۱۳۹۸ فروردین ۱۶, جمعه

برعلیه ضد لنین و ضد لنینیسم ها(7)


برعلیه ضد لنین و ضد لنینیسم ها(7)

مارکس و مسئله «روایت»های شخصی          
پس از شرح نظریه ی«روایت شخصی» و تبیین این که این دیدگاه، امر طبقاتی بودن نظرات و جهان بینی ها را نفی میکند، این پرسش که چگونه میتوان مارکس را شناخت، کماکان در مقابل ما قرار دارد و اکنون در مورد آن تامل می کنیم.
نخست باید گفت که شناخت مارکس، و تازه جدای از دروغ ها، تحریف ها، دستکاریها، گزین کردنها، حذف ها، برجسته کردن بخشی یا بخش هایی که برای بورژوازی پذیرفتنی است و در سایه قرار دادن بخشی یا بخش هایی که کاملا مورد مخالفت بورژوازی است، کم اهمیت شمردن نظرات اساسی و با اهمیت بشمار آوردن نظرات غیر اساسی، تفاسیر لیبرالی از نظرات انقلابی و...، یعنی آنجا که آثار مارکس در سَره گی کامل و بدون هیچ دخل و تصرفی در آنها خوانده میشود و در تکامل دیدگاههای نظری اش، یعنی فرایند حذف، تصحیح، کشف یا آفرینش، گسترش و تکامل بوسیله خود مارکس، درک می گردد، و به همان گونه هم  تشریح می گردد، باز هم برای شناخت حقیقی مارکس کافی نیست. بر چنین مبنایی نیست که کسی مارکس را می فهمد و مارکسیست میشود.
 اگر ما تمامی کتابهای مارکس را حتی به زبان اصلی بخوانیم و کوچکترین دخل و تصرفی در آنها صورت ندهیم، یعنی آنها را آن چنان که هستند و در ریزترین نکات آن، درک کنیم، باز هم برای اینکه ما مارکس را بفهمیم و مارکسیست شویم، کفایت نمی کند؛ زیرا این که کسی مارکس را شناخته یا خیر و با مارکس تطابق یافته یا خیر، اساسا بر مبنای خواندن کتاب و بحث صرف بدست نیامده و بدست هم نمی آید. این در بهترین حالت خود، شناخت مارکس از طریق کتابها یا همچنانکه مائو گفت«مارکسیسم کتابی» و «مقداری فهمیدن مارکسیسم از درون کتابها» است، که به جای خود لازم است، اما به هیچ وجه کافی نیست. یک «مارکسیست کتابی» بدون ایراد، در بهترین حالت خود کسی است که مارکس را خوانده و همان گونه که  مارکس در آثارش هست، وی را با درستی و راستی تمام «واو به واو» فهمیده و تشریح و تفسیر می کند. اما او هنوز نه یک مارکسیست کامل، بلکه حتی مارکسیستی نصف و نیمه هم نیست. بدون تردید، اگر او با مارکس روبرو شده و ادعا کند که پیرو او و مارکسیست است، مارکس چنانکه بنا به گفته لنین رسمش بود که می باید «دندانهای طرف را معاینه کند»(1) با چند پرسش ته و توی اش را در آورده و زمانی که پی می برد که وی یک کتاب خوان و البته کتاب خوان خوبی است، بدون شک به وی میگفت که مارکسیسم اش ناقص است و کمبود اساسی دارد.
مارکسیسم کتابی برای اینکه به فهم کامل مارکس نائل گردد، باید به مارکسیسم عملی تبدیل گردد.
جوهر مارکسیسم در کتاب خواندن و سر خود را در بحث های بی پایان و بی نتیجه گرم کردن نیست، در پیاده کردن عملی دانسته ها و محک زدن آنها در عمل است.
مارکسیسم یک فلسفه ی عملی است و از آنجا که فلسفه و نظریه ی عملی است، تنها با کاربرد آن در عمل و مبارزه طبقاتی فهمیده میشود یا میتوان آن را فهمید:
 «زندگی اجتماعی اساسا عملی است. تمامی رموزی که تئوری را به سمت عرفان میکشانند، حل عقلانی خود را در عمل انسانی و درک این عمل می یابند.»(تزهایی درباره فوئرباخ، تاکید از مارکس است)
به عبارت دیگر باید ذره ذره خواند و خوانده را بکار بست. در این فرایند، مارکسیسم بتدریج فهمیده میشود و فرایند انطباق با حقیقت و واقعیت مارکس(و انگلس) صورت می گیرد و درستی یا نادرستی آن فهمیده میشود. اگر کسی تمامی مارکسیسم را از توی کتابها یاد بگیرد و به اصطلاح  آن را«فوت آب» شود، اما یک درصد آن را پیاده نکند، این مارکسیسم به چه درد میخورد؟ برعکس، اگر کسی هر آنچه که از مارکسیسم را یاد گرفت، در زندگی و مبارزه عملی پیاده کرد، او هم میتواند مارکسیسم را بفهمد و هم در عمل، مارکسیست باشد.
 شناخت لنین از مارکس با شناخت پلخانف از مارکس فرق میکرد. اینها نه دو «روایت شخصی» از مارکس، بلکه شناخت دو طبقه در مورد مسائل اساسی جامعه بود که با واسطه و به اصطلاح دو «برداشت» از مارکس و یا جذب جهان بینی مارکسیستی بروز میکرد. شناخت طبقه ی کارگر که لنین، این روشنفکر- کارگر استوار نماینده ی آن بود و شناخت طبقه ی خرده بورژوا که پلخانف روشنفکر- خرده بورژوا نمایندگی آن را داشت. لنین مارکسیستی محکم و پیگیر و اساسا عملی، و پلخانف نااستوار و ناپیگیر و در عمل لرزان بود. پلخانف در آغاز دوره ی فعالیت مارکسیستی اش تا زمان منشویک شدنش و تا آنجا که کار تئوریک را در زمانی که این کار جهت عمده فعالیت انقلابی به شمار می آید، نوعی از عمل به شمار آوریم(2)، 60  یا 70 درصد و پس از منشویک شدنش، در برخی موارد مانند فلسفه ماتریالیستی و ماتریالیسم تاریخی، در مجموع، 30 یا 40 درصد مارکسیست بود. پلخانف حتی زمانی که  نه فریبی در کارش بود و نه مارکس را تحریف می کرد، بازهم شناخت و درکش از مارکس کاملا درست نبود و وی را آن چنانکه باید و شاید نفهمیده  و با آن تطابق نیافته بود. و این را نه صرفا شرح های وی از نظریات مارکس، بلکه بویژه عمل وی و بویژه تاکتیک های سیاسی منشویکی وی در مبارزه طبقاتی بود که نشان داد.
در مورد خوانش و یا تفسیر نادرست از یک نظریه، از دو حال بیرون نیست: یا فردی که کتابهای مارکس و انگلس را میخواند، از آنچه خوانده است، برداشتی نادرست میکند و تفسیری نادرست ارائه میدهد که اسم را این«اشتباه» میگذارند. اشتباه را نیز، اگر فرد راستکار و درستکار باشد تا آنجا که به حل و فصل قضیه در چارچوب نظری ممکن است، میتوان در این چارچوب و با بررسی و تحقیق بیشتر، همه جانبه تر و ژرف تر خود آن فرد، یا در نتیجه  مبارزه نظری با دوستان و در صورتی که در این چارچوب مشکل حل نشود، با آزمایش بوسیله عمل و مبارزه طبقاتی اصلاح کرد.
بسیاری از کسانی که مارکس یا انگلس را خوانده اند، ممکن است دچار این مشکل شده باشند، زیرا فراگیری اندیشه های علمی و بویژه اندیشه مارکس و انگلس و اساسا مارکسیسم، کار ساده و آسانی نیست و در مطالعه آثار مارکسیسم و از جمله مارکس و انگلس فرد باید فرایند متضاد و ناموزونی از پی نبردن به پی بردن، از نادانی به دانایی را بگذراند و  جوانب گوناگون و ژرفای آن را دریابد. اما آنان که راست و درست بوده اند و جدی و پیگیر، توانسته اند از راههای پیش گفته، اشتباهات خود را در فهم مارکسیسم اصلاح کنند.
 باید توجه کرد که اگر فرد در اشتباه(اینجا در خوانش، تفسیر) خود، آنگاه که روشن شده چنین تفسیر و برداشتی نادرست است، اصرار ورزیده، اشتباه در برداشت و یا تفسیر، به گرایش و انحراف تبدیل شده و اینها در نهایت به دیدگاهی انجامیده که درست نقطه مقابل دیدگاهی بوده که از آن عزیمت شده است. در این فرایند، یا شخص به هر حال صداقتی دارد که در این صورت در جبهه ی دوستان به حل مشکل خود می پردازد، و یا به مرور اصلا درستی و راستی خود را از دست میدهد و در زمره مخالفین و دشمنان تمام عیار مارکسیسم در می یاید. کم نبودند افراد صادقی که مارکسیست و درون صف طبقه کارگر بودند، اما به سبب برداشت های نادرست و ادامه و تعمیق آنها، به افراد نادرست و فریبکار و ضد مارکسیسم تبدیل شدند و به صف بورژوازی پیوستند. اینها اگر در آغاز در دریافت و فهم مارکس  دروغی نمی گفتند، هنگامی که به افراد ناراستی تبدیل شدند، دست تمام فریبکاران را از پشت بستند. ما به بیشتر این گونه افراد رویزیونیست می گوییم. بسیاری از این نحله هایی که زیر نقاب ها و نام های گوناگون خود را پنهان میکنند، در حقیقت اشکال خاص بروز رویزیونیسم هستند و نه «روایت های شخصی». روایت شخصی به شمار آوردن درک ها و تفاسیر، ژرفنای مسئله را که عبارت از وابستگی شعور اجتماعی به وجود اجتماعی، و اشکال اندیشه و بازتاب واقعیت به تعلق طبقاتی است، می پوشاند و بجای نظرات طبقات، نظرات فردی را می نشاند.(3)
اما برخی نیز همان گونه که  پیش از این اشاره کردیم، از میان طبقه ی خرده بورژوازی(بویژه لایه های مرفه آن) و یا بورژوازی هستند که از همان آغاز بنا را بر فریب و دروغ، تحریف و چیزی هایی از این گونه در نقل و شرح نظریات مارکس می گذارند. روشن است که اینجا دیگر بحث بر سر برداشت و یا تفسیر نادرست و این جور چیزها  نیست، بلکه منافع طبقاتی است که محرک این افراد برای چنین «تفسیر»هایی از مارکس می شود.   
برخی دیگر ممکن است این نکته را پیش کشند که «گناه چنین برداشت ها و تفسیرهایی به گردن خود مارکس و انگلس است» و به این سبب بوجود آمد که در آثار خود مارکس یا انگلس تضادهایی وجود داشت و روی جنبه هایی، بواسطه شرایط زمان بیش از حد تاکید کردند و در نتیجه از ایجاد برخی تناسب ها و تعادل ها در آثارشان بدور ماندند و یا جا برای تفسیرهای مختلف باز گذاشتند.
این درست است که در برخی از آثار مارکس و انگلس برخی نکات و یا تاکیدها که بر انگیزنده برخی مباحث و مجادلات باشد، وجود دارد، اما اگر ما به روند تکاملی اندیشه و عمل آنان و به مهمترین فرازهای اندیشه هایشان در زمینه های فلسفی، اقتصادی، اجتماعی، تاریخی، مبارزه طبقاتی، سوسیالیسم و کمونیسم بنگریم که در برجسته ترین کتابهای آنها و در هر یک از این زمینه ها وجود دارد و خود مارکس  و یا انگلس هم برای پیشگیری از تفاسیر نادرست، این نوع نکات را برجسته کرده اند، آنگاه جای زیادی برای چنین برداشت ها و تفاسیری باقی نمی ماند.(4) 
در پاسخ  به چنین افرادی می توانیم بگوییم که لنین هم، همان کتابها و آثاری را خواند که پلخانف، کائوتسکی و یا ترتسکی خوانده بودند. چرا لنین چنین برداشت هایی نکرد و درک های آنها را نگرفت؟(5)
 سیاستهای لنین بر مبنای شناخت وی از مارکس بود و سیاستهای پلخانف نیز به واسطه شناخت وی از مارکس. این دو شناخت در مبارزه طبقاتی(بویژه انقلاب بزرگ 1905- 1907 و پس از آن در مبارزه طبقاتی جاری در روسیه تا سال 1918) و در عمل توده ها آزمایش شدند و همان جا محک خوردند. شناخت پلخانف از مارکس خطا و نادرست و مخالف مارکسیسم و شناخت لنین درست و مطابق با جوهر و جان مایه ی مارکسیسم و نظرات اساسی مارکس و انگلس بود.
این نکته در مورد کائوتسکی نیز راست در میاید. همان کائوتسکی ملانقطی که تمامی آثار مارکس را از بر بود و آن گونه که لنین گفت همچنانکه یک عطار، عبارات را در کشوهای عطاری خود جای میدهد، آنها را در کشوهای ذهن خود جای داده بود و می دانست کدام عبارت در کدام کتاب نوشته شده است؛ کائوتسکی هم نه صرفا به این دلیل که در مورد مارکس دروغ گفت یا وی را تحریف کرد- این مسئله بجای خود اهمیت دارد-  بلکه به این واسطه که در عمل خود( برای نمونه، پشتیبانی از اعتبارات جنگی آلمان در جنگ جهانی نخست) در خدمت بورژوازی امپریالیست در آمد، نشان داد که مارکسیست نیست. اندیشه های انحرافی و فرصت طلبانه(در اینجا رویزیونیستی) تنها  آزمایش خود را در نظر صرف، نداده اند، بلکه آنها در برهه های مختلف تاریخی، در شرایط گوناگون مبارزه طبقاتی و در پراتیک میلیونها کارگر و زحمتکش آزمایش شده اند.
اما در مورد شناخت مارکس در عمل مبارزه:
گفتیم که مارکس را در مبارزه و عمل باید شناخت و در همان عمل بکار برد. برای اینکه نظریه ای شناخته شود، باید آن نظریه به عمل در آید. اما اینجا و در عمل نمیتوان همان نظر را به همان شکل پیشین خود بکار برد. زیرا این نظر در شرایط دیگری ارائه شده و اکنون شرایط فرق کرده است. بنابراین برای اینکه درستی آن نظریه تصدیق گردد، باید در آن تغییراتی بوجود آید و منطبق با شرایط نوین گردد. هم چنانکه هنگامی میخواهیم شیء یا پدیده ای را بشناسیم، باید با عمل خود روی آن، آن را تغییر دهیم، و یا زمانی که به شناخت علمی از آن شیء یا پدیده رسیدیم و می خواهیم این شناخت علمی را مورد استفاده قرار داده و در پدیده آزمایش کنیم، باز باید پدیده را تغییر دهیم، در مورد مارکس نیز همین مسئله راست در می یاید.
اینجا نه تنها باید نظریات مارکس و انگلس درست فهمیده شوند، بلکه برای انطباق و هماهنگی با شرایط نو باید تغییر کنند و تلفیق یابند. این درست همان نکته مشهوری است که آنها تکرار کردند:« نظریه ما دگم نیست بلکه راهنمای عمل است». بخشی از شناخت مارکس و انگلس، شناختن همین بخش از نظریه ی آنهاست. به این ترتیب، شناخت از نظریات مارکسیسم یک فرایند است و آنچه بدست میاید، دیگر شناخت صرف مارکس نیست، بلکه انطباق مارکس یا مارکسیسم با شرایط مشخص کشور مفروض است که از طریق پراتیک مبارزه طبقاتی مورد بررسی و آزمون قرار می گیرد.
 حال اگر کسی بخواهد به روی پیاده کردن «واو به واو» این نظریات اصرار بورزد، او دیگر مارکس را نفهمیده و مارکسیست نیست، بلکه در بهترین حالت یک خشک مغز، یک متعصب، یک اندیشه بظاهر جاندار و بواقع بی جان، یک دگماتیست است.
 دگماتیسم یکی از دو شکل اساسی شناخت نادرست مارکس است که معمولا با وفاداری به نظریات مارکس و انگلس و ظاهرا بدون تحریف آنها و یا فریبی صورت میگیرد. اما برای اینکه مارکس فهمیده شده و با وی تطابق حاصل گردد، باید آن نظریات یا حقیقت عام را با شرایط مشخص پیش رو تلفیق داد وهم آهنگ کرد، و نه آنکه آن را بصورت دگم های خشک فهمید و بکار برد.(6) در مورد کاربرد نظریات در این فرایند تلفیق است که مارکس فهمیده و درک میشود.
 اما این تلفیق مسئله ساده ای نیست و ممکن است که مارکسیستی که میخواهد این تلفیق را صورت دهد، مجبور به تغییراتی در آن نظریات گردد. این تجربه  تازه و نو است و مارکس تجربه آن را نداشته است. پس برای اینکه به مارکس وفادار و عملا مارکسیست بود، باید برخی از نظریاتی را که برای شرایطی دیگر بوده و یا حال کهنه شده و با شرایط نو سازگار نیست، تغییر داد و جای آنها را با نظریات تازه و نو پرکرد. این فرایند را پیشرفت و توسعه و تکامل یک نظریه می نامند. پس برای اینکه مارکس درست فهمیده شود و با وی انطباق حاصل گردد، باید این توسعه و تکامل را انجام داد و مارکسیسم را به پیش برد و تکامل بخشید. تنها در صورت انجام درست این کار است که میتوان گفت شخصی بواقع مارکس را فهمیده و با آن منطبق شده است.
اینجا عده ای وارد میشوند و میخواهند مارکس را منطبق با شرایط نو کنند، اما به یکباره تمامی نکات اساسی اندیشه و تمامی قوانین عام فلسفه و منطق، ماتریالیسم تاریخی، قوانین اقتصادی، اجتماعی، سیاسی که مارکس و انگلس به عنوان عصاره فرهنگ بشری کشف کردند، لغو و نفی میکنند و چیز دیگری به جای آن میگذارند. چیزی که نو نیست، بلکه صورت تغییر یافته و «نو» گشته ی همین اندیشه های بورژوایی رایج لیبرالیستی است. اینها همان رویزیونیست ها هستند که نه تنها به مارکس وفادار نیستند، بلکه به نظریات وی خیانت میکنند. رویزیونیسم شکل اساسی درک نادرست  از مارکس است که محدود به شناخت نادرست از نظریات مارکس نیست، بلکه  در مورد این نظریات به دروغ و تحریف کردن نیز دست میزند.
چرا این تفاسیر، با مقابله ی تفاسیر دیگری که انقلابی بودند، روبرو شدند؟ زیرا این تفاسیر بر قانونمندی های آن نظریات استوار نبود و درست در نقطه مقابل آنها قرار داشت. اگر کسی میخواهد مارکسیسم را به گونه ای تغییر دهد و به چیز دیگری تبدیل کند که با نیازهای تازه مبارزه طبقاتی جور درآید، این باید بر جوهر نظریات مارکس و خطوط اساسی اندیشه انقلابی وی استوار باشد و با آنها جور درآید. این جوهر باید در نظرات تازه و اشکال نو مبارزه طبقاتی خودش را نشان دهد. اگر در این تلفیق یا انطباق با شرایط معین، چیزی از جوهر مارکسیسم باقی نماند، این را دیگر نمیتوان اسمش را تلفیق عام با خاص گذاشت، بلکه این به معنای نابود کردن عام به بهانه ی خاص می باشد که زیر نام تفاوت شرایط خاص با شرایط پیشین صورت میگیرد. در واقع، رویزیونیستها زیر نام تغییر مارکسیسم برای جور شدن با شرایط و اوضاع، همان جوهر مارکسیسم را نابود میکنند. این دیگر انطباق نیست، بلکه جا زدن نظرات لیبرالی بورژوازی بجای نظرات مارکسیسم و در قالب مارکسیسم است.
مثلا به اصل قهر انقلابی در اندیشه ی مارکس توجه کنیم: قرار است این اصل با شرایط ویژه انطباق یابد وبا بازیابی شکل مشخص قهر در آن شرایط معین، بکار گرفته شود. در این تلفیق انقلابی، قهر از بین نمی رود، بلکه شکل بروز آن تغییر میکند و در نتیجه به واسطه کاربرد آن در شرایط تازه غنا پیدا می بابد؛ همانند جنگ انقلابی در چین که شکلی خاص از انطباق اصل قهر با شرایط ویژه بود و به نوبه خود نظریه ی قهر مارکسیستی را که تا آن زمان عمدتا به شکل قیام مسلحانه دریافت شده بود، گسترش و تکامل داد و راههای تازه ای برای اعمال آن گشود. اما در نظریه ی رویزیونیستی، درست به بهانه شرایط، آن اصل عام نابود شده و جای آن را، اصل دیگری، اصل «گذار مسالمت آمیز» می گیرد. آن یک تلفیق است، و نام این یک را نیز رویزیونیست ها «تلفیق» می گذارند. روشن است که تبدیل اصل «گذار مسالمت آمیز» از یک اصل جانبی به اصل یگانه و تک و تنها اصل در شکل گذار، تلفیق نیست، بلکه جا زدن نظریه ی لیبرال - بورژوایی به جای نظریه ی مارکسیستی - پرولتاریایی است.(7)    
می بینم که فرایند فهم مارکس به عنوان یک حقیقت عینی به هیچوجه مسئله ساده ای نیست که بتوان با مضحکه ی به نام «روایت شخصی» و اینکه من برداشت شخصی خودم را دارم، تو هم برداشت شخصی خودت، حل و فصل گردد. اینجا مبارزه طبقاتی و جنگ طبقات است. و مارکس و انگلس به عنوان نظریه پردازان طبقه کارگر، مشمول نه تنها تفسیرهای نادرست دگماتیستی که ظاهرا به مارکسیسم وفادارند، اما جوهر آن را درک نکرده اند، می شوند، بلکه مشمول دروغ ها و تحریفهای انواع و اقسام رویزیونیسم نیز، که نه یک «روایت شخصی»، بلکه بازتاب نظرات بورژوایی یعنی در اساس خود طبقاتی است، قرار می گیرند.
 بطور کلی، در مارکسیسم، نظریات بورژوایی ممکن است امری درونی یا بیرونی باشند. درونی هستند زمانی که گروهی درکی نادرست از برخی نظریات مارکس دارند و آنها را تداوم می بخشند تا به یک انحراف کامل دگماتیستی و یا رویزیونیستی تبدیل شوند، و اینجا در رویزیونیسم، دیگر مشغول دروغ و تحریف میشوند؛ و بیرونی است، زمانی که عده ای از نان خورهای بورژوازی دست به شلوغ کردن بازار میزنند و انواع و اقسام برداشت های نادرست، دروغ ها و تحریف ها را رواج میدهند تا جایی برای درک درست باقی نماند.
بسیار مضحک و مسخره است که نظرات انقلابیون، اصلاح طلبان و مرتجعین در این مبارزه طبقاتی را، که حدود 170 سال است، ادامه داشته است، زیر نام برداشتها، تفسیرها و «روایت های شخصی» گوناگون تفسیر کنیم. مارکسیسم «روایت شخصی» نیست؛ مارکسیسم تبلور اندیشه یک طبقه معین، یعنی طبقه کارگر و تاکتیک و استراتژی وی در مبارزه طبقاتی و جنگ طبقات است. هر نوع تفسیر و برداشتی از آن نیز، تنها در چارچوب درک ها و تفاسیر متفاوت طبقاتی که منافع آنها با یکدیگر تضاد دارد، باید درک شود.
خلاصه می کنیم:
در مورد مارکس نیز اینگونه نیست که هرکس «روایت شخصی» داشته باشد. مارکس یا درست فهمیده و درک میشود و یا نادرست و یا چیزی بین این دو.  نادرست درک کردن وی به دو انحراف اساسی می انجامد: دگماتیسم و رویزیونیسم. اینها دو شکل عام انحراف در فهم مارکس و مارکسیسم هستند، اما هر کدام از آنها، اولا، اشکال مختلفی دارد و دوما، در هر جامعه و در هر مرحله، به شکل معین و ویژه بروز می یابد.
 رویزیونیسم برنشتین و کائوتسکی، انحراف ترتسکی، رویزیونیسم خروشچفی و تنگ سیائو پینگی، مارکسیسم غربی، کمونیسم انسانگر، اروکمونیسم، چپ نو و این آخری ها«دیالکتیک نظام مند» و«رئالیسم انتقادی»(آنجا که قرارمیشود جای ماتریالیسم دیالکتیک را بگیرد) تمامی اینها، اشکال گوناگون رویزیونیسم هستند که بسته به شرایط جهانی و هر کشور به خصوص، به شکل معینی بروز می یابند، اما ماهیت همه آنها یکی است؛ یعنی نفی تمامی اصول اساسی مارکسیسم در آن زمینه ای(فلسفی، اقتصادی، سیاسی و...) که در آن های و هوی راه می اندازند و ادعای نوآوری میکنند و  بویژه در امور سیاسی، نفی قهر انقلابی و دیکتاتوری پرولتاریا است. همین امر برای دگماتیسم از سوی دیگری بوجود میاید؛ یعنی دگماتیسم، اصول و تجارب را به شکل اصول جامد و خشک  در می آورد و آنها را و بدون توجه به شرایط معین و ویژه بکار می بندد. تمامی افرادی که دم از مارکسیسم- لنینیسم و یا مائوئیسم میزنند، اما به شکلی، رویزیونیسم و یا دگماتیسم را بجای مارکسیسم - لنینیسم- مائوئیسم تبلیغ و ترویج و یا اجرا میکنند، صرف نظر از ویژگیهای شخصی، فرهنگی، ملی، تاریخی و غیره و این ریزه کاری و آن ریزه کاری، رویزیونیست و یا دگماتیست هستند. اینها نه بسته به میل شخص و برداشت و«روایت شخصی»، بلکه طبقاتی است. در پیش از مارکسیسم، این شکل تفکرات، در اندیشه های خود بورژوازی و یا خرده بورژوازی و بدون این ادعا که نظریه ی طبقه کارگر است و به شکل دیگری ظاهر میشد، پس از مارکسیسم به شکل مارکسیسم در آمد و خود را نظریه ی طبقه کارگر خواند.
ادامه دارد.
م- دامون
فروردین 98
یادداشتها
1- نگاه کنید، درباره حق ملل در تعیین سرنوشت خویش، مجموعه آثار تک جلدی، ص365
2- در روسیه، در سالهای 1880 تا 1895، فعالیت تئوریک مارکسیستی، خود عمل مهم و کلیدی ای به شمار می رفت؛ یعنی زمانی که تبلیغ و ترویج اندیشه های مارکس در مقابل اندیشه های ناردونیک ها و دیگر جریانهای خرده بورژوایی و بورژوایی، جهت عمده فعالیت انقلابی بود و پلخانف و گروه آزادی کار نقش برجسته ای در آن و رواج اندیشه های مارکسیستی در روسیه داشتند.
3-  ممکن است در اینجا برخی بگویند که همین برداشتها یا تفسیرهای متفاوت است که در بحث «روایت» ها به آن اشاره میشود.اما مسئله تفسیرها یا برداشت ها، به کلی با نظریه «روایت های شخصی» های پسامدرن ها و نیز صالحی نیا که شکلی از آنها را تکرار میکند، فرق دارد. اینجا نه تنها این مسئله به صورت یک نظریه شناختی ویژه به نام «روایت شخصی» توجیه نمی گردد، بلکه در عین حال و در صورت تداوم به عنوان یک نظر شخصی یا «روایت فردی» بلکه به عنوان یک گرایش و نظر طبقاتی به آن نگریسته می شود.
4- مثلا زمانی که خود مارکس در مورد کتاب سرمایه میگوید که«بهترین چیزی که در کتاب من است (و تمام درک فاکت ها براساس آن قرار دارد) این است که اولا از فصل یکم، صفت دوگانه کار بر حسب اینکه بصورت ارزش مصرف یا ارزش مبادله بیان شده باشد، برجسته گردیده است و ثانیا تحلیل اضافه ارزش، مستقل از شکلهای ویژه آن، مانند بهره، مالیات بر درآمد زمین و غیره .... در اقتصاد سیاسی کلاسیک [بورژوایی] تحلیل اشکال خاص که پیوسته با شکل عام مشتبه می شود یک نوع سالادی بدست میدهد.» ( مارکس، نامه به انگلس به تاریخ 24 اوت 1867، در «سرمایه»، پیوست ها)، آنگاه چه جای اینکه بیاییم و بگوییم که مهمترین نکته مسئله ی شیء شدگی روابط انسانی است!؟ و یا زمانی که انگلس به صراحت می گوید که روساخت سیاسی و فرهنگی هم نقش مستقل  و تاثیر گذار و در برخی زمانها تعیین کننده خود را دارد، چه جای اینکه بگوییم که مثلا مارکس و انگلس تنها زیر ساخت و اقتصاد را می دیدند و به جبر مکانیکی باور داشتند.
5- برای نمونه نگاه کنید به نوشته لنین درباره مارکس و مارکسیسم که در آن اندیشه های اساسی مارکس و انگلس را در تمامی زمینه های اصلی شرح میدهد. و یا به همین گون، مقاله ی مارکسیسم و رویزیونیسم که اندیشه های اساسی رویزیونیسم را در هر زمینه شرح داده و علیرغم رنگارنگی رویزیونیستها در کشورهای گوناگون( هزاران به اصطلاح «روایت شخصی» رویزیونیستی)، جهانبینی یگانه و همچنین تعلق طبقاتی یگانه آنها را فاش می سازد.
6- دگماتیسم تنها فهم اندیشه های مارکس به شکل خشک نیست، بلکه فهمیدن هر اندیشه، تجربه، سنت، سبک زندگی و... به شکل خشک، مرده، بی روح و بی انعطاف است.
7- و یا این عبارت مارکس «هر مبارزه طبقاتی، یک مبارزه سیاسی است» که اکونومیستها تفسیری بورژوایی از آن ارائه میدادند. عبارات لنین گویا هستند:«هر مبارزه طبقاتی یک مبارزه سیاسی است. این مشهود است که اپورتونیستهای دربند ایده های لیبرالیستی، این حرف عمیق مارکس را به اشتباه درک کرده و سعی می کنند که در تفسیر آن به تحریف بپردازند...اکونومیستها فکر می کردند که هر نوع تصادم بین طبقات یک مبارزه سیاسی است. بدین ترتیب آنها مبارزه بخاطر 5 کوپک در هر روبل اضافه حقوق را به مثابه یک مبارزه طبقاتی شناخته، آرزوی دیدن مبارزه طبقاتی تمام کشوری بالاتر و تکامل یافته تری را به عنوان سیاست نداشتند.» (از «درباره درک لیبرالی و مارکسیستی مبارزه طبقاتی» مه 1913، به نقل از نظرات گردآوری شده درباره رویزیونیسم). و یا بر مبنای اینکه مارکس گفته بود که یک گام جنبش عملی بهتر از یک دوجین برنامه است بُرنشتین با گفتن اینکه «جنبش همه چیز است هدف نهایی هیچ چیز» تفسیر بورژوایی از آن ارائه داده و نقش تئوری مارکسیستی را انکار میکرد. جالب این است که در ایران عده ای از مارکسی های ضد لنین، در حال اعاده حیثیت از بُرنشتین و کائوتسکی هستند.


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر