۱۴۰۲ خرداد ۱۵, دوشنبه

درباره برخی مسائل هنر(25)- دره ی خزان زده

 
درباره برخی مسائل هنر(25)
 
هنر و مخاطب
 
طبقه ی کارگر و توده های زحمتکش در آثار هنری( ایران) - ادامه
از رنجی که می بریم - مجموعه داستان(1326)- جلال آل احمد
 نکته ی مهم داستان آل احمد این است که درباره ی مبارزات کارگران معدن با نظام ستم و استثمار و درگیر شدن آنها در نبردی سخت(و مسلحانه؟)  وپی آمدهای آن در سال های 20 - 32 (1)است. چنانکه خود وی گفته است الگوی وی ژرمینال امیل زولا بوده است. داستانی کارگری با این مضمون دیگر در ادبیات و نمایش و سینما امکان طرح نیافت.
ویژگی دیگر داستان این است که فرم انتخاب شده یعنی تبدیل یک روایت دراز به یک سلسله روایت های کوتاه امکانی در اختیار آل احمد قرار داده تا به شکلی تجربی و نه لزوما ماهرانه از یک سو بتواند شکل ها و تکنیک های گوناگونی از روایت کردن داستان را به کار گیرد و از سوی دیگر بتواند چهره های گوناگون را با سرنوشت شان در محل ها و موقعیت ها و شرایط گوناگون به تصویر کشد. از این رو از یک سو در این داستان ها راوی از سوم شخص تا اول شخص تغییر می کند و از سوی دیگر مکان ها از خود محیط معدن که داستان از آنجا آغاز می شود تا کرمان و زندان ساختن تا اتاق زندان و ... را در بر می گیرد.  در عین حال در هر کدام از داستان ها یک شکل و یک چهره ی کارگری و یک مشکل و موقعیت را برجسته و آن را توصیف می کند.
مثلا داستان نخست از زبان سوم شخص است. داستان سوم یک محاوره است و داستان چهارم تلفیقی از دو شکل روایت سوم شخص و اول شخص است.
به این ترتیب ما با مبارزات کارگران، تلاش هایشان برای بنای یک زندگی بهتر، فداکاری ها و ازجان گذشتگی های آنها در مقابل زور و ستم، استقامت و بردباری آنها در مقابل مشکلات، مقاومت آنها در زیر شکنجه و زندان و ... آشنا می شویم.
داستان نخست: دره ی خزان زده
این داستان به چهار بخش اصلی تقسیم می شود.
بخش اول-  فضای داستان و توصیف مکان
بخش نخست توصیف از موقعیت طبیعی معدن و وضع کارگران و محل زندگی آن ها است که در عین حال نشانی از زندگی هر روزه ی آنها دارد.
چنان که از نام داستان پیداست و توصیف های نخستین و پایانی و نیز لابلای داستان گواهی می دهد فضای تیره و مه آلود و سنگین و نفس گیر و درعین حال سرد و غم زده ای بر داستان حاکم است و تنها لحظاتی که درباره ی وصال و اسد پیش از اعدام وصال صحبت می شود و در میانه ی گفتگوی این دو، این فضا شکسته شده و فضایی نسبتا شاد و مفرح و صمیمی بر داستان حاکم می شود.
لحن داستان با فاصله است. داستان به گونه ای روایت می شود که انگار نویسنده از دور داستان و قهرمانان داستان اش را وصف می کند و در آن غرق نشده است. این لحن و فاصله ای که ایجاد می کند موجب می شود که داستان ها خیلی زنده به نظر نرسند و در عین حال به فضای حزن انگیز داستان هم دامن زند. ابهامی که در داستان وجود دارد و اطلاعاتی که جسته و گریخته درباره ی شخصیت های داستان داده می شود نیز موجب می شود که این فاصله بیشتر شود. گاه این احساس پدید می آید که گویا خود نویسنده هم نمی داند وضعیت واقعی قهرمانان داستان اش را چگونه وصف کند!
یکی از توصیف هایی که در میانه ی داستان می آید تقریبا معرف فضای کلی حاکم بر داستان است:
« تاریکی و وحشت، کم کم، همه جا را پر می کرد. اندوه غروب مه آلود آن روز، همه چیز را در خود می فشرد و از سروروی همه بالا می رفت. از نوک شاخه های بی برگ و نوای درختان عریان گرفته تا ته دره ای که سنگریزه هایش مدت ها بود نوازش یک جوی ملایم و مهربان را روی سر خود حس نکرده بود.»( ص 13)
 و در مورد کارگران:
« همه دست از کار کشیدند. و با قیافه هایی ناشناس، و از گرد ذغال پوشیده، که در میان آنها فقط سفیدی چشم ها و، اگر هم کسی حوصله داشت لبخندی بزند، زردی دندان ها، پیدا بود، چراغ های معدن خود را بدست گرفتند و با کولواره ای که داشتند، بسمت خانه های خود، از زیر درختها و از فراز چاله های پراز آب، می گذشتند... و همه آرام و بیصدا، همچون مشایعت کنندگانی که از گورستان برمی گردند، ساکت و بیصدا بطرف خانه های خود بر می گشتند.»( ص 5)
بخش دوم - مهندس
بخش دوم با رئیس معدن یا مهندس آغاز می شود و در عین حال پس از شنیدن صدای شلیک مسلسل ها، شخصیت وی و کنش هایش، و در رابطه با وی عناصر گذار به مرحله ی بعدی، یعنی مقامات بالای نظامی از سرهنگ و ستوان سوم و افسرفرمانده و سرجوخه توصیف می شوند. این بخش که از نظر داستانی پر حرکت است با بازداشت مهندس به پایان می رسد.
شخصیت مهندس تا حدودی ناروشن و پر ابهام است که به نظر می رسد عامدانه باشد. نشانه هایی در داستان هست که وی خود را خدمتگزار سازمان خویش یعنی اداره ی معادن و جزو تکنوکرات های حکومت می داند و در سازماندهی کار و بالابردن تولید و در نتیجه استثمار کارگران نقش بالایی داشته و دارد. در این رابطه وی حاضر نیست که در سمت و سوی نظامیان یا بخش نظامی حکومت بایستد و در خصوص مسائل کارگری معدن ترجیح می دهد از اداره ی خویش حرف شنوی کند. نشانه هایی هم وجود دارد که می توان وی را فردی دانست که در سمت کارگران معدن ایستاده و با آنها همدل و همراه است.
خدمتگزار سازمان های سرمایه داران- ملاقات با سرهنگ د
سرهنگ د... به وی می گوید:
« آقای مهندس... شما هر چی باشه مستخدم دولتید. دولت خرج تحصیل شمارو داده. شمارو تربیت کرده. همچین نیست. به گردن شما حق داره. آخرش یک موقع سختی هم پیش میاد که امثال شما بایس حق شناسی خودتون را نشان بدید. البته خود شما بهتر می دونید. من چی بگم؟»( ص 7)
و  واکنش مهندس:
« البته... جناب سرهنگ. این وظیه ی همه ماست. اینجا دوهزارو پانصد کارگر زیر دست من کار می کنند. چه خدمتی بهتر از این؟ بله؟ اینکه وظیفه ی رسمی بنده است. مهمتر این که در این دو ماه که من مسئولم به محصول صدی بیست اضافه شده ...بله، اضافه شده...»( ص 8)
 چنانکه می بینم وجه حاکمی که بر مهندس در روبرویی با سرهنگ حاکم هست این است که وی یک خدمتگزار صدیق اداره ی خویش بوده است و توانسته در دوران حضورش تولید را افزایش دهد. در این جا وی نقش خود را به عنوان یک تکنوکرات مجرب خدمتگزار نظام( که طبعا در استثمار کارگران به وسیله ی طبقات استثمارگر حاکم نقش دارد)برجسته می کند.
مهندسی در کنار کارگران
اما به سرعت وضع تغییر می کند. سرهنگ پس از شنیدن این که مهندس از بهشهر به منطقه ی زیراب منقل شده می گوید:
« تو بهشهر که خوب کار نمی کنند. نه، نمی کنند. این به من چه. من از افزایش محصول که چیزی سرم نمی شه. بله؟ مهم اینجا است. کارگرهای شما... من نمی دونم چیه. اما ازشون برای دولت خبرهایی می رسه.»( ص 8)
ابهامی که وجود دارد این است که با توجه به این که در بهشهر کارگران خوب کارنمی کنند آیا بوی«خطا» از سوی مهندس به مشام سرهنگ نمی رسد( البته اگر از پیش چیزی در مورد وی ندانند)؟
سرهنگ در ادامه:
 « شما که من حتم دارم به وظیفه ی خودتون عمل خواهید کرد و ازهمکاری با مامورین دولت مضایقه نخواهید فرمود...»
واکنش مهندس در قبال حرف های سرهنگ و به ویژه « این«فرمود» آخری» که سرهنگ با لحن مسخره ای ادا کرده بود، بر این ناروشنی گواه می دهد:
« مهندس اکنون که به این برخورد غیرمترقب خود با یک افسر ارشد، در دره های زیراب می اندیشید، چیزهای دیگری را درک می کرد. هنوز نمی دانست چه خبرها بایست شده باشد ولی هر چه بود پیدا بود که وقایعی در پیش است.»( ص 8)
ملاقات با ستوان سوم
 مهندس سپس با ستوان سومی روبرو می شود که نسبت به وی به شدت بی احترامی کرده است. در ارتباط با تلفن هایی که زده است به ستوان می گوید:
« حتما این دو دفعه شما پشت تلفن بودید؟
-                     یک بار گفتم این به شما مربوط نیست.
-                      البته به این طریق مسئولیت هر...
-                     افسر با خنده ی خشک و بریده ی خود کلام او را قطع کرد:
-                     جناب آقای مهندس، کار از این کارها گذشته ... نیست؟... خواهش می کنم بفرمایید...»
مهندس هاج و واج مانده بود. ناچار از این مقوله گذشت و گفت:
خوب این تیراندازی سربازهاتون برای چی بود؟
اختیار دارید جناب آقای مهندس... این کارگرهای شما بودند که تیراندازی می کردند. توی 9 دستگاه سنگر گرفته اند، نیست؟...
 دیگر مهندس  همه چیز را درک کرده بود. کمی به قیافه این افسر تازه کار که نمی دانست چگونه کار خود را شروع کند، خیره شد. خونسردی خود را باز یافت و گفت:
صحیح!...»( ص 9)
یک فرد مبارز
در ادامه ی این گفتگو در مورد مهندس چنین گفته می شود:
« مهندس به یاد ملاقات دیشب خود با کارگری که تازه از شاهی می رسید افتاد. گویا او خبرهایی داده بود و گفته بود مواظب باشد.»
و ستوان سوم در ادامه باز می گوید:
«خوب. جناب آقای مهندس! گزارش میدند که کارگرهای معدن شما مسلحند. نیست؟ چرا اینقدر گرفته اید؟ بهرجهت دولت دستور داده که با همکاری شما همه شونو خلع سلاح کنیم. اینطوره ... راسی الان هم که کارگرهای شما تیراندازی کردند. لابد شمام شنیدید؟
مهندس با خونسردی گفت:
 من از همه ی این حرف ها بی اطلاعم.
-                     برای من فرق نمیکنه. من قادرم که صحت دلایل همه این خبرها را از خود شما بشنوم.
-                     مهندس از میان خنده ی تمسخرآمیزی که بر لب داشت گفت:
-                     فکر نمی کنم.»
و پس از جدال با ستوان بر سر این که اجازه نخواهد داد کسی وارد تونل ها بشود و آنها را بازرسی کند و هنگام بیرون رفتن از محل:
« مهندس بدنبال او بیرون رفت. و در یک لحظه که کسی متوجه نبود به شوفرش حالی کرد که کارگران را با تلفن از ماوقع آگاه سازد.»
 در همین رابطه نیز زمانی که افسر فرمانده با تلفن برای افسرارشد خود گزارش می دهد:
« مهندس تنها کاری که توانست بکند، این بود که پس از او گوشی را بردارد و آنچه را گزارش داده شده بود، تکذیب کند.»( ص 11)
در این بخش افسر فرمانده به مهندس می گوید:
« آقای مهندس، از این ساعت حق ندارید از من جدا شوید. البته خواهید بخشید. گزارش وقایع ام داده ام صورت جلسه کنند. البته امضا خواهید فرمود.»
 مهندس جوابی نداشت که بدهد بیرون ایوان، روی نیمکت چوبی ایستگاه نشسته بود و از میان دود سیگار خود دنبال شبح وقایعی می گشت که در انتظار زیرآب و کارگران آن بود.» و بالاخره:
« مهندس را در یکی از اطاق های دورافتاده ی ایستگاه توقیف کردند.»( ص 11)
برخورد مهندس به امضای گزارش تهیه شده به وسیله ی افسر فرمانده نیز بیشتر بر این امر گواهی می دهد که مهندس گرچه به دم و دستگاه های دولتی و اجرایی وصل است اما حاضر نیست که طرف نظامیان را بگیرد:
«گزارش تهیه شده بود. آوردند که مهندس امضا کند. او فقط خندید. حتی یک کلمه حرف هم نزد. افسر فرمانده با لحنی دلسوز گفت:
-                     البته خیلی به نفع شما بود اگر امضا می کردید، نیست؟
-                     و وقتی که امتناع جدی او را دید کمی با تشدد افزود:
-                      بدرک! لابد خیال می کردید بدون امضای شما صورت مجلس های ما رو قلابی می دونستند.؟ بله؟...»( ص 12)
در ادامه مهندس حاضر نمی شود با ماشین اش سلاح ها را به مقصدی که نظامیان می خواهند برساند.
و درهمین قطعه:
 « از تهران که برای او هیچگونه خبری نمی فرستادند. اداره معادن هم کاملا ساکت بود. حتی پاسخ گزارش اخیر او را درباره ی افزایش محصول بی جواب گذاشته بودند.»
در نتیجه به نظر می رسد که اداره ی معادن با بخش نظامی کنار آمده و دیگر حاضر نیست از زیربخش خود و و مهندس اش دفاع کند.
« مهندس در تنهایی بازداشتگاه خود قدم می زد و به حوادثی که همچون یک دیو مهیب پاشنه سنگین و عظیم خود را به روی دره های زیرآب می گذاشت و زندگی انسانها را می فشرد می اندیشید. و صدای رگبار مسلسل ها دم بدم افکار او را از جایی می برید و به جای دیگر می دوخت.»( ص 13)
چنانچه بخواهیم بر مبنای مجموع آنچه در مهندس گفته شده داوری کنیم به یک نتیجه ی قطعی دست نخواهیم یافت. از یک سو مهندس به عنوان یک متخصص نماینده ی لایه های میانی جامعه است که بین سازمان های حاکم سرمایه داران و طبقه ی کارگر سرگردان است اما گرایش وی بیشتر به سوی فعالیت اقتصادی و کارگران فعال در تولید سمت و سو دارد. و از سوی دیگر وی فردی سیاسی و مبارز است که گرچه مهندس معدن است و در ظاهر وظایف خویش را در قبال اداره ی خویش به خوبی انجام می دهد اما در عین حال در سازماندهی مبارزات کارگران نقش دارد.
پاپان مهندس چنین است: 
«با مهندس کار دیگری نداشتند. فرمانده دستور داد او را به ایستگاه برگردانند و در همان اطاق توقیف کنند.»( ص 12) و
« از بیست و پنج نفری که باینطریق، باصطلاح افسر فرمانده، دستچین شدند و جزو دسته ی دوم قلمداد شدند، مهندس رئیس معدن بود.»( ص 16)
بخش سوم- یورش مسلحانه ی نیروهای نظامی حکومت به کارگران معدن و خانه های آنها
 بخش سوم به مسلسل بستن ساختمانی است که کارگران در آن هستند و همچنین یورش به خانه های کارگری و بازداشت کردن بیش از پانصد نفر از کارگران.
« هوا تاریک شده بود. جایی دیده نمی شد. ولی مسلسلها را قبلا روبه عمارت 9 دستگاه و رو به خانه ها قراول رفته بودند. فقط می بایست انگشت بروی ماشه ها بگذارند. تا نیمه های شب همه ی مسلسلها کار می کرد. تفنگها نیز از کار نیفتاده بود. در تاریکی آن شب، مه سنگین و آرام کوهستان های شمال را، حرکت وحشیانه و سریع گلوله ها مضطرب می ساخت و اهالی زیراب هیچکدام به خواب نرفتند. و در کوری شب، همه جا را به مسلسل بستند. و وقتی همه خسته شدند و اطمینان حاصل کردند که خطری نخواهد بود، با یک فرمان افسر فرمانده خود، به خانه های کارگران هجوم می آوردند. و تا صبح خانه ای نمانده بود که درو پنجره اش را نشکسته باشند و آدم زنده ای پیدا نمی شد که به ردیف طناب های سفید و نوی که با مسلسلها از تهران فرستاده شده بود، نبسته باشند. و صبح همه پانصد و بیست و چند نفری را که گرفته بودند در انبار کالای ایستگاه زیراب زندانی ساختند.»( ص 14)
مضحکه کردن نظامیان
این میان و در گیرودار سرکوب مبارزات کارگران نویسنده تلاش می کند از یک سو سلسله مراتب میان نظامیان و این که سران آنها دنبال ارتقاء درجه ی خویش هستند و از سوی دیگر وضع مضحک آنها را درهنگامه ی سرکوب کارگران تصویر کند:
« همان فردا صبح، در میان کارگران پیچیده بود که دیشب نزدیکی های ساعت دوازده، وقتی سرجوخه حیدباباخانلو از تیراندازی خسته شده بود و مسلسل خود را به کناری گذاشته بود و سیگاری آتش زده بود و دود می کرد، افسر فرمانده که در اطاق بهداری در فکر مدالهای خود بود، بعجله بیرون دویده بود و فرمان آتش از نوداده بود.
سرجوخه حیدربابا خانلو خبردار کرده بود و عرض کرده بود:
-                     قربان! برای کی تیراندازی کنیم؟ آخه خیلی تیر حروم کرده ایم...
و افسر فرمانده با قیافه ای عصبانی حرف او را اینطور بریده بود:
-                     پدر سوخته به تو میگم آتش کن! دشمن داره نزدیک میشه!
و سرجوخه حیدبابا خانلو وقتی سه رگبارمسلسل آتش کرده بود، دوباره سیخ شده بود و در حال خبردار، گزارش داده بود:
-                     قربان دشمن عقب نشست!
اسد و وصالی این داستان را برای رفقای خود نقل می کردند و قاه قاه می خندیدند.»
بخش چهارم - وصالی و اسد
یک - وصالی
مرکز ثقل داستان در بخش چهارم وصالی است. یکی از کارگرانی که بازداشت شده واعدام می شود.
« و تنها وصالی بود که خیلی بعجله اردش را خواندند و ساعت ده صبح فردای محاکمه، در یک روز مه آلود آذر، در یک دره گمنام زیراب اعدامش کردند.»( ص 14)
ما وصالی را از طریق یک سلسله توصیف های کلی و نیز در رابطه اش با کارگران و به ویژه اسد دوست نزدیک وی می شناسیم:
« وصالی هیکل بزرگی داشت، هر وقت به شاهی و ساری می رفت زورخانه اش ترک نمی شد. اسد با او هم اطاق بود. در زیراب کسی را نداشت و فقط مادر اسد بود که هردوی آنها را جمع و جور می کرد. اسد می دانست که وصالی نامزد خود را در خلخال بانتظار نشانده و سرش به کار دیگری است.» ( ص 15)
عبارت آخر بیان ابهام در مورد شخصیت وصالی است. ما متوجه نمی شویم که آیا وصالی عضو حزبی سیاسی است یا صرفا سردسته ی کارگران معدن است و یا کارگری است معمولی که تنها به دلیل خصوصیات جسمی اش به او مشکوک شده و گمان کرده اند که وی رهبر کارگران مبارز است.
 توصیف های زیر بیانگر این ابهامات است:
« همه کسانی که از دیدن وصالی وجد و شعفی در خود حس می کردند، شاید هم او را نمی شناختند و یا اصلا دوستش نمی داشتند ولی این قدرت او بود که دوست داشتنی اش می ساخت. در محوطه ای که او کار می کرد وقار و عزت نفس از درو دیوار می بارید. کسانی که با او راه می رفتند خود را بزرگ و قوی می یافتند.»( ص 15)
(به این ها باید نام را افزود که از «وصالی» که در زندگی صورت گرفته و در مرگ قهرمانانه نیز بیان می شود حکایت می کند.)
توصیف زیر از یک سو نشانگر این است که وصالی در روابطی غیر از روابط عادی بوده است و از سوی دیگر در این مورد که این روابط، سیاسی بوده اند ایجاد شک می کند:
« شاید در محافل رفقای خود زیاد زیرکی نشان نمی داد و شاید بیشتر از رفقای خود چشمش باز نبود ولی همه به او احترام می گذاردند. دادرسیهای نظامی نیز لابد بهمین دلائل او را برای اعدام شدن انتخاب کرده بودند. هر کس هیکل ورزیده ی او را می دید نمی توانست بپذیرد که او سردسته کارگران معدن نیست. هدف چشم هر کسی بود.»( همانجا)
 توصیفات بعدی نویسنده باز به این شک و شبهه دامن می زند:
«در آن روزها که متهم کردن و یا گناهکار شناخته شدن کار بسیار آسانی بود، و یک سرباز ساده می توانست روی هر یک از اسرا که می خواست دست بگذارد و او را سردسته قلمداد کند، او که به دیگران همیشه از بالا نگاه می کرد( این ویژگی را مثبت بگیریم و یا منفی؟) و گردنی افراشته داشت، خیلی زودتر توجه دادرسیها را به خود جلب می کرد.»( همانجا)
به این ترتیب اگر به وی شک کردند به این دلیل بود که گردنی افراشته داشت و به دیگران از بالا نگاه می کرد. این نوع نگاه کردن را می توان مثبت انگاشت زیرا وصالی با گردنی افراشته با مسئولین  دادرسی ها روبرو می شد و با سربلندی و تبختر و نیز تحقیرآمیز به آنها نگاه می کرد. و  مسئولین دادرسی ها که این گونه نگاه  کردن را نوعی خودپسندی در مقابل ایشان و یاغی گری می دانستند و توقع داشتن که وصالی در مقابل آنها همچون موجودی زبون باشد وی را به اعدام محکوم کردند.
دو- وصالی و اسد 
یکی از مهم ترین بخش های داستان رابطه ی وصالی با اسد و نکاتی است که در مورد این دو در شب رویداد می آید:
« او را همان شب در خانه اش، با اسد، گرفته بودند. و تا فردا عصر که او را از دسته ی دیگری شناختند، اسد با او خیلی حرف ها زده بود. نه اسد و نه خود او، هیچ فکر نمی کردند. گاهی می خندیدند و در نومیدی و یاس تاریکی که رفقایشان را بفکر فرو برده بود، گاهی متلک هم می گفتند.»
این توصیف ها با آنچه که پس از آن می آید در عین حال تفاوت این دو کارگر با دیگر کارگران را مشخص می کند.
سه - دیگر لایه های کارگران
 « هیچکس نمی دانست چه خواهد شد. آنها که عاقلتر بودند، خود را سرگرم نگه می داشتند. و  از فکر کردن می گریختند. کسانی هم بودند که گمان می کردند این ها همه یک خیمه شب بازی است. و خود را دلخوش نگه می داشتند. نزدیک ظهر هو پیچید که تا عصر تکلیف همه را معین خواهند کرد. بعدازظهر بود که نه نفر اول را بردند و در دنبال آنها محیطی پر از وحشت و بی تکلیفی گذاشتند.»
چهار- آخوند خدمتگزار
بخش پایانی داستان دیدار وصالی است با یک آخوند. و به این ترتیب ارگان های نظامی و مذهبی عناصری متحد و در خدمت نظام سرمایه داری نموده می شوند.
« فردا صبح، به او اطلاع داده بودند که باید اعدام شود. و وقتی آخوند آمده بود وصایای او را بشنود و برایش طلب مغفرت کند، او نمی دانست به او چه باید بگوید. مدتی یکدیگر را بربر نگاه کرده بودند. بعد آخوند چندکلمه دعا خوانده بود و از او خواسته بود وصیت کند. وصالی کمی فکر کرده بود و بعد پرسیده بود:
-                     تو اسدو می شناسی؟
-                     نه!
-                     پس من وصیتی ندارم... فقط یک حرف واسه ش داشتم. شاید بتونی پیداش کنی- ها؟...
بعد دوباره بفکر فرو رفته بود. پیش خود زمزمه کرده بود و اینطور حرف خود را پس گرفته بود:
-                     ... نه... نه نمی خواد پیداش کنی. من دیگه با هیشکی حرفی ندارم. حتی با تو.
و آخوند هر چه اصرار کرده بود نتوانسته بود از او چیزی در بیاورد و آخر هم وصالی او را بزور از اتاق بیرون کرده بود.»(ص 17)
نکته ی جالب در این بخش«چیزی در آوردن از وصالی» است. گویا آخوند تنها به وصیت توجه نداشته بلکه دنبال اطلاعات نیز بوده است!
بخش پنجم- مرگ وصالی
«مه سنگینی که دره های زیراب را با همه اطراف در خود فرو برده بود، طنین هشت ضربه تفنگ را بلعید و دوباره آواری از اندوه و سرما، بر سر همه ی آن اطراف فرو ریخت.»( ص 17)
م- دامون
اردیبهشت 1402
یادداشت
1- البته سال وقوع ماجرا را می توان دهه ی دوم دوره ی دیکتاتوری رضاخانی نیز دانست.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر