۱۴۰۰ آبان ۹, یکشنبه

حملات وحشیانه داعش از مردم بیگناه افغانستان قربانی می گیرد

 

حملات وحشیانه داعش از مردم بیگناه افغانستان قربانی می گیرد
 
این دومین جمعه پی درپی است که نمازگزاران و مردم بیگناه آماج حملات وحشیانه انتحاری داعش قرار می گیرند و سلاخی می شوند. توالی و تداوم حملات انتحاری بر مردم بیگناه در شهرهای قندوز و کندهار، ناامنی را در افغانستان زیر سلطه ی طالبان، برای اقلیت مذهبی شیعیان افغانستان افزایش داده است.
  روز جمعه 24 خزان، 36 نفر نمازگزار در داخل مسجد فاطمیه شهری کندهار مورد حمله انتحاری قرار گرفتند و کشته شدند. یک جمعه قبل از آن در اثر حملات مشابه انتحاری داعش بر نمازگزاران در مسجد جامع سیدآباد شهر قندوز بیش از 150 نفر کشته و صدها نفر زخمی شدند. مسؤلیت هر دو این حمله را گروه داعش- شاخه خراسان بر دوش گرفت. علاوه برآن گروه  داعش در سایت اعماق منسوب به این گروه هشدار داده است که هیچ فرد شیعه از بغداد تا خراسان در امان نخواهد بود.
در این دو ماه که از قدرت گیری طالبان و سرنگونی رژیم دست نشانده می گذرد، طالبان سرخوش از فتح افغانستان و شکست اشغالگران امریکایی و متحدین اش، تامین امنیت و ختم جنگ و ناامنی در افغانستان این متاع و شعار تبلیغاتی شان، نقش بر آب شد. با حملات پی هم و مهیب داعش بر شیعیان افغانستان تحت اداره طالبان و چندی قبل بر تجمع طالبان در مسجد عیدگاه کابل و در روزهای اولیه ورود طالبان حمله بر میدان هوایی کابل، ناتوانی و ضعف طالبان در ختم جنگ و نامنی آشکار گردید. طالبان در میان مشکلات متعدد دست وپا می زنند و درماندگی شان مشهود است. اختلافات داخلی و فشار ناشی از تحریم های کشورهای امپریالیستی و عدم مشروعیت آن از سوی کشورهای منطقه و جهان هرگونه تحرک و ابتکارعمل را از آنها گرفته و سرور و خوشحالی ناشی از فتح را به مصیبت بزرگ برای آنها تبدیل کرده است، طور که حالا حیات حکومت نوپایشان متزلزل به نظرمی رسد.
 حملات انتحاری و کشتار غیرنظامیان و مردمان ملکی به وسیله ی داعش به خصوص علیه شیعیان افغانستان از مدت چند سال به این طرف ادامه داشته است. رژیم دست نشانده و طالبان در گذشته از حملات داعش علیه شیعیان استفاده ابزاری می کرد. رژیم دست نشانده حملات داعش علیه غیرنظامیان و شیعیان را به طالبان نسبت می داد و از آن بر ضد طالبان استفاده می نمود. طالبان اما رژیم دست نشانده را ناتوان از تامین امنیت شهروندان می دانست و مدعی بود که اداره کابل، داعش را علیه مجاهدین مورد حمایت قرار می دهد.
اما اکنون که حملات داعش تحت اداره طالبان صورت می گیرد، سواستفاده های تبلیغاتی حول آن نیز تغییر کرده است. حملات داعش جدا از این که ناتوانی طالبان را در تامین امنیت آشکار نموده است، اما هنوز می تواند مورد استفاده طالبان قرار گیرد. کشورهای که از رشد داعش در افغانستان هراس دارند، تداوم فشار اقتصادی بر طالبان را به نفع داعش می دانند و از این کار دست خواهند کشید و احتمال سطح همکاری ها را با طالبان بیشتر خواهند کرد. اما کشورهایی که هدف شان ناآرام ساختن بیشتر افغانستان و منطقه است از این وضع سود خواهند برد.  در سال های اخیر یکی از عوامل همکاری بسیاری از کشورهای منطقه و جهان با طالبان، رشد داعش در افغانستان و منطقه بود. پاکستان به  منظور جلب همکاری های کشورهای منطقه و جهان با طالبان در بزرگنمایی داعش نقش مهم بازی نمود و حالا نیز این امر می تواند ادامه یابد.
جمهوری اسلامی ایران به بهانه حملات به شیعیان افغانستان، بیشترین استفاده را از این وضع خواهد برد و این امر زمینه سواستفاده های جمهوری اسلامی ایران را از اوضاع آشفته افغانستان همانند عراق و سوریه بیشتر می سازد.
سخنگویان طالبان در مواجه با حملات خونین داعش علیه اقلیت شیعیان افغانستان با خونسردی اعلان کردند که داعش در افغانستان خطر جدی نیست بلکه در حد یک «مزاحمت» است که جلوشان گرفته می شود. طالبان ادعا می کند که بزرگنمایی داعش به منظور ضعیف نشان دادن طالبان است. حملات داعش در حالی از طرف طالبان در حد یک مزاحمت پنداشته می شود که صدها نفر به وسیله ی آنها به شکل فجیع قتل عام شده اند. آیا قتل عام مردم بیگناه توسط داعش فقط یک مزاحمت است؟ این خونسردی طالبان نسبت به اقلیت های مذهبی بیشتر به این دلیل است که طالبان با شدت کمتر خودشان نیز در ستم علیه ملیت های زیرستم و اقلیت های مذهبی، هم در گذشته و هم اکنون تاریخ سیاه دارد. قتل عام در شهر مزارشریف و یکاولنگ، سیاست زمین سوخته در شمالی و محاصره و گرسنگی دادن به ساکنان ولایت های مرکزی در 6 دوران اول امارت شان در خاطرات مردم این سرزمین باقی است. امروز نیز گزارش های متعدد از قتل، آزار و کوچ اجباری در مناطق مرکزی و شمالی افغانستان شنیده می شود.
داعش در گذشته از اختلاف میان رژیم دست نشانده و طالبان سود می برد و حالا نیز از اختلافات داخلی طالبان و نارضایتی سربازان آنها و اختلافات مذهبی و فرق ای استفاده می کند و از طرف دیگر داعش موجودیت اش محصول کشورهای درگیر جنگ و فقر و نظام فروپاشیده مانند افغانستان و کشورهای خاورمیانه است. به همین دلیل داعش در تلاش برای آشفته سازی بیشتر اوضاع افغانستان است. با آنکه داعش پایه های محکم در افغانستان ندارد، ولی می تواند رهبران و سربازان ناراضی طالبان را به صف خود جذب کند. امارت اسلامی طالبان برای رضایت امپریالیست ها می خواهد «سیاست های ملایم تری» را اتخاذ کنند و این امر نارضایتی بیشتر را در بین صفوف طالبان دامن می زنند. طالبان از یک سو مجبور است برای تحکیم امارت شان بعضی از عناصر «نااهل» را از صفوف شان تصفیه کند و برای جلب حمایت کشورهای خارجی و مشروعیت جهانی عقب نشینی کند که این امر نیزفرصت سربازگیری داعش از میان عناصر ناراضی سرخورده و طرد شده طالبان را بیشتر فراهم می سازد. داعش بیشتر در ولایت های شرقی ( ننگرهار و کنر) حضور داشت و در این ولایت ها سربازگیری می کرد، ولی حال که داعش در ولایت قندوز در شمال و کندهار در جنوب، پایگاه سنتی طالبان، می تواند دست به حملات انتحاری بزرگ بزند، برای طالبان زنگ خطری است که در آینده می تواند برای آنها تهدید جدی باشد.
یکی از عوامل سقوط و آسیب پذیری رژیم دست نشانده، نفوذ طالبان در دستگاه های امنیتی آن بود و این امر در سقوط شهرها و جبهه های جنگی نقش مهم را بازی نمود. حالا اما به نظر می رسد طالبان نیز چنین آسیب پذیری را دارد و داعش در میان نیروهای نظامی و استخباراتی طالبان نفوذ دارد و یا حلقات در دورن طالبان با داعش همکاری می کنند.
بنیادگرایان اسلامی مانند داعش، القاعده و طالبان در کشورهای خاورمیانه و افغانستان به دلیل فقر، جهل، عقب ماندگی، ویرانی و نظام فروپاشیده این کشورها زمینه سربازگیری دارند. اما همین که بنیادگرایی اسلامی به قدرت سیاسی دست  می یابند، چهره حقیقی و ضدمردمی شان برای مردم بیشتر آشکار می شود. به طور مثال سلطه چند ساله داعش بر بخش هایی از مناطق و شهرهایی مانند فلوجه، موصل و حلب در عراق و سوریه و جمهوری اسلامی در ایران نفرت مردم از بنیادگرایی اسلامی را در این کشورها بیشتر کرد. قدرت گیری طالبان و تسلط شان بر افغانستان نیز چهره ی حقیقی طالبان و عملکردهای ضدمردمی آنها را بیش از پیش آشکار و نفرت مردم از آنها را بیشتر خوهد ساخت.
کوردلان سیاه ارتجاع داعش نمی توانند با ایجاد وحشت در میان مردم زحمتکش افغانستان نفاق ایجاد کنند، برعکس مردم افغانستان در اثر این گونه حملات کور و وحشیانه حس همدردی و همبستگی میان شان بیشتر خواهد شد. در این شرایط که مردم افغانستان با صدها مشکل ناشی از فقر و بیکاری و آوارگی و استبداد طالبانی مواجه اند حملات داعش بر مردم بیگناه در کندهار و قندوز بر مصیبت و درد و رنج مردم افغانستان افزوده است. 
حزب کمونیست (مائوئیست) افغانستان نهایت تاثر و غم شریکی خود را به خانواده های مصیبت دیده ابراز می کند و از همه توده ها و مردم ستمدیده و بلا کشیده ی افغانستان، نسل جوان، آگاه، روشنفکران، انقلابیون و کمونیست ها می خواهد این مصیبت و رنج بیکران مردم را به عقده برای نابودی ستمگران و نظام نیمه فئودالی- نیمه مستعمراتی و بنیادگرایی اسلامی بسیج کنند. سرنگونی نظام های ضدانسانی که طالب و داعش نماینده آن است و ایجاد جامعه فارغ از استثمار و ستم یگانه راه نجات مردم افغانستان از دهشت سرمایه داری و بینادگرایی اسلامی است.

حزب کمونیست(مائوئیست) افغانستان
26 خزان 1400

۱۴۰۰ آبان ۳, دوشنبه

درباره ی شناخت(7) بخش نخست ماتریالیسم تاریخی مساله ی بازگشت در تاریخ (مقاله ی سوم)

 

درباره ی شناخت(7) 

بخش نخست

ماتریالیسم تاریخی 

مساله ی بازگشت در تاریخ (مقاله ی سوم)

1-     اشاره شد که برگشت به گذشته هم به گونه ای منفی و هم به گونه ای مثبت، خواه به وسیله ی نیروهای مسلط و خواه به وسیله ی نیروهای زیرسلطه مورد بهره برداری قرار گرفته است. از سوی دیگر برخی برگشت ها از جانب نیروهای زیرسلطه، در چارچوب مخالفت با قدرت حاکم صورت گرفته و مرزهای حرکت آنها در مجموع محدود و اقلیتی از اجتماع  را و آن هم برای دوره ای کوتاه درگیر کرده است، در حالی که برعکس برخی دیگر از برگشت ها در تقابل با قدرت حاکم منجر به قدرت گرفتن نیروهای زیرسلطه شده است. در قدرت گرفتن نیروهای زیر سلطه هم دو حرکت متضاد به وجود آمده است: یا بازگشت به گذشته صرفا فرهنگی بوده و برای پیشبرد مقاصد مثبت و نو مورد بهره برداری قرار گرفته و به محض تغییرات مادی و معنوی مورد نیاز نیروهای نوین، آن گذشته کمابیش ناپدید شده است و یا این که این بازگشت نه تنها برای استفاده ی امور نو نبوده بلکه تبدیل به بازگشت عملی به گذشته ای کهنه و منسوخ شده و تاثیرات زیادی بر شیوه ی زندگی و اشکال سیاسی و فرهنگی جامعه گذاشته است.
2-     برگشت های مثبت به گذشته از جانب نیروهای زیرسلطه عموما استفاده از شخصیت ها و اشکال اندیشه ها و مبارزات فرهنگی گذشته بوده است، اما این که اندیشه ها و اشکال فرهنگی پیشین در مجموع در عمل دوباره سازی و قرینه سازی شود و یا مضامین و نهادها و ارگان های سیاسی پیشین شکلی عملی  یابند، به خود نگرفته است. برای نمونه در رنسانس(یا تجدید حیات فرهنگی) و یا انقلاب 1848 فرانسه بازگشت به گذشته( همانند سازی اندیشه ها، شخصیت ها، رویدادها) یا به این دلیل بود که وضع گذشته (مثلا در رنسانس وضع یونان و روم باستان) حداقل از جهاتی بهتر از وضع کنونی( قرون میانی و حکومت مستبدانه ی دین) بود و یا صرفا قالبی بود برای ایجاد و گسترش مضامین نو. بنا به نظر مارکس برای این که مضمون نو خود را در لوای آنها پنهان کند و پیشرفت های نخستین اش با مانعی از سوی قدرت حاکم مواجه نشود. همچنین بازگشت های اقتصادی عملی به گذشته از سوی قدرت حاکم مثلا سیاست لنین و بلشویک ها در نپ در روسیه، آگاهانه و برای سخت کردن زمین زیر پای خود برای پرش های بعدی به جلو بوده است.
3-     بازگشت منفی نیز تا آنجا که فرهنگی بوده است، مثلا بازگشت ادبی در ایران در اواخر قرن دوازدهم، صرفا شکل تقلید های بی مایه داشته است و از آنجا که برخلاف مسیر تکامل که پویایی مضمون و شکل هنری وجه اساسی آن است، صورت گرفته( البته این «بازگشت» خود واکنشی در مقابل «سبک هندی» در شعر ایران بوده است، اما نتوانسته واکنشی مناسب و ترقی خواهانه ای در مقابل آن باشد. آن یک، کنشی منفی بود و این نیز منفی بود) نه تنها نقشی اساسی در تحرکات عملی جامعه و فرهنگ و سیاست- گاه حتی نیازهای واقعی سیاست قدرت حاکم نداشته(1) بلکه خود بیشتر همچون بیگانه با مسائل اجتماع و نماینده ی رکود فرهنگی جامعه بوده است. در مجموع سبک هندی و در مقابل آن بازگشت ادبی به گذشته در ایران مقدمه ای شد برای جهش بزرگ هنر و ادبیات در مشروطه. این جهش بزرگ هم در مقابل مضامین مغلق و پیچیده گی های بی منطق صور شعری سبک هندی بود و هم در مقابل تقلید های بی مایه ی بازگشت ادبی به دوران اوج ادبیات کلاسیک ایران و دوباره سازی بی کم و کاست شعرهای شاعران برجسته ی آن.(2)
4-    در مقابل، بازگشت های منفی ای نیز وجود دارند که نه تنها همان تقلید فرهنگی از گذشته در آنها صورت می گیرد، بلکه این تقلیدها تبدیل به اشکال عملی و موثر در زندگی اجتماعی و سیاسی  موجود می شوند و از سوی قدرت مسلط اعمال می گردند.
5-    تجربه «ولایت فقیه» و «جمهوری اسلامی» نشانگر نه تنها بازگشت منفی فرهنگی(مذهبی) و سیاسی به گذشته است بلکه این بازگشت با توجه به این که نیروهای حامل آن، قدرت سیاسی را به دست آوردند، عملا اجرا و یا اشکال مادی به خود گرفته و در شیوه ی زندگی موجود و موسسات سیاسی و فرهنگی جامعه تاثیر گذار و جهت دهنده بوده و تا کنون به مدت 40 سال زندگی تمامی طبقات مردم ایران را زیر تسلط  مخرب و نابود کننده ی خود قرار داده است.
زندگی در تضادها
1-    در ایران ساخت اقتصاد سرمایه داری بوروکراتیک- کمپرادور وجه غالب است و عناصر ساخت های کهنه ی اقتصاد نیمه فئودالی در آن کمابیش تحلیل رفته اند. به این ترتیب زوراین وجوه کهنه دیگر به ساخت حاکم نمی رسد که بتوانند آن را تخریب و وضع را به سود خود برگردانند.
2-    در مقابل، ساختی ترکیبی در وجوه سیاسی و فرهنگی وجود دارد. در عین حال نگاهی به جامعه نشان می دهد که چنین ساخت ترکیبی ای تنها از جانب قدرت مسلط اعمال نمی شود بلکه در خود جامعه نیز عناصر ایدئولوژیک - فرهنگی سرمایه داری بوروکراتیک در کنار عناصر فرهنگی و اندیشه ها و علائق و سبک زندگی نیمه فئودالی، عشیره ای و قبیله ای و در عین حال وجوهی از فرهنگ و زندگی پیشرفته ی مدرن مترقی و انقلابی پخش و کمابیش در میان تمامی طبقات وجود دارند.
3-    به این وضعیت اغلب زیر نام«دست و پا زدن میان گذشته، حال و آینده» و یا «وضع تراژیک» مردم ایران و تضاد بین «سنتی و مدرن» اشاره شده است.
انقلاب دموکراتیک و ضدامپریالیستی 57
1-    در مقابل انقلاب 57 ایران دو امکان قرار داشت: به پیش رود یا به عقب برگردد. یعنی امکان آینده را تحقق بخشد و یا امکان گذشته را برگزیند. البته این امکان نیز وجود داشت که انقلاب در تداوم خود از حکومت مسلط سرمایه داران بوروکرات - کمپرادور شاه و سلطنت شکست بخورد و همه چیز کمابیش دست نخورده برجای بماند.
2-    در پیش رفتن نیز دو امکان انقلابی و لیبرالی وجود داشت: جریانی که امکان رو به پیش انقلابی را نمایندگی می کردند طبقه کارگر( و به همراه وی خرده بورژوازی انقلابی و دموکرات)  و جریانی که امکان رو به پیش لیبرالی را نمایندگی می کرد بورژوازی ملی بود( از دیدگاه طبقه ی کارگر«دموکراسی بورژوایی» در مقابل «استبداد سلطنتی» بوروکرات - کمپرادورها، دارای وجهی رو به پیش و مترقی است). در مقابل، جریان هایی که پسرفت و بازگشت را نمایندگی می کردند،علیرغم تضادهای میان شان،بورژوازی تجاری سنتی، خرده بورژوازی سنتی شهری و روستایی و نهاد روحانیت بودند.
3-    در امکانات رو به پیش، دو گزینه ی جمهوری دموکراتیک خلق و جمهوری دموکراتیک بورژوایی می توانستند تحقق یابند؛ اما گزینه  ی جمهوری دموکراتیک بورژوایی یا دیکتاتوری بورژوازی ملی( «دموکراسی بورژوایی» اشاره شده در بند پیشین) گرچه نسبت به استبداد شاهی بوروکراتیک - کمپرادور، خصلتی مترقی دارد، اما نسبت به جمهوری دموکراتیک خلق نماینده ی پیشرفت نیست و در عصر امپریالیسم و در شرایط کنونی کشور ایران و به طور کلی کشورهای زیر سلطه، در تداوم خود یا به سرمایه داری بوروکراتیک - کمپرادور منجر می گردد و یا به گزینه های واپسگرا پا می دهد و به این ترتیب در حالی که در جزء و در مقابل استبداد حاکم می تواند نماینده ی حرکتی مترقی باشد اما در کل و به طور نهایی در شرایط کنونی جهان نماینده ی امکان پیشرفت و تغییر و تحول اساسی جامعه کنونی ایران نیست. در حقیقت تنها امکانی که روبه تکامل دارد و آینده را تجسم می سازد، جمهوری دموکراتیک خلق به رهبری طبقه کارگر است که مقدمه ی نظام اقتصادی- اجتماعی سوسیالیسم و کمونیسم است. این تنها امکان رو به پیش و از این نظر مطلق است.
تجربه ی جمهوری اسلامی ولایت فقیه و بازگشت به گذشته در ایران
1-     جریان ارتجاعی که در پی انقلاب دموکراتیک و ضد امپریالیستی بزرگ 57 به قدرت رسید در ساخت جامعه ی ایران در اشکال متنوعی حضور داشت. این حضور در ساخت اقتصادی نه چندان توانا و در عرصه ی فرهنگی نسبتا پر رنگ بود به این سبب که به شکلی از سوی طبقه ی حاکم و از سوی دیگر از سوی برخی طبقات زیر سلطه که عموما نماینده ی نیروهای کهنه هستند، تبلیغ و ترویج می شد. در زمینه ی سیاسی و تا آنجا که صحبت بر سر داشتن سازمان های سیاسی است، حضور نه پر رنگ و نه ناچیز بود.
2-    در عرصه ی اقتصادی جدا از تولید خرد روستایی و شهری می توان برای مثال از نقش اقتصادی نهاد روحانیت، حوزه های علمیه، سازمان اوقاف و اشکال درآمد های فئودالی نهادهای مذهبی( سهم امام، خمس و ذکات و...) و زیارت گاه های بزرگ و کوچک که جدای از نقش ایدئولوژیک - فرهنگی دارای کنش های اقتصادی هستند نام برد. در زمینه ی سیاسی و از جانب سرمایه داران بوروکراتیک- کمپرادور حاکم تا آنجا که سازمان هایی همچون نهاد روحانیت و مدارس دینی طلاب در تحرکات سیاسی خود مطیع اش بودند و یا خیلی به پر و پایش نمی پیچیدند مورد عنایت قرار داده می شدند و از سوی دیگر در صورتی که به مقابله ای نسبتا جدی بر می خواستند، از سوی آنها محدود می شدند. در مورد موجودیت سازمان های سیاسی نیز می توان به خرده سازمان ها و احزاب گروه های مذهبی سنتی و یا متعصب( به ویژه موتلفه اسلامی، سازمان های فدائیان اسلام و برخی دیگر از گروه ها که بعد از بهمن 57 سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی را تشکیل دادند) اشاره کرد. همچنین حضور برخی سازمان های دیگر مذهبی که از نظر ایدئولوژیک - سیاسی به نسبت های گوناگون مخالف این جریان ها بودند، به واسطه ی زمینه ی همانند دینی و مذهبی و تا آنجا که اینها سدی در مقابل گرایش جوانان به اندیشه ها و سازمان های انقلابی دموکرات و کمونیستی بودند و نیرو و گستره ی نفوذ این اندیشه ها و سازمان های غیر مذهبی را تضعیف می کردند، عملا - حداقل پیش از حاد شدن تضادهای آنان با این جریان ارتجاعی- به نفع این جریان ارتجاعی تمام شدند. از آن جمله اند نهضت آزادی، جریان شریعتی و مجاهدین خلق.
3-     در عرصه ی فرهنگی نیز نقش مهم مذهب در ارکان ایدئولوژیک حکومت و نیز در متن خود جامعه (به همراه اشکال آداب و رسوم و سنت های مذهبی) قابل شناسایی و ارزیابی است.
4-    آنچه که موجب پاگیری این جریان طی انقلاب 57 شد در درجه نخست، حضور فرهنگی آن یعنی نقش پررنگ دین اسلام و مذهب شیعه در روساخت فرهنگی بود که بسیاری از سازمان ها از مجاهدین خلق و جریان های وابسته به شریعتی گرفته تا جریان های بازاری مانند هیئت موتلفه و گروهای متعصب همچون مجاهدین انقلاب اسلامی آن را با تفاسیر متفاوت و گاه به شدت متضاد، جهان بینی خود می دانستند. مذهب و تمامی وجوه آن همچون آداب و رسوم و سنن و اسطوره های مذهبی به عنوان وجه«سنتی» نقشی مهم در فرهنگی داشتند که وجه فرهنگی سرمایه داری بوروکراتیک- کمپرادور یعنی وجه «شبه مدرن» عامل مسلط  و هدایت گر آن را تشکیل می داد. سازش این عامل مسلط یا وجه شبه مدرن با مذهب و سنت برای بقاء وجه حاکم، و کلا طبقه ی سرمایه داران بوروکرات- کمپرادور ایران ضروری بود. این عامل مسلط گرچه تلاش کرد برای بقای خود، جریان مذهبی را جهت داده و با خود همنوا کند، اما ویژگی های خاصی که عناصر کهنه مذهبی در متن جامعه و در تقابل با روند مسلط حفظ کردند- و این در نهایت شکل بروز مقاومت معنوی طبقات میرنده در مبارزه ی طبقاتی جاری بود- به عنوان مانعی در راه یکی شدن کامل با عنصر مسلط در ساخت فرهنگی عمل کرد. به این ترتیب بین دین و مذهب آن گونه که از سوی قدرت مسلط به خدمت گرفته می شد( در اینجا مذهب زیر تسلط وجه «شبه مدرن» روساخت فرهنگی بود) با دین و مذهب آن گونه که از جانب طبقاتی که روند حاکم را به سود خود نمی دیدند( و در اینجا مذهب از زیر تسلط وجه«شبه مدرن» بیرون می آمد و بنا به تفسیر طبقاتی که آن را ایدئولوژی خود قرار داده بودند و در مخالفت با عنصر مسلط «شبه مدرن» و از نظر این طبقات معین در «خلوص» خود ظاهر می گشت) تضاد شدت گرفت.
5-    نقش فرهنگی مذهب بر نقش سیاسی آن اثر گذاشت و این بخش را فعال تر کرد. نهادهایی مذهبی همچون روحانیت نیز در پیشبرد این امر موثر بودند. این همه، از یک سو برای تداوم نفوذ دین و مذهب و روحانیت بود و از سوی دیگر فعال کردن وجوهی که در ساخت اقتصادی حضور داشتند؛ مانند رونق بخشیدن به وجه اقتصادی نهاد روحانیت و سازمان های وابسته به آن و نیز بیرون آوردن تجار سنتی از زیر نفوذ تجار مدرن و کلا طبقه ی سرمایه داران بوروکرات- کمپرادور مسلط. همچنین رو آوردن تجار سنتی و ارجح کردن منافع این طبقه، برداشتن فشارهای افزایش یابنده بر خرده بورژوازی سنتی برای دوره ای و ...
6-    به این ترتیب عناصر و اشکال ایدئولوژیک - فرهنگی که به وسیله ی گروه های ارتجاعی نامبرده تبلیغ و ترویج می شد، شکل سیاسی حکومت را تعیین کردند: جمهوری اسلامی بر مبنای ولایت استبدادی فقیه.  نخست طرح «ولایت فقیه» در رساله ی خمینی به همین نام و سپس «جمهوری اسلامی» و آن گاه  شکل عملی یافتن ولایت فقیه که فی نفسه معنای جمهوری را در جمهوری اسلامی نابود می کند و از آن جز حکومت اسلامی و ولایت استبدادی فقیه چیزی باقی نمی گزارد.
7-     دو نوع مبارزه به وسیله جریان های مذهبی ای که حاکم شدند پیش رفت. یکی مبارزه با جریان حاکم مسلط که سرمایه داران بوروکرات- کمپرادو سلطنتی و پیرامون آن بودند و دیگر مبارزه با جریان های انقلابی و دموکرات جامعه از طبقه ی کارگر و خرده بورژوازی دموکرات و انقلابی گرفته تا بورژوازی لیبرال و ملی. مبارزه با طبقات نخست، خواست تغییر جامعه را از شکل کنونی به شکلی دیگر، شکلی که به عواملی( روحانیت و تجار سنتی، شکل حکومت اسلامی و دین و مذهب) که در اقتصاد، سیاست و فرهنگ نماینده ی گذشته بودند ارجحیت داده شود، داشت. مبارزه با طبقات دوم، مانع شدن برای این که این تغییر به سوی آینده و برقراری شکل نوین جامعه پیش رود، بود.
8-    در روی کار آمدن حکومتی مذهبی در ایران باید به ضعف سیاسی و توانایی نیروهای سیاسی تمامی طبقات خلقی یعنی طبقه ی کارگر، خرده بورژوازی و بورژوازی ملی نیز اشاره کرد. طبقه کارگر از نظر عملی نیرومند و توانا و از نظر سیاسی ضعیف بود و نیرویش در خدمت جریان ارتجاعی قرار گرفت. حتی بورژوازی ملی که از سوی خمینی مامور تشکیل نخستین دولت شد و بخشی از قدرت سیاسی را در دست گرفت توانایی مقابله با این جریان را نداشت و دولت بازرگان پس از چندی استعفا داد.
9-    این فعل و انفعال درونی بود و چنان که در بخش های پیشین اشاره شد، نیروهای خارجی یعنی امپریالیست ها غربی نیز تمامی توجه و برنامه ی خود را صرف رشد این جریان ارتجاعی و سرکوب کردن جریان های پیشرو و مترقی که در مجموع خود نیز آن چنان قدرتمند نبودند، کردند. به این ترتیب در دست به دست دادن عوامل داخلی و خارجی یعنی تحقق شرایطی معین و ویژه ی تاریخی منجر به برقراری حکومت استبدادی دینی و مذهبی ولایت فقیه گشت. 
     اکنون باید دید این وضعیت چه امکاناتی در پیش رو به وجود آورده یا می آورد. 
   
م- دامون
مهر ماه 400
یادداشت ها
1-     این دورانی است که رویدادهایی مهم درجریان بوده است، در حالی که هنر ایران با این «بازگشت» نشان داده که آن چنان رابطه ای با این رویدادها ندارد. شاید بتوان موجودیت و تداوم این بازگشت را جدا از واکنشی در مقابل سبک هندی، به ویژگی های شخص فتحعلی شاه در راس قدرت حاکم نسبت داد که به کلی بیگانه از جامعه و نیازهای آن بوده است و نه لزوما کل طبقه ی حاکم که مثلا عباس میرزا نیز به آن تعلق داشت و نیازهای آن در آن زمان ایجاب هنری و شعری دیگر را می کرد.
2-    « نهضت بازگشت، فقط به سان کودتایی بود برای ساقط کردن سلطنت انحصاری دودمان سبک هندی، که همه از آن به تنگ آمده بودند، و ایجاد ملوک الطوایفی در شعر و ادب، با این تفاوت که هیچ چهره درخشانتراز چهره های پیشین پیدا نکرد سهل است که حتی مشتی آدمهای دروغین به وجود آورد: سعدی دروغین، سنایی دروغین، منوچهری دروغین و دیگر و دیگران»( مهدی اخوان ثالث، به نقل از کتاب از صبا تا نیما، جلد نخست، ص 19)

۱۴۰۰ مهر ۲۸, چهارشنبه

درباره ی بنی صدر

 

درباره ی بنی صدر

     ابوالحسن بنی صدر، فردی که عنوان نخستین رئیس جمهور ایران را داشت در سن 88 سالگی درگذشت. دوره ی زندگی سیاسی وی از سال های 1340 تا زمان انقلاب، دوره ی انقلاب یعنی سال های 60-57 و دوره ی پس از انقلاب تا زمان درگذشت اش را در بر می گیرد. با وجود فعالیت طولانی، شاخص زندگی و فعالیت وی به ویژه همان دوران ریاست جمهوری کوتاه اش بود و داوری در مورد وی بیش از هر دوره ی دیگر روی همین مرحله ی تعیین کننده در زندگی سیاسی وی متمرکز است.
بنی صدر یک فرد نیست، بلکه نماینده ی لایه هایی درون بورژوازی ملی ایران است. این لایه ها از نظر وجوه ملی و مذهبی ( و نه لزوما از نظر راست و میانه و چپ) سه بخش اساسی را در بر می گیرند: لایه هایی که وجه ملی شان بر وجه مذهبی شان می چربد و عموما بخش مصدقی این جریان را تشکیل می دهند مانند سنجابی و جهانگیر فروهر؛ لایه هایی که تلاش می کنند که بین این دو وجه تعادل ایجاد کنند مانند بازرگان و بالاخره لایه هایی که وجه مذهبی آنها بر وجه ملی شان مسلط است مانند امثال یزدی، قطب زاده و البته خود بنی صدر. وی با در نظر گرفتن مهم ترین  فرازهای زندگی سیاسی اش به ویژه در دوران سه ساله ی انقلاب 60- 57 بیشتر نماینده ی لایه های شد که وجه مذهبی آنان بر وجه ملی شان سنگینی می کند.
بنی صدر در دوران طولانی فعالیت خود التقاط ها، نوسان ها و چرخش هایی داشت که بخشی از آن به پیش از انقلاب برمی گردد و بخشی از آن به دوران انقلاب و پس از انقلاب.
 مهم ترین چرخش وی در پیش از انقلاب تا حدودی ضعیف شدن مصدقی بودن و پیوندهایش با جبهه ملی و گرایش یافتن و پیوستن اش به انجمن های اسلامی و تقویت نظری و عملی آنها به ویژه در مقابل جریان ها و سازمان های دموکراتیک  و مارکسیستی - لنینیستی بود. این چرخش به پر رنگ شدن نقش مذهب و گرایش های عمیقا ضددموکراتیک در دیدگاه بنی صدر منجر شد و همین امر وی را به جریان مرتجع خمینی نزدیک تر کرد و موجب شد که وی و همراهانش این جریان را در فریب مردم و به قدرت رسیدن یاری کنند.
نزدیکی و درهم آمیختن بیش از پیش وی وی با جریان خمینی سبب شد که پس از برقراری جمهوری اسلامی و به ویژه پس از انتخاب به عنوان رئیس جمهور و فرمانده کل قوا، در برخی از مهم ترین اقدامات ضد مردمی و ارتجاعی خمینی و جریان منسوب به وی، به ویژه تخریب تشکلات شورایی طبقه ی کارگر، حمله به کردستان و سرکوب خلق کرد، پشتیبانی از حجاب اجباری و سرکوب زنان و حمله به دانشگاه ها و سرکوب دانشجویان مبارز و آزادیخواه و کمونیست زیر نام «انقلاب فرهنگی» نقشی رهبری کننده و یا همراهی کننده ایفا کند. افزون بر اینها بنی صدر سازش های بسیار دیگری با خمینی و حزب جمهوری اسلامی کرد که یکی از مهم ترین آنها پذیرش  قانونی کردن «ولایت فقیه» خمینی است. وی برخلاف جریان های مصدقی و حتی نیمه مذهبی که پنهان آشکار- گرچه نیم بند- با آن مخالفت کردند( بازرگان از آغاز گفت«جمهوری دموکراتیک اسلامی» و خمینی با آوردن واژه ی دموکراتیک مخالفت کرد) با آن مبارزه ای به عمل نمی آورد. بدین سان بنی صدر در دوره ای از انقلاب در مقابل طبقه ی کارگر و دیگر طبقات خلقی ایستاد و نماینده ی ضد انقلاب و همراهی کننده ی ارتجاع مذهبی شد. 
 در نهایت در همین دوران ریاست جمهوری است که  نوسان و چرخش دیگری از جانب وی سر می زند. این بار به عکس دورانی که از جبهه ملی به سوی جریان ضد انقلابی و ضد دموکراسی بورژوایی گرایش یافت، به مقابله با خمینی، بهشتی و حزب جمهوری اسلامی که سران بعدی جمهوری اسلامی در آن متمرکز بودند، برخاست و به تقویت گرایش آزادیخواهانه و هوادار دموکراسی در مقابل رشد استبداد طلبی دینی در جامعه پرداخت. این دوران کمی پس از آغاز جنگ ایران و عراق تا مقطع برکناری بنی صدر از ریاست جمهوری و کودتای خرداد 60 را در بر می گیرد.      
با توجه به حضور وی در خارج از کشور و به طور کلی تحلیل رفتن نقش سیاسی جبهه ی ملی ایران پس از کنار گذاشتن بورژوازی ملی و لیبرال از قدرت بنی صدر نیز همچون دیگر جریان های سیاسی( از جمله  جریان های چپ که ضربات سنگینی را متحمل شدند) آن نقشی را که در تحولات سیاسی سال های 60- 57 داشت دیگر نتوانست تکرار کند. در این دوره چهل ساله شاخص ترین وجه ی فعالیت اش افشاگری های وی درباره سیاست های خمینی، رفسنجانی، خامنه ای، پاسداران و کلا جمهوری اسلامی و نیز شرکت در دادگاه میکونوس بود.
اکنون به برخورد نیروی های سیاسی گوناگون به بنی صدر و داوری آنها در مورد وی و در واقع جریان سیاسی وی می پردازیم.
بورژوازی ملی
 گروه های متفاوت در این جریان گرچه عموما از فاصله گرفتن بنی صدر از جریان مصدقی جبهه ی ملی و نزدیک شدن به  انجمن های اسلامی و جریان خمینی انتقاد به عمل می آورند اما در مورد دیگر اعمال وی مواضع متضادی اتخاذ می کنند.
برخی از آنها چون هیات رهبری- اجرائی جبهه ملی ایران همراه با برخی انتقادات از مواضع متغیر بنی صدر، در کل مواضعی را می گیرند که بنی صدر گرفت. اینها نقش بنی صدر را در مقام فرماندهی قوا در جنگ با عراق و نیز جدال اش با حزب جمهوری را پر رنگ کرده و در مورد نقش وی در سرکوب طبقه ی کارگر، خلق کرد و سرکوب دانشجویان در سال 1358 سکوت می کنند. روشن است که اینها با بیشتر مواضع  و اعمال بنی صدر توافق دارند و نقد اساسی ای جز همین دور شدن از جبهه ملی و نزدیک شدن به جریان مذهبی خمینی از جانب وی ندارند. 
برخی دیگر که متمایل به بختیار یعنی راست ترین بخش بورژوازی ملی هستند زیر عنوان سازمان های جبهه ملی ایران در اروپا بیشتر همان مواضعی را می گیرند که سلطنت طلبان می گیرند. این دسته ها عموما  به دور شدن بنی صدر از مواضع جبهه ی ملی و نزدیک شدن وی به خمینی و یاری دادن وی در رسیدن به قدرت- به جای کنار آمدن با بختیار- انتقاد می کنند و جدال وی با خمینی ، بهشتی و حزب جمهوری اسلامی را عموما در چارچوب جاه طلبی ها و بلند پروازی های شخصی همیشگی وی - و نه همچون فرایندهایی اجتماعی- سیاسی و طبقاتی که انگیزه های شخصی افراد بر بستر یک جایگاه طبقاتی و مبارزه ی طبقاتی در اجتماع تجلی می کند - تحلیل می کنند. اینها نیز هرگز از سرکوب طبقه ی کارگر، خلق کرد، زنان و یا سرکوب دانشجویان دموکرات و چپ در دانشگاه ها نقدی به عمل نمی آورند.
کمابیش چنین برخوردهایی به بنی صدر با تفاوت هایی از جانب اصلاح طلبان حکومتی سابق که به جبهه ی ارتجاع امپریالیستی نپیوسته اند، نیز صورت می گیرد. 
بورژوا- کمپرادور های مذهبی حاکم
جریان حاکم بر جمهوری اسلامی یعنی خامنه ای و شرکای پاسدار و دولت حزب اللهی اش که سرمایه داران کمپرادور مذهبی ایران را تشکیل می دهند کمابیش همان موضعی را می گیرند که در دورانی که تضاد بین جریان بنی صدر و خمینی و بهشتی و حزب جمهوری اسلامی شدت یافته بود، می گرفتند. آنها از اقدامات ضد انقلابی بنی صدر یعنی مقابله با شوراهای کارگری، حمله به کردستان، پشتیبانی از حجاب اجباری و سرکوب زنان آزاده و نیز حمله به دانشگاه ها انتقادی به عمل نمی آورند، چرا که خود در کنار بنی صدر عاملین اصلی همین اقدامات بوده اند، بلکه تنها به وجه مقابله ی وی با بهشتی و خمینی و دور شدن اش از برقراری حکومت روحانیون و استبداد دینی و نزدیک شدن اش به مجاهدین خلق می پردازند.
باید توجه داشت که مقابله ی مزبور صرفا تضاد بین شخص بنی صدر از یک طرف و خمینی و حزب جمهوری اسلامی از سوی دیگر نبود( گرچه انگیزه های شخصی در مبارزه ی طبقاتی دخیل است)، بلکه تضاد میان اکثریت طبقات انقلابی و مترقی ایران که هر کدام به نسبت جایگاه و وضع خود خواسته های اساسی انقلاب یعنی استقلال و آزادی و برقراری یک جمهوری دموکراتیک انقلابی و یا مترقی را دنبال می کردند از یک سو و جریان خمینی و حزب جمهوری اسلامی که به سوی برقراری یک حکومت ارتجاعی استبداد دینی گام بر می داشتند از سوی دیگر بود. یعنی جریان هایی که با استفاده از فرصت جنگ با عراق، برنامه داشتند مضمون استقلال و آزادی انقلاب ایران را مسخ کرده و یک حکومت مذهبی را به جای یک حکومت دموکراتیک به خورد مردم دهند. در واقع بنی صدر بر مبنای تمایلات و گرایش های متضاد درونی خود که از منافع طبقه ای که از آن دفاع می کرد برمی خاست و بر بستر همین جریان دموکراسی خواه در سطح جامعه، تغییر موضع داد و به نوبه ی خود به این جریان دمید و در دوران معینی در ارتقاء سطح و گسترش آن نقش داشت. مهم ترین رویدادی که در این فرایند به وجود آمد همان گردهمایی 14 اسفند 59 در دانشگاه تهران بود. در این گردهمایی بزرگ، لبه تیز پیکان حمله متوجه حزب جمهوری اسلامی و در کنار آن بهشتی و خمینی و برقراری حکومت مذهبی شد.
به جز خامنه ای و شرکا در میان اصول گرایان حاکم جریان هایی هم هستند که به دلیل اختلافات با خامنه ای و سپاه پاسداران تا حدودی گرایش به برخی برخوردهای تا حدودی تغییر یافته نسبت به بنی صدر دارند، اما در حال حاضر این جریان ها نقش مهم و جهت دهنده ای در میان آنها ندارند.   
 بورژا- کمپرادورهای سلطنت طلب سقط شده ی سابق
این جریان بورژوازی ارتجاعی و مزدور امپریالیسم غرب بر مبنای وضعیتی که جمهوری اسلامی برای توده ها به وجود آورده است، همواره به تبلیغ و ترویج علیه انقلاب دموکراتیک و ضدامپریالیستی 60- 57 می پردازد و به رواج این اندیشه که مردم اشتباه کردند که دست به انقلاب زدند و حکومت استبداد سلطنتی شاه سابق بهترین حکومت ایران بوده است و... دست می زند. این ها بخش مهمی از تبلیغات خود را علیه جریان های چپ، دموکراتیک و ملی انجام می دهند. از نظر این جریان، این احزاب و سازمان های چپ  و ملی مسبب اصلی روی کار آمدن خمینی و حکومت جمهوری اسلامی هستند و نه خودشان که شدیدترین سرکوب ها را به وسیله ی ساواک شان علیه نیروهای انقلابی کمونیست و دموکرات و لیبرال اعمال کردند، اما برای جریان های مذهبی امکانات بسیار برای تبلیغ و ترویج  گشودند با این انگیزه که به کمک آنها بیشتر بتوانند نیروهای انقلابی و مترقی را به حاشیه رانند و منفعل گردانند و نیز از مذهب به بهترین شکل برای مسخ توده ها استفاده کنند. اینها یادشان رفته که شاه هم مدینه و مکه رفته و «حاجی» شده بود، هم با ملکه کربلا رفته و «کربلایی» شده بود و هم- باز هم با یکی دیگر از ملکه ها- برای زیارت به مشهد رفته و «مشهدی» و لابد «کمر بسته ی امام رضا» شده بود و ماشالله هزار ماشالله کم و کسری از زیارت اماکن مذهبی وتقویت مذهب و روحانیون نگذاشته بود و راستی که آخوندها و مستبدین مذهبی کنونی حداقل از این جنبه ها باید حق شناس وی باشند و مراسمی در تکریم وی برگزار کنند! روشن است که اینها در همان زمان که بر سر کار بودند یعنی کل دوران 32 تا 57 برخوردی بهتر از این به نمایندگان سیاسی بورژوازی ملی نمی کردند: زیر رهبری دولت های آمریکا و انگلیس علیه حکومت مصدق کودتا کردند، در سال های39- 42، تداوم جنبش دموکراتیک  و جبهه ی ملی دوم را درهم کوبیدند و در سال های منتهی به انقلاب بسیاری از سران بورژوازی ملی را به زندان افکندند.
 اکنون برای آنها این بسیار مهم است که علیه هر نوع جایگزین دموکراتیک  به جای جمهوری اسلامی به جدال برخیزند تا خود یگانه جایگزین جمهوری اسلامی شوند. همان گونه که خمینی و روحانیت سوار انقلاب توده ها شد این ها نیز می خواهند سوار جنبش کنونی شوند و خود بر سرکار آیند. به این ترتیب نقد بنی صدر از جانب اینان نقد جریان های ملی، دموکرات و چپ و اساسا انقلاب 57 است و نه صرفا نقد شخص بنی صدر و نقش وی در روی کار آمدن خمینی.
نکته ی جالب وحدت دیدگاه سلطنت طلبان با جریان خامنه ای در مورد بنی صدر است. این هر دو نیرو که نماینده گان سرمایه داران کمپرادور سقط شده و سرمایه داران کمپرادور مسلط بر قدرت هستند، بنی صدر را طرد می کنند. یکی به این سبب که به خمینی پا داده است و دیگری به این سبب که  علیه خمینی و برقراری حکومت استبداد مذهبی برخاسته است.        
«شبه چپ» ایران
 «شبه چپ» ایران را باید دارای دو جریان اصلی توده ای- اکثریتی( و البته در کنار این ها راه کارگری ها) از یک سو و دارودسته های رنگارنگ ترتسکیست های حکمتی مزدور امپریالیسم از سوی دیگر دانست. این دو جریان دو برخورد متضاد با جریان بنی صدر و کلا بورژوازی ملی داشته اند:
 جریان نخست با توجه به مقابله بنی صدر با بهشتی و حزب جمهوری و نیز  برپایی شورای ملی مقاومت، ضمن نام بردن از برخی اقدامات ضد انقلابی بنی صدر و گاه برای خالی نبودن عریضه انتقادات آبکی از آنها، عموما از آن پشتیبانی کرده اند( جریان حزب چپ یا فدائیان خلق نیز از نوه و نتیجه های همین سازمان هاست که بیانیه ای در رسا و ستایش بنی صدر داده است).
جریان دوم که بخش مهم آنها را ترتسکیست های گوناگون تشکیل می دهند( و در اینجا صرفا شیوه ی برخورد آنها مهم است و نه صداقت و سلامت فکری ای که ندارند زیرا بیشتر آنها کوردل و دورقاب چین سلطنت طلبان و مزدور امپریالیسم غرب هستند) با توجه به نقش بنی صدر در یاری به خمینی در قدرت گرفتن، سرکوب طبقه ی کارگر و خلق کرد و نیز حمله به آزادی زنان و نیز  دانشگاه ها به نفی مطلق وی پرداخته اند.
به طور کلی یکی از این دو جریان، وجه ضدانقلایی و ضد خلقی آن را ندیده و نمی بیند و یا ماست مالی می کند و دیگری وجه ضد ارتجاع مذهبی و گرایش های وی به آزادی های بورژوایی و دموکراسی بورژوایی را.(1)
برخورد طبقه کارگر
دیالکتیک چنانکه لنین گفت در نفس خود یعنی دو گانه کردن یک واحد کل و برخورد به اجزاء متضاد آن.
برخورد دوگانه نسبت به هر پدیده از یک سو ماهیت، مضمون و کیفیتی متفاوت با برخورد دوگانه به پدیده ی دیگر دارد( و از اینجاست که برخورد دوگانه ی طبقه ی کارگر به لایه های پایینی دهقانان با برخورد دوگانه ی وی با لایه های میانی و مرفه آن متفاوت است و همچنین برخورد دوگانه به خرده بورژوازی با همین برخورد به بورژوازی ملی تفاوت دارد) و از سوی دیگر مضمون و کیفیت برخورد به هر وجه، در عین موجودیت وحدت بین دو بخش، تفاوتی ماهوی و کیفی با وجه دیگر دارد. و اما آنچه این جریان ها از خود نشان داده اند فقر عمیق و حیرت انگیز از یک برخورد درست دیالکتیکی و مارکسیستی در مبارزه ی طبقاتی به رویدادها و طبقات و از جمله به جریان بورژوازی ملی و بنی صدر بوده است.
 تحلیل فعالیت سیاسی بنی صدر به عنوان شاخه ای از بورژوازی ملی ایران، در کل نشان گر هر دو وجه است:
 نخست رشد گرایش های ضد دموکراتیک و ضد خلقی وی: این گرایش ها در نخستین نوسان آن از یک جریان مصدقی به جریانی عمدتا مذهبی و با گرایش به خمینی شدت بیشتری یافت و در تحرکات ضد خلقی در حمله به شوراهای کارگری، حمله به کردستان و کشتار خلق کرد و نیز در تایید و همراهی کردن با قانونی کردن حجاب اجباری و حمله به دانشجویان چپ و آزادیخواه خود را نشان داد. امری که به برقراری حکومت ولایت فقیه و استبداد دینی خمینی یاری بسیار کرد. در این اعمال ما وجه ضدانقلابی بورژوازی ملی را به روشنی مشاهده می کنیم و همچنان که در بالا اشاره شد جبهه ملی نیز به این اعمال بنی صدر انتقادی ندارد.
و دوم: سمت گیری وی به سوی آزادی و دموکراسی بورژوازی است و اینجا بنی صدر سمت گیری به سوی طبقات و جریان های دموکراسی خواه کرد و با ارتجاع خمینی و بهشتی و حزب جمهوری اسلامی در افتاد. در این اعمال ما وجه مبارزه ی بورژوازی ملی علیه استبداد سیاسی و برای دموکراسی بورژوایی را می بینیم.  مروری بر مبارزه ی بنی صدر و نیز امثال بازرگان و در کل جبهه ملی با استبداد سلطنتی و استبداد دینی و همچنین امپریالیسم، نشانگر سستی، اهمال، ناپیگیری و سازشکاری بورژوازی در این مبارزه است.  
زندگی سیاسی بنی صدر در مجموع  نوسان بین این دو وجه بوده است: یک سو تمایلات ضد دموکراتیک و ضد انقلابی و سوی دیگر تمایلاتی در جهت دموکراسی بورژوایی و استقلال طلبی( که این امر به ویژه در جنگ ایران و عراق و نیز جدایی از مجاهدین خلق به دلیل گرفتن جانب عراق در جنگ با ایران و برنامه برای تاسیس پایگاه در عراق خود را نشان داد). تمایل نخست وی را به جریان های انجمن های اسلامی و خمینی نزدیک کرد و گرایش دوم وی را به گسست از آنها کشاند و به سوی جریان های ملی و نیز مجاهدین خلق که در آن زمان جریانی در مجموع مبارز و مترقی بود، سمت و سو داد. 
 این البته حکایت ویژه ی بنی صدربر مبنای سیر تطور فکر و عمل سیاسی وی است. در مورد دیگر جریان های درون جبهه ملی و کلا بورژوازی ملی ایران( سنجابی، فروهر، بازرگان، سامی، سحابی و پیمان و...) همین امر با تفاوت هایی در رگه های غیر مذهبی و یا مذهبی، درجات دموکراسی خواهی و یا ضد دموکراتیک بودن و گرایش به ارتجاع یافتن، استقلال طلبی و یا سازشکار بودن با امپریالیسم در مقابل جنبش طبقات خلقی، تکرار شده است و تکرار خواهد شد.
 از دیدگاه مارکسیسم- لنینیسم- مائوئیسم در انقلاب دموکراتیک نوین ایران، بورژوازی ملی با بورژوازی کمپرادور تفاوت کیفی دارد و در شرایط معینی در صف خلق( مانند زمانی که بنی صدر با بهشتی و خمینی و حزب جمهوری اسلامی به مقابله برخاست و یا مبارزه ی امثال فروهر و سحابی با خامنه ای و استبداد دینی) و در شرایط دیگری می تواند درون صف ضد خلق( حمله به کردستان، پشتیبانی از حجاب اجباری و حمله به دانشجویان مبارز و آزدایخواه و...) باشد. به واسطه ی نوسانات و چرخش های این طبقه خواه در مقابله با ارتجاع و خواه در مقابله با امپریالیسم( به ویژه در مقابله با امپریالیسم که سستی و سازش های آن بیشتر می شود) متحدی است که به درجه و تا حدودی درمبارزه برای استقلال و آزادی شرکت می کند و هر گونه اتحادی با وی در صورت وقوع، مشروط است.
به طور کلی طبقه ی کارگر ایران باید به بورژوازی ملی ایران و نمایندگان سیاسی آن برخوردی دوگانه داشته باشد: با تمایلات و گرایش ها و اعمال ضد انقلابی و ضد دموکراتیک و با تقابل اش با طبقات خلقی، با سستی ها و اهمال کاری کاری ها و سازشکاری های وی با ارتجاع نوع مذهبی و یا سکولار سلطنت طلب و امپریالیسم بستیزد و در مقابل  ستم به وی از جانب استبداد و امپریالیسم موضع بگیرد و گرایش های دموکراسی خواه و استقلال طلبانه ی وی  را به درجه ای که موجود است تقویت کرده و از آنها پشتیبانی کند.(2)
در مقطع کنونی که  تضاد عمده با ارتجاع داخلی و حکومت استبداد دینی خامنه ای، سپاه پاسداران و رئیسی است و مبارزه ی آزادیخواهانه و دموکراتیک وجه عمده ی مبارزه است، خلق از طبقه ی کارگر، دهقانان، لایه های خرده بورژوازی و بورژوازی ملی تشکیل می شود. از نظر طبقه ی کارگر برخورد به تمامی این طبقات دوگانه است. اما دهقانان و کشاورزان  و لایه های پایینی و تهیدست خرده بورژوازی متحدین اصلی و مطمئن طبقه ی کارگر هستند. لایه میانی و بالایی خرده بورژوازی پس از آن می آیند و بورژوازی ملی آخرین متحد در این جبهه است. در مرحله ی کنونی برخوردهای دوگانه در درون طبقات خلقی به نسبت درجه و عمق اتحاد طبقه ی کارگر با آنها در انقلاب دموکراتیک، باید به  کار بسته شده و شامل بورژوازی ملی نیز بشود.
 هرمز دامان
نیمه دوم مهر 1400
یادداشت ها  
1-    برای اطلاعات بیشتر خواننده این نوشته می تواند به مقاله ی نگارنده به نام طبقه ی کارگر و جنبش دموکراتیک، بخش بورژوازی ملی رجوع کند.
2-    کمونیستی که در مقابل ستمی که از جانب استبداد و امپریالیسم به دیگر طبقات خلقی می شود، سکوت کند، به مقابله و مبارزه با آنها بر نخیزد و از مبارزه ی دیگران علیه استبداد و امپریالیسم پشتیبانی نکند، چیزی از کمونیسم نفهمیده و اساسا کمونیست نیست. کاظم سامی، جهانگیر و فرزانه فروهر و سحابی را به واسطه مبارزه شان علیه استبداد دینی حاکم می کشند و ترتسکیست (و متاسفانه برخی از جریان های سالم) سر بد و بیراه را به سوی آنها می کشند که آنها در گذشته چه و چه کرده اند. مشابه همین شکل ستم و  ترور نسبت به برخی دیگر از افراد در مقطعی که در مقابل جریان های استبداد دینی می ایستند اعمال می شود و ترتسکیست ها ( و باز هم متاسفانه برخی جریان های سالم و یا به نسبه سالم) تنها به یادشان می آید که آنها در گذشته در مقابل طبقه ی کارگر چه موضعی داشته اند. به این ترتیب نوع موضع در قبال افراد و جریان های سیاسی و در واقع طبقاتی که طبقه و نیروی حاکم نیستند و با آن در تضاد هستند، صرفا بر مبنای برخوردشان به طبقه ی کارگر تعیین می شود و بس. این در حالی است که نوع موضع نسبت به طبقه ی کارگر و کمونیسم تنها یکی از وجوه طبقاتی نیروهای ضد کارگری است که جزو قدرت حاکم نیستند و با آن مخالف و در تقابل اند.

۱۴۰۰ مهر ۲۳, جمعه

آموزش بزرگ مارکس دیکتاتوری پرولتاریا است! (32 - قسمت پایانی بخش دوم)* بخش دوم تحریف آموزه ی انقلابی دیکتاتوری پرولتاریا دریپرعلیه انگلس( ادامه)

 

آموزش بزرگ مارکس دیکتاتوری پرولتاریا است! (32 - قسمت پایانی بخش دوم)*

بخش دوم

تحریف آموزه ی انقلابی دیکتاتوری پرولتاریا

 دریپرعلیه انگلس( ادامه)

انگلس و کمون پاریس
 اکنون دریپر به مورد بعدی می پردازد:
«مورد یازدهم: در همین دوره انگلس‏ بر روی انتشار چاپ جدید کتاب مارکس‏، جنگ داخلی در فرانسه کار می کرد. در ماه مارس‏ او مقدمه جدید خود را که به تحلیل کمون پاریس‏ می پرداخت به پایان رساند. این در حقیقت مقاله ای در باره کمون بود؛ یکبار دیگر او به کالبدشکافی برخورد بلانکیستی به انقلاب می پرداخت.
"این نقطه نظر که یک عده نسبتاً کوچک اما مصمم و خوب سازماندهی شده قادر هستند … قدرت را حفظ کنند تا آن که توده وسیع مردم به انقلاب پیوسته و پیرامون دسته کوچکی از رهبران حلقه زنند. این قبل از هر چیز مستلزم شدیدترین تمرکز دیکتاتورمنشانه همه قدرت در دست یک حکومت انقلابی جدید است".»
"این نقطه نظر که یک عده نسبتاً کوچک اما مصمم و خوب سازماندهی شده قادر هستند … قدرت را حفظ کنند تا آن که توده وسیع مردم به انقلاب پیوسته و پیرامون دسته کوچکی از رهبران حلقه زنند. این قبل از هر چیز مستلزم شدیدترین تمرکز دیکتاتورمنشانه همه قدرت در دست یک حکومت انقلابی جدید است".»(مارکس درباره ی دیکتاتوری پرولتاریا، پیشین، ص 19)
کار دریپر تحریف کردن است. او از سرو دُم نظرات و مباحث می زند تا بتواند آن تفسیری را که خود درست می داند، جا بیاندازد.
 انگلس در مقدمه ی خود بر این کتاب و در آغاز بخشی که به هواداران پرودن و بلانکی( ترجمه ی فارسی، باقر پرهام، ص 40 تا 47) می پردازد به این نکته اشاره می کند که این دو جریان درست رفتاری را در کمون کردند که ضد نظرات شان بود:
« و در هر دو مورد، ریشخند تاریخ را بنگر که سبب شد تا مانند همه ی مواردی که طرفداران مسلک سیاسی - اقتصادی معینی به قدرت می رسند - هر دو گروه دست به اعمالی بزنند که مخالف آیین مکتبی شان بود.»( مقدمه ی انگلس بر جنگ داخلی در فرانسه، ص 41)
حال بلانکیست ها چه کردند که مخالف آیین مکتبی شان یعنی دیکتاتوری اقلیتی از انقلابیون و نه دیکتاتوری طبقه بود؟
 درست به جای این که قدرت سیاسی را در دست اقلیت متمرکز کنند و دیکتاتوری گروهی اندک را جامه ی عمل پوشانند، در برنامه های خود عملا دیکتاتوری طبقه کارگر را تحقق بخشیدند.
انگلس چنین می نویسد:
«... اینان که در مکتب توطئه پروده شده بودند و به انضباط سخت حاکم بر آن گردن می نهادند، بنای کار را بر این اعتقاد می گذاشتند که به کمک گروه محدودی از مردان مصمم و بسیار سازمان یافته می توان، در موقع مناسب، نه تنها به قدرت دست یافت بلکه با نشان دادن توان بزرگ جسارت، آن چنان طولانی در قدرت باقی ماند که سرانجام توده های مردم به انقلاب کشانده شوند و گرد پرچمی که آن گروه کوچک پیشاهنگ برافراشته است، جمع گردند. برای موفقیت در این زمینه، پیش از هر چیز به شدیدترین وجه تمرکز دیکتاتور وار قدرت در دست های حکومت انقلابی نیاز هست. و کمون، که اکثریت اش از هواداران نظریه بلانکی بود چه کار کرد؟ در همه ی فراخوان هایی که کمون خطاب به دیگر اجتماعات فرانسوی بیرون داد، از آنان می خواست که آزادانه به کمون پاریس بپیوندند و بدین سان سازمانی ملی( یعنی نه گروه اقلیت بلکه سازمان یا دولت طبقه ) را که برای  نخستین بار می بایست به دست خود ملت( نه گروه اقلیت بلکه ملت یعنی طبقه ی کارگر، سازمان ملی یعنی دولت طبقه ی کارگر را بر پا کرد) ایجاد گردد پدید آورند. و اما در خصوص تمرکز دیکتاتور وار قدرت در دست حکومت، درست همان قدرت سرکوبگر حکومت متمرکز پیشین، همان ارتش، پلیس سیاسی و دستگاه اداری ساخته ی دست ناپلئون بعد از انقلاب 1798، که از آن پس نیز هر حکومت از راه رسیده ای وجودش را مغتنم شمرده و از آن به عنوان ابزار سرکوب در برابر مخالف خویش استفاده کرده بود، آری، درست همین حکومت متمرکز  بود که کمون برافکندن اش را در همه جا، پس از آن که که در پاریس برافکنده شده بود، هدف خویش قرار داد.»( همان جا ص 43- 42، عبارات درون پرانتز از ماست)
 به این ترتیب بلانکیست ها دولت متمرکز پیشین را درهم شکستند و به جای آن بر خلاف نظرات خود، نه سازمان اقلیتی روشنفکر، بلکه سازمان یا دولت طبقه ی کارگر را بر قرار کردند. دولت طبقه ی کارگر که همچنان که انگلس در جای دیگری اشاره می کند دولت به معنای خاص کلمه نبود. زیرا نه تنها ابزار سرکوب اکثریت، و دولت طبقه ای نبود که اقلیت اهالی را تشکیل می دهد، بلکه سازمان سرکوب خاصی که به وسیله این اقلیت راه اندازی شده بود را از بین برده و به جای آن طبقه ی مسلح را قرار داده بود.
اکنون و پیش از ادامه ی مطلب، ببینیم دریپر چه می گوید:
«انگلس‏ هم چون مارکس‏، به بررسی ایجاد دموکراسی حقیقی توسط کمون پاریس‏ می پردازد و آن گاه در پایان کار، از جناح راست که "نقد" مارکس‏ را مورد حمله قرار داده اند سپاسگزاری می کند:
"اخیرا جماعت بی فرهنگی از سوسیال دموکراسی، یکبار دیگر از وحشت بی حد و حصر این عبارت لبریز شده اند: دیکتاتوری پرولتاریا؛ بسیار خوب آقایان، آیا می خواهید بدانید که دیکتاتوری پرولتاریا شبیه چیست؟ به کمون پاریس‏ نگاه کنید. این دیکتاتوری پرولتاریا است."» و سپس دریپر که خیال اش بابت تحریفات و جدال باسمه ای و دروغین اش با راست ها راحت شده است، ادامه می دهد:
«در ارتباط با اطلاق عنوان "دیکتاتوری پرولتاریا " به کمون، انگلس‏ نطق مارکس‏ در ضیافت سال 1871 را تکرار می کند که تا همین اواخر به طور واقعی برای صنعت مارکس‏شناسی ناشناخته بود. برای یک مدت بسیار طولانی نویسندگان مزبور مدعی بودند که اطلاق دیکتاتوری پرولتاریا به کمون، ابداع انگلس‏ بوده است زیرا چگونه کمون بدون اقدام مصممانه به اعمال دیکتاتوری می توانسته "دیکتاتوری پرولتاریا " باشد؟ اما این مارکس‏ شناسان ناچارند بگویند که مارکس‏ نیز- نظیر انگلس- مارکسیسم را نفهمیده است؛ و این آن ها هستند که مسائل را به طور واقعی درک می کنند یعنی ابداع می کنند؟!»( همانجا)
پس دیکتاتوری پرولتاریا یعنی فقدان«هرگونه اقدام مصممانه به اعمال دیکتاتوری» از جانب طبقه ی کارگربر علیه دشمنان طبقاتی استثمارگر خود؛ و این نیز در قاموس دریپر یعنی «دموکراسی حقیقی» یا همان «دموکراسی مطلق»؛ یعنی دموکراسی برای همه از جمله برای بورژوازی و برای مرتجعینی که جلوی اعمال سیاست های طبقه ی کارگر را در برقراری سوسیالیسم و کمونیسم می گیرند و اجرای آنها را مانع می شوند! 
 البته کمون، حقیقی ترین دموکراسی ای بود که تا آن زمان در تاریخ بشر اعمال شده بود؛ زیرا کمون، دموکراسی را به گسترده ترین و ژرف ترین شکل از نظر تاریخی ممکن و برای اکثریت اهالی یعنی طبقه ی کارگر و خرده بورژوازی اعمال کرد.
اما آیا کمون پاریس«دموکراسی مطلق» بود؟
انگلس در همان بخش و در ادامه ی توضیحات اش در مورد بلانکیست ها، پس از این که در مورد این مساله که طبقه ی کارگر نمی تواند جامعه را به کمک همان ماشین دولتی گذشته اداره کند( و بلانکیست ها در راس طبقه ی کارگر آن را درهم شکستند) صحبت کرد، نکات مهم و مشهور خود را در مورد نفس دولت می نویسد:
« در حالی که دولت، در واقعیت امر، چیزی جز ماشین سرکوب یک طبقه به دست طبقه ای دیگر نیست و این حقیقتی است که در جمهوری دموکراتیک و نظام پادشاهی، هر دو، به یک سان مصداق دارد(دولت = ماشین سرکوب خواه در جمهوری دموکراتیک و خواه در نظام پادشاهی- جناب دریپر!)؛ خلاصه این که، دولت، در بهترین حالت، شری است( دولت= ماشین سرکوب = شر) که پرولتاریای پیروز در پیکار برای به دست آوردن سلطه ی طبقاتی خود، آن را [از گذشته]به ارث می برد، شری که پرولتاریا، درست مانند کمون پاریس،( کمون پاریس= ماشین طبقه ی کارگر برای سرکوب مقاومت بورژوازی جناب دریپر!) از مضار آن در کوتاه ترین زمان رها نخواهد شد مگر آن که نسل تازه ای از مردم، که در شرایط اجتماعی تازه و آزادانه ای به بار آمده اند، چندان توانایی بیابند که بتوانند تمامی این زباله ی برانباشته ای را که دولت نام دارد بروبند و از پیش پای خود بردارند.»( همان، ص 47- 43) و درست در این نقطه است که انگلس  می نویسد:
« سوسیال دمکرات عامی، که اخیرا واژه ی دیکتاتوری پرولتاریا  دوباره به گوش اش خورده، از شنیدن آن به وحشتی سلامت بخش دچار شده است. بسیار خوب، آقایان، خیلی مایلید بدانید این دیکتاتوری چگونه چیزی است؟ نگاهی به کمون پاریس بیندازید، خواهید دید که این همان دیکتاتوری پرولتاریا است.» ( ص 47)
اما از این عبارات این گونه برداشت کردن که گویا کمون دیکتاتوری اعمال نکرده است و انگلس برای این که در کمون دیکتاتوری ای نبوده و«دموکراسی مطلق» بوده است و صرفا برای این که «دولت طبقه ی کارگر» بوده آن را دیکتاتوری پرولتاریا می نامد، یک فریبکاری رذیلانه است. انگلس در یکی از مشهورترین اظهار نظرهایش در مورد کمون این گونه می نویسد:
 «... من چیزی اتوریته ای تر از یک انقلاب سراغ ندارم و وقتی اراده ی خود را به وسیله بمب ها و گلوله های تفنگ به دیگران می قبولاند- مثل هر انقلاب- در این صورت به نظر من اتوریته به کار برده می شود. کمبود اتوریته و مرکزیت بود که منجر به نابودی کمون شد...»( نامه انگلس به کارلو ترزاگی در تورین، 14 ژانویه 1872، طرح دوم، منتخب آثار مارکس، انگلس، لنین، درباره کمون پاریس، همچنین نگاه کنید به بخش های 20 و 21 همین نوشته)
از نظر انگلس و مارکس در این که کمون دیکتاتوری طبقه ی کارگر بوده و دیکتاتوری خود را اعمال کرده شکی نیست، خواه در درهم شکستن ماشین کهنه و خواه در درهم شکستن قید و بندها و خواه در سرکوب بورژوازی و در نتیجه فرار آنها و جمع شدن شان در ورسای و خواه در پیاده کردن برنامه هایی سوسیالیستی و یا در جهت سوسیالیسم و کمونیسم. اما این که کمون، اتوریته و مرکزیت و«اقدام مصمانه در اعمال دیکتاتوری» را به قدر نیاز اعمال کرده، آری در این شک است. و یقین است که طبقه ی کارگر پاریس این دیکتاتوری را به قدر کفایت اعمال نکرده و همین هم علت اساسی شکست اش شده است. پس کمون گر چه دیکتاتوری پرولتاریا بوده است، اما نقص عمده اش و دلیل اصلی شکست اش هم عدم اعمال دیکتاتوری پرولتاریا به قدر کفایت بوده است.  
 مارکس و انگلس به هر  زبانی هم این را بگویند در کله ی امثال دریپر و پیروان رویزیونیست ایرانی اش از جمله خروشچفیست های راه کارگری  فرو نخواهد رفت.
 این بسی سالوسانه است که آنچه در کمون ضعف و اشتباه اساسی بود یعنی عدم کاربرد دیکتاتوری پرولتاریا به قدر نیاز( عدم تصاحب بانک ها، حمله نکردن به ورسای و درهم نکوبیدن مقر بورژوازی متحد شده به وسیله ی نیروی نظامی طبقه ی کارگر و...) و به جای آن دست زدن به موعظه های اخلاقی، حسن نیت به خرج دادن و کلا «دموکراسی حقیقی» را اعمال کردن، نقطه ی قوت و حُسن جا زده شود.
انگلس و نقد برنامه ی ارفورت
دریپر در مورد دوازدهم چنین می نویسد:
 «سه ماه بعد، انگلس‏ یک " تیر توپ " دیگر برای جناح " بی فرهنگ سوسیال دموکراسی " آماده کرده بود: نقد پیش‏ نویس‏ برنامه ارفورت. به گفته انگلس‏ او با بهره برداری از موقعیت پیش‏ آمده می خواست " اپورتونیسم مسالمت جو (به پیش ارگان حزب) و نیز این اندیشه رفرمیستی که جامعه بورژوائی می تواند خودبه خود به جامعه سوسیالیستی فرا روید را زیر حمله بگیرد. (در ضمن، این اسطوره که انگلس‏ در این دوره طرفدار رشد تدریجی مسالمت آمیز بود ، پس‏ از مرگش‏، توسط همین کسانی که حمله انگلس‏ متوجه آن ها بود ابداع گردید).»( همان، ص 20)
دریپر در اینجا ظاهرا علیه نظریه رفرمیستی و رویزیونیستی گذار مسالمت آمیز خودبه خودی و تدریجی» موضع می گیرد. اما نقد انگلس علیه راست ها تنها در این مساله ی نیست( گرچه دریپر با نفی دیکتاتوری پرولتاریا فی نفسه مخالف گذار خودبه خودی و مسالمت آمیز نخواهد بود!)، بلکه مهم ترین مساله ی همان دیکتاتوری پرولتاریا است. نکات اساسی این نقد در کتاب دولت و انقلاب لنین مرور شده است و ما تنها به یک نکته ی آن اشاره می کنیم:
انگلس می نویسد:
«اگر چيزى مورد هيچ گونه ترديدى نباشد، آن اين است که حزب ما و طبقه کارگر فقط وقتى مي توانند به سيادت برسند که يک شکل سياسى نظير جمهورى دمکراتيک وجود داشته باشد. اين جمهورى، چنانچه انقلاب کبير فرانسه نشان داده است، حتى براى ديکتاتورى پرولتاريا نيز در حکم شکل ويژه است»...( به نقل از لنین، دولت و انقلاب، مجموعه آثار تک جلدی، بخش انتقاد از برنامه ی ارفورت، ص 543)
اگر از این نظر انگلس بگذریم که حتما باید جمهوری دموکراتیک بورژوایی باشد که طبقه کارگر به قدرت برسد که در دوران امپریالیسم و به ویژه در کشورهای زیر سلطه درست نیست، انگلس می گوید که طبقه کارگر نیز یک جمهوری دموکراتیک بر پا خواهد کرد. اما جمهوری دموکراتیک طبقه کارگر همچون هر جمهوری دموکراتیک دیگری تنها یک شکل است، زیرا ماهیت آن دیکتاتوری پرولتاریا است. از نظر انگلس چنانچه اشاره کرده ایم و پایین تر نیز اشاره خواهیم کرد هر نوع دولت تنها و تنها دیکتاتوری است و این دیکتاتوری می تواند هم در اشکال دموکراتیک بورژوایی ظاهر شود و هم در اشکال دموکراتیک پرولتری.
لنین درباره ی دیکتاتوری پرولتاریا
 پس از مارکس و انگلس، لنین آموزه ی بزرگ مارکس و انگلس را بر مبنای تجارب عملی طبقه ی کارگر در روسیه بسط داد و نشان داد که دیکتاتوری صرفا در عرصه ی سیاسی و برای پیشبرد امور سیاسی نیست بلکه مبارزه ای برای محدود کردن و از بین بردن نظام سرمایه داری در عرصه های اقتصادی، سیاسی و فرهنگی است. ما در بخش های گذشته کمابیش نظرات لنین را آورده ایم و اینجا تنها به یک اشاره ی مهم وی بسنده می کنیم.
 لنین در  درود به کارگران مجارستان چنین می نویسد:
«این دیکتاتوری کاربرد یک شیوه قهر بی امان، سریع و قاطع را برای درهم شکستن مقاومت استثمارگران یعنی سرمایه داران، ملاکان و چاپلوسان خدمتگزار آنان ایجاب می کند. هر کس این مطلب را نفهمیده باشد، انقلابی نیست و او را باید از مقام رهبری یا رایزنی برای پرولتاریا کنار زد.
ولی این فقط اعمال قهر و بطور عمده اعمال قهر نیست که ماهیت دیکتاتوری پرولتاریا را تشکیل می دهد. ماهیت عمده آن تشکل و انضباط پرولتاریا، گردان پیشرو زحمتکشان، پیشاهنگ و یگانه رهبر آنان است. هدف پرولتاریا عبارت است از ایجاد سوسیالیسم ، برانداختن تقسیم جامعه به طبقات، تبدیل تمام اعضای جامعه به افراد زحمتکش و از بین بردن پایه هر گونه استثمار فرد از فرد. این هدف را نمی توان فوراً تحقق بخشید، تحقق آن به یک دوران بس طولانی گذار از سرمایه داری به سوسیالیسم نیاز دارد، هم بدان جهت که تجدید سازمان تولیدی کاری است دشوار، هم بدان جهت که برای ایجاد تحول بنیادی در کلیه شئون زندگی وقت لازم است و هم بدان جهت که غلبه بر نیروی عظیم عادت به شیوه خرده بورژوایی و بورژوایی اداره امور فقط در رهگذر یک مبارزه طولانی و سرسخت میسر خواهد بود. به همین جهت نیز مارکس از یک دوران کامل دیکتاتوری پرولتاریا سخن می گوید و آن را دوران گذار از سرمایه داری به سوسیالیسم می نامد.»(همان جا، ص 689)
خرافه ی دولت پرستی
ما باید علیه این خرافه ی عقب مانده دولت پرستی که موجب غلیظ ترین نوع اپورتونیسم و رویزیونیسم است مبارزه کنیم و مروج این باشیم که دولت نه نماینده عموم و صرفا برای رتق و فتق و اداره ی امور اقتصادی و اجتماعی و جامعه است و نه برای نگه داری حدو و حدود هر کس در یک دموکراسی خالص و مطلق و برای اینکه شرکت همه گان را در این دموکراسی تامین کند و نه برای نگه داری از سنت های فرهنگی و آداب و سنن ملی.
دولت به خودی خود یعنی دیکتاتوری. دولت یک ابزار سرکوب است. ابزاری در دست آن طبقه که حاکمیت اقتصادی را دارا است و با حاکمیت سیاسی یعنی در دست گرفتن دولت، از آن دفاع می کند. خصلت اساسی دولت همان نگه داری و حفاظت از منافع طبقه یا طبقات حاکم و برای نگه داری طبقات استثمار شدن و زیر ستم در شرایطی است که منافع طبقه ی حاکم ایجاد می کند. بخش اساسی دولت نه حتی بخش بوروکراتیک و اداری آن بلکه بخش نظامی یعنی دستگاه سرکوب خشن آن است. این بخش است که نگهبان عمده ی منافع طبقه ی حاکم است و برای اینکه دولتی سرنگون شود باید پیش از هر چیز این بخش خرد شود و جای خود را به میلیشای توده ای دهد که وظیفه ی حفاظت از منافع طبقه ی کارگر و توده ها را به عهده می گیرد.
 در کمونیسم چنان که رهبران مارکسیسم به ما آموزش داده اند ما نیازی به دولت نداریم. ما آن را به آشغال دانی تاریخ خواهیم انداخت. برای توده های آگاه و فهیم کمونیست اداره ی مسائل جامعه و رتق و فتق امور در زمانی که نیازی به این کاغذ بازی های عریض و طویل نباشد و نیز دموکراسی زمانی که انسان های آگاه و دانا به حق و حقوق یکدیگر احترام گذارند و این امر در رفتار و کردار آن ها به شکل عادت در آید ، به امر بسیار ساده و پیش پا افتاده ای تبدیل خواهد شد و هر کس می تواند نقش خود را در این رابطه ایفا کند. از این رو نیازی به یک دستگاه عریض و طویل که همچون اختاپوسی تمامی شریان ها و مجراهای تنفس جامعه را می بندد و منافع جامعه را در خود فرو می کشد نخواهیم داشت.  
هرمز دامان
نیمه ی دوم مهر1400
 
*این قسمت پایانی بخش دوم این نوشته است. بخش سوم آن در صورتی که فرصتی برای نگارش فراهم شود، به طورعمده پیرامون نظرات رویزیونیستی باب آواکیان درباره ی دیکتاتوری پرولتاریا و انقلاب فرهنگی - پرولتاریایی چین خواهد بود.

 

۱۴۰۰ مهر ۱۹, دوشنبه

درباره شناخت(6) بخش نخست ماتریالیسم تاریخی مساله ی بازگشت در تاریخ (مقاله ی دوم)

 

درباره شناخت(6) 
بخش نخست
ماتریالیسم تاریخی
 
مساله ی بازگشت در تاریخ (مقاله ی دوم)
 
دو حرکت پیشرفت و بازگشت در ساخت های مرکب
1-    در ساخت های اقتصادی مرکب، عناصر ساخت های گوناگون در کنار یکدیگر زیست می کنند. آنها عموما زیر تاثیر ساخت مسلط و عمده هستند و استقلال ندارند .
2-    در تحولات تاریخی عناصر و حاملین ساخت مسلط تلاش می کنند تا یا خود را از ساخت های دست و پا گیر گذشته رها سازند و یا به آنها اشکالی در خور نیازهای خود بدهند. از سوی دیگر حاملین ساخت های زیر سلطه بر مبنای منافع خود تلاش می کنند تا یا خود را با  ساخت مسلط و حاکم سازگار کنند و یا آن را به زیر کشند. در صورت به زیر کشیدن، آنها می توانند جامعه را به پیش برند و یا به گذشته برگردانند.
3-    بر این مبنا، ساخت های اقتصادی نه به طور خود به خودی به پیش می روند و نه به همین سان به عقب برمی گردند. این انسان ها و در سطح گسترده تر طبقات هستند که با فعالیت خود آنها را به پیش می برند و یا به عقب بر می گردانند؛ گرچه آنها نمی توانند آنچه را که میل و اراده شان است، خواه در پیشرفت و خواه در عقب گرد اعمال کرده و یا جایگزین سازند. آنها حاملین این ساخت ها و وابسته به آنها هستند و منافع آنها در چارچوب امکانات واقعی رو به پیش و یا رو به پس آنها عمل می کند. چنانچه منافع آنها در تحرک رو به پیش باشد، هوادار تحرک رو به پیش هستند و برعکس چنانچه منافع آنها در تحرک رو به پس باشد( زیرا پیشرفت یعنی یا نابودی آنها و یا از دست دادن اشکال و هویت های پیشین شان) هوادار تحرک رو به پس هستند.
4-    در یک نگاه کلی دو نوع حرکت در تکامل به پیش می آید: حرکات از جانب وجوه مسلط و حرکات از جانب وجوه زیر سلطه. حرکات از جانب وجوه زیر سلطه نیز دو نوع حرکت را پدید می آورد: حرکات رو به پیش از جانب نیروهای نو و حرکات رو به پس از جانب نیروهای کهنه.
برگشت به گذشته از نظر اقتصادی
الف - سرمایه داری
1-    ساخت های اقتصادی نوین برقرار شده ممکن است که به گذشته برگردند، اما این برگشت معمولا در زمانی رخ می دهد که ساخت اقتصادی نو هنوز نتوانسته تسلطی همه جانبه و مطلق به دست آورد و تا حدودی زیر قدرت ساخت مسلط است و نیز نیروهای نوین نتوانسته به طور کامل قدرت سیاسی را مال خود کنند.
2-    فرایند انقلابات بورژوازی در کشورهای انگلستان و فرانسه از دوره های قدرت گرفتن بورژوازی تا برگشت اشراف و سلطنت و دوباره قدرت گرفتن بورژوازی را در بر می گیرد. عموما در این دوره ها گونه ای امتزاج در قدرت سیاسی به وجود می آید و بخش های راست بورژوازی که بیشتر از جنبش توده ها می ترسند با اشراف سازش کرده و تا حدودی در کنار اشراف در قدرت نقش پیدا می کنند. به این ترتیب پیروزی نهایی سرمایه داری بر فئودالیسم و به قدرت رسیدن نهایی بورژوازی، عموما تغییر و چرخش اداره ی دولت از راست ترین جناح های بورژوازی( بورژوازی مالی و تجاری تقریبا متحد با اشراف) به رادیکال ترین آنها یعنی بورژوازی صنعتی نیز بوده است که خواهان گسست ریشه ای تر است. در انگلستان در سال 1660 و دو دهه پس از انقلاب بورژوازی، اشراف توانستند تا انقلاب 1688 قدرت پیشین خود را بازسازی کنند و در فرانسه نیز به همین ترتیب بازگشت سلطنت در سال 1815 رخ داد. طی این بازگشت ها، اشراف گرچه توانستند برخی از دست آوردهای انقلاب را باز ستانند و تا حدودی مانع رشد بورژوازی صنعتی شوند، اما نتوانستند موقعیت اقتصادی گذشته ی خود را به طور کامل بازتولید کرده و قدرت سیاسی را نیز حفظ کنند. علت اساسی آن نه تنها تغییرات اساسی تدریجی اقتصادی در بطن جامعه ی گذشته، بلکه استمرار و گسترش ساخت نو، از بین رفتن و یا شکل پذیری طبقات کهنه در جامعه به تبعیت از جریان مسلط اقتصادی و همچنین سیاسی و فرهنگی بود. انقلاب 1848 فرانسه واکنش نیروهای خواهان پیشرفت در جامعه ی فرانسه بود.
3-    مهم ترین دلایل بازگشت ها از سرمایه داری به فئوالیسم عبارت بود از: عدم رشد کافی ساخت اقتصادی نو،  ضعف اداره ی قدرت سیاسی به وسیله ی نیروهای نوین، ترس بورژوازی از انقلاب و طبقات کارگر و دهقان و بنابراین عموما سازش آن با اشرافیت.
ب - سوسیالیسم
1-    پس از برقراری سوسیالیسم در بخشی از کشورهای جهان، عناصر فرصت طلب و رویزیونیستی که گرایش به سرمایه داری داشتند از بطن جریان حاکم بیرون زدند و موفق شدند که سوسیالیسم را به عقب، به سرمایه داری برگردانند. دلیل این موفقیت این بود که نه اقتصاد سوسیالیستی استحکام لازم را یافته بود و نه سرمایه داری خواه در آن کشور معین و خواه در سطح جهانی به طور عمده از بین رفته بود. از سوی دیگر می دانیم که طبقه ی کارگر گرچه به طور کلی از نظر فرهنگی و سیاسی( نخست به وسیله ی خود بورژوازی و سپس و به طور اساسی به وسیله ی نیروهای کمونیست) می تواند درون نظام سرمایه داری رشد کند و همچنین از نظر اقتصادی شرایطی عینی درون سرمایه داری برای گذر از نظام حاکم فراهم می شود، اما هیچ کدام از اینها نمی تواند ساخت اقتصادی سوسیالیستی را درون سرمایه داری به وجود آورد و این درست برعکس سرمایه داری است که به عنوان یک ساخت اقتصادی غیر مسلط در بطن فئودالیسم رشد می کند. به این ترتیب جابجایی قدرت بین سوسیالیسم و سرمایه داری با جابجایی قدرت و پس و پیش رفتن ها در تقابل سرمایه داری با فئودالیسم کیفیتا متفاوت و دارای ویژگی های متمایز است.
2-    مهم ترین دلایل بازگشت ها از سوسیالیسم به سرمایه داری عبارت بودند از: عدم رشد کافی ساخت اقتصادی نو و در عین حال اجبار به ادامه دادن برخی عناصر اقتصاد پیشین، عادت به گرایش های بوروکراتیک در اداره ی دولت و سیاست، عدم رشد کافی فرهنگ انقلابی- کمونیستی و وجود گرایش های فرهنگی سرمایه داری و بالاخره نقش کشورهای امپریالیستی.
3-   به طور کلی در صورتی که ساخت اقتصادی نو( خواه در مورد سرمایه داری و خواه در مورد سوسیالیسم) تسلطی همه جانبه و پیروزی استراتژیک به دست آورد و عناصر حامل ساخت گذشته را یا نابود و یا در خود مستحیل سازد، امکان بازگشت اقتصادی به گذشته به کلی از بین می رود. زمانی که فئودالیسم بر برده داری پیروزی استراتژیک به دست آورد، برگشت به برده داری در سطح جهانی از حدود امکان خارج شد و به امری غیرممکن تبدیل شد گرچه هنوز ممکن بود اینجا و آنجا به اشکالی بروز کند. در کشورهای سرمایه داری پیشرفته و امپریالیستی کنونی امکان بازگشت به ساخت اقتصادی فئودالیسم مطلقا وجود ندارد. حتی در کشورهای سرمایه داری بوروکراتیک زیرسلطه ی امپریالیستی که تا حدودی از بقیه کشورهای همانند پیش افتاده اند( برای نمونه کره جنوبی) بازگشت به نیمه فئودالیسم حداقل در اقتصاد، ممکن نیست.
نقش عوامل خارجی
1-     در مورد نقش عوامل خارجی نیز تا آنجا که صحبت در مورد تهاجم اقوام از نظر اقتصادی عقب مانده به اقوام و سرزمین های از نظر اقتصادی پیشرفته در میان است، با وجود تخریب وجوهی که اقتصاد بر آنها استوار بوده است و شکل دادن تولیدی عقب مانده در میان اقوام پیشرفته تر، اقوامی که از نظر اقتصادی ساخت های رشد نیافته داشتند، زیر تاثیر فرهنگی و سیاسی اقوام پیشرفته ی شکست خورده قرار گرفتند و به مرور از نظر اقتصادی به تولید پیشرفته تر روی آورده اند.
2-    در مورد وضع برعکس آن یعنی تجاوز کشوری که از نظر اقتصادی پیشرفته تر است به کشور از نظر اقتصادی عقب مانده، مارکس در مقدمه ای بر نقد اقتصادسیاسی( گروند ریسه، برگردان فارسی، ص22) اشاره می کند که پس از تجاوز کشوری که از نظر ساخت اقتصادی پیشرفته تر از کشوری است که مورد تجاوز قرار می گیرد وضع می تواند یا به آن انجامد که کشور متجاوز وضعی را که در کشور خود حاکم است در کشوری که زیر سلطه قرار گرفته حاکم کند و هم می تواند ساخت های موجود را دست نخورده باقی گذارد و یا وضعیت های بینابینی به وجود آورد. 
برگشت به گذشته از نظر
فرهنگی و سیاسی
1-    آنچه که پس از پیروزی نهایی و استراتژیک نیروهای نوین، در ساخت اقتصادی امکان پذیر نیست یا در شرایط خاص و به گونه استثنایی می تواند امکان پذیر شود، در روساخت های سیاسی و فرهنگی( به ویژه فرهنگی)، برعکس امکان پذیر است. موجودیت عناصر و وجوه  فرهنگی و سیاسی مربوط به گذشته که بخشا جان سختی می کنند و بخشا نیز از سوی جریان های مسلط به خدمت گرفته می شوند، موجب تحرک این عناصر شده و می تواند زمینه های تغییری منفی به گذشته را عموما در همین وجوه آماده کند. همین امور موجب بروز بازگشت هایی در دوران کنونی شده است که نمونه ی بارز آن«جمهوری اسلامی» در ایران و یا «امارات اسلامی» در افغانستان می باشد.
2-    برگشت فرهنگی به گذشته در نظام های سرمایه داری نخستین و یا پیشرفته ی امپریالیستی، هم می تواند در سطوح حاکم به وجود آید و هم در وجوه زیر سلطه در سطح اجتماع.
3-     در سطوح حاکم می تواند به شکل سنگین کردن بار فرهنگی گذشته مثلا مذهب، سنت ها و آداب و همچنین رواج عناصر فلسفی و هنری ارتجاعی تر بروز کند( برای نمونه پناه بردن بورژوازی امپریالیستی به مذهب و غلیظ کردن آن برای پیش بردن سیاست های ارتجاعی خود و یا برعکس رواج شیطان پرستی و جادوگری و از این قبیل تحرکات در سطح جامعه...)
4-    در مورد سطوح زیر سلطه، بازگشت به گذشته می تواند شکل یک واکنش نسبت به وجوه منفی تکامل را داشته باشد و یا مبارزه ای منفی با نظام حاکم به شمار آید. برخی تحرکات و گرایش های بازگشت به قرون وسطی در رمانتیست های در اواخر قرن هیجدهم و اوائل قرن نوزدهم و نیز جریان هیپی ها، نگاه منفی پسامدرنیست ها به خرد انسانی و تکنولوژی(آنچه «خردابزاری» می نامند) و بالاخره گرایش به دوره های پیشاسرمایه داری و اشکال دوره های زندگی های نخستین را در نیمه ی دوم قرن بیستم می توان در این زمره به شمار آورد. شکی نیست که آنجا که این جریان ها ساخته ی طبقات حاکم و یا زیر نفوذ آنها نیستند این طبقات حاکم با دمیدن به آرمانی جلوه کردن برخی وجوه عموما نادرست اشکال زندگی گذشته در مقابل زندگی کنونی به مخالفت های علیه خود اشکالی می بخشند که آنها را عموما ناتوان از کوچک ترین واکنش انقلابی نسبت به آنها به عنوان نیروهای مسلط حاکم سازد.
5-    به این ترتیب، در صورتی که عناصر(یا طبقات) ساخت های کهنه در روساخت سیاسی و فرهنگی حضوری فعال و یا نسبتا فعال داشته باشند، در شرایط معین مثبت داخلی و خارجی می توانند قدرت را غصب کرده و عناصری از ساخت های اقتصادی پیشین را که در مجموع ضعیف شده بودند، دوباره بازسازی و فعال کرده و جامعه را از نظر فرهنگی و سیاسی به گذشته بازگردانند.
6-    منظور از شرایط مثبت داخلی، سازش قدرت مسلط با این جریان های ارتجاعی بنا به دلایل متفاوت و دادن میدان به آنها برای تحرک و از سوی دیگر ضعیف بودن عناصر و حاملین ساخت های پیشرفته تر است و منظور از شرایط مثبت خارجی عناصری است که می توانند در شرایط معین با این حاملین ساخت های پیشین همنوایی کنند و یا آنها را در خدمت مقاصد خود به کار گیرند.
وضع کلی
1-    به این ترتیب عناصری که در ساخت های ترکیبی موجودیت دارند، در صورت معدوم نشدن نهایی می توانند با واسطه ی عناصر فرهنگی( جهان بینی، سنت و آداب و رسوم)موجود در  این ساخت ها و نیز عناصر آنها در عرصه ی سیاسی، نه تنها ساخت ترکیبی حاکم را در عرصه ی فرهنگی و سیاسی که اساس قدرت شان در آن است، به گذشته باز گردانند، بلکه می توانند برخی عناصر ساخت های اقتصادی کهنه را به درجاتی فعال گردانند. روشن است که وجه سیاسی و فرهنگی ساخت اقتصادی کهنه ی بازسازی شده بر عناصر اقتصادی آن که تابع خصوصیات اساسی ساخت مسلط موجود است، تسلط دارند.
2-    در اینجا یک ساخت ترکیبی کهنه بازسازی می شود که عناصر سیاسی و فرهنگی در آن وجه مسلط و فعال تری دارند. عناصر دیگر این ساخت ترکیبی عبارتند ساخت اقتصادی پیشین که وجه مسلط را در ساخت موجود تشکیل می دهد( گرچه عناصر فعال شده و بازسازی شده ی مربوط به گذشته در آن غلظت و تحرک بیشتری یافته اند) و روساخت سیاسی که عناصر فرهنگی کهنه ( جمهوری «اسلامی» و یا ولایت«فقیه» و نیز امارات«اسلامی») در آن وجه فعال تری یافته اند و همچنین فرهنگی که در آن عناصر فرهنگی کهنه فعال ترین بخش را تشکیل می دهند. در کنار تمامی این عناصر و وجوه ترکیبات پیشین، خواه عناصری که بیانگر ساخت های پیش از این مسلط بوده اند و خواه عناصر و وجوهی که نماینده ی آینده هستند، در تحرک و پویایی اند و امکانات تغییر و تحول را می سازند. 
3- ضمن آزمودن نکات بالا در مورد نمونه ی جمهوری اسلامی، به اشکال تحول و تکامل در بازگشت می پردازیم.
م- دامون
مهر 1400