۱۴۰۱ فروردین ۶, شنبه

بازگشت در تاریخ - نقد نگاه ایده آلیستی به تاریخ(3)

 

بازگشت در تاریخ

نقد نگاه ایده آلیستی به تاریخ(3)

دیالکتیک و تاریخ
حق شناس می نویسد:
« برداشتی که نگارنده از دیالکتیک در تاریخ دارد و هم آن را مبنای این پژوهش قرار داده است این است که دیالکتیک در تاریخ در حقیقت همان منطق دیالکتیکی هگلی است که مبنای منطقی بررسی های تاریخی، به ویژه در رابطه با سیر تاریخ و تحولات آن قرار گرفته است.»( پیشین، ص 9)
حق شناس دیالکتیک در تاریخ را کاربرد همان «منطق دیالکتیکی هگلی» می داند. اگر هسته ی این منطق را که تضاد است( جدا از توسعه و تکامل آن که در آثار خود مارکس، لنین و مائو انجام شده است) به گونه ای ماتریالیستی در تاریخ به کار ببریم به نتایج سودمندی می رسیم اما اگر آن را به گونه ای ایده آلیستی به کار ببریم چنانکه خود هگل به کار برد( و چنانکه خواهیم دید حق شناس نیز به کار می برد) بدون تردید به نتایج ارزشمندی نخواهیم رسید. در واقع منطق دیالکتیکی هگلی به دلیل وجه ایده آلیستی آن به تاریخ که می رسد جز اشاره به تحرک«ذهن یا روح» در تاریخ، چندان چیز به درد بخور و با ارزشی برای گفتن ندارد. به گفته ی لنین این مارکس بود که این منطق را در شکل درست و ماتریالیستی آن در تاریخ به کار برد و ماتریالیسم تاریخی را کشف کرد.
اکنون و پیش از آنکه به کاربرد دیالتیک هگل در تاریخ به وسیله ی حق شناس بپردازیم باید  اشاره ای به درک های حق شناس از این منطق دیالکتیکی کنیم.
معنای بالقوه و بالفعل
«در این منطق از هر پدیده ای به عنوان سر جمع دو قطب متضاد سخن می رود. نیز از حرکتی یاد می شود که از برخورد قطب های دوگانه ی آن تضاد( که همان پدیده باشد) نشات می یابد. قطب های دو گانه ای که یکی فعلیت دارد و دیگری هنوز از محدوده ی امکان و قوه فراتر نرفته است و مجبور است برای گذر از قوه به فعل با آنچه هم اکنون فعلیت دارد درگیر شود. درگیری بین این دو قطب با هم موجب بروز حرکتی می شود که چون سوی آن از قوه به فعل، از ممکن به واقع است، ناگزیر حرکتی تکاملی است. گذر یک پدیده از قوه به فعل، درحقیقت به مفهوم نوشدن و زایش دوباره آن در جامه ی فعلیتی نو است؛ فعلیتی نوی که برآیند یا آمیزه ای از فعلیت سابق و امکانات تحقق ( برای ساختن قبلا باید ویران کرد) یافته و به فعلیت رسیده ی خود آن پدیده می باشد. حرکت تکاملی از قوه به فعل پس از تحقق یافتن فعلیت نو به پایان نمی رسد. بلکه آن فعلیت نو، به نوبه ی خود، با امکانات تازه ای که در پدیده ی مزبور به وجود آمده است در تضاد قرار می گیرد و بار دیگر همان حرکت، از درگیری قطب های دوگانه تضاد و این بار در مرحله ای متعالی تر آغاز می شود و هر بار از راه فعلیت یافتن امکانات تازه به تکامل بیشتر می انجامد. و این حرکت جاودانه است و هرگز نمی ایستد.»( ص 10)
نخستین نکته مربوط به ناروشنی دو وجه بالفعل و بالقوه و معنا و جایگاه آنها در دیالکتیک است. حق شناس می نویسد «قطب های دو گانه ای که یکی فعلیت دارد و دیگری هنوز از محدوده ی امکان و قوه فراتر نرفته است و مجبور است برای گذر از قوه به فعل با آنچه هم اکنون فعلیت دارد درگیر شود».
از عبارت نخست بر می آید که از قطب های دوگانه یکی فعلیت دارد و آن دیگری فعلیت ندارد و صرفا امکان و بالقوه است. از عبارات بعدی بر می آید که قطبی که امکان و بالقوه است برای اینکه از قوه به فعل درآید «باید با آنچه هم اکنون فعلیت دارد درگیر شود».
 می توان نخست پرسید که معنای امکان و بالقوه بودن یعنی فعلیت نداشتن چیست و دوما این«درگیری» که بین امکان و  فعلیت روی می دهد چیست و چگونه صورت می گیرد؟
 کمی پایین تر حق شناس باز می نویسد: 
 «رویاروی وجه غالب یا موقعیت موجود و نیز در تضاد با آن، آرمان ها، نظرها، خواست ها و هدف های تازه و تحقق نیافته در نقش برابر نهاد قرار می گیرند. برابر نهاد چون بالقوه و به صورت امکان وجود دارد و هنوز فعلیت تام نیافته، پویاست و برای شکستن ایستایی جامعه و به جنبش در آوردن آن به هر کاری لازم باشد همت می گمارد و از هر گونه ایستایی گریز دارد.»
در اینجا از این که بالقوه تنها به صورت امکان وجود دارد و «هنوز فعلیت تام نیافته»، سخن می رود. بنابراین بین فعلیت داشتن و فعلیت نداشتن و بین فعلیت داشتن و فعلیت تام نداشتن که تعبیری تازه از بالقوه و امکان است تضاد وجود دارد.
 از سوی دیگر در اینجا امکان و یا بالقوه صرفا به صورت« آرمان ها، نظرها، خواست ها و هدف های تازه و تحقق نیافته در برابر نهاد» وجود دارد. به این ترتیب فعلیت نداشتن یا فعلیت تام نداشتن به این علت است که عناصر بالقوه صرفا به صورت آرمان ها و ... وجود دارند و احتمالا وجوه عملی ندارند. این نیز با عبارت«آنتی تز ...پویاست و برای شکستن ایستایی جامعه و به جنبش در آوردن آن به هر کاری لازم باشد همت می گمارد و از هر گونه ایستایی گریز دارد.» در تضاد قرار می گیرد.
در نتیجه ما در مجموع با ناروشنی و تفاسیری مغشوش از فعلیت و بالقوه طرف هستیم. این ناروشنی از یک سو در چگونگی معنای درست این دو و از سوی دیگر در اشکال درگیری ای که حق شناس از آن صحبت می کند، وجود دارد.
 معنای درست«بالفعل» یا «فعلیت» داشتن این است که یک سر تضاد، جهت عمده است و بنابراین نقش رهبری کننده دارد و تعیین کننده ی خصلت و ماهیت پدیده و جهت حرکت آن می باشد. این نقش عمده و رهبری کننده موجب می شود که  تحرکات عمده و جهت حرکت از طریق این جهت عمده صورت گیرد و شی و یا پدیده به واسطه ی آن شناخته شود. معنای بالقوه تنها این است که جهت دیگر نقش غیرعمده را دارد و پدیده به واسطه ی آن شناخته نمی شود، اما می تواند به وسیله مبارزه برای سرنگونی جهت عمده و کهنه، پدیده را از آن خود کند، خود را تحقق بخشیده و نقش رهبری کننده و جهت دهنده را از آن خود سازد و در نتیجه پدیده را به واسطه ی خود بشناساند.
اما معنای بالقوه به هیچ وجه این نیست که جهت غیرعمده«بالفعل» نیست و فعلیت ندارد. برعکس جهت بالقوه به همان سان بالفعل، فعال است(و اگر نسبت های کمی در نظر گرفته شود بسیار بیشتر از بالفعل)، زیرا می خواهد پدیده را تغییر دهد و خود رهبری پدیده را به دست گیرد. حق شناس خود از «درگیری» و اینکه بالقوه برای «به جنبش درآوردن آن به هر کاری که لازم باشد همت می گمارد و از هرگونه ایستایی گریز دارد» صحبت می کند و بنابراین می توان این گونه استنتاج کرد که درگیری بالقوه و بالفعل صرفا نظری و در حوزه «آرمان ها، نظرها، خواست ها و هدف های تازه و تحقق نیافته در برابر نهاد» نیست، بلکه فعالیت و مبارزه ی عملی در تمامی ابعاد فرهنگی، سیاسی، اقتصادی و نظامی می باشد. اساسا بدون این بخش عملی و صرفا در محدوده ی «آرمان ها و نظرها، خواست ها و هدف ها...» یعنی در عرصه ای صرفا فرهنگی مخالف باقی ماندن نمی تواند بالقوه یعنی جهت غیر عمده  را به بالفعل یا جهت عمده، رهبری کننده و جهت دهنده تبدیل کند.
بنابراین معنای بالفعل و بالقوه را نباید با موجودیت عملی و موجودیت غیر عملی و یا فعال و منفعل از نظر عملی، درهم کرد. چنین درک هایی موجب می شود که گمان کنیم که بالقوه بدون فعالیت عملی، و صرفا یک امکان نظری است و حداکثر در زمینه های محدودی که اساسا فرهنگی است درگیری دارد. نگاهی به تحولات تاریخی نشان می دهد که عناصر ضد بالفعل همواره در تحرک و خود به نوعی بالفعل بوده اند. به عبارت دیگر هر دو جریان از دیگری از جهت حضور و بالفعل بودن تفاوتی ندارند. تفاوت در این است که یکی عمده است و دیگری غیر عمده. یکی حاکم است و دیگری محکوم. معنای بالقوه این است که محکوم اکنون حاکم نیست، اما می تواند حاکم شود. معنای امکان این است که محکوم این  امکان را ( امکانات عینی و ذهنی) را دارد که مسلط شود و بدون چنین فعالیت و مبارزه ی عملی ای نمی تواند حتی به عنوان امکان مطرح شود چه به برسد به اینکه خود بر پدیده مسلط گردد و ماهیت آن را تعیین کند. معنای بالفعل(یا فعلیت داشتن) در مقابل بالقوه جز این تسلط و تعیین روند تکامل پدیده، چیز دیگری نیست.
حضور جریان سرمایه داری در دل فئودالیسم و حضور جریان کمونیسم در دل سرمایه داری روشنگر این نکته است. این حضور تنها خصلت تئوریک و نظری نداشته، بلکه کاملا دارای خصلت عملی و بالفعل بوده است. بدون مبارزات ایدئولوژیک، تئوریک و کلا فرهنگی امر بالقوه نمی تواند اظهار وجود کرده و جهان بینی ونظرات خود را تبلیغ و ترویج کند، اما بدون مبارزات سیاسی و اقتصادی و نظامی اساسا هیچ گونه تبدیل عملی نمی توانست صورت گیرد.
برای نمونه کمونیسم امکانی درون سرمایه داری است که می تواند سرمایه داری را از میان بردارد و خود جایگزین شود. این نظام بالقوه ی تبدیل است و می تواند با تبدیل سرمایه داری به کمونیسم خود تعیین کننده ی جهت تکامل شود. طبقه ی کارگر و حزب کمونیست این طبقه برای تغییر پدیده و بدست آوردن تسلط باید نه تنها دست به مبارزات ایدئولوژیک بزند بلکه باید دست به مبارزات عملی طولانی و از جمله نظامی بزند تا بتواند جهت کهنه را سرنگون کرده و خود مسلط شود و تعیین کننده جهت حرکت پدیده باشد. ضمنا باید به این هم اشاره کنیم که ممکن است در مراحلی پدیده دیگر حتی به واسطه ی جهت عمده صرف شناخته نشود بلکه بینابینی شود. برای مثال نگاه کنیم به وجود دو قدرت مرکزی سرمایه داران( کرنسکی) و شوراهای کارگران  در روسیه بعد از انقلاب فوریه 1917 و یا مناطق پایگاهی سرخ در سال های منتهی به 1930 در چین و سپس گسترش آنها طی جنگ با ژاپن و نیز سال های جنگ با چیانکایچک برای فرارویاندن چین نو.  
چنان که می بینیم حق شناس تنها نفس منطق هگلی را به کار نمی برد بلکه آن را تا حدود زیادی متاثر از دیدگاه ایده آلیستی( یعنی در واقع همان گونه که در نزد هگل بود یعنی منطق ایده آلیستی و نقش ذهن یا روح در تاریخ) به کار می برد. این امر از این نکته که حق شناس به تقابل های فرهنگی بیش از جایگاه شان اهمیت می دهد بیشتر بارز می گردد.
م - دامون
 فروردین 1401

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر