۱۴۰۱ شهریور ۱۷, پنجشنبه

تزهای فوئر باخ مارکس، مسأله ی پراکسیس و حکایت سـاخته شدن«مارکسیسم» به وسیله انگلس( بخش های اول و دوم)

 
تزهای فوئر باخ مارکس، مسأله ی پراکسیس
و حکایت سـاخته شدن«مارکسیسم»
به وسیله انگلس

م - دامون
 
با تجدید نظر و ویراست تازه

بخش اول و دوم

 
درآمد
به تازه گی محسن حکیمی لازم دیده که برای چپ ایران از نو به ترجمه و تفسیر تزهای فوئرباخ مارکس همت گمارد.(١) گویا یک صد شصت و پنج سال که از نگارش این تزها گذشته و ترجمه های گوناگونی که از این تزها صورت گرفته، این چپ را کفایت نمی کند؛ از این رو وی لازم می بیند تا در ترجمه های پیشین تجدید نظر کرده و ترجمه جدیدی ارائه دهد تا به این چپ ثابت کند که مارکسیسم ایدئولوژی نبوده، بلکه « پراکسیس»ی بوده، که فردی به نام مارکس و عده ای از هواداران وی در میانه های قرن گذشته به همراه«کارمزدان» به آن دست زده بودند و عمر عملی این «پراکسیس» نیز تقریبا با همان عمر مبارزات این کارمزدان و زندگی خود آنان به پایان رسیده است.
از دیدگاه حکیمی، این شخص اخیر یعنی مارکس با پذیرش مفهومی به نام پراکسیس که در آن وحدت تئوری و عمل چنان به طور کامل و مطلق بر قرار است که دیگر هیچ گونه تمایز و اختلافی میان آن دو قابل مشاهده نیست، بیرون از این تصور بوده که زمانی کسانی همچون انگلس (یعنی دوست چهل ساله اش) یافت شوند که بخواهند پراکسیس های او( و نیز خودش را) در بخش هایی همچون فلسفه(یعنی نظریات عمومی در مورد جهان و انسان) اقتصاد(یعنی شیوه های تولید معیشت) و سوسیالیسم (یعنی نوعی از نظام تولیدی بشری) تنظیم کرده و راهنمای مبارزه و عمل انقلابی نمایند؛ و اگر گفتند که مثلا تزهای فوئرباخ مارکس و یا ایدئولوژی آلمانی به حوزه فلسفه و در پیشرفت فلسفی بشر و نقد و تکامل فلسفه کلاسیک آلمان( به ویژه کانت، هگل و فوئرباخ)، کار دستمزدی و سرمایه، مزد، بهاء، سود و سرمایه به حوزه اقتصاد و در تکامل علم اقتصاد انگلستان( به ویژه آدام اسمیت و دیوید ریکاردو) و کتبی همچون نقد برنامه گوتا در تکامل مباحث سوسیالیسم و متکی به و در نقد سوسیالیست های فرانسوی ( سن سیمون، فوریه و آاوئن) پدید آمدند و مارکسیسم را به مجموعه ای منسجم از نظریات در این حوزه ها و بازتاب موجودیت و منافع عینی طبقه کارگر دانستند، چنین افرادی واقعا مرتکب «گناه کبیره» شده اند.
و نیز اگر طبقه کارگر روس و چین زیر عنوان این تئوری ها (که آنها آن را به یک ایدئولوژی یعنی مارکسیسم تبدیل کرده اند) و به زیر پرچم آن، چنان مبارزات عظیمی را سازمان دادند، قدرت سیاسی را به دست آورده و حداقل سی تا چهل سال نظام نوین سوسیالیستی بر قرار کردند، این اشتباه بزرگی( و انحراف بزرگی) از جانب آنان (یعنی احزاب و رهبران احزاب آنان که به انتقال آگاهی سوسیالیستی به درون این طبقه دست زده بودند) بوده و چنانچه به جای آنها، این قبیل «چپ» های بزرگوار» ایرانی بودند آنها همچون «بخشندگانی» تمام و کمال، همچون معتقدان و پیروان «نا- ایدئولوژی» پراکسیس، در بزرگداشت و احترام تام و تمام به وحدت «ابژه و سوژه» و فعالیت عملی - انتقادی، نقش داشتن در چنین انتقالی را از خود سلب کرده و همه چیز را به خود طبقه کارمزدان(از دکتر و مهندس گرفته تا کارگر) که تجلی این وحدت نظریه و عمل می بودند می سپردند تا این طبقه قدرت را به وسیله ی مبارزات اقتصادی خود(یعنی همان فعالیت عملی - انتقادی) به دست آورد، شوراهای کارگری خود را بر قرار کند و به یک ضربت کارمزدی را ملغی نماید.
به پیروی از چنین تفکری، حکیمی می خواهد نشان دهد که در این تزها و در مفهوم پراکسیس، یگانگی مطلق تئوری و عمل استنتاج شده است و چیزی به عنوان ایدئولوژی یعنی مجموعه ای از نظرات و مواضع معین که در مورد یک سری مسائل تدوین و اتخاذ شده و این مجموعه نظرمندی ها در عین گوناگونی به یک نقطه محوری و اساسی اتکا داشته و از سوی دیگر خود این اندیشه ها بازتاب دیدگاه ها و منافع یک طبقه معین درعرصه اجتماع بوده باشد، خیر چنین چیزی در مارکس وجود نداشته و مارکس نه تئوریسین و نه پراتیسین بلکه یک «پراکسیسن» کامل بوده است؛ و اگر ما با چیزی به عنوان ایدئولوژی مارکسیسم روبروییم این از برکت انگلس است که با نوشتن کتبی همچون آنتی دورینگ و لودویگ فوئرباخ، مارکسیسم را به ایدئولوژی تبدیل کرد و بدین سان باعث اشتباهات و انحرافات بعدی طبقه کارگر در آلمان؟ اروپا؟ و به ویژه روسیه شد.(٢)
بنابراین و علیرغم میل و خواست باطنی، نخست ما خود را مجبور می بینیم که به بررسی دوباره ی این تزها دست زنیم و اندیشه های اساسی آنها را مرور کنیم و سپس به دیگر ایرادات حکیمی بپردازیم. اینها البته دور از مباحث ما در مقاله ی آگاهی خود به خودی- بورژوایی و آگاهی طبقاتی - کمونیستی کارگران نخواهد بود.(٣)
 
بخش نخست
تفسیر کردن و تغییر دادن
در تلاش برای ترسیمی تا حد ممکن ساده تر و روشن تر این بار ما از تز یازدهم شروع می کنیم:
در این تز مارکس به روشنی هر چه تمام تر خط فاصل تفکر نوین را با خط پیشین فلسفه ترسیم می کند:
«فیلسوفان تا کنون جهان را تفسیر کرده اند. حال آنکه مقصود تغییر دادن آن است.»
 تفسیر کردن و پردازش تئوری نیاز است و ضروری. مارکس نمی گوید که تئوری پردازی کردن کار درستی نیست و یا نباید تفسیر کرد. پس نخستین نتیجه این است که تئوری اهمیت دارد و بسیار هم اهمیت دارد. مارکس فرقی از لحاظ عمل تغییر دادن میان فیلسوفان نمی گذارد. همه تا کنون تفسیر کرده اند، اما مقصود تغییر دادن است و این البته مهم تر است و اساسی تر؛ زیرا مقصود از تفسیر کردن، تغییر دادن است نه خود تفسیر یا تئوری پردازی کردن. او همه فیلسوفان را در این مورد یگانه می بیند. پس دومین نتیجه این است فیلسوفان صرف نظر از نوع تفکر خواه ماتریالیستی و خواه ایده آلیستی و خواه آنان که میان این دو تفکر نوسان می کرده اند، تنها جهان را تفسیر کرده و تئوری پردازی کرده اند ولی به تغییر دادن آن اهمیت اساسی نداده اند.
در تز هشتم، مارکس از تئوری ای که دچار رازپنداری گشته است صحبت می کند. این به این معنی است که فیلسوفانی که تا کنون در باره جهان تئوری پردازی کرده اند، تئوری اشان عموما آغشته به رازپنداری گشته است؛ زیرا توجه نکرده اند که هر گونه زندگی اجتماعی ذاتا پراتیک است و راه حل عقلابی برای حل رموزی که تئوری(همان تفسیر) را دچار رازپنداری می کند این است که به پراتیک و تغییر دادن جهان پرداخته شود و این پراتیک به گونه ای درست درک گردد.
بنابراین فرق فیلسوفان ایده آلیست با ماتریالیست در نوع تفسیر و یا تئوری نهفته است نه در عمل کردن یکی و عمل نکردن دیگری. (حکیمی نیز به نکته مارکس در این خصوص که فیلسوف ایده آلیست فعالیت عملی را به درستی نمی شناسد، اشاره می کند).
پس تفاوت این دو نوع تفسیر چیست؟ به تز دیگر مارکس یعنی تز پنجم توجه می کنیم؛ جایی که ویژگی های اساسی تفکر فوئرباخ ماتریالیست روشن می گردد.
 
نقص فلسفه ماتریالیستی تا زمان مارکس
در تز پنجم مارکس دو گرایش مندرج در دیدگاه فوئر باخ را برجسته می کند. فوئر باخ تا آنجا که به تئوری در خود توجه می کند دچار اندیشه انتزاعی است و آنجا که از اندیشه انتزاعی خرسند نمی گردد و به مشاهده یی که از حواس برمی خیزد و در چارچوب آن حرکت می کند، توجه می کند، شناختی منفعل و پذیرا به دست می دهد. او جهان محسوس، خواه انسان به عنوان یک موجودیت فیزیکی و خواه جهان عینی را به مثابه عمل انسانی و محصول عمل انسان در نظر نمی گیرد.
در تز سوم مارکس اشاره می کند که فیلسوفان ماتریالیست عموما انسان را محصول اوضاع و شرایط تربیت می دیدند؛ و می گفتند چنانچه می خواهید انسان را تغییر دهید، شرایط را عوض کنید. آنها توجه نمی کردند که چنانچه قرار باشد شرایط تغییر کند، این خود انسان است که باید شرایط را تغییر دهد.
و در تز نخست: نقص اصلی فیلسوفان ماتریالیست این است که به اشیاء و پدیده ها، به جهان واقعی و محسوس به صورت پدیده ها و اعیانی نگاه می کنند که انگار یک طرف خودشان هستند و طرف دیگر این پدیده ها و اعیان. بدین سان این اعیان به صورت محصول فعالیت انسانی، محصول آمیزش عملی انسان با آنها و تغییر آنها به وسیله ی پراتیک انسان درک نشده، بلکه به صورت ذهنی یعنی صرفا بازتاب کج و معوج آنها در ذهن و بنابراین به صورت انتزاعی درک می شوند.
 
فلسفه ایده آلیستی                              
مارکس در تز نخست به این نکته اشاره می کند که جنبه فعال یعنی آن جنبه ای که برای فعالیت بشری اهمیت قائل است، در فلسفه ایده آلیستی و در تضاد با نظراتی که به وسیله ی ماتریالیست ها پرداخته شد، تکامل یافت. که آن هم به صورت انتزاعی یعنی نه در باره خود فعالیت عینی بشر آنچنان که خارج از ذهن و به صورت عملی درواقعیت وجود دارد بلکه صرفا در مورد مفهوم فعالیت عینی( نه فعالیت عینی همچون یک عینیت واقعی) بود. زیرا ایده آلیسم فعالیت واقعی و مشخص را نمی شناسد.
بنابراین وجه مشترک دو دیدگاه در مشاهده و درک واقعیت، انتزاعی بودن هر دو آنها است، علیرغم رشد جنبه فعال در فلسفه ایده آلیستی در مقابل جنبه غیر فعال و منفعل در فلسفه ماتریالیستی یکی ماده و عین را مقدم قرار می دهد و ذهن را نمی بیند و دیگری جنبه ی فعال ذهن را می بیند، اما واقعیت عینی و محسوس را درست نمی بیند.
اما فعالیت واقعی و عینی انسان چیست؟ این فعالیت در واقع و اساسا کار است. کار خود بر دو نوع است کار فکری و کارجسمی. در کار جسمی (که می توان در مفهومی گسترده تر از آن با عنوان پراتیک یاد کرد) انسان به یک فعالیت محسوس و عینی دست می زند، روی اشیاء و پدیده تاثیر می گذارد و آنها را تغییر می دهد. در کار و فعالیت ذهنی(که می توان در مفهومی گسترده تر از آن با عنوان تئوری یاد کرد) قوای دماغی خود را به کار انداخته و در ذهن خود و به وسیله ی مفاهیم، آنچه را انجام داده، یعنی شیء و پدیده تغییر یافته و نیز خود را پس از انجام این کار یا پراتیک، مورد مطالعه و بررسی و تجزیه و تحلیل قرار می دهد .
کار و فعالیت فکری خود بر دو نوع است: یا کار فکری صرفا به بازتاب آنچه در خارج از ذهن وجود دارد بسنده می کند و به نقد یعنی تجزیه و ترکیب (آنالیز و سنتز) آن توجه نمی کند و در نتیجه صرفا مشاهده گر و نه آفرینشگر است و کار و فعالیت فکری ناقد و آفریننده، که در آن انسان از یک مشاهده منفعل صرف در می گذرد و به محاسن و ایرادات کار انجام یافته و شرایط خود توجه می کند، تئوری هایی تدوین می کند و نقشه و برنامه برای کار و فعالیت بعدی خود می ریزد.
اما فلسفه ایده آلیستی هر چند که معنا و مفهوم این فعالیت انسانی را توانسته دریابد (هگل به صورت جنینی اهمیت کار انسانی را دریافته) اما آن را آن گونه که باید نفهمیده است. ( زیرا هگل ایده آلیست است و کار را عموما را به کار فکری خلاصه کرده است؛ و اساسا کل فلسفه اش تکامل مفهوم یا اندیشه محض است).
پس تفکر انتزاعی یا دریافت واقعیت به صورت انتزاعی، صفت مشخصه دو نوع فلسفه بوده است. در یکی تفکر انتزاعی یا نگرش و مشاهده اعیان به صورت منفعل است. و در دیگری که به نقش فعال ذهن باور دارد و شیء، واقعیت و جهان محسوس را نه به صورت مشاهده ی منفعل بلکه مشاهده ای فعال می بیند، درک فعالیت مشخص بشر به صورت انتزاعی است.
برای اینکه اندکی این تفاوت را روشن تر گردانیم، به تز چهارم توجه می کنیم. در این تز مارکس در نقد فوئر باخ در تفسیر رابطه خانواده زمینی و آسمانی می گوید که نخست باید جهان را در تضاد آن درک کرد؛ یعنی تضاد های عینی و واقعی موجود را دید تا سپس بتوان آن را با اقدام انقلابی و حذف تضاد عملا دگرگون ساخت. به عنوان مثال زمانی که دریافتیم که خانواده زمینی راز خانواده آسمانی است، دیگر باید به انتقاد نظری همان خانواده زمینی و دگرگون کردن آن در عمل پرداخت.
شناخت تضادهای جهان کار ذهن و اندیشه است. پراتیک انقلابی فعالیت عینی و دگرگون کننده انسان است. حذف تضاد محصول شناخت تضاد و تغییر دادن تضاد است. شناخت تضادهای جهان نباید صرفا یک شناخت منفعل و پذیرا باشد بلکه باید به انتقاد نظری از این که چرا این گونه است تکامل یابد. انتقاد نباید صرفا در حد انتقاد نظری باقی بماند و باید به فعالیت عملی - انتقادی تبدیل شده و تکامل یابد. فعالیت انسان نباید صرفا پذیرا باشدبلکه باید بتواند واقعیت را تغییر دهد.(ضمنا در اینجا ما تمایزی را که مارکس میان تئوری و پراتیک می گذارد، می بینیم). چنین است گفته های مارکس در این تز. مارکس در این تز سه مرحله پراتیک- تئوری - پراتیک را تدوین می کند.
بدین ترتیب اکنون ما می توانیم تفاوت فلسفه ماتریالیستی با فلسفه ایده آلیستی را روشن تر تدوین کنیم:
فلسفه ماتریالیستی ماده و عین را مقدم می کند اما صرفا به مشاهده منفعل یعنی به وررفتن با آنها در حوزه صرف نظری می پردازد واز این راه به انتزاع ره می سپرد. فلسفه ایده آلیستی ایده و ذهن را مقدم می داند و در نتیجه به کار و فعالیت ذهنی اهمیت می دهد و انتقاد نظری می کند. فلسفه ماتریالیستی فعالیت محسوس و عینی انسان را در نمی باید. فلسفه ایده آلیستی نقش فعال ذهن را دریافته (کانت و هگل) و نیز به نقش کار بشری در تغییر جهان نزدیک شده است(هگل) اما نتوانسته آن را به درستی یعنی چون فعالیت عینی و محسوس یا پراتیک درک کند، بلکه عموما به عنوان کار فکری یعنی فعالیتی ذهنی و انتراعی درک می کرده است. هیچ کدام از این دو فلسفه نتوانسته اند این مسئله را درک کنند که چنانچه بخواهیم بفهمیم که آیا اندیشه بشری دارای حقیقتی عینی است نباید آن را در حوزه نظری مورد مجادله قرار دهیم، بلکه باید در حوزه ی عملی مورد بررسی قرار دهیم ( تز دوم) یعنی به وسیله ی پراتیک آنرا محک زنیم. هیچ کدام از این فلسفه ها اهمیت فعالیت انقلابی یعنی فعالیت عملی- انتقادی را در نیافته اند.
چنین است تفاوت فیلسوفان ایده آلیست و ماتریالیست و نیز تفاوت مهم مارکس با ماتریالیست ها پیشین.
 
بازهم درباره پراکسیس
در همه این تزها روشن است که از نظر مارکس، فعالیت تئوریک و فعالیت عملی، تفسیر کردن و تغییر دادن با یکدیگر وحدت دارند. اما وحدت آنها یعنی پیوندهاشان، وجود هر کدام شان در دل دیگری و خدمت شان به یکدیگر به هیچ وجه به معنای نبودن تمایز میان آن دو و تشخص یگانه و منحصر به فرد آنها نیست. یعنی وحدت آنها مایه ی از میان رفتن تضاد و مبارزه میان آنها نبوده بلکه آنها را اینک باید همچون وحدت اضداد نگریست.
بدین ترتیب، پراکسیس گرچه امتزاج تئوری و پراتیک و تحلیل رفتن شان در مقوله ای واحد است اما به معنای از بین رفتن هر گونه تضاد میان تئوری و پراتیک یعنی وحدت مطلق آن دو در این مفهوم نوین نبوده بلکه تنها در مقابل جدا کردن مطلق این دو از یکدیگر موضع می گیرد و بر وحدت نسبی مشروط و تاریخی آنها تاکید کرده و این دو را به مثابه یگانگی اضداد درک می کند.
پراکسیس یا وحدت دانستن و عمل کردن از یک سو می گوید که نباید به طور متافیزیکی یا مکانیکی ماده را از ذهن و تئوری را از پراتیک جدا کرد. نباید این گونه تصور کرد که ماده، ماده است و ذهن، ذهن، - تئوری، تئوری است و پراتیک، پراتیک؛ نباید این گونه فکر کرد چون این دو پدیده ضد یکدیگرند، پس دیگر هیچ گونه رابطه ای میان شان تصور کردنی نیست و این دو هرگز به هم تبدیل نمی شوند. چنین است نقد جدایی مطلق بدون وحدت نسبی. یعنی نقد متافیزیک ماتریالیستی و ایده آلیستی.
اما از سوی دیگر تاکید می کند که چنانچه ما بر وحدت مشخص میان این دو بر خلاف متافیزیکیان و مکانیکیان تاکید می کنیم یعنی می گوییم که تئوری، پراتیک و پراتیک، تئوری است این به این معنی نیست که این دو یک پدیده مطلقا یک پدیده واحدند و هر گونه فرق، تمایز و تفاوتی میان شان ذایل می شود. برعکس باید تصور کرد که این دو گرچه با یکدیگر رابطه، وابستگی و تداخل دارند و به هم دیگر تبدیل می شوند،اما از دو جنس مخالف اند و با یکدیگر تضاد و مبارزه دارند. چنین است نقد نشاندن وحدت مطلق به جای تضاد مطلق و وحدت نسبی؛ یعنی سوی دیگر نقد متافیزیک ماتریالیستی و ایده آلیستی.
بنابراین چنانچه ما وحدت مشروط، نسبی، تاریخی و گذرای میان ذهن و عین و تغییر وحدت کهنه به وحدت نوین را نفی کرده و به وحدت بی قید شرط و مطلق آنها در پراکسیس باور بیاوریم، این نیز شکل دیگری از تفکر متافیزیکی خواهد بود. چنین دریافتی وحدت دو پدیده متضاد را مطلق کرده و بدین سان به ایستایی و سکون که یکی از ویژگی های تفکر متافیزیکی است، باور می آورد. زیرا به خودی خود روشن است که در صورتی که هر نوع تمایز و تضاد میان تئوری و پراتیک در درون پراکسیس حذف گردد، آن گاه جای این پرسش باز می شود که پس پراکسیس نیروی تحرک خود را از کجا به دست می آورد؟ اگر ماده و فکر، ذهن و عین، اندیشه و پراتیک، فعالیت ذهنی و فعالیت عینی وحدتی مطلق یافته اند و در پراکسیس بی هر گونه تمایزی تحلیل رفته و محو شده اند ،اگر دیگر نباید از مفاهیمی همچون تئوری و پراتیک سخن گفت و تنها باید از مفهوم پراکسیس حرف زد، پس این پدیده چگونه به پیش می رود و تکامل می یابد؟
بدین سان تفکری که می خواهد تضاد مطلق میان تئوری و پراتیک را نفی کند و به جای وحدت نسبی، میان آن دو وحدت مطلق بر قرار کند به متافیزیک و مکانیک در می غلطد. این تفکر علی الظاهر از این موضع حرکت می کند که خارجیت و دوگانگی تئوری و پراتیک را از میان بر دارد و در پراکسیس یگانه شان سازد، اما به جای دوگانگی مطلق، وحدت مطلق میان آن دو را می نشاند. آن گاه در وحدت مطلق پراکسیس، پراکسیس ساکن و بی حرکت، نیاز به نیرویی خارجی جهت حرکت خود احساس می کند. یعنی چون نیروی تحرک خود را از تضاد درونی خود نمی گیرد، می باید از خارج نیرویی به آن وارد شود تا به حرکت در آید. در نتیجه این تفکر که در نقد متافیزیک ماده و ذهن یعنی جدایی مطلق آن دو پدید آمد، خود به نوع دیگری از تفکر مکانیکی و متافیزیکی فرو می رود.(۴)
اما تفکر دیالکتیکی برعکس باور دارد که آنچه مایه تحرک وحدت اضداد بین دانستن و عمل کردن (یعنی پراکسیس) و گذشتن از یک نوع وحدت به نوع متکامل تری از وحدت و گذار از یک مرحله به مرحله دیگر می شود، همانا تضاد درونی آن یعنی تضاد میان تئوری و پراتیک است.
 
شیوه برخورد مارکس و انگلس به فوئرباخ
حکیمی می گوید «مارکس فوئر باخ را درست به دلیل ماتریالیسم فلسفی او نقد می کند.» (محسن حکیمی، مقاله فردریش انگلس، بنیانگذار ایدئولوژی مارکسیسم).
این به هیچ وجه درست نیست و کاملا مخالف نظر مارکس است. زیرا مارکس تا آنجا که بحث مبانی اولیه و اساسی ماتریالیسم فلسفی در میان است، خود یک فوئرباخی و ماتریالیست است. خود وی، سال ها پس از این تزها، در پیشگفتار به چاپ دوم آلمانی سرمایه، در تراز بندی تقدم و تاخر ماده و ذهن و در تقابل میان مارکس ماتریالیست و هگل ایده آلیست چنین می نویسد:
« در نظر هگل پروسه تفکر... آفریننده واقعیت است و در واقع خود [واقعیت] مظهر خارجی پروسه تفکر به شمار آمده است. به نظر من به عکس پروسه تفکر به غیر از انتقال و استقرار پروسه ی مادی در ذهن انسان چیز دیگری نیست.»
همچنین وی در پیشگفتار به نقد اقتصاد سیاسی (و بسیاری از آثار دیگرش) از درک ماتریالیستی تاریخ و نه درک « پراکسیس » ی تاریخ، از تعیین کننده بودن وجود اجتماعی برای شعور اجتماعی سخن گفت.(٥)
حکیمی ادامه می دهد:
« مارکس در نقد فوئر باخ از این مبحث دیر پای هستی شناس (آنتولوژیک) در فلسفه که آیا اندیشه بر ماده مقدم است یا ماده بر اندیشه فرا می گذرد و در مقابل این مبحث پراکسیس ( praxis) را قرار می دهد، مقوله ای که تمایز ماده و اندیشه را پشت سر نهاده و در عین حال به آنها وحدت بخشیده است.» و
« او با طرح این هستی به عنوان سوژه - ابژه، تغییر دهنده - شناسنده و تولید کننده - مصرف کننده ،هر گونه تمایز بین انسان و طبیعت (اندیشه و ماده ) را از میان بر می دارد و بدین سان ضمن در گذشتن از مبحث قدیمی تقدم اندیشه و ماده مقوله ای را طرح می کند که در آن هر گونه فرق بین اندیشه و ماده (یا انسان و طبیعت) از میان رفته است و آن همان کار و تولید و به طور کلی پراکسیس است.» (همانجا)
بر خلاف نظر حکیمی، اینکه ماده مقدم است یا ذهن، تنها در وجود مقدم جهان بر انسان و یا بالعکس خلاصه نمی شود که کسی با مفهوم پراکسیس از آن در گذرد، بلکه در هر مسئله اجتماع انسانی بازتولید می گردد. این تنها یکی از مسائل مختلفی است که در آن ماتریالیست ها با ایده آلیستها تضاد داشته اند. مسئله تقدم ماده و ذهن در ده ها مسئله دیگر همچون شناخت و پراتیک، آزادی و ضرورت، جبر و اختیار و زیر ساخت اقتصادی و روساخت سیاسی- فرهنگی، وجود اجتماعی و شعور اجتماعی و ... خود را نشان داده و در همه اینها مداوما تکرار می گردد. تضاد میان تئوری و پراتیک امری نیست که یک بار در پراکسیس حل شده و دیگر تکرار نگردد. خیر این تضادی است که همیشه، همواره، در تمامی زمینه هایی که بشر درگیر است در عرصه تولید، مبارزه طبقاتی، مبارزه ایدئولوژیک و نیز آزمون های علمی مداوما تکرار شده و بازتولید می گردد.
آنچه مارکس از آن در می گذرد نه تقدم و تاخر کلی ماده و ذهن، یعنی این باور اساسی ماتریالیستی که در تحلیل نهایی ماده، تعیین کننده شعوراست، بلکه باور به دوگانگی مطلق این دو، بدون پذیرش وحدت مشروط و نسبی آنها، یعنی درک این دو به عنوان دو پدیده یا حدود کاملا مجزا، مغایر، دفع کننده و مطلقا بی ارتباط با یکدیگر و بدون تاثیر، نفوذ، جذب و تداخل در یکدیگر است. آنچه مارکس از آن درمی گذرد «هر گونه تمایز» میان انسان و طبیعت یا ماده و اندیشه( و نیز تولید کننده و مصرف کننده) نیست(خود این مفاهیم متضاد معرف تضادهای عینی و واقعی هستند و گرنه ما نیازی به دو مفهوم نداشتیم و تنها یک مفهوم را ذکر می کردیم)، یعنی آنچه مارکس به جای دوگانگی مطلق می گذارد، وحدت مطلق « و از بین رفتن هر گونه تمایز» نیست، بلکه توامان دوگانگی(یا تضاد) مطلق و غیرمشروط ( یا تمایز) و وحدت نسبی و مشروط یا (عدم تمایز) است که در فلسفه همگونی اضداد نام دارد. بنابراین از نظر مارکس، پراکسیس نیز تضاد میان تقدم و تاخر ماده و اندیشه را از میان نمی برد، بلکه بر وحدت مشخص و تاریخی آنها دست می گذارد.
حکیمی در تفسیر نظر مارکس ادامه میدهد:
« او می گوید عیب هر گونه ماتریالیسم فلسفی این است که دنیا را نه پراکسیس، یعنی فعالیت عملی - انتقادی انسان اجتماعی - تاریخی، بلکه صرفا ابژه یا موضوع شناخت می بیند.»
این نقد ماتریالیسم فلسفی به طور عام نیست، بلکه نقد عیب اصلی شکلی خاص از ماتریالیسم فلسفی، یعنی شکل متافیزیکی این ماتریالیسم است که تا پیش از مارکس موجودیت داشته است( در کنار این شکل، ما اشکال قرن هیجدهمی ماتریالیسم یعنی ماتریالیسم مکانیکی فرانسوی و نیز ماتریالیسم عامیانه بوخنر و موله شوت را هم داریم که انگلس به آنها اشاره می کند). به مدد تکامل دیالکتیک هگل ( یعنی تفکری انقلابی که تضاد یا قانون وحدت اضداد را قانون اساسی جهان می بیند) به وسیله ی مارکس و سره کردن آن از عرفان و رازورزی، مارکس شکل نوینی از ماتریالیسم را در مقابل ماتریالیسم متافیزیکی قرار می دهد: شکل دیالکتیکی ماتریالیسم را.
بدین سان مارکس موفق می شود رابطه ی دیالکتیکی میان ذهن و عین را به گونه ای ماتریالیستی دریابد. در فعالیت عملی- انتقادی (تولیدی، طبقاتی و علمی) انسان اجتماعی- تاریخی، رابطه ی پویا میان فعالیت عینی و فعالیت ذهنی بر قرار گشته و به پیش می رود. ماده و ذهن مداوما در حال گذر به یکدیگر و یا تبدیل به یکدیگر هستند؛ در این رابطه فعالیت عینی نقشی تعیین کننده دارد، زیرا هم آغاز است و هم پایان است، اما فعالیت ذهنی نقشی صرفا منفعل و بازتابی محض نداشته و به نوبه خود بر فعالیت عینی انسان اثر گذاشته آن را به پیش می برد.
بنابراین ماده و ذهن تقدم و تاخر اساسی و کلی خود را از دست نداده، یعنی علی الاصول ماده مقدم بر ذهن و فعالیت عملی انسان مقدم بر فعالیت ذهنی اوست، اما عمده شدن (یا تعیین کننده بودن شان، جهت دهنده گی شان) و غیر عمده شدن شان تغییر می کند. گاه فعالیت ذهنی عمده و تعیین کننده می شود که خود تجلی و در بردارنده ی فعالیت عینی و در عین حال حرکت این فعالیت عینی در عرصه ی ذهن است و گاه فعالیت عینی که در عین حال تجلی و در بردارنده ی فعالیت ذهنی و در عین حال به مثابه حرکت این فعالیت در عرصه ی عینی به شمار می رود. این نفی ماتریالیسم به طور کلی نیست بلکه نفی شکلی خاص از ماتریالیسم یعنی ماتریالیسم متافیریکی(یا مکانیکی) و به جای آن نشاندن ماتریالیسم دیالکتیکی است.
در واقع، آنچه مارکس در فوئر باخ نقد می کند در نظر گرفتن ماده و ذهن به عنوان حدودی جدا و بی ارتباط و صرفا دافع یکدیگر است که در فعالیت انسانی- عمل وحدت می یابند، نه نفی موضع گیری وی در مورد مسئله ی اساسی فلسفه. بنابراین نقد مارکس نیز بر ناپیگیری ماتریالیسم فوئر باخ در تعمیم آن به فعالیت عملی انسان یعنی بر ناپیگیری فلسفی او دلالت دارد.
و اما انگلس:
حکیمی می گوید:
« حال آنکه انگلس صرفا بر ناپیگیری ماتریالیسم فلسفی فوئرباخ و عدم تسری آن به جامعه و تاریخ انگشت می گذارد.» (همانجا)
گویا منظور حکیمی این است که ما نخست فعالیت عملی - انتقادی داریم و سپس فعالیت اجتماعی- تاریخی. گویا بنا به نظر وی، فعالیت عملی- انتقادی، از همان آغاز فعالیتی اجتماعی- تاریخی نیست، بلکه نخست فعالیت عملی- انتقادی محض است که در آن هر گونه تمایز میان ماده و اندیشه از بین رفته و پس از آن تبدیل به فعالیتی اجتماعی - تاریخی می شود. اگر این دریافتی انتزاعی وایده آلیستی از پراکسیس نیست، پس چیست؟
اما چنانچه حکیمی بر مبنای این نظرش که « پراکسیس همان کار و تولید» است، این برداشت ما را نفی کند و بپذیرد که فعالیت عملی - انتقادی از همان آغاز فعالیتی اجتماعی - تاریخی است، پس تفاوتی که او در نقد فوئرباخ میان مارکس و انگلس می گذارد برای چیست؟
انگلس در ترازبندی نهایی و در قالب کلمات و عباراتی مشابه با جملات مارکس، در کتاب فوئر باخ و... چنین مینویسد:
« ولی چه شد که آن تکان نیرومندی که فوئرباخ به جنبش فکری داده بود برای خودش کاملا بی ثمر ماند؟ صاف و ساده برای آنکه فوئر باخ نتوانست از آن عالم تجریدات که خود از آن نفرتی مرگبار داشت، به جهان زنده واقعی راه یابد. وی با تمام قوا به طبیعت و انسان می چسبد ولی هم طبیعت و هم انسان در نزد او الفاظی بیش نیست. وی نه درباره طبیعت واقعی و نه درباره انسان واقعی هیچ چیز منجزی نمی تواند بگوید. برای آنکه از انسان تجریدی فوئر باخ به افراد زنده واقعی برسیم ، ضروری بود که این افراد در عمل تاریخی آنها بررسی شوند.»(لودویگ فوئرباخ و... بخش سوم)
«جهان زنده واقعی»، «طبیعت واقعی و انسان واقعی»، «انسان تجریدی و انسان واقعی» «عمل تاریخی»، مگر اینها به خودی خود نقد شکل ماتریالیسم فلسفی فوئر باخ یعنی متافیزیکی بودن آن نیست؟ مگر اینها شرح ساده تری از تز اول مارکس نیست؟ مگر مفاهیم اینچنینی همان مفاهیمی نیست که در فصل اول ایدئولوژی آلمانی که به وسیله ی مارکس به نگارش در آمده، به روشنی هر چه تمام تر تکرار می گردد؟ افزون براین مگر مقاله نقش کار در تکامل میمون به انسان در توصیف نخستین اشکال فعالیت عملی- انتقادی یعنی کار و تولید از آغاز ابتدایی ترین اشکال آن نیست؟
حکیمی می گوید:
«حال آنکه انگلس اولا مبحث هستی شناختی فوق را پیش فرض می گیرد و ثانیا پراکسیس را به نقد معرفت شناسی متافیزیکی آن محدود می کند. به سخن دیگر، دیدگاه انگلس را در بهترین حالت می توان معرف تز دوم مارکس دانست و نه تز اول او که هر گونه فلسفه به معنای متافیزیکی آن را به نقد می کشد.»
همچنان که با اشاره به گفته ی مارکس در سرمایه گفتیم بر خلاف نظر حکیمی، مارکس نیز همچون انگلس یک ماتریالیست است و طبیعی است که او هم پیشنهاده اصلی ماتریالیسم، یعنی تقدم ماده بر ذهن را پیش فرض بگیرد. در این مورد هیچ تفاوتی میان فوئر باخ ماتریالیست، انگلس ماتریالیست و مارکس ماتریالیست و کلا میان تمامی ماتریالیست ها وجود ندارد. ماده، عین، فعالیت عینی، ضرورت، جبر، فعالیت تولیدی بشر، مبارزه عینی طبقاتی، وجود اجتماعی مقدم بر تفکر، اندیشه، فعالیت ذهنی، آزادی ، اختیار، فعالیت فکری بشر، مبارزه ایدئولوژیک و شعور اجتماعی است. این تقدم و تاخر در هر مسئله ای که انسان با آن روبرو می شود، خود را نشان می دهد. بی گمان حکیمی می داند که این جمله ی فاوست گوته که«در آغاز عمل بود» همواره مورد علاقه و ورد زبان مارکس بود.(٦) بنابراین انگلس نه می تواند دو نوع دریافت از هستی یعنی دریافت های ایده آلیستی و ماتریالیستی را نفی کند و نه با توجه به ماتریالیست بودن خود نیازی به نقد کلی هستی شناسی احساس می کند.(٧)
و اما« محدود کردن پراکسیس به نقد معرفت شناسی متافیزیکی آن» یعنی محک زدن درستی یا نادرستی اندیشه به وسیله انگلس:
اگر چنانچه فعالیت و پراتیک بشر را در گسترده ترین ابعاد آن تصور کنیم، به راستی کدام جنبه است که از دید انگلس دور مانده باشد؟ نخست همان گونه که بالاتر اشاره کردیم، انگلس در مورد«کار و تولید» و نقش آن در تحول انسان بارها سخن گفته است. همچنین انگلس به همراه مارکس از تاریخ به عنوان «مبارزه طبقات» یاد کرد و«مبارزه طبقاتی» را نیروی محرکه تاریخ خواند. او همچنین از سه نوع «مبارزه اقتصادی و سیاسی و ایدئولوژیک» سخن راند. آیا اینها همه در مورد فعالیت بشر و جنبه های گوناگون آن نیست؟ آیا اینها همان پراکسیس مورد نظر حکیمی در گسترده ترین ابعاد آن نیست؟
حکیمی بیهوده تلاش می کند تا در این خصوص نقدی به انگلس وارد کند. او پس از ذکر گفته هایی از انگلس در نقد لاادریگری هیوم و کانت می نویسد:
«صرف نظر از اینکه انگلس در اینجا اولا مفهوم پراکسیس را به «آزمایش و صنعت» محدود می کند و ثانیا،همین مفهوم محدود را نیز صرفا برای لاادریگری هیومی و کانتی به کار می برد و نه برای رد هر گونه نظریه ی شناخت ماتریالیستی و ایدهئالیستی. آنچه در اینجا باید مورد تاکید قرار گیرد این است که انگلس با مفهوم پراکسیس صرفا معرفت شناسی را نقد می کند و نه هستی شناسی را.»
گرچه آزمایش و صنعت (یعنی فعالیت علمی و فعالیت تولیدی)اشکالی مهم از فعالیت عینی و پراتیک بشری است، اما روشن است و همه می دانیم – و از این رو ذکر این نکته بسی مضحک می نماید(به یادداشت ٥ همین نوشته نگاه کنید)- که انگلس هرگز این فعالیت را به این دو محدود نکرد. در خود همین کتاب فوئرباخ و ...و در بخش پایانی آن انگلس به جامعه و مبارزه ی طبقاتی و نیز وجوه دیگر فعالیت های عینی و ذهنی بشر به طور مشخص توجه می کند. و وقتی خود حکیمی می نویسد «در اینجا»، روشن است که از نظر حکیمی انگلس «در جاهای دیگر» بارها به وجوه دیگر فعالیت بشری اشاره کرده است. بنابراین حکیمی یا فکر می کند که حتما لازم بود انگلس «در اینجا» و در این بخش از کتاب اش که بیشتر متمرکز روی مسائل فلسفه و جهان شناسی است حتما باید در مورد همه اشکال پراتیک بشری اظهار نظر می کرد، و یا برای اینکه بحث خود را به کرسی نشاند، برخوردی غیرمسئولانه به نظرات یک متفکر انقلابی و فاکت ها می کند.
 
«انگلس بنیانگذار مارکسیسم»
بی تردید انگلس به عنوان یک تئوریسین انقلابی، نقشی مهم در ساخت و پردازش نظریاتی که به نام مارکس معروف شد، داشته است اما این او نبود که نام مارکسیسم را وضع کرد. اشارات انگلس درباب گسترش هواداران جهان بینی مارکس و مارکسیسم، نشان می دهد که مدت ها پیش از آنکه وی بخواهد عنوانی برای این اندیشه ها دست و پا کند، این عنوان از سوی هواداران این تئوری، انتخاب شده بود. بدین ترتیب چنانچه منظور حکیمی این باشد که انگلس کسی بوده که تئوری های مارکس را به مارکسیسم و مارکسیسم را به ایدئولوژی تبدیل کرده باشد چنین چیزی با واقعیت تطبیق نمی کند. در واقع مارکسیسم (تئوری های مارکس و انگلس با هم) به محض اینکه شکل نهایی خود را یافت بر ایدئولوژی های دیگر خرده بورژوایی همچون پردونیسم، باکونینیسم و لاسالیسم پیروز شد و تبدیل به جهان بینی و ایدئولوژی طبقه کارگر گردید.
انگلس همواره خود را از لحاظ اندیشه پردازی در مقامی پایین تر از مارکس می دید. وی در کتاب فوئر باخ و... به رابطه و نقش اش در ساخت این تئوری توجه می کند و در تشریح چگونگی پدید آمدن خط مشی مارکسیسم چنین می نوسد:
« ولی به هنگام تلاشی مکتب هگل، خط مشی دیگری هم [سوای خط مشی های هگلی های چپی همچون اشترائوس، باوئر، اشتیرنر و فوئر باخ] که واقعا ثمراتی به بار آورده است. این خط مشی بطور عمده با نام مارکس مربوط است.» (٨) (جملات داخل کروشه از من است). و در زیر نویس همان صفحه می نویسد:
« در اینجا اجازه می خواهم به یک توضیح شخصی بپردازم. در این اواخر بکرات به شرکت من در تنظیم این تئوری اشاره کرده اند. به این جهت مجبورم در اینجا کلمه ای چند بگویم تا بدین موضوع خاتمه بخشم. نمی توانم منکر آن شوم که من چه پیش و چه طی دوران کار مشترک چهل ساله خود با مارکس، شرکت مستقل معین خواه در پایه گذاری و خواه در تنظیم تئوری مورد بحث داشته ام. ولی قسمت اعظم اندیشه های اساسی و رهنمون، به خصوص در زمینه اقتصادی و تاریخی و از آن هم بیشتر فرمولبندی نهایی و قطعی آنها به مارکس تعلق دارد... و بدون او تئوری ما به هیچ وجه آنچیزی نبود که اکنون هست. لذا این تئوری بحق به نام وی موسوم است.»( بخش چهارم)
روشن است که پیش از آنکه انگلس از مارکسیسم صحبت کند این خوانندگان و پیروان تئوری مارکس بوده اند که از اندیشه ی مارکسیسم صحبت کرده اند. و به همین دلیل انگلس متذکر می شود که این تئوری به نام مارکس شهرت یافته است. در واقع کتابی که بیش از هر کتاب دیگری در تاریخ مارکسیسم اثر گذار بوده است، کتاب سرمایه مارکس بوده است. و حداقل از تقریبا یک صد سال پیش که لنین( که حکیمی او را درعرصه فلسفه یک پیرو مطلق فلسفه ی مارکسیسم که انگلس آن را پردازش کرد، می داند) به استنتاج منطق دیالکتیک نه از کتاب هایی که انگلس نگاشته بود، بلکه مستقیما از کتاب سرمایه دست می زند، دیگر جایی برای حرف هایی از این قبیل که فلسفه ی مارکسیسم را بیشتر انگلس و به وسیله کتاب هایی همچون آنتی دورینگ و یا دیالکتیک طبیعت و یا لودویگ فوئرباخ پروراند، باقی نمی ماند. فاصله ما با زمان چاپ کتاب لنین تقریبا ٨٥ سال است، حال آنکه فاصله نگاشتن آنتی دورینگ و دفترهای فلسفی به نصف این سال ها یعنی حدودا چهل و پنج سال می رسد. بنابراین اگر مارکسیست ها تا پیش از انتشار این اثر لنین یعنی به مدت چهل و پنح سال فلسفه مارکسیسم را تنها از آثار انگلس و یا پلخانف می آموختند، پس از نگارش این اثر و در هشتاد سال اخیر می توانستند از طریق این اثر لنین که خلاصه کننده فلسفه و منطق مارکسیسم مستقیما از سرمایه مارکس است بیاموزند. همچنین می توان اشاره کرد که سوای این اثر لنین، در آثار مارکس نیز بحث درباره ی فلسفه گر چه نه به شکل کتاب هایی همچون آنتی دورینگ و یا لودویگ فوئر باخ، کم نیست و خواننده علاقه مند و جستجوگر بسیاری نکات فلسفی که بحث های اساسی انگلس مغایر با آنها نیست، در کتاب هایی همچون، خانواده مقدس، ایدئولوژی آلمانی، فقر فلسفه، نقد اقتصاد سیاسی، سرمایه و یا نقد برنامه گوتا خواهد یافت. (٩)
 
یادداشت های بخش نخست
١- و این علیرغم مترجمانی همچون پرویز بابایی، باقر پرهام، بابک احمدی و حسن مرتضوی است که جداگانه به ترجمه هایی که از گذشته موجود بود، ترجمه هایی جدید افزودند و نیز مترجمانی که در لابلای ترجمه های خود از کتب دیگر خود را ناچار از ترجمه هایی جدید از این تزها می یافتند.
٢- گویا مارکس از وجود کتاب آنتی دورینگ بی اطلاع بوده است و نمی دانسته انگلس سه جزء برای اندیشه مارکس و خودش درست کرده است!؟
٣- نگارنده این سطور دربخش دوم نوشته ای با نام بابک احمدی چه می گوید و از جنبش دانشجویی چه می خواهد که حدود سال ١٣٨۴ نگاشته شد به بررسی این تزها به صورتی بسیار مختصر دست زده است. نگاه کنید به بذر شماره ی پنجم. متن کامل این مقالات به زودی در وبلاگ ما قرار داده خواهد شد.
۴- تفکری که گویا در مخالفت با نقش عنصرآگاه و روشنفکر در قبال جنبش کارگران ( منظورکارمزدان است) موضع می گیرد و چپ و راست بر سر بی نیازی کارگران به روشنفکران و حزب، با لنینیست ها به مخالفت بر می خیزد، خود عمیقا آغشته به تصور نیازمندی کارگران به نیرویی خارج از خودشان است تا آنها را به حرکت در آورد. حکیمی به عنوان یک روشنفکر نقشی جز این نداشته که برای جنبش کارگری تئوری پردازی کند، اما نوع اکونومیستی آن را!؟
٥- « شیوه ی تولید زندگی مادی ، تعیین کننده چگونگی زندگی اجتماعی، سیاسی و فکری است.» و « در بررسی چنین تغییراتی همواره باید میان تغییر و تحول مادی شرایط اقتصادی تولید که با همان دقت معمول در علوم طبیعی می توانند تعیین شوند و دگرگونی حقوقی، سیاسی، مذهبی،هنری یا فلسفی - یعنی شکل های ایدئولوژیکی که در آنها انسان ها از این اختلافات با خبر می شوند و علیه آن مبارزه می کنند، تفاوت قائل شد.» (مارکس، مقدمه ی کتاب درآمدی بر نقد اقتصاد سیاسی). یاد کردن از این نظرات و گفته های مارکس که جزو ابتدایی ترین مسائل و الفبای مارکسیسم به شمار می رود، در این مجادله برای ما سخت است و ناگوار! اما چه باید کرد با کسانی که به هر دری می زنند، تا بدیهی ترین نظرات یک دانشمند انقلابی را به چیز دیگری برگردانند!؟
٦- انگلس پس از کلامی چند در مورد کتاب فوئر باخ به نام ماهیت مسیحیت و نهاده اصلی ماتریالیسم، چنین می گوید: « می بایست تاثیر رهایی بخش این کتاب احساس گردد تا تصوری در این باره به دست آید. شور و هیجان عمومی بود: همه ی ما فورا فوئرباخیست شدیم. اینکه مارکس با چه شوری این نظریه جدید را تهنیت گفت و با وجود همه ی تذکرات انتقادی خود، تا چه حدی این نظریه ی جدید در وی تاثیر داشت، موضوعی است که می توان آن را در خانواده مقدس خواند.» (لودویگ فوئرباخ و پایان...، بخش نخست)
٧- برای تاکید بیشتر باید بگوییم که مبارزه میان ماتریالیسم و ایده آلیسم، میان دیالکتیک و متافیزیک امری نیست که با پایان یافتن جامعه طبقاتی پایان بگیرد. این مبارزه در جامعه کمونیستی نیز ادامه خواهد یافت؛ و خواه درون جامعه و میان گروه های پیشرو و عقب مانده خواه درون فرد فرد اعضای جامعه بروز خواهد کرد؛ اما شکل این مبارزه ایدئولوژیک بیرونی و درونی، حالت طبقاتی و مبارزه طبقاتی نخواهد داشت.
٨- همچنین در بخش نخست همین کتاب اشاره می کند که :
« طی این مدت جهان بینی مارکس بسی دورتر از حدود آلمان و اروپا و در تمام زبان های ادبی جهان هوادارانی یافت.»
٩- مهم ترین تفاوت میان مارکس و انگلس همان عدم توجه لازم از جانب انگلس به قانون تضاد به عنوان قانون اساسی دیالکتیک است. لنین در کتاب دفترهای فلسفی در مقاله درباره ی مسئله دیالکتیک نخست به بیان دیدگاه اساسی دیالکتیک که هگل آن را طرح کرده است می پردازد:« دو گانه شدن یک واحد کل و معرفت بر اجزاء متضاد آن جوهر...دیالکتیک است. این دقیقا همان شیوه ای است که هگل نیز مسئله را به همین ترتیب طرح می کند. (ارسطو در متافیزیک خود مدام در این باب بحث کرده و بر علیه هراکلیت و نظرات هراکلیت به مبارزه برخاسته است). درستی این وجه محتوی دیالکتیک می بایستی به وسیله ی تاریخ علم ارزیابی شود.» و آن گاه در نقد پلخانف و نیز انگلس چنین می گوید: « معمولا توجه لازم به این وجه دیالکتیک معطوف نمی شود( به عنوان مثال پلخانف): وحدت ضدین به مثابه مجموعی از مثال ها( « به عنوان مثال، دانه،« به عنوان مثال، کمونیسم اولیه» همین طور[ این نکته] حقیقت دارد در مورد انگلس. اما این« برای عامه فهم کردن می باشد») و نه به عنوان قانون شناخت ( و قانون جهان عینی ) در نظر گرفته شده باشد.» ( لنین، دفترهای فلسفی، دفتر اول، مقاله درباره مسئله دیالکتیک، ترجمه جواد طباطبایی- با اندکی تغییر). ترجمه دفتر اول در کتابخانه وبلاگ ما موجود است. جمله درون کروشه و تاکیدها از من است). این مباحث لنین به وسیله ی مائو تسه تونگ ادامه یافت و در کتاب کوچک در باره مسائل فلسفه بسط پیدا کرد.
 
بخش دوم
«انسان» یا «انسان اجتماعی»
« به نظر مارکس با پیدایش انسان در عرصه ی گیتی دیگر جهان با انسان تعریف می شود. و چیزی به نام جهان یا طبیعت بدون انسان اساسا وجود ندارد که بخواهیم آن را مقدم و موخر بدانیم. هر آنچه در طبیعت وجود دارد مهر و نشان انسان و تاریخ او را در خود دارد و طبیعت بدون انسان و تاریخ چیزی جز یک انتزاع نیست.»( محسن حکیمی، فردریش انگلس، بنیانگذار ایدئولوژی مارکسیسم).
گرچه دراین نکات، حکیمی روی «انسان» و «تاریخ» او تاکید می کند اما جداکردن انسان از تاریخ و تکرار آن تا حدودی جا برای تفاسیر انسانگرایانه از نظریات مارکس باز می گذارد. در حالی که از دیدگاه مارکس طبیعت با انسان به عنوان مفهومی و یا وجودی مستقل از اجتماع و تاریخ تعریف نشده بلکه با انسان اجتماعی - تاریخی تعریف می شود. یعنی« نه انسان به عنوان یک «فرد تجریدی»( تز هفتم) یا سوژه ی مستقل، بلکه «جامعه انسانی» و یا «اجتماع انسانی».
اشاره به این نکته ضروری است زیرا پیوندی های معینی بین نظریات حکیمی با نظریه ی لیبرالی«از خود بیگانگی انسان» که پایه و اساس نظریات چپ نویی ها و پسامدرن ها و( همچنین مارکسیسم غربی و ترتسکیست های کنونی) را می سازد وجود دارد. مارکسیسم انسان را نه به عنوان «انسان» یا« سوژه» بلکه تنها به عنوان «انسان اجتماعی» تعریف می کند. از این رو این اندیشه نه به انسان به عنوان« ذات انسان» (تز ششم) بلکه به انسان به عنوان «مجموعه مناسبات اجتماعی»(همان تز) توجه می کند. و زمانی که انسان تبدبل به انسان به عنوان «مناسبات اجتماعی» یا «مناسبات تولیدی» شد آن گاه تجزیه و تحلیل این مناسبات تولیدی که زیر ساخت آن را «مناسبات اقتصادی» و روساخت آن را مناسبات سیاسی - ایدئولوژیک تشکیل می دهد، اهمیت می یابد و ویژگی های ذهنی و روانی انسان ها بر چنین مبنایی تبیین می گردد. طرد مباحث ماتریالیسم تاریخی به عنوان یک اندیشه نظام دار و ایدئولوژیک نقطه عزیمت و نیز نتیجه این شیوه ی نگرش حکیمی است.(١)
 
تمایز ماده و ذهن و نقش تعیین کننده ماده برای ذهن
«او با طرح این هستی به عنوان سوژه- ابژه ، تغییر دهنده و شناسنده، تولید کننده و مصرف کننده ،هر گونه تمایز بین انسان و طبیعت (اندیشه و ماده ) را از میان بر می دارد و بدین سان ضمن در گذشتن از مبحث قدیم تقدم اندیشه یا ماده مقوله ای را طرح می کند که در آن هرگونه فرق بین اندیشه و ماده (یا انسان و طبیعت)از میان رفته است و آن همان کار و تولید و به طور کلی پراکسیس است.» و
« از نظر مارکس، وجود یا هستی همانا پراکسیس است و نه ماده ای که سپس روح از دل آن بیرون امده و یا روحی که سپس ماده را به وجود آورده است.»(همانجا)
ذکر دو نکته در مورد این نظرات حکیمی لازم است. در مورد نکته نخست در بخش پیشین صحبت کردیم اما برای تاکید بیشتر باید بگوییم که حکیمی از یکسو چپ و راست به گوش ما می خواند که این مسئله اساسی فلسفه یعنی تقدم و تاخر تنها در مورد طبیعت پیش از انسان صدق می کند و از زمانی که انسان پدید آمد دیگر فاتحه ی این مسئله خوانده شد و ما با چیزی به عنوان تقدم و تاخر ماده یا ذهن روبرو نیستیم و از سوی دیگر، حکیمی مصر است که گویا ماتریالیست بودن تنها پذیرش این نکته است که طبیعت و جهان پیش از انسان پدید آمده و پس از پدید آمدن انسان چیزی به نام فلسفه ماتریالیسم معنا و مفهوم ندارد. در حالی که پرسش تقدم و تاخر طبیعت و انسان در نظریه ی شناخت ماتریالیستی - دیالکتیکی، نخست به عنوان عدم وابسته بودن وجود امر مادی به امر معنوی است. یعنی خواه انسان باشد، خواه نباشد، ماده به عنوان واقعیتی عینی، مستقل از انسان( مستقل از احساس و تفکر انسان) وجود خواهد داشت. و دوم به مسئله رابطه ماده و اندیشه، عین و ذهن و یا پراتیک و تئوری مربوط می شود؛ یعنی پس از درک این دو به عنوان وحدت اضداد، به شکل پایه و اساس بودن ماده برای ذهن، به عنوان تعیین کننده گی کلی و نهایی عین برای ذهن، پراتیک برای تئوری، فعالیت عینی برای فعالیت ذهنی و در نهایت فعالیت تولیدی بشر برای فعالیت های سیاسی و فرهنگی او در میآید. (٢)
تفاوت اساسی دیالکتیک ایده آلیستی با دیالکتیک ماتریالیستی در این است که در دیالکتیک ایده آلیستی (هگل)، این دیالکتیک مفاهیم یا حرکت ایده هاست که دیالکتیک چیزها را پدید می آورد، اما در دیالکتیک ماتریالیستی(مارکس) این دیالکتیک چیزها یا حرکت ماده است که دیالکتیک مفاهیم را پدید می آورد. چنین است تقدم و تاخر ماده و ذهن در ایده آلیسم دیالکتیکی و در ماتریالیسم دیالکتیکی. (٣)
 
تضاد میان کارفکری و کار جسمی
و نکته دوم: بی تردید تفکری که تئوری را از عمل جدا می کند، متافیزیکی است. اما تفکری که بین تئوری و عملی که با هم ارتباط دارند، تضاد می بیند متافیزیکی نیست. معنای جدا نکردن تئوری از عمل این نیست که این دو هیچ گونه تضادی با یکدیگر ندارند. برعکس یه این معناست که این دو در وحدت مشخص، مشروط، موقتی، گذرا، نسبی و تاریخی معینی بسر می برند و چنانچه شرایط تغییر کند، وحدت نوینی باید بیابند. تلاشی وحدت پیشین و ایجاد وحدتی نوین تنها و تنها بر بستر مبارزه بین فعالیت عینی بشر (یعنی مبارزه تولیدی و مبارزه طبقاتی ) و فعالیت ذهنی بشر( یعنی تئوری علمی در هر زمینه ی مبارزه تولیدی و مبارزه طبقاتی) ممکن و مقدور است. بدون مبارزه در وحدت، هیچ گونه حرکت، تغییر و تکاملی ممکن و مقدور نیست.
تفاوت، تمایز، اختلاف، دوگانگی بنیادی، تضاد، دفع یکدیگر و مبارزه، مطلق است و مشروط به هیچ گونه شرایطی نیست، در حالی که همگونی،هماهنگی، وابستگی متقابل، تعادل و وحدت، نسبی و مشروط به شرایط است. وحدت مشروط و نسبی تئوری و عمل و مبارزه مطلق میان آنها، درک دیالکتیکی از رابطه تئوری و عمل است. (۴)
این به این معنی است که حرکت تئوری و عمل ناموزون است و این دو نمی توانند با هم و به گونه ای برابر و در همه احوال یکسان حرکت کنند و رشد و تکامل یابند. هیچ انسانی نمی تواند مداواما و در هر آن هم فکر و هم عمل کند. چنین چیزی تنها برخی زمان های نادر امکان پذیر است. انسان برخی مواقع بیشتر فکر می کند تا عمل کند و برخی مواقع بیشتر عمل می کند تا فکر کند.
بر همین سیاق در یک جامعه متکی به تقسیم کار بین کار فکری و کار یدی این دو پدیده گرچه از نظرگاهی کلی همزمان موجود و در آن جامعه وحدت دارند اما در درون آن و به عنوان یک تقسیم کار اجتماعی که ریشه های تاریخی و طبقاتی معینی دارد در تضاد به سرمی برند.
در جوامع سرمایه داری علم و دانش تخصصی است و این گونه نیست که در اختیارهمگان باشد و همه به یکسان امکان بهروری از آن را داشته باشند. در چنین جوامعی تولید فکری از تولید مادی جداست و طبقات استثمار شده و محروم و ستمدیده به علت شرایط اقتصادی محروم از تحصیل و فراگیری علوم هستند. در نتیجه ی عدم دسترسی به علوم، تصورات آنان در مورد شرایط زندگیشان، با آنچه می توان به یاری علومی همچون علم اقتصاد و سیاست بدان دست یافت، فرق می کند. در چنین جوامعی، این عموما آنان که به طور تخصصی کار فکری می کنند یعنی روشنفکران هستند که ناقل علم و دانش تخصصی به درون طبقه کارگر و طبقات استثمار شونده و محروم می باشند.
نفی این واقعیات بدیهی زیر عنوان رفع تضاد میان تئوری و پراتیک و وحدت این دو در پراکسیس نه تنها به خودی خود نافی یک واقعیت عینی، یک تضاد واقعی در جوامع سرمایه داری یعنی تضاد میان کار فکری و کار جسمی است، نه تنها به نفی تئوری انقلابی مارکسیستی می انجامد که حکیمی تمایل وافر به انجام دادن آن دارد، بلکه در نهایت و به علت دیدگاه عمومی مندرج در آن یعنی دیدگاهی که به جای آشکار کردن تضاد به نادیده کردن و نفی آن گرایش دارد از نظر تئوریک و عملی به تخفیف دادن تضاد میان استثمار گران و استثمار شوندگان، کانالیزه کردن آن در قانون گرایی و گرایش به لیبرالیسم نیز منجر می گردد. این البته هم در دیدگاه های اکونومیستی حکیمی در کمیته هماهنگی مستتر است و هم در بسط نتایج سیاسی است که می توان از این نظریات تئوریک حکیمی گرفت.
 
تبدیل و معنای آن
به راستی منظور مارکس از اینکه می گوید« تئوری همین که به میان توده ها نفوذ کند به نیروی مادی تبدیل می شود» چیست؟ ( و این در مقاله ای است که در آن از پراکسیس نیز سخن رانده است) مگر غیر از این است که جنبش توده ای که در جریان است، به تئوری مسلح نیست و عملی خودبه خودی است و نیاز به تئوری است تا در این جنبش نفوذ کرده و نیروی محرک وارد آن نموده، خود در امتزاج با جنبش توده ها به نیرویی مادی تبدیل گردد؟ اگر تئوری در تضاد با جنبش موجود توده ها نبود،چه نیازی به این بود که بخواهیم آن را در این جنبش نفوذ داده، تبدیل به «نیروی مادی» کنیم؟(٥)
چرا مارکس از تبدیل سخن می راند؟ تبدیل به معنای تغییر یافتن به چیزی غیراز خود است. هیچ چیز به خودش تبدیل نمی شود، مگر اینکه در حال حاضر غیر از خودش باشد! اگر این دو پدیده یعنی تئوری و پراتیک در پراکسیس یکی بودند آیا دیگر ضرورتی بود تا به یکدیگر تبدیل شوند؟ اگر تضاد میان تئوری و پراتیک در پراکسیس حل گردیده بود، آیا نیازی بود که مارکس از تبدیل تئوری به نیروی مادی حرف زند؟
پراکسیس به پراکسیس تبدیل نمی شود. چنانچه پراکسیس به پراکسیس تبدیل شود هیچ تغییری صورت نگرفته است. پراکسیس تنها می تواند به پراکسیسی متکامل تراز خود (یعنی به وحدتی بالاتر) تبدیل شود. در این صورت حتما درون پراکسیس جنگ و جدالی بوده که این پراکسیس توانسته به پراکسیسی متکامل تر از خود تبدیل شود. این تنها می تواند در نتیجه تضاد درونی پراکسیس یعنی تضاد میان تئوری و پراتیک رخ دهد.
حکیمی اشتباهات متعددی را درمورد رابطه ذهن و عین مرتکب می شود. او به جای توجه به تضاد ذاتی و آشکار کردن آن یعنی «دو گانه کردن یک واحد کل»، « دو در یک» می کند یعنی «یگانه کردن دو واحد» را اتخاذ می کند و میان اضداد وحدت مطلق یا سازش بر قرار می کند. او گمان می کند که با یافتن مقوله پراکسیس، «مهره مار» و «حلال مشکلات» یافته است و قادر است همه تضادها ی پیچیده میان تئوری و پراتیک را از میان بردارد.
تقلیل رابطه بین تئوری و عمل به وحدت مطلق و صرف، متافیزیک است؛ و حکیمی که در مقابل جدایی این دو موضع می گیرد، اما سخنی از تضاد میان آنها به میان نیاورده و این تضاد را تبیین نمی کند، یک متافیزیسین تام و تمام است.
 
ایده آلیسم و ماتریالیسم
« در این جا و در مبارزه میان دو مکتب فلسفی ماتریالیسم و ایدئالیسم، البته مارکس یک امتیاز به ایدئالیسم می دهد. او روح ایده الیست ها را که ماده را به وجود آورده است به روح صرف نظاره گر و شناسنده و بدین سان منفعل ماتریالیست ها ترجیح می دهد. به نظر او، ایدئالیسم از این نظر به حقیقت هستی نزدیک تر است، زیرا برای انسان (که در این مکتب به هیئت مبدل «ایده مطلق »،« روح مطلق» ، «خدا» و...در آمده است) خصلت فعال و دگرگون و پدیدآورنده قائل است.»
این البته درست است که مارکس در این مورد بخصوص (یعنی سوی فعال) امتیازی به ایده آلیست ها می دهد، اما چنانچه ما مسئله را در مجموع آن مورد بررسی قرار دهیم، او این امتیاز را بیشتر به ایده آلیست های دیالکتیسینی نظیر هگل می دهد تا به ایده آلیسم به عنوان یک فلسفه کلی. و نیز بیشتر به فیلسوفانی چون کانت می دهد که دایره فهم و شناخت بشر را از پروسه شناخت (گر چه به شکل ایده آلیستی آن) بسط داده اند تا فیلسوفان ایده آلیست دیگر. همچنین می توان گفت که اگرچه ایده آلیسم (به ویژه ایده آلیسم دیالکتیکی) « از این نظر» یعنی سوی فعال «به حقیقت هستی نزدیک تر» است، اما « از نظر» شناخت واقعیت محسوس از حقیقت هستی « دورتر» است. و برعکس ماتریالیسم گرچه از این نظر از حقیقت هستی دورتر است از لحاظ هستی عینی را مقدم قرار دادن به حقیقت هستی نزدیک تر است. (٦)
روشن است که دو نو آوری بسیار مهم مارکس در این تزها به کاربرد دیالکتیک در شیوه ی نگرش ماتریالیستی و نیز گسترش و توسعه ماتریالیسم از مطالعه انسان به عنوان یک موجود تک و منزوی به انسان اجتماعی است. در هر دو این موارد مارکس به عنوان یک فیلسوف متکی به نظرگاه های اساسی در فلسفه نه به عنوان یک «پراکسیسین» بلکه به عنوان یک ماتریالیست نوین با مسائل روبرو می شود:
 « دیدگاه ماتریالیسم کهنه، جامعه مدنی(یا جامعه بورژوایی) است. دیدگاه ماتریالیسم نوین جامعه انسانی و یا انسان اجتماعی است.»( مارکس، تزهای فوئر باخ، تز دهم).(٧)
بنابراین امتیازاتی که مارکس به ماتریالیسم به طور کلی می دهد، بسیار بیش از این امتیازی است که او در اینجا به ایده آلیسم می دهد.
تاکید بر این نکات ضروری است به دو علت:
نخست اینکه حکیمی به مدد «پراکسیس» ش تلاش می کند که مارکس را از ماتریالیست بودن مبرا کند. سپس از بین دو فلسفه ماتریالیسم و ایده آلیسم بیشتر روی ایده آلیسم تاکید کند و نه حتی تا حدودی روی دیالکتیکی بودن این ایده آلیسم . و در نتیجه خواننده هم ماتریالیسم را خوار می بیند و هم سخنی از حکیمی درباره ی دیالکتیک نمی شنود.
و دوما، هنگامی که حکیمی این سنگینی را به نفع ایده آلیسم چرخش می دهد او که می خواست خود را از شر تئوری با تحلیل بردن و نابود کردن آن در پراکسیس خلاص کند این بار و به شکل دیگری با وزنه بیشتر دادن به ایده آلیسم، عملا اهمیت بیشری برای ذهن و تئوری قائل می شود تا برای پراتیک. از یکسو نفی تئوری انقلابی و حزبیت و تاکید بر عمل خودبه خودی کارگران با تفسیر اکونومیستی از پراکسیس و از سوی دیگر اهمیت قائل شدن برای ایده آلیسم که عملا به اهمیت دادن بیش از حد به تئوری می انجامد. گویا حکیمی تنها در مجادله با مبحث تئوری انقلابی و حزب انقلابی است که مقابل مارکسیست ها و لنینیست ها موضع می گیرد. او خواهان این است که امثال او برای کارگران تئوری های لیبرالی و محافظه کارانه ای زیر عنوان «خود- رهایی کارمزدان» با «مبارزات خودبه خودی» موعظه کنند. یا به بیان دیگرافرادی چون او، این مبارزات خودبه خودی را به شکل تئوری در آورده و ترویج کنند.
 
یادداشت های بخش دوم
١- « او [مارکس] به دلیل رویکرد انقلابی و دگرگون سازش به دنیای اطراف خویش- که با مفهوم پراکسیس بیان می شد- از همان سال های دانشجویی و اولیه روزنامه نگاری اش ... هم با هگل مرزبندی داشت و هم با فوئر باخ: با هگل به این لحاظ که «پراکسیس» مضمونی ماتریالیستی داشت، و با فوئر باخ از این نظر که «پراکسیس» بر فعال بودن انسان، آن هم انسان اجتماعی تاریخا مشخص، تکیه می کرد» (محسن حکیمی، مارکس جوان، پیوست به ترجمه دو نوشته ی مارکس درباره مسائل یهود و گامی در نقد فلسفه حق هگل: مقدمه، ترجمه مرتضی محیط، ص١و٢ پیوست). گویا در اینجا حکیمی مخالف نام گذاری ماتریالیسم به روی یک نظریه مشخص نیست. زیرا هم از «مضمون ماتریالیستی داشتن» پراکسیس صحبت می کند، و هم از « انسان اجتماعی تاریخا مشخص» که به نوعی گسترش دیدگاه ماتریالیستی است به جامعه و تاریخ. در نوشته اخیر خود نیز، حکیمی، یک بار از زبان مارکس از «انسان اجتماعی- تاریخی» یاد می کند.
٢- در بخش نخست اشاره کردیم این تقابل در مورد مسائل فلسفی حادی همچون آزادی و ضرورت و نیز زیر ساخت اقتصادی و روساخت سیاسی - ایدئولوژیک و به طور کلی وجود اجتماعی و شعور اجتماعی نیز صدق می کند.
٣- « نوعی از آگاهی – به ویژه آگاهی فلسفی- چنان است که موجودیت واقعی انسان را در تفکر مفهومی می داند و بنابراین جهان مفاهیم از نظر او یگانه واقعیت [معتبر] محسوب می شود؛ این نوع آگاهی حرکت مقولات را که فقط متاسفانه سرش به خارج بند است به جای عمل واقعی تولید می گیرد و می پندارد که جهان محصول آنهاست. ... [ رابطه کلیت مشخص واقعی واقعی با اندیشه و ادراک به هیچ وجه به این معنا نیست که کلیت واقعی] فرآورده مفهومی خود اندیش و خود ساز در ورای مشاهده و ادراک باشد، بل حاصل ارتقا مشاهده و ادراک به سطح مفاهیم است. ... مادام که فعالیت صرفا کلامی و نظری ذهن بجای خود باقی است، موضوع اندیشه هم وجود مستقل خود را بیرون از ذهن حفظ می کند . از این رو، در روش نظری هم باید همیشه به موضوع واقعی یعنی به جامعه توجه کرد و واقعیت داده شده و مقدم بر اندیشه آن را از نظر دور نداشت.» ( مارکس، گروند ریسه، ترجمه باقر پرهام و احمد تدین، مقدمه ص ٢٧ و ٢٨، تمامی تاکیدها از ماست). بهتر بود حکیمی به جای نقد انگلس به نقد مارکس می پرداخت؛ زیرا مارکس نیز سال ها پس از تزهای فوئرباخ از تقدم و تاخر ماده و ذهن حرف می زند و تقدم ماده بر ذهن را الفبای ماتریالیسم می داند و توجه به آن را همیشگی! گویا مارکس، نظریه پراکسیس را بدان گونه که حکیمی تفسیر می کند، پاک فراموش کرده است.
۴- یکی از ساده ترین و روشن ترین تحلیل های مارکس درباره چگونگی وحدت و مبارزه اضداد، در مقدمه نقد اقتصاد سیاسی(گروند ریسه) درباره ی تولید و مصرف آمده است. در نقل این قسمت همانا «تمایز»اضداد است که برای ما اهمیت دارد:
« این وحدت بی واسطه (یا مستقیم) که در آن تولید همان مصرف و مصرف همان تولید است، دو گانگی بنیادی(یا همزمان) آنها را از بین نمی برد» و «تولید، مصرف است؛ مصرف، تولید است. تولید مصرفی. مصرف تولیدی. نظریه پردازان اقتصاد سیاسی هر دو را مصرف تولیدی نام نهاده اند اما در پی آن یک تمایز(یا تفاوت) قائل شده اند بدین معنی که نخستین را به مثابه بازتولید و دومی را مصرف تولیدی قلمداد می کنند. همه پژوهش ها در مورد نخستین، به کار مولد مربوط می شود در حالیکه پژوهش های مربوط به دومی با مصرف نامولد یا مولد سرو کار دارد.» و« [همانی به این معنی که] یکی به منزله وسیله یا ابزار وساطت دیگری است. این در واقع بیان وابستگی دو جانبه تولید و مصرف است. یعنی بیان حرکتی است که آنها را به یکدیگر مرتبط می سازد، و ضمن تایید خارجیت آنها نسبت به یکدیگر(یا بیرون بودگی و مجزا بودن آنها از یکدیگر)، ضرورت وجود یکی برای دیگری را ثابت می کند.»(مارکس، گروند ریسه، ترجمه باقر پرهام، ص ١٥ و ١٧، همه جملات در پرانتز که استفاده از ترجمه صادق انصاری است، و همچنین تاکیدها از ما است). خواننده علاقمند می تواند این «خارجیت»، « تمایز» و یا «دوگانگی بنیادی» اضداد را در تحلیل های هگل در علم منطق نیز باز یابد.
٥- حکیمی صفحات متعددی را در مقاله اش با نام مارکس جوان، به تفسیر مقاله مارکس به نام گامی در نقد فلسفه حق هگل - درآمد اختصاص داده ، اما دریغ از اینکه اندکی به تجزیه و تحلیل این جمله مشهور مارکس بپردازد!
٦- لنین نیز ایده آلیسم دیالکتیکی را به ماتریالیسم دیالکتیکی نزدیک تر می دید و نه ماتریالیسم متافیزیکی را( که او آن را زمخت و نتراشیده می خواند)،اما لنین نیزهرگز به ایده آلیسم به عنوان یک فلسفه امتیازی بیشتر از ماتریالیسم متافیزیکی نداد. او از دیدگاه دیالکتیک ماتریالیستی، هر کدام از این دو فلسفه یعنی ایده آلیسم و ماتریالیسم متافیزیکی را، «تکامل یک سویه، اغراق آمیز و افراطی» یکی از دو سوی ذهن یا عین در تکامل شناخت انسان می دید. نگاه کنید به لنین، درباره مسئله دیالکتیک.
٧- ضمنا حکیمی می تواند ببیند که در این تز، مارکس از دیدگاه فلسفی خودش نه با نام دیدگاه نوین «پراکسیس»، بلکه به عنوان ماتریالیسم نوین نام می برد که به انسان نه به صورت فرد تک جامعه بورژوایی، بلکه به صورت انسان اجتماعی توجه می کند. این همان درکی است که بعدها به درک ماتریالیستی تاریخ مشهور شد.(نگاه کنید به مارکس و انگلس، ایدئولوژی آلمانی، و نیز مارکس، گروند ریسه، مقدمه)

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر