۱۳۹۷ اسفند ۲۶, یکشنبه

برعلیه ضد لنین و ضد لنینیسم ها(4)


برعلیه ضد لنین و ضد لنینیسم ها(4)

مارکس و مسئله «روایت»های شخصی
اکنون تلاش می کنیم که شرح ساده ای از سیر شناخت بدهیم تا تفاوت و تضاد آن با این سفسطه ها روشن شود.
  یا فردی از پدیده ای( برای نمونه یک اسب) شناخت دارد، یعنی در گذشته  تجربه ای در ارتباط با آن داشته و از آن تجربه شناختی بدست آورده است و یا خیر، تجربه و شناختی نداشته  واصلا نمیداند این پدیده چیست. حال اگر پیش از آن تجربه اش را داشته باشد، می تواند از آن، برای شناخت هر مورد ویژه  از این موجود که با آن روبرو میشود، یاری بگیرد.
اما آن تجربه و شناخت گذشته که در صورت وجود آن می تواند به یاری این فرد آید، چه بوده است؟
 این عبارت بوده است از داشتن رابطه ی عملی با موجودی بنام اسب که تا آن زمان ندیده بود. چیزهایی که وی پیش از آن دیده بود گرچه میتوانست به یاری وی آید، اما خیلی نمیتوانست او را برای بازتاب این موجود، که برای نخستین بار میدید، یاری دهد. بنابراین، نیاز به یک تجزیه و تحلیل مستقل و ویژه داشت. این فرد آن پدیده را در جریان ارتباط عملی که با آن داشت، و فرایندی که گذراند، در ذهن خود بازتاب کرد و ویژگیهای آن را تجزیه و تحلیل کرده و به یک شناخت نسبی رسید. چندان که اگر از آن پس، شخص دیگری از وی می پرسید که آیا تو شناختی از اسب داری، پاسخ میداد، آری؛ و می افزود که البته شناخت وی کامل نیست، زیرا تنها یکبار با یکی از آنها روبرو شده و مدتی با آن در ارتباط بوده است. از این رو تجربه اش محدود است؛ ولی، خوب، این تجربه به وی اجازه میدهد که اگر مانند آن دید، برخی چیزها را زودتر دریابد.
از آن پس با نمونه های دیگری از این حیوان که باز تا آن زمان ندیده بود، آشنا شده و بررسی آنها  به تکامل دیدگاه پیشین وی که در ذهن وی موجود بود، یاری رساندند و اکنون مجهز به یک دیدگاه عام تا حدودی ساخته و پرداخته، در مورد شناخت اسب و تمایزش از دیگر حیوانات شده است. این همان چیزی است که از معنای آموختن از تجربه و به دست آوردن شناخت فهمیده میشود.  
 با این همه، ممکن است که وی باز نمونه ای از این نوع راببیند که تا کنون و در نمونه های گذشته ندیده بود و بنابراین تجربه ای هم از چند وچون آن نداشت و شناخت عامی( یا«برداشتهای قبلی» ای که در حافظه اش موجود بود) که داشت نیز به تنهایی برای شناخت این موجود تازه کفایت نمیکرد.
پرسش کلیدای که برای بدست آوردن شناخت از این مورد مشخص میتوانست طرح کند این بود که این موجود مقابل وی چه ویژگیهای معینی دارد که وی نمیتواند آن را در چارچوب دیدگاه عامی که تا کنون بدست آورده جای دهد و یا دیدگاه عام وی نمیتواند خیلی راحت آن را توضیح دهد. سپس به این دو نکته میپرداخت که  کدام یک از این ویژگیها با موارد پیشین مشترک و بنابراین قابل انحلال در شناخت عامی که به آن مجهز هست، میباشد و کدام ویژگیها با آنها در تمایز و تضاد قرار دارد و لذا نه تنها نمیتواند در شناخت عام موجود وی منحل کرد، بلکه به عکس باید شناخت عام را تغییر داد به گونه ای که این مورد ویژه را نیز در بر بگیرد.
به عبارت دیگر این موجود، ویژگیهایی دارد که آنها که تا کنون دیده بود و بر مبنای همانها هم شناخت عام وی از این موجود ساخته شده بود، نداشتند. اینجا آن دیدگاه عام که وی در پرتو آن اسب کنونی را بازتاب داده و داوری میکند، با واقعیت موجود کنونی که طبق بررسی و تحقیق مشخص وی از ویژگیهای آن، از حد معمول آنها بزرگتر، رنگهای آن متفاوت تر، نیروی آن قوی تر، سرعت آن بیشتر و هوش و قابلیت هماهنگ شدن آن با محیط پیرامون بالاتر و خلاصه از جهات گوناگون، در تضاد قرار می گیرد. به این تضاد، تضاد بین خاص( یعنی تجربه نو و تازه و با ویژگیهای کمی و کیفی و اندازه متفاوت)با عام (یعنی همان شناخت یا دیدگاه پیشین) و یا برعکس تضاد موارد پیشین، با مورد نو می گویند.
سیر شناخت وی، از ویژگیهای این اسب و اشتراکات و تفاوت های آن با تجارب پیشین آغاز میکند و به مرور به بازتاب منطقی آن دست میزند. در این فرایند، این موجود و قوانین ویژه آن را می فهمد. با بدست آوردن این تجربه نو، از یک سو برخی وجوه اساسی شناخت پیشین عام را که با بررسی این موجود، باز هم بیشتر تایید شده، استحکام می بخشد و از دیگر سو، آن شناخت عام پیشین را که برخی چیزها این مورد ویژه را در بر نمیگرفت، راست و ریست میکند. برخی چیزها را اصلاح و دقیق تر میسازد و برخی جهات را توسعه و تکامل میدهد و به این ترتیب دیدگاه عام خود را که جمع بست تمامی تجارب وی تا آن زمان است، به شناختی بالاتر ارتقاء داده، بارور کرده و به آن غنا و ژرفا بخشیده است. به این تاثیر خاص بر عام میگویند.
همچنانکه گفتیم در این جا شناخت عام، که همچون چراغی عمل میکند که پرتویی بر این پدیده مشخص می اندازد، راهنمایی برای شناخت این پدیده ویژه و یاری کننده است؛ چرا که خود این شناخت عام، نتیجه تجارب، رابطه ها، کنش ها و شناخت های خاص های بوده است.
 از یک سو، وی طبعا نمی تواند، همه ی آنچه تا کنون یاد گرفته و تجاربش را افزون کرده است، فراموش کند و به هر پدیده ای این گونه برخورد کند، که گویا بطور مطلق(مگر اینکه نقطه حرکت را صفر فرض کنیم که ما در فرض های گذشته این مورد را جای دادیم) هیچ رابطه ای و تجربه ای و بنابراین شناختی از آن نداشته و بنابراین هیچ گونه مناسبتی با تجارب پیشین وی ندارد. زیراحتی اگر این یک مورد استثنایی هم باشد، باز این نکته کلیدی وجود دارد که جهان یک کل(یا یک عام) پیوسته است و هر جزء خاص آن، به شکلی دارای برخی از خصوصیات این کل هست.
از سوی دیگر وی نمیتواندچون تجربه ای دارد، صرفا به آنها اتکاء کند و هر چیز نویی و هر پدیده ویژه ای را که در مقابل وی ظاهر میگردد، در چارچوب تجارب پیشین و شناخت عام(یا «برداشتهای قبلی») بگنجاند و به آن در آن چارچوبها«معنا» دهد و اگر نگنجید، بزور جای داده و با تنبلی هر چه تمامتر، از زحمت و کار تجزیه و تحلیل مشخص و ویژه آن  سرباز زند. اگر چنین باشد، آنگاه شناخت عام اولا هیچگاه بدست نمی آید(همانگونه که گفتیم میتوان فرض را برآن گذاشت که ما داریم از صفر آغاز می کنیم و هیچگونه شناختی از پیش نداریم)، و تنها در حد یک تجربه که اجزاء آن از هم گسیخته هستند و هر کدام برای خود سازی میزنند، باقی می ماند، و دوما، هیچگاه تغییر نمیکند. این شناخت عام- یعنی آنچه که قرار بود که چراغی باشد- مانند حقیقت مطلقی میشود که یک بار برای همیشه بدست آمده و تنها باید همه چیز را با آن اندازه گیری و درک کرد.
وانگهی، اگر چنین بکند، تضاد مورد خاصی که اکنون در برابر وی قرار گرفته است، با تجربه و دانش پیشین و شکستهای متوالی در برخورد با این پدیده که از بکار بردن خشک و مرده(دگماتیکی) دیدگاه عام وی سرچشمه میگیرد، بناچار وی را مجاب خواهد کرد که تلاش کند توجه خود را روی آن و صرف نظر از برخی از تجارب پیشین خود، به این معنا که یا اصلا و یا تا حدودی بدرد این مورد ویژه و نو نمیخورند، متمرکز کند.(1)
این به آن میماند که شخصی که خانه های گوناگون زیاد دیده است و تجارب، تصورات و کلا دیدگاهی عام در مورد خانه داشته و دارد، با دیدن جوانب گوناگون یک خانه مدرن و هنری بگوید که «من تصور میکردم- یا پیشداوری میکردم- که این خانه هم مانند خانه های دیگر است(در اینجا وی از شناخت عام خود حرکت میکند، تا این خانه را هم در چارچوب شناخت پیشین خود بگنجاند و یا بر مبنای آنها داوری کند)، اما این خانه در تصورات موجود من نمی گنجید(یعنی با آنها در تضاد قرار گرفته بود) و به گونه ای جزیی و یا بکلی، تصورات مرا در مورد خانه تغییر داد( خاص، عام را تغییر داد و بارور کرد). البته عکس آن نیز راست در میاید: پس از دیدن جاهای گوناگون خانه ای بگوید که« این هم یکی بود مانند دیگر خانه ها و چیز بکر و تازه ای نداشت، درنتیجه  تغییری اساسی در تصورات پیشین من در مورد خانه ایجاد نکرد»( یعنی خاص، عام را تغییر نداد، زیرا در موارد پیشین تجربه شده بود).
اساس حرکت در مورد شناخت هر پدیده ی ویژه، «پیشداوری» کردن، یا حرکت از مفاهیم و تعاریف عام یا «برداشتهای پیشینی» که در ذهن (یا حافظه)موجود است و ساختن این پدیده  بر مبنای آنها نیست. اینها یاری دهنده و پرتو افکن بر فرایند شناخت این پدیده ویژه هستند و باید با ظرافت از آنها، برای بازتاب ذهنی این پدیده یاری گرفت و استفاده کرد؛ اساس حرکت خود همین واقعیت ویژه است که باید از ویژگیهای خاص آن بسوی مفاهیم و تعاریف عامی برای تجزیه و تحلیل آن دست زد و در این روند از آن شناخت های پیشین یاری گرفت. و این روندی از شناخت است که خواه در شناخت علمی و خواه در مورد فرایندی که مردم عادی تجارب خود را افزون می کنند، راست در میاید.
  در چنین شناختی، که شکل عمومی شناخت است،  وضع به هیچوجه این گونه نیست که چون یک دیدگاه عامی داریم پس در هر مورد بر مبنای آن دیدگاه عام یا بر مبنای آنچه در حافظه مان موجود است، پیشداوری کنیم و به این مورد ویژه هویت و «معنا» دهیم.(2) این جز شکلی از کاربرد مکانیکی و ضد دیالکتیکی  دیدگاه عام و نهایتا ذهنی گرایی، چیز دیگری نیست. نه موارد پیشین و نه این مورد ویژه حاضر، هیچکدام در چنین فرایندی ساخته نشده که چون دیدگاه عامی داریم، باید بر مبنای آن داوری کنیم، و پس دیگر نیازی به تجزیه و تحلیل هر مورد ویژه  و درک چیزها با هویت  مستقل شان و بدانگونه ای که واقعا هستند نداریم و همین دیدگاه عام ما را بس است تا بتوانیم همه چیز را بدون کار و زحمت و تلاش ذهنی سبک و سنگین و داوری کنیم.    
بطور کلی، پیش کشیدن حافظه بوسیله صالحی نیا یک سفسطه است، برای درست وانمود کردن یک دیدگاه نادرست ذهنی گرایانه و یا نشان دادن یک دیدگاه ذهنی گرایانه به جای شناخت علمی و نمایش آن به عنوان «قانون ذهن». زیرا که صحبت در مورد خود فرایند بازتاب است و میتواند در مورد بدست آوردن شناخت از موجودی تازه باشد و یا موجودی که در چارچوب یک نمونه از موجودات، از نوع ویژه است، و نه بطور کلی در مورد فرایندی از شناخت که تمام شده و در حافظه نقش بسته است. اینکه این شناخت موجود در حافظه تاثیر می گذارد، به هیچوجه نفس مسئله را تغییر نمیدهد. ما در گذشته شناختی نداشتیم و پس از آن شناختی بدست آوردیم و از آن در شناختهای پس از آن استفاده کردیم و اگر آن ایراد و اشکالی،  در بازتاب و توضیح پدیده های نو داشت، آن را اصلاح کردیم.
مارکسیسم - لنینیسم - مائوئیسم نیز دانشی است که ما آن را حقیقت عام یا جهان شمول می نامیم  و در پرتو نور این شناخت جهانشمول اجتماعی- تاریخی به اشیاء و پدیده هایی که تا کنون تجربه نکرده ایم، می نگریم و آنها را تجزیه و تحلیل می کنیم. اگر در بررسی، تحقیق و تحلیل ویژه ما از پدیده ای معین، آن امر چیزی کیفیتا متفاوت و امر کلی نویی را نشان نمی داد و تنها در جزئیات با آنچه که تا کنون در شناخت عام وارد شده، متفاوت بود، ما در شناختی عامی که داریم، در حد همان جزئیات تغییراتی وارد می کنیم. اما اگر پدیده ها نو بودند و یا تفاوتها و تغییرات جدی و اساسی یا کلی را نشان می دادند و دارای قانونمندی های دیگری، آنگاه باید ما آن شناخت عام را راست و ریست کرده و نونوار کنیم، به گونه ای که با این تجارب نو و تازه ما نیز غنی و هماهنگ شود و کاراتر و براتر شود. این همان چیزی است که از تلفیق حقیقت عام و جهان شمول با واقعیت مشخص، فهمیده میشود.
باید توجه داشت که تلفیق یک سویه نیست. تلفیق، ورود زورکی عام به خاص و راست و ریست کردن خاص برای جور شدنش با عام نیست. تلفیق، وحدت اضداد و دو سویه است. یعنی  هم استفاده از دیدگاه عام برای بررسی خاص است و هم در عین حال باز گذاشتن راه برای اینکه اگر عام در شکل موجودش، نتوانست خاص را توضیح دهد، تغییرات مناسب در عام بوجود آورد. عام، هم راست و ریست کردن خاص، برای فهمیدنش از راه عام است، به این معنی که بسیاری چیزها را تنها در پرتو این اندیشه میتوان فهمید و توضیح داد و در تغییرشان کوشید و در غیر این صورت، جز نوعی درک های آشفته و گیج کننده، چیزی دیگر به وجود نخواهند آورد؛ و هم راست و ریست کردن عام برای جور شدنش با خاص و بگونه ای که این خاص را در بر بگیرد. 
اینجا باید با دقت به وحدت و امتزاج دو حرکت متضاد خاص و عام توجه کرد. در حرکت نخستین که حرکت از خاص به عام است، خاص عمده و عام غیر عمده است. این بدین گونه تبلور می یابد که در هر مورد مشخص، نخست باید تحقیق صورت گیرد و اطلاعات، اسناد و مدارک فراوان و بحد کافی گردآوری شود، آزمایشات و اعمال  برای تغییر واقعیت انجام گردد و این همه بوسیله اندیشه وارسی شده و ماهیت این پدیده و قوانین ویژه آن آشکار گردد و به شکل عامی نو و ویژه خود آن پدیده در آید. طی این حرکت، عام پیشین وجود دارد، اما نه به گونه ی عمده و نه بگونه ای که مانع تحقیق شود و یا بخواهد بزور خود را تحمیل کند و موارد خاص را در خود حل کند، بلکه به عنوان یک چراغ راهنما.چراغی که نتیجه تجارب گذشته و برآمده از آنهاست. اساس حرکت ما، شناخت این پدیده ویژه و اشتراک و تفاوت آن با پدیده های پیرامون، یعنی حرکت از خاص به عام در پرتو آن چراغ راهنما است.
حرکت دوم حرکت از عام به خاص است. ما تمامی اجزاء ویژه ای را که به یاری آنها به این عام- عامی ویژه این پدیده- رسیده ایم، اینک در پرتو آن عام ویژه، دوباره مورد بازبینی قرار داده و توضیح میدهیم. در اینجا عام عمده و خاص غیر عمده و تابع عام است. زیرا این عام است که تمامی اجزای خاص خود، دلایل وجود آنها، اشکالی را که در آنها بروز کرده است و تاریخ تحول خود را توضیح میدهد و تفسیر میکند.
 در کل حرکت یک جدایی و یک پیوستگی صورت میگیرد. آنچه ما به یاری و راهنمایی عام پیشین از پدیده نوین استنتاج کرده ایم و به شکل نظریه ی عامی در مورد این خاص و ویژه آن در آورده ایم، با خود این راهنما یا این عام کلی در وحدت و تضاد قرار گرفته و در نهایت منجر به شکل گیری یک عام نو و تازه که همه جانبه تر و ژرف تر و تکامل یافته تر است، میگردد.
 در این مورد مارکس، خود، نمونه است. وی در پیشگفتار بر چاپ دوم سرمایه می نویسد: «تحقیق وظیفه دارد موضوع مورد مطالعه را در تمام جزئیات آن بدست آورد». این گام نخست یعنی حرکت از خاص است. سپس«اشکال گوناگون تحول آن را تجزیه کرده و ارتباط درونی آنها را کشف نماید» این گام دوم و رسیدن به عام یا شناخت علمی است.
 زمانی که چنین شناختی بدست آمد، تمامی آن اجزاء و شکل های تحول آنها میتواند بروشنی، همه جانبه و با ژرف نگری بیشتری توضیح داده شود. نتایج این فرایند دوگانه، غنای عام است که میتواند همچون عام نوینی، در موارد دیگر به عنوان راهنمایی تکامل یافته نقش بیابد.
حال این فرایند را مقایسه کنیم با این اراجیفی که به عنوان «قانون ذهن» بوسیله «عقل غربی» ارائه شده بود:
«خوب این معنیش چیست؟ اینست که شناخت ما از پدیده ها مشروط است به خود ما! مشروط است به تاریخ تجارب قبلی ما. ما هستیم که اون شناخت جدید را شکل می دهیم. اون پدیده خارج ذهن ما ساخته ذهن ماست.»
بر این مبنا، باید تصور کنیم که سرمایه داری به عنوان امری بیرون از ذهن و آن قوانینی که مارکس از آن استنتاج کرد، ساخته ی ذهن مارکس بود، و نه اینکه  ذهن مارکس، آنچه که در واقعیت جاری بود، بازتاب علمی کرده  و به یک سلسله نظرات منظم و پیوسته تبدیل کرد.
  آنچه که در مورد  مارکس میتوان گفت این است که وی پیش از اینکه به تحقیق شیوه تولید سرمایه داری دست زند، به درک ماتریالیستی تاریخ رسیده بود(شرح آن در مقدمه کتاب نقد اقتصاد سیاسی موجود است) این نظریه خود محصول مطالعات تاریخی فراوان و بیشمار مارکس و انگلس بود.
در همین مقدمه مورد اشاره، مارکس  در مورد مسیر حرکتی که دنبال کرده است به روشنی میگوید:
« در سالهای 43- 1842 در ابتدا خود را در وضع ناراحت کننده ای یافتم که مرا وادار به بحث در پیرامون آن چیزی میکرد که به عنوان منافع مادی شناخته شده است. بررسی های رنیش لانتاگ در زمینه تصرف غیر مجاز جنگلها و تقسیم مالکیت ارضی، آغاز مجادلات قلمی بوسیله ی هرفون شاپر، سردبیر وقت راین پروونس بر ضد راینیشه زایتونگ در زمینه وضع دهقانان موزل،  و بالاخره مباحثات مربوط به تجارت آزاد و تعرفه های حمایتی، مرا بلافاصله بر آن داشت که توجه خود را معطوف به مسائل اقتصادی بنمایم.»
پس از این تحقیقات به نظریه عام ماتریالیسم تاریخی میرسد و سپس  آن را به عنوان  راهنما در مطالعه تولید سرمایه داری بکار میگیرد.
 وی می نویسد: 
 «نتیجه عامی که بدان رسیدم و به مجرد حصول چراغ راه مطالعات من گردید» و آنگاه نظریه  ماتریالیسم تاریخی را بیان میکند. پس از ذکر این نتایج، که بنا به گفته وی دستاوردهای وی در امر مطالعه اقتصاد سیاسی و همچون «چراغ راه مطالعات» وی بود در مورد تداوم مسیر مطالعات خود چنین میگوید:
«انتشار ... در 1848 و 1849 و پیشآمدهای پس از آن مطالعات اقتصادی مرا رها شده گذاشت تا 1850 که در لندن آنرا از سر گرفتم. تمرکز مطالب بسیار زیاد در رابطه با تاریخ اقتصاد سیاسی در بریتیش میوزیوم، موقعیت مناسب لندن برای مشاهده یک جامعه بورژوایی و بالاخره مرحله جدیدی از رشد که این جامعه ظاهر با کشف طلا در کالیفرنیا و استرالیا بدان قدم می گذاشت شوق آغاز دوباره ی مطالعات اقتصادی و غور در مطالب تازه را در من بوجود آورد.»
 زمانیکه وی پس از این پژوهش ها به بررسی این شیوه تولید دست زد، به پیشداوری دست نزده و این تجربه ویژه را که شناخت علمی از آن نداشت در چارچوب تجارب و برداشت های پیشین و نتایجی که به آنها رسیده بود، بزور جای نداد. وی نمیگوید که چون به آن دیدگاه رسیده، پس دیگر به مطالعه ی خاص شیوه تولید سرمایه داری و کشف قوانین ویژه آن نیازی ندارد. برعکس، آن نظریه  عام را تنها  چراغ راه خویش برای بررسی این مورد ویژه یعنی شیوه تولید سرمایه داری قرار داده، در خلال تجزیه و تحلیل واقعیت های سرمایه داری از آن به عنوان راهنما یاری گرفت تا در این مورد ویژه یعنی نظام سرمایه داری به قوانین عامی که ویژه این نظام هستند و همچنین به شکلهای تغییر و تحول و چگونگی کهنه شدن و فروپاشی آن دست یابد. هر چه این تجزیه و تحلیل به پیش میرفت، دیدگاه ماتریالیسم تاریخی مارکس نیز غنای بیشتری می یافت. در پایان این تجزیه و تحلیل مشخص اقتصادی، مارکس توانست دیدگاه عام ماتریالیسم تاریخی خود را بارور کرده و ژرفای بیشتری ببخشد.  
 وی در همان مقدمه، بر حرکت از خاص به عام به عنوان وجه اساسی حرکت شناخت علمی تاکید میکند. وی می نویسد که مقدمه ی عامی را که که پیش از آن پیش نویس کرده بود(منظور مارکس مقدمه بر کتاب گروندریسه است) حذف کرده است و در مورد دلیلش برای این کار چنین توضیح میدهد :«زیرا با بررسی مجدد آن چنین به نظرم آمد که پیش بینی نتایجی که هنوز به اثبات نرسیده اند، باعث سردرگمی شده خواننده ای را که واقعا در پی دنبال مطالب است مجبور خواهد که مسیر حرکت خود را از مورد خاص به مورد عام بکشاند». به عبارت دیگر این سیر حرکت نباید برای خواننده ای که میخواهد نظام سرمایه داری را بشناسد حرکت از عام به خاص باشد، بلکه باید از خاص به عام باشد. و نهایتا مارکس دلیل شرح خود را این چنین  مینویسد: «قصد من از ارائه مسیر مطالعاتم در زمینه اقتصاد سیاسی صرفا برای نشان دادن آنست که نظرات من... حاصل تحقیق صادقانه ایست که طی چندین سال صورت گرفته است...»
می بینیم که شناخت علمی مارکس از شیوه تولید سرمایه داری «مشروط به خود»مارکس یعنی  «ذهن» و «حافظه» مارکس نیست، مشروط به «تاریخ و تجارب پیشین» وی نیست، یک «برداشت شخصی» و یا «روایت شخصی» نیست، بلکه در درجه نخست، حاصل  پژوهش ها و مطالعات و مشاهدات فراوان و بی حد و شماری در این مورد ویژه و کاری سخت و طاقت فرسا برای بازتاب علمی آن است. همچنانکه استنتاج ماتریالیسم تاریخی از تاریخ، مشروط به خود مارکس(و انگلس)، مشروط به تجارب پیشین و حافظه مارکس نبود. زیرا در واقع، تا آن زمان هیچکس چنین نظریه ای را ابراز نداشته و مارکس و انگلس با مطالعات و پژوهش های فراوان، برای نخستین بار آنرا کشف کرده و ابراز داشتند.      
حال این فرد گونه ای صحبت می کند، انگار ما یک بار برای همیشه به برداشت هایی رسیده ایم و هر چه می بینیم، با آن برداشتهای قبلی، به آن مُهر میزنیم و قالب بندی می کنیم. به این ترتیب تمامی فرایند واقعی بدست آوردن تجربه و شناخت بزیر پرسش میرود. همانگونه که با نمونه هایی نشان دادیم، حتی افراد عادی شناخت خود را بدین گونه تکامل نمیدهند، چه برسد به شناخت علمی.
 در اینجا  تنها باید بروی این نکته تاکید کنیم، که  نقش ذهن صرف گیرنده ی منفعل یا بازتاب دهنده منفعل واقعیت بیرونی  نیست. همان گونه که در بخش دوم همین نوشته اشاره کردیم ما در جریان عمل یعنی کار کردن روی یک شیء با پدیده است که شناخت بدست میآوریم و در عین حال آن شناخت را در فرایند تغییر عملی آن پدیده بکار می بندیم.
همانگونه که بدست آوردن شناخت علمی از سرمایه داری نیازمند رابطه داشتن با آن و گذراندن فرایندی است، به همین ترتیب شناخت علمی از آن، نیز تنظیم کننده رابطه ما با آن و آوردن آن در چارچوب های فعالیتهای نو و تاثیر گذاشتن و تغییر دادن آن است. این به معنای بیرونی شدن شناخت و هویت یافتن آن در بیرون یا عینی و عملی شدن آن است. نه سرمایه داری آن گونه که  واقعا در موجودیت خود بوده است و نه این  تاثیراتی که روی آن میگذاریم، هیچکدام به این معنا نیست که  موجودیت عینی و فعلی آن محصول صرف اندیشه ماست.
 توضیح آنکه ما همان روابط و فرایندهای عملی و شناختی که در رابطه با سرمایه داری داریم، با مضمون و اشکال دیگری، با موجودات طبیعی هم داشته و داریم. اما اینکه پس از شناخت علمی و تلاش برای تاثیر و تغییر آنها، این تاثیرات چگونه عمل کنند و به چه تغییراتی در آن موجودات منجر می گردد، نه بسته به ما، بلکه بسته به خود آنها و قانومندی های خود آن اشیاء و پدیده هاست. 
ادامه دارد.
م- دامون
اسفند 97
یادداشتها
1-   ماکارنکو در داستان پداگوژیکی شرح مناسبی از این مسئله بدست میدهد. یعنی از تضاد دیدگاه عام با مورد خاص . وی نخست در آموزش شاگردانی که تمامی آنها بچه های در کوچه ها رها شده، ولگرد وعموما  بزهکار بودند، از روش هایی که در دانشگاه یاد گرفته بود استفاده میکند، یعنی آموزش ها و شیوه هایی که عموما برای بچه های در شرایط عادی بار آمده، بکار میرفت. اما شکست های پی در پی نصیب وی میگردد؛ شکست هایی که پایانی بر آنها نمی تواند تصور کند. یکبار در نتیجه  فشار بیش از حد شکست ها و ناتوانی در برقراری رابطه پویا با شاگردان و رفتارهای بیرون از کنترل آنها، و از موضع عجز، تصادفا رفتاری عکس العملی و توام با خشونت از وی در مورد یک شاگرد سر میزند. این حرکت وی نتیجه بخش شده و عکس العمل شاگردان، وضع نویی را در مقابل وی قرار میدهد. این وضع نو، ماکارنکو را وامی دارد که در تمامی دیدگاهی که در دانشگاه به وی آموزش داده شده بود، تجدید نظر کرده و بر مبنای تجزیه و تحلیل مشخص از شرایط مشخص شاگردانش، طرح های آموزشی نوینی پایه ریزد. از آن پس ماکارنکو در کارش پیروزی هایی یکی پس از دیگری بدست میآورد و تمامی تجارب ارزشمند خود را به شکل نویی ترازبندی کرده وبه نظریه های آموزشی و تربیتی تبدیل میکند. 
2-   انگلس در رد نظر ناشناختنی انگاری(اگنوستیسیسم)مینویسد: اکنون به نظر میرسد که این شیوه استدلال را خیلی مشکل که بتوان با دلیل آوردن رد کرد. اما پیش از آنکه استدلال وجود داشته باشد، عمل وجود داشت. «در آغاز عمل بود»(به نقل از فاوست اثر گوته)و عمل بشر خیلی پیش از آنکه هوش بشر این مشکل را آفریده باشد، آن را حل کرده بود. اثبات وجود حلوا در خوردن آن است. ما از لحظه ای که این اشیاء را بر حسب خصوصیاتی که در آن ها می بینم، مورد آزمایش قرار میدهیم، درستی و استواری ادراک حسی خود را در معرض آزمون اشتباه ناپذیری قرار میدهیم. اگر این ادراکات نادرست بوده باشند، بنابراین تخمین ما از قابلیت استفاده آن شیء نیز باید نادرست درآید و کوشش ما مقرون به شکست شود. ولی اگر ما به هدف خود برسیم، اگر ببینیم که شیء با تصورات ما از آن منطبق است و منظوری را که از آن داشتیم، برآورد میکند. در این صورت این امر به گونه ای قطعی ثابت میکند که ادراکات ما از آن شیء، از خصوصیات اش، تا این حد با واقعیت بیرون از خود ما تطابق میکند. و هر گاه که خود را روبرو با شکست می یابیم، معمولا چندان به درازا نمی کشد که علت شکست خود را پیدا میکنیم. ما خواهیم دید که ادراکی که ما بر پایه آن عمل کرده بودیم، ناکامل و یا سطحی بود، و با به طریقی غیر موجه، با نتایج ادراکات دیگر درهم و قاطی شده بوده است- چیزی که ما آن را استدلال معیوب می نامیم. مادام که ما متوجه پرورش و استفاده ی درست از حواسمان باشیم و عمل خود را در محدوده ی ادراکاتی نگاه داریم که درست ساخته شده و درست بکار گرفته شده اند، خواهیم دید که نتیجه عمل ما، انطباق ادراکات حواس ما و ماهیت عینی اشیاء را ثابت میکند. حتی در یک نمونه هم تا به حال ما به این نتیجه نرسیده ایم که ادراکات حسی و بطور علمی کنترل شده ما، در ذهن ما تصوراتی در مورد جهان خارج به وجود آورده باشد که ماهیتا مخالف واقعیت باشند، و یا این که بین جهان بیرون و ادراکات حسی ما از آن یک ناسازگاری ذاتی وجود داشته باشد.( درباره ماتریالیسم تاریخی، در کتاب تکامل مادی تاریخ، ص 39- 38، تاکیدها از ماست). میتوان برخی از این ادارکات «بطور علمی کنترل شده» را  خشک و تنگ نظر نبودن، پیشداوری و زود قضاوت نکردن، صبر و حوصله بخرج دادن، تجارب پیشین را به عنوان نهایت دانش به شمار نیاوردن، زود گذشته را با حال قاتی و درهم  نکردن، اجازه دادن به چیز که خود را نشان دهد و... دانست.


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر