۱۳۹۷ اسفند ۱۱, شنبه

برعلیه ضد لنین و ضد لنینیسم ها(2) با درست کردن و افزوده ها در 21 اسفند97



برعلیه ضد لنین و ضد لنینیسم ها(2)
با درست کردن و افزوده ها در 21 اسفند97

مارکس و مسئله «روایت»های شخصی
صالحی نیا دم از عقل و فلسفه و منطق - بویژه از نوع غربی آن - میزند و خود را تابع اینها میداند. بد نیست اگر عقل و فلسفه و منطق وی را آزمایش کنیم.
 ما از میان نوشته های وی مقاله ای به نام«روایتهای"مارکسیزم"و توهم "مالکیت اصل مارکسیزم"» (نوشته شده به تاریخ 15 ارديبهشت 1397 ) را که وی در آن نظر خود را درباره نظریه شناخت بازگو میکند، انتخاب کرده ایم. این مقاله ای است که در حاشیه برگزاری دویستمین سالگرد تولد مارکس در چین(بوسیله رویزیونیستهای چینی) نوشته است.
در این مقاله ی«فلسفی»، جناب صالحی نیا پس از شرح بی معنایی از جریانهای چپی که گویی همین طور«هردمبیلی» و بر مبنای«روایت» های فردی یا گروهی، یکی پس از دیگری در تاریخ جهان و ایران بوجود آمده اند(و اسم این شرح «جغول بغول» را هم تاریخ «مستند» میگذارد)(1) که تنها افراد بی پرنسیپی مانند وی میتوانند این گونه به آن برخورد کنند، به این نتیجه گیری میرسد که هر کسی «برداشت» و «روایت» خودش را از مارکس دارد، و در پی آن میگوید این مسئله ریشه فلسفی دارد؛ و آنگاه برای اینکه ریشه فلسفی آن را نشان دهد در بندی زیر نام «روایت ها یا برداشتها در نظریه شناخت، فاز فلسفیدن در موضوع رابطه پدیده و شناخت از اون پدیده» چنین مینویسد:
«از دید من این فقط مارکس نیست که مشمول داستان "روایتها" و برداشتها می شود.تمامی واقعیتهای این دنیا در ذهن انسان مشمول همین قانون است که در نظریه شناخت تایید شده و توضیح داده می شود.»
گویا از نظر صالحی نیا«شهرهرت» است که هر کس هر جور دلش خواست از«واقعیت های» دنیا و از جمله مارکس«برداشت» کند و یا «روایتی شخصی» از آنها داشته باشد!؟
این دیدگاه، به شکلی تکرار همان داستان کهنه «روایت »ها یا «تاویل» های پسامدرن هاست که یاد آور نظریه پروتاگوراس سوفسطایی( که در زمان خودش همراه با سوفسطاییان نقش معینی در تکامل فلسفه داشت)است که انسان( یا در واقع ذهن انسان) را معیار هر چیز میدانست. پسا مدرنها میگویند هر انسانی «برداشت» یا «روایت» خودش را از شیء یا پدیده دارد و در نتیجه  به اندازه انسانهای روی زمین برداشت و یا «حقیقت» وجود دارد. و این انسانها هم از طریق گفتگو با یکدیگر میتوانند نظریات، برداشتها یا در واقع «حقایق» خود را به هم نزدیک کنند.
صالحی نیا از این هم پیشتر رفته نام این «شهر هرت» را«قانون» ذهن انسان میگذارد. روشن نیست که این از نظر صالحی نیا«قانون» ذهن، در کدام نظریه شناخت «تایید شده و توضیح داده» شده است، که وی با این قیافه حق به جانب به آن اشاره میکند. چنین نظری از دیدگاه شناخت ماتریالیستی - دیالکتیکی که بر پایه عمل قرار دارد، نه تنها «قانون» نیست و نه تنها «تایید» وبر این مبنا«توضیح داده» نشده، بلکه مهمل محض است.
صاحب«عقل غربی» ادامه میدهد:
«ابتدا کانت بود که رابطه موضوع شناخت و عامل شناخت و درهم تنیدگی این دو را ارائه داد. به این معنی که عامل شناخت یا ناظر یک پدیده عامل مهم و تعیین کننده در چگونگی شکل گرفتن شناخت از اون پدیده است. حالا اون پدیده مارکس باشد یا یک گلدان جلوی روی شما!
بواقع این شما هستی که با استفاده از ذهنیت خودتان اون پدیده را معنی می دهید و درک می کنید و درک شما به این دلیل خود اون پدیده نیست بلکه "روایت شماست"»
در این صورت، شما باید بتوانید «با استفاده از ذهنیت خودتان» مارکس را گلدان و گلدان را مارکس «معنا» و درک کنید!؟ و لابد اگر کسی چنین کرد صالحی نیا وارد معرکه شده و میگوید: «اینکه شما مارکس را گلدان و گلدان را مارکس معنا کردید،اشکالی ندارد؛ اینها «روایت» شما از این دو پدیده است»!؟
آیا اینها جز چرندیات چیز دیگری است؟
یکم: عامل شناخت(همان سوژه) یا «ناظر یک پدیده» عامل مهم در شناخت یک پدیده است، اما عامل تعیین کننده شناخت(دقیق تر، معیار درستی یا نادرستی شناخت یا محک زننده انطباق با قوانین پدیده) از آن پدیده نیست. دیدگاهی که عامل شناخت یعنی ذهن(یا ذهنیت) انسان را دارای نقش تعیین کننده در شناخت و بدتر«معنا دهنده به پدیده»میداند، ایده آلیستی است؛ زیرا در واقع و از دیدگاه ماتریالیستی مارکس، این عمل انسان است که عامل تعیین کننده در شناخت یک شیء یا پدیده است. شناخت با عمل آغاز میشود و به عمل باز میگردد و در آن درستی و استواری آن محک میخورد. در نتیجه، فرایند کلی شناخت، یعنی جهش از ماده (شیء یا پدیده) به اندیشه(شناخت- ذهن) و جهش از اندیشه به عمل هر دو بر مبنای عمل به فرایند یگانه ای تبدیل میشوند.
گفتنی است که مواقعی ذهن نقش تعیین کننده را در فرایند شناخت میابد؛ مثلا در فرایند تبدیل شناخت حسی به منطقی و هنگام تلاش برای فهم ماهیت پدیده، نقش ذهن و فعالیت آن تعیین کننده میشود و بدون رسیدن به چنین شناختی، نمیتوان تاثیری دلخواه روی پدیده و در جهت اهداف خود گذاشت. اما این نقش تعیین کننده زمانی است که ذهن، احساسهای بدست آمده از شیء در جریان عمل روی آن را، مرتب میکند و از آنها به سوی مفاهیم و شناخت منطقی  میرود. از این رو، به هیچ عنوان نقش در نهایت اساسی و تعیین کننده عمل را که در سراسر فرایند دوگانه وجود دارد، نفی نمی کند. 
دوم: این دیدگاه نفی کامل دیدگاه ماتریالیستی بازتاب است. دیدگاه ماتریالیستی بازتاب بر این است که این خود شیء یا پدیده و تضادها و قوانین آن است که با واسطه عمل انسان روی آن، در ذهن انسان بازتاب می یابد و در معرض شناخت قرار میگیرد. و اشیاء و پدیده ها هم، نه بواسطه «ذهنیت» انسان و «روایت ها» و «برداشتها»، بلکه بواسطه اختلافات و کیفیات متفاوت خود، در ذهن انسان بازتاب های مختلفی میابند.
 این فرقی که انسان بین برف و سنگ(بین گلدان و مارکس و بین مارکس و کانت) میگذارد، نشان میدهد که شناخت انسان از این دو بواسطه ماهیت متفاوت آنها، متفاوت است. به عبارت دیگر، برف و سنگ به واسطه تفاوت میان خودشان است که بازتابهای متفاوتی در ذهن من می یابند و معناهای مختلفی کسب میکنند، نه به واسطه ذهن من. در نتیجه این ماهیت های متفاوت اشیاء و پدیده ها هستند که تعیین کننده نوع شناخت از خود و نوع برخورد به خود می باشند. نمیتوان برف را سنگ فهمید و سنگ را برف. از برف نمیتوان برای درست کردن یک دیوار استفاده کرد، زیرا آب میشود و میریزد، اما از سنگ میتوان، زیرا محکم و استواراست. گلوله برفی را در زمستان میتوان برای بازی و سرگرمی بسوی دوست خود پرتاب کرد، اما سنگ را نمیتوان.
هیچکس نمی تواند به میل خود شیء یا پدیده ای را بازتاب دهد یا به عبارت دیگر آن را آن گونه که دلش میخواهد «معنا» کند، اگر آن پدیده نتواند آن بازتاب یا«معنا» را داشته باشد.(2) زیرا اگر من بتوانم به هر شیء یا پدیده ای با ذهن خود«معنا» دهم، آنگاه میتوانم برف را سنگ «معنا» کنم و سنگ را برف. از برف خانه بسازم و سنگ را بجای برف، به کله دوست خود بکوبم. حال آنکه میدانیم هر آدم معمولی بین برف و سنگ تمایز میگذارد، و این از آن روست که آنها در واقعیت متفاوت و متمایزند.
 اینجا نمیتوان گفت شما روایت خودت را از سنگ و برف داری، من هم روایت خودم.(3) زیرا شناخت از برف و سنگ، حتی اگر به گونه ای انفرادی و بر مبنای عمل فردی آغاز گردد، به مرور تبدیل به شناخت اجتماعی میشود. بطور کلی، شناخت انسانی متکی به عمل روی اشیاء و پدیده هاست و نه در انفراد و جدایی از آنها و یا انفعال در قبال آنها.
 حتی اگر فرض را بر این بگذاریم که شخصی که تا کنون برف و سنگ را ندیده است به واسطه ذهنیت شخصی خود، به برف و سنگ «معنای» واحدی دهد و آنها را یک پدیده درک کند، پس از آنکه هر دو را به سر خود کوبید، به اختلاف میان آن دو پی میبرد و از آن پس در حدودی که از آن دو شناخت بدست آورده و در چارچوب معینی،  بین آنها فرق میگذارد.
همین جا به این هم اشاره کنیم که آنچه در مورد تفاوتهای اشیاء یا پدیده ها گفتیم با امکانات متفاوتی که اشیاء و پدیده ها دارند و استفاده ای که افراد گوناگون از اشیاء یا پدیده های گوناگون، بنا به همان امکانات متفاوت و بنا به میل شخصی خود میکنند، فرق دارد. ممکن است شخصی از چوب درخت برای ساختن خانه استفاده کند و دیگری برای گرم کردن خانه و سومی با کار تراشیدن و یا حکاکی روی آن برای درست کردن یک اثر هنری. این ربطی به ماهیت چوب ندارد. و همین ماهیت است که چوب را متفاوت با آهن میکند.
 سوم: «دخیل بستن» به کانت در این موضوع، جدا از اینکه نشانگر ناآگاهی وی از فلسفه کانت است، نفعی برای این «عقل غربی» حاصل نمیکند. دلیل این است که کانت ایده آلیست بود و در این موضوع که عامل شناخت در «شکل دادن به پدیده» یعنی شناخت آن، نقش تعیین کننده دارد، ایده آلیستی فکر میکرد. وی مفاهیم و مقولاتی را که اندیشه بوسیله آنان در پدیده رسوخ میکند، ««پیشینی» میدانست و آنها را موثر در شکل گرفتن شناخت علمی به شمار میآورد و همین اساس ایده آلیسم وی را تشکیل میداد.
اما نظر کانت در مورد تعین کننده بودن ذهن انسان در شناخت پدیدارها، ربطی به «روایت» و «برداشت» شخصی ندارد. او درباره علم شناخت صحبت میکند و نه درباره «روایت» های شخصی؛ وی این «شکل دادن به پدیده»، یا دقیقتر،  شناخت یافتن از پدیده را، موجب این نمیدانست که اشخاص از پدیده «روایت» هایی که شخصی است، پیدا کنند و ارائه دهند؛ زیرا وی درباره مقولاتی «پیشا تجربی» ای صحبت میکند که عمومی است، و منجر به شناخت علمی قابل اتکاء و انطباق یافته با نمودها، که  خود از راه حواس در ذهن انسان بازتاب میبابند، برای پیشرفت دانش و انسان میشود و نه «روایت» های شخصی ای که موجب دیدگاههای متفاوت افراد شود.
و باز، کانت گر چه به اندیشه در باره رابطه شناخت و شیء یا پدیده دست زد، اما در موضوع رابطه موضوع شناخت و شناسنده و بویژه و اتفاقا در مورد «درهم تنیدگی» آنها دچار اشتباهات جدی متافیزیکی(جدا از دیدگاههای ایده آلیستی اش) شد. زیرا از یک سو، برای شناخت مفهومی انسان(یا بازتاب علمی پدیده در ذهن انسان)، سرچشمه ای جز تجربه حسی هم قائل بود و به این ترتیب «درهم تنیدگی» ذهن و عین یا برخاستن شناخت مفهومی از شناخت حسی  شیء یا پدیده را، که با واسطه عمل و کار روی آن صورت میگیرد، انکار میکرد؛ و دوما برای ماهیت شیء یا پدیده که در شناخت علمی، هدف، رسیدن به آن و فهم قانونمندی های آن است، وجود و هویتی مستقل از آن «درهم تنیدگی» قائل بود و آنرا «شناخت ناپذیر» میدانست. به این ترتیب، درهم تنیدگی ای که کانت از عوامل درونی از یک سو و شناخت  شیء یا پدیده مورد شناخت ارائه میدهد را، بیشتر باید از یکدیگر جدا کردن دانست تا درهم تنیدگی، و ایرادهای اساسی از هر دو سو دارد. این که کانت را دوآلیسم هم  میدانند برای این است که ذهن و عین را دو منبع متفاوت شناخت بشمار میآورد. در حالیکه ماتریالیسم تنها منبع را ماده و ایده آلیسم تنها منبع را ذهن انسان میداند.
در مجموع  درک های کانت در مسئله شناخت، ایده آلیستی بود، زیرا شناخت های عامل شناخت را «پیشینی» میدانست و این «پیشینی» را هم بطور مطلق از موجودیت اجتماعی- تاریخی بشر و عمل اجتماعی آن جدا میکرد. اینها بخشی از نواقص نظریه شناخت کانتی از دیدگاه ماتریالیستی است.
چهارم: همین که گفته شود درک من از هر شیء یا پدیده، «روایت» من از یک شیء یا پدیده است، یعنی یک ایده آلیسم دیگر. زیرا در این صورت، هر کس روایت خود را دارد و دیگر در اینجا از «درهم تنیدگی» موضوع شناخت و ذهن انسان نمیتوان صحبت کرد.(4)
بر این مبنا، اندیشه من از خودم برمی خیزد و اندیشه دیگری نیز از خودش و گویا هیچ ارتباطی با شیء یا پدیده هم ندارند. در اینجا دیگر قرار بر شناخت شیء و پدیده نیست، بلکه شیء یا پدیده تنها بهانه ای هستند برای یک دیدگاه و یا معناهای شخصی. حال آنکه میدانیم اگر هزار نفر با سنگ و آب بگونه ای تجربی و عملی سرو کار داشته باشند، بین این دو فرق میگذارند و درک هاشان در مورد هر کدام از این دو و تفاوتهای عمومی شان، به هم نزدیک است؛ و چنانچه این هزار نفر آخرین پیشرفتهای علوم فیزیک و شیمی، یعنی آخرین درجه رشد شناخت اجتماعی را خوانده باشند، آنگاه این نزدیکی بین آنها به میزان بسیار زیادی بالا میرود و اندیشه شان در مورد آنها نزدیک به هم خواهد بود.
پنجم: آنچه تا کنون گفتیم در مورد شناخت مارکس نیز با اگرها و اماهایی که پایین تر توضیح خواهیم داد- زیرا اینجا پای مسئله ای اجتماعی و طبقات مطرح است و وجوهی وارد قضیه میشود که در مورد علوم طبیعی  وجود ندارد و یا کمتر وجود دارد - راست درمیاید.
 مقدمتا بگوییم که اینجا نیز این من نیستم که به مارکس معنا میدهم. مارکس معنای خودش را از خودش از گفته ها و اعمالش دارد و این ها در کتابها و در تاریخ جنبش کمونیستی موجودند. هر تاریخ فلسفه دانی بین نظرات فلسفی مارکس با افلاطون، ارسطو، کانت، هگل، دیدرو و فوئرباخ  فرق میگذارد؛ هر اقتصاد دانی بین نظرات مارکس با آدام اسمیت و ریکاردو و... فرق میگذارد و هر تاریخ نگار اندیشه های سوسیالیستی نیز بین مارکس با سن سیمون، فوریه و ااوئن فرق میگذارد و کسی هم تا کنون نیامده که مارکس را افلاطون و ارسطو و یا اندیشمندانی که در بالا از آنها نام بردیم «معنا» کند.
ادامه دارد.
م- دامون
اسفند 97
یادداشتها
1-    و این هم شرح تاریخ:«قبلتر ها توده ایها مارکس را ترجمه کردند و بعدش فدائیها اونها را خائن نامیدند و مدعی شدند که مارکس مال اونهاست و اون یکی ها رویزیونیست هستند و نوکر شوروی و بعدش بود که پیکاریها اومدند و باز مارکس را از چنگ اون دو نسل قبلی در اوردند و نجاتش دادند! خوب طبیعی بود که وقتی تو سطح دنیا نگاه می کنیم همین ماجرای کمدی را می بینیم! از مارکسیتهای اروپائی زمان مارکس تا لنین که اونها را کافر و ضد مارکس نامید تا مائو و استالین و تروتسکی بگیر تا کاسترو و چگوارا تا انور خوجه! خلاصه توی این دویست سال که از تولد مارکس می گذرد این مارکس مرتب از این گوشه به اون گوشه کشانده شد و هر گرایشی او را مل خود دانست و بقیه را خائن به او! اینها که گفتم کاملا مستند است. واقعیتی است که هیچ کدام از این قبائل نمی تواند منکرش شود!» برای این فرد که جدی نیست و کوچکترین مسئولیت در قبال مسائل ندارد، اسم این تاریخ است. آنچه از این تاریخ  میتوان فهمید این است که نمیتوان گفت که کی درست است و کی نادرست.
2-    این مسئله در مورد نه تنها علوم طبیعی و اجتماعی بلکه حتی در مورد آثار هنری که تفسیر پذیرند، نیز راست در میاید. برای نمونه کسی نمیتواند از شکسپیر، بالزاک، گورکی یا برشت «روایتی» فاشیستی ارائه دهد و یا  فیلم «پیروزی اراده» را که در دفاع از فاشیسم است، اثری هوادار طبقه کارگر «معنا» کند. 
3-    همانگونه که نمیتوان گفت که کتاب سرمایه، «روایت» مارکس از اقتصاد سرمایه داری است و کتاب ثروت ملل «روایت» آدام اسمیت. این دو کتاب در بیان واقعیت معینی از دیدگاه دو طبقه نوشته شده اند در عین اینکه کتاب مارکس در مرحله متکامل تری از توسعه و انکشاف سرمایه داری و در تکامل همان علمی بوجود آمده است که آدام اسمیت از پایه گذاران آن به شمار میرفته است.
4-    این در مورد گزارش، توصیف ها یا تفسیرهای فردی از رویداهای شخصی زندگی نیز راست در میاید. ممکن است که دو یا چند نفر از یک واقعه ی مشخص که همانگونه که در واقعیت بوده گزارش میشود، توصیف ها و تفسیرهای شخصی مختلف و متضادی را ارائه دهند. از چند حال بیرون نیست: یا اینکه یکی درست تجزیه و تحلیل میکند و دیگران نادرست؛ یا هر کدام آنها بخشا درست و بخشا نادرست واقعه را بررسی میکنند، یا اینکه همه آن را نادرست توصیف میکنند و بالاخره یا اینکه واقعه ای تک از دید افرادی با منافع متضاد توصیف میشود، لذا حقیقت از دید هر یک، با دیگری متفاوت است.   



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر