمی کند. ثبات نسبی تکرارها علیرغم تغییرات جزیی آنها درست به این سبب است که ماهیت پدیده و هویت آن تغییر اساسی نکرده است. همین ماهیت و هویت پدیده که در تکرار شکل ها و ظواهر موجب گونه ای سکون و ثبات نسبی در شناخت می شود باعث و بانی اطمینان نسبی از درستی و حقیقت شناخت عقلایی از شیء یا پدیده است.
برای نمونه بیش از چهار سده است که از پدید آمدن سرمایه داری می گذرد. سرمایه داری مداوما تغییر کرده است اما اموری در سرمایه داری ثبات داشته و مداوما تکرار شده است( مثلا قانون ارزش اضافی و یا سیکل سرمایه داری و بحران های ادواری...)، و تکرار آنها نشانگر این است که ماهیت و هویت اساسی سرمایه داری علیرغم تغییرات مداوم بسیار کمابیش ثابت مانده است. از اینجا شناخت عقلایی و علمی ای از سرمایه داری شکل گرفته که درجه ای ثبات نسبی و اطمینان از درستی شناخت از ماهیت آن را ایجاد کرده است.
از سوی دیگر ما بین ساخت سرمایه داری و فئودالیسم و برده داری و بین همه ی اینها با جامعه ی اشتراکی و یا کمونیستی فرق کیفی می گذاریم( همان گونه که می گوییم آسمان کوه و روخانه نیست و رودخانه جنگل و بیابان نیست و جنگل و بیابان حیوان نیست). این از آنجا ناشی می شود که هر کدام از این ساخت ها علیرغم وجوهی از وابستگی و اشتراک و نافذ بودن در یکدیگر(همچون فصول یک سال که همه در یکدیگر جاری و نافذند و گاه زمستان در تابستان و تابستان در زمستان، بهار در پاییز و بهار در زمستان و... موجودیت می یابند چندان که برای آناتی تفاوت و اختلاف آنها زائل می گردد و یکی همچون دیگری و ضد خود جلوه می کند)، دارای عناصر با ثباتی هستند که به آنها هویت و تشخص منحصر به فرد می بخشد و موجب تفاوت و تمایز آنها از یکدیگر می شود. اگر چنین عناصر باثبات نسبی و پایدار در هر کدام از این ساخت ها وجود نداشتند و به عبارتی تغییر یا نفی مطلق بدون ثبات نسبی وجود داشت، آن گاه ماهیت با ثباتی وجود نداشت و پدیده هاهویت مستقلی نداشتند و همه چیز آمیخته و درهم و برهم بود و بنابراین شناخت این ساخت ها و ماهیت ها و تمایز و تفاوت آنها از یکدیگر اساسا ممکن نبود.
نمونه ای دیگر: در حالی که شناخت ما از جمهوری اسلامی در همان آغاز دارای وجوهی بود که بیشتر بر مبنای اندیشه های ایدئولوگ های آن استوار بود تا بر مبنای عمل آنها که تا آن زمان به آن گستره و عمق مشاهده نشده بود، اکنون و بر مبنای عملکرد چهل ساله ی آن و تکرار عناصر بسیاری از وجوه این نظام استبدادی که از ماهیت آن بر می خیزد، این شناخت دارای عمق بیشتر و ثبات نسبی گردیده است. در عین حال این وجوه با ثبات خود را در تفاوتی که در شناخت بین این نظام استبدادی با نظام های استبدادی دیگر و یا نظام های دموکراتیک وجود داشته نشان داده است.  
شناخت عقلایی ماهیت که از ثبات و تکرار ماهیت یکسان و عناصر اساسی پدیده و ثبات نسبی آنها بر می خیزد موجب شناخت قابل اطمینان و اعتماد و قطعیت نسبی آن می شود. ما به شناخت عقلایی مارکسیسم از سرمایه داری و یا شناخت خود از دو نظام استبدادی ولایت فقیهی و سلطنتی اطمینان حاصل می کنیم  و آن را فراراه خود قرار می دهیم زیرا چنین شناخت هایی به کنه و ماهیت این نظام ها رسوخ کرده و آن را در برابر عقل شفاف کرده است.
 به این ترتیب شناخت باثبات از یک سو و اساسا از امر شناخت ماهیت خاص یک پدیده برمی خیزد که ثبات نسبی دارد و از سوی دیگر و به عنوان مکمل از امر یکسانی و تفاوتی که بین این ماهیت مشخص با ماهیت های مشخص دیگر اشیاء و پدیده ها موجود است.
در حالی که زندگی هر شیء یا پدیده ی مشخص در جهان بی پایان و نسبت به آن نسبی است و یا به بیانی دیگر تنها یکی از اشکال تجلی جهان عینی متحرک بی پایان است اما برای خود آن پدیده مطلق است. بنابراین آنچه در شناخت به عنوان ماهیت پدیده ظاهر می گردد دست یافتن به ماهیت و قوانین مطلق آن پدیده ی مشخص است.
برای نمونه زمانی که مارکس می گوید ارزش اضافی قانون مطلق شیوه ی تولید سرمایه داری است، شناختی( وبا اطمینان و یقین مطلقی) از یک قانون عینی ماهوی سرمایه داری می دهد که مطلق است گرچه شکل استخراج آن با دیگر شکل های استثمار در دیگر جوامع طبقاتی همچون فئودالی و برده داری متفاوت و بنابراین نسبت به عام بودن استثمار، شکلی خاص و نسبی است. همچنین زمانی که مارکس می گوید تضاد اساسی این شیوه ی تولید تضاد بین تولید اجتماعی و مالکیت خصوصی وسائل تولید است این تضاد برای این شیوه ی تولید مطلق است. مطلق به این معناست که از آغاز تا پایان فرایند و در تک عناصر و جلوه های آن وجود دارد و تمامی تضادهایی که در نمودها و ظواهر آن دیده می شود همه بازتابی از این تضاد ماهوی و قوانینی است که بر تکوین این ماهیت استوار است. روشن است که از دید جامعه ی طبقاتی و تضادهای این گونه جوامع این تضاد خاص و نسبی است.
تغییر در شیء و یا پدیده و شناخت در حال تغییر
عدم وجود شناخت قابل اطمینان که شناخت مداوما در تغییر موجب ایجاد آن می گردد از ایجاد تضادهای مداوما پدید آینده در شیء یا پدیده ی در حال تغییر، نفی تضادهای پیشین و تحرک آن و بنابراین تلاش برای شناخت تضادها بر می خیزد. روشن است که تا رسیدن به شناخت تضادهای تازه و رهایی از قید ضرورت کور و بنابراین تسلط بر چگونگی حرکت و تغییر آنها و به دست آوردن آزادی در عمل، این تضاداست که بر ذهن تسلط دارد تا ذهن بر تضاد. بدین سان نوسان وعدم اطمینان در شناخت نافذ می گردد و آن را برای رسیدن به وحدت و اطمینانی نوین در شناخت شیء یا پدیده پیش می برد.
برای نمونه ماهیت سرمایه داری طی چهار سده تغییر اساسی نکرده است اما عناصر این ماهیت به دلیل گذار از مراحل گوناگون تغییرات فراوان کرده اند. اجتماعی شدن کار تغییرات کمی فراوان کرده است و در جانب مقابل مالکیت خصوصی وسائل تولید نیز دارای تغییرات فراوان بوده است. این تغییرات در نتیجه تضادهایی به وجود می آید که در حرکت و تغییر پدیده مداوما پدید می آیند. مراحل پیشین نفی می شوند و مراحل تازه شکل می گیرند. زمانی که مارکس به شناخت ماهیت پدیده ی سرمایه داری رسید، این تضادها و اشکال حرکت آنها را تبیین کرد و اشکال اثر گذاری آنها را بر پیشرفت سرمایه داری توضیح داد و شناخت کاملی از یک مرحله ی سرمایه داری ارائه داد که در آن وجوه مطلق یعنی بیان سرمایه داری به عنوان یک کل و نسبی یعنی تجلی این کل در مرحله ای از تکامل اش، به هم آمیخته بودند.
اما چنان که گفتیم هم عناصر ماهیت در حال تغییر کمی هستند و هم تمامی تضادهایی که در سطح و نمودها به وسیله ی این ماهیت به حرکت در می آیند. شناخت ماهیت و قوانین کلی پدیده و همچنین تمامی تضادهای پدیده در یک مرحله معین گر چه به کمال خود می رسند و یک اطمینان کلی و نسبی ایجاد می کنند اما به تنهایی چگونگی حرکت این ماهیت و تغییرات مداوم تضادهای آن را در گذر از یک مرحله به مرحله ی دیگر و دیگر مراحلی که در آینده پیش می آیند با خود به همراه نمی آورند و یا به ساده گی در دسترس قرار نمی دهند و بنابراین هر مرحله ی تازه ای که پدید می آید نیاز به بررسی، تحقیق و توضیح مستقلی برای خود دارد و باید با شناخت های تازه از چگونگی تکوین این ماهیت در مراحل تازه تکامل یابد.
 در پی حرکت تضادهایی در پدیده که از پیش وجود داشته و یا به دلیل شرایط تازه پدید می آیند حرکت شناخت نیز دچار تضاد شده و تا حل آن و شناخت مرحله ی تازه ادامه خواهد یافت.
مثلا شناخت از سرمایه داری و چگونگی حرکت آن نمی توانست در سرمایه داری مرحله ی رقابت آزاد باقی بماند. مرحله ی رقابت آزاد سرمایه داری به مرحله ی امپریالیستی سرمایه داری تبدیل شد و بنابراین باید شناخت پیشین با شناخت مرحله ی تازه که خود نیز ثبات نسبی داشت کامل شود. روشن است که شناخت مرحله ی نوین تکامل سرمایه داری یعنی مرحله ی امپریالیستی می توانست شرح کل آن را نیز به کمال رساند.
از این وضع، هم وجوهی که می توانند در شناخت ثبات داشته باشند و هم وجوهی که تغییراتی را از سر می گذرانند باید در شناخت از مرحله ی نوین بررسی و تحلیل گردیده و توضیح داده شوند. شناخت مرحله ی تازه و قواعد آن از یک سو نادانی و عدم اطمینان را به دانایی و اطمینان تبدیل می کند و از سوی دیگر بر اطمینان نسبی کلی به وجود آمده از ماهیت پدیده می افزاید. مساله اخیر نشانگر نیاز به تغییرات مداوم در شناخت، نفی اموری و اثبات اموری دیگر همراه با تغییر و تحول و تکامل پدیده است. 
تردید و یقین
بر مبنای آنچه گفته شد از بررسی دیدگاه ها در مورد حرکت و تغییر، دو وضع در شناخت انسان از پدیده ها ظاهر می گردد. یکی یقین نسبی است که بر مبنای وحدت و سکون و پایداری و ثبات نسبی ماهیت شیء یا پدیده استوار است و دیگری تردید که از تضادهای متحرک و مداوما پدیده آینده و دگردیسی و تلون پدیده و از تغییر مطلق آن بر می خیزد.
چون ثبات گذرا و نسبی است، اطمینان و یقین نیز نسبی است. و چون نفی و تغییر مطلق است، عدم اطمینان و شک نیز همواره وجود دارد و مطلق است. عدم اطمینان و شک به این معناست که شناخت بشر همراه با عمل  دگرگون کننده ی جهان عینی، مداوما در پی گذر از تضادها و فهم تغییرات تازه و تغییر تنظیم و انطباق شناخت با تغییرات تازه در پدیده است و روشن است که تا تضادهایی که در ذهن در مورد مرحله ی تازه به وجود می آیند طی عمل انسان روی پدیده ها و تجزیه و تحلیل مداوم شناخته و حل و فصل نشوند و انسان بر وضعیت مرحله ی تازه و تضادهای آن حاکم نشود و ذهن با عین منطبق نگردد، نبود شناخت و یا شناخت ناقص و بنابراین عدم اطمینان یا تردید به دانایی و اطمینان و یقین تبدیل نمی شود.
ترکیب ثبات نسبی پدیده و حرکت مطلق تضادها که موجب تکامل دو وجه ثبات و نفی پدیده است، موجب دو وجه یقین و تردید در شناخت بشر می شود.
امر تضاد و تغییر یا بروز تضادهای مداوما پدید آینده ی عینی و همچنین تلاقی و یا نافذ بودن اضداد در یکدیگر( بهار پاییز و پاییز بهار است - سرما گرما است و گرما سرماست)، موجب تحرک شناخت و گذر آن از اطمینان نسبی به شک می شود. آنچه دیروز درست بود امروز درست نیست و آنچه امروز درست است به این سبب که در عین تغییراتی صورت گرفته یا خواهد گرفت، اکنون و یا فردا درست نیست. در این هنگام یعنی درست نبودن و یا عدم انطباق با شیء در حال تغییر یا تغییر کرده، ذهن انسان در حالی که وحدت و ثبات نسبی ناشی از شناخت ماهیت و نیز شناخت مراحل پیشین را دارد دستخوش تضادهای تازه و نوسان میان آنها می شود. آنچه در شناخت از مرحله ی پیشین درست بوده است با پدید آمدن تضادهای تازه و تغییر مرحله ی پیشین به مرحله ی تازه، اکنون می رود که ناکامل و یا نادرست و بنابراین از اثبات و پذیرش به نفی و رد تبدیل شود. در اینجا و در چارچوب معینی تضاد حاکم می شود:
این است یا آن؟ چه چیز ثابت است و چه چیز تغییر کرده است؟ کدام درست و واقعی و کدام نادرست و ذهنی است؟ به شناخت کدام می توان اطمینان داشت و آن را همچون حقیقت راهنما در نظر گرفت و کدام را مختص دوره و یا مرحله ای معین و بنابراین اکنون می توان ناکافی یا نادرست دانست و کامل کرد و یا کنار گذاشت؟ این راه درست است یا آن راه؟ این سیاست یا آن سیاست؟  
در این مرحله تا جایگزینی شناخت درست و قابل اطمینان تازه، در عین وجود یک وحدت و اطمینان نسبی که از شناخت های پیشین و امتحان پس داده برمی خیزد، تضاد است که بر ذهن حاکم است. حاکم شدن تضاد یا تضادها به جای وحدت نسبی در شناخت پدیده، موجب عدم اطمینان و بنابراین اختلاف در نظرات یک فرد و یا افراد و جریان ها و بنابراین شک می شود. شک تا جایی می تواند باقی بماند که نادانی و یا کم دانی وجود داشته باشد و شناخت درگیر تضاد و برای حل آن باشد و از تغییرات تازه پدید آمده در پدیده به کنه تغییرات مرحله ی تازه و ایجاد ثبات نسبی تازه نرسیده باشد. به محض این که در تکامل پدیده، اموری تکرار گردیده و بنابراین ثبات نسبی یابند، نوسان عملی و ذهنی میان تضادها و بنابراین نادانی ها و تردیدها از میان بر می خیزند و جای خود را به وحدت و دانایی ثبات نسبی در شناخت و اطمینان و یقین نسبی می دهند.
مائو درباره ی مساله ی اطمینان نسبی در شناخت
« اطمینان مطلق در جنگ وجود ندارد. لیکن وجود درجه معینی از اطمینان نسبی منتفی نیست. ما نسبت به وضع خودمان تا حدودی مطمئن ایم. اطلاعات ما در مورد وضع دشمن قابل اطمینان نیستند، با این همه در اینجا نشانه هایی هست که ما می توانیم از آنها وضع دشمن را کشف کنیم، سرنخ هایی وجود دارند که می توان با گرفتن آنها تمام کلاف را باز کرد، یک سلسله پدیده هایی موجودند که ما را وادار به تامل می کنند. مجموعه ی اینها در واقع درجه ی معینی از اطمینان نسبی را به دست می دهند که می تواند برای نقشه کشی در جنگ به عنوان پایه ی عینی به کار رود... ولی چون جنگ دارای اطمینان خیلی محدود و موقتی است ، لذا تدوین نقشه های کامل و ثابت جنگی مشکل است...»( درباره ی جنگ طولانی ص 254)
از جنگ طولانی
«بعضی ها به علت تحرک جنگ، ثبات نسبی نقشه ها و یا رهنمودهای جنگی را از اساس نفی می کنند و مدعی اند که این نقشه ها و یا رهنمودهای جنگی«مکانیکی» هستند. این نظر نادرست است. همان گونه که در بالا گفته شد، ما کاملا واقفیم که در جنگ هر نقشه و هر رهنمود جنگی تنها می تواند ثبات نسبی داشته باشد، زیرا که وضعیت جنگ تنها به طور نسبی قابل اطمینان است و جنگ فوق العاده سریع جریان می یابد( حرکت یا تحول)، از این رو این گونه نقشه ها و یا رهنمودها باید بر اساس تحولات اوضاع و تحرک جنگ به موقع تعویض و یا تجدید نظر شوند، چه در غیر این صورت به افراد مکانیست مبدل خواهیم گردید. با این همه نمی توان نقشه ها و یا رهنمودهای جنگی را که برای یک دوران معین ثبات نسبی دارند، نفی کرد؛ نفی آن به معنای نفی همه چیز است. از جمله نفی جنگ و حتی نفی خود. از آنجا که در اوضاع جنگ و عملیات نظامی ثبات نسبی وجود دارند، ما باید نقشه ها و یا رهنمودهای جنگی را که از این اوضاع و از این عملیات ناشی می شوند، نیز به طور نسبی تثبیت کنیم. مثلا از آنجا که وضع جنگ شمال چین و عملیاتی که به وسیله ی ارتش هشتم به صورت پراکنده انجام می گیرد، در مرحله ی معینی ثابت است، لذا در این مرحله کاملا ضروراست که برای این رهنمود عملیات استراتژیک ارتش هشتم، یعنی اینکه «جنگ پارتیزانی اساسی است ولی در شرایط مساعد نباید از جنگ متحرک صرف نظر کرد» ثبات نسبی قائل شد. مدت اعتبار یک رهنمود عملیات اپراتیو کوتاه تر از مدت اعتبار یک رهنمود عملیات استراتژیک است؛ و مدت اعتبار یک رهنمود تاکتیکی حتی از آن هم کوتاه تر است، لیکن هر دو آنها برای یک دوران معین ثبات دارند. انکار این حقیقت منجر به این خواهد شد که فرماندهان ندانند از چه مبدایی باید شروع حرکت کنند و در مورد مساله ی جنگ به افرادی نسبیت طلب مبدل گردند که از خود عقیده ثابتی ندارند، و اغلب می گویند: نه این صحیح است و نه آن، یا هم این صحیح است و هم آن. هیچ کس منکر این حقیقت نیست که یک رهنمود نظامی ولو اینکه برای دورانی معتبر باشد، نیز تغییر پیدا می کند اگر چنین تغییراتی وجود نمی داشت اصولا احتیاجی به حذف این رهنمودها و اتخاذ رهنمود دیگر نبود. لیکن این تغییرات محدودند و از چارچوب عملیات گوناگون نظامی که برای اجرای این رهنمود باید صورت گیرند، تجاوز نمی کنند و ماهیت این رهنمود را نیز عوض نمی کنند؛ به عبارت دیگر رهنمود تنها تغییر کمی می یابد نه کیفی. این ماهیت در دوران معینی به هیچ وجه تغییر نمی کند، و این همان چیزیست که ما از ثبات نسبی برای یک دوران معین درک می کنیم. در تمام پروسه طولانی جنگ که در آن تغییر مطلق است، هر مرحله ی خاص دارای ثبات نسبی است؛ چنین است نظر ما درباره ی ماهیت نقشه ها و یا رهنمودهای جنگی.»( ص 256- 254، تمامی تاکیدها از ماست)
شناخت تکامل یابنده ی بشر اطمینان نسبی را افزایش می دهد
در مجموع حرکت جهان عینی رو به تکامل است و شناخت بشر از جهان نیز رو به تکامل. در تکامل شناخت بشر از جهان، شناخت نسبی از مطلق و بنابراین یقین و اطمینان نسبی رشد می کند. این موجب می شود که اعتماد به نفس بشر نسبت به قدرت و توانایی عملی و شناخت اش از پدیده ها افزایش یابد و دارای سرعت و جوانب و عمق بیشتری گردد و در تغییر جهان عینی و ذهنی بیشتر موثر افتد. مقایسه ای کلی میان شناخت کنونی بشر و شناخت وی در دوره های آغازین پا گرفتن اش به عنوان انسان نشان دهنده ی این امر است.
در بخش بعدی به دیگر جوانب این مساله و همچنین انحرافات و اشتباهات در دو مساله ی ثبات و نفی و یقین و اطمینان و شک و تردید می پردازیم.
ادامه دارد.
 م - دامون
آبان 1402

۱۴۰۲ آذر ۲, پنجشنبه

اطلاعیه حزب کمونیست (مائوئیست) افغانستان به مناسـبت درگذشـت رفیق ظاهـر

 

اطلاعیه حزب کمونیست (مائوئیست) افغانستان:

به مناسـبت درگذشـت رفیق ظاهـر

مسـئول واحـد پایه‌ای کمـیتۀ منطقوی هفـتم قـوس

کمیتۀ مرکزی حزب کمونیست (مائوئیست) افغانستان با تألم و تاثر فراوان، خبر درگذشت رفیق ظاهر عضو حزب کمونیست (مائوئیست) افغانستان و مسئول واحد پایه‌ای ... کمیته منطقوی هفتم قوس را به اطلاع تمامی کادرها، اعضا و هواداران حزب کمونیست (مائوئیست) افغانستان در خارج و داخل کشور، و هم چنین سایر مائوئیست‌های افغانستان و احزاب و سازمان‌های مائوئیست سایر کشورهای جهان می‌رساند.

رفیق ظاهر به تاریخ 16 عقرب 1402 خورشیدی ( 7 نوامبر 2023 میلادی) به عمر 63 سالگی، چشم از جهان فرو بست. گرچه اکنون این رفیق مبارز و انقلابی در میان ما نیست، اما یاد و خاطرش در میان اعضای حزب و سایر انقلابیون کشور که با وی آشنائی داشتند ماندگار خواهد ماند.

رفیق ظاهر یکی از رفقای فعال و مبارز حزب کمونیست (مائوئیست) افغانستان بود که بعد از درگذشت رفیق قاسمی مسئولیت واحد پایه‌ای ... را به عهده گرفت و تا یک ماه قبل که به مریضی کبد (جگر) گرفتار شد به صورت درست و اصولی این وظیفه را پیش برد. با آن‌که رفیق ظاهر در مدت یک ماه با مریضی دست و پنجه نرم نمود، اما وظایف مبارزاتی‌اش را به هیچ وجه فراموش ننمود. او چند روز قبل از در گذشتش، اسناد حزب را به رفقای مسئول تسلیم کرد و از پیش برد وظایف و مسئولیت‌هایش، گزارش دقیق و به موقع ارائه نمود.

رفیق ظاهر در سال 1339 خورشیدی (1960میلادی) در یک خانواده زحمت‌کش دهقانی دیده به جهان گشود. او تحصیلات ابتدائیه، متوسطه و لیسه را با موفقیت تمام کرد و بعد از سپری نمودن امتحان کانکور سراسری در سال 1357 خورشیدی (1978 میلادی) وارد فاکولته (دانشکده) اقتصاد دانشگاه کابل شد.

رفیق ظاهر در سال 1357 و 1358 خورشیدی ( 1978 – 1979 م. ) یکی از فعالین جریان دموکراتیک نوین در داخل دانشگاه کابل بود. وی در سال 1358 به سازمان آزادی‌بخش مردم افغانستان (ساما) پیوست و پس از فروپاشی ساما به سازمان رهایی افغانستان ادغام شد. ولی مواضع ایدئولوژیک سیاسی دو سازمان فوق‌الذکر عطش انقلابی و روح مبارزاتی اصولی وی را پاسخگو نبود، تا بالاخره در سال 1391خورشیدی (2012م.) به حزب پیوست. وی جایگاه اصلی مبارزاتی‌اش را در حزب بعد از تلاش فراوان مبارزاتی دریافت و تا آخر عمر با شور و صداقت انقلابی به وظایف خود ادامه داد. او هیچ‌گاه کشور را ترک نکرد. در میان مردمش زیست و در میان مردم دیده از جهان فرو بست. 

رفقا:

بیایید غم و اندوه ناشی از درگذشت رفیق ظاهر را به نیروی مبارزاتی تبدیل نماییم و یاد و خاطره او را بعنوان یک انقلابی مائوئیست زنده و ماندگار نگه داریم. 

درگذشت رفیق ظاهر  را به تمامی رفقایش، تمامی اعضای خانواده‌اش و تمامی دوستانش تسلیت می‌گوییم.

 

کمیتۀ مرکزی حزب کمونیست (مائوئیست) افغانسـتان

19 عقرب 1402 خورشیدی

10 نوامبر 2023 میلادی


 درگذشت این رفیق گرانقدر را به حزب کمونیست(مائوئیست) افغانستان تسلیت می گوییم و امیدواریم که به زودی جای خالی وی به وسیله ی انقلابیون جوان کمونیست پر شود و ادامه یابد.                                                                                                                                                     گروه مائوئیستی راه سرخ ایران
سوم آذرماه 1402

   



۱۴۰۲ آبان ۲۹, دوشنبه

حکمتیست ها مدافعین صهیونیسم و امپریالیسم

ترتسکیسم حکمتیست ها را بی نقاب ببینیم!

به تازه گی مقاله ای با نام  چرا مردم و سازمانهای صنفی و مدنی در ایران با تبلیغات ضد اسراییلی احزاب ملی مذهبی و “چپ” همراه نشدند؟ در یکی از سایت های حکمتیستی- ترتسکیستی به نام آزادی بیان منتشر شده است( متن کامل آن در پایان این مقاله آمده است). اهمیت و لزوم توجه به مواضع این مقاله در آن نیست که نکته ی نویی را طرح می کند بلکه در این است که بی حاشیه و بسیار سرراست ته و بن مواضع ترتسکیست های حکمتی را به میان کشیده است: دفاع از اسرائیل و امپریالیست ها.
مقاله دو بخش اصلی دارد؛ یک بخش آن نشانگر پی نبردن به این مساله است که چرا مردم ایران با سیاست های حکومت در دفاع از حماس همراهی نمی کنند و تحلیل بسیار سطحی و مبتذلی از این امر ارائه داده و نظر ترتسکیستی خود را به زور روی این قضیه سوار می کند؛ بخش دیگر دفاعی سینه چاکانه از دولت اسرائیل و امپریالیست ها است.
نادرست است گفته شود این ها صرفا مواضع شخص نویسنده است و ربطی به مواضع احزاب حکمتیست ندارد، زیرا مواضع مزبور تماما در نظرات حکمت آمده است و طرف تنها فرصت را مناسب دیده تا آنها را دوباره تکرار کند شاید مزه ی وضع حاضر به دست اش بیاید.
یادداشت های ما در مورد مقاله
چهارم - گروه های اصیل دموکرات و چپ انقلابی ایران نه بر مبنای احساسات«ضدغربی» و یا تئوری های اقتصادی- سیاسی صرف و یا«ماهیت ضد غربی جنبش ملی اسلامی»بلکه اساسا بر مبنای تجارب تاریخی خلق ایران، از دخالت استعمار و امپریالیست ها از انگلیس و روسیه گرفته تا آمریکا در ایران نفرت دارند؛ و این به آن دلیل است که در تمامی تاریخ یک صد و پنجاه سال اخیر امپریالیست ها مانع تلاش های خلق ایران برای رسیدن به یک جمهوری انقلابی دموکراتیک گردیده اند و جریان های ارتجاعی و از جمله جریان های مذهبی ضدملی همچون فضل الله نوری و کاشانی و خمینی را در مقابل جنیش انقلابی - دموکراتیک ایران تقویت کرده اند. از این رو این گونه گروه ها به درستی مواضعی ضد دولت های امپریالیستی غرب، روسیه و اکنون چین و همچنین اسرائیل اتخاذ می کنند.
این امر هیچ گاه به معنای ضد پیشرفت هایی که در غرب به نفع اندیشه های پیشرو و نیز تکنولوژی مفید به حال بشر صورت گرفته و نیز ضد خلق های کشورهای غربی بودن نبوده و نیست. نیروهای دموکرات و چپ اصیل ایران همواره از اندیشه های پیشرو در غرب( خواه از جانب بورژوازی زمانی که انقلابی بود ارائه شده باشد و خواه از جانب رهبران اندیشمند طبقه ی کارگر) و مبارزات خلق های غرب یاد گرفته و یاد خواهند گرفت همچنان که از خلق روسیه و شوروی بسیار یاد گرفته و یاد خواهند گرفت. کافی است که نوشته های پیش از مشروطیت و پس از آن را مرور کنیم تا متوجه شویم که بخش اصلی بنیان های ایدئولوژیک - فرهنگی و سیاسی اندیشمندان مهم انقلاب مشروطیت که بخش مهمی از آنها مسلمان بودند بر مبنای اندیشه پیشرفته ی غربی به ویژه دموکراتیسم بورژوازی انقلابی فرانسه و لیبرالیسم بورژوازی انگلستان بنیان نهاده شده است.
جز این ها باید بیفزاییم که بین جنبش دموکراتیک و چپ ایران و«جنبش ملی اسلامی»، تازه اگر آن را یک جنبش یگانه و یکپارچه در نظر گیریم که چنین چیزی هرگز نبوده است و لایه های گوناگون که بیان منافع لایه ها و طبقات گوناگون بوده است داشته است، وحدت مطلق حاکم نبوده است بلکه در کنار پیوندهایی میان این دو، تضادهای فراوان نیز وجود داشته است. و این گذشته از این است که بخشی از روحانیون دور و نزدیک این جنبش مزدور انگلیس و روس بوده اند و مورد شدیدترین مبارزه از جانب انقلابیون چپ و دموکرات انقلابی قرار گرفته اند.
دوم - پشتیبانی ظاهری اسرائیل از خیزش« زن زندگی آزادی»به هیچ وجه به معنای پشتیبانی باطنی دولت اسرائیل از این جنبش و دوست بودن با مردم ایران نبوده و نیست؛ همان گونه که مثلا پشتیبانی ظاهری روباه پیراستعمار انگلیس از مشروطه طلبان به معنای پشتیبانی واقعی از آنها نبود و چنانکه دیده شد این استعمار پلید به سرعت آن روی خود را نشان داده و با کودتای رضاخان میرپنج تمامی پیشرفت های انقلابی دوران مشروطیت را پس زده و مانع برقراری یک جمهوری دموکراتیک انقلابی در ایران گردید.
از سوی دیگر اسرائیل خودش پایگاه اصلی ارتجاع و ضدانقلاب در منطقه و پشتیبان مرتجع ترین و کثیف ترین حکومت های منطقه بوده و هست( پس از قرار داد کمپ دیوید به مرور یک به یک مرتجع ترین دولت های عرب با اسرائیل راه دوستی را باز کردند و اکنون این فرایند دوره ی پایانی خود را می گذراند). افزون بر این ها اسرائیل نقش ژاندارم را به عهده دارد و اساسا یکی از دلایل ایجادش نیاز امپریالیست ها به وجود چنین کشوری با چنین بنیه ی نظامی در منطقه بوده است.
پشتیبانی اسرائیل از خیزش« زن زندگی آزادی» مانند پشتیبانی امپریالیست های غربی است که از یک سو و به صورت ظاهری از جنبش پشتیبانی می کنند اما پنهان و آشکار با جمهوری اسلامی ور می روند و قرار و مدار می گذارند و با پنهان شدن پشت جنبش«زن زندگی آزادی» و استفاده از آن همچون ابزار، به تحمیل خواست های خود به سران حقیر و نوکر صفت جمهوری اسلامی می پردازند. آنان در عین حال برخی از خواست های جمهوری اسلامی را در خارج تحقق بخشیده و به وسیله ی سلطنت طلبان نقش کثیف و مزورانه ی  خود را در تخریب سازماندهی این جنبش در خارج کشور اجرا می کنند.
سوای این ها در مساله ی سرکوب انقلابات منطقه، دست اسرائیل در دست جمهوری اسلامی و سپاه قدس بوده است. نگاهی به دخالت جمهوری اسلامی در سوریه و سرکوب خونین انقلاب این کشور و عدم کوچک ترین واکنشی نسبت به آن از جانب اسرائیل به خوبی نشان می دهد که اسرائیل  پشتیبان انقلاب ها نبوده است بلکه در این امر همزاد و جفت ارتجاع جمهوری اسلامی بوده است.( چه بسا روابط پنهان بسیار بین سپاه قدس و اسرائیل وجود داشته است!)
دوم( ادامه) - تحولات درون جنبش فلسطین جدا از تبعیت نسبی از تغییرات در سیاست های اقتصادی و سیاسی امپریالیست ها در جهان تا حدودی زیادی تابع تحولات جنبش دموکراتیک و چپ در سراسر جهان و همچنین وضع جنبش های دموکراتیک انقلابی و کمونیستی در منطقه می باشد. این که اکنون رهبری جنبش فلسطین تا حدودی در دست جریان های مرتجعی مانند حماس و جهاد اسلامی و حزب الله قرار گرفته ذره ای از اهمیت جنبش خلق زیرستم فلسطین و خواست های بحق آن نمی کاهد. از سوی دیگر زمانی که خرج بیشتر رهبری های کنونی فلسطین را سران جمهوری اسلامی می دهند و نیز بخش مهمی از ادوات جنگی را به دست شان می رسانند باید روشن باشد که چرا این مرتجعین از خیزش«زن زندگی آزادی» پشتیبانی نمی کنند. برعکس نگاهی به مواضع سازمان های دموکرات انقلابی و کمونیستی فلسطین پیش از این بازگشت به عقب، نشان می دهد که این جریان ها نه تنها همواره از انقلاب ایران پشتیبانی کرده اند بلکه محل آموزش بسیاری از انقلابیون کمونیست بوده اند.
سوم - ارزش های انقلاب ایران از مشروطیت تا کنون بنیان دموکراتیک – انقلابی و سوسیالیستی داشته است و بنابراین از یک سو به جنبش بورژوازی انقلابی غرب- به ویژه بورژوازی انقلابی فرانسه- نزدیک بوده و از سوی دیگر به سبب شرایط نوین جهانی و رشد نقش طبقه ی کارگر و بروز نمایندگان سیاسی این طبقه، از جنبش بورژوایی فراتر رفته و جزیی از انقلابات سوسیالیستی گردیده است. به این ترتیب جنبش دموکراتیک انقلابی خلق ایران در عین داشتن بنیان های دموکراتیک - انقلابی شرایط گذار به ارزش های انقلابی سوسیالیستی و کمونیستی را نیز حمل کرده است.
اما ارزش های دولت صهیونیستی اسرائیل اکنون حتی ارزش های جنبش بورژوا- دموکراتیک انقلابی نیست بلکه ارزش های جریان بورژوا- مرتجع های صهیونیست می باشد؛ زیرا صهیونیسم و دولت اسرائیل یک دولت مزدور امپریالیست هاو مجری اصلی سیاست های ارتجاعی آنها در منطقه بوده و هست. ارزش های انقلاب دموکراتیک ایران در پیوند با ارزش های طبقه ی کارگر و خلق اسرائیل هست و خواهد بود اما هرگز کوچک ترین پیوندی با ضد ارزش های دولت مرتجع صهیونیستی اسرائیل نداشته است همان گونه که طبقه ی کارگر ایران در طبقه ی کارگر و خلق های ستمدیده ی کشورهای امپریالیستی متحدی برای خویش یافته اما در دولت های مرتجع امپریالیستی خیر.  
این که جنبش طبقه ی کارگر و خلق فلسطین در حال حاضرزیر رهبری جریان های ارتجاعی درآمده است و از این راه تا حدودی آلت دست دولت های مرتجعی مانند جمهوری اسلامی ایران و قطر و مصر و... گردیده است مانع از این نیست که ارزش های اصیل دموکراتیک و انقلابی و سوسیالیستی آن دیده نشود. همان گونه که انقلاب 57 علیرغم رهبری ارتجاعی آن، حامل چنین بنیان های درونی ای بود. بنیان هایی که به ویژه در مبارزات سه ساله ی طبقه کارگر، دهقانان و لایه های خرده بورژازی و نیز جنبش زنان، دانشجویان و خلق های کردستان و آذربایجان و...  پس از قیام بهمن 57 و علیه جمهوری اسلامی خود را نشان داد.
نگاهی به  چگونگی اشکال تکامل جنبش انقلابی در ایران به مبارزات دو دهه ی اخیر و به ویژه خیزش دموکراتیک- انقلابی«زن زندگی آزادی» نشان می دهد که بیرون آمدن جنبش خلق از زیر یک رهبری ارتجاعی و واپسگرا و تقسیم شدن آن به دو قطب متضاد مترقی- انقلابی و واپسگرا و ارتجاعی یک فراشد است و تا این فراشد طی نشود این تقسیم و رویارویی نوین شکل نخواهد گرفت و رشد و تکامل نخواهد یافت. روشن است که خلق فلسطین نیز با تفاوت هایی با شکل راهی که خلق ایران طی کرد تا رهبری مرتجع را کنار زند و در مقابل آن بایستد، خود را از زیر این رهبری بیرون خواهد کشید و راه انقلابی خود را ادامه خواهد داد.
 افزون بر این ها دولت صهیونیستی اسرائیل به یاری پمپاژ سرمایه از جانب امپریالیست های غربی و نیز صهیونیست ها در تمامی کشورها و همچنین استثمار طبقه ی کارگر فلسطین توانسته شرایطی را به وجود آورد که یک رفاه نسبی برای بخش هایی از طبقه ی کارگر و لایه های میانی و همچنین یک  دموکراسی سرودم بریده در کشورش برقرار کند. اما همین صهیونیست های اسرائیلی چشم دیدن برقراری چنین دموکراسی سرودم بریده ای راهم در هیج یک از کشورهای منطقه ندارند و علیه هر گونه تلاش برای برقراری آن مبارزه می کنند. همدستی اسرائیل با امپریالیست ها در سرکوب جنبش خلق های عرب در بهار عربی و به ویژه خفه کردن انقلاب خلق سوریه پیش روی ماست. 
اول - حمله حماس به اسرائیل در درجه ی نخست و بیش از همه حمله ی حماس به اسرائیل است. جنگی در آنجا در گرفته و تا کنون اسرائیل نزدیک به 13 هزار نفر را در غزه کشته شده است. این که حماس ارتجاعی است و حمله اش به اسرائیل ماجراجویانه بوده و نتیجه اش با روند کنونی احتمالا یک شکست سنگین برای مردم فلسطین است، تغییری در این امر نمی دهد که این حرکتی است از جانب حماس به عنوان سازمان رهبری کننده ی بخشی از مردم فلسطین.
خلق فلسطین نیز تابع حرکت تاریخ است و تاریخ گاه به عقب بر می گردد. عقب گرد در تاریخ ریشه های اقتصادی، سیاسی و فرهنگی دارد و نه تنها از جانب رهبری ها بلکه از جانب برخی از طبقات خود خلق نیز صورت می گیرد و یا گاه تحرک سیاسی و فرهنگی این طبقات در چنین مسیری قرار گرفته خود را نشان می دهد. همچنان که در مورد خلق ایران و برخی از طبقات خلق ایران چنین شد. نمی توان گفت که چون رهبری انقلاب دموکراتیک پنجاه و هفت ایران در دست روحانیت مرتجع قرار گرفت انقلاب 57 انقلاب مردم ایران نبود.
اما این که ممکن است که روسیه و ایران در طرح زمان این حمله و پشتیبانی از آن نقش داشته و در عین حال جمهوری اسلامی از آن استفاده کرده و به جنبش دموکراتیک - انقلابی «زن زندگی آزادی» حمله کرده و می کند از دیدگاه کل رویداد، مساله ای ثانوی است گرچه از دیدگاه مردم ایران مساله ی نخستین باشد. مشکل از سران مرتجع جمهوری اسلامی نیست که از چنین فرصتی برای حمله به مبارزات خلق ایران استفاده می کنند تا آن را به عقب برانند، مشکل از جنبش خلق است که سازمان و رهبری انقلابی ندارد که مانع این حملات شود و به نوبه ی خود وضع را عکس کرده و از مثلا تضعیف حماس طی این جنگ برای حمله به جمهوری اسلامی و به عقب راندن و زمینگیر کردن آن در این مساله و مسائل دیگر استفاده کند و جنبش را پیش برد.
اول(ادامه) - این مساله که طبقات خلقی در ایران حاضر نیستند مواضعی اتخاذ کنند که آنها را با حکومت جمهوری اسلامی در یک خط قرار دهد اکنون بیشتر و روشن تر از پیش گشته است. حکومت مرتجع چهل سال است که می کشد و به ویژه از دهه هفتاد به این سو نه تنها کشته بلکه بر شدت کشتارها نیز افزوده است. از سوی دیگر فشارهای اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی بیکرانی به خلق ایران وارد کرده است و شرایطی به وجود آورده که خلق و به ویژه طبقه ی کارگر و دیگر زحمتکشان زیر فشارهای شدید در حال خرد شدن هستند. افزون بر این ها در یک و نیم ساله اخیر در ادامه ی کشتارهای خویش یک جنبش بزرگ انقلابی و به ویژه جوانان و زنان پیشرو را به خاک و خون کشیده است، چشم ها را کور کرده و از خلق های ایران به ویژه خلق های بلوچ و کرد تا توانسته کشته است.
در کل وضع به گونه ای است که گسستی که بین مردم و حکومت پس از برقراری جمهوری اسلامی به وجود آمد و منجر به شکل گیری دو قطب انقلاب و ارتجاع شد پس از دهه ی هفتاد روز به روز پیشرفته تر و کامل تر گردیده است. این گسست تقریبا در تمامی جوانب به جز جنبه ی اقتصادی می رود که شکل هر چه گسترده تر و عمیق تر و کامل تری به خود بگیرد. در مورد جنبه ی اقتصادی اگر پیوندی هست نیز به آن دلیل است که طبقات مردمی با دولت و یا سرمایه داران حکومت در رابطه ی اقتصادی هستند و بسیاری از آنها یعنی کسانی که حقوق و دستمزد دریافت کنند باید آن را از این حکومت و از این سرمایه داران بگیرند؛ و بنابراین در اینجا به ناچار یک پیوند معین وجود دارد که آن هم به نخی و پخی بند است و چنانچه کار به اعتصابات گسترده و همگانی سیاسی بکشد این پیوند نیز گسسته خواهد شد.( اینکه کار به گسست نهایی و سرنگونی جمهوری اسلامی می کشد و یا اینکه وضع برای مدتی برمی گردد، وابسته به شرایط بسیار گوناگونی است که در مقالات پیشین ما کمابیش به آنها اشاره شده است).  
بنابراین اگر جنبش خلق ایران حاضر نباشد کوچک تری قدمی در راهی بردارد که وی را در پیوند با حکومت و بدتر از آن در کنار وی نشان دهد( همچون مورد جنگ امپریالیستی - ارتجاعی روسیه و اوکراین) و یا به گونه ای دیگر تا حدود زیادی هر چه حکومت می گوید عکس آن را می اندیشد و یا انجام می دهد، تا حدود زیادی حق به جانب وی است.(1)
این امر به این معنا نیست که خلق ایران حاضر به پشتیبانی از خلق فلسطین نیست و یا پشتیبان اسرائیل است و حاضر نیست علیه اسرائیل شعاری دهد و یا راهپیمایی کند، بلکه به این معناست که در شرایط کنونی که مبارزه ی وی با حکومت عمده و از سوی خلق در حال پیگیری است، هر روزنه ای را که می تواند بین جنبش توده ها و حکومت رابطه و یپوندی ایجاد کرده و خللی در راه پیشرفت جنبش دموکراتیک- انقلابی ایجاد کند ببندد. نکته و پرسش مهم در چنین مواقعی این است که خواه از جهت منافع خلق ایران و خواه از جهت انترناسیویالیستی و منافع خلق فلسطین چنین موضعی ضررهایش بیشتر است یا منفعت هایش. روشن است که اگر توده های خلق جمهوری اسلامی را سرنگون کنند این بیشتر به نفع خلق فلسطین وخلق های عرب منطقه است. به گمان ما خلق فلسطین که اکنون خود رهبری ارتجاعی حماس را دیده و می بیند می تواند به علل چنین واکنشی از جانب خلق ایران پی ببرد. خلق فلسطین و گروه های پیشرو آن بسیار کمتر ممکن است در این مورد دچار اشتباه شوند تا مشتی ترتسکیست مزدور امپریالیسم و صهیونیسم.
در اینجا باید اشاره کنیم که برخی از افراد و به ویژه افراد جوان تابع برخی مسائل جانبی قرار می گیرند و مثلا بین حکومت جمهوری اسلامی و مردم عرب پیوند برقرار می کنند و در نتیجه نفرت خود را از جمهوری اسلامی با نفرت از حمله ی مسلمانان به ایران و تسلط آنها بر ایران پیوند زده و اکنون نیز به خلق های عرب تعمیم می دهند. در ادامه ی چنین تعمیمی خلق فلسطین نیز چون عرب است در همین چارچوب قرار گرفته و بنابراین نفرت از جمهوری اسلامی به بی علاقه گی به سرنوشت خلق فلسطین کشیده می شود. و در اینجا دیگر نه تنها موضعی بر ضد جنگ اسرائیل علیه فلسطین گرفته نمی شود بلکه تا حدودی گرایش به نفع اسرائیل- به ویژه به دلیل حمله ی حماس به افراد غیر نظامی و نیز گروگان گرفتن کودکان و زنان- چرخش می کند.
این البته گرایش عمده در طبقات خلقی ایران و جوانان نیست و بر خلاف این گرایش، خواه طبقات خلقی و از جمله طبقه ی کارگر و خواه بسیاری از سازمان ها و گروه های صنفی و سیاسی داخل علیه اسرائیل و به نفع پایان جنگ موضع گرفتند و اطلاعیه دادند که ما نیز برخی از آنها را در سایت خود قرار دادیم.
 برخلاف نظر این حکمتیست- ترتسکیست باید گفت پیوند بین خلق های زیر ستم امپریالیست در درجه نخست و بیش از هر چیز یک پیوند عینی است و از  نظام معین اقتصادی و سیاسی امپریالیسم بر می خیزد که به تمامی خلق ها در کشورهای زیر سلطه و به کارگران و زحمتکشان در کشورهای امپریالیستی ستم می کند و بنابراین آنها را به هم نزدیک کرده و متحد می سازد.
خلق فلسطین خلقی زیر سلطه ی امپریالیسم و صهیونیسم است وبه وسیله ی آنها استثمار می شود و زیر ستم قرار می گیرد. خلق ایران نیز به وسیله ی امپریالیست ها استثمار شده و زیر ستم قرار می گیرد. این است بنیان و اساس عینی پیوند بین این دو خلق و دیگر خلق های کشورهای زیر سلطه و نیز بین این دو خلق و توده های طبقه ی کارگر و زحمتکش اسرائیل و کشورهای امپریالیستی. این است گرایش عمده و اصلی ای که پیوند میان خلق ها را در مبارزه علیه امپریالیسم و سرمایه داری می سازد.
پیوند ذهنی در پی این پیوند عینی است که بر می آید و استحکام بیشتری به پیوند عینی می دهد و چراغ راهنمایی برای پیشرفت آن به سوی جمهوری دموکراتیک و سوسیالیستی می گردد. این گونه نیست که کسی بتواند با چند موضع ایدئولوژیک و سیاسی این پیوند را به نفع یک دولت مرتجع و مزدور امپریالیستی و در اینجا دولت صهیونیستی اسرائیل برگرداند.
هرمز دامان
نیمه ی دوم آبان 1402
یادداشت    
1-   کافی است در نظر گیریم که جمهوری اسلامی بخشی از ثروت مردم کشور را آن هم با نگه داشتن مردم کشور در بدترین شرایط اقتصادی و سیاسی به همین گروه های ارتجاعی می دهد تا از آنها همچون ابزاری برای چانه زنی و بقای خود استفاده کند و سربزنگاه نیز آنها را رها می کند و چارچنگولی به ماندن و بقای خود می چسبد. این همه های و هوی برای سرنگونی و نابودی دولت و یا کشور اسرائیل و آن گاه در چنین شرایطی حماس را تنها گذاشتن و به دروغ هوار کشیدن که چرا برنامه ی حمله را به ما اطلاع ندادی و پای خود را پس کشیدن تنها نشان می دهد که خامنه ای و باندش و کلا جریان حاکم بر جمهوری اسلامی  پشیزی برای مردم فلسطین و حتی سازمان هایی که گوشت دم توپ شان کرده اند قائل نیستند و اگر پایش برسد حتی همین سازمان را فدای مصالح و بقای خود می کنند.
 
متن کامل مقاله
چرا مردم و سازمانهای صنفی و مدنی در ایران با تبلیغات ضد اسراییلی احزاب ملی مذهبی و “چپ” همراه نشدند؟
بهزاد مهرآبادی
۱۵ نوامبر ۲۰۲۳
بعد از حمله حماس به اسراییل در ۷ اکتبر، سازمانهای مختلف چپ در ایران به همراه سازمانهای ملی مذهبی در خارج از کشور یک کمپین ضد اسراییلی به اسم کمپین ضد جنگ به راه انداختند که نه تنها شکست خورد بلکه سازمانهای مدنی و صنفی در ایران (۲۰ تشکل مدنی و صنفی منتشر کننده منشور حداقل خواسته ها و ۵۳ گروه جوانان و دانشجویان فراخوان دهنده به تظاهراتها در ایران) با درایت سیاسی بالا، از آن پشتیبانی نکردند و حاضر نشدند با آن همراه شوند. حتی امام جمعه زاهدان هم حاضر نشد علیرغم همه فشارها، بر ضد اسراییل صحبتی بکند. اکثریت قاطع فعالین و سازمانهای مدنی و صنفی در ایران ، بدون اینکه در کمپین ضد اسراییلی وارد شوند، خواستار پایان جنگ شدند و کشتار غیر نظامیان را محکوم کرده و خواستار آزادی گروگانها شدند. اما حاضر نشدند در کمپین ضد اسراییل شرکت کنند. این درایت سیاسی ناشی از این بود که مردم در ایران بخوبی متوجه شدند که ۱.  حمله حماس به اسراییل، حمله جمهوری اسلامی به انقلاب ژن، ژیان ، ئازادی است. تحت هیچ عنوانی ربطی به مبارزات مردم فلسطین ندارد. ۲. اسراییل دشمن جمهوری اسلامی و دوست انقلاب مردم ایران بوده است. اما هیچ سازمان فلسطینی از انقلاب مردم ایران دفاع نکرده که سهل است، برعلیه آن بوده است. ۳. ارزشهای انقلاب مردم ایران به ارزشهای اسراییل نزدیک تر است تا به ارزشهای فلسطینی ها. سالهاست که جنبش مردم فلسطین به یک جنبش ارتجاعی و آلت دست دیکتاتورهای منطقه تبدیل شده است و ارزشهایش قابل دفاع نیست. در حالیکه ارزشهای جامعه اسراییل بعنوان تنها دمکراسی خاورمیانه بسیار نزدیکتر به انقلاب مردم ایران است. ۴. این کمپین اگر ضد جنگ بود، بایستی خواست قطع جنگ را در کنار خواست آزادی گروگانها مطرح می کرد. خواست محکوم کردن بمبارانها را در کنار محکوم کردن استفاده از غیرنظامیان بعنوان سپر حفاظتی مطرح می کرد، خواست متوقف کردن حمله به بیمارستانها را در کنار محکوم کردن استفاده نظامی از بیمارستانها مطرح می کرد و … اما چون یکجانبه بود،  مردم در ایران متوجه شدند که این کمپین در خدمت “نجات حماس” است و ربطی به کمپین توقف جنگ ندارد و به همین دلیل به آن نپیوستند. این ایزوله شدن مواضع ضد غربی و ضد اسراییلی سازمانهای چپ و ملی مذهبی در ایران ، تاریخی طولانی دارد که از ماهیت ضد غربی جنبش ملی اسلامی ناشی میشود که این چپ بشدت آغشته به  همان گرایش ضد غربی است و ریشه ای طولانی در میان این احزاب دارد. همراه نشدن سازمانهای صنفی و مدنی در ایران با تبلیغات ضد اسراییلی در عین حال نشان میدهد که جنبش ژن، ژیان ، ئازادی از یکطرف تا چه اندازه غربگرا، مدرن و آگاه است و از طرف دیگر از درایت سیاسی بالا برخوردار است و میتواند دوستان و دشمنان خود را در تند پیچهای سیاسی تشخیص دهد. منزوی شدن مواضع احزاب چپ،  اگر چه در کوتاه مدت میتواند به رشد نیروهای راست در ایران کمک کند، اما انقلاب ژن، ژیان ، ئازادی چاره ای ندارد مگر اینکه برای پیروزی خود،  به احزاب سیاسی چپی شکل بدهد که بتوانند ماهیت غربگرا ، مدرن و آگاهگرانه انقلاب را در خود منعکس کنند و دوستان و دشمنان خود را در منطقه بر اساس منافع این انقلاب تشخیص دهند. احزاب سیاسی چپ به یک خانه تکانی بزرگ نیاز دارند تا خود را از سنتهای ضد غربی و هیستری ضد اسراییلی رها کنند، اگر نه باز هم منزوی تر خواهند شد.

۱۴۰۲ آبان ۲۲, دوشنبه

خروشچفیست های راه کارگری و استالین بزرگ (5) «خانه تکانی» خانه ی رویزیونیستی

 
خروشچفیست های راه کارگری و استالین بزرگ (5)
 
«خانه تکانی» خانه ی رویزیونیستی
 
«خانه تکانی» خروشچفیست های راه کارگری
راه کارگری ها از «خانه تکانی» حرف می زنند و برای این که بفهمیم که «خانه تکانی» راه کارگری ها از چه صیغه ای است و اصلا این «خانه ای» که حضرات تکانده اند چه خانه ای بوده است، باید اشاره ای به اعلامیه راه کارگری ها به مناسبت چهل و یکمین سال این سازمان«دولت ایدئولوژیک و “حزب – دولت”» کنیم.
راه کارگری ها در این اعلامیه چنین می گویند:
«سازمان راه کارگر به ویژه در یک دهه اخیر، سعی کرده هم در حوزه نظری و هم در حوزه تشکیلاتی، دائما به خانه تکانی بپردازد و ضمن وفاداری به رادیکالیسم انقلابی جنبش کمونیستی( لاف زدن را بنگرید!)، به نقد همه جانبه استالینیسم و همه خوانش های غیر دمکراتیک از سوسیالیسم از جمله پدیده های مخربی چون دولت ایدئولوژیک و “حزب - دولت” … بپردازد.» (اعلامیه کمیته مرکزی سازمان راه کارگر به مناسبت چهل و یکمین سال این سازمان، تیرماه 99)
چنانچه می بینیم«خانه تکانی» مورد نظر و« انتقاد از خود» راه کارگری ها این بوده که طبقه ی کارگر در«رادیکالیسم انقلابی جنبش کمونیستی» خود و لابد برای گذار به «کمونیسم» مورد نظر راه کارگری ها، نه حزبی داشته باشد که نقش رهبری کننده ی این طبقه را در تمامی امور داشته باشد و نه دولتی که کارگزاران اش جهان بینی خود را رواج دهند. اگر فرض را بر این بگذاریم که در این جا منظور یک جهان بینی انقلابی کمونیستی و یک حزب انقلابی کمونیستی باشد( که در دیدگاه راه کارگری ها اینها نیست و منظورشان همین سازمان ها زپرتی و اوراق است) روشن نیست چه چیزی از آن«رادیکالیسم انقلابی جنبش کمونیستی» باقی می ماند! حتما مشتی شعار دهن پر کن بی خاصیت درباره ی«آموزش مجانی» و «بهداشت مجانی» و«سوسیالیسم شورایی»( و یا« مجلس موسسانی») و برقراری«برابری» در جامعه و از این گونه شعارهای ثنار سی شاهی که گفتن شان خرجی ندارد اما تحقق آنها در عمل نیاز به طی فرایند سخت و سنگین مبارزه ی طبقاتی و برقراری یک دولت انقلابی پرولتری و با جهان بینی پرولتری دارد. و اما برقراری دولت انقلابی پرولتری بر مبنای یک جهان بینی انقلابی کار چنان ساده ای نیست و حقیقت این است که بلااستثنا تمامی طوایف راه کارگری های در تنها فکری که نیستند برقراری یک دولت انقلابی پرولتری یعنی دیکتاتوری پرولتاریا است!  
«مارکسیسم دگم نیست بلکه راهنمای عمل است»
 این عبارتی است از انگلس آموزگار طبقه ی کارگر که در مورد آموزش بزرگ خود و مارکس بیان کرد و اغلب به وسیله ی خروشچفیست ها مورد استفاده قرار می گیرد.
آیا منظور انگلس این بود که به محض تغییرات در پیشرفت علوم طبیعی و اجتماعی تغییری در اقتصاد و یا چرخشی در اوضاع سیاسی و فرهنگی و حتی نظامی هر چه مارکس و وی رشته بودند باید زیر عنوان «تغییر شرایط» و «زمانه ی نو» و«مارکسیسم دگم نیست بلکه راهنمای عمل است» پنبه کرد؟
خیر! تنها نکته ای که منظور انگلس نبود همین بود، زیرا در چنین صورتی دیگر چیزی به نام مارکسیسم وجود نمی داشت و طبعا خود این عبارت هم بی معنا می شد.
مارکسیسم دگم نیست یعنی باید اصول و قواعد عام ماتریالیستی و دیالکتیکی را مدام و در جریان پیشرفت علوم طبیعی و اجتماعی پیش برد و تکامل داد و نه اینکه مثلا خود ماتریالیسم و یا دیالکتیک را لغو کرد و گفت اینها کهنه شده اند( مثلا انگلس نگفت که ماتریالیسم با نخستین تغییر دورانساز در علوم طبیعی باید به دور انداخته شود و به جای آن ایده آلیسم اتخاذ شود بلکه گفت که ماتریالیسم باید با هر تغییر دوران سازی خود را به روز کند و تکامل دهد).
منظور انگلس این بود که باید اصول و قواعد اقتصاد مارکسیستی و ماتریالیسم تاریخی را با پیشرفت ها تکامل بخشید و غنی کرد و نه اینکه به بهانه ی تغییرات به سرعت آن را دور انداخت و گفت کهنه شده و«قرن نوزدهمی» است و غیره.  کما اینکه لنین نیز نه در ترازبندی های خود از پیشرفت علوم طبیعی به ویژه فیزیک و نه در تراز بندی های خود از تکامل سرمایه داری از اقتصاد آزاد به امپریالیسم و نه ترازبندی های خود از روسیه ی عقب مانده و انقلاب در روسیه و یا در کشورهای اروپای غربی و یا کشورهای نیمه مستعمره نه تنها هیچ یک از اصول اساسی انقلابی مارکسیسم را دور نینداخت بلکه آنها توسعه و تکامل داده و غنی کرد. او با تمامی رویزیونیست ها از برنشتین تا کائوتسکی و دیگران به مبارزه ای مداوم دست زد و از قواعد انقلابی مارکسیسم دفاع کرد.
منظور از دگم نبودن مارکسیسم این است که اصول و قواعد انقلابی مارکسیسم را باید در شرایط هر کشور مشخص به طور مشخص به کار برد و آن را با تجارب انقلابی تازه غنی کرد و بدین سان از دگم شدن آن و تبدیل به مشتی عبارت بی بو و خاصیت پیشگیری کرد و نه این که به بهانه ی هر اختلافی در شرایط هر کشور با کشورهای دیگر این اصول را دور انداخت.
تفاوت اساسی بین انقلابیون مارکسیست- لنینیست- مائوئیست که مارکسیسم را راهنمای عمل می سازند و مانع تبدیل آن به دگم می شوند با رویزیونیست ها( که تمامی طوایف راه کارگری از آن زمره اند)همین جا بارز می شود. رویزیونیست ها به این عبارت متوسل می شوند تا تمامی اصول مارکسیسم، اصول ماتریالیسم و دیالکتیک و ماتریالیسم تاریخی و اقتصاد مارکسیستی و قواعدی مانند انقلاب قهری و دیکتاتوری پرولتاریا را دور بریزند. انگار که این ها اموری هستند که نه از جمع بست تاریخ تمامی دوره های پیشین جوامع بلکه صرفا از یک دوره ی کوتاه موقتی در قرن نوزدهم بیرون آمده اند که تا تغییری در جامعه ایجاد می شود و آنچه موقت است به پایان می رسد، بتوان آنها را دور انداخت.
برای نمونه چگونه می توان گفت که قهرانقلابی به عنوان یک قانون عام مارکسیستی«کهنه» شده است زمانی که تمامی عوامل تاریخی و جامعه شناسی که منجر به تدوین قهرانقلابی به عنوان یک اصل و قاعده ی انقلابی از جانب مارکس و انگلس شده است یعنی دستگاه دولت و ارتش و نیروهای مسلح به عنوان رکن اساسی دولت برای دفاع از قدرت طبقات استثمارگر، نه تنها بر سرجای خود باقی مانده اند و طبقات حاکم به شدیدترین شکل ممکن از آنها برای دفاع از منافع خویش دفاع می کنند بلکه حتی بسیار گسترده تر از پیش شده اند؟(1) زمانی این قاعده به عنوان یک قاعده ی جهانشمول کهنه می شود که هیچ طبقه ی مرتجع حاکمی وجود نداشته باشد و درنتیجه ارتش و نیروی مسلح نیز نداشته باشند که برای دفاع از منافع و بقای نظام ستمگرانه و استثمارگرانه شان، آن را علیه کارگران و زحمتکشان به کار گیرند.( نگاهی به جمهوری اسلامی به عنوان مشت، نشانگر خروار است) و آن نیز تنها در جامعه ی کمونیستی مقدور است یعنی زمانی که دولتی نباشد.
وانگهی این حضرات رویزیونیست با دور انداختن از نظر خودشان این «دگم» ها و هنگامی که «مارکسیسم» ادعای شان را راهنمای عمل ساختند به واقع کدام مارکسیسم را راهنمای عمل می سازند؟
در حقیقت آنها مارکسیسم را راهنمای عمل نمی سازند بلکه لیبرالیسم را به عنوان مارکسیسم جا زده و  آن را راهنمای عمل می سازند؛ زیرا زمانی که قواعد اساسی دیدگاه انقلابی نوین دور انداخته شود آن گاه آنچه جایگزین می شود و«راهنمای عمل» قرار می گیرد همانا لیبرالیسم است. یا مارکسیسم یا لیبرالیسم در پوشش رویزیونیسم؛ راه سومی وجود ندارد.   
راه کارگری ها هیچ گاه نه لنینیست بوده اند و نه مارکسیست!
گفتن ندارد که راه کارگری ها هیچ گاه نه مارکسیست - لنینیست بوده اند و نه مارکسیست به معنی واقعی و انقلابی آن یعنی پیرو اندیشه های اساسی مارکس و انگلس و قواعدی که وضع کردند. نه ایدئولوژی پرولتری داشته اند و نه تشکیلات انقلابی پرولتری. آنها از همان آغاز تشکیل نیز خیلی از حزب توده فاصله نگرفته بودند و انتقادات شان به این حزب از موضع یک مارکسیست( به معنای مورد اشاره ما) نبود و بیشتر لاس زدن با این حزب بود. در همان دوران آغازین فعالیت، آنها کمی از رویزیونیسم خروشچف حرف زدند و انتقاد کردند اما نه انتقادی از دیدگاه مارکسیسم- لنینیسم. و کلا به این دلیل که در مقابل مسائل اساسی مارکسیسم- لنینیسم مواضع انقلابی پیشرو نداشتند نام«خط چهار» بر آنها گذارده شد.
«خط چهار»یعنی نه خط یک (=حزب توده) و نه خط دو یعنی مشی چریکی( = چریکهای فدایی خلق آن زمان) و نه خط مارکسیستی- لنینیستی( = خط سه شامل سازمان های اتحادیه ی کمونیست ها، پیکار و رزمندگان و گروه های دیگری که در این طیف بودند).
«خط چهار» یعنی یک خط فرصت طلبانه اساساغیرمارکسیسستی و ضدمارکسیستی . یعنی یک خط چرخان و«سانتریستی» میان خطوط اصلی ای که در مبارزه با یکدیگر بودند. یعنی یک خط اساسا بی خاصیت و هردمبیلی!
راه کارگری ها سوسیال دموکرات های«شبه چپ» قرن بیست و یکمی اند!
با توجه به مواضع سانتریستی و اکلکتیستی این جریان و حفظ موقعیت خود به عنوان خط هردمبیلیان، این ها به مرور در مباحث تئوریک - سیاسی اساسی دنبالچه ی حزب توده و اکثریت و دوست گرمابه و گلستان آنها شدند. موقعیت خطرناک این ها برای طبقه ی کارگر از همین خصلت خبره شدن شان در از این ور به اون ور جهیدن و تلاش برای بین خطوط  و یا بالای خطوط ایستادن شان برمی خیزد:«ما توده ای- اکثریتی نیستیم! ما خروشچفیست نیستیم! ما سوسیال دموکرات نیستیم. ما ترتسکیست نیستیم! ماهیچ ایسمی نیستیم!» این است مرام طوایف راه کارگری!
در پی همین ایستادن بین خطوط و« قایم باشک بازی» در میان آنها است که طی دهه ی اخیر این حضرات ماهیتا خروشچفیست و توده ای - اکثریتی به مدد راهنمایی های«تئوریسین»های سایت های«تئوریک» تلاش کرده اند با ادا و اطفارها و ناز و کرشمه ها خود را به روز کنند و مثلا برای این که به آنها نگویند توده ای- اکثرینی، کمی اشکال رویزیونیسم غربی را چاشنی افکار خروشچفیستی و توده ای خود کنند. آنها پس از آن با آب از لب و لوچه هاشان آویزان می توانستند بگویند که:«به ما نگویید توده ای- اکثریتی! ما«مارکسی» هستیم»!؟
و اما مارکسی (یعنی به سبک و سیاق مارکس رزم آور و مبارزبودن و انقلابی بودن و کار انقلابی کردن...) داریم تا «مارکسی» بر سیاق لیبرال ها!«مارکسی» رایج در غرب و مقلدان حقیرترش در ایران و به دنبال آن این حضرات که موس موس کنان دنبال شان راه افتادند جز به معنای فردی یا جریانی که از یک اندیشه ی عقب مانده ی منحط رویزیونیستی پیروی می کند نیست. جز به گفته ی لنین بتی بی زیان و کاریکاتوری از مارکس ساختن و تبدیل وی به لیبرال و پیروی از آن نیست؛ یعنی در حقیقت حذف هر آنچه در مارکس، مارکسی است و نگه داشتن هر آنچه در مارکس، مارکسی  نیست و از دیدگاه بورژوازی و تئوریسین های آن قابل قبول بوده و هست.   
     وراجی های لیبرال - فسیل های راه کارگری علیه استالین
علیه استالین رفتن سر منبر و هوار کشیدن و وراجی کردن و زیر لوای نفی«دولت ایدئولوژیک» و« حزب- دولت»( ما در مباحث جداگانه به این دو مساله توجه خواهیم کرد) نفرت و کینه عمیق خود را نسبت به مارکسیسم- لنینیسم نشان دادن، این همان چیزی است که راه کارگری ها برای آن حرص و ولع می زنند. آنها سر خود را همچون کبک زیر برف کرده و فکر می کنند با پنهان کردن خود زیر ضدیت با«استالینیسم» می توانند خروشچفیسم خود را پنهان کنند و مارکسیسم - لنینیسم را نفی کنند، غافل از این که این خروشچفیسم از لابلای تمامی این هاله ی ضداستالینی شان آشکار است و با هزار دلنگ و دولنگ هم نمی توان آن را پنهان کرد.
این حضرات جای خالی حزب گندیده ی و متعفن حزب توده را پر می کنند و گنده تر از فکرشان، علیه دولت دیکتاتوری پرولتاریا و سوسیالیسم در شوروی دوران استالین حرف می زنند. روشن است که مشکل آنها استالین نیست. آنها در مورد این که ضد استالین هستند، زیاد ورج و ورجه می کنند و بالا و پایین می پرند، اما از این که پیرو رویزیونیسم خروشچف هستند و برای نفی دیکتاتوری پرولتاریا و تدوین نظریه ی« گذارمسالمت آمیز»( یعنی نظریه ی اساسی برنشتین و کائوتسکی و مارکسیسم غربی و دارودسته ی«مارکسی» ها) از جانب وی غش می کنند، کمتر دم بر می آورند.
این که آنها وفادا به«رادیکالیسم انقلابی جنبش کمونیستی»باشند و از آن دفاع کنند، آن هم وقتی که تمامی مبانی و اصول انقلابی مارکس و انگلس را نفی کرده اند، به راستی که تمسخر رادیکالیسم انقلابی طبقه ی کارگر و«مزه پرانی»ای بیش نیست!
راه کارگری های توده ای و نقد «رفرمیسم» حزب توده از جانب راه کارگر
در این بیانیه آنها از این که علیه«رفرمیسم حزب توده» و «تئوری سه جهان» بوده اند صحبت می کنند:
«خطوط کلی این گرایش عبارت بود از: مرزبندی با رفرمیسم حزب توده و وابستگی تمام عیار آن به شوروی- مرزبندی با تز مائوئیستی “سه جهان” و تز “سوسیال امپریالیسم”».
«وابستگی تمام عیار» به کدام شوروی؟ مگر نه اینکه حزب توده از زمان روی کارآمدن خروشچف و کنگره ی بیستم مطیع و منقاد خروشچف و نظریات وی بود؟
«رفرمیسم حزب توده» و نه رویزیونیسم حزب توده! مگر این رفرمیسم حزب توده از درون رویزیونیسم آن بیرون نمی آمد؟
و راستی این«رفرمیسم حزب توده» چه بود؟ مگر ماهیت آن با نخست با برنشتینیسم و کائوتسکیسم و سپس با رویزیونیسم خروشچف عزیزتان فرموله نمی شد؟
و اما شما با کدام رفرمیسم حزب توده خط و مرز دارید؟ مگر نه اینکه شما تمامی آنچه که خروشچف در مارکسیسم - لنینیسم نفی کرد و رویزیونیسم و رفرمیسم خود را بنا نهاد قبول دارید؟
و مگر اساسی ترین نکات این رویزیونیسم نفی راه قهرآمیز کسب قدرت سیاسی به وسیله ی طبقه ی کارگر و نفی برقراری دولت دیکتاتوری پرولتاریا برای دوران گذار به کمونیسم نبود؟
و مگر این ها همان هایی نیستند که راه کارگری ها هم  آنها را جزو اندیشه های«مارکسی» خود می دانند؟
و راستی اکنون علیه کدام نظرات حزب توده هستند؟ آیا آنها علیه رویزیونیسم حزب توده و مبانی خروشچفیسم حزب توده هستند یا تنها علیه«محور مقاومتی» بودن حزب توده؟
درباره ی تئوری سه جهان
و اما، این «تئوری سه جهان» که راه کارگری ها اکنون مزورانه آن را منتسب به مائو می کنند تا تنگ سیائو پینگ را نجات دهند، چه می گوید؟ مشکل که راه کارگری ها ندانند اما آنها عامدانه ماهیت آن را پنهان می کنند.
این بیشتر یک تئوری بود که رویزیونیسم تنگ سیائوپینگی نفرت بورژوایی خود از دیکتاتوری پرولتاریا و اصول اساسی مارکسیسم - لنینیسم - مائوئیسم و علاقه ی خود به راه سرمایه داری را با آن آغاز و پشت آن پنهان کرد( توجه کنیم که اکنون شاگردان تنگ سیائوپینگ  در عرصه ی اقتصادی مزدور کمپانی ها و تراست های بزرگ امپریالیست های غربی هستند که صنعتی ترین بخش های کشور را در اختیار دارند و در عرصه ی سیاسی ظاهرا له له دوستی با روس های ایضا امپریالیست را می زنند).
و اما منظور راه کارگری ها( ما عجالتا آن زمان شان را کار نداریم، این زمان شان را می گوییم) از «سه جهان» همان گونه که در این اعلامیه اعلام کرده اند، مائوئیسم است و نه «سه جهان» تنگ سیائو پینگ و کلاشان و حقه بازان بورژوا- رویزیونیست چین که پته ی اکثریت شان را مائو و مائوئیست ها در انقلاب فرهنگی- پرولتاریایی چین روی آب ریختند و رسوای عالم شان ساختند! راه کارگری ها چنان چه محتوی و ماهیت باورهای خروشچفیستی و«مارکسی» شان را بنگریم اکنون خودشان یک پا تنگ سیائوپینگی اند!؟
خروشچف و تنگ سیائوپینگ از یک قماش بودند! علیرغم تفاوت در ظواهر تئوری شان، ماهیت واقعی نظرات هر دوشان یکی بود: نفی جهان بینی مارکسیسم- لنینیسم- مائوئیسم، نفی ماتریالیسم دیالکتیک و ماتریالیسم تاریخی، نفی رهبری انقلابی پرولتاریا، نفی حزب پیشتاز پرولتاریا، نفی قهر انقلابی و نفی دولت انقلابی دیکتاتوری پرولتاریا، ستایش اندیشه های بورژوایی، سوسیال دموکراسی و راه مسالمت آمیز و پارلمانتاریستی و کلا لیبرالیسم.
ماهیت خط و سیاست کنونی راه کارگری ها به همان اندازه که خروشچفیستی است، تنگ سیائو پینگی هم هست.
اشاره ای به سوسیال امپریالیسم
 می رسیم به موضع گیری راه کارگری ها علیه تز سوسیال امپریالیسم یعنی آنچه مارکسیست - لنینیست ها شوروی خروشچفی و برژنفی را با آن توضیح می دادند؛ کشوری امپریالیستی که نام خود را سوسیالیستی گذاشته بود. روشن است که با این تز آنها ماهیت رویزیونیستی- بورژوایی جهان بینی و خط مشی حاکم بر دولت شوروی را توضیح می دادند که تجاوزش به چکسلواکی و بعدها افغانستان تنها رسوا شدن بیشتر آن بود.
موضع گیری خط سه علیه تز سه جهان تنگ سیائو پینگ و همچنین سوسیال امپریالیسم خواندن شوروی خروشچفی و برژنفی یک مبنای مشترک داشت: دفاع از مارکسیسم- لنینیسم و در ابعادی تکامل یافته تر از مارکسیسم - لنینیسم (اندیشه ی مائو تسه دون). این مبنای مشترک رویزیونیستی بودن حزب حاکم بر شوروی و گرایش رویزیونیستی ای بود که در حزب کمونیست چین برای کسب قدرت دست و پا می زد. و درست این ماهیت رویزیونیستی و بورژوایی است که راه کارگری ها ندیده و نمی خواستند ببینند.      
«خانه تکانی» راه کارگری های«خط چهار»
برگردیم به« خانه تکانی» راه کارگری ها! چنانچه اشاره کردیم جریان راه کارگر از همان آغاز نه مارکسیست بود و نه لنینیست. آنها در«خط چهار» جا گرفتند. یعنی در خطی مخالف با خط سه که جریان های مارکسیستی - لنینیستی در آن جای می گرفتند.
دلیل این امر آن بود که راه کارگری ها بنیان نظریه ی مارکسیستی دیکتاتوری پرولتاریا و انقلاب قهری را به عنوان استراتژِی طبقه ی کارگر قبول نداشتند( مساله بر سر پذیرش صوری یک اصل و گاه و بیگاه اشاره به آن نیست بلکه مساله چگونگی تبلیغ و ترویج مداوم آن و پیگیری عملی آن اصل و دنبال کردن راه های تحقق آن در عمل مشخص است). انتقاد آنها از رویزیونیسم و خروشچفیسم در شوروی بسته و محدود بود و شباهتی با انتقاد مارکسیست - لنینیست های خط سه و به ویژه مائوئیست ها از آن نداشت.(2) در همین جهت نقد آنها از حزب توده نیز گستره و عمق نقد خط سه را نداشت و تا حدودی زیادی تکرار انتقادات چریک های فدایی خلق بود. در چنین راستایی که از گذشته وجود داشت و به رویزیونیسم توده ای - اکثریتی  تکامل یافته بود،«خانه تکانی» مزبور جز این که یک شکل رویزیونیسم (شکل خروشچفی رویزیونیسم) را که از پیش داشتند با شکل دیگر آن( گونه ای از مارکسیسم غربی که به شکل «مارکسی» اظهار وجود می کند) ترکیب کنند چیز دیگری نبود. آنها خود را«مارکسی» خواندند و گمان کردند که تفاوت واژه ها و نام ها می تواند ماهیت یکسان آنها را پوشیده دارد.
در ماهیت امر«مارکسی» ها به همان اندازه خروشچفیست هستند که خروشچفیست ها کائوتسکیست و کائوتسکیست ها برنشتینیست یعنی ضدمارکسیسم بودند!
هرمز دامان
نیمه ی دوم آبان 1402
1-     شرح مارکس از دستگاه عریض و طویل دولت در هجدهم برومر لویی بناپارت آمده است. آنچه مارکس شرح می دهد در مقابل دم و دستگاه دولت های امپریالیستی و زیرسلطه ی کنونی کوچک می نماید؛ ترجمه ی پورهرمزان، پاره ی هفتم، ص 148- 150. مارکس در همین متن است که نظریه ی خود را در مورد دولت به لزوم درهم شکستن دستگاه دولت تکامل می بخشد.
2-    سازمان راه کارگر در آن زمان ها که بر خلاف ادعاهایش مارکسیست- لنینیست نبود و مارکسیست هم نبود، و در بهترین حالت سانتریست بود، جزوه ای علیه«رویزیونیسم» نوشت با نام در برابر رویزیونیسم و تزسوسیال امپریالیسم( از سلسله بحث های راه کارگر شماره 2) که مضمون آن جزوه یک مرزبندی محدود و نصف و نیمه با رویزیونیسم و خروشچفیسم وعمدتا از موضع سانتریستی بود. جالب این که در این جزوه، راه کارگری ها بیشتر علیه مائو و مائوئیسم هستند تا علیه رویزیونیسم خروشچفی.  

۱۴۰۲ آبان ۱۹, جمعه

انقلاب ایران و مساله ی چگونگی تصرف قدرت سیاسی به وسیله ی طبقه ی کارگر(3)

 
 
    انقلاب ایران و مساله ی چگونگی تصرف قدرت سیاسی به وسیله ی طبقه ی کارگر(3)
بخش نخست: قهر انقلابی و الگوهای تاریخی انقلاب

تغییرات در کشورهای امپریالیستی

با بازنگری و تصحیح در 25 آبان 1402
 
راه انقلاب اکتبر و تغییرات در کشورهای امپریالیستی
در بخش پیشین نوشتیم که دو راه انقلاب مسائل و نکاتی دارند که باید به آنها پرداخته شود. نخست به نکات راه انقلاب اکتبر می پردازیم.
مائو درخصوص راه انقلابی اکتبر که ویژه ی کشورهای سرمایه داری امپریالیستی است می نویسد:
«با این همه در حالی که اصل یکی است، اشکال اجرای آن از طرف حزب پرولتاریا بر حسب شرایط مختلف گوناگون است. در کشورهای سرمایه داری، صرفنظر از دوران فاشیسم و دوران جنگ، شرایط از این قرارند: دمکراسی بورژوائی برقرار است؛ این کشورها در مناسبات خارجی خود زیر ستم ملی نیستند، بلکه بر ملت های دیگر ستم روا می دارند. با توجه به این خصوصیات، وظیفه ی حزب پرولتاریا در کشورهای سرمایه داری عبارت از این است که طی یک دوران طولانی مبارزه ی قانونی کارگران را آموزش و پرورش دهد و نیرو مجتمع سازد و بدین ترتیب خود را برای سرنگون ساختن نهائی سرمایه داری آماده کند. مسائلی که در این کشورها مطرح اند، عبارتند از: مبارزه قانونی طولانی، استفاده از تریبون پارلمان، اعتصابات اقتصادی و سیاسی، سازماندهی سندیکاها و آموزش کارگران. در این کشورها شکل سازمان قانونی است؛ شکل مبارزه خونین نیست (از طریق جنگ نیست). در مسئله جنگ، احزاب کمونیست کشورهای سرمایه داری بر ضد هر جنگ امپریالیستی که به دست کشورهایشان برپا می شود، به مبارزه برمی خیزند؛ هرگاه چنین جنگی برپا شود، سیاست این احزاب فراهم آوردن موجبات شکست دولت ارتجاعی کشور خود خواهد بود. جنگی که این احزاب می خواهند، جنگ داخلی است  که آن را تدارک می بینند (1). اما تا زمانی که بورژوازی واقعاً ناتوان نگردد، تا زمانی که اکثریت عظیم پرولتاریا برای اقدام به قیام مسلح و جنگ مصمم نشوند، تازمانی که توده های دهقان آماده نباشند داوطلبانه به پرولتاریا یاری رسانند، این قیام و این جنگ نباید برپا شود. و آن گاه که چنین قیام و یا جنگی برپا شد، نخستین گام اشغال شهرها و سپس حمله به دهات خواهد بود، نه برعکس. این است آنچه که احزاب کمونیست کشورهای سرمایه داری انجام داده اند؛ اینست آنچه انقلاب اکتبر روسیه بر آن صحه گذاشته است.»( مسائل جنگ و استراتژی، منتخب آثار، جلد دوم، ص 326- 325)
 این سخنان در حدود هشتاد و اندی سال پیش نوشته شده اند. از آن زمان تا کنون تغییراتی در کشورهای امپریالیستی صورت گرفته که باید به طور مختصر به آنها اشاره کنیم.
تکامل ساخت اقتصادی سرمایه داری و یکدستی نسبی اقتصادی در این کشورها
 نخستین نکته در مورد کشورهای امپریالیستی یکدست شدن هر چه بیشتر ساخت اقتصادی این کشورها است. اگر در اواخر قرن نوزدهم و در نیمه ی نخست قرن بیستم هنوز در برخی از این کشورها ساخت های فئودالی وجود داشت( روسیه از این نظر تقریبا عقب مانده ترین بود اما در کشورهایی مانند ایتالیا و اسپانیا و یونان و کشورهای اروپای شرقی نیز ساخت فئودالی وجود داشت) در نیمه ی دوم قرن بیستم این ساخت ها به نسبت به یک ساخت اقتصادی سرمایه داری بدون حشو و زوائد فئودالی تکامل یافتند چندان که از ساخت اقتصادی فئودالی یا نیمه فئودالی در این کشورها و بنابراین از جنبش دهقانی اثری باقی نماند.
این امر به این معنا نیست که چون اشکال فئودالیسم در اقتصاد از بین رفته است در سیاست و فرهنگ نیز از بین رفته است. خواه در سیاست و خواه به ویژه در فرهنگ اشکال دگردیسی شده ی فئودالی و نیمه فئودالی در بسیاری از این کشورها وجود دارد. برای نمونه گرچه محتوای مذهب از بسیاری جوانب، محتوایی منطبق با نظر بورژوازی امپریالیستی یافته است اما خواه در محتوی و خواه در شکل هنوز بسیاری از وجوه فئودالی خود را حفظ کرده است( مثلا در اشکال ستم بر زنان و مساله ی خانواده و ادامه برخی از اشکال سیاسی و فرهنگی قرون وسطایی قدرت و نهایتا تقابل ها بین کلیساها به عنوان یک قدرت نسبی مستقل اما با توان کم با برنامه های فرهنگی و سیاسی دولت سرمایه داری امپریالیستی).
سرمایه داری در کشورهای امپریالیستی به نسبت تکامل یافته تر و یکدست تر شده است اما این امر گرایش اقتصادی به ارتجاع را نیز تقویت کرده است. سرمایه داری امپریالیستی کنونی چنان که لنین گفت بیشتر سرمایه داری تنزیل بگیر است تا سرمایه داری تولید علمی و صنعتی. اکنون بانک ها و شرکت های بیمه نقش بیشتر و فراگیرتری در اقتصاد یافته اند تا شرکت های تولیدی. تازه بخشی از کارخانه های تولیدی نیز به کشورهای دیگر به ویژه چین و هندوستان و برخی دیگر از کشورهای آسیایی، مکزیک و برزیل و همچنین کشورهای افریقایی انتقال یافته اند. 
در عین حال این امر که ساخت اقتصادی سرمایه داری در این کشورها به یکدستی نسبی ارتقاء یافته است ناموزونی رشد سرمایه داری و تفاوت درجه ی رشد مناطق گوناگون در این کشورها و همچنین ناموزونی قدرت آنها در مقایسه با یکدیگر و نیز تفاوت و نوسان شکل های این قدرت را از بین نبرده است. برخی از قدرت ها به نسبت نیمه ی نخست قرن بیستم به درجات گوناگون تنزل یافته اند مانند پرتغال و اسپانیا و اطریش و یا ایتالیا و حتی انگلیس؛ و در عین حال قدرت های تازه ای سر برآورده اند که آمریکا در اواخر نیمه ی نخست قرن بیستم و یا روسیه ی امپریالیستی از دهه ی شصت قرن بیستم به این سو از آن زمره بوده اند و خود این کشورها هم در بیست سال اخیردچار نوسان و بالا و پایین رفتن در قدرت شان بوده اند. بخشی از قدرت هایی که در اواخر قرن نوزدهم و نیز تمامی قرن بیستم خود را به عنوان قدرت های درجه اول امپریالیستی حفظ کرده بودند اکنون نیز کماکان به عنوان قدرت های درجه اول امپریالیستی شناخته می شوند؛ از این زمره اند فرانسه، آلمان و ژاپن. با این همه اشکال قدرت برخی از آنها تا حدودی تغییر کرده است و مثلا به جای قدرت نظامی امپریالیستی به قدرت های درجه اول اقتصادی امپریالیستی تغییر یافته اند، مانند ژاپن و آلمان.( به این مساله در ادامه ی مقالات بر می گردیم).
از سوی دیگر از بین رفتن دهقانان و جنبش دهقانی موجب شده است که کارگران کشاورزی و در کنار آنها کشاورزان دارای زمین ها و مزارع کوچک در کنار کشاورزی صنعتی بزرگ و انحصاری بیشتر رشد کنند و نقش معینی در اقتصاد به عهده گیرند. در کنار آن طبقه ی خرده بورژوازی شهری نیز همواره بازتولید شده است و طیف گسترده ای را از خرده بورژوازی مدرن( از رده ی بالای کارگران یا همان اشرافیت کارگری گرفته تا لایه های اداری در تمامی موسسات تولیدی و خدماتی از جمله فرهنگی و درمانی) و سنتی تشکیل داده است. نگاهی به ساخت اقتصادی کشورهای امپریالیستی نشان می دهد که در زیردست و حاشیه ی بورژوازی بزرگ، توده ی کثیری خرده بورژوازی سنتی( تولید کوچک در کنار تولید بزرگ، خرده فروشی ها در کنار سوپر مارکت های بزرگ) بازتولید شده است. این امر موجب شده که در کنار این دو طبقه ی اصلی یعنی کارگران و سرمایه داران طبقات میانی نیز بازتولید گردند. شکی نیست که بسیاری از این لایه های خرده بورژوازی به ویژه کم درآمدها و تهیدستان متحدین استراتژیک طبقه ی کارگر در انقلاب سوسیالیستی هستند و در جریان چنین انقلاب هایی در این کشورها ایفای نقش خواهند کرد.        
گرایش سیاسی به ارتجاع هر چه بیشتر
امر تغییر در ساخت های اقتصادی این کشورها و یکدست شدن نسبی آنها، اما به هیچ وجه با پیشرفت هایی در ساخت سیاسی آنها همراه نشده است بلکه برعکس ساخت های سیاسی آنها بیش از پیش به ارتجاع متمایل گردیده است. به عبارت دیگر هر چه بافت اقتصادی یکدست تر و پیشرفته تر و تکامل یافته تر شده است ساخت سیاسی گرایش به ایستادن و عقب گرد و ارتجاع یافته است. رشد جریان های راست و فاشیستی در برخی از مهم ترین این کشورها که به طور عمده از تغییرات در بالا و فعل وانفعالات بورژوازی امپریالیست بر می خیزد و تا حدودی برخی از توده های کارگر و زحمتکش را نیز به دنبال خود می کشاند نشانگر این گرایش ارتجاعی است.
تبدیل دموکراسی بورژوایی سرمایه داری رقابت آزاد به دموکراسی بورژوایی امپریالیستی
این امر در زمینه ی اجتماعی- سیاسی نیز اثر گذاشته و دموکراسی بورژوایی رقابت آزاد جای خود را به دموکراسی بورژوایی سرودم بریده ی دوران انحصارات امپریالیستی داده است. 
مقایسه ای میان وضع دموکراسی در این کشورها با اواخر نیمه دوم قرن نوزدهم و نیمه ی نخست و حتی تا حدودی نیمه ی دوم قرن بیستم نشان می دهد که در این کشورها هر روز بیش از پیش سرو دم دموکراسی بورژوایی زده شده است و گرایش به ضد دموکراسی بورژوایی نیز بیش از پیش شده است تا جایی که اگر در گذشته می شد تصور کرد که احزاب کمونیست انقلابی هم می توانند فعالیت سیاسی آگاه گرانه ی مسالمت آمیز قانونی داشته باشند اکنون کار به جایی رسیده که چنین احزابی با هزاران محدودیت آشکار و پنهان مواجه اند و حتی در حاشیه نیز نمی توانند فعالیت کنند.(1)
از سوی دیگر فعالیت جریان های سیاسی خرده بورژوای دموکرات و اصلاح طلب بدون ظاهر چپ نیز که معمولا نقش حزب سوپاپ اطمینانی را دارند و نماینده گان واقعی این طبقه نبوده بلکه نمایندگان شکلی و تحمیلی و دفورمه شده ی این طبقه را بازی می کنند( مثلا در آمریکا بخشی از حزب دموکرات این نقش را بازی می کند) نیز با محدودیت های فراوان روبروشده است.  
در کنار آن و پس از متلاشی شدن سوسیال امپریالیسم شوروی و برآمدن روسیه ی امپریالیستی قدرت احزاب رویزیونیست اروپایی( پیروان اروکمونیسم و مارکسیسم غربی) رو به ضعف نهاده است. در دهه های اخیر این گونه احزاب مرید سرمایه، دیگر آن هارت و پورت دهه های پس از جنگ جهانی دوم و به ویژه دهه های شصت و هفتاد را ندارند و با افول چشمگیری مواجه شده اند . با این همه حتی این احزاب نه می خواهند و نه با این دموکراسی محدود شده می توانند آن فعالیتی را که در دهه های پیشین داشتند، داشته باشند.   
در مورد وضع گروه های انقلابی مارکسیستی - لنینیستی و مائوئیستی در این کشورها می توان گفت که در اواخر نیمه ی دوم قرن بیستم و پس از کودتای تنگ سیائو پینگ در چین و سرنگونی مائوئیست ها و طبقه ی کارگر در چین،  قدرت چپ انقلابی مائوئیست تضعیف شد. این گونه احزاب در فرانسه و یا پرتغال در دهه های شصت و هفتاد توان زیادی داشتند و دارای نفوذ در طبقه ی کارگر و دانشجویان بودنداما اکنون دارای توان و نفوذ آنچنانی نیستند. 
روشن است که این افت و فروکش کردن نسبی قدرت جریان های سیاسی مورد اشاره در افزایش قدرت بورژوازی و ایجاد وضع جدید بی اثر نبوده است اما این ها بخش کم اهمیت تر مساله بوده است. همراه این ناتوان شدن ها که معرف تضعیف نقش دو طبقه ی کارگر و خرده بورژوازی و زیر فشار قرار گرفتن آن ها در این کشورهاست، فشارهای اجتماعی- سیاسی ارتجاعی از یک سو و باز گذاشتن فضا برای رشد جریان های راست از سوی دیگر خود منجر به محدودیت هر چه بیشتر دموکراسی بورژوایی شده است. به عبارت دیگر اگر در گذشته دیکتاتوری بورژوایی در عرصه ی سیاسی و اجتماعی در سایه ی قدرت برتر خود و رقابت میان جناح ها و گروه های اصلی بورژوایی، اجازه ی حرکت های سیاسی را به جریان های طبقاتی مخالف به ویژه طبقه ی کارگر و خرده بورژوازی می داد اما حال دیگر حتی چنین اجازه ای نمی دهد و چنین فعالیت هایی را به شدت محدود کرده است. اکنون دیگر دموکراسی بورژوایی معنای آزادی تحرک قانونی و مسالمت آمیز احزاب طبقه ی کارگر و یا خرده بورژوازی را نیز نداشته بلکه بیشتر در چارچوب احزاب امپریالیست و تا حدود کمی احزاب لیبرال معنا می یابد. به عبارت دیگر دموکراسی بورژوایی شده است صرفا مقابله ی احزاب بورژا- امپریالیست با یکدیگر و بدون کوچک ترین رقیبی جدی از میان حتی بورژوازی لیبرال برای آنها.  
کافی است نگاهی به های و هوی و بلبشوی امپریالیستی به نفع فاشیست های اوکراینی و یا صهیونیست های اسرائیلی بکنیم تا نبود حداقل آزادی های قانونی در دموکراسی بورژوایی برای مخالفت با سیاست های بورژوازی امپریالیست نیز خود را نشان دهد. کافی است نگاهی به نبود امکان آزادی گردهمایی و راهپیمایی به نفع قطع ارسال ادوات نظامی به اوکراین و خواست پایان جنگ در اوکراین و این روزها راهپیمایی به نفع خلق فلسطین و پایان جنگ در غزه بکنیم تا فقدان حتی ابتدایی ترین موازین دموکراسی بورژوایی وعمق این دیکتاتوری بیشتر آشکار شود. 
ضعیف شدن امکان شکل دادن فراکسیون های انقلابی در پارلمان
در کنار محدودیت های فراوانی که نه تنها برای کمونیست های انقلابی برای ترویج و تبلیغ و فعالیت سیاسی قانونی و گردهمایی و راهپیمایی در این کشورها به وجود آورده اند بلکه برای احزاب خرده بورژوایی و از جمله احزاب رویزیونیست نیز به وجود آورده اند امکان ایجاد یک فراکسیون پارلمانی از این گونه جریان ها یا غیرممکن شده و یا بسیار نادر و در صورت به وجود آمدن بسیار کم اهمیت و حاشیه ای شده است. به این ترتیب در پنجاه سال اخیر پارلمان ها هر چه بیشتر در دستان جریان های بورژوازی مرتجع و همچنین فاشیست ها درآمده است و در بهترین حالت نیز بخش هایی از بورژوازی لیبرال و خرده بورژوازی مرفه را برای خالی نبودن عریضه در گوشه و کنار آن جای داده اند.
از این رو این تصور که امکان ایجاد فراکسیون پارلمانی قوی- همچون حزب سوسیال دموکرات آلمان در اواخر قرن نوزدهم و اوائل قرن بیستم و یا حزب بلشویک ها در روسیه در دهه ی اول و دوم قرن بیستم- برای چپ مائوئیست وجود دارد حداقل در شرایط کنونی و در چشم انداز بسیار نادر و استثنایی است و جز در شرایط ویژه و استثنایی که بورژوازی امپریالیست زیر فشار درونی و بیرونی قرار گیرد، امکان بروز ندارد( در مورد این شرایط جداگانه صحبت می کنیم).
اتحادیه های زرد فراگیر و نقش آنها در مسخ طبقه ی کارگر
پس از کودتای خروشچف و تبدیل اتحاد شوروی سوسیالیستی به شوروی سرمایه داری تغییراتی در اتحادیه های زرد در غرب به وجود آمد و گردش به راست در این اتحادیه ها بیش از پیش شد. در گذشته وضع کارگران در کشورهای امپریالیستی غربی با وضع کارگران در شوروی سوسیالیستی مقایسه می شد و تا حدودی به این دلیل سران اتحادیه های زرد مجبور بودند دنبال خواست های کارگران را بگیرند و دست به اعتصاب های گسترده بزنند و بورژوازی امپریالیستی نیز مجبور به کوتاه آمدن می شد. پس از شکست طبقه ی کارگر در شوروی و برآمدن رویزیونیسم خروشچفی این اتحادیه های زرد بیش از پیش زیر نفوذ جریان های رویزیونیستی که یکی پس از دیگری با عنوان «کمونیسم اروپایی» و «مارکسیسم غربی» سربر می آوردند قرار گرفتند؛ جریان هایی که در جنبش های توده ای- مثلا در جنبش مه 1968 فرانسه و یا مبارزات طبقاتی در دهه ی هفتاد در پرتغال و اسپانیا و ایتالیا - نقشی منفی و بازدارنده داشتند.
پس از فروپاشی شوروی امپریالیستی در دهه ی هشتاد وضع بدتر شد، زیرا دیگر حتی نظامی که ادعای سوسیالیستی داشته باشد نیز وجود نداشت و بنابراین جای هیچ گونه نگرانی برای بورژوازی برای مقایسه های احتمالی از جانب کارگران بین وضع خودشان در کشورهای امپریالیستی با وضع طبقه ی کارگر در کشورهای دیگر وجود نداشت.(2) از سوی دیگردر این دوران است که سیاست های فلج کننده ی نئولیبرالیستی مسلط می گردد و نه تنها بر زندگی طبقه ی کارگر در کشورهای زیر سلطه بلکه بر زندگی طبقه ی کارگر در کشورهای امپریالیستی اثر گذاشته و وضع آن را بدتر از پیش می کند.  
در حال حاضر اتحادیه های زرد بیشتر نقش مسخ کننده ی طبقه ی کارگر را پیدا کرده اند تا حتی دفاع از حداقل حقوق صنفی کارگران و پیش بردن مبارزات اقتصادی آنها. دست سران و لایه های بالایی این اتحادیه ها که اشرافیت کارگری کشورهای امپریالیستی را تشکیل می دهند بیش از پیش در دست دولت های امپریالیستی قرار گرفته است و نقش آنها بیش از پیش به مجری سیاست های بورژوازی امپریالیستی تقلیل یافته است.
نگاهی به وضع بحران اقتصادی در کشورهای امپریالیستی پس از جنگ اواکراین که منجربه تورم بین 50 تا 100 درصد مواد غذایی و مسکن شده و سقوط هولناک دستمزدهای واقعی را موجب گردیده است و عکس العمل تقریبا صفر و یا ناچیز این اتحادیه ها در دست زدن به اعتصابات گسترده در دفاع از حقوق کارگران و نگه داشتن سطح دستمزدهای واقعی در حدود اوائل دهه ی 2000 ( در برخی از کشورهای امپریالیستی حداقل دستمزد کارگران کمتر از یک دهم افزایش یافت) خود گویای همه چیز است.
روشن است که از آنچه که در بالا آمد نباید این نتیجه گرفته شود که پس احزاب مائوئیست باید قید کار در اتحادیه های زرد و کار آگاه گرانه و فعالیت سیاسی قانونی مسالمت آمیز و گردهمایی و راهپیمایی و تلاش برای جمع آوری رای در انتخابات و نیز ایجاد فراکسیون پارلمانی و استفاده از امکانات قانونی برای تدارک قیام های مسلحانه ی شهری را بزنند. طبعا در هر شرایطی این گونه فعالیت ها در جهت تدارک برای تحقق این استراتژِی باید وجود داشته باشد اما باید روشن باشیم که در دوران کنونی آن استفاده ای که از این گونه فعالیت ها مثلا حزب بلشویک و یا حزب سوسیال دموکرات و دیگر احزاب در اروپا در فاصله ی پیش از جنگ جهانی اول تا پیش از جنگ جهانی دوم جهت تدارک قیام مسلحانه می کردند یا وجود ندارد و یا بسیار کم وجود دارد.  
نقش فرهنگ سازی بورژوایی و شستشوی مغزی توده ها در کشورهای امپریالیستی
بورژوازی تنها در زمینه ی سیاست نیست که گرایش بیشتری به ارتجاع یافته است بلکه در زمینه ی تولیدات فرهنگی نیز گرایش بیشتری به ارتجاع یافته است و نه خودش می تواند تولید درخوری داشته باشد و نه امکان بالیدن فرهنگی به طبقه ی کارگر و حتی خرده بورژوازی می دهد. نگاهی به تولیدات فرهنگی بورژوایی در نیمه ی نخست و نیز تا حدودی نیمه ی دوم قرن بیستم و مقایسه ی آن با تولیداتی که در چهار دهه ی اخیر حاکم شده است، روشنگر این نکته است. در زمان مورد اشاره از ادبیات و هنر آمریکا و اروپا بسیاری نویسندگان و هنرمندان مخالف سرمایه داری و دولت های امپریالیستی برمی خاستند، اما اکنون زمانی است که ادبیات و هنر و کلا تولیدات فرهنگی عموما در جهت شستشوی مغزی توده ها عمل می کند و تا مغز استخوان آن را فساد و تباهی در برگرفته است. مثلا در سینما، راه و رسم و تولیدات فرهنگی مبتذل و ارتجاعی امثال استیون اسپیلبرگ امپریالیست و جیمزکامرون و پیترجکسون و به ویژه این اواخر کریستوفرنولان امپریالیست حرف اول را می زنند.
همین امر یعنی شستشوی مغزی توده های کثیر و رشد وحشتناک گرایش های فردگرایانه و دیگر سرگرمی های بی خاصیت در این کشورهاست که چنان که مائو اشاره کرد پس از انقلاب سوسیالیستی پیشبرد تغییرات فرهنگی را در کشورهای امپریالیستی بسیار سخت تر از کشورهای زیرسلطه می کند.
نقش رفاه در پذیرفتن ایده های حاکم
مقایسه ای میان وضع طبقه ی کارگر و خرده بورژوازی تهیدست در کشورهای زیرسلطه و امپریالیستی نشانگر دو دنیای به نسبت متفاوت است. یکی غرق فقر و قحطی و فشارهای گوناگون است و برای حداقل های زندگی دست و پا می زند و دیگری از رفاهی نسبی برخوردار است. البته در سال های اخیر جدا از عللی که در بالا اشاره شد، به دلیل سیل مهاجرت ها از کشورهای زیرسلطه به کشورهای امپریالیستی، سطح زندگی طبقه ی کارگر و نیز لایه های تهیدست خرده بورژوازی سیر نزولی طی کرده است؛ به این شکل که اگر در گذشته امکانات رفاهی این کشورها( آموزش و بهداشت و ...) در اختیار مثلا یک میلیون نفر قرار می گرفت اینک همان امکانات با مثلا 20 درصد افزایش( چرا که بورژوازی آن را به حد نیاز گسترش نمی دهد) در اختیار دو میلیون نفر (یعنی 100 درصد افزایش) قرار می گیرد و بنابراین سطح آن بسیار پایین می آید.
 با وجود این تتزل سطح زندگی کارگران و زحمتکشان در کشورهای امپریالیستی با تنزل سطح زندگی کارگران و زحمتکشان در کشورهای زیرسلطه یک سان نیست. درست به همین دلیل است که مهاجرت ها در پی جهانی سازی و نئولیبرالیسم که بسیاری از توده های زحمتکش و حتی خرده بورژوازی کشورهای زیرسلطه را به خاک سیاه نشانده است، بسیار بیش از پیش شده است.
تاثیر این رفاه نسبی که نه در چارچوب خود این کشورها و مقایسه ی شرایط و رفاه طبقات با یکدیگر بلکه بیشتر در مقایسه با کشورهای درجه سه اروپا و به ویژه کشورهای زیرسلطه خود را نشان می دهد، به روی زندگی کارگران و زحمتکشان کشورهای امپریالیستی نوعی سنگ سرد شدن و بی تفاوتی نسبی است در مورد مسائل سیاسی، و نه تنها بی تفاوتی نسبی بلکه گاه تنفر از هر گونه بحث و آگاهی سیاسی. یعنی درست همان چیزی که بورژوازی امپریالیست خواسته و می خواهد. اگر ما این رفاه نسبی را کنار آن شستشوی مغزی امپریالیستی قرار دهیم آنگاه تا حدودی می توانیم به علل بی تحرکی نسبی توده های طبقه ی کارگر و زحمتکش به خصوص«سفید»ها که در تمامی این گونه کشورها در مجموع وضع شان بهتر از مهاجران است، حتی نسبت به سقوط سطح دستمزدهای واقعی شان به ویژه پس از جنگ اوکراین پی ببریم.
 در بخش بعدی به برخی از شرایط و تضادهایی که برخلاف شرایط آمده در این مقاله عمل می کنند و نقش مهمی در برآمد انقلاب سوسیالیستی در این گونه کشورها دارند می پردازیم.      
هرمز دامان
آبان 1402
یادداشت ها
1-    به ندرت امکان دارد که بفهمند یک فرد مارکسیست - لنینیست و یا مائوئیست دارای موقعیت اجتماعی و کاری در دانشگاه ها و یا مراکز درمانی و  اداری و یا کارخانه های مهم است و او را در صورت تغییر ندادن افکارش بیرون نیندازند. در حال حاضر چپی که می تواند از دانشگاه های غربی بیرون آید و یا در آنها به عنوان پروفسور و استاد مشغول کار شود یا ترتسکیست  است یا از زمره ی«چپ نو» و «مارکسی». نگاهی به ترجمه هایی که از این خیل پروفسورها و استادان و نظریه پردازان دروپیتی غربی در سایت های رویزیونیستی و ضدمارکسیستی مانند نقد اقتصاد سیاسی و نقد و... به عمل می آید نشانگر این امر است.
2-    گفتنی است که به همان اندازه که چین مائوئیستی دارای نفوذ در طبقه ی کارگر غرب شد، چین تنگ سیائوپینگی  برعکس منفور گشت و حتی موفقیت خروشچف و برژنف را نیز در ایجاد احزاب همسو و هم صدا با خود پیدا نکرد.