۱۳۹۹ فروردین ۲۷, چهارشنبه

نگاهی به نقد آواکیانیستی از ترتسکیست های حکمتی (8 و 9)


نگاهی به نقد آواکیانیستی از ترتسکیست های حکمتی (8 و 9)

در بخش گذشته دیدیم که باب اعظم، حزب کمونیست را مرکب از کمونیست ها دانست. کمونیست هایی که از جنبش کارگری جدا شده اند و بنابراین خویشتن را موظف نمی دانند که این طبقه را پایگاه اجتماعی خود بدانند. حزب کمونیست باب، مرکب از تعدادی «کمونیست» است که پایگاه اجتماعی مشخصی ندارند- یا ما نمی دانیم که پایگاه اجتماعی شان کدام طبقه است- و از دیدگاه خودشان نماینده هیچ طبقه ای نیستند و  خود را مکلف به داشتن پایگاه اجتماعی معینی نمی بینند.(1) بدین ترتیب، پاپ اعظم، آواکیان، یکی از احکام اساسی مارکسیسم را که اندیشه ها، جهان بینی ها، برنامه ها، سازمان ها و احزاب سیاسی تبلور منافع مادی طبقات اجتماعی( یا گروه های از یک طبقه) هستند، نفی می کند و حزب فرا طبقاتی را موعظه می کند. در یکی از پانوشت ها در بخش هفتم نوشتیم که این امر بر مبنای برخی از دیگر افکار باب آواکیان استوار است و به گونه ای فشرده به برخی نکات آن اشاره کردیم.  
درک «ماتریالیستی» آواکیانیست از پرولتاریا
اکنون آواکیانیست ما به نتیجه گیری از نقد خود از حکمت می پردازد. نتیجه گیری هایی که زیر لوای نقد انحرافات حکمت صورت می گیرد، اما نظریات اساسی مارکسیسم در مورد جایگاه طبقه کارگر در روابط تولیدی سرمایه داری و منافع مادی و نقش اساسی وی در نابودی نظام سرمایه داری و برقراری کمونیسم را نفی می کند.
 وی می نویسد:
«منشأ اکونومیسم کارگری حکمت مثل هر اکونومیست دیگری ریشه در یک درک ایدئالیستی و غیر ماتریالیستی از طبقه پرولتاریا و جایگاه پرولتاریا در جامعه هم دارد.»
اما آن«درک ماتریالیستی» که این جناب آواکیانیست از «طبقه پرولتاریا و جایگاه پرولتاریا در جامعه» دارد، کدام است؟ این درک ها و تحریف ها از وضع جنبش کارگری و جایگاه طبقه کارگر در نظریه مارکسیستی، اگر بدتر از نظرات مزدور حلقه به گوشی مانند حکمت نباشد، قطعاً بهتر از وی نیز نیست! اگر شارلاتانی مثل حکمت به دروغ و موذیانه پشت طبقه کارگر پنهان می شد و سنگ آن را به سینه می زد، آواکیانیست نیز موذیانه زیر طرد اکونومیسم، به بی اهمیت کردن نقش این طبقه در انقلاب و یا نفی و طرد کامل آن دست می زند؛ و بد نبود حال که در این «سنتز نوین» اثری از طبقه کارگر باقی نمانده است، گفته می شد که کجای این سنتزی که در «مانیفست» اش به گفته لنین به زور حفاری، می توان دو کلمه درباره طبقه کارگر- حتی درمورد کمون پاریس- پیدا کرد، درک ماتریالیستی از« پرولتاریا» است؟!
آوکیانیست ادامه می دهد:
« درک ذات گرایانه ای که به پرولتاریا یک قداست جوهری و ذاتی می دهد. گویی پرولتاریا به نفس کارگر بودن حاوی حقیقت و حقانیت و جایگاه ویژه در جامعه است.»
این نشد جناب آواکیانیست! شما ظاهرا دارید حکمت را نقد می کنید، اما به جای حکمت، مارکسیسم را نشانه گرفته اید! مارکسیسم بر این باور است که طبقه کارگر به این دلیل که استثمار می شود، نیروی مولد اجتماعی نوین است، جایگاه مشخصی در اقتصاد، روابط تولیدی و اجتماع دارد، هم منافع مادی اساسی وی ایجاب می کند که انگیزه مند برای برقراری روابط نوین سوسیالیستی و کمونیستی  باشد و هم نیروی تحقق بخش این نظام اجتماعی تولیدی است. به سبب این وضع اقتصادی- اجتماعی ویژه و متفاوت از بقیه ی طبقات استثمار شده و بی چیز است که در جوهرش، غریزه ای صحیح به حرکت در می آید. جوهر و غریزه ای که مایه اتکاء مارکسیسم- لنینیسم- مائوئیسم به این طبقه، و تبدیل این جوهر و غریزه و گرایش به آگاهی انقلابی و دگرگون ساز است.(2) اما قر و قاطی کردن و یکی کردن یک امر علمی با امری مذهبی یعنی «قداست بخشیدن به پرولتاریا»، و نفی آن امر علمی، و بر این مبنا، نفی جایگاه اجتماعی طبقه کارگر، تنها کاری است که از یک تحریف گر و یک ضد مارکسیسم بر می آید.
نتیجه عملی این دیدگاه که آواکیانیست ها، پرولتاریا را تهی از هر گونه «جوهر و ذات» انقلابی می بینند، و به این طبقه، نه ایده آلیستی، بلکه ظاهرا ماتریالیستی نگاه می کنند،  این است که روز به روز جنبش کمونیستی را جداتر از این طبقه، ارزیابی می کنند.
وی ادامه می دهد: 
« در حالی که اهمیت پرولتاریا به مثابه یک طبقه (و نه افراد یا گروه های کارگری خاص) برای انقلاب کمونیستی از اینجا نشأت می گیرد که این طبقه حامل تولید اجتماعی و آن روابط اجتماعی است که رفتن جامعه بشری به سوی کمونیسم را هم ضروری و هم ممکن می کند. این گرایش فقط با کار آگاهانه کمونیستی است که می تواند تبدیل به یک نیروی مادی سازمان یافته شود.»
اما اگر طبقه ای «حامل تولید اجتماعی و آن روابط اجتماعی» باشد «که رفتن به سوی کمونیسم را هم ضروری و هم ممکن می کند»، آنگاه این ها معنایش این است که این طبقه جوهری دارد که از جوهر دیگر طبقات استثمار شده و زحمتکش متفاوت است. همین جوهر منبعث از وضع مادی این طبقه است که زمینه داشتن و مساعد بودنش برای تبلیغ و ترویج کمونیسم  و«گرایش» وی به سوی پذیرش چنین تبلیغات و برنامه ای را موجب می گردد. اگر در جوهرش نبود، می توانست مانند خرده بورژوا و یا دهقان شود.
حال اگر ما در اندیشه، به اسم «حامل تولید اجتماعی و روابط اجتماعی»، از این طبقه یک وجود کلی و ایده آل، جدای از موجودیت مادی آن بسازیم، و اسماً و در حرف، خویشتن را متعهد  و مکلف به آن وجود ایده آل معرفی کنیم، در حالی که در عمل و در زندگی  واقعی، خود را روز به روز از آن وجود مادی و از جنبش آن طبقه جدا شده تر بدانیم( در حالی که به عکس اگر آن وجود ایده آل به درستی استنتاج شده باشد، و ما واقعا به آن متعهد باشیم، باید با جنبش طبقه هر چه بیشتر در آمیخته و آن را به آن وجود ایده آلی که باید باشد و می تواند باشد، ارتقاء دهیم)، آیا در بهترین حالت، این جز دیدگاهی ایده آلیستی از این طبقه، چه می تواند باشد؟
اما در مورد آن کار آگاهانه کمونیستی که قرار است حضرات برای تبدیل گرایش( عینی یا ذهنی) این طبقه به یک نیروی مادی سازمان یافته کنند:
به نظر ما این ها شامورتی بازی است! برای رد گم کردن است!
شما پیش از این از جدایی روز افزون جنبش کمونیستی از جنبش کارگری سخن گفته اید و تکلیف خود را با این جنبش روشن کرده اید، حال چگونه می خواهید با «کار آگاهانه کمونیستی» «گرایش» وی را تبدیل به نیروی مادی سازمان یافته کنید؟
ظاهراً شما طبقه کارگر را به مثابه یک طبقه قبول دارید، اما تنها در تئوری و به عنوان یک طبقه ی ذهنی. و ظاهراً به نام این طبقه و به ظاهر دنبال کمونیسم هستیدف اما بدون آن می خواهید به کمونیسم برسید. گویا روشنفکران و طبقات دیگر حی و حاضرند و جور طبقه کارگر را می کشند. آنان کمک می کنند که کمونیسم بر قرار گردد و طبقه کارگر آزاد گردد!
«اکونومیسم کارگری حکمت و درک جسمیت بخشی شده اش از پرولتاریا به اِشکال او در درک از سرمایه و نیروی محرکه نظام سرمایه داری هم باز می گردد.»
و به نظر ما هم بخشی از درک ضد کارگری آواکیانیست ها، درست به اشکال درک آنها از سرمایه و نیروی محرکه نظام سرمایه داری بر می گردد. این مسأله ای است که ما در پانوشت بخش هفتم به آن اشاره ای مختصر کردیم و اکنون می خواهیم آن را دنبال کنیم.

نگاهی به نقد آواکیانیستی از ترتسکیست های حکمتی (9)

در بخش ششم مقاله، آواکیانیست پس از اشاره به  این که حکمت برخی مفاهیم پایه ای و مقولات سرمایه را« یا به شکل نادرستی متوجه شده و یا درک های التقاطی و ناقص از آن»ها داشته( بی گناه حکمت! لابد قرار بوده که درست متوجه شود و نشده است، آوکیانیست های دلسوز ترتسکیست ها چقدر زحمت می کشند و عرق می ریزند تا دوستان کمونیسم کارگری خود را «متوجه» کنند!)می نویسد:
«در این نوشته به اشکالاتِ درک او از نظام سرمایه‌داری به‌طور عام پرداخته شده و کمبود درک او از عملکرد سرمایه در زمانه ما یعنی سرمایه‌داری امپریالیستی... درک نادرست منصور حکمت و حکمتیست‌ها از نظام سرمایه‌داری و قانونمندی‌ها و عملکرد آن، به درک غیر مارکسیستی این خط از ماهیت و چیستی سوسیالیسم منتهی شد...» و
«ما در این‌جا فقط به اثبات این مسأله می‌پردازیم که چرا و چگونه منصور حکمت تضاد اساسی نظام سرمایه‌داری و دینامیسم و نیروی محرکه عملکرد و حرکت آن را درک نکرد و اساساً فهمی محدود و قِسمی و غیر علمی (غیر مارکسیستی) از نظام سرمایه‌داری داشت.» (آناتومی بورژوا دموکراسی چپ ایران، بخش ششم، چرا منصور حکمت، نظام سرمایهداری و سرمایه مارکس را نفهمیده است؟ آتش، شماره 100، تمامی بازگفت های ما در این نوشته از همین بخش است)
 پیش از هر چیز اشاره کنیم اینجا «فهم و درک» یک ترتسکیست کلاش که مشتی تئوری شبه مارکسیستی که بخش مهمی از آنها یا از نوشته های ترتسکیست های غربی رونویسی شده و یا عامدانه سنبل شده و یا اساسا نمی دانسته و یا«کمبود درک»(کم هوش یا بیسواد؟) داشته، به خورد بخشی از چپ ایران داد، تبدیل شده به «اشکالات درک»،«درک نادرست»،« درک ناقص»، «درک غیر مارکسیستی»، «فهم غلط» و چنان که پایین تر خواهد آمد« التقاط»( التقاط با چی؟ با مارکسیسم؟) و «اشتباه» و هاکذا!؟ لابد قرار بود درک کند و نکرد، و یا می باید درک و فهمی کامل و مارکسیستی داشته باشد و نداشت! آواکیانیست در این مقاله در مغازله خود با حکمت پیش تر از پیش رفته است و به گمان ما مقاله به مقاله  پیش تر خواهد رفت و خود را به وی نزدیک تر احساس خواهد کرد و احتمالا آن گاه که به پایان مقالات خویش برسد، چنان خود را جفت و جور با وی خواهد دید که از برخی «اشتباهات دوست عزیزش حکمت» حرف خواهد زد. ما از جانب خود جداً به وی به دلیل جستجوی خیرخواهانه اش و برای اصلاح «درک های نادرست» حضرات کمونیسم کارگری ها تبریک می گوییم.
اکنون آواکیانیست ما ذهن خود را متوجه مسائل مهم تری می کند. یکی از این مسائل «تضاد اساسی سرمایه داری و نیروی محرکه عملکرد و حرکت آن» است.
وی می نویسد:
«یکی از علل اصلی درک نادرست منصور حکمت از نظام و جامعه سرمایه‌داری، فهم غلط او از مفاهیم پایه‌ای ماتریالیسم تاریخی مارکس است. حکمت در یک دنیای بهتر می‌گوید: «تاریخ کلیه جوامع تاکنونى تاریخ مبارزه و کشمکش طبقاتى است... این جدال طبقاتى است که منشاء اصلى تحول و تغییر در جامعه است... تقابل این دو اردوگاه (بورژوازی و پرولتاریا) در پایه‌اى‌ترین سطح، سرمنشاء و مبناى کلیه کشمکش‌هاى اقتصادى، سیاسى و حقوقى و فکرى و فرهنگى متنوعى است که در جامعه معاصر در جریان است»
سپس ادامه می دهد:
«اما این نقل قول از مانیفست، بیانگر اساس و تمامیت نظریه ماتریالیسم تاریخی مارکس نیست. مارکس در تحلیل جامعه و آن تضاد پایه‌ای که بستر و زمینه کلیه تحولات و تضادهای اجتماعی است، از «طبقات» شروع نمی‌کند بلکه از مفهوم پایه‏ای‏تر «تولید و روابط تولیدی» می‌آغازد.»
عبارت نخست نقل شده کمابیش همان متن مانیفست حزب کمونیست است:«تاريخ کليه جامعه‌هايى که تا کنون وجود داشته تاريخ مبارزه طبقاتى است». عبارت دوم، اگر از«منشاء اصلی» که ظاهرا مورد مخالفت آواکیانیست است، بگذریم، از گفته ها و نوشته های مارکس و انگلس است در دیگر کتاب ها، مقالات و نامه هاشان به این اشکال:« مبارزه طبقاتی نیروی محرکه مستقیم تاریخ»،« مبارزه طبقاتی نیرومندترین اهرم انقلاب اجتماعی» و نهایتا،«انقلاب ها لکوموتیو های تاریخ هستند».
اینجا ما کاری به این نداریم که مثلاً حکمت این نکته را که تضاد عام و پایه ای در جوامع بشری بین نیروهای مولد و روابط تولید بوده است، نفهمیده، از روی بیسوادی اش نمی دانسته، از روی عمد و یا سهو قید نکرده است و یا اصلا موضوع اش این نبوده است. آنچه اینجا برای ما مهم است معنا و جایگاه این عبارت یعنی«تاريخ کليه جامعه‌هايى که تا کنون وجود داشته تاريخ مبارزه طبقاتى است» و عبارات دیگری که آوردیم، در نظریه مارکس و انگس است، و این که در این عبارات بحث بر سر تاریخ جوامع، عرصه ی اجتماعی، و چگونگی اشکال مشخص یافتن وجوه تئوریک ماتریالیسم تاریخی است و نه خود آن وجوه تئوریک. اینها هم ربطی به «درک» درست و نادرست و یا «متوجه نشدن» های حکمت ندارد. جایگاه این نظرات در ترتسکیسم و درک کج ومعوج حکمت از ماتریالیسم تاریخی یک چیز است و جایگاه آنها در نظریه مارکسیستی چیزی دیگر.  
 نیاز بود به این نکات اشاره شود، زیرا چنان که پایین تر خواهیم دید، مشکل  آواکیانیست ما تنها با جایگاهی که حکمت برای این نظرات قائل است و غلط و غلوط های او نیست، بلکه با خود این نظرات مارکسیستی است؛ و علی رغم این که وی این گونه موضع می گیرد که مثلا مبارزه طبقاتی را منشاء اصلی تحول و تغییر در جامعه دانستن و تضاد پایه ای قلمداد کردن، نادرست است و بیانگر اساس و تمامیت نظریه ماتریالیسم تاریخی نیست( که این ها به خودی خود درست هستند) اما وی حتی جایگاه مبارزه طبقاتی به عنوان نیروی محرک جامعه سرمایه داری را نیز انکار و یا بی اهمیت و غیر عمده خواهد کرد.    
اما پیش از آن که به نکته اصلی مد نظر آواکیانیست برسیم، مروری می کنیم بر نکاتی که وی در برخوردش با حکمت به عنوان نکاتی که «بیانگر اساس و  تمامیت  نظریه ماتریالیسم تاریخی مارکس» است می آورد:
الف- « ...مارکس در تحلیل جامعه و آن تضاد پایه‌ای که بستر و زمینه کلیه تحولات و تضادهای اجتماعی است، از «طبقات» شروع نمی‌کند بلکه از مفهوم پایه‏ای‏تر «تولید و روابط تولیدی» می‌آغازد. تضاد میان نیروهای تولیدی (مُوَلِده) و روابط تولیدی، آن تضاد اساسی است که باعث حرکت و تغییر و تحولات جامعه بشری در طول تاریخش بوده است. این تضاد مادامی‌که جامعه بشری وجود داشته باشد، خواهد ماند»
ب- «تضاد اساسی سرمایه‌داری چنان‌که مارکس تبیین کرد و انگلس آن را به بهترین شکل ممکن فرمولبندی کرد، تضاد میان تولید اجتماعی و تَمَلُک و تصاحب خصوصی است. این تضاد است که به هستی سرمایه‌داری موجودیت می‌دهد.»
پ- «حال‌آن‌که، روند واقعی تولید سرمایه‌داری در بستری اجتماعی و رویارویی تولیدکنندگان مستقیم و شرایط کارِ تحمیل شده توسط صاحبان ابزار تولید در هیئت یک طبقه اجتماعی بروز پیدا می‌کند. به این ترتیب در بستر اجتماعی اساسی به شکل تضاد و رویارویی یا نبرد تولید کنندگان مستقیم یعنی طبقه کارگر و صاحبان ابزار تولید یا سرمایه داران بروز می یابد.»
یا«تنها در چند هزار سال اخیر تاریخ بشر یعنی جامعه طبقاتی است که این تضاد[ یعنی تضاد پایه ای جوامع] خود را در تضاد میان طبقات متخاصم متبلور کرده است»
از مجموع آن چه آواکیانیست در این بخش می نویسد این بر می آید که تضاد پایه ای در جامعه، تضاد بین نیروهای مولد و روابط تولید است. سپس این تضاد پایه ای در نظام سرمایه داری در تضاد اساسی بین  تولید اجتماعی شدن و تملک و تصاحب خصوصی و این تضاد هم در مبارزه طبقاتی بین کارگر و سرمایه دار خود را نشان می دهد.
 اینک آواکیانیست وارد فاز اصلی مورد نظر خود می شود. وی در ایراد شمار 3 خود به حکمت می نویسد:
«  اما اشکال اساسی( گفتیم که بحث «تضاد اساسی» باید به یک جای «اساسی» برسد!) فرمولبندی حکمت و کلیت ساختمان متزلزل و التقاطی درک او از نظام سرمایه‌داری در تبیین نیروی محرکه این نظام( آمدیم سر اصل مطلب!) نهفته است. نیروی محرکه به این معنی که چه تضادی و چه عاملی باعث پویایی و حرکت سرمایه‌داری می‌شود.( فرقی نمی کند! چه علی خواجه، چه خواجه علی، چه نیروی محرکه را، تضاد و مبارزه و عامل تغییر بدانیم، و چه  تضاد و مبارزه و عامل تغییر را، نیروی محرکه!) می‌دانیم( مقدمه چینی ها آغاز شد!) که سرمایه‌داری برخلاف فرماسیون‌های اجتماعی پیشین، ماهیتی بسیار دینامیک و در حال پویش و گسترش دارد( یک چیز «ویژه» و «استثنائی» است و بنابراین آنچه مارکس و انگلس در مورد تاریخ جوامع بشری گفتند در مورد آن صدق نمی کند!) سرمایه با قانون ذاتی «گسترش بیاب یا بمیر» روبه‌رو است و در راه کسب و انباشت سود از طریق استثمار نیروی کار، مدام مرزهای جغرافیایی را درنوردیده، تکنولوژی و نیروهای تولیدی را ارتقا داده و تبعات و تحولات جهانی را رقم زده است. براساس درک و فرمولبندی حکمت و بسیاری دیگر از طرفداران نظریه اقتصاد سیاسی مارکسیستی( این دومی برای ما خیلی مهم است، چون خودمان را طرفدار نظریه اقتصاد سیاسی مارکسیستی- لنینیستی - مائوئیستی می دانیم)، این تحرک و پویش را براساس تضاد کار و سرمایه و ولع و اجبار سرمایه‌دار به انباشت سود و سرمایه بیشتر و استثمار بیشتر نیروی کار می‌توان توضیح داد.( این را طرفداران اقتصاد سیاسی مارکسیستی نگفته اند، مارکس و انگلس گفته اند. تحرک و پویش بر اساس تضاد کار و سرمایه یک چیز است، متکی شدن مطلق به تضاد  اساسی کار و سرمایه و ندیدن تضادهای دیگر در تحرک سرمایه داری چیزی دیگر!) اما واقعیت چنین نیست!( منظور آواکیانیست این است که واقعیت، بر خلاف نظریه مارکسیستی موجود است) نیروی محرکه نظام سرمایه‌داری، نه استثمار پرولتاریا بلکه آنارشی موجود در این شیوه تولیدی و تضاد آنارشی-اُرگانیزاسیون (سازمان‌یافتگی) در تولید است( این راستی راستی  نوبر است! تازه است!). آناتومی تضاد اساسی سرمایه‌داری، آن‌چنان که حکمت یا تفاسیر سطحی( ما بعدا «تفسیر عمیق» حضرات را بررسی خواهیم کرد) و به‌اصطلاح کارگریستی( این اتهام آواکیانیست ها به مارکس و انگلس است) از بحث مارکس و سرمایه نتیجه می‌گیرند، فقط با تضاد کار و سرمایه (پرولتاریا و بورژوازی) قابل توضیح نیست( شما ریل عوض کردید! و تفسیر« نخبه ایستی» می کنید، مارکسیسم چه گناهی کرده است!). تضاد اساسی سرمایه‌داری یعنی تضاد تولید اجتماعی-تملک خصوصی از در هم تنیدن دو رشته تضاد به‌وجود می‌آید: یکی تضاد کار و سرمایه و دیگری تضاد آنارشی و ارگانیزاسیون. و در این میان، جنبه عمده یا نیروی محرکه سرمایه‌داری، تضاد دومی یعنی آنارشی- ارگانیزاسیون است.»( و این هم تاپ ترین بیت این غزل-  به جز سازمان یافتگی و پرولتاریا و بورژوازی بقیه عبارات داخل پرانتز و همچنین تأکیدها از ماست)
پس قضیه این است! تضاد کار و سرمایه و مبارزه طبقاتی بین کارگر و سرمایه دار نیروی محرک سرمایه داری نیست! اما اگر این تضاد نیست، و تضاد بین آنارشی و ارگانیزاسیون است آن تضاد در کدام تضاد اجتماعی متبلور می شود؟احتمالا این پاسخ آواکیانیست ما خواهد بود: در تضاد بین سرمایه داران. بنابراین تضاد بین سرمایه داران و مبارزه میان آن ها نیروی محرک نظام سرمایه داری است! و لابد رفتن آن به سوی کمونیسم!؟
 می بینیم که این مقدمه چینی ها و جولان دادن ها بر روی تضاد پایه ای میان نیروهای مولد و روابط تولید، صرفا در چارچوب مجادله با حکمت طرح نمی شود و یا تنها  به واسطه مشکل آواکیانیست ها با دیدگاه حکمت نیست( این بیشتر بهانه است)، بلکه به دلیل مشکل آنها با طرفداران اقتصاد سیاسی مارکسیستی و اساسا مارکس و انگلس است. این مارکس و انگلس بودند که مبارزه طبقاتی را نیروی محرک تاریخ و از جمله سرمایه داری دانستند. این که جناب آواکیانیست لازم دیده که بگوید که «نیروی محرکه به این معنی که چه تضادی و چه عاملی باعث پویایی و حرکت سرمایه‌داری می‌شود» از آن بر می خیزد که نمی خواهد در مقابل حکم مارکس و انگلس که مبارزه میان طبقه کارگر و سرمایه دار را مشمول همان حکم دانسته اند، مستقیماً رد کند و بگوید این حکم یا کلا درست نیست و یا در مورد سرمایه داری صدق نمی کند.
پیش از آنکه پیش رویم اشاره به چند مورد ضروری است.
 نخست این که خود این آواکیانیست در افاداتش علیه حکمت پذیرفت که بر مبنای کاوش واقعیت به وسیله مارکس و انگلس در نظریه ماتریالیسم تاریخی، تضاد پایه ای، تضاد بین نیروهای مولد و روابط تولید است. وی نوشت که«تضاد میان نیروهای تولیدی (مُوَلِده) و روابط تولیدی، آن تضاد اساسی است که باعث حرکت و تغییر و تحولات جامعه بشری در طول تاریخ بوده است.»( موردالف)
سپس وی در تقابل با حکمت  پذیرفت که این تضاد پایه ای، در تضاد اساسی میان تولید اجتماعی شده و تصاحب خصوصی متبلور می شود. وی نوشت که«تضاد اساسی سرمایه‌داری ...تضاد میان تولید اجتماعی و تَمَلُک و تصاحب خصوصی است.»( مورد ب)
 و بالاخره وی گفت که این تضاد« در بستر اجتماعی اساسی به شکل تضاد و رویارویی یا نبرد تولید کنندگان مستقیم یعنی طبقه کارگر و صاحبان ابزار تولید یا سرمایه داران بروز می یابد.»(مورد پ)
بنابراین می توانیم نتیجه بگیریم که تضاد میان تولید کنندگان مستقیم یعنی کارگران و صاحبان وسائل تولید یعنی سرمایه داران، شکل تجلی تضاد پایه میان نیروهای مولد و روابط تولید و نیز شکل نزدیک تر تضاد میان تولید اجتماعی شده یا «کار اجتماعی‌شده و جمعی‌شده»(همین مقاله) و مالکیت خصوصی بر وسایل تولید است.
اکنون می توانیم بپرسیم که بر مبنای چنین استنتاجاتی چگونه تضاد پایه ای و اساسی یک دفعه راهش را کج می کند و عمده تجلی خود را در تضاد میان ارگانیزاسیون یا سازمان یابی اجتماعی تولید و آنارشی که نیز یکی از اشکال تجلی تضاد اساسی این نظام است، بروز می دهد؟
وی ادامه می دهد:
«کشف دوباره این واقعیت که درک دیالکتیکی و صحیح‌تری از شیوه تولید سرمایه‌داری را به دنبال دارد، یکی از دستاوردهای سنتز نوین کمونیسم و باب آواکیان است. آواکیان در اوایل دهه 1980 نوشت:
«در واقع آنارشی تولید سرمایه‌داری است که نیروی محرکه یا راننده این فرآیند است.  هرچند که تضاد میان بورژوازی و پرولتاریا بخشی لاینفک از تضاد میان تولید اجتماعی و تملک خصوصی است. استثمار نیروی کار شکل و وسیله ایجاد و تصاحب ارزش اضافه است. اما روابطِ پر هرج و مرج میان تولیدکنندگانِ سرمایه‌دار (و نه صرفِ وجودِ پرولترهای بی‌چیز و به این معنا وجود تضاد طبقاتی) است که تولیدکنندگانِ سرمایه‌دار را می‌راند که طبقه کارگر را در بُعد تاریخا شدیدتر و بسط‌یافته‌تر استثمار کنند... تولیدکنندگانِ کالایی سرمایه‌دار از یک‌دیگر جدا هستند اما از طریق عملکرد قانون ارزش به یکدیگر متصل می‌شوند. اگر چنین نبود، آن‌ها با این حد از اجبار در استثمار پرولتاریا مواجه نبودند و تضاد طبقاتی میان بورژوازی و پرولتاریا قابل تخفیف بود. اجبار درونی سرمایه به بسط و گسترش است که موجب دینامیسم تاریخا بی‌سابقه این شیوه تولیدی است. فرآیندی که دائما روابط ارزش را دستخوش دگرگونی کرده و به بحران می‌انجامد.»
بخش ششم مقاله آواکیانیست با بندی از ریموند لوتا ادامه می یابد.
ما در حال حاضر از بحث درباره ی این قسمت می گذریم و بررسی و نقد آن را به مقاله ی مستقلی می سپاریم که صرفاً در همین خصوص و عمدتا در مورد نظرات ضد مارکسیستی ریموند لوتا، یکی دیگر از رویزیونیست ها آر، سی، پی و تئوریزه کننده اصلی این مباحث، خواهد بود. اکنون تنها اشاره کنیم که این نتیجه گیری ها که خود را متکی به برخی از نظرات انگلس در بخشی از آنتی دورینگ( یا سوسیالیسم تخیلی و علمی) می داند، ربطی به نتیجه گیری های انگلس از اشکال تجلی تضاد اساسی سرمایه داری ندارد. اینها همان اکتشافات «سنتز نوینی» پاپ اعظم و حواریون است که منجر به آن می شود که جناب باب آواکیان طبقه کارگر را پایگاه اجتماعی حزب کمونیست نداند و جدایی روز افزون جنبش کمونیستی از جنبش کارگری را موعظه کند. درست همان ها که ما به دلیل آن، آواکیانیسم و «سنتز نوین»اش را رویزیونیستی دانسته ایم. اما در مورد این که درک « دیالکتیکی و صحیح تری از شیوه تولید سرمایه داری می دهد»، به گمان ما برعکس است. زیرا با استنتاجی انحرافی از فرمول های انگلس و مارکس، فهم نادرست از یکی از اشکال تجلی تضاد اساسی، و عمده کردن تضادی که در مجموع جنبه غیر عمده دارد، تفکری متافیزیکی و نادرست از تکامل تضادهای اقتصادی، اجتماعی و سیاسی ارائه می دهد. تفکری که نتایج عملی نهایی آن در گذشته این بود که حضرات منتظر جنگ سوم جهانی شوند و اکنون احتمالا و در نهایت با لیبرال و فاشیست کردن جناح های گوناگون سرمایه داران (که البته در جای خود مهم است) به دنبال تضاد میان آنها بیفتند.
ادامه دارد.
هرمز دامان
نیمه دوم فروردین99

یادداشت ها
1-    نباید تصور کرد که حضرات مثلا با نفی  بخش صنعتی طبقه کارگر، مثلا چشم به لایه های میانی و تهیدست این طبقه، بیکاران، مهاجران، اقلیت های قومی، فعالان محیط زیست، زنان و جوانان در کشورهای امپریالیستی( و همچنین با تغیرات کوچکی در کشورهای زیر سلطه) دارند. یعنی  لایه ها و گروه های اجتماعی ای که در دوران اخیر( از 1970 به این سو) هر از چندگاهی از سوی یکی از این حضرات ضد مارکسیست مانند هربرت مارکوزه و یا  سران جریان پسامدرن و امثال آنها عنوان می شوند. اگر این گونه بود دیگر نیازی به این ادا و اطوارها نبود. هدف آنها اساسا مبارزه با مارکسیسم- لنینیسم- مائوئیسم و تخریب بنیان های تئوریک- سیاسی آن بوده و هست.
2-     ( لنین بارها در آثار خود به این غریزه صحیح طبقه کارگر اشاره کرده است:«...علیرغم تئوری های غلط[ بلانکیست ها و پرودونیست ها ] غریزه انقلابی طبقه کارگر راه خود را تشخیص می دهد.» (طرح یک سخنرانی آموزشی درباره کمون،  درباره کمون پاریس، مارکس، انگلس، لنین) و همچنین« مارکس رهبران را از یک قیام زودرس بر حذر می داشت ولی برای شیردلان پرولتاریا یک مشاور عملی بود یک شرکت کننده در نبرد توده ها بود. توده هایی که علیرغم تئوری های غلط و اشتباهات بلانکی و پرودون تمام جنبش را به مرحله بالاتری ارتقاء دادند.»( درباره نامه های مارکس به کوگلمان، همان مجموعه، تأکیدها از لنین است) همچنین نگاه کنید به بخش چهارم همین سلسله نوشته ها که ما عباراتی از چه باید کرد لنین در مورد گرایش خودبه خودی(یا غریزی) طبقه کارگر به کمونیسم آوردیم.









هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر