۱۳۹۹ فروردین ۲۳, شنبه

آموزش بزرگ مارکس دیکتاتوری پرولتاریا است!(22) بخش دوم تحریف آموزه انقلابی دیکتاتوری پرولتاریا





آموزش بزرگ مارکس دیکتاتوری پرولتاریا است!(22)
بخش دوم
تحریف آموزه انقلابی دیکتاتوری پرولتاریا

پیش از آنکه بحث درباره کمون پاریس را پایان دهیم و بقیه افاضات هال دریپر را دنبال کنیم، بد نیست به نظرات مونتی جانستون(2007- 1926)عضو حزب منحل شده کمونیست انگلستان(یکی از احزاب اروکمونیسم، اعلام انحلال پس از سقوط حکومت های رویزیونیستی در شوروی و اروپای شرقی )و مورد پذیرش«شبه چپ» های خروشچفیست، ترتسکیست و لیبرال ایران اشاره کنیم. وی مقاله ویژه ای در مورد کمون پاریس نگاشته است با نام كمون  پاریس‏ و دریافت ماركس‏ از دیكتاتورى پرولتاریا که م- مهدی زاده (یا روبن مارکاریان یکی از سر دسته های طوایف خروشچفیست راه کارگری)مترجم مقاله هال دریپر(مارکس و دیکتاتوری پرولتاریا) آن را به فارسی ترجمه کرده است.(1)
نظرات این شخص در بسیاری از نکات، با نظرات هال دریپر تفاوت دارد. از جمله این که وی مانند هال دریپر، دیکتاتوری پرولتاریا را به بلانکی نسبت نمی دهد و یا کلی صفحه سیاه نمی کند تا ثابت کند دیکتاتوری پرولتاریا را مارکس در مقابل نظریه ی بلانکیست ها به وجود آورد. با این همه، وی نیز در مورد مسأله اساسی مارکسیسم یعنی انقلاب قهری و دیکتاتوری پرولتاریا، علیرغم مانورهایی که می دهد و بالا و پایین های که می رود(چیزی مشابه همان از «یک طرف، از طرف دیگر»ی که مارکس در مورد پرودون می گفت)نظریه مارکس و انگلس را تحریف می کند. مروری بر دیدگاه های وی در مقاله مورد بحث که با کمی رنگ و لعاب شبه مارکسیستی، این جا و آن جا  وَر رفتن با احکام مارکسیستی و تلاش برای نشان دادن خود به عنوان یک معتقد همراه است، هم تا حدودی روشنگر مزخرفات هال دریپر است و هم در عین حال اشکال دیگری از تحریف نظرات مارکس و انگلس را نشان می دهد و روشن می کند که شبه چپ هایی که سر در قفای« مارکسیست» های غربی می گذارند، دنبال چه هستند.
دیکتاتوری و دموکراسی
 وی نخست می نویسد:   
«براى ماركس‏ ...كمون تنها فرصتى در سراسر زندگى­اش‏  بود كه به اتكا آن می­توانست به بحث پیرامون مشخصات تفصیلى دوران گذارى بپردازد كه از نظر او فاصله میان سرمایه­دارى و جامعه بى طبقه كمونیستى را می­پوشاند. و بالاخره مطالعه نوشته­هاى ماركس‏ درباره كمون پاریس‏ براى درك آن بخش‏ از اندیشه او: مفهوم دیكتاتورى پرولتاریا و رابطه آن با دموكراسى، كه براى یك قرن بیش‏ از هر موضوع دیگرى رویاروئى­هاى حاد نظرى را دامن زده ضرورى است...» و
«در واقع ماركس‏ اصطلاح دیكتاتورى پرولتاریا را براى توصیف كمون به كار نبرده است. او این اصطلاح را معادل "حاكمیت پرولتاریا" یا " قدرت سیاسى طبقه كارگر" كه مكررا در آثارش‏ مورد استفاده قرار گرفته­اند به كار برده است.» (کمون پاریس و دریافت مارکس از دیکتاتوری پرولتاریا)
اینجا مونتی جانستون درست همان رویه ی هال دریپر را پیش می گیرد: مارکس «اصطلاحی» خلق کرده است که برای وی معادل «حاکمیت پرولتاریا» و یا« قدرت سیاسی طبقه کارگر» بوده است.(2)
این روشن است که دیکتاتوری پرولتاریا برای مارکس حاکمیت پرولتاریا و یا قدرت سیاسی طبقه کارگر است، اما بحث بر سر این است که ما « حاکمیت» و یا « قدرت سیاسی» یک طبقه را چگونه معنا و تعریف کنیم. دیکتاتوری پرولتاریا معنای مشخص تر و علمی تری به این مفاهیم کلی می بخشد و آنها را روشن تر می کند. 
 از سوی دیگر، این مفهوم رابطه معین درونی ای با مفهوم دموکراسی دارد. اما نه دموکراسی انتزاعی، نه دموکراسی به طور کلی و یا هر دموکراسی ای. دیکتاتوری پرولتاریا در عین حال دموکراسی پرولتاریا، و دموکراسی پرولتاریا، برعکس، دیکتاتوری پرولتاریا است. این ها دو وجه اساسی و مکمل یک حکومت هستند، بی آنکه خارجیت، حضور مستقل، خصال ویژه، معنا و محتوی اساسی یکدیگر را محو و نابود سازند. حاکمیت طبقه کارگر، دیکتاتوری این طبقه علیه دشمنان طبقه کارگر و هر گونه جریان یا طبقه ای است که علیه سوسیالیسم به مبارزه برخیزد و در مقابل تغییرات و جهت گیری کمونیستی در نظام سوسیالیستی مقاومت کند، و در عین حال این حاکمیت، گسترده ترین دموکراسی در تاریخ بشر برای طبقه کارگر و توده هاست. این معنای واقعی دیکتاتوری دموکراتیک پرولتاریا است. تعریف دیکتاتوری از طریق رابطه صرفش با دموکراسی و یا تحلیل بردنش در ترم هایی مانند «حکومت طبقه کارگر» و یا «قدرت سیاسی طبقه کارگر»، بی آنکه معنای اساسی دولت، حکومت و قدرت سیاسی از نظر مارکس و انگلس روشن شده باشد، فریبنده و چیدن زمینه برای تحریف مارکسیسم است.(3)
دوران «انتقال طولانی» و مسئله اقتصاد سوسیالیستی
جانستون پس از شرح مختصری از تاریخچه این مفهوم در آثار مارکس و انگلس - و البته با جا انداختن یکی از اشارات مهم مارکس در این مورد که پایین تر به آن اشاره می کنیم- می نویسد:
«همه این نقل قول­ها نشان می­دهد كه براى ماركس‏ دیكتاتورى پرولتاریا معادل یك جامعه بى طبقه با اقتصاد كامل سوسیالیستى نیست. این یك دوران انتقال طولانى است كه در آن قدرت سیاسى به دست طبقه كارگر افتاده و او از آن براى نابودساختن شالوده اقتصادى موجودیت طبقات استفاده خواهد كرد.»
پس، از دیدگاه مارکس و انگلس، دیکتاتوری پرولتاریا یک « دوران انتقال طولانی» است. بدیهی است که آنچه در این دوران برقرار می شود، یک جامعه بی طبقه یعنی کمونیسم نیست،اما این که جانستون آن را یک «اقتصاد کامل سوسیالیستی»( اگر مفهوم «کامل» را نه مطلق بلکه نسبی بدانیم) نیز نمی داند، جای پرسش دارد.
 از نظر ما که بر مبنای اندیشه های مائوتسه دون استوار است، دیکتاتوری پرولتاریا کل دورانی که سوسیالیسم را از کمونیسم جدا می کند، در بر می گیرد. هم مرحله نخست آن که از سرمایه داری به سوسیالیسم است و هم مرحله دوم که از سوسیالیسم به کمونیسم می باشد. در مرحله اول دیکتاتوری پرولتاریا گسترش می یابد و به وسیله یک سلسله انقلابات( و نیز اصلاحات) در روابط تولید، نیروهای مولد و نیز ساختار سیاسی و به ویژه فرهنگی به پیش می رود. در مرحله دوم که از سوسیالیسم به کمونیسم است، بستر مناسب برای رویش کمونیسم فراهم شده و کمونیسم بر پایه های واقعی خویش و زمینه ای از آن خویش و نه سرمایه داری، رشد می کند و مسلط می شود و دیکتاتوری پرولتاریا و به همراه آن طبقات از بین می روند. پس، بی آنکه بخواهیم که بر سر مفهوم« کامل» که خواه ناخواه در مورد هیچ امری مطلق نیست، درنگ کنیم، باید بگوییم که در دیکتاتوری پرولتاریا در پایان مرحله نخست، یک اقتصاد سوسیالیستی برقرار خواهد شد و از آن پس یعنی از آغاز مرحله دوم، مبارزه دیگر نه بین راه سوسیالیستی و راه سرمایه داری، بلکه بر سر تداوم و ثبات وضع موجود و یا تداوم تغییرات انقلابی و رفتن به سوی جامعه بی طبقه کمونیستی خواهد بود.
تداوم مبارزه طبقاتی در اقتصاد، سیاست و فرهنگ
وی ادامه می دهد:
«ماركس‏ در اولین پیش‏ نویس‏ بر جنگ داخلى باز هم كمون را به مثابه یك رژیم دوران انتقال تشریح كرد. این عبارت بود از: "اشكال سیاسى رهائى اجتماعى، رهائى كار از سودجوئى­هاى (برده­دارى) انحصارگران ابزار كار." در پیش‏­نویس‏ نهائى خطابیه این جمله معروف دیده می­شود كه كمون"اساسا"حكومت طبقه كارگر بود... آن شكل سیاسى كه سرانجام كشف شده و وظیفه­اش‏ رهائى اقتصادى كار است ... كمون باید به مثابه اهرمى در خدمت ریشه كن كردن پایه­هاى اقتصادى موجودیت طبقات و بنابراین حاكمیت طبقاتى عمل كند."»
با توجه به اشاره مونتی جانستون در عباراتی که پیش از این آوردیم، یعنی«نابود ساختن شالوده اقتصادی موجودیت طبقات» به عنوان وظیفه قدرت سیاسی طبقه کارگر، به نظر می رسد که توجه عمده یا مطلق وی به «پایه های اقتصادی» موجودیت طبقات است و گویا مارکس- بر مبنای اشاراتی این چنین- وظیفه دیکتاتوری پرولتاریا را تنها - و یا حتی بیشتر- نابودی پایه های اقتصادی طبقات و بر این مبنا حذف حاکمیت طبقاتی دیده است.
اما این درست نیست  و نه تنها تئوریک بلکه تجربی نیز! دیکتاتوری پرولتاریا تنها وجه اقتصادی ندارد، یعنی تنها برای « نابودی شالوده های اقتصادی طبقات» اقدام نمی کند، بلکه، نه چندان کم اهمیت تر از آن، برای نابود ساختن شالوده های سیاسی و به ویژه فرهنگی موجودیت طبقات که ریشه های بسیار ژرفتر و چغرتری در اذهان توده ها دارد، نیز اقدام می کند.
مارکس، دیکتاتوری پرولتاریا را شکل سیاسی یک دوران تاریخی، و برای این دوران ضرور می بیند، اما این به این معنا نیست که وظیفه این شکل سیاسی، تنها توجه به نابودی شالوده های اقتصادی طبقات است. مارکس اندیشه های کامل تری در مورد این دوران تاریخی بیان می کند که اتفاقا مونتی جانستون آن را در بخشی که نظرات مارکس و انگلس را در این خصوص ذکر می کند، نمی آورد. این اندیشه ها که در کتاب مبارزات طبقات در فرانسه آمده است، چنین است:
«پرولتاریا هر چه بیشتر به گِرد سوسیالیسم انقلابى، به گِرد کمونیسم که بورژوازى خود براى آن نام بلانکى را اختراع کرده است، جمع میشود. این سوسیالیسم اعلام تداوم انقلاب، دیکتاتورى طبقاتى پرولتاریا بمثابه نقطه گذار ضرورى به الغاء اختلافات طبقاتى بطور کلى است، به الغاء کلیه مناسبات تولیدى‌اى که مبناى این اختلافات هستند، به الغاء کلیه روابط اجتماعى منطبق با این مناسبات تولیدى، به دگرگونى کلیه ایده‌هایى که منبعث از این روابط اجتماع هستند.»( مبارزات طبقاتی در فرانسه در دو بخش، بخش دوم، ص24، تأکیدها همه از مارکس است)
 بر مبنای این سخنان مارکس که باید آن را حامل محوری ترین و برجسته ترین اندیشه های مارکس و انگلس در مورد دیکتاتوری پرولتاریا دید، توجه این حکومت تنها و یا حتی بیشتر روی شالوده های اقتصادی طبقات یا مناسبات تولیدی نیست- گرچه این ها پایه و اساس هستند- بلکه به موازات آن، متوجه تمامی روابط اجتماعی منطبق با این مناسبات و نیز متوجه تمامی افکار و اندیشه هایی است که از این روابط بر می خیزند. پایین تر خواهیم دید که این دیدگاه جانستون، چگونه منجر به تحریف این اندیشه سترگ مارکسیستی می شود.
نقش کمون در تکامل اندیشه های مارکس و انگلس
جانستون در پاره بعدی نوشته اش با نام «كمون چه چیزى به تئورى ماركس‏ افزود» می نویسد:
« در باره این موضوع كه آیا ماركس‏ دیكتاتورى پرولتاریا را "به مثابه یك توصیف اجتماعى و بیانى براى سرشت طبقاتى قدرت سیاسى"(55) یا علاوه برآن، توصیفى از خود قدرت سیاسى ارزیابى می­كرد،(56) بحث زیادى شده است. بر اساس‏ آنچه كه من خوانده­ام معتقدم كه ماركس‏ ابتدا این مفهوم را در معناى آخرى مطرح كرده است. حاكمیت طبقه كارگر كه منافعش‏ در دگرگونى سوسیالیستى جامعه است و مستقیماً در قطب مقابل "دیكتاتورى بورژوائى" قرار دارد آن گونه كه ماركس‏ حاكمیت سرمایه را توصیف می­كرد.»
 این جا جانستون دیکتاتوری پرولتاریا را نه تنها ناظر بر «سرشت طبقاتی» بلکه همچنین  «توصیفی از خود قدرت سیاسی» ارزیابی می کند. او با ناز و کرشمه ی یک لیبرال می گوید که «بر اساس آنچه که  من خوانده ام»، مارکس «ابتدا» این مفهوم را در معنای آخری یعنی «توصیفی از خود قدرت سیاسی ارزیابی» می کرد. بنابراین گویا مارکس «بعداً»( مثلا در نقدی بر برنامه گوتا) در این معنا مطرح نکرده است و احتمالا در همان معنای نخستین یعنی « توصیف اجتماعی و بیانی برای سرشت طبقاتی قدرت سیاسی» یعنی همانی که هال دریپر در مورد آن وراجی می کند، و خود وی نیز در آغاز مقاله اش به آن اشاره کرده است، مطرح کرده است.
البته این که منظور وی از «توصیفی از خود قدرت سیاسی» چیست، روشن  نیست. آنچه از متن مقاله اش بر می آید، و پایین تر به آن اشاره خواهیم کرد این است که وی، علیرغم  برخی مانورها  روی برخی از اندیشه های مارکس و انگلس که در آثار هر اپورتونیست، رویزیونیست، ترتسکیست، چپ نویی و مارکسیست غربی می توان دید، به هیچ وجه آن معنایی را که آنها برای دیکتاتوری پرولتاریا قائل بودند، قائل نیست. اینجا در ضمن نباید از این نکته گذشت که وی بر خلاف هال دریپر، و جفتک زدن هایش، دیکتاتوری پرولتاریا را در«قطب مقابل دیکتاتوری بورژوایی» قرار می دهد.
 جانستون در توضیح این «بعدا» چنین می نویسد:
 «با این وصف بعداً، پس‏ از تجربه كمون پاریس‏، او شاخص‏­هاى عمومى براى آن نوع از دولت و آن اشكال حكومتى را معین ساخت كه از نظر او باید كاركردشان در راستاى ایجاد جامعه­اى بدون طبقه و دولت باشد. این­ها وسیعاً در اشارات او به كمون توصیف شده است "جامعه به جاى آن كه زیر سیطره و انقیاد قرار گیرد، قدرت دولتى را با اتكاء به نیروهاى زنده خود جذب می­كند و به جاى تشكل نیروهاى سركوب­گر، نیروهاى توده­اى خود را سازمان می­دهد. شكل سیاسى رهائى اجتماعى، به جاى آنكه نیروى تصنعى... جامعه به نیروى سركوب آن­ها توسط دشمنان­شان مبدل گردد."»
 به این ترتیب او با بر شمردن« شاخص های عمومی» دیکتاتوری بورژوازی از دیدگاه مارکس، یعنی اموری مانند «سیطره» بر جامعه و «انقیاد» آن، به راه انداختن«نیروی تصنعی و سرکوب گر»، و از طریق یک همسانی صرف در نفس مفهوم دیکتاتوری، یا «دیکتاتوری، دیکتاتوری است»، در واقع به روی نقش دیکتاتوری در دیکتاتوری پرولتاریا که ماهیتا از دیکتاتوری در دیکتاتوری بورژوازی متمایز است، خط قرمز می کشد. روشن است که در صورت تعمیم چنین شاخص هایی، دولت طبقه کارگر نباید بورژوازی و استثمار گران را زیر کنترل و سیطره خود داشته باشد و یا مقاومت آنها را در مقابل تغییر و تحول سوسیالیستی سرکوب کرده و در هم بشکند. جانستون مشخصه های مارکس علیه دیکتاتوری اقلیت بورژوا علیه اکثریت طبقه کارگر و توده ها را ذکر می کند تا مشخصه های دیکتاتوری پرولتاریا علیه اقلیت بورژوازی را نفی کند. بر مبنایی  این چنین، پس دیگر چه جای بحث از دیکتاتوری در دیکتاتوری پرولتاریا. باید نشست و ثابت کرد که منظور مارکس از دیکتاتوری پرولتاریا، دیکتاتوری نبوده و همان «حکومت طبقه کارگر» بوده است، یعنی همان کاری که هال دریپر خودش را خفه می کند تا انجام دهد!   
روشن است که در عبارات مارکس، سیطره داشتن دولت بورژوازی بر توده های استثمار شده کثیر و در انقیاد داشتن آنها، جای خود را به نیروهای زنده ی توده طبقه کارگر و زحمتکشی می دهد که با جذب قدرت دولتی در خود، خودشان قدرت دولتی و حاکم خود شده اند؛ و یا به جای نیروهای سرکوب گر بورژوازی و ماشین نظامی بورژوازی، نیروی مسلح توده ای خود را سازمان داده اند. اما آیا این روشن نیست که این نیروی توده ای که در دولت بورژوایی به نیرویی تصنعی در جهت سرکوب خود طبقه کارگر و توده ها به وسیله دشمنان شان یعنی بورژوازی در آمده است، اینک به مثابه یک نیروی حقیقی و واقعی، به مثابه قدرت مسلح توده ای می تواند علیه اقلیت دشمنان استثمارگرشان، به کار رود و هر زمان و هر جا که آنها بخواهند وضع را به شکل سابق برگردانند، به سرکوب آنها دست زند؟
سرکوب مقاومت طبقات استثمارگر
جانستون ادامه می دهد:       
«شرط مقدماتى دستیابى به آن­ها درهم شكستن "ماشین بوروكراتیك - نظامى" دولت سرمایه­دارى است نه در انتقال آن از این دست به آن دست...چنین اندیشه­اى را نمى­توان در مانیفست كمونیست مشاهده كرد كه ماركس‏ و انگلس‏ اكنون "آن­را در برخى از جزئیات كهنه شده" ارزیابى می­كردند. آن­ها بدین ترتیب در مقدمه چاپ آلمانى در سال 1872 جمله­اى را از خطابیه در باره جنگ داخلى وارد كردند كه به ترتیب زیر بود: "طبقه كارگر به سادگى نمى­تواند ماشین دولتى حاضر و آماده را تصرف كرده و آن را در خدمت اهداف خود قرار دهد." به نظر آن­ها نكته یاد شده به وسیله " كمون به اثبات رسیده بود".»
در اینجا جانستون بر مهم ترین نکته در مباحث مارکس و انگلس در مورد تجربه کمون صحه می گذارد؛ یعنی درهم شکستن ماشین بوروکراتیک - نظامی دولت سرمایه داری. اما آنچه تا اینجا دیده ایم این است که وی وجهی از نظریه مارکسیسم را ظاهراً تأیید می کند، اما سپس یا آن را رد و یا تحریف می کند. این اشاره به درهم شکستن ماشین بوروکراتیک- نظامی نیز از این حکم بری نیست.
 جانستون پس از بیان اشارات مارکس به اقدامات کمون برای درهم شکستن ماشین دولتی، در بخشی که زیر نام«تدابیر سركوب­گرانه» آمده است می گوید:
«این احكام كه در اكثر موارد داراى خصلت رهائی­بخش‏ هستند با انتقادات ماركس‏ از كمون در باره" اعتدال بیش‏ از حد" نسبت به دشمنانش‏ منافاتى ندارد.»
و پس از بیان انتقادات مارکس به کمون، مانند« اعتدال بیش از حد» آن نسبت به دشمنان، توجه نداشتن به اینکه تی یر جنگ داخلی را آغاز کرده است، جوانمردی بیش از حد و وسواس گونه، دست نزدن به ابتکارات ضروری، حمله نکردن به ورسای، برگزاری بی موقع انتخابات کمون و گرفتن قدرت از کمیته مرکزی، می نویسد:
«...انتقاد ماركس‏ از ملاحظات اضطرارى زمان جنگ ناشى می­شد.»
 روشن است که انتقادات مارکس در مورد اشتباهات خاص کمون، ناشی از شرایط ویژه ای بود که کمون در آن به سر می برد، اما این به این معنا نیست که  آنچه مارکس در مورد مثلا  اشتباهاتی مانند اعتدال نسبت به دشمنان می نویسد، مشروط به شرایط خاصی باشد که کمون در آن به سر می برد. بر عکس، این گونه آموزش ها، به رفتارهایی که طبقه کارگر در طول دوران انتقال طولانی از سرمایه داری به سوسیالیسم و در برخورد با نیروهای ضد انقلاب و رهروان راه سرمایه داری از خود نشان می دهد، صدق می کند. چه فرقی می کند که شما این اعتدال اشتباه را در زمانی بکنید که مثلا درگیر یک جنگ داخلی و یا در محاصره هستید و یا زمانی که نیروهای بورژوایی درون یک جامعه سوسیالیستی برای گرفتن قدرت از طبقه کارگر خیز بر می دارند. شکی نیست که دیکتاتوری پرولتاریا در برخورد با بورژوازی همچنان که لنین گفت از روش های گوناگونی استفاده کند که روش قهر آمیز یکی از آن ها است، اما شکی هم نیست که استفاده از روش های قهر آمیز، تنها به شرایطی که کمون در آن بود، محدود نمی شود. لنین و بلشویک ها بسیار از همین اشتباهات کمون درس گرفتند، نه تنها زمانی که می خواستند قدرت را  تصرف کنند، بلکه هم چنین پس از تصرف قدرت. همین  مسأله در مورد انقلاب چین و به ویژه انقلاب  فرهنگی طبقه کارگر چین صادق است.
 وی چنین ادامه می دهد:
 «هم­چنین تنها از این زاویه بودكه او دو هفته بعد از آن­كه نیروهاى ورساى اطراف پاریس‏ را مورد حمله قرار داده و شهر را بمباران می­كردند، توقف انتشار روزنامه­هائى را مورد تائید قرارداد كه با كمون دشمنى می­ورزیدند. او نوشت"با توجه به جنگ وحشیانه ورساى كه در خارج از پاریس‏ جریان داشت، و با تلاش­هائى كه آن­ها براى رشوه­دهى و توطئه در داخل انجام می­دادند كمون اگر می­خواست همانند یك دوره صلح عمیق... تمام مبادى و ظواهر لیبرالیسم را رعایت كند آیا به طرز شرم­آورى به اعتمادى كه به او شده بود خیانت نكرده بود؟ چگونه انقلاب پرولترى پاریس‏ از 18 مارس‏ تا زمان ورود قواى ورساى به پاریس‏ از هر اقدام قهرآمیزى سر باز زده بود.» و
 «اگر براى ماركس‏، دیكتاتورى پرولتاریا باید آمادگى آن را می­داشت كه به تدابیر قهر و سركوب متوسل شود، این تنها به وكالت از سوى اكثریت مردم و علیه اقلیتى از دشمنان فعال طبقاتى كمون آن هم در شرایط یك جنگ داخلى بود.»
به این ترتیب از نظر جانستون «تدابیر قهر و سرکوب» تنها زمانی است که یک جنگ داخلی وجود داشته باشد. و چون ظاهراً و احتمالا چنین جنگ داخلی ای تنها در حین تصرف قدرت از سوی طبقه کارگر رخ خواهد داد، در بقیه شرایط، جنگ داخلی در کار نخواهد بود و بنابراین  قهر و سرکوب دشمنان نیز ضرورتی نخواهد داشت. در نتیجه در این دوران«انتقال طولانی» از سرمایه داری به کمونیسم که دیکتاتوری پرولتاریا را ضروری می سازد، همه چیز در صلح و صفا و با خوشی و آرامش طی خواهد شد.
 اما در صورتی که قهر و سرکوب دشمنان وجود نداشته نباشد، و قرار باشد بورژوازی راست راست راه برود و از آزادی ای همپایه  طبقه کارگر برخوردار باشد، آنگاه دیگر معنای این دیکتاتوری پرولتاریا چیست؟
باری، این ها مشتی خیال بافی چرت است که گمان شود طبقه استثمار کننده سرنگون شده، اجازه می دهد که « صلح عمیق» بین او و طبقه استثمار شونده برپا شود و حکومت طبقه کارگر هر کاری که دلش خواست بکند و او نشئه از این «صلح عمیق» از تمامی« مبادی و ظواهر لیبرالیسم» که طبقه کارگر برای او رعایت کرده است به شکل یک «بچه خوب و حرف شنو» استفاده کند.
 خیر! از این خبرها نبوده، نیست و نخواهد بود.
تمامی تجربه طولانی طبقه کارگر در حکومت های برقرار شده به وسیله وی گواهی می دهد که طبقه استثمارگر پس از سرنگونی و پس از طی جنگ داخلی اولیه، دست از مقاومت و مبارزه با حکومت طبقه کارگر بر نخواهد داشت؛ که وی نخواهد پذیرفت که «مشتی بی سروپا» امتیازات آباء و اجدادی وی را غصب کرده باشند و او هیچ نگوید؛ که او برای برگردندان «بهشت» از دست رفته خویش دست به مبارزه نزند؛ که او به واسطه شرایط خاص دوران گذار، همچون مرده ی هنوز زنده ای در روابط تولید و سیاست و فرهنگ از جاذبه های پنهان خویش برای اقشار هنوز خرده بورژوا استفاده نکند و محرک نیروهای وا رفته نشود و در اشکال نوینی خود را بازتولید نکند؛ که مقاومت و مبارزه وی همچنان که لنین بارها به آن اشاره کرد، صد بار فزون تر و تا پای جان نگردد و این مقاومت منجر به اعمال مشخصی علیه حکومت طبقه کارگر نشود.
 بر چنین مبنایی است که مارکس از «گذار انقلابی سرمایه داری به کمونیسم» صحبت می کند و از نیاز به «دیکتاتوری انقلابی پرولتاریا» حرف می زند. و این بدان دلیل است که مبارزه طبقاتی در تمامی دوران گذار به کمونیسم وجود خواهد داشت، که جنگ داخلی به شکل های ظریف تر و پیچیده تری به وجود خواهد آمد و برای طی کردن دوران گذار به انقلابات متعدد و گوناگون دیگری علیه بورژوازی نیاز خواهد بود.
 آیا اگر قرار بود آن گونه که جانستون می گوید، یعنی با یک جنگ داخلی، سر و ته بورژوازی به هم می آمد، بهتر نبود مارکس پس از پشت سرگذاردن تجارب طبقه کارگر در کمون، به جای این که می گفت« « بين جامعه سرمايه‌دارى و کمونيستى دوران گذار انقلابی اولی به دومی قرار دارد. منطبق با اين دوران يک دوران گذار سياسى نيز وجود دارد که دولت آن چيزى جز ديکتاتورى انقلابى پرولتاريا نمی تواند باشد»و بر دیکتاتوری پرولتاریا هم تأکید می کرد، می نوشت که بین نظام کنونی و نظام آتی حکومت طبقه کارگر( مورد پسند حضرت جانستون و شرکا) یک دوران کوتاه مدت جنگ داخلی وجود دارد که دولت هم پای آن دیکتاتوری پرولتاریاست و پس از اینکه جنگ داخلی تمام شد (4)و همه چیز به خیر و خوشی گذشت، ما دیگر به این دیکتاتوری پرولتاریا نیازمند نیستیم و می توانیم آن را با حکومتی یک پارچه دموکراسی، یک دموکراسی ناب و خالص که بورژوازی در آن آزادی های جاری لیبرالی دارد، عوض کنیم؟  
ادامه دارد.
هرمز دامان
نیمه دوم فروردین 99

یادداشت ها
1-    این مقاله به همراه مقاله دیگری با نام مارکس، بلانکی و حاکمیت اکثریت ترجمه ح. ریاحی و نیز دو مقاله ای که از هال دریپر نام بردیم در مجموعه ای با نام مارکسیسم و دیکتاتوری پرولتاریا از جانب نشر بیدار 1373 منتشر شده است.
2-    در ادامه همین مقاله وی می نویسد:«از نظر من این نقطه نظر كه توسط برخى از ماركسیست­هاى قرن بیستم ابراز شده و بر اساس‏ آن گویا ماركس‏ بین حكومت كارگرى و دیكتاتورى پرولتاریا تفاوت قائل شده به لحاظ تاریخى یك اشتباه است.هم­چنین براى من قانع­كننده نیست كه انگلس‏، كه توافقش‏ در همه مسائل اساسى سیاسى با ماركس‏ در طول بیش‏ از چهار دهه مكاتبه ثبت شده است، كمون یا مفهوم دیكتاتورى پرولتاریا را به گونه­اى متفاوت از همفكر خود تفسیر نموده باشد. این انگلس‏ بود كه با صراحت در 1891 در مقدمه جنگ داخلى ماركس‏ نوشت: "دیكتاتورى پرولتاریا ... آیا می­خواهید بدانید كه این دیكتاتورى چگونه است؟ به كمون پاریس‏ نگاه كنید. این دیكتاتورى پرولتاریا بود."» این ها از قماش همان وَر رفتن هایی است که نام بردیم. مهم این نیست که کمون را حتی دیکتاتوری پرولتاریا بدانیم. مهم این است که اولامضمون این مفهوم را کم و زیاد در کدام اقدامات کمون بدانیم و دوماً نتایج تئوریک - سیاسی آن را چگونه به سراسر دوران بین سرمایه داری و کمونیسم تعمیم دهیم.
3-    در همین بخش وی در مورد این که چرا مفهوم دیکتاتوری پرولتاریا در جنگ داخلی در فرانسه غایب است، می نویسد:«به سختى می­شد انتظار داشت كه او از این اصطلاح در یكى از آثارش‏ خطابیه درباره جنگ داخلى در فرانسه استفاده كند زیرا این اثر نه به نام او بلكه از طرف شوراى عمومى انترناسیونال اول و اعضاء انگلیسى آن انتشار یافته كه لاجرم كاربرد چنین اصطلاحى می­توانست براى آن­ها نامانوس‏ و به طور بالقوه هراس‏ انگیز باشد. اما با این­وصف اگر ما شیوه­اى را كه او براساس‏ آن كمون را خصلت­بندى می­كند با تعاریف او از كاركرد دیكتاتورى پرولتاریا مقایسه كنیم، انطباق آن­ها با هم آشكار می­شود.»
بنابراین مونتی جانستون بر خلاف هال دریپر که کلی آسمان و ریسمان می بافد که بی ارتباط بودن مارکس با بلانکیست ها را در زمان نگارش جنگ داخلی در فرانسه، دلیل عدم اشاره به دیکتاتوری پرولتاریا در این اثر بداند، توضیح قانع کننده تری برای این امر به میان می آورد: این مسأله  ربطی به بود و نبود بلانکیست ها در مقابل مارکس و نیز این که «آنها از برقراری هر نوع رابطه ای با انترناسیونال امتناع می کردند» نداشت.  و این هم عبارات هال دریپر:
«به همین خاطر [ به خاطر بی ارتباط بودن  بلانکیست ها با مارکس]در جنگ داخلی در فرانسه، که مارکس‏ به جهت دفاع و تحلیل از کمون پاریس‏ برای شورای عمومی انترناسیونال نوشت، اصطلاح "دیکتاتوری پرولتاریا" دیده نمی شود. در این دوره، و تا زمانیکه پناهندگان کمون به سوی لندن سرازیر شدند بلانکیست ها از برقراری هر نوع رابطه ای با انترناسیونال امتناع می کردند؛ زیرا انترناسیونال برای آن ها به اندازه کافی " انقلابی" نبود.»(  هال دریپر، مارکس و دیکتاتوری پرولتاریا و نیز بخش 20 از همین سلسله مقالات، عبارت داخل قلاب از ماست)
4-   بدیهی است که با شیوه های مبارزه( باید بنویسیم مسامحه و یا معامله) احزاب ارو کمونیست- که با سقوط رویزیونیسم در اروپای شرقی دیگر بورژوازی به آنها نیاز نداشت و بساط بیشترشان جمع شد- با حکومت های بورژوایی، کار به هیچ وجه به جنگ داخلی و از این حرف ها کشیده نخواهد شد. جانستون وقتی از جنگ داخلی صحبت می کند در مورد کتاب مارکس و گذشته حرف می زند و نه در مورد خودش و حزب اروکمونیست انگلستان و زمان حال!


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر