۱۴۰۱ خرداد ۴, چهارشنبه

مردم آبادان...

 
مردم آبادان قربانی رانت خواری و دزدی های سران سپاه پاسداران
و سازمان اطلاعات خامنه ای
 
روز دوشنبه دوم خرداد 1401 یکی از ساختمان های دوقلوی متروپل آبادان فروریخت و منجر به کشته و مجروح شدن تعداد زیادی از مردم آبادان شد. هنوز نیز آواربرداری کاملی نیز صورت نگرفته و در نتیجه عده ای که بنا به گفته ی مردم در زیرزمین این ساختمان باقی مانده اند نجات نیافته اند.
سازنده این ساختمان، شخصی دزد و رانت خوار به نام حسین عبدالباقی است که به گفته ی مردم آبادان و برخی اشخاص مطلع فراری اش داده اند و در عین حال سالوسان جمهوری اسلامی مشتی شو بی خاصیت تلویزیونی درست کرده اند که نشان دهند مرده است و خانواده اش برایش عزاداری می کنند.
در جمهوری استبداد اسلامی خامنه ای و شرکا تقریبا هیچ فردی نمی تواند به موقعیت و مقامی دست یابد که پیش از آن به نوعی به سران و کادرهای سپاه و سازمان اطلاعات وصل نبوده باشد. اینها هستند که قدرت اصلی کشور هستند. در اینجا همه جناح بندی های درون حکومتی، دسته بندی ها و باند بازی ها یا از آنها هستند و یا سرنخ شان در دست آنها است. از استاندار و شهردار و فرماندار و نماینده مجلس گرفته تا هر شخصی که می تواند به نوعی پیشرفت کند و موقعیتی در رشته های پولساز پیدا کند و از جمله برج ساز شود. اگر فردی به آنها تعلق نداشته باشد و همچنین عضوی از جناح ها و دسته ها و باندهای حاکم نباشد محال است که بتواند در حکومت خامنه ای و پاسداران اش پیشرفت کند و مقام و موقعیتی بیابد.
 اینجا درون جناح ها و باندهای حاکم بر سپاه و سازمان اطلاعات بده و بستان وجود دارد:« با هم می خوریم!»؛« با هم تقسیم می کنیم!»؛«تو به من  رشوه و یا باج می دهی و من می گذارم که تو از مرزهای قانونی عبور کنی!»
این است که مردم از مافیای قدرت حرف می زنند و علیه آن شعار می دهند.
عبدالباقی یکی از افراد این مافیای قدرت است. او یا از سپاه می آید و یا از سازمان های اطلاعاتی و یا به نوعی به آنها در شهر و استان و در نهایت کشور وصل است. با آنها دزدی می کند و می خورد و با کمک آنها مرزهای قانونی را زیر پا می گذارد.( طبق آخرین اخبار سر و دم او به جناب شمخانی و محسن رضایی وصل است و همین است که بر نمی تابند مورد بازخواست قرار گیرد).
 اما عبور از این مرزها عواقبی دارد و از جمله همین فرو ریختن ساختمان متروپل در آبادان. عواقبی که تنها متوجه عبدالباقی نیست بلکه متوجه کل حکومت است.
مردم آبادان بر این نظرند که عبدالباقی( یا به گفته ای عبدلدزد)همه ی سران سازمان های شهری از مذهبی( امام جمعه) و نظامی( سران نیروهای انتظامی و سپاه) و دولتی( شهردار و نمایندگان شورای شهر و استاندار خوزستان) را که به نوعی با ساختمان سازی و برج سازی مرتبط هستند خریده بود.
اما عبدالباقی خیلی بالاتر از آنها نیست که آنها را بخرد، بلکه یکی از آنهاست. این ها بخش هایی از طبقه ی حاکم هستند و او نیز یکی از افراد طبقه ی حاکم است. طبقه ای دزد و اختلاس گر و شیاد و حقه باز و شارلاتان که بر جان و مال مردم ایران مسلط شده است. طبقه ای که نه تنها پایگاهی میان مردم ندارد بلکه خودش نیز دچار تضادهای فراوان و هر کی به هر کی بودن است.
مردم آبادان همچون بقیه ی توده های مردم ایران از این حکومت به شدت متنفر بوده و هستند و با این  جنایت فاجعه بار که در آن بسیاری مردم این شهر، فرزندان و یا اشخاص دور و نزدیک خود را از دست دادند، نفرت و خشم و کینه شان شدیدتر و عمیق تر شده و می شود.
 خود فاجعه که بیم آن می رفت شورشی در پی داشته باشد موجب ترس و وحشت حکومت شد که هنوز سرکوب شورش ها در همین استان خوزستان و کهگیلویه و بویر احمد و چارمحال بختیاری را به پایان نرسانده بود. از این گذشته مردم شهر در نخستین گردهمایی خود در محل با شعارهای ضد مسئولین آغاز کردند و همین موجب شد که ترس و وحشتی که تمامی حکومت را در بر گرفته است و با هر اتفاقی سراسیمه نیروهای مسلح سرکوب خود را به محل می فرستد دو چندان گردد. خامنه ای و سپاه پاسداران اش به محل حادثه و شهر آبادان به جای اینکه امداد گر بفرستند نخست نیروهای تفنگ به دست و سرکوب گر خود را گسیل داشتند. اما هنوز نتایج فاجعه آشکار نشده و آبادان و خوزستان می توانند آتش زیر خاکستر باشند!
داشتن نیروهای مسلح وجه اساسی قدرت حکومت خامنه ای و پاسداران شیاد و دزد اش است. خامنه ای مقابل مردم هیچ ندارد جز قوای مسلح سرکوب.
 با وجود حکومت مستبد خامنه ای و پاسداران جانی اش نمی توان پایانی بر غم و درد ملت ایران تصور کرد. تا این حکومت هست بدبختی و فلاکت و رنج پایانی ندارد. برای پایان دادن به فلاکت و محنت باید به این حکومت که توده های مردم ایران را به این تیره روزی کشانده و بیش از این نیز خواهد کشاند پایان داد. 
 ما ضمن ابراز همدردی عمیق با خانواده ها و بستگان قربانیان این جنایت و تمامی توده های مردم آبادان و ایران بر این باوریم که حکومت خامنه ای و سپاه پاسداران اش نه تنها با سیاست های حکومتی و رسمی خود که  آخرین آنها حذف ارز ترجیحی و گران کردن کالاهای اساسی مورد نیاز مردم بود، نفرت و خشم را در میان مردم بیش از پیش گسترش می دهند بلکه با آنچه می توان آن نتایج مخرب فعال مایشایی سران سپاه و اطلاعاتی فاسد و دزد دانست، این نفرت و خشم را هر چه بیشتر دامن می زنند. دیر نیست  روزی که  طبقه ی کارگر و توده های مردم ایران به این حکومت فاسد و کثیف و دزد پایان دهند.

مرگ بر دزدان و رانت خواران جنایتکار
مرگ بر خامنه ای و شرکای فاسد پاسدارش
مرگ بر جمهوری اسلامی
 
 گروه مائوئیستی راه سرخ
ایران
 4 خرداد 1401  
 

 

۱۴۰۱ اردیبهشت ۲۷, سه‌شنبه

جرقه های آغازین اعتصابات و شورش های سراسری

 

به هم پیوستن اعتصابات و شورش ها و

جرقه های آغازین اعتصابات و شورش های سراسری

 
اکنون تقریبا یک هفته است که جنبش توده ای تازه ای علیه قیمت افزایش یافته ی نان و حذف سیاست ارز ترجیحی آغاز شده است. جنبشی که نخست در شهرهای خوزستان بود و اکنون به بسیاری از استان های کشور گسترش یافته است.
این جنبش اساسا متکی است به کارگران، کشاورزان و زحمتکشان شهری و روستایی و نیز لایه های تهیدست طبقه ی خرده بورژوازی.
حکومت خامنه ای و سران پاسدار دزد و جنایتکار و آخوندهای لاشخورش پیش از هر چیز و بیش از هر چیز این طبقات را زیر فشارهای خرد کننده ی اقتصادی و سیاسی خود قرار داده اند و بنابراین با جنبش این طبقات روبرو هستند. این طبقات استخوانبندی اصلی جنبش دموکراتیک انقلابی ایران را تشکیل می دهند.
شعارهای کنونی جنبش نشاندهنده ی رشد سطح آگاهی عمومی توده ها است؛ شعارهای «مرگ بر خامنه ای» و «مرگ بر رئیسی» و شعار تازه و فوق العاده ی « دیکتاتور سپاهی، داعش ما شمایی» به سرعت سر داده شد. و این می رساند که جنبش از پشتوانه ی آگاهی قوی تری برخودار شده و دشمن اصلی خود را کل حکومت اسلامی قرار داده و بنابراین خود را معطل  نمی کند. به ویژه شعار«مرگ بر رئیسی» مهم است به این سبب که هنوز یکسال از دولت اش نگذشته است اما برای توده ها به خوبی روشن شده که این دولت جز برای خانه خراب کردن و به فلاکت کشیدن بیشتر آنها نیامده است. افزون بر آن شعار«دیکتاتور سپاهی» که اشاره به نقش نظامی پاسداران در دولت رئیسی و نیز در سرکوب توده ها دارد. گسترش این شعار پرده ی ای که این جنایتکاران مالخور بر خود کشیده صاحب جان و مال مردم شده اند، بیشتر پس خواهد زد؛ تضادهای درونی آن را بیشتر گسترش خواهد داد؛ و آن را بیشتر زیر تیغ قرار داده و میل توده ها را برای گرفتن سلاح و نبرد بیشتر برخواهد انگیخت.   
موج کنونی جنبش نشان می دهد که یک همراهی و دو تبدیل بزرگ در پیش است:
همراهی عبارت است از رشد همزمان حرکت اعتصابات  و شورش ها، و در پی آن پشتیبانی اعتصاب کننده گان از شورش های مردمی و همراه شدن با آن ها. این گونه همزمانی از فشار بی پایانی که به طبقات تهیدست وارد می شود و تداوم آنها بر می خیزد. این همراهی ها در گذشته وجود داشته است اما اکنون اشکال تکامل یافته تری به خود گرفته است.
اعتصاب کنونی کارگران شرکت واحد اتوبوسرانی تهران و حومه و همچنین کارگران پیمانی نفت و نیز جنبش فرهنگیان هم همزمان با شورش ها شده اند و هم از آنها پشتیبانی می کنند. این نشانه ی حرکتی سریع تر به سوی به هم پیوستن این دو حرکت یا جویبارهایی است که عموما جدا از یکدیگر تحرک داشتند و تبدیل شدن شان به یک سیل بنیان کن است.
تبدیل اعتصابات کارگری شهری و منطقه ای به سراسری و کشوری
اعتصابات کنونی در حال گذار به سراسری شدن هستند. این جدا از این که نتیجه ی فشار حکام دزد و سالوس به توده های طبقه ی کارگر است در عین حال نشانگر رشد سطح آگاهی عمومی کارگران نیز می باشد. اکنون کارگران شرکت واحد و پیمانی نفت و هفت تپه و فولاد اهواز می توانند بیشترین تاثیر را به روی جنبش عمومی اعتصابی در ایران بگذارند.
 کارگران باید جایگاه و نقش تاریخی خود را درک کنند؛ آنها تنها طبقه ای هستند که شیشه ی عمر این دیوان را در دستان خود دارد و می تواند با اعتصابات سراسری خود آماده شود تا این شیشه را به زمین بزند و به این حکومت چندش آور که مایه ی ننگ ملت ایران است پایان دهد. طبقه ی کارگر تنها به عنوان یک طبقه ی آگاه می تواند نقش خود را بر انقلاب دموکراتیک نوین ایران حک کند و رهبر انقلاب شود. بدون رهبر شدن طبقه ی کارگر هیچ امکان پیروزی بخشی وجود ندارد و چنانچه حتی این نظامی کثیف و خونخوار از بین برود هر نظامی هم به جای آن بیاید، حتی دموکراتیک ترین نظام ها، پس از مدتی تغییر هویت خواهد داد و به نظامی ارتجاعی و استبدادی تبدیل خواهد شد و قدرت خود را علیه توده ها به کار خواهد برد.   
تبدیل موج های کنونی محلی استانی و منطقه ای و قومی به شورش های سراسری
چنانچه ما به مرکز ثقل کنونی جنبش نگاه کنیم، دایره اصلی حرکت آن را- یا حداقل آغاز آن را - در استان های جنوبی می بینیم. یعنی استان های خوزستان، کهگیلویه و بویراحمد، چهارمحال و بختیاری و لرستان. این که این استان ها، پیشرو کنونی مبارزات هستند به جز این که به فقر و مسکنت توده ها به ویژه خلق های عرب و بختیاری( بخش های شمالی خوزستان) و لر و قشقایی و نزدیکی های قومی، اقتصادی و فرهنگی آنها برمی گردد به این نیز بر می گردد که استان خوزستان شاهد جنبش های بزرگ توده ای از جانب خلق عرب و طبقه ی کارگر بوده است.
جدا از شورش برای آب باید به دو دهه مبارزات کارگران هفت تپه و نیز کارگران فولاد اهواز اشاره کرد. این مبارزات و کشتارها و دستگیری ها و زندان هایی که به دنبال  داشت سطح آگاهی توده ها را بسیار بالا برد و به ویژه در جریان مبارزات کارگران هفت تپه، فولاد و نیز مبارزات متداوم خلق عرب در تابستان سال 1400، اتحاد میان توده های عرب و بختیاری که جمعیت اصلی این استان و همچنین اکثر کارگران این استان را تشکیل می دهند، بیشتر کرد. تاثیرات این مبارزات در استان های همجوار به ویژه استان کهگیلویه و بویراحمد و چهار محال و بختیاری بسیار زیاد بوده است. زیرا بسیاری از توده های محلی در این استان ها روابط قومی، طایفه ای و نیز موقعیت های طبقاتی یک سانی دارند.
در حقیقت بیشتر توده هایی که جنبش را به پا کرده اند یا به طبقه ی کارگر تعلق دارند یا به نیمه پرولتاریا( کارگران فصلی و دیگر شاغلین زحمتکش خرد) و یا به کشاورزان و خرده بورژوازی تهیدست شهری( فرهنگیان و تولید کنندگان و کسبه کوچک شهری). این جنبش، جنبش زحمتکشان این مناطق است.
شکی نیست که این موج ها از یک منطقه به منطقه ی دیگر گسترش خواهد یافت و خیزش ها،  سرعت و گستره و تداوم بیشتری پیدا خواهد کرد.
روستاها و شهرهای کوچک
هجوم به پایگاه های کوچک بسیج و برخی مراکز نظامی از جمله حرکاتی است که نشانگر امکانات تبدیل خیزش ها به شورش ها و قیام های مسلحانه و تسخیر کل روستا و شهرهای کوچک است. اسلحه ی مورد نیاز برای پیشرفت جنبش و تبدیل آن به جنگ مسلحانه برای تسخیر سراسری قدرت از دل همین  تهاجم های توده ای به مراکز کوچک سپاه و بسیج و همچنین نیروهای انتظامی به دست خواهد آمد.
روشن است که نیروهای اصلی سپاه و بسیج در شهرهای بزرگ به ویژه تهران متمرکز شده و خواهند شد. البته اگر چنین شورش ها و قیام های مسلحانه روستایی و شهری صورت بگیرد اما گسترش نیابد و استانی و منطقه ای نشود، سرکوب آن برای سپاه و بسیج کار مشکلی نخواهد بود. باید توجه کرد که سران و کادرهای سپاه تجارب فراوان در سرکوب توده ها خواه در ایران و خواه در کشورهایی مانند سوریه و عراق دارند و در عین حال می توانند از تجارب نیروهای وابسته به خود در کشورهای دیگر نیز بهره گیرند. 
ملیت ها و قوم های مسلح
هم اکنون در ایران افراد نه چندان کمی از خلق عرب و قوم های بختیاری، لر، چهارمحالی و بویراحمدی( به ویژه یاسوجی ها و دهدشتی ها) و همچنین قشقایی ها دارای سلاح هستند. در آینده آنها از سلاح های خود که اکنون در پنهانگاه گذاشته شده اند، استفاده خواهند کرد. این می تواند به این معنا باشد که احتمالا نخستین محل هایی که کاربرد سلاح در آنها صورت گیرد استان هایی باشند که یا ملیت های زیر ستم در آنها زندگی می کنند، خوزستان( خلق عرب) بلوچستان، کردستان و آذربایجان و یا قوم هایی که در گذشته زندگی عشایری داشته اند، بختیاری ها، لرهای بویراحمد، لرستان و همچنین قشقایی ها.   
اهمیت سلاح برای جنبش
طبقه ی کارگر و توده های ستمدیده باید دریابند که داشتن سلاح کلید کسب قدرت است. این دزدان و غارتگران و این موجودات کریه و مشمئز کننده ای که به نام آخوند و پاسدار بر ایران مسلط شده اند برای بقای خود دست به هر جنایتی می زنند. آنها قطعا خود را برای بدترین شرایط آماده کرده اند و نقشه های چندگانه ای در آستین دارند.
 شادی از پیروزی حق توده هاست اما باید هشیار و بر این امر آگاه بود که طبقه ی کارگر و توده ها نمی توانند دل به پیروزی ها و به خصوص پیروزی های کوچک ببندند. هر چند در دشمن شکاف ها روز به روز زیادتر می شود و دیر نیست که از هم بپاشد، اما اکنون و در لحظه فعلی سراپا مسلح و بسیار قوی است و می تواند جنبش را سرکوب کند. آنچه که به دشمن اطمینان می دهد که جنبش کنونی بی سرانجام خواهد بود و یا فروکش می کند و یا چنانچه رشد کند نمی تواند آسیبی به آنها بزند دو نقطه ضعف بزرگ جنبش توده ای است: یکی این که جنبش رهبری و سازمان هدایت کننده ندارد و دوم اینکه جنبش سلاح ندارد. این دو نقطه ضعف جنبش در حال حاضر تبدیل به دو نقطه ی قوت حکومت آخوندی و پاسداران اش شده است.
با این وجود چنان که اشاره شد، این دشمنی است زوال یافته و از درون پاشیده و این پاشیده گی در هر دور و چرخش جنبش و نیز تحرکات ادواری خودشان در حکومت بیشتر خواهد شد.
پرقدرت و پاینده باد جنبش طبقه ی کارگر و توده های زحمتکش
مرگ بر جمهوری اسلامی
برقرار باد جمهوری دموکراتیک خلق به رهبری طبقه ی کارگر
گروه مائوئیستی راه سرخ
ایران
 28 اردیبهشت 1401
 

 

کهنه هرگز نمی تواند نو را شکست استراتژیک دهد!

 

 از مقاله ی بازگشت در تاریخ - نقد نگاه ایده آلیستی به تاریخ (بخش هفتم)

 

کهنه هرگز نمی تواند نو را شکست استراتژیک دهد!

«...  امر کهنه خواه در روندهای جاری و خواه در بازگشت های تاریخی و آنجا که بازگشت به اشکال ارتجاعی اقتصاد و به خصوص سیاست و فرهنگ است، هرگز نمی تواند امر نو را شکست دهد. پیروزی های کهنه بر نو تنها موقتی و گذرا است. در بازگشت های تاریخی همچون حکومت اسلامی، تقلای کهنه و گندیده برای ماندن و بقا به شدیدترین اشکال خود صورت می گیرد چرا که در هر حال ناتوانی و نابودی خود را می بیند؛ اما این تقلا ها از نقطه نظر تاریخی محکوم به شکست است؛ زیرا خلاف جهت حرکت آن، خلاف تکامل تاریخی است.

کهنه می تواند بارها نو را شکست دهد و آن را تا حدود زیادی به نابودی کشاند اما هرگز نخواهد توانست آن را به کلی شکست دهد و نابود گرداند. نو تا زمانی که نو است امری است از نظر استراتژیک شکست ناپذیر؛ پس از هر شکست دوباره خود را بازسازی کرده و توانا می گردد. شکست نو تنها موقتی و گذرا است. پیروزی نو تا زمانی که نو است مطلق است.»

بازگشت در تاریخ نقد نگاه ایده آلیستی به تاریخ(6)

 
بازگشت در تاریخ
نقد نگاه ایده آلیستی به تاریخ(6)
 
همنهاد - بخش دوم
 
 
اکنون حق شناس به  نتیجه گیری می پردازد:
«پس می بینیم که که در هم نهاد، هم جنبه هایی از برنهاد وجود دارد و هم جلوه هایی از برابرنهاد. این امر نشانه ی سازش نیست؛ بلکه جوابگوی یک نیاز است.»( بازگشت و دیالکتیک در تاریخ، ص12)
حق شناس که متوجه است مضمون تعریف ترکیب با« کنارگذاشتن برخی مختصات» از هر دو، به معنای «سازش» بین دو طرف تضاد است تلاش می کند تا ثابت کند که این نوع ترکیب کردن به معنای سازش نیست.
 «در هم نهاد، وجود جنبه های برنهادی ضروری است؛ زیرا در غیر این صورت پدیده ای که دستخوش تحول شده است هویت خود را از دست می دهد. یعنی به صورت جلوه ی تکامل یافته همان پدیده اصلی نمی ماند. بلکه به پدیده ای تازه بدل می گردد. پس حضور جنبه های برنهادی در همنهاد  ضامن« همانمانی» (این همانی) پدیده است.»( ص 12)
ضرورت وجود جنبه های برنهادی در همنهاد یا برنهاد نو از این بر نمی خیزد که چنانکه آنها نباشند پدیده، هویت خود را از دست می دهد(ما بعدا و هنگام صحبت درباره ی انقلاب 57 و تاریخ ایران بیشتر متوجه منظور حق شناس خواهیم شد). در واقع با تبدیل کهنه به نو، پدیده هویت پیشین خود را از دست می دهد و هویت نوی پیدا می کند و اساس مبارزه هم برای این تبدیل هویت یا تغییر ماهیت کهنه صورت می گیرد.
از این گذشته، این هویت نو هر چه باشد جلوه ی تکامل یافته ی همان پدیده ی کهنه ای است که از درون آن در آمده است و در این که در نهایت در هر همنهاد  نویی جنبه هایی از پدیده ی کهنه وجود دارد، تردیدی نیست؛ مگر این که پدیده ی تازه از درون پدیده ی پیشین بیرون نیامده باشد و به آن، تمام و کمال از بیرون تحمیل شده باشد؛ تازه تحمیل، مشروط به شرایط پدیده ای است که به آن صور یا وضع جدیدی تحمیل می شود - میخ چهار گوش در سوراخ گرد فرو نرود! صورت های ممکن دیگر این است که تمامی پدیده ی پیشین نابود شده و پدیده ی نوینی خلق نشده باشد و یا پس از محو آن، پدیده ای تازه از جای دیگری آمده و جای آن را گرفته باشد.
 از دانه ی گندم، گندم بیرون می آید و از دانه ی سیب، سیب. حیوان، حیوان می زاید و جامعه ای، جامعه ای دیگر را از خود بیرون می دهد. از فرهنگ مردم ایران، فرهنگ مردم ایران بیرون می آید. اما این فرهنگ در هر مرحله ی تاریخی در نهایت در یک تناسب کلی با زیرساخت های دگرگون شده شکل می گیرد و هویت نوینی کسب می کند. فرهنگ مردم ایران آنی نیست که دو هزار، هزار و یا صد سال پیش بود؛ هر چند برخی از عناصر آن دوهزار و هزار و صد سال پیش کم یا زیاد توانسته اند به اشکال نوینی به زندگی خود ادامه دهند. به طور کلی امکان ندارد نویی از درون پدیده ای، جایگزین کهنه ای در همان پدیده گردد اما هیچ ربطی به گذشته ی آن پدیده نداشته باشد، زیرا این نو در واقع در دل همان پدیده ی کهنه زاییده شده از آن تغذیه کرده و  پرو بال گرفته و خلاصه درون آن تکامل یافته است.(1)
این جامعه ی سرمایه داری است که به کمونیسم تبدیل می شود. جامعه کمونیستی از دل سرمایه داری فرا می روید و نه از دل چیز دیگری. پس تمامی تجارب مثبت تاریخی گذشته که به وسیله ی سرمایه داری جذب شده و تکامل یافته است اکنون به همراه  تمامی وجوه مثبتی که در تکامل جامعه ی سرمایه داری صورت گرفته به وسیله ی جامعه کمونیستی جذب می شود. از این رو جامعه ی کمونیستی جلوه ی تکامل یافته ی جامعه ی سرمایه داری، جوامع طبقاتی و اساسا جامعه ی بشری است.
پس صحبت بر سر حضور و وجود این پاره های گذشته در حال نیست. بحث بر سر آن است که اولا چه چیزی جذب می شود و چه چیزی به تفاله و دورریز تبدیل می شود. آیا آل و آشغال های سرمایه داری جذب می شود و یا عناصر مثبت و آنچه سرمایه داری کلا در حرکت رو به پیش اش در زمینه های گوناگون آفریده است؟
دوما این جذب شدن در چگونه فرایندی صورت می گیرد؟ آیا جذب عناصر دارای امکان زندگی در کهنه به وسیله نو به وسیله ی قربان و صدقه ی یکدیگر رفتن  صورت می گیرد و یا به بیانی دیگر این دو دست به دست می دهند و پس از جذب برخی از عناصر کهنه، نویی تازه را بنا می کنند و یا خیر زندگی یکی، مرگ دیگری است؛
 و سوما آنچه که جذب شده در پدیده ی نو چه مضمون، موقعیت و جایگاهی پیدا می کند و چگونه مورد بهره برداری و استفاده قرار می گیرد.
به نکته ی نخست کمابیش در مقاله ی پیشین اشاره کردیم. در مورد نکته ی دوم که کلیدی ترین نکته است پرسش این است که آیا در فرایندی از وحدت و مبارزه ی اضداد، ترکیب صورت می گیرد و یا در یک فرایند صلح آمیز یعنی فرایندی از «کنار آمدن» و وحدت داشتن؟
 آنچه که در قانون دیالکتیکی وحدت اضداد دارای اهمیت اساسی است مبارزه ی اضداد است. تکامل پدیده و خلق نو در نتیجه ی مبارزه ی اضداد صورت می گیرد و نه در نتیجه «کنار آمدن» و سازش آنها با هم و به خیر و خوشی آفریدن پدیده ای نو. امر وحدت و آمیزش یا نفوذ متقابل، نسبی است و مشروط به شرایط معین. این وحدت اضداد می تواند متلاشی شود و وحدت اضدادی نوین جای آن را بگیرد. اما امر مبارزه ی اضداد، مطلق است. این بخش مشروط به هیچ شرایطی نیست و خواه در وحدت و خواه در گسسته شدن و تلاشی وحدت یعنی در تمامی طول تکامل پدیده تا مرحله ی تبدیل به پدیده ی نو وجود دارد. پدیده ی نو نیز به نوبه ی خود به دو پاره تقسیم می شود. دوپاره ای که با یکدیگر در وحدت و مبارزه اند.
چنانچه پدیده در آن وضعیت وحدت یا سازش متوقف شود و یا چنانچه وحدت و سازش اضداد وجه عمده در تبدیل به امر نو باشد، اساسا تبدیلی صورت نمی گیرد و ترکیب تازه ای آفریده نمی شود و در نتیجه جامعه به جای ترکیب نو در همان پدیده ی کهنه ی پیشین باقی می ماند و به جای آنکه برنهاد در برابرنهاد تحلیل رود برعکس تحرک برابرنهاد در برابر برنهاد دچار وقفه شده و حرکت رو به پیش آن دچار رکود و توقف می گردد.
در جامعه ی سرمایه داری آفرینش جامعه ی نو محصول مبارزه ی طبقاتی بین کارگر و سرمایه دار است و نه محصول سازش و وحدت طبقاتی آنها. این حتی در مورد مبارزه ی بورژوازی با ملاکین و فئودال ها یعنی تبدیل نظام فئودالی به نظام سرمایه داری نیز صدق می کند. فئودال ها آنجا که مقاومت کردند مبارزه خونین شد( انقلاب های بورژوایی انگلستان، هلند و فرانسه و نیز حملات ناپلئون به اروپای فئودالی) و آنجا که نتوانستند مقاومت کنند و مانع تحول شوند تسلیم شدند و در جامعه جدید تحلیل رفته و نابود شدند.
 مساله ی دیگر این است که اینها چه جایگاهی در پدیده ی جدید پیدا می کنند.  روشن است که مثلا در جامعه ی سوسیالیستی عناصر اقتصادی سرمایه داری به کلی متحول می شوند. بخشی از آن اموری که می تواند جامعه ی سرمایه داری را بازتولید کند به سرعت و بخش های دیگری به مرور نابود می شوند. سرمایه دار در جامعه ی سوسیالیستی نخست تبدیل به یک کارگر و در جامعه ی کمونیستی به شکل یک کارکن در می آید. دولت به کلی تغییر می کند و از دولت و دیکتاتوری اقلیت بر اکثریت، نخست به دولت و دیکتاتوری اکثریت بر اقلیت یا از دیکتاتوری بورژوازی به دیکتاتوری پرولتاریا و از  دموکراسی بورژوایی به دموکراسی پرولتری دگرگون می شود و در عین حال در جهت از بین بردن آن تلاش می شود تا این که به مرور و به کلی زائل گردد. بسیاری از آل و آشغال های فرهنگی سرمایه داری به دور ریخته می شوند و ماهیت و مضمون فرهنگی که در مبارزه طبقاتی از سرمایه داری اخذ و جذب می شود، اساسا تغییر می کند و خدمتگزار طبقه ی کارگر و در نهایت خدمتگزار جامعه ی کمونیستی می شود.   
 «از سوی دیگر، حضور جلوه های برابرنهادی نیز ضروری است، زیرا در غیر این صورت، همنهاد با برنهاد یکی و یگانه می شود و تکاملی صورت نمی گیرد. پس وجود جنبه های برابر نهادی در همنهاد ضامن تکامل و تعالی پدیده است.» ( ص 12)
چنانکه می بینیم حق شناس برابرنهاد را به جز همنهاد می داند. از نظر او همنهاد امری است دیگر( امری  که در آن برابرنهاد و برنهاد پس از جنبش مورد بحث و کنار گذاشتن برخی مختصات خود، آن را تشکیل می دهند) و نه تکامل برابرنهاد و جهش آن به همنهاد پس از نابودکردن برنهاد.(2)
از این دیدگاه نتیجه ای جز سازش بین برنهاد و برابرنهاد پدید نمی آید. نتیجه ای که محصول نگرش متافیزیکی به رابطه ی اضداد است، یعنی دیدگاهی که اساس تکامل را در وحدت اضداد می بیند و نه مبارزه ی آنها با یکدیگر.  در عرصه ی فرهنگی خواهیم دید که این دیدگاه، متعصبانه به گذشته ی ایران و به گفته ی خودش دو وجه فرهنگی ایران یعنی «ایرانیت» (به معنای فرهنگ باستانی ایران پیش از اسلام) و نیز «اسلامیت» می چسبد و هر گونه دور ریختن بسیاری از عناصر این گذشته و تغییر انقلابی و اساسی در فرهنگ خلق ایران و آفرینش فرهنگ نوین ایران دموکراتیک و سوسیالیستی و نهایتا کمونیستی را بر نمی تابد.
تاریخچه ی دیدگاه «کنارآمدن»
 در دهه ی شصت میلادی یک دیدگاه  فلسفی در چین سوسیالیستی بروز کرد که در مقابل تجزیه که تقسیم یک واحد به اجزای متضاد آشتی ناپذیر و رابطه ی متقابل آنها با یکدیگر و در موجزترین بیان«یک به دو» شدن است، ترکیب را بر مبنای تفسیری رویزیونیستی و بورژوایی« دو در یک» شدن می خواند. به این معنا که اولا فرایند نابودی پدیده کهنه و ایجاد پدیده ی نو یا «دو در یک شدن» را فرایندی مسالمت آمیز و بر مبنای سازش می دانست (همچون «کنارآمدن» حق شناس) و دوما این« دو در یک» شدن (جمع دو در یک) و «یک» باقی ماندن را به طور استراتژیک جایگزین«یک به دو تقسیم می شود» می کرد. به عبارت دیگر قانون اساسی دیالکتیک یعنی وحدت اضداد را که دوگانه شدن یگانه( تقسیم یک به دو) و تضاد و مبارزه ی مطلق در وحدت نسبی است، به «وحدت همیشگی» یا «تفکیک ناپذیر» («دو در یک» در کنار یکدیگر زندگی می کنند) تبدیل می کرد.
این دیدگاه خواهان تداوم زندگی کارگر و سرمایه دار در یک پدیده یعنی جامعه ی سوسیالیستی و حل و فصل تضادها از طریق صلح آمیز و سازش و نهایتا هماهنگی آنها برای همیشه بود. از این دیدگاه، مبارزه ی طبقاتی باید تعطیل می شد و اضداد آشتی ناپذیر با یکدیگر کنار آمده و به جای مبارزه بر سر تضادها، از وجوه مشترک شان صحبت می کردند و خلاصه در فضایی دوستانه و صمیمانه به خیر و خوشی کنار یکدیگر جامعه را اداره می کردند. بنیان نظرات امثال لیوشائوچی و یا تنگ سیائو پین همین دیدگاه بود که رهروان راه سرمایه داری و نمایندگان بورژوازی نوخاسته چین بودند و چین رویزیونیستی و سرمایه داری پس از 1976 از جمله محصول چنین بینش هایی بود.(3)
در مقابل این دیدگاه بود که مائو تسه دون از ترکیب همچون خورده شدن یکی به وسیله دیگری صحبت کرد. این نظرات در کتاب گفتگو درباره مسائل فلسفه (برگردان شهاب آتشکار ص 39- 37) آمده است.
مائو برای نشان دادن ترکیب از عینیت و پراتیک حرکت کرد و نشان داد که چگونه ی جامعه ی چین به دو جریان نو حزب کمونیست ( نماینده ی طبقه ی کارگر چین) و کهنه یعنی گومیندان ( نماینده بورژوازی بوروکرات- کمپرادور و فئودال های چین) تجزیه شد و چگونه یکی از این دو یعنی گومیندان به وسیله دیگری یعنی حزب کمونیست و طبقه ی کارگر نابود شد. به این ترتیب مائو تسه دون خلق پدیده ی نو را روندی بر مبنای نابودی یا خورده شدن یکی به وسیله دیگری تفسیر کرد.
 ریشه های دیدگاه مورد اشاره به برنشتانیسم و رویزیونیسم درمارکسیسم بر می گردد، جایی که آشتی طبقاتی بین طبقه کارگر و طبقه ی سرمایه دار در شیپور می شد. پس از برنشتاین ها و کائوتسکی ها، این خروشچف بود که تعطیلی مبارزه ی طبقاتی را با نظراتی مانند «حزب تمام خلقی» و«دولت تمام خلقی» بیان کرد.  
درک هایی همانند درک حق شناس در ایران خواه پیش از انقلاب 57 و خواه  در سال های پس از انقلاب نیز موجود بوده است. شاخص ترین نمونه ی آن حزب رویزیونیست توده بود که نه تنها از همان آغاز تشکیل حزب، عناصر سازش طبقاتی را در برنامه ی خود داشت، بلکه  با دنباله روی از خروشچف بیانگر رویزیونیسم منحط  وی نیز شد.
 جدا از این جریان ها، برخی از عناصر لایه های مرفه خرده بورژوازی و بورژوازی نیز در لوای بررسی دیالکتیک هگل چنین تفاسیر نادرستی از دیالکتیک بیرون دادند. برای نمونه می توان به تفسیر جواد طباطبایی از پدیدار شناسی ذهن هگل اشاره کرد که در درس های وی درباره ی این کتاب موجود است. همچنین است شرح بابک احمدی از دیالکتیک هگل که به وسیله ی نگارنده در مارکس و سیاست مدرن نقد شد.
ادامه دارد.
م- دامون
 نیمه نخست اردیبهشت ماه 1401
 یادداشت ها
1-    چنانکه خواهیم دید حق شناس نگران است که حکومت ولایت فقیه تلاش کند«ایرانیت» فرهنگ ایران یعنی فرهنگ پیش از اسلام را به طور مطلق نابود کند و « اسلامیت» را یگانه ی مطلق کند؛ برای همین چنین هشدارهای فلسفی ای می دهد که ضرورت ایجاب می کند که «اسلامیت» با «ایرانیت» دست به دست هم بدهند تا هویت تاریخی پدیده یعنی ایران حفظ شود. اما اینجا منافع طبقاتی است که حکم می کند که جمهوری اسلامی چه موضعی اتخاذ کند. گرچه موضع نابودی مطلق فرهنگ تاریخی ایران پیش از اسلام- و نه آنچه منظور لیبرالیسم  و یا سرمایه داریان کمپرادور سلطنت طلب از «ایرانیت» است- تا کنون شکست خورده است.
2-    این دیدگاه در جامعه ی سوسیالیستی چین از سازش طبقه ی پرولتاری چین با بورژوازی نوخاسته ی رویزیونیست صحبت می کرد اما پس از کسب قدرت در 1976 طبقه ی کارگر چین را به سلاخی کشید. می بینیم که چنین دیدگاه هایی برای این طرح می شوند و به میدان می آیند تا قدرت طبقه ی کارگر را در سرکوب دشمنان اش ضعیف کنند و برعکس هنگامی بورژوازی قوی است، چندان خواهان رفتار مسالمت آمیز وی با طبقه ی کارگر نیستند و حتی اعتصاب را مجاز نمی دانند.
3-    حق شناس می نویسد:« در عین حال باید توجه داشت که قبول این اصل که هم نهاد از آمیزش برنهاد با برابر نهاد به دست می آید، خود گویای آن نیست که هم نهاد استقلال ذاتی ندارد؛ بلکه برعکس هم نهاد چیزی ذاتا مستقل و متفاوت از برنهاد و برابر نهاد هر دو است. استقلال ذاتی هم نهاد  از آن دو از اینجا نشات می یابد که جنبه های برنهادی و برابر نهادی ای که در هم نهاد باقی می مانند روابط تازه ای با یکدیگر برقرار می کنند و سازمانی کلا تازه برای خود می آفرینند که با روابط و سازمان های برنهادی و برابرنهادی کاملا متفاوت است. بنابراین، هم نهاد در عین حال که آمیزه ای از برنهاد و برابر نهاد است، آن دو نیز نیست، بلکه چیز تازه ای است.»(ص 12(
البته همنهاد چیز تازه ای است. اما این چیز تازه از دل خورده شدن برنهاد(تز) به وسیله برابرنهاد( آنتی تز) بیرون می آید.
 
خلاصه تعریف حق شناس از برنهاد، برابر نهاد و همنهاد
« 1- برنهاد فعلیت دارد؛ به زمان های گذشته و حال وابسته است؛ ایستاست؛ از تحول پرهیز دارد؛ و ضرورت زوال آن احساس شده است.
2- برابر نهاد فعلیت ندارد؛ بلکه جنبه امکانی و بالقوه دارد؛ به زمان آینده وابسته است؛ پویاست؛ خواهان دگرگونی است؛ و ضرورت تحقق آن احساس شده است.
 3- هم نهاد نیز فعلیت دارد. اما به زمان خاصی وابسته نیست؛ بلکه گذشته، حال و آینده در آن به هم رسیده اند و یکی شده اند؛ نه ایستاست و نه پویا؛ بلکه هر دو هست: از جنبه هایی خاصی ایستا و از جنبه های خاص دیگری پویاست؛  هم جویای تحول است و هم خواهان ثبات. مهمتر از همه ی اینها، از نقطه نظر موضوع بحث ما ، این است که هم نهاد در سنجش با برنهاد ، تکامل یافته تر و متعالی تر است.» (ص 13)

۱۴۰۱ اردیبهشت ۲۱, چهارشنبه

خیزش توده های ستمدیده

 
خیزش توده های ستمدیده علیه حکومت شیادان
 
توده های مردم ایران پس از 40 سال بار این حکومت دزد و جانی را بر گرده داشتن، دیگر آن را شناخته اند و کوچک ترین اعتمادی به آن ندارند. این است که به ساده گی و به سرعت علیه سیاست های اقتصادی کنونی حکومت خامنه ای و دولت رئیسی و پاسداران اش موضع گرفته اند و در برخی شهرها به خیابان ریخته اند و دست به اعتراض زده اند.
 طبقه ی کارگر و کشاورز و تمامی توده های زحمتکش، سیاست های کنونی دولت در حذف ارز ترجیحی و گران شدن نان فانتزی را به درستی جز کلاه برداری تازه و جز دست انداختن های جدید حکومت حقه بازان آخوند و سپاهی بر سفره ی بسیار کوچک شده و خالی تر از خالی خود، نمی دانند.
 آنان به خوبی می دانند که این سیاستی تازه است که از آستین این ماردوشان، این افعی صفتان برای کلاه گذاشتن بر سر توده های رنجدیده در آمده است.
آنان به خوبی می دانند که گران شدن نان یعنی گران شدن حیاتی ترین نیاز زحمتکشان و گران شدن همه ی کالاهای اساسی دیگر. گران شدن مرغ و تخم مرغ و لبنیات و روغن یعنی گران شدن نیازهای اولیه ی توده ها و همچنین همه ی کالاهای مورد نیاز دیگر.
آنان به خوبی می دانند که یارانه ی به اصطلاح 400هزارتومانی  و 300 هزار تومانی دو ماهه یعنی تحفه ای ناچیز و خریدن زمان برای گران کردن هولناک و سرسام آور کالاها در پی آن.
 آنان به خوبی بی ارزش شدن روز به روز پول ملی کشور و دلار اکنون 30 هزار تومانی را دیده اند و به روشنی بی ارزش شدن یارانه ی 45 هزارتومانی را که طی سال ها ثابت مانده بود شاهد بوده اند. توده های مردم مجبور بودند که نتایج این سیاست های شیادانه را بر سر سفره های خود ببینند.
 و اکنون در ایران، چه چیزی برای طبقه ی کارگر و کشاورز و توده های مردم ساده تر از دیدن سفره های خالی خود است برای قضاوت شان درباره ی این حکومت؟ حکومتی که فلاکت و رنج را برای توده های زحمتکش می خواهد و رئیس دزد و شارلاتان مجلس آن خانواده اش را برای تهیه سیسمونی نوزاد به ترکیه می فرستد! سران سپاه پاسداران اش دزدی های افسانه ای کرده و هر دسته و گروه، دزدی های دسته ی دیگر را لو می دهد.
 طبقه ی کارگر و دیگر طبقات زحمتکش اکنون دیگر به اثرات سیاست در زندگی شان می نگرند و دنبال این که دلایل این ها برای سیاست هایشان درست است یا نادرست، نمی افتند. چهل سال زندگی در این جهنمی که آخوندها و پاسداران ریاکار و جانی برایشان درست کردند، بسیار درس ها در مورد این حکومت به آنها آموخته است تا دیگر گوش شان به این دلایل ثنار و سی شاهی بدهکار نباشد. نفرت و کینه ی 40 ساله توده ها از این حکومتگران سیری ناپذیر و نالایق چنان انباشته شده که جز سرنگونی آنان و به درک واصل کردن شان با چیز دیگری فرو نمی شنید.
 و اما دلایلی که دولت رئیسی برای گرانی نان می آورد دیگر حتی سران پیشین و نیز هواداران این حکومت را اقناع نمی کند و به نزاع می کشاندشان، چه برسد به توده های مردم؛
مبارزه با «قاچاق» کشک است، وقتی قاچاقی که از آن صحبت می کنند اساسا امکان عملی شدن نداشته است و وقتی که بزرگ ترین قاچاقچیان خود سران پاسدار و سران نیروهای انتظامی هستند و کلید طلایی آن در کشور دست خامنه ای و فرزندان اش است.
 مبارزه با «رانت خواری و فساد» کشک است وقتی از سران دفتر خامنه ای و پاسداران اش گرفته تا دارو دسته ی نوچه اش رئیسی در تهران و مشهد و سران دستگاه قضایی و دیگر دستگاه ها، بزرگ ترین و فاسدترین رانت خواران و دزدان هستند.
وقتی که ده ها سازمان موازی اطلاعاتی، نظامی، مذهبی و ده ها حوزه ی تن پرور آخوندی درست کرده اند. مردم می دانند که تمامی دزدی ها و اختلاس ها و رشوه های کلان و بده بستان هایی که در بیست سال اخیر رو شده از میان خودشان و بیش از همه سران پاسدار بوده است.
جلوگیری از «اسراف» یک دروغ بزرگ است. زیرا همه می دانند که این گرانی تنها شامل نان نخواهد شد و همچون گذشته دامنه ی آن تمامی کالاهای ابتدایی مورد نیاز مردم را در برخواهد گرفت.
جلوگیری از «اسراف» دروغ است زیرا خودشان تجلی بزرگ ترین اسراف سرمایه های کشور هستند. این اسراف بیش از هر چیز در برپا کردن دستگاه های بزرگ و کوچک اختاپوسی نظامی و مذهبی صورت گرفته است. دستگاه هایی که بخش بزرگی از درآمد کشور را می بلعند.
و اما «اسراف» مردم در مصرف نان: راست آن است که اگر دولت رئیسی برای جلوگیری از اسراف نان آن را گران می کند، کالاهایی که بسیاری از توده های مردم نه تنها در آن امساک می کنند بلکه سال و ماه چشم شان نمی بیند همچون مرغ و تخم مرغ و لبنیات و گوشت را که صحبت از اسراف در مورد آنها  مضحک و مسخره است ارزان کند و اجازه دهد که مردم آنها را به قدرنیاز خود مصرف کنند!
خیر! طبقه ی کارگر و دیگر زحمتکشان می دانند این ها یک فریب تازه، یک شیادی تازه و یک کلاهبرداری تازه است. توده ها استثمار شده، ستمدیده و رنج کشیده ی ایران به خوبی می دانند که این دولت و این مجلس و این حکومت را دیگر نمی خواهند.
توده های مردم به خوبی می دانند که مخارج دم و دستگاه های عریض و طویل داخلی و برنامه های سیاست های خارجی این حریصان قدرت و ثروت در کشورهای مانند لبنان، سوریه، یمن و عراق زیاد است و چون محل دخلی برای پر کردن آن ندارند، می خواهند این مخارج را از جیب مردم هزینه کنند. 
این است که جز ناسزا و نفرین چیزی نثار آن نمی کنند.
این است که به محض این که سیاست ها اعلام می شود در شهرهای بزرگ و کوچک بیرون می ریزند. گرد می آیند، راهپیمایی می کنند و شعار می دهند.
چنین است که اعتراضات و طغیان ها و شورش های دیگری را آغاز می کنند.
و حکومت چه می کند؟
 پاسداران تفنگ به دست خود را به خیابان می فرستد تا حکومت نظامی برپا کنند؛  آنها را به سراغ توده های زحمتکش رنج کشیده می فرستد تا صدایشان را خفه کند.
 «همین است که هست! چه بخواهید چه نخواهید! یا تحمل می کنید و یا کشته می شوید!»
چاره ای برای توده ها جز نبرد برای بقا نیست.
 اگر حکومت خامنه ای و شرکای دزداش برای بقای پلیدترین و کثیف ترین موجودات در این کشور، هر فریب و نیرنگ و جنایتی را مجاز می دانند، طبقه ی کارگر و کشاورزان و زحمتکشان و تمامی توده های مردم ایران نیز آماده اند تا برای سرنگونی این ریاکاران و خبیثان و به گور سپردن شان و تضمین زندگی و بقای خود تا پای جان مبارزه کنند.
 
برافراشته باد پرچم مبارزات طبقه ی کارگر و توده های زحمتکش علیه حکومت دزدان و جانیان
مرگ بر خامنه ای و رئیسی
مرگ برجمهوری اسلامی
برقرار باد جمهوری دموکراتیک خلق
گروه مائوئیستی راه سرخ
ایران
 21 اردیبهشت 1401
 

 

۱۴۰۱ اردیبهشت ۱۹, دوشنبه

مبارزه فرهنگیان و و لشکرکشی خروشچفیست های راه کارگری برای تقلیل نقش پرولتاریای صنعتی(بخش دوم و پایانی)

مبارزه فرهنگیان
و
و لشکرکشی خروشچفیست های راه کارگری برای تقلیل نقش پرولتاریای صنعتی(بخش دوم)
 
3
مارکس: تضاد بین کار جسمی و فکری
    «تنها در مرحله ی بالاتر جامعه ی کمونیستی، یعنی پس از این که تبعیت اسارات بار انسان از تقسیم کار پایان گیرد، و به همراه آن هنگامی که کار از یک وسیله ی(معاش) به یک نیاز اساسی زندگی مبدل گردد، هنگامی که تضاد بین کار بدنی و کارفکری از جامعه رخت بربندد، و ... تنها در آن زمان می توان از افق محدود حقوق بورژوایی فراتر رفت و جامعه خواهد توانست این شعار را بر پرچم خود بنویسد که: هر کس به اندازه ی توانایی اش، هر کس به اندازه ی نیازاش. » نقد برنامه ی گوتا، برگردان ع - م  ص 19 و 20)
     تضاد بین کار بدنی و فکری چیست؟ وجودش به چه معناست؟ و چرا تا این تضاد( به همراه تضاد های دیگر موجود) از جامعه رخت برنبندد «افق محدود حقوق بورژوایی» باقی می ماند و در نتیجه دیکتاتوری پرولتاریا ادامه خواهد یافت؟
     همچنان که از این نام گذاری پیداست این یکی از تضادهای درونی تقسیم کار است. به این معنا که عده ای کار فکری یا عمدتا کار فکری می کنند و عده ای کار جسمی یا عمدتا کار جسمی؛ چه در تولید و چه در خدمات. نکته ی دیگر این که در جوامع طبقاتی این تضادی بین طبقات است و تنها به وسیله ی اشکال گوناگونی از مبارزه ی طبقاتی و اسلوب های متفاوتی برای حل آن، از بین می رود؛ به بیان دیگر تا این تضاد وجود دارد جامعه ی سوسیالیستی به جامعه ی کمونیستی تبدیل نخواهد شد.
     ما در اینجا به اشکال نخستین پدید آمدن این تقسیم کار و نیز جوامع طبقاتی غیرسرمایه داری یعنی برده داری و فئودالیسم نمی پردازیم بلکه تنها به جامعه ی سرمایه داری اشاره می کنیم و طبعا نظر ما بیشتر متوجه جامعه ی ایران که نظام سرمایه داری بوروکراتیک و کمپرادور و زیر سلطه ی امپریالیست ها است می باشد.
     باید اشاره کرد که در پیشرفته ترین جوامع سرمایه داری امپریالیستی و نیز در جوامع زیر سلطه ی امپریالیست ها این تضاد موجود است و نه مکانیزه شدن تولید و نه رشد بخش خدمات در کشورهای امپریالیستی و همچنین رشد طبقه ی کارگر صنعتی از نظر تحصیلات در تمامی جهان، هیچ کدام این تضاد را حذف نکرده است و یا از اهمیت آن نکاسته است. خواه در کشورهای امپریالیستی و خواه در کشورهای زیرسلطه این تضاد موجود و فعال است و در عین حال تضادی بین طبقات است.    
     این تضاد در درجه ی نخست تضاد بین طبقه ی کارگر و طبقه ی سرمایه دار است. سرمایه داران کار فکری را از آن خود و یا در خدمت خود قرار می دهند و طبقه ی کارگر و توده های زحمتکش  شهر و روستا را به سوی کار صرفا جسمی یا عمدتا جسمی سوق می دهند. دولت سرمایه داران بوروکراتیک- کمپرادور فئودال مسلک در ایران نماینده ی بزرگ این جدایی کار فکری و جسمی است . وزرا و معاونان و فرمانداران و شهرداران و دیگر ارگان های اجرایی، سران و کادرهای بالای نیروهای قضایی و نظامی و نیز نمایندگان مجلس موجود شورای اسلامی و خبره گان و شورای نگهبان تماما نیروهایی هستند که کار فکری می کنند. آنها طبقه ی کارگر و کشاورز و دیگر توده ای زحمتکش را استثمار کرده و به آنها ستم می کنند. اسلوب اساسی حل این تضاد در مبارزه ی طبقاتی، مبارزه ی قهرآمیز، و نخست برقراری جمهور دموکراتیک خلق به رهبری طبقه ی کارگر ایران است. 
     در درجه ی دوم این تضادی بین لایه های بالایی خرده بورژوازی حقوق بگیر و به ویژه تهیدست این طبقه و همچنین طبقه ی کارگر است. بخش هایی از لایه های مرفه خرده بورژوازی مدرن که عموما تحصیلات دانشگاهی دارند و در امور مهم تولیدی و خدماتی متخصص هستند( مهندسین، پزشکان، وکلا و استادان دانشگاه، دانشمندان، هنرمندان با درآمدهای بالا، برنامه ریزهای عالی مرتبه و...) خواه از نظر پایگاه و موقعیت اجتماعی و خواه از نظر مزد یا حقوق، هم با لایه های میانی و تهیدست طبقه ی خرده بورژوازی ( تولید خرد شهری و روستایی به همراه  کسبه و زحمتکشان بی چیز شهری که وجه مشخصه شان کار جسمی است و یا کمابیش کار جسمی می کنند) و هم به کلی با طبقه ی کارگر و کشاورزان فرق می کنند. این جا یک تضاد و بنابراین مبارزه ی طبقاتی شکل می گیرد. در جمهوری دموکراتیک خلق، این یک مبارزه ی طبقاتی درون خلق است و اسلوب حل آن مسالمت آمیز می باشد.
     در درجه ی سوم این تضادی بین لایه های میانی و پایینی خرده بورژوازی از یک سو و طبقه ی کارگر و کشاورزان از سوی دیگر است. این لایه ها عموما عبارت اند از رده های میانی و پایین دستگاه های دولتی و خصوصی( دبیران و معلمان، کارکنان بهداشت و درمان و نیز کارمندان میانی و پایین ادارات و کارخانه ها و کارگاه ها و...). این لایه ها در حالی که دارای مدارج گوناگون تحصیلات دانشگاهی هستند عموما به تناسب تحصیلات دانشگاهی خود دارای موقعیت و پایگاه اجتماعی و نیز حقوق و یا مزد هستند؛ مثلا کافیست که کارمندان رده های متوسط و پایین وزارت نفت با کارگران این وزارت خانه مقایسه شود.(1)
     در درجه چهارم این تضادی است بین روشنفکران و طبقه ی کارگر. در اینجا ما می توانیم هم از کل روشنفکران( ایدئولوگ های سیاسی، حقوقی، علمی، فلسفی، هنری و مذهبی طبقات گوناگون) صحبت کنیم و هم از روشنفکرانی که به طبقه ی کارگر می پیوندند و در راه آگاهی دادن به این طبقه و اهداف آن مبارزه می کنند. تضاد بین روشنفکران انقلابی و طبقه ی کارگر یک تضاد طبقاتی است و نه تضاد درون طبقه ای. فرایند تبدیل یک روشنفکر انقلابی به یک کارگر انقلابی یک فرایند تغییر و تبدیل طبقاتی است یعنی از یک طبقه( فئودال، بورژوازی یا خرده بورژوازی) بریدن و به طبقه ی دیگری پیوستن.
     تمامی این تضادها دارای ماهیت آشتی ناپذیر بوده و بسته به جایگاه آن ها و اینکه بین خلق و ضد خلق هستند یا درون خلق، در هر مرحله ی تاریخی باید به اشکال متفاوتی حل و فصل شوند. مثلا تضاد بین پرولتاریا و بورژوازی به وسیله ی انقلاب قهری، درهم شکستن ماشین نظامی و بوروکراتیک این طبقه و برقراری دیکتاتوری پرولتاریا و طی کردن دوران گذار از سرمایه داری به سوسیالیسم حل می شود( در مورد ایران نخست دیکتاتوری دموکراتیک خلق برقرار می شود). بقیه ی تضادها عموما خصلت آنتاگونیستی بین طبقه ی کارگر و سرمایه داران را ندارند و در دوران دیکتاتوری پرولتاریا و پیشرفت به سوی کمونیسم می توانند به اشکال مسالمت آمیز حل شوند.
     اسلوب اساسی حل تمامی تضادهای کار فکری با کار جسمی درون خلق در هر مرحله ی معین از تکامل مبارزه و تحول، با رشد آموزش و پرورش و بالابردن سطح آگاهی سیاسی، حقوقی، علمی، فلسفی و هنری طبقه ی کارگر و کشاورزان از یک سو و آمیزش دادن کارفکری لایه های خرده بورژوازی با کارهای جسمی و وحدت با کارگران و کشاورزان از سوی دیگر می تواند حل شود.
     تضاد بین روشنفکران انقلابی که به طبقه ی کارگر می پیوندند و طبقه ی کارگر نیز تنها با گرفتن رابطه با توده های کارگر و زحمتکش، شرکت در مبارزات آنها و در تلاشی طولانی و خستگی ناپذیر در مبارزه ی بیرونی برای دگرگون کردن جهان و در مبارزه ی درونی برای دگرگونی جهان خرده بورژوایی خود، می تواند حل شود.
     بر این مبنا می توان اندیشید که چه ریگ های بزرگی به کفش دارند زمانی که خروشچفیست های راه کارگری، این تضاد را که زندگی ای به طول جوامع طبقاتی دارد، سالوس وار با یک نوک قلم و یا چند کلمه حرف با جای دادن «کل حقوق بگیران» و «مزدبگیران» در طبقه ی کارگر حل می کنند!؟
4
 رابطه ی رویزیونیسم با افزودن لایه ها و طبقات غیر کارگر به طبقه ی کارگر
     شکی نیست که داخل کردن لایه های طبقات دیگر به ویژه خرده بورژوازی به هیچ وجه بر این مبنا صورت نمی گیرد که مثلا کارگرند و چون کارگراند بنابراین باید جزو طبقه کارگر به شمار آیند( توجه کنیم که هواداران این نظرات تنها یا عمدتا مدیرکل های ادارات و مدیرعامل های موسسات صنعتی و خدماتی را به این عنوان که اینها در خدمت استثمار هستند از طبقه ی کارگر کنار می گذارند). این حضرات تمامی این لایه ها را وارد در طبقه ی کارگر می کنند برای این که یا نقش کل طبقه ی کارگر را محو کنند و یا این که بخش های از آن را که دارای اهمیت کلیدی دارد یعنی کارگران صنعتی کارخانه ها و کارگاه های بزرگ را در سایه قرار دهند. و به این ترتیب تکیه گاه خود و پایگاه اجتماعی خود را خواه نظرا و خواه عملا، طبقات دیگری یعنی عموما لایه های مرفه خرده بورژوازی و در بهترین حالت لایه های میانی این طبقه تعریف کنند و در نتیجه طبقه ی کارگر را به زیر رهبری ها و سیاست های ی خرده بورژوایی و بورژوایی بکشانند.
     کافی است نگاهی به تئوری هایی که این حضرات ظاهرا از نمونه های غربی به عاریه می گیرند بیندازیم تا به این نکته پی ببریم که هدف اساسی این ها محو طبقه ی کارگر آن گونه که در ادبیات مارکسیستی - لنینیستی - مائوئیستی تحلیل شده است و جایگزین یک «طبقه ی ناهمگون» به نام طبقه ی کارگر است.
      اگر در گذشته( و البته هنوز) طبقه ی کارگر با دیگر طبقات زیر نام«مردم»( حزب توده و اکثریت و سپس ترتسکیسم حکمتی) قاطی می شد و به این وسیله هویت و استقلال این طبقه در مبارزه ی طبقاتی از بین می رفت و می رود، این بار «مردم»( در بهترین حالت یعنی تمامی طبقات خلقی) با طبقه ی کارگر با این عنوان که همه کارگرند با« طبقه ی کارگر» قاطی می شود تا طبقه ی کارگر واقعی در سایه قرار گرفته و به ویژه نقش کارگران صنعتی مجتمع در کارخانه های بزرگ که باید رهبر طبقه ی کارگر و در نتیجه رهبر و هادی جنبش انقلابی دموکراتیک و سوسیالیستی هستند باشند، حذف گردد. در واقع طبقه ی کارگر این ها دیگر طبقه ی کارگر نیست بلکه معجونی از بورژوازی ملی، خرده بورژوازی و طبقه ی کارگر است که نقش رهبر در آن در بهترین حالت به عهده ی لایه های مرفه و میانی خرده بورژوازی گذاشته شده است.
5
نفی نقش حیاتی، تعیین کننده و استراتژیک پرولتاریای صنعتی
و جایگزینی آن با کارکنان فرهنگی و حمل و نقل
     در گذشته (ده پانزده سال پیش و در واقع از پس از انقلاب) جای دادن این لایه ها و طبقات درون طبقه ی کارگر از جانب برخی گروه های ترتسکیست برای این بود که «انقلاب سوسیالیستی» دروغین آنها و نیز دارودسته ی«کارمزدیان» هوچی که اکنون زیر نام های دیگری سنگر گرفته اند کم و کسری نداشته باشد. مواضع عملی این گروه ها در دو دهه ی اخیر و به ویژه در مورد جنبش های کارگری و توده ای نشان داد که حضرات به تنها چیزی که مطلقا فکر نکرده و نمی کنند همان انقلاب سوسیالیستی شان است؛ و درعین حال ثابت کرد که این دارودسته ها زیر نام انقلاب سوسیالیستی کذایی، قصدشان نابودی بنیان های اساسی تئوریک مارکسیسم- لنینیسم – مائوئیسم بوده و سایه انداختن به روی خصلت انقلاب ایران که دموکراتیک نوین است و نه برپایی انقلاب سوسیالیستی.
     اما اکنون دیگر انقلاب سوسیالیستی بیش و کم به حاشیه رفته و هدف اساسی اینان گل و گشاد کردن طبقه ی کارگر و برای این است که هر گونه امکان پا گیری نطفه های مارکسیستی- لنینیستی و مائوئیستی را در جنبش دانشجویی و کارگری نابود کنند و شرایط  را برای تسلط افکار رویزیونیستی و ترتسکیستی منحط شان آماده گردانند. آنها می خواهند همچون مانعی بر سر سازمان یابی انقلابی - سیاسی طبقه ی کارگر و جنبش طبقات خلق قرار گیرند و نفس مسموم خود را در این جنبش ها بدمند.
     کافی است نگاهی کنیم به برنامه ای از یکی از طوایف راه کارگری ها( هیئت اجرایی) در تلویزیون شان(راه کارگر) با نام  اول ماه مه امسال  فصلی جدید و بی سابقه  در جنبش کارگری ایران، مصاحبه با شالگونی و روبن ماکاریان. در این برنامه یکی از خروشچفیست های اعظم به نام روبن مارکاریان که ترجمه ی مقاله ی هال دریپر ترتسکیست در مورد نفی دیکتاتوری پرولتاریا از اوست، به تبعیت از نظرات یکی از تئوریسین های ضدمارکسیسم غربی می گوید که نظرات مارکس و انگلس که او آنها را«مارکسیسم اولیه» می نامد، در مورد بخش تولید و نیز پرولتاریای صنعتی کهنه شده و به جای بخش تولید این بخش خدمات است که اهمیت درجه ی اول کسب کرده است. و با توجه به این مساله، پرولتاریای صنعتی دیگر دارای«نقش حیاتی، تعیین کننده و استراتژیک» در طبقه ی کارگر و انقلاب نیست، بلکه کارگران بخش خدمات یعنی آموزش و پرورش، بهداشت و درمان و همچنین حمل و نقل اند که دارای «نقش حیاتی، تعیین کننده و استراتژیک» شده اند.(2) و منظورش هم از کارگران بخش خدمات چنان که از نظرشان در مورد طبقه پیداست، حقوق بگیران یقه سفید این بخش هاست؛ یعنی بیشتر، همان ها که کار فکری می کنند و بالاترین دستمزدها را می گیرند.(3)
     چنانچه تجربه تاریخی مبارزات کارگری در ایران را ملاک قرار دهیم خلاف این نظرات را خواهیم دید. در انقلاب 57 این کارگران صنعتی به ویژه کارگران نفت بودند که کمر رژیم را شکستند. و اگر سه ساله ی انقلاب تا سال 60 را مد نظر قرار دهیم این جنبش کارگری در تمامی شهرهای ایران بود که در کنار کردستان- که در آنجا هم دهقانان پایه جنبش ملی و طبقاتی بودند- نقش بسیار مهمی در تداوم انقلاب داشت.
     و باز اگر بخواهیم  مرحله ی اخیر را داوری کنیم  این کارخانه های هفت تپه، فولاد،هپکو، آذرآب، کارگران پالایشگاه ها و پتروشیمی ها و معادن و به ویژه کارگران پیمانی نفت بودند که نقش بسیار پیشرویی در جنبش دموکراتیک کنونی اجرا کرده و می کنند.  
    در مورد کارگران حمل و نقل که مرتبط به تولید هستند: به طور کلی این بخش اگر چه قدرت ضربه زدن به نظام و از کار انداختن تولید را دارند، اما به دلیل انفراد و ویژگی های کارشان امکان کسب آگاهی سوسیالیستی و تشکل و سازمان یابی ای همچون کارگران صنعتی مجتمع در موسسات، کارخانه ها و رشته های بزرگ را ندارند. در مورد حمل و نقل شهری باید گفت که کارگران پیشرو شرکت اتوبوسرانی تهران و حومه، شرایطی متفاوت با دیگر کارگران شاغل در این بخش دارند- مثلا در قیاس با مبارزات رانندگان کامیون- که نیازمند تحلیل تاریخی ویژه است. باید به یاد داشت که مبارزات این صنف به زمان رژیم سلطنتی گذشته بر می گردد و باید این تاریخ مورد مطالعه قرار گیرد.
     نکاتی که در مورد کارگران حمل و نقل گفته شد به شکل دیگری در مورد وزارت آموزش و پرورش و بهداشت و درمان نیز صدق می کند. یعنی در اینجا مساله ی اساسی کار فکری است.
هرمز دامان
نیمه ی دوم اردیبهشت 1401
 
یادداشت ها
1-    صحبت درباره ی اصل قضیه است و گرنه برخی کارگران به دلیل فنی و تخصصی بودن و یا شرایط ویژه کارشان ممکن است بیشتر از برخی از کارمندان مزد بگیرند. در این رابطه مزد بیشتر بخشی از کارگران نسبت به معلمان تاثیری در جایگاه طبقاتی و نیز تضاد بین کار فکری و جسمی ندارد.
2-    به واسطه ی تعطیل شدن بخشی از کارخانه ها در کشورهای امپریالیستی غربی برخی از ایدئولوگ های بورژوازی یا خرده بورژوازی غرب، از تحلیل رفتن بخش صنعت در این کشورها و رشد بخش خدمات و اساسا از تحلیل رفتن طبقه ی کارگر و ناپدید شدن آن صحبت کردند؛ در مورد کارخانه ها می دانیم که این کارخانه ها از بین نرفتند بلکه به کشورهایی همچون چین و هند، کره جنوبی، سنگاپور، پاکستان، تایلند، مالزی، ویتنام، کامبوج، بنگلادش، مکزیک، آرژانتین، برزیل، کلمبیا، اکوادور و کشورهای افریقایی انتقال یافتند. به این ترتیب در مقابل کوچک تر شدن بخش تولید از جوانبی چند در برخی کشورهای پیشرفته ی امپریالیستی، تولید صنعتی در سطح جهان از نظر کمی و کیفی گسترش و تکامل یافته است و جمعیت بسیاری از کشورها که پیش از این دهقان و تولیدکننده ی خرد بودند، تبدیل به کارگران کارخانه ها و رشته های صنعتی شده اند( مورد خود چین و مهاجرت روستاییان نواحی مرکزی به شهرهای صنعتی ساحلی نمونه ای از آن است). در مورد خود کشورهای امپریالیستی نیز در حالی که از جهاتی چند طبقه ی کارگر تحلیل رفته است در مجموع و نسبت به گذشته جمعیت طبقه ی کارگر افزایش یافته است. بزرگ تر بودن بخش خدمات نسبت به بخش تولید نیز به معنای با اهمیت تر شدن خدمات نسبت به تولید نیست زیرا این بخش عمیقا وابسته و نیازمند به تولید صنعتی است. از ساختمان ها گرفته تا وسایلی که استفاده می کنند تماما به تولید صنعتی وابسته است. در خود بخش خدمات هم سه طبقه وجود دارند؛ طبقه ی کارگر، خرده بورژوازی و بورژوازی. راه کارگری ها در بخش خدمات هم به خرده بورژوازی می چسبند و نه به طبقه ی کارگر. در حالی که در این بخش، تضاد بین کار فکری و جسمی یا تضاد بین طبقه ی کارگر و خرده بورژوازی نیز وجود دارد.
3-    خروشچفیست های راه کارگری ( هر دو طایفه، کمیته مرکزی و هیئت اجرایی)کارشان این شده ببینند ترتسکیست ها، سوسیال دموکرات ها و لیبرال های شبه چپ غربی چه می گویند تا کلام آخر آنها را کپی کرده و نعل به نعل در جنبش طبقه کارگر و خلق ایران جار بزنند. این خروشچفیست ها در اساس با حزب توده و اکثریت اختلاف بنیانی ندارند تنها نظرات آنها را با بسته بندی و رنگ و بوی رویزیونیسم و ترتسکیسم غربی عرضه می کنند.   

۱۴۰۱ اردیبهشت ۱۶, جمعه

مبارزه ی فرهنگیان و و لشکر کشی خروشچفیست های راه کارگری برای حذف نقش پرولتاریای صنعتی*

مبارزه ی فرهنگیان
و
و لشکر کشی خروشچفیست های راه کارگری برای حذف نقش پرولتاریای صنعتی*
 
1
فرهنگیان و روز اول ماه مه
یکی از مشکلات اساسی نیروی انقلابی چپ ایران( اعم از مارکسیست- لنینیست های وفادار به اندیشه های مارکس و لنین و مائوئیست ها) نداشتن یک حزب انقلابی و جنگنده ی کمونیستی است. این امر بسیار دشواری ها به وجود آورده و می آورد. دشواری هایی که در صورت موجود بودن حزب مبارز چه بسا پیش نمی آمدند و یا به این شدت پیش نمی آمدند.
منظور ما فراخوان شورای هماهنگی معلمان برای برگزاری مراسم در اول ماه مه و به همراه کارگران و مساله شدن چنین فراخوانی است.
روشن است که فرهنگیان به دلیل همزمانی روز 12 اردیبهشت( روز معلم) با روز عید فطر تصمیم به این کار گرفتند و نه به قصد و عمد. اما می توان این گونه اندیشید که چنین تقارنی - تقارن روز معلم با روز عید فطر- فرهنگیان را خوشحال کرده باشد زیرا می توانست در پیش بردن اتحاد با طبقه ی کارگر و بالا بردن توان کلی جنبش و همچنین شکستن موانع حکومت برای برگزاری مراسم اول ماه مه موثر باشد.
 از سوی دیگر فرهنگیان و آموزگاران بر این بودند که بیشترین شاگردان مدارس را فرزندان کارگران تشکیل می دهند و این امر موجب این است که آنها بیشترین احساس نزدیکی و اتحاد را با کارگران داشته باشند.
 باری، به هر صورت که به قضیه بنگریم باز باید از پیوستن معلمان و فرهنگیان و نیز دیگر لایه های تهیدست خرده بورژوازی به مراسم روز اول ماه خوشحال باشیم. به این دلیل که چنین پیوستنی نه تنها نیروی طبقه ی کارگر را در این روز برای پیش برد برخی خواست های عمومی تر زیاد می کند و نیز می تواند کیفیت مبارزات را بالا ببرد، بلکه آموزش اتحاد خلق و عملی در جهت آن است و شرایط اتحاد طبقه ی کارگر با این لایه های زحمتکش و تهیدست و از این طریق و به مرور دیگر لایه های طبقه ی خرده بورژوازی و از جمله کشاورزان تهیدست را فراهم می کند.
اما مشکل این است که در اوضاع فعلی نه تشکلات علنی کارگری که باید سازمانده ی این گونه گردهمایی ها، راهپیمایی ها و مبارزات کارگری باشند وجود دارند که بتوانند تمامی لایه های طبقه ی کارگر( پیشرو، میانی و عقب مانده) و یا حداقل بخش مهمی از طبقه ی کارگر را به چنین گرامیداشتی بکشاند و نه به ویژه حزب انقلابی مبارزی وجود دارد که استقلال ایدئولوژیک و سیاسی طبقه ی کارگر را نسبت به لایه های تهیدست خرده بورژوازی و دیگر لایه های این طبقه و کلا طبقات خلقی نگه دارد و در عین حال رهبری این طبقه را بر آنها تامین کند. روشن است که در چنان احوالی و علیرغم تمامی ارزشی که چنین گردهمایی های متحدانه ای دارد، وضعی تقریبا بلبشو گونه پدید می آید و روشن نیست که در نهایت کدام خواست ها و شعارها و به ویژه کدام جهان بینی بر این مبارزات حاکم است: جهان بینی انقلابی طبقه ی کارگر و یا جهان بینی خرده بورژوایی که می تواند وجوهی از انقلابی گری آنارشیستی و یا اصلاح طلبی باشد.
2
رابطه ی کارگر دانستن آموزگاران و رویزیونیسم
اوج گیری جنبش آموزگاران و فرهنگیان در ایران در سال گذشته و به ویژه از اواخر سال تا کنون، موجب بُل گرفتن جریان های ترتسکیست و رویزیونیست به ویژه راه کارگری( هر دو جریان کمیته مرکزی و هیئت اجراییه) که خروشچفیسم را با سوسیال دمکراسی و مارکسی های لیبرال درهم کرده و معجون«همه خوشایند»ی درست کرده اند، شده است.
خروشچفیست های راه کارگر پی در پی مقاله می نویسند و یا ویدیو در فضای مجازی می گذارند و به حنجره پاره کردن ها و وراجی های بی پایانی در این مورد دست می زنند که:
« ای بابا این ها همه «بخش های مختلف طبقه ی کارگر» ند! و منظورشان از بخش ها، آنچه آن را«سنتی» و یا متعلق به «مارکسیسم اولیه»( از سخنان حضرات خروشچفیست راه کارگری هیئت اجرایی در برنامه ی های تلویزیون شان راه کارگر) می نامند یعنی کارگران بخش صنعت و کارگران بخش خدمات و بر این مبنا کارگران صنعتی و فنی، کارگران میانی و نیمه ماهر و کارگران ساده نیست، بلکه منظورشان این است که هر فرد که مزد بگیر و یا حقوق بگیر(از حقوق جزیی گرفته تا حقوق های کلان) است، جزو طبقه ی کارگر می باشد.
حضرات اکنون «تند» و «تیز» و به میدان دویده و آن نظراتی را نشخوار می کنند که دارودسته ی حکیمی و شرکا حدود پانزده سال پیش از این افتخار نشخوارکردن آن را داشتند.
[ لیدرهای راه کارگر مدعی اند که زودتر از بقیه به این درک رسیده اند و بنابراین«افتخار» نخستین جریانی که این نظرات را طرح کرد از آن خود می دانند!(تلویزیون راه کارگر،  اول ماه مه امسال  فصلی جدید و بی سابقه  در جنبش کارگری ایران، مصاحبه با شالگونی و روبن ماکاریان) راستی که ارزانی تان باد این «افتخار» ای منجمدین و فسیل های فکری!
ما یقین داریم که  دارودسته ی هوچیان کمیته ی هماهنگی که هنوز جسته و گریخته اینجا و آنجا زیر نام های دو آتشه ی «کارگر» ی لجن پاشی و به طبقه ی کارگر توهین می کنند، اجازه خواهند داد این «افتخار» از آن حضرات شالگونی ها و روبن ماکاریان ها باشد!]
 و چنانچه سال ها پیش از این( تقریبا 12 سال پیش) اشاره کردیم منظور این حضرات هم عمدتا معلمان و پرستاران و یا رده های پایین کارمندان ادارات و غیره نیست چرا که اگر این بود ما می توانستیم حداقل رگه هایی از انقلابی گری خرده بورژوازی تهیدست را در این سازمان ها و گروه ها ببینیم حال آنکه نتایج چنین جستجوی خیری هر فرد کنجکاوری را سرافکنده و بور خواهد کرد! این ها تماما راست راست اند و به ارتجاع (همچون بسیاری از مارکسی های غرب گرا که در کنار ترتسکیست ها، دنبالچه ی سلطنت طلبان و گروه های بورژوازی کمپرادور خارجه نشین هستند) و رفرمیسم بورژوایی گرایش دارند؛ منظور اینها در درجه ی نخست تمامی لایه های میانی و مرفه خرده بورژوازی از جمله استادان دانشگاه ها، مهندسین، پزشکان و خلاصه کسانی در این رده ها که حقوق بگیر هستند می باشد.
 به این ترتیب از نظر حضرات راه کارگری بخش های مختلف طبقه ی کارگر را بر مبنای اهمیتی که برایشان قائل اند باید چنین برشمرد:
 کارگران فرهنگی( همه ی کارکنان آموزش و پرورش از معلم و دبیر و دانشیار و استاد دانشگاه تا همه ی رده های کارمندان اداری به جز وزیر آموزش و پرورش و مدیر کل) کارگران بهداشت و درمان( همه از جمله پزشکان عمومی و متخصص حقوق بگیر، به جز سرمایه داران بخش خصوصی و مدیرکل )کارگران حمل و نقل( همه به جز کارفرماها و مدیر کل ها)، کارگران مترجم (منظور تمامی مترجمین است)، کارگران نوازنده و هنرمند(همه ی نوازنده ها و خواننده ها و بازیگران و کارگردانان به جز سرمایه دارها و مدیر کل ها)  کارگران موسسات خدماتی دولتی خصوصی و دست آخر هم کارگران بخش تولید و از جمله کارگران صنعتی.
خواننده ی گرامی گمان نکند ما شوخی می کنیم و قصد مزاح داریم. خیر این شوخی نیست بلکه بسیارهم  جدی است!
از سوی دیگر این ها به هیچ وجه برای این نیست که مثلا حضرات طرفدار طبقه ی کارگراند و دوست دارند دامنه ی این طبقه گسترش یابد تا نیروی آن بیشتر شود، بلکه برای این است که درزها و شکاف های معینی باز شود و جا برای رشد و تسلط دیدگاه های رویزیونیستی( و ترتسکیستی) شان در جنبش توده ها آماده گردد. توجه کنیم که پایه ی طبقاتی حزب توده از همان آغاز تاسیس یعنی حدودهشتاد سال پیش همین گروه ها و لایه های طبقاتی اما نه به این گل و گشادی، بلکه بخش های شسته روفته تر و نسبتا رادیکال تر آنها بودند.
طنز داستان این است که اکثر این حضرات که هیچ چیز از «مارکسیسم اولیه» و« قدیمی» (کم نیست بگویند «عصر حجری»!) در انبانشان باقی نمانده وقتی صحبت از این «بخش ها» می شود به سرعت سراغ «مارکسیسم اولیه»( منظور مجموعه  تئوری های مارکس و انگلس است) رفته و برای آن غش و ریسه می روند!
حضرات خروشچفیست راه کارگر و ایضا مارکسی و ترتسکیست( و البته خوش نشینان بی خاصیتی که خود را هر از گاهی مارکسیست - لنینیست می نامند اما چشم شان به قفای هال دریپر و هواداران ناراضی حزب توده است و آن را دنبال می کنند!؟) از میان سخنان مارکس به سراغ دو بخش یکی در سرمایه در مورد آموزگاران و دیگری در تئوری های ارزش اضافی( کار مولد و نامولد) در مورد هنرمندان و نوازنده ها می روند و چنان قربون و صدقه ی این سخنان مارکس می روند و چنان آب از لب و لوچه شان راه می افتد و«قشنگ»،«قشنگ» می کنند که اگر کسی نشناسدشان و از دیدگاه های آن چیزی نداند گمان می کند که حضرات مادرزاد مارکسیست به دنیا آمده اند و آن« دگماتیک» ها و«متعصبین» و آنان که مارکسیسم را «وحی آسمانی» تلقی می کنند همین حضرات اند!
 و این ها در حالی است که این دارودسته و امثال آنها، آموزه ی بزرگ مارکس و انگلس درباره ی دیکتاتوری پرولتاریا را- خروشچفیست های راه کارگری به پیروی از ضدمارکسیسم اعظم و ترتسکیست کبیر هال دریپر- در تابوت گذاشته و درش را صدها میخ کوبیده و صدها صلوات هم در پی اش روانه کرده اند. و این همه به این عنوان که:
« ای حضرات دگماتیست ها- اینجا منظورشان مارکسیست- لنینیست های انقلابی و مبارز و مائوئیست ها است- مارکس و انگلس مجموعا دوازده بار(لابد خیلی ناقابل است!؟) این« واژه» را در آثار خود به کار بردند!»( نگاه کنید به تلویزیون برابری، دو عارضه در چپ: درک عضلانی از مفهوم طبقه ی کارگر و درک استبدادی از حاکمیت پرولتاریا)
 باری نگارنده در نوشته ی خود با نام طبقه ی کارگر و جنبش دموکراتیک (بخش پنجم- قسمت اول و دوم) مفصلا به طبقه ی کارگر پرداخته است و به ویژه به تمایزات خواه درونی این طبقه و خواه بین این طبقه و لایه های گوناگون خرده بورژوازی سنتی و مدرن و همچنین آنها که مزد بگیر و یا حقوق بگیرند توجه کرده است. و اینها همه هم در مقابل نظرات مارکسی- لیبرال های کمیته ی هماهنگی و برخی شرکای هوچی مسلک آن بوده است.
همچنین در نوشته ی دیگری با نام نگاهی به نظرات «اسطوره شناسان» اقتصاد ایران از بخش 16 تا 23 (به ویژه بخش 18) به آنچه مارکسی ها و رویزیونیست ها درباره ی خرده بورژوازی و طبقه ی متوسط می گویند و همچنین به دو نظری که مارکس در مورد آموزگاران در سرمایه و نوازنده ها در کار مولد و نامولد  داده است پرداخته ام. بخشی از این مقاله که به این دو نظر می پردازد پیوست همین مقاله است.
هرمز دامان
نیمه ی دوم اردیبهشت 1401
*این مقاله در دو بخش تنظیم شده است.

 

پیوست

نگاهی به نظرات «اسطوره شناسان» اقتصاد ایران(18)
 (بخش دوم - قسمت سوم)
درباره ی «اسطوره» ی خرده بورژوازی
با تغییرات جزیی
 
درباره نظرات مارکس در مورد آموزگاران و نوازنده ها
 در حالی که بخشی از چپ های راستین، آموزگاران، پرستاران( وهنرمندان و ورزشکاران جزء و گروه هایی مانند این ها) را بخش هایی از زحمتکشان(یا لایه های پایین زحمتکش خرده بورژوازی) به شمار آورده و آنها را نزدیک به طبقه کارگر می دانند، اما برای برخی از جریان های چپ و شبه چپ های کاغذی، جزو طبقه کارگر به شمار آوردن این دو گروه اجتماعی، ته تحلیل ها به شمار می رود و گویا گمان می کنند که اگر این دو گروه را جزو طبقه کارگر کنند، طبقه کارگرشان به اندازه کافی گسترده خواهد شد و بعضا «سرمایه داری» خواندن ایران و«تضاد کار و سرمایه»شان هم کامل خواهد شد.
 برخی از این ها به  فصل چهاردهم سرمایه (جلد نخست)که مارکس مثالی در مورد آموزگار می آورد(1) رجوع می کنند و تحلیل مارکس را برای گروه هایی که آموزگاران را جزء لایه های زحمتکش و عموما تهیدست خرده بورژوازی به شمار می آورند، تبدیل به «پیراهن عثمان» می کنند.
بهر حال جای«شُکر» دارد که بالاخره برخی از این چپ ها چیزی در مارکس یافته اند که بتوانند محکم آن را بچسبند، زیرا بسیاری از اینها در حالی که تمامی نظرات اساسی انقلابی مارکس( به ویژه دیکتاتوری پرولتاریا و انقلاب قهری) را قلع و قمع کرده اند و چیزی از وی باقی نگذاشته اند، اما دو دستی به برخی از این گونه نظرات وی چسبیده اند! و در مقابل آنها که این گروه ها را جزو طبقه ی کارگر نمی دانند قیافه ای به شگفت آمده می گیرند که مگر شما پیرو مارکس نیستند؟! ( در واقع اکثریت باتفاق این شبه چپ ها رویزونیست  و ترتسکیست هایی هستند که با نام هایی متفاوت از جمله چپ مارکسی، چپ نو، چپ شورایی، چپ کمونی و ... فعالیت می کنند)
نخست باید اشاره کنیم که وظیفه ما در مورد برخی از نظراتی که مارکس داده و بر سر آن مشاجره وجود دارد این است که نقطه نظر خاص وی را در آن مورد ویژه به درستی دریابیم و در عین حال از تعمیم نادرست آن به اموری که مد نظر مارکس نبوده یا در مواضع  اساسی وی و به عنوان یک خط فکری تکرار شونده دیده نمی شود، خوداری کنیم. همچنین همواره و با توجه به  شرایط تکامل یافته، از یک سو برخی نکات را که دیگر با اوضاع جور در نمی آید حذف کرده و از سوی دیگر به گسترش و تکامل نظرات اساسی وی در مواردی که مبارزه طبقاتی پیش می آورد، بپردازیم.
آنچه در این مورد می توان گفت این است که در اینجا مارکس در مورد کار بارآور(یا مولد به معنای تولید ارزش اضافی) صحبت می کند و از این لحاظ معین، آموزگار را یک کارگر به شمار می آورد و روشن است که اگر از نظرگاه بالا به آموزگاری که در خدمت یک موسسه آموزشی سرمایه داریست( دولتی یا خصوصی) نگریسته شود وی به نوعی کار بارآور و تولید ارزش اضافی می کند. اما این که گروهی از جنبه های معینی با کارگران اشتراکی داشته باشند، دلیل آن نمی شود که از تمامی جهات با کارگران اشتراک داشته باشند و جزو این طبقه به شمار آیند.
دلیل دیگر ما این است که در نظرآوردن آموزگاران به عنوان جزیی از طبقه کارگر به عنوان یکی از وجوه اساسی نظر مارکس و یا خط فکری وی در مورد طبقه کارگر، در آثار وی دیده نشده است و این برخلاف توجه ویژه ی مارکس و انگلس به پرولتاریای صنعتی است که در موسسات بزرگ تولیدی تجمع دارد. 
برخی دیگر به مباحث مارکس در کار مولد و کار نامولد (تئوری های ارزش اضافی) رجوع می کنند که به شکل افزودن ارزش اضافی به سرمایه به وسیله ی خواننده یا نوازنده می پردازد. آنها این مسئله را گسترش داده و شامل تمامی کسانی که کار مولد یا نامولدی انجام می دهند و از جمله پزشک و مهندس و لایه هایی می کنند که تعلقی به طبقه کارگر ندارند.
به طور کلی بین طبقات و بین لایه هایی از یک طبقه با طبقه دیگر، همواره  خطوط و وجوه مشترکی وجود دارد که منجر به برخی تداخل ها می شود. بر این مبنا بسیاری از گروه های اجتماعی(و از جمله آموزگاران، کارمندان ادرات، پزشکان و مهندسین حقوق بگیر جزء) هستند که وجوه مشترکی با طبقه کارگر دارند، اما جزء طبقه کارگر نیستند. برای اینکه فردی عضو یک طبقه به شمار آید، نه یکی دو شاخص بلکه همچنان که که اشاره شد، باید برآمد یا میانگین شاخص هایی که تعیین کننده مرزهایی آن طبقه است را، داشته باشد. 
 خود مارکس نه اینجا و آنجا و به شکل نکته ای یا مثالی، بلکه در ژرفای اندیشه اش از طبقه کارگر، به عنوان طبقه ای که هیج نیست اما می خواهد همه چیز بشود،(2) نام می برد. وی  به ویژه در کتاب هایی که به مبارزه طبقاتی عینی و جاری می پردازد( مبارزه طبقاتی در فرانسه، هیجدهم برومر لویی بناپارت و جنگ داخلی در فرانسه) نه از خواننده ها و نوازنده ها، آموزگاران، پزشکان، مهندسین و وکلا و کارمندان ادارات دولتی که در همان زمان هم وجود داشتند و بسیاری از آنها «چیزی» بودند و حال و روز اقتصادی، اجتماعی، فرهنگی، سیاسی و تفاوت هاشان از این جهات با یک کارگر متوسط در آن زمان، حتی به تفاوت های کنونی اینان با یک کارگر متوسط نمی رسید و چنین فاصله طبقاتی از هر نظر با طبقه کارگر نداشتند، بلکه از کارگرانی که چیزی نداشتند، کارگران کارخانه ها و کارگاه ها و دیگر بخش ها صحبت می کند.
کار فکری و بدنی و تاثیر آن در صف بندی طبقات
 در دوران پس از مارکس و پس از رشد اختاپوس وار دولت های سرمایه داری که دولت های فئودالی در مقایسه با آنها جوجه هایی بیش نیستند، تکامل سرمایه داری به امپریالیسم، رشد مراکز و موسسات گوناگون آموزشی، هنری، ورزشی و گسترش روزنامه ها و مجلات و غیره، به فاصله و تضاد بین کار فکری و جسمی افزوده شد و در کنار آن و تا حدودی با تحلیل رفتن نسبی خرده بورژوازی سنتتی به واسطه رشد غول آسای انحصارها، خرده بورژوازی مدرن رشد بیشتری کرد.
بدین ترتیب، از زمان مارکس به بعد جوامع تغییرات زیادی کردند و حتی در صف بندی خود کسانی که مارکس کارگر می دانست شان( و درست به دلیل برخی از وجوهی که در بالا برشمردیم و به ویژه مساله ی دستمزدها) شکاف هایی جدی بروز کرد.
برای نمونه، مارکس و انگلس بخشی از کارگران انگلیسی را که در راس اتحادیه های کارگری جای گرفته بودند، دیگر نماینده منافع کارگران نمی دانستند و گرچه امیدوار بودند که روزی ورق برگردد و این کارگران به جای پیروی از بورژوازی، به سوی طبقه کارگر برگردند، اما به هر حال این کارگران را بخش «اشرافیت» کارگری و دنباله رو بورژوازی می دانستند. در واقع این کارگران، دیگر کارگر نبوده و به خرده بورژوا تبدیل شده بودند و دلیل این امر این نبود که جایگاه فنی و تولیدی اینان تغییر کرده است و مثلا دیگر کارمولد نمی کردند، بلکه دلیل این بود که بورژوازی بخشی از مافوق سود حاصل از مستعمرات و نیمه مستعمرات را به جیب آنها می ریخت و آنها را می خرید؛ یعنی صحبت بر سر توزیع و درآمد بود. تکیه گاه اجتماعی احزاب سوسیال دموکرات پیشین و احزاب اروکمونیسم کنونی همین لایه از کارگران به همراه  یقه سفیدهای اداری هستند.
 این را که فردی که ظاهرا موقعیت یک کارگر را(بر مبنای نکاتی که در بالا گفتیم- بخش های دیگر بخش 18) دارد، بنا به دلایلی مانند موقعیت ویژه و گاه برتر وی در فرایند کار و یا گرفتن دستمزدی بالا، به خرده بورژوا تبدیل شده و دنباله رو بورژوازی می شود و یا از طرز تفکر بورژوازی پیروی می کند را، می شود تعمیم داد و به جای آن، از اقشار و طبقاتی حرف زد که گرچه در برخی وجوه با کارگران مشترک اند (مثلا فروش نیروی کار، کار مولد کردن، گرفتن دستمزد و غیره) اما به طبقه کارگر تعلق نداشته، بلکه به خرده بورژوازی تعلق داشته باشند. و به راستی که اگر برخی از این گروه ها درون طبقه کارگر جای می گرفتند، می بایستی که دنبال لقبی و مرتبه ای بالاتر از«اشراف کارگری» برای آنها می گشتیم!   
 بر همین مبناها بود که لنین و دیگر مارکسیست ها، نظرات مارکس را در این مورد تکمیل کرده و برای تعیین تعلق طبقاتی، بر نظرات مارکس وجوه نوینی افزودند. بر مبنای این وجوه نوین، تقسیم کار گسترش یافته ی فکری و بدنی به نوبه ی خود بر جایگاه طبقاتی فرد تاثیر گذاشته و دیگر نمی شدهمچون گذشته تمامی لایه هایی را که نیروی کار خود را می فروشند و دستمزد می گیرند، جزو طبقه کارگر به شمار آورد.
اگر در مورد آموزگاران و پرستاران، نوازنده ها، هنرمندان و ورزشکاران ساده کم درآمد، روزنامه نگاران جزء و...که حتی اگر با خانواده هاشان حساب شوند(مثلا چیزی حدود 100 هزار پرستار و یا 150 هزار آموزگار و نوازنده یا روزنامه نگاران از اینها نیز بسیار کمتر) جمعیت زیادی نیستند، ما بتوانیم به قضیه با کمی اغماض نگاه کنیم، که عموما با متعلق دانستن این گروه ها به زحمتکشان و نزدیکی آنها به طبقه کارگر این کار انجام می شود، اما در مورد پزشکان، مهندس ها، استادان دانشگاه، نوازندگان، هنرمندانی که دستمزدهای بالا( ده هزار و صد هزار در چهل پنجاه سال پیش و بعدها میلیونی و اکنون دیگر میلیاردی) می گیرند و ورزشکاران و به طور کلی متخصصین با دستمزدهای بالا،( و اتفاقا منظور حضرات بیشتر این ها هستند و نه معلمان و پرستاران ساده) این اغماض به هیچ وجه جایز نیست.
البته اینها به این معنا نیست که هر گونه اتحادی بین طبقه کارگر و این گروه ها و دسته ها منتفی است. برعکس، تنها با جای دادن آنها در طبقه ی خرده بورژوازی و لایه های گوناگون آن، حفظ استقلال طبقه کارگر نسبت به دیگر طبقات و از جمله خرده بورژوازی، و از راه تشکلات صنفی و سیاسی طبقه کارگر و در راس آن حزب واقعی انقلابی این طبقه می توان شرایط اتحادهای کوتاه مدت و دراز مدت را با این گروه های خرده بورژوازی- از نزدیک ترین تا دورترین آنها به طبقه کارگر- و با کل این طبقه صورت  داد و لایه های مختلف آنان را در زیر رهبری طبقه کارگر برای برقراری جامعه ای دموکراتیک و سوسیالیستی گرد آورد.
 
نیمه دوم مهر 1397
یاداشت ها
1-    برخی از آنها تنها چنین نظری را مارکسیستی «اصیل» دانسته اند. بر این مبنا لابد باید تحلیل بقیه مارکسیست ها مانند لنین، استالین و مائو که این لایه ها را جزو خرده بورژوازی و روشنفکران به شمار آورده اند،«غیر اصیل» به شمار آیند.
2-    اشاره ای است به این عبارت مارکس در مورد طبقه ی کارگر:«من هیچ چیز نیستم اما بایستی همه چیز باشم»( نقد فلسفه حقوق هگل، مقدمه)