۱۴۰۲ تیر ۱۲, دوشنبه

درباره شناخت(10) اندیشه و عمل

درباره شناخت(10)
بخش دوم
ماتریالیسم و دیالکتیک شناخت
 
اندیشه و عمل*
از دیدگاه دیالکتیک مارکسیستی، دانستن و عمل  کردن(تفسیر کردن و دگرگون کردن) بازتاب کردن و تحقق بخشیدن عملی به اندیشه وحدت اضدادند. این به آن معناست که این دو یک کل یگانه و از هم جدائی ناپذیر هستند. هر کدام هم خودش هست و هم ضد خودش.
وابسته گی متقابل این دو نسبت به یکدیگر هم  درونی و هم بیرونی است.
ذهن، اندیشه، شناخت، دانش به خودی خود، کنشی مادی است. کار روندهای عصبی است. کار ذهنی و فکری مغز است و حرکت ذهن نیز پردازش مفاهیم و اندیشه هاست. از سوی دیگر اگر چه حرکت ذهن، حرکت مفاهیم است، اما خود مفاهیم چیزی جز عین های دریافت شده از طریق ارگان های حسی و تبدیل گشته به مفهوم نیستند. مفهوم جهش ماده به  ضد خویش است.
عمل نیز فی نفسه تفکراست. از یک طرف مفهومی است که به وسیله ی اندام های انسانی جهش وار شکل ضد خود، یعنی کنش را می یابد؛ اندیشه ی پردازش شده ای است که جسم آدمی را به تحرک می کشاند و از سوی دیگر اندیشه ای است که در کار به روی پدیده های خارجی، جهش وار هستی شی ای، پدیده ای، عینی و بیرونی پیدا می کند.
اما این دو یگانه در یگانگی محض و مطلق نیستند. دوگانگی بنیادی دارند؛ از دو جنس متضادند؛ نسبت به هم خارجیت دارند و از هم تمایزپذیرند. ذهن خودش چیزی غیرمادی است؛ حرکت مفاهیم است و با عمل و کنش فرق می کند و عمل نیز حرکت اندام گان است؛ فعالیت عینی انسان است و با ذهن و حرکت مفهوم در اندیشه فرق دارد.
هرکدام، هم علت حرکت خویش وهم علت حرکت دیگری است و هم معلول حرکت خویش وهم معلول حرکت دیگری است. هر کدام هم علت است و هم معلول.
در هر کدام ازحال های حرکت این دو، یکی شان مسلط است و دیگری تابع.  
 
الف: کنش های ذهنی( تفکر، خرد، بازتاب، شناخت، تئوری)
فعالیت ذهن، کار به روی پدیده های عینی برای شناخت و بازتاب دقیق شیوه حرکت و تکامل آنهاست و در این پویش ذهن، کنش و فرایند بازتاب دوگانه ای صورت می گیرد: بازتاب حسی و بازتاب عقلی 
فرایند بازتاب اول، فعالیتی مادی و حسی است و در آن دو روند به وقوع می پیوندد:
یکم: روند ارتباط  کنشمند و عملی انسان اجتماعی با اشیاء و پدیده های عینی و درگیری وآمیزش و ادغام اولیه حرکت اندام گان انسان با حرکت شی و پدیده ضمن کار و فعالیت عملی. این همان فعالیت دگرگون سازنده است در ارتباط با جهان عینی.
روند دوم، نتیجه تداوم حرکت اول و انتقال مواد و مصالحی است که از پدیده های عینی و به وسیله ی ارگان های حسی انسانی به مغز رسیده است. از حرکت این مواد و مصالح، احساسات معینی در انسان نسبت به پدید ه های عینی پیدا می شود و تصوراتی مشخص در او شکل می گیرد یا بازتابی اولیه و یا شناختی حسی در او بروز می کند. در این شناخت چون ما به احساسات و ارگان های جداگانه حسی خود متکی هستیم اثرات اشیاء و پدیده ها را بر ارگان های حسی، شاهد خواهیم بود در نتیجه تنها می توانیم نمودها و جوانب جداگانه و رابطه ی خارجی آنها را درک کنیم.
ارگان های حسی پل ارتباط  انسان با پدیده های عینی جهان خارجی و بازتاب آنهاست. اما این توانایی را ندارند که به شناخت ماهیت واقعی و تضادهای درونی آنها و قوانین حرکت اشیاء و پدیده ها نائل شوند.
ادامه این ارتباط با جهان خارجی و فعالیت عینی موجب انباشت کمی ــ کیفی احساسات و تبدیل کیفی اساسی آنها به مفاهیم می شود و شرایط فرایند دوم شکل می گیرد.
روند دوم روند تبدیل شناخت حسی به شناخت تعقلی است و این بدون جهش فعال از حس و تصور به تفکر و تعقل و ازاحساسات در بازتاب آغازین به مفاهیم و حرکت آنها در بازتاب پسینه ممکن نیست.
تجزیه و ترکیب
در فرایند دوم یا بازتاب پسینه که فعالیتی عقلائی است و بر مبنای تداوم کنش عینی انسان اجتماعی و ارتباط با پدیده های جهان عینی شکل می گیرد، دو روند به وقوع می پیوندد:
یکم: روند تجزیه یا جدا سازی و فاصله دار کردن همه اجزای متضاد عین از یکدیگر و تقسیم ، تمایز، تشخص و تعین بخشی به تک تک آنها.
در این پویش همه ی آنچه از جهان عینی به شکل تصورات و بازتاب هایی معین به ذهن رسیده است مورد ارزیابی قرار می گیرد. نادرستی ها و اشتباهات حواس و رسیده های آغازین، تصحیح و درستی های آن مورد تاکید قرارمی گیرد و اجزا به هم پیوسته در نتیجه جدا سازی مورد به مورد، از یکدیگر جدا و تمیز داده می شوند و مرزها و حدودی نسبی برای هر کدام از اجزاء جدا شده تعیین شده، مورد یک تحلیل و ارزیابی نسبی از چند و چون شان واقع می گردند و ذهن به هر کدام از این پاره ها، تشخص و تعین مورد نیاز را می بخشد.
 دوم: روند ترکیب عبارتند از تحلیل رفتن اجزای متضاد ظاهرا جدا از یکدیگر و دارای ارتباط متضاد صوری در ادراک و شناخت خردمندانه یک کلیت و درک عقلائی رابطه ی درونی میان اجزای متضاد این کلیت و فهم تکوین روابط متضاد ماهوی و ارتباطات میان ماهیت و نمود، تکامل این تضادها در شکل های درونی و بیرونی ماهوی و ظاهری و چگونگی رویش تضادهای نو از دل تضادهای کهنه. این همان شناخت یا بازتاب عقلائی است.
در حرکت دوم روند آفرینشگر ذهن به کمال می رسد و حرکت مفاهیم و احکام و استدلال ها و تعمق و غور فعال در پدیده های عینی و قوانین آنها از یک سو به اوج انتزاع و تجرد می رسد و ژرف تر می گردد و از طرف دیگر تشخص و تعینی عینی تر و ملموس تر می یابد. خلق و آفرینش اندیشه ها و تدوین نظریه ها و برنامه ها و نقشه هایی که راه گشای تکوین پدیده های عینی شود اوج این پویش است.
حرکت ذهن در پویش های کمال یافته اش در بازتاب جهان عینی نه مکانیکی، معلول و تاثیرپذیر صرف است و نه غیر فعال و تماشاگر.
پویش ذهن پویشی پر تحرک و فعال است که می باید از حدودی که مواد و مصالح موجود در اختیار او نهاده یعنی از بازتاب حدود جاری یا ظواهر و نموده های بیرونی عینیت موجود در گذرد و آن چه را که وجودش در عین یعنی مواد دریافت شده حاضر نیست، یعنی تکامل تضادهای درونی و امکانات درونی عین را در رشد و گسترش و تکامل شان حاضر کند و یا به بیانی دیگر بازتاب دهد و پیش بینی کند و آن امکانی را که در تکامل عین اساسی است و همچنین امکانات غیراساسی را در تکوین گوناگون شان به شکل یک فرآورده ی پیچاپیچ و با سایه روشن های آن، در ذهن و خیال خویش آماده سازد.
انجام چنین امری بدون یاری تجارب و علم و دانش گذشته( یا بازتاب های گذشته) که در ذهن جا گیر شده است مقدور نمی باشد، ضمن آنکه ذهن در پویش خویش بر مواد جاری و در ادغام دانش پیشین با دانش نو، سبک و سنگین هایی پیاپی انجام می دهد و گاه در دانش عام گذشته خویش جرح و تعدیل به عمل می آورد و گاه این سبک و سنگین کردن را شامل امرعینی خاص در پیش رو می کند.
بدین ترتیب پویش ذهن، بار و بر تازه ای خواهد داد که نه به تمامی دانش پیشینی است و نه به گونه ای تام، یافته ای و بازتابی بر مبنای عین موجود. 
بر این مبنا پویش ذهن از دو سو از چارچوب عین موجود خارج می گردد: از سویی ذهن در آغاز نه کاملا سَره و پاک بلکه با دانش عام جاگیر شده از گذشته در ساخت خود و در بینش و جهان بینی خود یعنی با یک ساخت ذهنی ـ دانشی عام که با وابستگی طبقاتی مشروط می شود به بازتاب واقعیت موجود می پردازد. به یک معنی، اگر این گونه سخن روا باشد از گذشته به حال می نگرد. و از سوی دیگر ذهن در بازتاب جاری به بازتاب آنچه در عین حاضراست بسنده نکرده آنچه را که در حال حاضر موجود نیست و در آینده با تلاش انسان رخ خواهد داد، نیز حاضر می کند. و در  پایان باز اگر این گونه سخن روا باشد به یک معنی از آینده به حال می نگرد. بدین سان توانایی و نیرویی به دست می آورد که او را عملا در دگرگون کردن جهان عینی جاری و رساندن آن به کمال بازسازی شده در ذهن و تخیل یار و یاور است.
دو اشتباه و دو انحراف
هر تإکید غیرمشروط و تام به روی هر کدام از دو پویش حسی یا تعقلی ما را به دو اشتباه می کشاند.
مطلق کردن و یا سنگین کردن بیش از حد شناخت حسی ما را به احساس گرایی بی پایان و تجربه گرایی محض می کشاند که ارزش و جایگاهی برای کنش فعال خرد انسان قائل نیست که یا با احساسات صرف آنی یا دوره ای با اشیاء و پدیده ها برخورد می کند و یا به اشیاء و پدیده ها در چارچوب تجارب شخصی و محدود خویش می نگرد. در هر دو صورت نگاه سرسری و سطحی به نمودهای اشیاء و پدیده ها و یا تنها برخی از آنها را ایجاد و ترویج می کند.
به این ترتیب شناخت حسی از یک سو به شناخت عام موجود از گذشته بی اعتنا است و به فراگیری آن نمی پردازد و یا با منجمد کردن آن به کاربرد زنده و پویای آن توجهی نمی کند و یک شناخت خشک را با یک احساس گرایی پر سر و صدا درهم می آمیزد.
و یا از سوی دیگر حاضر نیست به وسیله ی پویش فعال ذهنی در تجزیه و تحلیل مفهومی واقعیت، از حدود واقعیت موجود در گذرد و با اتکا به شناخت عام پیشین، یک شی و پدبده را در تمامیت و کلیت اش بازتاب دهد. به این دلیل شناخت حسی با ماندن در حدود جزئیت صرف واقعیت جاری، ذهن و اندیشه ی انسان را به تنگی و محدودیت دچار می سازد.
این گونه از شناخت در ایران ما ریشه های عمیق اجتماعی ـ تاریخی و فرهنگی ـ سیاسی دارد و به دلایل زیادی ستایشگران بسیار در پیرامون آن وجود دارد. دو شکل اساسی حس گرایی، حس گرایی بیرونی و حس گرایی درونی است.
حس گرایی بیرونی به ستایش بازتاب ها و یا شناخت های حسی حاضر می پردازد و اغلب این شناخت ها را با شناخت های تعقلی مشتبه می سازد؛ زیرا به اصطلاح با گونه هایی از جمع بست تجارب گذشته و شناخت های عام به واقعیت می نگرد. ولی نه این شناخت های عام در مغز و پی شان به درستی درک شده و نه آن گاه که تا حدودی به درستی درک می گردند در کاربردشان در واقعیت به گونه ای زنده مورد استفاده قرار می گیرند.
به طور کلی این گونه شناخت نه شناخت عام گذشته را به درستی درک می کند و نه پس از به دست آوردن شناخت حسی تازه قادر است به شناخت عام نوینی دست یابد. این شناخت در محدوده تنگ واقعیت جاری و سطح و ظاهر آن باقی می ماند.
شکل دوم تجلیل شناخت حسی، حس گرایی درونی است . در واقع این گونه ستایش احساس را در قبول «کشف و شهود باطنی» که گاه آنی و گاه زمان براست و همچنین تصوف و عرفان می بابیم . در این جا می بینیم که از پس درگیری با «عقل» و عرف - گیریم در زمانی بخشی از نمایندگان «عقل» و عرف جریان هایی منحط بوده اند اما در همان زمان ها در اندیشه ی فلسفی ایران گرایش های نسبتا پیشرو فیلسوفان مشایی( ارسطویی) موجود بوده است - به نفی تعقل پرداخته و به «دل» پناه برده اند.(1)
بدین سان در مقابل عقل و حتی حواس عینی انسان، به حواسی باطنی ـ یا« دل» درونی ـ معتقد گشته و به ستایش شناخت های باطنی از نیروهای طبیعت( در عمل از نظر خودشان نیروهای ماوراء طبیعت) پرداخته اند و خواسته اند جهان را نه به نیروی تعقل بل به نیروی«کشف و شهود باطنی» و با یاری «حس باطنی» و یا «دل» بشناسند.
رواج آثار فلوطین، ترجمه و انتشار آثار نیچه، رواج تصوف و عرفان پس از سال های 60 در ایران بدون این زمینه ی فلسفی قابل درک نیست. شکست موقتی کمونیسم در سطح جهان و طبقه ی کارگر و کمونیست ها در ایران، شکست انقلاب ایران و تسلط فضای مستبدانه در ایران، پسگرد بخش بسیار مهمی از روشنفکران چپ و روآمدن گرایش های روشنفکری خرده بورژوازی علل اجتماعی و سیاسی این پسگرد فلسفی بوده است.
هم اینک نیز بنیان های فلسفی این نوع شناخت کهنه به یاری اندیشه های پسامدرنی به وسیله ی روشنفکران عقل گریز بازسازی شده است. اینان با ستایش نیچه ی ضدعقل و«پیشرفته ترین» افکار پسامدرنی غرب، کهنه ترین اندیشه های فلسفی را در مقابل عقل غربی قرار می دهند. وجوه مشترک اشکال حس گرایی، نفی تعقل و گذران« باری به هر جهت» می باشد.
و برعکس مطلق کردن ویا سنگین کردن بیشتر از اندازه ی نقش  شناخت عام پیشین  وعقل و بی اهمیتی دوگانه به ارگان های حسی و عمل انسان، ما را به عقل گرائی محض و ایده آلیسم می کشاند و انسان را از ارتباط فعال و پویا با واقعیت و اشیاء و پدیده های عینی و تغییر عملی آنها باز می دارد و به جمود و دگماتیسم دچار می سازد.
 
ب - کنش های عینی یا عمل( پراتیک)
مرحله ی دوم در تکوین شناخت، تبدیل شناخت و دانش به عمل یعنی کنش بیرونی ارگانیسم است. برای تبدیل شناخت عقلایی به کنش و عمل باید جهشی فعال و مهم تر از جهش نخست انجام داد.
در کنش ارگانیسم به روی پدیده های عینی، فعالیت اوج یافته و به کمال رسیده عقلائی، جهش گون به فعالیت اندام ها تبدیل می شود و موجب حرکت نظام یافته، نقشه مند و با برنامه ی انسان اجتماعی در ارتباط با پدیده های جهان عینی می گردد.
در این جا، هر گونه کنش تولیدی(تولید مادی یا معنوی)،هر گونه ارتباط انسان با انسان های دیگر یا مناسبات تولیدی و بر بستر آن مناسبات اجتماعی، سیاسی و فرهنگی(به طور کلی مبارزه طبقاتی) و همچنین هرگونه پویش های علمی تابع شناخت های عقلایی گشته و از آن پیروی می نماید.
در این جاست که همه ی پویش و فعالیت و تحرک ذهن محک می خورد:آیا آنچه ما در آفرینندگی ذهنی خویش برای تکوین فرایند مادی طبیعی و یا پدیده های اجتماعی و... خلق کرده ایم درست است یا نادرست می باشد؟ عمل و کنش ما و در مجموع رسیدن به نتایج پیش بینی شده و یا نرسیدن به آنها و بالاخره شکست یا پیروزی ما آن را نشان خواهد داد.
ج ـ رابطه بیرونی دانش و کنش
 رشد و تحول و تکوین این دو ناموزون است. به این معنا که در هر دوره و مرحله، در هر زمان و مکان، یکی نقش مسلط و هدایت کننده و محرک داشته و در موقعیت مسلط رشد می کند و دیگری نقش تابع داشته و در زیر تسلط دیگری، از یک طرف محدود شده و از سوی دیگر در وابستگی به متضاد خودش و درعین تضاد با آن رشد می کند. یعنی اگر در یک دوره زمانی مثلا وزنه ی کار نظری قوی می شود، در دوره ای دیگر وزنه ی کار عملی قوی خواهد  شد؛ و این مکانیکی نیست بلکه با توجه به شرایط اجتماعی - سیاسی و فرهنگی است.
وحدت و توازن این دو نسبی است و در دو حالت ادامه می یابد:
حالت اول، حالت برابری و تعادل نسبی است. یعنی دو لحظه ی اندیشه و عمل درهم، به طور برابر ادغام شده و این دو به طور نسبی تساوی حرکتی و عملی دارند. شرایطی که هیچ کدام بر دیگری مسلط نیست. و این شکل مساوی و برابر وحدت است.
اما این حالت پایدار نیست. ما نمی توانیم در آن واحد به طور ادامه داری هم بیندیشیم و هم عمل کنیم. یعنی نسبت ثابت50 ــ 50 بین این دو پایدار نیست. بالاخره حرکت مساوی اینها به تسلط یکی بر دیگری می انجامد. 
حالت دوم، سنگین شدن یکی بر دیگری و ایجاد وحدت نسبی و مشروط و تعادل های جدید، بر مبنای درجات متفاوت این سنگین شدن و تسلط یکی بر دیگری است. این نسبت ها هم که بر مبنای تسلط یکی بر دیگری است نیز ناپایدار و متغیر و مواج است و همواره در پی پایداری نسبی مداواما تغییر می کند.
وحدت و توازن این دو نسبی است. یعنی حساب بردن یکی از دیگری نسبی است اما دوگانگی بنیادی شان و مبارزه شان با یکدیگر مطلق است. یعنی تخریب این حساب بردن ها و تعادل های متفاوت و ایجاد تعادل های جدید مطلق است. زیرا با هم تضاد دارند. یکدیگر را دفع می کنند و درعین راهگشائی مانع یکدیگر می شوند.
اگر بیشتر عمل کنی فرصت پرداختن به نظر را کمتر خواهی داشت؛ و اگر بیشتر به نظریه بپردازی فرصت پرداختن به عمل را کمتر خواهی داشت.
این دو با هم تضاد دارند و به تقابل و مبارزه با یکدیگر بر می خیزند. یعنی اگر نظریه اشتباه باشد، عمل با کشاندن نظریه به شکست با آن مبارزه می کند و دست از سر آن برنمی دارد تا آن را اصلاح کند. و اگر عمل تکراری، درجا زن و کور و نابینا  شود، نظریه آن قدر با آن مبارزه می کند تا آن را اصلاح کند و به آن بینائی و تحرک و افق و چشم انداز بخشد.
آن گاه که نظریه پیروز شود، ما در نظر و اندیشه و در کنش های مفهومی خویش، کنش های عملی مان را تجزیه و تحلیل می کنیم. زیرا درون حرکت مفاهیم حرکت جهان عینی نهفته است. و ماده و عمل و کنش در مفهوم، حرکتی را می کند که در واقع زیر تسلط حرکت ذهنی و حرکت مفاهیم است. و این همان حرکت شناخت بشر است. پس عمل در حرکت مفهوم و اندیشه وجود دارد اما نه یگانه با عمل و ماده. زیرا چنان که گفتیم  ذهن و ماده با هم فرق دارند.
و اما آن گاه که به عمل می پردازیم، ماده و عمل با طرد حرکت ذهن، مفهوم، اندیشه و شناخت خواهان حق خویش می شود و ما جهشی از دل حرکت ذهن- مفهوم یا شناختی به ماده، به کنش خواهیم کرد. در آنجا در دل عمل، حرکت پیشین مفاهیم و اندیشه ها نهفته است. خود عمل چیزی جز تبدیل حرکت شناخت شناسانه به حرکت عملی نیست.
اما در عمل، کنش مادی و عینی فعالیت ارگانیسم انسانی جنبه ی ممتاز و مسلط می یابد و حرکت ذهن ـ- مفهوم را در دل خویش مستور می کند.
در هر کدام از دو حرکت بالا لحظه های ایست و سکون وجود دارد که در حالی که در یک دورهِ ی زمانی معین حرکت ذهنی مسلط است حرکت عملی در لحظه هائی معین آن را قطع می کند و به خویش تبدیل می نماید و برعکس در حرکت عملی، ذهن و اندیشه آن را قطع می نماید و به خویش تبدیل می نماید.
از زمانی که ذهن بشر در تکامل جهان مادی و عنصر ممتاز این جهان مادی یعنی مغز پدید آمد، ذهن و ماده در وحدت و یگانگی قرار گرفته و در عین حال با یکدیگر مبارزه داشته و جهش وار به یکدیگر تبدیل می شده اند.
در دوره کنونی، جایگاه فعالیت نظری و نقد و تفسیر جهان عینی موجود جایگاه برجسته ای دارد و پیچیدگی و بغرنج شدن  روزافزون جهان مادی و پدیده های عینی و در نتیجه روندهای شناختی بشر کار فکری  ظریف تر و پیچیده تر را طلب  کرده، در نتیجه فعالیت اندیشه ای، اهمیتی فزون از حد دارد. به همین دلیل کار و فعالیت فکری و نظری بیش از پیش تقسیم شده و تعمق و تفکر ژرفش بیشتری می یابد. اما این مرحله و جایگاه رشد و تکامل یافته شناخت اندیشه و تفسیر - و نظر - در عین حال شرایط را برای فعالیت عمل پیچیده تر و بغرنج تر آماده کرده و عمل و کنش نیز پیچیده تر و با جنبه های درونی افزون تر و گسترده تر صورت گرفته است.
از میان این دو، کنش و عمل، نقشی بی واسطه، یکه و ممتاز دارد، زیرا نه تنها ایجاد کننده ی شناخت و دانش است بلکه آزماینده این علم و دانش و معیار اساسی درست یا نادرست بودن آن است و همچنین عمل، نه دگرگون کردن در ذهن و در تخیل بلکه دگرگون کردن واقعی وعینی جهان موجود است.
به طور کلی، درصورتی که ما تأکید زیادی روی نظر انجام دهیم و آن را متورم کنیم و نظر به طور یک سویه تکامل یابد، در این صورت ذهن، مفهوم و اندیشه و عقل را از حرکتی که او را در چارچوب تکامل واقعیات جهان عینی نگه می دارد و نقش ثمربخش و راه گشا در دگرگونی زندگی انسانی به آن می بخشد، خارج کرده به سوی تخیلات و رویاهای غیرواقعی گمراه خواهیم کرد. تخیلات و رویاهایی که چهان عینی توان رسیدن به آن را ندارد و ما دچار ذهنی گرائی خواهیم شد و تسلط نسبی و در حد و اندازه های مورد نیاز تحرک جهان عینی را تبدیل به یک تسلط مطلق یا به نسبه مطلق خواهیم کرد.
در صورتی که تأکید بیش از اندازه روی عمل انجام گیرد و عمل متورم شود و به طور یک سویه تکامل یابد، در این صورت عمل و کنش از دورنما و آینده نگری جامعه بی بهره بوده و کور و بی حاصل و یا کم حاصل خواهد شد. زیرا در آن صورت عمل به سوی کنش خودبه خودی و عادتی و تکراری سوق خواهد یافت و انسان در دایره ای تنگ و محدود گرفتار خواهد شد که هیچ راهی رو به بیرون و دیدن افق هایی گسترده ندارد. در این صورت ما دچار عمل گرائی صرف یا تجربه گرائی خواهیم شد و تسلط نسبی و در حد و اندازه های مورد نیار برای تکامل و دگرگون کردن واقعیت را به تسلط مطلق یا به نسبه مطلق عمل بر ذهن خواهیم کرد.
راه گریز از دو انحراف مزبور، وحدت مشروط و نسبی و تاریخی این دو خواهد بود و تسلط نسبی، مواج و پویای هر کدام بر دیگری مشروط به شرایط واقعی و عینی.
 م- دامون
تیرماه 1402
                                                                                                                  
* این مقاله در اوائل سال 1384نگاشته شده و برخی از بخش های آن در دیگر مقالات پس از آن آمد. حال نیز جز ویراست متن و چند افزوده تغییری نکرده است. متن دیگری در مورد نظریه شناخت برای این سلسله مقالات آماده شده که در آینده در وبلاگ قرار داده خواهد شد.
یادداشت
1- شعر مشهور مولوی «آزمودم عقل دوراندیش را- بعد از این دیوانه سازم خویش را» صرف نظر از هر دلیلی(تقابل با عقل رسمی و حاکم) نمونه ای است از دیدگاه  ضد عقل که کمابیش در دورانی در جامعه ی ما رواج داشته است. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر