۱۳۹۹ آذر ۹, یکشنبه

ترور فخری زاده و تنگناهای حکام مرتجع

  ترور فخری زاده و تنگناهای حکام مرتجع 
 
روز جمعه 7 آذرماه 1399محسن فخری زاده یکی دیگر از مهره های سپاه پاسداران و از روسای رده بالای پروژه ی هسته ای و اتمی سازی ایران ترور شد. به نظر می رسد که این ترور در راستای تضادهایی صورت گرفته باشد که بین امپریالیسم امریکا و نوچه ی منطقه ای اش اسرائیل از یک سو و حکومت مستبد و مرتجع خامنه ای و پاسداران اش  از سوی دیگر وجود دارد. تضادهایی با تاریخی کمابیش همپای تاریخ جمهوری اسلامی که گاه افت می کند و گاه اوج می گیرد.
 پیش از این ترورو در همین سال جاری اقدامات تعرضی مهمی از جانب آمریکا و اسرائیل علیه خامنه ای و سپاه پاسداران صورت گرفت که مهم ترین آنها ترور قاسم سلیمانی رهبر سپاه قدس در کشورعراق، انفجار در تأسیسات هسته ای نطنز و ترور فرد شماره دو القاعده در تهران بوده است. و اینها به جز حملات گاه و بیگاه اسرائیل- از جمله در هفته ی منتهی به این ترور- به مواضع و پایگاه های سپاه پاسداران در سوریه است.
 در مقابل، حکومت خامنه ای و پاسداران اش نیز عملیاتی مستقیم صورت داده اند که مهم ترین آنها شلیک به پایگاه آمریکایی الاسد در عراق بوده است که در پی ترور سلیمانی و به عنوان« انتقام» او صورت گرفت. عملیاتی که برنامه آن پیش از آن اجرا به دولت آمریکا اطلاع داده شده بود و اینک از زبان حتی شریعتمداری که زبان خامنه ای است نیز در می آید که در آن عملیات« ملاحظاتی» را رعایت کرده اند.(1)    
حفره های دستگاه های اطلاعاتی و امنیتی خامنه ای
 نخستین نکته ای که از این ترور و ترورهای همانند و نیز خرابکاری در تأسیسات نطنز بر می آید، ضعف مفرط سازمان های اطلاعاتی خامنه ای و حفره ها و شکاف های بزرگ در آنهاست.
اغلب تلاش می شود که این ضعف ها و شکاف  های امنیتی به گردن دولت روحانی و وزارت اطلاعات وی انداخته شود و آنها مورد بازخواست قرار گیرند.
 اما اولا، وزارت اطلاعات ایران اساسا در دست رهبری است و وزیر آن به وسیله وی تعیین می شود و برنامه ریزی ها و پروژه های اصلی آن به وسیله  دفتر رهبری صورت می گیرد؛ و دوما سازمان اطلاعات اصلی و مهم در ایران سازمان حفاظت اطلاعات سپاه است که طی ده ی هشتاد دامنه ای گسترده تر پیدا کرد و به مرور بیشتر امور امنیتی داخلی و خارجی حکومت را در دست گرفت.
البته قرار گرفتن بخشی از مهم ترین برنامه های اطلاعاتی و امنیتی و اجرا کردن آنها به وسیله این سازمان که از جانب خود دفتر رهبری و سپاه پاسداران صورت گرفت، جدا از این که همراه بود با در دست گرفتن بخش مهمی از پروژه های اقتصادی به وسیله سپاه پاسداران و مرتبط با آن و بنابراین پنهان کاری های لازم برای آن، بخشا برای این هم بود که اگر جزیی نفوذی از جانب اصلاح طلبان و نیروهای محافظه کار میانه در وزارت اطلاعات به وجود آمده (به ویژه پس از افشای قتل های زنجیره ای وزارت اطلاعات و کشتن مبارزین و آزادی خواهان)، این نفوذ خنثی گردد و به این وسیله به ویژه رویارویی با رهبران و مبارزین جنبش دموکراتیک و آزادی خواهانه جاری در ایران و سرکوب هر شدیدتر آن جاری در دست  سران سپاه و خامنه ای و دفترش متمرکز شود.
بر همین مبنا، به نظر می رسد که بخش حفاظت اطلاعات سپاه است که بیشتر برنامه ی های امنیتی مرتبط با پروژه های هسته ای ایران را در دست خود دارد تا وزارت اطلاعات. و بنابراین حفاظت از دانشمندان هسته ای و از جمله افراد مهمی مانند فخری زاده که خود عضو سپاه بود در دست خود سازمان حفاظت سپاه در دست دفتر رهبری باشد تا در دست وزارت اطلاعات.
 به این واسطه، های و هویی که سران سپاه و از جمله محسن رضایی و یا روزنامه ها و سایت های وابسته به آن ها علیه دولت روحانی که مطیع رهبری و مجری برنامه های آن است به راه می اندازند و دنبال مقصر این حفره ها در آنجا می گردند، اگر نگوییم به تمامی اما تا حدود زیادی پوچ و بی معنا و طبق فرافکنی های همیشگی آنهاست.(2)   
اما وصل بودن سازمان حفاظت اطلاعات به دفتر رهبری به این معناست که این حفره های اطلاعاتی عمدتا در این سازمان و نیز خود دفتررهبری به وجود آمده است و نه تنها در وزارت اطلاعات به اصطلاح زیر نظر دولت روجانی.
 با این تفاصیل به نظر می رسد که این «دشمنان» حضرات خامنه ای و شرکای پاسداراش یعنی امپریالیسم آمریکا و اسرائیل و نیز امپریالیسم کهنه کار انگلستان هستند که حرکات آنها را« رصد» می کنند و به همه چیز آنها«اشراف» دارند و نه خامنه ای و سپاه پاسداران اش که همواره ادعای آن داشته اند. اگر قرار است که وجود این حفره ها و شکاف ها نقد شود باید این نقد متوجه سازمان حفاظت اطلاعات سپاه و دفتر رهبری باشد که کنام جاسوسان آمریکا و اسرائیل شده اند.
 نکته دوم در مورد هارت و پورت های پوشالی برخی از سران پاسداران درباره«انتقام» است. مشتی شعار می دهند و عده ای را هم طبق معمول به عنوان مردم بسیج کرده و این جا و آن جا راه می اندازند که ما از سران مملکت می خواهیم «انتقام» بگیرند.
 البته هسته ها و باندهایی در دفتر رهبری و در سپاه و دیگر ارگان ها هستند که به جز گروه قلیلی، بیشترشان وابسته به بلوک روسیه و چین هستند و هدف اساسی شان این است که جای پای  آن ها را در این کشور محکم کنند و موقعیت بهتری به دست آورند و منافع خود را از این طریق تأمین کنند. در حقیقت، بخشی از دعواها، کشاکش ها و جرو و بحث ها پنهان و آشکار به ویژه در دفتر رهبری و سپاه بر سر این بوده است که حکومت خامنه ای به کدام بلوک وابسته شود، بهتر می تواند بقای خود را تضمین و عمری دراز برای خود تأمین کند. این جا نیز بارزاست که مصالح اساسی خامنه ای( و جانشین وی) و سران سپاه است که به گونه ی نهایی حکم می کند.
برعکس این عده ای که های و هوی راه می اندازند، عده دیگری هم هستند که علیه این های و هوی« انتقام جویی»می ایستند و به شکل های گوناگون تلاش می کنند آن را کنترل و خاموش کنند. برخی از آنها می گویند باید نه انتقامی سر دستی، بلکه «انتقامی که شایسته فخری زاده باشد» گرفته شود. برخی دیگر می گویند که آمریکا و اسرائیل می خواهند ما را به جنگ بکشانند و ما باید «خویشتندار» باشیم. برخی هم می گویند که  ترامپ  در حال رفتن است و دولت بایدن قرار است بیاید و بنابراین ما نباید راه ها را از هم اکنون به خود ببندیم و آنچه ترامپ می خواهد- یعنی ایجاد مانع برای دولت بایدن برای برگشتن سریع به برجام و رابطه با خامنه ای و شرکا- انجام دهیم.(3)
 از آنچه که گفته شده و می گویند بر نمی آید که حضرات می خواهند اسرائیل و آمریکا را خواب کنند و سر بزنگاه « در زمان و مکان مناسب» ضربه بزنند، بلکه بر می آید که آنچنان هم دنبال انتقام نیستند. این دارودسته ها در این اوضاع و احوال بیشتر به فکر رقابت در انتخابات آینده ریاست جمهوری و کسب این پست و قدرت هستند و حسابی هم ذهن شان درگیر آن است. تا آن زمان هم دولت بایدن روی کار آمده است و چنانچه از گفته های برخی سران آمریکا وابسته به جناح دموکرات ها و موضع گیری های آنها در مورد این ترور و توصیه خویشتنداری به ایران برمی آید، احتمالا تا حدودی از برخی برنامه های ترامپ عقب نشینی خواهد کرد. به نظر می رسد که جنبه عمده و حاکم، خواه در دفتر رهبری و خواه در سران سپاه این باشد که حضرات با دولت بایدن وارد گفتگو شوند.
از این رو و برخلاف آنچه شعارش را می دهند و یا تصور می شود، می توان حدس زد که «دولت جوان و حزب اللهی» یا «دولت نظامی» ی آینده، به هیچ وجه برای این روی کار نمی آید که مثلا خامنه ای و سپاه مواضع شدیدتری در مقابل آمریکا و اسرائیل اتخاذ کنند، بلکه برای این است که اولا امید امپریالیست های غربی را به تحولی  به اصطلاح مثبت از داخل( روی کار آمدن جریانی مانند رفسنجانی، روحانی و یا اصلاح طلبان) را به یأس مبدل نمایند و از سوی دیگر از آنها بخواهند که آنها را به رسمیت بشناسند و با آنها وارد مذاکره شده و به نوکری خودشان بپذیرند. سخنان اخیر ظریف در مورد جریان هایی که به آمریکا گرا می دهند که با آنها وارد مذاکره شوند به روشنی بر همین امر گواه دارد.(4)
شرایط کنونی و گمانه ها
حال با توجه به این امور و با توجه به اینکه  این افراد آماده اند با آمریکا و غرب وارد مذاکره شوند پرسش این است که چرا آمریکا و اسرائیل دست به این حملات و ترورها می زنند؟
آیا می خواهند جنگی را به جمهوری اسلامی تحمیل کنند و طی آن مثلا تمامی تأسیسات هسته ای را نابود کنند و یا در ابعادی بزرگ تر این حکومت را سرنگون سازند؟
گرچه همواره در تنگناها بروز برخی رویدادها و حوادث و استثناها ممکن است و از جمله این که ترامپ پیش از ترک موقعیت خود به عنوان رئیس جمهور دست به جنگی با ایران بزند( برای این که در قدرت بماند و یا این که دست دولت بعدی را درسازش با دولت ایران در پوست گردو بگذارد) با این حال، چنین گمانی، دورترین حدس و گمان است.
 ترامپ طرفدار سازش و کنار آمدن با خود خامنه ای و سران سپاه بود و این را بارها اعلام کرد. افزون بر این وی مدت زیادی وقت داشت که برخی پیشامدها را بهانه کند و دست به جنگ بزند. وی چنین نکرد چون جنگ نمی خواست و حتی بارها تا پیش از انتخابات اعلام کرد که اگر وی انتخاب شود، خامنه ای و شرکا به وی زنگ خواهند زد و پیشنهاد وی را برای مذاکره خواهند پذیرفت.
همچنین باید توجه داشت که هر جنگی از جانب امپریالیسم آمریکا، به ویژه جنگ هایی که امکان تلفات آنها بالا و هزینه های آنها زیاد است، باید با توجه به خواست و پذیرش بخش عمده ی طبقه ی سرمایه دارحاکم بر آمریکا صورت بگیرد. و به نظر می رسد که وضعیت ترامپ و قدرت وی و باندش در طبقه حاکم در شرایطی نیست که بتواند چنین جنگی را، جنگی که دورنمای خیلی سرراست و روشنی هم ندارد، به طبقه حاکم این کشور تحمیل کند. باید به این ها افزود که گرچه کشورهای امپریالیست اروپایی (و البته در کنار بایدن) خواهان فشارهای بیشتری به خامنه ای و دم و دستگاه وی  برای عقب نشینی از برنامه های هسته ای هستند، اما آنها نیز خواهان جنگ با جمهوری اسلامی نیستند.
 بنابراین با این که احتمال جنگ مطلقا صفر نمی باشد و در صورتی که برخی شرایط( به ویژه عکس العملی از جانب خامنه ای و پاسداران در ابعادی فراتر از موشک زدن به پایگاه آمریکایی الاسد) دست به دست هم دهند، پیش خواهد آمد، با توجه به واقعیات و رویدادهای چهار سال اخیر، دورترین گمان از ذهن است.
از آن سوی، ما می دانیم که نه خامنه ای و نه سپاه اهل جنگ با امپریالیست های غربی نبوده و نیستند. آنها عموما جایی وارد درگیری می شوند که بخواهند جنبش توده های مردم را سرنگون کنند و پشتیبانی امپریالیست ها را داشته باشند؛ مثل سرکوب جنبش کارگران و توده های زحمتکش و رنج کشیده ایران و یا انقلاب توده های ستمدیده و محروم سوریه؛ که در این مورد اخیر هم، روسیه، آمریکا و امپریالیست های اروپایی و در کنار آنها هم اسرائیل، نه تنها مانعی بر سر راه آن نبودند، بلکه راه را برای این سرکوب باز گذاشتند. آنجا هم که واکنشی به ضرباتی که از جانب امپریالیست ها به آنها وارد آمده، نشان داده اند، عموما در مقابل ضربات وارد شده، بسیار کم اهمیت و عموما دل خوش کن بوده است.
احتمال دوم که کمی نزدیک به ذهن است این است که برنامه ای برای حملات کوتاه و شدید به مراکز هسته ای ایران و نابودی برخی از کلیدی ترین آنها را داشته باشند و ترور فخری زاده تنها پیش درآمدی این برنامه بوده باشد. چنین برنامه هایی که احتمالا حدود و مرزهای واکنش خامنه ای و سپاه اش در برابر آنها پیش بینی شده اند، تا حدودی و بازهم گرچه نه کاملا با موقعیت کنونی ترامپ جور در آید.
برخی از رویدادهای اخیر، به ویژه سفر شبانه ناتانیاهو به عربستان و دیدار با سران عربستان و پمپئو، مستقر کردن هواپیماهای بی - 52 در خاورمیانه و همچنین اعزام کشتی هواپیما بر نیمیتز آمریکا به خلیج فارس و نیز برخی اقدامات دیگر از جانب کشورهای منطقه می تواند در این راستا تفسیر شود.
اما نزدیک ترین گمان این است که همین ترور( و شاید چند عملیات ریز و درشت دیگر در همین ابعاد) را در برنامه داشته و دارند و بنا به گفته برخی مسئولین آمریکا برای پیشگیری  از دست یافتن جمهوری اسلامی به سلاح هسته ای، تحمیل هزینه های گزاف به این حکومت، مأیوس و ناامید کردن آن و مجبور کردنش برای دست برداشتن از این پروژه؛ و مشکل و نگرانی آنها از بابت عکس العمل خامنه ای و سپاه بوده است و برای همین هم جهت پیشگیری از اعمال بعدی و احتمال دادن برخی واکنش ها، دیدارهایی را در منطقه صورت داده اند و نیز این هواپیماها و کشتی های آمریکایی را به منطقه اعزام کرده اند.
این ها گمانه هایی است که می توان زد. رویدادهای  چند روز و چند هفته آتی مشخص کننده برنامه های هر دو طرف خواهد بود.
 هرمز دامان
نهم آذرماه 99
یادداشت ها    
1-    شریعمتمداری می نویسد:
«ما در مواجهه با اسرائیل چند نوبت اعلام کرده‌ایم اگر اسرائیل دست از پا خطا کند حیفا را می‌زنیم. الان با فرض اثبات نقش رژیم اسرائیل در این شهادت عظیم، می‌توانیم این تهدید را عملیاتی کنیم، اما نه به این معنا که به عملیاتی دراندازه اقدام موشکی که علیه پایگاه نظامی عین‌الاسد داشتیم، بسنده کنیم و نه با ملاحظات آن عملیات، بلکه به این معنا که به طور واقعی شهر مهم بندری حیفا را آنچنان مورد حمله قرار دهیم که علاوه بر انهدام تاسیسات با تلفات سنگین انسانی نیز توأم باشد تا بازدارندگی ما به «نقطه اطمینان» برسد.»( کیهان، روز یکشنبه 9 آذر 99)
این اولین بارشان نبود که خامنه ای و سپاه پاسداران اش «ملاحظاتی» را در انتقام گرفتن های بی پایان خود از آمریکا که هر از چندگاهی به تعدادشان افزوده می شود، رعایت کرده اند. در ضمن این ملاحظات برای این هم صورت گرفت که آن ها قرار نبود که در شلیک به هواپیمای مسافربری اوکراینی و کشتن انسان های بیگناه هیچ ملاحظه ای را رعایت کنند!؟ 
2-    همچنان که برجام نشان داد، خط عمده ی هدایت گر روحانی و ظریف و شرکاء( همچون خود خامنه ای و بیشتر سران سپاه پاسداران) نیز در ارتباط قرار گرفتن با امپریالیسم آمریکا و غرب و نوکر بی چون وچرا شدن آن ها است. از این رو شکی نیست که امپریالیست های غربی می توانند در همه ی ارکان این دولت نفوذ داشته و عوامل خود را داشته باشند. بحث در اینجا اما بر سر نیروهای اطلاعاتی و امنیتی است که در دستان خامنه ای و دفتر وی است.
3-     مثلا محمداسماعیل کوثری، جانشین فرمانده قرارگاه «ثارالله» سپاه پاسداران می گوید: «ما نمی‌توانیم احساسی با مساله برخورد کنیم، اما هیچ موقع فراموش نخواهیم کرد.»( در گفتگو با ایلنا، 9 آذر 99) به نظر می رسد که برخی از حضرات پاسداران اسب خودشان را برای بدست گرفتن دولت زین کرده اند و عجالتا حال و حوصله ی دنبال  انتقام افتادن را ندارند. مشکل که حضرات ضمن کنار آمدن با دولت بایدن در آینده این گونه سخنان خود را نیز «فراموش» نکنند.   
4-   ظریف می گوید:«بعضی  دوستان به امریکا «گرا» می دهند که با ما بهتر می توانید کار کنید؛ ما که سکوت می کنیم، ولی دلیل نمی شود که متوجه این گراها نیستیم .» و«می دانم و خبرش را بهم می دهند که دوستان به آمریکا گفته اند این ها در قدرت نمی مانند و قدرت این ها چند روزه است.»( سایت انتخاب، مصاحبه با ظریف، 9آذر 99)
این ها از باندها و هسته هایی هستند که قرار است دولت نظامی جوان حزب اللهی آینده را در کنترل خود داشته باشند. 

۱۳۹۹ آذر ۵, چهارشنبه

درباره برخی مسائل هنر(16) بخش دوم هنر و مخاطب

 

درباره برخی مسائل هنر(16) 

بخش دوم
  هنر و مخاطب  

با بازنگری درفروردین 400 
هنرمند و مسائل مخاطبان
هنرمندی که به خلق اثری هنری دست می زند از طریق آن با مخاطبان  خود رابطه برقرار می کند. بنابراین  در اثر هنری اش باید مسائلی را طرح کند که یا مستقیما مسائل مخاطبانش باشد و یا بتواند به واسطه ی تشخیص درست هنرمند از ضرورت ها و نیازها، مسائل این مخاطبان بشود. بدیهی است که ما در مورد هنرمندی صحبت می کنیم که مخاطبان وی طبقه کارگر، کشاورزان و خرده بورژوازی تهیدست می باشند، یعنی طبقاتی که جمعیت عمده ایران هستند.
 از سوی دیگر همان گونه که در بخش های پیشین به آن اشاره کردیم چنانچه زندگی هنرمند در اثر وی طرح می شود، باید این زندگی و مسائل آن بتواند نمونه ای از زندگی خود مخاطبان وی به شمار آید و آن ها را با وی شریک گرداند و یا این که آگاهی، احساس و تجارب آنها را در مورد آنچه در باره آن نمی دانند و یا کم می دانند، ارتقاء دهد.
 نکته ی نخست بر این دلالت دارد که هر اثر هنری نسبت به مخاطبان خود مسئول است و بازتاب دهنده ی اندیشه ها، احساسات، روحیات، آداب، رسوم و سنن، روابط درونی و وابستگی های آنها با یکدیگر و با دیگر طبقات است و تقابل های موجود میان آنها و نیز با طبقات متضاد و متخاصم  و موقعیت ها و مسائلی را که با آن درگیر هستند، طرح می کند. حال می تواند این بازتاب و طرح کردن، بر سبیل تأیید و تشویق و رونق دادن وجوه مثبت  زیبا و مبارزه جویانه ای باشد که در این امور وجود دارد و یا بر سبیل نقد و نفی وجوه منفی، تاریک، زشت و عقب مانده، ستم پذیری و پذیرش وضع موجود و غیره باشد.
 دامنه ی امور و مسائلی که در این خصوص می تواند مورد توجه هنرمند طبقه کارگر قرار گیرد بسیار گوناگون و گسترده است. از زندگی خود طبقه ی مخاطب، دهقانان و خرده بورژوازی تهیدست گرفته تا روشنفکران طبقه ای که هنرمند برای آن می نویسد.
نکته ی دوم زمانی است که هنرمند پیشرو مسائلی را طرح می کند که نخست برای توده ها غریب است، اما به واسطه ی تشخیص هنرمند پیشرو در مورد ضروت آنها، طرح شده و توده ها به واسطه این که به مرور تشخیص می دهند که این ها باید مساله آنها نیز باشد، با آن آشنا می شوند.
این مسائل می تواند اندیشه ها و راه های نوینی در چگونگی غلبه بر ضعف ها، کمبودها و اشتباهات و چگونگی تکامل زندگی و مبارزات آنها باشد، می تواند معرفی وضع فکری و اخلاقی طبقات مرفه جامعه و به ویژه طبقات استثمارگر و ستمگر که توده ها از نزدیک با زندگی درونی و روحیات و روان آنها و زندگی خانوادگی آنها آشنا نیستند، و مناسبات مخاطبان زحمتکش با این طبقات باشد، و یا  امور دیگری ( مسائل خلق های زیر ستم، مسائل زنان و اقلیت های مذهبی که زیرستم مذهب حاکم هستند، مسائل امپریالیسم و...) را در برگیرد که ممکن است آن طبقه یا در موردشان شناخت نداشته باشد و یا به اندازه کافی در مورد آن حساس نباشد.
به این ترتیب  در داستان، رمان، نمایشنامه، نقاشی، فیلم هایی که مخاطبان آنها طبقه کارگر و توده های زحمتکش و روشنفکران آنها هستند، ما یا با مسائل زندگی و درگیری ها و مبارزات خود آنها روبرو هستیم و یا با آنها که در مقابل این طبقات هستند، یعنی استثمار گران و ستمکاران سرمایه دار و مالکین فئودال( درهر جا که این مالکین وجود داشته و  دارند) و یا با طیف گوناگونی از مسائلی که در جامعه وجود دارد و طبقه کارگر به اتفاق کشاورران و دیگر زحمتکشان باید به حل و فصل آنها اقدام کنند.
در بازتاب این وجوه، پیشرو بودن، نوآوری و انقلابی بودن هنرمند به معنای این است که وی صرفا به بازتاب صرف واقعیت و آنچه که در حال حاضر موجود است، بسنده نکند، بلکه با شناخت ضعف ها، کمبودها، علل عقب ماندگی ها و نیز ضرورت ها و نیازها، راه های نوینی را برای ارتقاء سطح اندیشه و احساس طبقه ای که برای آن اثر هنری خود را به وجود می آورد، جستجو و طرح نماید، و به این وسیله موجب روشنایی بخشیدن به امور و بر انگیختن احساس و تفکر، افزایش انرژی و تحرک مخاطبان خود در دگرگونی جهان موجود و برپایی جهانی نو و تازه شود. 
سطوح متفاوت در آثار هنری
به طور کلی هر هنرمند و بنابراین اثر هنری ای که وی می آفریند و مربوط به یک طبقه مشخص است، با دو نوع اساسی از مخاطبین روبرو است. یکی توده های عادی آن طبقه و دیگری پیشروان و روشنفکران آن طبقه.
توده های عادی هر طبقه از لایه های گوناگون تشکیل می شوند و پیشروان و روشنفکران هر طبقه نیز درجات متفاوتی از سطح دانش و تجربه را دارند.
 همه این لایه ها و گروه ها نیاز به هنر دارند و  شکی نیست که هنر نیز باید به تمامی این لایه ها توجه کند و تلاش کند که سطح آگاهی و احساسات آنان را ارتقاء و پرورش دهد.
به این ترتیب مشکلی که پدید می آید، تنظیم سطح اثر هنری است. این سطح یا از همان آغاز مخاطبین معینی را در نظر دارد، مثلا توده های یک طبقه و یا پیشروان و روشنفکران آن طبقه. و یا این که تلاش می کند که تمامی این سطوح را در نظر داشته باشد و اثری هنری اش بتواند با تمامی این سطوح رابطه برقرار کند.
سطح فراگیر و توده ای در اثر هنری
هنرمندی که توده های عادی یک طبقه را در نظر دارد، مضامین و اشکال هنری خود را به گونه ای بر می گزیند و می آفریند که برای این لایه ها ملموس و قابل درک باشد. در هنر داستان و نمایشنامه نویسی و فیلم( و به گونه های دیگر شعر و نقاشی) شخصیت هایی از این طبقه را به تصویر می کشد و مسائل مشخص آنها، خوشی و شادی ها، غم و رنج های آنها را بازتاب می دهد. به موقعیت هایی نمونه ای و درگیری هایی که پیش می آید، و همبستگی ها و تقابل های آنها در این موقعیت ها و نیز روابط آنها با طبقات نزدیک به خودشان می پردازد. مناسبات و مبارزات آنها را با طبقات استثمارگر و ستمگر و دولت آنها برای تغییر شرایط و نظام اجتماعی موجود برجسته می کند و امیدها و آرزوهای آنها را برای یک زندگی بهتر نشان می دهد.(1)
هنرمند این مصالح بیرونی را دستمایه ی و نقطه تحرک و پرتاب خود می کند و نقش پیشرو خود را با ارائه ی اندیشه ها و احساساتی والاتر با تصاویر، زبان و اشکال هنری ای که برای توده های گسترده قابل درک باشد، انجام می دهد.
این جا بازتاب واقعیت نه به شکل یک بازتاب ساده و بی کم و کاست واقعیت موجود بیرونی، نه یک رونویسی و یا عکس برداری، بلکه با گذشتن از لایه های پیچ درپیچ و صافی ذهن هنرمند پیشرو و موجودیت یافتن همچون اثری هنری و حاوی مضامین بکر و نو بروز می کند. به عبارت دیگر تصویر هنری، تصویر مکانیکی واقعیت و مبارزه برای جامعه ی آرمانی نیست و نباید باشد- زیرا در این صورت تفاوتی میان اثر هنری و یک گزارش یا مقاله تبلیغی نیست- بلکه تصویری است که به وسیله ابداع واقعیت و جهان هنری و به یاری زبان و تصاویر صورت می گیرد.(2)
از سوی دیگر باید توجه داشت که این اشکال هنری برای توده های گسترده و عادی طبقه زحمتکش خلق می شود. بنابراین نباید در شکل هنری( که منظور از آن کاربرد عناصر بیانی در هر نوع از هنر و نوع به کارگیری، آمیزش و ساخت آنها است) برای این مخاطبان آن چنان اغراق شود که مضمون اثر برای آنها غیر قابل دریافت گردد.
هنر «سطحی» و «شعاری» یا هنر ابتدایی
 در اینجا باید به یک بدفهمی و انحراف اشاره کرد. برخی از آثاری که برای توده ی کارگران و دهقانان آفریده می شوند ممکن است که ساده به نظر برسند و برای ارضای ذائقه ی هنری یک روشنفکر(و گاه حتی برای کارگران آگاه و پیشرو) کفایت نکنند. به نظر ما اگر چنین آثاری با سادگی خود بتوانند با توده های بیشتری ارتباط یابند و نخستین پله های حرکت آنها به سوی هنر ( مدرن و غیر فولکلور) و فهم و درک آن باشند، به خودی خود لازم و مفید هستند، حتی اگر متهم به این شوند که اصلا این آثار، هنر نیستند و مثلا هنری «سطحی» یا «شعاری» هستند. 
 در طی سال های 40 تا 57 به مرور آثاری در شعر و ادبیات نمایشی و داستانی به وجود آمد(3)که از جانب روشنفکران بورژوازی و خرده بورژوازی مرفه به آنها چنین نسبت هایی داده می شد. مثلا در شعر، آثار خسرو گلسرخی و سعید سلطان پور، در نمایشنامه نویسی برخی آثار ساعدی و محسن یلفانی، در عرصه ی داستان نویسی آثار علی اشرف درویشیان، منصور یاقوتی و ... متهم به این شدند که ساده گرایانه و سطحی بوده و اساسا هنر نیستند، بلکه مشتی گزارش و شعار هستند که صورت شعر و داستان به آنها داده شده است.
 به نظر ما چنین دیدگاهی در مورد این آثار درست نیست و عموما مغرضانه است. ممکن است برخی از آثار خلق شده در این دوران، ساده و در سطح ابتدایی باشند و آن چنان بار هنری غنی ای نداشته باشند( در قیاس با آثار والاتر در همین زمینه ها) اما برای توده هایی که نخستین گام ها را برای مطالعه و دیدن آثار هنری بر می دارند، ضروری می باشند. در مورد اتهام شعاری بودن نیز باید گفت که این درست است که نباید جای هنر واقعی را شعار بگیرد، اما این درست نیست که هنر واقعی نمی تواند و نباید گاه شعار هم بدهد.
سطح  پیشروان طبقه و روشنفکران( نخبه، مخاطب خاص) در اثر هنری
  در مقابل آثاری که مخاطبان خود را توده های زحمتکش قرار می دهند آثاری هستند که برای پیشروان طبقه کارگر و دیگر طبقات زحمتکش و نیز روشنفکران این طبقات خلق می شوند. هنرمندی که مخاطبان خود را پیشروان و یا روشنفکران یک طبقه قرار می دهد خواه ناخواه اثر خود را از نظر مضمون،  شکل، زبان، تصاویر هنری، اشارات و کاربرد صنایع لفظی به گونه سامان می دهد که نیازهای آنها را بتواند پاسخ دهد و نیز آنها را به سطح نو و تازه ای بکشاند.
 مائو در خصوص نیاز کادرها(کارگران و دهقانان پیشرو و روشنفکران انقلابی) به سطح بالاتری از  آثار هنری می نویسد:
« علاوه بر بالا بردن سطح آثاری که به طور مستقیم نیازمندی های توده ها را برآورده می سازد، نوع دیگری از بالا بردن سطح هم هست که به طور غیر مستقیم نیازمندی های آنها را بر طرف می سازد؛ آن نوع از بالا بردن سطح که مورد نیاز کادرهاست. کادرها عناصر پیشرو توده ها هستند و به طور کلی از توده ها آموزش بیشتری دیده اند؛ برای آنها ادبیات و هنری در سطح بالاتر کاملا لازم است. نادیده گرفتن این احتیاج اشتباه است. آنچه شما برای کادرها انجام می دهید تماما برای توده هاست، زیرا توده ها را جز به وسیله کادرها نمی توان آموزش داد و هدایت کرد. اگر ما از این هدف رو برگردانیم، اگر آنچه ما به کادرها می دهیم، نتواند به آنان در آموزش و هدایت توده ها کمک کند، کوشش ما در بالا بردن سطح ادبیات و هنر مانند تیراندازی بدون هدف خواهد شد و از اصل اساسی خدمت به توده های مردم جدا خواهد شد.» ( سخنرانی در محفل ادبی و هنری ینان، منتخب آثار، جلد سوم، ص 124- 123)  
تا آنجا که ما درباره طبقه کارگر و توده های زحمتکش که بار تولید و خدمات به دوش آنان است، صحبت می کنیم، لازم است که برای پیشروان و روشنفکران آنها هنری که بتواند نیازهای آنها را برآورده سازد، خلق شود. عموما سطح این هنر بالاتر از سطحی است که برای توده های آن طبقه آفریده می شود و بنابراین روشن است که چنان آثاری، گاه برای توده های عادی آن طبقه قابل درک و یا به سادگی قابل درک نباشد و خواه از نظر مضمون  و خواه از نظر شکل، نیاز به سطح بالاتری از سواد و دانش و تجربه داشته باشد.
هنر سطح بالا و «هنر ناب»
در عین حال  چنین هنر سطح بالایی به کلی متفاوت است از هنری که به اصطلاح« ناب» خوانده می شود.«هنر ناب» عموما به هنری گفته می شود که یا کاری به محتوی ندارد و اسیر شکل است و یا آن چنان در شکل غوطه می خورد که محتوا در آن گم می شود و با حفاری هم نمی توان آن را یافت. در بهترین حالت در این هنر، جنبه ی شکلی آن بر جنبه ی محتوایی آن کاملا می چربد. بنیان چنین هنری این دیدگاه نادرست است که شکل در هنر نقش اساسی و تعیین کننده دارد و یا خلاصه تر «هنر، شکل است». اما هنر سطح بالا عموما برخوردار از محتوایی با سطح بالاتر و نیز شکلی با کلاس بالاتر است.
 سطح بالای محتوی و شکل به این معنا نیست که مثلا  توده های عادی به کلی ناتوان از درک چنین محتوایی هستند، بلکه به این معناست که چند لایه تر، دارای ارتباطات درونی پیچیده تر و غنا و ژرفایی بیشتر است و برای فهم آن به دانش و معلومات عمومی بیشتری نیاز است و بنابراین لایه هایی که اثر هنری برای آنها آفریده می شود باید ذهنشان تا حدودی در موضوع مورد بحث و به طور کلی در موضوعات هنری پرورده شده باشد و دوره های مقدماتی را طی کرده باشند.(4)
از سوی دیگر باید به این امر اشاره کنیم که هنر سطح بالا به این واسطه که برای دسته ها و لایه های سطح بالای یک طبقه آفریده می شود، سطح بالا نمی شود. هنرمند به این سبب که برای این گروه ها می نویسد اثرش را به گونه ای تصنعی با ترکیبات بیشتر و پیچیده تر نمی کند، بلکه هنر وی در جستجوی کمال(خواه از نظر مضمون و خواه شکلی) بیشتری در زمینه هنری است که هنرمند در آن، در حال کار و آفرینش است. این جا گونه ای توازن به وجود می آید بین هنرمندی که راه  اعتلا و کمال را می پیماید و به قله های هنری می رسد و مخاطبانی که پا به پای وی می روند و از آثار هنری اش یاد می گیرند و لذت می برند.
 به این ترتیب به وجود آمدن آثاری برای پیشروان و روشنفکران یک طبقه، از وجوه دوگانه ای سر چشمه می گیرد که با یکدیگر انطباق یافته و ترکیب می شوند. از یک سو هنرمند به سبب رشد ذوق و قریحه هنری خویش و به مرور گسترده شدن دانش عمومی و هنری و نیز گسترش تخیل و  ژرفا یافتن احساسات اش آثاری می آفریند که بر بلندایی از هنر کشور خویش و گاه در سطح جهان دست می یابد، و از سوی دیگر این هنر به سبب ویژگی های خاص خود می تواند در معرض دریافت مخاطبانی قرار گیرد که دارای سطح بالای دانش عمومی و هنری و تجارب غنی ای از زندگی و مبارزه هستند و هنر را در سطح بالای آن دنبال کرده و می کنند. 
 مثلا برخی از اشعار نیما و یا شاملو که تصویرها و زبان آن ها مشکل به نظر می رسد و به سرعت در معرض دریافت قرار نمی گیرند، به این سبب این گونه خلق نشده اند که نیازهای مخاطبان معینی را پاسخ دهند، بلکه این خود هنرمند- شاعر است که با آگاهی و تجارب هنری خویش و بر بستر یک تاریخ و فرهنگ هنری و نیز یک هنر ویژه یعنی شعر، هنر خود را می آفریند و خواه ناخواه هر چه این بارهای فرهنگی گسترده تر و قوی تر باشد و هنرمند نیز به سهم خود نیاز به ارتقائ بیشتر آنها ببیند، قطعا اثرش حامل بارهای ژرف تر، غنی تر و پیچیده تری خواهد بود که گاه برای فهم و دریافت آن دانش و معلوماتی در سطح بالا نیاز است. بخشی از ماندگاری و دیرپایی این آثار، نتیجه همین ژرفا وغنای فرهنگی آنها و امتزاج شکل و محتوی در سطوح بالا در آنهاست. (5)
شاملو در سخنرانی خود در برکلی در پاسخ به این پرسش که چرا نباید برخی از روشنفکران با یک  یا دو و یا حتی چندبار خواندن برخی از شعرهای وی، آن ها را بفهمند، بر این پافشاری می کند که در چنین رابطه و تضادی، این هنرمند نیست که باید سطح خود را پایین بیاورد، بلکه برعکس باید سطح ادراک مخاطبان بالا رود. وی زمینه ی حل این تضاد و ایجاد رابطه بین هنر  سطح بالا و مخاطبان را رشد نقد ادبی و منتقدان هنری می داند.
 می دانیم که وظیفه نقد هنری دوگانه است: از یک سو باید مخاطبان را با مضامین کم تر قابل دریافت (مرکب تر، پیچیده تر) اثر هنری و نیز اشکالی که این مضامین در آنها عرضه می شود، آشنا کند و از سوی دیگر باید خود هنرمند را با بررسی و تعمق در آثارش و روشن کردن ویژگی های اثر هنری اش، محاسن و کمبودهایش پیش براند و موجب ارتقاء وکمال بیشتر وی شود.  
به این نکته هم اشاره کنیم که درک ما از غنای اثر هنری نباید به این به این معنا باشد که هرچه اثر هنری از مسائل ملموس زندگی جاری یا شرایط خاص تاریخی که در آن آفریده می شود، فاصله بگیرد و به مسائل کلی تر و عام تر بشری بپردازد، دارای غنای بیشتری است. این نظر می تواند به سوی نظریه فلسفی انسان گرایانه لیبرالی کشیده شود. یعنی هنرمند به جای اینکه مسائل انسانی را در شرایطی که آن مسائل عام و کلی در آن تجلی می کنند و همچنین  از دیدگاه یک طبقه معین انقلابی طرح کند، به سوی طرح مسائل عام بدون رابطه با شرایط خاص و از یک دیدگاه کلی انسانی غیر طبقاتی که به دیدگاه انسان گرایانه لیبرالی پهلو می زند و یا منجر می شود، کشیده شود.
ادامه دارد.
م- دامون
آبان99
یادداشت ها

1-   مائوتسه دون از این ادبیات به عنوان ادبیات ابتدایی نام می برد و وجود آن را برای توده ها لازم می شمارد:« سخن کوتاه، مصالح خام ادبیات و هنر که از زندگی مردم گرفته می شود در اثر کار آفریننده نویسندگان و هنرمندان انقلابی به صورت ادبیات و هنر در می آید که به مثابه شکل های ایدئولوژیک در خدمت توده های مردم قرار می گیرد. این از یک سو ادبیات و هنر بسیار پیشرو را در بر می گیرد که بر پایه ادبیات و هنری ابتدایی تکامل یافته و برای بخشی از توده ها که سطح شان بالاست و یا به ویژه برای کادرهایی که در بین توده ها کار می کنند، ضرور است، و از سوی دیگرشامل هنر و ادبیات ابتدایی می گردد که از طرف هنر و ادبیات پیشرو هدایت می شود و به طور کلی اکنون مورد نیاز اکثریت قاطع توده هاست.»( سخنرانی در محفل ادبی و هنری ینان، منتخب آثار، جلد سوم، ص 124)

2-   مائو ضمن بحثی درباره ی دو ملاک سیاسی و هنری و وحدت و تضاد میان آنهامی گوید که« آنچه ما خواستار آن هستیم، وحدت سیاست و هنر، وحدت مضمون و شکل، وحدت مضمون سیاسی انقلابی و شکل هنری هر چه کامل تر است. آثاری که فاقد ارزش هنری هستند، هر قدر هم از لحاظ سیاسی مترقی باشند، بی اثر خواهند ماند. از این جهت ما در عین حال هم مخالف آن آثار هنری هستیم که بیان کننده نظرات غلط سیاسی هستند و هم مخالف این گرایش که آثاری با « سبک شعار و اعلان » به وجود آید که نظرات سیاسی آنها درست است ولی فاقد نیروی بیان هنری هستند. ما باید در ادبیات و هنر در دو جبهه مبارزه کنیم.»( مائو، پیشین، ص 134)

3-   در سینما عموما به وجود نیامد، گرچه به بخش هایی از برخی فیلم های موج نوی سینمای ایران این اتهامات وارد می شد و «سطحی» و یا «شعاری» خوانده می شدند.

4-   به طور کلی مصرف کننده این آثار، باید دانش عمومی در زمینه های اقتصاد، جامعه شناسی، تاریخ و ... داشته باشد، با وجوه گوناگون فرهنگ ( فلسفه، هنر، روان شناسی، حقوق، مذهب، اسطوره ها و نیز آداب و سنن گذشته و حال) آشنا باشد تا بتواند تمامی وجوه گوناگون چنین آثار هنری ای را درک کند و به ژرفای آنها پی ببرد.

5-    عموما هنرمند پیشرو و متعهد مرزها و حدودی را برای جولان تخیل خویش و اشکال هنری اش قائل است و به این نیز فکر می کند که به گونه ای در این امور پیش نرود که به کلی از جامعه خود جدا شده و غیر قابل فهم گردد.

 

 

 

 

 

 

۱۳۹۹ آبان ۳۰, جمعه

نقد نظرات آواکیانیست ها در مورد نیروی محرک عمده سرمایه داری(12)

 
 نقد نظرات آواکیانیست ها در مورد نیروی محرک عمده سرمایه داری(12)

با تجدید نظر در 10 آذر 99
 
علل پیشرفت فنی در سرمایه داری
لوتا در ادامه استدلال های خود در مورد نقش رقابت  می نویسد:
«سرمایه دار در معرض «قوانین مستبدانه ی رقابت» قرار دارد. سرمایه دار مجبور است که هزینه های خود را ارزان کند و ابزارش پیشرفت فنی است.»
پس این رقابت میان سرمایه داران و«قوانین مستبدانه» آن است که انگیزه ارزان کردن تر کالاها را به وجود می آورد و موجب پیشرفت فنی می گردد.
  به این ترتیب، بر خلاف نظر مارکس که پیشرفت نیروهای مولد را در سه فصل«همکاری»، « تقسیم کار و مانوفاکتور» و«ماشینیسم و صنعت بزرگ» در جلد نخست سرمایه شرح می دهد و بنیاد و اساس این تغییرات  به ویژه تغییرات فنی و تکامل ابزار تولید را در جهت تبدیل ارزش اضافی مطلق به ارزش اضافی نسبی و تکامل آن می بیند،( فصول سه گانه درست در بخش چهارم یعنی «تولید ارزش اضافی نسبی» آمده اند تا چگونگی تکامل تولید ارزش اضافی نسبی را بازگو کنند) پایه و اساس پیشرفت فنی، هدف سرمایه دار برای تولید ارزش اضافی نسبی نیست، بلکه تنها و یا عمدتا  رقابت و قوانین مستبدانه آن است.
ما در بخش 6 همین مقالات، نظر مارکس را در مورد افزایش بارآوری کار و این که علت اساسی پیشرفت های فنی در تولید سرمایه داری، تلاش برای ارزان کردن ارزش نیروی کار است، بازگو کردیم. در همان جا، خواه در مورد ارزش اضافی نسبی و خواه درمورد ارزش اضافی فوق العاده، اشاره ی مارکس را به نقش غیر اساسی اما مؤثر رقابت آوردیم. اکنون تنها تآکید کنیم که از نظر مارکس پایه و اساس ارزان شدن کالاها و پیشرفت فنی در تحرک سرمایه برای ارزش افزایی است. و این اساسا مبنی بر تولید است و نه مبادله.
روشن است که رقابت نیز به سهم خود بر این پایه ی اساسی تاثیر می گذارد و آن را تشدید می کند. یعنی آنچه را که هر سرمایه دار و تمامی سرمایه داران برای کشیدن بیشتر ارزش اضافی از گُرده ی کارگران انجام می دهند، با توجه به رقابت با سرمایه داران دیگر نیز مجبورند انجام دهند. اینجا نیز هدف عمده ی سرمایه داران ارزان کردن ارزش نیروی کار و به چنگ آوردن ارزش اضافی بیشتر است. اگر یک سرمایه دار رقیب بتواند در یک روز کار به جای 10 دست لباس 20 دست تولید کند و قیمت لباس را از صد تومان به پنجاه تومان کاهش دهد و ارزش اضافی بیشتری نصیب خود کند، و اگر سرمایه دار ما کماکان بخواهد تولید لباس اش در وضع پیشین ادامه یابد، آن گاه او در بازار شکست خواهد خورد و کالای اش روی دست اش خواهد ماند. پس وی نیز چاره ای ندارد( چاره ای که برای او «خیر» است. زیرا به این وسیله سودش افزایش می یابد!؟) که تمامی ابزار تولید و سازماندهی تولید را پیشرفت دهد و در رقابت با سرمایه دار دیگر کالای اش را با ارزش پایین تری تولید کند.
آنچه در این امر به چشم می خورد، تلاقی، امتزاج و همگونی این دو رابطه به عنوان یک وحدت اضداد است. رابطه ای درونی و در تولید برای کشیدن بیشترین مقدار ارزش اضافی از کارگر و در نتیجه ضرورتا پیشرفت دادن ابزار تولید، و رابطه ای بیرونی یعنی رقابت در عرصه ی مبادله با سرمایه دار دیگر، که هر تک سرمایه دار را مجبورمی کند که این امر را انجام دهد. در میان این دو رابطه، آنچه اساسی است، آنچه که ضرورت درونی، نقطه عزیمت و بازگشت است و پایه و اساس رشد ابزار تولید، نیروهای مولد و روابط تولید را تشکیل می دهد، همان تبدیل تولید ارزش اضافی مطلق به تولید ارزش اضافی نسبی و تکامل آن، و در نتیجه نخستین ملزوم آن یعنی رشد ابزار تولید است. در مجموع همین ضرورت درونی است که چنانچه مارکس اشاره می کند در رابطه بیرونی همچون جبری و فشاری نمایان می گردد که در رقابت و از جانب سرمایه دار دیگر بر هر سرمایه دار مفروضی وارد می شود.
 در حالی که توجه به یکی از دو وجه و رابطه، بدون توجه به وجه دیگر اشتباه است، در عین حال این نیز اشتباه بزرگی است که جایگاه آنچه که ماهوی و درونی است و مشخصه ی تولید سرمایه داری است، مخدوش شود و به جای آن روابطی قرار گیرد که در آن ماهوی نبوده و وجه بیرونی دارند و پایه و اساس تکامل تولید سرمایه داری و تعیین کننده خصال ویژه آن نیستند.   
پویش سرمایه داری
لوتا ادامه می دهد:
«پویش سرمایه داری این نیست که سرمایه دار طبق علاقه ی خودش به کسب سود، تلاش می کند کار اضافه را به حداکثر برساند.»
آنچه ملاک بحث ماست نه سرمایه دار، بلکه خود سرمایه و قوانین حرکت آن است. لوتا با پنهان شدن پشت این عبارت مارکس که« سرمایه دار صرفا سرمایه شخصیت یافته است» مسأله را مخدوش می کند. وی وانمود می کند که مخالفین نظرات وی صرفا از «علاقه سرمایه دار به کسب سود»حرکت می کنند و نه از قوانین حرکت سرمایه.
اما سرمایه زمانی«سرمایه» است که ارزش افزا باشد، و سرمایه دار زمانی سرمایه دار است که سرمایه اش را برای چنین هدفی به کار گرفته باشد و تحقق بخش این ارزش افزایی و دنبال ارزش اضافی باشد. ارزش افزایی سرمایه جز در رابطه با نیروی کار امکان ندارد و سرمایه دار نمی تواند ارزش سرمایه اش را افزون کند، مگر آنکه ارزش اضافی از نیروی کار بیرون بکشد و یا «کار اضافه را به حداکثر برساند». زمانی که مارکس می گوید« تولید ارزش اضافی، قانون مطلق تولید سرمایه داری است»، قانون اساسی و مرکز پویش سرمایه داری را در تولید ارزش اضافی قرار می دهد.
اما از دیدگاه لوتا این تولید ارزش اضافی نیست که بنیان پویش سرمایه، اساس تحرک و افزایش آن و قانون اساسی سرمایه داری را تشکیل می دهد، بلکه این رقابت در عرصه ی گردش  است که نقش عمده را در این پویش دارد.از این دیدگاه، پویش و تحرک «سرمایه» از تضادهای درون خودش بر نمی خیزد، بلکه صرفا از روابط بیرونی آن با سرمایه های دیگر و از فشاری که از جانب سرمایه دیگر در رقابت به وی وارد می شود، بر می خیزد.
اما آنچه که در تولید سرمایه داری رقابت بر سر آن صورت می گیرد، چیست؟ آن نیز جز تحقق همین ارزش اضافی و بالابردن نرخ آن و به «حداکثر» رساندن آن نیست. یعنی در واقع جنگ بر سر تصاحب همین  کاراضافی بیشتر است.
 بنابراین خواه ما سرمایه را در تولید در نظر بگیریم و خواه در مبادله و در رقابت با سرمایه های دیگر، ماهیت آن چه که تولید می شود و بر سر آن رقابت در می گیرد، و نیز رقابت به آن شدت می بخشد، تغییری نمی کند.  
و باز می نویسد:
«پویش سرمایه داری این نیست که سرمایه دار آزاد است که سرمایه گذاری بکند یا نکند و تنها محدودیتش مقاومت کارگر است.»
شکی نیست که در سطح معینی یعنی در سطح تولید، این رابطه کار و سرمایه و تقابل مداوم آنها( یعنی مبارزه طبقاتی بین کار و سرمایه) است که محدودیت برای حرکت سرمایه به وجود می آورد و در عین حال هم سرمایه و هم کار را در این تقابل رشد می دهد. و این سطحی است که بنیانی و تعیین کننده سطوح دیگر است.
اما چنانچه ما بگوییم که تنها محدودیت سرمایه برای تحرک، گسترش و افزایش، مقاومت نیروی کار و تنها در تولید است، نظری نادرست ارائه داده ایم،(1) اما اگر بگوییم که این محدودیت های تحرک، تنها و یا عمدتا در مبادله و از فشار دیگر سرمایه ها و رقابت یک سرمایه با سرمایه های دیگر ناشی می شود، اشتباهی بزرگ تر را مرتکب شده ایم.
لوتا به این که محدودیت تحرک را تنها مقاومت کارگر ندانیم اشاره می کند( وی ظاهرا نقش مقاومت کارگر را در تحرک سرمایه می پذیرد) اما هنگامی که وی رقابت را دارای نقش مطلقا عمده در تحرک سرمایه و تکامل روابط تولید می کند، وی نقش مقاومت کارگر و مبارزه طبقاتی را در ایجاد مرز و یا محدودیت در حرکت سرمایه یا به کلی نفی می کند و یا ثانوی و کم اهمیت به شمار می آورد.   
وحدت و تضاد سرمایه داران
وی ادامه می دهد:
« اگر این طور بود، حرکت «منطقی» سرمایه این می بود که سرمایه ها به یک دیگر بپیوندند، در زمینه ی سرمایه گذاری و سطوح تولید به توافق برسند، نرخ های سود را عادی کنند، امتیاز بدهند و به صلح اجتماعی دست یابند. اما این اتفاق نمی افتد زیرا اجباری برای سرمایه گذاری، بسط یافتن، کسب سهام بازار  و … وجود دارد که بی جواب گذاشتن آن مترادف نابودی است.»
اولا در این مباحث این گونه وانمود می شود که گویا میان سرمایه داران تنها رقابت مطلق وجود دارد و همبستگی نسبی موجود نیست. در حالی که رقابت میان سرمایه داران بر بستر وابستگی آنها به یکدیگر در نظام تولیدی ای که در آن به صورت یک طبقه متحد حاکم هستند، به وجود می آید. در تمامی عرصه های اقتصادی، اجتماعی، سیاسی، فرهنگی و نظامی نه تنها رقابت، دفع کردن یکدیگر، مبارزه و جنگ وجود دارد، بلکه درعین حال همبستگی، جذب شدن به یکدیگر، اتحاد و صلح نیز وجود دارد.
 اتحاد آنها از نظر اقتصادی در وابستگی های آنها، در بده و بستان ها و روابط پیچ در پیچی که در عرصه های تولید و مبادله با یکدیگر برقرار می کنند، در پیوستن گروه های سرمایه دار به یکدیگر و تمرکز سرمایه، در تشکیل شرکت های سهامی، و در دوران امپریالیسم با شکل گیری انحصارها، تقسیم بازارها، تعیین سهم برای هر کدام و تعیین قیمت های انحصاری صورت می گیرد. این ها روندهایی است که در کنار و متضاد با روندهای رقابتی و از گردونه بیرون کردن یکدیگر پیش می رود.
اتحاد سرمایه داران از نظر سیاسی با واسطه تشکیل سازمان متحد کننده سرمایه دارها و نماینده دیکتاتوری آنها بر طبقات دیگر یعنی دولت و همچنین نقشی که دولت به ویژه در سرمایه داری دولتی به عهده می گیرد، به وجود می آید. در سطحی گسترده تر اتحاد دولت های معینی در مقابل دولت های دیگر شکل می گیرد. این ها همه وحدت و همبستگی سرمایه داران به عنوان یک طبقه به یکدیگر است.   
 و مهم تر از همه این وحدت ها، سرمایه داران بارها و بارها و علیرغم اختلافات در شیوه های رویارویی با جنبش طبقه کارگر، وحدت کلی خود را خواه درمورد خریدن بخش هایی از این طبقه ( مثلا سرمایه داران انگلستان در قرن نوزدهم و نیز  در دوران امپریالیسم، تمامی یا بیشتر کشورهای امپریالیستی ثروتمند) و تبدیل آنها به اشرافیت کارگری و زائده بورژوازی کردن آنها، رشد اپورتونیسم و رویزیونیسم در جنبش طبقه کارگر و از این راه تلاش در راه تقلیل دادن تضادهای طبقاتی، و خواه در قبال سرکوب مبارزات و جنبش های صنفی و سیاسی و شورش ها و انقلابات این طبقه نشان داده اند.
 روشن است که بدون این وابستگی ها و یگانگی های گوناگون امر تولید سرمایه داری نمی توانست پیش رود و به تلاشی مطلق می انجامید.
دوما از این مباحث این نتیجه می شود که بنیان پویش و تحرک سرمایه در تولید نیست، بلکه صرفا در گردش است. در معنایی گسترده تر این تولید نیست که نقش تعیین کننده را از نظر تحرک بخشی دیگر وجوه اقتصاد به عهده دارد، بلکه این گردش سرمایه ها، روبرویی آنها با یکدیگر و نیز جدال آنها بر سر بازار و کسب  سهم و سود بیشتر است که پویش سرمایه داری را تشکیل می دهد. و این همه در حالی است که ما با مرور یک به یک وجوه نظر مارکس به این امر آگاهیم که  در رابطه بین تولید و مبادله، این تولید است که نقطه آغاز و نقطه پایان و دارای نقش عمده و  تعیین کننده است. (2)
تولید کالایی و سرمایه داری
و بالاخره چنانچه بخواهیم از زاویه رقابت صرف به این مساله بپردازیم، علت این که در کل سرمایه دارها منطق سرشان نمی شود، به یک دیگر نمی پیوندند و یک شرکت واحد تشکیل نمی دهند، در زمینه سرمایه گذاری و سطوح تولید به توافق نمی رسند و ... از آن برمی خیزد که در تولید سرمایه داری تولید کالایی گسترش یافته است. مالکیت خصوصی بر ابزار تولید وجود دارد، محصولات به شکل کالا تولید می شوند و هر سرمایه داری در چار دیواری خودش برای این که چه کالایی تولید کند، چقدر و به چه کیفیتی تولید کند، آزاد است و بالاخره قانون ارزش بر بازار حکمفرما است. همین ها مالکین خصوصی صاحب سرمایه را ناچار از رقابت می کند.
مشکل پذیرش نقش  و جایگاه  این امور یعنی وجود مالکیت خصوصی، تسلط قانون ارزش بر بازار و رقابت نیست؛ مشکل آن است که ما نقش آنها را در تولید سرمایه داری چنان برجسته کنیم که تفاوت اساسی میان تولید کالایی ساده و تولید کالایی سرمایه داری کمرنگ شود.
آنچه در دیدگاه لوتا، خصلت تعیین کننده تولید سرمایه داری می شود، کالا بودن محصول، تولید برای فروش، موجودیت بازار و تسلط قانون ارزش در این شیوه تولید است. یعنی آنچه تولید کالایی سرمایه داری با آن در تولید کالایی ساده که در آن فروش نیروی کار عمومی نشده بود، هنوز اساسا طبقه کارگری شکل نگرفته بود، و به چنگ آوردن ارزش اضافی نیروی محرک تولید نبود، مشترک است.(3) این میان تنها تفاوت این می شود که در نظر لوتا طبقه کارگری هم وجود دارد و رقابت میان سرمایه داران بر استثمار کارگران تاثیر می گذارد و آن را تشدید می کند.
لوتا ادامه می دهد: 
به نکته ی مهم باب آواکیان که در بالا نقل کردیم بازگردیم: «تولیدکنندگان کالایی سرمایه دار از یک دیگر جدا هستند، اما با عمل کرد قانون ارزش به یک دیگر متصل اند. اگر چنین نبود با همان جبری که برای استثمار پرولتاریا مواجه اند روبرو نبودند و تضاد طبقاتی تخفیف می یافت.»
به عبارت دیگر اگر سرمایه داری تولید کالایی نبود، اگر سرمایه داران کالا تولید می کردند اما مجبور نبودند آن را به بازار بیاورند و بفروشند و بنابراین دیگر قانون ارزش بر کالاهای آن ها اعمال نمی شد، آن گاه این سرمایه داران دیگر با جبر بیرونی برای استثمار پرولتاریا روبرو نبودند و بنابراین خواه انفراداُ و خواه اجتماعاُ تضاد طبقاتی آنها با پرولتاریا کاهش می یافت.
حال چون چنین نیست، نه خود تولید ارزش اضافی، نه خود استثمار، بلکه آنچه که نقش تشدید کننده آن را دارد، دارای نقش تعیین کننده و عمده است.  
می بینیم که چه جفنگیاتی بافته می شود تاهسته ی انقلابی یک تئوری مخدوش شود.
 در بالا اشاره کردیم که تولید سرمایه داری تولید کالایی رشد یافته است. قوانین تولید کالایی نیز در تولید کالایی سرمایه داری وجود دارند، اما با توجه به خصلت ویژه سرمایه داری یعنی تبدیل شدن نیروی کار به کالا و تسلط قانون ارزش اضافی بر تولید و نتایجی که این امر در تمامی جهات به وجود می آورد، این نظام تولیدی زیر تأثیر قوانینی که خاص خود آن است، قراردارد.
به بیان دیگر، در تولید کالایی هم، مالکیت خصوصی وجود داشت، تولید کنندگان از یکدیگر جدا بودند و با قانون ارزش به یکدیگر متصل می شدند و قوانین رقابت بر مبادله ی آنها حاکم بود. اما مضمون و شکل عملکرد این قوانین در تولید کالایی که بنیان آن بر کار شخصی تولید کننده در تولید استوار بود و تولید کالا به قصد مبادله صورت می گرفت، با تولید کالایی سرمایه داری که بر مبنای تسلط بر کار غیر یعنی کارگر استوار است و تولید با هدف کسب ارزش اضافی صورت می گیرد و در آن استثمار طبقه کارگر و بنابراین تضاد کار و سرمایه وجود دارد، متفاوت است. در سرمایه داری در کنار قوانین تولید کالایی، قوانین عالی تری وجود دارند که مختصات و شکل حرکت و تکامل این نظام تولیدی را متفاوت از تکامل تولید کالایی می کنند.
 نیروی محرک عمده ی سرمایه داری
و بالاخره به عباراتی از مارکس که به نظر می رسد استدلال لوتا بر آن ها مبتنی باشد، می رسیم:
« مارکس توضیح می دهد: رقابت٬ قوانین درونی تولید سرمایه داری را برای هر سرمایه دار به صورت قوانین خارجی قهری ملموس می کند. سرمایه دار را مجبور می کند که دائما سرمایه اش را بسط دهد تا آن را حفظ کند اما بسط دادن سرمایه ممکن نیست مگر با انباشت فزاینده.» و
«رقابت به طور عام، این نیروی محرکه ی حیاتی اقتصاد بورژوایی، قوانین خود را وضع نمی کند، بلکه مجری آن ها است.»(دو عبارت اخیر از کتاب گروند ریسه مارکس است)
 به بخش نخست صحبت های لوتا مکرر پرداخته ایم. این تنها نشانگر تأثیر رقابت میان سرمایه داران بر انباشت، حرکت موازی آن در جوار انگیزه ها و محرک های درونی انباشت و عمده شدن گاه گاهی آن است و نه نشانگر عمده بودن دائمی و مطلق آن. سرمایه فی نفسه و در خود دارای گرایش به انباشت است. این امر از تضاد میان بازتولید ساده و بازتولید گسترده که وحدت اضداد درون حرکت باز تولید خود سرمایه هستند، بر می خیزد. چنانچه سرمایه دار به بازتولید ساده بسنده کند، تنها می تواند خرج زندگی خود و خانواده خود را از گرده ی طبقه کارگر بیرون کشد و بسیار بهتر از طبقه کارگر زندگی کند و نیز روابط طبقاتی موجود را بازتولید نماید.
 اما سرمایه دار چنین نمی کند و با آن ارضاء نمی شود زیرا میل به خود افزایی و خودگستری سرمایه همچون میل و حرص و آز به انباشت سرمایه در وی جلوه کرده و وی را وا می دارد که به بازتولید گسترده روی آورد.   
 اما در مورد عبارت پایانی از مارکس یعنی « رقابت به طور عام، این نیروی محرکه حیاتی سرمایه داری» که بحث درباره آن مهم است.
در بخش گذشته اشاره کردیم که تضادهای زیادی در تولید سرمایه داری وجود دارند. این تضادها هر کدام به شکلی، کم یا زیاد، مؤثر یا غیر مؤثر در کل فرایند، نقش نیروی محرکه ی سرمایه داری را دارند. از میان آنها آنچه که اساسی و حیاتی است، تضاد میان کار و سرمایه است که خود مهم ترین تبلور و جلوه ی تضاد اساسی این جامعه است؛ یعنی تضاد میان اجتماعی شدن وسائل تولید و تصاحب خصوصی آنها.
همان گونه که پیش از این اشاره کردیم از دو شکلی که انگلس برای بروز تضاد اساسی بر می شمارد، آن که عمده تر است، تضاد کار و سرمایه است؛ زیرا در این تضاد است که عامل نوی تغییر و تحول مناسبات تولیدی از سرمایه داری به کمونیسم، یعنی طبقه کارگر موجود و فعال است.
رقابت میان سرمایه داران یکی از تضادهایی است که در سرمایه داری موجود است. این تضاد در حالی که به نوبه خود نقش نیروی محرکه را در مناسبات سرمایه داری دارد و در تکامل سرمایه داری مؤثر است( و البته با توجه  آنچه که ما در بخش گذشته در مورد نقش مخرب آن گفتیم) اما نه این تضاد، تبلور کل تضاد اساسی است ( این تضاد تبلور یکی از دو جهت تضاد اساسی یعنی مالکیت خصوصی بر ابزار تولید است در حالی که تضاد کار و سرمایه تبلور مستقیم تضاد اساسی است، یعنی اجتماعی شدن وسائل تولید و تصاحب خصوصی آنها) و نه یگانه و یا عمده ترین نیروی محرک این نظام.
 از سوی دیگر در همین بیان مارکس و در دو عبارت پایانی به روشنی آمده است که «رقابت قوانین خود را وضع نمی کند(پس این قوانین از جای دیگری یعنی از همان ماهیت این روابط بر می خیزند) بلکه مجری آنهاست( یعنی رقابت مجری قوانینی است که از خودش بر نمی خیزند)» بنابراین  نقش نیروی محرک حیاتی رقابت را باید در روابط بیرونی، در سطح  و در رابطه میان خود سرمایه داران مشاهده کرد تا در روابط درونی، در عمق و به عنوان نیروی محرکه کل این مناسبات تولیدی. 
از نظر ما چنانچه این عبارت مارکس را این گونه معنا کنیم که منظور مارکس این است که رقابت، «تنها» یا «عمده ترین» نیروی محرکه ی حیاتی این جامعه است، نادرست است. و حتی اگرفرض کنیم که مارکس چنین منظوری داشته(که ندارد)، نظرش با آنچه خواه در همین گروند ریسه و خواه در سرمایه می نویسد، در تضاد قرار می گیرد. روشن است که امری که مجری قوانین ماهوی است نمی تواند «تنها» و یا «مهم ترین» نیروی محرکه ی یک جامعه باشد.
اما  اگر با کمی اغماض، خواه بر مبنای دو عبارت پایانی که در پی آن آمده است و خواه به وسیله تمامی شرح ما از نظر مارکس،  نخست آن را در چارچوب روابط میان خود سرمایه داران و بر این مبنا در تکامل کل مناسبات تولیدی مؤثر بدانیم، این عبارت می تواند درست باشد.
ادامه دارد.
هرمز دامان
نیمه دوم آبان 99
یادداشت ها
1- مارکس می نویسد:«سرمایه، به مثابه ارزشی که بارور می شود، تنها متضمن روابط طبقاتی نیست، یعنی تنها متضمن خصلت اجتماعی مشخصی، که بر پایه ی وجود کار به مثابه کار مزدور قرار دارد نیست. سرمایه عبارت از حرکت است، عبارت از یک فرایند دورپیمایی با مراحل مختلف است، که خود به نویه خویش متضمن سه شکل دورپیمایی است. بنابراین سرمایه را تنها می توان به مثابه حرکت، نه مانند چیزی در حال سکون درک کرد.»( سرمایه، جلد دوم، ترجمه ی اسکندری، 99- 98)
2- مارکس در جلد دوم سرمایه و درتحقیق خود در مورد گردش بارها به این نکته اشاره می کند و نظر اقتصاددانانی که نقش تعیین کننده را در تعیین خصلت نظام سرمایه داری به مبادله می دهند و تولید را تابع آن می دانند، نفی می کند. در اینجا خوب است که به استدلال مارکس دربرخورد به کسانی که اقتصاد پولی( یعنی آنچه در مبادله میان فروشندگان و خریداران با واسطه پول روی می دهد) را خصلت اقتصادی اساسی تولید سرمایه داری می دانسته اند، توجه کنیم: 
«در واقع تولید سرمایه داری عبارت از تولید کالایی به منزله شکل عمومی تولید است، ولی تنها از آن جهت چنین است و از آن رو پیوسته در سیر تحولی خود چنین می شود که در این تولید کار، خود مانند کالا بروز می کند و کارگر کار خویش، یعنی عملکرد نیروی کارش را می فروشد و آن را نیز، چنان که ما فرض می کنیم مطابق با ارزشش که از طریق مخارج تجدید تولید آن تعیین می گردد، می فروشد. به همان تدریج که کار جنبه مزدوری پیدا می کند، تولید کننده نیز سرمایه دار صنعتی می گردد. به همین جهت است که تولید سرمایه داری( و لذا تولید کالایی نیز) هنگامی وسعت خود را به دست می آورد که تولید کننده ی مستقیم روستایی نیز کارگر مزدور گردد. در مناسبات میان  سرمایه دار و کارگر مزدور، رابطه پولی، یعنی مناسبات فروشنده و خریدار، جنیه ی رابطه ای که ملازم با تولید است، پیدا می کند. ولی این رابطه از لحاظ اساسی مبتنی بر خصلت اجتماعی تولید است نه بر شیوه ی مبادله، که خود به عکس ناشی از آن است.
باری این نگرش با محیط بورژوایی ، که فکر انجام سوداهای نقلی سرتاپای آن را فرا گرفته است، تطبیق می کند و موجب می شود به جای آنکه خصلت شیوه تولید را پایه طرز مبادله ی منطبق با آن تلقی نمایند، عکس آن را می پذیرند.»( همان، ص 107- 106)
 از نظر لوتا، سرمایه داران، انگیزه ی اساسی خود را برای ارزان کردن کالاها و در نتیجه پیشرفت فنی ملازم با آن را از رقابت با دیگر سرمایه داران و در نتیجه از مبادله می گیرند و از آن به تولید می برند. در این دیدگاه این مبادله است که موجبات اساسی پیشرفت های فنی در تولید را فراهم می سازد. بنابراین آواکیان و لوتا تمایل دارند که در قبال تولید که مارکس همواره بر نقش تعیین کننده آن تاکید کرده است، مبادله را دارای نقش تعیین کننده بدانند. در نتیجه از نظر آنها آنچه که خصلت نمای تولید سرمایه داری است، نه تبدیل نیروی کار به کالا و ارزش اضافی از نیروی کار بیرون کشیدن، بلکه رقابت سرمایه ها با هم است.
3- مارکس سرمایه داری را چنین وصف می کند:
«سرمایه  فقط در جایی بروز می کند که دارنده وسائل تولید و معیشت، کارگر آزاد را به مثابه دارنده ی نیروی کار خویش، در بازار بیابد و در چنین شرطی تاریخی، تاریخی از جهان نهفته است. بنابراین سرمایه از آغاز خود اعلام کننده  دورانی از پروسه تولید اجتماعی است.»( سرمایه، پیشین، جلد نخست، ص230- 229)

 

 

 

 

 

 

 

۱۳۹۹ آبان ۲۶, دوشنبه

شبه چپ های ایرانی و انتخابات آمریکا


 

شبه چپ های ایرانی و انتخابات آمریکا

یکی از مسائلی که از دید طبقه کارگر ایران در مورد انتخابات آمریکا می تواند اهمیت داشته باشد، همانا شیوه رویارویی شبه چپ های ایرانی با این انتخابات و کاندیداهای ریاست جمهوری آن است. منظورمان از شبه چپ های ایرانی، تروتسکیست ها (عمدتا دارودسته ی کمونیسم کارگری حکمتی) خروشچفیست ها و سوسیال دموکرات ها است.
دسته هایی از این شبه چپ های پر سر و صدا و هوچی کماکان هوادار ترامپ و جمهوری خواهان بودند و وی را انتخاب کردند و دسته هایی دیگر به نامزد دموکرات ها یعنی جناب بایدن رای دادند.
حکمتی های هوادار ترامپ
دسته هایی که به ترامپ و جمهوری خواهان رای دادند، عمدتا تروتسکیست ها یا همان دارودسته های حکمتی طرفدار کمونیسم کارگری بودند. یعنی مزدوران با جیره و مواجب و یا بی جیره و مواجب سلطنت طلبان(و یا جمهوری خواهان)هوادار امپریالیسم.
 آنچه که موجب هواداری حکمتی ها از ترامپ شده است، بیرون رفتن آمریکا از برجام و تحریم های اقتصادی وی علیه جمهوری اسلامی است. از دید امپریالیسم پرستان حکمتی، این بیرون رفتن و این تحریم ها حکومت ایران را در منگنه قرار داده است.
این حضرات امید زیادی به این تحریم ها داشتند و نیز چشم انتظار این بودند که پس از ضعیف شدن حکومت مرکزی، حمله نظامی آمریکا به ایران صورت گیرد و حکومت سرمایه داران کمپرادور قدیمی یعنی سلطنت طلبان برقرار گردد. درخواست این حکمتی های حقیر از امپریالیسم و این دسته های نوکر صفت نیز چیزی نبود جز چند پست ناقابل در دستگاه حکومتی  آینده. و الحق و الانصاف که حکمت مزدور و این حضرات نوچه های پسمانده ی وی، خدمات شایانی به این سرمایه داران وابسته و امپریالیسم کرده اند و چنانچه روزگاری حکومت این مرتجعین بر قرار گردد، بدون شک چند پست ناقابل در نظام، کمترین مزدشان است!  
 به مساله تحریم ها برگردیم. واقعیت این است که نتایجی که این تحریم ها به بار آورده فقر و فلاکت مردم ایران به ویژه طبقه کارگر یعنی طبقه ای است که حکمتی های رنگارنگ گوش فلک را به اسم هواداری از آن کر کرده اند. از این تحریم ها بخش عمده ی سران جمهوری اسلامی نه تنها باکی شان نبوده و نیست، بلکه حسابی از آن استفاده هم کردند.
از آن سوی، حمله نظامی به ایران به وسیله ترامپ و حکومت آمریکا بیشتر یک لولوی سر خرمن بود تا یک واقعیت. آنچه که به طور عمده و در عمل  از جانب ترامپ و امپریالیسم جهان خوار دنبال می شد، کشاندن این حکومت به پای میز سازش و بستن معاهده ای تازه بود.
اهدافی که ترامپ و آمریکا از این سازش احتمالی دنبال می کردند( ترامپ تا لحظاتی پیش از انتخابات  گفت که تا من دوباره انتخاب شدم سران جمهوری اسلامی زنگ می زنند و خواهان نشستن پای میز مذاکره  می شوند)  دو رو داشت: یکی تبدیل حکومت مستبد پر مدعای خامنه ای و سپاه پاسداران اش به نوکری حلقه به گوش و پیرو اوامر امپریالیسم در تمامی مسائل  سیاست های داخلی و بیرونی، و دوم ایجاد شرایط بهتر برای منافع امپریالیسم آمریکا در این معامله و سازش و برتری موقعیت وی به امپریالیست های اروپایی.(1)
 از سوی دیگر، این که فکر کنیم فشار ناشی از این تحریم هاست که مردم را به خیابان ها کشانده و یا می کشاند، اشتباه بزرگی است. مردم ایران از آغاز سال های هفتاد وارد تقابل جدی برای تغییر رژیم شدند و در سال 88 بزرگ ترین مبارزات و شورش های تا آن زمان موجود را بر پا کردند، حال آن که در آن زمان  تحریم ها به این شکل وجود نداشت. سپس شورش دی ماه 96 به وقوع پیوست که در آن زمان تازه یک سال از انتخاب ترامپ گذشته بود و روشن است که علت فوری و مستقیم آن، تحریم های آمریکا نبود. مبارزات و شورش های آبان ماه  را نیز اساسا باید تداوم و تکامل آن رویدادها دید، و نه مستقیما اثر تحریم ها.(2)
 نه شورش ها و نه انقلابات به دلیل شرایط بیرونی بر انگیخته نمی شوند، بلکه از شرایط  درونی و قوانین حاکم بر جامعه ای که در آن بروز می کنند، برمی خیزند. حتی اگر فرض را بر این بگذاریم که امر تحریم های اعمال شده به این منظور صورت گرفته که مردم ایران برخیزند و خود را از شر این حکومت رها سازند (حال آن که می دانیم نیت و قصد امپریالیسم آمریکا هرگز چنین نبوده بلکه در تنگنا گذاشتن خود حکومت برای نشستن پای میز مذاکره  بوده است) و بر این مبنا آن را شرطی دانست که به رشد شرایط درونی تحول یاری می رساند، این را نمی توان یک امر مثبت ارزیابی کرد. به زور تحریم خارجی و به فقر و فلاکت کشیدن توده های مردم نمی توان مردم کشوری را مجبور به شورش و انقلاب کرد و حتی اگر چنین شود، نمی توان وجه مثبتی برای چنین تحریمی قائل شد. 
خروشچفیست ها و بایدن
 اما به جز این بخش ها که از عدم انتخاب ترامپ حسابی عنق شان تو هم رفت و بور شدند( حداقل تا الان که بایدن انتخاب شده) یعنی حضرات حکمتی های تروتسکیست، بیشتر بخش های شبه چپ ایران یعنی دارودسته های رویزونیست، خروشچفیست و سوسیال دموکرات با پیروزی بایدن و حزب دموکرات گُل از گُل شان شکفت و به ویژه از پیروزی دموکراسی بورژوایی در آمریکا به وجد آمدند. راستی هم که «مبارزه بزرگی» بود و حضرات حق داشتند که در دموکراسی بورژوایی، برای دموکراسی بورژوایی مبارزه کنند و با رای دادن به بایدن دموکراسی بورژوایی را پیروزگردانند!؟
به این ترتیب آنچه که از این حضرات خروشچفیست ها و سوسیال دموکرات ها بیشتر می خوانیم و می شنویم مربوط است به حزب دموکرات و سوسیال دموکرات ها و سندرز و ...
اما آنچه این قضیه رای به بایدن و دموکرات ها را مضحک می کند این است که بخش هایی از این دارودسته ها که چنین برای دموکراسی بورژوایی در کشوری که به اصطلاح این دموکراسی بورژوایی در آن وجود دارد، لّه لّه می زنند، در ایرانی که  طبقه سرمایه داران بوروکرات- کمپرادور در لوای یک حکومت استبدادی مذهبی حاکم اند و مبارزه برای دموکراسی های غیر پرولتری(حتی دموکراسی بورژوایی) به درجاتی وجهی مترقی دارد، عموما( و البته ظاهرا) آن را نفی می کنند.
نگاهی به مواضع این حضرات نشان می دهد که بیشتر آنها به ویژه خروشچفیست ها و سوسیال دموکرات ها( و همچنین تروتسکیست ها) مدت هاست که بدیل خود را در ایران «حکومت شورایی» و «سوسیالیسم» قرار داده اند و گویا به چیزی کمتر از آن هم رضا نمی دهند. برخی از دست ها قریب به چهل سال است که « انقلاب دموکراتیک»(نوین)را رد کرده و خواسته اند در ایران« انقلاب سوسیالیستی» کنند.(3)
باری این حضراتی که در ایران از «بدیل شورایی» صحبت می کنند، این جریاناتی که اسم  طبقه ای غیر از طبقه کارگر می آمد «جام» می کردند و بسیاری از آنها تمامی طبقات غیر کارگر را ارتجاعی می دانستند، این گروه هایی که تماما دنبال این بودند که هر چه می توانند طبقه کارگر را با لایه های طبقات دیگر که به آن پیوست می کردند، بزرگ تر و بزرگ تر کنند تا جایی که در ایران 80 میلیونی نزدیک به شصت میلیون کارگر و خانواده اش را می یافتند، این ها در انتخابات کشور امپریالیستی آمریکا که طبقه کارگرش به نسبت جمعیت  قطعا باید بسیار گسترده تر از ایران باشد، دنبال رای به بایدن و حزب امپریالیستی دموکرات  بودند.(4)
بد نیست! در ایران زیر سلطه، «بدیل شورایی»(5) و «سوسیالیستی» و در آمریکای امپریالیست به دنبال دفاع از دموکراسی بورژوایی و تغییرات رفرمیستی از جانب بورژوازی امپریالیستی . به راستی که دریغ از یک شعار روی کاغذ به نفع طبقه کارگر،«انقلاب سوسیالیستی» و «بدیل سوسیالیستی» در آمریکا، دریغ از یک شعار به نفع «دموکراسی شورایی» و «اداره شورایی» در آمریکا.
برخی از این فسیل های خروشچفیست عجالتا تاکتیک- بهتر است بگوییم استراتژی- خود را در کشورها امپریالیستی برقراری«دولت رفاه» قرار داده اند از آن زمره که پس از بحران اقتصادی دهه ی بیست و پس از ریاست جمهوری فرانکلین روزولت در آمریکا برقرار شد. اسم «دولت رفاه» را می آورند و یک پسوند «طراز نوین»- واقعا  که شماها معرکه اید!- به آن اضافه می کنند و آن گاه مبارزه کنونی را مبارزه علیه نئولیبرالیسم و برقراری«دولت های رفاه» می دانند.
حضرات دلیل آن را که چنین برنامه ها و تاکتیک هایی پیشنهاد می کنند، موازنه نیروها و وضع بحرانی نیروهای پیشرو می دانند. در حالی که بخش مهمی از این بحران نیروهای پیشرو خود این فسیل های هستند که مثل بختک به روی جنبش افتاده اند و بوی تعفن سوسیال دمکراسی و رفرمیسم شان تهوع آور است.
آنچه که گفتیم به واقع تضاد غریب و شگفت انگیزی جلوه می کند.در کشور سرمایه داری امپریالیستی برای دموکراسی بورژوایی مبارزه کردن و در کشوری زیر سلطه امپریالیسم برای بدیل سوسیالیستی حنجره خود را پاره کردن!
حقیقت آن است که آنچه که بیشتر این دارو دسته ها در برخورد به دموکراسی بورژوایی در آمریکا نشان می دهند و پیش می گذارند نهایت آن چیزی است که در ایران هم می خواهند. به عبارت دیگر های و هوی و شعارهای شان در مورد بدیل سوسیالیستی و انقلاب سوسیالیستی پوچ و توخالی است.
و این تازه در مورد خروشچفیست ها و سوسیال دموکرات هاست.
درمورد ترتسکیست ها و بخش هایی از آنها که مزدوران آمریکا و سلطنت طلبان هستند، وضع فرق می کند. آنها گر چه در مبارزات کارگران و تا آنجا که می توانند نقشی داشته باشند، در بهترین حالت تاکتیک های رفرمیستی را دنبال می کنند، اما  در استراتژیِ خواهان برقراری یک نظام استبدادی وابسته به امپریالیسم به سرکردگی سلطنت طلبان هستند.
                                                                                                هرمز دامان
                                                                                               نیمه دوم آبان 99 
یادداشت ها

1-   این امپریالیست ها از حکومت حاضر چیزی بیشتر نمی خواهند. به طور کلی آمدن نیروهای ارتش آمریکا به منطقه دو سوی اساسی داشت: یکی ایمن کردن تحرک کشتی ها و دفاع از صدور نفت و دیگری حمله نظامی در شرایطی که جنبش طبقات گوناگون مردمی به یک انقلاب تمام عیار پا گذارد و در نتیجه پیش گیری از روی کار آمدن حکومتی دموکراتیک و مردمی. مورد نخست را تامین کردند. مورد دوم چون تا کنون پیش نیامده، تحرکی هم از جانب آمریکا و ارتش این کشور صورت نگرفته است. البته اگر سران جمهوری اسلامی و سپاه پاسداران مرتکب اشتباه شده و رفتارها و عملکردهای ماجراجویانه ای در قبال کشتی ها و یا ارتش آمریکا و یا برخی امور دیگر در منطقه از خود بروز می دادند ممکن بود که کار به جنگ کشیده شود. آنچه به عنوان واکنش از جمهوری اسلامی و سپاه در مورد کشورهای منطقه و یا برخی کشتی ها بروز کرد بیشتر مانند ورج و ورجه کردن و خودی نشان دادن و در مجموع قابل اغماض بود و آن چنان نبود که به دلیل آن دست به یک جنگ زد.  

2-    انقلاب 57  خود بهترین نمونه است. این انقلاب با آن گستردگی  و شدت، زمانی رخ داد که شاه، نوکر امپریالیست ها بهترین رابطه ی اقتصادی را با آنها داشت.

3-   و در این قضیه فرقی با حکمتی های تروتسکیست نداشته اند. بگذریم از این نکته که بیشتر اینها، خواه حکمتی ها و خواه خروشچفیست ها، اسم انقلاب سوسیالیستی را نیز دیگر کمتر می آورند. ظاهرا آنها تنها می خواستند انقلاب دموکراتیک نوین نباشد و آن برنامه ی عملی و تاکتیک هایی که زیر نام «انقلاب سوسیالیستی» یا «بدیل سوسیالیستی» تبلیغ و ترویج کرده و می کنند، عموما جز رفرمیسم و خواست دموکراسی بورژوایی( در مورد حکمتی ها خواست یک حکومت ارتجاعی) چیز دیگری نبوده و نیست. از این نظر که بنگریم آن گاه وحدت مواضع آنها در مورد آمریکا و ایران دیده می شود.

4-   و در بهترین حالت سندرز رهبر جناحی از حزب دموکرات آمریکا. خروشچفیست ها و رویزیونیست ها این ها  را که بخشی از یک حزب امپریالیست هستند «جناح چپ» می نامند و زیر این عنوان، تمایل خود نسبت به آنها را توجیه می کنند. این دارودسته ها در انگلستان نیز به دنبال جرمی کوربین رهبر حزب کارگر- حزب امپریالیستی انگلستان و لنگه حزب دموکرات آمریکا- هستند. همچنان که در یونان دنبال سیریزاها موس موس می کردند.

5- روشن است که در اینجا شکل تشکیلاتی مورد بحث نیست، بلکه منظورمرحله ی انقلاب است. زیرا شکل تشکیلاتی ارگان های حاکمیت طبقه کارگر در انقلاب دموکراتیک نوین نیز می تواند به شکل شورا باشد.

  

۱۳۹۹ آبان ۲۳, جمعه

نکاتی پیرامون انتخابات آمریکا

 

نکاتی پیرامون انتخابات آمریکا

 مساله ی ترامپ
نخستین مساله ای که پس از انتخابات توجه را جلب می کند، وضعی است که ترامپ و برخی از عوامل باندی که وی در حزب جمهوری خواه نمایندگی می کند به وجود آورده اند. ظاهرا این افراد یا گروه ها به ترامپ توصیه می کنند که نتایج انتخابات را نپذیرد و دنبال بحث تقلب در انتخابات باشد. و این نظرات درست مقابل نظرات دیگری است که در حزب جمهوری و حتی در همین باند ترامپ موجود است و به ترامپ توصیه می کنند که شکست را بپذیرد و بایدن را به عنوان رئیس جمهوری آمریکا  قبول کند.هنوز تکلیف جدال این دو خط در باند ترامپ  و حزب جمهوری خواه مشخص نشده است و یا حداقل چنانچه مشخص شده باشد، بیرونی و آشکار نشده است. آنچه که دنبال می شود همان قضیه ی تقلب است و های و هویی که برخی از افراد این باند به راه انداخته اند و نیزعدم همکاری برخی ارگان های مربوط به انتقال قدرت به بایدن و دموکرات ها.
 از سوی دیگر کنترل، رهبری و هدایت رأی دهندگان به ترامپ که در میان آن ها برخی از جریان های نژاد پرست افراطی وجود دارند، خود یک مساله در پیشاروی ترامپ و باندش - و نه تنها آنها بلکه کل طبقه ی حاکم - است.
 بخش مهمی از این رای دهندگان، رای دهندگان سنتی به حزب جمهوری خواه و از ایالت هایی هستند که عموما جمهوری خواهان در آنها رای می آورند و از میان تمامی طبقات از سرمایه داران تا لایه هایی از کارگران  در آنها یافت می شود.(1) بخش هایی نیز هستند که به هر حال به رئیس جمهوری که در دوره پیش بوده یعنی ترامپ رای می دهند و عموما زحمت فکر برای انتخاب فرد جدیدی را به خود همواره نمی کنند. همچنین اند لایه هایی از میان همه ی طبقات و در بیشتر ایالات که عموما باورهای مذهبی ای که ترامپ و کلا حزب جمهوری خواه دنبال می کنند برای شان اهمیت درجه اول دارد و بر مبنای  همان هم رای می دهند.
از سوی دیگر، برخی سیاست های اتخاذ شده به وسیله ترامپ یعنی به ویژه «اول آمریکا» ی وی (تلاش برای بازگرداندن سرمایه های بیرون رفته به داخل کشور و ایجاد کار، جدال و رقابت با امپریالیست های اروپایی و در اولویت قرار دادن منافع اقتصادی آمریکا، بیرون آمدن از معاهده ی اقلیمی پاریس و بهداشت جهانی، تلاش برای برخی سازش های منطقه ای و بیرون کشیدن سربازان آمریکایی از مناطقی که در آنها درگیر است و...) کماکان در انتخاب بخش هایی از رای دهندگان و از جمله برخی کارگران نقش داشته است. کسانی که کماکان امید بدان بسته اند که ترامپ مشکلات اقتصادی و مساله ی بیکاری را حل کند و اوضاع داخلی را بهبود بخشد.
 به جز این بخش ها که بافت اصلی و عمده تر رای دهندگان را تشکیل می دهند، بخشی که ترامپ را به واسطه ی برخی سیاست های خاص نژاد پرستانه و ضد مهاجر وی انتخاب کرده است، وجود دارد؛ این بخش به طور عمده از لایه هایی از خرده بورژوازی مرفه و میانه و عموما سفید پوستان تشکیل می شود. البته باید اشاره کنیم که سیاست های ضد زن ترامپ نیز برای خود هوادارانی دارد، اما این سیاست ها بیش از آنکه برای وی هوادار جلب کند، هواداران و به ویژه زنان را از وی دور می کند.(2)
به نظر می رسد که فعال ترین بخش در میان رای دهندگان به ترامپ و هواداران وی که در حاضر رهبری عمده ی رای دهندگان را در دست دارد، همین بخشی باشد که امید به سیاست های نژادپرستانه و ضد مهاجر ترامپ دارند و کلید موفقیت آمریکا و باز گشتن آن به «عظمت» گذشته را برتری دادن به نژاد سفید و نخستین اروپایی ها مهاجر به آمریکا می داند.(3)
 باری، خبرها حاکی است که  قرار است روز شنبه 14 نوامبر گردهمایی ای به وسیله هواداران ترامپ در واشنگتن برقرار شود. به نظر می رسد که این گردهمایی، نقطه عطفی در تکامل جریان ترامپ باشد:
 آیا این نیرو  و فعالیت ها کنترل، هدایت و رهبری می شود تا نتایج انتخابات را بپذیرد و صرفا نقش گروه فشار برای گرفتن امتیاز را بازی کند و نیز برای دوره های بعد حفظ شود، و یا خیر، قرار است که کار ادامه یابد و درگیری جاری در جامعه آمریکا به  سوی مراحلی پیش رود که در مجموع در سیاست و جامعه آمریکا کم سابقه است.
در مقاله ی درباره انتخابات آمریکا ما به این مساله نیز اشاره کردیم که نه تنها بخش های گسترده ی مردمی که از ترامپ، سیاست ها و ادا و اطفارهایش نفرت و کینه به دل گرفته اند، و نه تنها سرمایه داران امپریالیست حزب دموکرات، بلکه بخش هایی از جناح جمهوری خواه که به نظر می رسد با نفوذ ترند، با ترامپ و باند وی موافق نیستند( مثلا بوش نه تنها به بایدن تبریک گفت بلکه انتخابات را راست و درست خواند).
بنابراین از شواهد چنین بر می آید که باند ترامپ در مقابل کل طبقه حاکم، نماینده بخش ناچیزی است و اگر این جریان می تواند بیش از وزن خود در بافت طبقه ی سرمایه داران حاکم، در سیاست حاکم نقش ایفا کند، بیشتر به همان شرایط اقتصادی- اجتماعی آمریکا و برنامه هایی بر می گردد که ترامپ پیش گذاشت و به ویژه«نخست آمریکا»ی وی.
به هر حال این که طبقه ی حاکم آمریکا و نیز خود ترامپ و باند وی چگونه به مساله ی ترامپ و رای دهندگان و توده ی دنبال روی وی برخورد کند، در تداوم رویدادهایی که در پی برگزاری گردهمایی روز شنبه 14 نوامبر برقرار می شود و در شیوه ی برخورد طبقه حاکم به آنها خود را نشان خواهد داد. آیا اوضاع به سوی یک نبرد داخلی تکامل خواهد یافت و یا خیر تنها در چارچوب های مسالمت آمیز حفظ شده و صرفا در همان چارچوب ها هدایت خواهد شد؟
سیاست های بایدن و حزب دموکرات
 تردیدی نیست که پیروزی نامزد حزب دموکرات بسیار بیش از آنکه مدیون برنامه ها و سیاست های این حزب باشد، مدیون نفرت و کینه ی توده ها از ترامپ و سیاست های وی به ویژه در زمینه  بیماری کووید 19 و نیز مبارزات ضد نژاد پرستی در شش ماه اخیر بوده است. روشن است که اگر در این دوره حزب دموکرات بر سرکار بود، شکل مبارزه با کرونا چندان تفاوتی با آنچه ترامپ انجام داد نمی کرد و ما کمابیش با همین وضع روبرو بودیم. کافی است که به کشورهای اروپایی نگاه کنیم و ببینیم درآنجا و به ویژه در کشورهایی همچون فرانسه، انگلستان، ایتالیا و اسپانیا چه شد. در آنجا نه ترامپ بود و نه سیاست های وی. اگر نسبت جمعیت را پایه ی محاسبه قرار دهیم آن گاه می بینیم که مرگ و میر بر اثر کرونا در کشورهایی مانند فرانسه، ایتالیا، اسپانیا و انگلستان( رقمی در حدود 40 هزار نفر) که جمعیت هر یک از آنها از یک چهارم آمریکا کمتر است، چندان کمتر از آمریکا نبوده است. از این رو می توانیم به این نتیجه برسیم که دموکرات ها در حالی که از ضعف های ترامپ به نحو چشمگیری استفاده کردند و قدرت را به دست آوردند، اما این گونه نیست که اگر خودشان بر سر قدرت بودند کاری می کردند، کارستان. اساسا این خصلت طبقات سرمایه داراست که به وضع زندگی توده ها بی توجه باشند.
از سوی دیگر، برنامه های این حزب در داخل چیزی را اساسا تغییر نخواهد داد. اگر قرار بود چیزی تغییر اساسی کند در همان 8 سال دولت اوباما تغییر می کرد و نه این که آن چنان وضع بدتر شود که شارلاتان عقب مانده ای مانند ترامپ بتواند برنده انتخابات شود. اگر مردم از سیاست های 8 ساله اوباما راضی بودند در سال 2016 به نماینده آن بیشتر از آن چه رای دادند رای می دادند و رای کالج انتخاباتی را نیز نهایتا از آن خود می کردند، همچنان که در این دوره کردند.(4)
 در مقاله ی در باره انتخابات آمریکا اشاره کردیم که سیاست هایی که در نهایت به وسیله حزب دموکرات درداخل در پیش گرفته خواهد شد- طبق برنامه ها و عادات سنتی این حزب -  در شرایط کنونی بحران اقتصادی، اجتماعی و سیاسی ای که آمریکا درگیر آن شده است، تنها نقش مُسکن را بازی خواهد کرد.
در بیرون کشور نیز آن گونه که بایدن گفته است آمریکا به روال معمول خود و روابط و پیمان هایش (پیمان ناتو، پیمان اقلیمی پاریس، بهداشت جهانی و...) باز خواهد گشت. به نظر می رسد که بخشی از این بازگشت، برنامه ریزی های مشترک با امپریالیست های اروپایی برای شکل دادن به سیاست های آنها در مناطق خاورمیانه و نیز مساله ی روسیه و چین باشد.
 بایدن و مذاکره با ایران
تا آنجا که به روابط با ایران مربوط است و آن گونه که تا کنون از صحبت های بایدن در تبادل نظر با سران فرانسه و آلمان بر می آید، حتی اگر تغییر جدی روی دهد، این پس از پذیرفتن تعهدات معینی از سوی جمهوری اسلامی ایران و به ویژه در مورد دو مساله مهم سلاح ها(مساله ی هسته ای و موشک ها) و نیز مداخلات ماجراجویانه خامنه ای و سپاه پاسداران در منطقه خواهد بود.
به این ترتیب بر خلاف سران جمهوری اسلامی که شکم شان را برای برگشتن آمریکا به برجام صابون زده اند و به سرعت بر سر این که باید مذاکره کرد یا نکرد، های و هوی و دعواهای درونی شان راه افتاده است، این بار با توجه به ماجراجویی های مورد اشاره، به وضعی که پیش از آن بود باز نخواهد گشت. آنچه که تازه است این است که کشورهای عمده اروپایی برجام نیز هم صدا با بایدن نظرات تازه ای در مورد محدود کردن جمهوری اسلامی ارائه داده اند.(5)
در مورد مذاکره و سازش با آمریکا مشکل بتوان تردید کرد که دولت آینده خامنه ای و شرکا یعنی« دولت جوان حزب اللهی» که حداقل تا کنون بیشتر در راس تبلیغات شان قرار گرفته، علاقه ای به مذاکره با آمریکا و سازش نداشته باشد و در این جهت پیش نرود. بحث اساسا مذاکره و سازش با آمریکا نیست. شاید از آن چه اصلاح طلبان و روحانی خواسته و می خواهند در جهت مذاکره با آمریکا و حل وفصل مسائل پیش روند، خامنه و پاسداران اش- به جز لایه ی نازکی که هارت و پورت ضد آمریکایی اش زیاد است-(6) بیشتر چنین خواسته و می خواهند. بحث بر سر این است که آیا آمریکا و اروپا حاضرند با خامنه ای و سپاه کنار بیایند و آیا می توانند به دهنه ی آنها لگام زنند و آنان را در سلک نوکران مطیع  و سر به زیر خود در آورند و یا خیر.
آنچه  که حمید رضا ترقی عضو هیئت موتلفه در مصاحبه ی اخیرش گفته در این مورد بسیار مهم است و می تواند درآمدی بر مذاکرات «دولت جوان حزب اللهی» خامنه ای با آمریکا به شمار آید. ترقی گفته است که مذاکره می تواند صورت گیرد اما نه به وسیله اصلاح طلبان بلکه به وسیله اصول گرایان. زیرا از نظر وی اصول گرایان می توانند در مقابل آمریکا سفت و محکم بایستند و از اصول، مواضع و منافع ایران در مذاکرات دفاع نمایند.(7)
بنابراین خط پنهانی که دیر یا زود رو خواهد آمد، برخلاف هوچی گری برخی از این امام جمعه ها و از جمله احمد خاتمی، نه مذاکره نکردن با«شیطان بزرگ» بلکه مذاکره با آمریکا به وسیله خامنه ای و سپاه پاسداران اش خواهد بود. این که این مذاکرات چه تفاوتی با مذاکرات با دولت اوباما خواهد داشت، امری است که هنوز روشن نیست. اما امید خامنه ای و سپاه این است که دولت بایدن همچون اوباما خیلی روشن قدرت حاکم خامنه ای و سپاه را به رسمیت شناسد و با آن کنار بیاید. اوباما با روحانی و اصلاح طلبان کنار آمد، اما بایدن و اروپایی ها این بار باید با خامنه ای و سپاه کنار بیایند.
هرمز دامان
نیمه دوم آبان 99    
یادداشت ها
1-   در بسیاری جاها حتی در میان لایه های پایینی خرده بورژوازی مانند آموزگاران-  و حتی سیاه پوست و یا مهاجر - افرادی یافت می شوند که معمولا گرایش سنتی به حزب های محافظه کار دارند و نه به احزابی که به اصطلاح لیبرال هستند. برخی از آنها به سبب این که عضو این احزاب هستند یک سلسله پشتیبانی ها از این احزاب در مسائلی مانند شغل و زندگی دریافت می کنند و برای همین عضویت خود را تداوم می بخشند. برخی صرفا به واسطه باورهای مذهبی خود از این احزاب محافظه کار که عموما آن را  جزو اولویت های خود قرار می دهند، پیروی می کنند. بسیاری از این گونه افراد در لایه های پایینی نه نژاد پرست هستند و نه ضد مهاجر و نه مثلا دارای تمایلات ضد زن.
2-   باید این نکته را مد نظر داشت که آنان که به ترامپ در انتخابات پیشین و نیز در انتخابات کنونی رای دادند، تنها نژاد پرستان و ضد مهاجرین نیستند، بلکه بسیاری از آنها مردمی - حتی از بومی ها، سیاه پوستان و مهاجران- هستند که امید داشتند و یا دارند که ترامپ با اتخاذ سیاست های اقتصادی معینی که منافع توده ی بیکار و شاغل آمریکایی را در درجه نخست قرار دهد، ثباتی در اوضاع اقتصادی آمریکا پدید آورد.
3-   سیاست نژاد پرستانه و ضد مهاجر این بخش ها عموما علیه مهاجران اسلاو وسفیدی نیست که از اروپای شرقی و به ویژه پس از سقوط دولت های سرمایه داری اروپای شرقی به این کشورها آمدند. آنها اساسا علیه آسیایی ها و لاتینی ها و سیاهان هستند و کمابیش به این گروه ها است که گفته می شود که به خانه شان برگردند.
4-   در دوره گذشته گرچه ترامپ در نهایت به وسیله کالج انتخاباتی انتخاب شد، اما اختلاف رای وی با هیلاری کلینتون مانند اختلاف حدود پنج میلیونی کنونی با بایدن نبود.
5-    شکی نیست که دود تحریم اقتصادی آمریکا بسیار بیش از آنکه به چشم سران رژیم جمهوری اسلامی رود به چشم مردم ایران رفته است. برداشتن آنها تقلیل رنج طاقت فرسای مردم و موجب نفس کشیدن آنان خواهد شد.
6-   زمزمه هایی از سوی این جریان شنیده می شود که گویا حضرات می خواهند انتقام ترور سلیمانی را از ترامپ بگیرند. اگر این باندها دست به اقدامی علیه یکی از مقامات بلند پایه دولت ترامپ زنند بدون شک این یک ماجراجویی نوین خواهد بود که عاقبت آن به هیچ وجه روشن نیست. در غیر این صورت، این گونه سخنان جز این که آتویی دست بایدن و اروپایی بدهد و شرایط مذاکرات را بدتر کنند، تاثیری نخواهد داشت.
7-   این یک نظریه درون طبقه و باند حاکم است و این را روشن می کند که مذاکره برای اصول گرایان« عار» نیست. اما هنوز روشن نیست که آیا جام زهر را خود خامنه ای و دولت حزب اللهی اش خواهد خورد و یا خیر، به گردن نیروی دیگری انداخته خواهد شد و خامنه ای ناظر و سپس مدعی آینده خواهد بود.