۱۴۰۱ شهریور ۱۸, جمعه

درباره برخی مسائل هنر(24)



 
درباره برخی مسائل هنر(24)
 
هنر و مخاطب
 
طبقه ی کارگر و توده های زحمتکش در آثار هنری( ایران) - ادامه
در این بخش به داستانی از بزرگ علوی می پردازیم که یکی از دو مضمون اصلی اش را می توان چگونگی تبدیل زنی عادی به یک زن کارگر انقلابی دانست.
خائن - بزرگ علوی ( آذرماه 1327)
 این داستان درباره مبارزات کارگری حزبی- سیاسی است. دو قطب اصلی این داستان یکی طبقه ی حاکم استثمارگر و ستمگر و سازمان های اطلاعاتی اش و دیگری طبقه ی کارگر و سازمان سیاسی کارگری در حال مبارزه اش می باشد. اساس داستان درباره ی تحول یک دختر ساده و شیرسیاسی با گرایش هایی به سوی داشتن یک زندگی معمولی به یک کارگر مبارز انقلابی است. در اینجا ما با همان ساخت بنیانی روایتی که یکی مبارزه می کند و جان می بازد و دیگری راه اش را ادامه می دهد روبروییم و با ویژگی هایی که آن را از داستان هایی این چنین متمایز می کند.
 شکل داستان
 در شکل ظاهری داستان به دو بخش تقسیم شده و از زبان شخصی( اول شخص مفرد) که به گفته ی خودش روزنامه نگار (و یا نویسنده داستان)است حکایت می شود. بخش نخست این داستان در مکان نامشخصی و از گفتگوی این فرد با شخص دیگری آغاز می شود که عضو سازمان اطلاعاتی حکومت است و ما نخست به شرح وی( باز از زبان اول شخص مفرد) از حوادثی که در گذشته برای وی پیش آمده گوش می دهیم. می توان او را راوی عمده ی بخش نخست نامید. در اینجا ما از حال به گذشته رفته و از نگاه مامور آگاهی- یا حکومت- با وضع زندگی و روابط و مبارزه ی انقلابیون در زمان استبداد رضاخانی آشنا می شویم( شغل، کار انقلابی، دوستان، روابط صمیمی و دلداده گی و علائق و از جمله کتاب، سینما، فردوسی و شاهنامه و...).
در بخش دوم از گذشته به حال بر می گردیم و با واسطه ی راوی اصلی یا همان روزنامه نگار که به عنوان یکی از نمایندگان مطبوعات به کنگره ی کارگری دعوت شده و در محل کنگره به راوی سومی که اشرف است انتقال می یابیم و مابقی داستان از زبان اشرف( اول شخص مفرد) گفته می شود. در این بخش ما از نگاه انقلابیون با انقلابیون و البته حکومت آشنا می شویم. روشن است که این ها سه راوی داستان اند که در کنار راوی ناپیدا یعنی نویسنده قرار می گیرند.
بر مبنای آنچه گفته شد و دو بخش و دو راوی عمده، دو قطب اصلی داستان، مامور اطلاعاتی نماینده ی طبقه ی حاکم از یک سو و مبارز حزبی وابسته به جریان کارگری مخالف حکومت و کلا مبارزان و طبقات محکوم از سوی دیگر هستند. این هر دو، فعال و در حال مبارزه با یکدیگراند. قطب سوم روزنامه نگار یا راوی اصلی داستان است که نقش وی بیشتر ناظر بودن و وقایع نگاری است. می توان این قطب سوم را از نظر سیاسی غیرفعال( تا جایی که وی را صرفا روزنامه نگار بدانیم و نه نویسنده داستان) و از نظر فعالیت رسانه ای« کنجکاو» و  فعال و تاریخ نگار حکایت بدانیم که برشی از مبارزات دو طبقه و ماندگار شدن تجارب آن ترسیم می کند.
 داستان با گفتگوی این «روزنامه نگار» با یک مامور سابق اداره ی آگاهی آغاز می شود که از حوادث گذشته در کار اطلاعاتی خود صحبت می کند. در این گفتگو با فضای سیاسی دو دوران مختلف یکی شانزده سال پیش و استبداد سیاسی همه جانبه ی رضاخانی که علیرغم ادعاها مسلط است و دیگری تقریبا اکنون یعنی پس از سال های بیست که دموکراسی نیم بندی وجود دارد و فعالیت های سیاسی به نسبه آزاد است آشنا می شویم. معرفی شخصیت ها و کنش های آن ها نیز در این دو فضای سیاسی متفاوت صورت می گیرد. تا جایی که به جریان مبارز مربوط می شود و نه به حکومت، در فضای 16 سال پیش این شخصیت محمد رخصت است که محور داستان است و تقریبا همه چیز حول وی می چرخد و اشرف نامزد محمد شخصیتی جانبی و غیرعمده دارد؛ برعکس در فضای سیاسی کنونی این اشرف است که شخصیت محوری و همه کاره ی داستان است و شخصیتی همتراز وی وجود ندارد. در عین حال در فضای استبداد تقابل شدیدی بین جریان حکومت و جریان مبارز که فعالیت اش مخفی است وجود دارد و فرد اطلاعاتی به عنوان نماینده ی حکومت در مقابل جریان حزبی قرار می گیرد. در فضای کنونی حزب سیاسی در شرایط آزادانه تری فعالیت می کند و گردهمایی های کارگری برگزار می کند. گرچه از دیدگاه مامور اطلاعاتی «خوشبختانه» اداره سیاسی با همان گونه فکر و شیوه با جریان های مبارز کارگری تقابل می کند که آن زمان می کرد.
 زبان و نثر داستان ساده و روان و عادی است اما با توجه به اینکه هر چهار نفر افرادی تحصیل کرده هستند گفتگو ها و شیوه های بیان جز در مواردی جزیی، زبان همین گونه افراد و عموما مودبانه و ادبی است.
 اکنون به سه شخصیت اصلی داستان توجه می کنیم.
مامور اداره ی آگاهی
مامور اطلاعاتی از یک سونماینده مزدوران حکومت و افرادی است که از نظر ایدئولوژیک مغزشویی شده اند:
« من جدا عقیده داشتم که دارم خدمت می کنم.»
 و از سوی دیگر نماینده ی طبقات ستمگر حاکم است چندان که منافع حکومت و این طبقات را منافع خود می داند و از سوی آنان سخن می گوید:
«بالاخره هر رژیمی یک عده مخالف دارد. مخالفین را باید سرکوب کرد. همه جا...» و
« اگر آن روز هر پنج نفرشان را گرفته بودیم، امروز این جور هرج و مرج نبود.»( اینها حرف های سعید امامی را به یاد می آورد که «اگر امروز 300 نفر را نکشیم فردا باید 3000 نفر را بکشیم»).  
بسیاری از این گونه افراد - تا آنجا که آنها را به عنوان مزدور و«مامورم و معذورم» مورد بررسی قرار دهیم جایی که اوضاع عادی و آرام است فکر می کنند آنها که در مقام بالاتر هستند و یا مملکت را اداره می کنند بهتر از هر کسی می فهمند که منافع مردم چیست: 
« ...دولت آن روز بهتر می فهمید که چه کسانی بهتر است در مجلس وکیل باشند یا...» و منظور وکیل مردم است!
از دیدگاه بسیاری از اینان جایی برای نقد مقامات کشوری و شرکت مستقل در مبارزه ی انتخاباتی نیست:
« یکی از مقاصد شهربانی همین بود که صورتی از تمام سیاستمداران، که هنوز یاغی بودند، تهیه کند و پس از انتخابات آن ها را سرجای خودشان بنشاند.»
اما در مورد این که همه ی این گونه افراد فریب خورده و قربانی اند و بنابراین مسئولیت چندانی متوجه شان نیست باید اندکی تامل کرد- و این جایی است که اینها دیگر نه مزدور بلکه مستقیما نماینده ی طبقات حاکم می شوند-. این مامور به خوبی دوز و کلک های دولت و شهربانی را در دوران استبداد می شناسد. وی پس از صحبت در این مورد که انتخابات «آزاد» بود به این اشاره می کند که در محل هایی که مردم را برای اخذ رای می بردند ماموری از طرف آگاهی آرایی به مردم می داد و آنها مجبور بودند آن را به صندوق بریزند و اگر اطاعت نمی کردند به آنها تذکر جدی و خشن داده می شد. سپس می گوید که با این همه برخی از مردم رای فردی خود را به صندوق می ریختند. و در پی آن می افزاید:
« ولی چه فایده داشت؟ شب صندوق را باز می کردند و آرای کاندیداهای دولت را در صندوق می ریختند...»
به عبارت دیگر این مامور می داند که حکومت سالم و صادق نیست و امیال خود را یا با زور و یا با دوز و کلک و تقلب پیش می برد و با این وجود این گونه تصور می کند و یا دقیق تر به نوعی خودش را فریب می دهد و برای خودش تبیین می کند که واقعا خدمت به کسانی می کند که هدف شان خدمت به مردم است و منافع مردم را بهتر از خودشان می شناسند.
نهایت  آرزوی مامورانی این چنین و در جایگاه مزدور، پست و مقام است و مافوقی را که به آنها وعده ی پست و مقام بدهد «خوب» می دانند:
« ... رئیس اداره سیاسی مرا احضار کرد. خدا بیامرزدش، آدم خوبی بود. به من گفت که: می خواهم به شما کمک کنم... و اگر این توطئه را کشف کنید، می توانید مطمئن باشید که مراحم حضرت اجل شامل حال شما خواهد شد.»
اشخاصی که پس از انجام ماموریت و جنایاتی که موجب آن شده اند حتی برنمی گردند نگاه کنند و ببینند چه کرده اند. موجوداتی بی احساس و بی تفاوت و مسخ شده:
« اوسا علی قالی باف را خود من ... تحویل زندان موقت دادم. بعد نفهمیدم که چه شد. در هر صورت پس از قضایای شهریور او را دیگر ندیدم. شاید هم در زندان مرد.»
به این ترتیب چارچوب تحرک و فعالیت«مامور» آگاهی بسیار محدود است. وظایفی به وی داده می شود آنها را انجام می دهد و به سراغ کار خود می رود و بدون این که بداند در پی آنچه انجام داده چه چیز دیگری روی داده است:
«...  و همان کاسبکار را به اتاق رئیس سیاسی آوردند. رئیس از من پرسید :« او را  می شناسی؟» گفتم: «بله.» خنده اش گرفت و گفت:« اسمش چیست؟» گفتم:« نمی دانم.» رئیس اداره ی سیاسی گفت:« عجب!این آقا می خواست وکیل مجلس بشود. آقای اوسا علی قالی باف در انتخابات قریب پانصد رای داشته... و حالا برای این که با هم بیشتر آشنا بشوید، خودتان او را به آسایشگاه ببرید.» و یک یادداشت بی نمره به من داد و او را تحویل زندان کردم و رسید دریافت داشتم.» و بالاخره:
«فهمیدید که با محمد رخصت چه کردند.» گفت:« نمی دانم، در هر صورت گرفتار نشد.»
کمی پس از کودتای 28 مرداد که ساواک پایه گذاری شد برای برقراری فضای استبداد و اختناق بسیاری از این گونه ماموران و مزدوران تولید شدند. ساواک با موجودات پلید و خونخواری همچون پرویز ثابتی تبدیل به ساوامای جمهوری اسلامی با موجودات پلید و خونخواری همچون سعید امامی شد. ادامه ی سعید امامی ها اکنون در سازمان های مخوف حفاظت اطلاعات سپاه و سازمان اطلاعات مشغول کارند و کارشان همان کارهای«اداره شهربانی» رضاخانی در ابعادی بسیار گسترده تر است.
محمد رخصت
 مامور اطلاعاتی مبارز حزبی را چنین معرفی می کند:
«محمد رخصت جوانی است بیست و پنج ساله و در دبیرستان شمس معلم است.»
رخصت عضو نیمه حرفه ای حزب سیاسی است که در نتیجه ی تحت تعقیب و مراقبت پلیسی قرارگرفتن و حالا یا زبده بودن مامور آگاهی و یا بی احتیاطی محمد( خود محمد چنین نظری ندارد!) لیست انتخاباتی از وی ربوده شده و در اختیار اداره ی اطلاعات قرار می گیرد و کمیته ی پنج نفره ای که سازمان دهنده ی تبلیغ برای نماینده ی کارگران است لو می روند. و در حالی که این اداره لیست مزبور را پیش از آن به وسیله ی یک خائن در میان پنج نفربه دست آورده، بنا به دلایلی( و از جمله عشق و علاقه اش به اشرف) این گمان در میان دوستان تشکیلاتی وی به وجود می آید که ممکن است محمد رخصت خیانت کرده باشد. وی که تحمل ننگ خیانت و خائن بودن را ندارد خودکشی می کند و پیش از این عمل نامه ای به اشرف می دهد که آن را به سازمان اش برساند.
این میان، در دو بخش داستان و به کرات به فرد دیگری هم به نام اوساعلی قالیباف که نام اصلی اش اوسا رجب رمضان می باشد به عنوان نماینده ی کارگران اشاره می شود بی آنکه به گونه ای مستقیم به شخصیت و خصوصیات وی پرداخته شود.
محمد رخصت فردی است عضو حزب و متعهد به طبقه ی کارگر. او مبارزی است که در تنگنا قرار گرفته و بنا به دلایلی نمی تواند خیانت نکردن خود را ثابت کند. در عین حال حاضر نیست در میان رفقایش به سر برد و چنین ننگی بر پیشانی اش نقش بسته باشد. نتیجه ی وضعیت این است که خودکشی می کند.
خلاصه ای از شخصیت و اندیشه های رخصت از زبان اشرف:
« البته آن روزها به من نمی گفت که چه کاری دارد. فقط می گفت که آدم باید فرد اجتماع باشد و حرف هایی نظیر آنچه به هر تازه کاری می گویند، منافع فردی باید در حدود منافع اجتماعی باشد. افراد اجتماع را اداره نمی کنند. کار این مملکت با این حرف ها اصلاح نمی شود، دارند مملکت را می چاپند و از این حرف ها...»
در کل محمد نماد یک مبارز حزبی است که تا دم آخر به اهداف خود وفادار می ماند. شکل این وفاداری این گونه نیست که وی به طورمستقیم در مبارزه با دشمن جان ببازد بلکه به گونه ای دیگر است. یعنی به این شکل که وی چون نمی تواند اتهام خائن را از روی خود پاک نماید و از دیدگاه وی که یک فرد وفادار به حزب و طبقه اش می باشد این ننگی است بر پیشانی اش و از سوی دیگر تحمل رنج به دوش کشیدن چنین ننگی را نیز ندارد، ناچار برای این که هم به دوستان اش ثابت کند که خائن نیست و به هدف اش وفادار است و هم برای اینکه زمینه ای فراهم آورد تا دوستان حزبی اش مطمئن شوند که او خائن نبوده و در نتیجه تلاش کنند که خائن واقعی را پیدا کنند و بالاخره برای اینکه دایره ی حرکت خائن را محدود و امکان یافتن اش را زیاد کند به زندگی خود پایان می دهد. به این ترتیب او گرچه در شرایط ویژه و کمیابی، اما ثابت می کند یک مبارز راه آزادی و انقلاب است.
ضعف های محمد رخصت
در زمانی که رخصت درگیر اتهام خیانت است وضع روانی اش از زبان اشرف چنین توصیف می شود:
« روز بعد، که روز اول انتخابات بود، آمد به خانه ما. اول شب بود. دیدم خیلی گرفته است. به زور حرف می زد، اگر بهش کارد می زدی خون ازش بیرون نمی آمد. این طور خودش را در اختیار داشت، شب از خانه ما بیرون نرفت، ... خیلی او را نوازش کردم. با تمام قدرتی که در اختیار داشتم سعی کردم او را در تحت تسلط خود در آورم. خودش را بکلی باخته بود. آخر شب مثل برفی که روی بخاری بگذارند آب شد و زد به گریه و گفت من از همه چیز خود گذشتم، این همه آرزو داشتم، چه آینده ی درخشانی برای خود تصور می کردم.(به چه معنا؟ به معنای یک فعال مبارز و خدمتگزار وفاداربه طبقه ی کارگر؟ پس چرا نه برای طبقه!؟ دامون) سرش را در زانوی من پنهان می کرد، دستش را می گزید که چیزی نگوید. بعد بلند می شد و مدتی راه می رفت، آن شب من نتوانستم بفهمم که چه اتفاقی افتاده... محمد راه می رفت، با خود حرف می زد و از خود می پرسید: چطور می توانم به آن ها ثابت کنم که من بی احتیاطی نکرده ام، چه برسد به خیانت؟ یکی از ما چهار نفر خیانت کرده،، اداره آگاهی از تمام کار ما باخبر است... آن وقت سعی می کرد با کتاب خواندن خود را آرام کند. اما من باز هم نتوانستم به عمق مطلب پی ببرم، اهمیت آن را نمی فهمیدم. من بچه بودم، نمی فهمیدم که سر نگاهداشتن چه قدر اهمیت دارد...»
در همین گیرودار افکار آنی و متضادی به سر محمد می زند و از جمله می خواهد به شهربانی برود و هر چهار نفر را لو بدهد به این امید که هم ثابت کند که وی خائن نیست و هم خائن را مشخص کرده و گیر اندازد. سپس تاب نمی آورد و چنان عملی را غیرممکن می داند.( در پایان داستان و پس از خواندن نامه ی وی ما به دلایل امنیتی این غیرممکن بودن از نظر او، پی می بریم.)
بر مبنای این گفته ها از یک سو به هم ریختگی و نوسان و ضعف شدید رخصت را باید با وضع ویژه ای که او درگیرش شده بود سنجید یعنی اتهامی که نه تنها به عنوان فردی مبارز شایسته ی آن نبود بلکه همچنین وضع غیر قابل تحمل و رنج آوری که این اتهام برای او در میان دوستان اش فراهم کرده بود و به درد اش می افزود؛ و از سوی دیگر ما با شخصیت اشرف روبروییم که با وجود این که از نظر اندیشه عادی است اما زنی است دارای توانایی های بالا و قابل اتکا برای همسرش و تکیه گاهی برای او در این آنات درد و رنج و ناتوانی در گرفتن تصمیم. از این دیدگاه رخصت فردی ضعیف و ناتوان نیست بلکه در وضعی نادر و ویژه گرفتار شده و نمی داند در آن وضع چه باید بکند و چه تصمیمی بگیرد که درست ترین باشد.
مساله ی ضعف های محمد در نامه ای که به دوستان اش می نویسد نیز می تواند طرح شود وی پس از شرح دلایل خود برای معرفی نکردن خود به شهربانی می نویسد:
 « اگر این نکته نبود و من اطلاعی نداشتم، خود را در اختیار شهربانی می گذاشتم، تا آن خائن هم گرفتار شود. من دو رفیق باشرف خود را فدا می کردم، برای نابود ساختن آن دشمن خائنی که در میان ماست. اما من از خود اطمینان ندارم که بتوانم در مقابل زجر و شکنجه تاب بیاوریم و چیزی نگویم، برای این که حقانیت و وفاداری خود را به شما ثابت کنم، از جان خود می گذرم.»
جدا از این که آیا درست می بود که محمد خود را به شهربانی معرفی کند، باید پذیرفت که انقلابی بودن درجه دارد و حتی در سطح رهبران و کادرها طیف گوناگونی را شامل می شود. بر این مبنا می توان بین رخصت به عنوان یک انقلابی با مبارزانی که دستگیر می شوند و زیر شکنجه قرار گرفته و همانجا زیر شکنجه کشته می شوند و یا بدون آن کلمه ای به زبان آورند دوران شکنجه را می گذرانند و بعضا اعدام می شوند تفاوت قائل شد از جمله همین اوسا علی قالی باف یا اوسا رجب رمضان که به احتمال شکنجه شده و یا زیر شکنجه جان باخته و یا پس از شکنجه اعدام شده است و در حالی که جزو پنج نفر بوده سری را آشکار نکرده است:
« یقین است که اوسا رجب نبوده، به دلیل این که این کار در وهله اول به ضرر او بوده و در عمل هم می بینیم که به قیمت جان او تمام شده،»
 به طور کلی محمد رخصت علیرغم برخی ضعف ها و ناتوانی ها که می توان آن را به پایگاه طبقاتی و روشنفکر بودن وی و آبدیده نشدن وی در مبارزات کارگری نسبت داد، فردی است صادق و با اعتقاد و ایمان به راهی که درپیش گرفته و با شهامت و شجاع در این راه. او در تنگنایی که قرار گرفته و در احترام به دوستان و راهی که انتخاب کرده از جان خود دریغ نمی کند و همین مهم ترین جنبه در شخصیت اوست.   
نقش خیانت در داستان
آنچه در بخش محمد رخصت دارای اهمیت است نقش خیانت است.
« من بچه بودم. نمی دانستم که سر نگهداشتن چقدر اهمیت دارد.»
 بزرگ علوی که زمانی عضو حزب توده بود درباره ی سر نگه داشتن صحبت می کند اما خیانت در امور سیاسی مفهومی عام است و در اشکال بسیار گوناگون و خاصی بروز پیدا می کند که یکی از اشکال پلید آن خیانت به معنای همکاری اطلاعاتی با نیروهای دشمن و افشای سِر سازمان است.(1) یکی دیگر از اشکال آن خیانت به اصول و مواضع و اسلوب های یک جهان بینی و همکاری سیاسی با دشمن طبقاتی است. در اینجا دیگر شما یک فرد یا گروهی را لو نمی دهید بلکه کل تشکیلات را لو می دهید. به معنای دیگر طبقه ای را که خود را نماینده ی آن دانسته اید می فروشید و حزب طبقه ی زیر ستم و استثمارشده را به عقبه ی طبقات حاکم استثمارگر تبدیل می کنید. در همان دوره، خود حزب توده در کنار اپورتونیسم افسارگسیخته اش کار چنین خیانت هایی را به طبقه ی کارگر و زحمتکشان به جایی رساند که سه تن از افراد کادر رهبری در دولت قوام(مرداد 1325) شرکت کردند و پست هایی بی اهمیت گرفتند و به این ترتیب مهر تایید بر دولت کثیف و ضد کارگری قوام زدند. خیانت سیاسی و عملی رهبران حزب توده در کودتای سال 32 به اشکال دیگری ادامه یافت و یکی از اشکال آن این بود که با وجود همه ی آگاهی ها در مورد اقدامات دشمن طبقاتی و از جمله کودتا، آنها برنامه ریزی برای مقاومت و مبارزه نکردند و عملا گذاشتند که کودتا به آسانی پیروز شود. کار خیانت این حزب با گرویدن به رویزیونیسم خروشچفی به مرحله ی نوینی پا گذاشت و با همین مشی و مرام به انقلاب 57 کشیده شد. در دوران پس از انقلاب نیز آنها جدا از هرگونه خیانت فکری و سیاسی و عملی که در این حزب عادی شده بود به همراه اکثریتی ها از آنچه آن«خائن» علوی کرد هزارها بار بدتر کردند. آنها با دستگاه های جمهوری اسلامی همکار کردند و بسیاری از انقلابیون کمونیست و چپ را لو دادند و موجب اعدام آنها شدند. این خیانت ها تا کنون ادامه یافته است و تا زمانی که حزب توده و اکثریتی ها و امثال آن همچون دارودسته ی راه کارگر موجود هستند ادامه خواهد داشت. وظیفه ی ما افشای همه جانبه ی خائنین(هر گونه خیانت) به طبقه ی کارگر و توده های زحمتکش است.
اشرف حاجب
محمد نامزدی به نام اشرف دارد. اشرف فردی عادی و ساده و دنبال یک زندگی عادی و کمابیش ساده است. پدر وی بو برده که محمد دنبال سیاست است و از این رو از اشرف می خواهد که او را از این راه باز دارد. در پی نظر محمد که سیاست ورزی را وظیفه ی اجتماعی خودش می داند اشرف می گوید:
« من وظیفه ی اجتماعی سرم نمی شه اما می دونم که تو بالاخره سرت را روی این کارها می ذاری.»(2)
مامور آگاهی در مورد وضع امروزی اشرف که زمان کنونی روایت است چنین می گوید:
 «امروز یکی از سردامدارهای آن هاست. می خواستید آن روز که متینگ داشتند، تماشا کنید چه جوری حرف می زد.»
 نخستین آشنایی ما با وی و شخصیت اش از زبان همین مامور سابق آگاهی است:
« این اشرف  دختری بود بسیار خوش لباس، ولی ساده. هیچ وقت بزک نمی کرد. لب های باریک و ظریفی داشت. موهایش خرمایی سیر بود. شاید حنا می بست. خوش هیکل بود و زیبا راه می رفت. مخصوصا در انتخاب رنگ لباس مهارت داشت. می دانید که در آن ایام هنوز زنان به این خوبی نتوانسته بودند لباس پوشیدن را از اروپایی ها تقلید کنند. در صورتی که اشرف خانم از دور مثل یک زن فرنگی به نظر می آمد. مخصوصا که رنگ صورتش بدون بزک سفیداب زده جلوه می کرد. اشرف خانم دختر یک تاجر ورشکسته رشتی به اسم حاجب بود و در خانه ی محقری در اوایل سرچشمه منزل داشت.»
 جدا از توصیف وضع ظاهری، در این جا اشرف دختر یک تاجر ورشکسته معرفی می شود. ورشکست شدن تاجر جزیی از فرایند رشد سرمایه داری و تجزیه ی طبقات و در نتیجه سقوط برخی از لایه های طبقات سرمایه دار و میانی به درون طبقه ی کارگر است. این امر در عرصه ی ذهنی با پیوستن برخی روشنفکران این طبقات به طبقه ی کارگر پیوند می یابد. اشرف نماینده این گونه روشنفکران است. وی هر چند که به معنای واقعی روشنفکر نیست و زنی عادی است اما معلم شدن وی زمینه ی ورود او را به روشنفکران را آماده می سازد:
وضع تحول یافته ی اشرف از زبان روزنامه نگار و در دیدارش با اشرف بازگو می شود:
«شما معلم بودید چطور حالا کارگر شده اید؟...»
و اشرف در پاسخ می گوید:
 « و من  حالا جواب سوال اول شما را که من معلم بوده ام و چرا حالا کارگر شده ام می دهم. به همین دلیل که می خواستم این سه نفر را بشناسم و خائن را بین آنها پیدا کنم، کارگر شدم.»
این البته انگیزه ی نخستین وی بوده است:
«وقتی پدرم مرد، دیگر، دیگر با ماهی بیست تومان امور من و مادرم نمی گذشت. آن روزها در رشت برای کارخانه ی ابریشم کشی عقب سرکارگر می گشتند و حقوقی که می دادند از ماهی بیست تومان بیشتر بود. من هم از معلمی در تهران دست برداشتم و با مادرم به شمال رفتم و کارگر شدم.»
اما انگیزه ی یافتن خائن اشرف را مجبور می کند که دانش و فعالیت خود را بالا ببرد تا حزب وی را بپذیرد. اشرف در فرایند این بالا بردن دانش و فعالیت در کنار کارگران و زحمتکشان در خدمت آنها به یک کارگر، به یک زن انقلابی که به سبب توانایی اش نماینده ی کارگران زن می شود تبدیل می گردد.
 به این ترتیب گذاشتن نام خائن به روی داستان تنها تا حدودی معرف مضمون عینی داستان است و در این حد که خیانت به طبقه کارگر امری بس ننگین و پلید است. این در مورد شرایط و تنگنایی که محمد رخصت در آن گیر می کند صدق می کند؛
اما داستان تنها به محمد رخصت محدود نشده بلکه در مورد اشرف نیز هست. و در مورد اشرف بیش از آنکه در مورد شخص خائنی که اشرف در جستجوی او سیاسی شده است باشد در مورد خود اشرف است و تحول وی از یک زن عادی با جایگاه طبقاتی و علائق بورژوایی و خرده بورژوایی به یک مبارز طبقه ی کارگر( هر چند که این تحول آن چنان که باید و شاید پرداخت نمی شود.) در بخش دوم داستان،«خائن»ی که جستجو می شود تا یافته شود و به سزای اعمال خود برسد، گرچه وجود دارد اما وجودش از جنبه ی داستانی بیشتر جانبی، صوری و ذهنی است و بهانه ی این تحول و تکامل انقلابی. تحول و تکامل انقلابی که یک سر آن درس هایی است که اشرف از محمد وفادار به آرمان خود گرفته و خواسته راه این مبارز را ادامه دهد و سر دیگرش روابط عمیق و تنگاتنگ با کارگران و زیستن کنار آنها و درک عمیق دردها و رنج های آنها در نتیجه ی نظام حاکم است. در جملاتی پیش از آخرین عبارات داستان چنین می خوانیم:
« صدای زنگوله که علامت تشکیل جلسه بود به گوش رسید، کارگر جوانی فریاد زد:« اشرف خانم، بیا تو...»
 پس از آن سال ها و به ویژه در سال های انقلاب زنان بسیاری به جنبش کمونیستی پیوسته و در خدمت به طبقه ی کارگر از جان خود مایه گذاشته و جنبش را پیش بردند. اکنون نیز ما در سیمای بسیاری از آنها خواه آنها که در زندان و خواه آنها که بیرون اند و در مقاومت و مبارزه شان، امثال اشرف ها را دیده و می بینیم.
م- دامون
اردیبهشت 1401 
یادداشت ها
1-    در داستان( و فیلم) اسب کهر را بنگر نوشته ی امیل پروس برگر( در ایران با نام گروگان) انقلابی کمونیست اسپانیایی( امانوئل رودریگز) که به ملاقات مادرش که دم مرگ است آمده در موقعیتی قرار می گیرد که می تواند یک ژنرال ارتش فرانکو را با اسحله خویش بکشد اما وی  ترجیح می دهد در این فرصتی که دارد فرد خائن به جنبش را که نزدیک این ژنرال و در کنار پنجره ایستاده بکشد:« کشتن خیانتکار مهم تر از کشتن یک رهبر دشمن است!» در این که چنین حکمی در شرایط  ویژه و از آن مهم تر در یک اثر هنری جایز باشد شاید بتوان تا حدودی کوتاه آمد، اما مشکل بتوان گفت در همه جا درست است. انتخاب برای کشتن یک ژنرال ارتش دشمن و یک خائن کاملا وابسته به تضاد عمده و تاثیر مثبت کشتن هر یک از این دو در روند شکست دشمن و پیروزی نیروی خودی است.
2-    موضع اشرف در قبال وضع رخصت، زمانی که دوستان اش به او به عنوان خائن شک کرده بودند و وی می خواهد به شهربانی برود و خود را معرفی کند، بیشتر موضع زنی عادی است و ذهن اش صرفا مشغول بدربردن همسر و زندگی خویش از این گیرودار سیاسی است: « من او را به این کار تشویق می کردم و می گفتم حالا که دیگران به تو و به منظور تو خیانت کرده اند، بهتر است که خود را از خطر نجات دهی و سه نفر دیگر را هم لو بدهی تا اقلا خائن حقیقی هم گرفتار شود. در این صورت البته شهربانی به تو کاری نخواهد داشت و ترا آزاد خواهد گذاشت.» و« ... تصمیم داشتم بروم به شهربانی و تمام آنچه می دانستم بگویم، شاید به این وسیله او را نجات بدهم. من تصمیم داشتم به هر قیمتی هست او را نجات بدهم.» یا در واقع زندگی عادی او و خودش را نجات دهد.  

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر