۱۳۹۸ فروردین ۸, پنجشنبه

رخدادهای ناگوار طبیعی و بختک جمهوری اسلامی


رخدادهای ناگوار طبیعی و بختک جمهوری اسلامی

سال نو امسال به واسطه گرانی بیش از حد اجناس بکام مردم ایران تلخ بود و با سیلی که از همان روزهای نخستین در بخش های شمالی براه افتاد، تلختر و رنج آنها فزونتر شد. سیل،  زندگی، خانه و کاشانه بسیاری از هم میهنان ما را در شهر و روستا بر باد داد و تا کنون نیز قربانیان و آسیب دیدگان بسیار بر جای گذاشته است.
در این چند سال اخیر مردم ایران حوادث گوناگونی را از سر گذرانده اند: زلزله در استان کرمانشاه، ریزگردها در اهواز و خوزستان و اینک نیز سیلی که در حدود بیش از بیست شهر براه افتاده است. اما بدبختی ها و رنجهایی که مردم ایران از رخدادهای طبیعی میکشند، تنها از خود این رخدادها نیست، بلکه بیشتر از حکام سرمایه دار، مال پرست، دزد و فاسدی است که همواره حکومت را در دست داشته اند. اینان بجای اینکه در اندیشه اجرای برنامه های عملی و ابزارها و وسایل پیشگیرانه ای باشندکه آسیب های جانی و مالی این گونه رخدادهای طبیعی را، که همواره و برای تمامی ملتها پدید آمده و خواهد آمد، به حداقل رساند، تنها در پی پرکردن جیب خود بوده و ذره ای هم برای مردم ارج قائل نبوده اند.
 از این گذشته، تمامی تجارب مردم ایران، خواه در دوره نظام سلطنتی سابق و هم در دوره گندابی به نام حکومت اسلامی، گواه است که پس از وقوع رخدادهای طبیعی، این حکومتها حداقل وظایف خود را در قبال آسیب دیدگان انجام نداده اند. اغلب اینان دیر به حرکت در آمده و آنگاه که خواسته اند باصطلاح وظایف حکومت را انجام دهند، همچون دلقکهایی بوده اند که بنا به گفته مردم صرفا برای نشان دادن خودشان و نمایش دادن به مناطق آسیب دیده رفته اند. در تمامی این حوادث، این خود مردم بوده اند که همواره ژرفترین همدردی و همکاری را با آسیب دیدگان داشته و یک پارچه به یاری آنها شتافته اند.
آنچه قضیه را در مورد حکومت اسلامی کنونی بدتر و فاجعه بارتر میکند این است که برخی از این حوادث از جمله ریز گردها، و اینک این سیل بنا به گفته کارشناسان محیط زیست عمدتا بواسطه سدسازی ها، دست بردن به جنگل ها و در برخی از موارد همچون  دروازه قرآن شیراز دست زدن به برخی اقدامات خام و کارشناسی نشده بوده است.
برای ملت ما دست زدن به اقدامات پیشگیرانه برای جلوگیری از آسیبهای جانی و مالی رخدادهای طبیعی با سرنگونی حکومتهای ضد مردمی گره خورده است. در کشورهایی مانند کشور ما که  سرمایه داران وابسته به کشورهای امپریالیستی بر آن حاکمند، نمیتوان چشم انتظار اقدامات پیشگیرانه ای بود که مثلا در کشوری مانند ژاپن برای جلوگیری از آسیبهای جانی و مالی حوادثی همچون زلزله و سیل، انجام میشود. این گونه کشورها نه تنها ثروتمندند، بلکه خون ملتهای دیگر را میمکند و بخش هایی از آن را در مملکت خود خرج میکنند. اما در کشورهای زیر سلطه ای همچون کشور ما نه تنها امپریالیستها میدزدند، بلکه حکام نیز میدزدند و جان و مال مردم هم برای هیچکدامشان پشیزی ارزش ندارد؛ و اگر مردم اعتراضی بکنند با گلوله به مردم پاسخ میدهند. بنابراین در صورت سرنگون نشدن این نوع حکومتها، در بر همین پاشنه خواهد چرخید.
ما ضمن بیان همدردی عمیق خود با تمامی خانواده های قربانیان و آسیب دیدگان، باور داریم که این رخداد در کنار رخدادهای دیگر هر روزه، کینه و خشم مردم را نسبت به حکومت دزدان و فاسدان بیشتر و ژرفتر خواهد کرد. دیر نیست روزی که مردم ایران با یگانگی خود، این حکومت را بزیر کشند و حکومتی مردمی برپا کنند.
گروه مائوئیستی راه سرخ ایران
8 فرودین 98


نگاهی به نظرات «اسطوره شناسان» اقتصاد ایران(22) (بخش دوم - قسمت هفتم) درباره «اسطوره» خرده بورژوازی


نگاهی به نظرات «اسطوره شناسان» اقتصاد ایران(22)
(بخش دوم - قسمت هفتم)
درباره «اسطوره» خرده بورژوازی
اتهامات ناروا و فریبکارانه
«اما در جنبش کارگری ایران هنوز هم هستند کسانی و جریاناتی که از مزد بگیر و کارگر تعریف و استنباطی «فعله» وار دارند. و کارگران بدون دست های پینه زده را کارگر و «خودی » به حساب نمی آورند. اینان با کارگر تحصیل کرده و دانشگاه دیده خصومت دارند و در بهترین حالت معلم و اقشار را «دیگر اقشار تحت ستم» و یا طبقه متوسط به حساب می آورند.»(فرهاد بشارت، نگاه، دفتر بیست و دوم، مقاله  درباره «ترکیب طبقه ی کارگر در مرحله ی کنونی رشد سرمایه داری»، ص 60-61)
1-    این چرندی کهنه شده و نخ نما، و فرار از پاسخ معقول و درست است که بگوییم چون برخی از مارکسیست- لنینیست ها و مائوئیست ها، تضاد بین کار یدی و کار فکری را موجب برخی جدایی های طبقاتی می دانند، پس تنها کسانی را که «فعله» هستند و یا« دستهای پینه زده» دارند، کارگر به شمار می آورند و بقیه کارگران یدی را کارگر به شمار نمی آورند. این نسبت ناروا دادن به نظریه مخالف است و ژرفای فریبکاری این دسته های رفرمیست را نشان میدهد.
2-    در طبقه کارگر، اکنون بسیاری هستند که در کارخانه ها و موسسات و کارگاه های صنعتی بزرگ کار می کنند- به ویژه و اتفاقا در پیشروترین بخش آن- که تحصیلات دارند(به طور میانگین دیپلم) و بخش هایی از آنها هم دست شان پینه بسته نیست.
3-    همین که نظراتی که بر مبنای تحلیل طبقاتی، بین کار یدی و کار فکری تفاوت می گذارند، این لایه های نزدیک به طبقه کارگر را« اقشار تحت ستم» می خوانند، نشان میدهد که مانع اتحاد طبقه کارگر به عنوان یک طبقه با این اقشار زحمتکش نیستند. اما لزوم این اتحاد مانع آن نیست که از تحلیل طبقاتی درست و اصولی طفره روند و زیر نام مزد بگیر طبقه کارگر را با کل طبقه خرده بورژوازی و حتی بورژوازی درهم کنند.
دانشجویان
وی ضمن اشاره به مبارزه آموزگاران و اینکه برخی از گروه ها با مبارزه آنها همراهی نکردند، می نویسد:
« برای اینان هنوز هم مبارزات آزادی خواهانه و دلاورانه اخیر دانشجویان، «جنبشی» متفاوت از جنبش و مطالبات سراسری کارگران قلمداد میشود.»(همانجا)
1-   راستش ما نمیدانیم که خطاب این بخش چه کسانی هستند، اما اگر کسانی یافت شوند که  مشکل آنها جدایی کار فکری کنندگان از کار یدی کنندگان در تحلیل طبقاتی نباشد و اساسا تمامی مبارزات طبقه کارگر را قبول نداشته و تنها مبارزات دانشجویان را مبارزاتی منطبق میل خود بشمار آورند، باید بگوییم که چنین نظراتی به هیچ وجه  درست نیست و باید با آنها مبارزه کرد.
2-   از سوی دیگر اگر کسی تحلیل طبقاتی ارائه داد و کار فکری کنندگان را به عنوان لایه هایی از طبقه خرده بورژوازی به شمار آورد و لایه های زیرین آن یعنی آموزگاران، پرستاران، هنرمندان بی چیز، روزنامه نگاران را جزو اقشار زیر ستم قرار داد و جزو متحدین طبقه کارگر دانست و در عین حال، به مبارزات دانشجویان هم ارزش گذاشت و از آنها پشتیبانی کرد،  گمان نمی کنیم که ایرادی بر وی وارد باشد.
3-   همچنین اگر جریان هایی یافت شوند که به دلیل اینکه  انقلاب را سوسیالیستی میدانند، مبارزه دانشجویان را تخطئه کنند، آنها نیز کمابیش مانند دسته نخست هستند.
4-   با توجه به نظر گروه های ترتسکیستی  به «کمونیسم کارگری» خالص و تقسیم بندی هایی که این حضرات از پس انقلاب 57 میکردند و فرق هایی که بین جنبش خالص کارگری و جنبش های طبقات دیگر و از جمله جنبش دانشجویی می گذاشتند تا هر گونه تصور و امکان دموکراتیک بودن انقلاب را نفی کنند، بعید نمیدانیم که عمده جریانهایی که مبارزه آموزگاران را در مراحلی- و نه اکنون- تخطئه کردند، از درون خود همین ترتسکیست ها و کمونیسم کارگری بر می خاستند.
کارمندانی که خود را کارگر نمیدانند!
وی ضمن اشاره به اینکه بخشهایی از آموزگاران و یا کارکنان دولتی خود را کارمند دانسته و کارگر نمی دانند، مینویسد:
«دیدن مضرات این بینش و برخورد به بخش های مختلف طبقه کارگر درایت چندانی نمی خواهد. مطالبات و مبارزاتی که در جوهر و اساس شان همگی سراسری و طبقاتی هستند در نبردهایی پراکنده و جدا از هم به پیش برده شده و اغلب به شکست میانجامند. تشکل هایی که برای مطالبات و مبارزاتی بسیار مشابه در بخش ها و حرفه های گوناگون مزدبگیران به وجود می آیند، جدا از هم و در پراکندگی به مقابله ای کاملا نابرابر با کارفرما و دولت و کل بورژوازی کشانده شده و بهبود محسوس و ماندگاری در وضعیت کار و زندگی کارگران ایجاد نمی کنند. وضعیت  کل مزد بگیران، اعم از کارگر ساختمانی یا پرستار، هم وضعیت غیر قابل تحملی است که همگی شاهدش هستیم.»(همانجا)
1-    این مسئله که اتحادی بین بخشهایی از مزد بگیران وجود ندارد، ربطی به تحلیل طبقاتی و تقسیم طبقاتی ندارد. تا هم اکنون، یعنی زمان نگارش این مقاله، خود طبقه کارگر یعنی بطور عمده کار یدی کنندگان هم اتحادی درخوری نداشته اند، چه برسد به اتحاد بین این طبقه و لایه های پایین خرده بورژوازی.
2-    در زمان انقلاب 57 چنین اتحادی هم درون طبقه کارگر- عمده بخشهای آن- بوجود آمد و هم بین طبقه کارگر و لایه های پایین خرده بورژوازی مزد بگیر. گاه اینها اساسا با هم دست به مبارزه زدند. در حالیکه کسی پیدا نمیشد که بگوید کارمند هم همان کارگر است. نگاهی به تاریخ اعتصابات کارگری و تضادهایی که مداوما بین کارگران و کسانی که کار فکری می کنند و از جمله کارمندان پدید آمده و در کوران انقلاب به واسطه اهداف مشترک غیرعمده میشدند، ما را به مسائل زیادی نزدیک و آگاه می کند.
مطالبات طبقه کارگر از نظر یک ترتسکیست
«امروز، مطالبات فوری اعلام شده تمام بخش های طبقه کارگر یکسان است. دریافت مزدی مکفی و شایسته زندگی متمدنانه و راحت، تامین شغلی، و در صورت بیکار شدن برخورداری از بیمه بیکاری مکفی، اهم مطالبات فوری تمام بخشهای طبقه کارگر است(منظور جناب بشارت خواستهای اقتصادی طبقه کارگر است). این مطالبات سراسری و سیاسی هستند(راستی!؟ منظور بشارت این است که خواستهای اقتصادی همان خواستهای سیاسی هستند!). معلم و کارگر نیشکر هفت تپه به تنهایی و جدا از یک دیگر نخواهند توانست مبارزه ای نتیجه بخش با دستاوردی ماندگار را در جهت کسب این مطالبات پیش ببرند. تشکلهای رسته ای و جدا از هم، ظرفیت پیش برد چنین مبارزاتی را ندارند.»(همانجا
1-    اینجا هم( این مقاله در سال 1389 نوشته شده است) همان مسئله است. ممکن است در شرایطی کارگران خواستهای اقتصادی را طرح کنند و آموزگاران، پرستاران، روزنامه نگاران و... نیز خواستهای اقتصادی خودرا. ممکن است که برخی از این خواستها( برای نمونه اضافه کردن حقوق ها) همانند باشد. این امری است درست و قطعی که اگر این مبارزات با هم  و در اتحاد با یکدیگر به پیش برده شوند، خواه ناخواه نتیجه بخش تر است تا هر لایه و قشر و گروهی بخواهد به تنهایی مبارزه کند.
2-   این امر تنها برای این لایه ها و صرفا در مبارزات اقتصادی که جناب بشارت آنها را سیاسی می خواند، صدق نمی کنند، بلکه مهمتر از آن در مبارزات سیاسی انقلابی صادق است.
مزد گرفتن و کارگر بودن
 بشارت پس از آوردن آمارهای دولتی مربوط به سال 1385 مینویسد:
«ادعای ما این است، که حدود 53 میلیون نفر از 70 میلیون نفر جمعیت جامعه را طبقه کارگر و مزد بگیر تشکیل میدهند. این اکثریت مطلقا تعیین کننده جامعه، حق و امکان و وظیفه ی برانداختن نظام سرمایه داری را در آن جامعه دارند.» (نگاه، دفتر بیست و چهارم، طبقه کارگر و اسطوره طبقه متوسط در تحولات جاری ایران، ص 20)
1-   ایراد اساسی این نوع استنتاج ها از آمارهای دولتی این است که تمامی مزد بگیران به استثنای «قانونگذاران، مقامات عالی رتبه و مدیران» جزو طبقه کارگر به شمار می آیند.
2-   در نتیجه گیری از این آمارها، لایه های زیر دست مدیران در ادارات دولتی و خصوصی، متخصصان، تکنسین ها و دستیاران، کارمندان امور اداری و دفتری، کارکنان خدماتی فروشندگان فروشگاهها و بازارها و کل بخش خدمات به شکل یک کل یکپارچه در می آیند که گویی هیچ تمایز طبقاتی و تضاد طبقاتی  را درون خود ندارند.
3-    تمامی این گروههای شغلی صرفا به واسطه مزد بگیر بودن جزو طبقه کارگر به شمار می یابند. به عبارت دیگر، تنها یک ملاک برای کارگر بودن دارند و آن هم مزد بگیر بودن است. در حالیکه مزد گرفتن تنها یکی از وجوهی است که برای تعلق به طبقه کارگر میتواند بکار رود.
4-    این نوع تحلیل ها میزان مزد را هم در نظر نمی گیرند. در حالی که بین آنها که  کار فکری می کنند مزد از مبلغی دور و بر 3 میلیون دستمزد تا 30 میلیون و گاه بسیار بالاتر در نوسان است. به این شکل اینها طبقه کارگر را با لایه های  خرده بورژوازی پایینی، میانه و مرفه و حتی لایه هایی از بورژوازی درهم می کنند.
5-    تردیدی نیست که در کل بخش خدمات، بخش هایی از طبقه کارگر وجود دارند، اما نظراتی که طبقه کارگر را 40  میلیون و بالاتر محاسبه میکنند، عموما تمامی کسانی را که شاغلند و مزد بگیر، بجز بخش ارتش و سپاه جزو طبقه کارگر به شمار میاورند و این سطحی نگری، یک جانبه نگری و نهایتا ذهنی نگری و ندیدن تضادهای واقعی در این نوع تحلیل ها است.
مسئله اختلاف و وحدت درون طبقه کارگر
«بورژوازی و اقشار عقب افتاده کارگران با قلمداد کردن تقریبا 29 میلیون نفر از این طبقه به عنوان طبقه متوسط، یا«سایر اقشار زحمت کش جامعه»، کل طبقه کارگر ایران را به طور آماری و عددی تقلیل میدهند، در صفوف آن تفرقه ایجاد می کنند، بردگان مزدی را از دانش آگاه ترین و تحصیل کرده ترین و مبارزترین آحادشان محروم می کنند، و دقیقا مانع بر افتادن نظام بردگی مزدی میشوند.»(همانجا)
1-   تردیدی نیست که بورژوازی بوروکرات - کمپرادور و فئودال- مذهبی مسلک ایران تمایل دارد که بین تمامی طبقات خلقی - و نه تنها  بین طبقه کارگر و خرده بورژوازی - و همچنین درون طبقه کارگر اختلاف بیندازد. اما شکل اختلاف انداختن بورژوازی با شکل مورد نظر بشارت بکلی متفاوت است.
2-   اختلاف انداختن این نیست که تمایز و اختلاف واقعی و عینی ای که بین کار فکری و کار یدی وجود دارد، ببینیم و صف بندی واقعی را که بواسطه تعلق گروههای شغلی به طبقات گوناگون پدید می آید، تحلیل کنیم. اختلاف انداختن میتواند با یگانگی های ناراستین ایجاد کردن بین گروههایی که کار فکری میکنند و طبقه کارگر نیز بوجود آید.
3-   تحلیل هایی که زیر نام ایجاد «وحدت» در صفوف طبقه کارگر، کار فکری و کاری یدی و به این ترتیب دو طبقه و همچنین لایه های مرفه را با لایه های بی چیز و فقیر درهم میکنند، ایجاد کنندگان واقعی اختلاف در صف طبقه کارگر هستند. طبقه کارگری با این بافتی که این نوع تحلیل گران به آن تحمیل میکنند، هرگز نمیتواند از جای خود تکان بخورد، چه برسد به اینکه بتواند انقلاب کند و قدرت سیاسی را بدست آورد و نظام سوسیالیستی بسازد.
4-   با چنین بافتی، طبقه کارگر به جای آن یگانگی پیدا کند، بواسطه ناسره گی زیاد، دچار اختلاف و تفرقه شدید درونی شده و استحکام درونی خود را و در نتیجه استقلال طبقاتی خود را از دست خواهد داد و زائده خرده بورژوازی و نهایتا بورژوازی خواهد شد. 
5-   آمیختن رادیکالیسم کمونیستی طبقه کارگر با دموکراتیسم لایه های از خرده بورژوازی و یا لیبرالیسم بورژوازی، رادیکالیسم طبقه کارگر را در بهترین حالت به نفع دموکراتیسم  خرده بورژوایی و در بدترین حالت به نفع  لیبرالیسم بورژوایی تضعیف می کند و به این ترتیب بدترین نوع ایجاد اختلاف میان کارگرانی است که مایلند با استقلال صف خود از صف نزدیک ترین طبقات به خود، رادیکالیسم خود را به طبقات دیگر بدمند و انقلاب را به پیش رانند.
6-   ممکن است عده ای در صف طبقه کارگر، تنها کارگران مولد را کارگر به شمار آورده و کارگرانی را که در بخش خدمات کار میکنند، در صف طبقه کارگر به شمار نیاورند. همان گونه که تحلیل هایی که کار فکری و کار یدی را درهم می کنند، نادرستند، و به جریانهای گوناگون راست تعلق دارند، کسانی که به بهانه کار مولد و غیر مولد، کارگرانی را که در بخش خدمات کار می کنند، جزء طبقه کارگر به شمار نمی آورند، نیز نادرستند و شکلی از «چپ روی» به شمار میروند.
7-   در مقابل بخش ناچیزی از افراد تحصیل کرده و کار فکری کنندگان، که به جهان بینی طبقه کارگر و یا دموکراتیسم خرده بورژوایی (بخشهایی از اینها هم زیر نام جهان بینی طبقه کارگر فعالیت میکنند) باور دارند، بخش بسیار بزرگی از افراد تحصیل کرده و کار فکری کنندگان زیر پوشش مارکسیسم (توده ای- اکثریتی ها، جریانهای خروشچفیستی همانند راه کارگری ها، اتحاد فدائیان و اقلیتی ها، جریانهای ترتسکیستی حزب های حکمتیست و کمونیسم کارگری و گرایش سوسیالیستی و ...) به جهان بینی های غیر کارگری لیبرالی و رفرمیستی بورژوایی و حتی نظرات ضد دموکراتیک و ضد لیبرالی بورژوا- کمپرادوریسم سلطنت طلب یا جمهوری خواه وابسته به امپریالیسم معتقدند. تسلط این اقشار بر جنبش کارگری فاجعه آفرین است و به ایجاد بدترین اختلافات در میان طبقه کارگر و حتی اتحاد این طبقه با طبقات دیگر می انجامد، چنانچه تا کنون انجامیده است.
8-   در بخش سوم همین نوشته که به خواست هایی که جناب بشارت برای طبقه کارگر پیش میگذارد، و نتیجه گیری های سیاسی وی میپردازد،  نفس مسموم یک به اصطلاح تحصیل کرده و«آگاه» و عمق فریبکاری یک ترتسکیست مزور هوادار امپریالیسم را مشاهده خواهیم کرد. 
بازهم مارکس!
«بیش از چهل و چهار درصد مزد بگیران آن جامعه به عنوان شاغلان بخش خدمات- یا به بیان دقیق مارکس، کارگرانی که تولیدات غیر مادی تولید میکنند- به حساب می آیند»( همانجا )
1-   آنچه مارکس در درجه نخست درباره آن بحث میکند کارگران غیرمولد که در بخش خدمات کار میکنند، میباشد. بدون تردید تمامی کارگرانی که در بخش خدمات و به گونه ای غیر مولد کار میکنند، به طبقه کارگر تعلق دارند. این اختلاف بین بخش مولد و بخش غیر مولد جدا از اختلاف بین کار یدی و کار فکری است و درهم کردن این دو یکی از شگردهای جریانهای ترتسکیستی  و امثال کمیته هماهنگی است.( نگاه کنید به مقاله نگارنده به نام طبقه کارگر و جنبش دموکراتیک، بخش پنجم، قسمت دوم، نقد نظرات کمیته هماهنگی)
2-   مارکس تنها از یک نظر کار فکری کنندگان را کارگر به شمار می آورد؛ یعنی صرفا از این نظر که آنها نیروی کار فکری خود را می فروشند و برای سرمایه دار ارزش افزوده ایجاد میکنند. برای اینکه فردی جزو طبقه کارگر به شمار آید جنبه های چندگانه ای وجود دارند و صرفا با وجود یک جنبه، کسی نمیتواند جزو طبقه کارگر به شمار آید.
3-   بسیاری از افرادی که کار فکری میکنند، در حالیکه از یک جنبه- صرفا مزد گرفتن- با طبقه کارگر وجه اشتراک دارند، از جنبه های دیگر ندارند. این گروهها  با گروههایی از طبقات خرده بورژوا و یا حتی گاه بورژوا نیز وجوه اشتراک دارند. وجوه اشتراکشان با این طبقات اخیر، از یک سو بیشتر از وجود اشتراکشان با طبقه کارگر است و از سوی دیگر تضادشان با این ها کمتر از تضادشان با طبقه کارگر.
4-   این نظرات مارکس، یکی از معدود نکاتی است که از مارکس در این حضرات رفرمیستها و ترتسکیستها و شبه مارکسیستها باقی مانده است. تمامی نظر اساسی مارکس و آنچه جوهر مارکسیسم است را به سادگی به دور می اندازند و تنها چند نکته نه چندان با اهمیت را نگه داشته و چنان پیرامونش مانور میدهند که آدم فکر میکند از اینها وفادارتر به مارکس پیدا نمیشود!   
 تحلیل طبقاتی و برانداختن سرمایه داری
«یکبار دیگر در این کیک آماری دقت کنید! اگر آن چهل و چهار درصد را جزو طبقه کارگر به حساب نیاورید، امکانات و چشم اندازهای تغییرات سیاسی و اجتماعی برایتان چیزی میشود. اما این «چیز» قطعا برانداختن نظام سرمایه داری و بردگی مزدی به نفع اکثریت جامعه نخواهد بود.» (همانجا)
1-   مارکسیستها تحلیل طبقاتی خود را نخست بر مبنای معیارهای واقعی عینی و سپس معیارهای ذهنی ای بنا میکنند که طبقات بواقع بر اساس آنها تقسیم میشوند، نه بر مبنای اینکه  تحلیل ماتریالیستی آنها چه نتایج سیاسی ممکن است ببار آورد.
2-    روشن است که در جامعه ای که طبقه کارگر آن در بخشهای مولد و خدمات با افراد خانواده و بیکار و بازنشسته کمابیش چیزی در حدود 25 میلیون است، نمی توان بزور این میزان را به 40 میلیون(بر مبنای آمار سال 90) که برخی از گروهها می رسانند، و یا بدتر از آن 54 میلیون از هفتاد میلیون(آن هم بر مبنای آمار سال 85 یعنی 5 سال زودتر که جناب بشارت می رساند)، رساند، برای اینکه مثلا انقلاب سوسیالیستی تقلبی( و در واقع و عمدتا ضد انقلاب سوسیال- رفرمیستی) این حضرات ثابت شود.
3-   در روسیه و چین و دیگر کشورهایی که طبقه کارگر با سرنگونی قدرت های ارتجاعی بورژوایی و بورژوا - بوروکرات و وابسته به امپریالیسم قدرت سیاسی را بدست آورد و حکومت خود را بنیان نهاد، کمونیستها هرگز برآوردهای غیر واقعی از کمیت طبقه کارگر به عمل نیاوردند و بویژه و اتفاقا صف کار یدی و کار فکری و یا به عبارت دیگر صف طبقه کارگر و صف بخشهایی از خرده بورژوازی را در هم نیامیختند.
4-   در کشور روسیه، طبقه کارگر از نظر کمی بسیار کمتر از دهقانان بود. طبق برآورد لنین در سالهای پیرامون انقلاب اکتبر 1917، خرده بورژوازی شهری و روستایی اکثریت اهالی روسیه را تشکیل میداد. بلشویکها در چنین کشوری، توانستند با جمعیت کم طبقه کارگر، حکومت بورژوازی را سرنگون کنند و شیوه تولید سرمایه داری را براندازند و انقلاب سوسیالیستی را به انجام رسانده و دیکتاتوری پرولتاریا را برپا کنند.
5-   در کشور چین با جمعیت 300 میلیونی، طبقه کارگر بخش مولد دومیلیون و همراه با بخش خدمات به همراه  افراد خانواده و بیکاران و ...  چیزی حدود ده میلیون برآورد شد. با این همه، همین طبقه کارگر ده میلیونی توانست دهقانان و خرده بورژوازی را رهبری کند و قدرت سرخ و دیکتاتوری طبقه کارگر را برپا سازد.
6-   همواره مسئله اساسی و در درجه نخست، کیفیت طبقه کارگر است و نه کمیت این طبقه.
7-   اگر تمامی جمعیت ایران بجز 5 درصد آن را کارگر به شمار آوریم و این همه را به مارکسیستهای تقلبی و دروغین بدهیم، باز هم برای آنها کافی نخواهد بود و آنها ناتوان خواهند بود که انقلابی کنند. زیرا مشکل اینان کمیت طبقه کارگر نیست، بلکه مضمون و محتوی اندیشه های رفرمیستی و نیز گاه افکار بورژوا- کمپرادوری و متمایل به امپریالیسم آنهاست.
جریانهای ترتسکیستی و رویزیونیستی تنها مروج ضدانقلاب و رفرمیسم هستند  
«اگر مثل من، و برخی دیگر از فعالان کارگری، این مزدبگیران تولید کننده غیر مادی را بخشی از طبقه کارگر و آن هم بخش عمدتا پیشرو آن به حساب بیاورید، آنوقت امکانات و و چشم اندازهای کاملا متفاوت، امکان و چشم انداز برانداختن  موفق نظام بردگی سرمایه و سامان دادن جامعه و تولید برای آسایش و زندگی انسان در مقابل تان قرار خواهد گرفت.»(همانجا)
1-   از قضا و درست برای این حضراتی مانند شما و دیگر هم کیشان، طبقه کارگر را چنین با صف خرده بورژوازی( و حتی بورژوازی) درهم می کنید که  نه تنها نمی خواهید طبقه کارگر انقلاب کند، بلکه میخواهید با رسوخ بخش هایی از خرده بورژوازی که افکارشان بطور عمده اصلاح طلبانه است، تمامی جنبش و جوش انقلابی طبقه کارگر را تضعیف کنید.
2-   بسیاری از این سازمانهای شبه کارگری که دسته هایی از کار فکری کنندگان را در خود جای داده اند و بویژه سازمان های ترتسکیستی (دارودسته های حکمتی) و خروشچفیستی - رویزیونیستی ( توده ای ها، اکثریتی ها و راه کارگری ها و...) در واقع نه تنها نماینده طبقه کارگر نیستند، بلکه حتی نماینده خرده بورژوازی دموکرات نیز نیستند. اینها در بهترین حالت نمایندگی لایه های مرفه خرده بورژوازی و بورژوازی و در بدترین حالت که در مورد بسی از آنها و بویژه ترتسکیستها صادق است، نماینده بورژوا- کمپرادورهای سلطنت طلب و یا جمهوریخواه طرفدار امپریالیسم هستند.
3-   موافقت این دسته ها با به شمار آوردن کار فکری کنندگان به عنوان بخشی از طبقه کارگر یعنی در واقع تحلیل طبقاتی اینان، با ضدیت تام و تمام اینان با مارکسیسم- لنینیسم و مارکسیسم- لنینیسم- مائوئیسم توام است.
4-    در صورت برقراری تسلط سیاسی این بخش ها بر طبقه کارگر، حتی سخنی از انقلاب دموکراتیک بورژوایی نمیتواند در میان باشد، چه برسد به انقلاب دموکراتیک نوین و یا انقلاب سوسیالیستی .
ادامه دارد.
هرمز دامان
نیمه  نخست فروردین 98


۱۳۹۸ فروردین ۶, سه‌شنبه

برعلیه ضد لنین و ضد لنینیسم ها(6)


برعلیه ضد لنین و ضد لنینیسم ها(6)

مارکس و مسئله «روایت»های شخصی
 در بخش های گذشته دیدیم که صالحی نیا ارائه ی« روایت شخصی» از اشیاء و پدیده ها را از جانب افراد و جریانها سیاسی این چنین تعریف کرد:
«از دید من این فقط مارکس نیست که مشمول داستان "روایتها" و برداشتها می شود. تمامی واقعیتهای این دنیا در ذهن انسان مشمول همین قانون است که در نظریه شناخت تایید شده و توضیح داده می شود.»( «روایتهای"مارکسیزم"و توهم "مالکیت اصل مارکسیزم"» (نوشته شده به تاریخ 15 ارديبهشت 1397 )
سپس در شرح صالحی نیا دیدیم که این «قانون» که در«نظریه شناخت تایید شده»، نخست بوسیله کانت(که درباره شناخت درست و علمی صحبت میکند) طرح شده بود و او بود که رابطه موضوع شناخت و عامل شناخت و درهم تنیدگی این دو را ارائه داده بود و عامل شناخت یا ناظر یک پدیده را «عامل مهم و تعیین کننده» در چگونگی شکل گرفتن شناخت از اون پدیده (میخواهد گلدان باشد و یا مارکس) دانسته بود. و بالاخره دیدیم که از نظر صالحی نیا در واقع این افراد هستند که با استفاده از ذهنیت خودشان پدیده ها را«معنا» میکنند. و درک افراد هم بواسطه خود آن پدیده نیست، بلکه «روایت»آنها از آن پدیده است.
در واقع پس از این نظرات، دیگر کسی نباید بیندیشد که اینها پشت بندی هم دارند. زیرا این «قانون» است و در هر زمان و هر شرایط  و در مورد هر شناخت فردی و جمعی و در مورد «تمام واقعیتهای دنیا» راست در می یاید. فرد و یا جمع بر مبنای همین قانون شناخت دست به شناختن میزنند و پدیده ها را منطبق با دیدگاه خود میسازد.
اما پس از آن صالحی نیا بواسطه تضادهای پیش روی، این پرسش را پیش نهاده بود که «...که آیا موضوع شناخت (پدیده) آیا بکلی سابجکتیو است یا بالاخره ارتباط بین اون تصور از پدیده و خود پدیده چقدراست؟»
 و سپس به ناچار به نظریات ماتریالیستی که ناقد نظر کانت  بودند و می گفتند که:
«... پدیده ها عینیت دارند و لذا تصور از اون پدیده ها یک جائی باید با ترکیباتی مثل شناخت علمی با خود اون پدیده منطبق شود.»اشاره کرده بود.
اما رفتن سراغ ماتریالیستها و «ترکیباتی مثل شناخت علمی» تنها مانور بود (و ما پایین تر خواهیم دید که صالحی نیا از این مانورها باز هم انجام میدهد) مسئله را به سرانجام نرسانده و وی در ادامه از«رشد دانش عملکردی مغز» یاری گرفته و خلاصه آن را نیز در تآیید نکات خود دانسته بود و گفته بود که اگر تجربه از چیزی مشابه موجود نباشد، فرد ناتوان از شناخت پدیده جلوی روی خود است.
روشن است که بر پایه ی این دیدگاه، نکات بالا صرفا در مورد برداشت های فردی(که مثلا ممکن است درست یا نادرست باشند) راست در نمی آید، بلکه با توجه به «قانون» ذهن بودن آن و «طرح آن بوسیله کانت» در مورد شناخت علمی نیز راست در میاید. به هر حال، نتیجه  این بحث( یا در واقع مانور) که باید یک جایی «تصور از پدیده ها با ترکیباتی مثل شناخت علمی با خود آن پدیده ها منطبق شود» و یاری گرفتن از «دانش عملکردی مغز» و توضیحات آن در مورد«حافظه در دسترس و...» این بود:
«خوب این معنیش چیست؟ اینست که شناخت ما از پدیده ها مشروط است به خود ما! مشروط است به تاریخ تجارب قبلی ما. ما هستیم که اون شناخت جدید را شکل می دهیم. اون پدیده خارج ذهن ما ساخته ذهن ماست.»
به عبارت دیگر، پس از طی فرایند کامل شناخت، نتیجه ای که گرفته میشود این است که «اون پدیده خارج از ذهن ما ساخته ذهن ماست»!
بنابراین خواننده بسادگی میتواند نتیجه گیری کند که تنها افراد(از جمله لنین، استالین و مائو و...) و یا جریانهای سیاسی نیستند که«روایت شخصی» از مارکس دارند، بلکه چون همه ی «واقعیتهای این دنیا»(از جمله واقعیتهای که علوم طبیعی و اجتماعی مورد بررسی قرار میدهند) مشمول همین «قانون» میشوند، بنابراین- همچنانکه اشاره کردیم-  قطعا این قضیه شامل نظریه ی خود مارکس نیز میشود. به عبارت دیگر نظر مارکس نیز«روایت شخصی» مارکس از واقعیت مقابل ما یعنی سرمایه داری است. ما در ادامه این مقال خواهیم دید که صالحی نیا به صراحت این را بیان میکند و نشان میدهد که از نظر وی اصلاچیزی به نام شناخت علمی وجود ندارد، هر چه هست «روایت شخصی» است. بگذریم از اینکه وی «روایت شخصی» خود را که شامل تمامی این نظرات چرتی است که ما تا کنون دنبال کرده ایم، مستثنی میکند!
آنچه اینک میخواهیم دنبال کنیم سیر استدلال صالحی نیا است. میخواهیم ببینیم که وی بالاخره با این «روایت های شخصی» اش چه میکند! پیشاپیش اشاره کنیم که «عقل غربی» در نوسانات بی پایانش همچون شکل عینیت یافته ی« تضادهای جاندار» مدام بالا و پایین میرود و ما نیز بناچار باید با وی قدری بالا و پایین برویم تا ببینیم حرف حسابش چیست!؟
 وی بخش دیگر مقاله خود را « تناقض مشروط بودن شناخت به عامل شناخت و "عینی بودن شناخت"» نام میگذارد. از چنین نام گذاشتنی ما پی می بریم که آنچه که تا کنون «قانون» ذهن دانسته شده بود و کانت هم در مورد آن صحبت کرده بود و دانش علمکردی مغز هم آن را درست دانسته بود، و بنابراین ما میتوانستیم آن را به شناخت علمی تعمیم دهیم، تازه با عینی بودن شناخت «تناقض» دارد. به عبارت دیگر اینک متوجه «تناقض» بین عامل شناخت و عینیت شناخت می شویم. اینکه «عقل » این «تناقض» را چگونه حل میکند، خود حکایتی است:
«اینجا سوال می شود که بالاخره اگر اینست پس هر فرد یک شناخت شخصی از پدیده ها دارد پس ایا اساسا شناخت چگونه عینیت می یابد و نزدیک بودنش به خود عینیت پدیده حاصل می شود؟»
 این یعنی بازگشت به همان قضیه ای «سابجکتیو» که پیش از این درباره اش صحبت شده بود! و نتیجه نهایی بدست آمده از آن را در بالا آوردیم.
پس آنچه تا کنون درباره «روایت شخصی» افراد گفته شده بود، مشکل را حل نکرده بود و گویا«روایت شخصی» یا «شناخت شخصی فرد از پدیده ها»، باید عینیت یابد؛ یعنی« نزدیک بودنش به خود عینیت پدیده حاصل شود». به هر حال، ما منتظریم که «عقل» بگوید که چگونه شناخت به عینیت نزدیک میشود. اما وی باز از این شاخ به آن شاخ میپرد:
و «طیعتا(طبیعتا) شناختهای فردی در تضارب با شناخت جمعی می توانند تصحیح شوند.»
 این که پاسخ پرسشی نیست که جناب «عقل» خودتان طرح میفرمایید! مگر در یک صورت و آن هم اینکه فرض را بر این بگذاریم که شناخت جمعی،چون جمعی است، عینیت یافته و یا به عینیت نزدیک است! و شناخت فردی چون فردی است، نمی تواند عینیت یابد و یا به عینیت نزدیک شود!
از این میتوان نتیجه گرفت که آنچه تا کنون«عقل» گفته است، مربوط به«شناخت فردی»(همان «روایت شخصی») است و نه «شناخت جمعی» یا «روایت» های جمعی. همچنین از این متن و تا اینجا، چنین بر می آید که«طبیعتا» این شناخت فردی است که در«تضاب(تضارب)با شناخت جمعی» باید «تصحیح »شود.(1)
حال و پس از این نتیجه گیری ها میتوانیم این پرسش را طرح کنیم که با توجه به اینکه «تمام واقعیتهای دنیا» مشمول قانون کذایی صالحی نیا می شوند، چگونه است که اینجا شناخت فردی که طبق «قانون» ذهن صورت میگیرد و به «ساختن پدیده ها» طبق همان «حافظه در دسترس» می پردازد، باید خود را در «تضارب با شناخت جمعی»، که آن هم« روایت شخصی جمعی» است، و با توجه به همان «قانون» ذهن صورت می گیرد و در نتیجه «دانش عملکری مغز»  شامل حال آن نیز میشود، تصحیح کند؟
 در واقع، آنچه «عقل» این جا میگوید ربطی به اینکه شناخت چگونه باید خودرا به عینیت نزدیک کند، ندارد. زیرا اگر قرار باشد که شناخت فردی خود را تصحیح کند، آنگاه چرا باید در تضارب با شناخت جمعی اینکار را بکند؟ مگر شناخت جمعی چه ویژگی ای دارد که شناخت فردی نمیتواند داشته باشد. اگر فرض را بر این بگذاریم که مثلا شناخت جمعی به عینیت نزدیک تر باشد، آنگاه این پرسش کماکان طرح است که چگونه شناخت جمعی به عینیت نزدیک شده، اما شناخت فردی نمیتواند به آن نزدیک شود؟
 صالحی نیا بسرعت تکلیف خود را با شناخت جمعی هم روشن میکند:
«اما گاها ما شاهدیم که "توهم جمعی" شکل می گیرد! یعنی توهم یک فرد می شود توهم جمع! مثلا در فرقه ها! هینا(همین) توهم فردی می تواند تسری یابد به جمع و همه یکصدا مهمل فریاد بزنند!
بنابراین شناخت جمعی هم «گاها» به جای شناخت، به «توهم »تبدیل میشود و این از آنجاست که «توهم» فرد به آن سرایت میابد.
از دو حال بیرون نیست: یا آنچه شناخت فردی یا «روایت شخصی» است اصلا «توهم» شخصی است. یعنی آن پدیده ای که ساخته ذهن این روایت کننده است، اصلا «توهم» است (مثلا برف را بجای سنگ پندارد) و در این حال هم میتواند با سرایت به جمع، «توهم جمعی» را بوجود آورد.و یا خیر! برخی اوقات آن پدیده ای که ساخته ذهن آفریننده آن است، درست است و« توهم» نیست!
وی ادامه میدهد:
 «لذا سرنوشت شناخت فردی سرنوشت یکسانی نیست! می شود شناخت فردی کاملا متضاد باشد با واقعیت می تواند توهم فرد به جمع تسری یابد و می شود با زاویه ای شناخت فرد نزدیک شود به واقعیت عینی.»
بر مبنای آنچه تا کنون «عقل» گفته است چند وضعیت بوجود میاید:
-         شناخت فردی در تضارب با شناخت جمعی خود را تصحیح کند
-         شناخت فردی «توهم» خود را که ظاهرا باید از همان «روایت شخصی» برخاسته باشد تسری دهد به جمع و بنابراین «توهم جمعی» شکل بگیرد
-         «توهم جمعی»، خود را به شناخت فردی «تسری» دهد و این بار «توهم فردی» شکل بگیرد
-         شناخت فردی یعنی همان «روایت شخصی» به واقعیت عینی نزدیک شود
 باید متوجه باشیم که بالاخره یکی از این شناختها باید درست باشد و این آخری که  با «زاویه ای به واقعیت عینی نزدیک میشود»ظاهر باید خود صالحی نیا باشد و آنچه ما نمی دانیم این است که میتواند «روایت شخصی» خود را به جمعی که آنها هم یک به یک«روایت شخصی»دارند و علی القاعده نظر صالحی نیا را نیز باید«روایت شخصی» وی بدانند، تسری دهد یا نه!؟
اما آنچه ما اکنون دنبال آن میگردیم، این گزینه ها و این نتایج نیست. بلکه این است که آن شناخت فردی یا شناختی که تا کنون ما با نام روایت شخصی شناخته بودیم( و یا شناخت جمعی)، چگونه به واقعیت عینی نزدیک میشود.
وی در این مورد میگوید:
«تجربه و خود زندگی در اکثر موارد روند سنجش شناختهای فردی با واقعیت را شکل می دهد. زندگی انسان تا قبل دوران علم عبارت بوده از روند دردناک ازمایش و خطا. اما کار علم اینست که ابزارهای بسازد که شناختهای فردی و جمعی را بهتر مورد سجنش (سنجش)قرار دهد و نزدیکی و دوری این شناختها را به واقعیت بیرون ذهن اثبات کند.»
 نتایجی که میتوانیم از این عبارات بگیریم اینهاست:
«سنجش» درستی و یا نادرستی شناخت های فردی تا پیش از دوران علم، به وسیله«تجربه و خود زندگی» بوده و از راه«روند دردناک آزمایش و خطا» صورت می گرفت. اما پس از دوران علم دیگر تجربه  و خود زندگی نبوده که با روند دردناک آزمایش و خطا این سنجش را انجام میداده، بلکه این سنجش از طریق علم (کدام علم؟ مگر شناخت علمی، علم نیست؟!) صورت گرفته است. زیرا علم «ابزارهایی میسازد که شناخت فردی و جمعی را بهتر مورد سنجش» قرار میدهند.
به این ترتیب به «سنجش» شناخت های فردی(یا همان «روایت های شخصی») از نظر دوری و یا نزدیکی به واقعیت، به وسیله ی «ابزارهای» شناخت علمی رسیدیم. اما تا جایی که به علوم طبیعی مربوط است ابزارهای صنعتی و مدرن( برای نمونه یک میکروسکوپ) ما را یاری میدهند که اشیاء و پدیده های مورد بررسی را دقیقتر مشاهده کنیم. اما این ابزارها نمیتوانند  مانع آمدن ذهن ما با ما و« باورها و پیش فرض ها»(چنانکه پایین تر هم خواهیم دید) و قاعدتا با همان «حافظه در دسترس»مان، به آزمایشگاه گردند. اینجا چه فرقی میکند که بدون میکروسکوپ به چیزی نگاه کنیم یا با میکروسکوپ. چه فرقی میکند که یک موجود را در شرایط آزمایشگاه مورد بررسی قرار دهیم یا بیرون آزمایشگاه. در هر صورت نمیتوانیم از ذهن مان بخواهیم که با ما نیاید! بنابراین ورود ابزارها به قضیه، اصل آن را تغییر نمیدهند. نه میتوانند ما را به واقعیت نزدیک تر کنند و نه میتوانند وسیله سنجش نزدیکی ما به واقعیت گردند.  
در مورد علوم اجتماعی نیز به همین صورت است. اینجا نیز ذهن ما با همان «حافظه در دسترس و...» وارد تحقیق و بررسی میشود؛ و از آنجا که «تمامی واقعیتهای دنیا» و از جمله «آمارها» که چیزی جز یکی از واقعیتهای دنیا نیستند، شامل همان «قانون» کذایی شناخت میشوند، ذهن ما نمی تواند این تحقیق و بررسی را بیرون از این «قانون» انجام دهد.
از سوی دیگر تجربه و زندگی هم نمیتوانند مشکل صالحی نیا را حل کنند. زیرا میتوان پرسید که تجربه و زندگی چگونه میتوانند وسیله سنجش شناخت باشد، زمانی که «روایت شخصی» اشیاء و پدیده ها را بر مبنای ذهن، و نه تجربه و زندگی ساخته باشد. در حقیقت تجربه و زندگی میتوانند شناختی را مورد سنجش قرار دهند و نشان دهند که درست است یا نه که آن شناخت از خود تجربه و زندگی برخاسته باشد و با آن یگانگی داشته باشد.
چرا چنین است و از راهی که میرویم نمیتوانیم از «عقل» پاسخی بگیریم؟ این به این دلیل است که صالحی نیا پیرو همان نظریه ی«روایت شخصی» است و پذیرش این نظریه، نه تنها نفی طبقاتی بودن اندیشه هاست، بلکه نفی هر گونه علم  و دانش بشری است و به همان نتایجی میانجامد که ما تا کنون در مورد آنها صحبت کرده ایم.  
صالحی نیا در مقاله دیگری که تاریخ آن کمی قدیمی تر است و تقریبا بطور خلاصه تری کل دیدگاه وی را دربر دارد، نظر خود را در مورد شناخت چنین شرح میدهد:
«نظریه علمی شناخت بر این اصل استوار است که شناخت فردی و اجتماعی طبیعتا منشا خود را از واقعیت بیرون ذهن می گیرد، اما شناخت هرگز از باورها و پیش فرضهای عامل مشاهده گر نمی تواند جدا شود. بطور واقعی هر درک ساخته شده از واقعیت در شناخت واقعیت بعدی دخالت می کند و لذا "واقعیتی انتخابی" می سازد. بطور ساده تر: "عامل شناخت ، در انچه از واقعیت بیرون ذهن می فهمد دخیل می شود و هرگز واقعیت انطور که هست در ذهن منعکس نمی شود! دانش عملکردی مغز با اتکا به ابزارهای مدرن تحقیق این تناقض بین شناخت و ادراک و واقعیت بیرون را اثبات می کند. شناخت همواره بازتاب انتخابی است و نه بازتاب کپی شده از واقعیت. لذا انچه می ماند اینست که انسان در مسیر بی پایان شناخت، با چه متدها و ابزارهائی بتواند به درک واقعیت انطور که هست (نه انطور که انتخاب می کند) نزدیک شود. همه تلاش علم معاصر روی همین "تدقیق مشاهده علمی" استوار است. ابزارهای سنجش نظری و ازمایشگاهی، استفاده از علم امار در علوم مختلف طبیعی و احتماعی ، در چند دهه اخیر عامل جهش های بزرگ بوده اند و درک انسان را نسبت به واقعیت نزدیکتر کرده اند. اما انچه می شود از تحول علم نتیجه گرفت اینست که متد شناخت علمی به سرعت از متدهای شناخت مذهبی و ایدئولوژیک و فلسفی فاصله می گیرد و ناکارامدی دوران مذهب و فلسفه بیشتر هویدا می شود.(«رابطه "مارکسیزم- لنینیزم" و ازمان بحران چپ» نوشته شده به تاریخ 25 آذر 1396).
 حال ما متوجه نمی شویم که بالاخره کدام علم وجود دارد که مورد پذیرش جناب «عقل» است:
«نظریه علمی شناخت» که هر چند که بر این اصل استوار است که «شناخت فردی و اجتماعی طبیعتا منشا خود را از واقعیت بیرون ذهن می گیرد»اما بر این است که انسان، به واسطه دخالت «باورها و پیش فرضها»یش«واقعیتی انتخابی» میسازد( و این کلا شکل مسخ شده و پیش پاافتاده ای از نظریه ی کانت است) و در آن« واقعیت هرگز آن طور که هست در ذهن منعکس نمیشود»؛
و یا«علم معاصر» که با جستجوی «متدها و ابزارهای»یی که «بتواند به درک واقعیت آن طور که هست (نه آنطور که انتخاب می کند) نزدیک شود»، تلاش  میکند «مشاهده علمی» را «تدقیق» نماید و به «واقعیت نزدیک تر کند»؟ و لابد واقعیت آنگونه که هست در آن منعکس یا «کپی» میشود.
اگر دومی یعنی «علم معاصر» را ملاک بگیریم، که گویا باید چنین کاری بکنیم، آنگاه دیدگاه نخستین یعنی «نظریه علمی شناخت»( که ظاهر باید آن را نه نظریه علمی شناخت، بلکه نظریه ی صالحی نیا درباره شناخت های فلسفی، ایدئولوژیک و مذهبی بنامیم) به هوا می رود؛ و«قانون ذهن» کذایی که موجب این میگردید که فرد در روبرویی با پدیده ها«برداشت های پیشین» خود را دخالت دهد، نیز به همراه آن؛
 و این به هوا رفتن دومی، بفهمی نفهمی نشان میدهد که همچین«قانون» ذهن هم  نیست و نبوده است!؟ زیرا ظاهرا در «علوم معاصر» که  نباید این گونه باشد، کاربرد ندارد.
به عبارت دیگر این«قانون» که شناخت هرگز از باورها و پیش فرضهای عامل مشاهده گر نمی تواند جدا شود، به یکباره در «علم معاصر» دود میشود. زیرا این علوم نه تنها منشاء خود را از واقعیت بیرون ذهن میگیرند، بلکه به ذهن به عنوان عامل شناخت و «پیش فرض و بارورهایش» اجازه دخیل شدن نمیدهند و به این شکل اجازه نمیدهند «هر درک ساخته شده از واقعیت در شناخت واقعیت بعدی دخالت» کند «و لذا "واقعیتی انتخابی"»بسازد، بلکه بوسیله «مشاهده علمی» و «تدقیق» آن با ابزارهای سنجش نظری و آزمایشگاهی به شناخت واقعیت نزدیک تر شده و احتمالا آن را «کپی» میکنند!
خوب! می بینیم که تمامی «واقعیتهای دنیا» نه تنها مشمول این «قانون» نمی شوند!؟ بلکه برعکس ممکن است مشمول «علم معاصر»گردند.
جز این غلط اندازها و سفسطه ها(زیرا نظریه علمی شناخت، استنتاجی از علوم و پراتیک اجتماعی و بر مبنای ابزارهای عینی در هر رشته علوم طبیعی و همچنین ابزارهای ذهنی – یا آنگونه که مارکس گفت نیروی انتزاع - در علوم اجتماعی است)، سفسطه های دیگری که در این جا دیده میشود یکی همان مسئله «کپی برداری از واقعیت» است که در مقابل آن«واقعیت انتخابی» قرار داده میشود و این هر دو نادرست است.
نظریه شناخت ماتریالیستی - دیالکتیکی در حالیکه  بازتاب مکانیکی واقعیت(آنچه اینجا کپی برداری خوانده شده)(2)را درست نمیداند و اساسا نمی اندیشد که ما گرچه میتوانیم به واقعیت نزدیک تر شویم، اما نمیتوانیم  به تطابق مطلق با آن نائل گردیم، و البته نه به سبب «دخالت برداشتهای پیشین»، بلکه بواسطه تضادی که به سبب ویژگیهایی متفاوت در هر حال بین بازتاب ذهنی و واقعیت عینی وجود دارد، در عین حال با این نظریات که گویا انسان بر مبنای برداشتهای پیشین خود،«واقعیتی انتخابی» میسازد، مخالف است.
و دیگری مسئله تضادهای متد شناخت علمی(اگر اشتباها بجای متدعلم معاصر نوشته نشده باشد) است با متدهای دیدگاههای فلسفی، ایدئولوژیک و مذهبی.
به عبارت دیگر، اینجا ظاهرا  سه نوع متد مقابل ما ظاهر میگردد: یکی متد شناخت علمی یا همان  متد «روایت شخصی» که کاربرد باورها و پیش فرض های عامل مشاهده گر و استفاده از تجارب پیشین عامل شناخت است در شناخت، که میدانیم اینها «واقعیت انتخابی» میسازند، و دیگری متد«علم معاصر» را داریم که  با متدها  و ابزارهای نظری و آزمایشگاهی، تلاش میکند به  واقعیت نزدیک شده و ظاهر آن را کپی کند، و سومی متد شناخت فلسفی و ایدئولوژیک که ناکارآمدی آن روز بروز بیشتر هویدا میشود!
باید پیدا کرد حل این چیستان را!؟ 
ادامه دارد.
م- دامون
فروردین 98

1-     زمانی که شما از شناخت صحبت می کنید از شناخت علمی صحبت می کنید و نه شناخت غیر علمی خواه فردی و خواه گروهی. بحث تئوری شناخت، اساسا فردی و گروهی مرتبط به برداشت ها یا «روایت های شخصی» یا گروهی نیست، بلکه اجتماعی به مثابه آخرین پیشرفتهای علمی رشته مورد نظر است و گرنه میتوان پرسید خوب این شناخت جمعی از کجا آمد توی این بحث که فرد بخواهد شناخت خود را که با شناخت جمعی، «تناقض» و «تضارب» دارد، بوسیله شناخت جمعی تصحیح کند. آنچه اینجا میتوان فهمید این است که شناخت جمعی ای وجود دارد که میتوان به آن اعتماد کرد، زیرا این شناخت مسلح به آخرین درجه علم و دانشی است که آزمایش خود را در عمل پس داده است.
البته هم چنانکه در عبارات پس از این خواهیم دید، صالحی نیا به این امر نیز باوری ندارد. و گرنه اینجا چون فرض قضیه نادرست است، طبعا نتیجه هم نادرست است. روشن است که صالحی نیا فرد بی پرنسیپی است و آنچه در یک عبارت میگوید در عبارت بعدی آنرا نفی میکند و بنابراین تنها میتوانیم به این مسئله تنها به این دلیل که طرح شده اشاره ای بکنیم: در واقع اگر از مسئله«روایت شخصی» بگذریم و شناخت فردی را که درون اجتماع حاصل میشود، نتیجه فرایندی ذهنی - عملی که خود ما پیش از این شرح دادیم، بدانیم، این قضیه سوی دیگری نیز دارد. یعنی این سو که لزوما یا همواره این گونه نیست که این شناخت فردی باشد که باید در تضارب با شناخت جمعی خود را تصحیح کند، بلکه برعکس آن نیز میتواند بوجود آید؛ یعنی شناخت جمعی باشد که در تضارب با شناخت فردی درست، خود را تصحیح کند. گویا دید صالحی نیا باید این گونه باشد که شناخت فردی نادرست و شناخت اجتماعی درست است( گرچه وی چنین دیدگاهی ندارد زیرا شناخت تمامی گروهها را رد میکند و تنها نظر خود را درست میداند) و باز گویا همیشه این باید فرد یا افراد باشند که باید شناخت خود را در تضارب با شناخت جمعی تصحیح کنند(وی این دیدگاه را نیز ندارد). آنچه این نکته نشان میدهد این است که از نظر «عقل غربی» جامعه به دو به بخش تقسیم میشود. یکی افراد و دیگری اجتماع. افراد برداشت و «روایت شخصی» از اشیاء و پدیده ها دارند، اما جامعه برداشت و روایت شخصی ندارد، بلکه برداشت و روایت «اجتماعی» دارد، که ظاهرا همان شناخت علمی(یا همچنانکه کمی پایین تر خواهیم دید «علم معاصر») است. افراد برداشت ها و روایت های شخصی خود را به نزد اجتماع میاورند و اجتماع به آنها میگوید که شناخت و «روایت شخصی» آنها درست نیست، زیرا با شناخت ما به عنوان اجتماع «تناقض» دارد. بهتر است که آنها«روایت شخصی» خود را تصحیح کنند. هم چنانکه گفتیم برخی زمانها این جامعه است که شناختش اشکال دارد و فرد میتواند از جامعه بخواهد شناخت خود را اصلاح کند. در حقیقت تاریخ علم طبیعی و اجتماعی سرشار است از این نوع حرکتها. برای نمونه  گالیله،  داروین و یا انیشتین در علوم طبیعی و خود مارکس و انگلس در علوم اجتماعی. گویا این گالیله، داروین و انیشتین و یا مارکس و انگلس نبودند که در تضارب با شناخت جمعی خود را تصحیح کردند، بلکه این شناخت جمعی بود که در تضارب با نظریه های انیشتین و یا مارکس خود را تصحیح کرد و تکامل داد.
2-   «کپی برداری از واقعیت» عموما به دو معنای منفی و یک معنای مثبت بکار رفته است: دو معنای منفی آن عبارتند از:  یکی اینکه شناخت بی واسطه که بوسیله حواس صورت میگیرد، درست است و میتواند واقعیت را بازتاب دهد و دیگری به این معنا که شناخت عقلانی، که شناختی با مجردات است، میتواند واقعیت را کپی کند، یعنی بطور مطلق با آن منطبق گردد. این هر دو دیدگاه از نظر شناخت ماتریالیستی- دیالکتیکی نادرست هستند. دیدگاه مثبت عبارت از این است که آن را به معنای بازتاب درست واقعیت در ذهن و یا تطابق ذهن با واقعیت با تمامی محدودیتهایش و نسبی بودنش بدانیم.در متون مارکسیستی عموما به این معنا بکار رفته است.   



۱۳۹۸ فروردین ۴, یکشنبه

نگاهی به نظرات «اسطوره شناسان» اقتصاد ایران(21) (بخش دوم - قسمت ششم) درباره «اسطوره» خرده بورژوازی


نگاهی به نظرات «اسطوره شناسان» اقتصاد ایران(21)
(بخش دوم - قسمت ششم)
درباره «اسطوره» خرده بورژوازی
 فرهاد بشارت یکی دیگر از منادیان «اسطوره»  بودن خرده بورژوازی است که ما در این بخش به نظراتش می پردازیم.  دو مقاله از ایشان که در گرماگرم این بحث ها، پس از سالهای 88 نوشته شده، عبارتند از طبقه کارگر و اسطوره طبقه متوسط در تحولات جاری ایران( دفترهای نگاه، دفتر بیست و چهارم، ص 15- 26) و دیگری درباره ترکیب طبقه کارگر در مرحله کنونی رشد سرمایه داری (دفترهای نگاه، دفتر بیست و دوم، ص60 و 61 ). مبنای کار ما همین دو مقاله می باشد که با شماره دفتر قید میگردد.
باید اشاره کرد که این دو مقاله حاوی نکته تازه و ویژه ای درباره مسئله مورد نظر نیستند، ولی تقریبا اصل مطلب را در بر دارند. دلیلی که موجب این گشته که ما آنها را انتخاب کنیم جدا از نکته نخست، این است، که وی دیدگاههای سیاسی که از این نوع تحلیل سر بر میآورد و یا با آن قرین است، خیلی ساده تر و بی شیله و پیله تر بیان میکند.
ما مهمترین  نکات وی را در مورد هر موضوع از هر دو مقاله می آوریم و نظر خود را در پایین آن می نویسیم.
آموزگاران و پرستاران
«اینکه پرستاران و معلمان و روزنامه نگاران بخشی تفکیک ناپذیری از طبقه کارگر هستند، امری بدیهی و غیر قابل تردید در اغلب جوامع سرمایه داری جهان است. این نکته اهمیتی تعیین کننده در مبارزه طبقه کارگر علیه نظام بردگی مزدی داشته و دارد.»( دفتر بیست و دوم )
1-   عموم حضراتی که  طبقه خرده بورژوازی را اسطوره میدانند در درجه نخست آموزگاران و پرستاران را برجسته میکنند. اگر کسی نکات آنها را بخواند، گمان می کند تمامی بحث بر سر خرده بورژوازی که طبقه بسیار گسترده ای است، گرد آموزگاران  و پرستاران می چرخد. به بیانی دیگر و البته ظاهرا از دید فرهاد بشارت،  طبقه خرده بورژوازی مورد ادعای جریان هایی که وجود این طبقه را در ایران  می پذیرند، تشکیل شده از آموزگاران و پرستاران (و یا همانگونه که پایین تر خواهیم دید مثلا بخشهایی از هنرمندان). و اگر اینها،  این دو گروه را به صف طبقه کارگر وارد کنند، دیگر چیزی از خرده بورژوازی(یا طبقه متوسط) مورد ادعای اینان باقی نمی ماند.
2-   پرستاران و معلمان و روزنامه نگاران همه اقشار خرده بورژوازی  نیستند، بلکه جزء بسیار ناچیزی از این طبقه هستند.
3-   در تمامی جنبش های انقلابی قرن بیستم، احزاب انقلابی کمونیست، با همین تفکیک های طبقاتی، مبارزه علیه نظام های ارتجاعی سرمایه داری، سرمایه داری بوروکرات - کمپرادور و  نیمه مستعمره - نیمه فئودال و طبقات ارتجاعی بورژوازی،  بورژوا- کمپرادورها و فئودال ها را پیش بردند و آنها را سرنگون کردند، و این جدا کردن ها، اهمیتی تعیین کننده از جهت اتحاد میان نه تنها طبقه کارگر و آموزگاران و پرستاران نداشت، بلکه با لایه های میانی و بالای طبقه خرده بورژوازی وارد اتحادهایی شدند.
جایگاه هنرمندان از نظر طبقاتی
بشارت در اینجا نظر مارکس را در تئوری های ارزش اضافی شرح میدهد:
«وضع در بنگاههایی نظیر تئاترها و نمایش خانه ها و غیره به همین صورت است. در چنین مواردی رابطه ی هنرپیشه با تماشاگران رابطه ی یک هنرمند است. اما در قبال کارفرمای خود، او یک کارگر مولد است.»(دفتر بیست و دوم)
و
«مثلا معلمین  در موسسات آموزشی ممکن است صرفا کارگرانی مزد بگیر در خدمت صاحب سرمایه باشند.
در چنین مواردی رابطه ی هنرپیشه با تماشاگران، رابطه ی یک هنرمند است، اما در قبال کارفرمای خود او یک کارگر مولد است.
در مقابل نویسنده ای که به سبک کارخانه برای ناشر خود مطلب بیرون میدهند، یک کارگر مولد است.
آوازه خوانی که ترانه ی خود را برای جیب خودش بخواند یک کارگر غیر مولد است، اما اگر همان آوازه خوان در استخدام صاحب کاری باشد و برای  پول در آوردن او بخواند ، کارگر مولد خواهد بود؛ زیرا او این جا سرمایه تولید میکند. (تمام تاکید از من است، فرهاد بشارت)
من مخصوصا نقل قول آخر در مورد کارگر مولد بودن آوازه خوان را در این جا آوردم، تا شاید آن دسته از فعالان کارگری که با کارگر ندانستن معلم و پرستار آب به آسیاب تفرقه افکنی ضد کارگری بورژوازی میریزند، قدری به خود آیند.»( دفتر بیست و چهارم، ص 17)
1-   هنرمندان خود به دسته ها و لایه های گوناگون فقیر، متوسط و مرفه و یا لایه های نزدیک به طبقه کارگر، خرده بورژوازی میانه، خرده بورژوازی مرفه، و بورژوازی کوچک و متوسط  تقسیم میشوند. از نظر ایدئولوژیک و فرهنگی هنرمندان  به دسته هایی که به اندیشه طبقه کارگر باور دارند، دسته هایی که نماینده لایه های مختلف خرده بورژوازی و بورژوازی ملی هستند و بالاخره دسته هایی که نماینده هنری بورژوا- کمپرادورهای پیرو سلطنت و یا پیرو حکومت اسلامی ولایت فقیه هستند، تقسیم میشوند. تقسیم بندی دوم روی تقسیم بندی نخست تاثیر میگذارد. 
2-   مارکس نمی توانست که همه هنرمندان را در زمره طبقه کارگر به شمار آورد. جدا از تحلیل مسئله برای برجسته کردن استثمار- زیربخش هایی از کار فکری کنندگان استثمار میشوند- در بهترین حالت، هنرمندانی(نوازنده ها، بازیگران و...) را که آن زمان در تئاترهای پایین شهر فعالیت میکردند و دستمزدهای ناچیزی می گرفتند، در نظر دارد. مشکل که منظور مارکس هنرمندانی بوده باشد که دارای موقعیت های اجتماعی بالا بودند و یا دستمزدهای گزاف می گرفتند. در صورتی که بتواند باشد- که نیست- با توجه به جدایی بیش از پیش کار فکری از یدی، باید نظر مارکس تصحیح شود.
3-     در بهترین حالت، باید هنرمندانی را که سطح دستمزد آنان از سطح حقوق یک کارگر حرفه ای بالاتر نیست ،جزء لایه های پایین خرده بورژوازی و بخش زحمتکشان شهری به شمار آورد. این گروهها، بیشتر و عموما در تئاترهایی همچون تئاترهای لاله زار تهران که تماشاچیان آنها، کارگران،  فقرا و زحمتکشان شهری بودند( در اینجا کاری به کار مضمون فرهنگی آثار آنها نداریم) کار میکردند.  به محض اینکه هنرمند موقعیت اجتماعی بالاتری میابد و یا دستمزد بالا میگیرد، از صف لایه های زحمتکش بیرون میرود و به صف خرده بورژوازی میانه و مرفه وارد میشود، حتی اگر به سرمایه دار منفعت رساند.  
دروغگویی  و فریبکاری
«هنوز هم متاسفانه تعداد زیادی کارگر مدعی پیش رو بودن در ایران وجود دارند که از کارگر، شخصی با دست های پینه بسته که کالاهای قابل رویت و مادی مانند اتوموبیل و نان سنگگ و دوچرخه تولید میکند را در نظر دارند. اینان از فهم تولید خدمات، یا به قول مارکس «تولیدات غیر مادی»مانند آموزش و بهداشت و ماساژ و مقاله و کتاب، به عنوان کالا عاجز هستند. اینان متوجه نیستند که معلم به عنوان یک برده ی مزد بگیر در خدمت سرمایه دار در یک موسسه ی آموزشی میتواند با تولید سواد به عنوان کالا به ارزش افزایی سرمایه پیش ریز در ایجاد آن موسسه سرمایه داری آموزشی مشغول باشد. هر چه زودتر این «پیش روان» کارگری به خود آیند، تفرقه در صفوف کارگران توسط خود کارگران کم تر خواهد شد.»( دفتر بیست و چهارم، ص 17)
1-   هر چند بخش های مهمی از کارگران ایران دست های پینه بسته دارند و یا بکار سخت در کارگاهها و کارخانه ها مشغولند، اما این درست نیست که فکر کنیم عمده جریانهایی که خرده بورژوازی را طبقه موجود در جامعه میدانند، این تصور را دارند که کارگر کسی است که دست پینه بسته دارد.
2-    طبقه کارگر تنها از بخش مولد تشکیل نشده، بلکه بخش خدمات هم دارد و بسیاری از کارگران ایران در بخش خدمات کار میکنند. کارگران بخش خدمات با کار فکری کنندگانی که در لایه های خرده بورژوازی میانه و مرفه جای میگیرند، فرق میکنند. درهم کردن کارگران بخش خدمات با کار فکری کنندگانی که در خدمات هستند، نادرست است.
3-   این شارلاتانی و فریبکاری است که نظراتی را به مخالف نسبت دهیم که وی ندارد و به نقد نظری که وجود ندارد، دست بزنیم.
چه کسانی طبقه کارگر را تشکیل میدهند؟
صحبت بر سر آموزگاران و پرستاران و لایه هایی از هنرمندان نیست، در بخشی دیگر و در پاسخ به پرسش بالا وی مینویسد:
« ... جواب این سئوال در خود متن مناسبات اجتماعی و تولیدی سرمایه داری حاکم بر جامعه نهفته است.
هر کس که برای گذران زندگی چاره ای به جز فروش نیروی فیزیکی و فکری خود ندارد، و در خدمت حفظ حاکمیت سرمایه و مدیریت آن کار نمیکند، کارگر است و برده ی مزدی سرمایه!»(دفتر بیست و چهارم، ص 16)
1-   هر کارگری به فروش نیروی کار خود دست میزند. هر کس که نیروی کار خود را میفروشد، لزوما کارگر نیست.
2-   همانگونه که دیده میشود صحبت امثال بشارت به هیچ وجه تنها بر سر آموزگاران و پرستاران نیست.
3-   بر طبق این دیدگاه، تمامی لایه هایی که کار فکری میکنند و در رده های خرده بورژوازی میانه و مرفه جای میگیرند کارگر خوانده میشوند. آموزگاران و پرستاران  تنها بهانه اند.
 نیروهای نظامی
« این مشاهده و طبقه بندی مزد بگیران، تکلیف جایگاه طبقاتی، و نه خاستگاه طبقاتی، پاسدار و سرهنگ ارتش و رئیس بانک و مدیر کارخانه را هم روشن میکند. متاسفانه هنوز هم عده ی زیادی در جامعه و جنبش کارگری بوده و هستند که با تحریف حقایق، و مخدوش کردن مفهوم طبقه کارگر، به بهانه ی این که پاسدار و رئیس بانک هم مزد بگیر هستند، به ما تهمت زده اند که شما با این تعریف میگویید که این ها هم جزو طبقه کارگر هستند و قرار است در کنار کارگر ذوب آهن و برق و خودرو سازی در یک تشکل قرار بگیرند!  درد و منظور اصلی این منقدان ما، همان طور که بعدا نشان  خواهیم داد، خارج کردن معلم و پرستار و روزنامه نگار از صفوف طبقه کارگر ایجاد کار شکنی در اتحاد و سازمان یابی طبقاتی ضد سرمایه داری این طبقه، و شقه شقه وبی اثر کردن تشکل و مبارزات آن است.
 با مشاهده ی اجتماعی، و تعریف فوق، روشن است که پاسدار و ارتشی و رئیس بانک که در خدمت حفظ حاکمیت سرمایه داری و یا مدیریت نهادهای آن هستند، نمیتوانند جزو طبقه کارگر به حساب بیآیند.»(دفتر بیست و چهارم، ص 16، تاکید از متن است)
1-   بحث به هیچوجه بر سر پاسدار و سرهنگ ارتش و رئیس بانک و مدیر کارخانه نیست. گرچه تقسیم بندی مزبور از جانب این افراد، بناچار آنها- را نیز در بر میگیرد.
2-   نویسنده با برجسته کردن پاسدار، سرهنگ ارتش، و...  از یک سو و آموزگار و پرستار از سوی دیگر، میخواهد آنچه را که در این نظر جنبه اساسی دارد، یعنی کارگر بشمار آوردن کارفکری کنند گانی که بویژه در لایه های میانه و مرفه طبقه خرده بورژوازی هستند(و از جمله در ارتش هم) ماست مالی کند.
3-   بشارت وقتی از اتهام به خود صحبت میکند، با فریب، بحث پاسدار و سرهنگ ارتش را پیش میکشد و کار فکری کنندگان بخش های خرده بورژوازی میانه و مرفه را لاپوشانی میکند. و وقتی به ایراد اتهام به جریان مقابل خود دست میزند، آنها را متهم میکند که منظورشان از کارگر، صرفا کارگر مولدی است که در کارگاه و کارخانه و در بخش تولید کار میکند. آنگاه در مقابل این درک، پای آموزگار و پرستار را به میان میکشد.  تا اینجا از لایه های خرده بورژوازی میانه و مرفه ی که کار فکری میکنند صحبتی به میان نیاورده است.  
چه کسانی طبقه کارگر را تشکیل میدهند؟(ادامه)
«بازنشستگان، کودکان، جوانان، بیکاران این طبقه همگی جزو طبقه کارگر به حساب میآیند. اما آن تعداد از مزد بگیرانی که فعلا کار میکنند، بخش کوچکی از کل طبقه کارگر را تشکیل میدهند. بازنشستگان، کودکان، جوانان، زنان خانه داری که کار بی مزد خانگی میکنند و بالاخره انبوه میلیونی بیکاران و خانواده هاشان هم جزو طبقه کارگر بوده و باتفاق کارگران فعلا شاغل، کل طبقه ی کارگر را جامعه سرمایه داری را در ایران یا هر جامعه ی دیگری تشکیل میدهند.»(بیست و چهارم، ص 16)
1-    به شرط آنکه آن را که طبقه کارگر به شمار می آوریم، از زمره کار فکری کنندگان متعلق به لایه های خرده بورژوازی پایینی، میانه و مرفه نباشد، نکات بالا درست خواهد بود.
مارکس و رفرمیست های غربی
«... اگر او هم (کارل مارکس) معلم را کارگر ندانسته بود، باز هم در موقعیت اجتماعی معلم و پرستار و کارورز رایانه و ژورنالیست به عنوان کارگر و برده ی مزد هیچ خللی وارد نمی شد.»(بیست و چهارم)
1-   کارورز رایانه و یا روزنامه نگار جزء، همچون آموزگار و پرستار است و به سبب ویژگی کار فکری، در لایه های پایینی طبقه خرده بورژوازی و زحمتکشان شهری جای میگیرد.
 کار فکری کنندگان
«در اینجا برای نشان دادن خطر حذف مزدبگیرانی که تولیدات غیر مادی(موسوم به خدمات) می کنند از طبقه کارگر، تعداد آنان را با توجه به همان منبع و آمار محاسبه می کنیم. این عده عبارتند از: متخصصان، تکنیسین ها و دست یابان، کارمندان امور اداری و دفتری، کارمندان خدماتی و فروشندگان، متصدیان و مونتاژکاران ماشین آلات و دستگاه ها و رانندگان وسایل نقلیه و تعدادشان میشود= 893000. مطابق محاسبات قبلی فرض کنیم که هر کدام از این کارگران دو نفر دیگر را به عنوان خانواده و هم سرنوشت طبقاتی خود دارند به رقم زیر خواهیم رسید: بخشی از کل طبقه کارگر که به اسم طبقه متوسط کنار گذاشته میشود= 26790000»(بیست و چهارم، ص 18 و 20)
1-   اکنون روشن میشود که بحث بر سر آموزگار و پرستار و روزنامه نگار و نوازنده جزء که لایه های پایین خرده بورژوازی را تشکیل میدهند،و جزو لایه های زحمتکش جامعه هستند، نیست.
2-   بسیاری از شغل هایی که در این بخش از آنها نام برده میشود بویژه متخصصان(که بویژه رده های گوناگون مهندسان، پزشکان، بخش هایی از وکلا، استادان دانشگاه و...  را در بر میگیرند) و تکنیسین هایی که موقعیت شان در کار با کارگران فرق میکند و دستمزدهای بالا میگیرند به لایه های خرده بورژوازی مرفه و میانه تعلق دارند و نه به طبقه کارگر.
3-   کارمندان امور اداری و دفتری و خدماتی از دون پایه تا عالی رتبه را در بر می گیرند و  به لایه های گوناگون خرده بورژوازی تعلق دارند و از میانشان تنها کارمندان  زحمتکش جزء و دون پایه هستند که به  لایه های پایین خرده بورژوازی تعلق دارند و نزدیک به طبقه کارگر میباشند. 
مسئله پیشروان
«همین جا لازم است که به یک نکته ی فوق العاده مهم در مورد این بخش از طبقه کارگر اشاره کنیم. بخش بزرگی از کارگران و مزد بگیران بالای متوسطه طبقه کارگر در همین بخش هستند. اینان جزو آگاه ترین، پیش روترین و مبارزترین بخش های طبقه کارگر هستند. تصور ضابعه ای که جنبش کارگری از طریق حذف این بخش آگاه از صفوف خود متحمل شده و میشود، احتیاج به توضیح و درایت زیادی ندارد.»(ص 20)
1-   افراد بالای متوسطه هم میتوانند کسانی باشند که مثلا دیپلم و یا حداکثر کاردانی یا کارشناسی(لیسانس) داشته باشند. و هم کسانی باشند که تحصیلاتشان دانشگاهی بوده و بالاتر از درجه کارشناسی باشند.
2-   بخش مهمی از کارگران آگاه، پیشرو ومبارز قطعا افرادی هستند که تحصیلات آن ها بالاتر از متوسطه است.
3-    از این نکته بر نمیاید که بخش بزرگی از لایه هایی که جناب بشارت جزو طبقه کارگر به شمار میآوردشان، یعنی کار فکری کنندگانی که تحصیلات آنها عموما کارشناسی و بالاتر است، جزو طبقه کارگر هستند.
4-   بخش های مهمی از این دسته های اخیر عموما  دموکرات و یا لیبرال  هستند و به طبقات خرده بورژوازی و بورژوازی تعلق دارند.
ترکیب طبقات بجای تفکیک و تحلیل طبقاتی
«یک شگرد شناخته شده، قدیمی و هنوز هم بسیار موثر بورژوازی در تلاش برای تحت انقیاد نگاه داشتن کارگران، ایجاد تفرقه در صفوف این طبقه و تکه تکه کردن مبارزات و تشکل های آنان است. چه این مبارزات علیه اساس نظام سرمایه داری باشند و چه برای بهبود شرایط کار و زندگی در چارچوب سیستم کار مزدوری. ایجاد تفرقه بر اساس جنسیت، زبان، رنگ پوست، ملیت، شاغل یا بیکار بودن، با حدا کردن مزد بگیران موسوم به «فکری» یا «یقه سفید» از بقیه کارگران تکمیل میشود.»(دفتر بیست و دوم)
1-    این مغلطه و مخلوط کردن مسائل مختلف و آوردن آنها به سطحی بسیار مبتذل  است.  کسی یا جریانی(از میان جریانهای  که به وجود خرده بورژوازی معتقدند) نگفته که یک زن به این علت که زن است، جزء طبقه کارگر نیست. کسی یا جریانی از میان این جریانات نگفته که  مثلا یک کرد یا عرب یا ترک به این علت که به یکی از این ملیت ها تعلق دارد، جزو طبقه کارگر نیست. و یا اگر  هندی و یا  سومالیایی که در ایران کارگر است، چون به هندی و یا سومالیایی حرف میزند، کارگر نیست. کسی نگفته که اگر کسی سیاه یا زرد پوست بود، جزو طبقه کارگر نیست  و یا کارگری که بیکار میشود و یا الان بیکار است، به این علت که بیکار است، جزو طبقه کارگر نیست. اینها هیچکدام ربطی به جدایی بر مبنای کار فکری و یا یدی ندارد.
2-    گرچه بورژوازی سعی میکند که بین کارگران از نظر جنس، رنگ پوست، زبان و ملیت، جدایی بیندازد و ممکن است به گونه ای میان کار فکری کنندگان به عنوان یک لایه هایی از یک طبقه که  طبقه کارگر میتواند با آنها و آن طبقه، اتحادهای طبقاتی داشته باشد، و طبقه کارگر جدایی بیافکند، اما این گونه  نیست که  تنها اوست که کار فکری کنندگان را از کاری یدی کنندگان جدا می کند. این مباحث ریشه در خود مباحث مارکس در مورد تضاد بین کار فکری و کار یدی دارد.
3-   کارفکری کنندگان همه مثل هم نیستند و لایه های بسیار گوناگونی دارند و حداقل میتوان به سه درجه بالا، متوسط و پایین تقسیمشان کرد. یک آموزگار یا یک پرستار و یا یک روزنامه نگار یا هنرمند ساده به پایین تر ین رده کار فکری کنندگان تعلق میگیرند در حالیکه یک پزشک یک مهندس یک وکیل و یا یک استاد دانشگاه به رده بالای آن تعلق میگیرند. اینها به رده های مختلف خرده بورژوازی تعلق دارند و نه به یک رده آن. با یک کاسه کردن این کار فکری کنندگان حتی تضادهای میان آن ها لاپوشانی میشود چه برسد به تضادهای خرده بورژوازی با طبقه کارگر.
جناج راست و خرده بورژوازی
«این که معلم و پرستار و روزنامه نگار جزو طبقه کارگر هستند، حتا برای جناح راست و رفرمیست جنبش کارگری در اروپا و بسیاری دیگر از جوامع سرمایه داری هم امری بدیهی به حساب میآید. حتی در کنفدراسیون  سندیکاهای کارگری راست مانند «ال. او» سوئد و «تی. یو. سی» بریتانیا، اتحادیه معلمان و روزنامه نگاران و دانش جویان و غیره  بخشی جدا ناپذیر از کل این تشکلها میباشند و در سطوح مختلف رهبری این تشکلها نماینده و حضور دارند.»(دفتر بیست و دوم)
1-   این دلیل نمی شود که چون جناح راست رفرمیست جنبش کارگری در اروپا و بسیاری از جوامع سرمایه داری اقشار مزبور را جزو طبقه کارگر بشمار میآورند پس ما هم مجبوریم چنین کاری کنیم.  نه تنها معلم و پرستار و روزنامه نگار در سندیکاها و کنفدراسیون های کارگری (راست، میانه و باصطلاح چپ) حضور دارند، بلکه بسیاری از لایه های متوسط و بالای کار فکری کنندگان به این دلیل که صرفا مزد بگیرند، در این سندیکاها  حضور دارند. آنها تمامی یا اکثریت «یقه سفیدها» را هم جزو طبقه کارگر به شمار میآورند.
2-     از قضا همین جناح راست رفرمیست هم بر بیشتر اتحادیه های کارگری و جنبش کارگری در اروپا و آمریکا( با رهبری احزاب کارگر، سوسیالیست و باصطلاح کمونیست و درواقع  رویزیونیست) مسلط است. بیشتر رهبران اتحادیه های کارگری در اروپا و آمریکا از همان کارگران مشهور به «یقه سفید»  و از بخش های  خرده بورژوا شده طبقه کارگر هستند.
3-   این دلیل بسیار خوبی است برای راستهاست که چنین بافتی را در تشکیلات خود ایجاد نمایند و سندیکاها و اتحادیه ها را به سمت رفرمیسم هدایت کنند.  
4-   افزون بر این، راه دادن این لایه ها به رهبری، جزوی از شگرد احزاب  سیاسی مسلط بورژوازی ارتجاعی، که در  اتحادیه ها نفوذ دارند، برای استفاده از آنها برای انتخابات ها است .
5-   امر وجود این لایه ها در اتحادیه ها و در رهبری اتحادیه های رفرمیست، که در واقع اتحادیه های زرد بورژوایی هستند، نشانگر آن است که این خود بورژوازی نیست که اینها را از طبقه کارگر جدا میکند.  
مارکس و جریانات رفرمیست و سندیکالیست
«با اعتبارترین و شناخته شده ترین این فعالان جنبش کارگری بین المللی ، کارل مارکس  است که حتی در جریانات رفرمیست و سندیکالیست غرب هم کم تر کسی به مخالفت با او در این زمینه برخاسته است.(دفتر بیست و چهارم، ص 16)
1-    این را که در میان جریانات رفرمیست و سندیکالیست غرب کم تر کسی به مخالفت با مارکس در زمینه تحلیل طبقاتی برخاسته است، به این سبب است که آنها وی را آن گونه که خودشان دلشان میخواهد و منافع طبقاتیشان ایجاب میکند، تفسیر میکنند..
2-    گمان نمی کنیم  که اگر مارکس زنده بود، این را افتخاری برای خود به شمار می آورد که رفرمیست ها و سندیکالیست ها در این زمینه به مخالفت با او برنخاسته اند. برعکس، او ممکن بود فکر کند که در این زمینه، چه نظری داده و یا احیانا چه اشتباهی به ضرر طبقه کارگر از وی سر زده است که  این رفرمیست ها و سندیکالیست ها به مخالفت با او بر نمی خیزند!؟
ادامه دارد.
هرمز دامان
فروردین 98