۱۳۹۹ مرداد ۳۰, پنجشنبه

جنبش توده ای آمریکا و روشنفکرانی که اذهان توده ها را متوهم و مسموم می کنند!

جنبش توده ای آمریکا
و روشنفکرانی که اذهان توده ها را متوهم و مسموم می کنند!

خبرنگار: به نظر می آید که در این کشور( انگلستان) بدون استفاده از ابراز خشونت آمیز انقلاب، راه حل های امیدوار کننده ای وجود داشته باشد. سیستم های حزبی و مطبوعات، تا زمانی که اقلیت به اکثریت تبدیل نشده اند، یک علامت امیدوار کننده ای است.
دکتر مارکس: من آن چنان که شما خوش بین هستند، نیستم. طبقه متوسط انگلستان نشان داده است که تا زمانی که از انحصار قدرت رای دادن برخورداراست حاضر به قبول  آرای اکثریت است.
اما، به نظر من، لحظه ای که این طبقه ببیند قدرت آنها از رای شان بر نمی خیزد، چیزی که برای آنها بسیار حیاتی است، خواهیم دید که یک جنگ ارباب - برده به راه می افتد.(مصاحبه  با تاریخ، گفتگوی خبرنگار مجله «نیویورک ورلد» آمریکا با مارکس در لندن در 18 جولای  سال 1871)

جنبش توده ای ضد نژادپرستی در آمریکا همچنان ادامه دارد. توده های کارگر و زحمتکش و طبقات میانی این جامعه کماکان در خیابان ها هستند. مرکز مهم رویدادهای اخیر پورتلند آمریکا است. پلیس آمریکا در حال سرکوب جنبش و انجام جنایات بیشتر است.
یکی از نکات بارزی که مبارزه توده های آمریکا نشان داد، ماهیت دموکراسی بورژوایی در این کشور است، اما  برخلاف توده ها که به مرور این ماهیت را در مبارزات شان درک می کنند، برخی از روشنفکران در خواب اند و برای دموکراسی دروغین بورژوایی اشک می ریزند. سلمان رشدی یکی از آنهاست.

***
 چندی پیش نوشته ای با این عنوان  در رسانه های آمریکا؛ هشدار سلمان رشدی به ظهور دیکتاتوری در آمریکا چیست؟ در سایت بی بی سی فارسی درج شد( ترجمه امیر پیام، بی‌بی‌سی، 5 ژوئن 2020 ، 16 خرداد 1399)

در این نوشته خلاصه ای از نظرات جناب سلمان رشدی رمان نویس که در یادداشتی در واشنگتن پست با نام  من ظهور و سقوط دیکتاتورهای زیادی را دیده ام، آمریکا حواست جمع باشد( سوم ژوئن 2020) آمده، بیان شده بود. مروری بر این نظرات که درباره ی دموکراسی در آمریکا است، نشان می دهد که چگونه روشنفکران لیبرال خرده بورژوا، مسخ ظواهر دموکراسی بورژوایی امپریالیستی شده اند و از فهم ژرفای این ظواهر که همانا دیکتاتوری یک طبقه استثمارگر و ستمگر است، غافل اند.
 در متن مورد اشاره چنین نوشته شده است:
این لینک‌ها خارج از بی‌بی‌سی است و در یک پنجره جدید باز می‌شود
پنجره همرسانی را ببندید
« سلمان رشدی به مردم آمریکا هشدار می دهد که «"گمان نکنند" ظهور دیکتاتوری در آمریکا "هرگز ممکن نیست".»
بنابراین از نظر سلمان رشدی آنچه اکنون به عنوان حکومت وجود دارد، دیکتاتوری نیست و ممکن است دیکتاتوری در آینده ظهور کند. یعنی از نظر وی تنها زمانی که فاشیسم و استبداد بیایند. پس آنچه وجود دارد باید دموکراسی - و منظور از دموکراسی در قاموس این حضرات دموکراسی واقعی است - باشد.
 وی در یادداشت خود دو نمونه از هند و پاکستان می آورد. در مورد هند می نویسد:
«نخست‌وزیر وقت هند، ایندرا گاندی در سال ۱۹۷۵، به اتهام تخلف در انتخابات مقصر شناخته شد اما با اعلام وضعیت فوق‌العاده عملا استبداد را حکمفرما کرد. او "وضعیت اضطراری" را تنها هنگامی لغو کرد که درخواست برگزاری انتخابات کرد، با این تصور که برنده خواهد شد، اما در انتخابات شکست سختی خورد. تکبر او علت سقوطش شد. بخشی از این داستان عبرت‌آمیز را در رمان "کودکان نیمه‌شب" آورده‌ام.»
بنابراین آنچه از نظر وی ضد دیکتاتوری و یا ضد استبداد است، انتخابات پارلمانی و یا انتخاب ریاست جمهوری است. وی می گوید:« ایندیرا گاندی در انتخابات شکست سختی خورد. تکبرش علت سقوطش شد». می توانیم نتیجه بگیریم  که پس از شکست ایندیرا گاندی، استبداد (یعنی همان وضعیت فوقالعاده!)از میان رفت و دموکراسی برقرار شد. رهبرانی که پس از وی آمدند دیگر نه تخلف کردند و نه تکبر دارند! لابد همه چیز در هندوستان نور الی نور شد.
و در مورد پاکستان:
«در سال ۱۹۷۷، ژنرال محمد ضیاءالحق با کودتا ذوالفقار علی بوتو را در پاکستان برکنار و دو سال بعد (۱۹۷۹) او را اعدام کرد. این فصل تاریک (از تاریخ پاکستان) الهام‌بخش رمان "شرم" من شد. مشاهده وقایعی این چنین در زندگی به من تاحدودی امکان درک ذهن دیکتاتورها را داده... به غایت خودشیفته، از واقعیت گریزان، مجذوب سایکوپات‌ها و بی‌اعتماد به حقیقت‌گویان (رک‌گویان)، وسواس شدید به حفظ ظاهر در منظر عموم، نفرت از روزنامه‌نگاران و خلق و خویی همچون یک بولدوزر غیرقابل کنترل، اینها تنها چند ویژگی شخصیتی آنها (دیکتاتورها) است.»
می توانیم نتیجه بگیریم که ذولفقارعلی بوتو دیکتاتور نبود و«ذهنیت دیکتاتورها» را نداشت( لابد شیفته مردم بود، واقع بین بود، روزنامه نگاران و گفتن حقیقت را دوست داشت و...!) و این درحالی است که می دانیم در پاکستان استبداد و دیکتاتوری طبقه حاکم، صرف نظر از این جناح یا آن جناح آن، همواره وجود داشته است و عمده ی جابجایی ها و کودتاها در پاکستان به وسیله دولت های امپریالیستی آمریکا و انگلیس و سازمان های امنیتی آنها و بنا به منافع کشوری و منطقه ای آنها صورت گرفته و می گیرد. شکل دموکراسی دروغین این کشور قبیله ای تنها پوششی بر استبداد آمریکایی و انگلیسی و طبقه بورژوا- کمپرادور و فئودال پاکستان است.
سلمان رشدی اکنون به  دونالد ترامپ و آمریکا می پردازد.
«به لحاظ خلق و خوی، دونالد ترامپ در زمره حاکمان ستمگر خرد و کوچک است. اما از دست روزگار او رییس جمهور کشوری شده که به طور تاریخی خودش را همیشه طرفدار آزادی دانسته - که به هیچ وجه هم همیشه درست نبوده.»
آیا مضحک نیست که فردی که نماینده یکی از دو حزب بورژوایی ارتجاعی حاکم آمریکا یعنی حزب جمهوری خواه است و گرایش های لایه های به غایت ارتجاعی بخشی مهمی از طبقه سرمایه دار آمریکا را نمایندگی می کند، «ستمگری خرد و کوچک» نامید. اگر این چنین است پس آنان که ستمگر بزرگ بوده اند، چه کسانی هستند؟
 ایراد اساسی این روشنفکران این است که برای آنها تنها هیتلر، موسولینی و فرانکو حاکمان ستمگر بزرگ هستند. و راستی روشن نیست که آنها از کجا در آمدند؟! از آسمان یا از دل همین طبقات حاکم، احزاب بورژوازی و همین دموکراسی های بورژوایی؟
 و اما در مورد آزادی خواهی آمریکا: در واقع به جز دوران نخستین حکومت های آمریکا، که طبقه حاکم بورژوا تا حدودی طرفدار آزادی بود ( و منظور ما آزادی بورژوایی منطبق با بیانیه حقوق بشر انقلاب فرانسه است) طبقه حاکم هرگز طرفدار آزادی نبوده است. به ویژه در قرن بیستم و پس از جنگ جهانی دوم، نه تنها آمریکا طرفدار آزادی نبوده است، بلکه به عنوان سرکرده امپریالیسم جهانخوار و یکی از دو ابرقدرت جهان یک آزادی کش واقعی، به ویژه در کشورهای زیرسلطه بوده است.
وی ادامه می دهد:
« او تا اینجا، به لطف هم دستی حزب جمهوری‌خواه، کم و بیش بدون این که جوابگو باشد پیش رفته.»
آیا این مضحک نیست که رفتار حزبی که با تبلیغات فراوان ترامپ را به عنوان نماینده خود برای تسلط بر دستگاه دولتی برگزید، این گونه نمود یابد که گویا یا این حزب «لطفی» نثار ترامپ کرده و با وی «همدستی» نموده است و یا برعکس، ترامپ «لطف همدستی» این حزب را از طریق لابی های خود در حزب شامل حال خود کرده است و چنانچه این «لطف» نبود، ترامپی هم در کار نبود؟ آیا این نشان گر تارهای خرافی دموکراسی بورژوایی نیست که بر اذهان این گونه روشنفکران تنیده شده است چندان که نمی توانند واقعیت زنده را ببینند.
شکی نیست که در حزب جمهوری خواه هم همچون هر حزب دیگری تضادهایی، جناح هایی و باندهایی وجود دارد. و باز می توان مطمئن بود که در این حزب لایه ها و باندهایی با انتخاب ترامپ موافق نبوده و نیستند. اما آنچه در زمان وی تسلط داشته است و احتمالا تا کنون تسلط آن ادامه یافته است جناحی است که انتخاب ترامپ را بهترین انتخاب برای پیروزی بر حزب دموکرات و نیز گذراندن جامعه آمریکا از بحرانی که گریبانگیرش بود، می دانست. این امر را با واژه « لطف»تعبیر کردن تنها نشان از خرافی بودن سلمان رشدی و روشنفکران خرده بورژوایی مانند او دارد. اندیشه ی افرادی مانند او این است:
«ترامپ یک فرد است و مشتی دوربری دارد. حزب جمهوری خواه منزه است و برای این که ترامپ  و دوربری هاش نرنجد به وی «لطف» می کند. این دوران تمام خواهد شد و حزب جمهوری خواه دیگر چنین لطفی به امثال ترامپ نخواهد کرد»!؟ و در بهترین حالت«مردم مراقب باشید که این «لطف» و «همدستی» ادامه نیابد»!
 لابد ریگان، جرج بوش پدر و پسر اصلا با ترامپ قابل مقایسه نیستند! لابد جناحی از حزب جمهوری خواه( مشهور به جناح بازها) که حمله به افغانستان و عراق را سازمان داد، از جنس امثال ترامپ نبودند! ترامپ استثناء است!؟
رشدی ادامه می دهد:
 «اما حالا انتخابات نزدیک است و او نامحبوب شده و همچون کسی که گرزی چرخان به دست دارد به دنبال (نقطه فرود) استراتژی برنده شدن است. و اگر این استراتژی منجر به پایمال شدن آزادی‌های آمریکایی شد که شد.»
 خیر! ترامپ نماینده یک جریان نیست، نماینده بخشی از طبقه حاکم نیست( لابد همان گونه که هیتلر، موسولینی و فرانکو نبودند!) یک فرد است که «گرزی» در دست گرفته و می خواهد «استراتژی »فردی خود را به انجام رساند و «آزادی های آمریکایی» را نیست و نابود کند. از دیدگاه روشنفکرانی مانند سلمان رشدی گویا یک فرد می تواند هر کاری دلش خواست، انجام دهد، حتی اگر این ها علیه خواست ها و منافع کل طبقه حاکم باشد. 
سلمان رشدی در ادامه به این اشاره می کند«که با وجود اقامت ۲۰ ساله در آمریکا تنها حدود ۴ سال است که شهروند ایالات متحده شده و علت آن هم ستایش و احترامی است که برای متمم اول قانون اساسی آمریکا قائل است.»
 سپس رشدی به بخش مورد ستایش خود در این متمم اشاره می کند:
"به ترامپ که علاقه‌اش به متمم دوم قانون اساسی (مالکیت اسلحه) را بارها اعیان کرده، باید جزییات متمم اول را یادآوردی کرد که در بخشی از آن می‌گوید: کنگره حق تصویب هیچ قانونی را ندارد که محدود کننده آزادی بیان، محدودگر رسانه‌ها و منافی حق تجمع مسالمت‌آمیز یا دادخواست علیه دولت شود... »
پس همه ی داستان از این قرار است! آزادی بیان در جامعه آمریکا وجود دارد؛ رسانه هامحدود نیستند؛ هر گونه تظاهرات مسالمت آمیز آزاد است  و ... و این یعنی دموکراسی واقعی، و نبود اینها یعنی دیکتاتوری. ظاهر تنها ترامپ مزاحم شده است که می خواهد آنها را با «گرز» خود از بین ببرد!
آیا این بزک کردن دموکراسی بورژوایی که اکنون نسبت به قرن نوزدهم و حتی پیش از جنگ جهانی دوم واقعا سرودم بریده شده به وسیله یک روشنفکر خرده بورژوا نیست؟
هر فرد که مدتی در کشورهای سرمایه داری و امپریالیستی زندگی کرده باشد و در مورد این مسائل جستجو کرده باشد، می داند که آزادی بیان در این کشورها از یک طرف کاملا محدود و کنترل شده است و نیروهای واقعا انقلابی آزادی بیان ندارند( نگاه کنید به لیست سیاه مک کارتی و بلاهایی که بر سر هنرمندان مبارز و کمونیست در دهه پنجاه آورد و یا آنچه بر سر سرخپوستان، سیاه پوستان و افراد و سازمان های مبارز آنها در آورده و می آورند) بلکه می داند این آزادی بیان با وجود سرمایه هایی که نیروهای حاکم برای درکنترل گرفتن فضای سیاسی و اجتماعی و افکار عمومی از طریق تمامی وسائل ارتباط جمعی خرج می کنند، جای استفاده و مانور بسیار ناچیزی برای نیروهای اصیل و انقلابی باقی می گذارد. حدود صد سال پیش از این یعنی زمانی که این دموکراسی گونه ای بود که مبارزین، دموکرات های انقلابی و کمونیست های واقعی می توانستند به پارلمان راه یابند، لنین چنین نوشت:
«دمکراسى بورژوایى در عین این که نسبت به نظامات قرون وسطایى پیشرفت تاریخى عظیمى به شمار می رود، همواره دمکراسى محدود، سر و دُم بریده، جعلى و سالوسانه‌اى باقى می ماند(و در شرایط سرمایه‌دارى نمی تواند باقى نماند) که براى توانگران در حکم فردوس برین و براى استثمار شوندگان و تهیدستان در حکم دام و فریب است.»( مجموعه آثار تک جلدی، انقلاب پرولتری و کائوتسکی مرتد، فصل دوم، دموکراسی بورژوایی و دموکراسی پرولتری، ص 633) و
«قوانین اساسى دولت هاى معاصر را بردارید، اداره امور آنها، آزادى اجتماعات یا مطبوعات و «برابرى افراد در برابر قانون» را در نظر گیرید و ببینید که چگونه در هر گام با سالوسى دمکراسى بورژوایى، که هر کارگر شریف و آگاه از آن مطلع است، روبرو هستید. حتى یک دولت دمکراتیک، ولو دمکراتیک‌ ترین دولت ها هم، وجود ندارد که در قوانین اساسى آنها روزنه یا قیدى یافت نشود که امکان به کار بردن ارتش علیه کارگران و برقرارى حکومت نظامى و غیره را، «در صورت بر هم زدن نظم» و در واقع در صورتى که طبقه استثمار شونده وضع برده‌وار خود را «بر هم زند» و بکوشد خود را از حالت بردگى خارج سازد، براى بورژوازى تأمین نکند. کائوتسکى بیشرمانه دمکراسى بورژوایى را آرایش می دهد و مثلا اَعمالى را که دمکرات‌ترین و جمهوری خواه‌ترین بورژواها در آمریکا یا سوئیس علیه کارگران اعتصابى مرتکب می شوند، مسکوت می گذارد.»(همانجا، 634)
 زمانی که یک روشنفکر که قطعا ادعای زیادی هم  دارد، تصور کند که آزادی بیان واقعی در جامعه آمریکا وجود دارد، هر گونه تظاهرات مسالمت آمیز آزاد است( آزاد است البته به شرط  این که از نظر بورژوازی خواست هایی «معقول» داشته باشد و از خط قرمزهای این طبقه عبور نکند، امثال  رشدی سرکوب مبارزات کارگری از قرن گذشته تا کنون را در این کشور اصلا نمی بینند)، آنگاه باید گفت که چنین روشنفکری یا غرض دارد و می خواهد همین دموکراسی بورژوایی را تقدیس کند و یا خود مسموم شده است و چنانچه لنین بارها اشاره کرد به خرافات لیبرالی خرده بورژوایی در مورد دموکراسی غیر طبقاتی خو گرفته است.
 سلمان رشدی پس ذکر انتقاداتی از ترامپ مانند« بی کفایتی» او در کنترل کرونا و «جان گرفتن نژاد پرستی» و نیز سرکوب تظاهرات مسالمت آمیز با «گاز اشک آور و گلوله پلاستیکی » در زمان وی، گویی ترامپ صرفا یک فرد است و یک طبقه و یا حداقل جناحی از یک طبقه پشت وی و سیاست های وی نیست، می نویسد:
«در رمان آخرم، (دن) کیشوت، دنیای امروز را مکانی خوانده‌ام که هر چیزی در آن ممکن است روی دهد و اکنون روی سخنم با مردم آمریکاست که خودتان را با این حرف فریب ندهید که "نه! امکان ندارد چنین چیزی اینجا اتفاق بیفتد".»
و منظور از این که« چنین چیزی اینجا اتفاق بیفتد» برقرار دیکتاتوری است. گویا اکنون دیکتاتوری نیست و دموکراسی تمام عیاری وجود دارد که توده ها باید آن را ارج گذارند و تقدیس کنند!
و یا حتما باید دیکتاتوری فاشیستی برقرار شود تا از نظر سلمان رشدی بتوان نام آن را دیکتاتوری گذاشت! آیا این ها خام کردن توده ها نیست؟
معنای هشدار سلمان رشد به توده های آمریکا که خیال نکنند و خود را فریب ندهند که در آمریکا امکان برقراری دیکتاتوری وجود ندارد، جز این نیست که آنچه وجود دارد، دیکتاتوری طبقه حاکم بورژوا - امپریالیست نیست! بلکه یک دموکراسی ناب است!
وی ادامه می دهد:
«این مرد که تا پیش از قرار گرفتن در منصب فعلی‌اش، تقریبا هرگز کسی او را در عبادتگاهی ندیده بود، حالا انجیل به دست می‌گیرد تا تقوایش را به رخ بکشد... اگر به او اجازه داده شود، از اقدامات گروه بسیار کوچکی از تبه‌کاران و نفوذی‌های راست افراطی که برای بی‌اعتبار کردن معترضان به مرگ جورج فلوید و خشونت پلیس علیه جامعه سیاهپوستان وارد عمل شده‌اند، برای هموار کردن راهش به سوی استبداد استفاده خواهد کرد. او همین حالا هم تهدید کرده که از ارتش علیه مردم آمریکا استفاده کند؛ تهدیدی که ممکن است شما انتظار شنیدنش در اتحاد جماهیر شوروی سابق انتظارش را داشتید اما نه در آمریکا.»
می بینیم که ذهن این روشنفکر چنان کور است که گمان می کند طبقه حاکم آمریکا به فردی( و یا به «گروه بسیار کوچکی از تبه کاران و نفوذی های دست راستی») درون طبقه خود اجازه می دهد که برای این که مثلا تمایلات جاه طلبانه و یا خودشیفتگی فردی اش (یا گروهی شان) را برآورده سازد، استبداد برقرار کند و یا از ارتش علیه مردم استفاده کند.
 و یا خود طبقه حاکم از ارتش علیه مردم استفاده نمی کند، بلکه تنها افراد مستبدند که مردم را به استفاده از آن تهدید می کنند و یا از آن استفاده می کنند. به راستی که یک روشنفکر باید مسخ شده باشد که پس از جنگ جهانی دوم این همه طبقه حاکم آمریکا از ارتش خویش برای سرکوب جنبش ها و انقلابات در کشورهای زیر سلطه استفاده کرد و او نبیند. 
 او حتی متوجه نیست که انجیل در دست گرفتن ترامپ و استفاده از مذهب، جان دادن به تمایلات نژاد پرستی در جامعه آمریکا و غیره نیز به طور عمده کارهایی فردی یا منطبق با تمایلات یک فرد نیستند، بلکه گرایشی قدرتمند هستند در بخش مهمی از طبقه حاکم برای تداوم دادن به قدرت اقتصادی و سیاسی خود بر جامعه آمریکا. نهایت این که عامل پیشبرد این گرایش در زمان کنونی فردی است به نام ترامپ.  ترامپ جدا از برخی خصوصیات شخصی اش که توانسته و می تواند برخی ویژگی ها و اشکال معین در بروز روند های عام وارد کند، در مجموع تبلور خاص خواست ها و تمایلات جناحی از طبقه بورژوا- امپریالیست حاکم بر آمریکاست نه چیزی بیشتر.
[ضمنا مقایسه ی میان آمریکا و اتحاد جماهیر شوروی سابق( کدام شوروی سابق؟ شوروی لنین و استالین شوروی سابق است شوروی خروشچف هم شوروی سابق!) جز آنچه گفتیم چیز بیشتری را نشان نمی دهد. بررسی بیشتر این مقایسه هم از حوصله این مقال بیرون است.]
هرمز دامان
نیمه دوم مرداد99 
   



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر