۱۳۹۷ آبان ۸, سه‌شنبه

آموزش بزرگ مارکس دیکتاتوری پرولتاریا است!(7) دیکتاتوری پرولتاریا چیست؟


آموزش بزرگ مارکس دیکتاتوری پرولتاریا است!(7)

دیکتاتوری پرولتاریا چیست؟
قهر در دیکتاتوری پرولتاریا
در بخش گذشته ما درباره زوال دولت که مربوط به دیکتاتوری پرولتاریا و دولت طبقه کارگر است، صحبت کردیم و گقتیم که امر زوال بیشتر مربوط به دوره دوم سوسیالیسم، یعنی نه از سرمایه داری به سوسیالیسم که خواه ناخواه دوره رشدف گسترش و تکامل دیکتاتوری پرولتاریا است، بلکه از سوسیالیسم به کمونیسم، یعنی زمانی خواهد بود که وجه دیکتاتوری حکومت طبقه کارگربه سبب نبود نیاز به آن، که خود در نتیجه سرکوب باقی مانده مقاومت های بورژوازی بوجود خواهد آمد، به تدریج در دموکراسی تحلیل رفته و دموکراسی نیز خود درنهایت از شکل دولت بیرون آمده و تبدیل به عادت یا رفتاری عمومی خواهد شد.
قدرت از لوله تفنگ بیرون میاید(مائوتسه دون)
اما دولت بورژوازی یا دیکتاتوری بورژوازی(در کشورما در حال حاضراستبداد مذهبی و حکومت بورژوا - بوروکرات های فئودال مسلک) را تنها به نیروی قهر و سلاح میتوان بر انداخت و درهم شکسته و خرد کرد. در این مورد در ادبیات مارکسیستی - لنینیستی - مائوئیستی مداوما اشاره شده است. ما تنها مواردی مشهور را بر می گزینیم.
 مارکس و انگلس در مانیفست حزب کمونیست:
« ما ضمن توصيف کلى‌ترين مراحل تکامل پرولتاريا، آن جنگ داخلى کم و بيش پنهانی درون جامعه موجود را تا آن نقطه‌اى که انقلابی آشکار درمیگیرد و پرولتاريا، با برانداختن قهرى بورژوازى، حاکیمت خود را برقرار ميسازد، دنبال کرده ايم».( مانیفست، برگردان فارسی انتشارات مسکو، ص 44)
 در اینجا به روشنی هر چه تمامتر از جنگ داخلی، انقلاب و برانداختن قهری بورژوازی صحبت شده است.
این نظریه اساسی مارکسیسم در مورد قهر انقلابی پرولتاریایی است.
و سپس ما نظرات مارکس را در فقر فلسفه داریم:
«طبقه کارگر در سیر تکاملی خود، سازمانی جانشین جامعه کهنه بورژوایی خواهد کرد که فاقد طبقات و اختلافات آنها بوده و دیگر در واقع قهر سیاسی ای در آن وجود نخواهد داشت، زیرا درست همین قهر است که مظهر رسمی اختلافات طبقاتی درون جامعه بورژوایی میباشد. در این فاصله، آنتاگونیسم بین پرولتاریا و بورژوازی ، مبارزه یک طبقه علیه طبقه دیگر است. مبارزه ایست که عالیترین تجلی آن، یک انقلاب کامل است...
و در ضمن آیا جای تعجب است که جامعه ای که بر اساس اختلافات طبقاتی بنیان گذاری شده است ، به تضاد بیرحمانه ای که نتیجه نهایی آن تصادم تن به تن است، منتهی گردد؟...
تا وقتی که این زمان فرا برسد، در آستانه هر تغییر شکل کلی جدید جامعه، آخرین جمله علم الاجتماع همواره چنین خواهد بود: «یا مرگ یا مبارزه، جنگ خونین یا نیستی، مسئله به این صورت سرسختانه مطرح میشود.»( فقر فلسفه، برگردان فارسی دو جلدی، جلد دوم ص 57-56)
و پس از اینها نظرات مشهور انگلس را درباره نیروی قهردر کتاب  آنتی دورینگ:
«.. اما اینکه قهرنقش دیگری را نیز در تاريخ بازی ميکند، یعنی نقشی انقلابى، اين که قهر به گفته مارکس، مامای هر جامعه کهنه‌اى است که آبستن جامعه نوينی است، اين که قهر سلاحيست که جنبش اجتماعى بوسيله آن راه خود را باز میکند و شکلهاى سياسى متحجر و مرده را در هم ميشکند - درباره هيچيک از اين مسائل آقاى دورينگ سخنى نميگويد. او تنها با آه و ناله اين امکان را ميدهد که براى برانداختن سيادت استثمارگران، شايد قهر لازم باشد - واقعا که جاى تأسف است! زيرا هرگونه بکار بردن قهر بنا به گفته ايشان، موجب فساد اخلاقى کسانى است که آن را بکار ميبرند و او این همه را برخلاف آن اعتلاى اخلاقى و مسلکى شگرفى ادعا میکند که  پی آمدهر انقلاب پيروزمندانه‌اى است! آن هم  در آلمان، جایی که در آن یک برخورد قهرآمیز، که به هر حال ممکن است به مردم تحميل گردد، دست کم اين استفاده را دارد که نوکر منشی  ناشی از ذلت جنگ سى ساله را که در وجدان ملی مردم رسوخ کرده است، از بين ببرد. آیا اين شيوه تفکر موعظه گرانه  بی بو و خاصیت مدعی این است که در انقلابى‌ترين حزبى که تاريخ مانند آن را نديده است نفوذ کند؟» (برگردان فارسی بدون نام، ص 153، با کمی تغییرات)
لنین نیز پس از بیان این جملات در کتاب خود دولت و انقلاب، نظرات خود را چنین بیان میکند:
«آموزش مارکس و انگلس درباره ناگزيرى انقلاب قهرى مربوط به دولت بورژوازى است. اين دولت نميتواند از طريق «زوال» جاى خود را به دولت پرولترى (ديکتاتورى پرولتاريا) بدهد و اين عمل طبق قاعده عمومى، فقط از طريق انقلاب قهرى ميتواند انجام پذيرد. ستايشنامه انگلس درباره اين انقلاب که کاملا با بيانات مکرر مارکس مطابقت دارد - (پايان کتاب «فقر فلسفه»[که در بالا ما آوردیم] و «مانيفست کمونيست» را بياد آوريم که چگونه در آن با سربلندى و آشکارا ناگزيرى انقلاب قهرى اعلام شده است؛ «نقد برنامه گتا »...را در سال ١٨٧٥ بخاطر آوريم که تقريبا ٣٠ سال پس از آن نوشته شده و در آنجا مارکس، اپورتونيسم اين برنامه را بيرحمانه ميکوبد) - اين ستايشنامه به هيچ وجه «شيفتگى» و سخن آرايى و يا اقدامى بمنظور مناظره نيست. ضرورت تربيت سيستماتيک توده‌ها بقسمى که با اين نظريه و همانا با اين نظريه انقلاب قهرى مطابقت داشته باشد، همان نکته‌اى است که شالوده تمام آموزش مارکس و انگلس را تشکيل ميدهد. بارزترين نشانه خيانت جريانات فعلا حکمفرماى سوسيال شووينيسم و کائوتسکيسم به آموزش مارکس و انگلس اين است که خواه اين جريان و خواه آن ديگرى اين ترويج و اين تبليغ را فراموش کرده‌اند.
...بدون انقلاب قهرى، تعويض دولت بورژوايى با دولت پرولترى محال است.»(مجموعه آثار یک جلدی ، ص524، برجسته کردن از لنین است)
استالین نیز درآثار خود به به این قاعده اصلی تصرف قدرت سیاسی بوسیله طبقه کارگر اشاره کرده است:
«آیا ممکن است بدون انقلاب قهری و بدون دیکتاتوری پرولتاریا به چنین تجدید ساختمانی اساسی رژیم کهنه بورژوازی نائل آمد؟
 روشن است که خیر. اگر تصور شود که چنین انقلابی را با آرامش در چهار دیوار دمکراسی بورژوایی، که برای سیادت بورژوازی فراهم شده است، میتوان انجام داد، چنین تصوری دیوانگی و از دست دادن عقل سلیم انسانی و با با وقاحت آشکار از انقلاب پرولتاریایی روبرگرداند است.»(مسائل لنینیسم، برگردان فارسی، بخش  انقلاب پرولتاریایی و دیکتاتوری پرولتاریا،ص 12، همچنین نگاه کنید به درباره ماتریالیسم دیالکتیک و ماتریالیسم تاریخی، برگردان فارسی، بخش سوم، ص 30 و 31)
 و بالاخره سخنان فراوان مائو تسه دون، نظریه پرداز و استاد بزرگ جنگ خلقی طبقه کارگر را در این مورد داریم:
«جنگ که با پیدایش مالکیت خصوصی و طبقات شروع شده، عالیترین شکل مبارزه برای حل تضادهای بین طبقات، ملتها و گروههای سیاسی است که بمرحله معینی از تکامل رسیده اند.»( مسائل استراتژی درجنگ انقلابی چین، منتخب آثار، جلد اول ص 272)
«وظیفه مرکزی و عالی ترین شکل انقلاب تصرف قدرت به وسیله نیروهای مسلح، یعنی حل مسئله از طریق جنگ است. این اصل انقلابی مارکسیستی – لنینیستی در همه جا، چه در چین و چه در کشورهای دیگر، صادق است. معذالک در حالیکه اصل یکی است، اشکال اجرای آن از طرف حزب پرولتاریا بر حسب شرایط مختلف گوناگون است.»( جنگ و استراتژی، منتخب آثار، جلد دوم،، ص325)
«کسی که بخواهد قدرت دولتی را بدست گیرد و آنرا نگهدارد، باید ارتشی مقتدر داشته باشد. بعضی ها ما را بعنوان هواداران تئوری «قدرت مطلق جنگ» بباد تمسخر میگیرند. بلی، راست است، ما طرفدار تئوری قدرت مطلق جنگ انقلابی هستیم. این بد نیست، خوب است، مارکسیستی است. تفنگ حزب کمونیست روسیه، سوسیالیسم را آفرید. ما میخواهیم یک جمهوری دموکراتیک ایجاد کنیم. تجربه مبارزه طبقاتی در عصر امپریالیسم بما میآموزد که طبقه کارگر و توده های زحمتکش فقط بزور تفنگ است که میتوانند بر بورژوازی و طبقه مالکلن ارضی مسلح پیروز گردند؛ در این مفهوم میتوان گفت که تغییر جهان ممکن نیست مگر بوسیله تفتگ. ما هوادار از بین بردن جنگیم، ما جنگ نمیخواهیم؛ ولی جنگ را فقط بوسیله جنگ میتوان از بین برد؛ برای اینکه دیگر تفنگی در میان نباشد، حتماً باید تفنگ بدست گرفت.»(همانجا،334) و بالاخره این عبارت مشهور مائویی که «قدرت از لوله تفنگ بیرون میاید»( همانجا، ص333)
 آنچه ما در اینجا میتوانیم بروی آن تاکید کنیم همانا نظر لنین است دائر بر اینکه باید توده های طبقه کارگر و تمامی زحمتکشان با این دیدگاه تربیت شده و پرورش یابند که گرفتن قدرت سیاسی تنها بوسیله قهر مسلحانه بوسیله زور اسلحه ممکن و مقدور است. به این ترتیب نظریه قهر مسلحانه همواره یکی از ارکان اساسی تبلیغ و ترویج کمونیستی است و هرگز نباید به هیچ بهانه ای آنرا قطع کرد و یا کجدار و مریز به آن ادامه داد.
اما در ایران، چنانچه ما به گروه های مدعی مارکسیسم (خواه خروشچفیست هایی که دنباله رو حزب توده و اکثریتی ها هستند و خواه شبه مارکسیست ها و«کمونیسم علمی» هایی که در پی گروههای رنگارنگ ترتسکیستی روان هستند) بنگریم می بینیم که بیشتر آنها این امر قهر را بکلی از تبلیغ و ترویج خود خارج کرده و برخی از آنها گاه برای خالی نبودن عریضه «منتی» بر این  امر بزرگ تئوریک- سیاسی میگذارند و اشاره ای در تبلیغات خود به آن میکنند و مثلا  «با چشم بسته به غیب گویی» پرداخته، میگویند که جمهوری اسلامی همینطوری سرنگون نمیشود!؟ و بالاخره شاید انقلابی و قیامی لازم باشد!؟
در مورد قهر انقلابی و شرایطی که باید بکار رود باید آنرا به سه بخش اساسی تقسیم کنیم:
یک- گرفتن قدرت سیاسی و برقراری دیکتاتوری پرولتاریا
دو- دفاع فوری و عموما کوتاه مدت از دیکتاتوری پرولتاریا( در کشور ما دیکتاتوری طبقه کارگر و دیگر طبقات خلقی یا دیکتاتوری دموکراتیک خلق)
سه- کاربرد قهر در خود جامعه سوسیالیستی. یعنی زمانی که نیروهای رتجاع پیشین بصورت کلی از بین رفته باشند، اما خواه خود بصورت جزیی و خواه دنباله روان آنها که در شکل های جدیدی خود را نشان میدهند، در فعالیت هستند
در این قسمت ما به بخشهای یک و دوم ا شاره میکنیم ودر قسمتهای بعدی به بخش سوم میپردازیم.
یک - گرفتن قدرت سیاسی و برقراری دیکتاتوری پرولتاریا
 در مورد این بخش در مارکسیسم - لنینیسم- مائوئیسم فراوان سخن رفته است. اغلب گفته شده است که گرچه مارکسیستها بر مبنای قانون دیالکتیکی وحدت اضداد، هرگز قهر را مطلق نمیکنند و راه را در برخی زمانها که امکان گرفتن مسالمت آمیز قدرت وجود دارد، نمی بندند، اما هرگز توده ها را با تئوری کسب قدرت از راههای مسالمت آمیز فریب نداده و روشن میکنند که این تنها میتواند امکانی ناچیز و تنها در شرایطی استثنایی ممکن باشد. اما شرایط عمومی قدرت های سیاسی حاکم و تسلط آنها  به قوای ارتش، نیروهای انتظامی، پلیس (و در کشور ما در راسشان سپاه پاسداران ارتجاعی) شکل قهر آمیز تصرف قدرت سیاسی را به قاعده اصلی و عمده انقلاب، و در ایران به انقلاب دموکراتیک و ضد امپریالیستی ایران، تبدیل کرده است. 
دو-  دفاع فوری و عموما کوتاه مدت از دیکتاتوری پرولتاریا( در کشور ما دیکتاتوری طبقه کارگر و دیگر طبقات خلقی یا دیکتاتوری دموکراتیک خلق) دربرابر دشمنان داخلی که هنوز بقایای آنها مانده است و یا درمقابل دشمنان خارجی که به کشور کارگران هجوم میاوردند.
در این زمینه، میتوان بین کشورهایی که در آنها قدرت سیاسی طبقه کارگر با قیام مسلحانه برقرار میشود با کشورهایی که قدرت سیاسی از طریق جنگ انقلابی خلق کسب میشود، تفاوتی  قائل شد.
در کشورهایی که با قیام مسلحانه قدرت سیاسی بدست میاید، خواه ناخواه جنگی(کوتاه یا دراز مدت) رخ خواهد داد. این جنگ هم میتواند بوسیله بقایای ارتش و نیروهای مسلح بورژوازی شکست خورده صورت گیرد و هم از سوی امپریالیستها با تجاوز به کشوری که طبقه کارگر قدرت سیاسی را از راه قیام مسلحانه گرفته است.
در مورد نخست کار سرکوب قهر آمیز  نیروهای مسلح باقیمانده ارتجاع عموما ساده تر است. اما اگر کار به پشتیبانی امپریالیستها از باقی مانده ارتجاع و تجاوز آنها به کشور بکشد، وقوع یک جنگ که شکلی از جنگ دراز مدت طبقه کارگر و طبقات زحمتکش است و اشکال منظم و نامنظم (پارتیزانی) رویارویی خواهد داشت، الزامی است.
برجسته ترین نمونه این امر تصرف قدرت بوسیله طبقه کارگر در روسیه با  قیام مسلحانه اکتبر و تجاوز کشورهای امپریالیستی به کشور شوروی است و پشتیبانی آنها از گارد سفید که بازمانده ارتجاع تزاری و بورژوازی روس بود. این جنگ که ادامه شکل تکامل قیام مسلحانه برای کسب قدرت بوده، به مدت سه سال طول کشید و طبقه کارگر شوروی در دفاع از حکومتش از آن پیروز بیرون آمد. به این ترتیب قیام مسلحانه اکتبر به جنگ طبقه کارگر برای دفاع از قدرت خویش در برابر امپریالیستها و ارتجاع داخلی انجامید یا تبدیل شد.
شکل دوم همان جنگ دراز مدت طبقه کارگر و خلق است. این در صورتی است که بواسطه دلایلی چون ساخت اقتصادی، شرایط اجتماعی، سیاسی، فرهنگی، نظامی، جغرافیایی، بین المللی و غیره، همه راهها برای سازماندهی کسب قدرت از طریق قیام مسلحانه شهری بسته باشد. در این صورت جنگ خلق، یگانه راه کسب قدرت یا شکل عمده کسب قدرت سیاسی خواهد بود.
خود بخود روشن است که جنگ خلق، شکل عالی کاربرد قهر مسلحانه علیه دشمنان طبقه کارگر و خلق در تمامی کشورهایی است که اشکال دیگر قهر مسلحانه و از جمله قیام مسلحانه قسمی یا سرتاسری امکان پذیر یا جوابگوی تکامل مبارزه نیستند و یا تنها میتوان از آنها به عنوان اشکال کمکی یا جانبی  و به عنوان  شکل غیر عمده تصرف قدرت سیاسی یاری گرفت. در این صورت طبقه کارگر به یاری زحمتکشان شهر و روستا دست به یک جنگ دراز مدت خلق میزنند. پایان جنگ، کسب قدرت سراسری است.
مهمترین تفاوت جنگ خلق با قیام مسلحانه این است که در قیام های شهری مسلحانه، نخست قدرت سیاسی مرکزی در شهرها و مناطق استراتژیک کسب میشود و سپس قدرت سیاسی بدست آمده، سراسر کشور را در بر میگیرد. طبیعتا در این کسب قدرت، تمامی نیروهای ارتجاع نابود نمیشوند و در کشور پخش و بناچار پشت بند آن پاکسازی تمامی کشور از آنها لازم میگردد.
اما در جنگ طولانی خلق نخست نقاط غیر استراتژیک روستایی و یا شهرهای کوچک که دشمن در آنها ضعیف است، به تصرف در می آیند و سپس نقاط مهم استراتژیک وشهرهای اصلی فتح میگردند. در این جنگ، طبقه کارگر و خلق، وجب به وجب خاک کشور را بتدریج از ارتجاع مسلح گرفته و لذا نقاط گرفته شده پاک سازی و قدرت سرخ در آنها برقرار میشود. اگر امپریالیستها بخواهند کمکی به ارتجاع کنند، یا خود مستقیما حمله کنند،عموما  طی این جنگ خلق خواهند کرد و نه پس از آن. بنابراین پس از پیروزی اگرهم نیروهایی از ارتجاع باقی بمانند، این نیروها آنچنان زیاد نخواهند بود و (عجالتا در شرایط عامی که مورد بحث ماست) نیازی به جنگی دیگر نخواهد بود. امپریالیستها نیز که پیش از آن شکست خورده اند، شکل مداخله خود را تغییر داده و عموما دست به محاصره اقتصادی و یا تقابل سیاسی- دیپلماتیک با کشور طبقه کارگر برای منزوی کردن آن خواهند زد.
مهمترین نمونه های این امر را ما خواه در انقلابهای پیروز شده چین، ویتنام، کامبوج و لائوس و دیگر کشورهایی که دست به چنین جنگی زدند، میبینیم. شکستهای بوجود آمده در برخی از کشورهایی که  طبقه کارگر یا زحمتکشان دست به چنین جنگی زدند نیز، چیزی  را در این شکل نبرد مسلحانه تغییر نمیدهند.
هرمز دامان
نیمه نخست آبان 97



۱۳۹۷ آبان ۶, یکشنبه

ماهی های سرخ از قفس خواهند پرید!


ماهی های سرخ از قفس خواهند پرید!

در سال های دهه هفتاد رمانی در آمریکا منتشر شد به نام پرواز بر فراز آشیانه فاخته نوشته کن کیسی که به فارسی نیز برگردانده شده است.(1)  داستان این رمان در بیمارستانی مخصوص بیماران روانی می گذرد. ریاست این بیمارستان با زنی است به نام راچد که تجلی قدرت شوم، خشک، سرد، یخ زده، جانی صفت و مستبد حاکم بر آمریکا است. وظیفه سیستم پلیسی این است که پیشروترین و فعال ترین افراد جامعه را که در عرصه های گوناگون علیه نظام امپریالیستی حاکم بر آمریکا مبارزه می کنند، دستگیر کرده و به این بیمارستان بیآورند تا با تزریق دارو و شوک های مدرن تبدیل به دیوانه کنند. هدف اصلی این است که این افراد مطیع نظام حاکم  شده و از هرگونه اراده و نیرویی برای مقاومت و مبارزه تهی شوند. وضع بر این روال است تا اینکه شخصی به نام مک مورفی که روحیاتی زنده (همچون کارگران؟) دارد و می توان وی را نماینده نیروهای زنده جامعه دانست(علیرغم برخی ویژگی ها) به آنجا می آید و با مقاومت و مبارزه خویش مقابل نظام حاکم بر بیمارستان روانی، شرایط را بر گردانده و روح مبارزه را در بیماران زنده می کند. مک مورفی در پایان به نوعی کشته می شود و نیمه سرخپوستی که خود را به کری و لالی زده است، با برداشتن سنگی بزرگ و زدن آن به حصارهای بیمارستان، آنها را می شکند و می گریزد. این رمان تبدیل به فیلمی به همین نام گردید که در ایران با نام دیوانه ای که از قفس پرید نمایش داده شد.
حال حکایت جمهوری ولایت فقیهی اسلامی است. اینها کشور ایران را به  یک بیمارستان روانی بزرگ برای همه طبقات مردم ایران تبدیل کرده اند. هر کس را که مخالف شان باشد به شیوه ها و اشکال مختلف یا می کشند و یا به «خودکشی» می کشانند و یا با محکوم کردن به زندان های دراز مدت، می پوسانند. بخشی را هم، تا حال که شده، با تبلیغ مذهب که آن نیز نقش همان داروها و مسکن ها را دارد، در حالت خلسه و بی ارادگی نگه داشته اند.
 اما گویا چنین اعمالی برای آنها کافی نبوده، و نتایج دلخواه به بار نیاورده، حال   دست به عملی کردن آشکار و جزیی تر و مو به موی داستان بالا کرده اند. آنها هاشم خواستار یکی از رهبران مبارز آموزگاران را به بیمارستانی روانی در مشهد انداخته و به وی دارو زده تا وی را به بیمار روانی تبدیل نمایند و آن گاه بگویند این شخص اصلا بیمار روانی بوده است که علیه ما مبارزه کرده است. این نسخه قرار است «تحقیر» آموزگاران(بنا به گفته یک آموزگار) و خط و نشان کشیدن برای آنها( و نه تنها آنها) باشد. آنها باز لبه شمشیر خود را برای رهبران مبارز طبقات مختلف تیز کرده اند.
 این خیال باطلی است که با حذف چند رهبر از گردونه مبارزه، همه چیز به کام شما خواهد شد! در شرایط کنونی از دل توده های طبقات مبارز به طور مداوم کادر و رهبر بیرون می آید. این را حذف کنید، یکی دیگر جانشین آن می شود. هزاران هزار ماهی سرخ در این وادی آماده پریدن هستند. این درختی است تناور با ریشه های عمیق در خاک که قطع هر کدام از شاخه های آن موجب رشد و نمو شاخه های دیگر خواهد شد.
 در تاریخ از شما بزرگ تر هم بوده اما با هزاران هزار کشتار نتوانسته حکومت های استبدادی را نگه دارد. شما که جوجه مستبدهایی بیش نیستید و چنانچه  دورهایی تازه از رشد جنبش فرا رسد و توده های زحمتکش و به ویژه طبقه کارگر را در راس آنها فرا گیرد، همچون حبابی تهی ترکیده و پخش و پلا خواهید شد! خلق از مستبدین انتقام خواهد گرفت و آنها را به سختی مجازات خواهد کرد.

هرمز دامان
نیمه نخست آبان 97
یادداشت ها
1-   پرواز بر فراز آشینانه فاخته، کن کیسی، ترجمه سعید باستانی، 1355

۱۳۹۷ آبان ۵, شنبه

یادداشتی درباره کشتن جمال خاشقجی




 یادداشتی درباره کشتن جمال خاشقجی


درباره کشتن منتقد عربستان سعودی جمال خاشقجی خبرها و تحلیل های  بسیاری منتشر شده است. در مورد نقش ترکیه و تمایل دولت این کشور به استفاده از این مسئله در مقابل دولت عربستان سعودی و احتمالا باجگیری از یکی از ثروتمندترین کشورهای منطقه به کرات اشاره شده است.همین گونه به سکوت مصلحتی دولت و جناح های مسلط حاکم بر ایران که خود دستی طولانی در این نوع کشتارها دارند. در زیر به نکاتی چند که بیشتر در مورد امپریالیستهاست، میپردازیم.
1)   جمال خاشقجی از منتقدان حکومت عربستان سعودی بود. با توجه به موقعیتی که پدر وی و خودش در گذشته در نظام حاکم بر عربستان سعودی داشتند، نزدیکی مستحکم وی به برخی شاهزاده های سعودی و اداره برخی نشریات در این حکومت، میتوان وی را جزیی از جناح های حاکم شمرد. بر این مبنا، وی نه دموکرات بود و نه یک مخالف مترقی دولت سعودی. درواقع، او درجنگ های جناح های درگیر برای گرفتن قدرت قربانی شد.
2)   این جناح های مسلط بر عربستان سعودی وابسته به انحصارات مختلف امپریالیستی و خود انحصارات نیز وابسته به جناح های مختلف سیاسی در کشورهای امپریالیستی غرب میباشند.
3)    یکی از جناح ها که بن سلمان ولیعهد عربستان سعودی در راس آن قرار دارد، بیشترین حد ممکن قدرت را در اختیار خود گرفته و در حال حاضر دست بالا را در اداره امور و برنامه ریزیها دارد و طرف اصلی قرار دادهای انحصارات مهم امپریالیستی است.
4)   آنچه از وضع کلی عربستان سعودی پیداست این است که دموکراسی سرو دم بریده ای نیز میان جناح ها وجود ندارد. پیش از این تعدادی از شاهزاده های سعودی مخالف بن سلمان و یا منتقدین با نفوذ سیاست های حاکم بر این کشور، یا از گردونه سیاست خارج شده و یا به قتل رسیده بودند.
5)   درحقیقت، نه تنها دموکراسی ای میان جناح های مسلط بر قدرت وجود ندارد، بلکه حتی وجود اپوزیسیون کوچکی از جناح های غیر مسلط بیرون قدرت نیز تحمل نمیشود. برای همین هم این اپوزیسیون مجبور است بیرون از کشور اظهار وجود کند. بیشترین مردان و زنانی که به انتقاد از شرایط حاکم بر عربستان دست زده اند، عملا تبعید شده و عمدتا در کشورهای امپریالیستی زندگی میکنند.  
6)   جمال خاشقجی از عربستان بیرون رفت و در کشور آمریکا سکونت کرد و به انتقادهای خود از سیاست های دولت سعودی و بن سلمان در برخی از نشریات آمریکایی ادامه داد. در حقیقت پشت و پناه وی نیز امپریالیست ها و بویژه امپریالیسم آمریکا بود.
7)   به نظر میرسد که انحصارات مسلط بر آمریکا که بویژه در ترامپ و دولت کنونی وی تجلی یافته اند نیز، با وجود انتقادات گاه و بیگاهی که به دولت سعودی داشته اند، نه با دموکراسی درون حاکمیت و نه با شکل گیری و  ثبات یک اپوزیسیون ضد جناح های حاکم، با هیچکدام موافق نبوده اند.
8)   علت این امر این است که دولت آمریکا وجود ثبات در کشور عربستان سعودی را بر بی ثباتی ترجیح میدهد.( وقتی فعلا میتوان ثبات داشت چرا باید بی ثبات کرد؟)  بویژه که از یک سو در بیشتر کشورهای منطقه و از جمله خود عربستان، بهار عربی تاثیر خود را گذاشته و دیر یا زود  طبقه کارگر و مردم زحمتکش کشورهای عربی خیزش های نوینی خواهند داشت، و از سوی دیگر در شرایط فعلی و با وجود کشاکش هایی که با ایران وجود دارد، ثبات در عربستان بهتر از نبود آن است. ثبات در رابطه بین کشورهای عربی با اسرائیل نیز از زمره این دلایل است.
9)   امپریالیستهای آمریکایی کمابیش به چند وچون قدرت حاکم بر سعودی، بویژه وضع سیاسی بن سلمان و سران نظامی و اطلاعاتی ای که پیرامون وی گرد آمده اند و بطور کلی ارتش، پلیس و سازمان های اطلاعاتی عربستان سعودی تسلط و اشراف(کامل؟) دارند و اینها به نوعی مطیع نظر خودشان هستند. به عبارت دیگر خود دولت آمریکا و سازمان های اطلاعاتی اش اینها را«بزرگ» کرده اند. از این رو، برای سازمان های اطلاعاتی آمریکا و از جمله سیا امر مشکلی نیست که برنامه های آن ها را از پیش بداند. بویژه که بنا به اعتراف دولت عربستان سعودی این قتل از پیش برنامه ریزی شده بوده است.
10)  رفتن جمال خاشقجی از آمریکا به ترکیه مشکوک است. زیرا افرادی از قبیل وی و در شرایط وی خوب میدانند که نباید به دولت عربستان سعودی و کنسولگری های آن اعتماد کنند. گویا چندی پیش موردی برای یکی از منتقدین سعودی در خارج از کشور پیش آمد، اما وی از رفتن به یکی از کنسولگری ها خودداری کرد. 
11)   از این رو این احتمال قوی وجود دارد که دولت آمریکا به جمال خاشقجی کاملا اطمینان داده که هیچ خطری وی را تهدید نخواهد کرد.
12)   به این ترتیب به نظر میرسد که در بهترین حالت، جناح مسلط بر آمریکا و ترامپ اصلا قضیه را نمیدانسته و مثلا از عربستان سعودی به وی اطمینان داده اند که خطری جمال خاشقجی را تهدید نمیکند، که این امری بعید است. صورت دیگر قضیه اینست که در حالیکه قضیه را میدانسته، در قبال آن موضع منفعل گرفته، و بالاخره بدترین حالت قضیه نیز که محتمل است، این است که در عین اطلاع کامل ،همکاری معینی با پروژه ی سعودی ها برای قتل جمال خاشقجی داشته است.
13)   همانگونه که گفتیم علت این امر میتواند هم مانع شدن از شکل گیری یک اپوزیسیون در کشورهای غربی علیه دولت عربستان سعودی و بویژه جناح حاکم باشد و حاشیه امن درست کردن برای بن سلمان ولیعهد سعودی، و هم اینکه دولت آمریکا و بویژه جناح های مسلط آن به نمایندگی ترامپ قرار دادهای میلیاردی با این دولت بسته اند. آنها هر گونه خدشه ای در مورد این قرار دادها را به هیچ وجه بر نمیتابند. قراردادهایی که باند بن سلمان نقش مهمی در تداوم و به ثمر رسیدن آنها دارد.
14) رو شدن جریان خاشقجی و سروصدا ایجاد کردن پیرامون آن بخشا به دلیل وجود امپریالیستهای اروپایی بویژه آلمان و فرانسه صورت گرفت.
15)  به نظر میرسد که  سروصدا پیرامون کشتن وی، تابع تضاد میان انحصارات امپریالیستی اروپایی و آمریکایی شده است. در حقیقت این امپریالیستهای اروپایی بودند که بیشتر پیرامون این مرگ سروصدا راه انداختند.
16) دولت و جناح  حاکم عربستان سعودی بطور عمده وابسته به آمریکاست. عربستان سعودی همانقدر وابسته به آمریکاست که کشورهای آمریکای مرکزی و جنوبی وابسته اند.  عربستان سعودی «حیات خلوت» امپریالیسم آمریکا در خاورمیانه است. روشن است که دل هیچکدام از امپریالیستهای اروپایی به حال منتقدین دولت عربستان سعودی نمیسوزد، بلکه دلشان به حال منافع خود میسوزد. آنها در رقابت با امپریالیسم آمریکا این قضیه را بزرگ کردند، درحالیکه دهها و صدها قضیه از این بزرگ تر را(که بسی از آنها در ایران و بیرون از ایران بوسیله حکومت اسلامی انجام شد) بزرگ نمیکنند و سر وته آن را هم میاورند.
17)  طبقه کارگر و ملت ایران، بویژه نسل جوان و مبارز کنونی باید بدقت جریان خاشقجی  را دنبال کند. این جریان بخوبی روشن میکند که دل امپریالیسم آمریکا بحال هیچکس نمی سوزد، مگر منافع اقتصادی انحصارات بزرگش. پشتیبانی از یکی از مستبدترین، عقب مانده ترین و کریه ترین دولت های منطقه بوسیله دولتی که ادعای دمکراسی خواهی اش گوش جهان را کر کرده است باید درسی باشد برای ما که هرگز گمان نکنیم که آنها دلشان برای آزادی و دموکراسی در ایران میسوزد. حکومت کنونی ایران نیز با کمک همین دولت های امپریالیستی و بویژه امپریالیسم آمریکا به مردم ایران  و انقلاب شکوهمندشان تحمیل شد.
هرمز دامان
نیمه نخست آبان 97


۱۳۹۷ آبان ۴, جمعه

مبارزه فعالین سیاسی و سرکوب های بی فرجام


مبارزه فعالین سیاسی و سرکوب های بی فرجام 

در هفته جاری، حکومت مستبد مذهبی تلاش هایش را برای سرکوب نیروهای مخالف خود، خواه آزادیخواه و خواه حتی کسانی که روزگاری در پیرامون آن بوده و امروز به هر دلیلی (خوب یا بد) با آن مخالفند و علیه آن به مبارزه دست میزنند، ادامه داد. از این میان، دو مورد  مهمتر است.
نخست کشتن فجیع  فعال اجتماعی- سیاسی نسبتا جوان به نام فرشید هکی حقوق دان و استاد دانشگاه که درعین حال در زمینه های گوناگونی همچون حقوق بشر، محیط زیست، کودکان کار و... فعالیت میکرد. وی را نخست با چاقو کشته و سپس  ماشین را آتش زده و جسد وی را سوزانده اند. از موضع گیری های نیروهای اطلاعاتی سپاه و روزنامه ها و سایت های وابسته به آن پیداست که این کار خود این نیروهاست.
همانگونه که میدانیم برای نظام، این امر دارای اهمیت است که نیروهای مخالف را با تعلقات طبقاتی متفاوت، در حوزه های گوناگون و در هر موقعیت و شرایطی باشند، سرکوب کند و باصطلاح «سرجای خود بنشاند». یکی از شیوه های این امر این بوده که گروهی یا چند نفری از فعالترین این نیروها را دستگیر کرده و آنها را به اشکال مختلف از بازداشت، شکنجه، زندان دراز مدت و غیره گرفته تا آدم ربایی، کشتن و سوزاندن از دور مبارزه بیرون کند تا عبرتی برای فعالان آن حوزه و محدوده گردد.
فرشید هکی گویا در دورانی از اعضای انجمن اسلامی دانشجویان دانشگاه بوده و در دوران اخیر نیز در تلاش برای ایجاد حزبی سیاسی؛ وی در طول ماهها و هفته های منجر به مرگ دردناکش، فعالیتهای بیشتری از خود نشان داده و در سخنرانی های خود علیه استبداد و افراد مستبد و آن گونه که  از برخی از آنها بر میاید، بگونه کمابیش آشکار علیه خامنه ای موضع گرفته است.
حکومت مستبد مذهبی، طی نزدیک به چهل سال اخیر تلاش کرده است که هیچ کدام از طبقات اجتماعی، حزبی سیاسی و یا تشکیلاتی رهبری کننده و حتی رهبران و یا فعالین برجسته ای که به نوعی توده های هر طبقه گرد آنها حلقه زنند، نداشته باشند؛ به همین منظور هم،  تمامی رهبران اصلی جریانهای مخالف را به اشکال مختلف، یا کشت و یا با شکنجه و زندانهای دراز مدت انرژی و رمق آنها را گرفت - که در پی این دورانها، برخی از آنها به بیماری های روانی شدید دچار شدند- و یا آنجا که زورش نرسید، دربدر و به تبعید اجباری محکوم کرد. اما برخلاف این کشت و کشتارها، این جنبش چنانکه خصلت هر جنبش  ریشه ار، ژرف و پایداری است، به سختی اما  به برآمدن  نسل نویی از رهبران خود دست زد؛ رهبران و فعالینی که عمدتا ثمره جنبش دموکراتیک تقریبا بیست ساله اخیر هستند.
به همین دلیل، نظام مستبد برای اینکه مانع از شکل گیری فعالین و رهبران جدید و تسلط  آنها بر این جنبش شود، مجبور شده است که شیوه های مختلف سرکوب خود و از جمله کشتار و سر به نیست کردن را کماکان ادامه دهد.
 این امر بویژه اکنون برای نظام به امری فوری تر تبدیل شده است. یعنی دوره ای که مردم در شرایط بحران اقتصادی و رشد جنبش خودبخودی به سر میبرند و در صورتی که این جنبش به درجاتی از گسترش و تکامل برسد، خواه ناخواه رهبران بیشتری را، رهبرانی که از دل طبقات مختلف و توده ها بیرون میایند، از خود بیرون خواهد داد و در نتیجه سرکوب خود را دشوار خواهد کرد.
 از این رو از دیدگاه سازمان های اطلاعاتی نظام(خواه وزارت رسمی اطلاعات و خواه سازمان اطلاعات سپاه و بویژه این دومی که در چند سال اخیر و بویژه در حال حاضر نقش فعالتری در سرکوب مخالفان به عهده گرفته است) کشتن تعدادی از فعالین و رهبران بالقوه، آن هم به اشکال فجیع، میتواند هم از شکل گیری رهبران تازه برای جنبش جلوگیری کند و هم دیگر فعالین اجتماعی و سیاسی را «ساکت و آرام» کند.
 اما مشکل مستبدین نظام این است که هر چه اوضاع تکامل بیشتری پیدا میکند تعداد این گونه فعالین در حال حاضر بی نام میان مردم، بیشتر میشود. به همین دلیل این ادعای رژیم که این گونه افراد «نام و نشانی» در میان مردم ندارند و از این رو کشتن آنها دردی از حاکمیت مستبدین را دوا نمیکند، صرفا برای رد گم کردن است؛ وگرنه این افراد بسیار مهمند و گرچه اکنون در حوزه هایی کمابیش محدود- و درست به این دلیل که تمامی راههای تبلیغ و ترویج عمومی بسته است-  فعالیت میکنند، اما با اوج گیری غیر قابل کنترل جنبش توده ای و پرتاب شدن جامعه بدرون یک شرایط انقلابی ، تمامی این محدوده ها در زمان کوتاهی پشت سر گذاشته شده و نسل نویی از رهبران و کادرهای طبقات انقلابی و مترقی رو خواهند آمد. به این دلیل رژیم برای حال نیست که میکشد، بلکه برای آینده است که میکشد و سر به نیست میکند.
 سپاه پاسداران- که اکنون منفورترین ارگان حکومتی گشته است که در مقابل مردم قد علم کرده- و دفتر و دستک های بی پایانش، نیز تنها خود را لو داد، زمانی که  دلیلی برای کشتن فرشید هکی بوسیله مخالفین حکومتی اش(یعنی خودشان) نیافت و سعی کرد مسئله را«خودکشی» جا بزند.
 و براستی که چقدر این «خودکشی» ها زیاد شده است!؟ از زندانهای نظام که جوانهای دستگیر شده و یا  مسئولان سازمانهای محیط زیستی در آن یکی پس از دیگری«خودکشی» میکنند، تا بیرون که  محقق و فعال حقوق بشری یکباره دچار«یاس و افسردگی» میشود و خود را میکشد!؟ حتی اگر از این سر هم به قضیه نگاه کنیم باید بگوییم که براستی که چه جامعه ای این  دزدان و جانیان برای ما به ارمغان آورده اند!؟
 بهرحال آنها تنها سعی کردند که از فرصتی که کشتن جمال خاشقجی منتفد حکومت عربستان سعودی در اختیار آنها گذارده بود و تمرکز بخشهایی از جامعه بروی آن بود استفاده کنند؛ استفاده نه برای تقابل با حکومت سعودی ها که  لنگه همین حکومت استبدادی و متحجر است، بلکه برای کشتن فردی دیگر از بین کسانی که  منتقد حکومت خودشان است و به گونه ای با این رژیم در تقابل قرار دارد. همان کاری که سعودی ها کردند، اینها برای اینکه از حکومت سعودی در جنایت و کثافت عقب نیفتند با یکی از منتقدین حکومت خودشان کردند!؟
 مورد دوم دستگیری هاشم خواستار از رهبران کانون صنفی آموزگاران ایران است که در دوران اخیر مبارزاتی چشمگیری داشته است و یکی از مهمترین سخنگویان آموزگاران و  زحمتکشان بوده است. وی پیش از این نیز مدت دو سال را در زندان های جمهوری اسلامی سپری کرده است. آنچه در مورد شکل این سرکوب توجه را جلب میکند، زندانی کردن وی در بیمارستانی روانی در مشهد است. به نظر میرسد که بجز خودکشی، شکل تازه ای از سرکوب به شیوه های حکومت افزوده شده و آن به بیمارستان روانی انداختن دستگیر شدگان و احتمالا تبدیل آنها به بیماران روانی با استفاده از انوا ع شوک ها و داروهاست.
جنبش توده ای با رهبران دموکراتی مانند هاشم خواستار که تا کنون جسارت و شجاعت بی مانندی از خود نشان داده اند، راه خود را به پیش باز کرده و خواهد کرد. افتادن هر کدام از این مبارزین و رهبرانی طبقات خلقی، ده ها و صدها و هزاران نفر را در پی آنها روانه خواهد کرد و پرچمی که از دست آنان بیفتد دیگران برخواهند داشت. در تاریخ،  نظام های دد منش و خونخوار با کشتار خلق، ممکن است توانسته باشند چند روزی بیشتر بر تخت قدرت باقی بمانند، اما هرگز نتوانسته اند اراده خلق را برای تغییر در نظم کهنه درهم شکنند و بقای خود را همیشگی سازند.
با توجه به اوضاع جاری اقتصادی، سیاسی و فرهنگی، شرایط کنونی جنبش به سوی گسترش و تکامل خواهد رفت و زمانی خواهد رسید که نظام در توجیه قتلها و کشتارهای خود به «هته پته» خواهد افتاد. در آن زمان، دیگر، گفتن اینکه این فرد«خودکشی» کرده و آن دیگری «بیماری روانی» است، حتی به نظر خودشان هم مضحک جلوه خواهد کرد! درونشان تهی و جز چارچوبی خشک از آن باقی نخواهد ماند! چارجوبی که به تلنگری بند است تا فرو افتد!
    گروهی از مائوئیستهای ایران
چهارم آبان 97        

۱۳۹۷ مهر ۲۸, شنبه

نگاهی به نظرات «اسطوره شناسان» اقتصاد ایران(18) (بخش دوم – قسمت سوم) درباره «اسطوره» خرده بورژوازی





نگاهی به نظرات «اسطوره شناسان» اقتصاد ایران(18)
(بخش دوم – قسمت سوم)
درباره «اسطوره» خرده بورژوازی

با بازنگری و افزوده ها در 29 مهرماه 97

در دو بخش گذشته دیدیم که کمیته هماهنگی ظاهرا در مخالفت با تحلیل های جریان هایی که به «طبقه متوسط» باور دارند، اما در واقع در مخالفت با تحلیلهای مارکسیستی- لنینیستی (و - مائوئیستی ) و زیر نام مقابله با «چپ رفرمیست»، بخشهای مهمی از طبقه خرده بورژوازی را به درون طبقه بورژوازی فرستاد و با این کار خود این طبقه را که اینان یکدست میدانند (بدون جدا کردن بخش های کمپرادور و ملی) حسابی گل و گشاد و پر جمعیت کرد.
 نتیجه این تحلیل های متعصبانه و ذهنی گرایانه از واقعیت و کوتاه و بلند کردن واقعیت برای اینکه با نظرات کمیته هماهنگی جور درآید، این میشود که بخش های زیادی از طبقه خرده بورژوازی که وجوه مشترکی با طبقه کارگر داشته و در تضاد با بورژوازی(به درجات مختلف با ملی و کمپرادور) بسر میبرند و بنابراین میتوانند بطور استراتژیک متحد طبقه کارگر در انقلاب دموکراتیک باشند، بدرون طبقه اصلی مخالف طبقه کارگر(بورژوازی کمپرادور و همچنین ملی) ریخته شده و به این ترتیب این طبقات تا آنجا که ممکن است گسترده تر میگردد.  
بخش نخست تحلیل کمیته هماهنگی ظاهر «چپ روانه» دارد!
 چنین دیدگاهی در مورد طبقات متحد طبقه کارگر، به ظاهر چپ روانه است، اما ماهیتا راست میباشد و به جز خدمت به دشمنان طبقه کارگر، نتیجه دیگری برای طبقه کارگر نداشته و ندارد. چنین شیوه ای، برعکس  شیوه تجزیه و تحلیل عینی طبقات و لایه های مختلف یک طبقه بر مبنای ساخت موجود اقتصادی از جانب مارکسیست- لنینبست- مائوئیست هاست که  تا آنجا که تا کنون ترسیم شده و واقعیت تضادهای اقتصادی و اجتماعی موجود اجازه داده،(1) دوستان و متحدین خود را بر مبنای تضاد هر گروه و طبقه اجتماعی با دشمنان اصلی در هر مرحله  و تلاش در راه کسب متحدین هر چه بیشتر استوارکرده و بر این مبنا، دشمنان اصلی را کوچک و کوچکتر کرده و صف خلق یعنی طبقه کارگر و طبقات انقلابی و مترقی را گسترده کرده اند، تا دشمنان اصلی را در هر مرحله منزوی تر کرده، بتوانند ساده تر و آسانتر آنها را شکست دهند.
مخدوش کردن صف طبقه کارگر
 پس از انجام این تحلیل  به ظاهر «چپ روانه»، اینک کمیته هماهنگی میخواهد بخشهای دیگر خرده بورژوازی را به درون طبقه کارگر بفرستد، تا هم طبقه خرده بورژوازی را بطور کامل حذف کرده و هم طبقه کارگر را به نوبه خود گل و گشاد کند وتضاد مجعول کارمزدیان و کار اجیرکنندگان(سرمایه داران!؟) را به عنوان تضاد اساسی جامعه جا بزند. اینجا وضع کاملا برعکس میشود؛ یعنی نویسنده زیر عنوان «مبارزه با اصلاح طلبی» موضعی  کاملا راست روانه در قبال طبقه کارگر اتخاذ کرده و با ریختن گروهها و لایه های اجتماعی که خصوصیات بارزشان دوگانگی تفکر و کردار و از نظر سیاسی عموما انقلابی گری خرده بورژوایی یا اصلاح طلبی است، استقلال طبقه کارگر را کاملا مخدوش کرده و لیبرالیسم خود را به درون طبقه کارگر میدمد.
نویسنده مقاله مزبورمینویسد:
«افراد و جریان های جعل کننده «طبقه متوسط»، که اصلاح طلبان (رفرمیست ها) اعم از راست و چپ و حکومتی و غیرحکومتی در راس آنان قرار دارند(همانگونه که اینجا می بینیم ظاهرا خطاب مقاله اصلاح طلبان حکومتی  و غیر حکومتی چپ و راست است. گویا گروههای  انقلابی چپ را نیز در این دسته ها قرار میدهد)، به دنبال جراحی بخش وسیعی از بورژوازی و غسل تعمید آن با نام و نشان «طبقه متوسط» به سراغ طبقه اساسی دیگر جامعه سرمایه داری یعنی طبقه کارگر می روند. آن ها در اینجا نیز با سخاوت و دست و دل بازی کامل شروع به سلاخی، خرد کردن و بسته بندی های دلخواه خود می کنند. قبل از هر چیز، بخش عظیمی از کارگران را حتی آنان که نیروی کارشان هم با سرمایه مبادله می شود و هم توسط سرمایه دار به طور مستقیم در فرایند تولید ارزش اضافی مصرف می گردد، از ذلت بردگی مزدی آزاد می سازند و همه را یکراست در «طبقه متوسط» جاسازی می کنند. در جامعه ایران، میلیون ها معلم و پرستار و بهیار و تکنیسین و خبرنگار و مربی کودک و اپراتور و حروفچین و مترجم و مؤلف و کارگر فکری یا یدی دیگر وجود دارد. جمعیت کثیری از آنان نیروی کارشان هر دو مرحله مبادله با سرمایه و مصرف مستقیم در روند تولید ارزش اضافی را از سر می گذراند و بقیه آنان فقط مرحله نخست را طی می کنند. اما همگی فروشنده نیروی کارند، همگی با فروش نیروی کارشان از هر نوع دخالت در کار و روند کار و سرنوشت محصول کار و زندگی خویش محرومند. همگی کارگرند و بخش جدایی ناپذیری از طبقه بردگان مزدی هستند. با این همه، رفرمیست ها کل این جمعیت عظیم را از بدنه طبقاتی خود جدا می سازند و به همه آنان خلعت «طبقه متوسط» می پوشانند.»(کمیته هماهنگی، اسطوره طبقه متوسط)
پایین تر درباره نادرستی احکامی از این دست که «هر کس نیروی کارش را با سرمایه مبادله کند» کارگر است، صحبت خواهیم کرد. اکنون  به برخی دیگر از نکات بالا میپردازیم:
  نخست اینکه در اینجا نویسنده مقاله، اقشار و دسته های گوناگون را هوچی گرانه درهم میکند. روشن است که برخی از این دسته ها مانند «حروفچین چاپخانه» و برخی «اپراتورها»(و نه لزوما همه ی آنها) و بخشی از« تکنیسین ها» کارگرند(هم نیروی کار خود را میفروشند و هم ارزش اضافی تولید میکنند و...) و راستش ما نمیدانیم که چه کسانی همه آنها را درون «طبقه متوسط» یا خرده بورژوازی جای داده اند که به قبای نویسنده این مقاله برخورده است!
 دوم: عنوانی مانند«کارگر یدی» یک مفهوم عام است و تمامی کارگران یدی را در بر میگیرد، بدون آنکه مشخص کند که تعدادی از این کارگران یدی میتوانند یا از طبقه خود بیرون رفته و جزیی از طبقه خرده بورژوازی شوند و یا در صورت باقی ماندن در طبقه کارگر به لایه های مرفه این طبقه کارگر تعلق گیرند و در بهترین حالت سندیکالیست (و یا طرفدار شورا های مورد علاقه حکیمی و شرکا) و اصلاح طلب شوند.(2)
همچنین بسیاری از کسانی که نیروی کارشان را به سرمایه داران میفروشند، خود نقش نماینده  و عامل سرمایه دار را در اداره تولید(یا دیگر بخش ها مانند تجارت، خدمات و غیره) به عهده دارند. وظیفه اینان کشاندن کار اضافی از کارگر است. بخشهایی از تکنیسین ها به این دسته ها تعلق دارند. بسیاری از همینان  در پی انجام وظایف خویش  موقعیت های نان و آبداری را نصیب خود میسازند. از این رو اینها به طبقه کارگر تعلق ندارند، بلکه به طبقه خرده بورژوازی تعلق دارند. بسیاری از اعضاء و کادرهای احزابی مانند حزب توده ، فدائیان اکثریت و دیگر گروههای نزدیک به آن، ترتسکیست ها و غیره از همین لایه ها هستند و بخشی از پایگاه اجتماعی این احزاب در همین لایه هاست.
سوم: ظاهر توجه اصلی نویسنده با گروه هایی که ردیف میکند، به آن بخش از خرده بورژوازی است که بخش مدرن آن نامیده میشود. این بخش بطورعمده بوسیله کار فکری شناخته میشود. آنچه در اینجا در تقسیم طبقات نادیده گرفته شده است، تضاد میان کار فکری و کار بدنی است. در دیدگاه نویسنده این تضاد، هیچ جایگاهی در تقسیم جامعه به طبقات و دسته ها و گروههای اجتماعی ندارد و هیچ گونه تفاوتی در موقعیت این دسته ها و گروهها در جامعه پدید نمیاورد. کافی است کسی نیروی کارش را(فکری یا جسمی) را به سرمایه دار بفروشد(و نهایتا کار مولد یا نامولدی صرف کند) و دستمزدی بگیرد تا کارگر شود؛ و این در حالی است که بخش مهمی از آنان که  کار فکری شان را به سرمایه دار میفروشند، جایگاهی متفاوت از اکثریت اصلی طبقه کارگر در فرایند کار و تولید دارند.(3)
از این گذشته، نویسنده یا این مسئله ساده را متوجه نیست که تضاد میان کار جسمی و کار فکری حتی تضادی صرفا در زمینه تقسیم کار در تولید، تجارت و یا خدمات نبوده، بلکه در بخشهای مختلف( نقش فرد در روند کار، چگونه بهره وری از توزیع ارزش های تولید شده در جامعه، موقعیت اجتماعی و سبک زندگی) به تفاوتهای کیفی منجر شده و نهایتا موجب پیروی از جهان بینی طبقه کارگر یا بورژوازی و نهایتا رادیکالیسم سیاسی و رفرمیسم سیاسی میشود و یا برعکس متوجه است و عامدانه  در جهت یگانه کردن صفوف این دو دسته با یکدیگر برای تقویت لیبرالیسم و رفرمیسم در صفوف طبقه کارگر تلاش میکند. بسیاری از این دسته ها و گروههای که عموما کار فکری میکنند، جدای از نقش ها و موقعیت های متفاوتی  که در تولید، خدمات و تجارت دارند، در مسائل اجتماعی و سیاست، متفاوت از پیشروان و بدنه اصلی طبقه کارگر موضع میگیرند. کافی است که به مبارزات سالهای زمان شاه سابق و نیز همین حکومت اسلامی نگاه کنیم، تا تفاوتها تا حدودی آشکار شود.
چهارم: اینکه اگر دلایلی که این حضرت والای مقاله نویس برای کارگر بودن آورده درست باشد یعنی  صرفا فروشنده نیروی کار، آنگاه این سالوسی است که تنها این بخشها را کارگر به حساب بیاوریم(4)زیرا در این صورت ما باید تمامی کسانی را که به شکلی نیروی کار خود را میفروشند کارگر به شمار آوریم.
 و این نظری است که حکیمی در مصاحبه ای با روزنامه شرق داده است. وی در این مصاحبه ضمن خلط مبحث میان کارگرانی که کار مولد یا نامولد(یعنی کارگرانی که درفرایند تحقق ارزش اضافی تولید شده و یا دیگر بخش ها، کار- باز عموما جسمی- میکنند و به نوبه خود استثمار میشوند) انجام میدهند با گروههایی که نیروی کار خود(عموما فکری) را میفروشند، این دسته اخیر را که به لایه های مختلف خرده بورژوازی تعلق دارد، درون بخش کارگران غیرمولد و نهایتا درون طبقه کارگر جای داده است. و ما در بخش بعدی این نوشته به افاضات وی دراین خصوص توجه خواهیم کرد.
وجوهی که موجب تفاوت میان طبقه کارگر و خرده بورژوازی میشود
اکنون به برخی از وجوه اشتراک و تفاوت یک کارگر با بقیه اقشار زحمتکش و لایه های خرده بورژوازی اشاره میکنیم:
الف - فروش نیروی کار
 هر کارگری نیروی کار خود را میفروشد؛ زیرا چنانچه نیروی کار خود را نفروشد اصلا کارگر نیست. اما فروش نیروی کار به تنهایی نمیتواند تعلق طبقاتی را روشن کند و ملاک و معیاری برای تشخیص طبقه اجتماعی نیست. نگارنده در این مورد در مقاله دیگری(طبقه کارگر و جنبش دموکراتیک- بخش هفتم ) بطور مفصل صحبت کرده است. تنها نکته ای که فروش نیروی کار روشن میکند این است که احتمالا فرد فروشنده، سرمایه دار نیست. بسیاری از دسته ها و گروههای اجتماعی هستند که نیروی کارشان را به گروههای مختلف از سرمایه دارها گرفته تا خرده بورژوازی و یا  فردی مشابه خودشان یا از نظر طبقاتی پایین تر از خودشان میفروشند، اما به طبقه کارگر تعلق ندارند. بسیاری از مهندسین، پزشکان، وکلا، استادان دانشگاه و دیگر گروه های «متخصص» شهری و کارخانه ای از این دسته اند.
ب - دستمزد
هر کارگری دستمزد میگیرد. دستمزدی که هزینه بازتولید نیروی کاری است که  وی در فرایند کار مصرف کرده است.این دستمزد منطبق با ارزش های افزوده کارگر به کالا نیست و همواره بدرجات مختلف که مشروط به زمان و مکان و شرایط است، پایین تر از آن است.
اما دستمزد گرفتن به همراه فروش نیروی کار، لزوما فرد را در طبقه کارگر قرار نمیدهد. بسیاری از کسان و بویژه افراد متخصص در زمینه های مختلف هستند که نیروی کار خود را میفروشند و در ازای آن دستمزد میگیرند، اما مصرف نیروی کارشان بیشتر از ارزش افزوده شان یا ارزش واقعی خدمتی که انجام میدهند( تولیدی، تجاری، خدماتی) یا مبلغ  دستمزدشان(که گاه ده یا بیست برابر یک کارگر معمولی و متوسط دستمزد است) نیست، بلکه منطبق با آن و یا کمابیش پیرامون آن است. به عبارت دیگر اینها عموما کار اضافی نمیکنند و یا بیش از ارزش خدمت خود، خدمتی انجام نمیدهند و بطور کلی بهره کشی و استثمار نمیشوند. در یک کلام بواسطه تعداد محدود افرادی این گونه و یا متخصصین، امکان مانور و فروش بهتر نیروی کار برای آنها همواره یا بیشتر اوقات فراهم است.
پ - کار اضافی یا استثمار
 هر کارگری کار اضافی میکند که برای آن دستمزدی نمیگیرد. به این ترتیب بخشی از کار وی پرداخت نشده است و به نوعی بهره کشی و استثمار میشود.
 اما این نیز معیار تشخیص طبقه اجتماعی و تعلق به طبقه کارگر نیست. آنچه در این خصوص میتوان گفت این است که مثلا تنها آموزگار و پرستار استثمار نمیشوند، بلکه بسیاری کسان که در تعلق طبقاتیشان به خرده بورژاوزی تردیدی نیست، کار اضافی انجام میدهند و استثمار میشوند؛ گرچه نه نیروی کار خود را میفروشند و نه دستمزد میگیرند. یک دهقان اجاره دار و یا مغازه دار خرده فروش هم با انجام کاراضافی، استثمار میشود. مثلا مغازه دار از جوانب معینی نقش کارگر بورژوازی تجاری( و بورژوازی صنعتی ) را به عهده دارد. وی اجناس را دانه به دانه میفروشد و ارزش افزوده آنها را با فروش محصولات تحقق میبخشد؛ اما اینها موجب این نمیگردد که مارکس آنها در طبقه خرده بورژوازی جای ندهد.
ت- کار مولد و کار غیر مولد
یک کارگر، کار مولد کند یا نامولد، یک کارگر است. خواه در کارخانه صنعتی و در مرکز تولید کالا کار کند و خواه در حاشیه تولید و یا بخش حمل و نقل کالا از مبداء به مقصد؛ خواه در تجارتخانه و یا محل فروش باشد و یا خدمات معینی در اداره دولتی، بیمارستان، فرهنگسرا و یا غیره انجام دهد. به عبارت دیگر هر کارگری، کار مولد یا نامولدی انجام میدهد. اما هر کس که کار مولد(به معنی نقش داشتن کار وی در یک کار جمعی و در تولید یک کالا) یا نامولدی(نه تنها به معنای کار برای تحقق ارزش اضافی، بلکه در زمینه های دیگر خدماتی)  انجام دهد، لزوما کارگر نیست.
همچنین، میتوان گفت که  حتی هر کس به سرمایه ارزشی بیفزاید، نیز به خودی خود کارگر نیست. کار فکری نیز میتواند کار مولد( به معنای ایجاد کننده ارزش اضافی) باشد. اما هر کس که نیروی کار فکری خود را میفروشد، کار بار آور انجام میدهد و  بهره ای به سرمایه میرساند، کارگر نیست. توجه کنیم که نکات بالا میتواند در مورد استاد دانشگاه، مهندس، پزشک، هنرمند، ورزشکار و غیره که در خدمت موسسات سرمایه داری کار میکنند، درست در آید. یک هنرمند یا ورزشکار با درآمد بسیار بالا و بنا به واژه های رایج «نجومی»، هم نیروی کار (تخصص و هنر خود یا فعالیت فکری– بدنی ویژه) خود را میفروشد و برای آن دستمزد میگیرد؛ هم کار مولد انجام میدهد؛ یعنی کالایی(در اینجا یک نمایشنامه، فیلم یا یک مسابقه و پیروزی ورزشی) میآفریند که برای مصرف ذهنی است و هم بهره ای به سرمایه میرساند و آنرا افزایش میدهد. اما وی کارگر نیست.  
کارگر مولد یعنی پرولتاریای صنعتی  بواسطه جایگاه ویژه اش در مرکز و رهبری طبقه کارگر قرار دارد
نظریه مارکسیستی - لنینستی - مائوئیستی باور دارد که موارد بالا، هر کدام به تنهایی یا  جمع برخی از آنها با یکدیگر، از یکسو میتواند بین گروههای انجام دهنده با طبقه سرمایه دار تفاوت و نتیجتا اختلاف ایجاد کند و از سوی دیگر، وجوه مشترکی بین گروههای انجام دهنده با طبقه کارگر بوجود آورد و در نتیجه ایجاد اتحاد کند. اما امر تعلق گرفتن به طبقه کارگر، داشتن یکی از این وجوه یا چند وجه آن نیست، بلکه مجموع یا برآمدی از مجموع آنهاست؛ افزون بر اینها، همچنانکه که اشاره کردیم وضع شخص در روند کار و تولید و موقعیت وی در جامعه، وجوهی هستند که به نکات بالا افزوده میشوند.
 به این ترتیب وضع عمومی هر عضوی از طبقه کارگر، بدرجات کم یا زیاد، اما شامل تمامی موارد بالا میشود، و همین ها مرزها و فواصل طبقه کارگر را با نزدیکترین گروهها و طبقات به وی- مرزها و فواصلی که نسبی است و همواره نوسان دارد- میسازد.
 این نظریه  درحالیکه بین کارگر مولد و نامولد از نقطه نظر نفس کارگر بودن، تفاوتی کیفی قائل نمیشود، اما کارگران صنعتی مولد(به معنای تولید کننده ارزش های نو و ارزش اضافی) را که در کارخانه ها و موسسات بزرگ هستند و بگونه ای اجتماعی کارمیکنند، مرکز ثقل، قلب تپنده و پیشروترین بخش طبقه کارگر دانسته و تلاش این طبقه را در راه ساختن جامعه ی دموکراتیک، سوسیالیستی و کمونیستی بوسیله و با رهبری آنها میداند. تکیه گاه اصلی احزاب کمونیست انقلابی- مائوئیستی در درجه نخست، پیشروترین افراد این لایه های طبقه کارگر بوده است و باید باشد.
درباره نظرات مارکس در مورد آموزگاران و نوازنده ها
 در حالیکه بخشی از چپ های راستین، آموزگاران، پرستاران( وهنرمندان و ورزشکاران جزء و گروههایی مانند اینها) را بخشهایی از زحمتکشان(یا لایه های پایین زحمتکش خرده بورژوازی) به شمار آورده و آنها را نزدیک به طبقه کارگر میدانند، اما برای برخی از جریانهای چپ و شبه چپ های کاغذی، جزو طبقه کارگر به شمار آوردن این دو گروه اجتماعی، ته تحلیل ها به شمار میرود و گویا گمان میکنند که اگر این دو گروه را جزو طبقه کارگر کنند، طبقه کارگرشان به اندازه کافی گسترده خواهد شد و بعضا «سرمایه داری» و«تضاد کار و سرمایه»شان هم کامل خواهد شد.
 برخی از اینها به  فصل چهاردهم سرمایه که مارکس مثالی در مورد آموزگار میآورد(5)رجوع میکنند و تحلیل مارکس را برای گروههایی که آموزگاران را جزء لایه های زحمتکش خرده بورژوازی به شمار میاورند، تبدیل به «پیراهن عثمان» میکنند.
بهر حال جای «شکر» دارد که بالاخره برخی از این چپ ها چیزی در مارکس یافته اند که بتوانند محکم آنرا بچسبند، زیرا بسیاری از اینها در حالیکه تمامی نظرات اساسی انقلابی مارکس را قلع و قمع کرده اند و چیزی از وی باقی نگذاشته اند، اما دو دستی به برخی از این گونه نظرات وی چسبیده اند.
نخست باید اشاره کنیم که وظیفه ما در مورد برخی از نظراتی که مارکس داده و بر سر آن مشاجره وجود دارد این است که نقطه نظر خاص وی را در آن مورد ویژه بدرستی دریابیم و در عین حال از تعمیم نادرست آن به اموری که مد نظر مارکس نبوده یا در مواضع  اساسی وی و به عنوان یک خط فکری تکرار شونده دیده نمیشود، خوداری کنیم. همچنین همواره و با توجه به  شرایط تکامل یافته، از یک سو برخی نکات را که دیگر با اوضاع جور در نمیاید حذف کرده و از سوی دیگر به گسترش و تکامل نظرات اساسی وی در مواردی که مبارزه طبقاتی پیش میاورد، بپردازیم.
آنچه در این مورد میتوان گفت این است که در اینجا مارکس در مورد کار بارآور(یا مولد به معنای تولید ارزش اضافی) صحبت میکند و از این لحاظ معین، آموزگار را یک کارگر به شمار میآورد و روشن است که از اگر از نظرگاه بالا به آموزگاری که در خدمت یک موسسه آموزشی سرمایه داریست، نگریسته شود وی به نوعی کار بارآور و تولید ارزش اضافی میکند. اما اینکه گروهی از جنبه های معینی با کارگران اشتراکی داشته باشند، دلیل آن نمیشود که از تمامی جهات با کارگران اشتراک داشته باشند و جزو این طبقه به شمار آیند. دلیل دیگر ما این است که در نظرآوردن آموزگاران به عنوان جزیی از طبقه کارگر به عنوان یکی از وجوه اساسی نظر مارکس و یا خط فکری وی در مورد طبقه کارگر، در آثار وی دیده نشده است.
برخی دیگر به مباحث مارکس در کار مولد و کار نامولد (تئوری های ارزش اضافی) رجوع میکنند که به شکل افزودن ارزش اضافی به سرمایه بوسیله نوازنده میپردازد. آنها این مسئله را گسترش داده و شامل تمامی کسانی که کار مولد یا نامولدی انجام می دهند و از جمله پزشک و مهندس و لایه هایی میکنند که تعلقی به طبقه کارگر ندارند.
بطور کلی بین طبقات و بین لایه هایی از یک طبقه با طبقه دیگر، همواره  خطوط و وجوه مشترکی وجود  دارد. بر این مبنا بسیاری از گروههای اجتماعی(و از جمله آموزگاران، پرستاران، پزشکان و مهندسین حقوق بگیر) هستند که وجوه مشترکی با طبقه کارگر دارند، اما جزء طبقه کارگر نیستند. برای اینکه فردی عضو یک طبقه به شمار آید، نه یکی دو شاخص بلکه همچنانکه که اشاره شد، باید برآمد یا میانگین شاخص هایی که تعیین کننده مرزهایی آن طبقه است را داشته باشد. 
 خود مارکس نه اینجا و آنجا و به شکل نکته ای یا مثالی، بلکه در ژرفای اندیشه اش از طبقه کارگر، به عنوان طبقه ای که هیج نیست اما میخواهد همه چیز بشود،(6)نام میبرد. وی  بویژه در کتابهایی که به مبارزه طبقاتی عینی و جاری میپردازد( مبارزه طبقاتی در فرانسه، هیجدهم برومر لویی بناپارت و جنگ داخلی در فرانسه) نه از نوازنده ها، آموزگارها، پزشک ها، مهندس ها و وکلا که در همان زمان هم وجود داشتند و بسیاری از آنها «چیزی» بودند و حال و روز اقتصادی، اجتماعی، فرهنگی، سیاسی و تفاوتهاشان از این جهات با یک کارگر متوسط در آن زمان، حتی به تفاوتهای کنونی اینان با یک کارگر متوسط نمیرسید و چنین فاصله طبقاتی از هر نظر با طبقه کارگر نداشتند، بلکه از کارگرانی که چیزی نداشتند، کارگران کارخانه ها و کارگاه ها و دیگر بخشها صحبت میکند.
کار فکری و بدنی و تاثیر آن در صف بندی طبقات
 در دوران پس از مارکس و پس از رشد اختاپوس وار دولتهای سرمایه داری که دولتهای فئودالی در مقایسه با آنها جوجه هایی بیش نیستند، تکامل سرمایه داری به امپریالیسم، رشد مراکز و موسسات گوناگون آموزشی، هنری، ورزشی و گسترش روزنامه ها و مجلات و غیره، به فاصله و تضاد بین کار فکری و جسمی افزوده شد و در کنار آن و تا حدودی با تحلیل رفتن نسبی خرده بورژوازی سنتتی بواسطه رشد غول آسای انحصارها، خرده بورژوازی مدرن رشد بیشتری کرد.
بدین ترتیب، از زمان مارکس به بعد جوامع تغییرات زیادی کردند و حتی در صف بندی خود کسانی که مارکس کارگر میدانستشان( و درست به دلیل برخی از وجوهی که در بالا برشمردیم و بویژه مسئله دستمزدها) شکاف هایی جدی بروز کرد.
برای نمونه، مارکس و انگلس بخشی از کارگران انگلیسی را که در راس اتحادیه های کارگری جای گرفته بودند، دیگر نماینده منافع کارگران نمی دانستند و گرچه امیدوار بودند که روزی ورق برگردد و این کارگران به جای پیروی از بورژوازی، به سوی طبقه کارگر برگردند، اما به هر حال این کارگران را بخش «اشرافیت» کارگری و دنباله رو بورژوازی میدانستند. در واقع این کارگران، دیگر کارگر نبوده و به خرده بورژوا تبدیل شده بودند.
 این را که  فردی که ظاهرا موقعیت یک کارگر را دارد، بنا به دلایلی مانند موقعیت ویژه و گاه برتر وی در فرایند کار و یا گرفتن دستمزدی بالا، به خرده بورژوا تبدیل شده و دنباله رو  بورژوازی میشود و یا از طرز تفکر بورژوازی پیروی میکند را، میشود تعمیم داد و بجای آن، از اقشار و طبقاتی حرف زد که گرچه در برخی وجوه با کارگران مشترکند (مثلا فروش نیروی کار، کار مولد یا نامولد کردن، گرفتن دستمزد و غیره) اما به طبقه کارگر تعلق نداشته، بلکه به خرده بورژوازی تعلق داشته باشند. و براستی که اگر برخی از این گروهها درون طبقه کارگر جای میگرفتند، میبایستی که دنبال لقبی و مرتبه ای بالاتر از«اشراف کارگری» برای آنها میگشتیم!    
 بر همین مبناها بود که لنین و دیگر مارکسیستها، نظرات مارکس را در این مورد تکمیل کرده و برای تعیین تعلق طبقاتی، بر نظرات مارکس وجوه نوینی افزودند. بر مبنای این وجوه نوین، تقسیم کار گسترش یافته فکری و بدنی به نوبه خود بر جایگاه طبقاتی فرد تاثیر گذاشته و دیگر نمیشد همچون گذشته تمامی لایه هایی را که نیروی کار خود را میفروشند و دستمزد میگیرند، جزء طبقه کارگر به شمار آورد.
اگر در مورد آموزگاران و پرستاران، نوازنده ها، هنرمندان و ورزشکاران ساده کم درآمد، روزنامه نگاران جزء و...که حتی اگر با خانواده هاشان حساب شوند(مثلا چیزی حدود 100 هزار پرستار و یا 750 هزار آموزگار، و نوازنده یا روزنامه نگاران از اینها نیز بسیار کمتر) جمعیت زیادی هم نیستند، ما بتوانیم به قضیه با کمی اغماض نگاه کنیم، که عموما با متعلق دانستن این گروهها به زحمتکشان و نزدیکی آنها به طبقه کارگر این کار انجام میشود، اما در مورد پزشکان، مهندس ها، استادان دانشگاه، نوازندگان، هنرمندانی که دستمزدهای بالا میگیرند و ورزشکاران و بطور کلی متخصصین با دستمزدهای بالا، این اغماض به هیچوجه جایز نیست.
البته اینها به این معنا نیست که هر گونه اتحادی بین طبقه کارگر و این گروهها و دسته ها منتفی است. برعکس، تنها با جای دادن آنها در طبقه خرده بورژوازی و لایه های گوناگون آن، حفظ استقلال طبقه کارگر نسبت به دیگر طبقات و از جمله خرده بورژوازی، و از راه تشکلات صنفی و سیاسی طبقه کارگر و در راس آن حزب واقعی انقلابی این طبقه میتوان شرایط اتحادهای کوتاه مدت و دراز مدت را با این گروههای خرده بورژوازی- از نزدیکترین تا دورترین آنها به طبقه کارگر- و با کل این طبقه صورت  داد و لایه های مختلف آنان را در زیر رهبری طبقه کارگر برای برقراری جامعه ای دموکراتیک و سوسیالیستی گرد آورد.

هرمز دامان
نیمه دوم مهر 1397
یادداشتها
1-   باید اشاره کرد که بر مبنای دیدگاهی که ساخت اقتصادی ایران را یک سرمایه داری عقب مانده، رشد نیافته، تک محصولی، مونتاژی و زیر سلطه امپریالیستها میداند و مرحله انقلاب را دموکراتیک نوین ارزیابی میکند، این نوع تجزیه و تحلیل طبقاتی هیچگونه جایگاهی ندارد وهمچنانکه گفتیم از سویی چپ روانه و از سوی دیگر راست روانه و در مجموع راست روانه است؛ اما حتی بر مبنای دیدگاهی که باصطلاح ساخت اقتصادی کنونی را سرمایه داری میداند و مرحله انقلاب را سوسیالیستی میداند نیز فاقد حداقل رعایت اصول و قواعد است؛ چندانکه افرادی با چنین باورهایی آنرا نقد و رد کرده اند. این گونه تحلیلهای شلم شوربایی حتی در مورد کشورهای سرمایه داری امپریالیستی نیز راست در نمیاید.   
2-   برای نمونه، بسیاری از کارگران فنی یدی ای که کارگاه یا مغازه ای از خود دارند مانند برق کاران، شوفاژ کاران، لوله کشان، آهنگران و در و پنجره سازان و غیره. اینها همگی به گونه ای کارگر یدی اند و بسیاری از آنها تنها با یک وردست و گاهی حتی بدون وردست کار میکنند.  بخشی از اینان بخشی از اینان که خرده فروش هم هستند(مانند برقکار مغازه داری که هم کار برای سرمایه دار میکند و هم برای اشخاص و هم در مغازه اش کالاهای برقی میفروشد)  قطعا به طبقه خرده بورژوازی تعلق دارند. برخی دیگر بیشتر به طبقه خرده بورژوازی تعلق دارند تا به طبقه کارگر. و بالاخره برخی هم در فاصله ای میان طبقه کارگر و خرده بورژوازی قرار دارند و یا بیشتر به طبقه کارگر تعلق دارند تا به خرده بورژوازی. بخشهایی از اینها  در شکل مقاطعه کاری با سرمایه یا کارفرمای خصوصی وارد مبادله میشوند یا به گونه ای نیروی کار خود را میفروشند و در ازای آن دستمزد میگیرند. ارزش پرداخت شده از سوی سرمایه دار عموما از ارزش پرداخت شده بوسیله کارفرمای خصوصی کمتر است؛ زیرا سرمایه دار کارش بیشتر است و کارگرفنی یدی، اگر بخواهد همیشه کار داشته باشد، باید هوای سرمایه داری کلان کار را داشته باشد. بدین ترتیب هم نیروی کار خود را با  با سرمایه مبادله میکنند و هم کار اضافی و تولید ارزش اضافی میکنند. زیرا ارزش پرداخت شده مقاطعه بوسیله سرمایه دار به اینان مساوی با ارزش واقعی آن نیست. اما موقعیت آنها در پروسه کار، درآمد آنها و شکل و شیوه زندگی آنها،  تفاوتهای زیادی با دارندگان همین شغل ها در کارخانه ها و کارگاههای سرمایه داری دارند. از نظر افکار صنفی و سیاسی هم اختلافات بارزی بین اینها با لایه های فنی کارگران کارخانه ها دیده میشود. البته برخی کارگران فنی کارخانه ها که تخصص های بالا را دارند نیز بعد از کار روزانه و یا در روزهای تعطیل کارهایی از این گونه انجام میدهند؛ اما آنها با این لایه ها هنوز تفاوتهای زیادی دارند.
3-    البته این امری است که حتی خود نویسنده نیز در مقاله اش به آن وفادار نیست. در بخش گذشته دیدیم که وی تمامی عناصری را که به نحوی در اداره امور دولت و بخشهای تابع نقشی دارند، سرمایه دار یا جزیی از طبقه سرمایه دار بر میشمارد. در حالیکه بخشهایی از اینان مانند« حقوقدانان، نظریه پردازان و برنامه ریزان، اقتصاددانان، قضات، وکلا»(از متن مقاله مذکور) فروشنده نیروی کار خویش به سرمایه دار یا دولت و حقوق بگیر هستند، اما بخشهایی از آنها در ساخت نظام جامعه، عاملین سرمایه دار میگردند.
4-   در واقع نویسنده با نام هایی عام، لایه هایی را نام میبرد که گروههایی از آنها جزء لایه های زیرین خرده بورژوازی به شمار میروند. اما سیر این استدلات باید ما را به لایه های میانی و حتی بالای خرده بورژوازی مدرن نیز برساند که بخشا فروشنده نیروی کار فکری (و گاه حتی بدنی) خویشند، مانند پزشکان، مهندس ها، وکلا... و صاحبان مشاغل دولتی مندرج در یادداشت 3.
5-   برخی از آنها تنها چنین نظری را مارکسیستی «اصیل» دانسته اند. بر این مبنا لابد باید تحلیل بقیه مارکسیستها مانند لنین، استالین و مائو که این لایه ها را جزو خرده بورژوازی و روشنفکران به شمار آورده اند،«غیر اصیل» به شمار آیند.
6-   اشاره ای است به این عبارت مارکس:«من هیچ چیز نیستم اما بایستی همه چیز باشم»( نقد فلسفه حقوق هگل، مقدمه)