۱۴۰۲ تیر ۳۱, شنبه

مفهوم انقلاب اجتماعی در نظریه ی ماتریالیسم تاریخی

 
نکاتی درباره ی مفهوم انقلاب اجتماعی
در نظریه ی ماتریالیسم تاریخی مارکس
 
یک
متن کامل نظریه ی ماتریالیسم تاریخی مارکس
در دیباجه ی کتاب نقد اقتصاد سیاسی
 
«... نتیجه ی عامی که بدان رسیدم و به مجرد رسیدن به آن، چراغ راه مطالعات من گردید می توان به قرار زیر خلاصه کرد. انسان ها طی تولید اجتماعی وجود خود به طور قطع پای در مناسبات معینی می گذارند که مستقل از اراده ی آنهاست، یعنی مناسبات تولیدی متناسب با مرحله معینی از رشد نیروهای تولیدی مادی خود. کل این مناسبات تولید ی تشکیل ساخت اقتصادی جامعه، [یعنی] شالوده واقعی آن را می دهد که بر پایه آن روبنای حقوقی و سیاسی [جامعه] بر پا می گردد و اشکال معین شعور اجتماعی در رابطه با آن قرار می گیرد. شیوه تولید زندگی مادی، تعیین کننده شرایط عام زندگی اجتماعی، سیاسی و فکری است. شعور انسان ها وجود آنها را تعیین نکرده بلکه وجود اجتماعی شان شعور آنان را تعیین می کند. نیروهای تولید مادی جامعه در مرحله ی معینی از رشد[خود]، با مناسبات تولیدی موجود یا مناسبات مالکیتی که در چهارچوب آن تا آن مرحله از رشد خود عمل کرده اند- این دو در قاموس اصطلاحات حقوقی به یک معنا بیان می شوند - در تضاد قرار می گیرند، این مناسبات که از بطن اشکال رشد نیروهای مولده بیرون می آیند به دست و پای آنها زنجیر می زنند. در این موقع یک دوره ی انقلاب اجتماعی فرا می رسد. تغییرات حاصله در پایه های اقتصادی دیر یا زود منتهی به دگرگونی کل روبنا می گردد. در بررسی این گونه دگرگونی ها همواره بایستی میان دگرگونی مادی شرایط اقتصادی تولید که به همان دقت علوم طبیعی قابل اندازه گیری است، و دگرگونی حقوقی، سیاسی، مذهبی، هنری یا فلسفی- خلاصه اشکال ایدئولوژیکی ای که انسان از طریق آنها به این تضاد واقف شده و برای از بین بردن آن به نبرد برمی خیزد- تفاوت قائل شد. همان طور که یک فرد بر مبنای نظر وی نسبت به خودش داوری نمی شود همان گونه هم یک چنین دورانی را نمی توان بر مبنای شعور آن[ نسبت به خودش] داوری کرد، بلکه برعکس، این شعور را بایستی بر مبنای تضادهای زندگی مادی،[یعنی] تعارض موجود بین نیروهای اجتماعی تولید و مناسبات تولیدی توضیح داد. هیچ نظام اجتماعی ای تا به حال پیش از آنکه کلیه ی نیروهای مولده مورد نیازش رشد یافته باشند، مضمحل نمی شود، و مناسبات تولیدی برتر جدید هیچ گاه پیش از آنکه شرایط مادی وجود آن در چهارچوب جامعه ی قدیم به حد بلوغ نرسیده باشد، جانشین مناسبات تولیدی قدیم نمی گردد. به این ترتیب بشر به طور قطع وظایفی را پیش پای خود می گذارد که قادر به حل آنها باشد زیرا که بررسی دقیق تر همواره نشان می دهد که خود مساله تنها زمانی طرح می شود که شرایط مادی حل آن از پیش فراهم شده یا حداقل در شرف شکل گرفتن باشد. به طور کلی شیوه ی تولید آسیایی، باستانی، فئودالی و بورژوایی جدید را می توان به عنوان دوران هایی به شمار آورد که نشانگر پیشرفت در توسعه ی اقتصادی جامعه می باشند. شیوه  تولید بورژوایی آخرین شکل تضاد آشتی ناپذیر روند اجتماعی تولید است - تضاد آشتی ناپذیر نه به معنای تضاد آشتی ناپذیر فردی بلکه به معنای تضاد آشتی ناپذیری که از شرایط اجتماعی موجودیت افراد نشات می گیرد - و لیکن نیروهای مولده ای که در درون جامعه بورژوایی رشد می کنند موجبات ایجاد شرایط مادی حل این تضاد آشتی ناپذیر را نیز فراهم می آورند. به این مناسبت دوران پیش از تاریخ جامعه ی بشری با این صورت بندی اجتماعی فرو بسته  می شود.»( مارکس، درآمدی برنقد اقتصاد سیاسی، مقدمه، ترجمه کاظم انصاری با اندکی تغییرات... )
دو
نکات اساسی و برخی یادداشت ها
این مشهورترین متنی است که مارکس در آن به فشرده ترین شکل به تشریح بنیان های نظریه ماتریالیسم تاریخی پرداخته است.
تاریخ جامعه به گونه ای عام
این متن در مورد تاریخ جامعه به گونه ای عام است چنانکه مارکس از چند شیوه ی تولید نام می برد که یکی جایگزین دیگری شده است.
دوره ی تاریخی
مارکس در این متن به  دوره ی تاریخی اشاره می کند اما منظور وی یک دوره ی تاریخی مشخص نیست بلکه هر دوره ی تاریخی است که تبدیل یک نظام به نظام دیگر در آن صورت گرفته است.
بنیان فلسفی نظریه
بنیان نظری ماتریالیسم تاریخی ماتریالیسم فلسفی است که حکم پایه ای و اساسی آن چنین است: ماده تعیین کننده ی شعور است. این حکم اساسی در این نظریه به اجتماع تعمیم یافته است: وجود اجتماعی، شعور اجتماعی را تعیین می کند.
روشن است که از دیدگاه دیالکتیک این دو بر هم تاثیر می گذارند. این مساله در دیگر نوشته های مارکس و انگلس در مورد ماتریالیسم تاریخی مورد تاکید قرار گرفته و در بررسی و تحلیل های مشخص تاریخی مارکس و انگلس به کار رفته یا مورد انکشاف قرار گرفته است.
وجود اجتماعی و شعور اجتماعی
منظور از وجود اجتماعی در این متن شرایط مادی تولید یعنی روابط تولید میان انسان ها یا همان ساخت اقتصادی جامعه است که بنا به مارکس با دقت علوم طبیعی قابل تبیین است.
منظور از شعور اجتماعی آن اشکال ایدئولوژیک است که انسان ها در آن تضادها و مبارزات نظری میان خود را در آن به پیش می برند و یا درک می کنند. منظور از روبنای سیاسی نهاد دولت و قدرت سیاسی است که مبارزه ی طبقاتی اساسا برای تصرف آن صورت می گیرد. هدف اساسی تمامی مبارزات طبقاتی این است که نوع روابط مالکیت وسایل تولید میان انسان ها و نیز دیگر وجوه روابط تولید یعنی چگونگی موقعیت و جایگاه آنها در اجتماع و اشکال توزیع ثروت میان آنها تغییر کند.
تضاد میان نیروهای مولد و روابط تولید
تضاد بین نیروهای مولد و روابط تولید بنیان اساسی تحول و تکامل تاریخ جوامع است. تضاد میان این دو در این متن عام است و در مورد تمامی دوره های تاریخی است؛ در نتیجه در مورد هیچ دوره ی مشخص تاریخی به طور خاص نیست. روشن است که این تضاد در هر شیوه ی تولید شکل معین به خود گرفته و در تضادهای خاصی جلوه گر می شود.
انقلاب اجتماعی
مارکس در این متن یک نظریه ی کلی در مورد انقلاب اجتماعی تدوین می کند. انقلاب اجتماعی محصول تکامل تضاد بین نیروهای مولد و روابط تولید است. این تضاد در مرحله ی معینی از پیشرفت نیروهای مولد مادی جامعه که از آن پس روابط تولید( یا روابط مالکیت موجود که به گفته ی مارکس تا کنون نیروهای مولد درون چارچوب آن رشد می کردند) به مانعی برای رشد نیروهای مولد تبدیل می شود آشکار گشته و شدت می یابد. در این دوره ی انقلاب اجتماعی شکل می گیرد و در نهایت منجر به جایگزینی یک روابط تولید نوین( یعنی یک روابط نوین مالکیت وسایل تولید، یک نوع جایگاه و موقعیت برای افراد در اجتماع و یک نوع توزیع معین ثروت صورت می گیرد) به جای روابط تولید کهنه می شود.
انقلاب اجتماعی یعنی فشرده شدن عالی ترین درجات مبارزه ی طبقاتی در یک مفهوم
انقلاب اجتماعی یعنی عالی ترین درجه ی مبارزه ی طبقاتی در جامعه. یعنی پراتیک عینی انسان ها برای تغییر یک نظام تولیدی به نظام تولیدی دیگر.
در این متن ماهیت انقلاب اجتماعی مورد بحث نیست
در این جا این که این مبارزات طبقاتی بین کدام طبقات است و این انقلاب اجتماعی چه ماهیتی دارد مورد بحث نیست و شامل هر مبارزه ی طبقاتی و هر انقلاب اجتماعی ای می شود که روابط تولید کهنه را( اشتراکی، برده داری، فئودالی، سرمایه داری) به روابط تولید نوین( اشتراکی به برده داری، برده داری به فئودالیسم، فئودالیسم به سرمایه داری، سرمایه داری به کمونیستی و...) تبدیل می کند.
منظور از انقلاب اجتماعی در این متن انقلاب سوسیالیستی نیست
در این جا به هیچ وجه صحبت بر سر مالکیت خصوصی و مالکیت اجتماعی و استثمارگر و استثمارشونده در میان نیست. تبدیل نظام برده داری به نظام فئودالی تبدیل صاحبان مالکیت وسائل تولید از برده داران به فئودال ها و حذف برده داران است، اما این تنها به وسیله ی انقلاب اجتماعی صورت می گیرد. تبدیل نظام فئودالی به نظام سرمایه داری تبدیل صاحبان مالکیت وسائل تولید از فئودال ها به سرمایه داران است و این نیز جز به وسیله ی انقلاب اجتماعی صورت نمی گیرد. تبدیل نظام سرمایه داری به نظام کمونیستی تبدیل صاحبان وسائل تولید از سرمایه داران به کل جامعه است و این هم به وسیله ی انقلاب اجتماعی صورت می گیرد.
انقلاب اجتماعی یگانه
در این متن انقلاب اجتماعی یگانه است اما این یگانه بودن به معنای یک کمیت نیست بلکه یک کیفیت است. یعنی این که چند انقلاب باید رخ دهد تا آن انقلاب اجتماعی یگانه کامل گردد و نقش خود را اجرا کند مورد بحث نیست. اصولا تبدیل یک نظام تولیدی به نظام تولیدی بالاتر به وسیله ی کمیتی از انقلاب های گوناگون صورت گرفته است. و اما این همه به شکل عام خود تبدیل به آن انقلاب اجتماعی یگانه می گردند.
حدود زمان انقلاب اجتماعی در این متن مورد بحث نیست
همچنین اینکه این دوره و انقلاب یا انقلاب ها چند دهه و یا چند قرن طول بکشد مد نظر مارکس نیست. آنچه مورد نظر مارکس عام است. نیروهای مولد با روابط تولید درهر نظام تولیدی در تضاد می افتند و در این دوره ی تاریخی انقلاب اجتماعی صورت می گیرد.
یادداشت: اگر بخواهیم سخن مارکس را دقیق تر تفسیر کنیم باید بگوییم نیروهای مولد نوین از بدو تولد با روابط تولید نوین تشکیل یک وحدت اضداد را می دهند. یعنی در وحدت و تضاد هستند( برای نمونه از همان آغاز برده داری و یا فئودالیسم و یا سرمایه داری، برده ها، دهقانان و کارگران با برده داری و فئودالیسم و سرمایه داری در تضاد قرار می گیرند) اما جنبه ی وحدت آنها بر تضاد آنها با نظام تولیدی حاکم برتری دارد زیرا که می توانند با آن هماهنگی نسبی داشته باشند و کماکان در چارچوب آن روابط تولید رشد کنند. در این مقطع هنوز روابط تولید به مانع و سدی که باید از آن عبور کرد تا بتوان رشد نیروهای مولد را تضمین کرد تبدیل نشده است. عموما سه مرحله وجود دارد: نخست وحدت نسبی مسلط است و سپس مرحله ی تعادل نسبی بین وحدت و تضاد پدید می آید و در مرحله ی پایانی روابط تولید مانع اساسی رشد شده و تضاد نیروهای مولد با روابط تولید عمده می گردد. در این مرحله پیوستگی و وابستگی این دو به هم می ریزد و گسست ها پدید می آید و انقلاب اجتماعی به ضرورتی مبرم تبدیل می شود. 
انقلاب اجتماعی نیروی محرکه ی تبدیل
در این متن«انقلاب اجتماعی»( یا مبارزه ی طبقاتی در عالی ترین شکل آن) نیروی محرکه ی اساسی تبدیل یک نظام اجتماعی به نظام اجتماعی دیگر و عام است؛ از این رو تمامی انقلاب های اجتماعی ای را که منجر به تغییر یک نظام تولیدی به نظام تولیدی دیگر شده و بیان تحول یک  جامعه و یک دوره به جامعه و دوره ی دیگر هستند در بر می گیرد. بنابراین با وجود این که در مورد هیچ انقلاب اجتماعی مشخصی و از جمله انقلاب سوسیالیستی نیست در عین حال تمامی انقلابات و از جمله انقلاب سوسیالیستی را نیز در بر می گیرد.
 یادداشت: یکی از نظرات نادرست و تحریف کننده این است که مثلا مارکس بین انقلاب اجتماعی و انقلاب سیاسی فرق می گذارد و در اینجا منظورش از انقلاب اجتماعی تنها انقلاب سوسیالیستی است به این دلیل که در انقلابات غیرسوسیالیستی مالکیت وسائل تولید تنها در دست استثمارگران باقی می ماند و به همین دلیل آنها انقلابات سیاسی هستند و نه انقلاب اجتماعی و بنابراین منجر به تحولی اساسی در اجتماع نمی شوند. به این ترتیب از نظر این تفسیر کننده گان تحریف گر تنها یک انقلاب اجتماعی در تاریخ جامعه وجود دارد و آن هم انقلاب سوسیالیستی است.
از این مزخرف تر نمی توان انقلاب اجتماعی را تفسیر و تحریف کرد. مارکس عام صحبت می کند و نه خاص. یعنی منظور هر انقلاب اجتماعی است که در هر دوره ی معین تاریخی شکل گیرد و منجر به تبدیل یک نظام تولیدی به نظام تولیدی دیگری می شود. صحبت مارکس در مورد جایگزینی شیوه ی نوین تولید و تغییرروابط تولید است و نه انقلابی که به استثمار انسان به وسیله ی انسان پایان دهد. وی به این مساله چنین اشاره می کند:
«به طور کلی شیوه ی تولید آسیایی، باستانی، فئودالی و بورژوایی جدید را می توان به عنوان دوران هایی به شمار آورد که نشانگر پیشرفت در توسعه ی اقتصادی جامعه می باشند.»
 و درست پس از این و در عبارات پایانی متن در مورد تحول از نظام تولیدی استثمارگر به نظام تولیدی غیر استثمارگر صحبت می کند:
«شیوه  تولید بورژوایی آخرین شکل تضاد آشتی ناپذیر روند اجتماعی تولید است - تضاد آشتی ناپذیر نه به معنای تضاد آشتی ناپذیر فردی بلکه به معنای تضاد آشتی ناپذیری که از شرایط اجتماعی موجودیت افراد نشات می گیرد - و لیکن نیروهای مولده ای که در درون جامعه بورژوایی رشد می کنند موجبات ایجاد شرایط مادی حل این تضاد آشتی ناپذیر را نیز فراهم می آورند. به این مناسبت دوران پیش از تاریخ جامعه ی بشری با این صورت بندی اجتماعی فرو بسته می شود
ساخت اقتصادی و روساخت سیاسی - فرهنگی
از سوی دیگر در اینجا انقلاب اجتماعی به معنای امری جدا از مثلا انقلابات سیاسی و یا انقلاب های ایدئولوژیک - فرهنگی نیست، بلکه انقلاب اجتماعی به گونه ای عام است و در نتیجه این گونه انقلاب ها را نیز در بر می گیرد.
باید توجه کرد که انقلاب اجتماعی یعنی تغییر در مالکیت ابزار تولید، در مبارزات طبقاتی خواه نظری و ایدئولوژیک( فلسفی و حقوقی و هنری و مذهبی و...) و خواه عملی در عرصه ی سیاسی جلوه گر می شود. به بیان دیگر این جا انقلاب اجتماعی هم انقلاب در روابط تولید موجود است و هم انقلاب در نهادهای سیاسی و روساخت( یا روبنا)است که این دومی ها آنهایی هستند که انسان ها درون آن مبارزه ی طبقاتی عملی و نظری خود را پیش می برند. به عبارت دیگر هم انقلاب در ساخت اقتصادی است و هم  در ساخت سیاسی و هم در ساخت ایدئولوژیک - فرهنگی.  چنان که پس از آن مارکس از زیرو روشدن روبنای سیاسی و فرهنگی به همراه تغییرات اقتصادی سخن می گوید:«تغییرات حاصله در پایه های اقتصادی دیر یا زود منتهی به دگرگونی کل روبنا می گردد».
به بیانی دیگر «انقلاب اجتماعی» از گونه ی سوسیالیستی آن یا انقلاب اجتماعی سوسیالیستی یعنی تغییر روابط مالکیت از مالکیت خصوصی اقلیت سرمایه دار استثمارگر به مالکیت اجتماعی کارکننده گان، به گونه ای جدا از تصرف سیاسی قدرت یعنی انقلاب سیاسی سوسیالیستی و برقراری دیکتاتوری پرولتاریا و گذار به کمونیسم و نیز انقلاب فرهنگی یا انقلاب در جهانبینی تمامی توده ها نمی تواند صورت گیرد و پیش رود. بنابراین منظور مارکس از انقلاب اجتماعی در یک دوره ی تاریخی تمامی این گونه انقلاب ها را نیز در بر می گیرد.
از این دیدگاه مبارزات در لوای مذهب در آلمان( مارتین لوتر علیرغم اصلاح طلبی اش و یا توماس مونتسردر قرن شانزده) و یا رنسانس فرهنگی در ایتالیا( در قرون چهاردهم تا شانزدهم) و سپس در دیگر کشورهای اروپایی و یا تحولات فلسفی در انگلستان و فرانسه و آلمان( در سده های هفده و هجده و نوزده) نیز جزوی از این انقلاب اجتماعی است و همچنین انقلاب هلند در قرن شانزدهم از 1566 و دو انقلاب سیاسی در انگلستان در 1649 و 1688 و یا انقلاب فرانسه در 1789 جزوی از این فرایند انقلاب اجتماعی است.
«شبه چپ» ایران و انقلاب اجتماعی
مدت هاست برخی از گروه های«شبه چپ» ایران( خروشچفیست های راه کارگری و «مارکسی» ها ...)به روی «انقلاب اجتماعی» و« انقلاب سیاسی» مانور می دهند و آن هارا در مقابل انقلاب سوسیالیستی و دموکراتیک علم می کنند. گویا معنای این مانور دادن باید این باشد که حضرات نفس انقلاب را قبول دارند و می خواهند با«انقلاب اجتماعی» حکومت را سرنگون کرده و به جای آن «سوسیالیسم» برقرار کنند و این در حالی است که تمامی این جریان ها بلااستثنا رفرمیست هستند و اساسا انقلاب اجتماعی را که شکل اساسی و عالی بروز آن انقلاب قهرآمیز است قبول ندارند و به جای آن نظریه «گذارمسالمت آمیز» و تحول «آرام» و «تدریجی» را از نظام های ارتجاعی استثمارگر به نظام«سوسیالیسم دموکراتیک» و یا «سوسیالیسم مشارکتی»( بخوانید سرمایه داری بزک شده به وسیله ی خرده بورژوازی یا در بهترین حالت سوسیالیسم خرده بورژوایی قرن بیست و یکمی) مورد نظرشان پیش می گذارند.
این ها نیز عملا همان دیدگاه رویزیونیست های انترناسیونال دوم را در پیش می گیرند که تفسیری صرفا مکانیکی و جبرگرایانه (دترمینیستی) از نظرات مارکس و انگلس ارائه می دادند؛( به پیوست نگاه شود) یعنی یک دیدگاه اپورتونیستی و رویزیونیستی تغییر «مسالمت آمیز» و«آرام» و «تدریج گرا». به این ترتیب سنگ انقلاب را به سینه زدن و ردیف شدن آن ها پشت مفهوم «انقلاب اجتماعی» به هیچ وجه به معنای باور آن ها به انقلاب نیست. نظرات آنها در مورد شکل تغییرات، عملا مفهوم انقلاب اجتماعی را که بیان گسست در سیر عادی و تدریجی امور و جهش انقلابی است مسخ کرده و تبدیل به تغییرات مسالمت آمیز تدریجی می کند.
دلیل دیگر عدم پذیرش انقلاب از جانب این فرصت طلبان و رویزیونیست ها این است که آنها اساسا دیکتاتوری پرولتاریا را قبول ندارند و کسی که دیکتاتوری پرولتاریا را قبول نداشته باشد نمی تواند به انقلاب اجتماعی( به معنای انقلاب سوسیالیستی) باور داشته باشد. زیرا دیکتاتوری پرولتاریا خود ادامه و تداوم انقلاب سوسیالیستی برای برای دگرگونی روابط تولید سرمایه داری به روابط تولید کمونیستی است. به عبارت دیگر برای این که روابط تولید کمونیستی به جای روابط سرمایه داری برقرار گردد باید وضع اقتصادی و سیاسی و فرهنگی در دیکتاتوری پرولتاریا به گونه ای تحول یابد( به ویژه از جهت اتکا به توده های کارگر و زحمتکش در مبارزات طبقاتی جاری برای تغییرات اقتصادی و همچنین رشد سیاسی و فرهنگی کلی جامعه) که آن شرایطی که لازمه ی تغییر است و مارکس از آن نام می برد فراهم گردد. نظر مارکس در عالی ترین شکل خود در عبارات زیرآمده است:
«پرولتاريا هر چه بيشتر به گِرد سوسياليسم انقلابى، به گِرد کمونيسم ...جمع مي شود. اين سوسياليسم اعلام تداوم انقلاب است، ديکتاتورى طبقاتى پرولتاريا بمثابه نقطه گذار ضرورى به الغاء اختلافات طبقاتى به طور کلى است، به الغاء کلیه مناسبات توليدى‌اى که مبناى اين اختلافات هستند، به الغاء کلیه روابط اجتماعى منطبق با اين مناسبات توليدى، به دگرگونى کليه ايده‌هايى که منبعث از اين روابط اجتماعى هستند.»( مبارزات طبقاتی در فرانسه 1848- 1851، برگردان پورهرمزان، فصل سوم، ص 70، تاکیدها از مارکس است )
هرمز دامان
نیمه دوم تیرماه 1402
پیوست
مروری بر دو بند از متن و برداشت رویزونیست های انترناسیونال دوم
مارکس در بخشی از متن خود می نویسد:
یک:«تغییرات حاصله در پایه های اقتصادی دیر یا زود منتهی به دگرگونی کل روبنا می گردد.»
دو:«هیچ نظام اجتماعی ای تا به حال پیش از آنکه کلیه ی نیروهای مولده مورد نیازش رشد یافته باشند، مضمحل نمی شود، و مناسبات تولیدی برتر جدید هیچ گاه پیش از آنکه شرایط مادی وجود آن در چهارچوب جامعه ی قدیم به حد بلوغ نرسیده باشد، جانشین مناسبات تولیدی قدیم نمی گردد. به این ترتیب بشر به طور قطع وظایفی را پیش پای خود می گذارد که قادر به حل آنها باشد زیرا که بررسی دقیق تر همواره نشان می دهد که خود مساله تنها زمانی طرح می شود که شرایط مادی حل آن از پیش فراهم شده یا حداقل در شرف شکل گرفتن باشد.»
این دو متن مورد استناد تمامی اپورتونیست ها و رویزیونیست هایی همچون پلخانف و کائوتسکی و به گونه ای کلی تمامی رهبران فاسد انترناسیونال دوم بود و برداشتی مکانیکی و یا جبرگرایانه( دترمینیستی) از آن می کردند و به همین دلیل انقلاب سوسیالیستی اکتبر و برقراری سوسیالیسم را در روسیه ی عقب مانده را اشتباه می دانستند.
آنان به هیچ وجه متوجه این مساله نبودند که سیر رویدادها گاه تغییرات سیاسی و فرهنگی را مقدم بر تغییرات ساخت اقتصادی می کند. 
لنین در پاسخ به این که چرا با وجود آن که ساخت اقتصادی روسیه به اندازه ای که برای سوسیالیسم آماده باشد رشد نیافته بود اما آنها انقلاب سوسیالیستی را در دستور کار قرار دادند بر این مساله تاکید می کند که در این کشور آماده گی طبقه ی کارگر از نظر آگاهی سیاسی و تشکیلات مستحکم و با انضباط و دارای نفوذ در توده های طبقه ی کارگر وجود داشت و همچنین  شرایط مشخصی همچون شرایط جنگ جهانی نخست شکل گرفت که برقراری سوسیالیسم را در دستور روز قرار داد. به این ها باید افزود وضع دولت کرنسکی را پس از انقلاب فوریه که به سازش با مرتجعین دست زده و به خواست های اساسی آن انقلاب پاسخ نداده بود.
از سوی دیگر در اینجا انقلاب اجتماعی مقدم بر شرایط مادی تولیدی و ساخت اقتصادی لازم برای آن بود اما این به معنا نبود که بدون ایجاد این شرایط مادی تولید و زیرساخت های لازم و همچنین رفع نیازهای فرهنگی توده ها جامعه ی روسیه می توانست به کمونیسم گذر کند.
روشن است که در تفسیر این متن باید روش دیالکتیک مارکس را به کار برد. تصور مارکس این گونه نیست که یک دوره به طور مطلق تحولات اقتصادی صورت می گیرد و سپس در دوره ی دیگر تحولات سیاسی و فرهنگی. این ها مدام پس و پیش می شوند و به روی تحول و تکامل یکدیگر موثرند. از نظر مارکس و انگلس تحلیل در هر مورد هر جامعه و هر شرایط تاریخی باید مشخص باشد.
نکته ای دیگر: با آنکه عوامل و  شرایط عینی برقراری روابط تولیدی سوسیالیستی را سرمایه داری به وجود می آورد اما خود این روابط به هیچ وجه در سرمایه داری پدید نمی آیند بلکه پس از تصرف قدرت سیاسی و برقراری دیکتاتوری طبقه ی کارگر می توانند برقرار شوند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر