۱۳۹۹ خرداد ۲۵, یکشنبه

نقد نظرات آواکیانیست ها در مورد نیروی محرک عمده سرمایه داری(6)




نقد نظرات آواکیانیست ها در مورد نیروی محرک عمده سرمایه داری(6)

تولید مادی
در بخش گذشته دیدیم که جناب لوتا  نظرات خود را در مورد عمده بودن هرج و مرج، نه بر مبنای نظر شخصی خودش و یا ضمن تجزیه و تحلیل مثلا تازه ای از اوضاع جهانی، بل که با استناد به مارکس شرح می دهد. وی این گونه وانمود می کند که گویا در نظر مارکس چنین بوده است که تضاد عمده و نیروی محرک اساسی تولید سرمایه داری و در بحث کنونی ما همچنین امپریالیسم، رقابت بین سرمایه داران است.(1)
اکنون به نظر مارکس در مورد رقابت و هرج و مرج بپردازیم. برای این که این مسأله بررسی شود، ما باید بر بخش ها و فرازهایی از سرمایه متمرکز شویم و نظر مارکس را در مورد آنچه عام و مجرد است و نشانگر وجوه مشترک و تضادهای ذاتی درونی است و آنچه خاص است و در واقعیت مشخص جاری و نشانگر واقعیات  برونی و ظاهری است، و تا جایی که به موضوع بررسی ما مربوط است، شرح دهیم.
تولید نقطه ی آغازین تحلیل اقتصادی مارکس
مارکس مقدمه ای را که بر یادداشت های خود در نقد اقتصادسیاسی (گروند ریسه) می نویسد با تولید آغاز می کند.
«موضوعی که پیش روی ماست و با آن آغاز می کنیم تولید مادی است.»( ترجمه باقر پرهام، احمد تدین، ص 5، تأکید از مارکس است).
 سپس  در همان آغاز و پیش از «فراتر رفتن در تحلیل تولید»(همانجا) چهار مقوله ی تشکیل دهنده اقتصاد سیاسی را مورد بررسی قرار می دهد. این چهار مقوله عبارتند از تولید، مبادله، توزیع و مصرف. مارکس پس از بحثی مفصل در مورد رابطه ای که تولید با هر کدام از این وجوه مصرف، مبادله و توزیع همچون وحدت اضداد می سازد، تولید را دارای نقش تعیین کننده ارزیابی می کند:
نکته  نخست ما مربوط است به رابطه تولید با مبادله.
 رابطه تولید
 و مبادله
 مارکس در دفاع از ماتریالیسم تاریخی خود و نیز اقتصاد سیاسی پرولتاریایی  که خود بنیانگذار آن است، چنین می نویسد:
«...ثالثا این به اصطلاح مبادله مابین دادستدکنندگان در کلیت سازمان یافته خود تماماً به وسیله خود تولید تعیین می شود... و به این ترتیب مبادله در تمامی شکل هایش یا مستقیماً بخشی از تولید به نظر می رسد و یا چنین می نماید که چگونگی آن با تولید تعیین می شود.»( ص 24)
نکته دوم مربوط است به رابطه تولید و توزیع.
رابطه تولید
و توزیع
 این جا مارکس پس از شرح چگونگی رابطه این دو، چنین می نویسد:
  « مناسبات و شیوه های توزیع با این حساب، فقط رویه دیگر عوامل تولیداند...ساخت توزیع کاملا تحت تأثیر ساخت تولید تعیین می شود... توزیع نه تنها از لحاظ موضوع اش- که در واقع توزیع فرآورده های تولیدی است- بلکه از لحاظ شکل خود نیز، فرآورده تولید است. زیرا نوع خاص مشارکت در تولید، تعیین کننده شکل خاص توزیع یعنی الگوی مشارکت در توزیع است.» (ص20)
 به این ترتیب، خواه مبادله و خواه توزیع در کل به وسیله تولید تعیین می شوند و نه برعکس.
رابطه تولید
با توزیع، مبادله و مصرف
مارکس تحلیل نهایی خود را در مورد رابطه این مقولات با هم این گونه شرح می دهد:
« با این همه، جمع بندی ما این نیست که تولید، توزیع، مبادله و مصرف، یک چیز بیش نیستند، بلکه می گوییم که همگی این ها اجزاء یک کلیت یا جنبه های متمایز یک مقوله واحد را تشکیل می دهند. دامنه ی تاثیر تولید، در شکل [اجتماعی] آنتاگونیستی آن،[یعنی در فورماسیون های طبقاتی] نه تنها محدود به حوزه ی خاص خویش نیست، بل از حوزه ی دیگر عناصر مجموعه تولید هم در می گذرد. همه چیز به تولید بر می گردد و بر اساس آن دائما از سر گرفته می شود. پس روشن است که مبادله و مصرف نمی توانند عامل مسلط باشند. همین طور توزیع به منزله توزیع فرآورده ها. ضمن آنکه توزیع به منزله توزیع عوامل تولید، خود عنصری از تولید است.  و به این ترتیب نوع معینی از تولید، تعیین کننده انواع معینی از مصرف، توزیع و مبادله است؛ همچنان که تعیین کننده مناسبات معین مصرفی، توزیعی و مبادله ای است. مسلم است که تولید در شکل محدود و یک جانبه اش[ یعنی نه در معنای وسیع اجتماعی مورد نظر مارکس، بل در معنای محدود اقتصاد دانان] خود تحت تأثیر عناصر دیگر است. مثلا اگر بازار یعنی حوزه مبادله گسترش یابد، حجم تولید زیاد می شود و تقسیم شاخه های گوناگون آن عمیق تر می گردد. یا هر گونه دگرگونی در توزیع، مثل تمرکز سرمایه، توزیع متفاوت جمعیت بین شهر و روستا و غیره، تولید را دگرگون می کند. سرانجام نیاز به مصرف هم تعیین کننده تولید است. تمام این عوامل متفاوت، با هم ارتباط متقابل دارند و این چیزی است که در هر کل ارگانیک می توان دید.»( ص 24 و 25)
به این ترتیب در نظر مارکس، تولید نقش تعیین کننده در کل ارگانیکی به نام اقتصاد دارد. برای همین است که ما در درجه ی نخست از شیوه های تولید نام می بریم نه از شیوه های مبادله یا توزیع و یا مصرف.
چند نکته در شیوه تحلیل مارکس در مقدمه گروند ریسه  و سرمایه
الف- در حالی که در اقتصاد، قوانین تولید تعیین کننده مبادله، توزیع و مصرف است، در عین حال هر کدام از آنها حوزه مستقلی نیز هستند که به وسیله قوانین درونی خود تعیین می شوند. از این دیدگاه، قوانین تولید تعیین کننده تولید اند. قوانین مبادله تعیین کننده مبادله هستند و قوانین توزیع تعیین کننده توزیع و الی آخر.
ب- رابطه تولید نسبت به مبادله، توزیع و مصرف هم دارای جنبه درونی و هم جنبه خارجی است. خارجیت تولید نسبت به هر یک از این مقولات، یعنی تضاد تولید با هر یک از این مقولات و وجوه، مطلق است، و درونیت آن نسبت به آنها، یعنی بازتاب، وابستگی، نفوذ و وحدت آنها با یکدیگر نسبی است. مارکس در گروند ریسه در بخشی که به رابطه تولید و مصرف می پردازد، ضمن تحلیل یگانگی تولید و مصرف، از «دوگانگی بنیادی آنها»(ص 15) و«خارجیت آنها نسبت به یکدیگر»(ص 16) سخن می گوید. همین امر در مورد دیگر روابط صدق می کند.
پ- هر وجهی یا جزیی در هر کل نسبت به هر وجه دیگر و نیز نسبت به کل، هم درونی و هم برونی است. در اینجا تشخیص  ذاتی از ظاهری، اساسی است. ظاهری در قبال ذاتی در سطح معینی از تکامل تحلیل، همچون «بیرونی» در قبال «درونی» نمود پیدا می کند. بنابراین عوامل ظاهری در یک کل می توانند نسبت به ذات، که در چنین سطحی نقش درون را دارد، همچون عواملی بیرونی گشته و بر ذات تاثیر گذارند.
ت- تغییرات درونی و قوانین ذاتی اصل است، حال آنکه عوامل بیرونی، یعنی اشکال تجلی برونی ذات، نقش غیر اصلی را داشته و همچون تأثیر شرایط بیرونی و به مثابه شرط تغییرو تحول و تکامل تضادهای درونی عمل می کنند و بدون تأثیر آنها، ذات نمی تواند از یک شکل به شکل دیگر درآید و تحول و تکامل یابد. نکته کلیدی برای فهم این که این تغییرات باید به مثابه حرکت ضرور ذات ملاحظه گردند، این است که بدون امکان چنین تبدیلی در خود ذات، چنین تغییراتی به صرف تأثیر عوامل بیرونی صورت نمی گرفت.
ث- تولید در مجموع نقش مسلط و تعیین کننده را در کل دارد و قوانین آن، وجه ذاتی را نسبت به دیگر وجوه که وجوه غیر ذاتی را تشکیل می دهند، دارند. از این دیدگاه، قوانین مبادله و توزیع برای تولید به مثابه اشکال تجلی خارجی ذات عمل می کنند و به نوبه خود در برابر ذات به شکل شرایط بیرونی در می آیند.
ج- بنابراین در شرح یک شیوه تولید،  چگونگی عملکرد قوانین ذاتی، و چگونگی تغییر و تحول  درونی اصل است و قوانین که بر ظواهر حکمفرماست، نسبت به آنچه ذاتی است، فرع و همچون قوانین عوامل و یا جهان بیرونی آشکار می گردند که می توانند بر عامل ایجاد و شکل دهنده خود یعنی ذات خود تأثیر بگذارند.
چ- باید توجه کرد که ذات و ظاهر اموری نسبی هستند، رابطه پویایی با یکدیگر دارند و به یکدیگر تبدیل می شوند. آنچه ذات است، در ظواهر خود نمود می یابد، و آنچه ظاهری است در ذات خود رسوخ کرده و همچون جزیی از کل، و محرک آن نمود می یابد. این که گفته می شود این امر ظاهری است، به هیچ وجه نشانگرپوچ بودن و یا بی اهمیتی و بی ارجی آن نیست. برعکس، ظاهر خود جزیی از ذات به شمار رفته- که بدون آن ذاتی نیز در کار نخواهد بود- شکل بروز «عینی» ذات یا شکل بالفعل شدن ذات در عرصه بیرونی و واقعیت جاری است، و در عین تحرک خود به مثابه شکل تحرک مشخص ذات و یا وابسته به آن، هویتی مستقل  داشته (یا نسبت به آن دارای« خارجیت» و لذا«دوگانگی بینادی» است) و بنابراین در عین وابستگی به ذات، در سطح معینی از تحلیل، دارای حوزه ی مستقل خود یعنی واقعیت ملموس و در دسترس است.
آنچه در مقدمه کتاب نقد اقتصادی سیاسی (1859) آمده است، شرحی فشرده و کاملی از ماتریالیسم تاریخی می باشد. در آنجا نیز تولید همچون اساس تحرک دیگر وجوه اقتصاد شرح داده شده است.
 در سرمایه روش مارکس حرکت از ساده به مرکب، از واقعیت مجرد یا عام به واقعیت مشخص و جاری، از ذات به ظاهر و از عوامل درونی به عوامل برونی تآثیر گذار بر عوامل درونی است.
 این نکته را هم بیفزاییم که ما بر مبنای روش اساسی خود مارکس و نیز پیشرفت های دیالکتیک به وسیله لنین و به ویژه تبدیل  دیالکتیک به یک سیستم تئوریک منسجم به وسیله مائو تسه دون پیش خواهیم رفت. لذا اگر مارکس جایی عباراتی گفته باشد که یا در آثار پسین تر و پخته تر خود آن را - مستقیم  یا غیر مستقیم - رد و نفی کرده باشد و یا با اساس روش و دیدگاه وی و نیز پیشرفت نهایی آن به وسیله لنین و مائو در تضاد باشد، ما به نفع آثار پسین تر، اساس روش و دیدگاه وی و نیز تحلیل لنین و مائو موضع خواهیم گرفت و داوری خواهیم کرد.
 تولید
 ارزش اضافی
از دیدگاه مارکس تولید اساس هر نظام اقتصادی- اجتماعی را تشکیل می دهد. برای فهم ذات سرمایه، مارکس در جلد نخست سرمایه صرفا به روند تولید سرمایه می پردازد. نخست تولید سرمایه داری را با تولید کالا مشخص می کند، سپس به تجزیه و تحلیل کالا، ارزش و کار مجردی که درون آن موجود، و آن را دارای ارزش می کند می پردازد. آن گاه تکامل ارزش( در شکل ارزش مبادله ای) را تا به وجود آمدن شکل معادل و تکامل این شکل به پول و سپس پول به سرمایه  دنبال می کند. در فصل سرمایه به مهم ترین عملکرد آن یعنی تولید و جذب ارزش اضافی تولید شده به وسیله کارگران به وسیله سرمایه داران توجه می کند.
مارکس می نویسد:
 «... در این تولید نیروی کار برای آن خریداری نمی شود که به وسیله خدمت آن نیرو یا محصولی که به وجود می آورد نیازمندی های شخصی خریدار برآورده شود. هدف آن ارزش افزایی سرمایه خریدار است یعنی تولید کالاهایی است که بیش از آنچه پرداخت شده کار در بر داشته باشد و بنابراین محتوی قسمت ارزشی ای باشد که خریدار بابت آن چیزی نپرداخته است و با این وجود به وسیله فروش کالا نقد می شود.» .»( سرمایه، ترجمه ا. اسکندری،  جلد نخست، ص708، تمامی بازگفت ها از سرمایه از ترجمه اسکندری است. در برخی بخش ها ممکن تغییراتی کوچک از نظر بیان در متن داده شود)
سپس مارکس در مورد ارزش اضافی، چنین می گوید :
«تولید اضافه ارزش یا افزونگری قانون مطلق این شیوه تولید است.»( همانجا)
 قانون مطلق یعنی قانونی که از آغاز تا پایان هر فرایند وجود دارد و نیز در تمامی وجوه آن شیوه تولیدی که نامش سرمایه داری است و با فعالیت سرمایه در مقام غالب و تعیین کننده مشخص می شود، حضور دارد. این قانون شاخص اساسی و ذاتی این شیوه تولید است و بدون آن و یا تقلیل آن به یک «گرایش»، ذات تولید سرمایه داری که اساسا به واسطه استخراج ارزش اضافی مشخص می شود زیر سئوال می رود.(2)
تولید ارزش اضافی
مطلق و نسبی
 پس از انکشاف ارزش اضافی، مارکس به دو شکل متضاد تولید آن توجه می کند. ارزش اضافی مطلق و ارزش اضافی نسبی. ارزش اضافی مطلق از طولانی کردن روزانه کار و در واقع زمان کاراضافی و پرداخت نشده به وجود می آید و ارزش اضافی نسبی از کوتاه کردن زمان کار لازم. در حالی که در مراحل نخستین به وجود آمدن سرمایه داری، جهت عمده و مسلط تولید ارزش اضافی، ارزش اضافی مطلق است، در مراحلی که سرمایه داری پیشرفته تر و صنعتی تر گردیده، جهت عمده و مسلط تولید ارزش اضافی نسبی است.
تولید ارزش اضافی
نسبی
اما آنچه که موجب تبدیل ارزش اضافی مطلق به ارزش اضافی نسبی می شود محدودیت روزانه کار به 24 ساعت است و نیازهای کارگران برای خواب و استراحت، مطالعه و تفریح و به طور کلی تجدید نیروی کار. زیرا طولانی بودن ساعات کار( در آغاز گاه تا 16 ساعت در روز) و نداشتن ساعات لازم برای تجدید نیروی جسمانی و فکری، به آنان آسیب های فراوان جسمی و معنوی می زند و موجب ایستادگی و مقاومت آنها برای کوتاه کردن ساعات کار روزانه می گردد.
به این ترتیب، با توجه به این که روزانه کار نهایتا 24 ساعت است و نیز توش و توان کارگران برای کار کردن حدود و مرزهای مشخصی دارد، تولید ارزش اضافی به وسیله مرزهای معینی سد می شود و این سد با خواست و تمایل درونی سرمایه که هیچ حد و مرزی را برای استثمار و ارزش افزایی به رسمیت نمی شناسد، در تضاد قرار می گیرد.
بنابراین، تضادهای درون ارزش اضافی مطلق، یعنی از یک سو، محدودیت های روزانه کار و توانایی ها و حد وحدود مصرف نیروی کار، و از سوی دیگر، مقاومت و مبارزه کارگران برای پایین آوردن ساعات روزانه کار، تضادی که مرکز آن را تضاد کار و سرمایه تشکیل می دهد، آن را به ارزش اضافی نسبی که به عنوان یک امکان درون آن نهفته است( همچنان که می توان طول کار اضافی را زیاد کرد، می توان از طول کارلازم نیز کاست) تبدیل می کند.
 گفتیم که ارزش اضافی نسبی به وسیله کوتاه کردن کار لازم کارگر صورت می گیرد. کار لازم مساوی است با ارزش وسائل معیشت در تمامی وجوه آن( خوراک، پوشاک، مسکن و دیگر نیازهای اجتماعی و فرهنگی ). برای اینکه سرمایه دار ساعات کار اضافی، یا همان طول روزانه را زیاد کند، به جای افزودن بر ساعات کار روزانه از سر انتهای آن و طولانی کردن روزکار، یعنی ساعاتی بیشتر کار کشیدن از کارگران، با کوتاه کردن و به عقب راندن زمان و ساعات کار لازم، این کار را انجام می دهد. یعنی با کم کردن زمان کار لازم، زمان کار اضافی را افزایش می دهد.
این امر با تولید کالاهای مورد نیاز کارگران به قیمت ارزان تر صورت می گیرد، و در نتیجه ساعات کاری که کارگر برای بازتولید نیروی کار خود کار می کند، یعنی کار لازم، کوتاه تر شده و بنابراین طول روزانه کار اضافی بیشتر می شود.( روشن است که ما تا آن جا به توضیح این مسائل می پردازیم که روشن کردن موضوع مورد بررسی ما ایجاب می کند)
تولید ارزش اضافی نسبی
و افزایش نیروی بارآور کار
 مهم ترین اقدام سرمایه دار برای پایین آوردن ارزش وسائل معیشت، تا آن جا که بحث در سطح تولید(و نه گردش سرمایه) است، همانا افزایش نیروی بارآور کار می باشد. نیروی بارآور کار به وسیله اقدامانی همچون بالا بردن سطح علمی و تکنیکی کارخانه با به کار گیری دانش پیشرفته تر و جایگزینی وسائل تولیدی نو و تکامل یافته تر، به کار گرفتن مدیریتی مستبد و برقراری نظم و سازماندهی دقیق تر و آمرانه تر، تبدیل کارخانه به یک پادگان و محیط نظامی و چنان که مارکس می گوید با فرماندهان و گروهبان ها، عدم اجازه به اتلاف و ِپرت شدن دقیقه ای برای بالا بردن سرعت و شدت کار، بالابردن سطح مهارت، تقسیم کار دقیق تر، پیچیده تر و گسترده تر از یک سو، و بالا بردن درجه پیوست و همکاری کارگران با یکدیگر از سوی دیگر صورت می گیرد.
این امور برای تمامی کارخانه های تولید یکسان نیست.  تحرک تمامی این عوامل، موجب می شود که جایی این و جایی آن یک عمده شود.یعنی جایی که تکنیک پیشرفته است، اما مدیریت «کارآمد» نیست، این یک عمده، و جایی دیگر که مدیریت «ایده آل» سرمایه دار است، اما تکنیک پیشرفته نیست، آن یک و همین طور.. اما از میان این همه، آنچه که نقش کلیدی و اساسی دارد، همانا بالابردن سطح تکنیک ابزار تولید است.
غرض از مجموع بالا بردن توان تولیدی آن است که بتوان در زمان کاری( مثلا 8 ساعت) که پیش از این می شد مثلا 10 عدد کفش و یا پیراهن تولید کرد، اکنون و در همان زمان کار بتوان 20  عدد کفش و یا پیراهن یعنی محصولات بیشتری تولید کرد. و یا به بیان مارکس اگر در 8 ساعت کار می شد وسائل معیشت روزانه یک کارگر، یعنی بازتولید نیروی کار( با مشتقات آن ) را انجام داد، اکنون مثلا با 6 ساعت بتوان این امر را صورت داد.
روشن است که یک سرمایه دار به تنهایی نمی تواند ارزش وسائل معیشت را پایین بیاورد. این امری است که به کل طبقه سرمایه دار بر می گردد. یعنی برای این که وسائل معیشت ارزان گردد، باید بخش مهمی از طبقه سرمایه دار، خواه آنهایی که مستقیماً به تولید وسائل مصرفی کارگران می پردازند( این بخش کلیدی است) و خواه بخشی که به تولید وسائل تولیدی که برای تولید وسائل مصرف ضروری است، می پردازند(این بخش جانبی است)، دست به چنین اقدامی زنند.
مارکس می نویسد:« برای اینکه ارزش نیروی کار پایین آید باید ترقی نیروی بارآوری آن شعبه هایی را فرا گیرد که ارزش نیروی کار وابسته به محصولات آنها است و بنابراین آن رشته هایی را که یا به دایره وسائل عادی زندگی تعلق داشته باشند و یا بتوانند جانشین آنها شوند در بر گیرد.»(سرمایه، ص382)
 از سوی دیگر ارزش یک کالایی که جزو وسائل معیشت به شمار می آید، تنها به بالا بردن بارآوری کار در آن شعبه هایی که ارزش نیروی کار وابسته به محصولات آنها است بستگی ندارد. مارکس در این خصوص می گوید:
 «ارزش یک کالا تنها وابسته به آن مقدار کاری که آخرین شکل را به وی می دهد، بلکه در عین حال به مجموع کاری که در وسائل تولید آن کالا نهان است نیز بستگی دارد. مثلا ارزش یک جفت کفش تنها وابسته به کار کفشگر نیست بلکه به ارزش چرم، لاستیک و نخ و موم زده و غیره بستگی دارد. پس ترقی نیروی بارآور و ارزان شدن متناسب کالاها در صنایعی که عوامل اساسی سرمایه ثابت وسایل کار و مواد کار برای تولید وسائل ضروری زندگی فراهم می کنند نیز به نوبه خود ارزش نیروی کار را پایین می آورند.»( ص 382)
تحلیل فرایند افزایش نیروی بارآور کار
حال به تحلیل این نکات بپردازیم:
مارکس از افزایش بارآوری کارکه نقش مهمی در پیشرفت و تکامل تضادهای این شیوه تولید و اساسا نیروهای مولد دارد، در فصل ارزش اضافی نسبی (در جلد نخست که به روند تولید سرمایه می پردازد)صحبت می کند و نه در فصولی (در جلد سوم که به وحدت تولید و گردش می پردازد)که مربوط به هرج و مرج و رقابت است. یعنی فصولی که به تبدیل سود به سود متوسط و تبدیل ارزش کالاها به قیمت های تولید می پردازد.
 پرداختن به نیروی بارآور کار در فصول ارزش اضافی نسبی به این معناست که تکامل نیروی بارآورکار اساساً در نتیجه تضادهای ذاتی سرمایه تعیین می شود و نه به وسیله مثلا رقابت که به صورت مستقیم به تولید مربوط نیست. به عبارت دیگر به مثابه حرکت ضرور ذات این شیوه تولید که تولید ارزش اضافی است، یعنی در تبدیل تولید ارزش اضافی مطلق به تولید ارزش اضافی نسبی تعیین می شود، نه به مثابه حرکت اموری که از نظر مارکس ذاتی این شیوه تولید نیستند، بلکه به وجوهی در سطح برونی و ظاهری مربوطند.
مارکس در تحلیل خود و بدون هیچ گونه اشاره ای به رقابت، به تولید ارزش اضافی نسبی به عنوان امری ذاتی که تحرکش از تضادهای ذاتی سرمایه داری بر می خیزد، توجه می کند. وی می نویسد:
«بدیهی است که کالایی که ارزان تر شده است ارزش نیروی کار را تنها به اندازه سهم خود یعنی تنها به نسبتی که در تجدید تولید نیروی کار وارد می شود، پایین می آورد...ولی با وجود این جمع کل وسایل ضروری زندگی به جز ترکیبی از کالاهای مختلف نیست که محصول صنایع ویژه ای هستند و ارزش هر یک از این کالاها همواره جزء صحیحی از ارزش نیروی کار را تشکیل می دهد. این ارزش به همان نسبت که از زمان کار لازم برای تجدید تولید آن کاسته می شود، تقلیل می یابد و کوتاه شدن کل این زمان مساوی با جمع کوتاه شدن های جزیی است که در آن رشته های ویژه صنعت بروز می کند. ما اکنون این نتیجه کلی را چنان تلقی می کنیم که گویی در هر مورد مشخص نتیجه بلاواسطه و هدف مستقیم بوده است.» (ص384، تأکید از ماست)
همچنان که می بینیم مارکس استنتاج خود از بارآوری کار را در چارچوب تولید و تا اینجا بدون حتی ذره ای اشاره به عوامل و شرایط بیرون از تولید تحلیل می کند. افزایش نیروی بارآور کار برای افزایش ارزش اضافی نسبی صورت می گیرد. تکامل سرمایه داری به عنوان یک شیوه تولید، در تحرک تضادهای ذاتی آن نهفته است.
پس از این قطعه که بحث را در موضوع مورد بحث پایان می دهد، مارکس  نخست اشاره می کند که:
« هنگامی  که یک نفر سرمایه دار به وسیله بالا بردن بار آوری کار مثلا بهای پیراهن را پایین می آورد، این هدف ضرورتا برای او مطرح نیست که ارزش نیروی کار را تنزل دهد و در نتیجه آن از زمان کار لازم به اندازه سهم خود بکاهد، ولی بالاخره وی تا آنجا که در حصول این نتیجه شرکت جسته در بالا بردن نرخ عمومی اضافه ارزش سهیم است.»
بنابراین انگیزه مستقیم سرمایه دار، یعنی آنچه سرمایه دار می اندیشد، اهمیت اساسی در موضوع مورد بحث ندارد. و آنگاه این اشاره بسیار مهم و کلیدی مارکس در پی همین نکات:
«گرایش های عمومی و ضروری سرمایه را باید از اشکالی که در آن تجلی می کنند، فرق گذاشت.»( ص 385- 384، تأکید از ماست)
 به این ترتیب در حالی که فرد سرمایه دار این هدف را به طور مشخص نداشته است که با افزایش بار آوری کار، وسائل معیشت کارگر را ارزان تر تولید کند، اما عمل وی هر چند با انگیزه هایی غیر از ارزان تر کردن ارزش نیروی کار، جزیی از حرکت کلی و ضرور سرمایه را در تبدیل ارزش اضافی مطلق به نسبی( که تضاد سرمایه و کار و در نتیجه سرمایه دار و کارگر در آن موجود است) و بنابراین  بالا بردن بهره وری کار و در نتیجه تحرک و تکامل این شیوه تولید تشکیل می دهد.
 درست پشت بند همین عبارات، مارکس در همین فصل یعنی فصل دهم از سرمایه و در حال صحبت از ارزش اضافی نسبی و افزایش نیروی بارآور کار همان عباراتی را می نویسد که جناب لوتا آنها را به طور کامل در مقاله خود نقل نمی کند. مارکس می نویسد:
«اکنون موقع تحقیق آن نیست که چگونه و به چه شکل قوانین ذاتى تولید سرمایه داری در حرکت خارجی سرمایه های منفرد تجلی می کند و خویشتن را به صورت قوانین جبری رقابت تحمیل می‌نمایند و بنابراین مانندعلت محرکه در آگاهی انفرادی سرمایه داران[همچون عوامل محرکی که وی را پیش می رانند] رسوخ می کنند؛ ولی این نکته از هم اکنون مسلم است که تحلیل علمی رقابت فقط هنگامی امکان پذیر خواهد بود که ماهیت درونی سرمایه درک شده باشد، درست همان گونه که حرکت اجرام سماوی تنها برای کسی قابل درک است که حرکت واقعی ولی غیر قابل دریافت به وسیله حواس آنها را بشناسد.»(ص 385، ترجمه با اندکی تغییر، تأکید از ماست)  
پس مارکس درست در نقطه ای به رقابت توجه می کند که در حال صحبت از ارزش اضافی نسبی و نیروی بارآورکار است. وی نخست به این نکته توجه می کند که رقابت در حرکت بیرونی سرمایه صورت می گیرد؛ یعنی در رابطه یک سرمایه با سرمایه دیگر.
این تجلی قوانین و روابط درونی در حرکت و روابط بیرونی، عواملی که ذات در حرکت بیرونی خود در آنها متجلی گشته و بر این مبنا، نسبت به ذات، شکل خارجی( ظاهر قابل دسترس ذات) به خود گرفته اند را، به صورت یک معلول مکانیکی صرف در نمی آورد. با تجلی ذات در این وجوه بیرونی، و در یک تحلیل گسترده تر و سطحی مرکب تر و پیچیده تر، آنها دارای حد وحدودی به نسبه مستقل می گردند و این بار به عنوان وجوهی بیرونی در قبال ذات دارای موقعیت می شوند و موضع می گیرند. با ایجاد این موضع مستقل، آنها، نقش عوامل خارجی و شروطی را بازی می کنند که ذات بدون وجود آنها نمی تواند تحول و تغییر و تکامل یابد.
بنابراین در سطحی تحلیلی پیشرفته و تکامل یافته، رقابت همچون عامل یا نیرویی خارجی ظاهر می گردد که به نوبه خود بر نیروی بارآور کار اثر می گذارد.
مارکس اما این تاثیر رقابت بر  تولید ارزش اضافی نسبی را در چارچوبی غیر از تولید و قوانین ذاتی و ضروری این شیوه تولید قرار می دهد. زیرا برای رقابت، باید از سرمایه ی تک و منفرد( سرمایه به خودی خود، سرمایه ی عام و قائم به ذات) که موضع تحلیل مارکس در جلد نخست است، بیرون رفت و به رابطه ی آن با سرمایه ی دیگر پرداخت.
 از دیدگاه شیوه مارکس، و بر مبنای آنچه در بندهای بالا شرح دادیم، تضادهای درونی سرمایه و  تولید آن باید به مثابه حرکت ضرورخود آن ها ملاحظه گردد.
بنابراین پایین آوردن زمان کار لازم برای تولید کالا و به دست آوردن ارزش اضافی نسبی، مستقیما و آگاهانه از طرف سرمایه انفرادی و یا از طریق هم پیمانی سرمایه داران با یکدیگر صورت نمی گیرد.
نتیجه می گیریم:
 از نظر مارکس افزایش نیروی بار آوری کار به مثابه حرکت ضرور خود تولید است و در نتیجه تحول تولید ارزش اضافی، از ارزش اضافی مطلق به ارزش اضافی نسبی صورت می گیرد، و نه در نتیجه ی رقابت. هیچ رقابتی نمی تواند از تولیدی که درون آن امکان تبدیل ارزش اضافی مطلق به نسبی وجود نداشته باشد(مثلا در تولید کالایی ساده)بارآوری کار را بدان شکل افزایش دهد، که منجر به افزایش ارزش اضافی نسبی شود. توجه کنیم که در تولید کالایی ساده عملکرد قانون ارزش موجب تلاش و رقابت برای افزایش بار آوری کار می شود؛ اما نه رقابت بر سر کسب بیشترین میزان ارزش اضافی از گرده کارگر است و نه بارآوری کار ربطی به ارزش اضافی نسبی که با بالابردن بار آوری کار تحقق می یابد، پیدا می کند. تضاد ذاتی تولید کالایی ساده، تضاد بین کار انفرادی و کار اجتماعی وبنابراین ارزش شخصی کالا و ارزش اجتماعی آن است. 
ادامه دارد.
 هرمز دامان
 نیمه دوم خرداد 99
یادداشت ها
1-      با توجه به نکاتی که پیش از این شرح دادیم می دانیم که صحبت بر سر این نیست که ممکن است تضادی عمده و غیر عمده شود، بلکه بر سر این است که کدام تضاد اساسی است و نه تنها چه وضعیتی با عمده و غیر عمده شدن تضادها پیدا می کند، بلکه در عین حال چگونه با این عمده و غیر عمده شدن تضادها، تشدید شده و تکامل می یابد.
2-     حضرات آواکیانیست ها منکر نه تنها قوانین مطلق در شیوه تولید سرمایه داری، بلکه حتی قوانین نسبی شده اند. آنان از «گرایش»  و نه «قانون» نام می برند. از دیدگاه آنان «ارزش» قانون نیست بلکه« گرایش» است. تولید ارزش اضافی، قانون مطلق این شیوه تولید نیست، بلکه یک «گرایش» در این شیوه تولید است؟! نفی« قانون»، نفی حضور مطلق در شناخت نسبی است. از سوی دیگر، نفی قانون، نفی ثبات نسبی اشیاء و پدیده ها و از این رو نفی ثبات و استواری نسبی شناخت انسان است. به این ترتیب نفی قانون و جایگزن کردن با «گرایش»، نفی دیالکتیک و جایگزین کردن متافیزیک است و این یک رویزیونیسم کامل فلسفی است.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر