۱۳۹۷ شهریور ۴, یکشنبه

آموزش بزرگ مارکس دیکتاتوری پرولتاریا است!(5) دیکتاتوری پرولتاریا چیست؟




آموزش بزرگ مارکس دیکتاتوری پرولتاریا است!(5)

دیکتاتوری پرولتاریا چیست؟

دیکتاتوری پرولتاریا، دموکراسی برای کارگران وزحمتکشان است
پیش از آنکه به  نقد نظرات جاری در میان چپ های ایران در مورد دیکتاتوری پرولتاریا و بویژه ترهات و جفنگیات هال دریپر بپردازیم، باید به چند مسئله مهم دیگر که برای بحثهای آتی ما درباره دیکتاتوری پرولتاریا دارای اهمیت است، توجه کنیم. این مسائل عبارتند از دمکراسی در دیکتاتوری پرولتاریا، مسئله زوال دولت یا در حقیقت زوال دمکراسی و مسئله قهر انقلابی و نقش های متفاوت آن در دوره های مختلف. در این بخش به مسئله دموکراسی توجه میکنیم و در بخشهای بعدی دو مسئله دیگر را پی میگیریم .
لنین در مبارزه با کائوتسکی پس از اشاره به این مطلب که کائوتسکی از تعریف «کلمه» (دیکتاتوری) آغاز کرده است به موضوع دموکراسی در دیکتاتوری اشاره میکند:
«بسیار خوب. آزادی در شیوه برخورد به مطلب حق مقدس هر فردیست. فقط باید برخورد جدی و شرافتمندانه به مطلب را با برخورد ناشرافتمندانه فرق گذاشت(ما بعد خواهیم دید که این هال دریپر«مقتدای» بخشی از ترتسکیستها و سوسیال دمکرات های ایرانی نیز همین شیوه کائوتسکی را گرچه با تفاوتهایی معین دنبال میکند). کسی که میخواست با این طرز برخورد به مطلب قضیه را جدی بگیرد، میبایست تعریف خود را در باره «کلمه» بیان کند. آنوقت مسئله روشن و صریح طرح میشد. کائوتسکی اینکار را نمیکند. او مینویسد:«معنای تحت الفظی دیکتاتوری عبارتست از محو دمکراسی.»
اولا این تعریف نیست. اگر کائوتسکی میخواست از بیان تعریف برای مفهوم دیکتاتوری طفره رود دیگر چه لزومی داشت این طرز برخورد به مطلب را برگزیند؟(1)
ثانیا این بکلی نادرست است. برای لیبرال صحبت از دموکراسی بطور اعم امری طبیعی است. ولی مارکسیست هرگز این سئوال را فراموش نخواهد کرد که:«برای چه طبقه ای». مثلا هر کس میداند - و کائوتسکی مورخ  هم این را میداند- که قیام یا حتی تند جوش های شدید بردگان در دوران باستان به سرعت ماهیت  دولت باستان را به عنوان دیکتاتوری برده داران آشکار میساخت. آیا این دیکتاتوری، دموکراسی را در بین برده داران و برای آنان محو میکرد؟ همه میدانند که نمیکرد.
کائوتسکی «مارکسیست» ترهات و خلاف حقیقت عجیبی گفته است؛ زیرا مبارزه طبقاتی را «فراموش کرده است».
برای اینکه ادعای لیبرال مآبانه و کاذبانه کائوتسکی به یک ادعای مارکسیستی و حقیقی بدل گردد، باید گفته شود: دیکتاتوری معنایش حتما محو(لغو یا برانداختنabolition- دامان) دمکراسی برای آن طبقه ای که این دیکتاتوری را نسبت به طبقات دیگر عملی مینماید، نیست.(1) ولی معنای آن حتما محو دمکراسی (یا محدودیت بسیار زیاد که  ایضا یکی از انواع محو است) برای طبقه ایست که دیکتاتوری نسبت به آن یا علیه آن عملی میگردد.»(انقلاب پرولتری و کائوتسکی مرتد، منتخب آثار یک جلدی، ص 630 ، تمامی تاکیدها از لنین است)
بنابراین پرسشهای ساده اینهاست:«دیکتاتوری نسبت به چه طبقه ای؟» و«دموکراسی برای چه طبقه ای؟» طبقه ای که اعمال دیکتاتوری میکند، نمیخواهد آنرا بر طبقه خود اعمال کند، بلکه میخواهد آن را بر طبقه دیگری اعمال میکند. برده داران، فئودالها و بورژوا ها( و بورژوا – کمپرادورها) برای حفظ منافع خود و روابط تولید حاکم به دیکتاتوری طبقاتی خود نیاز داشتند؛ اما نه برای اینکه بر خودشان هم اعمال کنند، بلکه برعکس برای اینکه بر علیه برده ها و دهقانان و طبقه کارگر بکار برند. طبقه کارگر به دیکتاتوری پرولتاریا نیاز دارد برای اینکه آن را برعلیه استثمار گران بکار برد نه اینکه آنرا علیه خود طبقه کارگر، علیه استثمار شونده ها، یعنی علیه اکثریت مردم بکار برد.
بنابراین دیکتاتوری به گونه ای ضمنی نوع متضاد خود یعنی دموکراسی را در بردارد. هر دیکتاتوری ای یک دموکراسی است و هر دموکراسی ای یک دیکتاتوری است. هر دولتی، دیکتاتوری و دموکراسی است. دیکتاتوری بر علیه آنان که بکار میرود و دموکراسی برای آنان که آن را بکار میبرند.(2)
درباره «دموکراسی خالص» یا دموکراسی بطور عام
لنین به این مشروط بودن دیکتاتوری  و دموکراسی به یکدیگر اشاره میکند:
«اگر فکر سلیم و تاریخ را مورد تمسخر قرار ندهیم آنگاه روشن است که تا زمانیکه طبقات گوناگون وجود دارند، نمیتوان از «دموکراسی خالص»، سخن به میان آورد، بلکه فقط میتوان از دموکراسی طبقاتی سخن گفت.( ضمنا به طور حاشیه باید بگوییم که «دموکراسی خالص نه تنها عبارت ابلهانه ایست، که عدم درک مطلب را خواه در مورد مبارزه طبقات و خواه در مورد ماهیت دولت آشکار میسازد، بلکه عبارتیست سه کرت پوچ و میان تهی . زیرا در شرایط جامعه کمونیستی ضمن تغییر ماهیت جزو عادت گردیده و زوال خواهد یافت، ولی هرگز «دموکراسی خالص» نخواهد بود.)
«دموکراسی خالص» عبارت کاذبانه فرد لیبرالیست که کارگران را تحمیق مینماید. آنچه در تاریخ سابقه دارد دموکراسی بورژوایی است که جایگزین فئودالیسم میکردد و دموکراسی پرولتری است که جایگزین دموکراسی بورژوایی میکردد.» (همانجا ص 633)(3)
پس در تاریخ نه دیکتاتوری «خالص» داریم و نه دموکراسی «خالص» یا دموکراسی «عام». به بیانی دیگر نه دیکتاتوری مطلق است و نه دموکراسی مطلق. حتی اگر استبدادی ترین نظام های تاریخ بشر و مستبدترین افراد و یا ظالم ترین دیکتاتورها  را در نظر بگیریم  باز اینها در محدوده ی معینی( نزدیکان، فامیل، اقوام، خاندان، برخی لایه های مسلط، بخشهایی از طبقه حاکم، حزب حاکم) دموکراسی را اعمال میکردند. چنانچه امر استبداد و یا دیکتاتوری، به طور کامل فردی و یا گروهی و مضر به حال منافع طبقه حاکم یا حتی جناح یا جناحهایی از طبقه حاکم میشد، آنگاه نزدیکان، فامیل، خاندان، بخشهایی از طبقه حاکم و یا کل طبقه حاکم وارد میدان شده و توطئه هایی برای کشتن فرد یا افراد و برکناری جناح یا گروه حاکم ترتیب میدادند.
 اما «خالص ترین دموکراسی ها». این چیزی است که از زمانی که طبقات و دولت بوجود آمدند در تاریخ بشر اساسا وجود نداشته است و نمیتوانسته وجود داشته باشد. 
مائو
در پاره ای از سخنان مائو که در بخش چهارم این سلسله مقالات نقل کردیم اشاره به  نقش یا کارکرد دوگانه دولت شده بود.(4) مفهوم دیکتاتوری دموکراتیک خلق یا بعدها دیکتاتوری دموکراتیک پرولتاریا نامی است برای بیان همین  نقش دوگانه و متضاد  دولت. زمانی هم که ما از جمهوری دموکراتیک خلق نام میبریم، منظورمان همین دولت دیکتاتوری دموکراتیک خلق است.
مائو در مبارزه با نظرات و باورهای نادرست در مورد دولت در درباره دیکتاتوری دموکراتیک خلق به این کارکرد دوگانه اشاره میکند.  وی در جواب  کسانی که  دولت برقرار شده در مناطق سرخ را خطاب قرار داده و میگفتند « شما اعمال دیکتاتوری میکنید» چنین پاسخ میدهد:
« حق با شماست آقایان عزیز. کار ما عینا همینطور است. تمام تجربه ای که خلق چین در طی چندین ده سال اندوخته است به ما میآموزد که دیکتاتوری دموکراتیک خلق اعمال کنیم. یعنی مرتجعان را از حق بیان محروم گردانیم و این حق را فقط به خلق بدهیم.
منظور از خلق کیست؟ در چین، در مرحله کنونی خلق عبارتست از طبقه کارگر، طبقه دهقان، خرده بورژوازی شهری و بورژوازی ملی. این طبقات تحت رهبری طبقه کارگر و حزب کمونیست متحد میشوند، حکومت خاص خود را بنیان مینهند، دولت خاص خود را بر میگزینند و نسبت به چاکران امپریالیسم یعنی طبقه مالکان ارضی و بورژوازی بوروکراتیک و همچنین نسبت به نمایندگان این طبقات، یعنی مرتجعان گومیندان و دستیارانشان دیکتاتوری اعمال میکنند، آنها را تحت فشار میگذارند تا جز راه راست نپویند و اجازه نمیدهند که هیچ گفتار و رفتاری مخالف حکومت موجود از آنها سربزند. هر گفتار و یا رفتاری از این قبیل فورا جلوگیری و موجب مجازات میشود. فقط درون خلق است که دموکراسی اعمال میگردد. خلق از حق بیان، حق تشکیل جمعیت ها و اجتماعات و غیره برخوردار است. حق انتخابات فقط متعلق به خلق است و به هیچوجه به مرتجعین داده نمیشود. از یکسو دموکراسی برای خلق و از سوی دیگر دیکتاتوری نست به مرتجعان. این دو جنبه که با هم جمع شدند، دیکتاتوری دموکراتیک خلق بدست میاید.»(منتخب آثار، جلد چهارم، ص 606- 605)
 می ماند به این نکته اشاره کنیم که حال که دیکتاتوری پرولتاریا در عین حال برای طبقه کارگر و خلق دموکراسی پرولتاریا است، چرا مارکس همین مفهوم دیکتاتوری پرولتاریا را بکار برد؟
 علت این است که هیچ طبقه ای در تاریخ اساسا دولت خود را برای برقراری دموکراسی میان خود تشکیل نمیدهد( در واقع مضحک و مسخره است که فرض کنیم برده داران، فئودالها یا بورژواها برای اینکه دموکراسی میان خود ایجاد کنند، به تشکیل دولت دست زدند) بلکه دولت را برای دیکتاتوری بر طبقات دیگر ایجاد میکند. بنابراین جهت عمده دولت و کارکرد اساسی آن را دیکتاتوری تشکیل میدهد: انگلس نیز همچنانکه لنین از وی نقل میکند همین مضمون را در نظر دارد:
« نه تنها دولت باستانی و فئودالی بلکه «دولت انتخابی  معاصر هم آلتی است  برای استثمار کار مزدوری بوسیله سرمایه»(اثر انگلس درباره دولت) از آنجا که دولت فقط موسسه گذرنده ایست که در مبارزه و انقلاب باید از آن استفاده کرد تا دشمنان را قهرا سرکوب ساخت، لذا سخن گفتن درباره دولت آزاد خلقی خام فکری مطلق است. مادام که پرولتاریا هنوز به دولت نیازمند است، این نیازمندی از لحاظ مصالح آزادی نبوده بلکه به منظور سرکوب دشمنان خویش است و هنگامیکه سخن گفتن درباره آزادی ممکن میگردد، آنگاه دولت به معنای اخص کلمه دیگر موجودیت خود را از دست میدهد.(از نامه  انگلس به ببل، به تاریخ 28 مارس 1875) به نقل از لنین،  انقلاب پرولتری و کائوتسکی مرتد، پیشین ، ص 633 تاکید از خود انگلس است)(5)
و
«از هنگامى که ديگر هيچ طبقه اجتماعى باقى نماند که سرکوبش لازم باشد، از هنگامى که همراه سيادت طبقاتى، همراه مبارزه در راه بقاء فردى که معلول هرج و مرج کنونى توليد است، تصادمات و افراطهايى هم که ناشى از اين مبارزه است رخت بربندد - از آن هنگام ديگر نه چيزى براى سرکوب باقى ميماند و نه احتياجى به نيروى خاص براى سرکوب، يعنى نه احتياجى به دولت خواهد بود.»( دولت و انقلاب، پیشین، ص 552)
 همچنانکه می بینم تاکید این سخنان، بروشنی بر نقش و کارکرد اساسی دولت یعنی دیکتاتوری طبقاتی است. 
هرمز دامان
نیمه نخست شهریور 97
یادداشتها
1-   به عبارت دیگر، ممکن است که محو دمکراسی برای طبقه ای هم که حاکم است، باشد. در این مورد هم در متن و هم در یادداشت دوم همین بخش، توضیحاتی داده شده است و در بخش های آینده  که به حکومتهای  طبقه کارگر میپردازیم بیشتر در مورد آن تامل  خواهیم کرد.  
2-   روشن است که اینها مقولات نسبی هستند و نه مطلق و ما هم مسئله را در سطح عام و کلی طرح میکنیم. در تاریخ، در برخی مکانها و در برخی زمانها وجه دیکتاتوری رشد و تسلط بیشتری داشته تا وجه دموکراسی و این امر تا حدودی طبقه حاکم را نیز در بر گرفته است و به حکومت های استبدادی(فردی، حزبی، جناحی) انجامیده است. در این نوع حکومتها حتی جناح هایی از طبقه حاکم که جناح مسلط نبودند، از دمکراسی(گاه حتی حداقل آن) محروم بودند. در جمهوری اسلامی، دموکراسی(حداکثری که جای خود دارد در بیشتر اوقات حتی حداقلی) در میان تمامی جناح های طبقه حاکم وجود نداشته و ندارد و تنها و بطور عمده در میان یک جناح(جناح مسلط بر نظام که در سی سال اخیر جناح خامنه ای بوده است) وجود داشته است. ضمنا حتی در دموکراتیک ترین جمهوری های بورژوایی(چه برسد به حکومتهای نظامی، یا استبدادی از جمله جمهوری اسلامی) توطئه های پنهانی برای حذف رهبران و یا افراد جناح های مختلف بورژوازی حاکم و گاه دولت در دولت یا دولت پنهان نیز وجود داشته است. اما این همه نفی کننده ی آن حکم عام نیست. پایین تر در همین متن به حکومت های دیکتاتوری ای که جنبه فردی زیادی یافته اند، اشاره شده است.
3-   عجالتا اشاره کنیم که در حالیکه کائوتسکی سعی میکند  دیکتاتوری را به عنوان «محو دموکراسی»معنا کند و به این ترتیب از معنای واقعی آن که کاربرد قهر و زور است طفره رود، هال دریپر تلاش میکند دیکتاتوری را اصلا«محو دموکراسی»(برای طبقه ای که نسبت به آن اعمال میشود) و یا ضد دموکراسی معنا نکند و برعکس با «گریز زدن به صحرای کربلا»، آنرا متضاد با «دموکراسی خالص» یا «دموکراسی عام» نداند. یکی سعی میکند با گل و گشاد کردن و گنده و مطلق کردن دیکتاتوری بگوید که در دیکتاتوری برای هیچکس و هیچ طبقه ای دموکراسی وجود ندارد، دیگری سعی میکند برعکس آنرا بگوید، یعنی اینکه در دیکتاتوری پرولتاریای مورد نظر مارکس چون معنای دیکتاتوری مخالف دموکراسی نیست، پس دموکراسی برای همه و از جمله استثمار گران هم است.
4-   «... و بالعکس در مورد خلق نه از شیوه جبر و زور، بلکه از شیوه دموکراتیک استفاده می‌کند یعنی به آنها اجازه می‌دهد که در فعالیت‌های سیاسی شرکت جویند، آنها را مجبور به این و یا آن کار نمی‌کند، بلکه با شیوه‌های دموکراتیک، تربیت و قانع می‌سازد.»( جلد پنجم، یک انقلابی واقعی باشید، ص 30)
5-   باید توجه کرد که انگلس به نقد «دولت آزاد خلقی» یعنی آزادی برای تمامی طبقات و از جمله طبقات استثمارگر و یا طبقاتی که میخواهند نظم کهن را بر گردانند، میپردازد. امر آزادی و دموکراسی برای همه، زمانی که طبقات نباشند، ممکن و مقدور میگردد و در آن صورت هم نه دولتی وجود خواهد داشت و نه دموکراسی و آزادی به عنوان شکلی از دولت. اینها همچنانکه خواهیم دید بدون نیاز بدولت، جزو عادت و اموری عادی میشوند.


۱۳۹۷ شهریور ۲, جمعه

درباره مائوئیسم(6) و عاقبت باد شرق (سوسیالیسم) بر باد غرب (سرمایه داری) وزیدن خواهد گرفت!*





درباره مائوئیسم(6)

و عاقبت باد شرق (سوسیالیسم) بر باد غرب (سرمایه داری) وزیدن خواهد گرفت!*

مراکز ثقل انقلاب و تکامل مارکسیسم
یکی از عباراتی که اغلب بدان استناد میشود تا هر گونه توسعه و تکامل نوینی در مارکسیسم نفی گردد، این جمله مشهور استالین «لنینیسم، مارکسیسم عصر امپریالیسم است» میباشد.
گفته میشود که با توجه به اینکه عصر امپریالیسم تغییری کیفی نکرده است، بنابراین هیچگونه تغییر کیفی در مارکسیسم و ارتقاء آن به سطحی بالاتر و ژرفتر ممکن نمیباشد. و این سخنان البته بیشتر از جانب مارکسیست - لنینیستهاست.
آیا این استناد به استالین و این دلایل درست هستند؟ به نظر ما خیر!
چرا مارکسیسم - لنینیسم میتوانست گسترش و تکامل یابد؟
دلایل ما اینهاست:
 اولا، امپریالیسم در حالیکه از نقطه نظر سرمایه داری به عنوان یک فرایند عام، یک مرحله ویژه، یعنی عالی ترین مرحله آن به شمار میآید، اما خود امری ثابت و بی تغییر نیست و اگر آن را به نوبه خود یک فرایند عام تلقی کنیم، به مراحلی متمایز و ویژه تقسیم میشود؛ مراحلی که در آن هم کشورهای امپریالیستی- با هر موقعیت و درجه از رشد و ثروت - تغییراتی(اقتصادی، سیاسی، فرهنگی) را پشت سر میگذارند و هم کشورهای زیر سلطه آنان.
 دوما، مبارزه طبقاتی درعصر امپریالیسم در همه ی کشورها، با وجود برخی همانندی ها، ویژگیهای  یکسان نداشته و تفاوت های زیادی دارد و با واسطه تقسیم فرایند امپریالیسم به مراحل مختلف، مبارزه طبقاتی در کشورهای مختلف و در مراحل مختلف، اشکال متفاوت و متمایزی میگیرد و قانومندی های متفاوتی دارد.
 سوما، مرحله امپریالیسم آستان انقلاب پرولتری است و برای کشورهایی که انقلاب سوسیالیستی میکنند، این آستان پشت سر گذاشته شده و این کشورها همچون بروز شکافی در نظام امپریالیستی، بصورت بخشی و جزیی و از جوانبی معین، از دایره عصر امپریالیسم بیرون شده و طلایه دار عصر سوسیالیسم میگردند و یا به عصر سوسیالیسم گام میگذارند؛ و این امر از یک سو منجر به ایجاد، برجسته و حاد شدن تضاد بین سوسیالیسم و سرمایه داری، بین کشورهای سوسیالیستی و سرمایه داری میشود؛ و از سوی دیگر چون این عصری است که هنوز به سره گی نسبی و تکامل به کمونیسم نرسیده، در چگونگی اشکال وجود طبقات و مبارزه طبقاتی، اشکال  دیکتاتوری طبقه کارگر و دموکراسی میان طبقه کارگر، وجوه ویژه ای از خود بروز میدهد که باید بر مبنای مبارزه طبقاتی مورد مطالعه و بررسی قرار گرفته و مارکسیسم در آن موارد به پیش رفته، گسترش و تکامل یابد.
و بالاخره، لنین عصر امپریالیسم را عمدتا از یک سو، یعنی از درون یک کشور امپریالیستی نگریسته، در حالیکه امپریالیسم سوی دیگری نیز دارد که همان کشورهای زیر سلطه هستند و گرچه لنین تلاش کرد که خصوصیات اقتصادی و سیاسی این کشورها را درک کرده و تکامل مبارزه طبقاتی در این کشورها(بویژه چین، ترکیه و ایران) را دنبال کند(مقالاتی مانند آسیای پیشرو و اروپای عقب مانده). با این همه، تجزیه و تحلیل ویژگیهای اقتصادی و سیاسی و قوانین مبارزه طبقاتی در این کشورها نیازمند بررسی و تدوین تئوریک ویژه بود و وظیفه ای بود به عهده انقلابیون این کشورها. برای انطباق مارکسیسم با شرایط ویژه خودی و بدست آوردن پیروزی، انقلابیون طبقه کارگر این کشورها باید مارکسیسم- لنینیسم را به پیش برده و تکامل میدادند.
البته، درمراحل نخستین از تکامل  فرایند یک نظام اقتصادی و یا سیاسی، میتوان با تجزیه و تحلیل علمی خصوصیات عام نظام اقتصادی و سیاسی حاکم را برشمرد؛ اما بر شمردن خصوصیات عام آن و تجلی آنها در مرحله ای معین از تکامل جامعه و یا کشوری معین،  به خودی خود نمیتواند تمامی تغییراتی را که در مراحل بعدی جامعه و یا حتی آن کشور معین بوجود میاید، در بر گیرد.
در این مورد میتوان مارکس را نمونه آورد که تمامی خصوصیات عام سرمایه داری را تحلیل کرد، خصوصیاتی که در مرحله عالی سرمایه داری نیز صدق میکرد. وی همچنین ویژگیهای اساسی مبارزه طبقاتی را در کشورهای سرمایه داری تکامل یافته برشمرد و بسیاری اصول و قواعد عام را بیرون کشید. اما چون وی در دوران رقابت آزاد میزیست، و نیز کمون پاریس (دیکتاتوری پرولتاریای پاریس) دوام چندانی نداشت، نمیتوانست تغییرات بعدی را در نظام سرمایه داری مشاهده کند و یا تمامی جزییات و ویژگیهای مبارزه طبقاتی در دوران سوسیالیسم را تدوین نماید.
 این مسئله در مورد لنین به شکل دیگری درست در میاید.  لنین در مرحله ای از  امپریالیسم میزیست که میتوانست خصوصیات اساسی و متمایز کننده آن از سرمایه داری رقابت آزاد را برشمارد. اما وی نمیتوانست علاوه بر خصوصیات عام، تمامی مراحلی را که امپریالیسم سپری میکند تا به سوسیالیسم پا گذارد، ببیند و بررسی کند. وی تا جایی که تضادها بین سرمایه داری و سوسیالیسم، بین  جبهه انقلاب و ضد انقلاب، در روسیه گره خورده بود، تا جایی که مبارزه طبقاتی و انقلاب در روسیه، بروز و تجلی عام مبارزه طبقاتی و انقلابات در اروپا بود، تا جایی که  تجارب مبارزه طبقه کارگر در بسیاری  از زمینه های اساسی و انقلاب سوسیالیستی اکتبر میتوانست  نمونه وار شده و مدلی برای مبارزه طبقاتی طبقه کارگر در کشورهای دیگر قرار گیرد و در مجموع تا جایی که تاریخ حل مسائل تئوریک و عملی مبارزه طبقاتی را به عهده طبقه کارگر روس گذاشته و این طبقه را به پیشوای پرولتاریای بین المللی تبدیل کرده بود، میتوانست به عنوان رهبر این طبقه، نقش پیش برنده و تکامل دهنده مارکسیسم را داشته و آن را پیش برد و هادی مبارزه طبقاتی کارگر در روسیه و در عرصه جهانی گردد.
بر مبنای دیرپایی این تجربه، لنینیسم دورانی متمادی تئوری و تاکتیک طبقه کارگر گردید.
بنابراین لنینیسم، مارکسیسم مرحله ای از عصر امپریالیسم و مرحله ای از مبارزه طبقاتی در یک کشور معین است و همانگونه که نظرات اصولی و اساسی مارکس و انگلس در مورد بسیاری از مسائل، کماکان پابرجاست، نظرات لنین نیز در مورد بسیاری از مسائل کماکان پابرجاست، بدون آنکه صرفا اکتفا به این نظرات کافی باشد و نیاز به گسترش و تکامل آنها و بارور کردن، غنا بخشیدن به و ژرف کردن مارکسیسم - لنینیسم  با هر تجربه تازه ای در مبارزه طبقاتی نفی گردد.
حلقه های ضعیف و مرکز ثقل انقلاب
 لنین در سرمشق شدن طبقه کارگر روس برای اروپای غربی با اشاره به کائوتسکی میگوید: 
«... در گذشته بسیار دور زمانی که کائوتسکی هنوز مارکسیست بود و راه ارتداد در پیش نگرفته بود، وقتی که مسائل را به عنوان یک مورخ مورد بررسی قرار میداد، امکان پیش آمدن وضعی را پیش بینی میکرد که در آن انقلابیگری پرولتاریای روس برای اروپای باختری سرمشق قرار گیرد...اینک آنچه که وی در این مقاله (در سال 1902 و با نام اسلاوها و انقلاب)نوشته است.»
 سپس لنین این عبارات را از مقاله کائوتسکی میاورد:
«ولی در زمان حاضر»(بر خلاف سال 1848)«میتوان گفت که نه تنها اسلاوها به صفوف ملل انقلابی پیوسته اند، بلکه مرکز ثقل اندیشه  انقلابی و فعالیت انقلابی نیز بیش از پیش به سوی اسلاوها میرود. مرکز انقلابی از باختر به خاور انتقال میابد. در نیمه  نخست قرن نوزدهم این مرکز در فرانسه و گاهگاه در انگلستان بود. در سال 1848 آلمان هم به صفوف ملل انقلابی پیوست... قرن جدید با حوادثی آغاز میگردد که ما را به فکر میاندازد که ما با یک انتقال دیگر مرکز انقلابی یعنی با انتقال آن به روسیه مواجه هستیم...روسیه که این همه ابتکار انقلابی از باختر کسب نموده بود، اکنون بعید نیست که برای باختر منبع انرژی گردد...»(منتخب چهار جلدی، بیماری چپ روی کودکانه درکمونیسم، ص409 )
نکته ای که در سخنان کائوتسکی مهم است وجود مرکز ثقل انقلاب و انتقال آن است.
در تمامی اشیاء و پدیده ها و طی فرایند کلی گسترش و تکامل تضادهای آنها، همواره مراکز ثقل معینی که  بسته به اوضاع و شرایط متغیر است، بوجود میآید. در این اوضاع و شرایط و امروز مرکز ثقل تکامل اینجا، و فردا و در اوضاع و شرایط دیگر، در جای دیگری است. مرکز ثقل انقلاب(اندیشه و فعالیت انقلابی) به مکانی گفته میشود که بار تمامی تضادهای جهانی در آنجا که در عین حال ضعیف ترین حلقه(یا جزو ضعیفترین حلقه های) نظام موجود است، سنگینی میکند و تمامی تضادها بیشترین تجلی خود را در آن زمان، در آن مکان دارند، و آن مکان تبدیل به یک منطقه کلیدی، به مرکزی ترین حلقه در تکامل و پیشرفت از یک مرحله به مرحله بعدی میگردد. به بیانی دیگر و از نگاه کل پدیده(در اینجا انتقال از سرمایه داری به سوسیالیسم) آنها تبدیل به حلقه مرکزی زنجیر تکامل  شده و نقش هادی حرکت به پیش را به عهده میگیرند.
آن دوران و شرایطی که  روسیه ضعیف ترین حلقه نظام اقتصادی- سیاسی امپریالیسم شده و تضادها در روسیه گره خورده بود و این کشور تجلی تضادها در فرایند جهانی(تضاد بین طبقه کارگر و بورژوازی، تضاد بین کشورهای امپریالیستی )و حلقه مرکزی زنجیر تکامل شده بود گذشت. مرکز ثقل انقلابات تغییر کرد و تضاد ها از روسیه به چین انتقال یافت و این کشور تبدیل به حلقه مرکزی زنجیر تکامل شد.
مائو نیز همین مسائل را در نظر دارد زمانی که مینویسد:
«چرا انقلاب نخست درغرب به پیروزی نرسید و دركشورهای شرقی چون چین و شوروی پیروز شد. حال آنكه غرب از لحاظ تولید سرمایه داری به درجه رشد بالائی رسیده بود و پرولتاریای وسیعی داشت و در مقابل، شرق، به نسبه، به درجه پائینی از رشد سرمایه داری دست یافته بود و پرولتاریای آن نیز، به نسبه، محدود بود ؟ این مسائل باید مورد مطالعه قرار گیرد. چرا پرولتاریا نخستین پیروزی خود را در روسیه بدست آورد؟ كتاب می گوید چون « تمام تضاد های امپریالیسم در روسیه گرد آمده بود». از تاریخ انقلاب چنین به نظر می رسد كه مركز ثقل انقلاب ازغرب به شرق تغییر یافته است. در پایان قرن هجدهم مركز ثقل فرانسه بود، فرانسه ای كه به مركز حیات سیاسی جهان تبدیل شده بود. دراواسط قرن نوزدهم مركز ثقل انقلاب به آلمان تغییر مكان داد، آلمانی كه درآن پرولتاریا به صحنه سیاسی گام نهاد و ماركسیسم را به وجود آورد. در سالهای اول قرن بیستم، مركزثقل انقلاب به روسیه تغییر مكان داد و لنینیسم را پدید آورد. پیروزی انقلاب روسیه بدون تكامل ماركسیسم میسر نبود. دراواسط قرن بیستم، مركز ثقل انقلاب به چین تغییر مكان داد، بدیهی است كه در آینده نیز مركز ثقل انقلاب شاهد تغییرخواهد بود. »(مائو، نقد اقتصاد شوروی، بخش3 , ویژگی های خاص وعام انقلاب پرولتری در كشورهای مختلف، تاکید  از ماست)
نکته ای که باید مد نظر قرار داد این است که  زمانیکه در یک مرکز ثقل انقلاب، تضادها گرد آمده  به هم گره میخورند و توسعه و تکامل میبابند، وظیفه شناخت و حل تضاد ها در آن کشور به دست طبقه پیشرو میافتد. برای اینکه این طبقه بتواند به حل تضادهایی که اینک در فرایند مبارزه وی با طبقات حاکم متجلی شده اند، دست زند، بناچار یک فعالیت تئوریک اساسی را نیازمند است. همگونه که تضادها از نظر عینی در آن کشور متجلی شده و مرکزیت پیدا میکنند، به همانگونه رشد و ارتقاء تئوری نیز در آن کشور مرکزیت یافته و به عنوان یک وظیفه اساسی و مهم جلوه گر میشود. باید افزود که تضادهایی که از یک منطقه یا کشور به منطقه یا کشور دیگری انتقال میبابند به شکل پیشن خود تکرار نمیشوند.  بلکه با توجه به گذر از شرایط و احوال تکامل یافته  در عین اینکه برخی از وجوه پیشین خود را حفظ میکنند، اما در عین حال وجوه نوینی کسب کرده و تکامل میبابند.
توجه کنیم به اشاره مائو در مورد انقلاب روسیه:« پیروزی انقلاب  روسیه بدون تکامل مارکسیسم میسر نبود». دلیل اساسی این امر بود که مارکسیسم در شکل موجود خود نمیتوانست به تمامی مسائل روسیه پاسخ دهد. ویژگیهای روسیه کیفیتا متمایز از خصال کشورهای اروپای غربی بود و از جهات معینی که مائو هم بخشا به آنها اشاره میکند، کاملا در نقطه  مقابل این کشورها قرار داشت. از این رو برای اینکه مارکسیسم با ویژگیهای روسیه انطباق یابد، باید توسعه و تکامل میافت. 
نسبی بودن  پیشرو و عقب مانده و تبدیل آنها به یکدیگر
مقایسه تجربه پراتیک و تئوری طبقه کارگر روس و طبقه کارگر آلمان گویای این تکامل است. این ظاهرا یک تضاد(یا «پارادوکس») به نظر میرسد: ما از بسیاری جهات به عقب(از آلمان به روسیه) برگشته ایم، یعنی از پراتیک و تئوری  طبقه کارگر در یک کشور سرمایه داری به نسبت پیشرفته و  تکامل یافته اروپای غربی، به تئوری و پراتیک طبقه کارگر دریک  کشور سرمایه داری عقب مانده و توسعه نیافته اروپای شرقی(و آسیایی نیز) گام گذاشته ایم، بنابراین ظاهرا نه تنها پراتیک و تئوری نمیتوانند چیز تازه ای تولید کنند، بلکه باید به عقب نیز برگردند.
 اما وضع کاملا برعکس است. طبقه کارگر روس و رهبر آن لنین در حالیکه از برخی جهات مجبورند مسائلی از مبارزه طبقاتی را حل کنند که مدتها از زمان حل آنها در اروپای غربی گذشته است، در عین حال مجبورند مسائلی را حل کنند که طبقه کارگر اروپای غربی نه شرایط و نه امکان عملی و تئوریک حل آنها را دارد. به این ترتیب وضعیت اقتصادی،  اجتماعی، سیاسی و فرهنگی روس مورد کنکاش قرار گرفته  و به تئوری ارتقاء یافته و پراتیک مبارزاتی طبقه کارگر به حل آنها  در مبارزه طبقاتی توفیق میبابد.
بدینگون مرکز ثقل انقلاب از مکانی پیشرفته تر به مکانی عقب افتاده تر انتقال یافت، اما همین مکان عقب افتاده به مرور نقش پیشرفته ای به عهده گرفته و نه تنها از مراحل پیشینی که کشورهای غربی پشت سر گذارده اند با شکلی جهش گون میگذرد(یا اصلا نمیگذرد) بلکه از مراحلی میگذرد که این کشورها از آن نگذشته اند و یا  به چنین شکلی نگذشته اند(مقایسه  دیکتاتوری 70 روزه طبقه کارگر فرانسه یا کمون پاریس با برقراری دیکتاتوری پرولتاریا بوسیله طبقه کارگر روس در 1917 و ماندگاری آن به مدت  بیش سه دهه). حال اگر در طی این فرایند، لنین و لنینیستها میخواستند تنها  به آنچه مارکس و انگلس درباره اروپا و یا حتی روسیه گفته بودند، پای بند مانده و به تجزیه و تحلیل زنده واقعیت موجود دست نزده و این تئوری را ارتقاء ندهند، آنگاه آنچه در آنجا تئوری طبقه کارگر میشد،  بیشتر اکونومیسم، منشویسم و ترتسکیسم  بود و تسلط اینها بر جنبش  قطعا کار را به شکست طبقه کارگر میکشاند.
 برای نمونه جزوه لنین به عنوان دو تاکتیک سوسیال دمکراسی در انقلاب دموکراتیک را مورد ملاحظه قرار دهیم. تئوری های این کتاب در حالیکه بر نظرات مارکس و انگلس  استوار است، اما توسعه و تکاملی  در تئوری های مربوط به انقلاب دموکراتیک  مارکسیستی به شمار میآیند. این نظریه ها در سال 1917 بازهم تکامل بیشتری یافتند.
و یا به جزوه امپریالیسم  به مثابه عالی ترین مرحله سرمایه داری بنگریم.  چرا نظرات تئوریک مندرج در این کتاب نخست در غرب که بسیار تکامل یافته تر بود و قطعا واقعیت عینی باید بازتاب روشنتری در اذهان میداشت، بدست نیامد؟ البته برخی تئوریسین های اقتصاد همچون هابسن لیبرال و هیلفردینگ شبه چپ نظراتی درباره امپریالیسم ابراز داشته بودند، اما آنها با اینکه در کشورهای پیشرفته تری از نظر اقتصادی زندگی میکردند، بنا به دلایلی که اساسا طبقاتی و در عین حال مربوط به شرایط زمان و مکان است، نمی توانستند و نتوانستند نظرات خود را به تئوری نوین امپریالیسم  ارتقاء دهند. اما لنین نماینده طبقه کارگر روس توانست تجزیه و تحلیل اقتصادی را به سطح نوینی که برای مبارزه طبقه کارگر بین المللی اهمیت زیادی داشت و راه انقلاب سوسیالیستی را میگشود، برساند.
 آنچه در اینجا دیده میشود این است که کشور روس مرکز ثقل تضادهای جهانی شده، مبارزه طبقه کارگر با بورژوازی و مبارزه سوسیالیسم با سرمایه داری در این کشور گره خورده و در اینجا پیشرفت و تکامل یافته است. این توسعه و تکامل نیازمند گسترش و تکامل تئوری بوده و خود گسترش و تکامل تئوری به نوبه خود بر فرایند عینی مبارزه طبقاتی اثر گذاشته و آنرا به فراخنای تجارب معمول ارتقاء داده و تبدیل به مدل انقلابی کرده است.
مائو
 آیا حال که روسیه مرکز ثقل تضادهای جهانی شده است دیگر این امر ثابت بوده و هیچ تغییری در آن صورت نخواهد گرفت؟
خیر! مرکز ثقل انقلاب بنا به دلایلی چند اساسا از کشورهای امپریالیستی (پیشرفته و یا عقب مانده) به کشور های مستعمره و نیمه مستعمره انتقال یافت. اگر انتقال نخست مورد اشاره ما، از کشورهای سرمایه داری غربی پیشرفته به کشورهای سرمایه داری(امپریالیسم) عقب مانده بود، اینک ما از کشورهای امپریالیستی به کشورهای مستعمره و نیمه مستعمره  انتقال داده شدیم. همانگونه که  آن انتقال دلایلی مستند داشت(1) این انتقال اخیر نیز دلایل خاص خود را داشت.
به این ترتیب  ما باز هم به کشوری عقب مانده تر حتی نسبت به روسیه رفتیم. و تضادها تا جایی در این کشور پیش رفت که طبقه کارگر این کشور شیوه تکامل مبارزه طبقاتی در سوسیالیسم را به طبقه کارگر کشور پیشرفته نشان داد.
مسائلی که طبقه کارگر چین با آن روبرو شد در حالیکه همانندی های بسیار با مسائلی که طبقه کارگر روس و پیش از آن آلمان و فرانسه با آن روبرو بودند، داشت، اما در شیوه بروز خود(ویژگیهای چینی آنها) با آنها تفاوت اساسی داشت. طبقات در چین، مرحله انقلاب دموکراتیک، جبهه متحد، جنگ طولانی خلق، ساختمان حزب و چگونگی حل تضادهای درون حزب، دیکتاتوری دموکراتیک خلق نیاز به تحلیل ویژه داشتند و حل آنها اسلوب های ویژه ای میخواست. همچنین بسیاری مسائل بودند که برای نخستین بار طرح میشدند و حل و فصل آنها اینک بر دوش طبقه کارگر چین افتاده بود. چگونگی گذار از دیکتاتوری دموکراتیک خلق به دیکتاتوری پرولتاریا، تضادهای درون خلق در نظام سوسیالیستی، اقتصاد سوسیالیستی، مبارزه دو خط، رسوخ بورژوازی به درون حزب کمونیست،  ادامه انقلاب هنگام دیکتاتوری پرولتاریا و انقلاب فرهنگی  و بسیاری مسائل دیگر.
اگر مائو و مائوئیستها میخواستند صرفا به آنچه مارکس، انگلس، لنین و استالین گفته بودند، بسنده کنند و تئوری را در انطباق با شرایط ویژه چین تکامل نمیدادند، آنگاه آنها مشکل به حل حتی مسائل انقلاب دموکراتیک نیز توفیق میبافتند.
به این ترتیب، پبروزی انقلاب دموکراتیک نوین در چین بدون تکامل مارکسیسم نمیتوانست میسر شود و پیشرفت دیکتاتوری پرولتاریا، ادامه انقلاب درلوای این دیکتاتوری و انقلاب فرهنگی - پرولتاریایی حتی تا همین حد که پیش رفت نیز بدون ارتقاء تئوری ممکن نبود.
ضمنا به این نکته هم اشاره کنیم که  گرچه در هر دورانی یک سلسله حلقه های ضعیف در امپریالیسم بوجود میاید، اما هر ضعیفترین حلقه ای، توان شکستن آن، انجام انقلاب و پیروزی بر امپریالیسم را ندارد. در همان دورانی که چین یکی از سلسله حلقه های ضعیف امپریالیسم شد، چنانکه مائو اشاره میکند هندوستان نیز جزو حلقه های ضعیف  نظام امپریالیستی به شمار میرفت. اما چرا چین توانست این حلقه ضعیف را بشکند اما هندوستان نتوانست؟ نکاتی که مائو به آنها اشاره میکند میتواند سرمشقی برای تحلیل بدست دهد:

«لنین گفته است :« انقلاب نخست در حلقه ی ضعیف جهان امپریالیسم صورت می گیرد.» در زمان انقلاب اكتبر، روسیه چنین حلقه ی ضعیفی بود. پس ازانقلاب اكتبر، این امردرمورد چین مصداق می یافت. هم روسیه وهم چین، پرولتاریائی نسبتا محدود و توده ای وسیع ازدهقانان ستمدیده و رنج كشیده داشتند، وهر دو كشورهای وسیعی بودند... البته در این زمینه ها، هندوستان نیز در شرایط مشابهی قرار داشت. مسئله در اینجا است كه چرا هندوستان نتوانست حلقه ی ضعیف امپریالیسم را در هم شكند و همانگونه كه لنین و استالین گفته بودند، انقلاب را به عمل در آورد؟ علت اینست كه هندوستان مستعمره انگلیس بود، مستعمره ای كه تنها به یك دولت امپریالیستی تعلق داشت. تفاوت بین هندوستان و چین نیز در همین جا است. چین، نیمه مستعمره ای در سیطره چند دولت امپریالیستی بود. حزب كمونیست هندوستان نقش فعالی در انقلاب بورژوا - دمكراتیك این كشور ایفاء ننمود و به پرولتاریای هندوستان فرصت نداد كه رهبری انقلاب بورژوا- دمكراتیك را بدست گیرد. بعد از استقلال نیز حزب كمونیست هندوستان در امر استقلال پرولتاریای این كشور پایداری و پافشاری نكرد.»(مائو، پیشین، بخش 3 ویژگی های خاص وعام انقلاب پرولتری در كشورهای مختلف)
 به نظر ما بویژه اشارات مائو به ضعف های حزب کمونیست هندوستان دارای اهمیت بسیاری است. این بخشها، عدم انطباق تئوری عام مارکسیسم- لنینیسم با شرایط ویژه و آفرینش تئوری نوین پیشرویی که بتواند انقلاب را به پیش برد را نیز شامل میشود.
نگاهی به چگونگی پبشرفت تئوری در نزد بورژوازی
برای اینکه امر ما روشنی بیشتری به خود بگیرد اشاره ای کوتاه به سیر تکامل اندیشه های بورژوازی در کشورهای اروپای غربی میکنیم.
 در دوران نخستین رشد سرمایه داری، مرکز ثقل انقلابات بورژوایی اروپای غربی بود و اروپای شرقی نقش زیادی در این مورد نداشت. این مرکز نیز چندین تغییر اساسی را از سر گذراند. نخست انگلستان و هلند بودند که بار انقلابات بورژوایی را بدوش کشیدند، سپس این مرکز ثقل به فرانسه و بعدها به آلمان منتقل شد. میدانیم که در این سه کشور، بورژوازی تئوری های خود را در امور فلسفی، اقتصاد سیاسی، اجتماعی و فرهنگی تکامل داد. برای نمونه به فلسفه بنگریم:
 نخست بورژوازی در انگلستان فلسفه خود را طرح(بیکن) و تکامل میدهد (لاک و هابسن). سپس این تکامل به بورژوازی نوپای فرانسه انتقال میابد: ولتر و  روسو، دیدرو و دالامبر و ... تئوری های فلسفی و سیاسی بورژوازی را تکامل می بخشند. بعدها تکامل به آلمان منتقل شد و فلسفه کلاسیک آلمان مسئولیت این رشد را به عهده گرفت. در مورد تئوری های اقتصادی نیز در حالکیه انگلستان نقش نخستین و محوری را داشت، اما رشد این تئوری ها صرفا در انگلستان نبود، بلکه فرانسه نیز برای دورانی مرکز ثقل رشد این تئوری ها شد و نقش قابل توجهی درتکامل آنها به عهده گرفت. در مورد امور اجتماعی، سیاسی، فرهنگی و هنری نیز به همین سان. مراکز ثقل تکامل این امورهم مدام در اروپای غربی تغییر کرده است و در برخی موارد مانند  علم و بویژه هنر به روسیه نیز کشیده شد.
 چنانچه رشد تئوری های بورژوازی را در مسائل مختلف در نظر بگیریم، آنگاه ما با انتقال مراکز ثقل انقلاب بورژوایی، مدام با توسعه و تکامل کیفی این تئوری ها در مکانها و زمانهای مختلف در محدوده اروپای غربی روبروئیم. جالب اینکه ما در تمامی این احوال با انتقال از فئودالیسم به سرمایه داری و یک عصر واحد یعنی عصر سرمایه داری رقابت آزاد طرف هستیم و نه مثلا با دو عصر متفاوت. اگر بورژوازی میخواست صرفا با تئوری هایی که در مراحل نخستین تکامل خود در   انگستان آفرید، انقلاب خود را ادامه دهد، مشکل که میتوانست پیروزهایی که در پی آن، در کشورهایی همچون ایتالیا، فرانسه و آلمان بدست آورد، بدست آورد.
بنابراین، مسئله تکامل مارکسیسم به هیچوجه به عصر ارتباط ندارد که بگوییم که چون عصر سرمایه داری و یا عصر امپریالیسم هست، دیگر هیچ گونه تکاملی در مارکسیسم ممکن  نمیباشد و ما باید در همه ی اوضاع و احوال صرفا به آنچه مارکس و یا لنین گفته اند قناعت کنیم و هر گونه گسترش و تکامل و جهش کیفی را در مارکسیسم - لنینیسم منکر شویم. مارکسیسم با هر تجربه تازه و نوی در مبارزه طبقاتی پرولتاریا میتواند غنا بخشیده شود و تکامل یابد. اینکه آیا اینها به آفرینش مرحله ای نوین در مارکسیسم بینجامد، بستگی به اهمیت جهانی این تجارب و درجه ی این غنا و تکامل دارد.
م- دامون
شهریور 97

*-  عبارت تغییر یافته ای بر مبنای یک ضرب المثل چینی که میگوید« یا باد خاور بر باد باختر چیره میشود و یا باد باختر بر باد خاور» و نگارنده به یاد میآورد که آنرا در جایی خوانده و یا از کسی شنیده است. مائو در دورانی که کشورهای جهان یکی پس از دیگری به سوسیالیسم گام میگذاردند و اردوگاه بزرگی از کشورهای سوسیالیستی تشکیل شده بود در یکی از سخنرانی های خود به این ضرب المثل اشاره کرد و گفت که از نظر او «باد خاوربر باد باختر چیرگی یافته است». همانگونه که مائو میگوید منظور وی از باد خاور همان  نیروهای سوسیالیسم است و نه لزوما کشورهای شرقی به مانند یک بخش جغرافیایی. و این هم سخنان مائو در این مورد:
« به عقیده من اکنون اوضاع جهان به نقطه چرخش نوینی رسیده است. در جهان معاصر دو جریان باد دیده می‌شود: یکی باد خاور و دیگری باد باختر است. در زبان چینی ضرب‌المثلی هست که می‌گوید: یا باد خاور بر باد باختر چیره می‌شود یا باد باختر بر باد خاور. من معتقدم که یکی از مشخصات اوضاع کنونی چیرگی باد خاور بر باختر است، به سخن دیگر نیروهای سوسیالیسم بر نیروهای امپریالیسم برتری کامل یافته‌اند.» سخنرانی در جلسه مشورتی احزاب کمونیستی و کارگری در مسکو 18 نوامبر 1957
با توجه به اوضاع کنونی که سوسیالیسم موقتا شکست خورده است، ما ترجیح دادیم که این عبارت به این شکل درآید.
یادداشتها
1-    مهمترین این دلایل: رشد سرمایه داری و امپریالیسم در اروپا، ثروتمند شدن این کشورها در نتیجه غارت کشورهای مستعمره، دادن بخش ناچیزی از غارت جهان به لایه هایی از طبقه کارگر، تولد لایه ی اشرافیت کارگری، رشد اپورتونیسم و رویزیونیسم در کشورهای اروپای غربی) و برعکس عدم بازتاب این وضع در روسیه که عقب افتاده ترین امپریالیسم اروپایی به شمار میآمد، تولد بلشویسم که بازتاب خواست طبقه کارگر روس برای پیشرفت بود، شکست اپورتونیسم و رویزیونیسم  در این کشور، نقش لنین به عنوان پیشوا ی طبقه کارگر و مبارزات وی ، تداوم راه  مارکس و انگلس و کمون پاریس و...


۱۳۹۷ مرداد ۲۹, دوشنبه

به مناسبت درگذشت یک هنرمند تاتر و سینما


 به مناسبت درگذشت یک هنرمند تاتر و سینما

در هفته ای که گذشت جامعه هنری یکی از پیشکسوتان خود را از دست داد. عزت الله انتظامی بازیگر تاتر و سینما که جنبه برجسته اش، هنر بازیگری و استاد بودنش در این رشته بود.
انتظامی در دوران پیش از انقلاب چندین تاتر و فیلم خوب و با محتوی بازی کرد. در آن دوران وی از دوستان وهمکاران غلامحسین ساعدی هنرمند چپ و مردم دوست بود و برخی از نمایشنامه های این نویسنده را در تاتر تهران  بازی کرد. همچنین وی در دو اثر مشهور سینمایی که بر مبنای آثار این نویسنده تهیه  شده بود یعنی فیلم گاو (بر مبنای داستانهای عزاداران بیل به کارگردانی داریوش مهرجویی در سال 1348) و دایره مینا (بر مبنای داستان آشغالدونی از همان کارگردان در سال 1357) بازی کرد و بویژه بازی هنرمندانه وی در فیلم گاو سرمشقی برای بازیگری گردید و بیاد ماندنی شد. وی در برخی فیلمهای معروف دیگر از جمله ستارخان (علی حاتمی 1351)و صادق کرده (ناصر تقوایی 1350) که محتوی و مضامینی مردمی داشتند بازی کرد.
گرایش سیاسی انتظامی عموما چیزی بین دموکراتیسم و لیبرالیسم بود. وی در دوران پس از انقلاب با استبداد و قدرت حاکم کنار نیامد و در مواردی همچون جریان دروغین همراهی کردن احمدی نژاد و اسفندیار رحیم مشایی جهت ثبت نام این دومی برای انتخابات ریاست جمهوری در وزارت کشور، دست به افشاگری زده و خود را از برنامه ای که برای وی ترتیب داده بودند، مبرا کرد.
 از نظرما، هنر از اجتماع و سیاست جدا نیست، و گرچه هنرمند بودن یک  فرد در رشته کاری اش و باصطلاح حرفه ای بودن وی حائز اهمیت است، اما محتوی اندیشه یک هنرمند، نقش اجتماعی و سیاسی در دورانی که زندگی میکند و گرایش طبقاتی وی در هنر، اهمیت بیشتری از آن دارد. 
ما به عزت الله انتظامی به این دلیل که در مجموع به حاکمان نپیوست و مرید قدرتمداران و حاکمان نشد و در عین حال بازیگری هنرمند بود که هنر بازیگری را در ایران رشد و تکامل داد، احترام میگذاریم و فقدان این هنرمند را به جامعه هنری و خانواده و  بازماندگان وی تسلیت میگوییم.

گروهی از مائوئیستهای ایران
29 مرداد 97   

۱۳۹۷ مرداد ۲۸, یکشنبه

بازتاب های مبارزات توده ای در حکومت اسلامی


 بازتاب های مبارزات توده ای در حکومت اسلامی

1
وضع کنونی مبارزات و خیزش های توده ای و چگونگی افت و خیز آن به گونه ای است که از یکسو طبقات حاکم بر جمهوری اسلامی را که خود طی تقریبا چهل سال اخیر، همواره گرفتار تضادهای درونی بوده اند، دچار به ریختگی و از هم گسیختگی  و یاس بیشتری کرده و به جنگ و دعواهای آنها و گناهان را به گردن دیگری انداختن بیشتر دامن زده است، و از سوی دیگر به دلیل رهبری نداشتن این جنبش و پراکنده بودن آن، امید لایه های سفت و سخت هر دو جناح اصلی آنرا(بویژه جناح خامنه ای) برای به هرز رفتن نیروهای جنبش و تداوم این حکومت زنده نگه داشته است.
در مورد نخست میتوان جدالهای درون حکام را بر شمرد که بسیار بیشتر، دامنه دارتر و شدید تر از پیش شده تا جائی که اکنون بسیاری از کسانی که تا حال ساکت بوده اند، دست به افشاگری زده و «خط قرمز»های نظام را یک به یک پشت سر میگذارند؛ و یا به این مسئله اشاره کرد که بخش اصلی طبقات حاکم به ناچاربرای حفظ نظام، به  قربانی کردن عده ای از دزدها و تشکیل دادگاههای علنی و پخش عمومی آنها رانده شده اند؛ و اینها برای اینکه مردم کمی آرام گیرند؛ و یا خبرهایی را نمونه آورد که دال بر این هستند که بخشی از کسانی که موقعیت های نان و آبداری داشتند و دزدهای کلانی کردند،(و از جمله برخی از کسانی که در سپاه پاسداران موقعیت داشتند) حاکمیت را دچار فروپاشی دیده، بار سفر بسته و خانواده و پولهای خود را از ایران خارج میکنند و در کشورهای ترکیه، گرجستان و برخی از کشورهای افریقایی منزل میکنند. و اینها افزون بر بسیاری مسائل دیگر، نشان از بازتاب مبارزات خودبخودی توده ای در میان طبقات حاکم و سراسیمه کردن آنها است.
اما در مورد امید طبقات حاکم، اساس این امید بر وضعیت خود جنبش توده ای و بدون رهبری بودن و نیز دست خالی آن است. نگاهی به پروژه های امنیتی نظام استبدادی حاکم طی چهل سال اخیر نشان میدهد که آنها برای تداوم بقای خود، تمامی مراکز اصلی جنبش و شورش را شناسایی کرده و با ضرباتی اقتصادی، سیاسی، فرهنگی و نظامی آنها را دچار پراکندگی و افت کرده اند: سازمانهای سیاسی انقلابی، دموکراتیک و حتی لیبرالی، طبقه کارگر و خرده بورژوازی، سازمان و موسسات فرهنگی و یا هنری، دانشگاهها ...
بیخود نیست که بخشهایی از مردم در حال حاضر نیرویی در میان اپوزیسیون نمی بینند تا به آن اتکاء کنند.
2
یکی از مهمترین اشکال ازهم گسیختگی هیئت حاکمه در نتیجه رشد مبارزات توده ها شدت گرفتن انتقادات و رد شدن از باصطلاح «خط قرمز»های نظام جاری است. جدای از احمدی نژاد(و باندش) که پس از رانده شدن از قدرت دست به افشاگری هایی زد و اکنون نیز گاه و بیگاه آنرا ادامه میدهد در این مورد میتوان به دو مطلب اشاره کرد که یا مانند آنها دیده نشده و یا کمتر دیده شده است. یکی سخنرانی اخیر صاحب شریفی اسدی نماینده مازندران در مجلس در هفتمین اجلاس شورای عالی استانها(16مرداد97)و صحبت کردن وی از درد و رنج های مردم، نقد وضع فعلی و اشاره به دوره کنونی به عنوان دوره ی سعید مرتضوی ها، طوسی ها، زنجانی ها و خاوری ها است؛ و  دیگری حرفهای یکی از نمایندگان مجلس خبرگان به نام  آیت الله علی محمد دستغیب در آستانه برگزاری اجلاس این مجلس میباشد.
 سه نکته مهم در صحبت های این فرد اخیر عبارتند از نقد مجلس خبرگان و اشاره به این که تا کنون نقش نظارتی بر رهبر نداشته است، خطاب قرار دادن خامنه ای و انتقاد از هرج و مرج در دستگاههای اقتصادی زیر نظرش و نیز نقد نظارت استصوابی شورای نگهبان است.
این صحبت ها البته در شرایط کنونی که عموم طبقات مردمی بر سر کل نظام مسئله دارند، چیز بدرد بخوری جلوه نمیکند، اما اگر در نظر بیاوریم که چنین سخنانی از جانب یک عضو مجلس خبرگان(یا مجلس شورا) بیان میشود که افراد برگزیده آن جزیی از طبقات حاکم هستند و تازه به افراد آن تا خرخره هم داده میشود تا بخورند و دم نزنند، آنگاه این مسئله  شکستن «خطوط قرمز» از جانب اینان دارای اهمیت میشود.
در ضمن باید به این نکته هم اشاره کنیم که جدای از جناح بندیهای جاری، یکی از شکاف هایی که در میان  طبقه حاکم ایجاد شده، شکاف میان بخشی از دسته های حاکم از یکسو و جناح خامنه ای و در جناح خامنه ای بویژه دفتر خامنه ای و نزدیکترین افراد به وی از سوی دیگر میباشد. در واقع بخشی از طبقات حاکم، تداوم قدرت خامنه ای را به نفع کل طبقه حاکم نمی بینند و مایلند یا وی را از کار بر کنار کنند و یا حداقل قدرتی که در دست وی متمرکز شده، محدود سازند. این شکاف در صورت تداوم جنبش توده ای ژرفتر خواهد شد.     
 و بالاخره در اینکه  فشار مبارزات توده ای موجب این گونه بازتاب ها در میان طبقه حاکم و شدت گیری تضادها میان آنها میشود، میتوان  مطمئن بود، اما برخی از  آنها را میتوان گونه ای «انتقاد ازخود» ظاهری و یا نمایش بازی کردن شمرد که  برای تخلیه شور و هیجان توده ها صورت میگیرد. این چنین بازتاب هایی از جانب جنبش توده ای در میان طبقات  حاکم و بیشتر کردن شکاف میان جناح ها، لایه ها و افراد طبقه حاکم، در هنگام انقلاب 57-56  نیز کم و بیش مشاهده شده بود. در آن زمان نیز در حالیکه  شکاف های واقعی در میان طبقه حاکم بیشتر شده بود، اما برخی از نمایندگان مجلس هم بودند که سالهای سال خفقان گرفته و سخنی بر زبان نیاورده بودند، اما آن زمان چنان بلبل شده بودند که انسان گمان میکرد با یک مجلس واقعا انتخابی و با نمایندگان واقعی مردم سروکار دارد. زمان آن  افراد را شست و کنار گذاشت.
3
همچنانکه ما در نوشته های پیشین خود گفته ایم طبقه حاکم بر ایران یک طبقه بورژوا- کمپرادور فئودال مسلک است و نه تنها روابط بورژوا- کمپرادوری با غرب را حفظ کرده و به عقب مانده ترین اشکال سرمایه داری(تجاری، دلالی، رانتی) دامن زده، بلکه با برقراری نهادهای دینی، گل و گشاد کردن آنها و دادن نقش به آنها در ساز و کار اقتصادی، به بسیاری از روابط عقب مانده نیمه فئودالی در اقتصاد دمیده وهمچنین اساس حکومت سیاسی و فرهنگی خود را بر مبنای تسلط مذهب، حکومت دینی و نهادهای دینی- فئودالی گذاشته است که همچون اختاپوسی  تمامی مملکت را در زیرپاهای خود گرفته اند. خامنه ای و بخش های زیر نظر وی و از جمله سپاه پاسداران بزرگترین انحصارطلبان بوروکرات - کمپرادور و فئودال مسلک کشورند. اکنون که انحصارات ریز و درشت امپریالیستی یک به یک در حال به تعلیق در آوردن قراردادها و یا فسخ کردن آنها و ترک کشور هستند، عمق این وابستگی اقتصادی به امپریالیستها بویژه امپریالیسم آمریکا، بیش از پیش آشکار میشود. با رفتن این شرکتهای بین المللی و در آینده پایین آمدن مقدار فروش نفت و یا فروش آن به قیمت ارزان به چین و هندوستان و... این اقتصاد«سرمایه داری» باز هم به فلاکت بیشتری میافتد و نفس کشیدن از آن سلب میشود.
4
تا آنجا که به هیئت حاکمه برمیگردد، حلقه کلیدی تداوم حکومت اسلامی، تنظیم رابطه با آمریکا، از بین بردن تمامی مسائل بین حکومت ایران و دولت آمریکا و تامین برخی از مهمترین خواستهای  این امپریالیسم است. این را که ترامپ رئیس جمهور آمریکا گفته ما حاضریم بدون شرط با جمهوری اسلامی وارد مذاکره شویم تنها میتواند به این سبب باشد که سران جمهوری اسلامی از ترامپ خواسته اند پیش شرط ها را بر دارد تا مذاکره آنها( عمدتا پنهانی و غیرمستقیم ) به عنوان تسلیم حکومتگران ایران و خوار و بی مقدار شدن آنها جلوه نکند. این مسئله هم که آیا تمامی باندهایی حکومت دراتحاد با یکدیگر پیگیر مذاکره باشند و یا خامنه ای دست بالا را گرفته و به وسیله عناصر خود در حال مذاکره است، هنوز کاملا روشن نیست. اما میتوان اطمینان داشت که در صورتی که این رابطه با آمریکا سروسامان نگیرد و به خواستها اساسی اقتصادی- سیاسی امپریالیسم آمریکا گردن گذاشته نشود، وضع به شکل ناهنجاری برای حاکمان سخت تر خواهد شد. شاید یکی از دلایل قرار داد اخیر خزر، دادن باج به روسیه برای روز مبادا باشد.
هرمز دامان
نیمه دوم مرداد 97
     

۱۳۹۷ مرداد ۲۵, پنجشنبه

نگاهی به نظرات «اسطوره شناسان» اقتصاد ایران(16)* (بخش دوم - قسمت اول) درباره «اسطوره» خرده بورژوازی


نگاهی به نظرات «اسطوره شناسان» اقتصاد ایران(16)*
(بخش دوم - قسمت اول)
درباره «اسطوره» خرده بورژوازی

همانگونه که در قسمت نخست بخش اول این نوشته گفتیم، اسطوره شناسی«چپ» های دروغین یعنی ترتسکیست ها و به همراه آنها شبه ترتسکیستها، تنها بورژوازی ملی را در بر نگرفته است؛ آنها تمام طبقات غیر کارگر و از جمله خرده بورژوازی شهری و روستایی و به همراه آنها امپریالیسم را هم دود کردند و به هوا فرستادند و تنها دو طبقه روی زمین باقی گذاشتند: طبقه کارگر و بورژوازی.
اما در حالی که حذف بورژوازی ملی به هر حال چون اسم بورژوا و سرمایه دار رویش بود، هوادارانی داشت و برخی از گروه های خط سه ای هم که پیش از آن تحلیل طبقاتی به نسبت جامعتری داشتند، دنبال تیله ی که حکمت انداخته بود، و جوی که ایجاد شد، افتادند( و اینها جدا از ریشه های شناختی نادرست مسئله از سوی آنها بود) و گمان کردند با اسطوره شناختن لایه هایی از بورژوازی ایران، دیگر هیچ بنی بشری، آنها را متهم به «دنباله روی» از بورژوازی نخواهد کرد و در چپ، رادیکال  و تند وتیز بودن آنها شکی  روا نخواهد داشت، اما حذف طبقه خرده بورژوازی شهری و روستایی نه آسان بود و نه آنچنان طرفدار داشت، و بسیاری نه تنها با آن موافق نبودند، بلکه یا در مقابل آن سکوت کرده و یا در ادبیات و تحلیهای خود وجود آن را بحساب آورده و میاورند. به نوبه خود این نیز جالب بوده است که حتی برخی از حکمتی ها که بوق و کرنایشان در مورد کارگر و بورژوا و«جنبش ما و جنبش آنها»  قطع نمیشد، در مورد وجود طبقات غیر کارگر و بورژوا در جامعه، خیلی روشن و قاطع نظر نداده و همیشه جا را برای مانورهای آتی باز میگذاشتند. (1)
در واقع، تحلیلهای سیاسی بیشتر گروه های شبه چپ  کنونی ناظر بر این است که نه تنها به خرده بورژوازی (که خیلی از آنها از اصطلاح «طبقه متوسط» برای آن استفاده میکنند و نه خرده بورژوازی) بلکه حتی یک جورایی شرمگینانه به واقعیت بورژوازی ملی نیز باور دارند. در این مورد ما به طوایف گوناگون فسیل شده خروشچفیست - سوسیال دمکرات راه کارگری و فدائیانی(منظورمان جریانهای ظاهرا جدا از توده ای- اکثریتی ها میباشد) و سران قبایل گوناگون آنها نظر داریم. کافی است که برخی از نوشته ها و بیانیه های آنان خوانده شود تا دیده شود که اینها چگونه سیاست های خروشچفیستی در مورد مبارزه مسالمت آمیز را فرموله میکنند و در سایت های منسوب به  خود، نوشته های افراد و یا اعلامیه های سازمان های وابسته به بورژوازی ملی را چپ و راست درج کرده و حتی برخی از آنها کنار جریانهای منسوب به بورژوازی ملی اعلامیه ی مشترک هم میدهند.(2)
 بهر حال، همانگونه که گفتیم در این مورد نظرات قابل بحثی وجود ندارد. آنان هم که در این مورد به بحث میپردازند، نه درباره کل یک طبقه، بلکه عموما درباره برخی از لایه های زحمتکش و پایین خرده بورژوازی مدرن یعنی گروهایی همچون معلمان، پرستاران و روزنامه نگاران صحبت میکنند و با آوردن برخی نظرات مارکس درباره معلمان و یا نوازندگان (که در جای خود به آن خواهیم پرداخت) و کلی حنجره پاره کردن و اظهار فضل و درس دادن به بقیه در مورد شکل و شیوه استثمار این گروه ها(بویژه معلمان) بوسیله سرمایه داران، این گروه ها را نه جزء خرده بورژوازی، بلکه جزء طبقه کارگر قلمداد میکنند و به این ترتیب «فاتحه» خرده بورژوازی را میخوانند. استدلال هایی هم که بیشتر آنها در رد نظر گروهایی که  واقعیت خرده بورژوازی را در جامعه قبول دارند،میآورند، نه تنها تفاوت کیفی ای با نظرات حکمت در«اسطوره بورژوازی ملی و مترقی » و در رد این بورژوازی ندارد، بلکه دقیقا تکرار کلمه به کلمه آن است. عبارت« سرمایه یک رابطه اجتماعی است» را آوردن و در زیر آن امپریالیسم را نفی کردن، جوامع زیر سلطه و کل جهان را زیر عنوان سرمایه داری یکسان کردن، نفی کردن طبقات غیر سرمایه دار و کارگر در جوامع زیر سلطه، نفی انقلاب دموکراتیک و ماهیتا همانگونه که درنقد نظرات حکمت گفتیم  در ظاهر تضاد را کار و سرمایه دانستن و در عمل پیرو اکونومیسم ناب بودن( در مورد برخی از اینان دربهترین حالت اصلاح طلب بودن)، ظاهر چپ گرفتن و خود را رادیکال نشان دادن و در عمل راست بودن و انقلاب سوسیالیستی را نفی کردن.     
بنابراین در مورد طرفداران نبود خرده بورژوازی در ایران ما مجبور نیستیم که سر خوانندگان این نوشته را بدرد آوریم. تلاش خواهیم کرد که یکی دو نظر را که نمونه وار هستند بررسی کنیم و قضیه را پایان دهیم. جهت دادن کلیدی به دست خواننده و روشن کردن مسئله هم اشاره کنیم که معمول این جریانات شبه حکمتی این است که خرده بورژوازی را به دو بخش تقسیم میکنند. بخش سنتی یعنی تولید(وبعضا تجارت) خرد را جزء بورژوازی به شمار میآورند و بخش مدرن آن یعنی لایه های تحصیل کرده آن را که حقوق بگیرند جزء طبقه کارگر. غافل از آنکه نه بخش سنتی آن محدود به تولید و تجارت خرد است(که بورژوازی هم نیست) و نه بخش مدرن آن محدود به حقوق بگیران جزء دولتی و خصوصی( که کارگر هم نیستند).
یکی از جریاناتی  که خرده بورژوازی را اسطوره دانسته و میداند، کمیته هماهنگی است که با نظرات  خود در مورد کار مزدی و شوراها و خلاصه از این قبیل مسائل، کلی  آشفتگی و سردرد ایجاد کردند و اکنون نسبت به گذشته تا حدود زیادی منزوی شده اند. اینان در مقاله ای با نام «اسطوره طبقه متوسط» (چهارشنبه 2 تیرماه 1389) که ناهنجار و درهم است و آشفته گویی بسیار دارد، به این مهم همت گمارده اند و با عباراتی پر آب و تاب که از شدت غلیان احساساتی(به نفع طبقه کارگر!؟) که در آن موج میزند، در حال «ترکیدن» است، با یک چشم بندی شگفت انگیز خرده بورژوازی را با بورژوازی دانستن آن، از صفحه روزگار پاک و نیست و نابود کرده اند. نخست  به بررسی این مقاله و این«چشم بندی» میپردازیم.
بررسی  نظرات کمیته هماهنگی درباره خرده بورژوازی
نویسنده(یا نویسندگان) در آغاز اشاره میکند که«بسیاری از افراد و جریان های سیاسی اپوزیسیون اعم از چپ و راست جنبش اعتراضی پس از انتخابات 22 خرداد 88 را جنبش «طبقه متوسط» نامیده اند.»
 بنابراین مقاله برای خود این وظیفه را قائل است که به نفی نظر این چپ ها(در کنار راست ها) هم بپردازد.
 سپس نوشته به این نکته اشاره میکند که« نگاهی کوتاه به ادبیات سیاسی جامعه ایران در طول دهه های اخیر نشان می دهد که همین افراد و جریان های سیاسی یا اسلاف آن ها نقش همین «طبقه متوسط» در جنبش های اجتماعی ایران را تحت عنوان «خرده بورژوازی» پر رنگ تر و تعیین کننده تر از نقش طبقات دیگر ارزیابی کرده اند.»
به این ترتیب نویسنده،«طبقه متوسط» را در حقیقت همان «خرده بورژوازی» و یا خرده بورژوازی را نامی دیگر برای آن می بیند و ظاهرا همین خرده بورژوازی است که در متن مقاله بیشتر از آن نام برده میشود. نویسنده چنین ادامه میدهد :
«ماجرا چیست؟ «طبقه متوسط» کدام است؟ خرده بورژوازی یعنی چه؟ آیا آنچه از دیرباز تا حال زیر این نام ها، با این وسعت و ابعاد، بیان شده است واقعیت دارد؟ اگر نه، حکمت این وارونه نمایی نقش طبقات در جنبش های اجتماعی که تا حد اسطوره سازی از«طبقه متوسط» پیش می رود، چیست؟»
پس افراد و جریانهای سیاسی اپوزیسیون، نقش «طبقه متوسط » یا در حقیقت همان خرده بورژوازی را«پر رنگ تر» و «تعیین کننده تر» از بقیه طبقات دیگر ارزیابی کرده و تا حد «اسطوره سازی» از آن پیش برده اند. چرا؟ زیرا گفته اند که مثلا نیروی محرکه  جریانهای پس از دوم خرداد هفتاد و شش و یا جریانهای سال 88 همین طبقه بوده است.
البته فرق است بین «اسطوره بودن»یک طبقه( اینجا درباره خرده بورژوازی صحبت میکنیم) یعنی نبود آن در«واقعیت»، با «اسطوره ساختن» از آن و اینکه مثلا گروهی از یک طبقه که در واقعیت وجود دارد، با تحلیل نادرست از نقش این طبقه در برخی از جنبشها و« وارونه نمایی نقش طبقات»، «اسطوره بسازند». به نظر میرسد کمیته هماهنگی با آشفتگی هر چه تمامتر بین این دو نظر«اسطوره بودن» و «اسطوره ساختن»سرگردان است.(3)
ضمنا همه ی جریانهایی که مثلا نقش این طبقه را در این رویدادها«پر رنگ» و یا «تعیین کننده» ارزیابی کرده اند، جهان بینی و دیدگاه واحدی ندارند. ممکن است گروهی نقش این طبقه را در این رویدادها بیشتر ببیند، اما این به این معنا نیست که مثلا آن را تصدیق کرده و نتیجه بخش میداند و دنباله روی از این طبقه را توصیه میکند. در حقیقت  از دید برخی از گروه ها از جمله خود ما، این که طبقه کارگر در این رویدادها نقش مستقل و یا  اساسی و مهمی ندارد، و یا در بهترین حالت دنباله رو خرده بورژوازی و بورژوازی است،همواره یک عیب و نقص اساسی برای تکامل این جنبشها به شمار آمده است.
اما بحث بیش از این در این خصوص جایز نیست، زیرا آنچه  نوشته میخواهد بگوید این است که طبقه ای که در این جنبشها حضور دارد، اصلا خرده بورژوازی نبوده، بلکه خود طبقه کارگر است. 
طبقات اساسی و طبقات غیر اساسی
سپس در مقاله چنین آمده است:
«رابطه اجتماعی خرید و فروش نیروی کار در روند گسترش و حاکمیت خود جامعه را به دو طبقه اساسی متخاصم و در حال ستیز طبقاتی تقسیم می کند: طبقه سرمایه دار یا بورژوازی که نیروی کار را می خرد و از آن ارزش اضافی بیرون می کشد، و طبقه کارگر یا پرولتاریا که برای زنده ماندن هیچ راهی جز فروش نیروی کار و تن دادن به استثمار ندارد.»(تاکید از ماست)
روشن است که هر نظامی که سرمایه داری باشد(ما در اینجا صرفا درباره سرمایه داری کشورهای زیر سلطه امپریالیستها، که در آنها نیروهای مولده و روابط تولید عقب مانده اند و نظام های آن سرمایه داری پیشرفته، مدرن و صنعتی  نیستند، صحبت نمیکنیم، بلکه در مورد آن نظام های سرمایه داری هم صحبت میکنیم که مدل مارکس برای تحقیق اقتصادی اش بود) به دو طبقه اساسی سرمایه دار و کارگر تقسیم میشود. اما اولا پذیرش وجود دو طبقه «اساسی» به خودی خود، به مفهوم پذیرش وجود طبقات «غیر اساسی» در کنار این دو طبقه اساسی است(چنانکه نویسنده پس از آن تایید میکند). دوما، بحث اصلا و ابدا بر سر«اساسی» بودن یا نبودن طبقات موجود در جامعه نیست، بلکه نخست بر سر وجود این طبقات در جامعه است. سوما، موقعیت و نقش اساسی یک طبقه درتحولات اجتماعی، لزوما به معنای هیچ بودن موقعیت و نقش اجتماعی  طبقات غیر اساسی نیست و بدتر اینکه چنین طبقاتی هیچگونه «تخاصم» و «ستیز طبقاتی» با نظام سرمایه داری نداشته باشند.(پایین تر خواهیم دید که نویسنده این طبقات «غیر اساسی» را در حال «تخاصم» حتی قهر آمیز با نظام حاکم نیز می بیند)(4)
مقاله ادامه میدهد:
 بازتولید طبقه خرده بورژوازی بوسیله نظام سرمایه داری
«رابطه خرید و فروش نیروی کار در همه جا، هر نقطه جهان و در سراسر تاریخ حیات خود، روند تمرکز بی وقفه، رقابت فزاینده و فرساینده، ادغام مستمر و بالنده سرمایه ها، بلعیده شدن سرمایه های خرد توسط سرمایه های کلان، پیدایش و توسعه انحصارها، کنسرن ها، کارتل ها و تراست های غول پیکر بوده است.»
اینجا بحث  بر سر چگونگی تبدیل سرمایه داری رقابت آزاد به مرحله ی تکامل یافته آن یعنی زمانی است که «انحصارها، کنسرنها، کارتل ها و تراست های غول پیکر»تمامی شریانهای اصلی  اقتصاد را در دست دارند. بنابراین ما دو مرحله از فرایند تکامل  سرمایه داری روبروییم: مرحله نخستین که رقابت آزاد بود و مرحله دوم یا امپریالیسم که انحصارها غالبند و رقابت بر زمینه انحصار جاری است. با توجه به اشاره نویسنده مقاله به «تمرکز بی وقفه»، «ادغام مستمر و بالنده و بلعیده شدن سرمایه های خرد بوسیله سرمایه های کلان» نتیجه گیری منطقی این خواهد بود که در تمامی کشورها، اثری از سرمایه های خرد باقی نمانده و «خرده بورژوازی»(یعنی از نظر نویسنده همین سرمایه های خرد) در بورژوازی تحلیل رود. اما نویسنده چنین نتیجه گیری ای نمیکند:
«در این میان نکته ای قابل تعمق است و آن این که شیوه تولید سرمایه داری در دل همین روند، به ویژه در مراحلی از انکشاف و استقرار خود به رغم پالایش مدام طبقه سرمایه دار و حذف سرمایه های خرد، همین خرده بورژوازی را بازتولید می کند و به اشکال مختلف به آن مجال کسب و کار و بازآفرینی شرایط ادامه حیات می دهد.»
زمانی که میگوییم این حضرات آشفته بوده و بین دو نظریه سرگردانند منظورمان اینهاست. نتیجه «تعمق» نویسنده این است:« ...سرمایه داری ... به رغم پالایش مدام طبقه سرمایه دار و حذف سرمایه های خرد، همین خرده بورژوازی را باز تولید میکند». به عبارت دیگر طبقه«غیر اساسی» مذکور را بازتولید میکند.
 در اینجا دو روند طرح گشته که متضاد یکدیگر هستند:
 یکی سیر تمرکز و ادغام سرمایه ها که موجب از بین رفتن برخی سرمایه های خرد میشوند و از سوی دیگر بازتولید همان سرمایه های خرد به اشکال مختلف. بر مبنای این نکات تا اینجا سرمایه داری با یکدست خرده بورژوازی( تاکید میکنیم که از نظر نویسنده تنها همین سرمایه های کوچک، خرده بورژوازی هستند) را از بین میبرد و با دست دیگر به آن زندگی میبخشد؛ و این تازه نظر مقاله در مورد سرمایه داری توسعه یافته یعنی امپریالیسم است.
مقاله ادامه میدهد:
 موقعیت اقتصادی خرده بورژوازی 
«خرده بورژوازی، همان گونه که از نامش پیداست، نیرویی جدا از طبقه سرمایه دار نیست. برعکس، جزء پیوسته این طبقه است و وجه تمایزش با سایر بخش های بورژوازی فقط در موقعیت ضعیف تر اقتصادی و بر همین مبنا اصلاح طلبی سیاسی اوست، نوعی اصلاح طلبی (رفرمیسم) که ممکن است مسالمت آمیز یا قهرآمیز باشد. نکته اساسی در هر حال این است که خرده بورژوازی طبقه سومی در کنار دو طبقه اساسی جامعه سرمایه داری نیست.»
یکم: اگر نیرویی«جدا از طبقه سرمایه دار» و یا طبقه سومی در کنار«دو طبقه اساسی جامعه سرمایه داری» نیست، پس هر گونه صحبتی از وجود«دو طبقه اساسی» بی معنا است و در واقع باید گفته شود تنها و بطور مطلق دو طبقه وجود دارند: طبقه کارگر و طبقه بورژوازی(برخی از ترتسکیست ها مسئله را این گونه میبنند).
دوم:  همچنانکه  اشاره کردیم بحث بر سر اساسی بودن و غیر اساسی بودن یک طبقه و در اینجا چگونگی کیفیت و نقش سیاسی آن در فرایند مبارزه طبقاتی(اصلاح طلب بودن و یا انقلابی بودن و یا پیرو مبارزه مسالمت آمیز و یا قهر آمیز بودن) نیست، بلکه بحث در درجه نخست بر سر وجود آن و چگونگی کمیت و کیفیت اقتصادی و اجتماعی آن است. از این دیدگاه، در واقع و در همین متن نویسنده تایید میکند که چنین طبقه ای در جامعه وجود دارد.   
سوم: این که خرده بورژوازی موقعیت «ضعیف تر»اقتصادی (و این امری است که در چگونگی تقسیم طبقات غیر کارگر و وضعیت های متفاوت و متضاد لایه های متفاوت این طبقات نقش دارد)نسبت به بورژوازی دارد، خود به معنای وضعیتی غیر از طبقه بورژوازی است؛ زیرا اینجا بحث بر سر خود بورژوازی نیست که به بورژوازی بزرگ، متوسط و کوچک  تقسیم میشود و این تقسیم هم با توجه به  بزرگی و موقعیت سرمایه ها، یعنی همان قوی تر و ضعیف تر بودن، و جایگاه و نقش آنها در اقتصاد(صنعت، تجارت، امور مالی، خدمات) است که صورت میگیرد، بلکه بحث بر سر خرده بورژوازی است. محتوی موقعیت های«ضعیف تر» و «قوی تر» در مورد خرده بورژوازی با محتوی موقعیت های مزبور در مورد بورژوازی کیفیتا متفاوت است. در حالیکه مثلا در مورد طبقه بورژوازی، کارکردن، نقشی و جایگاهی در تبیین موقعیت قوی و ضعیف ندارد، برعکس کار کردن در تقسیم بندی خرده بوروژازی، بویژه بخش های میانی و پایین آن نقش مهمی دارد.
 چهارم: معنای این «موقعیت ضعیف تر» چیست؟ دو عنصر بنیادی سرمایه داری عبارتند از کار و سرمایه. هر طبقه ای در این جامعه (و بنابراین خرده بورژوازی هم) در رابطه اش نسبت به این دو عنصر اساسی تعریف میشود. آیا سرمایه دار است و یا کارگر؟  اینجا دو طیف اساسی عبارتند از کسانی که سرمایه ای ندارند و مجبورند که نیروی کار خود را بفروشند و کار کنند و برعکس  کسانی که سرمایه دارند و کار نکرده و نیروی کار دیگران را خریده و آن را مورد استثمار قرار میدهند. اما در کنار این دو طبقه اصلی، طبقه ای که به هیچوجه خالص و یکدست نیست(و البته منظورمان این نیست که  خود طبقه کارگر و سرمایه دار خلوص و یکدستی تام و تمامی  دارند) (5) و لایه هایی رنگارنگ دارد به چشم میخورد؛ یعنی طبقه ای که هم سرمایه ای از خود دارد(زیرا چنانچه سرمایه ای نداشته باشد و مجبور شود نیروی کار خود را بفروشد آنگاه دیگر خرده بورژوا نبوده و کارگر است) و هم کار میکند.
 هر چقدر این طبقه سرمایه اش بیشتر، تعداد کارگران و استثمارکارگرانش بیشتر و کارش کمتر باشد(یا نیازی به کارکردن نداشته باشد)، بیشتر به بورژوازی میچسبد و برعکس هر چقدر سرمایه اش و تعداد کارگرانش کمتر باشد و کار شخصی اش بیشتر، به کارگران نزدیک میشود. اما نه در مورد موقعیت نخست یک سرمایه دار تمام عیار است و نه در موقعیت دوم یک کارگرتمام عیار. زیرا بورژوازی کوچک با بالاترین لایه ی خرده بورژوازی یعنی خرده بورژوازی مرفه تفاوت دارد.
 با توجه به باز تولیداین طبقه و وجود مدام آن در نظام سرمایه داری، آنگاه گرچه این سخن درست است که این طبقه دارای موقعیت ثابت نیست و به همین سبب جزء دو طبقه اساسی نبوده و دورنمای جداگانه و نظام ویژه ای برای جانشینی نظام سرمایه داری، ندارد و بناچار یا موافق با دورنمای بورژوازی و یا طبقه کارگر خواهد بود(6) اما این به این معنا نیست که وجود ندارد و نقشی هم در اقتصاد، سیاست و فرهنگ ندارد. برعکس این طبقه به سبب موقعیت بی ثبات خود که موقعیتی بین طبقه کارگر و طبقه سرمایه دار است، در صورت پیوستنش به یکی از این دو جبهه اساسی طبقاتی، میتواند در سرنوشت مبارزه برای ماندن سرمایه داری (و یا بازگشت به نظام سرمایه داری در نظامهای سوسیالیستی) و یا رفتن به سوی سوسیالیسم و کمونیسم نقش  مهمی داشته باشد؛ میتواند دورنمای بورژوازی(در کشورهای زیر سلطه یا بورژوازی کمپرادور و یا بورژوازی ملی) را دنبال کند و به زیر رهبری این طبقات برود و جنبش طبقه کارگر را با شکست روبرو سازد، و یا برعکس  بزیر رهبری طبقه کارگر رفته و کل آن به بخشی از نیروهای سازنده جمهوری دموکراتیک و لایه های  پایینی آن بویژه دهقانان تهیدست به بخش سازنده نظام سوسیالیستی (در کشورهای زیر سلطه) تبدیل شود.
در واقع، تلاش برای جذب این طبقه به راه انقلابی و یا راه اصلاح طلبانه، نقش داشتن در ثبات نظم حاکم و یا برهم زننده این ثبات و نظم حاکم، به یکی از مهمترین  مسائل مورد مبارزه بین طبقه کارگر و بورژوازی(بورژوازی ملی در کشورهای زیر سلطه) تبدیل میشود.
موقعیت سیاسی خرده بورژوازی
  و اما در مورد سیاست. نویسنده در بند بالا گفته بود:« وجه تمایزش با سایر بخش های بورژوازی فقط در موقعیت ضعیف تر اقتصادی و بر همین مبنا اصلاح طلبی سیاسی اوست، نوعی اصلاح طلبی (رفرمیسم) که ممکن است مسالمت آمیز یا قهرآمیز باشد.»
 و اینها جالب است. طبقه ای که «نیرویی جدا از طبقه سرمایه دار نیست»، نه تنها «اصلاح طلبی سیاسی» (اصلاح طلبی سیاسی! قطعا منظور اصلاح در نظام سرمایه داری است!؟) بلکه پیرو اصلاح طلبی یا بگفته نویسنده «رفرمیسمی» است که میتواند شکل «قهر آمیز» بگیرد. یعنی از نظر نویسنده، این بخش «از طبقه سرمایه دار»علیه نظام سرمایه داری، بگونه قهر آمیز مبارزه کند. روشن است که منظور نویسنده از «اصلاح طلبی» خرده بورژوایی کل جریان های خرده بورژوایی شهری و روستایی را در بر میگیرد که گر چه پیرو هر دو راه مسالمت آمیز و قهر آمیزند، اما دورنما و افقی ندارند و بناچار نهایتا جز اینکه اصلاحاتی در سرمایه داری ایجاد کنند، نمیتوانند راه دیگری را پیش گیرند. این نکات بخودی خود درستند، اما زمانی که این خرده بورژوازی بخواهد خودش  به تنهایی دست به مبارزه زند و یا رهبری مبارزات دموکراتیک در دست وی باشد.
 بطور کلی، خرده بورژوازی یک طبقه پر شمار و رنگارنگ و با لایه های گوناگون است. هم میتواند نقش انقلابی داشته باشد و هم نقش اصلاح طلب. لایه های پایین شهری و روستایی آن بویژه دهقانان تهیدست و فقیر در بیشتر انقلابات در کشورهای زیر سلطه امپریالیسم (و حتی در گذشته در کشورهای امپریالیستی مانند روسیه) نقشی انقلابی داشته اند و متحد استراتژیک طبقه کارگر برای انقلاب سوسیالیستی و گذار به کمونیسم بوده اند. لایه های بالا و مرفه آن عموما گرایش اصلاح طلبانه داشته و بیشتر تابع بورژوازی بوده اند. لایه های میانی آن نیز نوسانی میان دو جریان انقلابی  طبقه کارگر و بورژوازی و روش های انقلابی و اصلاح طلبانه داشته اند. تمامی مسئله بر سر این است که آیا طبقه کارگر میتواند این طبقه را به زیر رهبری خود کشاند و در خدمت برقراری جمهوری دموکراتیک خلق  و جمهوری سوسیالیستی قرار دهد و یا خیر!(7)
باید اشاره کرد که دراوضاع سیاسی پیچیده کنونی  ایران، این طبقه در وضع ویژه ای بسر میبرد. بخش هایی از آن بویژه  لایه هایی از بخش بالایی و مرفه آن، میتواند به  دنباله رو و زائده بورژوا- کمپرادورهای سلطنت طلب و یا جمهوری خواه وابسته به امپریالیسم تبدیل شوند، و بخش هایی از لایه مرفه و میانی آن در صورت عدم قد برافراشتن طبقه کارگر، میتوانند به زیر رهبری بورژوازی ملی در آیند. در صورت وجود یک طبقه کارگر آگاه و مبارز که به سازمانهای صنفی و سیاسی خود مجهز بوده و در عرصه سیاسی کشور سر برافرازد،  لایه های گوناگون این طبقه میتواند به نیروی محرکه مهمی در انتقال به جمهوری دموکراتیک خلق گردند.  
هرمز دامان
نیمه دوم مرداد 97
 یادداشتها
·       ادامه این نوشته مدتی قطع شد و این اساسا بدلیل اوضاع سیاسی ایران است و توجهی که از ما می طلبیده است. این اوضاع کمابیش ادامه دارد و ما از فرصتهای کوتاهی که نصیبمان میشود استفاده کرده برخی مقالات را که دنباله دار بودند، ادامه میدهیم.
1-    برای نمونه بنگرید به مقاله اخیر ترتسکیست محمد آسنگران پیرو کمونیسم امپریالیستی که کلی خودش را به در و دیوار میکوبد تا ثابت کند که طبقه کارگر باید اول خودش را آزاد کند بعد به سراغ بقیه «بشر» برود، نه اینکه اول مابقی«بشر» را آزاد کند و بعد خودش را آزاد کند. اما این حضرت ترتسکیست از خودش نمی پرسد که بقیه این بشر که قرار است بعدا آزاد شود، چه کسان، گروه ها و یا طبقاتی هستند و از دیدگاه آنان مگر بشری بجز کارگران زن و مرد و در قطب مقابل بورژوایی وجود دارد؟ بنابراین چه نیازی به اثبات اینکه طبقه کارگر موظف نیست که نخست باقی طبقات را آزاد کند و سپس طبقه کارگر را. تنها حدسی که میتوان زد این است که این بقیه بشر که قرار است بعدا آزاد شوند خود سرمایه دارهاهستند.
2-   در این مورد میتوان حزب کمونیست ایران را نیز نمونه آورد که البته از جنس راه کارگری ها و با وجود نسبت ها و رابطه هایی از جنس ترتسکیستها هم نیست. نگارنده در مقاله ای به بررسی نظرات اخیر رهبر این حزب ابراهیم علیزاده پرداختم. نگاه کنید به مقاله  آیا بجز طبقه کارگر، طبقات دیگری در مبارزه کنونی وجود دارند؟ بهمن 96
3-   نویسنده  از یکسو مینویسد: «صاحبان مراکز تولیدی و تجاری و خدماتی بالا با تمامی شمار کثیر خود همگی آحادی از طبقه سرمایه دارند. تمامی آن ها صاحبان سرمایه اند» و از سوی دیگر میگوید:« سخن از انکار وجود خرده بورژوازی در جامعه ایران نیست. بحث بر سر ماهیت طبقاتی جدا و متمایز و نقش سیاسی تعیین کننده ای است که به این قشر از طبقه سرمایه دار داده شده است و می شود. تاریخ جامعه سرمایه داری ایران با تاریخ اسطوره سازی از«طبقه متوسط» از سوی رفرمیست ها عجین است.»  و یا «در چنین جامعه ای است که سخن از وجود وسیع «طبقه متوسط» و نقش آفرینی سیاسی تعیین کننده اش به امری مشکوک و جاعلانه بدل می شود، اگرچه ویژگی این قشر از طبقه سرمایه دار ایران را نیز نمی توان نادیده گرفت». اگر«صاحبان مراکز تولیدی و تجاری و خدماتی» کوچک همان  خرده بورژوازی هستند و«ماهیت طبقاتی جدا و متمایز» ی (منظور چیست؟ مفاهیم کشدار و قابل تفسیر!) از طبقه سرمایه دار ندارند و خرده بورژوازی هم «قشری» از طبقه سرمایه دار ایران است، دیگر چرا باید از این مفهوم(یا مفهوم طبقه متوسط) استفاده شود؟ چرا همان «سرمایه دار» بزرگ، متوسط و کوچک نباید کافی برای این حضرات باشد؟!
4-   حتی اساسی بودن طبقه کارگر، لزوما به معنای پر جمعیت بودن این طبقه نیست و چه بسا طبقات غیر اساسی، جمعیتی بیش از طبقه کارگر داشته باشند(موارد روسیه و چین در گذشته و ایران خودمان و بسیاری از کشورهای عقب مانده در حال حاضر).
5-   این نبود یکدستی در مسئله نیروی کار خود را فروختن، کار کردن و حقوق بگیر بودن هم خود را نشان میدهد. این جا تضاد بین کار فکری و کار یدی، جایگاه و موقعیت اجتماعی افراد در روند کار و تولید و مسئله چگونگی سهم از توزیع اجتماعی، مزدبگیران را از یکدیگر تفکیک و به طبقات متفاوتی متعلق میسازد. در این باره در بخش های بعدی صحبت میکنیم.
6-   به معنایی معین موقعیت هیچ طبقه ای در سرمایه داری ثابت نیست. هم سرمایه دار ورشکست میشود و به خرده بورژوازی و یا طبقه کارگر پرتاب میشود و هم کارگر پولدار میشود و به خرده بورژوا و سرمایه دار تبدیل میگردد. اما آنچه برای این دو طبقه به مثابه روندهایی عمومی و قاعده نیستند، برای خرده بورژوازی تبدیل به امری عمومی و قاعده ای اساسی میشود؛ یعنی این طبقه از یکسو در نظام سرمایه داری مداوما بازتولید میشود و از این نظر همواره وجود دارد، و از دیگر سو بخشهایی ازآن به بورژوا تبدیل و بخشهایی از آن به طبقه کارگر پرتاب میشوند و از این دیدگاه بی ثبات است.
7-   نگارنده در مقاله طبقه کارگر و جنبش دموکراتیک به بررسی لایه های شهری این طبقه پرداخته ام و شرایط متفاوت لایه های سه گانه آن را بر شمرده ام.