۱۳۹۹ مهر ۱۵, سه‌شنبه

آموزش بزرگ مارکس دیکتاتوری پرولتاریا است(26)

 

آموزش بزرگ مارکس دیکتاتوری پرولتاریا است(26)

بخش دوم

تحریف آموزه انقلابی دیکتاتوری پرولتاریا

    هال دریپر اکنون به« مورد هفتمی» می پردازد که از«دیکتاتوری پرولتاریا» در آثار مارکس و انگلس صحبت شده است و به رساله ای از انگلس به نام درباره مساله مسکن(1872) بر می گردد. پیش از بیان آنچه انگلس در این رساله می گوید دریپر لازم می بیند که به سراغ داستان بلانکیست های خودش برود.
وی می نویسد:
«هنگامی که کنگره لاهه انترناسیونال (سپتامبر 1872) تصمیم گرفت مرکز خود را به نیویورک منتقل کند بلانکیست ها با اعلام انشعاب از انترناسیونال و تاسیس‏ علنی فرقه بلانکیستی در برابر این پیشنهاد عکس‏ العمل نشان دادند. مارکس‏ بدان جهت این پیشنهاد را مطرح کرد که بلانکیست ها انترناسیونال را قبضه نکنند و در خدمت اهداف خود قرار ندهند اگر چه به کمک آن ها در مرحله اول، خطر باکونین خنثی شده بود.»( دریپر، مارکس و دیکتاتوری پرولتاریا)
 نخستین نکته در اینجا اشاره دریپر است به این که« در مرحله اول(ظاهرا همان کنگره لندن) به کمک بلانکیست ها خطر باکونین خنثی شده بود»؛ و این کاملا مخالف آن چیزی است که خودعنوان کرده بود یعنی این که« بلانکیست ها هم به طور طبیعی تلاش‏ کردند که انترناسیونال را به یک فرقه بلانکیستی تبدیل کنند».(1)
دوم، این درست نیست که کنگره لاهه ( و مارکس به عنوان بخشی از آن مجموعه)به این علت تصمیم گرفت مرکز خود را به نیویورک منتقل کند تا«بلانکیست ها  انتزناسیونال را قبضه نکنند».  
 در یکی از کتاب هایی که به تاریخ و مبارزات درون کنگره لاهه انترناسیونال اول پرداخته به این امر اشاره شده است که بخش مهمی از بلانکیست ها در دوره پس از کمون به مارکسیسم گرویده بودند:
« با شدت گیری مبارزه درون بین الملل و رشد گرایش های انگلیسی بین الملل، مارکس کوشش کرد برای تقویت بخش رادیکال بین الملل اعضای جدیدی را جلب آن کند. اعضای کمون پاریس کاندیدای مناسبی برای این کار بودند. از میان کموناردها، بلانکیست ها از نظر دیدگاه انقلابی به مارکس نزدیک تر بودند. تماس شخصی با مارکس در این مدت و مطالعه  سرمایه و فقر فلسفه اثر خود را گذاشته بود. انقلابی قدیمی مجار لئو فرانکل، سوسیالیست فرانسوی شارل لونگه، مبارز لهستانی و ژنرال کمون والری و روبلسکی از جمله افرادی بودند که به مارکس نزدیک شدند و او در جلسات محفل آموزش اجتماعی آنان شرکت می کرد.»( مرتضی محیط، کارل مارکس، زندگی و دیدگاه های او، جلد سوم، ص 274)(2)
این امر گرایشی را تائید می کند که پس از کمون میان بلانکیست ها شکل گرفت؛ یعنی گرایش به پذیرش مارکسیسم.   
سوما، مبارزه اساسی نظری و تشکیلاتی عمده درون انترناسیونال در کنگره لاهه همچون سابق نخست با باکونینیست ها و سپس با راست های اصلاح طلب انگلیسی بود و نه با بلانکیست ها. در همین کنگره لاهه است که مارکس از یک سو نظر خود را در مورد اخراج باکونینیست ها از بین الملل می دهد و از سوی دیگر با پیروی جریان های تردیونیونیست و اصلاح طلب انگلیسی از بورژوازی می ستیزد.
 و بالاخره دلایل مهمی که برای انتقال به نیویورک طرح شد ربطی اساسی به بلانکیست ها نداشت:
« شب 6 سپتامبر انگلس به نمایندگی مارکس، به علاوه ی سرایه، دوپن و روبلسکی و شمار دیگری از اعضای شورای عمومی پیشنهاد انتقال مرکزیت بین الملل از لندن به نیویورک را دادند. دلیل آنها نه تنها نامساعد بودن فضای اروپا برای فعالیت سیاسی شورای عمومی بلکه وجود این خطر بود که اگر در انگلیس بمانند، آنارشیست ها و اصلاح طلبان به تدریج در آن اکثریت را به دست خواهند آورد. به رغم مخالفت طرفداران باکونین این پیشنهاد به تصویب رسید. این کنگره ضربه محکمی به نظریه های آنارشیستی و اصلاح طلب درون بین الملل بود.»(همان، ص 278)(3)
دریپر ادامه می دهد:
«در آن زمان غیر از مفهوم اساسی آن ها در باره انقلاب توسط یک گروه کودتاگر سایر اندیشه های برنامه ای آن ها تا حدی تحت تأثیر مارکس‏ قرار گرفته بود.»
 دریپر برای این که برای احکام خود دلایل کذایی اش را داشته باشد، کماکان نکته مرکزی اختلاف بین مارکسیست و بلانکیست ها را در مورد« مفهوم اساسی آن ها درباره انقلاب به وسیله یک گروه کودتاگر» یعنی همان توطئه «گروهی» انقلابی برای تصرف قدرت می بیند. این در حالی است که« تحت تاثیر مارکس قرار گرفتن» بلانکیست ها به ویژه پس از کمون  یعنی دیکتاتوری طبقه کارگر صورت می گیرد. در واقع تجارب کمون موجب  می گردد که بسیاری از بلانکیست ها  نظرات خود را در مورد اقدامات گروهی توطئه گر تغییر داده و نظرات مارکسیسم را در مورد مبارزه طبقاتی، سیاست طبقاتی، حکومت طبقاتی و دیکتاتوری پرولتاریا بپذیرند.(4)
سپس وی چنین می نویسد:
 «آن ها در جزوه، انترناسیونال و انقلاب (1872) و به کموناردها (1875) نقطه نظرات خود را بیان کردند. همان گونه که انگلس‏ به یکی از رفقایش‏ نوشت، جزوه 1872 آن ها "به طور کاملاً جدی همه اصول اقتصادی و سیاسی ما را به مثابه کشفیات بلانکیستی تشریح می کند." البته این یک شوخی اغراق آمیز بود ولی در حقیقت بلانکیست ها به اصطلاح "دیکتاتوری پرولتاریا " به مثابه یک فرمولبندی جدید(جدید برای آن ها) برای کسب قدرت بلانکیستی در آینده چنگ انداخته بودند.(عباراتی از جزوه بلانکیستی که در آن ها در باره "دیکتاتوری پرولتاریا" صحبت شده در جلد سوم کتاب تئوری انقلاب کارل مارکس‏ نقل و درباره آن ها بحث شده است؛ نقل مجدد آن ها در اینجا موجب دور شدن از مطلب اصلی خواهد شد. فقط کافی است اشاره کنیم که سایر عبارات این جزوه آشکار می کند که آن ها علیرغم نوکردن اصطلاحات، هم چنان از کسب قدرت انقلابی توسط یک گروه اقلیت، در معنای سنتی بلانکیستی آن جانبداری می کردند). این امر باعث شد که انگلس‏ برای اولین بار این اصطلاح را تحت نام خود به کار ببرد.»
به این ترتیب اگر بسیاری بلانکیست ها اندیشه های مارکسیسم را پذیرفته و در نوشته های خود از دیدگاه های آن پیروی می کردند، این تنها ظاهری بوده و آنها « همچنان از کسب قدرت انقلابی توسط یک گروه اقلیت، در معنای سنتی آن جانبداری می کردند»!
 جدا از آنچه در بالا از گرویدن بلانکیست ها به مارکسیسم آوردیم، می توانیم این نظرات را مقایسه کنیم با نظرات لنین در دولت و انقلاب؛ وی در این اثر خود ضمن اشاره به «زوال دولت» به تغییرات نظری بلانکیست ها چنین اشاره می کند:
« انگلس هنگامی از این مساله( مساله زوال دولت) سخن می گوید که بلانکیست ها پس از کمون زیر تاثیر حاصل شده از آن به خط مشی اصولی مارکسیسم گرویدند...»(5)
دریپر ادامه می دهد:
«مورد هفتم: انگلس‏ با اتکا به مقاله ایتالیائی مارکس‏، همین واژه را در قسمت سوم اثر خود، مسئله مسکن به کار برد. کاربرد این واژه در دو عبارت آمده است.
در عبارت اول انگلس‏ جزوه بلانکیستی 1872 را مورد بحث قرار می دهد، که به ادعای او،"هنگامیکه بلانکیست ها تلاش‏ کردند خودشان را از انقلابیون سیاسی صرف به یک گروه کارگران سوسیالیست با برنامه ای معین تبدیل کنند- آن گونه که مهاجران بلانکیست در لندن در بیانیه خود (تحت عنوان) " انترناسیونال و انقلاب" کردند – آنان … نظرات سوسیالیسم علمی آلمانی درباره ضرورت اقدام سیاسی از طرف پرولتاریا و دیکتاتوری او به عنوان گذار به امحای طبقات و همراه با آن ها (امحای) دولت را، تقربیاً کلمه به کلمه، اقتباس‏ کردند- نظراتی که قبلاً در "مانیفست کمونیست " و بعد از آن در فرصت های بیشمار بیان شده بودند". آنچه که گفته شد به طور برجسته ای نشان می دهد که انگلس‏ چیز جدیدی در واژه "دیکتاتوری پرولتاریا" نمی دید که تا آن زمان (توسط او و مارکس‏) بیان نشده باشد در حالی که مثلاً در مانیفست واژه "دیکتاتوری "به کار نرفته است.»
در عبارت اول انگلس‏ جزوه بلانکیستی 1872 را مورد بحث قرار می دهد، که به ادعای او،"هنگامیکه بلانکیست ها تلاش‏ کردند خودشان را از انقلابیون سیاسی صرف به یک گروه کارگران سوسیالیست با برنامه ای معین تبدیل کنند- آن گونه که مهاجران بلانکیست در لندن در بیانیه خود (تحت عنوان) " انترناسیونال و انقلاب" کردند – آنان … نظرات سوسیالیسم علمی آلمانی درباره ضرورت اقدام سیاسی از طرف پرولتاریا و دیکتاتوری او به عنوان گذار به امحای طبقات و همراه با آن ها (امحای) دولت را، تقربیاً کلمه به کلمه، اقتباس‏ کردند- نظراتی که قبلاً در "مانیفست کمونیست " و بعد از آن در فرصت های بیشمار بیان شده بودند". آنچه که گفته شد به طور برجسته ای نشان می دهد که انگلس‏ چیز جدیدی در واژه "دیکتاتوری پرولتاریا" نمی دید که تا آن زمان (توسط او و مارکس‏) بیان نشده باشد در حالی که مثلاً در مانیفست واژه "دیکتاتوری "به کار نرفته است.»
اولا که قرار نبود چیز جدیدی در مورد معنای دیکتاتوری گفته شود. زیرا برای مارکس و انگلس دیکتاتوری معنایی جز اعمال زور و اجبار و قهر نداشت. در همان مانیفست هم گرچه به دیکتاتوری پرولتاریا اشاره نشده بود(6) اما به جنگ داخلی  آشکار وپنهان بین طبقه کارگر و بورژوازی و به برانداختن بورژوازی به زور و قهر در همان پاره نخست به روشنی اشاره شده است.
 آنچه که دارای اهمیت است این است که به ویژه پس از کمون پاریس لازم بود بر این نکته که طبقه کارگر به یک دولت دوران گذار برای غلبه بر مقاومت بورژوازی و برپایی نهادها و روابط سوسیالیستی و از بین بردن طبقات نیاز دارد و نمی تواند ظرف یک امروز و فردا دولت را ملغی کند و بنابراین زوال طبقات و دولت فرایندی است که در پی این این دوران گذار صورت می گیرد، تاکید شود. تاکید بر این نکات، از جانب مارکس و انگلس هم در مقابله با راست های تردیونیون و پارلمانتاریست( از قماش همین دریپر ترتسکیست) ضروری بود که اساسا نیازی به دیکتاتوری بر علیه بورژوازی نمی دیدند و هم علیه آنارشیست ها که می خواستند دولت را به سرعت ملغی کنند.
دوما، در این بخش انگلس به رد نظر مولبرگر می پردازد که مدعی است در میان کارگران کشورهای رومی زبان، نظرات پرودون مسلط است. انگلس ضمن برشمردن یک به یک کشورهای رومی زبان، اشاره وار می گوید که در این کشورها آموزش پرودن و به طور کلی آنارشیسم اهمیت و تسلط خود را از دست داده و آموزش های سوسیالیسم علمی مارکس مسلط شده است.
بندهایی از این بخش از رساله انگلس(مقاله سوم در درباره مساله مسکن با نام ضمیمه ای بر پرودون و مساله مسکن) را مرور می کنیم.
انگلس نخست  این عبارات را از مولبرگر می آورد:
« در آلمان ما این آموزش که پرودن یک خرده بورژواست، یک حکم جزمی شده و توسط بسیار کسانی اعلام می شود که حتی یک سطر از او را هم نخوانده اند.»
و در پی آن، خود چنین پاسخ می دهد:
«آن گاه که من تأسف خود را از این که کارگران کشورهای رومی زبان از بیست سال پیش غذای فکری دیگری جز پرودون نداشته اند، اعلام می دارم،[ و ]مولبرگر جواب می دهد که نزد کارگران رومی زبان« اصولی که پرودن بیان کرده است تقریبا همه جا روح پویای جنبش کارگری را تشکیل می دهند» این را من باید رد کنم.»
انگلس برای رد کردن نظر مولبرگر نخست به این امر اشاره می کند که «روح پویای» جنبش کارگری [نه] در اصول بلکه در همه جا در تکامل صنعت بزرگ و تاثیرات آن، انباشت و گردآیی سرمایه از یک سو و پرولتاریا از سوی دیگر، قرار دارد.» و سپس ضمن اشاره به اینکه نفوذ پرودون بر کارگران کشورهای مهم رومی زبان نقش تعیین کننده خود را از دست داده است، آنجا که به فرانسه  و بلانکیست ها می رسد چنین می نویسد:
«به اصطلاح« بلانکی» گرایان هم به محضی که خواستند از صورت انقلابیون سیاسی صرف بیرون آمده و یک گروه کارگری سوسیالیستی با برنامه معین بدل شوند- کاری که مهاجرین بلانگی گرا در لندن در بیانیه شان« بین الملل و انقلاب» کرده اند - نه « اصول» برنامه پرودونی نجات اجتماعی بلکه و آن هم تقریبا لغت به لغت بینش های سوسیالیسم علمی آلمانی را در مورد ضروت اقدام سیاسی پرولتاریا و دیکتاتوری وی به مثابه گذار برای از بین بردن طبقات و با آنها از بین بردن دولت، اعلام نمودند که همانا در بیانیه حزب کمونیست و از آن پس بارها عنوان شده اند...»( درباره مساله مسکن، ترجمه خانبابا تهرانی، ص 123-122)
اینجا انگلس، نظر مولبرگر را در مورد تسلط اندیشه های پرودون در میان کارگران کشورهای رومی زبان رد می کند و در مورد این که نظرات مارکس در همه ی کشورهای رومی زبان و از جمله فرانسه که پرودون در آنجا نفوذ فراوان داشت، و در میان جریان هایی که پیرو این نظر نبودند و از جمله بلانکیست ها تسلط یافته است، صحبت می کند. این که عبارات مزبور از متنی انتخاب شده که کسانی آن را نوشته اند که پیش از آن بلانکیست بوده اند، اهمیت مساله را بیشتر می کند.
از سوی دیگر، در این عبارات اشاره به «اقدام سیاسی پرولتاریا» یعنی کلا مبارزه سیاسی طبقه کارگر- و نه گروهی  روشنفکر انقلابی - و عمل نهایی آن انقلاب قهرآمیز- نه توطئه گروهی روشنفکر انقلابی-  شده است. این که در این عبارات به دیکتاتوری در دوران گذار برای از بردن طبقات و با آنها از بین بردن دولت اشاره شده است، در حالی که نشانگر این است که جریان های مورد نظر مولبرگر آن گونه نمی اندیشند که وی می گوید، در عین حال هم نشانگر رسوخ نظرات اساسی مارکسیسم است میان کسانی که کمابیش به اندیشه های خرده بورژوایی سوسیالیستی باور داشتند.
اما اشاره به خود دیکتاتوری( پرولتاریا): روشن است که آمدن مفهوم دیکتاتوری به تنهایی خود مشخص کننده این امر است که طبقه کارگر صرفا «حکومت» خود را بر قرار نمی کند، بلکه دیکتاتوری خود را برقرار می کند. یعنی زور و اجبار و قهر بر علیه بورژوازی را برای این که دوران گذار طبق  خواست ها و برنامه های وی برای دگرگونی روابط اقتصادی، سیاسی و فرهنگی سپری شود. نظراتی که بلانکیست های سابق و مارکسیست های کنونی ارائه می دادند، نظرات مارکس و انگلس بود.     
درپیر در ادامه تفسیر نظرات انگلس در کتاب مورد بحث چنین می نویسد:
«عبارت دوم به همان دلیل بالا جالب توجه است. در این جا انگلس‏ به مجادله علیه یک پرودونیست می پردازد که به مفهوم طبقاتی قدرت سیاسی و یا "حاکمیت سیاسی"حمله می کند. انگلس‏ پاسخ می دهد: آری، همان طور که هر حزب سیاسی می خواهد قدرت دولتی را به دست آورد، یک حزب کارگران سوسیالیست هم برای حکومت طبقه کارگر تلاش‏ می کند.
"به علاوه هر حزب پرولتری واقعی، از چارتیست های انگلیس‏ به بعد همیشه یک سیاست طبقاتی، (یعنی) سازماندهی پرولتاریا به مثابه یک حزب سیاسی مستقل را به عنوان نخستین شرط مبارزه و دیکتاتوری پرولتاریا را به مثابه هدف بی واسطه مبارزه مطرح می کند." (15)
آن چه که این جا در درجه اول جلب نظر می کند این پیش‏ فرض‏ انگلس‏ است که " دیکتاتوری پرولتاریا" دارای هیچ معنای ویژه ای جز برقراری "حاکمیت" طبقه کارگر نیست. هر حزب واقعی طبقه کارگر از همین امر طرفداری می کند: البته گفته بالا برای کسانی که معتقدند که مارکس‏ و انگلس‏ دارای یک تئوری ویژه "دیکتاتوری پرولتاریا" هستند نامربوط به نظر خواهد رسید که در برگیرنده مفاهیم ویژه ای در باره "تدابیر دیکتاتورمنشانه" است.»
باری این هال دریپر هر آنچه را که مارکس و انگلس درباره کاربرد اجبار و قهر برای درهم شکستن ماشین دولتی و فائق آمدن بر مقاومت بورژوازی در دوران گذار به کمونیسم  گفته بودند نادیده گرفت و اکنون منکر یک «تئوری ویژه» دیکتاتوری طبقه کارگر در نظریات آنها می شود. خیر! دیکتاتوری پرولتاریا یک تئوری ویژه نیست، تنها یک « اصطلاح» است که گه گاهی به کار رفته و معنای خاصی هم ندارد. منظور مارکس و انگلس از دیکتاتوری همان حکومت طبقه کارگر است. 
 ظاهرا دریپر نتیجه گیری های دلخواه خود را از متن مورد اشاره گرفته است. باید ببینیم که صحبت انگلس  با چه کسی و بر سر چه موضوعی است.
انگلس در ادامه جدالش با مولبرگر پرودونیست می نویسد:
«بنابراین دوست ما مولبرگر در اینجا این را می گوید: 
اولا ما« سیاست طبقاتی» نیستیم و خواستار « حکومت طبقاتی» نمی باشیم»(همانجا، ص 126)
مولبرگر بر این که دنبال سیاستی که «طبقاتی» باشد نیست. مولبرگر در پی حکومتی که « طبقاتی» باشد نیست. خوب! نخستین پاسخ به چنین نظری چه باید باشد؟ انگلس چنین پاسخ می دهد:
«اما حزب کارگر سوسیال دمکرات آلمان، درست به این دلیل که یک حزب کارگر است، الزاما «سیاست طبقاتی» دنبال می کند و از آنجا که هر حزب سیاسی تصرف قدرت سیاسی را هدف خود قرار می دهد، پس حزب کارگر سوسیال دموکرات آلمان هم الزاما در پی حکومت خود، حکومت طبقه کارگر یعنی « حکومت طبقاتی» می باشد.»( همانجا)
 تا اینجا انگلس پاسخ مولبرگر را داده است. انگلس پیشتر می رود:
« ناگفته نماند که تمام احزاب واقعا کارگری، از چارتیست های انگلیسی تا به امروز همواره می بایست طبقاتی، سازمان دهی پرولتاریا به مثابه یک حزب مستقل سیاسی را، اولین شرط و دیکتاتوری پرولتاریا را هدف بعدی مبارزه اعلام می کردند، مولبرگر با « مضحک » نامیدن این خود را بیرون جنبش پرولتری و درون سوسیالیسم خرده بورژوایی قرار می دهد.»( همانجا، ص 126)
 پس دو نکته در  نظر انگلس عبارت اند از یکم سازماندهی پرولتاریا یعنی طبقه پرولتاریا به مثابه یک حزب مستقل سیاسی- این اولین شرط انگلس است - و دوم برقراری دیکتاتوری پرولتاریا- این دومین شرط وی است.
 انگلس به قدر کفایت به روی سیاست طبقاتی و حکومت طبقاتی تاکید می کند. اما کار را نیمه کاره رها نمی کند و ماهیت این حکومت را که دیکتاتوری است روشن کرده و همان را هدف بعدی اعلام می کند.
این هال دریپر است که رذیلانه از زیر فهم درست نظرات ساده و روشن مارکس و انگلس طفره می رود و دیکتاتوری را که دارای یک معنای مشخص در سیاست طبقاتی است، به کلی از حکومت طبقه کارگر حذف می کند.  
ادامه دارد.
هرمز دامان
نیمه نخست مهر 1399
یادداشت ها
1-    نگاه کنید به بخش 24 همین مقاله.
2-    ریازانف در هنگام صحبت در مورد کنگره لاهه اشاره ای به اختلاف با بلانکیست ها نمی کند. از نظر وی در دوران پس از کنگره لندن مبارزه مارکس و انگلس( و دیگر جریان های همراه) با باکونینیست ها وجه عمده مبارزات درونی بین الملل را تشکیل می داد. پس از باکونینیست ها، وی مبارزه با تردیونیونیست های انگلیسی را با اهمیت می شمارد.(کارل مارکس و فردریک انگلس، فصل هشتم، به ویژه صفحات179- 172)
3-    ریازانف نیز به همین ترتیب- ایمن نبودن فرانسه، آلمان و انگلستان برای برگزاری کنگره ها- به مساله اشاره می کند(ص 178). استکلوف نیز در تاریخ بین الملل اول  خود در بخشی که با نام کنگره بین الملل در هاگو ترجمه شده، مبارزه با آنارشیست ها را مهمترین تقابل درونی بین الملل دانسته است. وی در همان آغاز این بخش ضمن اشاره به نظر مارکس در نامه هایش به سورژ و کوگلمان  که کنگره مزبور را برای بین الملل «مساله مرگ و زندگی» می داند( ص 176)چنین می نویسد: « در این کنگره بود که نبرد تعیین کننده مبارزه سیاسی پرولتاریا و سانترالیسم دموکراتیک در سازماندهی بین الملل از یک سو و مدافعین آنارشیسم در حیطه ی سیاسی و دیگر موضوعات از سوی دیگر انجام می گرفت...»( همان جا) و« کنگره از همان آغاز بین اکثریت مارکسیست و اقلیت باکونینیستی تقسیم شده بود».(ص 178) در ضمن وی مهم ترین نظرات تصویب شده سیاسی و تشکیلاتی را ضرباتی پی در پی به باکونینیست ها می داند. و نیز گرچه به مخالفت هایی از جانب برخی بلانکیست ها برای انتقال اشاره می کند( ص 185- 184) که البته خیلی هم قابل اطمینان نیست( مقایسه شود با آنچه که ریازانف و نیز مرتضی محیط در این مورد می گویند) اما او نیز این را حداقل تنها دلیل خواست انتقال بین الملل به آمریکا نمی داند و در کنار آن این که« مارکس و همراهانش وظیفه ی نجات بین الملل از نظریات آنارشیستی را در ذهن داشتند تا ابزاری برای تدابیر توطئه آمیزتوسط پناهندگان کمونار فرانسه نشود» را ذکر می کند. از سوی دیگر هم او بر جهت دیگر مبارزات درونی بین مارکس و انگلس  با جریان های اصلاح طلب انگلیسی انگشت می گذارد( ص 191). در تمامی این بخش تنها همان اشاره به بلانکیست ها که گفتیم آمده است و این در حالی است که در مباحث سیاسی و تصویب  نامه ها، بلانکیست ها با مارکس و انگلس هم صدا بودند و الحاقیه های آنها به روی مبارزه قهر آمیز و دیکتاتوری پرولتاریا متمرکز بود( ص 187).
4-    نگاه کنید به بخش 24 همین مقاله. در آنجا ما به اتحاد بین مارکس و انگس با بلانکیست ها در مقابله با نظرات  آنارشیست ها و راست های تردیونیون انگلیسی اشاره کردیم.
5-    مجموعه آثار تک جلدی، دولت و انقلاب، بخش چهارم، توضیحات تکمیلی انگلس، ص 537، همچنین نگاه کنید به پاره نخست مقاله ی لنین مقدرات تاریخی آموزش مارکس که در آن به از بین رفتن اندیشه های خرده بورژوایی سوسیالیستی و پیروزی نظر مارکس  در دوران بین الملل نخست اشاره می کند. ضمنا در صفحاتی از کتاب استکلوف که در یادداشت 3 به آن اشاره کردیم ( ص 187) به نظرات مارکسیستی بلانکیست های سابق اشاره شده است.
6-   اینجا انگلس پیروی بلانکیست ها را از نظرات مارکسیستی خواه از مانیفست حزب کمونیست و خواه  آنچه در « فرصت های بی شمار بیان شدن بودند» یعنی تمامی آثار اساسی مارکسیسم، صحبت می کند. پس این موذیانه و رذیلانه است که اگر انگلس گفته مانیفست و در مانیفست از دیکتاتوری پرولتاریا صحبت نشده، پس منظور انگلس همانی است که دریپر می گوید.


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر