۱۳۹۸ فروردین ۶, سه‌شنبه

برعلیه ضد لنین و ضد لنینیسم ها(6)


برعلیه ضد لنین و ضد لنینیسم ها(6)

مارکس و مسئله «روایت»های شخصی
 در بخش های گذشته دیدیم که صالحی نیا ارائه ی« روایت شخصی» از اشیاء و پدیده ها را از جانب افراد و جریانها سیاسی این چنین تعریف کرد:
«از دید من این فقط مارکس نیست که مشمول داستان "روایتها" و برداشتها می شود. تمامی واقعیتهای این دنیا در ذهن انسان مشمول همین قانون است که در نظریه شناخت تایید شده و توضیح داده می شود.»( «روایتهای"مارکسیزم"و توهم "مالکیت اصل مارکسیزم"» (نوشته شده به تاریخ 15 ارديبهشت 1397 )
سپس در شرح صالحی نیا دیدیم که این «قانون» که در«نظریه شناخت تایید شده»، نخست بوسیله کانت(که درباره شناخت درست و علمی صحبت میکند) طرح شده بود و او بود که رابطه موضوع شناخت و عامل شناخت و درهم تنیدگی این دو را ارائه داده بود و عامل شناخت یا ناظر یک پدیده را «عامل مهم و تعیین کننده» در چگونگی شکل گرفتن شناخت از اون پدیده (میخواهد گلدان باشد و یا مارکس) دانسته بود. و بالاخره دیدیم که از نظر صالحی نیا در واقع این افراد هستند که با استفاده از ذهنیت خودشان پدیده ها را«معنا» میکنند. و درک افراد هم بواسطه خود آن پدیده نیست، بلکه «روایت»آنها از آن پدیده است.
در واقع پس از این نظرات، دیگر کسی نباید بیندیشد که اینها پشت بندی هم دارند. زیرا این «قانون» است و در هر زمان و هر شرایط  و در مورد هر شناخت فردی و جمعی و در مورد «تمام واقعیتهای دنیا» راست در می یاید. فرد و یا جمع بر مبنای همین قانون شناخت دست به شناختن میزنند و پدیده ها را منطبق با دیدگاه خود میسازد.
اما پس از آن صالحی نیا بواسطه تضادهای پیش روی، این پرسش را پیش نهاده بود که «...که آیا موضوع شناخت (پدیده) آیا بکلی سابجکتیو است یا بالاخره ارتباط بین اون تصور از پدیده و خود پدیده چقدراست؟»
 و سپس به ناچار به نظریات ماتریالیستی که ناقد نظر کانت  بودند و می گفتند که:
«... پدیده ها عینیت دارند و لذا تصور از اون پدیده ها یک جائی باید با ترکیباتی مثل شناخت علمی با خود اون پدیده منطبق شود.»اشاره کرده بود.
اما رفتن سراغ ماتریالیستها و «ترکیباتی مثل شناخت علمی» تنها مانور بود (و ما پایین تر خواهیم دید که صالحی نیا از این مانورها باز هم انجام میدهد) مسئله را به سرانجام نرسانده و وی در ادامه از«رشد دانش عملکردی مغز» یاری گرفته و خلاصه آن را نیز در تآیید نکات خود دانسته بود و گفته بود که اگر تجربه از چیزی مشابه موجود نباشد، فرد ناتوان از شناخت پدیده جلوی روی خود است.
روشن است که بر پایه ی این دیدگاه، نکات بالا صرفا در مورد برداشت های فردی(که مثلا ممکن است درست یا نادرست باشند) راست در نمی آید، بلکه با توجه به «قانون» ذهن بودن آن و «طرح آن بوسیله کانت» در مورد شناخت علمی نیز راست در میاید. به هر حال، نتیجه  این بحث( یا در واقع مانور) که باید یک جایی «تصور از پدیده ها با ترکیباتی مثل شناخت علمی با خود آن پدیده ها منطبق شود» و یاری گرفتن از «دانش عملکردی مغز» و توضیحات آن در مورد«حافظه در دسترس و...» این بود:
«خوب این معنیش چیست؟ اینست که شناخت ما از پدیده ها مشروط است به خود ما! مشروط است به تاریخ تجارب قبلی ما. ما هستیم که اون شناخت جدید را شکل می دهیم. اون پدیده خارج ذهن ما ساخته ذهن ماست.»
به عبارت دیگر، پس از طی فرایند کامل شناخت، نتیجه ای که گرفته میشود این است که «اون پدیده خارج از ذهن ما ساخته ذهن ماست»!
بنابراین خواننده بسادگی میتواند نتیجه گیری کند که تنها افراد(از جمله لنین، استالین و مائو و...) و یا جریانهای سیاسی نیستند که«روایت شخصی» از مارکس دارند، بلکه چون همه ی «واقعیتهای این دنیا»(از جمله واقعیتهای که علوم طبیعی و اجتماعی مورد بررسی قرار میدهند) مشمول همین «قانون» میشوند، بنابراین- همچنانکه اشاره کردیم-  قطعا این قضیه شامل نظریه ی خود مارکس نیز میشود. به عبارت دیگر نظر مارکس نیز«روایت شخصی» مارکس از واقعیت مقابل ما یعنی سرمایه داری است. ما در ادامه این مقال خواهیم دید که صالحی نیا به صراحت این را بیان میکند و نشان میدهد که از نظر وی اصلاچیزی به نام شناخت علمی وجود ندارد، هر چه هست «روایت شخصی» است. بگذریم از اینکه وی «روایت شخصی» خود را که شامل تمامی این نظرات چرتی است که ما تا کنون دنبال کرده ایم، مستثنی میکند!
آنچه اینک میخواهیم دنبال کنیم سیر استدلال صالحی نیا است. میخواهیم ببینیم که وی بالاخره با این «روایت های شخصی» اش چه میکند! پیشاپیش اشاره کنیم که «عقل غربی» در نوسانات بی پایانش همچون شکل عینیت یافته ی« تضادهای جاندار» مدام بالا و پایین میرود و ما نیز بناچار باید با وی قدری بالا و پایین برویم تا ببینیم حرف حسابش چیست!؟
 وی بخش دیگر مقاله خود را « تناقض مشروط بودن شناخت به عامل شناخت و "عینی بودن شناخت"» نام میگذارد. از چنین نام گذاشتنی ما پی می بریم که آنچه که تا کنون «قانون» ذهن دانسته شده بود و کانت هم در مورد آن صحبت کرده بود و دانش علمکردی مغز هم آن را درست دانسته بود، و بنابراین ما میتوانستیم آن را به شناخت علمی تعمیم دهیم، تازه با عینی بودن شناخت «تناقض» دارد. به عبارت دیگر اینک متوجه «تناقض» بین عامل شناخت و عینیت شناخت می شویم. اینکه «عقل » این «تناقض» را چگونه حل میکند، خود حکایتی است:
«اینجا سوال می شود که بالاخره اگر اینست پس هر فرد یک شناخت شخصی از پدیده ها دارد پس ایا اساسا شناخت چگونه عینیت می یابد و نزدیک بودنش به خود عینیت پدیده حاصل می شود؟»
 این یعنی بازگشت به همان قضیه ای «سابجکتیو» که پیش از این درباره اش صحبت شده بود! و نتیجه نهایی بدست آمده از آن را در بالا آوردیم.
پس آنچه تا کنون درباره «روایت شخصی» افراد گفته شده بود، مشکل را حل نکرده بود و گویا«روایت شخصی» یا «شناخت شخصی فرد از پدیده ها»، باید عینیت یابد؛ یعنی« نزدیک بودنش به خود عینیت پدیده حاصل شود». به هر حال، ما منتظریم که «عقل» بگوید که چگونه شناخت به عینیت نزدیک میشود. اما وی باز از این شاخ به آن شاخ میپرد:
و «طیعتا(طبیعتا) شناختهای فردی در تضارب با شناخت جمعی می توانند تصحیح شوند.»
 این که پاسخ پرسشی نیست که جناب «عقل» خودتان طرح میفرمایید! مگر در یک صورت و آن هم اینکه فرض را بر این بگذاریم که شناخت جمعی،چون جمعی است، عینیت یافته و یا به عینیت نزدیک است! و شناخت فردی چون فردی است، نمی تواند عینیت یابد و یا به عینیت نزدیک شود!
از این میتوان نتیجه گرفت که آنچه تا کنون«عقل» گفته است، مربوط به«شناخت فردی»(همان «روایت شخصی») است و نه «شناخت جمعی» یا «روایت» های جمعی. همچنین از این متن و تا اینجا، چنین بر می آید که«طبیعتا» این شناخت فردی است که در«تضاب(تضارب)با شناخت جمعی» باید «تصحیح »شود.(1)
حال و پس از این نتیجه گیری ها میتوانیم این پرسش را طرح کنیم که با توجه به اینکه «تمام واقعیتهای دنیا» مشمول قانون کذایی صالحی نیا می شوند، چگونه است که اینجا شناخت فردی که طبق «قانون» ذهن صورت میگیرد و به «ساختن پدیده ها» طبق همان «حافظه در دسترس» می پردازد، باید خود را در «تضارب با شناخت جمعی»، که آن هم« روایت شخصی جمعی» است، و با توجه به همان «قانون» ذهن صورت می گیرد و در نتیجه «دانش عملکری مغز»  شامل حال آن نیز میشود، تصحیح کند؟
 در واقع، آنچه «عقل» این جا میگوید ربطی به اینکه شناخت چگونه باید خودرا به عینیت نزدیک کند، ندارد. زیرا اگر قرار باشد که شناخت فردی خود را تصحیح کند، آنگاه چرا باید در تضارب با شناخت جمعی اینکار را بکند؟ مگر شناخت جمعی چه ویژگی ای دارد که شناخت فردی نمیتواند داشته باشد. اگر فرض را بر این بگذاریم که مثلا شناخت جمعی به عینیت نزدیک تر باشد، آنگاه این پرسش کماکان طرح است که چگونه شناخت جمعی به عینیت نزدیک شده، اما شناخت فردی نمیتواند به آن نزدیک شود؟
 صالحی نیا بسرعت تکلیف خود را با شناخت جمعی هم روشن میکند:
«اما گاها ما شاهدیم که "توهم جمعی" شکل می گیرد! یعنی توهم یک فرد می شود توهم جمع! مثلا در فرقه ها! هینا(همین) توهم فردی می تواند تسری یابد به جمع و همه یکصدا مهمل فریاد بزنند!
بنابراین شناخت جمعی هم «گاها» به جای شناخت، به «توهم »تبدیل میشود و این از آنجاست که «توهم» فرد به آن سرایت میابد.
از دو حال بیرون نیست: یا آنچه شناخت فردی یا «روایت شخصی» است اصلا «توهم» شخصی است. یعنی آن پدیده ای که ساخته ذهن این روایت کننده است، اصلا «توهم» است (مثلا برف را بجای سنگ پندارد) و در این حال هم میتواند با سرایت به جمع، «توهم جمعی» را بوجود آورد.و یا خیر! برخی اوقات آن پدیده ای که ساخته ذهن آفریننده آن است، درست است و« توهم» نیست!
وی ادامه میدهد:
 «لذا سرنوشت شناخت فردی سرنوشت یکسانی نیست! می شود شناخت فردی کاملا متضاد باشد با واقعیت می تواند توهم فرد به جمع تسری یابد و می شود با زاویه ای شناخت فرد نزدیک شود به واقعیت عینی.»
بر مبنای آنچه تا کنون «عقل» گفته است چند وضعیت بوجود میاید:
-         شناخت فردی در تضارب با شناخت جمعی خود را تصحیح کند
-         شناخت فردی «توهم» خود را که ظاهرا باید از همان «روایت شخصی» برخاسته باشد تسری دهد به جمع و بنابراین «توهم جمعی» شکل بگیرد
-         «توهم جمعی»، خود را به شناخت فردی «تسری» دهد و این بار «توهم فردی» شکل بگیرد
-         شناخت فردی یعنی همان «روایت شخصی» به واقعیت عینی نزدیک شود
 باید متوجه باشیم که بالاخره یکی از این شناختها باید درست باشد و این آخری که  با «زاویه ای به واقعیت عینی نزدیک میشود»ظاهر باید خود صالحی نیا باشد و آنچه ما نمی دانیم این است که میتواند «روایت شخصی» خود را به جمعی که آنها هم یک به یک«روایت شخصی»دارند و علی القاعده نظر صالحی نیا را نیز باید«روایت شخصی» وی بدانند، تسری دهد یا نه!؟
اما آنچه ما اکنون دنبال آن میگردیم، این گزینه ها و این نتایج نیست. بلکه این است که آن شناخت فردی یا شناختی که تا کنون ما با نام روایت شخصی شناخته بودیم( و یا شناخت جمعی)، چگونه به واقعیت عینی نزدیک میشود.
وی در این مورد میگوید:
«تجربه و خود زندگی در اکثر موارد روند سنجش شناختهای فردی با واقعیت را شکل می دهد. زندگی انسان تا قبل دوران علم عبارت بوده از روند دردناک ازمایش و خطا. اما کار علم اینست که ابزارهای بسازد که شناختهای فردی و جمعی را بهتر مورد سجنش (سنجش)قرار دهد و نزدیکی و دوری این شناختها را به واقعیت بیرون ذهن اثبات کند.»
 نتایجی که میتوانیم از این عبارات بگیریم اینهاست:
«سنجش» درستی و یا نادرستی شناخت های فردی تا پیش از دوران علم، به وسیله«تجربه و خود زندگی» بوده و از راه«روند دردناک آزمایش و خطا» صورت می گرفت. اما پس از دوران علم دیگر تجربه  و خود زندگی نبوده که با روند دردناک آزمایش و خطا این سنجش را انجام میداده، بلکه این سنجش از طریق علم (کدام علم؟ مگر شناخت علمی، علم نیست؟!) صورت گرفته است. زیرا علم «ابزارهایی میسازد که شناخت فردی و جمعی را بهتر مورد سنجش» قرار میدهند.
به این ترتیب به «سنجش» شناخت های فردی(یا همان «روایت های شخصی») از نظر دوری و یا نزدیکی به واقعیت، به وسیله ی «ابزارهای» شناخت علمی رسیدیم. اما تا جایی که به علوم طبیعی مربوط است ابزارهای صنعتی و مدرن( برای نمونه یک میکروسکوپ) ما را یاری میدهند که اشیاء و پدیده های مورد بررسی را دقیقتر مشاهده کنیم. اما این ابزارها نمیتوانند  مانع آمدن ذهن ما با ما و« باورها و پیش فرض ها»(چنانکه پایین تر هم خواهیم دید) و قاعدتا با همان «حافظه در دسترس»مان، به آزمایشگاه گردند. اینجا چه فرقی میکند که بدون میکروسکوپ به چیزی نگاه کنیم یا با میکروسکوپ. چه فرقی میکند که یک موجود را در شرایط آزمایشگاه مورد بررسی قرار دهیم یا بیرون آزمایشگاه. در هر صورت نمیتوانیم از ذهن مان بخواهیم که با ما نیاید! بنابراین ورود ابزارها به قضیه، اصل آن را تغییر نمیدهند. نه میتوانند ما را به واقعیت نزدیک تر کنند و نه میتوانند وسیله سنجش نزدیکی ما به واقعیت گردند.  
در مورد علوم اجتماعی نیز به همین صورت است. اینجا نیز ذهن ما با همان «حافظه در دسترس و...» وارد تحقیق و بررسی میشود؛ و از آنجا که «تمامی واقعیتهای دنیا» و از جمله «آمارها» که چیزی جز یکی از واقعیتهای دنیا نیستند، شامل همان «قانون» کذایی شناخت میشوند، ذهن ما نمی تواند این تحقیق و بررسی را بیرون از این «قانون» انجام دهد.
از سوی دیگر تجربه و زندگی هم نمیتوانند مشکل صالحی نیا را حل کنند. زیرا میتوان پرسید که تجربه و زندگی چگونه میتوانند وسیله سنجش شناخت باشد، زمانی که «روایت شخصی» اشیاء و پدیده ها را بر مبنای ذهن، و نه تجربه و زندگی ساخته باشد. در حقیقت تجربه و زندگی میتوانند شناختی را مورد سنجش قرار دهند و نشان دهند که درست است یا نه که آن شناخت از خود تجربه و زندگی برخاسته باشد و با آن یگانگی داشته باشد.
چرا چنین است و از راهی که میرویم نمیتوانیم از «عقل» پاسخی بگیریم؟ این به این دلیل است که صالحی نیا پیرو همان نظریه ی«روایت شخصی» است و پذیرش این نظریه، نه تنها نفی طبقاتی بودن اندیشه هاست، بلکه نفی هر گونه علم  و دانش بشری است و به همان نتایجی میانجامد که ما تا کنون در مورد آنها صحبت کرده ایم.  
صالحی نیا در مقاله دیگری که تاریخ آن کمی قدیمی تر است و تقریبا بطور خلاصه تری کل دیدگاه وی را دربر دارد، نظر خود را در مورد شناخت چنین شرح میدهد:
«نظریه علمی شناخت بر این اصل استوار است که شناخت فردی و اجتماعی طبیعتا منشا خود را از واقعیت بیرون ذهن می گیرد، اما شناخت هرگز از باورها و پیش فرضهای عامل مشاهده گر نمی تواند جدا شود. بطور واقعی هر درک ساخته شده از واقعیت در شناخت واقعیت بعدی دخالت می کند و لذا "واقعیتی انتخابی" می سازد. بطور ساده تر: "عامل شناخت ، در انچه از واقعیت بیرون ذهن می فهمد دخیل می شود و هرگز واقعیت انطور که هست در ذهن منعکس نمی شود! دانش عملکردی مغز با اتکا به ابزارهای مدرن تحقیق این تناقض بین شناخت و ادراک و واقعیت بیرون را اثبات می کند. شناخت همواره بازتاب انتخابی است و نه بازتاب کپی شده از واقعیت. لذا انچه می ماند اینست که انسان در مسیر بی پایان شناخت، با چه متدها و ابزارهائی بتواند به درک واقعیت انطور که هست (نه انطور که انتخاب می کند) نزدیک شود. همه تلاش علم معاصر روی همین "تدقیق مشاهده علمی" استوار است. ابزارهای سنجش نظری و ازمایشگاهی، استفاده از علم امار در علوم مختلف طبیعی و احتماعی ، در چند دهه اخیر عامل جهش های بزرگ بوده اند و درک انسان را نسبت به واقعیت نزدیکتر کرده اند. اما انچه می شود از تحول علم نتیجه گرفت اینست که متد شناخت علمی به سرعت از متدهای شناخت مذهبی و ایدئولوژیک و فلسفی فاصله می گیرد و ناکارامدی دوران مذهب و فلسفه بیشتر هویدا می شود.(«رابطه "مارکسیزم- لنینیزم" و ازمان بحران چپ» نوشته شده به تاریخ 25 آذر 1396).
 حال ما متوجه نمی شویم که بالاخره کدام علم وجود دارد که مورد پذیرش جناب «عقل» است:
«نظریه علمی شناخت» که هر چند که بر این اصل استوار است که «شناخت فردی و اجتماعی طبیعتا منشا خود را از واقعیت بیرون ذهن می گیرد»اما بر این است که انسان، به واسطه دخالت «باورها و پیش فرضها»یش«واقعیتی انتخابی» میسازد( و این کلا شکل مسخ شده و پیش پاافتاده ای از نظریه ی کانت است) و در آن« واقعیت هرگز آن طور که هست در ذهن منعکس نمیشود»؛
و یا«علم معاصر» که با جستجوی «متدها و ابزارهای»یی که «بتواند به درک واقعیت آن طور که هست (نه آنطور که انتخاب می کند) نزدیک شود»، تلاش  میکند «مشاهده علمی» را «تدقیق» نماید و به «واقعیت نزدیک تر کند»؟ و لابد واقعیت آنگونه که هست در آن منعکس یا «کپی» میشود.
اگر دومی یعنی «علم معاصر» را ملاک بگیریم، که گویا باید چنین کاری بکنیم، آنگاه دیدگاه نخستین یعنی «نظریه علمی شناخت»( که ظاهر باید آن را نه نظریه علمی شناخت، بلکه نظریه ی صالحی نیا درباره شناخت های فلسفی، ایدئولوژیک و مذهبی بنامیم) به هوا می رود؛ و«قانون ذهن» کذایی که موجب این میگردید که فرد در روبرویی با پدیده ها«برداشت های پیشین» خود را دخالت دهد، نیز به همراه آن؛
 و این به هوا رفتن دومی، بفهمی نفهمی نشان میدهد که همچین«قانون» ذهن هم  نیست و نبوده است!؟ زیرا ظاهرا در «علوم معاصر» که  نباید این گونه باشد، کاربرد ندارد.
به عبارت دیگر این«قانون» که شناخت هرگز از باورها و پیش فرضهای عامل مشاهده گر نمی تواند جدا شود، به یکباره در «علم معاصر» دود میشود. زیرا این علوم نه تنها منشاء خود را از واقعیت بیرون ذهن میگیرند، بلکه به ذهن به عنوان عامل شناخت و «پیش فرض و بارورهایش» اجازه دخیل شدن نمیدهند و به این شکل اجازه نمیدهند «هر درک ساخته شده از واقعیت در شناخت واقعیت بعدی دخالت» کند «و لذا "واقعیتی انتخابی"»بسازد، بلکه بوسیله «مشاهده علمی» و «تدقیق» آن با ابزارهای سنجش نظری و آزمایشگاهی به شناخت واقعیت نزدیک تر شده و احتمالا آن را «کپی» میکنند!
خوب! می بینیم که تمامی «واقعیتهای دنیا» نه تنها مشمول این «قانون» نمی شوند!؟ بلکه برعکس ممکن است مشمول «علم معاصر»گردند.
جز این غلط اندازها و سفسطه ها(زیرا نظریه علمی شناخت، استنتاجی از علوم و پراتیک اجتماعی و بر مبنای ابزارهای عینی در هر رشته علوم طبیعی و همچنین ابزارهای ذهنی – یا آنگونه که مارکس گفت نیروی انتزاع - در علوم اجتماعی است)، سفسطه های دیگری که در این جا دیده میشود یکی همان مسئله «کپی برداری از واقعیت» است که در مقابل آن«واقعیت انتخابی» قرار داده میشود و این هر دو نادرست است.
نظریه شناخت ماتریالیستی - دیالکتیکی در حالیکه  بازتاب مکانیکی واقعیت(آنچه اینجا کپی برداری خوانده شده)(2)را درست نمیداند و اساسا نمی اندیشد که ما گرچه میتوانیم به واقعیت نزدیک تر شویم، اما نمیتوانیم  به تطابق مطلق با آن نائل گردیم، و البته نه به سبب «دخالت برداشتهای پیشین»، بلکه بواسطه تضادی که به سبب ویژگیهایی متفاوت در هر حال بین بازتاب ذهنی و واقعیت عینی وجود دارد، در عین حال با این نظریات که گویا انسان بر مبنای برداشتهای پیشین خود،«واقعیتی انتخابی» میسازد، مخالف است.
و دیگری مسئله تضادهای متد شناخت علمی(اگر اشتباها بجای متدعلم معاصر نوشته نشده باشد) است با متدهای دیدگاههای فلسفی، ایدئولوژیک و مذهبی.
به عبارت دیگر، اینجا ظاهرا  سه نوع متد مقابل ما ظاهر میگردد: یکی متد شناخت علمی یا همان  متد «روایت شخصی» که کاربرد باورها و پیش فرض های عامل مشاهده گر و استفاده از تجارب پیشین عامل شناخت است در شناخت، که میدانیم اینها «واقعیت انتخابی» میسازند، و دیگری متد«علم معاصر» را داریم که  با متدها  و ابزارهای نظری و آزمایشگاهی، تلاش میکند به  واقعیت نزدیک شده و ظاهر آن را کپی کند، و سومی متد شناخت فلسفی و ایدئولوژیک که ناکارآمدی آن روز بروز بیشتر هویدا میشود!
باید پیدا کرد حل این چیستان را!؟ 
ادامه دارد.
م- دامون
فروردین 98

1-     زمانی که شما از شناخت صحبت می کنید از شناخت علمی صحبت می کنید و نه شناخت غیر علمی خواه فردی و خواه گروهی. بحث تئوری شناخت، اساسا فردی و گروهی مرتبط به برداشت ها یا «روایت های شخصی» یا گروهی نیست، بلکه اجتماعی به مثابه آخرین پیشرفتهای علمی رشته مورد نظر است و گرنه میتوان پرسید خوب این شناخت جمعی از کجا آمد توی این بحث که فرد بخواهد شناخت خود را که با شناخت جمعی، «تناقض» و «تضارب» دارد، بوسیله شناخت جمعی تصحیح کند. آنچه اینجا میتوان فهمید این است که شناخت جمعی ای وجود دارد که میتوان به آن اعتماد کرد، زیرا این شناخت مسلح به آخرین درجه علم و دانشی است که آزمایش خود را در عمل پس داده است.
البته هم چنانکه در عبارات پس از این خواهیم دید، صالحی نیا به این امر نیز باوری ندارد. و گرنه اینجا چون فرض قضیه نادرست است، طبعا نتیجه هم نادرست است. روشن است که صالحی نیا فرد بی پرنسیپی است و آنچه در یک عبارت میگوید در عبارت بعدی آنرا نفی میکند و بنابراین تنها میتوانیم به این مسئله تنها به این دلیل که طرح شده اشاره ای بکنیم: در واقع اگر از مسئله«روایت شخصی» بگذریم و شناخت فردی را که درون اجتماع حاصل میشود، نتیجه فرایندی ذهنی - عملی که خود ما پیش از این شرح دادیم، بدانیم، این قضیه سوی دیگری نیز دارد. یعنی این سو که لزوما یا همواره این گونه نیست که این شناخت فردی باشد که باید در تضارب با شناخت جمعی خود را تصحیح کند، بلکه برعکس آن نیز میتواند بوجود آید؛ یعنی شناخت جمعی باشد که در تضارب با شناخت فردی درست، خود را تصحیح کند. گویا دید صالحی نیا باید این گونه باشد که شناخت فردی نادرست و شناخت اجتماعی درست است( گرچه وی چنین دیدگاهی ندارد زیرا شناخت تمامی گروهها را رد میکند و تنها نظر خود را درست میداند) و باز گویا همیشه این باید فرد یا افراد باشند که باید شناخت خود را در تضارب با شناخت جمعی تصحیح کنند(وی این دیدگاه را نیز ندارد). آنچه این نکته نشان میدهد این است که از نظر «عقل غربی» جامعه به دو به بخش تقسیم میشود. یکی افراد و دیگری اجتماع. افراد برداشت و «روایت شخصی» از اشیاء و پدیده ها دارند، اما جامعه برداشت و روایت شخصی ندارد، بلکه برداشت و روایت «اجتماعی» دارد، که ظاهرا همان شناخت علمی(یا همچنانکه کمی پایین تر خواهیم دید «علم معاصر») است. افراد برداشت ها و روایت های شخصی خود را به نزد اجتماع میاورند و اجتماع به آنها میگوید که شناخت و «روایت شخصی» آنها درست نیست، زیرا با شناخت ما به عنوان اجتماع «تناقض» دارد. بهتر است که آنها«روایت شخصی» خود را تصحیح کنند. هم چنانکه گفتیم برخی زمانها این جامعه است که شناختش اشکال دارد و فرد میتواند از جامعه بخواهد شناخت خود را اصلاح کند. در حقیقت تاریخ علم طبیعی و اجتماعی سرشار است از این نوع حرکتها. برای نمونه  گالیله،  داروین و یا انیشتین در علوم طبیعی و خود مارکس و انگلس در علوم اجتماعی. گویا این گالیله، داروین و انیشتین و یا مارکس و انگلس نبودند که در تضارب با شناخت جمعی خود را تصحیح کردند، بلکه این شناخت جمعی بود که در تضارب با نظریه های انیشتین و یا مارکس خود را تصحیح کرد و تکامل داد.
2-   «کپی برداری از واقعیت» عموما به دو معنای منفی و یک معنای مثبت بکار رفته است: دو معنای منفی آن عبارتند از:  یکی اینکه شناخت بی واسطه که بوسیله حواس صورت میگیرد، درست است و میتواند واقعیت را بازتاب دهد و دیگری به این معنا که شناخت عقلانی، که شناختی با مجردات است، میتواند واقعیت را کپی کند، یعنی بطور مطلق با آن منطبق گردد. این هر دو دیدگاه از نظر شناخت ماتریالیستی- دیالکتیکی نادرست هستند. دیدگاه مثبت عبارت از این است که آن را به معنای بازتاب درست واقعیت در ذهن و یا تطابق ذهن با واقعیت با تمامی محدودیتهایش و نسبی بودنش بدانیم.در متون مارکسیستی عموما به این معنا بکار رفته است.   



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر