۱۴۰۲ تیر ۱۳, سه‌شنبه

درباره برخی مسائل هنر(26) زیرابی ها - آزادی و دنیای نوین

 
درباره برخی مسائل هنر(26)
 
هنر و مخاطب
طبقه ی کارگر و توده های زحمتکش در آثار هنری( ایران) - ادامه
از رنجی که می بریم - جلال آل احمد( 1326)
 زیرابی ها 
آزادی و دنیای نوین
این داستان درباره ی زندان و آزادی است و همان گونه که از نام اش پیداست درباره ی کارگران زیرابی است. کارگران مبارزی که جزو طبقه ی دوم بازداشتی ها دسته بندی شده و تبعید می شوند.
داستان سه بخش اساسی دارد. بخش نخست که داستان تبعید شدن کارگران و دوستی اسد و اوسا محمد ولی است؛ بخش دوم جلسه ی عمومی کارگران تبعیدی و تصمیم است برای فرار از تبعید و بخش سوم آزادی و تحقق دنیای نوین اسد است.
دو بخش نخست از دیدگاه دانای کل عرضه می شود و روندهای عینی بیرونی که دوستی اسد و محمدولی است و همچنین درونی به ویژه تحول روان اسد را می نمایاند.  بخش سوم که از دیدگاه اسد عرضه می شود و می شود آن را تحقق آرزو و هدفی دانست که اسد در پی رهایی اش به آن می رسد. این بخش در یک نامه از جانب اسد و از دیدگاه اول شخص عرضه می شود. 
شخصیت اصلی داستان اسد است و در کنار وی نویسنده نخست به اوسا محمدولی و سپس به اسپندار که روشنفکری تبعیدی است می پردازد و در کنار آنها جسته و گریخته شخصیت های دیگر تبعیدیان، مردم عادی( دهقانی که سرایدار خانه ی اسپندار می شود و یا زارعی که با کدخدای ده مبارزه و فرار کرده است و به جزیزه ی آرمانی اسد می آید) شکل می گیرند.
مضمون مرکزی داستان رهایی و آزادی است. مضامین دیگری که تابع مضمون اصلی هستند یکی دوستی و یگانگی کارگران و دوم شرکت نکردن در زندان ساختن و رهاکردن خویش از تبعید و سوم به وصال دنیای نوین رسیدن است.
روند داستان از سه پاره ی شکست، تبعید( و تفکر و تامل درون آن برای یافتن راه گریز) و پیروزی تشکیل می شود. از آغاز داستان تا پاره ی دوم روند شکست است. از آغاز پاره ی دوم تا پایان آن روند اندیشیدن و تامل و تصمیم گیری است و پاره ی سوم اجرای تصمیم و به دست پیروزی و آزادی و پا گذاشتن به دنیای نوین است.
شکل داستان نیز از سه پاره تشکیل می شود. پاره ی نخست بیشتر توصیف وضعیت تبعیدیان و دوستی اسد و اوسامحمدولی و نیز تحول درونی اسد است. وجه حاکم در پاره ی دوم گفتگو بین تبعیدیان در گردهمایی آنهاست و پاره ی سوم نامه ای از جانب اسد است و شکل تک گویی درباره ی جزیره آرمانی اسد( شاید بر مبنای برخی مکان های تخیلی) را دارد. 
بخش اول - شکست تلخ
داستان در این بخش چنانکه گفتیم بیشتر جنبه ی روایتی دارد و به وضع کارگران معدن و سپس اسد و دیگر تبعیدی ها می پردازد.
تهاجم حکومت به کارگران
«فردای آنروز که تمام معدن اشغال شد و درودیوار، حتی برگهای جنگل را هم به مسلسل بستند و طبقه بندی کارگران شروع شد» و
«کسانی که از طبقه ی اول بشمار رفته بودند و خطرناکترین افراد محسوب می شدند یا به جنگل فرار کرده بودند و یا گرفتار شده بودند.» و
«دسته سوم و چهارم نیز پس از شش روز، وقتی که خانه ها همه غارت شد و آبها از آسیابها افتاد، اجازه یافتند که کلنگ های خود را بدوش بگیرند و از زیر برق سرنیزه های وحشی و گرسنه، دوباره به تاریکی سرد و اطمینان بخش دالانهای دراز و مرطوب معدن پناه برند.»( از رنجی که می بریم، پیشین، ص 18)
کارگران تبعید شده - اسد
«اسد با چند نفر رفقای نزدیکش باتهام اینکه« پاس بخش » بوده اند و اسم شب را برای تمام پادگان های کارگری داخل و خارج معدن می برده اند جزو طبقه ی دوم قلمداد شدند؛ و پس فردای آنروز باتفاق دیگران، در چند واگون باری قطار بسمت جنوب حرکت داده شدند»( ص 18)
از این کارگران:
« فقط هفتادو نه نفرشان به کرمان رسیدند. مادر اسد را در تهران بجا گذاشته بودند. وقتی از اصفهان حرکت می کردند خبر مرگش را تلگرافی از اداره ی ژاندارمری گرفته بودند. سه نفر دیگر، یکی برادر کوچک اسد بود که در یزد بخاکش سپرده بودند و دو نفر هم از رفقای اسد که میان راه، پایین یزد سربه نیست شده بودند...»( ص 19)
 و در مورد مادرش که بیش از پنج روز نتوانسته بود به وی فکر کند و تنها:
« ...دلش از این می سوخت که چرا مادرش چهار ساعت پس از حرکت دسته آنها از تهران، در همان بیمارستان راه آهن جان داده بود و چرا او نتوانسته بود آخرین ساعت عمرش پهلوی او باشد.»( ص 19)
و این وضعی است که هفت سال پس از آنکه به همراه پدر و مادرش به سوی شمال آمده بود و شش سال پس از این« که پدر خود را در زیر آوار یکی از دالان های معدن  زیرآب از دست داده بود.»( ص 19) برای او پیش می آمد.
 حکایت این سفر دور و دراز و کشنده و رنج آور از زیراب به کرمان که در آن اسد مادر و برادر و دو تن از رفقای خود را از دست می دهد در داستان ادامه می یابد و دیگر از زبان اوستاولی که خود از اسد شنیده بازگو می گردد. 
تبعیدگاه - نقش ما در زندان ساختن برای خودمان
در تبعیدگاه اسد کاری بدست می آورد اما این کار در بنای زندانی تازه است که در حال ساخت است:
« و اکنون، پس از مدتها، اسد توانسته بود با هفده نفر دیگر از رفقای خود، در ساختمان زندان شهر کرمان، با روزی دوتومان، کاری بدست آورد.»( ص 19)
 این زندان ساختن به وسیله ی کارگران را در دو سطح معنا کرد . از یک سو می توان آن را عینی دانست و در این سطح  دید که اسد و دیگر کارگران تبعیدی که خود به نوعی زندانی هستند باید در عین حال برای خودشان و دیگران زندان بسازند و از سوی دیگر می توان این سطح را نمادین در نظر گرفت و این گونه ارزیابی کرد که کارگران و توده ها با تن دادن به استثمار و ستم مستبدین و برده شدن، خود در ایجاد زندان یعنی تداوم روابط اقتصادی و سیاسی و فرهنگی ای که در آن به سر می برند نقش دارند.  
شکل گیری دوستی  با اوستا محمدولی کرمانی- یگانی منافع طبقه ی کارگر در ایران و جهان
اسد نخست از این که کاری دست و پاکرده است شاد و راضی است و تند و تیز« برای بنای کرمانی خود گل و آهک می برد و به آواز سربنای او با علاقه تمام گوش می داد»(ص 19)، اما به مرور« از دل و دماغ» افتاده و« بیشتر فکرمی کرد و آهسته تر قدم برمی داشت.» و نیز« گپه گل و آهک را بکندی زیر ماله بنای کرمانی خالی می کرد.»(ص 20)
اوستا محمد ولی بنای کرمانی نیز که اسد داستان زیراب را برایش تعریف کرده بود نوسان اسد را تحمل می کند. او پیش ازاین تابع روال معمول کار در میان اوستا و عمله بود و از او می خواست زودتر دست بجنبابند و حتی هنگام کار به او فحش هم می داد، اما اکنون:
« علاقه ی آمیخته به ترحمی نسبت به اوپیدا کرده بود دیگر به او فحش نمی داد و هر وقت او را در حال کسالت و تفکر می دید، فقط با صدایی پدارانه و خشک می گفت:
-         اسد، چرا خوابی؟ یالابابا، یالا...» (ص 20 )
در این جا دوستی دو کارگر شکل می گیرد. یکی از شمال و دیگری از جنوب. یکی جوان و دیگری مسن. یکی اوسا و یکی شاگرد. یکی سیاسی و دیگری عادی. شرح تکوین این دوستی و ارادت صمیمانه ی این دو کارگر به یکدیگر بخش مهمی از مضمون داستان را تشکیل می دهد و نویسنده تلاش می کند آن را بپروراند:  
 « روزهای اول کار، هم او و هم اسد، هر دو سرحال بودند. بنای کرمانی هنوز بار اندوه طاقتفرسایی را که اسد از نقاط دورافتاده شمال با خود می آورد بدوش خود حس نمی کرد. سرجرز آواز می خواند و اسد در حالی که از نردبان با سرعت بالا و پایین می رفت آهنگ حزب آور صدای او را دنبال می کرد. ولی فقط سه روز قضیه از اینقرار بود و از روز چهارم دوباره طنین رگبار مسلسلهای زیراب می خواست مغز اسد را بترکاند.»( ص 21)
این دوستی به مرور بر جدایی دو کارگر از یکدیگر برتری می یابد:
« اسد که می دید استاد او با چه دلگریم و علاقه ای به گفته های سروته شکسته و ناقص او گوش می دهد تعجب می کرد. از زیراب به بعد جز فحش و ته تفنگ چیزی ندیده بودو اکنون از این اینکه می توانست دل راحت روی سکوی قهوه خانه های شهر بنشیند و با استاد خود دردل کند از شوق به گریه می افتاد. حتی یکی دوبار گریه هم کرد و اوستا محمدولی که روزهای اول گمان می کرد از غصه مادریا برادرش چنین بیتابی می کند او را خیلی دلداری داده بود و حتی خواسته بودکه او را به خانه اش ببرد و دلجویی بیشتری از او بکند.( ص 23- 22)
 و به مرور روان دو کارگر در یکدیگر نافذ و جاری می شود:
« کم کم اوستا محمد ولی، بنای کرمانی، داستان او همراهانش را بهتر از خود آنها می دانست. و برای دیگران در هر کجا که می نشستند و حوصله ای برای حرف زدن پیدا می شد- در قهوه خانه های شهر، شبهای جمعه سرقبرستان، و حتی برای پاسبانهایی که مامور سرکشی به ساختمان زندان جدید شهر بودند- با آب و تاب تمام نقل می کرد. اسد می دید که حتی خود او نمی توانست باین خوبی قضایای زیراب را تعریف کند. و از این بابت در خود آرامشی حس می کرد.»( ص 22)
عبارات پایانی بیان یگانگی کارگران است. تجربه ای که از آن اسد بود با انتقال به جنوب از آن کارگران آن منطقه می شود و دیگر تنها تجربه ی اسد به شمار نمی آید.
اینک وضع به گونه ای گشته بود که بنای کرمانی توانایی آواز خواندن را نیز از دست داده بود:
« دیگه نمی تونم مثل سابق آواز بخوانم. این صدا دیگه بدرد من نمی خوره... چه میدونم. چیزیم نشده. اما صدایی که من میخوام دیگه از این گلوی من نمیتونه بیرون بیاد. به درک، نیاد.»( ص22)
دوستی این دو کارگر ژرفایی پیدا می کند که:
« دیگر با هم دوست جان در یک قالب شده بودند و اسد با لهجه ی نامانوسش چیزی نبود که برای بنای کرمانی خود نگفته باشد.» ( ص 23)
روشن است که از دیدگاه نویسنده این نزدیک شدن دو کارگر به یکدیگر، دوستی کارگران دو قوم و دو منطقه شمال و جنوب و دوستی و یگانگی تمامی کارگران خواه در ایران و خواه در جهان به عنوان یک طبقه و در جهت رهایی از استثمار و ستم و به دست آوردن آزادی است.
تاثیر ژرف مبارزه ی طبقاتی در دگرگون شدن اسد 
 آنچه اسد را به فکر فرو می برد نه «مرگ مادر و برادر»است و نه «تنهایی و بی همزبانی در غربت ناراحت کننده» و نه «این همه رنج و ملالی» که در سفر تحمل کرده است و به عبارت دیگر خودش و مسائل و رنج های شخص خودش نبود. او تنها« آنچه را که در آن دو روزآخر، در زیراب دیده بود هرگز نمی توانست از نظر دور کند.» و « از گذشته ها، آنچه که همیشه در نظر داشت وقایع دو روز آخر معدن بود.»( ص 20)
به این ترتیب آنچه که بر اسد به عنوان یک کارگرساده ی در حال رشد فکری اثر گذاشته بود و موجب تفکر و تعمق وی گشته بود حوادث معدن و آن مبارزه ی طبقاتی شدید، قهرآمیز و خونینی بود که از سر گذرانده بود. در هنگام کار:
«سرنیزه هایی که در آن دو روز، حتی از سر دیوار مستراحها هم کنار نمی رفت، او را دنبال می کرد و صدای رگبار مسلسل ها هنوز در گوش او طنین خود را داشت. انگار همین الان بود که اصغر عظیم را از خانه اش بیرون کشیدند و با سرنیزه گوشت صورتش را آویزان کردند. ردیف کارگرانی را که در آن دو روز با طنابهای سفید و ضخیم بهم بسته بودند و به دسته های بیست تایی، از این گوشه به آن گوشه، می کشیدند هرگز از خاطر نمی برد.» ( ص 20) و
« آنچه مورد علاقه او می توانست باشد دیگر در زیراب نمانده بود. با خود او، تا کرمان آمده بود و با دیگران که شنیده بود به قشم و بندرعباس تبعید شده اند، تا کنار آبهای گرم خلیج نیز کشیده می شد.»( ص 21)
به این ترتیب مبارزه ی طبقاتی خود کارگران و به ویژه در لحظاتی که به شدت و اوج و درگیری های قهرآمیز و نبرد و جنگ می رسد بیش از هر نظر و تجربه ی عادی ای بر روان و اندیشه ی کارگران تاثیر می گذارد و آنها را دستخوش ژرف ترین دگرگونی و تحولات انقلابی می کند. کارگران تنها زمانی انقلابی به مفهوم دقیق کلمه می شوند که از چنین فرایندهایی عبور کرده و خط  و فکر خود را از جریان ها و افکارغیر انقلابی که در چارچوب های رایج خرده بورژوایی می اندیشند بگسلند: 
 « او نمی خواست کسی تسلیتش بگوید. و کم کم نسبت به کسانی که او را دلداری می دادند احساس می کرد یک نوع کینه پیدا می کند. فکر می کرد این دلسوزیهای دیگران کجای آنچه را که خیلی بعجله و با دستپاچگی در آن دور روز اتفاق افتاد، می تواند بپوشاند و یا کم و زیاد کند.» (ص 21 )
بخش دوم - اندیشیدن و ژرفش
مهم ترین مضمون بخش دوم داستان درباره مخالفت اسد با زندان سازی است. اواز کاری که می کند ناراضی است و چاره را در فرار از این تبعیدگاه و رفتن به سوی بنادر و کنار دریاها می بیند. او با این کار دو تیر می زند. خود را از زندان ساختن رها می کند و دوم از زندانی تبعیدی بودن. او رو به سوی جایی دارد که آسمان آن از رنگی دیگر باشد. او به دنبال دنیای نوین خویش است.
از سوی دیگر در این بخش زندگی تبعیدی های دیگر نیز شرح داده می شود. از جمله شخصیت تازه وارد داستان اسپندار که اسد و دو رفیق نزدیک وی به این دلیل که حوصله ی انتظار برای رسیدن حکم آزادی ای که اسپندار کوشش می کرد برای آنها بگیرد و نیز طاقت کارکردن در ساختمان زندان را نداشتند قرار بود با وی مشورت کنند. مهم ترین پاره های بخش دوم یکی توصیف مکان نشست و مشورت و دوم سخنان اسد است درباره ی تصمیم تازه اش.
داستان در این بخش در خانه اسپندار و در گردهمایی کارگری که همچون اسکان موقت در سفری که مسافران گردآتشی جمع می شوند وهر یک حکایتی را تعریف می کنند و یا به حکایت کسانی که بیشتر جهاندیده اند گوش می دهند، دنبال می شود. تبعیدی ها در خانه ی اسپندار که دادیار جدید شهر کرمان و خود مبارز و تبعیدی است گردآمده اند و یک جلسه ی مهم بحث و گفتگو دارند. داستان شکسته بسته و از یک سو به سوی دیگر می پرد؛ از توصیف به زندگی اسپندار و از زندگی اسپندار به سخنانی که اسد و اوسا محمدولی تعریف می کنند و به این ترتیب تلاش می کند نه تنها خسته کننده نباشد بلکه اطلاعات جسته و گریخته پیرامون دیگر قهرمانان داستان و نیز محیط داستان را منتقل کند.
قهرمانان این بخش اسد، اوستا ولی و سپندار و دو کارگر تبعیدی دیگر و البته خانواده دهقانی که اسپندار برای سرایداری از خانه اش از آنها یاری گرفته بود. داستان پیش از این توصیف ها و همچون اوجی یکباره با سخنان اسد آغاز می شود و در لابلای سخنان وی خانه اسپندار اینگونه توصیف می شود:
«اطاق را یک لامپای ده روشن می کرد. اسد و دونفر دیگر از زیرابیها، یک میز و یک تخت سفری، اسپندار دادیارجدید شهر کرمان( که باید وی را وی روشنفکر و تداوم شاید تکامل یافته و یا شخصیت بازشده تر مهندس در داستان نخست دانست)، و دو صندلی خالی رویهمرفته اطاق را پرکرده بود. استاد محمد ولی بنا هم در گوشه ای صندلی را به کناری زده بود  و روی زمین پهن شده بود. یک عسلی گرد، با یک رومیزی چهارگوش قلمگار، زیر چراغ گذاشته شده بود و از جارختی اطاق نه پالتویی آویزان بود و نه کلاه و شال گردنی.»( ص 23)
 توصیف زیبای وضع بیرون اطاق وضع این گردهمایی کوچک را بیشتر مشخص می کند:
« در بیرون، سرمای خشکی که خانه ی بی دروبند اسپندار را پر کرده بود با تاریکی دیگر اطاق ها که درهایی مثل دهان مرده بازمانده، و طاقچه های گرد گرفته داشتند، می آمیخت؛ و سکوتی دردناک آن میان بوجود می آمد. سکوتی که سنگینی اش روی همه چیز حس می شد: روی دیوارهای طبله کرده، روی کف گودافتاده و چال و چول حیاط و روی هره بامهایی که تاب برداشته و سینه داده بود.»( ص 24)  
و اما سخنان اسد:
«- دیگه چطور میشه تو ساختمان محبس کار کرد؟ بله؟ من به اوستا کاری ندارم. خودش میدونه. چه در اونجا کار بکنه چه نکنه، در این شهر آنقدر سرشناس هست که از گرسنگی نمیره. خوب برای خودش بنائی یه. همه هم منتش رو می کشند. ما حرفهامون رو با هم خوب زده یم. نیست اوستا؟ ... با هر کپه گلی که من زیردستش خالی کرده م یک دلیل براش آوردم که دیگه نبایس تو این بنا کار کرد. اونم همه ش را شنیده و با هر آجری که کار گذاشته اقلا دو دفعه حرفهای منو تصدیق کرده...»( ص 23)
و:
«...میخوام دیگه رنگ این دیوارهای بندکشی نشده را نبینم. میخوام دیگه هیشکی نتونه رنگ این زندونو ببینه . هیشکی! این دیوارهای بندکشی نشده زندونو که دستهای چلاق شده ام در بالا آوردنش شریک بوده...»( ص 26)
اسد می خواهد آنچه را ساخته تخریب کند و پس از آن راه فرار در پیش گیرد. اما آن را بی فایده می یابد زیرا به نظراو می توانند انسان را در مسجد و یا حتی کلوب نیز زندان کنند. این را در نامه ای که در پایان داستان آورده شده است می خوانیم:
«... کرمان که بودیم به سرم زده بود که زندان تازه ساز شهر را ویران کنم. خیلی هم آسان بود. فقط سه چهار سال حبس داشت.. اوستا محمد ولی هم راضی شده بود. ولی خودم راضی نشدم. فایده ای نداشت. شاید هم ترس برم داشته بودو به اینکار دست نزدم...»(ص 30)
 اما حال که صحبت فرار است به کجا؟
پایان داستان اوسامحمد
اوستا محمد علی، از این که اسد می رود پاک نگران و ناراحت است و همچنین از اینکه اگر کار زندان را رها کند نمی تواند کار گیر بیاورد( او در مقابل نظر اسد مبنی بر شرکت نکردن در زندان ساختن می گوید:« «... اینجا مردم کجا پول دارند که بتونند خونه بسازند؟ اینجا کارهم فقط همین جور جاهای لعنتی پیدا می شه») و دیگر از زندان ساختن هم راضی نیست و پیری هم سراغ اش آمده:
« - پس من چه کنم؟ من دیگه کجا میتونم کار گیر بیاورم؟ ...من که نمیتونم واسه مردم خونه مجانی بسازم. اگه میتونستم که می کردم. حالا که نمیتونم دیگه چرا دیوارای زندون شهرشون را بالا ببرم. من دیگه پیر شده ام. برام قباحت داره. عرضه  اسد رم که ندارم. می ترسم. خودش میدونه. تنهایی هم میتونه کار زندونو تمام کنه. سوراخ  سنبه هاشو خوب بلده. دیگه باقیش به من چه؟ من که دیگه اوس مد ولی چهار ماه پیش نیستم. بایس بزارم فرار کنم. بدبختی اینه که بندرعباسم نمیتونم برم...»( ص 28)
 و... اسپندار اما به وی می گوید:
« - اوستا تو دیگه خودتو از ما میدونی، نیست؟ من از تو میخوام که دیگه فردا شب این خونه سوت و کور نباشه می فهمی ؟ سه تا اطاق خونه ی من خالی افتاده...»
اسپندار مبارز تبعیدی
شخصیت اسپندار که از قزوین به کرمان تبعید شده و« دادیار جدید شهر کرمان» (ص 23) گردیده است تقریبا همانند مهندس در داستان دره ی خزان زده است و او را باید روشنفکر و تقریبا تداوم تکامل یافته و یا شخصیت بازشده تر مهندس در داستان نخست دانست. تفاوت یکی داستانی است یعنی شخصیت مهندس تا حدودی ابهام دارد، حال آنکه وضع اسپنداردر داستان نه کاملا اما تا حدود زیادی روشن است. و دیگر موقعیت اجتماعی: مهندس یک متخصص و تکنوکرات است و در بخش تولید کار می کند، حال آن که اسپندار یک متخصص و بوروکرات درون دستگاه قضایی است. او از یک سو عضو یک سازمان سیاسی است و دستور دارد که مراقب زندگی کارگران و دیگر تبعیدی ها بوده و شرایط مناسبی برای زندگی آنها فراهم کند و از سوی دیگر درگیرودار بورکراتیسم دستگاهی است که در دوران تبعید برای آن کار می کند( احتمالا به دلیل رشته ی تحصیلات و مدرک اش):
« اسپندار همین یک اطاقی را هم که داشت نتوانسته بود مرتب کند. زندگی موقتی تبعید او را نمی گذاشت به فکر اطاق و خانه ی خود باشد. گر چه شغل دادیاری کرمان ایجاب می کرد که به سروروی زندگی خود بیشتر بپردازد.»
شخصیت اسپندار از لابلای روابط نزدیک و صمیمانه  ی او با کارگران نمود می یابد و نویسنده در شرح شخصیت وی این رابطه را برجسته می کند.
« اسپندار روز چهارم ورود خود، با تبعیدیهای زیراب آشنا شده بود. رفقایش در تهران از او خواسته بودند که در کرمان آنها را پیدا کند و کارهاشان را برسد و سرپرستی کند. شغل او وسیله ی خوبی برای سرکشی دائمی او به زندان جدید شهر بود. اسد را در آنجا شناخته بود. زیرطاق های نیمه کاره ی زندان با اوستا محمد ولی هم چپق کشیده بود. و هر سه در همانجا با هم طرح آشنایی ریخته بودند. با همه ی زیرابیها آشنایی پیدا کرده بود. و از کار و زندگیشان پرسیده بود و اگر کمکی از تهران می رسید میان آنها پخش کرده بود. اقداماتی هم کرده بود که حکم آزادیشان را زودتر از تهران بفرستند ولی هنوز خبری نبود»( ص 27- 26)
رابطه ی اسپندار با دادگستری تقریبا همانند رابطه ی مهندس با دستگاه اداری اش است:
« ... راه انداختن کار تبعیدی ها در کرمان کار ساده ای نبود. تبعیدیها را در اول ورودشان همچون جذامیها ی نشاندار همه از خود می راندند...در دادگستری دوسه بار به او غرغر کرده بودند و رئیس شهربانی نیز در یک جلسه خصوصی از او دوستانه خواسته بود که در این کارها مداخله نکند.»( ص 28)
به نظر می رسد که نویسنده تلاش دارد از یک سو موقعیت متزلزل خرده بورژوایی این دو فرد را در میان دو طبقه سرمایه دار و کارگر و اسارت آن ها را در چنبره ی نظام بوروکراتیک حاکم بیان کند و از سوی دیگر می خواهد آنها را به عنوان روشنفکرانی که از نظام و موقعیت خود می بُرند و به خدمت منافع طبقه ی کارگر می آیند باز نماید. تلاشی که البته باید به نفع یکی از این دو جهت پایان می یافت.
بخش سوم
چرخش داستان به سوی ایده آل و نامه ای از دنیایی تازه
 داستان به یکباره در این جا چرخشی می کند و تغییر مسیر می دهد و شکل روایت داستان نیز
از سوم شخص به اول شخص تبدیل می شود. ممکن است یکی از دلایل این چرخش همه جانبه تاکیدی بر رویایی بودن این بخش باشد. بخشی که می تواند تحقق ایده آل یک آرمان باشد و در مقابل وضع کنونی تبعیدی ها قرار گیرد نه لزوما و در حال حاضر حتی برای اسد هم تحقق واقعی یافته باشد. 
در بخش دوم اشاراتی به«بندرعباس» و بندر بوشهر که اسد می خواهد به آنجا برود و یا دیدن« دریای جنوب» و کار کردن کنار «دریاها»می شود:
« - بوشهر که میشه رفت. اونجا آشناهم زیاده. ما زیراب که بودیم بوشهریارو می شناختیم. لابد اونا هم اسم مارو شنیده اند. حتما چیزهایی به گوششون رسیده...» (ص 28)(1)
     از سوی دیگر بخشی از نامه از تحولات بیشتر در اسد حکایت می کند و به نظر این جنبه ی نامه اهمیتی کمتر از تحقق آنچه اسد در پی اش بود نداشته باشد.
در این بخش نامه ای از اسد به دست مهندس رئیس سابق معدن زیراب می رسد و وی آن را به فردی می دهد که باید نویسنده ی داستان باشد. مهندس از متن نامه در شگفت است و می گوید که اسد هنگامی که در زیراب بوده ساده ای بیش نبوده است.
      و اما برای نویسنده تنها متن مهم است:
« من اظهار تعجب او را لازم نداشتم. و او اجازه داد که نامه را در اینجا بیاورم».
 بخش هایی از متن نامه ی اسد:
« ...شاید هرگز گذارت به این بندر فراموش شده نیفتد. خود من هم قبل از این هیچوقت نمی توانستم باور کنم که پایین تر از میناب بندری باسم تیاب وجود دارد... می بینی که دنیای جدیدی به روی من باز شده است...با رفیق همکارم توی کپرهای خرما زندگی می کنیم... خودم را خیلی خوشبخت حس می کنم. نه مفتشی هست که دائما زاغ سیاهم را چوب بزند و نه احتیاجی دارم که هر روز خودم را به شهربانی معرفی کنم... می خواستم آب دریای جنوب را ببینم. اینجاها خیلی زودتر به حرفهای ما اخت می شوند. مثل اینکه به گوششان آشناست. وقتی واقعه ی زیراب و همه ی وقایع شمال را برایشان تعریف می کنم مثل اینکه هر کدامشان خواهر و یا برادری در آنجاها داشته اند که برایشان اشک می ریزند...من هم درست جنوبی شده ام. دارم سیاه می شوم. حتم داریم یکی دوماه دیگر مثل این رفیق تازه ام دراز و باریک هم خواهم شد. زندگی تازه ای است.  خیال داریم یک ماه بعد برویم به قشم... اینجا از سرماخوردن هم ترسی نیست... من دیگر خیلی مردنی نیستم... نمی دانم چرا به یاد وصالی می افتم. به یاد آن دردل های آخری که با او کردم.   
هنوز نمی توانم او را از یاد ببرم. نه ... اصلا نمی توانم فراموشش کنم. ... علاقمندی های تازه ای که پیدا کردم جای خیلی غصه های مرا گرفته اما وصالی را نمی شود فراموش کرد...خودم هم نمی دانم که در این مدت چه ها بر من گذشته. اینقدر می فهمم که خیلی عوض شده ام. همینقدر حس می کنم که راه خودم را بهتر از پیش یافته ام... درست پیداست که زندگی جدیدی برای من شروع شده. این را می بینم. خیلی خوب حس می کنم. مثل اینکه خیلی از تنگنظری های من از بین رفته. از این خیلی خوشحالم... .. الان که فکر می کنم می بینم دیگر کوه های پوشیده از جنگل زیراب در مقابل من سبز نشده و وسعت دیدمرا کوتاه نکرده. اینجا ساحل دور و محو « راس التنوره»که در آن سوی دریاها سیاهی می زند جلوی چشم آدم را می گیرد و آنطرف تر دریایی است که مرا به دنیایی بزرگ می پیوندند. و دید مرا هر چه دورتر که طاقت داشته باشم با خودش می برد. و در بزرگی و پهناوری خودش سنگینی مصائبی را که بر دوش ماست محو می کند...» ( ص 32- 29)
 دو نکته: در صورتی که امر را واقعی بدانیم پرسش هایی که می تواند طرح شود این است که چرا اسد مبارزه ی خود را در تبعید (و یا پس از فرار از تبعید در جای دیگری) در کنار کارگران ادامه نداد و صرفا به رهایی و آزادی خودش اندیشید؟ و دوم، اموری در این مکان وجود دارد که در واقعیت های آن زمان وجود نداشت و در عین حال چنانچه وجود می داشت دال بر داشتن ویژگی های جامعه ای که هدف یک کارگر انقلابی باشد نبود و تنها می توانست برخی نشانه های ایده آلی از آنچه هدف کارگران بود داشته باشد.
 م- دامون
خردادماه 1402
یادداشت
1-    با توجه به اشاراتی که در متن نامه از یگانگی مردم با یکدیگر می شود جزیره می تواند یک ایده آل در شمال ایران باشد که در جنوب ساخته شده است؛ مثلا نمادی از کشور شوروی همسایه ی شمالی.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر