۱۴۰۲ بهمن ۹, دوشنبه

انتخابات باند خامنه ای جنایتکار و سران سپاه پوشالی تر از همیشه

 
انتخابات باند خامنه ای جنایتکار و سران سپاه
 پوشالی تر از همیشه
 
خواب و خیال خامنه ای برای انتخابات
شاید خامنه ای خیال برش داشته و گمان کرده می تواند با ادعای«سخنگوی خدا» بودن از یک سو و تهدید مردم به این که مسلمان و پیرو خدا و دین و پیغمبر نخواهند بود اگر در انتخابات شرکت نکنند از سوی دیگر، آنها را پای صندوق های رای بکشاند، اما اگر در آخرین انتخابات جمهوری اسلامی چیزی حدود بیست و اندی درصد(و بنا بر برخی تحقیق ها حتی کمتر) شرکت کردند خامنه ای باید خیال اش راحت باشد( و به احتمال از این نظر«راحت» است!) که این دفعه دیگر همان میزان نیز شرکت نخواهند کرد. چرا که اگر در آن زمان برخی پایه های اجتماعی باند خامنه ای و دیگر باندهای حاکم و همچنین برخی اصلاح طلبان در انتخابات شرکت کردند این بار دیگر خواه برای مجلس دست نشانده گان خامنه ای و خواه برای مجلس خبرگان دست نشانده ی خامنه ای بسیار کمتر شرکت خواهند کرد.
توده های خشمگین 
خامنه ای البته بدش نمی آید یک چیز محال رو می داد و مثلا بسیاری از مردم در انتخابات شرکت می کردند حتی اگر رای سفید و یا رای باطله می دادند اما وی و باندش به خوبی می دانند که مردمی که آنها اعتراض و مبارزه خیابانی شان را به شدیدتر شکل سرکوب کردند، کشتند و کور کردند و تجاوز کردند و اجساد فرزندان شان را دزدیدند و مانع برگزاری سوگ برای فرزندان و بسته گان شان شدند، آنچنان که اشکال کثیف و دهشت بار و خونین این سرکوب برای بخش هایی از مردمی که پناه گرفتن اینان را در پشت خدا و دین و پیغمبر و امامان و غیره می دیدند اساسا باورپذیر نبود، اکنون و پس از این کشتارها و این همه خانواده و فامیل و اقوام و دوستان و آشنایان را به سوگ نشاندن، و نیز این اعدام های روزمره و هفته گی جوانان مبارز، چنان سرشار از خشم و نفرت از حکومت خامنه ای و سران سپاه شده اند که دیگر حتی فکر شرکت در انتخابات را توهین به خود و خون از دست داده گان قلمداد می کنند.
خامنه ای قصد مجاب کردن باند خود را برای پذیرش شرکت مردم در انتخابات ندارد
از این رو می توان پنداشت که اگر خامنه ای این شامورتی بازی های عجیب را از خود در می آورد و این ژست های غریب را در مورد لزوم شرکت مردم در انتخابات در مقابل افراد و گروه های باند خویش می گیرد نه از این روست که برخی و یا بخش های در این باند و هسته ی مرکزی قدرت از «مهم نبودن عدم شرکت مردم در انتخابات» می گویند و خامنه ای می خواهد آنها را مجاب کند که خیر این نظر نادرست است و بهتر است که مردم در انتخابات شرکت کنند، زیرا این به نفع نظام است؛ اگر این چنین بود این دعوایی در نمایشی بی خاصیت بر سر چیزی که وجود ندارد - زیرا که مردم حتی اگر رد صلاحیت اصلاح طلبان هم در کار نباشد در انتخابات شرکت نمی کنند - بیش نبود که در آن خامنه ای ظاهرا «خوبه» می شد و اهل باندش در بهترین حالت نادان از تشخیص موقعیت.
پس از این دیدگاه نیست که خامنه ای قیافه ای به نفع مثلا شرکت مردم در انتخابات می گیرد و از حق مردم در انتخابات سخن می گوید. او نیز دقیقا علاقه ای به شرکت مردم در انتخابات نداشته و ندارد؛ چرا که می داند با توجه به این که افراد برگزیده ی باند او در میان مردم پایگاهی حتی در حد سال های پیش از سرکوب جنبش پس از انتخابات ریاست جمهوری 88 ندارند، رای ها یا احتمالا به نفع دیگر باندهای اصول گرا داده می شد و یا از رای سنتی باند خامنه ای بسیار کاسته می شد. از سوی دیگر اگر جز این بود اقلا به بخش ها و لایه ها و باندهای دیگر طبقات حاکم اجازه می داد در انتخابات نماینده داشته باشند تا شاید آنها نیز به جرگه ی وی بپیوندند و پایه های محدود خود را تشویق و مجاب و تشویق به شرکت در انتخابات کنند تا انتخابات سوت و کورتر از دوره ی پیش نشود.
اما خامنه ای نه تنها چنین نمی کند بلکه حتی بسیاری از افراد جناح خودش را نیز که احتمال می دهد آن «گوش شنوا» و آن «حرف شنو»یی که او می خواهد ندارند و از دید او اینجا و آنجا در مجلس شورا و یا خبرگان «وز وز» می کنند حذف می کند.
 با این تفاصیل آنچه که خامنه ای می خواهد به احتمال«کلید» زدن یک پروژه ی امنیتی است به نام «گوش دادن مردم به ندای خامنه ای سخنگوی خدا و شرکت کردن در انتخابات» و از نظر خودش اثبات اینکه خیزش«زن زندگی آزادی» برنامه ای از جانب«دشمن» کذایی بود و هر کثافت و جنایتی که اینان در سرکوب انجام دادند با امضایی از جانب «خدا و پیغمبر و دین» شان بوده و اکنون انتخابات نشان می دهد که مردم به این«دشمن» وقعی نگذاشته و پیرو خامنه ای و دارودسته ی جنایتکار او هستند.
اگر چنین برنامه ای در کار باشد که برخی شواهد ابتدایی همچون رای دادن با هر برگه ی شناسایی ای و مهر نخوردن شناسنامه ها( یک نفر می تواند در شعب گوناگون تا دل اش می خواهد رای دهد) بر آن گواه می دهد می توان تصور کرد که همانند انتخابات گذشته باندهای مخصوص در وزارت اطلاعات و اطلاعات سپاه وارد شده و انتخابات را به گونه ای برگزار و«مهندسی» و دست کاری و« مدیریت» کنند که بتوانند میزان رای دلخواه را از صندوق ها بیرون بکشند؛ یعنی به گونه ای که نمودهای بیرونی آن با آنچه خودشان می دانند واقعا هست، تفاوت کیفی و اساسی داشته باشد. این می تواند پروژه ی خامنه ای باشد برای این که به دیگر کشورها نشان دهد که پایگاه اجتماعی دارد و جلوی این تفکر را بگیرد که«ایران آبستن انقلاب بزرگی است». تفکری از نظر خامنه ای بسیار خطرناک برای تداوم حکومت اش که اکنون در برخی از نهادهای سیاسی امپریالیست های غربی بروز کرده است. از سوی دیگر بتواند سرکوب ها و اعدام ها را ادامه داده و مانع تداوم جنبش ادامه دار توده ای علیه حکومت شود و شرایط اختناق و ستم و وضع فلاکت بار اقتصادی را به توده های مردم دیکته کند. همچنین و از جوانبی شرایط را برای تداوم حکومت پس از مرگ اش فراهم کند؛ امری که خواب و خورش را ربوده است.
جنگ قدرت پس از مرگ خامنه ای 
این نکته ی اخیر نیز جزو انگیزه های بسیار مهم خامنه ای در اهمیت دادن به انتخابات پیش رو است. به ویژه برای استقرار نهایی هسته ی مرکزی قدرت که اکنون در باند خامنه ای و عمدتا در دفتر رهبری متمرکز است.
 البته این باند بر خلاف ظاهر مستحکم و  پایدارش چندان هم مستحکم و پایدار نیست. خواه روحانیون موجود در این باند در سه دستگاه حاکم دولت و مجلس و دستگاه قضایی، خواه سران و کادرهای اصلی سپاه و سازمان های اطلاعاتی و امنیتی و نیز کل سازمان های اقتصادی هر کدام باندهای ریزتری برای خود دارند و در کنار باندهای ریز و درشت فامیلی که هر کدام منتظر مرگ خامنه ای هستند و برای آن روزشماری می کنند، اساسا به دو جناح طرفدار روسیه و چین و طرفدار امپریالیست های غربی تفسیم می شوند. این باندها با تضاد منافع روبرو و آشتی ناپذیرند. یعنی نمی توانند با یکدیگر کنار بیایند. به ویژه در سپاه یعنی ارگانی که مرکزیت حفظ نظام ولایت فقیه را عهده دارد. نگاهی به تصفیه های پی در پی در افراد مجالس و دولت ها و دستگاه های دیگر و به ویژه سپاه و حتی دفتر خامنه ای نشان از درگیری فزاینده بین باندهای ریز و درشت و به ویژه این دو باند اصلی دارد.
هدف اساسی خامنه ای چینش مجلس شورا و خبرگان در چارچوب باندی است که پسرش مجتبی در راس آن قرار دارد؛ حذف«پیرها» و افراد موثر روحانی و سپاهی و تغییر بافت مجالس به نفع جوان ترهایی مطیع و منقاد که باند مجتبی بتواند آنها را به ساده گی در کنترل خود گیرد.
اما اگر وضعیت به گونه ای پیش رود که جنبش خود به خودی توده های مردم نتواند تا زمان مرگ خامنه ای به وضعی تکامل یابد که بتواند این حکومت را سرنگون کند و وضع به پس از مرگ وی کشیده شود آن گاه هر گونه چینش مطابق میل خامنه ای و باند مجتبی نیز دردی از دردهای جنگ قدرت پس از مرگ وی را دوا نخواهد کرد. بر مبنای آنچه در این چهل و اندی سال گذشته و آنچه اکنون پیش روی ما جریان دارد در تمامی ارگان های حاکم جنگ قدرت شدیدی بروز خواهد کرد که اکنون نمی توان عاقبت آن را پیش بینی کرد. و این ها البته به شرطی است که جنبش توده ها اوج های بزرگی تازه ای را تجربه نکند چرا که در آن صورت نه تنها این امکان هست که حکومت مجبور شود دست به عقب نشینی های بزرگ زند و یا به وسیله ی توده ها سرنگون شود بلکه این احتمال قوی نیز هست که امپریالیست شرایط را برای دخالت نظامی در ایرانی که«آبستن انقلاب است» و سرنگونی جمهوری اسلامی( و یا به احتمال ضعیف ترسازش با جناح های دیگر در قدرت در همین جمهوری و حفظ آن) ناگزیر دیده و وضع و سیر رویدادها جهت دیگری را پیش گیرد.
شرکت نکردن هر چه بیشتر در انتخابات یکی از مراکز ثقل مبارزه است
 با این اوصاف شرکت نکردن در انتخابات به یکی از مراکز مهم مبارزه ی توده ها با باند خامنه ای و جمهوری اسلامی تبدیل خواهد شد. نه تنها باید شرکت نکرد( و توده ها هم اکنون و با وجود اینکه در انتخابات گذشته نیز آنچنان شرکتی نکرده بودند و در تقابل با حکومت و تاکید بر شرکت نکردن هر چه بیشتر شعار می دهند «عدالتی ندیدیم ما دیگه رای نمی دیم!» و «ما دیگه رای نمی دیم از بس دروغ شنیدیم!») بلکه با تمام نیرو باید دست به افشاگری و مقابله با هر ترفندی از جانب باند خامنه ای و سازمان های اطلاعاتی و سپاه و بسیج برای تبدیل انتخابات پوشالی و نمایشی به «انتخاباتی با شرکت گسترده ی امت حزب الله» کرد. شکست سختی که در این زمینه به این باند و کلا جمهوری اسلامی وارد خواهد شد شرایط را برای اتحاد بیشتر و عملی توده ها  فراهم خواهد کرد و به نوبه ی خود نه تنها به جنبش ها و مبارزات جاری کارگری و توده ای پیرامون مسائل و خواست های  اقتصادی دامن خواهد زد بلکه شرایط را برای اعتلایی نوین و امواج تازه ای از جنبش توده ای فراهم خواهد ساخت.
زنده باد مبارزه و جنبش علیه انتخابات پوشالی دو مجلس
مرگ بر باند خامنه ای و سران جنایتکار سپاه
مرگ بر جمهوری اسلامی
برقرار باد جمهوری دموکراتیک خلق به رهبری طبقه ی کارگر
گروه مائوئیستی راه سرخ
ایران
هشتم بهمن ماه 1402     

         

۱۴۰۲ بهمن ۳, سه‌شنبه

خامنه ای پلید و سران جنایتکار دستگاه قضایی و اعدام جوانان مبارز آزادیخواه

 
 
خامنه ای پلید و سران جنایتکار دستگاه قضایی
و اعدام جوانان مبارز آزادیخواه
 
امروز سه شنبه سوم بهمن 1402 محمد قبادلو کارگر جوان یک آرایشگاه و یکی از مبارزان خیزش«زن زندگی آزادی» را اعدام کردند(گویا این همان«انتقام سخت» بابت کشتن فرماندهان سپاه در سوریه است) آن هم در شرایطی که به گفته ی وکیل پرونده دیوان عالی ریاکار و کثیف شان حکم اعاده ی دادرسی پرونده را داده بود.
این سیاست اصلی خامنه ای و سران پاسدار و دستگاه های اطلاعاتی و قضایی است که برای مقابله با جنبش های پیش روی طبقه ی کارگر و توده های زحمتکش و ستمدیده و بقای لاشه های کثیف و گندیده شان در قدرت اعدام جوانان و مخالفین را ادامه دهند.
حرکات خامنه ای و هسته ی متعفنی که قدرت سیاسی و اقتصادی و فرهنگی را در دست دارد بر مبنای وقایع و تاثیر آنها در بقای آنهاست و در این راه از شیوه های گوناگون استفاده می کنند. آنها این شیوه ها را یا آگاهانه و برای پیشبرد اهداف خود به کار می گیرند و یا برای  پیشبرد برنامه های اقتصادی و سیاسی و فرهنگی به سوی استفاده از آنها رانده می شوند.
آنها هر روز واقعه و فاجعه آفرینی می کنند. یک روز به کردستان عراق و بلوچستان پاکستان و سوریه موشک می زنند، روز دیگر برنامه ی اقتصادی خود را در گران کردن قیمت سوخت( با افزایش غیرمستقیم قیمت سوخت یعنی با کاهش سهمیه ی دولتی) که نقش مهمی در افزایش همه جانبه ی قیمت ها و تورم خواهد داشت تدوین و اجرا می کنند و روز سوم با بلند شدن فریاد اعتراض ها یک یا چند جوان مبارز را اعدام می کنند. از یک سو نام های چند نفر را برای اعدام روی زبان می اندازند و از سوی دیگر چند نفر دیگر را که عجالتا صحبت از آنها کمتر هست اعدام می کنند. از یک سو چند نفر را اعدام می کنند و از سوی دیگر و در کنار آن چند نفر را که یا زندانی شان در حال پایان یافتن است آزاد می کنند و یا به مرخصی می فرستند تا اعدام ها را به حاشیه برده و مثلا نمکی بر زخم پاشیده باشند. از یک سو  در خیابان می کشند و یا در زندان ها اعدام می کنند و از سوی دیگر می آیند و از حق مردم در انتخابات صحبت می کنند. از یک سو از حق مردم در انتخابات حرف می زنند و از سوی دیگر حتی نماینده گانی را که شورای نگهبان و خامنه ای انتخابشان کرده رد صلاحیت می کنند. واقعه ای و یا اجرای برنامه ای خشم و اعتراض توده ها را بر می انگیزد و اینها با دست زدن به برنامه ای دیگر آن را در سایه قرار می دهند.
حلقه ی مرکزی در میان تمامی این فاجعه آفرینی ها برای بقای خامنه ای و حلقه ی کثیف اش در قدرت و برای بقای جمهوری اسلامی، اعدام ها و کشتارهاست. اعدام و کشتار در جمهوری اسلامی پایان نیافتنی است. تا این حکومت هست اعدام و کشتار هست. اعتراض به اعدام و مبارزه با اعدام جوانان مبارز آزادیخواه باید با مبارزه ی همه جانبه برای سرنگونی جمهوری اسلامی گره خورده و تداوم یابد.  
ما اعدام این جوان آزادیخواه و مبارز را به خانواده و بسته گان و طبقه ی کارگر و توده های ستمدیده  و رنج کشیده ی ایران تسلیت می گوییم و تردیدی نداریم که خون وی و دیگر جوانان مبارز که در خیزش «زن زندگی آزادی» جان باختند هرگز به هدر نرفته بلکه جوانان بیشتری را برای سرنگونی جمهوری اسلامی به میدان خواهد کشاند و به جرگه ی مبارزان راه آزادی و استقلال ایران و برقراری یک جمهوری دموکراتیک مردمی سوق خواهد داد.
 
مرگ بر خامنه ای جنایتکار و دستگاه قضایی اش
مرگ بر جمهوری اسلامی
برقرار باد جمهوری دموکراتیک خلق به رهبری طبقه ی کارگر
گروه مائوئیستی راه سرخ
ایران
سوم بهمن 1402 
    

۱۴۰۲ دی ۲۹, جمعه

درباره ی رویدادهای سیاسی جاری

 
 
درباره ی رویدادهای سیاسی جاری 
 
«پاسخ سخت» خامنه ای و سران پاسدارش
حکومت شیادان و جنایتکاران ذلیل یعنی خامنه ای و شرکای پاسدارش بالاخره«پاسخ سخت» به «دشمنان» داده و حملاتی به اربیل عراق و پنجگور بلوچستان پاکستان و ادلب سوریه انجام دادند و عده ای از جمله چندین کودک را کشتند و«انتقام سخت» را گرفتند( برخی از آنها می گویند این گام اول است و گویا«انتقام» های «سخت» دیگر که قرار بوده است انجام گیرد به پایان رسیده است). بدینسان اسرائیل و آمریکا و داعش و دیگران«تاوان سخت»ی را که قرار بود بپردازند پرداختند!
اما هر کس نداند مردم ایران به خوبی می دانند که اولا این حملات به نقاطی صورت گرفته که نه اسرائیل و نه آمریکا و نه داعش در آنجا حضور نداشته اند و به جایش یا گروه های سیاسی و مردمان کرد و بلوچ حضور داشته اند و یا محلی بوده که غیرنظامیان در آن سکنی گزیده بودند از این رو این را هم جزو پرونده های نعره های توخالی خامنه ای جنایتکار و سران جانی سپاه گذاشته اند.
اینکه جمهوری اسلامی خود را مجبور دیده است که بالاخره برای خالی نبودن عریضه چنین کند ناشی از فشارهای زیادی است که از جانب پیروان ولایت فقیه یعنی پایه هایشان در بسیج و سپاه و دیگر سازمان ها و نیروهای سیاسی و نظامی و امنیتی و همچنین گروه های وابسته به خود در منطقه می بیند.
حمله ی موشکی سپاه به پاکستان و پاسخ حکومت پاکستان
یکی از«پاسخ های سخت» حکومت حمله ای ماجراجویانه به دو منطقه در بلوچستان کشور پاکستان بوده است با این بهانه که مثلا مناطقی که گروه جیش العدل در آن حضور دارند زده است. امری که منجر به پاسخی سخت تر از جانب حکومت پاکستان شده و این کشور بنا به اخبار هفت منطقه را با موشک زده و تا کنون بنا بر اخبار خودشان 9 نفر کودک و زن و غیرنظامی بلوچ کشته شده اند. اینکه پس ماجرا چیست هنوز کاملا روشن نشده است. با شناختی که از سران جمهوری اسلامی و آخوندهای مالخوار و شیاد و سران جنایتکار پاسدار وجود دارد مشکل که جمهوری اسلامی نه تنها با پاکستان بلکه با هیچ کشور دیگری وارد جنگ رودرو شود.
اما این کشتار دوسویه بلوچ ها خشم بحق مردم ستمدیده و محروم بلوچ را برانگیخته است و فریاد اعتراض شان را بلند کرده است.    
«ابر قدرت منطقه» ای توخالی
آنچه مضحک تر از این«پاسخ» های «سخت» است که کودکان و زنان و غیرنظامیان را هدف می گیرد این است که با این همه ضرباتی که خواه به وسیله ی خیزش بزرگ«زن زندگی آزادی»بر پیکرشان وارد شده و چنین به هته پته افتاده در راه فروپاشی قرار گرفته اند و خواه در منطقه به وسیله ی اسرائیل و آمریکا( حمله ی اخیر آمریکا و انگلیس به حوثی های یمن) به آنها زده شده باز دست از ادعاهای پوشالی خود برنمی دارند و هل من مبارز می طلبند!
از دید آنان شلیک با انواع اسلحه به توده ها و دختران و پسرانی که دست خالی بوده اند و بازداشت و شکنجه و تجاوز و به زندان افکندن و کشتن آنها و پیشروان جنبش های اجتماعی و اینک اعدام روزمره ی مبارزان و حتی قربانیان معمولی نظام کثیف شان علامت«ابرقدرت نظامی» بودن است.
هیهات! که شما هرگز یک پیروزی چشمگیر در عرصه ی نظامی در مقابل نیروهایی واقعا دارای قدرت به دست نیاورده اید! آن از«راه قدس» که قرار بود« از کربلا بگذرد» و جنگ با عراق و پایان نکبت بار آن و آن از جنگ در سوریه که شجاعت و افتخارتان در این بوده است که مردم ستمدیده روستاها و شهرک ها را به گلوله های توپ و تانک بسته اید و تا توانسته اید از آنها کشته اید و این هم از«پاسخ های سخت» که یا شلیک موشک به خاک و سنگ و شن ریزه ها است و یا گروهای سیاسی و توده های بی دفاع کرد و سوری و یا زنان و کودکان بلوچ در پاکستان.
داعش
در مورد داعش که مسئولیت بمب گذاری کرمان را پذیرفته است باید اشاره کرد که باند خامنه ای و سران پاسدارش با بیشتر این گونه گروه ها رابطه ی درونی و بده و بستان دارند. کافی است نگاهی به حضور پیشین سران القاعده در تهران و همچنین رابطه ی باند خامنه ای با طالبان بکنیم که علیرغم همه ی تضادها کلی برو بیا دارند و در عموم موارد با زبان بسیار نرمی با آنها صحبت می کنند گویی با هم خانه زاد هستند. در مورد دیگر جریان های وهابی و سلفی نیز می توان به همین گونه سخن گفت. در واقع هر چند که سران جمهوری اسلامی عموما می کوشند که جریان های شیعه را در مقابل دیگر گروه های اسلامی سنی در منطقه رشد دهند جدا از این که اساسا در بسیاری موارد زورشان به این گونه جریان ها نمی رسد، در چنین مواردی یعنی در مورد گروه های این چنین و آنجا که نیاز سیاست هایشان است خیلی فرقی بین خودشان و آنها قائل نیستند. پس از یک سو این که داعش مسئولیت این امر را می پذیرد امری است قابل ده ها پرسش و اما و اگر؛ اما از سوی دیگر و بر فرض که این گروه واقعا و در چارچوب تضادهایش با خامنه ای و شرکا این عمل را انجام داده است، این که گمان کنیم که مثلا خامنه ای و سران جنایتکار سپاه می روند و از این گونه گروه ها«انتقام سخت» کذایی شان را می گیرند گمان نابجایی است و این را اکنون بیشتر توده های  ستمدیده ی ایران می دانند و از این رو نه تنها محلی به این گونه «پاسخ های سخت» نمی گذارند بلکه آنها را دستاویز لطیفه و مسخره کردن خامنه ای و سران پاسدارش می کنند.
حوثی های یمن
احتمال این که آمریکا و اسرائیل  بخواهند با خامنه ای و سران پاسدارش وارد جنگ شوند بسیار ضعیف است و در این که امپریالیست های آمریکا و اروپای غربی و در کنارشان اسرائیل حاکمان کنونی را تا جایی که نتوانند سلطنت طلبان را بر جای آنها بنشانند بهترین گزینه می دانند کمتر می توان تردید کرد. به ویژه این که امپریالیست های آمریکایی و اروپای غربی می دانند خامنه ای و سران پاسدارش که چنین بر عرصه ی قدرت تکیه زده و تا خرخره شان ثروت اندوخته اند حاضر نیستند به هیچ قیمتی این قدرت و ثروت را از دست بدهند و در صورت وارد کردن فشارهای بیشتر تن به هر گونه سازشی با آنها خواهند داد.
از سوی دیگر چنین هوچیان توخالی در عرصه ی حرف و در عین حال نرمخویان و حلزون صفتان در عرصه ی عمل مقابل امپریالیست ها کمتر دیده شده است. این ها تنها نیازمند خوش و بش از جانب آمریکا و بایدن و دموکرات هاهستند تا دمشان را به خوشحالی تکان دهند. پس از دو سوی قضیه این که جنگی همه جانبه بین امپریالیست ها و اسرائیل با خامنه ای و سران پاسدارش صورت گیرد بسیار بعید است.
اینکه جمهوری اسلامی حوثی های یمن را به انواع سلاح ها مجهز می کند تا مثلا اگر قرار است حملاتی علیه کشتی ها صورت گیرد از جانب این نیرو صورت گیرد تا جا برای بازی و مانور فراهم باشد تغییری در این مساله نمی دهد که اگر کار بیخ پیدا کرد همچون محلل وارد معرکه شده و قضیه را آن جور که منافع بقایش در حکومت ایجاد می کند به پایان رساند. از این رو حملات آمریکا و انگلستان به حوثی های یمن را نمی توان به عنوان مقدمه های جنگ با ایران گرفت. حتی اگر خامنه ای و سران سپاه در شرایطی ویژه مجبور شوند که درگیر جنگ شوند مشکل که چنین جنگی دیر بپاید. کافی است که به زدن هواپیما به وسیله ی نیروهای آمریکا در اواخر جنگ با عراق نگاه کنیم تا روشن باشد زدن یکی دوضربه ی سخت به جمهوری اسلامی حضرات را به نوشیدن جام زهر کذایی شان که برای چنین مواقعی همیشه در کنارشان است وادار کند.
حملات تازه ی جیش العدل به نیروهای نظامی حکومت در بلوچستان
در مورد گروه هایی مانند جیش العدل و یا انصارالفرقان که دنباله ی گروه جندالله در بلوچستان هستند با وجود اختلافات اساسی با جهان بینی و دیدگاه ها و نیز برخی از تاکتیک های مبارزاتی شان ما به هیچ وجه مخالف مبارزه ی مسلحانه ی آنها و ضرباتی که از این طریق به نیروهای نظامی جمهوری اسلامی می زنند نیستیم. برعکس آنها را جزیی از توده های بلوچ( گرچه حامل گرایش های ارتجاعی وشدیدا ضد کمونیستی) می دانیم و این شکل مبارزه شان را ستایش می کنیم و بر جانفشانی هاشان درود می فرستیم.
به طور کلی در ایران بدون مبارزه ی نظامی( و قطعا از جانب طبقه ی کارگر و حزب انقلابی کمونیست اش و جدا از چگونگی شکل ویژه ی آن که مطلوب شرایط ایران باشد) در کنار مبارزه ی سیاسی نمی توان صحبتی از به دست آوردن قدرت سیاسی کرد. این را تمامی تجارب تاریخی از مشروطیت به این سو نشان داده اند. این را مبارزات نظامی مداوم در مناطق آذربایجان و کردستان و خوزستان و ترکمن صحرا و بلوچستان و نیز در برخی مناطق مرکزی می گویند. از این رو ما ایستادن مقابل این گونه مبارزات و محکوم کردن این شکل مبارزه را در پوشش این که «مبارزه صرفا باید مدنی و مسالمت آمیز باشد» و«این ها گروه هایی با جهان بینی ارتجاعی هستند» جز پیروی از لیبرالیسم بورژوازی ملی و جز پیروی از رفرمیسم و سوسیال دموکراسی ضد انقلابی«شبه چپ» ترتسکیسم و رویزیونیسم  وخروشچفیسم راه کارگری های ضد مارکسیسم- لنینیسم - مائوئیسم چیز دیگری نمی دانیم.
از همه ی اینها مضحک تر این توجیه برخی از گروه های رویزیونیست و خروشچفیست است که«مبارزات قهرآمیز و قیام مسلحانه تنها زمانی جایز است که کل جنبش توده ای به اوج رسیده باشد». چنین توجیهی و این که حضراتی که آن را عنوان می کنند مثلا در آن زمان دست به مبارزه ی نظامی و قیام مسلحانه می زنند جز مخالفت عملی با مبارزات نظامی جاری ای که توده ها به آن دست می زنند و همچنین یک بلوف توخالی از جانب چنین گروهایی بیش نیست که تنها برای فرار از اتهام مخالفت با کاربرد قهر انقلابی و فریب دادن و سردواندن برخی از پیروان شان عنوان می شود.
به طور کلی در گذشته با چنین دیدگاه هایی مبارزه کرده ایم و در آینده نیز با آنها در ستیز خواهیم بود.
 گروه مائوئیستی راه سرخ
ایران
29 دی ماه 1402 

۱۴۰۲ دی ۲۶, سه‌شنبه

خروشچفیست های راه کارگری و استالین بزرگ (6) - راه کارگری ها و طبقه - دولت بدون جهان بینی

  
خروشچفیست های راه کارگری و استالین بزرگ (6)
 
راه کارگری ها و طبقه - دولت بدون جهان بینی

افکار طبقه ی حاکم، در هر عصری افکار حاکم بوده است.
 یعنی، طبقه ای که نیروی مادی حاکم جامعه است، 
در عین حال نیروی معنوی حاکم آن می باشد.(مارکس و انگلس- ایدئولوژی آلمانی)
مساله ی جهان بینی
اساسی ترین مساله ای که همواره در صدر تجدید نظر رویزیونیست ها قرار گرفته است جهان بینی طبقه ی کارگر و به ویژه بنیان های فلسفی آن است. در واقع برای این که بنیاد این جهان بینی زده شود هر اقدامی را که لازم دانستند کرده اند. تمامی تلاش اپورتونیست ها و رویزیونیست های رنگارنگ تجدید نظر کامل در تمامی مبانی فلسفی و تاریخی این اندیشه و حذف واژگان و تعابیر، مفهوم ها و نکات اساسی در مارکسیسم (مارکسیسم - لنینیسم - مائوئیسم) بوده است. سنگ روی سنگ نگذاشته اند.
همچون نمونه ای، هنگامی که صحبت سر مفهوم طبقه ی کارگر است با وارد کردن تمامی لایه های اصلی کار فکری کننده گان طبقه ی متوسط مدرن به درون طبقه ی کارگر ماهیت این طبقه را به کلی تغییر می دهند. نقش بخش صنعتی طبقه ی کارگر را به عنوان پیشروترین بخش طبقه ی کارگر کاهش داده و در پرتو نقش متخصصین خرده بورژوا( مهندس و دکتر و ...)و یا کارگران بخش خدمات قرار می دهند. در حقیقت در طبقه ی کارگر این فرصت طلبان، ما با طبقه ی کارگر روبرونیستیم بلکه با مخلوط درهمی از طبقه ی خرده بورژوازی و حتی لایه های پایین بورژوازی روبروییم که کارگران به ویژه کارگران صنعتی با این ترفند که در دوران کنونی«کارگر دیگر چکش و عضله و عرق ریختن نیست»، بخش و زائده ی از قدیم مانده ی آن تلقی می شوند که در حال دود شدن و محو شدن است و جای آن را کارکنان دفتری بخش تولید و خدمات گرفته اند. سال ها پیش لنین زمانی که از رسوخ رویزیونیسم برنشتینی در میان سوسیال دموکرات های(نام کمونیست های آن زمان) روسیه حرف می زد به این اشاره کرد که این امر با وارد شدن گروه های بسیاری از لایه های خرده بورژوازی به درون کارگران همراه بود و اکنون نیز رویزیونیست ها همین شکل کار را دنبال می کنند تا به این شکل نیز زیرآب طبقه ی کارگر را بزنند.
از نظر حضرات داشتن ایدئولوژی داشتن دیدگاه « تنگ» و«بسته» است و بهترین راه برای اینکه شما دیدگاه « تنگ» و«بسته» ای نداشته باشی این است که جهان بینی انقلابی نداشته باشی. اگر می بینی که جوامع اروپای شرقی سقوط کردند برای این است که ایدئولوژی داشتند و اگر جمهوری اسلامی بد است برای این است که ایدئولوژی دارد. اما در مقابل اگر جوامع غربی سقوط نکردند برای این است که دولت های بورژوازی امپریالیست و صد البته بورژوازی لیبرال ایدئولوژی ندارند و در این کشورها همه آزاداند که هر ایدئولوژی ای که می خواهند داشته باشند یا نداشته باشند.  
اما آیا می توان طبقه ای را تصور کرد که ایدئولوژی نداشته باشد؟ آیا طبقات استثمارگری در تاریخ می توان یافت که جهان بینی نداشته باشند؟ آیا طبقه استثمار شده و ستمدیده ممکن است بتواند جهان را بدون داشتن جهان بینی انقلابی و راهنما قراردادن آن دگرگون کند؟ آیا دولت هر طبقه بدون راهنما قرار دادن جهان بینی آن طبقه ممکن است بتواند دیکتاتوری طبقاتی خود را اعمال کند؟ آیا  دولتی به عنوان«دولت غیرایدئولوژیک» ممکن است و اساسا می تواند وجود داشته باشد؟
جهان بینی مارکسیستی و به سخره گرفتن آن با واژه های مجعولی همچون«گفتمان»
نخستین امری که نیاز طبقه ی کارگر برای مبارزه با نظام کهنه و برقراری نظام نو است جهان بینی انقلابی مارکسیستی - لنینیستی- مائوئیستی است. بدون مسلح شدن پیشروان طبقه ی کارگر به این جهان بینی و تلفیق آن با شرایط خاص جامعه ی ایران غیرممکن است که بتوان گامی اساسی در جهت سوسیالیسم به پیش برداشت. این جهان بینی پویا و تکامل یافتنی است زیرا این جهان بینی رابطه ی نزدیک و ارگانیک با پیشرفت های علمی در زمینه ی علوم طبیعی یعنی پراتیک مبارزه ی تولیدی و پیشرفت نظرات علمی در زمینه ی علوم اجتماعی جامعه یا پراتیک مبارزه ی طبقاتی دارد. 
در دوره ی کنونی مفهوم«ایدئولوژِی» به مدد تفسیری از عباراتی از مارکس و انگلس در کتاب ایدئولوژی آلمانی در مورد« وارونه نمایی واقعیت»(که در مورد ایدئولوژی ایده آلیستی به گونه ای عام و ایدئولوژی و فلسفه کلاسیک آلمان به گونه ای خاص است) به سخره گرفته شده و این نوع تفسیر از ایدئولوژی جای طرح آن به عنوان جهان بینی یعنی مجموعه ای از ایده ها و تئوری ها در زمینه های گوناگون علوم طبیعی و اجتماعی و مبارزه طبقاتی و استراتژی و تاکتیک را که بر محورهای فلسفی معین و در نهایت بر یک محور اساسی فلسفی استوار است گرفته است. مسلح شدن به جهان بینی مارکسیستی به عنوان« نگاه ایدئولوژیک »به مسائل طرد می شود و نظریه پردازان طبقه ی سرمایه دار و لایه های مرفه و میانی خرده بورژوازی( به ویژه لایه های خرده بورژوازی مرفه) که به یاری جمهوری اسلامی مثل مور و ملخ صحنه ی فرهنگی جامعه را اشغال کرده اند( و عموما در بیشتر حکومت ها اجازه می یابند اشغال کنند) به تبلیغ و ترویج مضر بودن ایدئولوژی پرداخته و از این راه مانع رشد این جهان بینی در میان نسل نوین روشنفکران و کارگران می شوند.
از سوی دیگر بیشتر جریان های رویزیونیست و ترتسکیست واژه ی«گفتمان» را که ترجمه ی مجعولی است از واژه ی« دیسکورس»(سخن) جایگزین مفهوم جهان بینی و یا ایدئولوژی کرده اند تا به گمان خود مثلا ایدئولوژیک بودن را انکار کرده باشند. به این ترتیب به جای جهان بینی مارکسیستی از«گفتمان مارکسیستی»( یا «مارکسی» و یا«سوسیالیستی») نام می برند و هدف اساسی شان- زمانی که این واژه به عنوان جایگزین جهان بینی و یا ایدئولوژی طرح می شود- نفی حقیقت عام مارکسیسم(مارکسیسم - لنینیسم- مائوئیسم) است. این در حالی است که مطلقا امکان ندارد که فردی و یا جریانی فارغ از جهان بینی و نگاه ایدئولوژیک طبقه ی خود به مسائل جامعه باشد.
حال نیز سراغ اصل جهان بینی رفته اند. و از این که دولت طبقه ی کارگر نباید ایدئولوژیک باشد صحبت می کنند.(1) در واقع«دولت نباید ایدئولوژیک باشد» به این معناست که طبقه ی کارگر که دولت از آن او و تسلط اوست نباید جهان بینی خود را تبلیغ و ترویج و بر مبنای آن پراتیک مبارزه ی طبقاتی خود را سامان دهد و بر مبنای این جهان بینی به سوی هدف خود یعنی سوسیالیسم و کمونیسم پیش برود.
«دولت ایدئولوژیک» ماهیت تمامی دولت های موجود در جهان است
پیش از هر نکته ای باید بین ظاهر دولتی که می گوید «من دولت ایدئولوژیک نیستم بلکه دولت همه ی ایدئولوژی ها و یا «هیچ ایدئولوژی ای»هستم با ماهیت واقعی هر دولت مشخص تاریخی که بیان سیاسی - فرهنگی ساختار اقتصادی موجود( برده داری، فئودالی، سرمایه داری و سوسیالیستی) و پشتیبان و تداوم دهنده ی طبقه ی حاکم بر این اقتصاد است فرق گذاشت. ما از آنچه که افرادی و یا گروه ها و طبقات اجتماعی ای درباره ی خود می اندیشند و یا به بیان می آورند آن ها را داوری نمی کنیم بلکه از آنچه در عمل خود انجام می دهند  داوریشان می کنیم.  
افراد و گروه ها و طبقات دنبال عملی کردن منافع فردی و گروهی و طبقه ای خود هستند و ما این عملی کردن ها و اعمال را مبنای داوری درباره ی آنها قرار داده و جایگاه طبقاتی و نگاه و جهان بینی و یا ایدئولوژی آنها را بیرون می کشیم. دنبال کردن امر مزبور نشان داده که هیچ فردی و گروهی و طبقه ای در تاریخ یافت نمی شود که دیدگاه و جهان بینی و ایدئولوژی ای نداشته باشد. از این بر می آید که هر گاه طبقه ای دولت را در دست داشته باشد بر این دولت دیدگاه های معین و یا جهان بینی و ایدئولوژی ای حاکم است. خواه این جهان بینی آشکارا به بیان آید و یا طبقه ی حاکم به گونه ای پنهانی و در خفا دیدگاه و جهان بینی خود را پیش برد. به بیانی دیگر ما در تاریخ دولت بی دیدگاه و دولت بی جهان بینی و یا«دولت غیرایدئولوژیک» نداشته و نداریم و نمی توانیم داشته باشیم.
دولت ایدئولوژیک یعنی چه؟
ظاهر اگر صحبت «دولت ایدئولوژیک» می شود چهار گونه دولت در نظر آورده می شود:
یکی دولت فاشیستی آلمان در زمان جنگ جهانی دوم، دیگری دولت های کمونیستی( دولت های انقلابی مانند روسیه تا زمان درگذشت استالین و دولت چین تا زمان درگذشت مائوتسه دون) و سوم دولت های رویزیونیستی(مانند دولت های خروشچف و دیگر دولت ها در اروپای شرقی و چین از زمان تنگ سیائوپین) و چهارم دولت هایی مانند جمهوری اسلامی و یا طالبان. در کنار آن دولت های قرون وسطا در زمان تسلط کلیسا «دولت های ایدئولوژیک» خوانده می شوند. از دیدگاه این دارودسته ها عموما دولت های کنونی در کشورهای امپریالیستی غرب و یا دولت های دست نشانده ی کشورهای زیر سلطه مانند کره جنوبی و یا برزیل و آرژانتین و ... دولت های ایدئولوژیک نیستند.
باید توجه داشت که آنچه دولت طبقه ی کارگر است( در اینجا عجالتا به دیگر اشکال «دولت ایدئولوژیک» کاری نداریم) دیکتاتوری پرولتاریا است. دولت در دیکتاتوری پرولتاریا شامل حزب کمونیست به عنوان ارگان تشکل پیشروترین نمایندگان طبقه ی کارگر، شوراهای نمایندگان خلق با سلسله مراتب آن( روستا، بخش، شهرستان، شهر) به عنوان تجلی پیشروترین بخش های تمامی جامعه و سراسر کشورو بخش های اجرایی در سیاست و اقتصاد و فرهنگ و غیره است. بنابراین تنها بخش اجرایی نیست که دولت است بلکه کل سازمان طبقه ی حاکم در تمامی جهات آن است که «دولت» نامیده می شود. از این رو این اندیشه که مثلا حزب کمونیست حاکم می تواند جهان بینی داشته باشد اما دولت نباید جهان بینی داشته باشد اندیشه ی مضحکی است.
آنچه «دولت ایدئولوژیک»( طبقه ی کارگر) خوانده می شود دیکتاتوری پرولتاریا با جهان بینی حاکم بر آن است. طبقه ی کارگر بدون دیکتاتوری پرولتاریا و بدون جهان بینی مارکسیستی حاکم بر آن نمی تواند از نظام سرمایه داری گذر کرده و وارد جامعه کمونیستی شود. درست به این دلیل ساده که در جامعه ی سرمایه داری ای که قرار است به کمونیسم تبدیل شود نیروهای طبقاتی ای وجود دارند که حاملین گرایش به سرمایه داری هستند و آن را تولید می کنند و در نهایت نمی خواهند این جامعه ساخته شود ومانع  آن می شوند.
اما آیا دولت که تا زمانی که طبقات وجود دارند طبقاتی است و در جوامع طبقاتی دولت طبقات استثمارگر و در دوران دیکتاتوری پرولتاریا دولت طبقه ی کارگر است می تواند جهان بینی نداشته باشد؟ و یا می تواند داشته باشد اما به خود اجازه ندهد آن را تبلیغ و ترویج کرده و جامعه را بر مبنای آن دگرگون کند؟ آیا اساسا چنین اندیشه ای ممکن است؟
مارکس و انگلس درهنگام تدوین مبانی ماتریالیسم تاریخی در ایدئولوژی آلمانی به تبیین این قضیه پرداختند.  
مارکس و انگلس درباره ی افکار حاکم - جهان بینی(یا ایدئولوژی) حاکم جهان بینی طبقه ی حاکم است
برای اینکه تصور روشنی از چگونگی حل تئوریک مساله از جانب مارکس و انگلس در دیدگاه نوین ماتریالیسم تاریخی که برای نخستین بار در ایدئولوژی آلمانی طرح شد داشته باشیم اساسی ترین گفته های آنها را در این زمینه می آوریم.
مارکس و انگلس یک صد و پنجاه سال پیش چنین نوشتند:
«افکار طبقه ی حاکم، در هر عصری افکار حاکم بوده است. یعنی، طبقه ای که نیروی مادی حاکم جامعه است، در عین حال نیروی معنوی حاکم آن می باشد. طبقه ای که وسایل تولید مادی را در اختیار دارد، در نتیجه وسایل تولید فکری را نیز زیر نظارت خود می گیرد، به طوری که افکار کسانی که فاقد وسایل تولید فکری اند در مجموع زیر سلطه ی آن قرار می گیرد. عقاید فرمانروا چیزی نیست جز بیان ایده آل (اندیشه ای) روابط مادی غالب، روابط مادی غالب و مسلطی که به مثابه ی افکار درک شده است. بدین طریق روابطی که طبقه ای را طبقه ی حاکم، و از این رو افکار او را افکار حاکم می سازد از این جا سرچشمه می گیرد. افرادی که طبقه ی حاکمه را تشکیل می دهند، از جمله از شعور برخوردارند و بنابراین می اندیشند.
از این رو تا جایی که به مثابه یک طبقه حکومت می کنند، حدود و ثغور یک دوران تاریخی را معین می کنند و این کار را به روشنی در حد کامل آن انجام می دهند، بنابراین از جمله همچون اندیشمند و به وجود آورنده ی افکار نیز حکومت می کنند و پخش افکار عصر خود را سازمان می دهند. به این ترتیب عقاید آنان، عقاید فرمانروای آن دوران است. برای مثال، در هر عصر و سرزمینی که قدرت سلطنتی، اشرافیت و بورژوازی برای حاکمیت در آنجا تقسیم شده باشد، آیین تفکیک قدرت، ایده ی مسلط از آب در می آید و چونان« قانون ازلی» بیان می گردد.
تقسیم کار، که فوق آن را( ص18- 15) به عنوان یکی از نیروهای عمده ی تاریخ تا به امروز مشاهده کردیم، خود را ایضا در طبقه ی حاکمه، بمثابه تقسیم کار فکری و مادی متظاهر می سازد، به نحوی که در درون این طبقه، بخشی همچون متفکران طبقه( ایدئولوگ های فعال و اندیشه پرداز که شکل گیری تصور طبقه را درباره ی خود، منشاء عمده ی معیشت خویش می سازند) ظاهر می شوند، در حالی که برخورد دیگران به این افکار و تصورات بیشتر منفعلانه و پذیرنده است، زیرا آنان در واقعیت امر، اعضاء فعال این طبقه اند و برای ساختن تصور و افکار درباره ی خود کمتر وقت دارند. این شکاف در درون این طبقه حتی می تواند به معارضه و خصومت معینی میان این دو بخش بیانجامد، اما هر گاه تصادمی عملی روی دهد که در آن خود طبقه  به خطر افتد، چنین اختلافاتی به طور خود به خودی محو می شود و در این حالت عقاید فرمانروا که عقاید طبقه فرمانروا نیست، و قدرتی سوای قدرت این طبقه دارا شده، از میان می رود. وجود افکاری انقلابی در دورانی خاص، مستلزم وجود طبقه ای انقلابی است؛ درباره ی مقدمات[ وجودی] این طبقه به حد کفایت در فوق سخن گفته شده است.( ص 19- 18 و 23 و 22) ( تا آنجا که به طبقه ی کارگر بر می گردد نظر مارکس در درباره ی برنامه گوتا این است که باید در دیکتاتوری پرولتاریا تضاد میان کارفکری و جسمی از میان برود و در جامعه ی کمونیستی با چنین تضادی روبرو نباشیم- دامان)
اما هر آینه در بررسی سیر تاریخ، عقاید طبقه فرمانروا را از خود طبقه فرمانروا جدا نماییم و به آنها هستی مستقلی نسبت دهیم، هر آینه خود را بدین اظهار محدود کنیم که  این یا آن عقیده در زمان معینی غالب بوده، بدون این که خود را درباره مناسبات تولید و تولیدکننده گان این عقاید به زحمت اندازیم، هر آینه بدین ترتیب افراد و مناسبات جهانی که منشا عقاید هستند را از دیده فروگذاریم، آنگاه برای نمونه می توانیم بگوییم که طی دوران سیادت آریستوکراسی مفاهیم شرافت و وفاداری و هکذا حاکمیت داشته و طی سیادت بورژوازی، مفاهیم آزادی، برابری و هاکذا. خود طبقه حاکمه در مجموع تصور می کند می بایست این چنین باشد. این گونه برداشت از تاریخ که در میان تاریخ نگاران مرسوم است، به ویژه از قرن هجدهم به بعد، با پدیده قدرت گرفتن هر چه بیشتر افکار انتزاعی، یعنی، افکاری که به طور فزاینده شکل کلید به خود می گیرند، مواجه می شود. زیرا هر طبقه ی جدیدی که خود را به جای طبقه ی حاکمه قبلی قرار می دهد، مجبور می شود برای انجام هدف خویش، منافع خود را به مانند منافع مشترک کلیه اعضا جامعه، یعنی [ منافعی که] به شکل ایده آل ابراز شده، بنمایاند: می بایست به افکار خود شکل عام دهد و آنها را همچون یگانه افکار معقولانه و کلا معتبر عرضه نماید. طبقه ای که دست به انقلاب می زند، از همان ابتدا نه فقط به این خاطر که مخالف یک طبقه است، نه همچون طبقه بلکه نماینده کل جامعه، به مانند توده ی جامعه که با طبقه ی حاکمه مواجه می شود، ظاهر می گردد. و همانا این عمل را می تواند انجام دهد زیرا در ابتدا منافع اش در واقع هنوز عمدتا با منافع مشترک کلیه ی طبقات غیر حاکمه مرتبط است، چرا که تحت فشار شرایط از قبل موجود، منافع این طبقه هنوز نتوانسته  همچون منافع مشخص طبقه ی خاصی رشد و تکامل یابد. بدین وجه از پیروزی او، بسیاری از افراد طبقات دیگر که موقعیت حاکمی به دست نیاورده اند، نفع می برند. اما فقط تا جایی که آنان را قادر سازد خود را به طبقه ی حاکمه ارتقا دهند.
( ایدئولوژی آلمانی، برگردان تیرداد نیکی، شرکت پژوهشی پیام پیروز، خرداد 1377، ص 72- 73 با تغییرات جزیی – تاکیدها از ماست)
مروری بر اندیشه های حاکم در سخنان مارکس و انگلس
چنان که دیده می شود در این جا بنیان های نظریه ی ماتریالیسم و برمبنای آن ماتریالیسم تاریخی تشریح می شود. از دیدگاه ماتریالیسم ماده مقدم بر ذهن و تعیین کننده ی نهایی آن است. از دیدگاه ماتریالیسم تاریخی، تولید مادی بنیان تولید و آفرینش معنوی است و مناسبات اقتصادی تعیین کننده ی ساختار سیاسی-  فرهنگی یعنی افکار و اندیشه ها و سیاست و فرهنگ است، و یا برعکس سازمان های سیاسی و اشکال فرهنگی اشکال تجسم و یا شکل های بیان ساخت های اقتصادی هستند و به نوبه ی خود همچون اثر گذاری ذهن بر ماده بر این ساخت اقتصادی اثر می گذارند. این ها همه الفبای مارکسیسم است. 
بر مبنای این باورهای اساسی ماتریالیستی - دیالکتیکی، نخست این که افکار و عقاید و در یک کلام جهان بینی های حاکم جهان بینی طبقه ی حاکم است و دوم این که در تحلیل نهایی این جهان بینی ها بازتاب ساخت اقتصادی جامعه است که شکل اندیشه ای به خود گرفته اند. حاملین این شکل اندیشه ای، طبقاتی هستند که دولت یعنی سیاست و فرهنگ حاکم را در دست دارند.
 از این بر می آید:
هیچ ساخت اقتصادی ای وجود ندارد که طبقه ی تولیدی حاکم بر آن ساخت دولت و بنابراین افکار حاکم را در دست خود نداشته باشد.( از تضادهایی که بین طبقه ی حاکم در ساخت اقتصادی و طبقه ی حاکم در ساخت سیاسی پدید می آید یعنی استثنائاتی مانند دولت بناپارتی صحبت نمی کنیم.)
از سوی دیگر این افکار و جهان بینی حاکم بر مبنای اهداف اتخاذ شده بر پایه ی رشد نیروهای مولد و روابط تولید و نیز روابط سیاسی و فرهنگی جامعه به آن جهت می دهند. یعنی نه تنها تولید شده ی گرایش و جهت عمده ساخت اقتصادی موجود هستند بلکه در عین حال سازنده گان این ساخت اقتصادی و ساخت های سیاسی و ایدئولوژیکی که به روی آن سوار هستند می باشند.
طبقه ی سرمایه دار بر مبنای اهداف و توانایی و نیروی موجود خود و نیز امکانات نهفته در ساخت اقتصادی به ساخت اقتصادی جهت می دهد و طبقه ی کارگر نیز بر مبنای اهداف و توانایی و نیروی موجود خود و نیز بر مبنای امکانات و ضروریات ساخت اقتصادی سوسیالیستی و با هدف رسیدن به نظام کمونیستی به این ساخت جهت گیری می دهد. افکار طبقه ی کارگر برای رسیدن به کمونیسم به طور خودبه خودی وجود ندارند که طبقه ی کارگر آنها را بردارد و در دست خود گیرد. این افکار در ارتباط با واقعیت موجود یعنی ضروریات و امکانات موجود در ساخت اقتصادی و سیاسی و فرهنگی و برای پیشرفت آن باید آفریده شوند؛ یعنی یک مرکز آفرینش جهان بینی باید وجود داشته باشد. جهان بینی ای که با توجه به گستره و سرعت حرکت ساخت اقتصادی و سیاسی باید به سرعت بازسازی و نوسازی شود. 
طبقه ی سرمایه دار نمی تواند جز به آن گونه که می اندیشد به گونه ای دیگر بیندیشد مثلا به نفع طبقه ی کارگر و یا به نفع نابودی سرمایه داری.
طبقه ی سرمایه دار به گونه ای می اندیشد که به بقای ساخت اقتصادی سرمایه داری کمک کند. وی نمی تواند اندیشه هایی را تبلیغ و ترویج کند که بقای این ساخت را به خطر می اندازند( در این جا صحبت سر یک طبقه است و نه تک و توک سرمایه داری که از طبقه ی خود بیرون می روند و به طبقه ی کارگر می پیوندند).
طبقه ی کارگر صاحب قدرت سیاسی نیز نمی تواند جز به آن گونه که می اندیشد به گونه ای دیگر بیندیشد یعنی به جای ساختن سوسیالیسم و رفتن به سوی کمونیسم مثلا به نفع سرمایه داری و به نفع نابودی سوسیالیسم فکر کند. طبقه ی کارگر نمی تواند به گونه ای بیندیشد که بقای سوسیالیسم را با خطر روبرو سازد و مانع حرکت آن به سوی کمونیسم شود.
از این رو طبقه ی کارگر در جهان بینی خود بازسازی تمامی شکل های اندیشه ای راهنما برای تغییر و جهت گیری ساخت اقتصادی و سیاسی و فرهنگی و تبلیغ و ترویج آن و هدایت جامعه بر مبنای این اندیشه ی راهنما را تولید و پی گیری می کند.
به این ترتیب اندیشه های حاکم که به ترسیم اشکال تکامل جامعه در جهت منافع طبقه ی حاکم می پردازند اندیشه های طبقه ی حاکم هستند. فکر حاکم بر جامعه ی سرمایه داری فکر طبقه ی سرمایه دار است( از فاشیسم تا لیبرال). این طبقه نمی تواند فکری را رواج دهد که فکر خودش نباشد. یعنی به منافع اقتصادی این طبقه و نگاه داشتن ساخت اقتصادی در جهت منافع طبقه عمل نکند.
اندیشه ی حاکم بر جامعه ی سوسیالیستی، اگر وجه حاکم این جامعه سوسیالیستی باشد اندیشه ی طبقه ی کارگر است و طبقه ی کارگر( در عین بده وبستان با دیگر طبقات خلقی) نمی تواند اندیشه و جهان بینی ای را رواج دهد که مانع از ساختن سوسیالیسم و پیشروی به سوی کمونیسم شود. برعکس طبقه ی کارگر علیه هر اندیشه و جهان بینی ای که طبقه ی کارگر و توده ها را در جهت سوسیالیسم به پیش نبرد و بخواهد راه دیگری را به آنها بقبولاند مبارزه می کند.
بر مبنای آنچه گفته شد سراسر دوران دیکتاتوری پرولتاریا به این دلیل که طبقات کماکان وجود دارند مبارزه ی طبقاتی در عرصه های گوناگون و از جمله عرصه ی جهان بینی وجود دارد. و هر گونه عقب نشینی در مورد آفرینش و  تبلیغ و ترویج جهان بینی نوی طبقه ی کارگر به معنای سرخم کردن در مقابل جهان بینی و تبلیغ و ترویج جهان بینی بورژوایی است.
بر مبنای آنچه گفته شد«دولت غیرایدئولوژیک» جز یک انتزاع توخالی بی معنا بیش نیست. زیرا چنانچه این استثنا را در نظر نگیریم که امکان دارد که شرایطی پیش آید که طبقه ای که نیروی مادی را در دست دارد و طبقه ای که نیروی معنوی را در اختیار دارد با یکدیگر منطبق نباشند و بر مبنای قاعده و احکام اساسی مارکس و انگلس داوری کنیم تمامی دولت ها ایدئولوژیک اند و جهان بینی حاکم بر آنها جهان بینی طبقه ی حاکم است. تنها طبقات و دولت هایی با ایدئولوژی ارتجاعی و ایدئولوژی انقلابی و لایه هایی بین این دو قطب وجود دارند.
هرمز دامان
نیمه دوم دی ماه 1402
یادداشت 
1-  «سازمان راه کارگر به ویژه در یک دهه اخیر، سعی کرده هم در حوزه نظری و هم در حوزه تشکیلاتی، دائما به خانه تکانی بپردازد و ضمن وفاداری به رادیکالیسم انقلابی جنبش کمونیستی، به نقد همه جانبه استالینیسم و همه خوانش های غیر دمکراتیک از سوسیالیسم از جمله پدیده های مخربی چون دولت ایدئولوژیک و “حزب - دولت” … بپردازد.» (اعلامیه کمیته مرکزی سازمان راه کارگر به مناسبت چهل و یکمین سال این سازمان، تیرماه 99 - تاکید از ماست)

۱۴۰۲ دی ۲۰, چهارشنبه

اعتصاب کارگران فولاد اهواز و وضعیت عمومی جنبش پرولتاریای صنعتی ایران(2 بخش پایانی)

 
اعتصاب کارگران فولاد اهواز
و وضعیت عمومی جنبش پرولتاریای صنعتی ایران(2 بخش پایانی)
 
تفاوت اعتصابات اقتصادی کارگران در ایران با اعتصابات اقتصادی کارگران در کشورهای غربی
مبارزات اقتصادی کارگران در ایران با مبارزات اقتصادی کارگران در کشورهای صنعتی غرب و حتی برخی از کشورهای زیرسلطه ی دیگر(مثلا ترکیه یا کره جنوبی) تفاوت اساسی دارد. با توجه به رواج گسترده ی ایدئولوژی سرمایه داری در جامعه و تشکل کارگران در اتحادیه های زرد و رهبری آنها به وسیله ی اشرافیت کارگری که کلی زد و بند با دولت های بورژوا- امپریالیستی حاکم در کشورهای غربی دارند، فکر و تمایل  کارگران در مبارزات اقتصادی مشخصی که پیش می برند علیه نظام اقتصادی- سیاسی موجود نیست (حتی اگر در بین برخی از کارگران پیشرو و ته رنگی از آن میان اعتصاب کننده گان وجود داشته باشد)؛ یعنی این گونه نیست که کارگران نظام سرمایه داری حاکم را نخواهند بلکه صرفا خواست های اقتصادی ای برای پیشگیری از سقوط سطح زندگی و بهبود رفاه و آسایش خود را دارند. این خواست ها گاه تا حدودی جنبه ی سیاسی هم می یابد(برای نمونه مبارزات علیه قانون بازنشستگی در فرانسه و یا مبارزات جلیقه زردها) و علیه سیاست های عمومی دولت - مالیات ها و یا قوانین بازنشستگی و ... –  شکل می گیرد اما به این علت که ماهیتا ضد نظام سرمایه داری و ضد طبقه ی حاکم بورژوا- امپریالیست نیستند و در عین حال رهبری کارگری - بورژوایی دارند عموما در چارچوب نظام باقی مانده و در مسیر سازش با نظام حاکم پیش می روند.
حال آنکه کارگران به همراه اکثریت توده های زحمتکش ایران که 40 سال است زیر استثمار و ستم این حکومت درد و رنج کشیده اند و متحمل سختی های فراوان گشته اند این حکومت و نظام سیاسی را نمی خواهند. یعنی تمایل و فکر عمومی آنها نخواستن این حکومت استبداد دینی و نظام سرمایه داری بوروکراتیک و طبقه ی دلال حاکم است و این را بیش از هر چیز سه دهه مبارزات دموکراتیک در ایران نشان داده است.
این نخواستن البته به معنای وجود اندیشه ی جهان بینی انقلابی و پیشرو در مورد یک نظام نوین اقتصادی - سیاسی در میان توده ی کارگران نیست که آنها به گونه ای مثبت برای آن مبارزه کنند بلکه بیشتر همان نخواستن و نه گفتن به حکومت کنونی است. آنچه در میان توده ی کارگران – و نه پیشروان آنها - مثبت است باید از همین نه گفتن بیرون بیاید و این نیز در حال حاضر اندیشه هایی شکل نگرفته و تنظیم نشده در مورد یک حکومت دموکراتیک و مستقل است. با این همه حتی همین نخواستن بی آنکه لزوما به آن اندیشه های انقلابی مسلح شود، یعنی حتی در چارچوب خواست یک حکومت دموکراتیک و مستقل باید شکل در خور خود را بیابد تا بتواند به خود صورت عملی بدهد. این شکل مبارزه ی سیاسی و تکامل آن تا حد مبارزه برای سرنگونی حکومت است.
تضاد بین خواست های سیاسی و اشکال عملی مبارزه ی کارگران
اما در ایران به ویژه آنجا که صحبت بر سر مبارزات کارگران به عنوان یک طبقه است بین این دو شکل تضاد شدیدی وجود دارد. آنچه که کارگران همچون عموم مردم در سر دارند یعنی میل و خواست سرنگونی حکومت استبداد دینی و باندهای نظامی- سیاسی و اقتصادی هیولایی آن و برقراری یک حکومت دموکراتیک آزاد و مستقل با آنچه در طی سه دهه مبارزات مستقل خود دنبال کرده اند تضاد دارد و تا کنون نه تنها گذاری از یکی به دیگری صورت نگرفته بلکه رشته پیوند جدی ای بین این دو برقرار نشده است؛ به عبارت دیگر در هیچ مورد ما با یک خواست سیاسی مستقل دموکراتیک - و نه در پیوند با مسائل صنفی و اقتصادی - از جانب کارگران و مبارزه عملی برای آن حتی در چارچوب حکومت روبرو نبوده ایم( مثلا اعتصاب و راهپیمایی مستقل برای آزادی زندانیان سیاسی و از جمله زندانیان کارگری که اکنون در زندان ها هستند و توقف هر گونه صدور احکام شلاق زدن به کارگران و یا آزادی بیان و مطبوعات) چه برسد به خواست کلی مخالفت با وجود کلی این حکومت.
البته  چنان که در نوشته ها و یا بیانیه های گذشته اشاره کرده ایم مبارزات اقتصادی کارگران به ویژه در دو دهه ی گذشته جزیی از مبارزات کلی بوده است که در ایران در جریان بوده و به سهم خود به بروز جنبش های بزرگ منطقه ای( خوزستان، چهارمحال و اصفهان و ...) و جنبش های سراسری به ویژه بروز جنبش ها و خیزش های 96 و 98 و 1401 یاری رسانده است. از سوی دیگر در برخی از این جنبش های تمامی بخش ها و یا حداقل بخش های میانی و زیرین طبقه ی کارگر نقش به سزایی داشته اند، اما این مبارزات عمومی با توجه به اینکه آگاهانه نبوده و خودبه خودی بوده و تازه طبقه ی کارگر رهبری فکری آنها نبوده است بلکه در پی فشارهای اقتصادی حاکم به حرکت در آمده، آن نقشی را که مبارزات سیاسی آگاهانه بازی می کنند بازی نکرده اند.
به این ترتیب بین آنچه در پس ذهن طبقه ی کارگر به عنوان یکی از طبقات استثمارشده و ستمدیده ی خلقی در مورد نظامی اقتصادی- سیاسی و فرهنگی استبدادی دینی موجود است با آنچه این طبقه به عنوان یک طبقه یا بخش هایی از یک طبقه در مبارزه ی خود به عمل در می آورد تضاد جدی وجود دارد و همین تضاد است که معرف تمامی مبارزات کارگران ایران و به ویژه کارگران در رشته های مورد اشاره است. کارگران با هر اندیشه و باوری در حالی که نظام کنونی را نمی خواهند و یا در بدترین حالت با برخی وجوه استبدادی و خشک مقدسی آن مشکل دارند اما در مبارزات عملی طبقه ی خود تنها به مبارزه ی اقتصادی دست زده و از خواست های سیاسی خود سخنی به میان نمی آورند.
از سوی دیگر کارگران در مبارزات سیاسی جاری در سه دهه اخیر شرکت داشته اند. در تمامی انتخابات ها از سال 76 به این سو کارگران کمابیش یا به اصلاح طلبان رای داده اند و یا حتی به احمدی نژاد و سپس روحانی. این نشان دهنده ی این است که اولا کارگران در مبارزه ی سیاسی موجود شرکت داشته و آنچه در پس ذهن شان وجود داشته اینجا خود را نشان داده است. اما کارگران در این مبارزه ی سیاسی نه نیرویی مستقل و متکی به خود و نه با مبارزات مستقل خود بلکه تابع نیروهایی بوده اند که بخشی از قدرت حاکم بوده اند و در چارچوب مبارزاتی حرکتی کرده اند که این نیروها پیش برده اند.
با بریدن اکثریت خلق از اصلاح طلبان و نیروهایی از میان طبقات سرمایه دار بوروکرات - دلال حاکم، طبقه ی کارگر(و نه تنها طبقه ی کارگر بلکه هیچ کدام از طبقات خلقی) نتوانستند موقعیت رهبری مبارزات خلق را بیابند. این سان مبارزات خودبه خودی سیاسی - توده ای جای دنباله روی از اصلاح طلبان و دیگر نیروهای حکومتی را گرفت.
بریدن از رهبری نیروهای حکومتی همچون اصلاح طلبان هر چند گامی به پیش بود اما به هیچ وجه کافی نبود. نیاز بود طبقه ای از درون خلق رهبری مبارزات را به دست بگیرد. طبقه ی کارگر توان چنین کاری را نداشت و تا کنون نیز نیافته است زیرا این کار در آرمانی ترین شکل خود، جهان بینی پیشرو انقلابی و تشکل و بیش از هر چیز تشکل سیاسی نیاز داشته و دارد و تشکل های موجود صنفی انگشت شمار طبقه ی کارگر نیز نه چنین توانی داشتند و نه کمابیش چنین فکری در سرشان بود.
 به این ترتیب طبقه ی کارگر با این که از اصلاح طلبان کنده شد اما یا خود به صورت تجمعی بی شکل( مثلا در آبان 98) دست به جنبش خودبه خودی سیاسی زد و یا باز به صورت تجمعی بی شکل- یک همراهی ذهنی و معنوی و در حد چند اطلاعیه از جانب تشکل های موجود که در جای خود با ارزش است و ما خود نیز تا آنجا که توانستیم از آنها پشتیبانی کردیم-  به دنبال جنبش خود به خودی جاری افتاد.
 در این مورد اخیر باید اشاره کنیم که بین آنچه در سر است با آنچه عملا می تواند انجام شود تضاد وجود دارد. اطلاعیه ی 12 ماده ای بیست تشکل با وجود تمامی ایرادات و با وجود این که این چنین تشکل هایی جای احزاب سیاسی نماینده ی منافع اساسی و استراتژیک طبقات را نمی گیرند گامی بود به پیش، اما چنین گامی نه به تنهایی جنبش خود به خودی توده ای را آگاهانه می کند و نه آن را به زیر رهبری این تشکل ها در می آورد. برای این کار باید مبارزات عملی یعنی اعتصاب ها و گردهمایی ها و راهپیمایی ها و دیگر اشکال مبارزه برای دنبال کردن آن خواست ها صورت گیرد تا به مرور شرایط رهبری این چنین سازمان هایی بر جنبش فراهم شود.  
در نتیجه مبارزات خود به خودی «زن زندگی آزادی» با وجود تمامی نیرو و قدرت خود از داشتن رهبری محروم ماند و مانده است. طبقه ی کارگر به جز آنچه در بالا اشاره کردیم نه به شکل عملی و در قالب اعتصاب و یا گردهمایی های و راه پیمایی های خیابانی بلکه تنها در شکل چند اطلاعیه از این جنبش پشتیبانی کرد و این به هیچ وجه کافی نبود. در واقع طبقه ی کارگر در پشتیبانی از جنبش دموکراتیک زنان و جوانان و حتی افراد طبقه ی خودش که به شکل منفرد در این مبارزات شرکت می کردند، دچار انفعال نسبی بود.
یکی از بزرگ ترین خدماتی که جنبش زن زندگی آزادی می توانست به کارگران بکند، جدا از اینکه این جنبشی در نفس خود دموکراتیک و آزادی خواهانه بود و طبعا هر قدم پیشروی آن به نفع طبقه ی کارگر بود، ایجاد فضا و شرایط مساعد برای مبارزات گسترده تر و شدیدتر کارگری و پیشروی جنبش این طبقه بود؛ زیرا حکومت به شدت درگیر این جنبش شده بود و حملات از جانب کارگران در جای جای کشور می توانست نه تنها جنبش کارگری را پیش ببرد بلکه حتی در حد مبارزات صرف اقتصادی یاری زیادی به جنبش زن زندگی آزادی کند.
البته تمایلاتی در میان کارگران بود که از چنین اوضاعی استفاده کنند و از یک سو تحرک و مبارزات - حتی مبارزات صرفا اقتصادی- خود را پیش ببرند و از سوی دیگر با چنین مبارزاتی به جنبش دموکراتیک یاری رسانند اما این تمایل و اقدامات عملی در جهت آن در حد چند رشته و کارخانه باقی ماند و آنچنان عمومیت نیافت.
پرسش ها
می توان پرسید پیشروترین کارگران که در حال حاضر در همین چند تشکل و سندیکا و شورای موجود متمرکز اند چه فکر می کردند که نتوانستند به شکل عملی از این جنبش که زنان و جوانان( که بخش هایی از آنان متعلق به طبقه ی کارگر بودند) در صدر آن بودند پشتیبانی کنند؟
 باید توجه کرد که این پرسش درست نیست که مگر جنبش «زن زندگی آزادی» برای ما چه کرد که ما برای آن کاری کنیم! این وظیفه ی طبقه ی کارگر و جنبش این طبقه است که طبقات دیگر را آزاد کند نه طبقات دیگر و دیگر جنبش ها از جمله جنبش زنان و یا جوانان، طبقه ی کارگر را؛ بنابراین مسئولیت طبقه ی کارگر در قبال طبقات دیگرو جنبش های دیگر بسیار سنگین تر است از مسئولیتی که دیگر طبقات و دیگر جنبش ها می توانند در قبال طبقه ی کارگر داشته باشند.
آیا شرایط ذهنی لازم در میان توده ی کارگران این مجتمع ها که در حال حاضر پیشروترین کارگران تمامی موسسات و کارخانه های ایران هستند، برای انجام عملی اعتصاب و یا گردهمایی و راهپیمایی مستقل و یا دادن دعوت نامه برای گردهمایی و راهپیمایی وجود نداشت؟
آیا شرایط ذهنی وجود داشت اما شرایط تبدیل آن به مبارزه ی عملی موجود نبود؟
آیا این تصور موجود بود که این جنبش می تواند حکومت را سرنگون کند و بنابراین نیازی به همیاری طبقه ی کارگر و مهم تر رهبری طبقه ی کارگر نیست؟
و یا برعکس آیا این فکر موجود بود که این جنبش نیز خفه خواهد شد و بنابراین هر گونه اعتصابی نمی تواند به آن یاری رساند؟
و بالاخره این تصور که با توجه به این که بخشی از کارخانه ها به دلایل اقتصاد و سیاسی در شرف تعطیلی هستند وبا این وضع فلاکت بار اقتصادی، هر گونه اعتصاب به ضرر طبقه ی کارگر بود و موجب بستن کارخانه و بیکار شدن کارگران می گردید بی آنکه اعتصاب بتواند یاری چشمگیری به جنبش توده ای جاری کند؟
اشاره ای به شرایط تبدیل مبارزات اقتصادی به مبارزات سیاسی
برای تبدیل مبارزات اقتصادی به مبارزات سیاسی آگاهانه و کمونیستی شرایطی لازم است. بدون این شرایط لازم مبارزات اقتصادی به مبارزات سیاسی انقلابی تبدیل نخواهد شد.
این شرایط کدام اند؟ تا آنجا که به خود طبقه ی کارگر مربوط است و نه به بیرون از این طبقه،(1) دو نوع شرایط و عوامل می تواند این تبدیل را صورت دهند: عوامل ذهنی و عوامل عینی. در مورد این دو نوع شرایط در گذشته کمابیش صحبت کرده ایم و در اینجا به دو مورد از کلیدی ترین و عاجل ترین آنها اشاره می کنیم.
آگاهی سیاسی
شکی نیست که این حرف اول است. بدون تبلیغ و ترویج آگاهی انقلابی سوسیالیستی درون طبقه ی کارگر و در حال حاضر آگاهی سیاسی مارکسیستی - لنینیستی - مائوئیستی نمی توان سخنی از طبقه ی انقلابی کارگر سخنی به میان آورد. بدون این آگاهی و جهان بینی طبقه ی کارگر دارای جهان بینی بورژوایی با ویژگی ها و آغشتگی های خاصی است که در کشور ما دارد. بنابراین مبارزات طبقه ی کارگر در چارچوب جهان بینی بورژوایی مبارزات انقلابی نبوده بلکه رفرمیستی و در بهترین حالت و در کشور ما حتی چنانچه برای سرنگونی حکومت هم باشد مبارزاتی دنباله روانه از بورژوازی ملی لیبرال خواهد بود.
سازمان انقلابی رزمنده و پیشگام
حرف دوم را حزب می زند. بدون یک حزب انقلابی کمونیست که پیشروترین و فداکارترین عناصر طبقه ی کارگردر آن گرد آمده و تمامی مبارزات طبقه را از کوچک ترین تا بزرگ ترین آنها را رهبری کنند مبارزات این طبقه از مبارزات اقتصادی به مبارزات سیاسی - کمونیستی تبدیل نخواهد شد.
طبقه ی کارگر- بالقوه و بالفعل
طبقه ی کارگر یک طبقه ی بالقوه(یا «در خود») انقلابی است. این طبقه نماینده ی نیروهای مولد نوین و مناسبات نوین انقلابی سوسیالیستی و کمونیستی است که در تمامی جوامع بشری برقرار خواهد شد. هیچ طبقه ای و هیچ نیرویی نماینده ی این مناسبات نیست مگر طبقه ی کارگر و هیچ طبقه ای و هیچ بخش یا گروهی با هیچ اندیشه و جهان بینی ای نمی تواند این مناسبات را بسازد مگر طبقه ی کارگر و با جهان بینی انقلابی مارکسیستی. این قانون است و 170 سال مبارزات اخیر آن را ثابت کرده است.
اما این که طبقه ی کارگر بالقوه انقلابی است به طور خودبه خودی و مکانیکی موجب این نخواهد شد که بالفعل نیز انقلابی( و طبقه ای«برای خود») باشد. برای این که انقلابی بودن بالقوه ی طبقه ی کارگر به انقلابی بودنی بالفعل تبدیل شود باید این طبقه به جهان بینی مارکسیستی - لنینیستی - مائوئیستی و آگاهی سیاسی سوسیالیستی مسلح شود، حزب پیشتاز خود را داشته و به وسیله ی این حزب رهبری شود. براین حزب خط درست و انقلابی حاکم باشد(2) و مبارزات سیاسی این طبقه در تمامی اشکال خود به ویژه مبارزات قهرآمیز و مسلحانه برای سرنگونی نظام حاکم سرمایه داری بوروکراتیک و زیر سلطه ی امپریالیست ها و برای برقراری دیکتاتوری پرولتاریا و نظام سوسیالیستی بر مبنای تحلیل مشخص از شرایط مشخص کشور خود و شرایط جهانی پیش ببرد. بدون چنین تبدیلی تحول طبقه ی کارگر از طبقه ای بالقوه انقلابی به طبقه ای بالفعل انقلابی صورت نخواهد گرفت.
البته این مساله روی دیگری نیز دارد. رسوخ جهان بینی در میان پیشروترین کارگران و تشکیل حزب انقلابی گامی بزرگ به پیش است اما تشکیل حزب از میان پیشروترین کارگران به معنای نفوذ حزب میان کارگران میانی و عقب مانده نیست. برای این کار باید حزب کار و مبارزه ای طولانی کند تا بتواند لایه های میانی و عقب مانده  و اکثریت توده ها را جذب کند. این فرایندی است که حزب بلشویک به رهبری لنین و استالین طی کرد. بدون پس زمینه ی مبارزات حزب بلشویک و سیاست های درست آن در مورد جنگ جهانی اول و حکومت بورژوایی پس از انقلاب فوریه و نیز شوراها، حزب نمی توانست تاثیری را که پس از انقلاب فوریه 1917 بر کارگران گذاشت بر آنها بگذارد.(3)
ما در ایران هنوز اندر خم یک کوچه ایم و جدا از عوامل خارجی یعنی نقش کثیف استعمار و امپریالیسم وهمچنین استبداد داخلی سلطنتی و مذهبی باید نقدمان به گونه ای مداوم متوجه نیروهای سیاسی ای باشد که داعیه ی مارکسیسم داشتند و جزرویزیونیسم و ترتسکیسم و رفرمیسم و لیبرالیسم و در نهایت جهان بینی بورژوایی چیزی درون  طبقه ی کارگر نبرده و نمی برند و احزاب گل و گشاد و حراف و بی خاصیت نیز از تنها چیزی که بهره نبرده است انقلابی بودن است.(4)
هرمز دامان
نیمه ی نخست دی ماه 1402
یادداشت ها
1-    در مورد عوامل بیرون طبقه ی کارگر باید به مساله ی استبداد دینی اشاره کرد. ضربه به استبداد دینی و شل شدن آن تاثیر زیادی روی رشد مبارزات طبقه ی کارگر و توده ها می گذارد. شل شدن استبداد می تواند در نتیجه عوامل خارجی یا داخلی به وجود آید. در مورد عوامل خارجی باید گفت تا حدود زیادی متضاد بوده است و از یک سو نقش معینی در تضعیف حکومت داشته است و از سوی دیگر آن را تقویت کرده است( هم امپریالیست های غربی و هم امپریالیسم روسیه هر دو نقش دو گانه ی تضعیف و تقویت را داشته اند). جنبش های توده ای در کشورهای دیگر به ویژه در کشورهای زیرسلطه بر خلاف عملکرد متضاد دولت های امپریالیستی عملکرد و نقش مثبتی در ایجاد شرایط در تقویت جنبش توده ها در ایران داشته است که به خودی خود به نفع تضعیف حکومت استبدادی بوده است. در مورد عوامل داخلی بیرون از طبقه ی کارگر می توان به تضادهای موجود در میان جناح های حاکم و ریزش پایه های اجتماعی آنها اشاره کرد که تاثیر به سزایی در شکستن حصارهای استبداد باند حاکم خامنه ای و شرکای پاسدارش داشته و دارد.
2-    طبقه ی کارگر بدون جهان بینی مارکسیستی- لنینیستی - مائوئیستی و بدون متشکل شدن در یک حزب انقلابی کمونیستی مسلح به این جهان بینی انقلابی به مفهوم مورد اشاره انقلابی نخواهد شد. این حدود کلی مساله است و بدون آن نمی توان از طبقه ی کارگری «برای خود» صحبتی به میان آورد. اما این حدود کلی به این معنا نیست که اگر طبقه ی کارگر در حزب کمونیستی متشکل شد و در آن حزب مبارزه کرد پس انقلابی شده است.
خیر! زیرا ممکن است که آن آگاهی سیاسی حاکم بر حزب، آگاهی کمونیستی واقعی نبوده بلکه شکل های تغییر یافته ی جهان بینی بورژوازی باشد که درون حزب نافذ شده و عوامل این نفوذ رهبری آن حزب را در دست گرفته باشند. بنابراین آنچه که مهم است این است که حزب رهبری و سیاست و خط انقلابی پرولتری داشته باشد؛ سیاست و خطی که در نهایت از انطباق مارکسیسم بر شرایط خاص کشور مورد بحث بیرون می آید. برای نمونه می توان گفت که تا زمانی که بر حزب کمونیست چین سیاست و خط های بورژوایی چن دوسیو و یا جان گوتائو و وان مین مسلط بود حزب انقلابی به مفهوم مارکسیستی - پرولتری کلمه نبود بلکه سیاست و خطوط بورژوایی و خرده بورژوایی بر حزب حاکم بود. تنها در سال 1935 و زمانی که در نشست زون یی خط حزب تغییر کرد و بر آن سیاست و خط انقلابی- پرولتری مائو و یاران او چیره شد حزب انقلابی و واقعا کمونیست شد و توانست مارکسیسم – لنینیسم را با شرایط خاص چین تطبیق دهد. تغییری که بدون رای اکثریت کارگران داخل و بیرون حزب ممکن نمی بود.
3-    در واقع طبقه ی کارگر روسیه به عنوان یک کل تا پیش از انقلاب اکتبر بالفعل انقلابی- به معنای مارکسیستی این مفهوم - نبود بلکه تنها بالقوه انقلابی بود و این درست به این دلیل است که اکثریت کارگران روسیه- و نه صرفا پیشروان - تا پس از انقلاب فوریه از منشویک ها پیروی می کردند و نه از بلشویک ها و این منشویک ها بودند که به همراه اس آر ها اکثریت را در شوراهای کارگری داشتند. تنها زمانی که چرخش در آگاهی سیاسی طبقه ی کارگر روی داد و این طبقه روی به بلشویک ها آورد و رهبری حزب بلشویک را پذیرفت به یک طبقه ی عملا انقلابی تبدیل شد و می دانیم که این فرایند یک از بزرگ ترین اوج های مبارزات کارگران جهان را به وجود آورد.
4-    توجه کنیم به این های و هویی که برخی از این گروه ها بر سر«مجمع عمومی» و« اداره ی شورایی» راه انداختند. کل تشکل کارگری برخی از این  دارودسته های«شبه چپ»همین «مجمع عمومی» است و کل سوسیالیسم شان« اداره شورایی». و با این «تشکیلات» و «برنامه» می خواهند طبقه ی کارگر خودش به سوی سوسیالیسم برود و آن را بسازد! در مورد نقش«مجمع عمومی» در مبارزات کارگران و اینکه نمی تواند جای تشکل های ادامه کار مانند سندیکا و دیگر تشکل های صنفی را بگیرد و همچنین«اداره ی شورایی» که غلط انداز است و به جای «حکومت شورایی» و شوراهای کارگری به عنوان  ارگان های دیکتاتوری انقلابی طبقه ی کارگر نشسته است پیش از این کم و بیش صحبت کرده ایم.

۱۴۰۲ دی ۱۷, یکشنبه

درباره شناخت(12) بخش دوم ماتریالیسم و دیالکتیک شناخت - یقین و تردید

 
درباره شناخت(12)
بخش دوم
ماتریالیسم و دیالکتیک شناخت
 
 یقین و تردید
فرایند کلی
به گونه ای کلی در تکامل هر پدیده ی مشخص مادی دو وضع موجب تغییر می شود:
نخست فرایند کلی یک پدیده ی مشخص و تلاش و عمل انسان ها برای تغییر آن به پدیده ی نو و تازه. این امر فرایند گذار کلی از یک پدیده ی کهنه به پدیده ای نو را می سازد. حرکت میان نبود  شناخت و به دست آوردن تئوری انقلابی و شناخت کلی پدیده بر مبنای آن یا انطباق آن با شرایط مشخص از یک سو تا زمانی که کل فرایند و در نتیجه شناخت آن به درجه ای از کمال نرسیده که تمامی روندهای متضاد و رابطه های آنها با یکدیگر و نیز قانون اساسی و قوانین ریز و درشتی که حاکم بر پدیده است شناسایی گردد ادامه می یابد؛ در چنین حرکت عملی و شناختی ای به این دلیل که تضادها بر ذهن حاکم اند و تا زمان شناخت پدیده، انسان را به این سو و آن سو می کشانند و به بیانی دیگر ضرورت بر انسان حاکم است و نه آزادی، تردید عمده و یقین غیرعمده است. این دوران آغازین شناخت از یک پدیده و نوسان های اندیشه و شناخت است. پس از شناخت پروسه و مسلط شدن بر تضادها و حرکت و تغییرات آن وضع برعکس می شود و آزادی به دست می آید. در این مرحله و در چارچوب آن پدیده ی معین، یقین عمده و تردید غیرعمده می شود.
لنین در چگونگی تکوین شناخت انقلابیون روس از ماهیت نظام اقتصادی- سیاسی حاکم بر روسیه و چگونگی امکان تغییر آن چنین نوشت:
« اگر بلشویسم توانست در سال های 1917- 1920 با وجود شرایط سخت بی سابقه، یک مرکزیت مطلق و انضباط آهنین به وجود آورد و آن را با موفقیت کامل عملی سازد، علت اش  صرفا وجود یک سلسله خصوصیات تاریخی روسیه است.
از یک سو بلشویسم در سال 1902 بر مبنای کاملا استوار تئوری مارکسیسم پدید آمد. و درستی این تئوری - و تنها این- تئوری انقلابی را هم نه تنها تجربه ی جهانی سراسر قرن نوزدهم بلکه به ویژه تجربه  گمراهی ها و تزلزلات، خطاها و دلسردی های اندیشه ی انقلابی در روسیه به ثبوت رساند. افکار مترقی در روسیه ی نزدیک به نیم قرن یعنی تقریبا از سال های 40 تا 90 قرن گذشته، زیر فشار تزاریسم، که در توحش و ارتجاع مانند نداشت، با اشتیاقی سوزان در تفحص تئوری انقلابی درست بود و با پشتکار و دقتی حیرت انگیز هر گونه« آخرین کلام» اروپا و آمریکا را در این رشته دنبال می کرد. برای روسیه تاریخ به دست آوردن مارکسیسم، به عنوان یگانه تئوری درست انقلابی، واقعا سیر مصائب بود. به این معنا که آن را به بهای نیم قرن شکنجه و قربانی های بی سابقه، قهرمانی انقلابی بی نظیر، انرژی تصور ناپذیر، تفحص فداکارانه، علم آموزی، آزمایش در عمل، دلسردی و نومیدی، وارسی و مقایسه با تجربه اروپا، تحصیل کرد. در نتیجه مهاجرت های اجباری، که تزاریسم موجب آن بود، روسیه ی انقلابی در نیمه ی دوم قرن نوزدهم از نظر روابط بین المللی چنان غنی بود و از شکل ها و تئوری های جنبش انقلابی در سراسر جهان چنان اطلاعات شگرفی داشت که هیچ یک از کشورهای جهان به پای وی نمی رسید.» ( بیماری کودکی« چپ روی»در کمونیسم، منتخب آثار تک جلدی، ص 736- 737)
 همین مساله برای انقلابیون چین پیش آمد و مائو با اشاره به همین متن لنین، از این که انقلابیون روس پس از ده ها سال رنج و محنت مارکسیسم را یافتند( درباره ی دیکتاتوری دموکراتیک خلق، منتخب آثار، جلد چهارم ص 597) یاد می کند و خود وی نیز شرحی از جستجوی انقلابیون چین برای تئوری می دهد که کمابیش همانند همین شرح لنین است:
« تجاوز کاری امپریالیست ها آن خواب شیرین چینی ها را که در تلاش آموزش از غرب بودند بر باد داد. مطلب شگفت انگیز این بود که چرا استادان پیوسته به تجاوز به شاگردان خویش دست می زدند. چینی ها خیلی چیزها از غرب آموخته بودند ولی هیچ کدام به کار بستنی نبود و آرمان های آنان باز هم تحقق نمی پذیرفت. مبارزات مکرر آنان و از آن جمله انقلاب 1911که نهضتی در مقیاس تمام کشور بود همگی با شکست روبرو شد. وضع کشور هر روز بدتر می شد. زندگی غیر ممکن گردید. پس تردیدهایی به وجود آمد و پرورش و گسترش یافت. جنگ جهانی اول سراسر کره زمین را لرزاند، روس ها به انقلاب اکتبر دست زدند و نخستین دولت سوسیالیستی جهان را بنیاد نهادند. نیروی انقلابی پرولتاریای کبیر و خلق زحمتکش روسیه، آن نیرویی که تا آن زمان در حالت پنهان و از انظار خارجیان پوشیده مانده بود با رهبری لنین و استالین به ناگاه مانند آتشفشان بیرون زد و چینی ها و تمام جهانیان با چشم دیگری به روس ها نگریستند. آن گاه و تنها آن گاه، دوران کاملا نوینی در تفکر و در زندگی چینی ها پدید آمد. چینی ها مارکسیسم- لنینیسم این حقیقت عام و جهانشمول را کشف کردند و سیمای چین رو به تحول نهاد.» ( همانجا، ص598- 599)
چنان که در اشاره های لنین و مائو دیده می شود امر پیداکردن تئوری انقلابی و بیرون آوردن یک طبقه ی انقلابی و در سطحی دیگر یک ملت در حال تغییر و تحول از سرگشتگی و تردیدها یک فرایند رنجبار و عموما درازمدت است.
سیر مراحل در فرایند کلی
از سوی دیگرهر فرایند بزرگ دارای مراحلی است. این مراحل به پیش می روند و به یکدیگر تبدیل می شوند. همچون کل فرایند که ثبات نسبی داردهر مرحله ای از فرایند نیز ثبات نسبی دارد و همین هم موجب شناخت نسبی درست از آن مرحله می گردد. در درون هر مرحله تضادهایی وجود دارند که موجب تحرک آن پدیده و تغییر مرحله ی پیشین به مرحله ی تازه می گردند. به دلیل حرکت مداوم تضادها و تغییر مداوم مراحل، شناخت در عین گسترش و رشد همراه با تکامل مراحل، اما به سبب پدیدآمدن مداوم مراحل تازه و تضادهای تازه مداوما با تضاد و بنابراین با تردید به شکل: این یک قضیه را توضیح می دهد یا آن یک؟ این یک علت است یا آن؟ این حقیقت است یا آن؟ این کار را انجام دهیم بهتر است یا آن کار را؟ این مفیدتر است یا آن؟ این کمتر ضرر دارد یا آن؟ و ... روبروست. اینجا نیز تضادهای ناشناخته بر شناخت و از این رو ضرورت بر عمل انسان حاکم است.
 به این ترتیب در حالی که ثبات نسبی کل پدیده و نیز مراحلی که شناخت از آنها حاصل شده و در نتیجه برنامه و نقشه های تازه برای گذر از آنها تدوین شده به اطمینان نسبی و اعتماد به نفس طبقه ی دست زننده به تغییر می افزاید در عین حال به سبب تغییرات مداوم پدیده، تضادهای عینی مداوما به وجود می آیند و موجبات تضادهای ذهنی و شناختی شده و بنابراین شناخت های به دست آمده در عین استواری نسبی، مداوما درگیر تضادهای تازه گردیده و موحب ایجاد و تردیدهای تازه می شود و در نتیجه باید به مرور با کوشش در فهم تضادها و رفع تردیدها به آزادی رسیده و به اطمینان و قدرت خود بیفزاید تا بتواند پدیده ی کهنه را به پدیده ی نو تبدیل کند.
همان گونه که ثبات نسبی و تغییر مطلق در پدیده وحدت اضداد هستند، اطمینان نسبی و تردید مطلق وحدت اضداد در شناخت هستند که همواره وجود داشته اما در تحرک اساسا به پیش خود عمده و غیرعمده می شوند.   
باید توجه داشت که در زمانی که تردید عمده است یقین نیز وجود دارد. زیرا شناخت از یک پدیده سلسله مراتب دارد و از شناخت های کوچک آغاز شده و به شناخت بزرگ و همه جانبه تکامل می یابد. بنابراین در حالی که شناخت هنوز به مراحل نهایی خود نرسیده است اما به دلیل درگیرشدن با تغییر پدیده، یک سلسله شناخت های کوچک پدید می آید که می توان با اتکا به آنها سیر شناخت را ادامه داد. این شناخت های کوچک موجبات یقین های نسبی و کوچک را فراهم می سازند.
برعکس در زمانی که یقین عمده می شود هنوز جوانبی وجود دارد که شناخت بر آنها مسلط نشده است و بنابراین در حالی که به طور عمده از پدیده، شناخت به دست آمده و قوانین آن درک شده است و یک اطمینان کلی بر ذهن حاکم شده، اما به دلیل تغییرات مداوم و بروز جنبه های ریز تازه تردیدهای تازه ای پدید می یاید و حل و فصل آنها منجر به تکامل بعدی یقین می شود.
پیش از زمانی که لنین متوجه شود که سرمایه داری از مرحله ی رقابت آزاد عبور کرده و به مرحله ی امپریالیسم وارد شده است، دو روند اطمینان نسبی به شناخت تا کنون به دست آمده از ماهیت سرمایه داری که سرمایه ی مارکس بیان تاریخی آن بود و عدم اطمینان که از تضادهای بسیاری برمی خاست که ذهن طبقه ی پیشرو را در توضیح آنها دچار تضاد و مشکل می کرد با یکدیگر وجود داشت. تحقیق و مطالعه ی لنین شناخت طبقه ی کارگر را تکامل داد. شناخت امپریالیسم به مثابه مرحله ی تازه ی سرمایه داری حاصل گشت و در کنار شناخت سرمایه داری رقابت آزاد قرار گرفت. اکنون و در مرحله ی تازه نه تنها شناخت از ساخت اقتصادی، اطمینانی تازه می داد بلکه اطمینان پیشین را نیز عمیق تر و قوی تر کرد زیرا با شناخت مرحله ی تازه در تکامل یک پدیده آن شناخت غنی تر و عمیق تر شده بود.
اشاره ای به اختلاف تردید در جهان بینی ماتریالیستی - دیالکتیکی با تردید در جهان بینی سوفسطایی و شکاکیت
باید به این نکته ی اساسی توجه کرد که زمانی که ما از تردید سخن می گوییم معنایش این نیست که ما همیشه در مورد همه چیز در تردید به سر می بریم و یا هیچ چیز را نمی توان شناخت و بنابراین صرفا شک مطلق در مورد شناخت روبه پیش بشر داشته باشیم.
خیر! به هیچ وجه این چنین نیست و آنچه ما طرح می کنیم در نقطه ی مقابل این دیدگاه های سوفسطایی و شک گرایانه ی مطلق و اگنوستیستی قرار دارد. مبداء حرکت ما واقعیت عینی موجود و تغییر مطلق و بی پایان آن در عین ثبات نسبی آن و قابل شناسایی بودن این واقعیت عینی از طریق عمل برای دگرگون کردن آن است. روشن است این مبنای ماتریالیستی و دیالکتیکی شناخت ماست.
منظور ما از تردید درست همان تضاد و این است که تا زمانی که امری را نمی شناسیم بر ذهن ما تضادهایی حاکم است و ما در سیطره ی آنها هستیم و بنابراین در نوسان میان آنها و تردید به سر می بریم و مدام در جستجوی حقیقت و راه حل هستیم. چنان که اشاره کردیم به محض اینکه ضرورت و قوانین پدیده یا مرحله را فهمیدیم بر تضادها حاکم می شویم و آنها را در جهت مقاصد خود به کار می گیریم و بنابراین از حوزه ی حاکمیت تردید( و این حاکمیت همواره در حوزه ی معینی وجود دارد و بنابراین از دیدگاهی دیگر نسبی می شود) عبور کرده و به حوزه ی حاکمیت یقین وارد می شویم. حاکمیت یقین نیز در چارچوب معینی مطلق و در چارچوب معینی نسبی است.
به این ترتیب پایه و اساس تردید موجودیت تضاد است زمانی که شناخته شده نیست. فرایند شناخته شدن تضاد و به کار گرفتن درست آن، فرایند رسیدن از تردید به یقین است.
ما در بخش بعدی به دو مکتب سوفسطایی گری و شکاکیت که از یک سو شناخت حقیقت را صرفا امری ذهنی و وابسته به افراد گوناگون تصور می کنند و بنابراین نسبیت محض را ترویج کرده و موجودیت واقعیت عینی و حضور مطلق را در نسبی نفی می کنند و از سوی دیگر در شناخت جهان پیرامون شک می کنند و رابطه ی دیالکتیکی بین حقیقت مطلق و حقیقت نسبی و در کنار آن وحدت و در هم آمیزی فرایندهای دوگانه ی شک و یقین را نمی بینند توجه خواهیم کرد.
پیچیده گی و درهم شدن تضادها و یا تعادل میان دو سر تضاد و مشکل شدن انتخاب
در کنار آن باید به این نکته اشاره کنیم که در حالی که مهم ترین منشاء تردید نادانی است اما نادانی تنها منشا تردید نیست، بلکه گاه پیچیده گی پدیده و دشوار بودن انتخاب است که منشاء تردید می گردد. مثلا در تضاد بین «عقل و احساس» و یا «وظیفه و گرایش شخصی» و یا «منافع شخصی و منافع جمعی» ... در این گونه موارد گاه به تردید می افتیم که چه کنیم و کدام را انتخاب کنیم، امری که تشخیص آن گاه به هیچ وجه ساده نیست و همچون مویی باریک است( مثلا معادله 51 به 49) و یا در مرحله ی تعادل نسبی(50 - 50) می باشد و ما موظفیم که تمامی جوانب مساله را با دقت تمام در نظر گیریم. اینجا سنگ محک، در نهایت تعیین دقیق مهم تر بودن است و از این رو گاه یکی غیرعمده شده و فدای دیگری می شود. در این موار حتی گاه ما یک دانایی کلی داریم و مساله از نظر تئوریک حل شده و بنابراین بر تضاد واقفیم اما حل تئوریک مساله و وقوف به تضاد، شرایط ساده ای برای تشخیص جهت درست مساله و حل عملی آن در شرایط ویژه اجتماعی- تاریخی مبارزه ی طبقاتی و یا حتی زندگی شخصی فراهم نمی آورد.  
پاره هایی از سانترالیسم دموکراتیک - مائوتسه دون
نکته ی چهارم - شناخت جهان عینی
«هنگام کسب شناخت از جهان عینی، انسان باید از یک روند کاملی عبور کند تا جهش از عالم ضرورت به عالم آزادی انجام پذیرد. مثلاً: در مورد چگونگی تحقق انقلاب دمکراتیک در چین برای حزب مان 24 سال از زمان ایجاد آن در سال 1921 تا کنگره هفتم آن در سال 1945 ضروری بود تا به وحدت نظر کاملی برسد. در همین چین در سطح کل حزب جنبش اصلاحی به راه انداختیم که سه سال و نیم از بهار 1942 تا تابستان 1945 طول کشید. ... این جنبش اصلاحی به رفقای تمامی حزب کمک کرد تا وحدت نظر را تحقق بخشند. انقلاب دمکراتیک را چگونه می بایست به پیش برد؟ چگونه می بایست مشی عمومی و اقدامات سیاسی مشخص حزب در زمینه های گوناگون را تعیین نمود؟ در این دوره و بخصوص پس از این جنبش بود که این مسائل توانستند به طور کامل حلاجی شوند.
در طول مرحله ای که ایجاد حزب و جنگ مقاومت ضد ژاپنی را از هم جدا می کند لشکرکشی به شمال و جنگ انقلابی ارضی ده ساله را می توان ذکر کرد. در جریان آن ما با دو پیروزی و دو شکست مواجه شدیم. لشکر کشی به شمال پیروزمند بود. ولی در سال 1927 انقلاب به شکست منتهی شد. ما موفقیت های بزرگی در جنگ انقلابی ارضی کسب نمودیم و تعداد افراد ارتش سرخ افزایش یافته تا 300 هزار نفر رسید. ولی از آن به بعد دچار ادبار شدیم و در پایان راه پیمائی طولانی تعداد افرادمان به کمی بیش از 20 هزار نفر سقوط کرده بود. هنگامی که به چین شمالی رسیدیم آنها را کم و بیش تقویت نموده بودیم، اما هنوز به 30 هزار نفر نرسیده بود حتی به یک دهم رقم اولیه نائل نشدیم.  ولی از میان ارتش 300 هزار نفره و ارتشی که کمتر از 30 هزار نفر داشت کدامیک نیرومند تر بود؟ این همه ضربه خوردن و آزمایش ما را جنگاور کرده بود، به ما تجربه آموخته بود و ما قادر شده بودیم مشی اشتباه آمیز را اصلاح و مشی درست را دوباره برقرار کنیم، پس این ارتش 30 هزار نفره قوی تر از ارتش 300 هزار نفره شده بود. ...
در تمام دوران انقلاب دمکراتیک ما مجبور شدیم از پیروزی به شکست برسیم و دوباره از این به آن و دوباره آنها را با هم مقایسه کنیم. در آستانه و در جریان جنگ مقاومت ضد ژاپنی من چند مقاله نوشتم از جمله «مسائل استراتژیک در جنگ انقلابی چین» ، «درباره جنگ طولانی»،« درباره دمکراسی نوین»،« به مناسبت انتشار نشریه کمونیست» و برای کمیته مرکزی اسنادی در باره سیاست و تاکتیک به رشته تحریر در آوردم. همه این نوشته ها ترازبندی از تجربه ای است که در جریان انقلاب اندوخته شده است. این مقالات و مدارک فقط در آن زمان بود که می توانست تدوین شود و نه زودتر زیرا قبل از عبور از این طوفان های عظیم و قبل از مقایسه دو پیروزی و دو شکست من تجربه کافی نداشتم و نمی توانستم به طور کامل قوانین انقلاب چین را بفهمم.
به طور کلی ما چینی ها هستیم که این جهان عینی یعنی چین را درک کرده ایم و نه رفقائی که در کمینترن به مسائل مربوط به چین رسیدگی می کردند. اما رفقای کمینترن جامعه چین، ملت چین و انقلاب را درک نکرده یا به خوبی درک نکرده اند. خود ما نیز برای مدت های طولانی درک روشنی از جهان عینی چین نداشتیم، در این شرایط درباره ی رفقای خارجی چه بگوئیم؟
تنها در مرحله ی مقاومت در برابر ژاپن بود که یک مشی عمومی و مجموعه کاملی از سیاست های مشخص و منطبق با اوضاع واقعی برای حزب تدوین نمودیم، تنها درآن زمان بود که موفق به شناخت قید ضرورت که انقلاب دمکراتیک چین بود شدیم و آزادی را کسب نمودیم تازه تا آن زمان به مدت بیست سال انقلاب کرده بودیم. تا آن موقع فعالیت انقلابی مان با کم سوئی و کوته بینی قابل ملاحظه ای آمیخته بود. چنانچه کسی ادعا کند که فلان یا بهمان رفیق، هر عضو از کمیته مرکزی یا مثلاً خود من از همان ابتدا قوانین انقلاب چین را کاملاً فهمیده بودیم، این یک بلوف است و مبادا حرف او ر ا باور کنید زیرا هیچ واقعیت ندارد. در گذشته بخصوص در اوایل کار، با اشتیاق زیادی می خواستیم انقلاب کنیم، اما در مورد اینکه چگونه باید انقلاب کرد، انقلاب چه چیزی را باید تغییر بدهد، چه کاری در ابتدا و چه کاری بدنبال آن باید انجام شود چه چیزی باید تا مرحله بعدی به تعویق بیفتد، ما تا مدت های زیادی افکار روشن در این باره یا لااقل افکار به قدر کافی روشن نداشتیم.
علت این که این فصل از تاریخ را که نشان می دهد چگونه در مرحله انقلاب دمکراتیک، کمونیست های چین موفق شدند علیرغم مشکلات بسیاری به درک قوانین انقلاب چین نائل شوند یاد آوری می کنیم، به این منظور است که رفقا را متوجه این امر بکنم که: فهم قوانین، ساختمان سوسیالیستی باید از یک روند کامل عبور کند. ما باید از پراتیک حرکت کنیم، از عدم تجربه به تجربه گذار کنیم. از یک تجربه نسبتاً محدود به تجربه ی وسیع تر برسیم، با غلبه تدریجی برکوته بینی خود از این قید ضرورت(جبر) هنوز ناشناخته یعنی ساختمان سوسیالیسم به کشف قوانین عینی که باعث شکستن پوسته ضرورت(جبر) و کسب آزادی (اختیار) می شود برسیم و به این ترتیب یک جهش در معلومات خود تا حصول آزادی انجام دهیم.
...برای اجرای این برنامه( ساختن یک اقتصاد سوسیالیستی نیرومند) باید به بهترین نحو ممکن حقیقت جهانشمول مارکسیست- لنینیسم را با واقعیات مشخص ساختمان سوسیالیستی چین و با واقعیت های مشخص انقلاب جهانی چه در زمان حال و چه درآینده، پیوند داده و به وسیله ی پراتیک، کم کم به درک قوانین عینی مبارزه نائل شویم. ما باید آمادگی لازم برای تحمل شکست ها و عقب نشینی های بسیاری که ناشی از کوته بینی ماست باشیم تا تجربه کسب کرده و پیروزی نهائی را به کف آوریم. با چنین افق دیدی، در نظر گرفتن زمان طولانی تر مزایای بسیاری دارد. بر عکس در نظر داشتن زمان خیلی کوتاه زیان بار می باشد.
...آگاهی مجموع حزب نسبت به ساختمان سوسیالیسم بسیار ناکافی است، در تمام دورانی که در پیش است ما باید تجربه اندوخته با جدیت به مطالعه پرداخته و تدریجاً در پراتیک شناخت مان را درباره ساختمان سوسیالیستی تعمیق و قوانین آن را اکتشاف نمائیم. باید تلاش زیادی انجام داد و به گونه ای جدی به تحقیق و پژوهش در این زمینه دست زد.
...برای اینکه مجموعه کاملی از سمت گیری ها اقدامات سیاسی و اسالیب مشخص در انطباق با مش عمومی فرموله کنیم باید اسلوب حرکت از توده ها به طور سیستماتیک و عمیق آن و تحقیق کردن و به تحلیل تاریخی از تجارب خوب و بد کارمان پرداختن را برگزینیم. فقط در آن زمان است که می توانیم قوانین اشیاء عینی را کشف کنیم - قوانینی که ذاتی وجود آنها هستند و زائیده تخیل بشر نمی باشند، و فقط در آن صورت قادر خواهیم بود مقرراتی که با شرایط منطبق باشد را تدوین نمائیم. این یک مسئله بسیار مهم است و من، شما رفقا را به دقت نظر درباره آن دعوت می کنم.
این چهارمین نکته من بود. می خواستم به شما بگویم که شناخت ما از جهان عینی باید از یک روند کامل عبور کند. در آغاز میزان شناخت ما صفر و یا ناقص است. ولی در جریان پراتیک مکرر و پس از کسب موفقیت ها و پیروزی ها در کار عملی، هم چنین پس از برخورد با دشواری ها و وقایع ناخوشایند و بالاخره پس از مقایسه موفقیت ها و ناکامی ها می توانیم تدریجاً به یک شناخت کامل یا نسبتاً کاملی نائل آئیم. در چنین موقعیتی ما دارای ابتکار و آزادی بیشتری بوده و باهوش تر می شویم. آزادی از شناخت نسبت به ضرورت و تغییر جهان عینی می گذرد تنها بر مبنای شناخت از ضروریات است که انسان قادر است آزادی عمل خود را تضمین کند. این است قانون دیالکتیکی آزادی و ضرورت. یعنی قانون حاکم بر موجود عینی. تا زمانی که آن را نمی شناسیم اعمال ما آگاهانه نیست، بلکه آغشته به کوتاه بینی است. در این مرحله ما نادان هستیم. آیا ما مدت های زیادی در سال های اخیر مرتکب اشتباه نشده ایم؟»
ادامه دارد.
 م- دامون
آذر 1402