۱۳۹۴ دی ۱۷, پنجشنبه

تراژدی و مضحکه ی جمهوری اسلامی(5)* تضاد میان مردم و هیئت حاکمه جمهوری اسلامی

  

تراژدی و مضحکه ی جمهوری اسلامی(5)*

تضاد میان مردم و هیئت حاکمه جمهوری اسلامی

در بخشهای پیشین (شماره های یک، دو و سه و چهار) از تضاد میان باندها و جریانهای درون و بیرون جمهوری اسلامی و تضاد امپریالیستها با این حکومت سخن گفتیم. اکنون زمان آن فرا رسیده که به  تضاد اصلی جامعه ی ایران یعنی تضاد حکام مرتجع جمهوری اسلامی با مردم رنجدیده ایران، سرکوب  سی و اندی ساله تمامی طبقات و مبارزه جانانه  توده ها با این رژیم هیولایی بپردازیم. اما به واسطه فاصله زمانی پیش از این قسمت و بخش های پیشین، اشاره ای میکنیم به چند و چون جایگاههای باندها و گروه های حاکم و نیز اشکال تقابل آنها با یکدیگر و نیز با طبقات زحمتکش. 
تضاد میان دو جناح و شیوه های اصلی مبارزه آنها با هم  
 اکنون و پس از مدت نزدیک به دو سال و اندی که از انتخابات ریاست جمهوری میگذرد همچنان مبارزه ی اصلی میان دو جناحی است که تقریبا تمامی مراکز اصلی قدرت سیاسی و موقعیت های اقتصادی را در دست دارند. جناح خامنه ای و کلا راست های متحجر یا باصطلاح محافظه کار و جریان رفسنجانی- روحانی یا جناح ظاهرا مدرن و اصلاح طلبانی که دنباله رو اینان شده و سیاستهای آنها را پشتیبانی میکنند.
در گیری های پرسرو صدای آشکار، مبارزات پنهانی و سازش های پشت پرده میان این دو جریان از یکسو و تهاجم مداوم جناح خامنه ای- مصباح و پاسدارانش به طبقات خلقی از سوی دیگر، اساس حرکات این مدت در عرصه ی مبارزه طبقاتی در ایران بوده است. 
مضمون اصلی مبارزه ی میان دو جناح حاکم بر سر درجات معینی از آزادی اقتصادی و اجتماعی و نیز تا حدودی سیاسی است و البته  در حدی که جناح های حاکم را در بر بگیرد. جناح رفسنجانی – روحانی در مقابله با انحصار طلبی مطلق جناح خامنه ای ( و دفتر و دس تکش، که لانه ی کثیف ترین و جانی ترین عناصر این رژیم است) و سران اصلی و باند حاکم بر سپاه قرار دارند که اکنون تبدیل به کمپرادورهای تمام عیار و وابسته به امپریالیسم غرب و حتی تا حدودی امپریالیسم روسیه شده اند، که در مورد این یکی تا حد تبدیل به سرباز های پیاده آن در سوریه  پیش رفته اند. اینان تمامی امور اقتصادی، سیاسی و فرهنگی  ایران را در کنترل خود گرفته و هیچ ساز مخالفی را بر نمی تابند. هدف اساسی این جناح همانا بازگشت فرهنگی- سیاسی به گذشته و تبدیل ایران (حداقل از لحاظ سیاسی - فرهنگی) به چیزی بین عربستان هزار و چهارصد سال پیش و ایران دوره ی قاجار است.  
بر بستر این مضمون،  شکلهای مبارزه میان این دوجناح به این صورت در آمده است:
مبارزه  جناح روحانی- رفسنجانی برای تسلط بر اقتصاد
 جناح روحانی دست خود را بطور عمده بروی اقتصاد گذاشته و به افشاگری های بی امان دست زده است که تا حدودی در تاریخ یک صد ساله اخیر دولت های حاکم بر ایران بی سابقه است. این افشاگری ها، دزدیهای شخص احمدی نژاد، وزرا، معاونان، فرمانداران و کلا دوران هشت ساله دولت وی را نشانه گرفته است.(1) بدینسان مرکز اصلی مشکلات کنونی ایران را در دزدیهای کلان بخشهایی از جناح محافظه کاران می بیند که حامیان اصلی احمدی نژاد بوده، وی  را در کودتای انتخاباتی 88  بروی کار آورده و همانا دست در دستان او از مزایای دولت این جوجه شیاد سیاست باز و کلاهبردار به نحو احسن استفاده کرده اند.
 این افشارگری ها، البته همه ی زمینه ها ی دزدی ها ی کلان و نیزهمه ی باندهای جناح های حاکم  (مثلا دارودسته لاریجانی ها ) را در بر نمیگیرد و همچنین  تا کنون بطور مستقیم،  کاری به کار ولی فقیه و دزدی های او و دفتردارانش نداشته است. گرچه این تمایل  در میان جناح رفسنجانی - روحانی و اصلاح طلبان وجود دارد که از ضعف، خلاء و فرصت پدید آمده استفاده کرده و ضرباتی را مستقیما به ولی فقیه وارد کنند.(2)
افشاگرهای دنباله دار اقتصادی که وجه اصلی مبارزه جناح رفسنحانی - روحانی است (3)اهداف چندگانه ی زیر را دنبال کرده و میکند:
زدن باند احمدی نژاد و دارو دسته ی مصباح و جریان آنها
 یعنی دارودسته ای که پس از گرفتن قدرت در سال84  و بویژه پس از سالهای شکرآب شدن میان آنها و خامنه ای (و همچنین جناح لاریجانی ها ) یعنی زمانی که دیدند هوا پس است و ممکن است که جایگاه کنونی دیگر بسادگی بدست نیاید، و باید که اگر قرار است بیایی، با جامه نو بیایی، حسابی اندوختند و خوردند و بردند.
 گفتنی است که باند بازی در ولایت فقیه شکل عمده ی سازمان یافتن امور حکومت و دولت است. باندها هستند که مملکت را اداره میکنند. هنگامی که احمدی نژاد در قدرت بود باند وی از نظر تعداد، وسیع شد و او نیز همین را میخواست و بویژه تلاش کرد نیروهای جوانی را بدرون باند خود بکشد. ولی چون هیچ قدرتی و هیچ باندی در این حکومت فقاهتی ایمن نیست و همه از این میترسند که مبادا کلاه سرشان برود لذا هر کس سعی میکند به چند  باند ملحق گردد و باصطلاح به یک بازی میان دستجات مختلف دست زند تا اگر باندی از قدرت ساقط شد سر وی بی کلاه نماند. لذا باید بین بدنه اصلی باندها و عناصری که در میان باندها سرگردانند فرق گذاشت. پس از اینکه احمدی نژاد از قدرت افتاد بسیاری از عناصر باند وی خود را بزیر حمایت باندهای دیگر کشاندند. بویژه آن عناصر سپاه پاسداران که از سپاه بسوی موقعیت های نان و آبدار دولتی و مجلسی روانه شدند. اینها هم حمایت سپاه را داشتند و هم خود را به شاخه های باندها جدید درون دولت روحانی که بویژه از سوی خامنه ای به دولت تحمیل شد چسباندند. هم اینک دولت روحانی با بسیاری از عناصری کار میکند که باصطلاح از بازماندگان دولت پیشین هستند و همین ها هم که عموما در استانداری ها و فرمانداریها کارمیکنند، نقش مهمی  را در مقابله با برخی برنامه های سیاسی و اقتصادی دولت وی بازی میکنند.
در مورد مصباح نیز، در ماههای نخستین دولت، حملات شدیدی به وی شد اما نیروی مصباح از احمدی نژاد قوی تر است.  و دولت  گرچه به دزدیهای اقتصادی احمدی نژاد و باندش دست زد و حتی برخی از معاونان وی را با پرونده های قطور، دادگاهی کرد، اما نتوانست مبارزه با مصباح را که حامیان گردن کلفتی در درون دستگاههای قضایی، اطلاعاتی، سپاه و بیت رهبری دارد، به میزان احمدی نژاد پیش ببرد. لذا این مبارزه عمدتا گرد مسائل سیاسی و ایدئولوژیک  گشته و گر چه تا حدودی به تضعیف وی انجامیده اما نتوانسته که باند وی را همچون باند احمدی نژاد  تضعیف کند. 
تضعیف هرچه بیشتر خامنه ای و دارودسته بیت رهبری بطور غیر مستقیم 
 چرا که خامنه ای و بیشتر راستها، حامی و حامیان اصلی احمدی نژاد بوده و از صدقه سر دولت وی توانستند تمامی امور را در اختیار خود بگیرند. اموری که تا پیش از آن دولت، هنوز در دست جناح های مختلف و پراکنده بود. از این راه اینان و تمامی دم و دستگاه ههای زیر دستشان کلی مال و منال به جیب زدند.
 مبارزه با خامنه ای گاه شکل مستقیم نیز پیدا میکند. در دوره اخیر رفسنجانی با انداختن «تیله» هایی وسط میدان، مانند «شورایی شدن رهبری» و یا نظارت مجلس خبرگان رهبری بر دفتر رهبر و سازمانهای زیر کنترل وی شکلی تقریبا مستقیم یافته است. خامنه ای نیز در مقابل این تیله ها فعلا ساکت است و تمامی پیاده نظام خود یعنی حضرات پیشوایان نماز جمعه، و برخی نمایندگان خود در نهادهای مختلف را پیش انداخته تا رفسنجانی را بچزانند. 
تضعبف  رهبران سپاه پاسداران
که  تمامی مهمترین ممرها ی اقتصادی را در دست خود گرفته اند و به مثابه مالکین عمده مملکت، به همراه پیادگانشان یعنی بسیج، نقش اصلی را در«مهندسی» انتخابات 88 و نیز سرکوب مبارزات دموکراتیک  توده ها در آن سال و سالهای پس از آن ایفا کرده و میکنند. 
البته تیغ این دولت به سپاه نمیرسد و یا حداقل نمیتواند آنطور که باید و شاید ضربه ای کاری به 
آن وارد کند. سپاه نه تنها اکنون یک از عمدده ترین مالکین اقتصاد ایران است، و این ریشه در تمامی امتیازاتی دارد که از زمان دولت رفسنجانی، و نه تنها از سوی وی بلکه مهمتر  از سوی خامنه ای نیز،  به سپاه در کارهای اقتصادی داده شد تا باصطلاح سپاه را «داشته» باشند. اما دولتهایی که میخواستند سپاه را داشته باشند اکنون کارشان به جایی رسیده که مجبورند برای به اصطلاح آزادی سازی اقتصاد و بیرون آوردن آن از انحصار سپاه، با حرص بی پایان پاسداران  در امور اقتصادی و سیاسی مبارزه کنند. تنها کسی یا باندی که عموما غصه ی سپاه را نداشته و ندارد، باند خامنه ای است که به سپاه به عنوان بازوی نظامی خود در تحولات داخلی و نیز خارجی مینگرد و بسیار به آن احتیاج دارد.  
برداشتن فشار مردم از روی دوش دولت روحانی
 و اینکه مشکلات کنونی ریشه در دوره احمدی نژاد و دزدیها و غارتگری آنها دارد و حل آنها زمان می طلبد و در نتیجه آرام کردن مردم که با امید بسیار به وی رای دادند. 
بی تردید، در یکی دو ساله اخیر، این نوع افشاگری ها به همراه معاهده  با امپریالیستها بر سر مسئله اتمی، کمک زیادی به دولت روحانی برای  خارج کردن آن از زیر ضرب مردم کرده است. زیرا روحانی بجز حل مسئله اتمی، یا در واقع تسلیم شدن کامل کل هیئت حاکمه به مقاصد امپریالیستها در مورد این مسئله، نتوانسته کار خاصی در عرصه های اقتصادی، سیاسی و فرهنگی انجام دهد. بخشی را نخواسته (4)و بخشی را هم نیروهای فشار بیت رهبری به وی اجازه نداده اند. از این جمله اند، مجوز برای احزاب، روزنامه ها و مجلات، برنامه های فرهنگی و مجوز کتاب و فیلم و غیره. حد و حدود واقعی این نوع آزادیها در جمهوری اسلامی، تا بیت رهبری و لاشخورهای سپاه و دستگاههای اطلاعاتی آنها وجود دارد مشکل که بتواند جناح های حاکم را در بر بگیرد. آنچه که این دارودسته ها میخواهند همان چیزی است که به سکوت گورستانی مشهور شده است. رمه ای و یکی و دو چوپان. ممکلت،  دینی و اسلامی است و این آنها هستند که «سر قفلی» دین و اسلام را دارند و لذا کشور مال آنهاست و هر کاری را بخواهند میتوانند انجام دهند!؟ 
 صاف کردن جاده های مختلف اقتصادی، سیاسی و فرهنگی برای ارتباط با امپریالیستها  و جای و وظیفه گرفتن در چارچوب اردو و سیاست های امپریالیستها 
برای تداوم حکومت اسلامی رابطه با امپریالیستها و پذیرش تسلط بی چون و چرای آنها بر اقتصاد و سیاست یک مسئله اساسی است. ساختار اقتصادی و نظامی ایران عموما ساختاری غربی است. چرخش ایران بسوی امپریالیسم شرق عموما ممکن نیست و حتی اگر باشد بسیار مشکل است. چنانچه روس ها بخواهند در مورد ایران پا را از گلیم خود درازتر کنند، کار ممکن است به جنگ بین امپریالیستها بکشد. ضمنا میان خود حکام این حکومت از هر نوعش که بنگریم بندرت با گرایش جدی بسوی امپریالیسم شرق روبرو میشویم. ایران برای امپریالیسم غرب یک کشور کلیدی در منطقه است و هرگز حاضر نخواهد بود بسادگی آنرا از دست بدهد. امپریالیسم شرق بیشتر از آن رو بدرد بخور است که از سوی سیاستمداران جمهوری اسلامی و فقیه آن برای مانور و برای اینکه غربی ها مجبور به امتیاز دادن شوند بکار برده شود.  
اما بدون این وابستگی تمام عیار به غرب، پذیرش تسلط بی چون چرای آن و تبدیل شدن ولی فقیه و سپاه پاسدارنش به یک دسته  نوکران و حرف گوش کن های حسابی، کار این ولایت فقیه پیش نخواهد رفت. هرچه که بین حکومت در کلیت آن و مردم شکاف بیشتری بوجود آید، میل حکومت برای حل و فصل نهایی اختلافات با امپریالیستها غربی بیشتر میشود. آنان نه تنها برای مورد پشتیبانی قرار گرفتن حکومتشان از سوی امپریالیسم غرب، به  این وابستگی نیازمندند، بلکه اقتصاد این مملکت بدون پذیرش تسلط آنها، تبدیل مملکت به محیط امن برای سرمایه های امپریالیستی و سرازیر شدن کامل این سرمایه ها بسوی ایران و باصطلاح فعال کردن اقتصاد و رونق یافتن کسب و کار، نخواهد گشت؛ مداوما  از چاله ای درآمده و به چاهی خواهد افتاد و همواره شورش و انقلاب توده های تحت ستم آنان را تهدید خواهد کرد. لذا وابسته شدن بطور کامل، یک مرحله مهم از سوی سردمداران جمهوری اسلامی قلمداد میگردد. 
جناح خامنه ای و مبارزه برای حفظ تسلط بر سیاست و فرهنگ 
 از آن سو جناح خامنه ای، سپاه پاسداران و دارودسته ی مصباح و بقیه ی فرصت طلبان و نان به نرخ روز خورها، که اقتصاد مملکت را در اختیار دارند و ظاهرا علاقه ای به بحث های اقتصادی از خود نشان نمیدهند، نیروی اصلی خویش را بر مسائل سیاسی و  ایدئولوژیک- فرهنگی قرار داده و دائما از اینکه باید به فکر «نفوذ» دشمن و اصول و فروع دین بود، های و هوی براه میاندازد تا مبادا گسترش آزدایهای سیاسی و فرهنگی باعث تضعیفشان شود. اینان «دلواپسان» معرکه گیری هستند که بیش از آنکه دلواپس از بین  رفتن اسلام عزیز و «غرور» دینی شان در رابطه با امپریالیست ها باشند،«دلواپس» جیب های گل و گشاد خود هستند و اینکه اگر قرار باشد کسی وارد رابطه با امپریالیستها شود، آنکس چه کسی باید باشد. فرستادن«دلواپسان» خامنه ای به خیابانها شکل ظاهرا متمدنانه فرستادن چماق بدستان حزب الهی به خیابان است. این دلواپسان و خود سرها در حقیقت بیشتر پروژه های سیاسی و فرهنگی دولت روحانی را نقش بر آب میکنند و باصطلاح حدو حدود حرکت این دولت را در چارچوبی که خود آن را رسم میکنند، نگاه داشته به آن اجازه تحرک نمیدهند تا انتخابات بعدی فرا برسد و آن را بطور کامل از قدرت ساقط کنند. چنیند تمامی حملات این گروه ها به گرد همایی احزاب سیاسی، سخنرانی های قانونی، برنامه های فرهنگی ( کتاب، فیلم، موسیقی و...) و این اواخر حمله به سفارت عربستان.  
این جناح در عین حال تمامی قوه های اصلی سرکوب(سپاه و بسیج، ارتش، قوه قضاییه ) و نیز تقریبا حجم عظیمی از تریبون های مذهبی (نمازهای جمعه و هیئت ها ومساجد) و دستگاههای تبلیغاتی همچون رادیو و تلویزیون،  نشریات و سایت ها و... را در اختیار دارد و از آنها  به اشکال زیراستفاده میکند:
تبلیغ  یا در حقیقت جارو و جنجال و هیاهو و هوچی گری راه انداختن برسر خط و مرام خود
در این بخش تمامی دم و دستگاهها از جمله رادیو و تلویزیون، مطبوعات، سایت های اینترنتی، تریبون های نماز جمعه و... در دستشان است و اینها عموما و کمابیش یکدست، یک سلسله هجوم به مواضع  طرف مقابل و یا اشخاص معینی از طرف مقابل را آغاز کرده و آن را به شکلی اغراق آمیز به پیش میبرند. شکل و یا اشکالی که بیش از آنکه در تبلیغ و در اقناع مردم موثر باشد( که بیشتر مردم شیوه های آنها را تقریبا فوت آب شده اند)  تنها میتواند موجب گرد آلود شدن فضا گشته و به ایجاد موقعیت برای پیشبرد عملی مواضع تبلیعی ارائه شده و البته بدست خودشان، انجامد. باری، همه چیز دست خودشان است. خود میبرند و خود میدوزند. 
خود خامنه ای هم (که  بازی «کی بود، کی بود» راه انداخته و موذیانه  نقش خود را در قرارداد با امپریالیستها لاپوشانی کرده و میکند) هر از چندگاهی وسط گود میاید و اگر روحانی یا رفسنجانی یا ظریف و یا دیگر سرمداران دولت و مخالفین چیزی گفته باشند که قدرت وی و یا ارگانهای وابسته به وی و یا ارگان های نظامی بویژ سپاه یا نیروهای انتظامی را مثلا تضعیف کرده باشد، او چیزی خلاف آن گفته و باصطلاح حجت تازه ای برای طرفداران خود فراهم کند تا هم سر تیتر مطبوعاتشان به تحفه ی«قدیسی» ایشان که از «عالم غیب» میآید، آراسته گردد و باصطلاح کم نیاورند و هم بتوانند بی مهابا به جناح مقابل حمله کرده و نه تنها مواضع خود را از دست ندهند بلکه مواضع تازه ای نیز بدست آورند. این اواخر این تحفه همان «نفوذ» بود و حالا همه ی این جماعت دنبال «نفوذی» ها میگردند.
سرکوب نیروهای جناح های دیگر و جنبش طبقات زحمتکش به هر شکل ممکن
در این خصوص نخست بویژه سازمان های اطلاعاتی سپاه و سپس وزارت اطلاعات و بقیه سازمان های اطلاعاتی قوه های مختلف و البته بی پایان رژیم فعالند. اینها و بویژه نیروهای پاسدارآماده اند جدای از شکل قانونی خودشان، به هر شکل ممکن دیگر(لباس شخصیها، حزب الهی ها، نیروهای مومن به انقلاب و رهبری، هواداران ولایت فقیه، بخشهایی از مردم!؟ مطیع اوامر رهبری) در آیند. آنها البته این  اشکال را عموما به شکل قانونی حضور خویش ترجیح میدهند؛ زیرا امکان هر نوع مانور را برای آنها فراهم میکند. هم خود را از مورد تنفر توده ها قرار گرفتن در می برند و باصطلاح «پرستیژ» (و مجبوبیت نداشته شان) را در نزد مردم و نیروهای پایین خود حفظ میکنند و هم هر گند و کثافت و جنایتی که بخواهند با چهره ای بجز چهره ی اصلی شان انجام میدهند و دست آخر هم  باصطلاح توپ را به زمین طرف مقابل شوت کرده و خود بدنبال دزد و جانی میگردند!
یکی از نمونه های بارز این سیاست در اسید پاشی به زنان در اصفهان و برخی شهرهای دیگر رخ داد. روشن است این اقدام جنایتکارانه، کار اطلاعات سپاه پاسداران بود و از مرکز فرماندهی میشد(5)بدون اقدام و یا اجازه اینان چنین اقداماتی عموما شدنی نبوده و نیست. اینها برنامه های گسترده تر ی داشتند. اما درجه ی فوق جنایتکارانه و وحشتناک این اقدام که در راستای«امر به معروف و نهی از منکر» حضرات مرتجعین ولایت فقیهی صورت میگرفت و واکنش مردم در اصفهان و در سراسر ایران و نیز بیرون از کشور، همه این دارودسته های جانی را وادار به عقب نشینی کرد. ترسو های بزدل، جسارت پذیرفتن آنچه انجام دادند را نداشتند. یکباره، نیروهای انتظامی و سپاه و اطلاعات شروع کردن دنبال اسید پاشان گشتن، و از دیدگاه پیش نمازان جمعه، کار، کار آمریکا و اسرائیل شد. و اینها شروع کردند به بد و بیراه گفتن به دشمنان خیالی شان. که ای مردم!  اینها میخواهند «امر به معروف و نهی از منکر» ما را لوث کنند. و در پی آن  در چند شهر نیز در چند اقدام مضحک دست به آب پاشیدن به  صورت زنان کردند و باصطلاح خواستند قضیه را لوث کنند.
 از سوی دیگر همین واقعه نشان داد که چگونه بین دولت روحانی و این دارودسته خامنه ای در پس پرده سازش هایی صورت میگیرد. دولت روحانی- و گروه تحقیقش - با آنکه میداند چه ارگان هایی و چه کسانی دست در این کار داشته اند، اما از بیرونی کردن این اطلاعات خود داری میکند. حال، یا آسی است پنهان در دست، و زمانی بیرون خواهد آمد و ضربه ای خواهد زد به طرف مقابل، و یا اینکه بده بدستانی صورت میگیرد- اینجا سکوت میکنم، آنجا سکوت کن و امتیاز بده، و خلاصه قضیه پایان یافته تلقی میگردد.
اما اکنون و نه تنها اکنون بلکه از مدتها پیش  که بواسطه افشاگری های مداوم، پته ی سپاه رو افتاده، سپاه و نیز تمامی ارگانهای سرکوب گر رژیم هیچ ابایی ندارند از اینکه مجبور شوند با نام و نشانی خود  این تهاجمات را انجام دهند.  فعال شدن وزارات اطلاعات سپاه و دستگیری مستقل کارگران و معلمان بوسیله اینها،  شکلهایی از این تهاجم در لباسی ظاهر رسمی هستند. 
ابراز علنی قدرت قضایی و نظامی 
بطور عام این یک سیاست کلی است که نیروهای ارتجاعی تا آنجا که ممکن است تلاش کنند شکلهای مختلف سرکوب  در زمینه های مختلف سیاسی و فرهنگی و یا حتی اقتصادی را به شکل قانونی و یا در پناه نیروهایی  وابسته به خودشان اما غیر رسمی (مثلا لباس شخصی، باندهای خودسر، دلواپسان و... در مضحک ترین حالت بگردن نیروهای نفوذی دشمن انداختن –  این آخری مثل جریان اسید پاشی اصفهان)(6) پیش برند و باصطلاح بار مسئولیت را از سر خود بردارند و روز مبادا بگویند کار ما نبوده است. 
اما هر چه که ارتجاع دستش از راههای قانونی برای سرکوب طبقات مختلف مردم کوتاه شود بسوی   ابراز علنی سرکوب بوسیله خود رانده شده و خود نیز از ابراز آن حداقل در پیش مردم واهمه ای نخواهد داشت و عموما تلاش میکند که ظاهر وقیح و بی هراس بخود بگیرد. در حقیقت، نیروی کمی و کیفی طبقات مختلف نه بوسیله قانون (قانون اساسی، قوانین جانبی حقوقی و صنفی و غیره، و روی کاغذ بلکه بوسیله آنچه که واقعا  در عمل هستند تعیین  شده و حساب میشود. و اکنون در واقع تمامی نیروهای اصلی سرکوب در دست باند خامنه ای متمرکز گشته است.(7) 
 گفتیم واهمه ای ندارند و باید اشاره کنیم که از پس از سالهای 76 که جریان خاتمی ودوم خردادی ها دست به افشاگری هایی در مورد قتل های زنجیره ای زدند که بوسیله وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی انجام شد و دست یک عده ای هم در این افشاگری ها رو شد، به مرور این نوع ابراز علنی قدرت و باصطلاح  کراهت و بی شرمی در خط و نشان کشیدن برای سرکوب مردم تبدیل به شیوه ی رایج شد. از فلاحیان، یکی از منفورترین های عناصر جمهوری اسلامی گرفته، که با وقاحت هر چه تمامتر و در حالی که میدانست رای نمیآورد با ناز و غمزه  خود را کاندید ریاست جمهوری و انتخابات مجلس میکرد و میکند- گویا میخواست از درجه نخواستنی بودن خود مطلع گردد- تا کسانی همچون محسنی اژه ای که کنار عبداله نوری که در سوگ برادرش شرکت کرده بود راه رفته و باصطلاح وی را همراهی میکرد- و این اژه ای یعنی یکی دیگر از منفورین چهره های این جمهوری، کسی بود که خود یکی از نقشهای اصلی را در دستگیری و به زندان انداختن عبداله نوری ایفا کرده بود- تا ترور علنی حجاریان و بعدهم فرد و افرادی که در ترور دست داشتن، راست راست راه رفتن، و خلاصه تا وضع کنونی که وزارت اطلاعات سپاه، علنا و مستقل از قوای دیگر دست به دستگیری نمایندگان معلمان و فعالین صنفی کارگری زده است، و بالاخره تا آشکارا شاخ و شانه کشیدن برای مردم که ما چنین و چنان میکنیم  و هر روز یک مانور  برای سرکوب  شورش های شهری بپا کردن، و تا نشان دادن ماشین  های مدرن سرکوب (پخش کننده صداهایی کر کننده و یا...) و آلات و ادوات جنگی شان.
 و البته نه تنها اینها، بلکه عموم افراد وابسته به باند خامنه ای، از جمله روسای قوه قضاییه و دادگاههای جورواجورشان، از نمایندگان مجلس، آنهایی که وابسته به باند خامنه ای هستند، امام جمعه ها، نمایندگان خامنه ای در ارگان های مختلف که شمارش آنها را هیچکس نمیتواند انجام دهد، زیرا در واقع بی انتها هستند گرفته، تا رهبران و معاونان نیروهای نظامی و انتظامی و خلاصه همه و همه از ابراز علنی قدرت و آماده بودن برای سرکوب مردم ابایی ندارند. ما اینیم و قدرت دست ماست و همه یا خفه خون بگیرند و یا چماق ما بر سرشان میآید. 
مشکل اینجاست که این ابراز علنی قدرت که بناچار این دارو دسته ها بسوی آن رانده شده اند به اغراق فراوان کشیده شده و باصطلاح با دروغهای شاخدار توام گشته است. به عبارت دیگر مایلند خود را بیش از آنچه هستند نشان دهند و در ضمن به مردم بقبولانند که آنها از جنس کسانی هستند که کشته اند و میکشند و خواهند کشت و خلاصه هر کس به قدرت آنها دست درازی کند خونش را خواهند ریخت و بخواهند مردم را برای به خیابان آمدن تا آنجا که میشود مردد کنند. اما  در حالی که بهر حال اینها نیروهایی سرکوبگر دارند که در حال حاضر قابل مقایسه با نیروهای دیگر جناح ها ی قدرت نیست، اما در عین حال بشدت ترسو هستند و هراسی وصف ناپذیر دارند از اینکه جنبش مردم زمانی که آغاز شد، اندکی به درازا کشد. بدرازا کشیدن جنبش مردم، همان، و عقبه اینان خالی شدن و متلاشی شدن اینها، همان.
 براستی که این سالها هیچ شباهتی به سالهای پس از شصت ندارد که در حالیکه نیروهای مخالفین چپ و دموکرات این حکومت زیاد بود، اما اینها نیز بشدت متحد بودند. در دوران کنونی جنبش مردم  بجان آمده گر چه نه از رو و آشکارا، بلکه از زیر و تا حدودی پنهانی، بسیار قوی تر از اینهاست و این است که اینها توان سرکوب برآمدهای آن در زمینه های کارگری ، معلمان ، گروه های فرهنگی  و حتی نیروهایی که از خودشان باصطلاح ریزش کرده اند را، ندارند. وگرنه این دارو دسته ها کجا و اینکه کسی بتواند از سندیکا صحبت کند و یا حقوق صنفی، اجتماعی و یا سیاسی خود سخنی براند، کجا! اینست که مجبورند تحمل کنند. برای اینها، دادگاه تشکیل دادن و به زندان فرستادن و باصطلاح هزینه مبارزه برای حقوق صنفی و سیاسی را بالا بردن چیز چندان بچسبی نیست و میل و عطش شان و انحصار طلبی و خود پرستی مذهبیشان را فرو نخواهد نشاند. در آن سالها میگرفتند و  زندان میکردند و میکشتند و از کشتن نیز خسته نمی شدند، اما اکنون بناچار برای آنکه مردم را بترسانند هر روز دسته ای قاچاقچی، موادی و یا افرادی که به جرم های اجتماعی دستگیر شده اند را میگیرند و میکشند. بساط دار بپا میکنند و از نوجوان و جوان و مسن و پیر و زن و مرد را میکشند تا فقط به مردم بگویند نیایید بیرون و همانجا که هستید بایستید. آری! گرچه مجبورند بصورت آشکارا زورشان را نشان دهند، اما زور اینها که سهل است، زور از اینها بزرگترش نیز به مردم و انقلابات مردمی نمیرسد و نخواهد رسید. چنانچه مردم آشکار بپا خیزند و طبقه ای انقلابی رهبری آنها را داشته باشند، هیچ نیروهایی جلو دارشان نخواهد بود.(8)          
 برجسته شدن و تشخص یافتن تمامی عملکرد ارگانهای سرکوب در جمهوری اسلامی  
در تاریخ جوامع طبقاتی وظیفه ی اصلی تمامی قوای حاکمه، سرکوب و یا کنترل و محدود کردن کنش طبقات تحت استثمار و ستم است. دستگاههای نظامی به نوعی و دستگاه بوروکراسی دولتی بنوعی دیگر این سرکوب و کنترل را انجام میدهند. در این خصوص، جمهوری اسلامی یکی از کاملترین و شسته رفته ترین حکومتها بوده و هست. بدین معنی که از یک سو ارگانهای سرکوب بیشمار درست کرده، و از سوی دیگر تمامی ارگانها را به کاملترین درجه اشکال فعالیتشان در سرکوب  طبقات و نیروهای غیر از خود، که بر نمی تابدشان، رسانده است. 
در حقیقت ما حداقل در تاریخ یک صد ساله خود، نه با چنین دستگاه عریض و طویل سرکوبی روبرو بوده ایم و نه در عین حال به مدت چیزی حدود 30 سال بطور روزمره در حال سرکوب طبقه کارگر و دیگر طبقات زحمتکش و مردمی، ملیتها و پیروان مذاهب دیگر و حتی از سالهای 65 به بعد نیروهای درون خود بودن. این همه دستگاههای حکومتی موازی یکدیگر و این درجه از فعالیت در سرکوب نیروهای مخالف، در این صد سال بی سابقه است. از رهبری گرفته تا شورای تشخیص مصلحت و شورای امنیت و دولت، و ازمجالس اسلامی و خبرگان گرفته تا شورای نگهبان و قوه قضاییه و دادگاههای موازی و دیوانهای جورواجور زیر دستشان و سازمانهای بر گزار کننده نماز جمعه، و از نیروهای انتظامی و ارتش و سپاه و بسیج گرفته تا زیر مجموعه های اینها و قرارگاههای بی پایانشان و این همه نماینده ولی فقیه در ارگانهای مختلف. اینها همه از صبح تا شب مشغول فعالیتند و فعالیت اصلیشان جدای از مال اندوزی، سرکوب مردم است. نیروهایی که بخش عمده بودجه این مملکت را میبلعند و کارایی شان عموما دفاع از موجودیت این حکام است. بیخود نیست که ملتی به چنین درجه ای از بدبختی و فلاکت میافتد. 
 اما در این سالها و بویژه در سالهای پس از خرداد 76 که شکافها در میان حکام وسیعتر شد، طبقه کارگر و دیگر طبقات زحمتکش و کلا مردمان محروم وتحت ستم این امکان را یافتند تا با عملکرد واقعی این دستگاهها، به شسته و رفته ترین شکل آن پی ببرند. امری که در 50 سال حکومت پهلوی ها ممکن نشد. 
 در واقع حکومت پهلوی ها، عموما دو طریق قانونی و غیر قانونی را در سرکوب  جنبش مردم، خواه در سالهای 20 تا 32، خواه در سالهای 39 تا 42  و خواه در انقلاب بکار بست. اما  در سالهای میان این سالها، تا حدودی  ونه عموما، از طرق قانونی برای سرکوب استفاده میکردند. گرچه این قانونها هم ، قانونهایی خود نوشته و در خدمت منافع خودشان بود. اما در شکل ظاهر دادگاهی( که البته در سرکوب نیروهای کمونیست عموما ازطرق غیر قانونی دادگاههای نظامی استفاده میشد) بود و حکمی صادر میشد و خلاصه ظاهر قضایا را نگاه میداشتند. مردم ما، در دوران آن حکومت، نه تنها با این همه دفتر و دستک و ارگان و سازمان نظامی و غیرنظامی روبرو نبودند، بلکه با این همه نیروهای غیر مجاز در خیابانها نیز روبرو نبودند. لذا برای بسیاری از مردم، عملکرد واقعی دستگاه دولت و مجلس و قوه قضاییه و ارگانهای نظامی آنچنان که باید و شاید روشن نبود. در واقع جز در مواردی چند همچون دادگاه گروه گلسرخی- دانشیان، عموما این قوا در سایه عمل میکردند و خیلی جایگاه وعملکرد خود را بروز نمیدادند. 
 اما حکومت اسلامی همه این نیروها را از سایه بدر آورد و عملکردشان را مثل روز برای بسیاری از این طبقات روشن کرد. اکنون بسیاری از مردم عملکردهای دفتر رهبری، شورای نگهبان، مجلسها ، قوه قضاییه و نیروهای نظامی را میشناسند.   
اینکه چرا پهلوی به چنان شیوه ای و حکومت اسلامی به چنین شیوه ای روی آورده اند، تماما بر میگردد به اینکه حکومت پهلوی ها در دو دوره نسبتا طولانی یعنی سالهای 1300 تا 1320 و سالهای 32 تا 56(بجز 39 تا 42)  از پشتیبانی تمام عیار امپریالیسم غرب، از یک  وحدت درونی در هیئت حاکمه با تسلط باند های شاهی، و یک ثبات نسبی در اقتصاد و سیاست و فرهنگ برخوردار بود و ضمنا بخورها نیز به اندازه این دوره نبود، و علی الظاهر نیازی به این همه دم دستگاه عجیب و غریب که همچون اختاپوسی  بر جان و مال مردم افتاده، نداشتند. 
اما برعکس حکومت فقیه، که از سر تا پایش حرص مال و منال میزنند و میخواهند از این نظر از یکدیگر عقب نیفتند، نه طی این سی سال ثباتی نسبی همچون آن دوره ها داشته، نه وحدت درونی و نه پشتیبانی امپریالیسم غرب، و افزون بر اینها،  چنان گستره مخالفین خود را به نهایی ترین حدود خود رسانده است که در تاریخ کم نظیر است.   
                                                                                          ادامه  دارد.
                                                                                                                  هرمز دامان   
                                                                                         آذر و دی 94   

یادداشتها
*بخش اصلی این قسمت ماه های پیش نوشته شده است. اما شکل نهایی آن مربوط به زمان کنونی و آذر ماه 94 است. 
 برخی از این استانداران و فرمانداران  پاسدارانی بودند که  دربدر دنبال  نان و نوای آبدار موقعیت های دولتی میگشتند که حسابی دهانشان را آب انداخته بود و میخواستند نردبان ترقی را از فرمانداری و استانداری و مانند آنها آغاز کنند. بطور کلی چنان حرصی برای ثروت اندوزی گرفته بودشان که دیگر موقعیتهای دولتی ونماینده شدن در مجلس بسشان نبود، یا دقیقتر برای عده زیادشان کافی نبود؛ این بود که هرجایی که میشد و بشود آنجا را محلی برای نون دونی کرد و پول کلان به جیب زد، سرک کشیدند. این است که طی ده ساله اخیر در این مملکت جایی نمانده که این هواداران دروغین مستضعفان و ایضا دشمنان دروغین مستکبران آنجا را قرق خویش و محلی برای پر کردن جیب های گل و گشاد خود نکرده باشند، و حتی اگر شده از آب هم کره نگرفته باشند.
در همین هفته های اخیر، صحبت های رفسنجانی در مورد مجلس خبرگان و لزوم نظارت بر دستگاهها و بنیادهای زیر نظر رهبری، تا حدودی این تفکر را رواج داده  که با توجه به رواج بی درو پیکر فساد در دولت احمدی نژاد، این امکان که در این دستگاهها  که با این دولت نزدیکی و بده - بستان بسیار داشته اند، فساد وجود داشته باشد بسیار زیاد است. ولی با وجود موانع فراوان برای نگه داشتن «هاله قدس» نداشته بدور رهبری و نیروی فراوان این یکی ها، مشکل که این مسئله فعلا از حد طرح آن فراتر رود. ممکن است رفسنجانی هم با دانستن این نکته تنها خواسته طرح آنرا کرده باشد و در حال حاضر، با طرح آن، او را در حالت آچمز نگاه دارد و فضا را برای تضعیف وی فراهم کند.
 و این جالب است که یکی از رهبران این جریان رفسنجانی است که خود و فرزندانش در سالهای پیش و پس از سالهای 80 و بویژه درانتخابات ریاست جمهوری سال 84 از نظر مال و اموال و ثروت نحومی اش مورد افشاگری- از جمله همین احمدی نژاد - قرار گرفته بود:«زدی ضربتی، ضربتی نوش کن!»
بدیهی است که نهایت آزادی خواهی دولت روحانی- رفسنجانی در آزادی های اجتماعی خلاصه میشود و حتی آزادی سیاسی گروهای غیر، اما وابسته به خودشان را در بر نمیگیرد. منظورمان آزادی هایی است که شامل احزابی همچون حزب توده و یا اکثریت شود. برخی از این جناح ها  از پس از دوم خرداد تمایل داشته اند این گونه احزاب مطیع و برده را، تبدیل به عقبه ی خود کنند( حزب مشارکت، موسوی، روحانی). هم ادعای آزادی خواهی کرده اند و این گروه ها را با خود همراه کرده اند، و هم در چنین اوضاع و احوال غیر قابل محاسبه ای، جلوی رادیکال شدن جنبش های طبقه کارگر و زحمتکشان شهری و روستایی را، بوسیله میدان دادن به این گروه ها و جولان دادن این احزاب و گروه ها در آن، گرفته و آنها را کنترل و به زیر رهبری خویش در آورده اند. اما در کشوری تحت سلطه همچون ایران که ویژگیهای خاصی از نظر سیاسی دارد، آزاد بودن این گروه ها در حکومتی که در دست اینان باشد، شعاری است که تنها بدرد همین دوره ها میخورد و به محض اینکه اینها حاکم شوند مشکل که حتی به این گروه ها بطور دائمی آزادی دهند. در مورد آزادی اقتصادی نیز، در کشور تحت سلطه وابسته به امپریالیسم، آزادی اقتصادی وجود ندارد. تنها نمایندگان انحصارات صاحب قدرت امپریالیستهای مسلط هستند که قدرت اصلی را دارند. 
بطور مشخص دفتر رهبری و یا دقیقتر دفتر و یا کمیته ای که  از جانب اینان برای مقابله با دیگر جناح ها – بویژه اصلاح طلبان و جناح رفسنجانی و کارگزاران – از یک سو، و مقابله با جنبش های طبقات خلقی از سوی دیگر بوجود  آمده است. در این کمیته، جانی ترین افراد این نظام به همراه  مسئولین اصلی قوه قضاییه، رهبران سازمان های اطلاعات، سپاه پاسداران، بسیج، ارتش، نیروهای انتطامی و نمایندگان نیروهای تبلیغی چون رادیو و تلویزیون و روزنامه هایی همچون کیهان حضور دارند. رهبری تمامی شکلهای تقلب در انتخابات ها، تخریب پروژه های جناح مقابل و نیز شکلهای مختلف سرکوب توده ها در دست این کمیته است.
 و اینک حمله به سفارت عربستان، که یکباره سپاه بیانیه میدهد که «این اقدام سازمان شده بوده است». و لابد کار کار «نفوذی» هاست!؟  و لابد از آن سوی مرزها (به احتمال فراوان از خود عربستان سعودی!؟ و یا شاید هم از اسرائیل و آمریکا) آمده بودند تا جمهوری اسلامی و فقیه آن را بدنام کنند!؟
یکی از موارد بی قانونی یعنی در واقع، قانونی ای که قانونی نیست یا بی قانونی ای که قانون است، همین ممنوع الخروج کردن خاتمی و نیز ممنوع التصویر و بیان کردن وی میباشد . علی الظاهر این امر قانونی است. اما هر جا که میگردند تا حکم قانونی را بیابند که چنین امری در آن نوشته شده باشد و از راههای قانونی به تصویب رسیده باشد، کمتر مییابند. روشن است که این امری است که از سوی  دفتر رهبری یعنی لانه ی همه ی کفتاران جمهوری اسلامی صورت گرفته و عامدانه شکلی مبهم یافته است تا این دفتر از زیر بار اینکه خود مسئولیت آنرا دارد شانه خالی کند. علت آنست که نمیخواسته اند بطور علنی و با زور قوانین رسمی آنرا انجام دهند و یا زورشان نمیرسیده. لذا بشکلی شبه قانونی و در واقع غیر قانونی آنرا اعمال کرده و بصورت قانونی آنرا تعقیب میکنند. قوه قضاییه و معاون اعظم آن یعنی اژه ای منفورالعام، این نا قانون را بصورت قانونی تعقیب کرده و هر روزنامه و مجله و ارگانی که آنرا زیر پا بگذارد، تحت پیگرد قرار میدهند. این اواخر دعایی که خدمتگزار بی چون چرای همه ی قدرت های موجود بوده است صبرش بدر رفت و خود این ناقانون را زیر پا گذاشت و این طرف و آن طرف دوید تا ثابت کند این امر قانونی نیست. آخرین حربه او نامه به خامنه ای بود. و جوابی که گرفت باز هم یک «چیستان» بود. «من هم مثل شما فکر میکنم اما نه به نرمی شما» یا چیزی شبیه به این. نتیجه اینکه دعایی نیز آب در هاون کوبید. گندابی ببار آورده اند که برخی از اینان مانده اند که چگونه آنرا جمع کنند.  
البته ممکن است عده ای بگویند که آن زمان چپ ها قوی بودند، مبارزه تا حد مسلحانه پیش رفته بود و گرفتن ها و کشتن ها نیز بر مبنای خصلت نیروهای مخالف و اشکال مبارزه تعیین میشد. لذا طبیعی است که اکنون که نیروی مخالف چپ ها و دموکرات های انقلابی و ... نیستند و اشکال مبارزه نیز از سوی این نیروها مسالمت آمیز است، اینان نتوانند و یا نخواهند دست بچنان کشتارهایی زنند. این البته تا حدودی درست است، اما ما با حکومتی طرف هستیم که تا آنجا که توانسته و تیغش میبریده حتی در حق افراد مخالف نیمه لیبرالی که از دل خودش هم در میآمدند از هیچ لحاظی، کوچکترین رحمی نکرده و حتی کار را به ترور و کشتن نیز کشانده است. از این رو، نمیتوان گفت که اگر باند خامنه ای و اعوان و انصارش میتوانستند سرو ته هم این جنبش را هم، با کشتاری مانند کشتار سال 67 به هم بیاورند و خیال خود را راحت کنند، چنین اقداماتی نمیکردند.      


  

۱۳۹۴ دی ۱۳, یکشنبه

اطــلاعــیــه به مناسبت درگذشت رفیق عزیز عضو اصلی کمیتۀ مرکزی حزب کمونیست(مائوئیست) افغانستان



اطــلاعــیــه 
به مناسبت 
درگذشت رفیق عزیز عضو اصلی کمیتۀ مرکزی 
حزب کمونیست(مائوئیست) افغانستان 

کمیتۀ مرکزی حزب کمونیست (مائوئیست) افغانستان با اندوه فراوان، خبر درگذشت رفیق عزیز عضو کمیتۀ مرکزی حزب کمونیست (مائوئیست) افغانستان را به اطلاع تمامی کادرها، اعضا و هواداران حزب کمونیست (مائوئیست) افغانستان، سایر مائوئیست های افغانستان و احزاب و سازمان های مائوئیست سایر کشورهای جهان می رساند.
رفیق عزیز فعالیت های سیاسی انقلابی را به عنوان یکی از کارگران فعال شعله یی در دورۀ جوانی اش در دهۀ چهل خورشیدی آغاز کرد. پس از فروپاشی جریان شعلۀ جاوید، با وجودی که تا سال 1358 در هیچ یک از سازمان های چپ عضویت حاصل نکرد، روحیۀ شعله یی گری خود را حفظ کرد و یک مبارز ضد ارتجاع و امپریالیزم باقی ماند. رفیق در سال 1358، قبل از آنکه سازمان آزادیبخش مردم افغانستان (ساما) تشکیل شود، به یکی از جناح هایی پیوست که بعداَ در تشکیل "ساما" سهم گرفت. اما او قبل از آن و تقریباً بلافاصله بعد از خیزش های خودجوش توده یی علیه رژیم کودتای 7 ثور در منطقۀ زادگاهش عازم آن منطقۀ روستایی در ولایت بامیان گردید، تا یکجا با مردمش در نبرد علیه کودتاچیان رویزیونیست و مزدور سوسیال امپریالیست سهم بگیرد. او تا اواخر سال 1361 در مناطق روستایی باقی ماند و فقط آنگاه مناطق متذکره را ترک گفت که از یکجانب تسلط نیروهای ارتجاعی وابسته به جمهوری اسلامی ایران بر آن مناطق استحکام یافت و از جانب دیگر او رفقایی دیگری مثل او توسط تسلیم طلبان درون "ساما" از پشت خنجر خوردند. 
رفیق در عالم پناهندگی فعال باقی ماند و به عنوان یکی از کادرهای "بخش غرجستان ساما" به مبارزاتش بصورت همه جانبه، به ویژه علیه تسلیم طلبی در آن سازمان در پهلوی سایر رفقایش، ادامه داد. رفیق در تابستان سال 1370، پس از چند سال تماس و مراوده با "هستۀ انقلابی کمونیست های افغانستان" و "سازمان کمونیست های انقلابی افغانستان" به "حزب کمونیست افغانستان" پیوست و به عنوان یکی از کادرهای آن به فعالیت های مبارزاتی اش ادامه داد. رفیق پیوستنش به "حزب کمونیست افغانستان" را طی یک اعلامیه در سطح کل جنبش چپ کشور ابلاغ نمود. وی در عالم پناهندگی در عین حالی که به فعالیت های سیاسی و تشکیلاتی حزبی اش ادامه می داد، چندین سال مسئولیت های فرهنگی و آموزشی توده یی را نیز پیش برد و با وجودی که در اصل یک عنصر کارگری بود، مسئولیت هایش درین عرصه از فعالیت توده یی را بخوبی پیش برد.
رفیق عزیز در ورزش رزمی تکواندو مهارت داشت و شاگردانی تربیه نمود. به همین جهت وی را همۀ رفقا و شاگردانش "استاد" خطاب می کردند. 
"استاد" علیه خط راست تسلیم طلبانه در درون حزب کمونیست افغانستان ، مبارزه نمود و به طرفداری از خط مرامنامه و اساسنامۀ حزب قاطعانه موضعگیری نمود. به همین جهت موقعی که "پروسۀ وحدت جنبش کمونیستی (م ل م) افغانستان شروع گردید، وی با شور و شوق فراوان از آن پروسه حمایت نمود. 
"استاد" با شور زاید الوصفی در کنگرۀ وحدت جنبش کمونیستی (م ل م ) افغانستان شرکت کرد و به حیث عضو کمیتۀ مرکزی حزب انتخاب گردید. رفیق در مبارزات توده یی تحریم انتخابات رژیم پوشالی در سال 1383 (2004) قاطعانه سهم گرفت و این مبارزات را در محلش با شجاعت رهبری نموده و در مقابل توطئه های ارتجاعی با دلاوری سینه سپر کرد.
رفیق با وجودی که در سال های اخیر به علت مریضی خیلی ناتوان شده بود، ولی با تمام توش و توان سعی می کرد در فعالیت های حزبی سهم بگیرد. وی واقعاً از این بابت بطور همیشگی مشوق رفقا بود و همۀ رفقا با مشاهدۀ روحیۀ عالی مبارزاتی او انرژی می گرفتند. رفیق در پولینوم نهم کمیتۀ مرکزی حزب، در حالیکه به شدت تکلیف داشت، شرکت نمود و بخاطر اجرای این مسئولیت، زحمات سفر طولانی بر خود را هموار ساخت. اما متاسفانه در پولینوم دهم کمیتۀ مرکزی حزب که چند ماه قبل دایر گردید، نتوانست شرکت نماید.
" استاد" در حدود دو ماه قبل برای چندمین بار مورد حملۀ قلبی قرار گرفت و وضعیت صحی اش وخیم گردید. وی در طول دو ماه گذشته به شدت علیه مریضی اش مبارزه می کرد، اما امروز به عمر 68 سالگی از پا افتاد و جاودانه شد.
کمیتۀ مرکزی حزب کمونیست (مائوئیست) افغانستان به مناسبت در گذشت رفیق گرانقدر "عزیز"، مراتب عمیق تسلیت خود را به تمامی اعضا و هواداران حزب، سایر مائوئیست های کشور، احزاب و سازمان های مائوئیست سایر کشورهای جهان و اعضای خانواده اش تقدیم می نماید. جنبش انقلابی پرولتری افغانستان و جنبش پرولتری انقلابی بین المللی یاد این کارگر آگاه و انقلابی را زنده نگه خواهد داشت و درس ها و تجارب مبارزاتی او را به نسلهای آینده انتقال خواهد داد. 

یادش گرامی و راهش پر رهرو باد!
کمیتۀ مرکزی حزب کمونیست (مائوئیست) افغانستان
( سوم اسد 1393  25 جولای 4201 )

دیالکتیک ماتریالیستی و ماتریالیسم پراتیک(12) بخش دوم- نظریه بازتاب

دیالکتیک ماتریالیستی و ماتریالیسم پراتیک(12)

بخش دوم- نظریه بازتاب

ث- مسأله ی بازتاب
گر چه هیج  گروه و یا فرد یا رهبر انقلابی ای بدون اشتباه نیست، اما نقد- بوبژه نوع زورکی و یا سفارشی آن- گروه ها و یا رهبران انقلابی مارکسیست که اتکاء به پیشروترین نظریاتی داشته اند که تا زمان خودشان موجود بوده است، کاری است نه چندان ساده و آسان. چرا که اینان هر قدم خویش را در مبارزه ی نظری یا عملی با دقت و با وارسی ها ده ها و صدها باره و بگفته لنین با «صد بار گز کردن و یکبار بریدن» و در صورت نیاز با تکامل این نظریات که از ضرورت تطبیق آنها با شرایط خاص ناشی میگردید، انجام می داده اند. در صورت بروز اشتباهات نیز همواره  دست به انتقاد از خود زده اند و در نهایت درستی این نظرات را با نتایج پیروزمندی که بدست آورده اند به اثبات رسانده اند.
سازمانها و یا رهبران مارکسیستی اصیلی که در صورت نیاز برای تطبیق با شرایط ویژه تاریخی و ضرورت تکامل تئوری دست به این نقادی ها زده اند، اغلب  دو نکته را در نظر داشته اند: یکی نقد یا نفی کامل آنچه در این نظرات و یا اعمال، خاص کشوری معین بوده که تئوری در آنجا تدوین و یا در آخرین مرحله ی خود، متکامل گشته است. که این ناشی از شرایط ویژه تاریخی تدوین  و تکامل آنها بوده و با شرایط  ویژه ای که این سازمان ها و یا رهبران درگیر تغییر آن بوده اند خوانایی نداشته است و نکته دوم اینکه  شرایط تاریخی که این نظرات از آن برخاسته اند، کهنه شده و تکرار شدنی نباشد.
مشهورترین این نقادی ها نقد نظرات خاص مارکس وانگلس در مورد انقلاب  در تعدادی از کشورهای پیشرو و صنعتی  اروپا میباشد که بوسیله لنین و در تحلیل وی از دوران امپریالیسم صورت گرفت. دو دیگر انتقال مرکز ثقل انقلاب از کشورهای صنعتی پیشرفته به کشورهای عقب مانده که این نیز نخست بوسیله لنین (در تزهای وی درمورد مسئله ملی و مستعمراتی و نیز در مقالاتی نظیر آسیای پیشرو و اروپای عقب مانده )صورت گرفت و سپس با مائو ادامه یافت . و سوم نقد تجربه ی سوسیالیسم شوروی بوسیله مائو تسه دون در فرایندی که به انقلاب فرهنگی- پرولتاریایی تکامل یافت.  
 نقد کردن لنین هم از این گونه هاست، بویژه هنگامی که قرار باشد به وی ایراداتی  وارد کنیم که از آن کاملا مبراست. ایراداتی از این گونه که لنین پراتیک (یا پراکسیس ) را در نظریه مارکس بطور کامل درک نکرد و یا شناخت بشر را به یک رونوشت ساده از واقعیت، به یک «عکس برداری» صرفا مکانیکی و نهایتا به شناخت حسی تقلیل داده و اینها را برای شناخت کافی میدانسته و درک درستی از فرایند شناخت از حسی به تعقلی نداشت.
همینکه این اشخاص تلاش میکنند چنین آت و آشغالهایی را سرهم کنند نشان از تهی بودن چنته شان از انتقاد اصولی از مارکسیسم و در عین حال نشان از استحکام این اندیشه دارد.
 در صورتی که ناقد چنین اتهاماتی وارد کند آنگاه به یقین خویشتن را مجبود به آسمان و ریسمان بافتن غریب و خنده دار و دچار تضادهایی حل ناشدنی کرده که نجات از آن کار ساده ای نخواهد بود .
این بلایی است که بر سر جناب محمود بیگی آمده است. وی به عنوان یک اکونومیست - رویزیونیست مزد بگیر، خود را مجبور و موظف به نقد آراء لنین می بیند و شروع به کندوکاو میکند که چگونه این کار را انجام دهد. شرح حکایت این فرد قرو قاطی که سوادی ندارد اما وانمود میکند یا بخود قبولانده که بسیار میداند، خالی از لطف نیست.
وی پس از بازگویی جمله ای از «آیا سخنران قبول دارد که اساس تئوری شناخت ماتریالیسم دیالکتیک پذیرفتن جهان خارج و انعکاس آن در مغز بشر میباشد.» چنین ادامه میدهد:
« یکی از اشکالات اصولی در نظریات فلسفی لنین پافشاری او بروی تئوری انعکاس بود.» (محمود بیگی، تئوری انعکاس و انعکاس آن در نزد لنین، جزوه ای در 25صفحه، ص3 )(1)
انگار قرار بوده در مقابل ایده آلیستها و در مورد اینکه احساس ها و ایده های ما از کجا میآیند، نه بروی اینکه اینها بازتاب واقعیت هستند، بلکه بروی چیز دیگری پافشاری کند!؟
 سپس با آوردن یکی از تزهای مارکس در مورد فوئر باخ((«بالاترین فرازی که ماتریالیسم نگرورز- یعنی ماتریالیسمی که حسیت انسانی را به مثابه فعالیت پراتیکی درک نمیکند- بدان دست میابد،عبارت است از نگرش افراد منفرد و نگرش «جامعه بورژوایی»)) مینویسد:
«با اتکاء به نظریه مارکس میتوان درباره انعکاس ساده که بشناخت حسی انسان(حس، ادراک، تصور) منجر میگردد بیان نمود که انسان بواسطه پراتیک قادراست بتوصیف جهان خارج دست یازد، یعنی این توانایی را بدست آورد بین اعیان موجود تمایز قائل شده تا آنها را از یکدیگرتفکیک نماید.» و سپس اظهار فضل  میفرمایند:«در این حالت میتوان اظهار نمود که فرایند کارکردهایی که سرانجام میباید بآگاهی منتهی شوند، شعور مینامیم.»
پس انسان بواسطه پراتیک میتواند به توصیف جهان خارج دست یازد و لابد لنین گمان میکرده انسان نه بواسطه پراتیک بلکه بواسطه چیز دیگری که تنها جناب بیگی میداند چیست میتواند به توصیف جهان خارج دست یازد!
ببینیم بالاخره این بیگی چه گونه بازتابی را به لنین نسبت میدهد:
«شعور در شکل ساده آگاهی ابتدا قادر میشود جسم را از روان تفکیک کند. اما آگاهی باید به معنای واقعی کلمه ایجاد شود و چون بحالت عادی، یعنی از طریق بازتاب ساده (منظور از  بازتاب ساده، بازتاب حسی صرف است.ظاهرا اینجا بیگی گمان کرده بازتاب ساده محصول پراتیک نیست)حاصل نمیاید، بایستی آگاهی را بروشهای دیگر یعنی به یاری پراتیکهای انسانی، متحقق ساخت. بعنوان مثال انعکاس ساده، بشر این توانایی را کسب نمیکند که باین معضل پاسخ گوید که چرا برگ برخی درختان در پاییز میریزند؟ انسان از آنجائیکه دیگر قادر نیست این مشکل را به کمک انعکاس ساده جواب گوید و آگاهی لازم را نمیتواند از طریق آن کسب نماید (که ظاهرا محصول پراتیک نیست) وادار میشود برای حل معضلش بتفحص، تحقیق، آزمایش، جمع آوری فاکتها و... همت گمارد و دائما رابطه مابین عین و ذهن را بیاری پراتیکهای گوناگون انسانی بشیوه ای برقرار سازد تا بحل مشکل نائل شود. برونگشت آدمی از این معضل، نه تنها بیانگر این مهم میگردد که آگاهی انسان از سطح ساده بسطح پیچیده تری رشد یافته که توسط آن انسان این قدرت را بدست میاورد محتوی و کیفیت موضوع را تبیین نماید تا بدان وسیله بر پیچیدگی مشکلش غلبه کند...» و
« در تبیین محتوا و کیفیت آدمی این توانش را در درونش کشف میکند که قادر است به کمک تفکر عمقی بانتزاع مسائل دست یازد...در این روش انسان با یاری جستن از تفکر عمقی این توانایی را بدست میآورد که مفاهیم را قالبسازی گرداند و در موقعیتی واقع میشود که با توسل باحکام و استنتاجات به نظریه پردازی اقدام ورزد. این عملکرد آدمی که تعقل نام دارد، خود بیانگر تکامل شناخت حسی انسان بمرحله ای رفیعتر بوده که فقط از طریق پراتیکهای مختلف بشری قابل انکشاف و درک است.»
و «...همانطور که ملاحظه شد آگاهی آدمی، حتی در شکل ساده بازتاب ساده اش نیز اساسا منتج از پراتیک انسانی بوده که این شکل از آگاهی را بایستی بار دیگر محصولی از پراتیک بشری بشمار آورد.» (همانجا ص 4 و5 اینجا بیگی نظر مغشوش خود را تصحیح میکند)(2)
بسیار گوی هیچ گوی!؟ این قطعه بلند بالا نشان میدهد این رویزیونیست دو آتشه هیچ چیزی ندارد که مستقیما علیه نظریه انعکاس لنین بیان کند.
از خلال این مطالب که هیچ چیز تازه ای در آن نیست و تنها ارائه مغلوط و گیج کننده ای از نظریه بازتاب است، چیزی از ایراد لنین دستگیر خواننده نمیشود. نظریه ی بازتاب که بویژه بوسیله مائو تسه دون در مقاله درباره پراتیک به ساده ترین شکل ممکن شرح داده شده است از این قرار است:
انسان در فعالیتهای گوناگون اجتماعی( مبارزه تولیدی، مبارزه طبقاتی، آزمونهای علمی ) با اشیاء و پدیده های گوناگون تماس حاصل میکند. در آغاز فرایند، عمل روی اشیاء و پدیده ها برای تغییر آنها، با واسطه حواس پنجگانه، در مغز انسان بازتاب میابد. این بازتاب که بازتاب یا آگاهی حسی است تصوری ظاهری، سطحی، متکی به جوانب شی جدا از یکدیگر و نیز روابط خارجی وبیرونی شیء و پدیده را پدید میآورد. با واسطه تدوام و تکرار فعالیت روی شیء و پدیده به مرور یک انباشت کمی – کیفی از احساس ها و تصورات گوناگون و متضاد در مغز انسان بوجود میآید و سپس با جهش از احساس به تعقل، مفاهیم، ایده ها و اندیشه ها شکل میگیرند  و شناخت عقلایی یا منطقی حاصل میآید که دیگر ظواهر و جنبه های جداگانه و روابط خارجی شی یا پدیده را دربر نگرفته بلکه ماهیت آنها را شناسایی میکند و به کشف روابط درونی نائل میآید و پدیده را به مثابه یک کل درک میکند. اینجا تئوری ها ونقشه ها شکل میگیرند و سپس دوباره اینها  به پراتیک جهش میکنند و به مبارزات اجتماعی برمیگردند، مورد آزمایش قرار گرفته و در عمل اصلاح و یا کاملتر میگردند ودر پایان به تغییر واقعیت خارجی نائل میگردند. این است فشرده ی تئوری بازتاب ماتریالیستی- دیالکتیکی.
اما کجای این تئوری بازتاب را که این جناب با آب و تابی متفرعانه شرح میدهد لنین در نظر نگرفته است؟ چون بیگی خود نمیداند ایرادش را متوجه چه نکته ای در لنین متوجه سازد ما مجبوریم حدس بزنیم:
یکم اینکه لنین به بازتاب اولیه یعنی احساس ها و تصورات ساده قناعت کرده و گمان میکرده هر آنچه در مغز انسان و به عنوان اندیشه پدیدمیآید صرفا بازتاب منفعل (عکس گرفتن، کپی کردن) و بطورکلی رونوشتی ساده از واقعیت است. به بیان دیگر تفکر او منحصر به مشاهده ی انفعالی واقعیت خارجی بوده است؛ یعنی انسان یک طرف و واقعیت مادی یا عینی طرف دیگر. و انسان را بی ارتباط با عینیت و تنها ناظر به انعکاس ساده و منفعل و یا عکسبردار منفعل واقعیت پیرامون میدیده است. لذا در نهایت تئوری بازتاب وی تنها دربردارنده شناخت حسی و نه شناخت تعقلی است که نه مستقیما بلکه با واسطه حاصل  میگردد. او این شناخت حسی را برای شناخت واقعیت کافی دانسته و تمامی اعمال و رفتار سیاسی وی، که طی سی سال رهبر یکی از بزرگترین و انقلابی ترین احزاب تا کنون موجود بشریت بوده است، و نیز کل رهبری این حزب و تمامی کارگران و روشنفکرانی که عضو آن بوده اند متکی به همین شناخت های حسی بوده است. لنین شناخت حسی را به شناخت منطقی تکامل نداده و نمیدانسته که شناخت حسی کافی نیست و باید در مورد اشیاء و پدیده ها به تفکر یا به گفته بیگی «تفکر عمقی» روی آورد و به تئوری پردازی و نقشه کشی پرداخت و نمیدانسته بدون تئوری و نقشه نمیتوان جنبش را دگرگون کرد. و یا بطور کلی به تئوری اعتقاد نداشته است.
انتقاد او به اکونومیستها  که تنها ناظر به شناخت منفعلانه جنبش کارگری بودند و هیچ نقشی برای تئوری و سازمان انقلابی مارکسیستی  قائل نبودند نیز احتمالا از آن نوع انتقاداتی بوده که بیگی و حضرات پراکسیسی ها اصلا و ابدا با آن موافق نیستند. زیرا در نظر این افراد، جریان درست و پراتیسین – تئوریسین های واقعی در روسیه همان اکونومیستها بودند که مخالف آوردن تفکر و تئوری انقلابی از بیرون به درون طبقه کارگر بودند. یعنی کسانی که کاری جز پیروی از آخرین نوع تئوری رویزیونیستی اروپا یعنی رویزیونیسم برنشتین نمیکرده و در روسیه نیز بنا به گفته لنین لنگ لنگان دنبال طبقه کارگر میرفتند.
بگذریم از اینکه کسانی که عموما به شناخت حسی بسنده میکنند اگر دستی در عمل داشته باشند به نام تجربه گرا و پراتیسین «عامی» خوانده میشوند یعنی کسانی که تنها پراتیک را درست میدانند و ارزشی برای تئوری قائل نیستند. و البته اشخاصی نظیر بیگی و تمامی حضرات پراکسیسی ها و پراتیک پرستان ضد تئوری، تنها کاریکاتورهای بی عمل آنها هستند؛ یعنی کسانی که فقط در حرف، و بشکلی دروغین پراتیک پراتیک میکنند.(3)
  و دوم اینکه لنین درک کاملی از پراتیک نداشته و آن را صرفا به «عمل» که از نظر اینان بخشی از پراتیک است محدود کرده (4)لذا متوجه نبوده که«عینیت ویژه ی» وجود دارد که مادی نیست، بلکه عینی است.
چنانچه بیگی به این نظرات متضاد باور داشته باشد آنگاه باید به وی گفت البته نقد وی تازه نیست و تنها رونویسی است از نقدهای متضاد و هچل هفت رویزینیستهای غربی  در مورد لنین. که «گاهی به نعل میکوبند و گاهی به میخ».  
بر مبنای چنین آشفته گویی هاست که ما نمیدانیم لنین را نقد کنیم بواسطه اینکه چه باید کرد (و پیش از آن کتاب تئوریک توسعه سرمایه داری در روسیه) را نوشته و در آنجا این جمله مشهور را ذکر کرده که «بدون تئوری انقلابی(که قاعدتا محصول شناختی عقلایی است) جنبش انقلابی غیر ممکن است» و در لزوم نقشه ها و از جمله روزنامه سرتاسری، سازمانی از انقلابیون  حرفه ای ...و نیز اراده ی نیروی پیشرو بسی سخن ها گفته و لذا از دید این حضرات ندانسته پراتیک و پراکسیس چیست!
و یا اینکه  وی را نقد کنیم بواسطه اینکه ماتریالیسم و امپریو کریتیسیسم را نوشته، و در آنجا فصولی را به تفسیر تزهای مارکس در نقد فوئرباخ اختصاص داده وبر مبنای همین تزها و نقش پراتیک در نظریه ی شناخت این نظر مشهور را درج کرده که « نظرگاه زندگی وعمل باید نقطه نظر مقدمترین و اساسی ترین نظرگاه تئوری شناخت باشد و این نقطه نظر ناگزیر به ماتریالیسم میرسد». « و یا پراتیک بالاتر از شناخت« تئوری» است. زیرا نه فقط دارای ارزش عام بلکه ارزش واقعیت بلاواسطه را دارد.» (دفترهای فلسفی) و یا به نقل از فاوست گوته میگوید: «دوست من  تئوری تیره فام است در حالیکه درخت زندگی سبز است»(چگونه باید مسابقه را سازمان داد، منتخب آثار چهار جلدی، جلد 3،ص434)
باری، از نظرات متصاد این اشخاص برمیآید که لنین اصلا نمیدانسته که سرچشمه ی احساس ها و تصورات ما از کجاست؛ و نمیدانسته که حتی  شناخت حسی نیز از پراتیک میآید؛ درکی از «تفکر عمقی» نداشته؛ پراتیک را بطور کامل نمیفهمیده  و نهایتا آن را به بخش عمل(4) محدود کرده است.
 بر این مبنا و بطور خلاصه ما دو لنین خواهیم داشت: یکی لنینی که شناخت را به شناخت حسی  یا عکس صرف واقعیت محدود کرده وفرایند دوم شناخت یعنی فرایند تبدیل شناخت حسی به منطقی را متوجه نبوده و دیگر لنینی که درک کاملی از پراتیک نداشته و پراتیک  را به چیزی از نوع صرفا عملی آن محدود کرده است .
 پیش ازآن که به این مباحث بپردازیم، نخست باید به فرقی که «فیلسوف» ما بین «مادی» و «عینی» میگذارد توجه کنیم که از نوع شاهکارهای فلسفی است و باید مایه قدرانی ویژه واقع گردد!؟
                                                                                                  
                                                                                                       ادامه دارد.
                                                                                            
                                                                                             م- دامون
                                                                                               آبان 94


یادداشتها

1-     منظور از تئوری انعکاس یا بازتاب این نظریه است که ایده ها و افکار ما بازتاب واقعیت خارجی است.
2-     ما بناچار این قطعات بلند بالا را ادامه خواهیم داد زیرا از یک سو مطمئن نیستیم که خواننده متن را در اختیار دارد و از سوی دیگر تصورکاملتری از این نظرات ارائه خواهیم  داد.
3-    زیرا این توهین بزرگی به پراتیسین ها و تجربه گرا های اصیل است که دارای صداقت هستند و نیز واقعا درگیر عمل، که «پراکسیسی ها» عموما ترتسکیست ایرانی  را پراتیسین بخوانیم . زیرا این جنایان بیگی ها و خسروی ها و بقیه دارودسته ی پراکسیسی ها اصلا و ابدا پراتیکی هم نیستند. تنها پراتیکی که اینها واقعا درگیر آنند پراتیک هوچی گری، تخریب و رد مارکسیسم، لنینسم و مائوئیسم است.

4-    روشن نیست که وقتی ما واژه ی «پراتیک» غربی ها را بفارسی باواژه هایی از گونه ی «عمل»، «کردار»، «کار عملی»،«کاربست» «اجرا یا کار اجرایی» معنی کنیم چه چیزی را در آن از قلم انداخته ایم!؟

۱۳۹۴ دی ۱۲, شنبه

جبر تاریخ و ضرورت ایستادگی نیروهای مائوئیستی (1)*

جبر تاریخ و ضرورت  ایستادگی نیروهای مائوئیستی (1)*

در دوره کنونی، مبارزه ی طبقه کارگر و نیروهای ذهنی آن در سطح جهانی در شرایطی به سر میبرد که گذاشتن نام مقاومت و ایستادگی بر آن مناسب است. این ایستادگی در مقابل تهاجم بورژوازی امپریالیستی و بورژوازی کمپرادور و نیروهای باقی مانده از دوران فئودالیسم و تمامی مرتجعین و متحجرین و نیز بورژوازی رویزیونیست صورت میگیرد. تهاجمی که تقریبا تمامی زمینه های موجود اقتصادی، اجتماعی، سیاسی، نظامی و فرهنگی را در بر گرفته است.  به همراه  این مرتجعین، تمامی عمله و اکره  و نان خورهای ریز و درشت آنان، عنان گسیخته تر از هر زمانی، چپ و راست ، از راههای گوناگون و زیر نامهای مختلف به مارکسیسم و لنینیسم و مائوئیسم حمله میکنند.  طرفداری از مارکس جوان مقابل مارکس  پیر، طرح مارکس سالهای پس از «سرمایه» مقابل مارکس «سرمایه» و «کمون پاریس» و «نقد برنامه گوتا»، از مارکس  در برابر انگلس، از مارکس و انگلس مقابل لنین، از لنین مقابل استالین و بالاخره نفی مطلق اندیشه های  مائو به عنوان اندیشه هایی «بورژوایی» و خلاصه از هر راهی که بشود  و در هر زمینه ای که ممکن گردد، منفذی در این دیوار ستبر ایجاد کرد تا نفس مارکسیسم – لنینسم- مائوئیسم که نفسی یگانه و به هم پیوسته است، نفی گردد. اینها یعنی  دارودسته های مزد بگیر امپریالیستها و سازمان های اطلاعاتی خارجی و داخلی البته کوتوله هایی فکری بیش نیستند و توان رساندن آسیب به مارکسیسم - لنینیسم - مائوئیسم را نخواهند داشت . با این وجود، این های و هوی و فعالیتهای مخرب آنها همچنان که تا کنون از جانب ما بی پاسخ نمانده، در آینده نیز بی پاسخ نخواهد ماند.
از جانب نیروهای ذهنی طبقه کارگر یا نیروهای مائوئیستی و لنینیستی، آنچه ویژگی اساسی مبارزه را در مرحله کنونی تشکیل میدهد همانا ایستادگی در مقابل این حملات و تهاجمات ارتجاع و امپریالیسم است. 
برای آنکه  شرایط کنونی و ضرورت این مقاومت روشنتر تصویر گردد مقایسه ای میکنیم میان وضع بین المللی کنونی و مراحل  گذشته. ما کل این دوران (فرایند جایگزینی کمونیسم به جای سرمایه داری امپریالیستی ) که کماکان ادامه خواهد داشت تا زمان حاضر و از نظر افت(شکست، رکود یا دوره های حرکت آرام و تدریجی) و اوج گیری و اعتلا به چهار مرحله (سه مرحله در گذشته  به همراه مرحله کنونی) تقسیم میکنیم.
1-    افت و اعتلا در جنبش عینی و ذهنی طبقه کارگر
                                            
دوره نخست: از میانه ی قرن نوزدهم تا اواخر این قرن در اروپای غربی
شاخص این دوره، شکل گیری، جنب و جوش و حرکت  رو به اوج طبقه کارگر، خواه از نظر عملی  و خواه از نظر تئوریک  در اروپای غربی است .  از نظر عملی، این جنبش به ویژه در انگلستان ، فرانسه و آلمان حرکت متدوام و مواجی را دنبال میکند. درزمینه  تئوریک  آثار مارکس و انگلس  بیانگر پایه های اساسی ضرورت حرکت و تداوم این جنبش هستند و نقطه اوج این فرایند تئوریکی  تدوین کتاب سرمایه به وسیله مارکس میباشد. این کتاب سترگ، جامعه ی موجود را  با نهانی ترین قانون مندی های آن  و نیز ضرورت تکوین و جبر تبدیل آن به نظام کمونیستی را پیش چشم بشریت آشکار میکند. در عرصه ی جنبش پیشرو طبقه کارگر، تشکیل بین المالل اول کمونیستی و نیز پس از آن حزب سوسیال دمکرات برجسته ترین لحظه های سازمانیابی طبقه کارگر به شمار میروند. در میدان نبرد سیاسی و گرفتن قدرت از بورژوازی که با تمامی نیروی خود به آن چسبیده است، تسخیر قدرت بوسیله  قهر و زور و ایجاد کمون پاریس که نخستین حکومت طبقه کارگر و اولین شکل دیکتاتوری پرولتاریا است، عالی ترین مرحله دراین فراشد به شمار میرود.  
گر چه در میان این مراحل، ما با دوره های افت نسبی  کلی جنبش طبقه کارگر در زمینه های مختلف و نیز کمابیش با فراز و فرودهایی در مهمترین کشورهای سرمایه داری یعنی انگستان، آلمان، فرانسه و ایتالیا  روبروییم، اما فراز و فرود ها و نیز افت های کلی در سطح اروپا (مثلا پس از شکست انقلاب 1951-1948 فرانسه) جهت غیر عمده روند کلی رو به پیش و فوران جنبش طبقه کارگر در اروپا را تشکیل میدهد. بیهوده نیست که این دوره طولانی کم و بیش شصت - هفتاد ساله را  دوره ی انقلابات در اروپا نام نهاده اند. و البته عده ای نیز میکوشند ثابت کنند که نظریات مارکس و انگلس محصول آن دوره بود و با پایان آن دوره «فاتحه ی» آن نظریات نیز خوانده شد.
 در این دوران مبارزه طبقه کارگر سه مرکز ثقل متوالی داشت. نخست انگلستان در نیمه نخست قرن نوزدهم ، سپس فرانسه  از تقریبا دهه ی چهل قرن نوزدهم  تا پس از کمون پاریس و در پایان آلمان در سالهای هفتاد به بعد مراکز اصلی این ثقل بوده اند. روشن است که  افت های کلی نسبی و نیز رکودهای جزیی تاثیراتی بر جریان رو به رشد جنبش طبقه کارگر گذاشت، اما نتوانست مانع حرکت روبه رشد و رو به جلوی آن شود.
در پایان این دوره ما با  افت عمیقی در این کشورها  و بطور کلی  در اروپای غربی روبرو هستیم. این تلاقی میکند با انتقال مرکز ثقل انقلاب از غرب اروپا به شرق اروپا و (همان طور که لنین به نقل از کائوتسکی میگوید به میان اسلاوها- نگاه کنید،به چه باید کرد، فصل نخست). این که مکانیزم این انتقال چیست را باید نخست در تکامل سرمایه داری به امپریالیسم، رشد اپورتونیسم  و رویزیونیسم در اروپا و سپس در ویژگی های ساخت اقتصادی روسیه  و نیز روساخت  سیاسی- فرهنگی این کشور عقب مانده ی اروپایی و نیز فعالیت خستگی ناپذیر نیروهای انقلابی و مترقی این کشور در بیش از صد سال جستجو کرد. برای اشاره باید بگوییم در میان روسها و از زمان جنبش دکابریستها، فعالیتهای  فرهنگی (علمی، فلسفی و هنری )ادامه داری، خواه مستقل و خودرو  و خواه  وابسته به جنبشهای علمی، فلسفی و ادبی اروپا آغاز شد که نخستین نقطه اوج آنرا در عرصه علمی، جامعه شناختی و فلسفی سوسیال دمکراتهای دهه پنجاه و شصت تشکیل میدادند. این جنبش به جنبش سیاسی نادودنیک ها پا داد و سپس در پی آنها و به مثابه میوه و ثمره ی تمامی مبارزات زحمتکشان و روشنفکران انقلابی روسیه، حزب بلشویک پا به میدان گذاشت. در زمینه اقتصادی نیز عقب افتادگی های  روسیه تزاری و کلا اروپای شرقی نسبت به اروپای غربی و تبدیل شدن این کشورها به حلقه ضعیف سیستم امپریالیستی در این انتقال نقش اساسی داشت.             

دوره دوم: از اواخر قرن نوزدهم تا میانه قرن بیستم در روسیه و شوروی
دوره دوم حرکت و رشد و تکامل جنبش طبقه کارگر بویژه در روسیه  صورت میگیرد. در اینجا ما از آغاز دهه هفتاد قرن نوزدهم با جریان مبارزه و تشکل یابی خود جوش طبقه کارگر روس روبرو هستیم. اتحادیه های عظیم کارگری در شمال و جنوب  در پی این مبارزه پدید میآیند و این جنب و جوش و تحرک از سالهای پایانی قرن نوزدهم و دو دهه اول  قرن بیستم وارد حرکت توفنده ای میشوند که نقطه اوج آن را دو انقلاب بزرگ 1905 و 1917 تشکیل میدهند.
همراه با این مبارزات و در کنار آن، ما با فعالیتها تئوریک و سیاسی دامنه داری روبرو هستیم که نقطه های برجسته  آن را فعالیت های تئوریک – ترویجی گروه آزادی کار و کتاب نظریه مونیستی در تاریخ پلخانف و نقطه اوج  آن را فعالیت عملی حزب بلشویک و آثار تئوریک برجسته ای همچون امپریالیسم به مثابه عالی ترین مرحله سرمایه داری و دولت و انقلاب لنین تشکیل می دهند.
چنانچه ما به این دوره دقت کنیم در این دوره ی تقریبا پنجاه ساله (اگر آغاز آن را جنبش های طبقه کارگر در دهه  هفتاد در نظر گیریم) جهت عمده همانا حرکت ادامه دار و رو به اوج جنبش طبقه کارگر است. البته در میانه های این دوره ی طولانی، بین حرکتهای خود جوش طبقه کارگر و اوج گیری اعتصابات، دوره های تعلل و خاموشی های نسبی و فواصل کوتاه رکود مشاهده میشود. برای مثال، در فاصله بین 1907 و 1912  فاصله ای پنج ساله مشاهده میشود که جنبش طبقه کارگر در افت نسبی بسر میبرد. و یا با شکست انقلاب 1905 و عقب نشینی نیروهای عینی و ذهنی انقلاب یک افت و بی علاقگی نسبت به مبارزه سیاسی ایجاد میگرد د و گرایش های اپورتونیستی و رویزیونیستی در زمینه های مختلف رشد میکنند. اما اینها تنها افت ها کوتاه مدت (مثلا پنج ساله) بر بستر یک حرکت خروشان و رو به اوج است. (برای کشور شوروی این حرکت تا زمان مرگ استالین ادامه می یابد یعنی چیزی نزدیک به یک صد سال جوش و خروش طبقه کارگر در زمینه های مختلف در یک کشور) این فواصل رکود، نسبت به حرکت پویا و رو به فراز، و غرشی که به سوی اوج میرود، جهت غیر عمده را تشکیل میدهد . در حقیقت، جهت عمده، حرکتی است که میروبد و شستشو میکند و بسوی تصرف قدرت سیاسی بوسیله ی قهر پیش میرود. حکومت شوراها اوج نوینی در فرایند قدرت گیری طبقه کارگر در دوران تاریخی مذکور و مرحله ی دوم این دوران است.

دوره سوم: از دهه های نخستین قرن بیستم تا سال 1976 زمان مرگ مائو تسه دون و کودتای رویزیونیستها در چین
دوره ی سوم با انتقال مبارزه و انقلاب از کشورهای اروپایی به کشورهای تحت سلطه مشخص میشود. در این دوره طوفانی از مبارزات که نخست انقلاب مشروطه و سپس انقلابها در کشور ترکیه و چین(1911) آغازگران آنند، پیش می آید و به مرور از این کشور به آن کشور و از این منطقه به آن منطقه و از این قاره به آن قاره، تمامی کشورهای تحت سلطه را در بر میگیرد. از این پس جهانی آرام را در این کشورها مشاهده نمی کنیم.
از دهه ی سوم قرن بیستم مرکز ثقل این انقلابات، به کشورهای شرق آسیا بویژه به  کشور چین منتقل میگردد.  در این کشور ما با حرکت و اوج گیری مبارزات طبقه کارگر از اوائل قرن بیستم روبرو هستیم . نقطه های اوج این جنبش نخست دوره ای است که به ایجاد سندیکاها و اتحادیه های کارگری چین میانجامد و سپس این مبارزه در دو جهت تکامل می یابد . نخست در مناطقی که بوسیله ی طبقه کارگر ومتحدش دهقانان، آزاد شده است. در اینجا  شکل اصلی سازمانی طبقه کارگر، ارتش سرخ است که در گیر نبردی مسلحانه با نیروهای بورژوازی کمپردادور و فئودالها است. این مبارزه  از مراحل مختلفی میگذرد تا در نهایت به تصرف قدرت سرتاسری می انجامد. جهت دیگر، مبارزه در مناطق سفید است که تحت سیطره ی بورژوازی وابسته و فئودالها است. در اینجا نیز اعتصابات و شورش ها و قیامها کماکان ادامه دارد. در تصرف موردی و نهایی قدرت بوسیله طبقه کارگر، این دو جریان به یکدیگر می پیوندند.
در اینجا مبارزه ی حزب کمونیست  در مناطق آزاد شده یعنی مبارزه ی طبقه کارگر. ما، در چین، در مناطق جنگ بین ارتش سرخ و کومین تانگ یا ارتش ژاپن، آن فاصله ای را که  گاه بین حزب پیشرو و توده ها در کشورهای اروپایی و نیز روسیه  پدید می یاید را مشاهده نمیکنیم. در اینجا حزب  درون طبقه کارگر و ارتش است و و طبقه کارگر درون حزب و ارتش . بدینسان مبارزه ای طولانی بوجود میآید که دیگر در آن دوره ی افتی، حتی کوتاه مدت، نظیر دوره های رکود در اروپا و روسیه مشاهده نمیشود.
در انقلاب چین (در بخشهایی که ارتش سرخ کارگری- دهقانی در نبرد است) افت به آن مفهومی  که درانقلابات اروپا و روسیه (پیش از انقلاب 1917) وجود داشت وجود ندارد و چنانچه چیزی بتواند وجود داشته باشد که به مفهوم افت یا رکود نزدیک باشد یا باید از آرامش های میان دو نبرد صحبت کرد و فواصل میان یک نبرد با نبرد بعدی و نیز افت و یا پایان نبرد در منطقه ای و اوج گیری و یا آغاز  آن در منطقه ای دیگر. اینها البته مربوط به اوج و فرود مبارزه طبقه کارگر با دشمن است. و یا باید از افت و فرودهای خود حزب و یا ارتش و یا شکست ها صحبت کرد که کار بوسیله مبارزات درون حزبی دنبال گردیده است. مثلا در پی خیانت بورژوازی و شکست لشکر کشی به شمال در سال 1927 وجانباختن بسیاری از کمونیستها ، جنبش میابد با افتی طولانی مواجه میشد. ولی برخلاف این شکست ما شاهد  مبارزات درون حزبی، طرد رهبری راست، حرکت بسوی روستاها، قیامهای دهقانان و برقراری حکومت سرخ در برخی نواحی روبرو هستیم. و یا شکست های  حدود سالهای 30 و از کف رفتن بسیاری از سرزمینهای آزاد شده، تنها موجب اوج گیری مبارزات درون حزبی گشته و باعث تغییر در رهبری حزب میگردد. اما این افت ها بر روند رو به اوج مبارزه تاثیر آنچنانی نمیگذارد.
در اینجا نیز به موازات جنبش طبقه کارگر مبارزات تئوریک  صورت میگیرد که در زمینه های مختلف نقطه های اوج متفاوتی دارد(برای مثال آثارفلسفی، نظامی و یا سیاسی مائو) اما تردیدی نیست که کتاب دمکراسی نوین که نخستین بیان چگونگی حکومت طبقه کارگر در کشورهای تحت سلطه است، نقطه اوج مارکسیسم - لنینیسم در دوران پیش از تصرف قدرت است.
تصرف قدرت سیاسی در 1949 و بوجود آمدن دیکتاتوری طبقه کارگر در چین در واقع  آغاز فعالیتهای انقلابی پیوسته و همه جانبه ای است که تا سال 1976  یعنی  زمان مرگ مائو بطول میانجامد. اینجا مبارزات طبقه کارگر و نزدیک ترین متحدش طبقه دهقان در زمینه های مختلف اقتصادی، سیاسی و فرهنگی و گاه نظامی (جنگ کره) ادامه میابد و ما با نقطه ی اوج تازه ای در فرایند تداوم دیکتاتوری پرولتاریا و پیش روی به سوی کمونیسم روبرو هستیم که انقلاب فرهنگی نام دارد. این مبارزه از یکسو بر تضادهای داخلی استوار است که در دوران دیکتاتوری پرولتاریا پدید میآید و ضرورت انقلابات توده ای  و به همراه آن تراز بندی های نوین تئوریک از چگونگی پپش روی به سوی کمونیسم را ثابت میکند که تحت این دیکتاتوری و برای حفظ  و یا باز به کف آوردن آن که تصرف همه جانبه آن از سوی بورژوازی نوخاسته ی تشکل یافته درون حزب  تهدید میشود، باید صورت گیرند. از سوی دیگر بر تضادهای خارجی بویژه شکست انقلاب و دیکتاتوری پرولتاریا در شوروی در پی مرگ استالین و نیز فرو ریختن نظام های سوسیالیستی در اروپای شرقی و ضرورت مبارزه با رویزیونیسم در عرصه ببن المللی .
اکنون چنانچه همه ی این دوران تاریخی را فشرده کنیم آنچه مشاهده میکنیم یک مبارزه انقلابی و جوش و خروش طولانی 170 ساله برای کسب قدرت از سوی طبقه کارگر، برقراری دیکتاتوری پرولتاریا، ادامه انقلاب تحت دیکتاتوری پرولتاریا با انقلابهایی نظیر انقلاب فرهنگی و پیش روی به سوی کمونیسم است.
این دوره با مرگ مائو تسه تونگ و تصرف قدرت از سوی بورژوازی نوخاسته در چین پایان میابد.
باید به این نکته توجه داشت که  تاریخچه ای که در بالا به آن اشاره شد به گونه ای درهم آمیزی فراشد ها در مناطق و در کشورهای مختلف را نشان میدهد. یعنی در زمانی که مرکز ثقل هنوز در اروپا است روسیه نخستین حرکتهای خود را آغاز میکند و یا زمانی که مرکز ثقل انقلاب هنوز روسیه است حرکت ها و جنبشها در کشورهای تحت سلطه امپریالیسم آغاز گشته و از میان آنها، تضادها بویژه در چین گره میخورد. برآیند و اوج این مجموعه فواصل سالهای 1949  یعنی سال تاسیس دیکتاتوری پرولتاریا در چین تا 1953 یعنی سال مرگ استالین و سقوط حکومت طبقه کارگر در شوروی است که  سوسیالیسم در بخش عظیمی از کشورها حاکم میگردد و نیمی از زمین را در بر میگیرد. در کل مبارزه طبقاتی و ملی نوین  به مرور در همه جا گسترده و تمامی ابعاد را کسب میکند. 

دوره چهارم: افت نسبی
وضع اکنون از چه قرار است و آینده چه خواهد شد؟
چنانچه از نقطه مبارزات عملی طبقه کارگر (و نیز توده های زحمتکش شهری و روستایی) بنگریم اینها کماکان ادامه یافته است؛ خواه در کشورهای امپریالیستی و خواه درکشورهای تحت سلطه. گرچه مضمون و حدود خواستها  در این دو دسته از کشورها عجالتا متفاوت است و خواستهای انقلابی  بطورعمده در کشورهای تحت سلطه بروز میکند.
 این مبارزات اشکال متفاوت اقتصادی وسیاسی  داشته و نیز دوره های  اوج و فرود دیده است. بدینسان گرچه در هر زمانی ممکن بوده و هست که درکشوری و یا در منطقه ای افت را تجربه کند، اما تعطیل شدنی است و در کشوری و منطقه ای دیگر سر برمیافرازد.  مهمترین نقطه های اوج این جنبشها در طی این دوران چهل ساله، در آغاز این دوره انقلابهای ایران و نیکاراگوا،  و نیز در این اواخر جنبشهای عظیم و انقلابات در کشورهای شمال افریقا و خاورمیانه است. از این نظرگاه معین، جهان کماکان نا آرام و نیز ناآرامتر گشته و توده های عظیم طبقه کارگر و زحمتکشان در پی ایجاد شرایط و جهانی بهتر هستند. نخست درون همین سیستم و با مبارزات اقتصادی در پی شرایط بهتر زندگی معمولی میباشند؛ و سپس در ابعاد وسیعتر با انقلابات سیاسی توده ای و به امید برجای نشاندن سیستمی بهتر به فرو ریختن این نظامهای ارتجاعی همت میگمارند.
 پایه و اساس عینی شرکت  طبقه کارگر و زحمتکشان در این انقلابات در کشورهای امپریالیستی همان تضاد میان اجتماعی شدن تولید و مالکیت خصوصی بر وسایل تولید است و در کشورهای تحت سلطه همانا تضاد میان نیروهای مولد نوین در این کشورها و تمامی ساختارهای قبیله ای، عشیره ای، فئودالی، نیمه فئودالی، روابط سرمایه داری کمپرادوری و نیز تمامی امپریالیستهای پشتیبانان این نوع روابط تولیدی و سیاست متاثر از آن است. در مجموع و در دوران امپریالیسم تضاد نخست یعنی تضاد میان اجتماعی شدن تولید و مالکیت خصوصی بر وسایل تولید، تضاد اساسی نظام در سطح جهانی است و نیروی اساسی تحقق جبری کمونیسم در سطح جهانی به شمار میرود. کارکرد عام همین تضاد در سطح جهان است که جنبشهای دموکراتیک  و انقلابی در کشورهای تحت سلطه را به جنبشهای طبقه کارگر در کشورهای امپریالیستی متصل میکند. شرکت طبقه کارگر و زحمتکشان تحت استثمار و ستم  در این جنبشها، گرچه نهایتا خود انگیخته  میباشد اما بطور غریزی و در نهانی ترین و ژرفترین خواستهای خود تحقق آرزوی ایجاد یک سیستم نوین اقتصادی- سیاسی را دنبال میکند. در تحلیل نهایی اکثریت باتقاق بشریت بدنبال تحقق برابری و آزادی است  و این را از هر زاویه که بنگریم آشکار و روشن است.
اما چنانچه از نقطه نظر سیاسی و فرهنگی به مسئله نگاه کنیم وضع کیفیتا فرق میکند. در اینجا پس از سقوط دیکتاتو ری پرولتاریا در چین ما با یک افت طولانی در جنبش مائوئیستی یعنی نیروهای ذهنی انقلاب روبروییم. این افت طولانی در تمامی کشورها و علیرغم چند مورد استثنایی (پرو و نپال که هر دو به شکست انجامیدند یا به شکست کشانده شدند) مشاهده میشود. چنین رکودی در تاریخ جنبش چپ از زمان نخستین طلایه های آن تا زمان شکست طبقه کارگر در چین بی سابقه است. علامت اساسی این رکود همان پیش رفتن تا نزدیک به ضعف مفرط جنبش مائوئیستی در بسیاری کشورهاست.
چنین افت بی سابقه ای است که موجب دو واکنش و از دو سو گشته است. نخست از سوی نیروهای ارتجاعی و عمله و اکره فکری آنان  که همانطور که در بالا به آن اشاره شد موجب هار شدن هر چه بیشتر آنان و مثل مور و ملخ ریختن به سر مارکسیسم و تهی کردن آن از هر معنای انقلابی انجامیده است. وظیفه ما در مقابل این نیروها همانا دفاع و حفاظت از تمامی آموزشها و محتوی انقلابی مارکسیسم است.
از سوی دیگر این افت به برخی دلسردی ها در صفوف نیروهای انقلابی و نیز گسستگی فکری بخشهایی از نسل نوین از گذشته انجامیده است و اغلب آینده از سوی این نیروها به گونه ای تیره و تار تصویر میگردد. و این به نوبه خود به گونه ای سیاست گریزی نامعقول انجامیده است. مرور برخی آموزشهای اساسی مارکسیسم- لنینیسم - مائوئیسم به ما یاری خواهد کرد تا ما از ورای این دوران تار و کدر، آینده روشن را دریافت کنیم.
مائو در یکی از دوره های افت که پس از شکست انقلاب 1927 رخ مینماید چنین اوضاع را تحلیل میکند:
«نیروهای ذهنی انقلاب از شکست انقلاب 1927 باینطرف واقعا خیلی ضعیف شده اند. اگر قضاوت فقط بر اساس برخی پدیده ها مبتنی گردد، تعداد ناچیز نیروهای باقیمانده طبعا میتواند در رفقا (آنهایی که با مسئله این طور برخورد میکنند) تولید بدبینی نماید. اما اگر به ماهیت مسئله بنگریم مطلب بکلی عوض میشود. در اینجا این ضرب المثل قدیمی چین «از یک جرقه حریق برمیخیزد» کاملا مصداق میابد. بعبارت دیگر نیروهای ما اگر چه اکنون ناچیزند، ولی بسرعت رشد و تکامل خواهند یافت. رشد این نیروها در شرایط فعلی چین نه تنها امکان پذیر است، بلکه حتی جبریست. این حقیقت در جنبش سی مه سال 1925 و انقلاب بزرگی که بدنبال ان بوقوع پیوست کاملا به اثبات رسیده است. در برخورد به اشیا و پدیده ها ما باید به ماهیت آنها نظر بیفکنیم و ظاهر خارجی آنها را فقط به مثابه رهنمایی تلقی کنیم که راه به مدخل را نشان میدهند و ما به محض اینکه از این مدخل عبور کردیم باید به ماهیت مسئله دست یابیم . این یگانه اسلوب مطمئن و علمی است.» (مائو، از یک جرقه حریق بر میخیزد، منتخب آثار، جلد یک، ص 179)
وظیفه ما در دوره کنونی نیز حرکت از ظاهر این دوران که خود را بشکل شکست و افت نشان میدهد بدرون آن و رسیدن به ماهیت مسئله است.
مارکس و انگلس ، لنین و استالین و مائو در دورانی بسر میبردند که جنبش در مقایسه با دوران کنونی ، با وجود همه ی افت ها، یک حرکت رو به اعتلا  و رو به  اوج  را دنبال میکرد. در این حرکت رو به اعتلا و با سه نقطه اوج کسب قدرت، قانونمندی های تکامل  نیروهای نو بروشنی از سوی اینان مشاهده و تصویر گردیده است. ما که در دوره شکست و افت نیروهای انقلاب یا عقب ماندگی نیروهای ذهنی انقلاب بسر میبریم باید با دقت به این مشاهدات و تصاویر بنگریم و آموزشهای آنان را تحلیل کنیم:
                                                                                           
                                                                                             پایان بخش نخست
                                                                                  
                                                                                           هرمز دامان- آذر 94

*این مقاله در سه بخش تهیه شده است.