۱۳۹۹ مهر ۸, سه‌شنبه

چه کسانی شایسته عنوان عقب نشینی به نظرات کهنه هستند؟(2 - بخش پایانی)نقد نظرات ایده آلیستی - رویزیونیستی آواکیانیست های ترکیه ای در مورد حقیقت طبقاتی

 

چه کسانی شایسته عنوان عقب نشینی به نظرات کهنه هستند؟(2 - بخش پایانی)

نقد نظرات ایده آلیستی - رویزیونیستی آواکیانیست های ترکیه ای در مورد حقیقت طبقاتی

 
نقش موضع سیاسی فرد در علوم اجتماعی
آواکیانیست ها چنین می نویسند:
«... بگذارید منظورمان را از این نظر نادرست که حقیقت یک خصلت طبقاتی دارد روشن کنیم. یک جنبه اش این ایده است که صحت یا کذب یک مسئله وابسته است و یا عمیقا مشروط می شود به این که فرد یا گروه اجتماعی مدافع و ارائه دهنده و پیش برنده آن نظر خاص چه پیشینه طبقاتی یا اجتماعی ای دارد؟«یا موضع سیاسی اش چیست؟»( آجیت  تصویری از پس ما ماندۀ گذشته، نوشته اسحاق باران و کی.جی.آ» ترجمه، حزب کمونیست ایران(مارکسیست لنینیست مائوئیست، ص 37. این بند در بخش پیشین آورده شده است و ما صرفا برای در جریان قرار گرفتن خواننده، متن بند را به صورت کامل آوردیم)
در مورد نقش پیشینه طبقاتی یا اجتماعی فرد یا گروه در بخش گذشته صحبت کردیم. اکنون به مساله موضع سیاسی می پردازیم.
 در اینجا باید دید مساله ای که در موردش نظر داده می شود چیست؟ اگر به علوم اجتماعی مربوط شود، آن گاه بر مبنای همان نکاتی که در بند نخست گفتیم روشن است که موضع سیاسی- طبقاتی فرد در این نوع نظرات موثر است و نظرات وی در زمینه ی اقتصاد، جامعه شناسی، تاریخ و فرهنگ  عموما متآثر از همان نظرات سیاسی وی است. بسیار کم و استثنایی پیش می آید که فردی (و نه یک طبقه)موضع سیاسی ارتجاعی داشته باشد، اما این موضع  در دیگر نظرات وی در خصوص مسائل اجتماعی دخالت نداشته باشد. در مورد طبقه به عنوان یک کل این امر اساسا پیش نمی آید.
 اما اگر به علوم طبیعی مربوط شود، آنگاه باید گفت مارکسیسم هرگز نگفته که کسی که نظرات سیاسی اش ارتجاعی است، نمی تواند در هیچ زمینه ای از علوم طبیعی مساله را از موضع درستی حل کند.(پایین تر به این مساله برمی گردیم).
نقش وابستگی طبقاتی در ارائه دیدگاه
سپس نکته بعدی خود را طرح می کنند:
«برای مثال بر حسب تئوری خصلت طبقاتی حقیقت، خاستگاه ممتاز یک مرد یا زن تکنیسین شناختش را دچار محدودیت های می کند.»
 این نظرات نه از آسمان به زمین آمده اند و نه یک روزه و یا از روی شکم سیری صادر شده اند. این ها همه بر مبنای مطالعه عمیق تاریخ اجتماعی، سیاسی، اقتصادی و فرهنگی بشر و طبقات اجتماعی در هر دوران استنتاج شده اند. ده ها، صدها بار نظرات زنان و مردان «تکنیسین» با «خاستگاه ممتاز» در سلسله مراتب اجتماعی( یعنی وابسته به طبقات میانی جامعه یا خرده بورژوازی) مرور شده و به این نتیجه انجامیده است که دید این افراد نسبت به مسائل مانند طبقه کارگر نیست. ممکن است این تکنیسین و یا آن تکنیسین و اینجا و آنجا شناخت درست و پیشرویی ارائه دهند، اما در کل تکنیسن و تکنیسین هایی که تعلق به طبقه خرده بورژوازی دارند، دارای تنگ نظری و محدودیت دورنما در دیدگاه خودهستند.
 در نظام های سوسیالیستی این امر به سان نظام های سرمایه داری نیست، زیرا شرایط عینی دچار تغییرات انقلابی می شوند و اوضاعی پدید می آید که یک تکنیسین با خاستگاه ممتاز طبقاتی آسان تر بتواند شرایط عینی و ذهنی خود را تغییر دهد و از موقعیت پیشین خود گسست کند. با این همه، و با توجه به این که نظام های مزبور دارای طبقات و تضادهای طبقاتی است، حکم پیشین کمابیش می تواند موثر باشد.
می بینیم که این حضرات چه زور و حرصی می زنند که جا برای درستی نظرات طبقه بورژوازی و یا افرادی با خاستگاه ممتاز پیدا کنند.
مرتجع سیاسی و علوم طبیعی
 «یا اگر یک مرد یا زن دانشمند نظرات سیاسی مرتجعانه ای داشت الزاما حقیقت آثار یا یافته های علمی اش را زیر سئوال می برد.»
 منظور از «علمی»، علوم طبیعی است و گرنه روشن است که زن و مرد دانشمند که نظرات سیاسی مرتجعانه ای داشته باشد( سیاست هم یک علم است؛ علم استراتژی و تاکتیک سیاسی)نمی تواند نظرات مترقی در امور اقتصادی، اجتماعی، تاریخی و فرهنگی داشته باشد، و یا اگر داشته باشد بسیار ناچیز است. اما در مورد علوم یعنی علوم طبیعی، این گونه نیست؛ یعنی یک دانشمند که از نظر سیاسی ارتجاعی است، ممکن است که در زمینه علوم طبیعی نظرات درستی داشته باشد، زیرا در دوران کنونی دعوا و جنگ طبقات به طور عمده بر سر علوم طبیعی نیست، بلکه بر سرعلوم اجتماعی، قدرت سیاسی و تسلط بر جامعه است.
نکته اساسی در مارکسیسم، دیالکتیک است و دیالکتیک بر وحدت اضداد استوار است. وحدت اضداد می تواند میان انقلاب و ارتجاع نیز باشد. بنابراین هم چنان که پراشتباه ترین افراد می توانند در مواردی، مسائلی را به درستی حل و فصل کنند و برعکس، آنان که در بسیاری مسائل درست می اندیشند، می توانند در زمینه های معینی اشتباه کنند، به همین سان ارتجاعی ترین افراد از نظر سیاسی، گاه می توانند نظر درستی در زمینه ای از علوم طبیعی و یا حتی علوم اجتماعی داشته باشند. مشکل پذیرش این حکم دیالکتیکی نیست. مشکل این است که آواکیانیست ها از استثناهای موجود، قاعده، و از وجوه غیر عمده و کم اهمیت، عمده و با اهمیت می سازند.
 نگاه واقع بینانه در میان افراد و یا طبقات ارتجاعی عموما زمانی بروز می کند که این افراد یا طبقات، منافع طبقاتی خود را در مقابل یک طبقه دیگر در امر مورد بررسی نبینند و یا کمتر آن را حس کند. این فشار منافع که در ذهن این افراد منجر به دیدن واقعیت آن جور که با منافع شان جور در آید، می شود و در مسائل اقتصادی، سیاسی و فرهنگی شدیدا وجود دارد، در مسائل علوم طبیعی در دوران کنونی بدان شکل وجود ندارد. در اینجا عضو این گونه طبقات مجبور نیست که در مورد مسائلی موضع بگیرد که در آنها طبقات دیگر رویاروی آنها هستند و در آنها تقابل زنده طبقات وجود دارد(مسائل اقتصادی مانند حداقل دستمزد و یا یک اعتصاب صنفی و یا سیاسی همچون یک راهپیمایی در مخالفت با نظام و یا شورش و قیام بر علیه نظام موجود). در مسائل اخیر وی در مقابل دشمن طبقاتی مستقیم خود قرار می گیرد، و هر نوع اظهار نظری مستقمیا با منافع طبقاتی وی گره می خورد، در حالی که در مسائل علوم طبیعی امر مورد بررسی یک امر مادی طبیعی است و دشمن طبقاتی به طورمستقیم در مقابل نیست؛ و همین وضع خاص این افراد در مقابل عین های طبیعی است که منجر به آن می گردد که گاه واقعیت را چنان که هست ببینند و به برخی حقایق در این علوم دست یابند.
 این به آن معنی نیست که در این جا جایگاه طبقاتی فرد تغییر می کند و یا اندیشه هایش از نظر طبقاتی دگرگون می شود، بلکه به این معناست که این فرد معین با این جایگاه طبقاتی معین و در این زمینه معین، درمقابل طبقه دیگر به گونه آنتاگونیستی قرار نگرفته است و همین امر به وی امکان داده تا حدودی واقعیت را بدان گونه که هست ببیند و در آن غور کند.( بگذریم از این نکته که در دوران قرون وسطی خود علوم طبیعی محلی برای کشاکش شدید و آنتاگونیستی طبقات بود زیرا پیشرفت های آن با دیدگاه های مذهبی حاکم و از این رو با قدرت سیاسی شدیدا در تقابل بود).
«امتیاز ویژه»
آواکیانیست ها ادامه می دهند:
«جنبه دیگر « خصلت طبقاتی داشتن حقیقت» این است که حقیقت مشروط است به استفاده های سیاسی- اجتماعی که از آن ایده ها می شود. برای مثال، در اتحاد شوروی دوران استالین دیدگاه مشهوری در زمینه کشاورزی و علم ژنتیک توسط دانشمندی به نام لیسنکو مطرح شد. این دانشمند خاستگاه پرولتری داشت اما دیدگاهش بسیار نادرست بود. با وجود این بخشا به واسطه خاستگاه طبقاتی لیسنکو و حمایت قاطعش از انقلاب باعث شد که از آثار علمی او برای حل مشکلات واقعی کشاورزی سوسیالیستی استفاده شود.»(ص 38-37)
 خوب است که حضرات این مثال لیسنکو را یافته اند و پیراهن عثمانش ساخته اند وگرنه این چرندیات مشکل که خودشان را قانع می کرد. آن ها یک مورد یا چند مورد را علم می کنند و آن را در مقابل حدود دویست سال تجربه قرار می دهند!؟
 باری چنانچه شما آثار رهبران مارکسیسم را  ورق بزنید مطلقا مواردی شبیه به این پیدا نمی کنید که چنانچه یک فرد با خاستگاه کارگری پشتیبانی قاطع از انقلاب کرد، شما باید به وی امتیاز دهید و نظرات نادرست وی را در زمینه ای که نظرش نادرست است بپذیرید!
«معرفت شناسی موضع دار» یا «منظر گرایی» همان جهان بینی طبقاتی است
«آجیت از بحثی دفاع می کند که غالبا از آن تحت عنوان« معرفت شناسی موضع دار» یا منظر گرایی» یاد می شود. بر مینای این بحث، هر گروهی که موضع یا منافع مختص به خود دارد، نگاه یا شناخت خاص خود را هم از پدیده ها داراست. بنابراین بسیاری از افراد «منظر گرا» حقیقت عینی را «مسئله ساز» می دانند و رد می کنند.(38)»
ما تنها بخش هایی از مقاله آجیت را خوانده ایم و بخش هایی را که به فارسی ترجمه نشده نخوانده ایم و در این جا در مورد آنچه نخوانده ایم، داوری نمی کنیم. ما متوجه نمی شویم که منظور از این عبارت که« بسیاری از افراد «منظر گرا» حقیقت عینی را «مسئله ساز» می دانند و رد می کنند »چیست؟( در اینجا «حقیقت عینی» در عبارت «حقیقت عینی را... رد می کنند» به همان گونه ای طرح می شود که آواکیان طرح کرده و ما در بخش گذشته به سفسطه وی در این مورد اشاره کردیم؛ یعنی وجود عینی آن در بیرون از ذهن انسان. از سوی دیگر ما نمی دانیم آن افراد «منظر گرایی» که این حقیقت عینی را رد می کنند، چه کسانی هستند؟!)
 در مورد مسائل بالا:
اینجا شکل دیگری از همان مباحث طرح می شود. اذعان به«معرفت شناسی موضع دار» نتیجه ی یک فرایند طولانی از تجربه عملی و نظری در مبارزه طبقاتی است. هر کس که شناختی از واقعیت طرح می کند، این شناخت را بر مبنای جایگاه طبقاتی خود طرح می کند.
بر مبنای همین عضویت در یک طبقه و منافع آن طبقه را داشتن است که جهانی بینی های طبقاتی و نگاه به واقعیت بر مبنای آنها شکل می گیرد. به عبارت دیگر، نگاه به واقعیت نمی تواند به شکل انتزاعی، صرفا همچون نگاهی به واقعیات و فارغ از مسائل اجتماعی طرح شود. نگاه به واقعیت  حاوی بار منافع طبقاتی است. منافع هر عضو هر طبقه مشخص محرک و شکل دهنده نگاه معینی به واقعیت است. این که حالا اینجا و آنجا عضوی از یک طبقه خلاف طبقه خود بیندیشد، موردی استثنایی و در کل فرایند مبارزه طبقاتی عملی و ایدئولوژیک غیر عمده است. قطعا این موارد غیر عمده باید در تحلیل دیالکتیکی- ماتریالیستی در نظر گرفته شود، اما اینکه استثناء، قاعده گردد و غیرعمده به عمده تبدیل شود این کاری است که از آواکیانیست ها بر می آید.
 باری، همین جایگاه و منافع و «منظر» نگاه و جهان بینی طبقاتی است که موجب یک موضع گیری و اتخاذ یک جبهه در مبارزه طبقاتی می شود. آواکیانیست ها به جای این که از پراتیک مبارز طبقاتی و تحلیل طبقاتی حرکت کنند، از وضعیت های غیر مشخص و غیر واقعی و احکامی مجرد حرکت می کنند: «این درست است یا درست نیست» همین را بچسبید! خوب اگر با واقعیت تطبیق می کرد و درست بود و اگر این درست ها تکرار شد، نباید جایگاه طبقاتی فردی که درست گفته را بررسی کنیم و یا اگر کذب بود و این کذب ها تکرار شد، نباید جایگاه طبقاتی فردی که کذب گفته است را بررسی کنیم و بر مبنای مقایسه منافع و تضادها تعمیم دهیم و از امور خاص به عام برسیم؟ آواکیانیست ها جواب می دهند: خیر! شما مجاز نیستید هرگز تعمیم دهید و از خاص به عام برسید. درست و غلط را طرح کنید و بگویید این درست است و آن نادرست و کاری به کار آنها که این درست یا نادرست را می گویند نداشته باشید. آواکیانیست ها مخالف تعمیم دادن هستند، اما خودشان تعمیم می دهند و حکم عام استنتاج می کنند! حکم عام آنها این است که «حقیقت طبقاتی نیست»!  
حذف طبقات از درک حقیقت
«آواکیان بارها فرمولبندی« حقیقت طبقاتی» و مفروضات پایه ای آن را مورد بررسی و نقد قرار داده است. آجیت ادعا می کند که «انتقاد سخت آواکیان از « حقیقت طبقاتی» انحرافی عمیق در درک واقعیت مادی و فرایند فهم آن را بازتاب می دهد... آواکیان تلاش می کند طبقه را از فرایند درک واقعیت اجتماعی حذف و عرصه های طبیعی و اجتماعی را با هم مخلوط کند.»(38)
 به نظر ما این نظر آجیت کاملا درست است. آواکیان تحلیل طبقاتی و مبارزه طبقاتی و مبارز ایدئولوژیک دو سده را که پشت بند حکم مورد بحث است از این حکم می گیرد و حکمی را به جای آن می گذارد که به گونه ای مجرد طرح می شود. وی از وحدت نسبی کنونی نظرات طبقات مختلف در علوم طبیعی استفاده می کند، تا وحدت طبقات در عرصه ی علوم اجتماعی و مبارزه طبقاتی را نتیجه بگیرد و بدین وسیله تضاد مطلق میان طبقات را انکار کند.
 وحدت طبقات در مبارزه طبقاتی! این موعظه ی آواکیان و آواکیانیست ها و ته مطلب در نفی حقیقت طبقاتی است.
شناخت گذشته و حال نظرات برای پیش بینی آینده است
 اما ببینیم که این حضرات چگونه آن را نقد می کنند:
 «بار دیگر آجیت اصل مطلب را دور می زند. اصل مطلب این است: آیا قبول داریم صحت یک نظریه به هیچ وجه ربطی به این که کدام شخص یا طبقه آن را جلو می گذارد ندارد؟»
روشن است که این گونه طرح مساله، طرح انتزاعی آن است. پس از ماتریالیسم تاریخی و به قول آلتوسر «قاره ی نوینی که مارکس فتح کرد»، صحبت از نظر افراد جدا از منافع طبقات در جامعه طبقاتی معنا ندارد. اکنون و پس از دو سده تجربه ثابت شده که طبقات ارتجاعی نمی توانند واقعیت را درست بازتاب دهند و نظراتی را در مورد شرایط جامعه و امور فلسفی، تاریخی، اقتصادی و جامعه شناسی طرح کنند که صحت داشته باشد. نظرات آنها عموما ارتجاعی و در بهترین حالت رفرمیستی است. اکنون و پس از دو سده مبارزه ثابت شده که ایدئولوگ هایی که به طبقه خرده بورژوازی تعلق دارند، نمی توانند نظراتی را در موارد بالا طرح کنند که صحت کامل داشته باشند و به نادرستی یا کذب آلوده نباشند. اکنون و پس از دو سده مبارزه ثابت شده که نظرات نمایندگان واقعی طبقه کارگر بیشتر حاوی حقیقت است تا کذب.
بر این مبنای این تجارب نمی توان از یک فئودال یا سرمایه دار مرتجع که بارها نظرات امتحان شده و یک درک عام از خودش در ذهن دیگران رسم کرده، انتظار داشت که نظریات درستی- آن هم نه به طور استثنایی بلکه همچون قاعده- بگوید و موجب این حکم عام خلاف نظریه مارکسیستی گردد که صحت یا کذب یک نظریه ربطی به جایگاه طبقاتی فرد ندارد و افراد ارتجاعی و یا تنگ نظر می توانند پاسخ درست و علمی ای به مسائل اجتماعی بدهند، و یا افراد با جایگاه متفاوت طبقاتی و منافع آنتاگونیستی طبقاتی همواره و همیشه و یا عموما( و نه به طور استثنایی و یا غیر عمده) نظرات واحدی را در مورد مسائل فلسفی، اجتماعی و اقتصادی و ...دارند.
 باری روشن است که پس از این که شما نظرات نمایندگان سیاسی طبقات مختلف را مورد مطالعه و نقد قرار دادید و نیز کنش آنها را در مبارزه طبقاتی سنجیدید، به یک سلسله شناخت های منسجم و عام از آنها می رسید. بر مبنای این شناخت ها نه تنها می توانید بگویید که نظر این طبقات در فلان و بهمان مورد در گذشته و حال چه بوده و هست، بلکه می توانید پیش بینی کنید و بگویید که نظرات آنها در آینده در فلان و بهمان مورد چگونه خواهد بود. بر چنین مبنای نظری و تجربی ای، این مضحک است که شما در مورد این که این طبقات چه نظری در آینده در فلان و بهمان مورد دارند غافلگیر شوید و به احکام کذایی مورد بحث برگردید. این مساله، یعنی فهم دقیق این که فلان و بهمان طبقه در فلان یا بهمان موقعیت چه نظری خواهد داشت و چگونه موضع خواهدگرفت و رفتار خواهد کرد، یکی از مهم ترین بخش های شناخت حقیقت عینی است و بر استراتژی و تاکتیک یک حزب کمونیست تاثیر قطعی خواهد داشت. این نقل مائو از سون زی اندیشمند نظامی چین است:«چنانچه دشمن و خودت را بشناسی، صد بار می جنگی، به خطر نمی افتی».(1)
جانبداری طبقاتی و علم
آواکیانیست ها ادامه می دهند:
«آجیت مدعی است« حقیقت مارکسیسم» به علت جانبداری طبقاتیش می تواند به واقعیت عینی از هر چیز نزدیک تر باشد. کیفیت مارکسیسم یعنی این که به طور همه جانبه ای علمی است، نقطۀ عزیمتش واقعیت عینی است و این واقعیت را محک شناختش قرار می دهد کاملا به جانبداریش مربوط می شود.»(خط تأکید اضافه شده) آجیت به شدت تقلا می کند حقیقت و شناخت علمی را کاملا وابسته به جانبداری طبقاتی کند.(ص 38)
 ما اکنون در مورد نظر آژیت داوری نمی کنیم و آن را به زمانی وا گذار می کنیم که نظرات وی را به طور کامل خوانده باشیم.
 از نظر ما مارکسیسم، وحدت علمی بودن و جانبدار بودن است. این دو یک وحدت اضداد را تشکیل می دهند و به یکدیگر وابسته اند. علمی بودن مارکسیسم یعنی بررسی واقعیت عینی آن گونه که هست و بدون جانبداری و تعصب طبقاتی. جانبدار بودن یعنی ارزش گذاری کردن در مورد نتایج علمی و جانب یک جهت را برعلیه جهت دیگرگرفتن. این دو منفصل از یکدیگر نبوده بلکه در یکدیگر وجود دارند، هرچند که در این لحظه جنبه علمی و در لحظه دیگر جنبه جانبداری آن عمده شود.   
 اما آواکیانیست می گوید شما در همان علم متوقف شوید و از آن هر چه می توانید استنتاج کنید و مسائل را ربط به جایگاه ایدئولوگ و منافع طبقات متضاد ندهید. به عبارت دیگر، این حضرات اضداد را از یکدیگر جدا می کنند. ما می گوییم برعکس، این که رهبران مارکسیسم قادر به فهم علمی واقعیت شدند، از یک سو ربط پیدا می کند به جانبدار بودن آن ها از یک طبقه معین  و از سوی دیگر این جانبداری آنها را مکلف می کرد که به مسائل فارغ از هر گونه تعصب  و پیشداوری های نادرست جانبدارانه بنگرند.
 علم در جامعه طبقاتی، طبقاتی است. علوم اقتصادی، تاریخی ، فلسفی و... همه طبقاتی است. فرهنگ و هنر طبقاتی است. علمی فارغ از طبقات، جدا از طبقات وجود ندارد. آنجا که طبقات در امر واحدی وحدت نظر دارند، نشان از نبود طبقات نمی دهد، بلکه نشان از این می دهد که طبقات متضاد در امر واحدی وحدت نظر دارند.
اینکه فردی در امور علوم اجتماعی می تواند به نتایج پیشرویی برسد و دیگران نمی توانند برسند، صرفا و به گونه ای مجرد به هوش و فهم علمی وی بر نمی گردد، بلکه به این بر می گردد که وی از نظر طبقاتی و جانبداری طبقاتی نماینده طبقه ای است ارتجاعی و یا مترقی و انقلابی.
 بر مبنای چنین بینش هایی و چنان که لنین گفت تحول در دیدگاه یک انقلابی، مشروط به تحول در شرایط زندگی یک انقلابی است( نقل به معنی). و تحول در زندگی مارکس و انگلس و وحدت عملی آنها با طبقه کارگر، آنها را از روشنفکران بورژوازی به روشنفکران طبقه کارگر تبدیل کرد. اگر مارکس و انگلس این تحول را طی نمی کردند و از چارچوب جایگاه طبقاتی پیشین کنده نشده و در جایگاه طبقاتی طبقه کارگر قرار نمی گرفتند نمی توانستند به آنچه رسیدند، برسند؛ یعنی مارکس و انگلس نمی شدند و ذهنشان در حدودی باقی می ماند که نمایندگان دیگر طبقات( بورژوازی یا خرده بورژوازی) در آن بودند.(احتمالا نظرات شان از حد هگلی های جوان بیرون نمی رفت و آن میوه ای که انگلس در لودویگ فوئرباخ و پایان فلسفه ای کلاسیک آلمان از آن صحبت می کند به بار نمی آوردند).(2)
پس بر خلاف نظر این حضرات آواکیانیست ها که علم را جزیره ای می کنند جدا از جامعه طبقاتی و مبارزه درون آن بین طبقات مختلف، از دیدگاه ما علم و جانب داری طبقاتی از یکدیگر جدا نبوده بلکه  با یکدیگر وحدت دارند.(در این مورد در مقالات موجود در وبلاگ ما صحبت شده است. نگاه کنید به مارکسیسم هم علم و هم ایدئولوژی، نوشته ی م- دامون)
استنتاج عام از خاص 
  « اما واقعیت این است که دفاع از «خصلت طبقاتی حقیقت» اشتباه است. این که یک استدلال، تئوری یا گزاره صحیح است یا ناصحیح فقط بر مبنای انطباق یا عدم انطباقش با واقعیت عینی تعیین می شود؛ و نه توسط موضع یا جهان بینی کسی که آن را ارائه می کند.»( ص 39)
 آری و پس اینکه تعیین شد که استدلال، گزاره و یا تئوری درست است یا غلط،  و پس از این که این امر تکرار شد، آن را رها نمی کنند که به سراغ بعدی بروند و دوباره این حکم را تکرار کنند، بلکه به تعمیم و جمع بندی و استنتاج عام از خاص می پردازند و می روند دنبال این نکته که چرا این استدلالات، تئوری ها و یا گزاره هایی که این افراد می دهند این گونه هستند و آن استدلالات، تئوری ها و گزاره هایی که آن افراد دیگر می دهند، گونه ای دیگر؟ چرا این ها این جوری می بینند و آن دیگر جور دیگر، چرا این ها بیشتر صحیح می گویند و آنها بیشتر کذب. و آنگاه تحلیل را از افراد به جامعه انتقال می دهند و می پرسند که چرا گزاره ها و یا تئوری هایی که این طبقات در امور فلسفی، اقتصادی و... غیره می دهند بدین شکل هستند و آن دیگری ها به شکل دیگر و این ها این چنین در تضادند؛ و سپس به تبیین تضادها می پردازند و تضاد جایگاه و منافع طبقات را در می یابند و به این نتیجه می رسند که  استدلالات ، گزاره ها و یا تئوری هایی که در زمینه های مختلف علمی طرح می شود، وابسته به جایگاه طبقاتی و منافع طبقاتی متضاد  است و بنابراین مسائل و حقیقت از نگاه طبقات مختلف، مختلف است. طبقات ارتجاعی حقایق را درست نمی بیینند و طبقات انقلابی حقیقت را درست می بینند.
عیب این آواکیانیست این است که در چنبره حکم نخست می ماند و همانجا به اغماء رفته، خوابش می گیرد. 
سفسطه درباره «طرز فکر»
آواکیانیست ها ادامه می دهند:
 «آجیت که گرفتار اغتشاش فکری است می خواهد استفاده از واژه «حقیقت» در بخشنامه 16 ماه مه را این گونه تفسیر کند که نقطه رجوع واقعیت عینی نیست، بلکه « ایدئولوژی ها و طرز فکرها» است. او از این طریق می خواهد موضوع را دور بزند. اما تعریف حقیقت همیشه دو جنبه دارد. یکم طرز فکر؛ و دوم این که ان طرز فکر با واقعیت عینی منطبق است یا نه. از این مسئله نمی توان فرار کرد. زمانی که طرز فکر منطبق بر واقعیت است، آن را حقیقی می نامیم. یک واقعیت عینی مادی مستقل از ذهن وجود دارد. ماتریالیسم دیالکتیک بر آن است که این واقعیت را می توان شناخت.»
این طرح مجرد مساله، طرح پیشاماتریالیسم تاریخی آن است. طبقات و منافع متضاد آنها به کلی از اجتماع حذف شده اند و مانده است انسان مجرد بدون اجتماع و تاریخ.
 یک واقعیت وجود دارد و یک عده انسان با «طرز فکر» معینی که ربطی به طبقات و مبارزه طبقاتی ندارد و یک فرم اظهار نظر. بر مبنای «طرز فکر» شان، این انسان ها عقایدی در مورد واقعیت که روشن نیست چیست، دارند و در یک فرم اظهار نظر که ظاهرا بر مبنای منطق صوری تهیه شده است، آن را بیان می کنند. یا عقاید  این انسان ها با واقعیت انطباق دارد و یا ندارد. اگر دارد که درست است و اگر ندارد نادرست است. همین و بس!  
 و بعد، حضرات آواکیانیست این حکم  را از شرایط مجردی که از آن استنتاج کرده اند به شرایط مشخص جامعه طبقاتی و طبقات با افکار و منافع طبقاتی تعمیم می دهند و از آن استنتاجی عام می کنند. واقعا که دست مریزاد!
 به بخش بعدی که این مجرد گویی ها را تعمیق می بخشد، دقت کنیم:
«از زمانی که موجودات انسانی متفکر\ آگاه با توانایی های شناختی مشخص تکوین یافتند مباحثه در مورد اعتبار، دقت و قابل اتکاء بودن انعکاس واقعیت در ذهن بشری جریان داشته است. این موضوع که به عنوان تئوری حقیقت یاد می شود خط تمایزی در معرفت شناسی و فلسفه علم است....»( ص 40)
مشتی وراجی پوچ و بی خاصیت که در پرده عباراتی پر آب و تاب و دهن پر کن قرار گرفته است.
آیا در بندها بحثی در مورد جامعه، جامعه طبقاتی، مبارزه طبقاتی و تاریخ  دیده می شود: هرگز! این حذف خصلت اجتماعی- تاریخی نظریه ی بازتاب و جدا کردن آن از پراتیک اجتماعی بشر است. درست شکل مخالف طرح نظریه ی ماتریالیستی- دیالکتیکی شناخت که مائو در رساله ی درباره عمل خود طرح می کند. طرح این چنینی مساله هم با اشتباهات ماتریالیسم پیش از مارکس پیوند می یابد و هم با نظرات ایده آلیستی کانت درمورد نظریه ی بازتاب.
 ماتریالیسم پیش از مارکس، علی رغم طرح ماتریالیستی شناخت، آن را از خصلت اجتماعی و تاریخی و نیز پراتیک انسان جدا می کرد؛ اینک این حضرات نیز چنین می کنند؛ با این تفاوت که ماتریالیسم پیش از مارکس نقش فعالیت عملی انسان را در رسیدن به شناخت و محک زدن به آن نمی توانست مشاهده کند و حضرات صرفا قضیه را در چارچوب« تفکر و آگاهی» انسان مجرد و بازتاب واقعیتی ناروشن در چارچوبی بسته در این آگاهی محدود می کنند و حتی معیار پراتیک را نیز پیش نمی کشند( حضرات این معیار را پس از تدوین تئوری سنتز نوین باب که بدون پراتیک مبارزه طبقاتی جدی و در خور حزب باب، به وسیله ی وی تدوین شد، کنار گذاشتند).     
شکل عمدتا ایده آلیستی نظریه بازتاب را کانت پیش کشید و این حضرات ظاهرا شکل ماتریالیستی آن را پیش می کشند( کانت می گفت اندیشه، واقعیت را می سازد و این آواکیانیست از انطباق اندیشه با واقعیت حرف می زنند). اما هر دو مساله را به گونه ای انتزاعی فارغ از جامعه و تاریخ و طبقات و مبارزه طبقاتی طرح می کنند. هگل پاسخ کانت را داد(3) و شناخت را «اجتماعی»،«تاریخی» و در «تکامل» خواند و تازه بحث عمل را نیز به صورتی ابتدایی پیش کشید. تحلیل مارکسیستی بسیار پیشتر از هگل رفت، تا آنجا که ماتریالیسم تاریخی را جایگزین ذهنی گرایی های هگل در مورد تاریخ و نظر وی در مورد نقش حاکم نظرات و ایده ها در تاریخ نمود.
نظرات آواکیانیست ها که این چنین علم علم راه انداخته اند، حذف علم ماتریالیسم تاریخی از علم است. برگشتن به تحلیل شناخت انسان به گونه ای انتزاعی و ذهنی و در شرایطی مجرد است. نگاه به انسان و ذهنیت او همچون پدیده ای غیراجتماعی و غیر تاریخی است. و این یعنی نهایتا ایده آلیسمی که ماتریالیسم پیش از مارکس به آن منجر می شد و کانت اساسا به آن باور داشت.
مساله «توافق جمعی در مورد حقیقت»
«بحث و جدل در مورد معیار و تعریف حقیقت همچنان با شدت ادامه دارد: پوزیتیویسم، پراگماتیسم، امپیریسیسم و سایر مکاتبی که مخالف ماتریالیسم دیالکتیک هستند بر تعاریف دیگری از حقیقت اصرار می ورزند یا دربرخی موارد، از این بحث می کنند که تلاش برای این که حقیقت چیست یا می توان به آن دست یافت هیچ فایده ای ندارد...»(ص40)
 نظرات خود شما نیز به هیچ وجه تفاوت چندانی با این دیدگاه ها که در نهایت خصلت ذهنی گرایانه به خود می گیرند، ندارد. نظرات شما نیز در چارچوب ماتریالیسم دیالکتیک نیست.
« بیایید به چیزی بپردازیم که ازآن تحت عنوان دیدگاه توافق جمعی از حقیقت یاد می شود. بر مبنای این دیدگاه نادرست هر آنچه مورد توافق جمعی قرار گیرد به مثابه حقیقت عمل می کند و هر اقدامی برای مشخص کردن دقیقتر حقیقت ناممکن و بی فایده و غیر سازنده است. آنچه که آجیت تحت عنوان حقیقت طبقاتی از آن دفاع می کند نسخه ای از تئوری حقیقت مبتنی بر توافق جمعی است که بسیار شبیه چیزی است که پراگماتیست ها و سایرین جلو می گذارند.»( ص 40)
راستی که سفسطه های آواکیانیست ها پایانی ندارد!
منظور از«توافق جمعی» چیست؟ اگر منظور از آن، شناخت حاصل شده به وسیله جمع از واقعیت است که این به خودی خود نمی تواند ایرادی داشته باشد. به راستی کجای این امر ایراد دارد که یک گروه با یکدیگر به همکاری بپردازند و به شناخت مشترک و «توافق جمعی» از واقعیتی طبیعی یا اجتماعی دست یابند؟  با این پیچیدگی های زندگی اجتماعی، روز به روز بیشتر بشرمایل به این امر می گردد که شناخت های خود را از طریق همکاری گروهی روی موضوع های واحدی پیش ببرد. از سوی دیگر، بسیاری از شناخت های واحد وجود دارد که در صورت پیوست به یکدیگر شکل نوعی توافق جمعی را به خود می گیرند، مانند نظرات توده های مردم ایران درباره جمهوری اسلامی و سران آن.
بنابراین توافق جمعی تا آنجا که از عمل، خواه فردی و خواه اجتماعی، برخاسته باشد و به طور پیوسته در عمل محک خورده باشد، ایرادی ندارد.
اما اگر منظور« توافق جمعی» به منزله دیدگاه های کهنه، سنتی، و یا متاثر از جهان بینی طبقات ارتجاعی در میان توده ها و به طور کلی آگاهی خودبه خودی توده ها باشد، آنگاه روشن است که برای مارکسیسم چنین توافق های جمعی ای و چنین آگاهی خودبه خودی ای هرگز به مثابه بازتاب علمی حقیقت عینی در نظر گرفته نشده و همواره و به طور ممتد با آنها و برای جایگزینی یک دیدگاه انقلابی شایسته مبارزه شده است.
 و نیز اگر منظور این است که اول «توافق جمعی» به مثابه یک ذهنیت، پیشداوری، بدون سابقه درگیری در مساله مورد بررسی و تحقیق آن و بدون آزمایش و عمل به وجود آید، و بر مبنای همان هم اقدام عملی صورت گیرد، گمان نمی کنیم چنین امری به وسیله هیچ یک از رهبران مارکسیسم گفته شده و در تاریخ  عملی مارکسیسم وجود داشته باشد.(4)
می بینیم که آواکیانیست ها نمی توانند شفاف صحبت کنند. عدم طرح روشن مسائل، درهم کردن آنها و سفسطه کردن کاری است که این آواکیانیست ها از «لیدر» خود آواکیان یاد گرفته اند!؟

 هرمز دامان
نیمه دوم شهریور 99
یادداشت ها

            1- منتخب آثار، جلد یک، درباره تضاد، ص491
2-   آنچه در مورد مارکس و انگلس روی داد ترک جایگاه طبقاتی پیشین در مبارزه طبقاتی و وحدت همه جانبه این دو روشنفکر و متفکر بزرگ با طبقه کارگر طی فرایند طولانی بود. تغییر شرایط زندگی جاری، تغییر رابطه های شخصی و یکدل و یک جان شدن با کارگران، زندگی و شرکت در محیط ها و مجامع کارگری، شرکت در مبارزه طبقاتی طبقه کارگر و برای اهداف این طبقه مبارزه کردن، نکات عمده این دگرگونی جایگاه طبقاتی است.
3-  البته کانت فیلسوفی قهار بود و در زمان خود نقش مهمی در بسط  و پیشبرد مباحث مربوط به نظریه ی بازتاب، تا آنجا که این امر به ذهن انسان و حوزه احساسات و به ویژه حوزه مفاهیم و مقولات مربوط می شد، داشت. غرض ما مقایسه آواکیان این کوتوله ی فکری خود بزرگ بین با کانت فیلسوف صاحب نقش در تکامل فلسفه نیست، بلکه صرفا برخی همانندی ها را در نظر داریم.
4-   مفید طلبی ای که مارکسیسم از آن صحبت می کند بر مبنای همان فرایندهایی که ما مفصلا از آنها صحبت کردیم، یعنی فرایند های از عمل به تئوری و از تئوری به عمل استنتاج شده و نتایج آن در سیاست ها در پیش گرفته می شود.

۱۳۹۹ مهر ۳, پنجشنبه

آموزش بزرگ مارکس دیکتاتوری پرولتاریا است!(25)

 
 
 
آموزش بزرگ مارکس دیکتاتوری پرولتاریا است!(25)
بخش دوم
تحریف آموزه انقلابی دیکتاتوری پرولتاریا
 
 اشاره بعدی به دیکتاتوری پرولتاریا در آثار مارکس که هال دریپر به آن می پردازد در مقاله ای به نام بی تفاوتی سیاسی آمده است. در این نوشته کوتاه مارکس به نظرات آنارشیست ها در مورد  حزب، مبارزه سیاسی و دیکتاتوری پرولتاریا توجه می کند و آنها را به باد انتقاد می گیرد و نکته مرکزی دیدگاه خود در مورد  انحرافات آنها بازگو می کند.
  و اما دریپر: وی متنی را که در آن مارکس به دیکتاتوری پرولتاریا اشاره می کند، کاملا در همان چارچوب هایی قرار می دهد که در این مقالات به آنها اشاره کرده است.
وی می نویسد: 
«مورد ششم: کاربرد بعدی این واژه توسط مارکس‏ در مقاله ای است که او در اواخر سال 1872 و اوائل 1873 نوشت. این مقاله مجادله ای است علیه پرودون و آنارشیست ها و بیش‏ از آن که علیه خود آنارشیسم باشد، متوجه دشمنی اصولی این مکتب با فعالیت سیاسی انقلابی است. (انگار این دو تا از یکدیگر جدا هستند. مگر خود آنارشیسم چه می گوید!؟ اساسی ترین نکات اختلاف مارکسیسم با آنارشیسم درست همین نکاتی است که مارکس در این مقاله به آنها اشاره می کند به ویژه مساله خواست الغای دولت در فردای انقلاب و نفی دیکتاتوری انقلابی پرولتاریا به عنوان دولت دوران گذار) این مقاله در دسامبر 1873 در سالنامه سوسیالیستی ایتالیائی تحت عنوان "بی تفاوتی سیاسی" به چاپ رسید. مقاله بیدرنگ با یک فصل طولانی شروع می شود که تماما نقل قول هائی است که روشن می کند که یک پردونیست ضد سیاست و یا یک آنارشیست هنگامی که بخواهد نظرات خود را بطور صریح بیان کند چه خواهد گفت. واژه "دیکتاتوری" در جریان این مباحثه طرح می شود؛ فرد صحبت کننده (پردونیست فرضی- مترجم) به اندیشه "دیکتاتوری پرولتاریا"همان طور حمله می کند که به اندیشه اقدام سیاسی و یا قدرت سیاسی.
پرودونیست به این ترتیب ادعا می کند که: "اگر مبارزه سیاسی طبقه کارگر اشکال خشنی به خود بگیرد، اگر کارگران دیکتاتوری انقلابی خودشان را به جای دیکتاتوری طبقه بورژوا بنشانند، مرتکب جنایت وحشتناک نقض‏ اصول شده اند…" زیرا (مارکس‏ ادامه می دهد) به جای آنکه اسلحه را زمین بگذارند و دولت را از بین ببرند "به آن شکل انقلابی و انتقالی می دهند.".. »( مارکس و دیکتاتوری پرولتاریا، پیشین)
پیش از آنکه به نظر دریپر در مورد این عبارات بپردازیم، نخست متن کامل این بخش از گفته های مارکس را می آوریم:
«اگر مبارزه طبقه کارگر اشکال قهرآمیزی به خود بگیرد، اگر کارگران به جای دیکتاتوری بورژوازی، دیکتاتوری انقلابی خود را بنا نهند، آن گاه آنان مرتکب گناه کبیره تخطی از اصول جاودان شده اند، چرا که برای ارضای نیازهای روزمره کفرآمیزشان و درهم شکستن مقاومت بورژوازی و به جای آن که سلاح های خود را بر زمین گذارند، و دولت را ملغی کنند، به دولت، شکلی انقلابی و گذرا می دهند.» ( برگردان فارسی، کاوه بویری)
در این عبارات مارکس پنج نکته ی بسیار دارای اهمیت وجود دارد که هرپنج تای آن از دید هال دریپر افتاده است.
یکم: اشاره به اشکال خشن و قهر آمیزی که مبارزه سیاسی به خود می گیرد.
 دوم: نیاز به برقراری دیکتاتوری انقلابی طبقه کارگر به جای دیکتاتوری ارتجاعی بورژوازی
سوم: درهم شکستن مقاومت بورژوازی
چهارم: نگذاشتن اسلحه به زمین به وسیله کارگران پس از دیکتاتوری پرولتاریا
پنجم: از بین نبردن دولت - دیکتاتوری پرولتاریا - در ظرف یک امروز و فردا و شکل انقلابی و گذرا به دولت.
 و همین وجوه نیز جوهر بزرگترین آموزش مارکس یعنی دیکتاتوری پرولتاریا را در خود دارد.
حال ببینیم که دریپر چگونه  این عبارات گویای مارکس را که در چارچوب مضحک بلانکیستی وی و نیز این که منظور مارکس  از دیکتاتوری صرفا«حکومت کارگری» است، جای نمی گیرند، تحلیل می کند.
 وی می نویسد:
«بر حسب معمول، عبارت "دیکتاتوری" در این جا هم چون فرمولبندی دیگری است که معادل قدرت سیاسی طبقه کارگر است؛ »
می بینیم که هال دریپر گوشش به سخنان مارکس بدهکار نیست و دنبال منظور وی از متن وی نمی گردد. وی بر پایه ی آنچه خود می خواهد این گفته ها را تفسیر می کند:
منظور مارکس از دیکتاتوری، همان «قدرت سیاسی طبقه کارگر» است.
خوب! مارکس در هر حال، درباره قدرت سیاسی طبقه کارگر حرف می زند نه در مورد بی قدرتی سیاسی طبقه کارگر و یا قدرت سیاسی طبقه دیگری.  اما این قدرت سیاسی چگونه است؟ ماهیت درونی آن چیست؟ این جاست همه ی قضیه.  
وی ادامه می دهد:
«اما در این جا نکته دیگری برجسته می شود. مارکس‏ با تقابل دو دیکتاتوری طبقاتی مفهوم فوق را به طور صریح بیان می کند؛ "دیکتاتوری طبقه بورژوا " با "دیکتاتوری طبقه کارگر" در یک تراز بیان می شود. این کاربرد تأکیدی بر آنست که برداشت مارکس‏ از دیکتاتوری های طبقاتی (حال به هر طبقه ای تعلق داشته باشد) خصلت طبقاتی قدرت سیاسی را مورد توجه قرار می دهد نه اشکال ویژه حکومتی را.
پس منظور مارکس از دیکتاتوری همه چیز هست الی خود دیکتاتوری.
 جالب این جا است که مارکس در اینجا و همچنان که در گذشته اشاره کردیم در مبارزه طبقاتی در فرانسه، این دیکتاتوری طبقه ی کارگر را در مقابل دیکتاتوری طبقه ی بورژوا می گذارد.(1) او از یک سو، بر خصلت مشترک دولت در نزد هر دو طبقه کارگر و بورژوازی که ماهیتا دیکتاتوری است، انگشت می گذارد و از سوی دیگر، بر این که ماهیت دیکتاتوری در دولت طبقه کارگر انقلابی است، در حالی که ماهیت دیکتاتوری در دولت بورژوازی ارتجاعی است. اما از دیدگاه هال دریپر فریبکار و سفسطه گر منظور مارکس از دیکتاتوری طبقاتی، دیکتاتوری طبقاتی نیست. منظورش همان « خصلت طبقاتی» قضیه است و منظور این است که طبقه کارگر در مقابل طبقه بورژوا گذاشته شود، بدون دیکتاتوری. مارکس رک و راست و بی پنهان کاری سخن می گوید و هال دریپر سخنان روشن و صریح مارکس را با دغلکاری به گونه ای نشان می دهد که گویا نه حکومت کنونی طبقه بورژوازی، دیکتاتوری است و نه قرار است که حکومت طبقه کارگر، دیکتاتوری این طبقه بر علیه استثمارگران بورژوا باشد.
باری، بررسی این قطعات نشان می دهد که تقسیم بندی هال دریپری سخنان مارکس درباره «دیکتاتوری» طبقه کارگر بر مبنای این که یا به معنای «اکثریت» در مقابل «اقلیت»  بلانکیست هاست و یا به معنای «قدرت سیاسی طبقه کارگر» و یا «حکومت طبقه کارگر»؛  از دیدگاه دریپر شما می توانید از منظور مارکس همه چیز برداشت کنید الی دیکتاتوری طبقه استثمارشده بر طبقه ی استثمارگر. این درست چیزی است که هال دریپر مزورانه و با سفسطه های بی پایان، در تحریف سخنان مارکس درباره دیکتاتوری دنبال کرده و می کند.
اما بررسی ما نشان می دهد در همین عبارات فشرده، مارکس به کرات به ماهیت دیکتاتوری طبقه کارگر اشاره می کند. نکته های مهم این عبارات را مرور می کنیم:
 یک: اشاره به اشکال خشن و قهرآمیز انقلاب پرولتری.
 این به معنای قرار دادن اشکال خشن  قهر آمیز مبارزه و انقلاب در مقابل اشکال« آرام»، « صلح آمیز »، بی خشونت و مسالمت آمیز آن می باشد.
 توجه کنیم که مارکسیسم در را به روی هر دو راه باز می گذارد؛ اما از نظر مارکسیسم امکان شکل مسالمت آمیز انتقال به دیکتاتوری پرولتاریا، در شرایطی بسیار استثنایی که در مبارزه طبقاتی بسیار کم پیش می آید، مقدور است، در حالی که به واسطه وجود دستگاه نظامی دولتی بورژوازی( نیروهای انتظامی، ارتش و ...) شکل قهرآمیز ، شکل عمومی و کمابیش جبری انتقال است.
دو: قرار دادن دیکتاتوری انقلابی به جای دیکتاتوری ارتجاعی. دیکتاتوری انقلابی طبقه کارگر به جای دیکتاتوری ارتجاعی طبقه بورژوازی.
 دولتی که اکنون وجود دارد، دولت بورژوازی است. دولت یعنی دیکتاتوری یک طبقه بر طبقه دیگر. ماهیت درونی این دولت موجود بورژوازی، دیکتاتوری است، یعنی دیکتاتوری ارتجاعی استثمارگران بر استثمارشده گان.  این دیکتاتوری در اشکال ظاهری خود به شکل دموکراسی بورژوازی، بروز می کند و البته نه همه جا( زیرا ممکن است در اشکالی منطبق با همین ماهیت یعنی«دیکتاتوری» و یا حتی بدتر از آن« استبدادی» بروز کند)؛ اما در هر شکلی که بروز کند، ماهیت آن که خشونت، زور و قهر استثمارکننده گان بر استثمار شده گان برای تمکین به استثمار و ستم است، تغییری نمی کند. به عبارت دیگر شکل دموکراسی بورژوایی تنها پوششی ظاهری است برای این پنهان نگه داشتن این ماهیت.
سه: در هم شکستن مقاومت بورژوازی.
و این نکته ای است که در نقل قول هال دریپر مفقود شده است!؟ یعنی دریپرعمدا آن را حذف کرده است، زیرا نیازی به درهم شکستن مقاومت بورژوازی در مقابل حکومت طبقه کارگر و تلاش این حکومت برای تغییر انقلابی مناسبات جاری سرمایه دارانه نمی بیند. از دیدگاه وی «صلح» و «دوستی» در حکومت طبقه کارگر بین این طبقه با بورژوازی برقرار است. در حالی که  این مسأله یکی از مهم ترین دلایل برقراری دیکتاتوری پرولتاریا است.
باید توجه کرد که این مقاومت در تمامی وجوه اساسی جامعه ( اقتصاد، سیاست و فرهنگ ) وجود دارد و اشکال بسیار گوناگون و پیچیده ای به خود می گیرد. این مقاومت به درجه ای است که حتی اگر بورژوازی پیشینی که در قدرت بوده و سرنگون شده، ناپدید گردد( در واقع طبقه کارگر و احزاب انقلابی وی به وسیله ارتش پرولتاریایی- دهقانی ارتش های این بورژوازی را نابود کردند و خودش را سرنگون نمودند) آنچه که این طبقه در طول بیش از 300 سال در تمامی ارکان جامعه رسوخ داده، همچون امور زنده ای عمل می کند و خود را مانند سلول زنده ای بازتولید می کند و در آنان که در حال تغییر جامعه هستند، نفوذ خود را ادامه می دهد. تغییر تمامی امور همچنان که تاریخ جوامع سوسیالیستی به ویژه شوروی استالین و چین مائو نشان داد، کار سخت و بسیار طاقت فرسایی است. این امور زنده بورژوایی در مناسبات تولیدی، اجتماعی، سیاست و به ویژه فرهنگ و ایدئولوژی حضور و دخالت دارند و خواه به طور عینی به شکل امور موجودی که باید تغییر انقلابی کنند و خواه به طور ذهنی یعنی به مثابه شیوه های تفکر و زندگی نافذند و در حرکت انتقالی از یک نظام اقتصادی یعنی سرمایه داری به نظام اقتصادی دیگر یعنی کمونیسم نقش موانعی  را بازی می کنند که طبقه کارگر باید بر آنها چیره شود. بنابراین در این نظام ها خواه در آنچه از گذشته باقی مانده و خواه در اشکال انتقال که وحدت دو نظام را در اشکال نوینی در خود دارد، مقاومت بورژوازی به چشم می خورد.
چهار: نگذاشتن اسلحه به زمین و پایان دادن به دولت.
 در اینجا مارکس به روشنی بر نگذاشتن اسلحه به زمین و پایان ندادن به دولت صحبت می کند. ارتباط این دو با هم روشن است. اشاره کردیم که دولت در جوامع طبقاتی یعنی دیکتاتوری و دیکتاتوری در نهایت زور و قدرت و بقای خود را مدیون اسلحه است. اسلحه یعنی قهر، یعنی تحمیل شرایط و مناسبات معین به وسیله سلاح. و در دستگاه  دولت بورژوازی این اسلحه در دست ارتش و نیروهای نظامی است که مهم ترین بخش دستگاه دولت و دیکتاتوری است. بدون اسلحه، بورژوازی نمی تواند از حکومت خود و از استثمار دفاع نماید و توده کارگر و زحمتکش را به تمکین وادار کند. طبقه کارگر نیز نمی تواند پس از سرنگونی بورژوازی، اسلحه را زمین بگذارد وبه دولت یعنی به دیکتاتوری خود بر استثمارگران پایان دهد. تبدیل نظام سرمایه داری به نظام سوسیالیستی امری نیست که به صورت خودبه خودی و یا طریق برنامه هایی بدون وجود دیکتاتوری انقلابی، بتوان آن را تحقق بخشید.
پنجم: شکل انتقالی دادن به دولت در دوران گذار از یک نظام استثماری به نظامی بدون استثمار و پایان ندادن به دولت در ظرف یک امروز تا فردا.
 و این  نکته به روشنی بر این امر صحه می گذارد که طبقه کارگر به دیکتاتوری بر بورژوازی و به فرایند درهم شکستن مقاومت بورژوازی  نیاز دارد، تا زمانی که این دوره گذار و انتقال سپری شود. پیش از سپری شدن این دوره گذار هر گونه صحبت درباره از میان برداشتن دولت و دیکتاتوری، امری خیال پردازانه و آنارشیستی است.
پس این عبارات دارای تمامی آن وجهی است که ما در طول این مقالات بر آن تاکید کرده ایم:
 قهر، نگذاشتن اسلحه به زمین، دیکتاتوری انقلابی، درهم شکستن مقاومت، حفظ این درهم شکستن برای یک دوران گذار.
 خصلت دولت در این دوران گذار انقلابی، به این دلیل که به دست طبقه کارگر است، از خصلت ضد انقلابی و ارتجاعی که حفظ منافع طبقات استثمارگر و دولت اقلیت در گذشته و از جمله بورژوازی بوده است، به خصلت انقلابی یعنی دولت طبقات استثمار شده و اکثریت که برای گذار به جامعه ای بدون استثمار و ستم به کار گرفته،  تبدیل می شود.
انقلابی است زیرا نماینده اکثریت است؛ انقلابی است زیرا نماینده استثمارشده گان و ستم دیدگان است؛ انقلابی است زیرا برای نابودی نظام استثماری می کوشد؛ انقلابی است زیرا برای برقراری مناسبات نوین اقتصادی، سیاسی و فرهنگی و جامعه بدون طبقه تلاش می کند و انقلابی است زیرا می خواهد دولت را نیز در نهایت تحلیل برده و به گورستان تاریخ روانه سازد. دولت در این دوران گذار نقش عامل این دگوگونی انقلابی را بازی می کند.
 آنچه مارکس در این عبارات می گوید، همان نکاتی است که در دوره انقلاب فرانسه 1850- 1848 گفته بود. خلاصه و فشرده.(2)
بنابراین هال دریپر جز پرت و پلاهای ترتسکیستی چیزی نمی گوید و همین پرت و پلاها و چرندیات مزورانه است که تاریک فکران خود فروخته ترتسکیست و یا خروشچفیست های فسیل شده ایرانی به گردش طواف می دهند.
ادامه دارد.
هرمز دامان
 نیمه دوم شهریور 99
یادداشت ها
1-   نگاه کنید به بخش 17 همین نوشته.
2-   «اين سوسياليسم اعلام تداوم انقلاب، ديکتاتورى طبقاتى پرولتاريا بمثابه نقطه گذار ضرورى به الغاء اختلافات طبقاتى بطور کلى است، به الغاء کلیه مناسبات توليدى‌اى که مبناى اين اختلافات هستند، به الغاء کلیه روابط اجتماعى منطبق با اين مناسبات توليدى، به دگرگونى کلیه ايده‌هايى که منبعث از اين روابط اجتماعى هستند.»( مبارزات طبقاتی در فرانسه، فصل سوم، )

 


۱۳۹۹ شهریور ۳۰, یکشنبه

چه کسانی شایسته عنوان عقب نشینی به نظرات کهنه هستند؟(1)* نقد نظرات ایده آلیستی - رویزیونیستی آواکیانیست های ترکیه در مورد حقیقت طبقاتی


چه کسانی شایسته عنوان عقب نشینی به نظرات کهنه هستند؟(1)* 

نقد نظرات ایده آلیستی - رویزیونیستی آواکیانیست های ترکیه در مورد حقیقت طبقاتی

عمده وجوهی که آواکیانیست ها با نفی حقیقت طبقاتی نفی می کنند:

نفی طرح مباحث به شکل مشخص و ماتریالیستی و جایگزینی به وسیله طرح مجرد و ایده آلیستی آنها

نفی این حکم ماتریالیستی که وجود اجتماعی انسان است که شعور اجتماعی وی را تعیین می کند

نفی این حکم ماتریالیستی که در جوامع طبقاتی بر هر فکر و عقیده ای مهر طبقاتی خورده است( توجه به استثناء ها، موارد و  وجوه غیر عمده برای نفی این حقیقت بنیادی)

نفی مطلق بودن تضاد در دیالکتیک و دفاع ضمنی از وحدت طبقات آنتاگونیست

نفی وظیفه شناخت و تغییر جهان به وسیله طبقه کارگر در دوران کنونی

 نظراتی که در این مقاله مورد بررسی و نقد ماست در جزوه ای آمده که از جانب دو نفر هوادار آواکیان در ترکیه نوشته شده و به وسیله مقلدین بی اراده و مطیع ایرانی آواکیان ترجمه شده است. نویسندگان این جزوه به نقد نظرات آجیت تئوریسین حزب کمونیست هند(مائوئیست) علیه آواکیان پرداخته اند. بررسی تمامی این جزوه که بیشتر آن تکرار همین آل و آشغال های ایده آلیستی و ضد مارکسیستی است که آواکیان به خورد هوادارانش داده، از حوصله ما بیرون است. با این حال در آینده اگر فرصتی دست دهد، برخی از نکات این جزوه را بررسی و نقد خواهیم کرد. در مقاله ی حاضر صرفا به پاره ای که به حقیقت طبقاتی (ص40-37 )می پردازد، توجه می کنیم.

در جزوه نوشته شده است:

«  بخش عمدۀ تفاوتی که میان پیشرفت مارکسیسم توسط آواکیان یا دفاع در حال عقب نشینی و تعمیق گرایشات انحرافی موجود در تاریخ جنبش کمونیستی توسط آجیت وجود دارد حول این پرسش متمرکز شده که آیا حقیقت یک خصلت طبقاتی دارد یا خیر؟»( آجیت  تصویری از پس ما ماندۀ گذشته، نوشته اسحاق باران و کی.جی.آ» ترجمه، حزب کمونیست ایران(مارکسیست لنینیست مائوئیست، ص 37)

بنابراین اگر کسی بر این نکته پافشاری کند که حقیقت یعنی شناخت حقیقت و یا همان نظریه شناخت مارکسیستی خصلت طبقاتی دارد، وی در حال «دفاع در حال عقب نشینی» است و به «تعمیق گرایشات انحرافی موجود در تاریخ جنبش کمونیستی» دست زده است، اما اگر کسی بگوید که شناخت از واقعیت و حقیقت، طبقاتی نیست و نمایندگان تمام طبقات سرمایه دار، خرده بورژوازی و طبقه کارگر و استثمار کننده و استثمار شونده در شناخت حقیقت عینی شرایط و منافع یکسانی دارند، به یک سان می توانند آن را بشناسند، و یا در مورد آن نظر واحدی داشته باشند( به ویژه در علوم اجتماعی) آن گاه این یک پیشرفت در مارکسیسم است.

 به عبارت دیگر، اگر ما بر مبانی درست مارکسیسم- لنینیسم- مائوئیسم  که طی تقریبا دو سده مبارزه و آزمایش های بسیار طبقات در مبارزه طبقاتی و موقعیت های متفاوت و متضاد و نیز مبارزه ایدئولوژیک در زمینه ها و مسائل گوناگون به دست آمده است، پافشاری کنیم، به گذشته برگشته ایم و اما اگر به پیشامارکسیسم و پیشاماتریالیسم تاریخی یعنی ایده آلیسم تاریخی برگردیم، یعنی زمانی که تصور نظریه پردازان تاریخ و جامعه شناسی از جامعه طبقاتی بدین صورت نبود که طبقات با منافع متضاد از حقیقت واحدی درک های متفاوت و متضادی دارند، معنای آن این است که تکامل یافته و پیشرفت کرده ایم!

 باید توجه کرد که بین این عبارت که « آیا حقیقت یک خصلت طبقاتی دارد یا خیر؟» با این عبارت که « آیا شناخت حقیقت یک خصلت طبقاتی دارد یا خیر؟» تفاوت است. در عبارت نخست روشن نیست که منظور کدام حقیقت است، حقیقتی که بیرون از ذهن است و یا شناخت از آن. آواکیانیست ها عموما خلط مبحث می کنند و این دو مسآله را در هم می آمیزند. یعنی موجودیت حقیقت عینی در بیرون از ذهن با شناخت حقیقت عینی به وسیله ذهن انسان را.(1)

روشن است که بین شناخت عینی و خود حقیقت عینی فرق است. حقیقت عینی، ماهیت آن واقعیتی است که بیرون از ذهن ما موجود است. برای نمونه ارزش اضافی. وجود عینی این حقیقت، طبقاتی نیست( همچنان که وجود ماده بیرون از ذهن انسان، طبقاتی نیست) زیرا ارزش اضافی گرچه یک رابطه معین طبقاتی است، اما وجودش وابسته به وجود شناخت طبقات از آن نیست. واقعیتی است عینی بیرون از ذهن ما( ارزش اضافی بسیار پیش از این که مارکس آن را کشف کند، وجود داشت. همچنان که ماده، زمانی که انسانی وجود نداشت، موجود بود). اما شناخت این حقیقت و پرده برداری از آن طبقاتی است. شناخت ارزش اضافی نه به وسیله نمایندگان ایدئولوژیک بورژوازی، بلکه به وسیله نماینده سیاسی طبقه کارگر یعنی مارکس ممکن گشت.

حقیقت طبقاتی یک نکته کلیدی است

 نویسندگان ادامه می دهند:   

« از آنجا که این یک نکته کلیدی در مناظره کنونی و مباحثی که جلوتر خواهید خواند به حساب می آید...»

 بنابراین از دیدگاه این آواکیانیست ها حقیقت طبقاتی یک نکته کلیدی در مناظرات میان آواکیانیسم و جریان های مائوئیستی به شمار می آید و« بخش عمده تفاوتی» که میان آواکیانیسم و مارکسیسم موجود است، بر سر همین  مساله است. ما نیز تا حدودی این نکته را تأیید می کنیم.  می گوییم «تا حدودی» زیرا آواکیان در تمامی نکات مهم و اساسی مارکسیسم تجدید نظر کرده و به جای آن رویزیونیسم را نشانده است. بنابراین اگر بخواهیم نکاتی را در این اختلاف بین مارکسیسم و آواکیانیسم نام ببریم باید تمامی مبانی ماتریالیسم و دیالکتیک و تمامی تئوری های اساسی ماتریالیسم تاریخی و نیز اقتصادی را نام ببریم .

با این وجود، چنان که پایین تر خواهیم دید، نفی حقیقت طبقاتی از جانب آواکیان نفی یکی از مهم ترین مبانی ماتریالیسم تاریخی و مارکسیسم و یکی از مبانی ایده آلیسم تاریخی و رویزیونیسم آواکیانیستی است. تصدیق غیر طبقاتی بودن حقیقت موجب آن گشته که گوش آواکیانیست ها برای شنیدن هر آل و آشغالی از جانب بورژوازی و نمایندگان سیاسی آن باز باشد و آن را حقیقت پندارند و در پنجره مارکسیسم را برای چنین نظراتی چارطاق باز کنند تا جایی که از مارکسیسم- لنینیسم- مائوئیسم در اندیشه ی آنان، نکته ای انقلابی باقی نماند.

آیا جایگاه طبقاتی فرد در نوع شناخت فرد از حقیقت موثر است؟

سپس چنین ادامه می دهند:

«... بگذارید منظورمان را از این نظر نادرست که حقیقت یک خصلت طبقاتی دارد روشن کنیم. یک جنبه اش این ایده است که صحت یا کذب یک مسئله وابسته است و یا عمیقا مشروط می شود به این که فرد یا گروه اجتماعی مدافع و ارائه دهنده و پیش برنده آن نظر خاص چه پیشینه طبقاتی یا اجتماعی ای دارد؟»

تردیدی نیست که جایگاه طبقاتی فرد یا گروه اجتماعی ارائه دهنده یک نظریه، در نوع نگاه وی به واقعیت و درک و شناخت آن از حقیقت تاثیر می گذارد. افراد و گروه ها با جایگاه طبقاتی متفاوت و متضاد، درک های متفاوت و متضادی از حقیقت دارند. بنابراین صحت یا کذب نظرات شان در مورد حقیقت ارتباط معینی دارد با این جایگاه طبقاتی.

چنانچه مساله به گونه ای دیگر طرح شود، یعنی بدین گونه که خیر جایگاه طبقاتی فرد یا گروه اجتماعی ارائه دهنده نظریه درباره حقیقت تأثیری در شناخت آن از حقیقت ندارد  یعنی نظری که آواکیانیست ها در موردش های و هوی می کنند، این بازگشت به طرح پیشاماتریالیسم تاریخی و پیشامارکسیستی آن است و نه اندیشه ای بر مبنای ماتریالیسم تاریخی و مارکسیستی .

ببینیم که نظر آواکیانیست ها چیست. آنها می گویند که:

«صحت یا کذب یک مساله وابسته است به درجه انطباق آن با واقعیت عینی؛ یا درست و در انطباق است و یا نادرست و در عدم انطباق است. درستی و نادرستی و انطباق و عدم انطباق آن ربطی به این که چه کسی یا چه گروه اجتماعی آن را بیان می کند، ندارد.»

 و یا آن گونه که این حضرات در مقاله شان طرح می کنند:

«اصل مطلب این است: آیا قبول داریم صحت یک نظریه به هیچ وجه ربطی به این که کدام شخص یا طبقه آن را جلو می گذارد ندارد؟»( همانجا، ص 38)

روشن است که نقطه آغاز تحقیق و رسیدن به این نتیجه که حقیقت طبقاتی است از این قضیه نیست که«صحت یا کذب یک نظر بسته به این است که چه کسی و یا چه گروهی آن را بیان می کند».

وجود اجتماعی انسان، شعور اجتماعی وی را تعیین می کند

نخست دقت کنیم که مارکس پیش از آنکه به ماتریالیسم تاریخی برسد نگفت که جایگاه طبقاتی فرد در چگونگی نظر وی و صحت یا کذب آن نقش دارد. و ما به نفع آواکیانیست ها می گوییم که مارکس در زمانی که هنوز مارکسیست نشده بود و هنوز تاریخ جوامع طبقاتی و از جمله قرون جدید و نیز نظرات مورخین فرانسوی در قرن نوزدهم( گیزو، تی یری و مینه) را نخوانده بود احتمالا فکر می کرد که صحت یا کذب یک مساله تنها به وسیله خود آن و انطباق آن با واقعیت روشن می شود و جایگاه کسی که آن را بیان می کند، در این که این قضیه منطبق با منافع طبقاتی وی و درست یا نادرست طرح شود، دخالتی ندارد. اما این قضیه ای نبود که مارکس در آن بماند.

 فرایند کار به این شکل است که ما از این حکم که این شناخت در این مورد مشخص اجتماعی و یا مبارزه طبقاتی صحت ندارد و کذب است، زیرا که بیان کننده آن از نظر طبقاتی کارگر یا نماینده ایدئولوژیک کارگر نیست، آغاز نکرده و نمی کنیم. نخست خود آن حکم را بدون در نظر گرفتن این که چه کسی آن را بیان کرده است، بررسی و انطباق آن با واقعیت را می سنجیم. در صورت انطباق می گوییم، صحیح است و در صورت عدم انطباق می گوییم، کذب است.

اما پس از آن در چارچوب مطلق همین حکم و تکرار مکرر آن باقی نمانده و به این نکته که نکته اصلی است می پردازیم که آن که این حکم درست یا نادرست را بیان کرده چه فرد و یا گروهی بوده و چه جایگاه طبقاتی داشته یا دارند. 

 مارکس و انگلس نخست در علوم گوناگون به احکامی که صحت داشت و با واقعیت بیرونی در انطباق بود و احکامی که کذب بود و با واقعیت بیرونی در انطباق نبود، پرداختند و آنها را مقایسه کردند. آنها این پرسش را طرح کردند که چرا این افراد و گروه های اجتماعی احکام شان بیشتر صحت دارد و این افراد و گروه های اجتماعی احکام شان بیشتر کذب است. و چرا این افراد و گروه ها مسائل را درهم و برهم می بینند.

پس از آن، مارکس و انگلس با طی یک فرایند طولانی از مطالعه و تحقیق و تجربه عملی در مبارزه طبقاتی، بررسی نظرات بی شمار و گوناگون در علوم مختلف اجتماعی( فلسفه، اقتصاد، جامعه شناسی، تاریخ) و همچنین فرهنگی و هنری و نیز بررسی تجارب عملی طبقات گوناگون و با منافع متضاد، به تدوین آموزه های ماتریالیسم تاریخی و یکی از بنیان های این اندیشه که تحلیل طبقاتی را مقدمه بررسی هر گونه تحلیل جدی نظرات فلسفی، اقتصادی، اجتماعی، تاریخی و هنری می داند، دست زدند. آنها به این نظر رسیدند که صدور احکام صحیح و یا کذب در مورد واقعیت در یک جامعه طبقاتی وابسته است به تعلق جایگاه فرد و گروه اجتماعی به طبقات معین.  و بنابراین جایگاه طبقاتی کسانی که به ارائه قضایای مختلف می پردازند در چگونگی آن نظرات و صحت و یا کذب آنها نقش دارد و از نظر طبقه دیگر و در کل از نظر طبقه ای که نو و نماینده آینده است، دارای اهمیت است.

از نظر آنان ممکن بود که نمایندگان بورژوازی یا خرده بورژوازی در مواردی حقیقت را بیان کنند و به اصطلاح نظر آنان با واقعیت انطباق داشته باشد، اما زمانی که کل واقعیت و مبارزه طبقاتی در وجوه گوناگون آن و به شکل یک فرایند طولانی تاریخی نگاه شود و شناخت ها در زمینه های تحلیل علمی جامعه (اقتصاد، جامعه شناسی، تاریخ، مبارزه طبقاتی)مقایسه گردد و درجه انطباق آنها با واقعیت سنجیده شود، آن گاه این نکته روشن می گردد که طبقات بورژوازی و خرده بورژوازی به واسطه جایگاه طبقاتی خود نمی توانند حقایق عینی را درست بفهمند و بیان کنند. آنها عموما یا شکل های سرودم بریده ای از آن را مطرح می کنند و یا آن را تحریف می کنند. درجه انطباق شناخت آنها با واقعیت یا ناچیز و کج و معوج است و یا به کلی با آن تضاد دارد؛ در حالی که وضع طبقه کارگر برعکس بوده و این طبقه توانایی شناخت واقعیت عینی را به سبب جایگاه طبقاتی اش دارد و بنابراین به طور عمده وظیفه طبقه کارگر و نمایندگان سیاسی آن بود که چنین شناختی را ارائه دهند.

از این دیدگاه، طرح قضایای فلسفی، اقتصادی، تاریخی و هنری و چگونگی حل آنها در نظرات بورژوازی، خرده بورژوازی و طبقه کارگر متفاوت است.

بورژوازی به ارتجاع می گراید و همین خصلت عمده ی ارتجاعی مانع از درک حقیقت به شکل درست آن است. این طبقه نمی تواند واقعیت و حقیقت عینی مندرج در آن را( مثلا مسائل اقتصادی و راه حل آنها ) آن سان که طبقه کارگر می بیند و می فهمد، ببیند، بفهمد و حل و فصل کند. به واقع، در مقابل نظرات عموما درست و عموما بی غرضانه و واقع بینانه نمایندگان سیاسی طبقه کارگر، نظرات نمایندگان بورژوازی عموما مغرضانه و غلط است.

خرده بورژوازی( دهقانان و کشاورزان و نیز خرده بورژوازی شهری)  نیز مردد و دو دل بین بورژوازی و پرولتاریا است وهمین موجب می شود که نظرات نمایندگان سیاسی وی در مورد واقعیت و حقایق، درهم و برهم و آغشته به نادرستی، محدویت، تنگ نظری و بسیاری خصال طبقاتی دیگر این طبقه باشد و در مقابل نظرات عموما درست، مشخص، دقیق و استوار طبقه کارگر، نظرات این طبقه نادقیق و آمیخته به نظرات بورژوازی و عموما مخلوطی از درست و نادرست باشد.

مارکس و انگلس با تغییرانقلابی نظرات فلسفی، اقتصادی و نیز نظریه های موجود در مورد فلسفه تاریخ که به وسیله نظریه پردازان بورژوازی و خرده بورژوازی عرضه شده بود، به پیشرفته ترین نظرات دست یافتند؛ نظراتی که رسیدن به آنها برای ایشان بدان سبب ممکن شد که جایگاه طبقاتی خود را تغییر دادند و موضع طبقه کارگر را اتخاذ کردند. آنها مساله را بدین صورت طرح کردند که:

صحت یا کذب و یا آمیخته صحت و کذب یک مساله که همان بروز و تبلور شعور اجتماعی یک فرد یا گروه اجتماعی در موردی مشخص است، وابسته است و یا عمیقا مشروط می شود به این که فرد و گروه اجتماعی مدافع و ارائه دهنده و پیش برنده آن نظر خاص، چه وجود اجتماعی و در جامعه طبقاتی و چه پیشینه ی  طبقاتی ای دارند.

بر چنین مبنایی بود که آنها به این نظریه رسیدندکه«این وجود اجتماعی انسان است که شعور اجتماعی او را تعیین می کند». نظریه ای که بر تارک نظریه ی ماتریالیسم تاریخی مارکس و انگلس می درخشد.(2)

بر مبنای این نظریه، وجود اجتماعی بورژوازی تعیین کننده نهایی نگاه و شعور او( و بنابراین حقیقت از نظر او) نسبت به مسائل مختلف است. وجود اجتماعی خرده بورژوازی و طبقه کارگر نیز تعیین کننده نهایی  شعور و نگاه آنها به مسائل و حقیقت از نظر آنهاست.

 بنابراین مارکسیسم در این حکم خاص نماند که اگر می خواهیم صحت و کذب قضیه ای را بدانیم  تنها باید انطباق  آن با واقعیت را بررسی کنیم، بلکه بر مبنای تعمیم موارد بیشمار خاص به این حکم عام رسید که شناخت حقیقت، طبقاتی است و وظیفه شناخت جهان و تغییر آن در این دوره تاریخی به عهده طبقه کارگر است.(3)

اما حکایت آواکیانیست ها چگونه است:

از یک سو، حضرات می خواهند در حکم مزبور بمانند و در صورت تکرار موارد صحت یا کذب، تحقیق بیشتر و چند و چون ریشه ای تری در مورد این که احکام مزبور از سوی چه طبقاتی صادر شده، صورت نگیرد. به این ترتیب، آنها به یک حکم فردی، عمومیت داده و آن را مطلق می کنند و از ما می خواهند که پا را از آن فراتر ننهیم.

از سوی دیگر، و در صورتی که  فردی که دارای جایگاه خرده بورژوایی یا بورژوایی است حکمی درست در موردی معین داد که مورد توافق طبقه کارگرهم بود، فورا یک نتیجه کلی می گیرند و می گویند دیدید گفتیم که«حقیقت، خصلت طبقاتی ندارد» و همه طبقات می توانند حقایق عینی را به گونه ای یک سان ببینند! 

تجارب مبارزه تئوریک و عملی طولانی طبقه کارگر گواه بر حقیقت طبقاتی است

آنچه در بالا گفتیم، نه تنها  طی مبارزه نظری و عملی ای که مارکس و انگس پشت سر گذاشتند، بلکه همچنین طی مبارزات ایدئولوژیک و عملی در روسیه لنین و استالین- یعنی متجاوز از 50 سال تاریخ انقلاب و مبارزه طبقاتی پر افت و خیز در این کشور- و همچنین  مبارزات نظری مائو و مائوئیست های چین با نقطه نظرات بورژوازی، خرده بورژوازی و دهقانان و نیز تجارب عملی حزب کمونیست چین  و در مجموع با پشت سر گذاشتن تجارب مبارزه طبقاتی نزدیک به دویست سال به اثبات رسیده است.

 حال پس از نزدیک به دویست سال، آواکیان و پیروان وی همچون «دزدی که در پیش مردم فریاد می زند دزد را بگیرید» فریاد می زنند، اگر به این نظریه که حقیقت از نظر هر طبقه با طبقه دیگر تفاوت دارد، عقیده داشته باشید، شما عقب مانده اید و ما که با این نظر مخالفیم و می گوییم که بیان حقیقت، ربطی به جایگاه طبقات ندارد، پیشرو هستیم.

 به عقب می روند، به پیش از انقلاب فرانسه در 1879 و می گویند به جلو رفته اند؛ می خواهند نظرات مرده ی دوران فئودالی و برده داری را زنده کنند و می گویند که فراتر از طبقه کارگر و ایدئولوگ های آن رفته اند. بر طبق نظرات آواکیان، این وجود اجتماعی انسان نیست که شعور اجتماعی  وی را تعیین می کند، بلکه این «شعور انسان است که شعور انسان را تعیین می کند»!

تکرار می کنیم: مارکس و انگلس و به پیروی از آنان لنین، استالین و مائو نگفتند که بورژوازی هرگز و در هیچ زمانی و در هیچ زمینه ای نمی تواند نظر درستی ارائه دهد و یا خرده بورژوازی را با نظرات درست به هیچ وجه کاری نیست و در مقابل، طبقه کارگر هرگز اشتباه نمی کند و یا نمی تواند از نمایندگان دیگر طبقات، حتی طبقات ارتجاعی چیزی بیاموزد. آنها هر جا که ایدئولوگ های این طبقات نظرات درستی ارائه دادند، با دست کاری و اصلاحات مورد نیاز بر مبنای منافع طبقه کارگر، آن را در نظرات خود ممزوج کردند؛ و هر جا طبقه کارگر، و خودشان به عنوان نمایندگان روشنفکر طبقه کارگر، اشتباه کردند، با انتقاد از خود به اصلاح آن دست زدند.

بر مبنای آنچه گفتیم، نظرات مارکسیستی ای که این حضرات آواکیانیست های کشور ترکیه نقد می کنند، نقطه ی آغاز یک تحقیق علمی و تازه تنها در یک علم نبوده، بلکه یکی از نقطه های پایان یا نتایج یک فرایند تحقیق علمی و تکامل نظریه ماتریالیسم تاریخی در نظرات مارکس و انگلس بوده است؛ و روشن است که پس از آن که چنین نتیجه ای به دست آمد، همچنان که مارکس در شرح مختصرش در بیان ماتریالیسم تاریخی در مقدمه ای بر نقد اقتصاد سیاسی( در آمد) می گوید،  «چراغ راه» را در تحقیقات و نیز در عمل مبارزه طبقاتی بازی خواهد کرد.

در جامعه طبقاتی بر هر فکر و عقیده ای مهر طبقاتی خورده است

این که« در جامعه طبقاتی هرفرد بمثابه عضوی از یک طبقه معین زندگی می کند وهیچ فکرواندیشه ای نیست که برآن مهر طبقاتی نخورده ‏باشد.»(4) و از جمله بر نظرات آواکیان و آواکیانیست ها، بدون تردید یکی از نکات پایه ای نظریه شناخت ماتریالیستی - دیالکتیکی به شمار می آید و این درست نکته ای است که حضرات می خواهند نفی کنند. بر طبق باور آواکیان در جامعه طبقاتی بر هر فکر و عقیده ای و در نتیجه بر درک و شناخت از حقیقت یا به زبان ساده تر حقیقت از نظر هر فرد و گروه اجتماعی، مهر طبقاتی نخورده است و طبقات مخالف، مقابل یکدیگر و با منافع طبقاتی آنتاگونیستی در مورد حقیقت، نظر واحد و یکسانی دارند. آنان مایلند بر این وحدت و یگانگی تاکید کنند، زیرا در صورت تاکید بر عدم وحدت نظرات در مورد حقیقت عینی، باید ریشه های این تفاوت و تضاد را توضیح دهند و این کاری است که آنها نمی خواهند انجام دهند. 

وظیفه شناخت و تغییر جهان کنونی به عهده تنها طبقه به راستی انقلابی یعنی طبقه کارگر است

 آواکیانیست ها به هر دری می زنند تا این نکته را که وظیفه شناخت حقیقت عینی در دوران کنونی به عهده طبقه کارگر و نمایندگان سیاسی آن است، نفی کنند. آنان مایل اند این گفته را به این صورت در آورند که وظیفه و حقانیت انقلابی ای در میان نیست. طبقه کارگر و نمایندگان سیاسی آن، طبقه و کسانی نیستند که به واسطه یک جایگاه مشخص طبقاتی می توانند حقیقت را آن گونه که به واقع هست بشناسند، بلکه هر طبقه ای و هر فردی با هر جایگاه طبقاتی می تواند حقیقت عینی را  آن گونه که واقعا هست، بشناسد و آن را بیان کند. به عبارت دیگر وجود اجتماعی تعیین کننده شعور اجتماعی نیست؛ وجود طبقاتی تعیین کننده شعور طبقاتی نیست و بنابراین حقیقت جنبه طبقاتی ندارد!

به این ترتیب شکل طرح حقیقت، نه بر مبنای وجود یک جامعه طبقاتی و نگاه طبقات مختلف بر مبنای منافع خود، بلکه به صورتی انتزاعی و مجرد و همه زمانی و گویی در یک جامعه بدون طبقات و بدون منافع متضاد و آنتاگونیستی طبقاتی، طرح می شود:

شعور انسان، تعیین کننده شعور انسان است. شما می توانید این قضیه را درست بفهمید، زیرا می توانید درست بفهمید. آن دیگری نمی تواند آن را درست بفهمد،  زیرا نمی تواند درست بفهمد! این هاست احکام «پیشرفته» و «تکامل یافته» ای که آواکیان پیش گذاشته است.

به راستی که بازگشت به علوم پیشابورژوایی و از این نظرگاه، یک دیدگاه و موضع ارتجاعی را اتخاذ کردن، شاخ و دم ندارد!  

مارکسیسم می گوید که فهم و دریافت حقیقت عینی، طبقاتی است و در دوران کنونی فهم و شناخت حقیقت عینی و تغییر جهان بر مبنای آن به طور عمده بر دوش طبقه کارگر و نمایندگان سیاسی آن است.  چنین دیدگاهی مانع آن نمی شود که مثلا فهم برخی حقایق درست از جانب این طبقات تصدیق شود، بلکه به این می انجامد که که آنها را در مجموع ناتوان از فهم حقایق و نیز در مورد بورژوازی ارتجاعی در تقابل با آن بدانیم.

نگاهی به آثار مارکس و انگلس در نقد نظریات اقتصاددانان بورژوازی آدام اسمیت و یا دیوید ریکاردو و همچنین خرده بورژوازی پرودون، سیسموندی و یا فیلسوفان آنها کانت، هگل و یا فوئرباخ و نیز هگلی های چپ و ... نشان می دهد که این نمایندگان سیاسی بورژوازی مترقی و خرده بورژوازی انقلابی و یا مترقی نتوانستند  آن گونه که باید و شاید حقیقت را بیان کنند و اغلب یا بخش هایی از آن را- تا زمانی که بورژوازی مترقی بود- را درست بیان کردند و یا اساسا نادرست بیان کردند. برخی از آنها اساسا به واسطه موقعیت طبقاتی و نیز عدم تکامل فرایند تاریخی مشکل در فهم مجموع حقیقت داشتند، بخشی دیگر به طور اساسی به واسطه این که نماینده ایدئولوژیک طبقه خرده بورژوازی بودند نمی توانستند آن را درست بیان کنند. مارکس و انگلس به واسطه تعلق به یک جایگاه طبقاتی مشخص، یعنی ترک موقعیت پیشین طبقاتی و قرار گرفتن در یک موقعیت طبقاتی نوین، توانستند حقایق را بیان کنند و انقلابی در شناخت انسان به وجود آورند. ما به تفاوت نظرات فلسفی و اقتصادی مارکس و انگلس با هگل و فوئرباخ و نیز آدام اسمیت و ریکاردو، پرودون و سیسموندی و ( می توان به این فهرست نام مورخین فرانسوی، و نیز سوسیالیست های تخیلی نخستین و... را افزود)اشاره کرده ایم و دیگر نیازی به ذکر دوباره آن ها نمی بینیم.( در این مورد نگاه کنید به بضاعت حقیرانه، بخش حقیقت طبقاتی)

 اگر غیر از این بود، و اگر حقیقت از نظر طبقات مختلف فرق نمی کرد، آنگاه باید فرقی میان نظرات مارکس و انگلس از یک سو و  کانت و هگل و فوئرباخ نمی بود. باید میان مارکس و انگلس و آدام اسمیت و ریکاردو فرقی نمی بود، میان آنها با پرودون و سیسموندی فرقی نمی بود، میان  آنها و لاسال و  باکونین و... فرقی نمی بود.  اصلا میان ابناء بشر تفاوتی نمی بود و همه حقیقت را به یکسان فهمیده و درک می کردند و یا نمی فهمیدند و درک نمی کردند و نیز اساسا نیازی نبود که ریشه یابی کنیم که چرا برخی حقیقت را درک می کنند و برخی دیگر درک نمی کنند و یا چرا اینان مسائل را این گونه و آن دیگران مسائل را به گونه ای دیگر می بینند.

اما اگر چنین نبوده و نیست، اگر تمایز، تفاوت، اختلاف و تضاد است، آنگاه ما باید مبانی این تفاوت ها و تضادها را شرح دهیم، بگوییم چرا حقیقت از نظر این نظریه پردازان فلسفی، اقتصادی و تاریخی بدین گون و از نظر این نظریه پردازان دیگر به گونه ای متفاوت است. این کار بزرگ مارکس و انگلس و بنیان نهادن ماتریالیسم تاریخی است که به این تبیین می انجامد که در جامعه طبقاتی، افراد طبقات مختلف در مورد حقیقت نظرات متفاوت و متضادی دارند؛ نظراتی که در نهایت به وسیله جایگاه این طبقات در تولید اجتماعی و روابط و مناسبات تولیدی حاکم و منافع اقتصادی آن طبقات قابل توضیح است.      

هرمز دامان

نیمه دوم شهریور 99

*این مقاله در دو بخش تنظیم شده است.

 یادداشت ها

1-     در مانیفست نوین حزب کمونیست آمریکا این خلط مبحث بدین شکل صورت گرفته است: «گرایش به «حقیقت طبقاتی» در واقع خلاف این درک علمی است که حقیقت مقوله ای عینی است و یا بر حسب منافع طبقاتی متفاوت، تغییر نمی کند؛ و به دیدگاه طبقاتی کسی که در جستجوی حقیقت است وابسته نیست. (مانیفست نوین حزب کمونیست آمریکا، بخش سوم، در مورد خصلت دیکتاتوری پرولتاریا و جامعه سوسیالیستی به مثابه گذار به کمونیسم)» در اینجا به روشنی در مورد عینی بودن حقیقت یعنی وجود آن بیرون از ذهن انسان صحبت شده است، در حالی که بحث بر سر شناخت حقیقت عینی است و نه موجودیت عینی حقیقت در بیرون از ذهن انسان. شناخت حقیقت عینی درست امری است که خصلت طبقاتی دارد و با توجه به منافع طبقات مختلف تغییر می کند.  در این مورد همچنین نگاه کنید به بضاعت حقیرانه، قسمت سوم، بخش دوم، حقیقت طبقاتی.

2-     « ...شیوه تولید زندگی مادی، تعیین کننده شرایط روند عام زندگی اجتماعی، سیاسی و فکری است. شعور انسان ها وجود آنها را تعیین نکرده بلکه  وجود اجتماعی شان شعور آنان را تعیین می کند ... در بررسی این گونه دگرگونی ها همواره بایستی میان دگرگونی مادی شرایط اقتصادی تولید که به همان دقت علوم طبیعی قابل اندازه گیری است، و دگرگونی حقوقی، سیاسی، مذهبی، هنری یا فلسفی- خلاصه اشکال ایدئولوژیکی ای که انسان از طریق آنها به این تضاد واقف شده و برای از بین بردن آن به نبرد بر می خیزد- تفاوت قائل شد. همان گونه که یک فرد به استناد نظر وی نسبت به خودش قضاوت نمی شود همان گونه هم یک چنین دوران دگرگونی را نمی توان به استناد شعور آن نسبت به خودش قضاوت نمود، بلکه برعکس، این شعور را بایستی بر مبنای تضادهای زندگی مادی، یعنی تعارض موجود میان نیروهای  اجتماعی تولید و مناسبات تولیدی توضیح  داد.»(مارکس، نقد اقتصادی سیاسی، دیپاچه، ص 5)

3-      در زندگی عادی نیز وضع چنین است. هیچ فرد یا گروهی همواره در حکم مزبور نمی ماند. پس از چند بار که فردی در مورد مسائلی نظر درست یا نادرست داد، تلاش می شود که فهمیده شود چرا نظرات او صحت دارد و یا کذب است. سپس مساله ژرف تر بررسی می شود و ریشه این که چرا این نظرات درست و یا نادرست است، واکاوی می گردد و به شرایط زندگی و تجارب وی، وضع روانی و شخصیت اش و چیزهای دیگر ربط می یابد و اعتماد و یا عدم اعتماد دیگران را موجب می گردد. دیدگاه مسلط در مورد آن فرد تا آن زمان که نظرات وی در جهت عکس تغییر کند، تداوم می یابد.

4-     منتخب آثار، جلد نخست، درباره پراتیک، ص 453-452