۱۳۹۹ فروردین ۵, سه‌شنبه

آموزش بزرگ مارکس دیکتاتوری پرولتاریا است!(20) بخش دوم تحریف آموزه انقلابی دیکتاتوری پرولتاریا



 آموزش بزرگ مارکس دیکتاتوری پرولتاریا است!(20)

بخش دوم
تحریف آموزه انقلابی دیکتاتوری پرولتاریا

 تجدید نظر دوم در 21 فروردین 99
مارکس و کمون
هال دریپر اکنون به سراغ «دوره دوم» استفاده از دیکتاتوری پرولتاریا می رود. وی در این خصوص می نویسد:
« در دو دهه قبل از کمون پاریس‏، مارکس‏ در هیچ موردی از "دیکتاتوری پرولتاریا" استفاده نکرده است. مانند همیشه، او برای تأکید به کسب قدرت سیاسی توسط طبقه کارگر به "حاکمیت پرولتاریا"، "تسخیر قدرت سیاسی"، "دولت کارگری" و اظهارات مشابه دیگر استناد می کرد. آیا این امر تصادفی بوده است؟ در پرتو تزهائی که در بالا اشاره کردیم این امر کاملاً قابل توضیح است. در طی این دو دهه که جنبش‏ چپ در رکود به سر می برد، فعالیت ها و اقدامات مارکس‏ هیچ نوع ارتباطی را با عناصر بلانکیست التزامی نمی کرد. و بنابراین پرداختن به دریافت آن ها از دیکتاتوری هم دیگر لزومی نداشت.»( مارکس و دیکتاتوری پرولتاریا، پیشین، ص 14)
آنچه که ما می دانیم این است که در این دوره نه تنها جنبش چپ در رکود نسبی و موقتی به سر می برد، بلکه از آن مهم تر انقلابی به وقوع نپیوست. 
در مورد جنبش چپ باید بگوییم که برخلاف نظر هال دریپر، رکود نه برای دو دهه، بلکه برای مدتی تقریبا کمتر از ده سال طول کشید؛ زیرا در همین دوره و از سال های بحران اقتصادی 1857ما با  فعالیت ها و مبارزات تشکل های کارگری، و به ویژه از سال 1964 با فعالیت های متشکل متمرکز انترناسیونال اول روبروییم که خود در نتیجه اوج گیری جنبش کارگری تشکیل شد. ضمنا در همین دوره، مبارزات استقلال طلبانه ایتالیا، قیام آزادیخواهانه لهستان و نیز جنگ داخلی در آمریکا به وقوع پیوست که همه در ایجاد شور و علاقه در کارگران و نزدیک شدن کارگران پیشرو جریان های چپ به یکدیگر موثر بودند.
اما در مورد انقلابات کارگری باید گفت که پس از شکست نخستین دور انقلابات کارگری و دموکراتیک در اروپا، برای مدت تقریبا بیست سال از سال های 1852 تا کمون پاریس1870 اثری از انقلابات کارگری در اروپا نبود. در عوض آنچه بود- حداقل برای مدتی-  نتایج شکست انقلابات و توی سر و کله یکدیگر زدن مهاجران و جروبحث های بیهوده بود.(1)
 بنابراین، در این بیست سال گرچه جنبش کارگری و فعالیت جنبش چپ کمابیش موجود است، به ویژه از 1957 به بعد، اما از انقلاب های کارگری خبری نیست. در پی همین دوره ی به طور نسبی رکود است که مارکس و انگلس، حداقل تا سال آغاز انترناسیونال، عمدتا به کار تحقیقی اقتصادی و علمی اشتغال یافتند که برای پیش برد جنبش کمونیستی و طبقه کارگر حائز اهمیت بود. بر این سیاق، تقریبا روشن است که برخلاف دوره سال های 47 تا 52 که دوره انقلابات بود و وجه عمده نوشته های مارکس وجه سیاسی داشت( مانیفست حزب کمونیست، دو کتاب در مورد مبارزه طبقاتی در فرانسه و مقالات کوتاه و بلند در روزنامه ها) در این دوره، وجه عمده کارهای مارکس و انگلس تحقیقات اقتصادی و علمی بود.
از این رو برای ماتریالیست های دیالکتیسینی مانند مارکس و انگلس که  نه از تئوری به واقعیت، بلکه برعکس از واقعیت به تئوری حرکت می کردند، و آن را به پیش برده و تکامل می دادند، با توجه به اینکه عناصر نخستین آموزه دیکتاتوری پرولتاریا پس از نخستین دور انقلابات کارگری به ویژه مبارزات طبقاتی در فرانسه، شکل گرفته و این آموزه پا به وجود گذارده بود، اما شواهد تجربی مشخص و ملموسی برای سخن گفتن بیشتر از آن و گسترش و تکامل بعدی آن در ابعاد سیاسی، اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی، تا کمون پاریس پدید نیامد. می دانیم که  تجارب کمون نقش بسیار بزرگی در تکامل این آموزش داشت.(2)
از سوی دیگر، در این دوره برخلاف نظر هال دریپر، رابطه با بلانکیست ها نه تنها قطع نشده بود، بلکه خواه پس از پیروزی کودتا در سال 1852 و خواه مهم تر، پس از گشایش انترناسیونال نخست ادامه یافته بود. می دانیم که بخشی از کارگران و روشنفکران پیشرویی که از بنیان گزاران انترناسیونال بودند- به همراه کارگران پیشرو انگلیسی- همانا از فرانسه و از میان پرودونیست ها و بلانکیست ها بودند. همچنین از اواخر این دهه و پیش از کمون پاریس مارکس از طریق پل لافارگ با بلانکیست ها در رابطه نزدیک قرار داشت.(3)
هال دریپر ادامه می دهد:
«به همین خاطر در جنگ داخلی در فرانسه، که مارکس‏ به جهت دفاع و تحلیل از کمون پاریس‏ برای شورای عمومی انترناسیونال نوشت، اصطلاح "دیکتاتوری پرولتاریا" دیده نمی شود. در این دوره، و تا زمانیکه پناهندگان کمون به سوی لندن سرازیر شدند بلانکیست ها از برقراری هر نوع رابطه ای با انترناسیونال امتناع می کردند؛ زیرا انترناسیونال برای آن ها به اندازه کافی " انقلابی" نبود.»( همانجا)
 عدم اشاره به دیکتاتوری پرولتاریا در جنگ داخلی در فرانسه به هیچ وجه ربطی به عدم ارتباط بلانکیست ها با انترناسیونال ندارد. و اگر قرار باشد برای آن دلیلی پیدا کنیم بیشتر باید این نام نبردن را به این برگردانیم که در آن زمان جریان مارکس در انترناسیونال در اکثریت نبود. در این دوران، تردیونیونیست های انگلیسی، باکونینست ها، پیروان لاسال، پرودونیست ها و بلانکیست ها در بین الملل بودند که هیچ کدام مارکسیست نبودند. در نتیجه مارکس به احتمال مقید بود که بر سر برخی نکات مورد اختلاف - و به خصوص مفاهیمی که ویژه مارکسیست ها بود- ترم هایی را به کار برد که اختلاف برانگیز نباشند.
 از سوی دیگر اگر قرار بود که مارکس  خط و مرزهای دقیق تری با بلانکیست ها بکشد که مارکس و انگلس جریان خود را به آنها بیش از هر خط دیگری می دانستند، چه جایی بهتر از بررسی خود تجارب طبقه کارگر در کمون پاریس؛ یعنی جایی که  به گفته انگلس  بلانکیست ها و پرودونیست دو جریان اصلی آن بوده و بلانکیست ها اکثریت را در رهبری آن داشتند(4) و بلانکی نیز غیابی به عضویت کمون انتخاب شده بود.
و اتفاقاً همین جاست هم که مارکس به انتقاد از ضعف های سیاسی کمون که به گفته انگلس بیشتر بلانکیست های کمونار مسئول آن بودند، می پردازد و از کاربرد ناکامل قهر و دیکتاتوری سخن می گوید.( در بخش بعدی این مقال به این مسئله بر می گردیم)
هال دریپر ادامه می دهد:
«در جنگ داخلی در فرانسه، مارکس‏ کمون را به عنوان "حکومت طبقه کارگر"، "شکل سیاسی سرانجام کشف شده برای رهائی اقتصادی کار" مطرح می کند. کمون دولتی کارگری بود با عمری بسیار کوتاه و طبیعتاً با همه نوع محدویت و نارسائی! خصلت بندی مارکس‏ از کمون از این نقطه نظر آن چنان جامع است که جای شکی باقی نمی ماند که برای او، کمون به عنوان نمونه ای از حاکمیت (یا دیکتاتوری) پرولتاریا به شمار می رفت.»( همانجا)
 و کمی پایین تر می نویسد:
«از آن جا که کمون پاریس‏ آشکارا هیچ نشانی از "دیکتاتوری" به معنای مدرن آن ندارد همواره برای کسانی که "دیکتاتوری پرولتاریای " مارکس‏ را نه صرفاً دولت کارگری بلکه به معنای اخص‏ "دیکتاتوری" می فهمند، مایه دردسر بوده است. این حقیقت که مارکس‏ (و نه فقط انگلس) بدون دغدغه ای خاطر کمون را "دیکتاتوری پرولتاریا" می نامد بهتر از صدها کتاب تزهای بنیادی ما را به اثبات می رساند. »( ص 15)
در این که کمون برای مارکس هم (همچون انگلس که در پیشگفتار اشاره شده کمون را دیکتاتوری پرولتاریا خواند)(5) چیزی جز شکل سیاسی حکومت طبقه کارگر یعنی دیکتاتوری پرولتاریا به شمار نمی رفت، شکی نیست.
اما آیا این دیکتاتوری پرولتاریا تنها حکومت طبقه کارگر بود از آن جنس که هال دریپر انتظار دارد یا می خواهد نشان دهد آن گونه بوده است و به خوانندگان اش زورچپان کند و بگوید اگر مارکس از دیکتاتوری پرولتاریا نام نبرده، دال بر درستی نظریه ی ترتسکیستی و بورژوا- لیبرالیستی مزخرف وی است؟
آیا «خصلت بندی مارکس از کمون» نشان می دهد برای مارکس کمون« هیچ نشانی از "دیکتاتوری" به معنای»)کاربرد زور و اجبار و قهر نداشت( و نه به معنای «مدرن» از نظر دریپر یعنی استبداد یا دیکتاتوری فردی) و نشانه هایش همان هاست که مورد نظر دریپر بوده است و یا خیر، درست به همان معنایی است که ما بر مبنای آموزش های مارکس، انگلس، لنین، استالین و مائو آوردیم؟ آیا دیکتاتوری پرولتاریا از نظر مارکسیست- لنینیست- مائوئیست ها صرفا به معنای «دیکتاتوری» غیر طبقاتی بوده است و اگر قرار است که آنها بر اینکه کمون دولت طبقه کارگر بوده، صحه بگذارند، باید این مفهوم دیکتاتوری را یا به همان معنای دولت و یا حکومت طبقه کارگر در نظر گیرند و یا آن را حذف کنند؟  آیا دولتی که دیکتاتوری نباشد تضادی در مفهوم دولت یعنی ابزار سرکوب نیست؟
برای اینکه ما این نکات را تحلیل کنیم باید مروری گذرا به برخی نکات در خطابه مارکس مشهور به جنگ داخلی در فرانسه داشته باشیم . زیرا این یکی از آن جاهاست که دریپر با انداختن چند تا تیله، موذیانه از زیر تحلیل آن در می رود. این مرور در عین حال نشان می دهد که این آموزه، نه ربطی به اختلافات مارکس و بلانکی دارد و نه آن حکومت طبقه کارگری است که ترتسکیست هایی از قماش هال دریپر و خیل لیبرال های شبه چپ ایران موعظه می کنند و فکر می کنند با قایم شدن پشت کمون، کلک انقلاب اکتبر طبقه کارگر روسیه و نیز انقلاب چین و دیکتاتوری پرولتاریا در این دو کشور را کنده اند.
ما در حال حاضر از اشاره دریپر به «طبیعتاً باهمه نوع محدویت و نارسائی!» می گذریم و در بخش بعدی توجه خود را به این محدودیت ها و نارسایی ها معطوف می کنیم، و البته نه تنها «محدودیت و نارسایی» بلکه ضعف ها و اشتباهات استراتژیک که نقشی اساسی در شکست طبقه کارگر داشتند و بخشی از دلایل کوتاه شدن عمر کمون بودند.
تملک و قبضه کردن قدرت سیاسی
 نخستین مورد، اشاره به تصرف قدرت سیاسی است. نکته مزبور این سان در بیانیه 18 مارس کمون آمده است:
«...پرولتاریا دریافت که وظیفه اجتناب ناپذیر و حق مطلق اوست که سرنوشت خود را خود به دست گیرد و با تملک قدرت، پیروزی این سرنوشت را تضمین کند»( جنگ داخلی در فرانسه، ص 105، تاکید از ماست)
 می دانیم که این تصرف قدرت سیاسی به وسیله نیروی مسلح کارگران و در مقابله با ارتش تی یر که نقشه خلع سلاح کارگران پاریس را داشتند و با مقابله کارگران مسلح به وجود آمد. همین نکته است که مارکس در پیش نویس نخست جنگ داخلی در فرانسه به آن اشاره می کند.
کسب قدرت سیاسی به وسیله طبقه کارگر مسلح
«اینکه کارگران پاریس ابتکار انقلاب حاضر را در دست گرفته اند و با فداکاری قهرمانانه هر گونه سختی این نبرد را تحمل می کنند، این چیز تازه ای نیست. این واقعیتِ قابل توجه همه انقلاب های فرانسه است! تنها تکرار گذشته است! اینکه این انقلاب بنا به نام و اعتراف به وسیله توده های مردم یعنی توده های تولید کننده، شکل گرفته شد، این ویژگی ای است که در آن این انقلاب با تمامی [انقلابات] پیشینان مشترک است. ویژگی نوی [این انقلاب] این است که توده ها، پس از نخستین خیزش، اسلحه خود را زمین نگذاشتند و قدرت خود را به دستان جمهوری خواهان شارلاتان طبقه مسلط ندادند.»(6)  
خرد کردن و درهم شکستن ماشین دولتی
اما طبقه کارگر پس از «تملک قدرت» و با این «اهرمی»( پایین تر در خطابه همین واژه به کار می رود) که خود قدرت سیاسی یعنی اساسا همان قدرت نیروی مسلحش است، چه کار می توانست انجام بدهد که نام آن کاربرد دیکتاتوری یعنی کاربرد زور نباشد؟
 در بخش سوم خطابه در شورای عمومی انترناسیونال درباره جنگ داخلی در فرانسه 1871  که پس از همین بخش از بیانیه 18 مارس کمون می آید مارکس به  آن وجه اساسی که دیکتاتوری پرولتاریا باید انجام دهد، و کمون انجام داد، وجهی که هال دریپر در مورد آن زبان در کام می کشد و خفقان می گیرد، اشاره می کند:
« ولی طبقه کارگر نمی تواند به این بسنده کند که ماشین دولتی به صورت موجودش به دست وی بیفتد( و یا آن را تصرف کند) و او فقط بکوشد که این ماشین را در جهت منافع خودش به کار بیندازد»( همانجا، عبارت داخل پرانتز از ماست)
 می دانیم که این یکی از درس های بزرگ انقلابات قرن نوزدهم بود که «طبقه کارگر باید این ماشین دولتی را در هم شکسته و خرد کند.»  
«...اگر تو نظرى به فصل آخر کتاب «هیجدهم برومر» من بيفکنى، خواهى ديد که من اقدام بعدى انقلاب فرانسه را چنين اعلام مي دارم: بر خلاف سابق ماشين بوروکراتيک و نظامى از دستى به دست ديگر داده نشود بلکه درهم شکسته شود وهمين نکته هم شرط مقدماتى هر انقلاب خلقى واقعى را در قاره تشکيل مي دهد و اين درست همان چيزى است که رفقاى پاريسى قهرمان ما در انجامش مي کوشند» (مارکس، نامه به لودویگ کوگلمان لندن 12 آوریل 1871 به نقل از لنین، دولت و انقلاب، ترجمه م- پ، منتخب آثار یک جلدی، ص530،  تأکید از مارکس است)
ماشین دولتی بورژوایی، ماشین سرکوب طبقه کارگر و خلق
« در برابر تهدید به شورش از سوی پرولتاریا، طبقه  متحد شده دارا، از ابزار قدرت دولت، بدون ملاحظه و به صورت علنی، به وسیله جنگ ملی سرمایه با کار استقاده کرد. آنان، در جنگ صلیبی دائمی خویش با توده های تولید کننده نه تنها ناگزیر شدند که قوه اجرایی را با توانایی های سرکوب گرانه دائما فزاینده ای مجهز کنند، بلکه حتی دژهای پارلمانی خاص خودشان، مانند مجلس را نیز از هر گونه وسیله دفاعی در برابر قوه اجرایی به تدریج محروم ساختند. شکل توسعه یافته این جامعه[ جامعه بورژوایی] اما، همان قدرت را به وسیله ای برای به بردگی کشیدن کار در خدمت سرمایه تبدیل کرده بود...»(ص 110- 108)
دیکتاتوری طبقه کارگر
 و همین ماشین سرکوب طبقه کارگر و توده ها است که ضد خود را ایجاد می کند:
« برابر نهاد مستقیم امپراطوری، کمون بود. آن ندای «جمهوری اجتماعی» ... بیانگر چیزی جز تمایلی مبهم به نوعی از جمهوری که نه تنها می بایست قالب پادشاهی سلطه طبقاتی بلکه ذات خود سلطه طبقاتی را براندازد نبود. کمون... قالب داده شده این  نوع جمهوری بود... »( ص 110)
به این ترتیب کمون دیکتاتوری پرولتاریا بود ولی نه از آن جنسی که دریپر در نظر دارد یعنی حکومت طبقه کارگری که سیاست های خود را از طریق صرفا مسالمت آمیز و بدون کاربرد زور پیش می برد. برعکس، این حکومت محصول جنگ طبقاتی کارگران با سرمایه داران و قهر مسلحانه  توده پرولتاریا علیه ارتش سرمایه داران بود و بسیاری از سیاست های آن مبتنی بر کاربرد زور و ارتش مسلح کارگران بود که همچون نگهبان و عامل انجام زور عمل می کرد. 
این را اشارات ساده و اساسی مارکس که دریپر مزدور«یکی در میان» و با «پرش» های فرصت طلبانه اش آنها را نقل می کند، به خوبی نشان می دهد؛ اشاره که برای هر مارکسیستی کافی است تا کمون پاریس را نخستین دیکتاتوری پرولتاریا در تاریخ بداند:
« راز حقیقی کمون این بود: این اساسا حکومتی بود از آن طبقه کارگر، زاییده نبرد طبقاتی تولید کننده بر ضد طبقات بهره مند از برخورداری و تملک، یعنی خلاصه شکل سیاسی سرانجام به دست آمده ای بود که رهایی اقتصادی کار [از قید سرمایه] از راه آن ممکن بود تحقق پذیر گردد.» و به دنبال آن این عبارات می آید:
«بدون این شرط آخری، پدید آوردن چیزی به نام قانون اساسی کمونی جز دست به امری ناممکن زدن و ادا در آوردن نمی توانست باشد. سلطه سیاسی تولید کننده[ مستقیم] نمی تواند با ابدی شدن بردگی اجتماعی او همزیستی داشته باشد. بنابراین، کمون می بایست در حکم اهرمی باشد برای برافکندن پایه های اقتصادی وجود طبقات، و برافکندن خود سلطه طبقاتی.» (ص117)
 حکومتی که «زاییده مبارزه طبقاتی پرولتاریا بر بورژوازی» باشد، دولتی که «اهرمی سیاسی در دست طبقه کارگر برای برافکندن پایه های اقتصادی وجود طبقات و برافکندن خود سلطه طبقاتی»، باشد، ناگزیر باید دیکتاتوری پرولتاریا باشد و نمی تواند جز آن باشد.
در اینجا نخستین نکته ای که مارکس در شکستن ماشین دولتی به آن اشاره می کند، الغاء ارتش دائمی است.
« پاریس، پایگاه مرکزی قدرت حکومتی قدیم، و، در عین حال، دژ اجتماعی طبقه کارگر فرانسه، در مقابل اقدام تی یر و دهاتی هایش به منظور احیاء همان قدرت حکومتی قدیم به ارث رسیده از امپراطوری  و تداون بخشیدن به آن، دست به اسلحه برده بود. پاریس فقط از آن رو می توانست مقاومت کند که، به علت محاصره شدن از سوی دشمن، از شر ارتش [موجود] خلاص شده و جای آن را به نوعی گارد ملی داده بود که توده بدنه آن از کارگران تشکیل می شد. همین وضع داده شده عینی بود که اکنون می بایست آن را به نهادی پایدار تبدیل کرد. به همین دلیل، نخستین فرمان کمون در مورد الغاء ارتش دائمی و جانشین کردن آن با مردم مسلح بود.»(ص 110)
«نیروی انتظامی، به جای آنکه همچنان ابزار حکومت مرکزی باشد، بی درنگ از عناوین سیاسی اش محروم گردید، و تبدیل به ابزاری در دست کمون شد، ابزاری پاسخگو که در هر لحظه می توانست مقامش را از دست بدهد. در مورد تمامی کارکنان همه دیگر شاخه های خدمات اداری نیز به همین سان عمل شد.»
« به محض برانداختن ارتش دائمی و نیروی انتظامی این دو ابزار مادی [اعمال] قدرت در حکومت سابق، کمون همت بر آن گماشت که ابزار معنوی سرکوب یعنی قدرت کشیشان، را براندازد؛ فرمانی در جهت جدایی کلیسا و دولت، و خلع مالکیت از همه کلیساها، البته در حدی که آنها به هیأت های زمیندار و مالک تبدیل شده بودند، صادر گردید.»( همان، ص 111)
ما به دیگر اقدامات کمون اشاره نمی کنیم. تنها قید می کنیم که آنچه کمون در تمامی این موارد کنار گذاشتن پارلمان بازی و نیز دستگاه قضایی و تسلط بر نظام آموزشی و علم و غیره انجام داد همه و همه تنها اقداماتی است که در جهت خرد کردن ماشین دولتی بورژوایی و برپایی نوع دولت نو، دولت از نوع کمون صورت گرفت و اینها تماما با زور بود و نه با خواهش و تمنا از بورژوازی که به چنین اقداماتی تن در دهد و همین هاست که خصلت دیکتاتوری نخستین حکومت طبقه کارگر را تشکیل می داد.
 هال دریپر اینجا چار چنگولی به اقدامات دموکراتیک کمون می چسبد بدون آن که روشن کند که همزاد این اقدامات دموکراتیک چه بوده است. او از این همزاد مثل «جن از بسم الله» فرار می کند. وی می نویسد:
«جنگ داخلی در فرانسه در عین حال صفحات زیادی را به تشریح و ستایش‏ پیشرفت دموکراسی در شکل و اقدامات حکومت کمون اختصاص‏ می دهد. کمون "شالوده واقعی موسسات دموکراتیک را به جمهوری ارزانی کرد."؛ تدابیر کمون چیزی نبود مگر مظهر گرایشی که بازتاب حکومت مردم به وسیله مردم است ".»(همانجا)
 می بینیم که هال دریپر تمامی اقدامات کمون در خرد کردن ماشین دولتی را کنار گذاشته است و به گرد نظر مارکس در مورد وجوه دموکراتیک تدابیر و اقدامات کمون می چرخد، و بدون آنکه روشن کند این اقدامات بدون وجه متضاد آن اساسا نمی توانست صورت گیرد.
باری، این روشن است که وجه دیگر اقدامات طبقه کارگر در خرد کردن ماشین دولتی بورژوازی، در از بین بردن ابزار دیکتاتوری بورژوازی و برقراری دیکتاتوری بر بورژوازی، می باید وجه پایه گذاری دولتی از طراز نوین و وجوه دموکراتیک آن یعنی برقراری دموکراسی پرولتری باشد.حکومتی که برای پیشبرد امور خود تنها بر ابزار سرکوب تکیه نمی کند، بلکه توجه اساسی خود را معطوف به تغییر تمامی مناسبات تولیدی و روساخت بنا شده بر این پایه قرار می دهد.»(ص 117)
زمانی که ارتش دائمی بورژوازی از بین می رود و جای خود را به ارتش کارگری می دهد، این امر نیروی مسلح را دموکراتیزه یعنی مبتنی بر اکثریت اهالی می کند. زمانی که انتخابات آزاد در هر منطقه صورت می گیرد و کارگران و زحمتکشان نمایندگان خود را انتخاب می کنند، نمایندگانی که برای مدت محدود، هر زمان قابل عزل و نیز با دستمزی معادل یک کارگر انتخاب می شوند، این در حالی که از بین بردن پارلمانتاریسم یعنی گل سرسبد دموکراسی دروغین بورژوایی است، در عین حال بنیان گزاری دموکراسی انقلابی طبقه کارگر است. زمانی که کلیسا و کشیش ها به زور برچیده می شوند، زمانی که نظام آموزشی از زیر کنترل دولت و کلیسا بیرون می آید، یک سویه این اقدامات دیکتاتوری و زور است برای درهم شکستن ماشین دولتی بورژوازی و نظام ایدئولوژیک و فرهنگی آن و  سوی دیگر بنیان گزاردن بنیان های دموکراتیک آموزشی جامعه ای نوین و برای توده ها.
 مارکس انجام این اقدامات را که همواره دوگانه است و تنها به تناوب وجوه آن عمده و غیر عمده می شود، به  فرایندی از مبارزه طولانی مشروط می کند:
« طبقه کارگر از کمون انتظار معجزه نداشت. این طبقه هیچ ناکجا آباد ساخته و پرداخته ای که بخواهد آن را به ضرب و زور فرمانی صادر شده از مرجع خلق مستقر سازد ندارد. این طبقه می داند که برای تحقق بخشیدن به رهایی خودش و همراه با آن تحقق بخشیدن به این شکل عالی تر زندگانی اجتماعی که تمامی حرکت جامعه کنونی به اقتضای ساخت اقتصادی خویش به نحوی اجتناب ناپذیر به سمت آن پیش می رود، ناگزیر است دورانی طولانی از مبارزه را پشت سر بگذارد که طی آن، از راه رشته ای از فرایندهای تاریخی، شرایط و اوضاع و احوال حاکم بر جوامع و خود آدمیان یکسره دگرگون خواهند شد. هدف طبقه کارگر تحقق بخشیدن به آرمان کمال مطلوب نیست، بلکه هدف وی فقط رها کردن عناصری از جامعه نوینی است که نطفه آن در بطن همین جامعه کهن بورژوایی که در حال فروریختن است نهفته است...»(119، تمامی تأکید در عبارات آورده شده از جنگ داخلی در فرانسه از ماست)
 این ها درست نکاتی است که مارکس سال های پس از انقلابات 1852-  1848 بیان کرده بود و گفته بود که طبقه کارگر باید از یک جنگ داخلی طولانی 15،10 تا 50 ساله عبور کند تا بتواند شرایط را تغییر دهد.
  این درست همان نکاتی است که چندی بعد به شکل روشن تر و کارآمدتری در نقد برنامه گوتا درباره دیکتاتوری پرولتاریا بیان می شود.  
ادامه دارد.
هرمز دامان
نیمه دوم اسفند 98
یادداشت ها
1-   و این وضعی است که انگلس در همان آغاز مقاله  برنامه کمونارهای فراری و با بررسی اوضاعی که پس از شکست انقلابات، از 1879 به این طرف، بین مهاجران پدید می آمد، به آن اشاره می کند.
2-    هال دریپر در مقاله دیگری در مورد نظریه ی الغاء دولت در آثار مارکس و انگلس پس از«دوره دوم 1851-1847»چنین می نویسد: «...‍­فكر می­كنم این آخرین باری است كه تا دو دهه از "الغاء دولت" ذكری به میان می­آید،[درهیجدهم برومر(1852) به طور روشن به این ایده اشاره نمی­شود، ولی درچند بخش‌ ممكن است ‍­ارتباطی باشد،...]­  یعنی ‍­تا زمانی­كه كمون پاریس‌ و پی­آمدهای آن تمام مسئله را مجددا مطرح كرد. تصادفا، این درست ‍­همان وقفه­ای است كه در رابطه با فرمول "دیكتاتوری پرولتاریا" پیش‌ آمد- بخشا به همان ‍­دلیل، یعنی عدم تمایل به حدس‌ و گمان در مورد آینده تا وقتی كه تجربه مسئله را در دستور ‍­قراردهد.»( مرگ دولت در نظر مارکس و انگلس، ترجمه سوسن روستا) این را باید مقایسه کرد با آنچه که در بالا از وی آوردیم  مبنی بر این که« فعالیت ها و اقدامات مارکس‏ هیچ نوع ارتباطی را با عناصر بلانکیست التزامی نمی کرد. و بنابراین پرداختن به دریافت آن ها از دیکتاتوری هم دیگر لزومی نداشت».
3-     در این خصوص نگاه کنید به مرتضی محیط، کارل مارکس: زندگی و دیدگاه های او، جلدسوم، ص242
4 - پیشگفتار 1892 انگلس به جنگ داخلی در فرانسه نوشته مارکس، ترجمه باقر پرهام، نشر مرکز، ص 47)
5-   « ... خیلی مایلید بدانید که این دیکتاتوری چه گونه چیزی است؟ نگاهی به کمون پاریس بیندازید، خواهید دید که این همان دیکتاتوری پرولتاریا است.»( همانجا ص 47)
6-   متن انگلیسی، بخش اقدامات اجتماعی، همچنین نگاه کنید به درس های بزرگ کمون پاریس به مناسبت نود وپنجمین سال کمون پاریس، نوشته چنگ چیه زو، 1966، برگردان، غلام، و نیز تاریخ جنبش بین المللی کمونیستی، گروه نویسندگان شانگهای، برگردان بهمن احمدی، آبان 1358،، جلد اول، ص 117   





















هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر