۱۳۹۷ اسفند ۲۱, سه‌شنبه

برعلیه ضد لنین و ضد لنینیسم ها(3)


برعلیه ضد لنین و ضد لنینیسم ها(3)

مارکس و مسئله «روایت»های شخصی
اینک برای حل مشکل  تطابق«روایت» شخصی با شیء یا پدیده،«عقل» وارد میشود:
«طبیعتا اینجا یک سوال پیش می اید که ایا موضوع شناخت (پدیده) ایا بکلی سابجکتیو است یا بالاخره ارتباط بین اون تصور از پدیده و خود پدیده چقدراست؟» (صالحی نیا، روایتهای "مارکسیسم و و توهم "مالکیت اصل مارکسیزم"، تمامی بازگفت ها از همین مقاله است)
حالا تا حدودی آمدیم سر اصل مطلب! آیا بکلی ذهنی(سوبژکتیو) است یا خیر، ارتباطی بین این دو یعنی شناخت و پدیده وجود دارد؟ و اگر ارتباط هست، این ارتباط به چه میزانی است؟ با پدیده منطبق میشود یا خیر؟ تنها در صورت انطباق است که «درهم تنیدگی» شناخت و پدیده موجودیت میابد و درستی و حقیقت شناخت تایید میگردد.
«عقل غربی» ادامه میدهد:
«نظریات "ماتریالیستی شناخت" عموما در مقابل این نظریه کانت جبهه گرفتند و گفتند که خیر! پیده ها عینیت دارند و لذا تصور از اون پدیده ها یک جائی باید با ترکیباتی مثل شناخت علمی با خود اون پدیده منطبق شود.»
باز هم یک نظر چرت دیگر!
نظریات ماتریالیستی شناخت، همانگونه که در بخش پیش اشاره ای به آنها داشتیم، ایراد نظریه شناخت کانت را این نمی دیدند که عینیت پدیده ها در آن جایی ندارند،(1) زیرا خود کانت بواسطه ی دوآلیسم خود وجود«شیء درخود» یعنی وجودی غیر از ذهن و بیرون از ذهن را می پذیرد- امری و وجودی که نمودهای آن در دسترس حواس ما قرار میگیرد و موجب برانگیختن احساسات ما میگردد - و آن را «آنسوی نمود» نام می نهد، اما این «آن سوی نمود» را شناخت ناپذیر میداند( و همین هم تفاوت «شیء در خود» کانتی با شیء در خود ماتریالیستها را تشکیل میدهد). دلیل آن این است که کانت، شناخت ما را صرفا از راه احساس ها(که بوسیله ما در ظرف مکان و زمان که «پیشینی» یا ذهنی هستند قرار میگیرند) که در آنها نمودها متجلی میشوند، میداند و مقولات (آنها هم «پیشنینی»هستند) که کار نهایی را روی نمودهایی که باواسطه شناحت حسی بدست آمده اند، انجام میدهند و شناخت را علمی میکنند. بدینسان همه چیز در نمودها خلاصه شده و آن ماهیتی(جوهر، ذات، ماده، مطلق، طبیعت، جهان بیرونی همه میتوانند بجای «شیء در خود» بکار روند) که نمودها، نمود آنند، غیر قابل شناخت دانسته میشود. در مورد شناخت علمی، همچنانکه اشاره کردیم، خود کانت نه تنها  شناخت علمی و انطباق یافتن را نفی نمیکرد، بلکه در چارچوب معینی، یعنی چارچوب نمودها، آن را می پذیرفت و موثر در پیشرفت بشر میدانست.  
بنابراین اختلاف ماتریالیستها با کانت بر سر این نکته نبود که  با رسیدن به شناخت علمی میتوان انطباق با عینیت را نشان داد یا تمام شده پنداشت؛ زیرا عالی ترین شناخت علمی، خودش معیار درستی خودش نیست، و هرچند که اگر با تحقیق و بررسی همه جانبه و ژرفی به آن رسیده باشیم، در کل میتواند قابل اعتماد باشد، اما به تنهایی و در خود نمیتواند نشان دهد که آیا انطباق با پدیده حاصل شده است یا نه.
 پیش از اینکه مسئله ی اختلاف ماتریالیستها با کانت را پی گیریم، بد نیست که به اختلاف هگل با کانت اشاره کنیم.
یکی از وجوهی که هگل با کانت اختلاف داشت، بر سر شناخت ماهیت یا همان «شیء در خود» بود. از نظر هگل ایراد کانت آن بود که نمود یعنی شیء دریافت شده بوسیله حواس پنچگانه ما و ماهیت آن یعنی شناخت «شیء درخود» یا آنگونه که واقعا هست را، که بوسیله مفاهیم و مقولات صورت میگیرد، از یکدیگر جدا میکرد؛ حال آنکه از دیدگاه هگل این دو وحدت دارند و در شناخت منطقی بشکل یک پدیده واحد- عینی که ذهنی شده و ذهنی که درعین رسوخ کرده - در می آیند. پس از دیدگاه هگل، شناخت عقلانی همان رسوخ به ماهیت شیء، فهم تضادها و قوانین حاکم بر آن و بنابراین تبدیل آن به «شیء برای ما» است. از این رو، از دیدگاه شناخت نظری صرف، وحدتی بین شناخت علمی و «شیء در خود» بین ذهن و عین وجود دارد. یعنی آن شیء در شناخت حاضر شده و «ماهیت درخود» را از دست داده و تبدیل به «شی ء برای ما» شده است. این جا این دو درهم تنیدیده اند. از دید هگل به مجرد اینکه ما آغاز به شناختن عقلانی یک شیء یا پدیده می کنیم، «شیء درخود» شروع به تجزیه شدن و تحلیل رفتن میکند و تبدیل به «شیء برای ما» میشود و هنگامی که ما تمامی نمودهای یک شیء یا پدیده را مورد بررسی و تحلیل همه جانبه و ژرف قرار دادیم، ماهیت آن پدیده را شناخته ایم. در نتیجه «شیء درخود» تا آنجا وجود دارد که ما هنوز آنرا نشناخته ایم. به زبانی دیگر، شناخت ما بتدریج  شیء را به درون خود فرو میکشد، غرابت آنرا از بین میبرد و مال خود میکند.
این تضاد ادامه دارد، نه به این علت که شیء درخود، نشناختنی است، بلکه به این دلیل که طبیعت(جامعه و اندیشه) یا همان «شیء در خود» پایان ناپذیر است و از این رو به همراه آن شناخت از آن نیز پایان ناپذیر است. شناخت از رویه و سطح به ژرفا و سطوح زیرین میرود و از یک جانبه به چند جانبه تبدیل میشود، اما نه این سطوح و ژرفا به پایان نهایی خود میرسد و نه این جوانب.
باید توجه داشت که هگل ایده آلیست بود و در موضوع شناخت، سرو ته قضیه «شیء در خود» را در فلسفه خود که آن را آخرین فلسفه میدانست، به هم می آورد. با این همه و گرچه نقادی وی از کانت از دیدگاه دیالکتیک ایده آلیستی بود، بواسطه ایده آلیسم عینی وی، این نقد میتوانست پایه ای برای نقد ماتریالیستی - دیالکتیکی از کانت و خود هگل شود.
 اما ماتریالیستها:
ایراد و انتقاد ماتریالیستها، که اساسا باید مارکس و انگلس را منظور کنیم- زیرا نخستین فیلسوفانی بودند که از دیدگاه ماتریالیستی- دیالکتیکی، نظریه شناخت کانت را نقد کردند- از کانت و به همراه وی هگل، نه بحث در حوزه اندیشه ای شناخت و مثلا علمی بودن و یا نبودن آن از دیدگاه نظری صرف، بلکه وارد کردن دیدگاه عمل در شناخت به عنوان معیار اساسی و برای محک زدن انطباق آن با شیء یا پدیده بود. چرا که «تصور از... پدیده ها» در«ترکیباتی مثل شناخت علمی» به تنهایی نمیتواند  نشان دهد که«با خود اون پدیده منطبق» شده اند، یا خیر، بلکه  اساسا در عمل و آزمایشات است که این منطبق شدن خود را نشان میدهد. 
نقد انگلس از کانت و هیوم (یا اگنوستیست ها) در مورد شناخت «شیء درخود» یا انطباق با آن زمانی که میگوید «گویا ترین رد این نگرش همچون تمامی پندارهای فلسفی دیگر عمل است» در همین خصوص است( لودویگ فوئرباخ و ایدئولوژی آلمانی- برگردان پرویز بابایی، ص 29). این نقد همچنانکه گفتیم با نقدهگل از کانت تفاوت اساسی داشت و خود انگلس هم به این نکته اشاره میکند. نقد هگل به کانت در چارچوب دیالکتیک شناخت و روابط بین احساس و مفهوم(که از دید هگل این دو وحدت اضدادند) از یک سو، و شیء یا پدیده از سوی دیگر(که خود وحدت اضداد دیگری بین ذهن و عین میسازد) و تماما در حوزه نظری و از دیدگاه ایده آلیسم(عینی) بود. نقد مارکس و انگلس از کانت و هگل جدا از  پذیرفتن نقد دیالکتیکی هگل از کانت، این بود که این جدال در حوزه نظری صرف برای کشف عینیت حقیقت و علمی بودن شناخت کافی نیست و باید عمل را در حوزه شناخت و به عنوان معیار اساسی درستی آن وارد کرد. برای همین مارکس در تزهای فوئرباخ خود(1845) و گویی که جدال هگل با کانت و نیز دیگر فیلسوفان را در حوزه نظری برای پاسخ گویی به مسئله ی انطباق، یا این که شناخت دارای حقیقت عینی هست یا نیست، در نظر دارد، نوشت :
«اين مسأله که آيا انديشه بشری دارای حقيقتی عينی هست يا نه، مسأله‌ای نظری نبوده بلکه مسأله‌ای عملی است. در پراتيک است که انسان بايد حقيقت، يعنی واقعيت و توان انديشه‌اش را، اينجا و اکنون، اثبات کند. مناقشه درباره واقعيت با بی واقعيتی انديشه‌ای جدا از پراتيک، صرفا مسأله‌ای مکتب خانه ای است.»( تاکید از مارکس است)
این حکم بزرگ و فلسفی- انقلابی مارکس، نه تنها یک نقد کلیدی و تعیین کننده از تئوری شناخت ایده آلیستی، بوسیله تئوری شناخت ماتریالیستی است، بلکه در عین حال، یک جهش بزرگ در خود تئوری ماتریالیستی بازتاب و بر پایه ای ماتریالیستی - دیالتیکی است و شامل تمامی اشیاء و پدیده هامیشود.
دیدگاه ارائه شده بوسیله مارکس و انگلس نشان میدهد که حتی در حوزه شناخت علمی که  نیاز به مطالعه، پژوهش، بررسی، تجزیه و تحلیل و ارزیابی فراوان است و گاه دهه ها زمان میبرد تا یک نظریه ی علمی ساخته و پرداخته شود، و از نظر انگلس درآن جایی برای «حرف مفت زدن» نیست،(2) مسئله عمل و آزمایش برای اینکه حقیقت عینی نظریه بدست آمده، ثابت شود، چه جایگاه والایی  دارد. و اما در این روزگار، کسانی مانند صالحی نیا یافت میشوند که این همه تلاش و کار روی داده های بیرونی و استنتاج نظریه ی علمی از آنها را تا حد« روایت شخصی از اشیاء و پدیده ها» تنزل میدهند.(3)
حال میرسیم شناخت خود مارکس: این مسئله که آیا شناخت ما از مارکس دارای حقیقت و واقعیت مارکس است و با آن انطباق می یابد یا خیر نیز به نوبه خود، نه مسئله ای صرفا نظری و اکادمیک، و یا«برداشتها» و «روایت های شخصی» از کتابهای مارکس، بلکه مسئله ای عملی است. به این موضوع دوباره بر میگردیم.
صالحی نیا سپس در بند دیگری از نوشته خود با نام پرزرق و برق و«میخکوب» کننده ی« فاز بررسی علمی پدیده شناخت و تقویت نظریه شناخت از دیدگاه دانش غملکردی مغز»(واقعا آدم فکر میکنه چی میخواد بگه!؟ ) وارد شرحی توخالی و بی مزه در مورد «دانش» مغز میشود:
«رشد دانش غملکردی مغز خصوصا طی 50 سال گذشته به این سوال که شناخت چگونه حاصل می شود و بواقع فاصله بین پدیده و تصور از اون پدیده را چه عناصری شکل می دهند به موضوع سنجش علمی تبدیل شد.»
پس اینجا «عقل غربی» میخواهد آن «عناصری» را بیابد که «بین پدیده و تصور از آن پدیده» نقش دارند. وی ادامه میدهد:
«امروزه می دانیم که شناخت هر پدیده بر اساس حافظه قابل دسترس و غیر قابل دسترس شکل می گیرد.»
 ظاهرا این از مهمترین نکات «فاز علمی پدیده شناخت» است!؟
 «اگر ما تجربه ای از چیزی مشابه نداشته باشیم، ناتوان هستیم از شناختن پدیده جلوی روی ما! اگر گلدان را قبلا ندیده باشیم نمی توانیم گلدان جلوی چشم خود را گلدان ببینیم! شکلش را می بینیم اما در ساختن مفهوم گلدان ناتوانیم!»
اتفاقا صحبت ما هم در مورد همین فرایند شناخت است. یعنی زمانی که ما هیچ تجربه ای از پدیده ای که در مقابل ما قرار دارد، نداریم، تازه با آن روبرو شده ایم و میخواهیم از آن شناخت بدست آوریم.
«لذا برای شناختن یک پدیده مغز ما با مراکز حافظه در تماس است که بتواند ابتدا "شناسائی" کند. اما اون حافظه ها عبارتند از برداشتهای قبلی ما! لذا حتی دیدن ساده یک پدیده و شناسائی ان به حافظه فردی ما به تجارب ما مشروط است.»
پس این همان «عناصری» است که  «دانش مغز» صالحی نیا  به آن دست یافته  است. حال اگر در حافظه ما هیچ  «تجربه» ای از این پدیده ی نو و بنابراین هیچ «برداشت قبلی» وجود نداشته باشد، تکلیف چیست؟ حال اگر ما انسان نخستین باشیم که برای اولین بار از یک منطقه گرمسیر به منطقه سردسیر آمده ایم و برف را دیده ایم، و هر چه به حافظه خود برمیگردیم جز چیزهای سفید و یا مرطوب که جداگانه دیده ایم، چیزی در باره برف در آن نمی یابیم، چگونه میتوانیم از آن شناخت بدست آوریم؟ حال اگر ما تا کنون در جنگی درگیر نشده ایم و شناختی از جنگ نداریم و اینک بناچار با آن درگیر شدیم، چگونه میتوانیم از آن شناخت بدست آوریم؟
صالحی نیا ول کن معامله نیست! او میخواهد به هر قیمتی که شده حکم کذایی اش را به کرسی بنشاند:
«امکان ندارد پدیده ای را بشناسیم مگر عناصری از اون پدیده قبلها در حافظه ما ثبت شده باشد.»
بنابراین اگر من برای نخستین بار با پدیده ای روبرو شوم که شناختی از آن ندارم و «عناصری» از آن در پیش از آن تاریخ، در «حافظه» من ثبت نشده باشد، نمیتوانم از آن شناختی بدست آورم و «مفهوم سازی» نوینی را سازمان دهم. این را باید از دستاوردهای «قانون ذهن» صالحی نیا دانست.  گویا در نتیجه این حکم قاطع و مطلق که «ما هرگز نمیتوانیم که از پدیده ای که تا کنون تجربه نکرده ایم، شناخت بدست آوریم»!؟ باید از خیر شناخت آن بگذریم و فراموشش کنیم. در این صورت روشن نیست که اصلا چگونه خود این «برداشت های پیشین»که قاعدتا در نقطه آغاز یعنی نخستین شناخت، نمیتوانستند وجود داشته باشند، بوجود آمده اند!؟
 وی ادامه میدهد:
«خوب این معنیش چیست؟ اینست که شناخت ما از پدیده ها مشروط است به خود ما! مشروط است به تاریخ تجارب قبلی ما. ما هستیم که اون شناخت جدید را شکل می دهیم. اون پدیده خارج ذهن ما ساخته ذهن ماست.»
و این نتیجه «فاز بررسی علمی شناخت» است که «برای تقویت نظریه شناخت» صورت گرفته است!امید که زندگی، شناخت ما را از چنین «تقویت ها» تضعیف کننده ای دور نگه دارد!؟
پس «اون پدیده خارج ذهن ما ساخته ذهن ماست»! نتیجه گیری مشعشعی که باید با حروف بزرگ نوشت و به در دیوار آویزان کرد، زیرا «عقل غربی» توانسته چشم غول درآورد! و «عقل ایرانی» و «شرقی» را شکست دهد!؟
شاید که صالحی نیا این سخن مارکس را که «کلیت اندیشیده، ساخته ذهن است» شنیده یا خوانده است. اما براستی که- اگر شنیده یا خوانده باشد- چیزی از آن نفهمیده است.
  پس در «فاز بررسی علمی شناخت» ذهن ما تلاش نمیکند که با آن پدیده در تماس و رابطه قرار گیرد، روی آن بگونه ای متمرکز کار کند و آنرا مورد تجزیه و تحلیل ویژه قرار دهد، به بازسازی ذهنی آن پدیده بوسیله  شناخت منطقی دست زند و با ساختن مفاهیم و نظریه ها، آن را بازتاب دهد، بلکه آن پدیده بازتاب و تجلی بیرونی برداشت هایی است که در حافظه موجود است. و این در نهایت به این معناست که این واقعیت ها و عینیات نیستند که در تحلیل ویژه ما از آنها، به شکل مفاهیم(برداشت ها) در میایند و به آنها جان میدهند، بلکه این مفاهیم عام هستند که به شکل واقعیت ها و عینیات در میایند و به آنها جان میدهند.
 اینها البته جز تکرار نعل به نعل  ناشیانه و عامیانه دیدگاههای ایده آلیستی چیز دیگری نیست و«عقل غربی» میخواهد این دیدگاهها را به وسیله سفسطه مضحک و مسخره «دانش مغزی» و «حافظه در دسترس» که نشان از فقدان حتی زرنگی های رایج بورژوایی دارد، منطقی جلوه دهد. در بخش بعدی ما به این نکات می پردازیم.
ادامه دارد.
م- دامون
اسفند 97
یادداشتها
1-    ما در اینجا از ماتریالیستهای استوار و پیگیری مانند مارکس و انگلس صحبت میکنیم. برخی از ماتریالیستها مانند فوئرباخ و برخی از مارکسیست ها همچون پلخانف از دیدگاه کانت انتقاد میکردند اما این انتقادها عموما بی توجه به نقادی هگل از کانت صورت میگرفت و در مجموع از یک دیدگاه ماتریالیستی - دیالکتیکی نبود.
2-   انگلس در مقاله ای پیرامون کتاب نقد اقنصاد سیاسی مارکس مینویسد:«نشان دادن درک ماتریالیستی از حتی یک مورد تاریخی واحد، کاری است علمی که مستلزم سالها تحقیق صبورانه است، زیرا از ضروریات آن چنین بر میآید که در محدوده آن جایی برای حرف مفت نیست و تنها با داشتن انبوهی از مطالب تاریخی - که منقدانه مورد بررسی قرار گرفته – و احاطه کامل بر آنهاست که حل چنین مسئله ای میسر میگردد.»( کارل مارکس،«درباره نقد اقتصاد سیاسی » بخش یک، فرانتس دانکر، برلن  1859)
3-    بر طبق این نظریه مثلا انیشتین یا دیگر دانشمندان علم که نتیجه تحقیقات و نظریات فراوان آنها روی «واقعیات دنیا» شکل عملی به خود گرفته است، و جزو مهمترین پیشرفت ها در علم مورد نظر به شمار میآید، بر مبنای «قانون ذهن» کذایی بر مبنای «برداشتهای قبلی»(لابد نیوتنی) داوری کرده و لذا« روایتی شخصی» از حوزه مورد بررسی خود ارائه ارائه داده اند!؟ روشن که است که اختلافات میان دانشمندان، در زمانی که هنوز یک نظریه به سرانجام نهایی خود نرسیده است و یا برای تکامل آن را که امری لازم و بدیهی است، تقلیل دادن به اختلاف بین «روایت های شخصی» خیلی مضحک است. در اینجا اختلاف بر سر ارزیابی بر سر داده های بیرونی و چگونه استنتاج قوانین از آنها و تبدیل به نظریه است. در مسئله «روایت های شخصی» وضع برعکس است؛ یعنی اختلاف بین افرادی است که به واسطه «برداشت» های پیشین خود، داده ها را آنگونه که خود میخواهند، شکل میدهند و این دیگر استنتاج قانون عینی و علم نیست. گفتنی است که صالحی نیا در نوشته های دیگر، نظرات درهم و آشفته ی دیگری در مورد شناخت علمی ارائه داده که بجای خود به آن خواهیم پرداخت.


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر