۱۳۹۹ فروردین ۹, شنبه

نگاهی به نقد آواکیانیستی از ترتسکیست های حکمتی (6)




نگاهی به نقد آواکیانیستی از ترتسکیست های حکمتی (6)

«جدایی جنبش کمونیستی از جنبش کارگری»
در بخش گذشته دیدیم که آواکیانیست ما در حالی که به «انحراف اکونومیستی »حکمت و کمونیسم کارگری اش می پردازد، این میان فرصت را «غنیمت» شمرده و تیرهای بی خاصیت خود را به سوی مارکسیسم- لنینیسم- مائوئیسم و آموزش های اساسی آن شلیک می کند، چندان که به جای نقد اکونومیسم حکمت، به نفی اندیشه های اساسی مارکسیسم می پردازد. این رویه ای است که زیر نام«جدایی جنبش کمونیستی و جنبش کارگری» در ادامه همان مقاله، دنبال می شود.  
آواکیانیست می نویسد:
«یک اشکال جدی دیگر خط حکمت و تمامی شعبه های منشعب از آن یکی دانستن جنبش کمونیستی و جنبش کارگری است. به باور او «حزبى که ما امروز تشکیل می دهیم… در سنت مبارزه کارگرى براى برابرى اقتصادى که مداوما در متن جامعه سرمایه دارى جریان داشته است، تشکیل میشود و قدرت و نیروى خود را اینجا جستجو می کند...»(آناتومی بورژوا- دموکراسی چپ ایران، بخش پنجم، آتش 98، ص 5)
این  ظاهراً انتقادی است از دیدگاه« یکی دانستن جنبش کمونیستی و جنبش کارگری» که از نظر نویسنده یکی از اشکال انحرافات اکونومیستی حکمت و دارودسته اش است. این انحراف اکونومیستی بر این است که جنبش کمونیستی و یا سیاست حزب کمونیست مساوی با جنبش خود به خودی اقتصادی و تردیونیونی طبقه کارگر و یکی با آن است. نتیجه انتقاد از این انحراف، چندان فرقی با آنچه در بخش پیش آوردیم، و لنین مداوما در مورد آن در چه باید کرد صحبت می کند، ندارد.
از دیدگاه مارکسیسم- لنینیسم- مائوئیسم جنبش کمونیستی و جنبش کارگری یک وحدت اضداد را تشکیل می دهند. این دو با یکدیگر هم وحدت دارند و هم تضاد. جنبش کمونیستی و عالی ترین شکل آن یعنی حزب کمونیست طبقه کارگر، بخش آگاه و پیشرو طبقه کارگر است که وظیفه رهبری این طبقه را به عهده دارد. وظیفه جنبش کمونیستی یا حزب کمونیست، آگاهی بخشیدن، سازماندهی کردن و هدایت مبارزات طبقه کارگر برای سرنگونی طبقات ارتجاعی و نظام حاکم و برقراری نظام سوسیالیستی و کمونیستی است. حزب کمونیست باید جنبش طبقه کارگر را به جنبشی کمونیستی تبدیل کند، نه اینکه خود به جزیی از جنبش صنفی و تردیونیونی طبقه کارگر تبدیل شود.   
چنانچه نیرویی خود را چپ بنامد و تنها از وحدت این دو و یا تنها از تضاد بین این دو سخن بگوید، در هر دو حال حکمی نادرست داده است. ضمن این که این مسئله به نوبه خود بسیار مهم است که بدانیم که منظور یک نیروی چپ از وحدت و تضاد، وحدت در چه مواردی و تضاد در چه مواردی است. در این موارد دو گرایش راست و «چپ» وجود دارد. و البته گاه در زیر «چپ» ترین شعارها، راست ترین اندیشه ها پنهان می شود.
 یک نیروی اپورتونیست و رویزیونیست عموما با وجوه عقب مانده جنبش طبقه کارگر و یا صرفا با مبارزات اقتصادی و تردیونیونی این طبقه وحدت دارد و با هر گامی که جنبش این طبقه بیرون از این حدود بردارد و با نظام موجود به مبارزه بر خیزد، زیر نام « زیاده روی» در تضاد قرار گرفته و با آن به مبارزه بر می خیزد.
 یک حزب کمونیست مبارز و جنگنده در حالی که با وجوه اقتصادی مبارزه طبقه کارگر و مبارزات سیاسی غیر کمونیستی طبقه کارگر همبستگی دارد، اما به آنها بسنده نمی کند و تلاش می کند با مبارزه با وجوه عقب مانده و یا بورژوایی جنبش طبقه کارگر که این جنبش را در چارچوب نظام موجود نگاه می دارد، به مبارزه بر خیزد. در ضمن این نیرو هر گاه طبقه کارگر به گونه ای خودبه خودی به تعرضات انقلابی علیه نظام موجود دست زند، با آن همبسته بوده و در عین حال تلاش می کند که چنین جنبش هایی را به یک مبارزه کمونیستی انقلابی و در جهت اهداف عالی ارتقاء و سازمان دهد.   
از سوی دیگر، محتوی وحدت و تضاد بین بخش پیشرو طبقه کارگر و جنبش کارگری مداوما و بسته به شرایط گوناگون مبارزه طبقاتی، متغیر است. امروز در این مسئله، وحدت و یا تضاد وجود دارد و فردا در مسئله ای دیگر.
 در عین حال این مسئله حائز اهمیت است که در امر تضاد بین این دو، آیا یک نیروی انقلابی همواره حقیقت را به سمت نیروی کمونیستی می داند و یا بسته به تجزیه و تحلیل مشخص از شرایط مشخص، این امر را که در مسئله مورد اختلاف، حق با کدام یک از این دو سر، یعنی جنبش کمونیستی و یا جنبش کارگری است، تعیین می کند.
حال ببینیم آواکیانیست ما که می خواهد ثابت کند جنبش کمونیستی از جنبش کارگری جداست، این امر را چگونه و با چه مضمونی انجام می دهد. نخست آواکیانیست  به نظر لنین اشاره می کند: 
«لنین در دسامبر ۱۹۱۶ در مقاله ای به نام «امپریالیسم و انشعاب در سوسیالیسم» نشان داد که سرمایه داری امپریالیستی از قِبَل فوق استثمار کشورهای جنوب (جهان سوم) به کارگران «کشور خود» سطحی از رفاه اقتصادی و اجتماعی را می دهد که باعث شکل گیری یک قشر اشرافیت کارگری می شود که منافع اساسی اش در رشد و توسعه سرمایه داری امپریالیستی است.»(همانجا)
در اینکه لنین در مقالاتی همچون امپریالیسم و انشعاب در سوسیالیسم و نیز تمامی نوشته هایی که در مورد ریشه ی اقتصادی و اجتماعی اپورتونیسم و رویزیونیسم در احزاب موجود در کشورهای امپریالیست غربی نگاشت، بر وجود قشراشرافیت کارگر به مثابه پایگاه اجتماعی اپورتونیسم صحه گذاشت، تردیدی نیست.
اما در اینجا و در تشریح نظر لنین دو مسئله درهم می شود:
 مسئله نخست نظر لنین است در این مورد که سرمایه داری امپریالیستی از طریق دریافت مافوق سود از کشورهای زیر سلطه و دادن بخشی از آن-  بسته به شرایط، گاه ناچیز و گاه چشمگیر- به اقلیتی از طبقه کارگر در کشورهای امپریالیستی، یک قشر، قشربالایی طبقه کارگر را به قشری بورژوا زده و یا بنا به عبارت مشهور، اشرافیت کارگری تبدیل می کند. قشری که بخش مهمی از رهبری اتحادیه های کارگری را در دست خود متمرکز کرده و از احزاب بورژوایی پیروی می کند و تلاش می کند که جنبش کارگری را به آلت دست بورژوازی تبدیل کند. این قشر بنا به گفته لنین تنها می تواند در برخی از شرایط و عموما در ثروتمندترین کشورهای امپریالیستی که دارای شرایط اقتصادی خوب و موقعیت برتر در اقتصاد جهانی و گرفتن سهم از کشورهای زیر سلطه هستند، به وجود آید.
 نکته دوم در مورد عبارت:« به کارگران کشور خود سطحی از رفاه اقتصادی و اجتماعی را می دهد» می باشد. از این عبارت چنین برمی آید که گویا نه تنها اقلیتی از طبقه کارگر یا همان اشرافیت کارگری، بلکه کل طبقه کارگر «مرفه» شده، و کم از آن قشر اشرافیت کارگری نداشته باشد.
این مسئله که سطحی از رفاه در کل طبقه کارگر- نسبت به وضع کارگران در کشورهای زیر سلطه- در کشورهای امپریالیستی ایجاد می گردد، با این مسئله که قشری به نام اشرافیت کارگری ایجاد می شود، دو مسئله متفاوت است. اولی ناشی از ارزش نیروی کار در این کشورها است که محصولی تاریخی است و از شرایط کلی اقتصادی و سیاسی - فرهنگی و نیز مبارزات طبقه کارگر در این کشورها سرچشمه می گیرد.(1) بر این مبنا، تفاوت بین سطح درآمد طبقه کارگر در کشورهای اروپایی و کشورهای زیر سلطه، حتا زمانی که سرمایه داری به مرحله امپریالیسم نرسیده بود، وجود داشت و هم اکنون نیز در خود اروپا و بین کشورهای اروپایی، با درجات متفاوت پیشرفت صنعتی و موقعیت اقتصادی جهانی، وجود دارد.
می دانیم که ارزش نیروی کار نیز ثابت نیست و بالا و پایین رفته و موجب نوسان وضع طبقه کارگر بین رفاه و فقر می شود. رفاه نسبی طبقه کارگر که به ویژه در دوران رونق وجود دارد، موجب به تعویق افتادن شرایط انقلاب در این کشورها می شود. با این همه،  در همان نیمه نخست قرن بیستم، در بسیاری از کشورهای امپریالیستی درجه یک از جمله آلمان، فرانسه و آمریکا، جنبش های کارگری نیرومندی به وجود آمد که در نتیجه بحران های اقتصادی و سقوط وضع زندگی طبقه کارگر و فقر نسبی و مطلق این طبقه بود (برای نمونه به مبارزه طبقه کارگر در آلمان در دهه بیست و سی و نیز  بحران 1932- 1929 آمریکا توجه کنیم).
پس از بیان عبارات لنین آواکیانیست خود نتیجه می گیرد که:
« به این ترتیب، اولین بار میان جنبش کارگری و جنبش کمونیستی شکاف عینی ایجاد می شود که لنین به طور تئوریک نیز نشان داد.»
 آنچه لنین به طور تئوریک انجام داد، تحلیل اقتصادی- سیاسی امپریالیسم و نشان دادن پایگاه اجتماعی اپورتونیسم و رویزیونیسم در کشورهای امپریالیستی بود. اما لنین نگفت که اولا تمامی طبقه کارگر پایگاه اجتماعی اپورتونیسم و رویزیونیسم است، و دوما، حال که امپریالیسم بخشی از مافوق سود خود را به دهان لایه ای از کارگران می ریزد، پس بین احزاب کمونیست و کل طبقه کارگر یا بین طبقه کارگر و جنبش کمونیستی «شکاف عینی» ایجاد شده است. برعکس، لنین در همه کشورهایی که احزاب سوسیال دمکرات و یا سوسیالیست، رویزیونیست شده بودند، در جهت بنیان گزاری احزاب نوین کمونیستی تلاش کرد و انترناسیونال سوم را پدید آورد. احزاب این انترناسیونال تماما بسته به شرایط آن کشورها و درجه نوپایی آنها، با طبقه کارگر در پیوند بوده و گمان نمی کنیم که «شکاف عینی» بین خود و جنبش کارگری مشاهده کرده باشند.
اگر منظور از « شکاف عینی» این است که  بین حزب کمونیستی که واقعا نماینده طبقه کارگر باشد، با لایه بالایی و مرفه طبقه کارگر شکافی به وجود آمده و این جنبش با آن ها در تضاد قرار گرفته و نه تنها به دنبال این قشر کارگران بورژوا شده و منافع آن ها نمی افتد، بلکه با آن ها و نمایندگان سیاسی آن ها که اپورتونیست ها، رویزیونیست ها، سوسیال شوینیست ها، سوسیال امپریالیست ها و کلا احزاب کارگری بورژوایی هستند، در گیر نبردی سخت می شود، این کاملا درست است.
 اما اگر منظور این است که لنین از استنتاجات خود از مافوق سود امپریالیسم و به وجود آمدن اقلیت اشرافیت کارگری، این نتیجه را گرفت که بین احزاب کمونیست به عنوان یک کل و جنبش کارگری «شکافی عینی» ایجاد می شود، بدان سان که مثلا احزاب کمونیست در تضاد مطلق با تمامی جنبش کارگری قرار گرفته و دیگر این احزاب نه تنها نماینده طبقه کارگر نیستند، بلکه به واسطه این« شکاف عینی» به طور استراتژیک در مقابل آن قرار گرفته و در نتیجه، این جنبش کارگری اشرافی شده و به بورژوازی پیوسته، یکی از آماج های حمله آنها است( و یا حداقل نسبت به آن بی تفاوت می شوند)، خیر لنین چنین نتایج ارتجاعی ای را که آواکیانیست( به پیروی از آواکیان) می خواهد بگیرد- در واقع از خودش در می آورد- نگرفت.(2)
ادامه دارد.
هرمزدامان
نیمه نخست فروردین 99

1-     کافی است که حداقل یا متوسط دستمزد یک کارگر را نسبت به قیمت وسائل معیشت در این کشورها در نظر گرفت تا درجه آن را مشخص کرد. مطالعه ای ابتدایی در مورد برخی از این کشورها نشان می دهد که لایه مرفه یا اشرافیت کارگری، اقلیتی از طبقه کارگر است و بخش بزرگ این طبقه حتا در این کشورها، در وضع متوسط یا فقیر به سر می برند. وسائل خورد و خوراک گران است و اغلب لایه های متوسط و فقیر طبقه کارگر باید اجناس مورد نیاز خود را از میان بی کیفیت ترین و گاه حتی آشغال ترین مواد خوراکی( گوشت، میوه، سبزیجات، شیرینی ها و غیره ) تهیه کنند. بخش مهمی از کارگران و کارمندان (حتا«سفید ها»)، پوشاک و لوازم خانه را از« استوکی» ها(اصطلاحی که در ایران هم به کار برده می شود و اینها فروشگاه هایی هستند که لوازم خانگی دِمده و پوشاک های از مد افتاده و دارای رنگ بندی و سایزهای ناقص را از کمپانی های تولید کننده می خرند و عرضه می کنند مانند« Marshalls» در آمریکا) و یا« تاناکوراها»( عرضه کننده لوازم خانگی و پوشاک دست دوم) که روز به روز به تعداشان افزوده می شود، تهیه می کنند. قیمت خانه و اجاره خانه بسیار بالاست و محلات کارگری و فقیر نشین از دور جار می زنند. اغلب برای ایجاد یک رفاه نسبی برای دو نفر، هر دو باید کار کنند.  کارها اغلب پاره وقت است. شدت کار بالا و استرس آن زیاد است. ترس از بیکاری همواره وجود دارد و...
2-    در مقاله مورد اشاره لنین، کوچک ترین اشاره ای به چیزهایی از قبیل« شکاف عینی»  و «جدایی جنبش کمونیستی از جنبش کارگری نشده است». در پیوست به همین مقاله، ما بندهایی از آن را می آوریم.

پیوست بخش 6
یادداشت ها از مقاله لنین به نام امپریالیسم و انشعاب در سوسیالیسم
«پرولتر رومی از قِبل اجتماع زندگی می کرد. اجتماع نوین از قِبل پرولتاریای نوین زندگی می کند. مارکس به خصوص روی این اظهار نظر عمیق سیسموندی تأکید می کرد. امپریالیسم تا حدی اوضاع را تغییر می دهد. یک قشر فوقانی ممتاز پرولتاریا در کشورهای امپریالیستی، بخشاً از قِبل صدها میلیون نفر در ملت های غیرمتمدن زندگی می کند.»
« و این که به طور واقعی اپورتونیست ها یک بخش از خرده بورژوازی و یک قشر معین از طبقۀ کارگر هستند که به وسیله سود عظیم امپریالیست ها خریده شده­اند و به سگ نگهبان سرمایه داری و مفسدین جنبش کارگری بدل گردیده­اند.»
حقیقت این است که« که گروه های معینی از کارگران هم اکنون به اپورتونیسم و به بورژوازی امپریالیستی پناهنده شده­اند،...»
«پرولتاریا فرزند سرمایه داری است – سرمایه داری جهانی، و نه فقط سرمایه داری اروپایی یا سرمایه داری امپریالیستی. در یک مقیاس جهانی، پنجاه سال زودتر یا پنجاه سال دیرتر – با سنجش در مقیاس جهانی این نکتۀ کوچکی است – «پرولتاریا» حتماً متحد «خواهد شد»، و سوسیال دمکراسی انقلابی «ناگزیر» در درونش پیروز خواهد شد.»
«به اپورتونیست ها تملق می گویید، اپورتونیست هایی که با پرولتاریا به عنوان یک طبقه بیگانه بوده، خدمتگزاران، عاملین و وسیلۀ اعمال نفوذ بورژوازی اند و اگر جنبش کارگری خود را از دست اینان نجات ندهد، یک جنبش کارگری بورژوایی باقی خواهد ماند. با دفاع از «اتحاد» با اپورتونیست ها، با لژین ها و داویدها، پلخانف ها، چخنکلیس ها، پوترسف ها و غیره، شما به طورعینی از به بند کشیدن کارگران توسط بورژوازی امپریالیستی با کمک بهترین عاملین اش در جنبش کارگری دفاع می کنید پیروزی سوسیال دمکراسی انقلابی در سطح جهانی مطلقاً ناگزیر است، منتها این پیروزی بر ضد شما حرکت کرده و خواهد کرد، پیش رفته و خواهد رفت، پیروزی بر علیه شما خواهد بود.»
«این دو گرایش، حتی می توان گفت این دو حزب در جنبش کارگری امروزی که در سال های 16- 1914 بطور واضحی در سراسر جهان از یکدیگر جدا شدند، توسط انگلس و مارکس در انگلیس در طول ده ها سال تقریباً از سال های 1858 تا 1892 دنبال شده بودند
«این که این عقاید که توسط انگلس در طول ده ها سال تکرار شدند، همچنین توسط او در مطبوعات به صورت علنی اظهار شدند، از مقدمۀ او بر دومین چاپ «شرایط طبقۀ کارگر در انگلیس»، 1892 به اثبات می رسد.[7] در اینجا او از یک «اشرافیت در میان طبقۀ کارگر»، از یک «اقلیت ممتاز در میان کارگران»، در تضاد با «تودۀ وسیع مردم کارگر» صحبت می کند. «یک اقلیت کوچک، ممتاز، حفاظت شده» از میان طبقۀ کارگر به تنهایی از موقعیت ممتاز انگلیس در 68-1848 «بطور دائمی استفاده برد»، در حالیکه «بخش عظیمی از آنها حداکثر فقط یک بهبود موقتی را تجربه کردند» … «با فروریختن آن انحصار [صنایع انگلیس]، طبقۀ کارگر انگلیس آن موقعیت ممتاز را از دست خواهد داد …» اعضاء اتحادیه­های «جدید»، اتحادیه­های کارگران بی مهارت، «این امتیاز بزرگ را داشتند، که افکارشان بمثابۀ خاک دست نخورده بود، کاملا آزاد از قید میراث تعصبات بورژوائی «قابل احترام» که مغزهای «اتحادیه گرایان قدیمی» که موقعیت بهتر داشتند را از کار بازمی داشت» … «به اصطلاح نمایندگان کارگران» در انگیس کسانی هستند «که از واقعیت عضویت آنان در طبقۀ کارگر صرف نظر می گردد زیرا که آنها خودشان می خواهند کیفیت کارگری شان را در دریای لیبرالیسم شان غرق کنند» …
«استثمار تمام کشورهای دیگر توسط یک کشور ممتاز و از نظر مالی ثروتمند باقی است و شدیدتر شده است. تعداد انگشت شماری از کشورهای ثروتمند – اگر ما ثروت مستقل، واقعاً بزرگ و «مدرن» را در نظر داشته باشیم، فقط چهار تا از آنان موجودند: انگلیس، فرانسه، ایالات متحده و آلمان – انحصار را در ابعاد وسیعی رشد داده­اند، آنها مافوق سودهایی که به صدها، اگر نه به هزارها میلیون می رسد به دست می آورند، آنها «بر پشت» صدها و صدها میلیون مردم کشورهای دیگر «سوار» هستند و بین خودشان برای تقسیم غنایم به ویژه فربه و به ویژه سهل الوصول می جنگند.
این، در حقیقت، مضمون اقتصادی و سیاسی امپریالیسم است، که کائوتسکی بجای افشای تضادهای عمیق آن، آنرا پرده پوشی می کند.»
«بورژوازی یک قدرت «بزرگ» امپریالیستی می تواند از نظر اقتصادی قشر بالای کارگرهای «خود» را با مخارج حدود یک صد میلیون فرانک در سال رشوه دهد، زیرا که مافوق سودش به احتمال قوی حدوداً به هزار میلیون می رسد. و چگونگی تقسیم این رشوۀ کوچک بین وزراء کار، «نمایندگان کارگری» (تحلیل عالی انگلس را از این عبارت بخاطر داشته باشید)، اعضاء کارگر کمیته­های صنایع جنگی، مسئولین کارگری، کارگرانی که متعلق به اتحادیه­های کوچک حرفه­ای اند، کارمندان ادارات، غیره و غیره، مسئلۀ درجه دومی است.»
«در آن روزها رشوه دادن و فاسد کردن طبقۀ کارگر یک کشور برای ده ها سال امکان داشت. این امر اگر امروز غیرممکن نباشد، غیرمحتمل است. اما از طرف دیگر، هر یک از قدرت های «بزرگ» امپریالیستی قادر است به قشر کوچک تری (کوچک تر از انگلیس بین سال های 68-1848) از «اشرافیت کارگری» رشوه داده و می دهد.»
«سابقاً یک «حزب کارگری بورژوائی» اگر عبارت واقعاً ژرف انگلس را بکار بریم، می توانست تنها در یک کشور به وجود آید، زیرا آن کشور به تنهایی از انحصار بهره مند بود؛ لیکن از طرف دیگر، می توانست برای مدتی طولانی دوام بیاورد. امروزه یک «حزب کارگری بورژوائی» در تمام کشورهای امپریالیستی اجتناب ناپذیر و عادی می باشد؛ اما با توجه به مبارزۀ سختی که آنها به منظور تقسیم غنائم انجام می دهند، چنین حزبی محتمل نیست که بتواند برای مدتی طولانی در تعدادی از کشورها چیرگی داشته باشد. زیرا که تراست ها، الیگارشی مالی، قیمت های بالا، و غیره، در حالی که رشوه دهی به عدۀ قلیلی را در لایه­های فوقانی امکان پذیر می سازند، لیکن تودۀ پرولتاریا و نیمه پرولتاریا را تحت ستم، نابودی، خانمان براندازی و شکنجۀ روزافزون قرار می دهند.»
«از یک طرف، تمایل بورژوازی و اپورتونیست ها به تبدیل چند ملت بسیار غنی و ممتاز به انگل های «ابدی» بر بدن بقیۀ نوع بشر وجود دارد، تمایل به «لمیدن بر تخت افتخار» استعمار سیاهان، هندی ها و غیره، در بند نگاه داشتن آنها با کمک سلاح های نابود کنندۀ عالی که توسط میلیتاریسم مدرن تهیه شده­اند. از طرف دیگر، تمایل توده­ها، که بیشتر از سابق تحت ستم بوده و تمام فشار جنگ های امپریالیستی را متحمل می شوند، برای دور انداختن این یوغ و سرنگونی بورژوازی وجود دارد. تاریخ جنبش کارگری بدون شک در پرتو مبارزه میان این دو گرایش تکوین خواهد یافت.»
«انگلس مابین «حزب کارگری بورژوائی»، اتحادیه­های کارگری قدیم – اقلیت ممتاز – و «پایین ترین توده­ها»، [یعنی] اکثریت واقعی، تمایز قائل است، و به این دومی ها که با «حرمت بورژوائی» آلوده نشده­اند استیناف می جوید. اینست جوهر تاکتیک های مارکسیستی»( تمامی تأ کیدها از لنین است)

می بینیم که مارکس، انگلس و لنین از اقلیت ممتاز صحبت می کنند نه از کل طبقه کارگر.
این امر منجر به جدایی مارکسیست - لنینیست ها از اپورتونیست ها و رویزیونیست ها می شود و نه جدایی از بدنه و توده طبقه کارگر.
 تضاد شدید بین مارکس و انگلس با این جریان ها برای ده ها سال موجود بود.
این اپورتونیست ها هستند که نسبت به طبقه کارگر بیگانه هستند و نه مارکسیست ها. مارکسیست- لنینیست ها وظیفه خود را مبارزه در درون جنبش کارگری برای بیرون راندن اپورتونیست ها و رویزیونیست ها قرار می دهند، نه اینکه بگویند که چون اقلیتی از کارگران به وسیله بورژوازی امپریالیستی خریداری شده اند، پس بین جنبش ما و طبقه کارگر جدایی به وجود می آید و دیگر طبقه کارگر پایگاه اجتماعی مارکسیسم نیست.
تنها معدودی کشور ثروتمند که دارای انحصارهای با ابعاد وسیع هستند و برای مدتی که دارای وضع اقتصادی ویژه و جایگاه در میان قدرت های جهانی هستند، می توانند اقلیتی از طبقه کارگر را بخرند. این امر همیشگی و  دیر پا نیست و در افول این کشورها ضعیف می شود و یا از بین می رود.
 دو گرایش اساسی در کشورهای امپریالیستی، گرایش  بورژوازی و اپورتونیست ها به دفاع از وضع موجود و مبارزه توده های گسترده کارگر برای تغییر این وضع است.
 جوهر تاکتیک های مارکسیستی را در کشورهای سرمایه داری امپریالیستی، اتکاء به توده های طبقه کارگر و  مبارزه با بورژوازی و رویزیونیست ها تشکیل می دهد.





۱۳۹۹ فروردین ۵, سه‌شنبه

آموزش بزرگ مارکس دیکتاتوری پرولتاریا است!(20) بخش دوم تحریف آموزه انقلابی دیکتاتوری پرولتاریا



 آموزش بزرگ مارکس دیکتاتوری پرولتاریا است!(20)

بخش دوم
تحریف آموزه انقلابی دیکتاتوری پرولتاریا

 تجدید نظر دوم در 21 فروردین 99
مارکس و کمون
هال دریپر اکنون به سراغ «دوره دوم» استفاده از دیکتاتوری پرولتاریا می رود. وی در این خصوص می نویسد:
« در دو دهه قبل از کمون پاریس‏، مارکس‏ در هیچ موردی از "دیکتاتوری پرولتاریا" استفاده نکرده است. مانند همیشه، او برای تأکید به کسب قدرت سیاسی توسط طبقه کارگر به "حاکمیت پرولتاریا"، "تسخیر قدرت سیاسی"، "دولت کارگری" و اظهارات مشابه دیگر استناد می کرد. آیا این امر تصادفی بوده است؟ در پرتو تزهائی که در بالا اشاره کردیم این امر کاملاً قابل توضیح است. در طی این دو دهه که جنبش‏ چپ در رکود به سر می برد، فعالیت ها و اقدامات مارکس‏ هیچ نوع ارتباطی را با عناصر بلانکیست التزامی نمی کرد. و بنابراین پرداختن به دریافت آن ها از دیکتاتوری هم دیگر لزومی نداشت.»( مارکس و دیکتاتوری پرولتاریا، پیشین، ص 14)
آنچه که ما می دانیم این است که در این دوره نه تنها جنبش چپ در رکود نسبی و موقتی به سر می برد، بلکه از آن مهم تر انقلابی به وقوع نپیوست. 
در مورد جنبش چپ باید بگوییم که برخلاف نظر هال دریپر، رکود نه برای دو دهه، بلکه برای مدتی تقریبا کمتر از ده سال طول کشید؛ زیرا در همین دوره و از سال های بحران اقتصادی 1857ما با  فعالیت ها و مبارزات تشکل های کارگری، و به ویژه از سال 1964 با فعالیت های متشکل متمرکز انترناسیونال اول روبروییم که خود در نتیجه اوج گیری جنبش کارگری تشکیل شد. ضمنا در همین دوره، مبارزات استقلال طلبانه ایتالیا، قیام آزادیخواهانه لهستان و نیز جنگ داخلی در آمریکا به وقوع پیوست که همه در ایجاد شور و علاقه در کارگران و نزدیک شدن کارگران پیشرو جریان های چپ به یکدیگر موثر بودند.
اما در مورد انقلابات کارگری باید گفت که پس از شکست نخستین دور انقلابات کارگری و دموکراتیک در اروپا، برای مدت تقریبا بیست سال از سال های 1852 تا کمون پاریس1870 اثری از انقلابات کارگری در اروپا نبود. در عوض آنچه بود- حداقل برای مدتی-  نتایج شکست انقلابات و توی سر و کله یکدیگر زدن مهاجران و جروبحث های بیهوده بود.(1)
 بنابراین، در این بیست سال گرچه جنبش کارگری و فعالیت جنبش چپ کمابیش موجود است، به ویژه از 1957 به بعد، اما از انقلاب های کارگری خبری نیست. در پی همین دوره ی به طور نسبی رکود است که مارکس و انگلس، حداقل تا سال آغاز انترناسیونال، عمدتا به کار تحقیقی اقتصادی و علمی اشتغال یافتند که برای پیش برد جنبش کمونیستی و طبقه کارگر حائز اهمیت بود. بر این سیاق، تقریبا روشن است که برخلاف دوره سال های 47 تا 52 که دوره انقلابات بود و وجه عمده نوشته های مارکس وجه سیاسی داشت( مانیفست حزب کمونیست، دو کتاب در مورد مبارزه طبقاتی در فرانسه و مقالات کوتاه و بلند در روزنامه ها) در این دوره، وجه عمده کارهای مارکس و انگلس تحقیقات اقتصادی و علمی بود.
از این رو برای ماتریالیست های دیالکتیسینی مانند مارکس و انگلس که  نه از تئوری به واقعیت، بلکه برعکس از واقعیت به تئوری حرکت می کردند، و آن را به پیش برده و تکامل می دادند، با توجه به اینکه عناصر نخستین آموزه دیکتاتوری پرولتاریا پس از نخستین دور انقلابات کارگری به ویژه مبارزات طبقاتی در فرانسه، شکل گرفته و این آموزه پا به وجود گذارده بود، اما شواهد تجربی مشخص و ملموسی برای سخن گفتن بیشتر از آن و گسترش و تکامل بعدی آن در ابعاد سیاسی، اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی، تا کمون پاریس پدید نیامد. می دانیم که  تجارب کمون نقش بسیار بزرگی در تکامل این آموزش داشت.(2)
از سوی دیگر، در این دوره برخلاف نظر هال دریپر، رابطه با بلانکیست ها نه تنها قطع نشده بود، بلکه خواه پس از پیروزی کودتا در سال 1852 و خواه مهم تر، پس از گشایش انترناسیونال نخست ادامه یافته بود. می دانیم که بخشی از کارگران و روشنفکران پیشرویی که از بنیان گزاران انترناسیونال بودند- به همراه کارگران پیشرو انگلیسی- همانا از فرانسه و از میان پرودونیست ها و بلانکیست ها بودند. همچنین از اواخر این دهه و پیش از کمون پاریس مارکس از طریق پل لافارگ با بلانکیست ها در رابطه نزدیک قرار داشت.(3)
هال دریپر ادامه می دهد:
«به همین خاطر در جنگ داخلی در فرانسه، که مارکس‏ به جهت دفاع و تحلیل از کمون پاریس‏ برای شورای عمومی انترناسیونال نوشت، اصطلاح "دیکتاتوری پرولتاریا" دیده نمی شود. در این دوره، و تا زمانیکه پناهندگان کمون به سوی لندن سرازیر شدند بلانکیست ها از برقراری هر نوع رابطه ای با انترناسیونال امتناع می کردند؛ زیرا انترناسیونال برای آن ها به اندازه کافی " انقلابی" نبود.»( همانجا)
 عدم اشاره به دیکتاتوری پرولتاریا در جنگ داخلی در فرانسه به هیچ وجه ربطی به عدم ارتباط بلانکیست ها با انترناسیونال ندارد. و اگر قرار باشد برای آن دلیلی پیدا کنیم بیشتر باید این نام نبردن را به این برگردانیم که در آن زمان جریان مارکس در انترناسیونال در اکثریت نبود. در این دوران، تردیونیونیست های انگلیسی، باکونینست ها، پیروان لاسال، پرودونیست ها و بلانکیست ها در بین الملل بودند که هیچ کدام مارکسیست نبودند. در نتیجه مارکس به احتمال مقید بود که بر سر برخی نکات مورد اختلاف - و به خصوص مفاهیمی که ویژه مارکسیست ها بود- ترم هایی را به کار برد که اختلاف برانگیز نباشند.
 از سوی دیگر اگر قرار بود که مارکس  خط و مرزهای دقیق تری با بلانکیست ها بکشد که مارکس و انگلس جریان خود را به آنها بیش از هر خط دیگری می دانستند، چه جایی بهتر از بررسی خود تجارب طبقه کارگر در کمون پاریس؛ یعنی جایی که  به گفته انگلس  بلانکیست ها و پرودونیست دو جریان اصلی آن بوده و بلانکیست ها اکثریت را در رهبری آن داشتند(4) و بلانکی نیز غیابی به عضویت کمون انتخاب شده بود.
و اتفاقاً همین جاست هم که مارکس به انتقاد از ضعف های سیاسی کمون که به گفته انگلس بیشتر بلانکیست های کمونار مسئول آن بودند، می پردازد و از کاربرد ناکامل قهر و دیکتاتوری سخن می گوید.( در بخش بعدی این مقال به این مسئله بر می گردیم)
هال دریپر ادامه می دهد:
«در جنگ داخلی در فرانسه، مارکس‏ کمون را به عنوان "حکومت طبقه کارگر"، "شکل سیاسی سرانجام کشف شده برای رهائی اقتصادی کار" مطرح می کند. کمون دولتی کارگری بود با عمری بسیار کوتاه و طبیعتاً با همه نوع محدویت و نارسائی! خصلت بندی مارکس‏ از کمون از این نقطه نظر آن چنان جامع است که جای شکی باقی نمی ماند که برای او، کمون به عنوان نمونه ای از حاکمیت (یا دیکتاتوری) پرولتاریا به شمار می رفت.»( همانجا)
 و کمی پایین تر می نویسد:
«از آن جا که کمون پاریس‏ آشکارا هیچ نشانی از "دیکتاتوری" به معنای مدرن آن ندارد همواره برای کسانی که "دیکتاتوری پرولتاریای " مارکس‏ را نه صرفاً دولت کارگری بلکه به معنای اخص‏ "دیکتاتوری" می فهمند، مایه دردسر بوده است. این حقیقت که مارکس‏ (و نه فقط انگلس) بدون دغدغه ای خاطر کمون را "دیکتاتوری پرولتاریا" می نامد بهتر از صدها کتاب تزهای بنیادی ما را به اثبات می رساند. »( ص 15)
در این که کمون برای مارکس هم (همچون انگلس که در پیشگفتار اشاره شده کمون را دیکتاتوری پرولتاریا خواند)(5) چیزی جز شکل سیاسی حکومت طبقه کارگر یعنی دیکتاتوری پرولتاریا به شمار نمی رفت، شکی نیست.
اما آیا این دیکتاتوری پرولتاریا تنها حکومت طبقه کارگر بود از آن جنس که هال دریپر انتظار دارد یا می خواهد نشان دهد آن گونه بوده است و به خوانندگان اش زورچپان کند و بگوید اگر مارکس از دیکتاتوری پرولتاریا نام نبرده، دال بر درستی نظریه ی ترتسکیستی و بورژوا- لیبرالیستی مزخرف وی است؟
آیا «خصلت بندی مارکس از کمون» نشان می دهد برای مارکس کمون« هیچ نشانی از "دیکتاتوری" به معنای»)کاربرد زور و اجبار و قهر نداشت( و نه به معنای «مدرن» از نظر دریپر یعنی استبداد یا دیکتاتوری فردی) و نشانه هایش همان هاست که مورد نظر دریپر بوده است و یا خیر، درست به همان معنایی است که ما بر مبنای آموزش های مارکس، انگلس، لنین، استالین و مائو آوردیم؟ آیا دیکتاتوری پرولتاریا از نظر مارکسیست- لنینیست- مائوئیست ها صرفا به معنای «دیکتاتوری» غیر طبقاتی بوده است و اگر قرار است که آنها بر اینکه کمون دولت طبقه کارگر بوده، صحه بگذارند، باید این مفهوم دیکتاتوری را یا به همان معنای دولت و یا حکومت طبقه کارگر در نظر گیرند و یا آن را حذف کنند؟  آیا دولتی که دیکتاتوری نباشد تضادی در مفهوم دولت یعنی ابزار سرکوب نیست؟
برای اینکه ما این نکات را تحلیل کنیم باید مروری گذرا به برخی نکات در خطابه مارکس مشهور به جنگ داخلی در فرانسه داشته باشیم . زیرا این یکی از آن جاهاست که دریپر با انداختن چند تا تیله، موذیانه از زیر تحلیل آن در می رود. این مرور در عین حال نشان می دهد که این آموزه، نه ربطی به اختلافات مارکس و بلانکی دارد و نه آن حکومت طبقه کارگری است که ترتسکیست هایی از قماش هال دریپر و خیل لیبرال های شبه چپ ایران موعظه می کنند و فکر می کنند با قایم شدن پشت کمون، کلک انقلاب اکتبر طبقه کارگر روسیه و نیز انقلاب چین و دیکتاتوری پرولتاریا در این دو کشور را کنده اند.
ما در حال حاضر از اشاره دریپر به «طبیعتاً باهمه نوع محدویت و نارسائی!» می گذریم و در بخش بعدی توجه خود را به این محدودیت ها و نارسایی ها معطوف می کنیم، و البته نه تنها «محدودیت و نارسایی» بلکه ضعف ها و اشتباهات استراتژیک که نقشی اساسی در شکست طبقه کارگر داشتند و بخشی از دلایل کوتاه شدن عمر کمون بودند.
تملک و قبضه کردن قدرت سیاسی
 نخستین مورد، اشاره به تصرف قدرت سیاسی است. نکته مزبور این سان در بیانیه 18 مارس کمون آمده است:
«...پرولتاریا دریافت که وظیفه اجتناب ناپذیر و حق مطلق اوست که سرنوشت خود را خود به دست گیرد و با تملک قدرت، پیروزی این سرنوشت را تضمین کند»( جنگ داخلی در فرانسه، ص 105، تاکید از ماست)
 می دانیم که این تصرف قدرت سیاسی به وسیله نیروی مسلح کارگران و در مقابله با ارتش تی یر که نقشه خلع سلاح کارگران پاریس را داشتند و با مقابله کارگران مسلح به وجود آمد. همین نکته است که مارکس در پیش نویس نخست جنگ داخلی در فرانسه به آن اشاره می کند.
کسب قدرت سیاسی به وسیله طبقه کارگر مسلح
«اینکه کارگران پاریس ابتکار انقلاب حاضر را در دست گرفته اند و با فداکاری قهرمانانه هر گونه سختی این نبرد را تحمل می کنند، این چیز تازه ای نیست. این واقعیتِ قابل توجه همه انقلاب های فرانسه است! تنها تکرار گذشته است! اینکه این انقلاب بنا به نام و اعتراف به وسیله توده های مردم یعنی توده های تولید کننده، شکل گرفته شد، این ویژگی ای است که در آن این انقلاب با تمامی [انقلابات] پیشینان مشترک است. ویژگی نوی [این انقلاب] این است که توده ها، پس از نخستین خیزش، اسلحه خود را زمین نگذاشتند و قدرت خود را به دستان جمهوری خواهان شارلاتان طبقه مسلط ندادند.»(6)  
خرد کردن و درهم شکستن ماشین دولتی
اما طبقه کارگر پس از «تملک قدرت» و با این «اهرمی»( پایین تر در خطابه همین واژه به کار می رود) که خود قدرت سیاسی یعنی اساسا همان قدرت نیروی مسلحش است، چه کار می توانست انجام بدهد که نام آن کاربرد دیکتاتوری یعنی کاربرد زور نباشد؟
 در بخش سوم خطابه در شورای عمومی انترناسیونال درباره جنگ داخلی در فرانسه 1871  که پس از همین بخش از بیانیه 18 مارس کمون می آید مارکس به  آن وجه اساسی که دیکتاتوری پرولتاریا باید انجام دهد، و کمون انجام داد، وجهی که هال دریپر در مورد آن زبان در کام می کشد و خفقان می گیرد، اشاره می کند:
« ولی طبقه کارگر نمی تواند به این بسنده کند که ماشین دولتی به صورت موجودش به دست وی بیفتد( و یا آن را تصرف کند) و او فقط بکوشد که این ماشین را در جهت منافع خودش به کار بیندازد»( همانجا، عبارت داخل پرانتز از ماست)
 می دانیم که این یکی از درس های بزرگ انقلابات قرن نوزدهم بود که «طبقه کارگر باید این ماشین دولتی را در هم شکسته و خرد کند.»  
«...اگر تو نظرى به فصل آخر کتاب «هیجدهم برومر» من بيفکنى، خواهى ديد که من اقدام بعدى انقلاب فرانسه را چنين اعلام مي دارم: بر خلاف سابق ماشين بوروکراتيک و نظامى از دستى به دست ديگر داده نشود بلکه درهم شکسته شود وهمين نکته هم شرط مقدماتى هر انقلاب خلقى واقعى را در قاره تشکيل مي دهد و اين درست همان چيزى است که رفقاى پاريسى قهرمان ما در انجامش مي کوشند» (مارکس، نامه به لودویگ کوگلمان لندن 12 آوریل 1871 به نقل از لنین، دولت و انقلاب، ترجمه م- پ، منتخب آثار یک جلدی، ص530،  تأکید از مارکس است)
ماشین دولتی بورژوایی، ماشین سرکوب طبقه کارگر و خلق
« در برابر تهدید به شورش از سوی پرولتاریا، طبقه  متحد شده دارا، از ابزار قدرت دولت، بدون ملاحظه و به صورت علنی، به وسیله جنگ ملی سرمایه با کار استقاده کرد. آنان، در جنگ صلیبی دائمی خویش با توده های تولید کننده نه تنها ناگزیر شدند که قوه اجرایی را با توانایی های سرکوب گرانه دائما فزاینده ای مجهز کنند، بلکه حتی دژهای پارلمانی خاص خودشان، مانند مجلس را نیز از هر گونه وسیله دفاعی در برابر قوه اجرایی به تدریج محروم ساختند. شکل توسعه یافته این جامعه[ جامعه بورژوایی] اما، همان قدرت را به وسیله ای برای به بردگی کشیدن کار در خدمت سرمایه تبدیل کرده بود...»(ص 110- 108)
دیکتاتوری طبقه کارگر
 و همین ماشین سرکوب طبقه کارگر و توده ها است که ضد خود را ایجاد می کند:
« برابر نهاد مستقیم امپراطوری، کمون بود. آن ندای «جمهوری اجتماعی» ... بیانگر چیزی جز تمایلی مبهم به نوعی از جمهوری که نه تنها می بایست قالب پادشاهی سلطه طبقاتی بلکه ذات خود سلطه طبقاتی را براندازد نبود. کمون... قالب داده شده این  نوع جمهوری بود... »( ص 110)
به این ترتیب کمون دیکتاتوری پرولتاریا بود ولی نه از آن جنسی که دریپر در نظر دارد یعنی حکومت طبقه کارگری که سیاست های خود را از طریق صرفا مسالمت آمیز و بدون کاربرد زور پیش می برد. برعکس، این حکومت محصول جنگ طبقاتی کارگران با سرمایه داران و قهر مسلحانه  توده پرولتاریا علیه ارتش سرمایه داران بود و بسیاری از سیاست های آن مبتنی بر کاربرد زور و ارتش مسلح کارگران بود که همچون نگهبان و عامل انجام زور عمل می کرد. 
این را اشارات ساده و اساسی مارکس که دریپر مزدور«یکی در میان» و با «پرش» های فرصت طلبانه اش آنها را نقل می کند، به خوبی نشان می دهد؛ اشاره که برای هر مارکسیستی کافی است تا کمون پاریس را نخستین دیکتاتوری پرولتاریا در تاریخ بداند:
« راز حقیقی کمون این بود: این اساسا حکومتی بود از آن طبقه کارگر، زاییده نبرد طبقاتی تولید کننده بر ضد طبقات بهره مند از برخورداری و تملک، یعنی خلاصه شکل سیاسی سرانجام به دست آمده ای بود که رهایی اقتصادی کار [از قید سرمایه] از راه آن ممکن بود تحقق پذیر گردد.» و به دنبال آن این عبارات می آید:
«بدون این شرط آخری، پدید آوردن چیزی به نام قانون اساسی کمونی جز دست به امری ناممکن زدن و ادا در آوردن نمی توانست باشد. سلطه سیاسی تولید کننده[ مستقیم] نمی تواند با ابدی شدن بردگی اجتماعی او همزیستی داشته باشد. بنابراین، کمون می بایست در حکم اهرمی باشد برای برافکندن پایه های اقتصادی وجود طبقات، و برافکندن خود سلطه طبقاتی.» (ص117)
 حکومتی که «زاییده مبارزه طبقاتی پرولتاریا بر بورژوازی» باشد، دولتی که «اهرمی سیاسی در دست طبقه کارگر برای برافکندن پایه های اقتصادی وجود طبقات و برافکندن خود سلطه طبقاتی»، باشد، ناگزیر باید دیکتاتوری پرولتاریا باشد و نمی تواند جز آن باشد.
در اینجا نخستین نکته ای که مارکس در شکستن ماشین دولتی به آن اشاره می کند، الغاء ارتش دائمی است.
« پاریس، پایگاه مرکزی قدرت حکومتی قدیم، و، در عین حال، دژ اجتماعی طبقه کارگر فرانسه، در مقابل اقدام تی یر و دهاتی هایش به منظور احیاء همان قدرت حکومتی قدیم به ارث رسیده از امپراطوری  و تداون بخشیدن به آن، دست به اسلحه برده بود. پاریس فقط از آن رو می توانست مقاومت کند که، به علت محاصره شدن از سوی دشمن، از شر ارتش [موجود] خلاص شده و جای آن را به نوعی گارد ملی داده بود که توده بدنه آن از کارگران تشکیل می شد. همین وضع داده شده عینی بود که اکنون می بایست آن را به نهادی پایدار تبدیل کرد. به همین دلیل، نخستین فرمان کمون در مورد الغاء ارتش دائمی و جانشین کردن آن با مردم مسلح بود.»(ص 110)
«نیروی انتظامی، به جای آنکه همچنان ابزار حکومت مرکزی باشد، بی درنگ از عناوین سیاسی اش محروم گردید، و تبدیل به ابزاری در دست کمون شد، ابزاری پاسخگو که در هر لحظه می توانست مقامش را از دست بدهد. در مورد تمامی کارکنان همه دیگر شاخه های خدمات اداری نیز به همین سان عمل شد.»
« به محض برانداختن ارتش دائمی و نیروی انتظامی این دو ابزار مادی [اعمال] قدرت در حکومت سابق، کمون همت بر آن گماشت که ابزار معنوی سرکوب یعنی قدرت کشیشان، را براندازد؛ فرمانی در جهت جدایی کلیسا و دولت، و خلع مالکیت از همه کلیساها، البته در حدی که آنها به هیأت های زمیندار و مالک تبدیل شده بودند، صادر گردید.»( همان، ص 111)
ما به دیگر اقدامات کمون اشاره نمی کنیم. تنها قید می کنیم که آنچه کمون در تمامی این موارد کنار گذاشتن پارلمان بازی و نیز دستگاه قضایی و تسلط بر نظام آموزشی و علم و غیره انجام داد همه و همه تنها اقداماتی است که در جهت خرد کردن ماشین دولتی بورژوایی و برپایی نوع دولت نو، دولت از نوع کمون صورت گرفت و اینها تماما با زور بود و نه با خواهش و تمنا از بورژوازی که به چنین اقداماتی تن در دهد و همین هاست که خصلت دیکتاتوری نخستین حکومت طبقه کارگر را تشکیل می داد.
 هال دریپر اینجا چار چنگولی به اقدامات دموکراتیک کمون می چسبد بدون آن که روشن کند که همزاد این اقدامات دموکراتیک چه بوده است. او از این همزاد مثل «جن از بسم الله» فرار می کند. وی می نویسد:
«جنگ داخلی در فرانسه در عین حال صفحات زیادی را به تشریح و ستایش‏ پیشرفت دموکراسی در شکل و اقدامات حکومت کمون اختصاص‏ می دهد. کمون "شالوده واقعی موسسات دموکراتیک را به جمهوری ارزانی کرد."؛ تدابیر کمون چیزی نبود مگر مظهر گرایشی که بازتاب حکومت مردم به وسیله مردم است ".»(همانجا)
 می بینیم که هال دریپر تمامی اقدامات کمون در خرد کردن ماشین دولتی را کنار گذاشته است و به گرد نظر مارکس در مورد وجوه دموکراتیک تدابیر و اقدامات کمون می چرخد، و بدون آنکه روشن کند این اقدامات بدون وجه متضاد آن اساسا نمی توانست صورت گیرد.
باری، این روشن است که وجه دیگر اقدامات طبقه کارگر در خرد کردن ماشین دولتی بورژوازی، در از بین بردن ابزار دیکتاتوری بورژوازی و برقراری دیکتاتوری بر بورژوازی، می باید وجه پایه گذاری دولتی از طراز نوین و وجوه دموکراتیک آن یعنی برقراری دموکراسی پرولتری باشد.حکومتی که برای پیشبرد امور خود تنها بر ابزار سرکوب تکیه نمی کند، بلکه توجه اساسی خود را معطوف به تغییر تمامی مناسبات تولیدی و روساخت بنا شده بر این پایه قرار می دهد.»(ص 117)
زمانی که ارتش دائمی بورژوازی از بین می رود و جای خود را به ارتش کارگری می دهد، این امر نیروی مسلح را دموکراتیزه یعنی مبتنی بر اکثریت اهالی می کند. زمانی که انتخابات آزاد در هر منطقه صورت می گیرد و کارگران و زحمتکشان نمایندگان خود را انتخاب می کنند، نمایندگانی که برای مدت محدود، هر زمان قابل عزل و نیز با دستمزی معادل یک کارگر انتخاب می شوند، این در حالی که از بین بردن پارلمانتاریسم یعنی گل سرسبد دموکراسی دروغین بورژوایی است، در عین حال بنیان گزاری دموکراسی انقلابی طبقه کارگر است. زمانی که کلیسا و کشیش ها به زور برچیده می شوند، زمانی که نظام آموزشی از زیر کنترل دولت و کلیسا بیرون می آید، یک سویه این اقدامات دیکتاتوری و زور است برای درهم شکستن ماشین دولتی بورژوازی و نظام ایدئولوژیک و فرهنگی آن و  سوی دیگر بنیان گزاردن بنیان های دموکراتیک آموزشی جامعه ای نوین و برای توده ها.
 مارکس انجام این اقدامات را که همواره دوگانه است و تنها به تناوب وجوه آن عمده و غیر عمده می شود، به  فرایندی از مبارزه طولانی مشروط می کند:
« طبقه کارگر از کمون انتظار معجزه نداشت. این طبقه هیچ ناکجا آباد ساخته و پرداخته ای که بخواهد آن را به ضرب و زور فرمانی صادر شده از مرجع خلق مستقر سازد ندارد. این طبقه می داند که برای تحقق بخشیدن به رهایی خودش و همراه با آن تحقق بخشیدن به این شکل عالی تر زندگانی اجتماعی که تمامی حرکت جامعه کنونی به اقتضای ساخت اقتصادی خویش به نحوی اجتناب ناپذیر به سمت آن پیش می رود، ناگزیر است دورانی طولانی از مبارزه را پشت سر بگذارد که طی آن، از راه رشته ای از فرایندهای تاریخی، شرایط و اوضاع و احوال حاکم بر جوامع و خود آدمیان یکسره دگرگون خواهند شد. هدف طبقه کارگر تحقق بخشیدن به آرمان کمال مطلوب نیست، بلکه هدف وی فقط رها کردن عناصری از جامعه نوینی است که نطفه آن در بطن همین جامعه کهن بورژوایی که در حال فروریختن است نهفته است...»(119، تمامی تأکید در عبارات آورده شده از جنگ داخلی در فرانسه از ماست)
 این ها درست نکاتی است که مارکس سال های پس از انقلابات 1852-  1848 بیان کرده بود و گفته بود که طبقه کارگر باید از یک جنگ داخلی طولانی 15،10 تا 50 ساله عبور کند تا بتواند شرایط را تغییر دهد.
  این درست همان نکاتی است که چندی بعد به شکل روشن تر و کارآمدتری در نقد برنامه گوتا درباره دیکتاتوری پرولتاریا بیان می شود.  
ادامه دارد.
هرمز دامان
نیمه دوم اسفند 98
یادداشت ها
1-   و این وضعی است که انگلس در همان آغاز مقاله  برنامه کمونارهای فراری و با بررسی اوضاعی که پس از شکست انقلابات، از 1879 به این طرف، بین مهاجران پدید می آمد، به آن اشاره می کند.
2-    هال دریپر در مقاله دیگری در مورد نظریه ی الغاء دولت در آثار مارکس و انگلس پس از«دوره دوم 1851-1847»چنین می نویسد: «...‍­فكر می­كنم این آخرین باری است كه تا دو دهه از "الغاء دولت" ذكری به میان می­آید،[درهیجدهم برومر(1852) به طور روشن به این ایده اشاره نمی­شود، ولی درچند بخش‌ ممكن است ‍­ارتباطی باشد،...]­  یعنی ‍­تا زمانی­كه كمون پاریس‌ و پی­آمدهای آن تمام مسئله را مجددا مطرح كرد. تصادفا، این درست ‍­همان وقفه­ای است كه در رابطه با فرمول "دیكتاتوری پرولتاریا" پیش‌ آمد- بخشا به همان ‍­دلیل، یعنی عدم تمایل به حدس‌ و گمان در مورد آینده تا وقتی كه تجربه مسئله را در دستور ‍­قراردهد.»( مرگ دولت در نظر مارکس و انگلس، ترجمه سوسن روستا) این را باید مقایسه کرد با آنچه که در بالا از وی آوردیم  مبنی بر این که« فعالیت ها و اقدامات مارکس‏ هیچ نوع ارتباطی را با عناصر بلانکیست التزامی نمی کرد. و بنابراین پرداختن به دریافت آن ها از دیکتاتوری هم دیگر لزومی نداشت».
3-     در این خصوص نگاه کنید به مرتضی محیط، کارل مارکس: زندگی و دیدگاه های او، جلدسوم، ص242
4 - پیشگفتار 1892 انگلس به جنگ داخلی در فرانسه نوشته مارکس، ترجمه باقر پرهام، نشر مرکز، ص 47)
5-   « ... خیلی مایلید بدانید که این دیکتاتوری چه گونه چیزی است؟ نگاهی به کمون پاریس بیندازید، خواهید دید که این همان دیکتاتوری پرولتاریا است.»( همانجا ص 47)
6-   متن انگلیسی، بخش اقدامات اجتماعی، همچنین نگاه کنید به درس های بزرگ کمون پاریس به مناسبت نود وپنجمین سال کمون پاریس، نوشته چنگ چیه زو، 1966، برگردان، غلام، و نیز تاریخ جنبش بین المللی کمونیستی، گروه نویسندگان شانگهای، برگردان بهمن احمدی، آبان 1358،، جلد اول، ص 117   





















۱۳۹۸ اسفند ۲۹, پنجشنبه

سال نو، ویروس، مرگ، حکومت کفتاران و امید های بی پایان


سال نو، ویروس، مرگ، حکومت کفتاران و امید های بی پایان

سال جاری به گذشته می پیوندند و سال نو فرا می رسد.
نیمه دوم سال گذشته و به ویژه از آبان ماه به این سو، خلق ایران مبارزات طوفانی، مصایب و رنج ها داشت. این دردها و رنج ها را شیوع ویروس کرونا صد چندان کرد. اکنون مردم در حالی به پیشواز سال جاری می روند که شیرینی و گرمی سال نو برای جمع بزرگی از مردم ایران به تلخی و سردی گراییده است.
خانواده های جان باختگان و زندانیان مبارزات سال گذشته و به ویژه مبارزات بزرگ آبان، خانواده های مسافران هواپیمای مسافربری اوکراینی، و اینک نیز خانواده های آنها که مصایب طبیعی سال گذشته و نیزشیوع ویروس جانشان را گرفت، و باید به این همه بیفزاییم  زنان و مردان، کارگران و زحمتکشان، دانشجویان، مبارزان دختر و پسر جوانی که در زندان ها به سر می برند و بیم آن می رود که با توجه به وضع کنونی شیوع ویروس و نبود واقعی و یا عامدانه امکانات بهداشتی، جانشان تهدید شود؛ این همه در حالی سال نو را پذیرا می شوند که سنگینی دردهای این سال بر دوششان سنگینی می کند.
می توان اطمینان داشت که خامنه ای و دارودسته اش از زمانی که متوجه شدند این ویروس در شهر قم گسترش یافته و موجب مرگ و میر شده است، نه تنها اقدامی اساسی برای پیش گیری از گسترش آن نکردند، بلکه گویا که آن را «موهبتی نیک» و «هدیه ای خدادادی» به شمار آوردند که به کمک او و آخوندها و سپاه پاسدارنشان آمده است تا بقای نظام کریه و کثیف شان را تأمین کند، پس تا جایی که توانستند نه تنها مانع شیوع و گسترش آن نشدند، بلکه با سستی و اهمال کاری شیوع آن را تسریع کردند . در نتیجه در حالی که این امکان وجود داشت که با قرنطینه کردن کامل یک شهر و بسیج تمامی امکانات برای آن شهر، به سرعت نسبت به حفظ سلامت مردم تمامی ایران و نیز مردم گرامی آن شهر اقدام کنند، نه تنها از چنین امکانی استفاده نکردند، بلکه برعکس گذاشتند تا جایی که می شود مرگ و میر همه جا را فرا گیرد و مردم ایران درگیر چنین فاجعه و مصیبت بزرگی گردند.
 این سان- اگر از نگرانی های آنها از شرکت مردم در تظاهرات 22 بهمن و انتخابات مجلس بگذریم- آنها نه تنها این مسئله را مسئله اساسی جامعه کردند و به این ترتیب  فضای جامعه و اتحاد روز به روز گسترش یابنده تمامی طبقات خلقی را در مقابل نظام کریه خود، تحت الشعاع شیوع این ویروس و مرگ و میر ناشی از آن ساختند، بلکه به این ترتیب با رها کردن بیماری درون جامعه، به نوعی انتقام از مردمی گرفتند که حکومت  آنان را بر نمی تافتند.
روشن است که تا زمانی که خامنه ای و آخوندهای مومیایی و سران جنایتکار سپاه پاسداران هستند، وضعیت های این چنین که بارها در این 40 سال مردم ایران شاهد آن بوده اند، وضعیت هایی که هنگام زلزله ها، سیل ها و نیز دیگر رویدادهای طبیعی به خصوص در سال گذشته پیش آمد، هرگز پایان نخواهد یافت. از آنان که از هر اقدام کثیف و جنایتکارانه ای برای بقای خود فروگذار نیستند و مردم را به راحتی به گلوله تیربار می بندند هرگز نمی توان انتظار داشت که مسئولیتی در خود به عنوان سران حکومت، در حفاظت از جان مردم در مقابل بلایای طبیعی احساس کنند.
 از سوی دیگر، چنین غیر مسئول بودنی در مقابل حفظ جان مردم کشور خویش به ویژه کارگران، کشاورزان و زحمتکشان که جمعیت اصلی کشورها را تشکیل  می دهند، در مقابل بلایای طبیعی، تنها در مورد این حکومت صادق نیست، گرچه این حکومت عقب مانده و مرتجع  یکی از بدترین آنها در این زمینه است.
شیوع این ویروس در کشورهای جهان به ویژه کشورهای صنعتی و ثروتمند غربی و آمار بالای مبتلایان و مرگ و میر بار دیگر نشان داد که جایی که سرمایه داران و خوک های پول پرست قدرت را در دست دارند، کم یا زیاد، جان مردم برای شان ارزشی ندارد. نگاهی به آمار بالای مبتلایان و فوت شدگان در ایتالیا، اسپانیا، فرانسه و انگلستان و اکنون آمریکا نشان می دهد که این سرمایه داران چقدر در برخورد به جلوگیری از شیوع این بیماری و به این دلیل اساسی که هر گونه قرنطینه کردنی در درجه نخست به چرخش و سود آوری سرمایه های آنها در زمینه های گوناگون ضربه می زد، کند و ضعیف و غیر مسئولانه عمل کردند. سرمایه دارانی که میلیاردها خرج ساخت کشنده ترین سلاح های خود می کنند تا حکومت خود را در مقابل هر رویدادی بیمه کنند، از عهده چگونگی تقابل با شیوع یک ویروس طبیعی بر نمی آیند. حالا کافی است که جایی شورشی کارگری و یا مبارزات خلقی دربند به وقوع پیوندد، باید اینان را دید که چون برق و باد تمامی سلاح های خود از ریز و درشت را به کار می گیرند و با کشتار کارگران و خلق ها بسیار«مسئولانه» در حفظ حکومت خویش عمل می کنند و از بقای آن حراست می کنند.
 ما ضمن همدردی عمیق با خانواده های تمامی جانباختگان مبارزات و مصایب سال های گذشته ، سال نو را گرامی می داریم و امید داریم که مبارزات طبقه کارگر و تمامی طبقات خلقی ایران برای سرنگونی کفتارهای حاکم  در سال نو گام های ارزش مندی بردارد و به سرانجام برسد.
 گروه مائوئیستی راه سرخ
پنجشنبه 29 اسفند98


۱۳۹۸ اسفند ۲۶, دوشنبه

درباره برخی مسائل هنر(12) پیوست های بخش نخست هنر، اجتماع و سیاست


درباره برخی مسائل هنر(12)

پیوست های بخش نخست

هنر، اجتماع و سیاست

مقاله دوم
مبارزه دو خط در عرصه هنر
نقد هنری و ادبی در ایران  نه وجوه گسترده ای داشته و نه دارای خصلت منظم و با چهره هایی شاخص بوده است. شاید بتوان گفت درعرصه شعر و به ویژه سینما منتقدین بیشتری بوده تا درعرصه های ادبیات داستانی و تئاتر.  آنچه در این زمینه داشته ی جامعه ی روشنفکری مترقی ایران  بوده است، عمدتاً دانشگاهی و درباره هنر و ادبیات گذشته است.
 نقد هنری موجود و نیز دیدگاه های گوناگون در هنرهایی مانند  شعر، داستان، تئاتر  و فیلم  از سال های 32 به بعد از دو دوره اساسی گذر کرده است.  دوره اول از سال های 32 تا 60  و دوره دوم از میانه سال های 60  تا کنون.  
دو گرایش، دو دیدگاه و دو خط متضاد  روشنفکری - هنری، خواه در هنرهای مورد اشاره و خواه نقد هنری، در مقابل یکدیگر موجود بوده اند.  نخستین، دیدگاه و گرایش اجتماعی انقلابی و مترقی( چپ، متمایل به چپ و یا دموکراتیک) و دیدگاه و گرایش متضاد آن نیز که پا به پای آن حرکت کرده، گرایش  لیبرالی بورژوایی و یا نیمه دموکراتیک خرده بورژوایی در هنر بوده است. ویژگی بارز دوره اول، تقویت و رشد هنر و نقد ادبی با گرایش اجتماعی و تسلط  تقریبا مطلق آن در مطبوعات، کتاب ها، تئاتر و سینما است. ویژگی دوره دوم، تسلط نسبی جریان هنری خرده بورژوایی نیمه دموکرات و یا لیبرال بر هنر است.
دیدگاه نخست:
مشخصات اصلی دیدگاه هنر و نقد هنری و ادبی با گرایش چپ و نیز تا حدودی دموکرات عبارت بود از:
1-    هنر شکلی از شعور اجتماعی است و شعور اجتماعی، هم متأثر از وجود اجتماعی و هم موثر بر آن می باشد.
2-    هنر باید برای اجتماع باشد.
3-    هنر در جامعه ای که طبقات وجود داشته باشند، طبقاتی است.
4-    هنرمند باید متعهد به طبقات زحمتکش ، سازندگان اساسی جامعه و مضمون هنر وی اجتماعی- سیاسی باشد و مسائل و نیازها، غم ها و شادی ها، امید ها و آمال و آرزوهای طبقات زحمتکش و استثمار شده و روحیات و مبارزات آنان برای تغییر وضعیت موجود و ایجاد زندگی بهتر را بازتاب دهد.
5-    مخاطبین اصلی هنر پیشرو باید توده های میلیونی سازنده جامعه یعنی  کارگران و زحمتکشان شهر و روستا و یا روشنفکران متعلق به این طبقات باشد. 
6-    هنر باید ناقد جامعه استبدادی کنونی و حامل بار و پیام برای سازندگی جامعه ای متکامل تر باشد.
7-    مضمون و شکل دو وجه متصاد اثر هنری است که در آن نقش و اهمیت مضمون بیشتر از شکل است و جهت عمده را در این تضاد تشکیل می دهد.  وظیفه اساسی شکل، ساختار و تکنیک، بهتر بیان کردن، نشان دادن و یا نمایان کردن محتوی و  دامنه دارتر، پایدارتر و عمیق تر کردن دایره انگیزش فکری و نفوذ و تأثیر آن است.
8-    هنر به  طور عمده نباید نخبه گرا باشد. هنر باید شیوه های پیچیده و مغلق بیانی را کنارگذارد و از شیوه های بیانی ساده سود جوید تا بتواند در دسترس توده های پیشرو و زحمتکشان و روشنفکران غیر متخصص قرار گیرد.
9-     دیدگاه اساسی هنر باید واقع گرایی باشد.
10- هنر هم آگاهی دهنده وهم سرگرم کننده و لذت بخش است. در این تضاد وجه آگاهی دهنده هنر عمده است. وجه آگاهی دهنده هنر باید مسلط بر وجه سرگرم کننده و لذت بخشی آن باشد. 
دیدگاه دوم  
این دیدگاه، خط  خرده بورژوائی- محافظه کارانه در عرصه هنر است که نقطه  مقابل دیدگاه نخست است: 
1-    هنر شکلی از شعور است که اساسا در گیر ذهنیت و صرفا روان انسان هاست. ذهنیت خط مقدم هنر است و ذهن گرایی در هنر، وجه عمده اثر هنری است.
2-     هنر در اساس باید به خاطر خود هنر باشد.
3-    درجامعه طبقاتی، هنر می تواند تعلق طبقاتی نداشته باشد یا فرا طبقاتی باشد.
4-    مخاطبین هنر پیشرو و مدرن، نخبگان و متخصصین هستند، زیراعوام و یا توده های زحمتکش سطح آگاهی پایئنی دارند و قادر به درک آثار ارزشمند هنری و مضامین آنها نیستند.
5-    هنر هیچ گونه تعهد اجتماعی و سیاسی و نسبت به هیچ کدام از طبقات ندارد. هنر امری در خود است.
6-    در هنر لزومی به وجود پیام اجتماعی سودمند به حال اکثریت نیست. برجسته کردن جنبه های منفی و حتی مطلق کردن آنها، می تواند موثرتر از برجسته کردن وجوه مثبت باشد.
7-    در تضاد میان مضمون و شکل در اثر هنری، شکل اصلی و عمده است.  شکل اثر هنری تعیین کننده محتوی اثر هنری است.
8-    لذت هنر در پیچیدگی آن است. هنر  نمی تواند به شیوه های ساده روایت قناعت کند و باید شیوه های بیانی پیچیده داشته باشد و درک آن از عهده  افراد معین متخصص بر آید.
9-    واقع گرایی تنها دیدگاه موجه در هنر نیست و دیدگاه فرا واقعیتی دیدگاهی موجه و مطلوب است.
10- هنر تنها وجه لذت زیبا شناسانه و یا سرگرم کننده دارد.
آنچه گفته شد ماحصل باورهای هنرمندان در هر یک از دو خط است. روشن است که ممکن است برخی از هنرمندان درهر یک از دو خط،  به پاره ای از خصوصیات خطی که به آن تعلق دارند معتقد نباشند و اختلاط هایی در این موارد و یا با خطوط دیگری که در متن ما اشاره نشده، به وجود آید. اما آنچه وجه عمده کار هنری شان بوده، وجوه اساسی این خط بوده است. 

مقاله سوم
یک
تهیدستان و«فرصت شرارت»
  نقد دو نمونه از شیوه برخورد منتقدین خرده بورژوا به توده های زحمتکش
  این هر دو نمونه از ماهنامه سینمایی فیلم، شماره 332، شماره فوق العاده بهار، 20 اردیبهشت 84، درباره اقتباس های سینمائی ایران آورده شده اند.
1- انسان و حیوان،  نوشته ایرج کریمی، درباره فیلم گاو،  داستانی از عزاداران بیل نوشته غلامحسین ساعدی.
ایرج کریمی می نویسد:
      «من نمی گویم که تهیدستان در تراز معصومین اند، این را کتاب و دیدگاه سیاسی ساده دلانه «ساده لوحانه؟» نویسنده می گوید. البته تهیدستان چون در مناسبات پیچیده امروزی از فرصت شرارت کمتری بهره مندند برای همین پاک تر و منزه تر باقی می مانند.»
توده های تهیدست، کارگران و کشاورزان، زحمتکشان شهر و روستا، پاک تر و منزه ترند، زیرا از «فرصت شرارت کمتری بهره مندند» و لابد اگر فرصت شرارت داشتند صد پله بدتر از بورژواها و مالداران بودند!؟ چنین است نگاه یک منتقد هنری به توده های تهیدست! 
نکته جالب این است که ساعدی به هیچ وجه تهیدستان را در «تراز معصومین»( خیالی) نشان نداده است. بسیاری از آثار وی در مورد ایرادهای توده ها و اشکالاتی است که زحمتکشان دچار آن هستند( برای نمونه نگاه کنید به شخصیت های اصلی داستان آشغالدونی در مجموعه  داستان گور و گهواره و یا دو برادر در واهمه های بی نام و نشان که هردو به نوعی دارای ایرادهایی هستند).
در مورد عزاداران بیل نیز بسیاری از نواقص روستاییان گفته می شود، منتهی این نواقص و  ضعف ها، بیشتر از این که در حوزه خلق و خو، روحیه و رفتار آنها نسبت به یکدیگر، فریب دادن یکدیگر و یا کلاه گذاشتن سر یک دیگر باشد، در حوزه فرهنگ عقب مانده مذهبی و خرافی آنهاست.(1)  به نظر می رسد که ارتباط ساعدی با زحمتکشان موجب آن گشته که نوشته های وی در مورد آنان تا حدود زیادی واقع گرایانه باشد. از سوی دیگر، نویسندگان اجتماعی دیگری نیز بوده اند که در مورد زندگی زحمتکشان قلم زده اند و گمان نکنیم که آنها را از طراز معصومین جلوه داده باشند.( برای نمونه می توان از برخی آثار هدایت، چوبک و یا آثار پیش از انقلاب محمود دولت آبادی نام برد).
منتقد گمان می کند که نکات بکری را بیان کرده است، غافل از این که این ها افکار مسمومی هستند که در اذهان بیشتر روشنفکران لایه های مرفه و میانی طبقه ی خرده بورژوازی جولان می کنند:« مردم عادی هزار و یک نقص و ایراد دارند».
اما آن چه «ساده لوحانه» است و این گونه افراد خود را با آن تسلی می دهند این است که اگر «تهیدستان هم فرصت شرارت بیشتری داشتند، پاک و منزه باقی نمی ماندند».
 منظور از «فرصت» چیست؟ آیا هدف برخی کارگران و زحمتکشان از استفاده از  ده ها «فرصتی»! و یا «راه های بازی» که نظام سرمایه داری برای آنها ایجاد می کند تا از  زور بیکاری، تورم و گرانی، فقر و نداری و ضعف و فقر فرهنگی روی به  دروغ و فریب، دزدی، اعتیاد و یا جنایت ... آورند، جز این است که امکان راهگشایی به طبقات مرفه و یا سرمایه دار شدن نصیب شان گردد؟  
 در ساختار اقتصادی- اجتماعی و سیاسی سرمایه داری از میان تهیدستان همواره اقلیتی و آن هم بسیار استثنایی  قادرند سرمایه دار شوند و یا جایگاهی در میان طبقات مرفه جامعه برای خود دست پا کنند. با توجه به این که این وجود اجتماعی انسان است که تعیین کننده  ذهن، روحیات، اخلاق، عواطف و احساسات اوست، آیا این چیز غریبی است که اگر کسی از تهیدستان، سرمایه دار شود و یا به موقعیت طبقات مرفه و ثروتمند دست یابد، صفات نیکی که از زندگی گذشته در وی وجود داشت، رخت بر بندد و صفات ناپسندی در او بروز و رشد کند و جای آنها را بگیرد؟
آیا اگر ما چیزی را که به  گونه ای ضروری و قانونمند، معنای معین ویژه ای دارد، به این شکل طرح کنیم که اگر اینان فرصت داشتند، پاک تر و منزه تر باقی نمی ماندند، نشان نمی دهد که ما از الفبای جامعه شناسی نیز چیزی نمی دانیم!
 از سوی دیگر، اکثریت عظیم زحمتکشان، سازندگان اصلی جامعه و تاریخ اند. آنها کارگر و کشاورز و زحمتکشان شهر و روستایند. نان از عرق جبین می خورند و از زور بازو و فکر خویش زندگی می کنند؛ کسی را استثمار نمی کنند و در نتیجه  تا آنجا که ما آن بافت اصلی زحمتکشان، و نه قربانیان نظام سرمایه داری به ویژه لمپن پرولتاریا را در نظر گیریم، روحیه و خلق و خوی شان با طبقات استثمارگر و همین طور با روشنفکران طبقات مرفه و میانی متفاوت است. این استثمار است که موجب پلیدترین ،کثیف ترین و کریه ترین صفات انسانی می شود و بسیاری از توده های زحمتکش چون استثمار نمی کنند، از صفات نیکی، پاکی و شرافت و عشق و علاقه به آنها که همانند آنان هستند، برخوردارند.
 از این گذشته، اگر بحث بر سر توده های زحمتکش باشد و به ویژه آنان که در این جایگاه استخوان خرد کرده اند، آنگاه باید بگوییم بسیاری از اینان حتی اگر فرصت شرارت نصیب شان شود، چندان به آن روی خوش نشان نداده و خویشتن خویش را از دست نخواهند داد. بسیاری از کارگران و زحمتکشان  صاحب  بسیاری موقعیت ها و فرصت ها بوده اند، امکانات و پیشنهادهایی داشته اند، امّا حاضر به زیر پا گذاشتن اعتقادات و اصول شرافتمندانه زندگی خویش، ترک جایگاه خویش و فراموش کردن هم طبقه ای های خود نبوده اند.
 در زندگی مردم ساده و زحمتکش، هر گونه فریب و نیرنگ، تظاهر و خودنمایی، فضل فروشی و از بالا نگاه کردن به دیگران و«برای دیگران زدن» درست و جایز نیست؛ حق و  مال دیگران را خوردن و یا  پا روی دیگران گذاشتن و خود را بالا کشیدن درست نیست. کسانی که در یک جایگاه طبقاتی جا می افتند، به مرور زمان فرهنگ آن جایگاه و شعور آن را کسب می کنند و این شعور جزو وجودشان و جزیی از ذات شان می گردد و دیگر به راحتی و با فراهم شدن یک فرصت برای «شرارات» و  فاسد شدن، پشت پا به همه چیز نمی زنند.
در سطحی دیگر و در مبارزات اجتماعی، طبقاتی و سیاسی، چه محدود و انگشت شمار بوده اند اعتصاب شکنان مبارزات کارگران؛ چه محدود بوده اند تخریب کنندگان مبارزات خلق و جاسوسان و خود فروشان؛ چه محدود بودند فرصت طلب ها و ابن الوقت ها و موجودات پست و حقیر.  در این گونه مبارزات همواره بسیاری از زحمتکشان فرصت های «نان و آب داری» و پیشنهادهایی برای ارتقاء، در صورت خیانت به هم طبقه ای های خویش، داشته اند، اما دست رد به سینه پیشنهاد دهندگان زده اند.
 و باز می توانیم نگاه کنیم به زمانی که کارگران و دهقانان قدرت سیاسی را به دست می آورند و همچون مردمک چشم از آن مراقبت می کنند، و گمان نمی کنیم که در جامعه امروزی از این « فرصت» قدرت  سیاسی داشتن، چیزی برتر برای «شرور» شدن باشد. در شوروی انقلابی پس از اکتبر در جنگ های سه ساله با 14 امپریالیست  متجاوز، بیشتر کارگران جان باختند و حزب کمونیست چندان بی کارگر و بی پایگاه اجتماعی خویش شد که لنین می گفت ما باید طبقه کارگر را از نو درست کنیم و پایگاه اجتماعی خود از نو را بسازیم. حزب کمونیست چین پیش از راهپیمایی طولانی 300 هزار عضو داشت و پس از راه پیمایی تنها 30 هزار عضو برای آن باقی مانده بود. بخش بزرگ  270 هزار تن جانباخته، کارگر و دهقان و فرزندان آنها بودند. 
 دنیای کریمی دنیائی است که در آن روشنفکران خرده بورژوا با تفرعن به توده های زحمتکش می نگرند و چنین ایده های بی مغز  و لاطائلاتی را به عنوان افکار ژرف وعمیق به خورد دیگران  می دهند.
در چنین دنیایی باید هم که ساعدی «ساده دل» و« ساده لوح » به شمار آید، چرا که رو به سوی  مردمان زحمتکش  داشت و ذات آنها را پاک تر و منزه تر از دیگر طبقات ترسیم کرد.
دو
زیبایی طبیعت و زیبایی روح   
وامّا بخش دوم «دُر»های این منتقد در مورد توصیف های طبیعت است.
 «فقدان دیگر - بزرگتر-  درهمین قالب نتیجه عمدی نویسنده از نپرداختن به طبیعت و به ویژه به زیبائی های طبیعت است.  روی« زیبائی های طبیعت» تأکید می گذاریم و...
برشت زمانی در شعری سروده بود که آیا شاعر حق دارد در زمانه پر درد و رنج از زیبائی ها« مثلاً از زیبائی باران یا درخت» سخن بگوید؟ و ما پاسخ ساده و مبتذ لی برای آن پیداکرده بودیم، نه حق ندارد. چون ساده کردن هر امر پیچیده به مبتذل کردنش می انجامد و خود برشت این پرسش رابه عنوان قطعه ای شاعرانه مطرح کرده بود. و گر نه آدم باید کور باشد تا مثلاً در نمایش نامه زن نیک سچوان برشت زیبائی ها و شاعرانگی روح بشری را نبیند.»
برشت انقلابی که در قطعه شعری چنین گفت، خود نیز به آن پای بند بود؛ شعری اجتماعی که در آن شاعرانگی وجود دارد، فرق می کند با آن شعری که شاعرانگی اش صرفا در وصف طبیعت است.  برشت نه تنها پرسید، بلکه پاسخ داد. او وظیفه و نقش هنرمند را در چنین زمانه ای فراتر از این دید که هم و غم خود را صرف توصیف زیبائی های طبیعت کند.
امّا حکایت زن نیک سچوان ربطی به توصیف زیبائی های طبیعت ندارد، و قیاس بین اثری اجتماعی که به زیبایی ها و شاعرانگی روح بشری می پردازد، با شعری که تمام هم  خود را وقف توصیف طبیعت می کند، نابجا است. نه تنها در این اثر برشت، بلکه در همه آثار برشت پس از مارکسیست- لنینیست شدنش، این زیبائی های روح بشری و نه روح بشری، بلکه روح طبقات زحمتکش و ستمدیده را می بینیم .
در شعر اجتماعی شاملو هنرمند بزرگ ما شاعرانگی در کمال است، اما این شاعرانگی در توصیف طبیعت نیست. در توصیف زیبایی روح  توده های زحمتکش و مبارزان آنها است.
تاکید منتقد به روی «زیبایی های طبیعی» بی دلیل نیست، زیرا در آثار ساعدی به توصیف طبیعت توجه می شود، اما بیشتر از آن دست که یا جغرافیا و محیط  طبیعی محل داستان را نشان دهد و یا شرایط و موقعیت و روحیه قهرمانان داستانش را بازگو کند. این امر تا حدود زیادی بین ساعدی و بیشتر هنرمندان متعهد مشترک است.
سه
باز هم درباره سپهری
دُر سوم:
« ولی متأسفانه چندان جزمی مذهب بودیم که مثلاً شاملو درباره سپهری می گوید« دارند گردن می زنند آقا می گوید آب را گل نکنید» نقل به معنا»
چه «نقل به معنایی» کرده است منتقد!
اول این که صحبت سر زیبائی های طبیعت بود در یک داستان اجتماعی.  
دوم این که سخن گفتن از «گِل نکردن آب» بیان دیدگاهی اجتماعی- سیاسی و در واقع نفی مبارزات اجتماعی- طبقاتی از سوی طبقات زحمتکش و به انفعال کشاندن آنها است و گرچه  این سخن در چارچوب یک شعر طبیعت گرایانه بیان می شود، اما تنها و یا حتی به طور عمده، به آب و درخت و گیاه و زیبایی های طبیعت ربط ندارد.
 و سوم، شاملو نیز درباره سپهری نظر خویش را داده بود که در بخش های پیشین اشاره کردیم و گفتیم که از سال های 60 به بعد به واسطه فضای شکست انقلاب و چپ، عده ای از روشنفکران سعی کردند او را در مقابل شاملو علم بکنند و در مقابل شعر اجتماعی برا و تیز و کوبنده شاملو، عرفان بی مایه و طبیعت گرایی سپهری  را قرار دهند. رژیم جمهوری اسلامی هم به این حضرات کمک کرد و خود پشت سپهری پنهان شد.
شاملو به درستی گفت که خانه از بن ویران است و آب  از سرچشمه گل آلود است! آب را گل آلود کرده اند و نه اکنون بلکه از دوهزارسال پیش. از زمانی که جامعه طبقاتی پدید آمد. از زمانی که انسانی حق انسانی دیگر را خورد. از زمانی که اگر برده برمی خاست او را گردن می زدند.  اکنون و در زمانه ما که دیگر جنایت ها فزون از حد است. می دانیم که این جنایت ها حتی روشنفکران خرده بورژوا راهم آرام نمی گذارد و آنها دائم از آشویتس و داخائو و... صحبت می کنند و آه و ناله سر می دهند.
این چنین اشعار و اندیشه هایی تنها آب به آسیاب آنان می ریزد که در حفظ این نظام استثمار و ستم منفعت دارند. و اگر هنرمند بخواهد منفعل باشد و به سراغ طبیعت و کبوتر و جوی آب و درخت و گیاه و عرفان برود، این  ریختن آب سردی است بر تمامی تلاش ها برای تغییر وضع موجود و ایجاد جهانی بهتر.
این  سخنان مشهور را برشت گفت که «آن کس که حقیقت را نمی داند، گناهکار است، امّا آنکه می داند و آن را دروغ می نامد، تبهکار است».
چهار
توصیف طبیعت و توصیف اجتماع
دُر چهارم، قیاسی است میان تورگنیف  و ساعدی:
«از سوی دیگر مدت ها پیش از زاده شدن برشت، رئالیست های بزرگ سده نوزدهم روسیه زیباترین پاسخ را داده بودند. یادداشت های یک شکارچی تورگنیف هم سیاهه دردها و رنج ها وستم هائی است که بر سرف ها(رعیت های) روسی می رود وهم آلبومی از تابلوهای زیبائی طبیعت است.»
  توصیف زیبائی های طبیعت در آثار رئالیست های قرن نوزدهم روسیه عموما از جایگاهی والا بر خوردار بود. و این به ویژه در مورد تورگنیف با آن محیط زندگی، شرایط خانوادگی، روحیات شخصی، سبک هنری وی که بین طبیعت گرایی و واقع گرایی است و بالاخره اندیشه های سیاسی لیبرالی اش بیش از دیگران صادق بود. امّا با گفتن «رئالیست بزرگ»، ما نمی توانیم  رئالیسم نوین را مقید کنیم که در چهارچوب رئالیسم قرن نوزدهم روسیه حرکت کند.
 در فرایند تکامل رئالیسم و تا آنجا که به رئالیسم روسیه مربوط می شود، از میان دو جنبه رئالیسم قرن نوزدهم این کشور، یعنی جنبه پرداختن به واقعیت های اجتماعی و جنبه توصیف زیبایی های طبیعی، جنبه اول به مرور قدرت و اهمیت بیشتری یافت.
 و دیگر این که جنبه توصیف های واقعیت های طبیعی  و دگرسانی ها و رنگ ها و وجوه آن،  آرام آرام به تابعیت بخش های توصیف واقعیت های اجتماعی درآمد و بیان نوسان های روح و روان( آرام- امیداوار، افسرده، خشم آلود، طغیان گر...) انسان ها و موقعیت هایی گردید که انسان های با آن در گیر بودند. یعنی دیگر چندان هم توجه به نفس زیبایی طبیعی نبود.
سوم این که به مرور با رشد اهمیت مسائل اجتماعی و توجهی دامنه دارتر و ژرف تر به انسان و در عین حال رشد هنرهای تصویری( به ویژه عکاسی و فیلم )  بخش توصیف طبیعت به مرور از بخش توصیف مسائل اجتماعی جدا شد. این حتی در مورد بسیاری از هنرمندان طبقات میانی در کشورهای اروپایی و آمریکایی نیز صدق می کند. آن ها به مرور این بخش را یا به حداقل رساندند و یا از آثارشان حذف کردند.
 باشد تا در زمانی دیگر انسان گرسنه و محروم و زیر ستم فرصت لذت بردن از زیبائی آسمان و درختان و زمین و کشتزار و کوه و دریا و رودخانه و پرندگان و ...را بیابد.
پنج
کارگران و زحمتکشان پاک تر از روشنفکران متفرعن هستند!
نقد دیگری که همان  شماره چاپ شد نقد سعید قطبی زاده است به نام شهر گناه درباره دایره مینا اثر مهرجوئی و آشغالدونی ساعدی.
 می خوانیم:
« در اوج تسلط ادبیات چپ و رواج داستان های ساده ای که در آن هر چیزی در شکل جمعی اش واجد ارزش بود(موسوم به ادبیات رئالیست سوسیالیستی)( و ما به این منتقد تبریک می گوییم زیرا وی و کسانی که مانند وی فکر کرده اند موفق شده اند وضعی را به وجود آورند که هر چیزی درشکل فردی اش واجد ارزش باشد)، ساعدی قصه آدم هائی رامی گفت که ریشه در کهکشان دیگر داشتند و.... تصویری که از طبقه پائین دست اجتماع نشان می دهد زمین تا آسمان فرق دارد با داستان ها و فیلم های آن دوره.
آدم های ضیعف، حاشیه نشین و معتاد به دلیل فقر و بی پولی شان آدم های شریفی نیستند(چه لذتی می برند روشنفکران خرده بورژا، زمانی که تلاش می کنند که افکار را متوجه نواقص توده ها  کنند) و موقعیت نکبت بار که در آن دست و پا می زنند، بیشتر از آنکه با فرمول های دهن پر کن حکومت و سیاست و سرمایه داری و سوسیالیسم قابل حل شدن باشد، از جای دیگری آب می خورد.»( عبارات داخل پرانتز از ماست)
چنین است نوع نگرش به توده های زحمتکش و ستمدیده ما از جانب برخی شبه روشنفکران خرده بورژوا. باید توجه داشت که این سخنان صرفا در مورد« معتادان» و یا به طور کلی «لمپن پرولتارها» نیست، بلکه در مورد «طبقه پایین دست اجتماع» و در مورد طبقاتی است که «حاشیه نشین» و «ضعیف» هستند و  دچار«فقر» و « بی پولی» اند. بنابراین شامل اکثریت باتفاق کارگران و دهقانان زحمتکش می شود.
 می توانیم از این منتقد  بپرسیم که اگر آدم های ضعیف به دلیل بیماری، حاشیه نشینی و معتاد بودن و... به دلیل فقر و بی پولی شان آدم های شریفی نیستند و این موقعیت نکبت بارشان نیز از قدرت و سیاست حاکم و نظام سرمایه داری آب نمی خورد، پس از کجا آب می خورد؟ آیا اینها  ذاتاً این جور بیمار و ضعیف و معتاد و... هستند و یا دوست دارند که چنین باشند...  چرا منتقد درباره «این جای دیگر» که مسبب این وضعیت است، صحبتی  نمی کند.
و حال باید دید که  برخی از این منتقدین  زمانی که هنرمندی، یک شخصیت روشنفکر خرده بورژوا را در مرکز و محور  ادبیات داستانی، نمایشنامه و یا فیلم  خود  قرار می دهد، چه برخوردی می کنند. حتی نواقصش را تلطیف و نیک کرده و برای آن غصه می خورند و اشک می ریزند. در این مورد نقدهای فیلم هامون مهرجوئی که شخصیت اصلی آن یک روشنفکر خرده بورژوا است، خواندنی است و به ویژه نقد کیومرث پوراحمد. 
و این هم نظر مائو تسه تونگ رهبر انقلابی توده ای که بخش بزرگ زندگی خویش را در میان کارگران و دهقانان و در وحدت با آنها به سر برد:
« در اینجا من می خواهم تجربه خودم را در مورد چگونگی دگرگون شدن احساسات ام در اختیار شما بگذارم. من به عنوان دانشجو وارد زندگی شدم و در مدرسه عادات و رسوم دانشجویی را فرا گرفتم. من می پنداشتم اگر در برابر دانشجویان دیگر که هیچ باری را بر دوش و یا با دستان خود حمل نمی کنند، به کوچک ترین کار بدنی بپردازم، مثلا بساط سفرم را خودم حمل کنم از شخصیت ام کاسته می شود. در آن زمان من فکر می کردم که در دنیا تنها روشنفکران یگانه مردم پاک و تمیز هستند و کارگران و دهقانان در مقایسه با آنها کم و بیش کثیف اند. ممکن بود لباس یک روشنفکر دیگر را بپوشم زیرا که فکر می کردم پاک است، ولی حاضر نبودم لباس یک کارگر یا دهقان را بر تن کنم زیرا که آن را کثیف می دانستم. اما پس از آن که انقلابی شدم ودر میان کارگران ، دهقانان و سربازان ارتش انقلابی زندگی کردم، به تدریج آنان را شناختم و آنها هم رفته رفته مرا شناختند. آن گاه و فقط آن گاه بود که در احساسات بورژوایی و خرده بورژوایی کهدر مدارس بورژوایی به خورد من داده بودند، تحولی بنیادی روی داد. من دریافتم که روشنفکرانی که تجدید تربیت نیافته اند، در مقایشه با کارگران و دهقانان پاک نیستند و دریافتم که همان کارگران و دهقانان از همه پاک ترند و آنها اگر چه دست های چرکین دارند و پاهایشان به تاپاله آلوده است، از همه روشنفکران بورژوا و خرده بورژوا پاک ترند. این درست همان چیزی است که از تغییر احساسات، تغییر از یک طبقه به طبقه دیگر فهمیده  می شود.»(2)

 م- دامون
اسفند 98
یادداشت ها
1-     در گذشته و در روستاهای کوچک، میان مردم عادی که عموما فامیل و اقوام یکدیگر هستند، خیلی کم چنین چیزهایی مشاهده می شد. پاره ای از «زرنگی» های روستایی که در میان توده های دهقانان تهیدست و خرده مالکان جزء وجود داشت، در دایره محدودی بود. بیشتر مشاجرات و دعواها میان آنها بر سر آب، خرید و فروش ملک، مسائل خونی و نیز ارث و میراث بود. بیشتر آنها از وضع فرهنگی ناشی می شد.
2-    سخنرانی ها در محفل ادبی و هنری ینان، منتخب آثار، جلد سوم، ص 106- 105