۱۳۹۹ دی ۱۹, جمعه

نقد نظرات آواکیانیست ها در مورد نیروی محرک عمده سرمایه داری(13) «مارکسی»های سوسیال دموکرات و رابطه ی دو تضاد سرمایه داری

    

نقد نظرات آواکیانیست ها در مورد نیروی محرک عمده سرمایه داری(13) 

«مارکسی»های سوسیال دموکرات و رابطه ی دو تضاد سرمایه داری    

   در اینجا بد نیست گریزی بزنیم و به یکی دیگر از انحرافات مهمی توجه کنیم که ممکن است در رابطه بین اشکال بروز تضاد اساسی سرمایه داری و درجه ی اهمیت و عمده گی و غیرعمده گی آنها به وجود آید. گریزی که می تواند ما را تا حدودی از برخی نظرات جریان های کنار گودنشین به اصطلاح «مارکسی» و عملا لیبرال و سوسیال دموکرات آگاه کند. این حضرات در زمینه اقتصاد سیاسی مارکسیستی و کلا مارکسیسم به پیروی از اکادمیسین های غربی که در دانشگاه های غربی فت و فراوان اند( و امپریالیسم  دسته هایی از این لیبرال های بی خاصیت را به گونه ای مداوم تولید می کند و به روشفکران غرب پرست و یا دقیق تر بردگان فرهنگی غرب در کشورهای زیر سلطه از جمله ایران هدیه می نماید!)علاقه مند به تبدیل مارکسیسم به یک امر اکادمیک بی روح و سر منبر رفتن و وراجی کردن های بی پایان درباره آن هستند.
 اما پیش از آن که به این نظر بپردازیم باید اشاره کنیم که در رابطه میان تضاد کار و سرمایه و تضاد میان سرمایه داران(یا رقابت میان سرمایه داران) دو اشتباه و انحراف مهم بروز کرده و می کند. یکی از این دو انحراف، تعیین کننده ی مطلق دانستن تضاد میان کار و سرمایه است و دیگری تعیین کننده ی مطلق دانستن تضاد میان سرمایه داران.
 چنان که تا کنون در مورد لوتا دیده ایم وی دو تضاد از تضادهای مهم موجود در نظام تولید سرمایه داری را می پذیرد یعنی تضاد طبقه ی کارگر و طبقه ی سرمایه دار و تضاد سرمایه داران با یکدیگر را. اما وی برای تضاد میان سرمایه داران نقش عمده و تعیین کننده ی مطلق قائل است و این، چنانکه دیدیم به این معناست که تضاد دیگر نقشی ندارد و پذیرش نقش آن صرفا ظاهری است. نظر مزبور عملا به اینجا می رسد که تنها یک تضاد یعنی تضاد میان سرمایه داران است که نیروی محرک اصلی سرمایه داری است و همواره تمامی تضادهای دیگر را و از جمله تضاد کار و سرمایه را زیر شعاع حرکت خود قرار می دهد.
در مقابل نظر لوتا( و پیروان آواکیانیست وی در ایران) برخی دیگر هستند که تضاد کار و سرمایه را عمده و تعیین کننده مطلق می دانند و برای تضاد میان سرمایه داران و رقابت میان آنها اهمیتی قائل نیستند. چنین دیدگاهی نیز عملا به این معناست که تنها این تضاد در تحرک نظام سرمایه داری نقش دارد و تضاد دیگر نقشی ندارد. در نتیجه این دیدگاه به هیچ وجه اهمیت استفاده از رقابت و تضاد میان سرمایه داران را در سیاست که مارکس، انگلس، لنین، استالین و مائو به روی آن تاکید کردند، نمی بیند.
 در مورد این دسته اخیر باید بگوییم که بیشتر دسته های شبه چپ ایران به ویژه دارودسته های ترتسکیست کمونیسم کارگری و حکمتیست های جوراجور، حضرات «کارمزدیان»هوچی و دسته هایی از«شوراگرایان» حداقل در حرف جزو این دسته ی اخیراند. ویژگی اساسی این هواداران دروغین طبقه کارگر عبارت پردازی پوچ درباره تضاد کار و سرمایه و هارت و پورت راه انداختن درباره ی آن است و چنان صحبت می کنند که انگار تضاد دیگری در جامعه کنونی( تازه آن هم جامعه ی ما که زیر سلطه ی امپریالیسم است و ساخت اقتصادی و تضادهای اش با یک جامعه سرمایه داری پیشرفته امپریالیستی تفاوت کیفی دارد) وجود ندارد و اگر هم وجود دارد یا ضمیمه تضاد کار و سرمایه و یا تابع مطلق آن است. 
این جریان ها با دو طبقه ای کردن جامعه و تقسیم آن به کارگر و سرمایه دار هر مبارزه ای را یا در این طبقه و یا در آن طبقه می بینند و بین این دو طبقه نیز کوچک ترین رابطه ای نمی بینند(پایین تر به این نکته بر می گردیم).
بدیهی است که این گونه گنده کردن های تضاد مزبور به وسیله این گروه ها، نه به این دلیل است که برای این تضاد و در نتیجه برای طبقه کارگر جایگاه فوق العاده ای قائل اند. خیر! تنها دلیلی که آنها واقعا و عملا به آن فکر نمی کنند همین است. این ها فریبکارانی هستند که از یک سو می خواهند تا طبقه کارگر را درگیر مبارزات اکونومیستی سازند و از سوی دیگر تمامی تضادهای دیگر طبقات خلقی با سرمایه داران بوروکرات – کمپرادور و امپریالیسم و نفس مرحله کنونی انقلاب یعنی دموکراتیک و ضد امپریالیستی بودن آن را نفی کنند.
  «رادیکالیسم» دروغین این نیرنگ بازان شبه چپ به حدی است که برخی از آنها می گویند کاربرد مقوله ی فلسفی«همگونی اضداد» در مورد کارگر و سرمایه دار درست نیست، زیرا بین این دو طبقه«همگونی»ا ی وجود ندارد. این گونه گروه ها تصور می کنند که معنای «همگونی» یا «وحدت» این است که این دو طبقه از صبح تا شب خواه در اقتصاد و خواه در سیاست و فرهنگ قربان و صدقه ی یکدیگر می روند و یا در کنار یکدیگر و در یک حزب واحد و برای هدفی واحد مبارزه می کنند. تفسیر آن ها از مقوله ی«همگونی» یا «وحدت» چنان تهی و بچگانه است که  انسان به حیرت می افتد.(1)«همگونی» به معنای «وابسته» بودن و در «رابطه» بودن با یکدیگر است و این بسیار روشن است که این دو طبقه با یکدیگر در رابطه اند و بدون یکدیگر وجود ندارند. ضمنا این«رادیکال» ها از قلم می اندازند که این همگونی دو ضد است. دو ضدی که همگونی شان نسبی، اما مبارزه شان با یکدیگر مطلق است.(2)
باری، این دو دسته تنها انحرافات موجود در مورد رابطه ی بین تضادهای درون نظام سرمایه داری به ویژه این دو تضاد را تشکیل نمی دهند. دسته سومی نیز هستند که این دو تضاد مهم درون نظام سرمایه داری را می پذیرند اما میان آنها هیچ یک را به طور کلی عمده و دارای نقش تعیین کننده در تحرک و تغییر انقلابی این نظام نمی بینند. نویسندگان مقاله ی جایگاه رقابت درشیوه تولید سرمایه داری( حسن آزاد و سهراب سپیدرودی) که ما در یکی از بخش های گذشته اشاره ای به آن داشتیم به این دسته اخیر تعلق دارند.
این حضرات هر دو تضاد را می پذیرند و میان آنها علامت تساوی می گذارند، یعنی برای هر دو تضاد در تحرک نظام نقشی مساوی و متعادل قائل اند. اینان این نظر خود را در مقابل  دو نظری که یکی تنها رقابت میان سرمایه داران را می پذیرد و دیگری تنها برای کار و سرمایه اهمیت تعیین کننده قائل است قرار می دهند و گمان می کنند تضاد میان این دو جریان را با اتخاذ یک نظر تازه حل (یا سنتز) کرده اند. حال این که این هم انحرافی تساوی گرایانه و ترکیب گرایانه است که در عمل به نفع عدم توجه به تضاد اساسی سرمایه داری( تضاد میان اجتماعی شدن تولید و شکل خصوصی مالکیت ابزار تولید) و شکل اصلی و مهم تجلی آن در مبارزه طبقاتی یعنی تضاد طبقه کارگر با سرمایه داران و در نتیجه ضرورت انقلاب سوسیالیستی می انجامد.
در زیر به استدلال این نویسندگان که به زمره ی رویزیونیست های مارکسی و یکی از انواع سوسیال دموکرات های شبه چپ ایران تعلق دارند، توجه می کنیم.      
 اهمیت یکسان یا نایکسان
 آقایان می نویسند:
«پرسشی که بی‌درنگ مطرح می‌شود این است که آیا این دو مؤلفه یا دو نوع رابطه، در تعریفِ تولید کالایی تعمیم‌یافته/ شیوه‌ی تولید سرمایه‌داری از اهمیت یکسانی برخوردارند؟
رهیافت مارکس در این باره عاری از ابهام است. از دید او این دو رابطه لازم و ملزوم یکدیگر اند، و یکی بدون دیگری نمی‌تواند این شیوه‌ی تولید را هویت بخشد و متعین سازد.»(بخش دو، دو مولفه بنیادی تولید سرمایه داری، ص 14)
این نه تحلیل است و نه دلیل. مشتی درهم و برهم گفتن است.
در آغاز پرسیده می شود که« آیا این دو مؤلفه یا دو نوع رابطه، در تعریفِ تولید کالایی تعمیم‌یافته/ شیوه‌ی تولید سرمایه‌داری از اهمیت یکسانی برخوردارند؟»
 در جواب این پرسش نخست دو پاسخ می تواند وجود داشته باشد: آری یا خیر.(3)
 اگر گفته شود خیر آنگاه صحبت بر سر این خواهد بود که کدام یک اهمیت بیشتری دارند: تضاد کار و سرمایه و یا تضاد میان سرمایه داران. این جا انشقاق بین دو خطی به وجود می آید که ما در موردشان صحبت کردیم:
 خط اهمیت رقابت یا تضاد میان سرمایه داران = خط ریموند لوتا و آواکیانیست ها و برخی از همین اکادمیسین های غربی. این خط ظاهرا تضاد کار و سرمایه را هم می پذیرد اما برای آن اهمیت درجه اول قائل نیست.
و خط اهمیت کار و سرمایه = برخی دیگر از آکادمیسین های غربی و در ایران دارودسته ی های کمونیسم کارگری و حکمتی . این خط تا آنجا که در ایران خودش را نشان داده در ظاهر مطلقا جایگاهی برای تضاد میان سرمایه داران قائل نیست، اما در عمل به مسیر رقابت میان سرمایه داران می افتد؛ آن هم دو دسته از سرمایه داران کمپرادور( کاسه لیس و مجیز گوی سرمایه داران کمپرادور سلطنت طلب بودن در تضادشان با سرمایه داران ایضا بوروکرات- کمپرادور جمهوری اسلامی و نشستن در انتظار روزی که سرمایه داران سلطنت طلب به قدرت برسند و پست و مقامکی هم به آنها بدهند).
 اما اگر گفته شود بله اهمیت یک سانی دارند، آن گاه ما به نقش یگانه و برابر این دو تضاد می رسیم که خط  انحرافی سومی را به وجود می آورد:خط  تساوی گرایانه را.
این خط ظاهرا هر دو تضاد را می پذیرد و برای هر دو اهمیت یکسانی قائل است. به این ترتیب نقش تضاد کار و سرمایه که در یک سر آن طبقه کارگر یعنی طبقه ی نو انقلابی سوسیالیسم ساز وجود دارد با تضاد میان سرمایه داران که هر دو سوی آن به کهنگی و ارتجاع می گرایند در یک ردیف قرار می گیرند.
و سپس برای این که نظر خود را مدلل سازند و به کرسی نشانند می گویند که«رهیافت مارکس در این باره عاری از ابهام ست. از دید او این دو رابطه لازم و ملزوم یکدیگر اند، و یکی بدون دیگری نمی‌تواند این شیوه‌ی تولید را هویت بخشد و متعین سازد.»
 اولا که مضمون این گفته به کلی با مضمون پرسش نخست متفاوت است( زیرا در پرسش نخست بر سر اهمیت یکسان - یا غیر یکسان - دو تضاد بود و در پاسخی که آورده می شود بحث بر سر لازم و ملزوم بودن دو تضاد است) و در عین حال پاسخی برای آن نیست (مگر این که پرسش نخست را از حالت سئوالی«آیا» در آوریم و با حذف و جرح، عبارات اول و دوم را به گونه ای مثبت بیان کنیم) زیرا هر سه نظر مورد بحث می توانند بپذیرند که آری این دو«لازم و ملزوم یکدیگرند، و یکی بدون دیگری نمی تواند این شیوه تولید را هویت ببخشد و متعین سازد». و بالاخره از آن چه به مارکس نسبت داده می شود بر نمی آید که وی اهمیت  یکسانی برای دو تضاد قائل بوده است.
 سپس در ادامه ی عبارت دوم و با به اصطلاح ارجاع به نظر مارکس گفته می شود که:
«این دو مؤلفه بدون یکدیگر سرشت ویژه‌ی خود را از دست می‌دهند و در پیوند با یکدیگر است که شیوه‌ی تولید سرمایه‌داری را با معنا می‌سازند.»
چنان چه می بینیم در اینجا صحبت از «موجودیت» دو تضادی است که با یکدیگر پیوند دارند و به اصطلاح شیوه تولید سرمایه داری را«بامعنا» می سازند. این ها اساسا ربطی به اهمیت کمتر یا بیشتر هیچ کدام از این دو تضاد نمی یابد.
مارکسی های ما ادامه می دهند:
« نادیده گرفتن هریک از این دو رابطه، و یا تأکید یک‌جانبه بر اهمیت یکی در برابر دیگری، تبیین مارکسی از مناسبات تولید سرمایه‌داری و شناخت ویژگی‌های بنیادی آن را مختل می کند.»
بخش نخست این عبارت یعنی «نادیده گرفتن هر یک از این دو رابطه»( موجود بودن و یا  نبودشان) ما را متوجه دو نظر یک جانبه ای می کند که در یادداشت شماره 3 به آن اشاره کردیم.
اما بخش دوم یعنی تاکید یک جانبه بر اهمیت یکی در برابر دیگری:
 اگر این تاکید بر رقابت سرمایه داران و دادن نقش تعیین کننده مطلق به آن باشد- چنانکه در مورد لوتا دیدیم- قطعا تبیین مارکسیستی از مناسبات تولید سرمایه داری را و «شناخت ویژگی های بنیادی آن را مختل می کند»؛
و اما اگر این تاکید به روی اهمیت تضاد کار و سرمایه آن گونه که ما آن را در مقابل نظر لوتا تشریح کردیم قرار گیرد، نه تنها تبیین مارکسیستی از ماهیت سرمایه داری را«مختل» نمی کند ، بلکه درست بر مبنای شناخت مارکسیستی از« ویژگی بنیادی» یا «ماهیت» این نظام تولیدی و تضاد اساسی آن و گرایش و جهت تکامل آن است.
و بالاخره اگر اهمیت این دو تضاد یکسان در نظر گفته شود و بین این دو تضاد علامت تساوی مطلق و بدون هیچ گونه حرکت در عمده شده و غیر عمده شدن و اهمیت تعیین کننده ی نهایی یکی در برابر دیگری گذاشته شود، آنگاه ما به نظریه ای می رسیم تساوی گرایانه یا تعادل گرایانه. چنین اندیشه ای ماهیتا ضد دیالکتیکی است.
نویسندگان ادامه می دهند:
 «این کاستی در کار پاره‌ای از نظریه‌پردازان مارکسیست نمایان است. برخی، تعدد سرمایه‌ها را یک مؤلفه‌ی ضروریِ سرمایه‌داری به شمار نمی‌آورند و تعریف آنان از سرمایه‌داری صرفاً بر وجود رابطه‌یی عمودی میان سرمایه و کار متکی است. اما اگر انگاره‌ی سرمایه چونان صخره‌یی یکپارچه، بدون سرمایه‌های بسیار و واحدهای جدا و مستقل از هم، تصورپذیر باشد، در مناسبات واقعیْ ناممکن است... سرمایه، بدون رابطه‌ی میان سرمایه‌ها وجود خارجی ندارد، و اساساً بدون این رابطه از نظام‌های پیشاسرمایه‌داری قابل شناسایی نیست. مارکس می‌گوید: «از آن جا که ارزش، شالوده‌ی سرمایه را تشکیل می‌دهد؛ و از آن جا که ارزش، لاجرم جز از راه مبادله با برابر- ارزش وجود ندارد، پس سرمایه نیز ضرورتاً خود را از خود دفع می‌کند. یک سرمایه‌ی عام بدون سرمایه‌های دیگر در برابرش که با آن‌ها به مبادله بپردازد - و از منظر کنونی، هیچ چیز به جز کار مزدی یا خود سرمایه در برابر سرمایه قرار ندارد- وجود عینی ندارد. دافعه‌ی متقابلِ میان سرمایه‌ها، پیشاپیش در سرمایه هم ‌چون ارزش مبادله‌ی تحقق‌یافته نهفته است.» (همان جا، تاکید از متن -  در متن اشاره شده که این بازگفت از گروند ریسه، ص 409 است)
به این ترتیب نویسندگان مایلند به رقابت میان سرمایه داران جایگاهی بدهند هم پایه و هم عرض تضاد کار و سرمایه.
مساله ی «لازم و ملزوم»
اینجا می رسیم به اینکه نظر مورد بحث، دو تضاد مزبور را ضروری برای سرمایه داری و «لازم و ملزوم» در این جامعه می داند. و یا در بیانی دیگر این تضادها را به دو  تضاد تقسیم کرده و تضاد میان سرمایه داران را«افقی» می داند و در مقابل تضاد«عمودی» یعنی تضاد کار و سرمایه قرار می دهد. و بر این مبنا که حرکت های افقی و عمودی با یکدیگر وحدت اضداد را تشکیل می دهند، جایگاه مساوی برای این دو تضاد در نظام سرمایه داری قائل است.
 اما«لازم و ملزوم» بودن تنها نشانگر ارتباط، وابستگی و کنش متقابل بین دو امری است که همگونی اضداد را تشکیل می دهند( و می تواند در برابر دو دیدگاهی که به موجود بودن  دو تضاد باور ندارند و هر یک تنها وجود یک مولفه را می پذیرد به عنوان نخستین دلیل ارائه گردد). این نظر در مقابل دیدگاه متافیزیکی قرون میانه یعنی زمانی که متافیزیک حاکم بود و اشیاء و پدیده ها را جدا از یکدیگر و بدون تاثیر و تاثر از یکدیگر ارزیابی می کردند، تحولی به شمار می آمد( مثلا در مورد رابطه ی علت و معلول) و یک گام بزرگ به پیش بود. اما این ارتباط به خودی خود تنها نشانگر وابستگی اضداد به یکدیگر است و حرکتی که بر این مبنا به وجود می آید و لذا چیز دیگری را توضیح نمی دهد.
اگر شما بگویید که ماده و ذهن، نیروهای مولد و روابط تولید، زیر ساخت و روساخت، ضرورت و آزادی، شکل و محتوی و کل و جزء و عام و خاص وابسته به هم و «لازم و ملزوم» یکدیگرند، تنها اشاره به وجود ضروری آنها در کنار یک دیگر کرده اید و نه تبیین مشخص روابط میان آنها و نیز تعیین اهمیت نقش هر یک از دو جهت را.
تبیین این روابط نشان می دهد که در رابطه ماده و ذهن، گاه ماده عمده می شود و گاه ذهن( در دیگر اضداد مورد اشاره نیزهمچنین) ضمن آن که در کل ماده نقش تعیین کننده نهایی را دارد، از آن حرکت می شود و باید به آن برگشته شود. در رابطه میان کل و جزء، کل، در میان نیروهای مولد و روابط تولید، نیروهای مولد، در رابطه زیر ساخت و روساخت، زیر ساخت، در ضرورت و آزادی، ضرورت، در تضاد میان شکل و محتوی، محتوی نقش تعیین کننده ی نهایی را دارند و حرکت از آن ها آغاز شده و به آن ها بازگشت می شود. چنانچه این عمده و غیره عمده بودن و شدن هر کدام از این جهات از یک سو و عمده بودن نهایی یکی از دو جهت از سوی دیگر تعیین نشود، آن چه می ماند، این است که دو سر همه ی تضادها مساوی یکدیگر هستند چون «لازم و ملزوم» یکدیگرند. این نه تبیینی دیالکتیکی بلکه تبیینی اکلکتیویستی یا درهم گرایانه است که عملا مانع شناخت مشخص ماهیت پدیده و سیر و جهت تکامل آن می شود.   
چنانچه ما تضاد میان سرمایه داران را با تضاد کار و سرمایه در این مناسبات تولیدی «لازم و ملزوم» یکدیگر بدانیم، باید آن را تبیین کنیم و نشان دهیم مناسبات آنها چگونه است، در چه شرایطی این و در چه شرایطی آن یک عمده می شود و کدام یک از دو تضاد نقش اساسی و فعال را در تکامل این مناسبات تولیدی و برقراری مناسبات تولیدی نو- و این البته مهم ترین است-  بازی می کند. چنین تحلیلی روشن می کند – و تحلیل مارکس در گروند ریسه و  سرمایه بر این مبنا است-  این دو تضاد در حال و احوالی و از هر نگاهی در تساوی مطلق با یکدیگر نیستند و نقش مساوی خواه در تعیین ماهیت این نظام تولیدی و خواه در تکامل روابط تولید سرمایه داری به مناسبات عالی تر بازی نمی کنند.
توجه کنیم که منظور مارکس از در نظر گرفتن سرمایه به عنوان یک رابطه در ماهیت امر رابطه ی کار و سرمایه است و نه رابطه ی سرمایه با سرمایه. و نیز در پایان جلد نخست سرمایه مارکس از این که از «سلب مالکیت کنندگان، سلب مالکیت می شود»، سخن می گوید. در این بیان کلیدی از تکامل مناسبات سرمایه داری به سوسیالیسم، این  طبقه کارگر و تضاد کار و سرمایه است که نقش دارد نه سرمایه داران و رقابت میان آنها.(4)
 هر دو رابطه جزء ضروری این شیوه تولید و «لازم و ملزوم» آن هستند اما جایگاه یکسانی ندارند
 کل نظر حضرات  و استدلال آنها در مورد اهمیت یکسان این دو تضاد بر این مبنا است که این دو رابطه موجودیت سرمایه داری را شکل می دهند و نمی توان بدون این دو رابطه تصور درستی از این مناسبات داشت.
 اما این که تولید سرمایه داری بدون این دو رابطه قابل تصور نیست و تقلیل تولید سرمایه داری به فرایند تولید و بنابراین تنها دیدن تضاد کار و سرمایه و ندیدن فرایندهای مبادله و توزیع و روابط و تضادهایی که در آنجا به ویژه میان سرمایه داران به وجود می آید، یک چیز است، و این که کدام یک( تولید یا مبادله و یا توزیع) نقش تعیین کننده را در تعیین کردن ماهیت این نظام تولیدی و پویایی و تکامل این نظام به نظام عالی تر دارند، چیزی دیگر. پذیرش موجودیت این دو رابطه و ضرورت وجودشان در تولید سرمایه داری به این معنا نیست که این دو اهمیت یکسانی دارند و یا در تکامل این مناسبات نقشی همانند بازی می کنند.
  شکی نیست که اگر صحبت بر سر تکامل خود مناسبات تولید سرمایه داری از اشکال ابتدایی به اشکال تکامل یافته آن در میان باشد، رقابت میان سرمایه داران همچون تضاد میان طبقه کارگر و سرمایه داران در آن نقشی مهم  بازی می کند و یکی از نیروهای محرک مهم آن به پیش و در تکامل خود این مناسبات تولیدی است. و باز هم شکی نیست که این تکامل به خودی خود و به گونه ای ضروری حاوی امر منفی یعنی رشد شرایط برای مناسبات تکامل یافته تر کمونیسم و نیروی مخالف یا طبقه ی کارگر سرنگون ساز این نظام تولیدی می باشد. به این ترتیب رقابت میان سرمایه داران به نوبه خود هم موجب شرایط رشد و تکامل خود سرمایه داری را فراهم می کند و هم موجب رشد تکامل نیروی ضد این مناسبات یعنی طبقه کارگر می شود.
اما اگر صحبت بر سر تکامل مناسبات سرمایه داری به گونه ای مثبت به مناسبات کمونیستی یعنی برقراری آگاهانه یک نظام اقتصادی- سیاسی نو به جای نظام اقتصادی سیاسی کهنه در میان باشد، آن گاه دیگر این تضاد چنین نقشی بازی نمی کند و نمی تواند بازی کند؛ به عبارت دیگر «چاقو دسته ی خودش را نمی برد» و وحدت سرمایه داران در مقابل جنبش انقلابی طبقه کارگر بیش از متلاشی شدن آنها است و تازه آن جا هم که جنبش طبقه کارگر به رشد نهایی خود می رسد و موجب تضاد بیشتر سرمایه داران با یکدیگر و تلاشی آن ها به عنوان یک طبقه می شود، این با آن تضاد و رقابت میان سرمایه داران که موجب رشد تولید سرمایه داری می شود، توضیح پذیر نیست. اینجا تاثیر رشد تضاد کار و سرمایه بر تضاد میان سرمایه داران  و رساندن آن به حدود تلاشی، مرکز بحث است و نه آن تضادی که موجب تحرک و رشد اقتصاد و سیاست سرمایه داری می گردد.
 به بیانی دیگر، رقابت میان سرمایه داران امری برخاسته از ضرورتی کور است در حالی که مبارزه طبقه کارگر با سرمایه داری برخاسته از فهم ضرورت و آگاهانه است و در میان این دو تضاد، این تضاد کار و سرمایه است که نقش عمده، ارشد و تعیین کننده را در تکامل این مناسبات تولیدی به مناسبات تکامل یافته تر بازی می کند؛ زیرا در این تضاد است که امر نوین یعنی نیروی مولد نوپا یا طبقه کارگر رشد می کند و به مرور با مبارزه با کهنه و با پیروزی بر آن، آگاهانه خصلت مناسبات تولید را دگرگون کرده و جامعه نوین را بر پا می کند. در این فرایند رقابت میان سرمایه داران خواه آن را به خودی خود در نظر گیریم و خواه استفاده ای که طبقه کارگر به گونه ای تاکتیکی از آن می کند تا گام به گام استراتژی خود را تحقق بخشد، نقشی تعیین کننده و استراتژیک همچون خود تضاد کار و سرمایه ندارد.
چند کلمه ای هم در مورد عباراتی که از مارکس آورده اند بگوییم. این عبارات در مورد نفس وجود رقابت میان سرمایه داران است و از« دافعه متقابل سرمایه ها» صحبت می کند، امری که در تولید سرمایه داری وجود دارد، اما این امر موید این نیست که مارکس اهمیت این دو تضاد را برابر دانسته است. توجه کنیم که در یک پدیده مرکب تضادهای زیادی وجود دارند که همه به سهم خود موجب تحرک آن پدیده هستند، اما موجودیت تضادها در بطن یک پدیده نشانگر اهمیت یکسان این تضادها نیست. اگر بگوییم «شالوده» ی سرمایه بر دو تضاد قرار دارد، ما از تک گرایی( یا مونیسم) به سوی دو گرایی (یا دوآلیسم) حرکت کرده ایم. و این مثل آن است که بگوییم که این دو تضاد همپا و مساوی یکدیگر محرک سوسیالیسم یا جامعه ی نوینی هستند که از بطن سرمایه داری زاده می شود. اما تحلیل  مارکس در جلد نخست سرمایه درست برعکس چنین تحلیلی است و بر مبنای تک گرایی استوار است و نه دو گرایی.  ما در این خصوص به طور مفصل و از تمامی جهات در مقالات پیشین و در بحث از جلد نخست  خواه از نقطه نظر ماهیت سرمایه داری از دیدگاه مارکس و خواه از نقطه نظر نقش مبارزه طبقاتی میان طبقه کارگر و سرمایه داران صحبت کرده ایم.(5) 
بنابراین مشاهده می شود که نظریه به اصطلاح مارکسی مزبور که مارکس را تحریف می کند، در حالی که در شکل و ظاهری همه پسندعرضه شده است اما توخالی و پوچ است و در عمل تضاد کار و سرمایه و نقش طبقه کارگر را در برقراری نظام نوین در سایه فرو برده و در عوض و عملا حرکت نظام تولید سرمایه داری را در خودش و صرفا در بعدی اقتصادی محصور می کند: یک سو تضاد کار و سرمایه و مساوی با آن در سوی دیگر رقابت میان سرمایه داران و ظاهرا تا ابد وضع بر همین منوال است!
 نتایج سیاسی عملی این نظر خواه ناخواه این است که در عرصه سیاسی به دنبال دعواهای بورژواها در دموکراسی های بورژوایی و پشتیبانی از این و آن نامزد لیبرال و یا سوسیال دموکرات بورژوا بیفتد و بخواهد از این طریق مبارزه پارلمانی در دموکراسی های بورژوایی، سوسیالیسم کذایی خود را برقرار کند. در واقع این نظریه بیشتر از جانب سوسیال دموکرات ها جدا از تقابل آن با نظریه مارکسیستی اصیل(لنینیستی - مائوئیستی) تا حدودی در مقابل برخی ترتسکیست هایی که تنها کار و سرمایه را می پذیرند و درست برای آنچه به آن اشاره کردیم عرضه می شود. دو نظری که در نهایت به یکدیگر می رسند.
ادامه دارد.
 هرمز دامان
نیمه اول دی ماه 99
یادداشت ها
1-    مائو «همگونی» را چنین تعریف می کند:« همگونی، وحدت، تطابق، نفوذ متقابل، دخول متقابل، وابستگی متقابل (یا مشروط بودن متقابل)، ارتباط متقابل و یا همکاری متقابل - همه اینها اصطلاحاتی برای یک مفهوم واحد هستند که از آنها دو نکته زیر منظور می شود: 1- در پروسه تکامل اشیاء و پدیده ها وجود هر یک از دو جهت هر تضاد شرط موجودیت جهت دیگر است و هر دو جهت در یک مجموع واحد همزیستی می کنند؛ 2- تحت شرایط معین هر یک از دو جهت متضاد به ضد خود بدل می گردد. چنین است معنای همگونی.»( منتخب آثار، جلد نخست، درباره تضاد، ص 510، تاکیدها از ماست) می بینیم که حضرات «سوپر کمونیست» که به اصطلاح مدافعین طبقه کارگرند با نفی وحدت اضداد در واقع تمامی این معناها را نفی می کنند و بین این دو طبقه صرفا جدایی مطلق می بینند.
2-    البته در انقلاب ها و در شرایط معینی اتحادها و ائتلاف های سیاسی معینی بین طبقه ی کارگر و جناح هایی از طبقه ی سرمایه دار به وجود آمده و می آید( در مقابل دیگر جناح های طبقه سرمایه دار و یا در مقابل فئودال ها)؛ مثلا در یک جبهه متحد و برای هدفی مشخص.  تا آنجا که استفاده ی درست از این تاکتیک ها شده است( به ویژه در تجارب حزب بلشویک روسیه و حزب کمونیست چین) از یک سو در این اتحادها و ائتلاف ها طبقه کارگر استقلال سیاسی و تشکیلاتی خود را داشته است و از سوی دیگر تضاد و مبارزه ی وی با این طبقات همواره به عنوان یک جهت در مقابل اتحادها و ائتلاف های جاری وجود داشته است. روشن است که در روالی جز این  و در سبک اتحادهای احزاب رویزیونیست با سرمایه داران، استقلال سیاسی طبقه کارگر نقض شده و این طبقه زیر سیاست سرمایه داران قرار گرفته است.
3-    ما اینجا وارد این بحث نمی شویم که با پرسش« از اهمیت یک سانی برخوردارند» دو نظر کاملا یک جانبه حذف شده اند. نظراتی که اساسا به موجودیت دو مولفه باوری ندارند. بخشی  رابطه کار و سرمایه را تنها مولفه می دانند و برخی دیگر تضاد میان سرمایه داران. در عبارت بعدی یعنی« نادیده گرفتن هر یک از این دو رابطه» و نیز پایین تر در عبارت«نادیده گرفتن هر یک از این دو رابطه» نویسندگان مقاله به این دیدگاه های یک جانبه اشاره کرده اند. چنانکه خواهیم دید آنها با طرح «لازم و ملزوم» این دیدگاه ها را رد می کنند و نه دیدگاه هایی که هر دو تضاد را می بینند اما اهمیت یکسانی برای این دو تضاد قائل نیستند.
4-     این عبارات لنین وصف حال نویسندگان این مقاله است:
«هنگامی که از مبارزه با اپورتونیسم صحبت می شود هرگز نباید خصوصیات مشخصه تمام اپورتونیسم معاصر یعنی عدم صراحت و ابهام و جنبه غیرقابل درک آن را در کلیه رشته ها فراموش کرد. اپورتونیست بنابر ماهیت خود همیشه از طرح صریح و قطعی مسئله احتراز می جوید و همیشه در جستجوی نقطه منتجه قوا است و مثل مار بین نظریاتی که ناسخ دیگریست می پیچد و می کوشد هم با این و هم با آن دیگری موافق باشد و اختلاف نظرهای خود را به اصلاحات جزئی و ابراز شک و تردید و تمایلات خیرخواهانه و بی زیان و از این گونه چیزها منجر سازد.»( یک گام به پیش یک گام به پس، منتخب آثار یک جلدی، ص 230) و
«اکلکتیسم جایگزین دیالکتیک می شود: در مطبوعات رسمی سوسیال دمکراتیک زمان ما این از عادی ترین و شایع ترین پدیده هایی است که در مورد مارکسیسم مشاهده می شود. یک چنین جایگزین نمودنی البته تازگی ندارد و حتی در تاریخ فلسفه کلاسیک یونان هم دیده شده است. وقتی بخواهد اپورتونیسم را به نام مارکسیسم جا بزنند بهترین راه برای فریب توده ها این است که اکلکتیسم به عنوان دیالکتیک وانمود شود زیرا بدین طریق رضایت خاطر کاذبی فراهم می شود و گوئی همه اطراف و جوانب پروسه، همه تمایلات تکاملی، همه تأثیرات متضاد و غیره لحاظ گشته است و حال آنکه این شیوه هیچ گونه نظریه انقلابی و جامعی برای پروسه تکامل اجتماعی به دست نمی دهد.»( دولت و انقلاب، منتخب آثار یک جلدی، ص524،  تمامی تاکیدها در دو متن از ماست)
5-   متن ترجمه  در پانوشت صفحه 409 ترجمه فارسی گروند ریسه:« چون ارزش، پایه سرمایه را تشکیل می دهد و از آنجا که این ارزش پایه ای ضرورتا جز در مبادله با یک ارزش دیگر تحقق نمی یابد حرکت سرمایه در واقع حرکتی است که دائما به دفع خود می پردازد. وجود یک سرمایه جهانشمول که سرمایه دیگری برای مبادله در برابرش نباشد امری محال، و – در مقطعی که فعلا ما با آن سروکار داریم و عامل مقابل سرمایه، کارمزدی یا خود سرمایه است- ناچیز است. تاثیر دفع کننده ی سرمایه ها بر هم از اجباری که آنها به نقد کردن ارزش های مبادله ای خود دارند به خوبی پیداست.» ( تاکید از متن است)
 از این عبارات مارکس، آنچه نویسندگان از آن استنتاج می کنند یعنی برابری دو عامل مقابل سرمایه (کار مزدی و سرمایه ی دیگر) بر نمی آید. تمامی اشارات مارکس به سرمایه در مقابل سرمایه در مبادله است( از جمله در همین عبارات بالا) و نه در تولید، در حالی که عامل کار مزدی در تولید در مقابل سرمایه است. ضمنا در مبادله، سرمایه از طریق سرمایه ی دیگر افزایش نمی یابد. درون سرمایه، به عنوان ضد سرمایه،«سرمایه» نیست، بلکه «کار عینیت یافته» یا «کارگذشته» است که از طریق مبادله با کار زنده خود را افزایش می دهد. برای این که درک درستی از نظر مارکس در گروندریسه در مورد این رابطه ی ماهوی به دست آید باید نظرات مارکس در فصل مربوط به سرمایه( جلد نخست از ص 195و به ویژه از ص 214 تا ص 254) مطالعه شود. چکیده ای از نظرات مارکس در این بخش در زیر ارائه می گردد:
« سرمایه بنا به تعریف، پول است اما نه صرفا پول در شکل ساده طلا و نقره، و نه به عنوان پول در تعارض با گردش، بلکه به شکل پول موجود در همه ی جوهرها یا کالاها. پس سرمایه با ارزش مصرفی تضادی ندارد. برعکس جدا از پول، ذات سرمایه در ذات ارزش های مصرفی ست... پس عنصر مقابل سرمایه، کالا به صورت خاص آن نیست، زیرا ذات کالا به صورت خاص با ذات سرمایه منافاتی ندارد چون سرمایه همان ارزش مصرفی موجود در کالای خاص است؛ البته نه در این یا آن کالای خاص بلکه همه ی کالاها. جوهر مشترک کالاها، جوهر مادی آنها که خصلت جسمانی دارد نیست. بلکه جوهر مشترک کالایی آنها یعنی ارزش مبادله ای آنهاست: همان چیزی که در واقع کار عینیت یافته همه کالاهاست. پس تنها کاری که با این کار عینیت یافته فرق دارد، کاری است که هنوز عینیت نیافته. یعنی کار شخصی ست که می تواند عینیت پیدا کند. کار گذشته هم می تواند در برابر کار در زمان حاضر قرار گیرد. کار حی و حاضر جز در یک نفس زنده بشری، که استعداد و امکان کار دارد، یعنی جز در وجود کارگر معنا ندارد. پس تنها ارزش مصرفی متضاد با سرمایه همین کار است( یا دقیق تر بگوییم همین کار خلاق ارزش آفرین و مولد است)»( گروند ریسه، پیشین، ص 233 تمامی تاکیدها در این عبارات و عبارات بعدی از خود متن است).
و در پانویس همان صفحه:« تنها چیزی که در مقابل سرمایه قرار می گیردهمین جوهر اقتصادی(اجتماعی) ارزش مصرفی ست...» و
«  در رابطه سرمایه و کار، ارزش مبادله ای و ارزش مصرفی به هم مربوط اند: از یک سو (سرمایه) به صورت ارزش مبادله ای در برابر کار قرار می گیرد و از سوی دیگر(کار) به عنوان ارزش مصرفی رویاروی سرمایه.»(ص 229)
« آن ارزش مصرفی که در برابر سرمایه به عنوان ارزش مبادله ای قرار می گیرد کار است. سرمایه تنها با غیر - سرمایه، با چیزی که نفی سرمایه است، و سرمایه تنها به اعتبار آن سرمایه است مبادله می شود و معنا پیدا می کند. این غیر- سرمایه حقیقی همانا کار است.( به این «معنا پیدا می کند» توجه شود- مقایسه شود با نظر نویسندگان مقاله مزبور)
با در نظر گرفتن مبادله سرمایه و کار می بینیم که این مبادله به دو فرایند تقسیم می شود که نه تنها به طور صوری بلکه به طور کیفی هم متفاوت و حتی متضادند:
1-   کارگر متعاعش را، کارش را، که یک ارزش مصرفی ست و به عنوان کالا قیمتی هم دارد مانند هر کالای دیگر در ازای ارزش مبادله ای معینی، یعنی در ازای  مبلغ معینی پول، که سرمایه به وی واگذار می کند می فروشد.
2-   سرمایه دار در عوض خود کار را دریافت می کند که فعالیت ارزش آفرین، فعالیت مولد است، یعنی نیروی مولدی را که حافظ و تکثیر کننده سرمایه است، نیروی تولید کننده و باز تولید کننده یعنی نیروی خود سرمایه را به دست می آورد.»( ص 236)
در ص  253 پس از این تحلیل که نیروی کار، سرمایه نیست و چنانچه در مقام اندوخته ی کارگر از قِبل به مصرف رساندن آن، کار دیگری را به خدمت گیرد و تبدیل به«سرمایه» شود، دیگر نیروی کار نیست بلکه سرمایه و نیازمند عنصر کار است، می نویسد:
«... زیرا کار برای قرار گرفتن در برابر سرمایه به عنوان کار، باید غیر سرمایه باشد؛ یعنی آن تضادی که قرار بود[ با ثروتمند شدن کارگر از راه اندوخته و پس انداز] از میان برداشته شود، دوباره به صورت جدیدی پیدا خواهد شد. دیگر این که اگر فرض کنیم که موضوع و محصول در مبادله ی کار و سرمایه، ارزش های مصرفی، وسائل معیشت برای ارضای نیازهای فوری، خلاصه برداشتی از ارزش های مصرفی به گردش درآمده برای مصرف شخصی که مانند هر موضوع مصرفی ضمن مصرف از بین خواهد رفت، نیست[ و می تواند به عنوان ارزش مبادله ای باقی بماند و حتی منشا تولید ارزش بشود- فرضی که در قضیه امکان ثروتمند شدن کارگر از راه پس انداز و صرفه جویی مستتر است]  در این صورت باید بپذیریم که از همان آغاز کار دیگر کار به  صورت عنصر کار و غیرسرمایه با سرمایه روبرو نیست بلکه در واقع به صورت سرمایه با سرمایه روبرو است. و حال آنکه سرمایه با خودش تضادی ندارد و در برابر خودش قرار نمی گیرد؛ سرمایه باید در مقابل خودش با کار روبرو شود، چون سرمایه، بنا به تعریف ، غیر کار است و رابطه ای تضادآمیز است؛ اگر غیر از این بود مفهوم سرمایه و رابطه ای که نامش سرمایه است نابود می شد... در برابر سرمایه، کارگر فقط حکم ارزش مصرفی محض، یعنی حکم کالایی را دارد که دارنده اش آن را شخصا در برابر ارزش مبادله ای (پول) مبادله می کند...»    

 

 

 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر