۱۳۹۷ شهریور ۲۵, یکشنبه

مائوئیسم (7) و عاقبت باد شرق (سوسیالیسم)بر باد غرب(سرمایه داری) وزیدن خواهد گرفت!


مائوئیسم (7)

و عاقبت باد شرق (سوسیالیسم)بر باد غرب(سرمایه داری) وزیدن خواهد گرفت!

برخی منتقدین نام گذاری مائوئیسم برای مرحله ای در تکامل مارکسیسم را درست نمیدانند. جدای از گروهایی که اساسا گسترش و تکامل مارکسیسم  بوسیله مائو را کیفی و جهشی در نظرات مارکسیستی به شمار نمیآورند و روی همان مارکسیسم – لنینیسم ایستاده اند، برخی  دلایلی دیگر( و نه تنها برای نفی مرحله ای به نام مائوئیسم بلکه لنینیسم هم) میآورند و مثلا میگویند چون هر ایسمی به معنای تقابل با دیگر ایسم هاست، و چون لنین در تقابل با مارکس  نبود و مائو نیز در تقابل با این دو، نیازی به مرحله ای به نام لنینیسم و اینک مائوئیسم هم نبوده و نیست و چنانچه استالین- گویا صرفا در مقابله با ترتسکی- اشاره ای به مرحله ای تازه در مارکسیسم به عنوان  لنینیسم نمیکرد، چنین مفهومی نیز در میان مارکسیستها پدید نمیآمد. 
از نظر این افراد تقابل(که میتوان جای آن را مبارزه، جدال یا واژه های همانند دیگر گذاشت) تنها بین اندیشه های مارکسیستی و اندیشه های بورژوایی موجود است، اما هیچ تقابلی میان کسانی که به اندیشه مارکسیستی باور دارند، موجود نمی باشد. از دیدگاه اینان «تقابل» ایدئولوژیک یعنی بیان آنتاگونیسم عملی بشکل اندیشه ای آن( البته ممکن است فراموش گردد که  آنتاگونیسم یا قهر تنها یکی از اشکال حل تضاد است و نه شکل مطلق حل تمامی تضادها).بنابراین چون مارکسیسم در تقابل با اندیشه بورژوایی است، میتوانست «ایسم» بگیرد، اما لنینیسم و مائوئیسم چون در تقابل با مارکسیسم قرار ندارند و در تکامل علوم هستند، نمیتوانند «ایسم» بگیرند.
مارکسیسم به عنوان قله دانش بشری
بطور کلی این درست است که مارکسیسم در تقابل یا در مبارزه با اندیشه های بورژوایی پدید آمد؛ اما این امر تنها وجه مارکسیسم نیست. مارکسیسم در عین حال در تکامل اندیشه های فلسفی، تاریخی، اقتصادی، فرهنگی و... کل بشر و تاریخ این بشر بوجود آمد که بخشا بوسیله دانشهای گوناگون بورژوایی تکامل داده شده بود. مارکسیسم میوه ی تمامی تاریخ و فرهنگ بشر است. تقلیل دادن آن به صرفا اندیشه ای در تقابل با اندیشه های بورژوازی که در جای خود اهمیت دارد، گونه ای پایین آوردن این اندیشه و محدود کردن آن است و این امری است که به هیچوجه به صلاح مارکسیسم نیست.
لنین در جواب این پرسش که چگونه میتوان کمونیسم را آموخت این چنین پاسخ میدهد:
« طبیعی است که در نظر اول این فکر به مغز میاید که معنای آموختن کمونیسم عبارتست از فرا گرفتن آن مجموعه معلوماتی که در درسنامه ها و رساله ها و آثار کمونیستی بیان گردیده است. ولی اگر در مورد آموختن کمونیسم چنین تعریفی بشود بیش از حد سطحی و ناکافی خواهد بود. اگر آموختن کمونیسم فقط منحصر بود به فرا گرفتن آنچه که در آثار و کتابها و رساله های کمونیستی بیان شده است، آنوقت ما خیلی به آسانی میتوانستیم ملانقطی ها و یا لافزنان کمونیست بدست آوریم و این امر در غالب موارد زیان و خسارت به ما وارد مینمود... »
 و پس از شرحی در مورد ایرادهای مکتب قدیم که افراد را کتابی  و قالبی بار میآورد، مینویسد:
«...ولی هر آینه شما در صدد گرفتن این نتیجه برآیید که بدون فرا گرفتن آنچه معلومات بشری گرد آورده است میتوان کمونیست شد، اشتباه بزرگی مرتکب شده اید. اشتباه بودهر آینه تصور میشد که فرا گرفتن شعارهای کمونیستی و نتیجه گیری های علم کمونیستی بدون فرا گرفتن آن مجموعه معلوماتی که کمونیسم خود نتیجه آن است، کفایت مینماید. نمونه اینکه چگونه کمونیسم از مجموعه معلومات بشر پدید آمد، همان مارکسیسم است... اگر شما این پرسش را مطرح کنید که چرا آموزش مارکس توانسته بر قلوب میلیونها و دهها میلیون تن از افراد انقلابی ترین طبقه مسلط گردد تنها یک پاسخ دریافت خواهید داشت و ان اینکه علت این امر آن بوده که مارکس بر بنیاد استوار معلومات بشری که در دوران سرمایه داری بدست آمده بود تکیه میکرد. مارکس با بررسی قوانین تکامل بشری به ناگزیر بودن تکامل سرمایه داری که کار را به کمونیسم منجر میسازد ، پی برد و مهمتر اینکه این امر را فقط بر اساس دقیقترین و مشروح ترین و عمیقترین بررسی این جامعه سرمایه داری و بوسیله فرا گرفتن کامل تمامی فراورده های علم پیشین به ثبوت رسانید. مارکس کلیه دستاوردهای جامعه بشری را نقادانه حلاجی کرد و حتی یک نکته را هم از نظر دور نداشت. وی تمامی آفریده های فکر بشری را حلاجی کرد، در معرض انتقاد قرار داد و در جریان جنبش کارگری وارسی نمود و آنچنان نتیجه گیری هایی کرد که افراد محدود در چارچوب بورژوایی  یا افرادی که در بند خرافات بورژوایی گرفتار بودند، قدرت آنرا نداشتند»
و در مورد آفریدن فرهنگ پرولتری:
« ...بدون درک روشن این نکته که فقط با اطلاع دقیق از فرهنگی که تمام سیر تکامل بشری آنرا بوجود آورده است و فقط با حلاجی آن میتوان فرهنگ پرولتری را شالوده ریخت... فرهنگ پرولتری باید تکامل قانونمندانه آن ذخایر معلوماتی باشد که بشریت تحت ستم جامعه سرمایه داری، جامعه ملاکی  جامعه بوروکراتیک [یا برده داری- دامون] بوجود آورده است.»( مجموعه آثار یک جلدی، وظایف سازمانهای جوانان، ص 782- 781 )
تمامی این تاکیدات نشان میدهد که نظرات مارکس تنها به این دلیل «ایسم» نگرفت که در تقابل با بورژوازی بود(همچنانکه گفتیم این وجهی بسیار مهم از مارکسیسم است)، این نظرات «ایسم» گرفت برای اینکه چکیده و ماحصل تمامی دانش بشری بود و بر قله آن ایستاده بود. مارکسیسم در عین نفی گذشته، رابطه ژرف با این گذشته داشت.(1)
«هر تعینی، نفی است» - اسپینوزا
عبارت بالا یکی از مشهورترین عبارات فلسفی در تاریخ فلسفه است. این جمله بوسیله باروخ اسپینوزا فیلسوف شهیر هلندی گفته شده است. هگل این عبارت را در دیالکتیک ایده آلیستی خود وارد کرد و جایگاهی شایسته بدان بخشید. مارکس نیز به آن بازگشت و در شرح آن نوشت.
 این عبارت ظاهرا پیچیده فلسفی، معنایی بسیار ساده دارد. به شرح مارکس از آن توجه در چاپ دوم سرمایه توجه میکنیم:
« اقتصاد دان عامی هیچگاه این اندیشه ساده را درنیافته است که هر عمل انسانی میتواند به عنوان «خود داری»یا «پرهیز»از عمل عکس خود تلقی گردد. خوردن«خودداری» از روزه است؛ رفتن، خودداری از ایستادن؛ کارکردن «پرهیز» از تنبلی و تنبلی خود داری از کارکردن و غیره. این آقایان خوب بود بک بار در باره این حکم اسپینوزا میاندیشیدند که میگوید تعین، نفی است.»( سرمایه، جلد یکم، به کوشش عزیرالله علیزاده، چاپ اول، تهران، ص 682، افزوده ها)
 بنابراین هر زمان که ما حرفی در موردی میزنیم و یا کاری مشخص میکنیم به این معنا است که حرفی در مورد دیگری نمیزنیم و کار مشخصی که غیراز آن و یا عکس آن باشد نمیکنیم، که خود به معنای وجود یا اثبات حرفی یا کاری و نفی کردن حرف یا کاری دیگر است.
این عبارت فلسفی حتی در اندیشه ی توده های عادی و از جمله ایرانی نیز که در این مورد نه لزوما به کتاب و یا مرجعی فلسفی، بلکه به  تجربه خود اتکاء میکنند، وجود دارد. مثلا  زمانی که  شخصی به فرد دیگری  که به  بیماری سر نزده است، میگوید بهمان شخص مرتب به فرد بیمار در بیمارستان سر زد، منظورش این است- و آن فردهم اگر هشیار باشد معمولا آن را به این معنا میگیرد- که خودش مرتب سر نزده است. این شیوه ای است غیر مستقیم در بیان نقد و انتقاد.
زمانی که ما در مورد این امور ساده به این درک اسپینوزا میرسیم که هر تعینی، نفی است، آنگاه زمانی که از لنینیسم صحبت میکنیم «این تعین» یعنی لنینیسم که یک سلسله نظریات در زمینه های گوناگون، از اقتصاد گرفته تا سیاست و فرهنگ است، چگونه میتواند نفی وجوه معینی در مارکسیسم و یا(مائوئیسم به همین ترتیب نفی وجوه معینی در لنینیسم و همچنین مارکسیسم) نباشد. و برعکس چگونه زمانی که تغییرات فراوان و کیفی در تکامل اندیشه ای پدید میآید که نشان گذار آن اندیشه به مرحله ای تازه باشد، آن اندیشه تازه و نو نتواند «ایسم» بگیرد.    
در عبارات بالا گفتیم وجوه معین؛ زیرا هم نفی ها(وهمچنین تقابلها) متفاوتند و هم این نفی ها، تنها نفی نیستند. نفی ها و تقابلها متفاوتند، زیرا دارای مضامین و اشکال مختلفی هستند و با درجات و درصدهای گوناگونی صورت میگیرند. مثلا نفی یک اندیشه کهنه که اساسا کهنه شده است، با نفی یک اندیشه مدرن که در برخی از وجوه خود دچار کهنگی شده و با  شرایط نوین تکامل یافته وفق نمیدهد، با یکدیگر فرق دارند. نفی ای که  هفتاد و پنج درصد یا بیشتر و یا تمامی امر کهنه را دور میاندازد، با نفی ای که مثلا بیست یا سی درصد را نفی میکند و تغییر میدهد و بسیاری از اصول و قواعد امر پیشین را که کماکان درست است، نگه میدارد، فرق دارد. اما این نکته پایانی به این معناست که این نفی ها، تنها نفی نیستند، بلکه اثبات نیز هستند.    
 نفی، نگه داری و ارتقاء- هگل
یکی از مفاهیم بسیار مهم در اندیشه هگل مفهوم آلمانی Aufheben است. اصطلاحی که هگل بکار میبرد، دو معنا را در خود دارد: یک نفی کردن یا حذف کردن، دو دیگر حفظ و ارتقاء.
 در دیدگاه هگل هر نفی ای، صرفا یک نفی مطلق نیست، بلکه در عین حال اثباتی نسبی نیز هست؛ یعنی فرایندی است از نفی و اثبات. به عبارت دیگر این گونه نیست که اگر چیزی، چیز دیگری را نفی کرد، آنرا بگونه ای مطلق نفی کند و به یکباره شکافی مطلق بین آنچه که در گذشته بوده و آنچه در حال درحال نفی کردن است، بوجود آورد. در چنین صورتی اساسا مفهومی به نام تکامل بی معنا میشد. در درک دیالکتیکی و تکامل گرای هگل، هر نفی ای فرایندی پیچیده است از نفی کردن، حذف کردن، حفظ و نگهداری کردن، تغییردادن، گسترش  و ژرفا بخشیدن، ارتقاء و تکامل دادن و به این ترتیب امر نوینی که غیر از آن چه در گذشته بوده آفریدن؛ آفرینشی بر مبنای گذشته و با خلق امری نو. اینها فرایندی است که در درک دیالکتیکی هگل«سنتز» نامیده میشود.(در اینجا ما کاری به برخی جنبه های نادرست در درک هگلی از سنتز نداریم). تجزیه و ترکیب و یا نفی و اثبات در تمامی حرکتهای طبیعی، اجتماعی و ذهنی وجود دارد؛ از حرکتهای و تغییرات و تحولات کوچک و دارای وجوهی محدود گرفته تا بزرگ و گسترده. 
تقابل با بورژوازی و تقابل با خود
مسئله دیگری که ما باید بروی آن تامل کنیم تقابل اندیشه های مارکسیستی با اندیشه های بورژوازی از یک سو و با اندیشه های خود از سوی دیگر است. میدانیم که مارکس و یا انگلس  از روز نخست مارکسیست نبودند. در حقیقت خود مارکسیسم به عنوان یک اندیشه حاضر و آماده اما تمام نشده، محصول فرایند و زمانی طولانی است. این فرایندی است از ابراز اندیشه های نو در تقابل با بورژوازی، بازبینی مداوم این اندیشه ها طی فراشدهای اقتصادی، اجتماعی، سیاسی، فرهنگی و مبارزه طبقاتی و بالاخره تقابل با گذشته و نظرات پیشینی که یا کهنه شده اند و یا باید درست شده و بروز گردند.
بدین ترتیب مبارزه یا تقابلی دو سویه در مارکسیسم از همان آغاز شکل گرفته است: مبارزه با اندیشه ها و ایدئولوژی  بورژوازی و مبارزه و تقابل با اندیشه های خود برای پیش بردن، نوکردن و گسترش و تکامل دادن آنها. بدیهی است که ماهیت این دو نوع درگیری و تقابل متضاد است، اما در اینکه هر دو تقابل هستند، تردیدی نیست.
از سوی دیگر، علیرغم ماهیت متضاد این تقابلها، آنچه نتیجه فرایند تقابل است، عموما یکسان است. یعنی همان نفی، حفظ ، گسترش و ارتقاء، گیریم همچنانکه اشاره کردیم با مضامین و کمیت و درجات متفاوت. در اینجا از نقطه نظر ترکیب( یا سنتز) فرقی نمیکند که ما با اندیشه بورژوایی در تقابل باشیم یا با اندیشه مارکسیستی. نادرست یا کهنه ، نادرست و کهنه است، خواه از سوی بورژازی ابراز شود و خواه به اندیشه های گذشته خود ما برگردد. تنها شیوه مبارزه و چگونگی حل تضاد و بدورانداختن نادرست و کهنه است که متفاوت است. در یک جا کار به تقابلهای کلامی و مبارزه قهر آمیز عملی میکشد و در جایی دیگر با برخوردهای دوستانه و صمیمانه مسئله حل میشود.
 زمانی که مارکس به تقابل با اندیشه های بورژازی میپردازد، همین روند تجزیه و ترکیب  را پیش میبرد. وی علم اقتصاد سیاسی بورژوازی را به دو دسته علمی و غیر علمی تقسیم میکند و بین اقتصاد کلاسیک علمی و اقتصاد عامیانه علمی که دو شکل اندیشه پردازی بورژوازی بودند فرق میگذارد و به دو گونه متفاوت، خواه در شکل و خواه در محتوی با این دو دسته برخورد میکند(2) .وی اندیشه اقتصاد عامیانه را دور میاندازد و اندیشه های اقتصاد کلاسیک را مورد تجزیه و تحلیل قرار داده وبرخی از آنها را دور میاندازد، برخی را حفظ کرده، برخی را تصیحیح کرده و برخی را توسعه و تکامل میدهد. او بطور مطلق همه  اندیشه های این اقتصاد دانان را رد نمیکند، بلکه در مجموع بروی دوش این نظرات میایستد و نظریات نوین خود را تدوین میکند. همین  نوع فرایند و همین نوع تقابل با اندیشه های در ارتباط با طبقه کارگر و خود مارکسیسم نیز وجود دارد. کافی است که نگاهی به برخوردهای مارکس و انگلس  به نظرات موجود در بطن کمونیسم بیفکنیم: از بابوفی ها گرفته تا سوسیالیستهای تخیلی و از نظرات بلانکی گرفته تا لاسال و بقیه.
افزون بر این باید اشاره کنیم که مارکس و انگلس تمامی اندیشه نه تنها بورژوازی، بلکه اندیشه های محصول فئودالیسم یا برده داری را بطور مطلق نفی نمیکنند. در تمامی این تقابلها و نفی ها همان فرایند نفی، حفظ و ارتقاء وجود دارد.
آشکار است که زمانی که ما در یک جامعه سرمایه داری زندگی میکنیم، آنچه از پیشرفتهای دوران برده داری و یا فئودالیسم تجزیه و سنتز میکنیم بسی کمتر از زمانی است که مثلا در یک جامعه فئودالی زندگی میکنیم و در حال تجزیه و ترکیب  کردن افکار دوران برده داری هستیم. در آن جا اموری هستند که هنوز میتوانند به زندگی خود ادامه دهند، یعنی هنوز کهنه نشده اند و یا بقدر کافی کهنه نشده اند و توانایی زیست و مفید بودن دارند و میشود با آنها کنار آمد. اما در دوران سرمایه داری برخی از این امور دیگر به کهنگی مفرط رسیده و باید دور انداخته شوند. روند ترکیب یا سنتز، عموما خلوص ندارد و در عین حال بسیار پیچیده است و در آن حتی برخی از پیشرفتهای دوران های گذشته، کمابیش با شکل های مدرن شده میتوانند به زندگی خود ادامه دهند، تا جایی که به کهنگی مفرط رسیده و لازم شود که دور انداخته شوند.
در مورد تکامل اندیشه های خود مارکسیسم، طبیعی است که مثلا لنین آن برخوردی را که به اندیشه بورژوایی میکند، به تفکری که خود در آن پرورده شده و میخواهد آنرا ادامه دهد، نمیکند، اما این در نفس تقابل تغییری ایجاد نمیکند؛ اینجا برخورد و لحن بسیار رفیقانه و دوستانه و برای سنتزی در این اندیشه است.
 تکمیل کردن یعنی نفی کردن، ارتقاء دادن و ژرف کردن
برخی میگویند لنین و یا مائو صرفا مارکسیسم را «تکمیل» کرده اند، همچون برخی از دانشمندان برخی علوم که یکدیگر را تکمیل کرده اند و نامشان ایسمی نگرفته است.
 نخست اینکه گستره و ژرفای نظریات نوین لنین و یا مائو را دارای نقش صرفا «تکمیل کننده» دانستن در مارکسیسم،  نوعی تقلیل گرایی در مارکسیسم است.
و دوم: تردیدی نیست که لنین  نظریات مارکس، و مائو نظریات مارکس و لنین را تکمیل کرده اند اما این، نه از نقطه نظر درونی(باورهای پیشین لنین و یا مائو ) و نه بیرونی(افرادی که به نظریات گذشته چسبیده اند، شکستها، یاس ها، نا امیدی ها، دلمردگی ها)امری ساده، بی دردسر و بدون تقابل نبوده است. برای کندن و گسست کردن از برخی نظریات گذشته در مارکسیسم، مبارزه و تقابل لازم است و رهبران ما هر کدام طوفان های ذهنی و تقابلهای بیرونی فراوانی را پشت سر گذاشته اند.
 از اینها گذشته، اینجا تفسیری نادرست از خودهمین مفهوم «تکمیل کنندگی»(همچون مفهوم تقابل) نیز وجود دارد؛ معنای تکمیل کردن، تقابل نداشتن و نفی نکردن نیست؛ مگر آنکه تقابل و یا نفی را صرفا به عنوان رد کردن مطلق امری بگیریم و از تمامی خطوط ارتباط صرف نظر کنیم . تکمیل کردن یعنی تغییر دادن امری یا نظریاتی که در زمینه هایی با توجه به شرایط نو، ناقص بوده، کمبود داشته یا امری کهنه شده بوده و بدرد نمیخورده است، و به آن چیزی افزودن و از آن چیزی کم کردن و آن را ژرفش بخشیدن؛ یعنی در تقابل بودن با موقعیت و وضع پیشین آن، و جایگاه پیشین آن را نفی کردن و آنرا به مرحله ای نوین ارتقاء دادن. مرحله نوی که با مرحله ی پیشین در تقابل است و نافی آن به شمار میاید. نافی ای که تمامی آنچه در گذشته درست بوده حفظ کرده و ارتقاء میدهد. در واقع اینجا نیز لنینیسم  نسبت به مارکسیسم، جوانه است نسبت به دانه. وجوه دیالکتیک در تمامی آنات زندگی جاری است و هیچ چیز نمیتواند از میدان عمل آن بگریزد. امور زندگی، تنها کوچک و بزرگ، با اهمیت یا کم اهمیت دارند.
در مورد علوم  هم این مسئله راست در میاید. این درست نیست که در تاریخ یک علم مثلا فیزیک، نظریات مدرن، نظریات کهنه را صرفا تکمیل کرده و نفی نکرده اند، زیرا مثلا با یکدیگر در تقابل نبوده اند. همین که ما میگوییم که نظریات نیوتن در سطح معینی درست در میآید و در سطوحی عمیقتر درست در نمیآید، یعنی در سطوحی که ما بتازگی کشف کرده ایم، این نظریات کاربردی نداشته و نفی و کنار گذاشته میشود و از آن چیزی باقی میماند که بدرد میخورد. اینجا همچون مورد مارکسیسم نیز همان قاعده تجزیه و ترکیب(آنالیز و سنتز) صدق میکند.
رویزیونیسم و دگماتیسم در مارکسیسم
وقتی در بالا به تقابل مارکس و انگلس با نظرات سوسیالیستی خواه پیش از خودشان و یا همزمان با آنها اشاره کردیم ممکن بود که این گونه پاسخ بگیریم که این نظراتی که ما به آنها اشاره میکنیم و از تقابل با آنها سخن میگوییم، نیز سوسیالیسمی علمی نبوده اند و سخن ما صرفا بر سر سوسیالیسم علمی است و نه چیز دیگر.
 اما مرزهای غیرقابل عبوری مارکسیسم و سوسیالیسم علمی را از اندیشه بورژوایی جدا نمیکند. این دو اندیشه با یکدیگر ارتباط داشته و همگون هستند و بنابراین میتوانند به یکدیگر تبدیل شوند. به عبارت دیگر مرزهای میان این دو نسبی است. اگر مارکسیسم را بگونه ای دگم در آوریم و هر نوع تغییری را در آن مجاز ندانیم و سفت و سخت به برخی از احکام آن که نیاز است، تغییر کنند، بچسبیم، و یا آن جایی که این  تغییرات جهشی کیفی کرده اند؛ قلم بدست بگیریم و بروی آن خط بطلان بکشیم، و یا حتی آنجا که نامها(لنینیسم و یا مائوئیسم) روشنگر مرحله ای نو در تکامل مارکسیسم و مبارزات و شکافهای بزرگ تئوریک، ایدئوژیک، سیاسی و عملی هستند و بین مارکسیسم و رویزیونیسم، و یا اندیشه های نو و اندیشه های بطور نسبی قدیمی خط و مرز میکشند، و موجب این میگردند که افراد با تجهیز ایدئولوژیک خود بتوانند خط و مرزهای روشنی بین خود و اندیشه هایی که هنوز در گذشته مانده اند بکشند، آنها را مزاحم بدانیم و بخواهیم از همان نام یا نامهای گذشته استفاده کنیم، اینها تماما میتواند به قلب مارکسیسم و تبدیل آن به اندیشه ای لیبرالی و بورژوایی منجر شود. همین راه و روش منتهی از سوی دیگر، به رویزیونیسم ختم خواهد شد که نشانگر رسوخ اندیشه بورژوایی درون مارکسیسم یا تغییر دادن مارکسیسم به نظریه ای لیبرالی است.
 بنابراین تقابل با امور کهنه در مارکسیسم، تقابل با بورژوازی نیز هست و برعکس تقابل با بورژوازی، تقابل با خود و آنچه در خود کهنه است، نیز هست(بیاد بیاوریم که مارکس چگونه از انتقاد انقلابهای پرولتری از خود سخن میگوید). امری که کهنه شد بدرد مبارزه طبقه کارگر نمیخورد و هر کس به آن بچسبد و گسست نکند دیر یا زود به حامل نظریه بورژوایی تبدیل خواهد شد. برای نمونه میتوانیم بسیاری از مارکسیست های روس و یا چینی  را مثال زنیم که لنینیست و مائوئیست نبودند و نشدند. اینها به برخی فرمولهای مارکسیستی و یا لنینستی  چسبیدند و در نتیجه مارکسیسم و یا لنینیسم را بگونه ای دگماتیک درک کردند. حاصل این دگماتیسم در روسیه، رویزیونیسم منشویک ها و در چین چن دوسیو و جان گوتائو بود. نه پلخانف با مارکسیسمی که رواج میداد، نماینده طبقه کارگر بود و نه چن دو سیو و جان گوه تائو با مارکسیسم - لنینیسم شان. اینجا تقابل با امور کهنه در مارکسیسم دیگر تقابل مارکسیسم با مارکسیسم پیشین نبوده و به شکل تقابل با لیبرالیسم و دیگر انواع اندیشه های بورژوایی و خرده بورژوایی  در میاید.  
بطور کلی اگر کسی بخواهد با این اندیشه های نو و تکامل یافته همراهی نکند و به آنچه در گذشته درست بوده و اکنون نادرست است بچسبد و از آن گسست نکند، جایگاه خود را تغییر داده و از دوست به دوست کمتر، به نارفیق و به مرور و نهایتا به دشمن تبدیل میشود. نام های متفاوت که گویای این تکاملند، نقشی بسیار روشنگر در این فاصله ها دارند و در شرایط معینی بین نظرات ناسازگار خطوط روشنی میکشند؛ لذا باید به آنها چسبید و ارجشان داشت.   
اما زمانی که مارکس و انگلس طی پنجاه سال و بگونه مداوم در حال توسعه و تکامل اندیشه خود بوده اند تا این که این اندیشه شکل شسته و رفته یعنی مارکسیسم را یافته و به نسل بعدی انتقال پیدا کرده، آیا پس از آنها میتوان گفت که از این پس دیگر هر گونه تغییری در مارکسیسم نباید نام آن را تغییر دهد؟
نقش نام ها
بر خلاف نظراتی که در این مورد وجود دارد، گرچه هر ایسمی یک تقابل با دیگر ایسمها دارد اما هر ایسمی صرفا به عنوان مخالف طبقاتی و یا انحرافی از اندیشه  و تفکر راهنما شکل نمیگیرد. در درون یک مکتب واحد و در تکامل آن نیز میتواند «ایسم» ها بوجود آیند. درست برای همین است که اکنون اگر کسی پیدا شود و بگوید مارکسیست است، اما با نام لنینیسم مخالف است، ما فکر میکنیم« ریگی به کفش دارد». زیرا یک مارکسیست واقعی، با لنینیسم و نام آن برای مرحله ای از تکامل مارکسیسم مخالفتی ندارد. برای همین ما میگوییم که کسانی که روی نام مارکسیست میایستند، دیگر مارکسیست نیستند و نمیتوان مارکسیسم خطابشان کرد. اینها مخالف مارکسیسم و هوادار اندیشه های بورژوایی از جمله ترتسکیستی، مارکسیسم انسانگری، چپ نویی، اروکمونیسم و مارکسیسم غربی و... هستند که تماما اشکالی از اندیشه گری بورژوازی میباشند.
م- دامون
شهریور 97
یادداشتها
1-   همین جا به این نکته هم اشاره کنیم که کاربرد«ایسم ها» در زبان انگلیسی ظاهر قاعده ی خاصی ندارد و در زمینه های گوناگون(اشخاص، وجوه تولید تاریخی، رشته های هنری، و غیره) بکار رفته است، اما  بویژه در دوران جدید،عموما (یا حقا) به دیدگاههای کسانی تعلق گرفته که یک سلسله از نظرات اقتصادی، اجتماعی ، سیاسی و فرهنگی  دارند. در مورد علوم، این امر در حالیکه در مورد بیشتر آنها وجود نداشته، اما در برخی از رشته ها وجود داشته است. مثلا در حالیکه ما عموما در مورد نظریات ریاضیدانان، فیزیک دانان، شیمی دانان و غیره و بطور کلی علومی که با اشیاء سروکار دارند،«ایسم» مشهوری نداریم (و یا نگارنده نشنیده است) اما داروینیسم، فرویدیسم و یا پاولوویسم را داشته ایم. یعنی ظاهرا در برخی از علومی که باموجودات زنده و بویژه انسان سروکار داشته اند. افزون بر اینها، برخی از گرایش های جانبی در تفکرات بورژوازی(فاشیسم در تقابل با لیبرالیسم) و یا درون طبقه کارگر(مانند بابفیسم) و یا انحرافی در طبقه کارگر( مانند پرودنیسم، لاسالیسم، ترتسکیسم و...) نیز «ایسم» گرفته اند.
2-   در حالیکه در نقد اندیشه های بورژوازی بویژه جنبه های غیر علمی ای که از جانب وی ابراز شده(مثلا در اقتصاد عامیانه و بوسیله نمایندگان این مکتب) شکل برخورد وی تحقیرگرانه  است، در برخورد با همین اندیشه ها زمانی که علمی است(مثلا در برخوردبه نمایندگان مکتب اقتصاد کلاسیک ) برخوردش عموما بر مبنای احترام علمی و نقادانه است.






هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر