۱۴۰۰ مهر ۲۳, جمعه

آموزش بزرگ مارکس دیکتاتوری پرولتاریا است! (32 - قسمت پایانی بخش دوم)* بخش دوم تحریف آموزه ی انقلابی دیکتاتوری پرولتاریا دریپرعلیه انگلس( ادامه)

 

آموزش بزرگ مارکس دیکتاتوری پرولتاریا است! (32 - قسمت پایانی بخش دوم)*

بخش دوم

تحریف آموزه ی انقلابی دیکتاتوری پرولتاریا

 دریپرعلیه انگلس( ادامه)

انگلس و کمون پاریس
 اکنون دریپر به مورد بعدی می پردازد:
«مورد یازدهم: در همین دوره انگلس‏ بر روی انتشار چاپ جدید کتاب مارکس‏، جنگ داخلی در فرانسه کار می کرد. در ماه مارس‏ او مقدمه جدید خود را که به تحلیل کمون پاریس‏ می پرداخت به پایان رساند. این در حقیقت مقاله ای در باره کمون بود؛ یکبار دیگر او به کالبدشکافی برخورد بلانکیستی به انقلاب می پرداخت.
"این نقطه نظر که یک عده نسبتاً کوچک اما مصمم و خوب سازماندهی شده قادر هستند … قدرت را حفظ کنند تا آن که توده وسیع مردم به انقلاب پیوسته و پیرامون دسته کوچکی از رهبران حلقه زنند. این قبل از هر چیز مستلزم شدیدترین تمرکز دیکتاتورمنشانه همه قدرت در دست یک حکومت انقلابی جدید است".»
"این نقطه نظر که یک عده نسبتاً کوچک اما مصمم و خوب سازماندهی شده قادر هستند … قدرت را حفظ کنند تا آن که توده وسیع مردم به انقلاب پیوسته و پیرامون دسته کوچکی از رهبران حلقه زنند. این قبل از هر چیز مستلزم شدیدترین تمرکز دیکتاتورمنشانه همه قدرت در دست یک حکومت انقلابی جدید است".»(مارکس درباره ی دیکتاتوری پرولتاریا، پیشین، ص 19)
کار دریپر تحریف کردن است. او از سرو دُم نظرات و مباحث می زند تا بتواند آن تفسیری را که خود درست می داند، جا بیاندازد.
 انگلس در مقدمه ی خود بر این کتاب و در آغاز بخشی که به هواداران پرودن و بلانکی( ترجمه ی فارسی، باقر پرهام، ص 40 تا 47) می پردازد به این نکته اشاره می کند که این دو جریان درست رفتاری را در کمون کردند که ضد نظرات شان بود:
« و در هر دو مورد، ریشخند تاریخ را بنگر که سبب شد تا مانند همه ی مواردی که طرفداران مسلک سیاسی - اقتصادی معینی به قدرت می رسند - هر دو گروه دست به اعمالی بزنند که مخالف آیین مکتبی شان بود.»( مقدمه ی انگلس بر جنگ داخلی در فرانسه، ص 41)
حال بلانکیست ها چه کردند که مخالف آیین مکتبی شان یعنی دیکتاتوری اقلیتی از انقلابیون و نه دیکتاتوری طبقه بود؟
 درست به جای این که قدرت سیاسی را در دست اقلیت متمرکز کنند و دیکتاتوری گروهی اندک را جامه ی عمل پوشانند، در برنامه های خود عملا دیکتاتوری طبقه کارگر را تحقق بخشیدند.
انگلس چنین می نویسد:
«... اینان که در مکتب توطئه پروده شده بودند و به انضباط سخت حاکم بر آن گردن می نهادند، بنای کار را بر این اعتقاد می گذاشتند که به کمک گروه محدودی از مردان مصمم و بسیار سازمان یافته می توان، در موقع مناسب، نه تنها به قدرت دست یافت بلکه با نشان دادن توان بزرگ جسارت، آن چنان طولانی در قدرت باقی ماند که سرانجام توده های مردم به انقلاب کشانده شوند و گرد پرچمی که آن گروه کوچک پیشاهنگ برافراشته است، جمع گردند. برای موفقیت در این زمینه، پیش از هر چیز به شدیدترین وجه تمرکز دیکتاتور وار قدرت در دست های حکومت انقلابی نیاز هست. و کمون، که اکثریت اش از هواداران نظریه بلانکی بود چه کار کرد؟ در همه ی فراخوان هایی که کمون خطاب به دیگر اجتماعات فرانسوی بیرون داد، از آنان می خواست که آزادانه به کمون پاریس بپیوندند و بدین سان سازمانی ملی( یعنی نه گروه اقلیت بلکه سازمان یا دولت طبقه ) را که برای  نخستین بار می بایست به دست خود ملت( نه گروه اقلیت بلکه ملت یعنی طبقه ی کارگر، سازمان ملی یعنی دولت طبقه ی کارگر را بر پا کرد) ایجاد گردد پدید آورند. و اما در خصوص تمرکز دیکتاتور وار قدرت در دست حکومت، درست همان قدرت سرکوبگر حکومت متمرکز پیشین، همان ارتش، پلیس سیاسی و دستگاه اداری ساخته ی دست ناپلئون بعد از انقلاب 1798، که از آن پس نیز هر حکومت از راه رسیده ای وجودش را مغتنم شمرده و از آن به عنوان ابزار سرکوب در برابر مخالف خویش استفاده کرده بود، آری، درست همین حکومت متمرکز  بود که کمون برافکندن اش را در همه جا، پس از آن که که در پاریس برافکنده شده بود، هدف خویش قرار داد.»( همان جا ص 43- 42، عبارات درون پرانتز از ماست)
 به این ترتیب بلانکیست ها دولت متمرکز پیشین را درهم شکستند و به جای آن بر خلاف نظرات خود، نه سازمان اقلیتی روشنفکر، بلکه سازمان یا دولت طبقه ی کارگر را بر قرار کردند. دولت طبقه ی کارگر که همچنان که انگلس در جای دیگری اشاره می کند دولت به معنای خاص کلمه نبود. زیرا نه تنها ابزار سرکوب اکثریت، و دولت طبقه ای نبود که اقلیت اهالی را تشکیل می دهد، بلکه سازمان سرکوب خاصی که به وسیله این اقلیت راه اندازی شده بود را از بین برده و به جای آن طبقه ی مسلح را قرار داده بود.
اکنون و پیش از ادامه ی مطلب، ببینیم دریپر چه می گوید:
«انگلس‏ هم چون مارکس‏، به بررسی ایجاد دموکراسی حقیقی توسط کمون پاریس‏ می پردازد و آن گاه در پایان کار، از جناح راست که "نقد" مارکس‏ را مورد حمله قرار داده اند سپاسگزاری می کند:
"اخیرا جماعت بی فرهنگی از سوسیال دموکراسی، یکبار دیگر از وحشت بی حد و حصر این عبارت لبریز شده اند: دیکتاتوری پرولتاریا؛ بسیار خوب آقایان، آیا می خواهید بدانید که دیکتاتوری پرولتاریا شبیه چیست؟ به کمون پاریس‏ نگاه کنید. این دیکتاتوری پرولتاریا است."» و سپس دریپر که خیال اش بابت تحریفات و جدال باسمه ای و دروغین اش با راست ها راحت شده است، ادامه می دهد:
«در ارتباط با اطلاق عنوان "دیکتاتوری پرولتاریا " به کمون، انگلس‏ نطق مارکس‏ در ضیافت سال 1871 را تکرار می کند که تا همین اواخر به طور واقعی برای صنعت مارکس‏شناسی ناشناخته بود. برای یک مدت بسیار طولانی نویسندگان مزبور مدعی بودند که اطلاق دیکتاتوری پرولتاریا به کمون، ابداع انگلس‏ بوده است زیرا چگونه کمون بدون اقدام مصممانه به اعمال دیکتاتوری می توانسته "دیکتاتوری پرولتاریا " باشد؟ اما این مارکس‏ شناسان ناچارند بگویند که مارکس‏ نیز- نظیر انگلس- مارکسیسم را نفهمیده است؛ و این آن ها هستند که مسائل را به طور واقعی درک می کنند یعنی ابداع می کنند؟!»( همانجا)
پس دیکتاتوری پرولتاریا یعنی فقدان«هرگونه اقدام مصممانه به اعمال دیکتاتوری» از جانب طبقه ی کارگربر علیه دشمنان طبقاتی استثمارگر خود؛ و این نیز در قاموس دریپر یعنی «دموکراسی حقیقی» یا همان «دموکراسی مطلق»؛ یعنی دموکراسی برای همه از جمله برای بورژوازی و برای مرتجعینی که جلوی اعمال سیاست های طبقه ی کارگر را در برقراری سوسیالیسم و کمونیسم می گیرند و اجرای آنها را مانع می شوند! 
 البته کمون، حقیقی ترین دموکراسی ای بود که تا آن زمان در تاریخ بشر اعمال شده بود؛ زیرا کمون، دموکراسی را به گسترده ترین و ژرف ترین شکل از نظر تاریخی ممکن و برای اکثریت اهالی یعنی طبقه ی کارگر و خرده بورژوازی اعمال کرد.
اما آیا کمون پاریس«دموکراسی مطلق» بود؟
انگلس در همان بخش و در ادامه ی توضیحات اش در مورد بلانکیست ها، پس از این که در مورد این مساله که طبقه ی کارگر نمی تواند جامعه را به کمک همان ماشین دولتی گذشته اداره کند( و بلانکیست ها در راس طبقه ی کارگر آن را درهم شکستند) صحبت کرد، نکات مهم و مشهور خود را در مورد نفس دولت می نویسد:
« در حالی که دولت، در واقعیت امر، چیزی جز ماشین سرکوب یک طبقه به دست طبقه ای دیگر نیست و این حقیقتی است که در جمهوری دموکراتیک و نظام پادشاهی، هر دو، به یک سان مصداق دارد(دولت = ماشین سرکوب خواه در جمهوری دموکراتیک و خواه در نظام پادشاهی- جناب دریپر!)؛ خلاصه این که، دولت، در بهترین حالت، شری است( دولت= ماشین سرکوب = شر) که پرولتاریای پیروز در پیکار برای به دست آوردن سلطه ی طبقاتی خود، آن را [از گذشته]به ارث می برد، شری که پرولتاریا، درست مانند کمون پاریس،( کمون پاریس= ماشین طبقه ی کارگر برای سرکوب مقاومت بورژوازی جناب دریپر!) از مضار آن در کوتاه ترین زمان رها نخواهد شد مگر آن که نسل تازه ای از مردم، که در شرایط اجتماعی تازه و آزادانه ای به بار آمده اند، چندان توانایی بیابند که بتوانند تمامی این زباله ی برانباشته ای را که دولت نام دارد بروبند و از پیش پای خود بردارند.»( همان، ص 47- 43) و درست در این نقطه است که انگلس  می نویسد:
« سوسیال دمکرات عامی، که اخیرا واژه ی دیکتاتوری پرولتاریا  دوباره به گوش اش خورده، از شنیدن آن به وحشتی سلامت بخش دچار شده است. بسیار خوب، آقایان، خیلی مایلید بدانید این دیکتاتوری چگونه چیزی است؟ نگاهی به کمون پاریس بیندازید، خواهید دید که این همان دیکتاتوری پرولتاریا است.» ( ص 47)
اما از این عبارات این گونه برداشت کردن که گویا کمون دیکتاتوری اعمال نکرده است و انگلس برای این که در کمون دیکتاتوری ای نبوده و«دموکراسی مطلق» بوده است و صرفا برای این که «دولت طبقه ی کارگر» بوده آن را دیکتاتوری پرولتاریا می نامد، یک فریبکاری رذیلانه است. انگلس در یکی از مشهورترین اظهار نظرهایش در مورد کمون این گونه می نویسد:
 «... من چیزی اتوریته ای تر از یک انقلاب سراغ ندارم و وقتی اراده ی خود را به وسیله بمب ها و گلوله های تفنگ به دیگران می قبولاند- مثل هر انقلاب- در این صورت به نظر من اتوریته به کار برده می شود. کمبود اتوریته و مرکزیت بود که منجر به نابودی کمون شد...»( نامه انگلس به کارلو ترزاگی در تورین، 14 ژانویه 1872، طرح دوم، منتخب آثار مارکس، انگلس، لنین، درباره کمون پاریس، همچنین نگاه کنید به بخش های 20 و 21 همین نوشته)
از نظر انگلس و مارکس در این که کمون دیکتاتوری طبقه ی کارگر بوده و دیکتاتوری خود را اعمال کرده شکی نیست، خواه در درهم شکستن ماشین کهنه و خواه در درهم شکستن قید و بندها و خواه در سرکوب بورژوازی و در نتیجه فرار آنها و جمع شدن شان در ورسای و خواه در پیاده کردن برنامه هایی سوسیالیستی و یا در جهت سوسیالیسم و کمونیسم. اما این که کمون، اتوریته و مرکزیت و«اقدام مصمانه در اعمال دیکتاتوری» را به قدر نیاز اعمال کرده، آری در این شک است. و یقین است که طبقه ی کارگر پاریس این دیکتاتوری را به قدر کفایت اعمال نکرده و همین هم علت اساسی شکست اش شده است. پس کمون گر چه دیکتاتوری پرولتاریا بوده است، اما نقص عمده اش و دلیل اصلی شکست اش هم عدم اعمال دیکتاتوری پرولتاریا به قدر کفایت بوده است.  
 مارکس و انگلس به هر  زبانی هم این را بگویند در کله ی امثال دریپر و پیروان رویزیونیست ایرانی اش از جمله خروشچفیست های راه کارگری  فرو نخواهد رفت.
 این بسی سالوسانه است که آنچه در کمون ضعف و اشتباه اساسی بود یعنی عدم کاربرد دیکتاتوری پرولتاریا به قدر نیاز( عدم تصاحب بانک ها، حمله نکردن به ورسای و درهم نکوبیدن مقر بورژوازی متحد شده به وسیله ی نیروی نظامی طبقه ی کارگر و...) و به جای آن دست زدن به موعظه های اخلاقی، حسن نیت به خرج دادن و کلا «دموکراسی حقیقی» را اعمال کردن، نقطه ی قوت و حُسن جا زده شود.
انگلس و نقد برنامه ی ارفورت
دریپر در مورد دوازدهم چنین می نویسد:
 «سه ماه بعد، انگلس‏ یک " تیر توپ " دیگر برای جناح " بی فرهنگ سوسیال دموکراسی " آماده کرده بود: نقد پیش‏ نویس‏ برنامه ارفورت. به گفته انگلس‏ او با بهره برداری از موقعیت پیش‏ آمده می خواست " اپورتونیسم مسالمت جو (به پیش ارگان حزب) و نیز این اندیشه رفرمیستی که جامعه بورژوائی می تواند خودبه خود به جامعه سوسیالیستی فرا روید را زیر حمله بگیرد. (در ضمن، این اسطوره که انگلس‏ در این دوره طرفدار رشد تدریجی مسالمت آمیز بود ، پس‏ از مرگش‏، توسط همین کسانی که حمله انگلس‏ متوجه آن ها بود ابداع گردید).»( همان، ص 20)
دریپر در اینجا ظاهرا علیه نظریه رفرمیستی و رویزیونیستی گذار مسالمت آمیز خودبه خودی و تدریجی» موضع می گیرد. اما نقد انگلس علیه راست ها تنها در این مساله ی نیست( گرچه دریپر با نفی دیکتاتوری پرولتاریا فی نفسه مخالف گذار خودبه خودی و مسالمت آمیز نخواهد بود!)، بلکه مهم ترین مساله ی همان دیکتاتوری پرولتاریا است. نکات اساسی این نقد در کتاب دولت و انقلاب لنین مرور شده است و ما تنها به یک نکته ی آن اشاره می کنیم:
انگلس می نویسد:
«اگر چيزى مورد هيچ گونه ترديدى نباشد، آن اين است که حزب ما و طبقه کارگر فقط وقتى مي توانند به سيادت برسند که يک شکل سياسى نظير جمهورى دمکراتيک وجود داشته باشد. اين جمهورى، چنانچه انقلاب کبير فرانسه نشان داده است، حتى براى ديکتاتورى پرولتاريا نيز در حکم شکل ويژه است»...( به نقل از لنین، دولت و انقلاب، مجموعه آثار تک جلدی، بخش انتقاد از برنامه ی ارفورت، ص 543)
اگر از این نظر انگلس بگذریم که حتما باید جمهوری دموکراتیک بورژوایی باشد که طبقه کارگر به قدرت برسد که در دوران امپریالیسم و به ویژه در کشورهای زیر سلطه درست نیست، انگلس می گوید که طبقه کارگر نیز یک جمهوری دموکراتیک بر پا خواهد کرد. اما جمهوری دموکراتیک طبقه کارگر همچون هر جمهوری دموکراتیک دیگری تنها یک شکل است، زیرا ماهیت آن دیکتاتوری پرولتاریا است. از نظر انگلس چنانچه اشاره کرده ایم و پایین تر نیز اشاره خواهیم کرد هر نوع دولت تنها و تنها دیکتاتوری است و این دیکتاتوری می تواند هم در اشکال دموکراتیک بورژوایی ظاهر شود و هم در اشکال دموکراتیک پرولتری.
لنین درباره ی دیکتاتوری پرولتاریا
 پس از مارکس و انگلس، لنین آموزه ی بزرگ مارکس و انگلس را بر مبنای تجارب عملی طبقه ی کارگر در روسیه بسط داد و نشان داد که دیکتاتوری صرفا در عرصه ی سیاسی و برای پیشبرد امور سیاسی نیست بلکه مبارزه ای برای محدود کردن و از بین بردن نظام سرمایه داری در عرصه های اقتصادی، سیاسی و فرهنگی است. ما در بخش های گذشته کمابیش نظرات لنین را آورده ایم و اینجا تنها به یک اشاره ی مهم وی بسنده می کنیم.
 لنین در  درود به کارگران مجارستان چنین می نویسد:
«این دیکتاتوری کاربرد یک شیوه قهر بی امان، سریع و قاطع را برای درهم شکستن مقاومت استثمارگران یعنی سرمایه داران، ملاکان و چاپلوسان خدمتگزار آنان ایجاب می کند. هر کس این مطلب را نفهمیده باشد، انقلابی نیست و او را باید از مقام رهبری یا رایزنی برای پرولتاریا کنار زد.
ولی این فقط اعمال قهر و بطور عمده اعمال قهر نیست که ماهیت دیکتاتوری پرولتاریا را تشکیل می دهد. ماهیت عمده آن تشکل و انضباط پرولتاریا، گردان پیشرو زحمتکشان، پیشاهنگ و یگانه رهبر آنان است. هدف پرولتاریا عبارت است از ایجاد سوسیالیسم ، برانداختن تقسیم جامعه به طبقات، تبدیل تمام اعضای جامعه به افراد زحمتکش و از بین بردن پایه هر گونه استثمار فرد از فرد. این هدف را نمی توان فوراً تحقق بخشید، تحقق آن به یک دوران بس طولانی گذار از سرمایه داری به سوسیالیسم نیاز دارد، هم بدان جهت که تجدید سازمان تولیدی کاری است دشوار، هم بدان جهت که برای ایجاد تحول بنیادی در کلیه شئون زندگی وقت لازم است و هم بدان جهت که غلبه بر نیروی عظیم عادت به شیوه خرده بورژوایی و بورژوایی اداره امور فقط در رهگذر یک مبارزه طولانی و سرسخت میسر خواهد بود. به همین جهت نیز مارکس از یک دوران کامل دیکتاتوری پرولتاریا سخن می گوید و آن را دوران گذار از سرمایه داری به سوسیالیسم می نامد.»(همان جا، ص 689)
خرافه ی دولت پرستی
ما باید علیه این خرافه ی عقب مانده دولت پرستی که موجب غلیظ ترین نوع اپورتونیسم و رویزیونیسم است مبارزه کنیم و مروج این باشیم که دولت نه نماینده عموم و صرفا برای رتق و فتق و اداره ی امور اقتصادی و اجتماعی و جامعه است و نه برای نگه داری حدو و حدود هر کس در یک دموکراسی خالص و مطلق و برای اینکه شرکت همه گان را در این دموکراسی تامین کند و نه برای نگه داری از سنت های فرهنگی و آداب و سنن ملی.
دولت به خودی خود یعنی دیکتاتوری. دولت یک ابزار سرکوب است. ابزاری در دست آن طبقه که حاکمیت اقتصادی را دارا است و با حاکمیت سیاسی یعنی در دست گرفتن دولت، از آن دفاع می کند. خصلت اساسی دولت همان نگه داری و حفاظت از منافع طبقه یا طبقات حاکم و برای نگه داری طبقات استثمار شدن و زیر ستم در شرایطی است که منافع طبقه ی حاکم ایجاد می کند. بخش اساسی دولت نه حتی بخش بوروکراتیک و اداری آن بلکه بخش نظامی یعنی دستگاه سرکوب خشن آن است. این بخش است که نگهبان عمده ی منافع طبقه ی حاکم است و برای اینکه دولتی سرنگون شود باید پیش از هر چیز این بخش خرد شود و جای خود را به میلیشای توده ای دهد که وظیفه ی حفاظت از منافع طبقه ی کارگر و توده ها را به عهده می گیرد.
 در کمونیسم چنان که رهبران مارکسیسم به ما آموزش داده اند ما نیازی به دولت نداریم. ما آن را به آشغال دانی تاریخ خواهیم انداخت. برای توده های آگاه و فهیم کمونیست اداره ی مسائل جامعه و رتق و فتق امور در زمانی که نیازی به این کاغذ بازی های عریض و طویل نباشد و نیز دموکراسی زمانی که انسان های آگاه و دانا به حق و حقوق یکدیگر احترام گذارند و این امر در رفتار و کردار آن ها به شکل عادت در آید ، به امر بسیار ساده و پیش پا افتاده ای تبدیل خواهد شد و هر کس می تواند نقش خود را در این رابطه ایفا کند. از این رو نیازی به یک دستگاه عریض و طویل که همچون اختاپوسی تمامی شریان ها و مجراهای تنفس جامعه را می بندد و منافع جامعه را در خود فرو می کشد نخواهیم داشت.  
هرمز دامان
نیمه ی دوم مهر1400
 
*این قسمت پایانی بخش دوم این نوشته است. بخش سوم آن در صورتی که فرصتی برای نگارش فراهم شود، به طورعمده پیرامون نظرات رویزیونیستی باب آواکیان درباره ی دیکتاتوری پرولتاریا و انقلاب فرهنگی - پرولتاریایی چین خواهد بود.

 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر